رنگها با آن دنیای بیانتهایشان قدرت بسیار دارند و نه تنها بر روی اشیا، حتی بر روی ثانیهها مینشینند و هر یک را به رنگی در میآورد و حالا ثانیههای خاکستری رنگ و مات و کدری بر روی سکوت معلق خانه جاری بود.
مهربان پر از افکار منفی که به نخ دلواپسی آویزان بود. با چشمانی ابری از پشت پنجره به آسمانی که مملو از ابرهای خاکستری تیر و تار بود و به خلوتی شبانهی خیابان نگاه کرد. به بادی که از صبح در شهر چون ولگردی بیخانمان پرسه میزد و رفتهرفته قد میکشید تا به طوفانی تبدیل شود و بیپروا چنگالهایش را میان شاخ و برگ درختان فرو بـرده و قامت آنها را خم میکرد.
به رهگذارن اندکی نگاه کرد که با سرهای خمیده، دست در جیبهایشان پنهان کرده و لبهی یقهی پالتو، کاپشن و یا حتی کتهاشان را تا روی گردن بالا کشیده بودند و با گامهایی کوتاه و کند در دل طوفان تازه متولد شده پیش میرفتند.
سرش را به شیشهی سرما زدهی پنجره چسباند و به هیاهوی باد دل سپرد و با خود اندیشید «ای کاش طوفان ناملایمات زندگی او هم روزی به نسیم خنک و دلنشینی مبدل شود.»
آرزوها را کنج دلش گذاشت آنگاه چشمهایش را بست و دعا کرد.
پیش از همه برای مهرنوش، اینکه صحیح و سلامت به خانه باز گردد و باردیگر هر پنج نفرشان دور سفره جمع شوند. آرزوی قشنگی بود و لبخند به لبش هدیه داد.
برای متین دعا کرد، تا او هم معجزهوار به خانه و کاشانه بر گردد. متینی که مانند یک معما، قطره آبی شده و به دل زمین فرو رفته بود! دعای بعدی سهم بهزاد نور چشم افسرخانوم شد که امروز را هم در زندان آب خنک میخورد.
کنار اسم بهزاد به یاد ستاره افتاد. ستارهای که رسم عاشقی را نمیدانست و هیچ تلاشی برای آزادی بهزاد نمیکرد و دل به سیاستهای مادرش سپرده بود که همیشهی خدا در حاشیهی امن قدم بر میداشت.
با عطسهی مامانحوری ستاره از ذهنش دور شد.
دعای آخر برای یوسف بود، تا سلامت از سفر باز گردد. اصلاً به یاد او که میافتاد دلش بالبال زنان به سوی او پر میکشید و خوشحال و سرخوش روی بام او مینشست. یوسفی که جانش بود و نمیدانست سرنوشتش با زلیخای قصه به کجای قصهی زندگی منتهی میشود!
با خودش که تعارف نداشت نفسش میرفت اگر یوسف سهم او نمیشد.
- مادر دردت به جونم، خسته نشدی!؟
با صدای مامانحوری به کمرش قدری زاویه داد و سرش بهسمت او برگشت که دقیقاً پشتسرش ایستاده بود و با چشمانی پفآلود او را نگاه میکرد و سبد لباسهای شسته شده میان دستانش بود.
- یه ساعت پشت پنجره واستادی و بیرون رو تماشا میکنی! منتظر چی هستی؟
روی پاشنهی پا چرخید، کاملاً رو مادرش شد و صادقانه جواب داد:
- منتظر یه معجزه!
حوریهخانوم، نفس خستهاش را بیرون داد و گفت:
- قربون اون دل مهربونت برم. معجزه کجا بود!؟ اگر معجزهای از آسمون بیاد پایین اینقدر آدم گرفتار هست که سهم خونهی ما نمیشه! مهرسا و بابات خوابیدن، بیا تو هم برو بخواب ساعت از ده هم گذشت. دیشب که تا صبح نخوابیدی، ناهار و شام درست و درمون هم که نخوردی، فردا باید بری سرکار مثلاً امروز مرخصی بودی! از صبح مثل روح سرگردون داری توی خونه فر میخوری.
سپس دست پیش برد و نوازشوار بر روی موهای دماسبی مهربان که شلخته و ریخته و پاش از زیر کش فرار کرده بودند، کشید و تکهای از آن را به پشت گوشهایش فرستاد.
- قربونت برم، اینجوری که کز و کول میشی، غصه رو دلم تلنبار میشه. غصه ی مهرنوش و حال روز بابات برام بسه، نذار غصهی کز و کولی تو رو هم بخورم. بیا برو بخواب اگه معجزه برای ما از آسمون بیاد پایین پشت پنجره نمیمونه و میاد داخل.
حق با ماماتحوری بود، خندهای ملایم لبهایش را انحنایی رو به بالا داد و صدای چشم گفتنش همراه شد. با ویبرهی موبایل دورن جیب کوچک ساپورت مشکیرنگش چند گام از مامانحوری فاصله گرفت. از تصور اینکه یوسف پشت خط باشد اشتیاقی باور نکردنی مهمان دلش شد اما عمر این اشتیاق چندان دوامی نداشت و با دیدن اسم نیرهخانوم که بر روی صفحهی روشن موبایل میدرخشید، پوف بلندی از اعماق وجودش کشید.
حوصلهی پر حرفیهای او را نداشت که سلامش به علیک نرسیده سلسلهوار سوزن زبانش بر روی صفحهی پر حرفی گیر میکرد.
نیرهخانوم با تبحر از زمین میگفت و از هوا سر در میآورد و عاقبت به دستور پخت عذا، ترشی و انواع مربا میرسید و بعد به گرانی منتهی میشد. گاهی هم در میان درد دلهایش گریزی به خاطرات خوش گذشتهاش میزد و یادی از آنها میکرد.
نیرهخانوم به واسطهی علاقهای که به او داشت، با هر بهانهای ریز و درشتی زنگ میزد و مانند جیپیاس مدام موقعیت او را بررسی میکرد و متعجب از اینکه امروز تا این موقع شب، صبوری کرده و تماس نگرفته بود تا علت نیامدن او را به کارخانه جویا شود! با قدری تأمل تماس را وصل کرد و آرام و پچپچوار آنچنان که خواب مهرسا و وپدرش را بر هم نخورد، گفت:
- سلام نیرهخانوم. شبتون بهخیر.
- سلام دلشادجون، خوبی؟ مامان اینا خوبن؟
نیرهخانوم چنان تند و پر شتاب حرف میزد که گویی از دست کسی فرار میکند و او موظف است تا راز مخوفی را فاش کند.
- ببخش باید زودتر زنگ میزدم و جویای حالت میشدم؛ ولی باور کن فرصت نکردم. صبح تلفنی با خانوم عظیمی حرف زدم، گفت که از اولیایی سراغت رو گرفته اون هم گفته بود که نیومدی کارخونه. خب راستش من هم امروز کار خونه نرفتم. خب اول تو تعریف کن، چه حال و چخبر؟ تا بعد من برات تعریف کنم، اگه بدونی ظهر تا حالا چقدر سرم شلوغ بود باورت نمیشه! خبرهای دیگه هم برات دارم.
جملات گنگ، منقطع و مسلسلوار نیرهخانوم، همهمهی گنگ و نا مفهومی که پسزمینهی حرفهایش از دور به گوش میرسید و نا گفتههای پس و پشت آن که با پچپچ ریزی در آمیخته بود، دلهرهی عجیبی در دلش به تکاپو انداخت.
نگاهش بهسمت مامانحوری برگشت. چهارزانو کنار کپهای از لباسهای شسته شده نشسته بود و آنها را با سلیقهای زنانه بر روی هم تا میکرد.
دلواپسی نشسته بر روی نفسهایش را پسزد و بعد از دم و بازدمی عمیق، متعجب پرسید:
- خیر باشه. چیزی شده؟ آقای طوطی و بچهها خوبن؟
نیرهخانوم با همان صدای پچپچوار که گاهی هم نامفهموم به گوش میرسید، جواب داد:
- آره بابا، دلت شور طوطی ذلیل نشده رو نزنه، الان با مامان جونش پای سماور و چایی تازه دم نشستن و دل میدن و قلوه میگیرن، بچهها هم خوبن.
خب از این بابت خیالش راحت شد و نفس آسودهای از سـ*ـینهاش خارج شد، اما باز هم کنجکاو بود تا بداند نیرهخانوم الان کجاست و چرا پچپچوار حرف میزند؟
- دلشادجون، من الان خونهی مهندس هستم. چرا اومدم اینجا اون رو هم برات میگم، راستش این ماه یه روز مرخصی طلب داشتم گفتم امروز بمونم خوته تا مرخصیم هدر نره. ساعت ده نشده بود که خانوم دکتر زنگ زد و گفت آب دستت بگذار زمین و بیا خونهی من.
حس میکرد قلبش در دهانش میکوبد، افکارش به هزار نخ منفی چسبید و تصادف یوسف محکمترین نخ میان آن بود، دست روی سـ*ـینهاش گذاشت و قدری آن را ماساژ داد تا نفسهایش را نجات دهد، اگر نیرهخانوم صبح خانهی پورانخانوم رفته بود، پس حالا خانهی یوسف چه میکرد؟
- نیرهخانوم جون به سر شدم. تو رو خدا درست حرف بزن ببینم چی شده، اتفاقی افتاده؟ حال مهندس خوبه؟ خونهی مهندس روشن چیکار میکنی؟ اصلاً انیسهخانوم کجاست؟
- دور از جونش زبونت رو گاز بگیر دختر، خدا نکنه! مهندس حالش خوبه، امروز صبح رفته بود مسافرت و طرفهای ظهر هم سراسیمه برگشت تهران، انیسهخانوم بینوا هم انگاری آنفولانزا گرفته و خونه نشین شده و دخترش از شهرستان اومده تا به دادش برسه. مواظب خودت باش آنفولانزا این روزها بیداد میکنه!
نیرهخانوم و حرفهای نصف و نیمهاش او را تا مرز سکته برد. از حرص دستانش را مشت کرد و چند ضربهی کوتاه به سرش زد.
- نیرهخانوم، تو رو قرآن حرف آخرت رو اول بگو، چیزی شده؟ مهندس روشن برای چی سراسیمه برگشت تهران؟
نیرهخانوم حاشیه را رها کرد و تیر آخر را زد.
- دلشاد، خبر دست اولم اینکه آقا متین مهندس شمشیری رو میگمها، پیدا شده. اگه برات تعریف کنم باورت نمیشه!
مهربان پر از افکار منفی که به نخ دلواپسی آویزان بود. با چشمانی ابری از پشت پنجره به آسمانی که مملو از ابرهای خاکستری تیر و تار بود و به خلوتی شبانهی خیابان نگاه کرد. به بادی که از صبح در شهر چون ولگردی بیخانمان پرسه میزد و رفتهرفته قد میکشید تا به طوفانی تبدیل شود و بیپروا چنگالهایش را میان شاخ و برگ درختان فرو بـرده و قامت آنها را خم میکرد.
به رهگذارن اندکی نگاه کرد که با سرهای خمیده، دست در جیبهایشان پنهان کرده و لبهی یقهی پالتو، کاپشن و یا حتی کتهاشان را تا روی گردن بالا کشیده بودند و با گامهایی کوتاه و کند در دل طوفان تازه متولد شده پیش میرفتند.
سرش را به شیشهی سرما زدهی پنجره چسباند و به هیاهوی باد دل سپرد و با خود اندیشید «ای کاش طوفان ناملایمات زندگی او هم روزی به نسیم خنک و دلنشینی مبدل شود.»
آرزوها را کنج دلش گذاشت آنگاه چشمهایش را بست و دعا کرد.
پیش از همه برای مهرنوش، اینکه صحیح و سلامت به خانه باز گردد و باردیگر هر پنج نفرشان دور سفره جمع شوند. آرزوی قشنگی بود و لبخند به لبش هدیه داد.
برای متین دعا کرد، تا او هم معجزهوار به خانه و کاشانه بر گردد. متینی که مانند یک معما، قطره آبی شده و به دل زمین فرو رفته بود! دعای بعدی سهم بهزاد نور چشم افسرخانوم شد که امروز را هم در زندان آب خنک میخورد.
کنار اسم بهزاد به یاد ستاره افتاد. ستارهای که رسم عاشقی را نمیدانست و هیچ تلاشی برای آزادی بهزاد نمیکرد و دل به سیاستهای مادرش سپرده بود که همیشهی خدا در حاشیهی امن قدم بر میداشت.
با عطسهی مامانحوری ستاره از ذهنش دور شد.
دعای آخر برای یوسف بود، تا سلامت از سفر باز گردد. اصلاً به یاد او که میافتاد دلش بالبال زنان به سوی او پر میکشید و خوشحال و سرخوش روی بام او مینشست. یوسفی که جانش بود و نمیدانست سرنوشتش با زلیخای قصه به کجای قصهی زندگی منتهی میشود!
با خودش که تعارف نداشت نفسش میرفت اگر یوسف سهم او نمیشد.
- مادر دردت به جونم، خسته نشدی!؟
با صدای مامانحوری به کمرش قدری زاویه داد و سرش بهسمت او برگشت که دقیقاً پشتسرش ایستاده بود و با چشمانی پفآلود او را نگاه میکرد و سبد لباسهای شسته شده میان دستانش بود.
- یه ساعت پشت پنجره واستادی و بیرون رو تماشا میکنی! منتظر چی هستی؟
روی پاشنهی پا چرخید، کاملاً رو مادرش شد و صادقانه جواب داد:
- منتظر یه معجزه!
حوریهخانوم، نفس خستهاش را بیرون داد و گفت:
- قربون اون دل مهربونت برم. معجزه کجا بود!؟ اگر معجزهای از آسمون بیاد پایین اینقدر آدم گرفتار هست که سهم خونهی ما نمیشه! مهرسا و بابات خوابیدن، بیا تو هم برو بخواب ساعت از ده هم گذشت. دیشب که تا صبح نخوابیدی، ناهار و شام درست و درمون هم که نخوردی، فردا باید بری سرکار مثلاً امروز مرخصی بودی! از صبح مثل روح سرگردون داری توی خونه فر میخوری.
سپس دست پیش برد و نوازشوار بر روی موهای دماسبی مهربان که شلخته و ریخته و پاش از زیر کش فرار کرده بودند، کشید و تکهای از آن را به پشت گوشهایش فرستاد.
- قربونت برم، اینجوری که کز و کول میشی، غصه رو دلم تلنبار میشه. غصه ی مهرنوش و حال روز بابات برام بسه، نذار غصهی کز و کولی تو رو هم بخورم. بیا برو بخواب اگه معجزه برای ما از آسمون بیاد پایین پشت پنجره نمیمونه و میاد داخل.
حق با ماماتحوری بود، خندهای ملایم لبهایش را انحنایی رو به بالا داد و صدای چشم گفتنش همراه شد. با ویبرهی موبایل دورن جیب کوچک ساپورت مشکیرنگش چند گام از مامانحوری فاصله گرفت. از تصور اینکه یوسف پشت خط باشد اشتیاقی باور نکردنی مهمان دلش شد اما عمر این اشتیاق چندان دوامی نداشت و با دیدن اسم نیرهخانوم که بر روی صفحهی روشن موبایل میدرخشید، پوف بلندی از اعماق وجودش کشید.
حوصلهی پر حرفیهای او را نداشت که سلامش به علیک نرسیده سلسلهوار سوزن زبانش بر روی صفحهی پر حرفی گیر میکرد.
نیرهخانوم با تبحر از زمین میگفت و از هوا سر در میآورد و عاقبت به دستور پخت عذا، ترشی و انواع مربا میرسید و بعد به گرانی منتهی میشد. گاهی هم در میان درد دلهایش گریزی به خاطرات خوش گذشتهاش میزد و یادی از آنها میکرد.
نیرهخانوم به واسطهی علاقهای که به او داشت، با هر بهانهای ریز و درشتی زنگ میزد و مانند جیپیاس مدام موقعیت او را بررسی میکرد و متعجب از اینکه امروز تا این موقع شب، صبوری کرده و تماس نگرفته بود تا علت نیامدن او را به کارخانه جویا شود! با قدری تأمل تماس را وصل کرد و آرام و پچپچوار آنچنان که خواب مهرسا و وپدرش را بر هم نخورد، گفت:
- سلام نیرهخانوم. شبتون بهخیر.
- سلام دلشادجون، خوبی؟ مامان اینا خوبن؟
نیرهخانوم چنان تند و پر شتاب حرف میزد که گویی از دست کسی فرار میکند و او موظف است تا راز مخوفی را فاش کند.
- ببخش باید زودتر زنگ میزدم و جویای حالت میشدم؛ ولی باور کن فرصت نکردم. صبح تلفنی با خانوم عظیمی حرف زدم، گفت که از اولیایی سراغت رو گرفته اون هم گفته بود که نیومدی کارخونه. خب راستش من هم امروز کار خونه نرفتم. خب اول تو تعریف کن، چه حال و چخبر؟ تا بعد من برات تعریف کنم، اگه بدونی ظهر تا حالا چقدر سرم شلوغ بود باورت نمیشه! خبرهای دیگه هم برات دارم.
جملات گنگ، منقطع و مسلسلوار نیرهخانوم، همهمهی گنگ و نا مفهومی که پسزمینهی حرفهایش از دور به گوش میرسید و نا گفتههای پس و پشت آن که با پچپچ ریزی در آمیخته بود، دلهرهی عجیبی در دلش به تکاپو انداخت.
نگاهش بهسمت مامانحوری برگشت. چهارزانو کنار کپهای از لباسهای شسته شده نشسته بود و آنها را با سلیقهای زنانه بر روی هم تا میکرد.
دلواپسی نشسته بر روی نفسهایش را پسزد و بعد از دم و بازدمی عمیق، متعجب پرسید:
- خیر باشه. چیزی شده؟ آقای طوطی و بچهها خوبن؟
نیرهخانوم با همان صدای پچپچوار که گاهی هم نامفهموم به گوش میرسید، جواب داد:
- آره بابا، دلت شور طوطی ذلیل نشده رو نزنه، الان با مامان جونش پای سماور و چایی تازه دم نشستن و دل میدن و قلوه میگیرن، بچهها هم خوبن.
خب از این بابت خیالش راحت شد و نفس آسودهای از سـ*ـینهاش خارج شد، اما باز هم کنجکاو بود تا بداند نیرهخانوم الان کجاست و چرا پچپچوار حرف میزند؟
- دلشادجون، من الان خونهی مهندس هستم. چرا اومدم اینجا اون رو هم برات میگم، راستش این ماه یه روز مرخصی طلب داشتم گفتم امروز بمونم خوته تا مرخصیم هدر نره. ساعت ده نشده بود که خانوم دکتر زنگ زد و گفت آب دستت بگذار زمین و بیا خونهی من.
حس میکرد قلبش در دهانش میکوبد، افکارش به هزار نخ منفی چسبید و تصادف یوسف محکمترین نخ میان آن بود، دست روی سـ*ـینهاش گذاشت و قدری آن را ماساژ داد تا نفسهایش را نجات دهد، اگر نیرهخانوم صبح خانهی پورانخانوم رفته بود، پس حالا خانهی یوسف چه میکرد؟
- نیرهخانوم جون به سر شدم. تو رو خدا درست حرف بزن ببینم چی شده، اتفاقی افتاده؟ حال مهندس خوبه؟ خونهی مهندس روشن چیکار میکنی؟ اصلاً انیسهخانوم کجاست؟
- دور از جونش زبونت رو گاز بگیر دختر، خدا نکنه! مهندس حالش خوبه، امروز صبح رفته بود مسافرت و طرفهای ظهر هم سراسیمه برگشت تهران، انیسهخانوم بینوا هم انگاری آنفولانزا گرفته و خونه نشین شده و دخترش از شهرستان اومده تا به دادش برسه. مواظب خودت باش آنفولانزا این روزها بیداد میکنه!
نیرهخانوم و حرفهای نصف و نیمهاش او را تا مرز سکته برد. از حرص دستانش را مشت کرد و چند ضربهی کوتاه به سرش زد.
- نیرهخانوم، تو رو قرآن حرف آخرت رو اول بگو، چیزی شده؟ مهندس روشن برای چی سراسیمه برگشت تهران؟
نیرهخانوم حاشیه را رها کرد و تیر آخر را زد.
- دلشاد، خبر دست اولم اینکه آقا متین مهندس شمشیری رو میگمها، پیدا شده. اگه برات تعریف کنم باورت نمیشه!
آخرین ویرایش توسط مدیر: