وضعیت
موضوع بسته شده است.

افسون امینیان

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/02/07
ارسالی ها
421
امتیاز واکنش
40,647
امتیاز
816
محل سکونت
تهران
رنگ‌ها با آن دنیای بی‌انتهایشان قدرت بسیار دارند و نه تنها بر روی اشیا، حتی بر روی ثانیه‌ها می‌نشینند و هر یک را به رنگی در می‌آورد و حالا ثانیه‌های خاکستری رنگ و مات و کدری بر روی سکوت معلق خانه جاری بود.
مهربان پر از افکار منفی که به نخ دل‌واپسی آویزان بود. با چشمانی ابری از پشت پنجره به آسمانی که مملو از ابرهای خاکستری تیر و تار بود و به خلوتی شبانه‌ی خیابان نگاه کرد. به بادی که از صبح در شهر چون ول‌گردی بی‌خانمان پرسه می‌زد و رفته‌رفته قد می‌کشید تا به طوفانی تبدیل شود و بی‌پروا چنگال‌هایش را میان شاخ و برگ درختان فرو بـرده و قامت آنها را خم می‌کرد.
به رهگذارن اندکی نگاه کرد که با سرهای خمیده، دست در جیب‌هایشان پنهان کرده و لبه‌ی یقه‌ی پالتو، کاپشن و یا حتی کت‌هاشان را تا روی گردن بالا کشیده بودند و با گام‌هایی کوتاه و کند در دل طوفان تازه متولد شده پیش می‌رفتند.
سرش را به شیشه‌ی سرما زده‌ی پنجره چسباند و به هیاهوی باد دل سپرد و با خود اندیشید «ای کاش طوفان ناملایمات زندگی او هم روزی به نسیم خنک و دلنشینی مبدل شود.»
آرزوها را کنج دلش گذاشت آن‌گاه چشم‌هایش را بست و دعا کرد.
پیش از همه برای مهرنوش، اینکه صحیح و سلامت به خانه باز گردد و باردیگر هر پنج نفرشان دور سفره جمع شوند. آرزوی قشنگی بود و لبخند به لبش هدیه داد.
برای متین دعا کرد، تا او هم معجزه‌وار به خانه و کاشانه بر گردد. متینی که مانند یک معما، قطره آبی شده و به دل زمین فرو رفته بود! دعای بعدی سهم بهزاد نور چشم افسرخانوم شد که امروز را هم در زندان آب خنک می‌خورد.
کنار اسم بهزاد به یاد ستاره افتاد. ستاره‌ای که رسم عاشقی را نمی‌دانست و هیچ تلاشی برای آزادی بهزاد نمی‌کرد و دل به سیاست‌های مادرش سپرده بود که همیشه‌ی خدا در حاشیه‌ی امن قدم بر می‌داشت.
با عطسه‌ی مامان‌حوری ستاره از ذهنش دور شد.
دعای آخر برای یوسف بود، تا سلامت از سفر باز گردد. اصلاً به یاد او که می‌افتاد دلش بال‌بال زنان به سوی او پر می‌کشید و خوشحال و سرخوش روی بام او می‌نشست. یوسفی که جانش بود و نمی‌دانست سرنوشتش با زلیخای قصه به کجای قصه‌ی زندگی منتهی می‌شود!
با خودش که تعارف نداشت نفسش می‌رفت اگر یوسف سهم او نمی‌شد.
- مادر دردت به جونم، خسته نشدی!؟
با صدای مامان‌حوری به کمرش قدری زاویه داد و سرش به‌سمت او برگشت که دقیقاً پشت‌سرش ایستاده بود و با چشمانی پف‌آلود او را نگاه می‌کرد و سبد لباس‌های شسته شده میان دستانش بود.
- یه ساعت پشت پنجره واستادی و بیرون رو تماشا می‌کنی! منتظر چی هستی؟
روی پاشنه‌ی پا چرخید، کاملاً رو مادرش شد و صادقانه جواب داد:
- منتظر یه معجزه!
حوریه‌خانوم، نفس خسته‌اش را بیرون داد و گفت:
- قربون اون دل مهربونت برم. معجزه کجا بود!؟ اگر معجزه‌ای از آسمون بیاد پایین این‌قدر آدم گرفتار هست که سهم خونه‌ی ما نمیشه! مهرسا و بابات خوابیدن، بیا تو هم برو بخواب ساعت از ده هم گذشت. دیشب که تا صبح نخوابیدی، ناهار و شام درست و درمون هم که نخوردی، فردا باید بری سرکار مثلاً امروز مرخصی بودی! از صبح مثل روح سرگردون داری توی خونه فر می‌خوری.
سپس دست پیش برد و نوازش‌وار بر روی موهای دم‌اسبی مهربان که شلخته و ریخته و پاش از زیر کش فرار کرده بودند، کشید و تکه‌ای از آن را به پشت گوش‌هایش فرستاد.
- قربونت برم، این‌جوری که کز و کول میشی، غصه رو دلم تلنبار میشه. غصه ی مهرنوش و حال روز بابات برام بسه، نذار غصه‌ی کز و کولی تو رو هم بخورم. بیا برو بخواب اگه معجزه برای ما از آسمون بیاد پایین پشت پنجره نمی‌مونه و میاد داخل.
حق با مامات‌حوری بود، خنده‌ای ملایم لب‌هایش را انحنایی رو به بالا داد و صدای چشم گفتنش همراه شد. با ویبره‌ی موبایل دورن جیب کوچک ساپورت مشکی‌رنگش چند گام از مامان‌حوری فاصله گرفت. از تصور اینکه یوسف پشت خط باشد اشتیاقی باور نکردنی مهمان دلش شد اما عمر این اشتیاق چندان دوامی نداشت و با دیدن اسم نیره‌خانوم که بر روی صفحه‌ی روشن موبایل می‌درخشید، پوف بلندی از اعماق وجودش کشید.
حوصله‌ی پر حرفی‌های او را نداشت که سلامش به علیک نرسیده سلسله‌وار سوزن زبانش بر روی صفحه‌ی پر حرفی گیر می‌کرد.
نیره‌خانوم با تبحر از زمین می‌گفت و از هوا سر در می‌آورد و عاقبت به دستور پخت عذا، ترشی و انواع مربا می‌رسید و بعد به گرانی منتهی می‌شد. گاهی هم در میان درد دل‌هایش گریزی به خاطرات خوش گذشته‌اش می‌زد و یادی از آن‌ها می‌کرد.
نیره‌خانوم به واسطه‌ی علاقه‌ای که به او داشت، با هر بهانه‌ای ریز و درشتی زنگ می‌زد و مانند جی‌پی‌اس مدام موقعیت او را بررسی می‌کرد و متعجب از اینکه امروز تا این موقع شب، صبوری کرده و تماس نگرفته بود تا علت نیامدن او را به کارخانه جویا شود! با قدری تأمل تماس را وصل کرد و آرام و پچ‌پچ‌وار آن‌چنان که خواب مهرسا و وپدرش را بر هم نخورد، گفت:
- سلام نیره‌خانوم. شبتون به‌خیر.
- سلام دلشادجون، خوبی؟ مامان اینا خوبن؟
نیره‌خانوم چنان تند و پر شتاب حرف می‌زد که گویی از دست کسی فرار می‌کند و او موظف است تا راز مخوفی را فاش کند.
- ببخش باید زودتر زنگ می‌زدم و جویای حالت می‌شدم؛ ولی باور کن فرصت نکردم. صبح تلفنی با خانوم عظیمی حرف زدم، گفت که از اولیایی سراغت رو گرفته اون هم گفته بود که نیومدی کارخونه. خب راستش من هم امروز کار خونه نرفتم. خب اول تو تعریف کن، چه حال و چخبر؟ تا بعد من برات تعریف کنم، اگه بدونی ظهر تا حالا چقدر سرم شلوغ بود باورت نمیشه! خبرهای دیگه هم برات دارم.
جملات گنگ، منقطع و مسلسل‌وار نیره‌خانوم، همهمه‌ی گنگ و نا مفهومی که پس‌زمینه‌ی حرف‌هایش از دور به گوش می‌رسید و نا گفته‌های پس و پشت آن که با پچ‌پچ ریزی در آمیخته بود، دلهره‌ی عجیبی در دلش به تکاپو انداخت.
نگاهش به‌سمت مامان‌حوری برگشت. چهارزانو کنار کپه‌ای از لباس‌های شسته شده نشسته بود و آن‌ها را با سلیقه‌ای زنانه بر روی هم تا می‌کرد.
دل‌واپسی نشسته بر روی نفس‌هایش را پس‌زد و بعد از دم و بازدمی عمیق، متعجب پرسید:
- خیر باشه. چیزی شده؟ آقای طوطی و بچه‌ها خوبن؟
نیره‌خانوم با همان صدای پچ‌پچ‌وار که گاهی هم نامفهموم به گوش می‌رسید، جواب داد:
- آره بابا، دلت شور طوطی ذلیل نشده رو نزنه، الان با مامان جونش پای سماور و چایی تازه دم نشستن و دل میدن و قلوه می‌گیرن، بچه‌ها هم خوبن.
خب از این بابت خیالش راحت شد و نفس آسوده‌ای از سـ*ـینه‌اش خارج شد، اما باز هم کنجکاو بود تا بداند نیره‌خانوم الان کجاست و چرا پچ‌پچ‌وار حرف می‌زند؟
- دلشادجون، من الان خونه‌ی مهندس هستم. چرا اومدم اینجا اون رو هم برات میگم، راستش این ماه یه روز مرخصی طلب داشتم گفتم امروز بمونم خوته تا مرخصیم هدر نره. ساعت ده نشده بود که خانوم دکتر زنگ زد و گفت آب دستت بگذار زمین و بیا خونه‌ی من.
حس می‌کرد قلبش در دهانش می‌کوبد، افکارش به هزار نخ منفی چسبید و تصادف یوسف محکم‌ترین نخ میان آن بود، دست روی سـ*ـینه‌اش گذاشت و قدری آن را ماساژ داد تا نفس‌هایش را نجات دهد، اگر نیره‌خانوم صبح خانه‌ی پوران‌خانوم رفته بود، پس حالا خانه‌ی یوسف چه می‌کرد؟
- نیره‌خانوم جون به سر شدم. تو رو خدا درست حرف بزن ببینم چی شده، اتفاقی افتاده؟ حال مهندس خوبه؟ خونه‌ی مهندس روشن چی‌کار می‌کنی؟ اصلاً انیسه‌خانوم کجاست؟
- دور از جونش زبونت رو گاز بگیر دختر، خدا نکنه! مهندس حالش خوبه، امروز صبح رفته بود مسافرت و طرف‌های ظهر هم سراسیمه برگشت تهران، انیسه‌خانوم بینوا هم انگاری آنفولانزا گرفته و خونه نشین شده و دخترش از شهرستان اومده تا به دادش برسه. مواظب خودت باش آنفولانزا این روزها بیداد می‌کنه!
نیره‌خانوم و حرف‌های نصف و نیمه‌اش او را تا مرز سکته برد. از حرص دستانش را مشت کرد و چند ضربه‌ی کوتاه به سرش زد.
- نیره‌خانوم، تو رو قرآن حرف آخرت رو اول بگو، چیزی شده؟ مهندس روشن برای چی سراسیمه برگشت تهران؟
نیره‌خانوم حاشیه را رها کرد و تیر آخر را زد.
- دلشاد، خبر دست اولم اینکه آقا متین مهندس شمشیری رو میگم‌ها، پیدا شده. اگه برات تعریف کنم باورت نمیشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    خبر به‌قدری مسرت بخش بود و او را به وجد آورد که با صدایی بلند و رسا سکوت جاری در خانه را یک‌جا با هم بلعید و گفت:
    - خوش خبر باشی نیره خانوم! خدا رو شکر چه خبر خوبی. این مدت کجا غیبش زده بود؟
    نیره خانوم گفت:
    - دلشادجون، من رو که می‌شناسی سـ*ـینه‌ام مخزن اسراره و دهنم چهل قفل! آدمی نیستم که حرف خونه‌ی کسی رو خونه‌ی دیگه‌ای ببرم؛ ولی این بار فرق می‌کنه همین‌قدر برات بگم که آقا متین سر از افغانستان در آورده. حالا چجوری اون رو دیگه خدا عالمه. خود مهندس هم جز یه آدرس چیز دیگه‌ای نمی‌دونست. یادمه چند وقت پیش بهم گفتی از حال و روز خواهرت بی‌خبر هستی و حدس می‌زنی افغانستان باشه، این‌جوری که من لابه‌لای حرف‌هاشون شنیدم آقای مهندس قراره فردا صبح زود بره سفارت و ویزا بگیره. بعد هم با اولین پرواز بره افغانستان. ظاهراً آقا متین خیلی نا خوش احوال مریضه و پولی هم توی بساطش نداره، گویا صبح به موبایل مهندس زنگ می‌زنه و اون بنده خدا هم سراسیمه از وسط راه با آقای صمدی بر می‌گرده تهران.
    با خودم گفتم حالا که مهندس قرار بره افغانستان اگه آدرسی، نشونی از خواهرت داری بده بهش تا یه خبری ازش برتوان بگیره. حالا فردا، پس فردا قبل از اینکه بره افغانستان برو دفترش و شرایطتون رو براش بگو، شاید خدا خواست و گره کارتون باز شد. اگه هم نرفت کارخونه نشونی خواهرت رو بده من بهش میدم، این‌جوری که پیداست من حالاحالا اینجا موندگارم.
    نیره خانوم مابین جملات قطار شده‌اش نفسی چاق کرد و دوباره پر عجله‌تر از قبل ادامه داد:
    - دلشاد، من دیگه باید برم. الان هم اومدم توی حیاط تا بهت زنگ بزنم، چشمت روز بد نبینه، همین که فامیل و آشنا هاشون خبر دار شدن، مثل قوم عجوج مجوج هورا کشان اومدن خونه‌ی مهندس. از عمو و عمهژهای آقا متین گرفته تا پسرها و دخترهاشون و الی ماشاءالله. خدا خیر بده مهندس رو که گفت زنگ می‌زنه و شام از بیرون سفارش میده وگرنه خانوم دکتر از خوشحالی پیدا شدن آقا متین دستور پخت ده جور عذا و دسر و سالاد رو به من فلک زده می‌داد.
    دیگر صدای نیره خانوم را گنگ می‌شنید و تنها یک فکر در سرش جولان م‌یداد. قلبش تاپ‌تاپ تا حلقش بالا آمد و راه نفسش را بند آورد.
    محال بود تاب بیاورد، اصلاً تا فرداجان به جان آفرین تسلیم می‌کرد. باید همین امشب با یوسف حرف می‌زد.
    گام‌های پر اضطرابش مانند افکارش درهم و برهمش دو گام نرفته را بر گشت و او ناتوان از فکری مستمر و پویا طبق عادت دستش را مشت کرد و تپ‌تپ به سرش ضربه‌های ملایم زد، گویی بخواهد مغزش را از خواب بیدار کند.
    زبانش چنان سنگین و بی‌حس شده بود که گویی دچار فلج موقت شده بود که قادر به تکان دادن آن نبود!
    میان پر حرفی نیره خانوم که یک خط در میان می‌گفت عجله دارد اما باز هم نخ پر حرفی‌هایش را رها نمی‌کرد، صدای صبا را دور و گنگ شنید که می‌گفت:
    - نیره خانوم شما کجایید؟ یه ساعت دارم دنبالتون می‌گردم، مامان پوران کارتون داره.
    -اوخ اوخ، خیلی بد شد. دلشادجون من دیگه باید برم خداحافظ، خداحافظ.
    حوریه خانوم با دیدن حرکات مضطرب مهربان دستی به زانو گرفت و با نفسی خسته از کنار کپه‌ی لباس‌های شسته شده برخاست و دریک قدمی‌اش ایستاد. بی‌کلام و آوایی، لب‌هایش تکان خورد به معنای«چی شده؟» سری به اطراف تکان داد.
    صدای مهربان در گلو شکست و ناچار شد تا گلو صاف کند تا قدری به خود مسلط شود.
    سپس درحالی‌که با انگشتانی بی‌حس و منجمد مانند، شماره ی یوسف را می‌گرفت، جواب داد:
    - مامان بذار یه تلفن بزنم بعد همه‌چیز رو برات تعریف می‌کنم.
    صدای بوق‌های ممتد را که یک سره تمام‌شان بی‌جواب ماندند، میان غرولندهای مامان‌حوری می‌شنید که مدام می‌گفت:
    - خب دختر یه کلام بگو چی شده! دلم به شور افتاد.
    باید کاری می‌کرد ، پیش از آنکه دیر شود. با این فکر موبایل به دست به‌سمت جالباسی کنار در ورودی دوید و پیش چشمان متعجب مادرش روی ساپورت مشکی‌اش مانتوی مشکی مامان‌حوری را که به تنش زار می‌زد به تن کرد. شال هفت رنگ مهرسا راهم کج و معوج روی سرش نشاند و در آخر سوییچ ماشین را برداشت.
    آن‌گاه رو به حوریه خانوم شد که شوکه حرکات شتاب‌زده‌ی او را یویووار با وحشتی عمیق در نگاهش دنبال می‌کرد و مدام پشت سر هم پچ‌پچ‌وار می‌پرسید:
    - مهربان داری سکته‌ام میدی! خب بگو چی شده منم بفهمم.
    روی پاشنه‌ی پا به‌سمت مادرش چرخید و نگاهش را به او وصل کرد تا تأثیر جمله‌هایش دو برابر شود.
    - مامان فقط یه کلمه بگو، به من اعتماد داری؟
    حوریه خانوم کلافه از آنچه که در سر مهربان می‌گذشت و او آن را نمی‌دانست، جواب داد:
    - حالا چه وقت بی‌سؤالیه! آره اعتماد دارم، جونم اومد توی حلقم بچه جون. زبون بچرخون و بگو این وقت شب هول و دست‌پاچه کجا داری میری؟
    قدری تأمل کرد تا هیجان از نفس‌هایش بیفتد سپس شمرده توضیح داد:
    - یادته چند وقت پیش برات تعریف کردم برادر زن مهندس روشن غیبش زده؟
    حوریه خانوم کلافه سر جنباند.
    - خب آره یادمه، حالا چی شده مگه؟
    مهربان مانند کسی که به آخرین طناب نجات چنگ انداخته باشد نفس عمیقی کشید تا بهترین جملات را انتخاب کند .
    - نیره خانوم می‌گفت، برادر زن مهندس سر از افغانستان در آورده. حالا به چه دلیل خدا می‌دونه، گویا حالش هم زیاد خوب نیست و پولش هم تموم شده. نیره خانوم می‌گفت مهندس قراره فردا ویزا بگیره و با اولین پرواز بره افغانستان دنبال متین. می‌خوام تا دیر نشده ازش خواهش کنم من رو هم با خودش ببره افغانستان.
    حوریه خانوم مات و هاج و واج از آن چه که می‌شنید یک‌بار دیگر جملات مهربان را به سرعت گذشتن رعد و برقی در آسمان با خود مرور کرد. این‌بار با صدایی بلندتر گفت:
    - دیوونه شدی؟ این فکر رو از کجات در آوردی؟ حالا گیرم اون بنده خدا هم سر خیر خواهی راضی شد که بعید می‌دونم! اصلاً من به کنار بابات رو چه جوری راضی می‌کنی؟
    ذهنش آشفته ، تیر و تار تر از آن بود که به بعدش فکر کند و می‌دانست باید برای رفتن به این سفر گام به گام از هفت خان رستم رد شود و اولین خانش راضی کردن یوسف بود.
    - مامان، نمی‌تونم دست روی دست بگذارم، گریه‌های مهرنوش رو که یادت نرفته؟ نمی‌دونیم توی چه شرایطی داره زندگی می‌کنه و چرا بر نمی‌گرده ایران! ما نباید زمان رو از دست بدیم، من باید مهرنوش رو به ایران برگردونم و هر کاری هم از دستم بر بیاد انجام میدم. تو رو خدا کمکم کن پای زندگی مهرنوش وسطه.
    سپس خم شد، گونه‌ی مادرش را بوسید و به چشمان براق از اشک او نگاه کرد و ادامه داد:
    - فدای اون چشمای پر اشکت بشم. خودت یادم دادی خانواده ارزش جنگیدن رو داره، نگذار آقاجون بفهمه من نیستم. سعی می‌کنم زود برگردم، اگه کاری داشتی پیامک بده.
    حوریه خانوم که میان چه کنم‌هایش نور امیدی در دلش روشن شده بود، مردد و قدری هم نا مطمئن سری کوتاه جنباند، قول هواللهی خواند و پشت‌سرش فوت کرد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    خبر پیدا شدن متین مثل بمبی کوچک میان اقوام و دوستان منفجر شد و دهان به دهان چرخید.
    خانواده‌ی پدری متین به محض شنیدن خبر هوراکشان به خانه‌ی یوسف سرازیر شدند و بعد از کلی همدردی و سفارشات ریز و درشت که مهم‌ترین آن به شرایط ناامن افغاستان بر می‌گشت، بعد از صرف شام ملاحظه‌ی احوال ناخوش پوران‌خانوم و خستگی یوسف را کردند و راهی خانه هایشان شدند. البته از پوران‌خانوم قول گرفتند تا آن‌ها را هم بی‌خبر نگذارند.
    چشم‌هایش را از خستگی بر هم فشرد و سرش را به مبل تکبه داد. صدای گریه‌ی عمه پوران دورن سرش دورانی می‌چرخید و باز هم به اول می‌رسید. گریه‌های او کم بود صدای فین‌فین‌های صبا هم به صداهای ذهنش اضافه شد که درست روبه‌رویش نشسته بود و یک ریز دستمال برمی‌داشت و تپه‌ای کوچک از دستمال کاغذی کنار دستش ساخته بود.
    انگشت روی شقیقه‌هایش گذاشت و دورانی با سر انگشت درد میان سرش را ماساژ داد و دلش لحظه‌ای کوتاه آرامش می‌خواست.
    حضور متین در افغانستان برایش چیزی فراتر از یک معما بودـ از مکالمه ی کوتاهش با او که عمرش به یک دقیقه هم نرسید، جز اینکه به‌سختی مریض است و یک آدرس نصفه و نیمه و شماره موبایلی که یقیناً عاریه‌ای بود، چیزی نصیبش نشده بود.
    حس می‌کرد روی افکارش سیمان ریخته‌اند که این چنین سنگین و ناتوان از فکری مستمر و منطقی شده است.
    سرش را به مبل تکیه داد و چشم‌هایش را بر هم فشرد تا درد شقیقه‌هایش را میان پلک‌هایش مچاله کند.
    - آقای مهندس، براتون سوپ جوجه آوردم.
    پلک‌های خسته‌اش را به‌سختی باز کرد و نیره خانوم را روبه‌رویش دید که با چشمان ریز و دکمه مانندش به تماشای او ایستاده بود.
    زن فربه و خوش صحبتی که می‌گفت در راز داری نظیر ندارد و از ازل به دهانش چهل قفل زده‌اند. اما یقین داشت به لطف او حداقل نیمی از خانوم‌های کارخانه از جمله مهربان موضوع پیدا شدن متین خبر دار شده اند.
    به یاد مهربان که می‌افتاد خیالش در هوایی دیگر پرواز می‌کرد باید قبل از رفتن حتما یک دل سیر او را می‌دید. صدای نیره خانوم مهربان از روی بام افکارش پر زدم رفت.
    - نوش جونتون. توی این طوفان و سوز هوا سوپ داغ می‌چسبه.
    خب حق با او بود برای او که از صبح هیچ‌چیز نخورده بود یک کاسه سوپ داغ نارنجی رنگ با چند پر جعفری پیشنهاد وسوسه بر انگیزی بود.
    نیره خانوم قدمی پیش‌تر گذاشت، به صبا که درگیر بیرون آوردن آخرین برگ دستمال کاغذی از جعبه ی آن بود، زیر چشمی نگاهی کرد و مانند سربازی وفادار به فرمانده که بخواهد راز مخوفی را فاش کند، پچ‌پچ‌وار چیزی شبیه به پیس‌پیس، گفت:
    - آقای مهندس، خانوم دکتر نشنوه. هر چی باشه قوم شوهرش خدا بیامرزش بودند، سر شام میز خیلی شلوغ بود، ماشاءالله انگار از قحطی خونه برگشته بودند! به هم دیگه امون نمی‌دادند اما من حواسم چهار چنگولی پیش شما بود، دیدم شام نخوردید.
    برای خندیدن خسته‌تر از آن بود که لب‌هایش را کش دهد؛ ولی انحنایی ملایم آن‌ها را به بالا کشاند.
    خب باید به دهان لقی و خوش صحبتی نیره خانوم فضولی در احوالات دیگران را هم اضافه می‌کرد.
    - ممنونم که به فکرم هستید. لطفاً اون موبایل من رو از روی میز کنار تلویزیون بیارید.
    صبا وقتی خیالش از بابت تمام شدن دستمال کاغذی راحت شد، جعبه خالی را میان مشتش له کرد و آن را روی تلی از دستمال کاغذی‌های مچاله شده‌اش انداخت، گفت:
    - بابا یوسف، قول دادی بری دنبال دایی متین، یادت که نرفته؟
    نرم سرش را بالا انداخت .
    - نه خانوم خوشگله، یادم نرفته از فردا با صمدی دنبال کارهاش می‌افتم و قول می‌دم با متین بر گردم. حالا هم پاشو برو پیش مادر بزرگت و نگذار گریه کنه. می‌دونی که گریه براش سمه.
    صبا از جایش برخاست و چشمی زیر لب گفت و درحالی‌که دمپایی‌های عروسکی‌اش را روی پارکت خانه می‌کشید لخ‌لخ کنان راهی اتاقش شد.
    ***
    با دیدن موبایلی که خاموش شده بود آه از نهادش بر آمد. حالا علت سکوت ممتد آن را می‌فهمید.
    موبایلش را به شارژ وصل کرد و به محض روشن شدن آن و دیدن زنگ‌های که بی‌پاسخ مانده بود و پیامک‌های سلسله‌وار مهربان مانند بادکنکی که پیس پیس بادش خالی می‌شود، روی مبل وا رفت و آخرین پیامک مهربان که برای بیست‌وسه دقیقه‌ی پیش بود قلبش را بی‌تاب و قرار کرد.
    - باید امشب باهات صحبت کنم. من در خونتون منتظرت هستم.
    حدس اینکه چه کسی به او خبر داده است کار سختی نبود! چیزی که نمی‌توانست حدس بزند علت حضور مهربان در این طوفان بود. حرف‌های پس و پشت پیامک کوتاه مهربان دل‌شوره به‌سمت دلش سرازیر کرد.
    به چشم بر هم زدنی از جایش برخاست و موبایل به دست بدون بالاپوشی مناسب با همان تی‌شرت آستین کوتاه به‌سمت در حیاط دوید.
    ***
    باد گویی دچار جنون شده باشد خودش را به در و دیوار می‌کوبید و لابه‌لای شاخ و برگ درختان باغچه و خیابان می‌پیچید و هوهو کنان گاهی خودش را به روی آسفالت می‌انداخت و برگ‌های خشک درختان چنار کنار خیابان را از روی زمین بلند می‌کرد و ثانیه‌ای بعد مانند کسی که ارزن بر روی زمین می‌پاشد، هر یک را به‌سمت و سویی پرتاب کرد.
    یوسف هراسان و دل نگران مهربان، تمام طول حیاط را همچون بادی که بی‌امان می‌وزید. با قدم‌های بلند دوید، طوفان و سوز همراهش شلاق‌وار به روی صورتش می‌نشست و میان موهایش چنگ می‌انداخت.
    از تصور اینکه برای مهربان نارنجی رنگش اتفاقی افتاده باشد، اضطراب هم در دلش طوفانی به پا کرد.
    مهربان به‌محض دیدن یوسف که در آهنی دو لنگه‌ی حیاط را شتاب‌زده باز کرددو سرش را پی او به اطراف می‌گرداند، از ماشین پیاده شد و درحالی‌که شالش را محکم گرفته بود تا اسیر چنگال باد نشود، با قدم‌هایی که به‌سختی دل طوفان را می‌شکافت خود را به او رساند.
    درست و غلطش را نمی‌دانست، شاید هم بر پایه‌ی احساس تصمیم گرفته بود، اما این را مطمئن بود که می‌بایست برای نجات مهرنوش کاری می‌کرد.
    یوسف که به‌خاطر دویدن تمام طول حیاط نفس‌نفس می‌زد با دیدن مهربان که باد به لباس‌هایش چسبیده بود، درحالی‌که در سرش هزار تا سؤال چرخ می‌خورد با لحنی که نگرانی از آن چکه می‌کرد، فقط پرسید:
    - خوبی؟ این موقع شب اینجا چی‌کار می‌کنی؟ اتفاقی افتاده؟
    حس می‌کرد زبانش را داخل فریرز گذاشتند که منجمد شده و قادر به حرکت آن نبود! به‌سختی با کلماتی منقطع، گفت:
    - کمکم کن.
    این دختر آخر او را جان به سر می‌کرد. نفس‌هایش در دم در سـ*ـینه‌اش جا ماند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    کمکم کن دو کلمه بود، اما پس و پشت آن یک کتاب حرف پنهان شده بود.
    اضطراب تا حلقش بالا آمد و طعم دهانش گس شد مانند خرمالویی نارس و تأثیر آن بر روی ابروهایش نشست و ناخودآگاه آن‌ها را مانند اخمی غلیظ در هم فرو برد.
    طوفان بی‌اجازه لنگه‌ی در نیمه باز را محکم با صدای تقی بر هم کوبید و صدای آن در هوهوی باد گم شد.
    قدمی پیش‌تر گذاشت و برای لحظه‌ای کوتاه چشم‌هایش را بست تا گردوخاک معلق در هوا پشت پلک‌هایش جا بماند و دوباره آن را باز کرد و درحالی‌که چشمانش را قدری باریک‌تر کرده بود پر از دل‌واپسی گفت:
    - دختر، درست حرف بزن ببینم چی شده؟!
    برای گذشتن از خان اول که همان راضی کردن یوسف بود باید قدری سلیقه به خرج می‌داد و با این اخم‌های درهم او میان طوفانی که درحال کن فیکون کردن زمین بود، امکان نداشت بتواند به خواسته‌اش برسد.
    شالش را از دو سو محکم گرفت تا سهم دستان قدرتمند طوفان نشود و با صدایی بلند که میان باد مرتعش و لرزان به گوش می‌رسید فریاد گونه گفت:
    - بریم توی ماشین صحبت کنیم با ماشین پدرم اومدم.
    یوسف دیگر توان ایستادن نداشت و سرما میان تی‌شرت آستین کوتاهش چرخ می‌خورد و روی بازوهایش می‌نشست. رضایتش را با اخم‌های درهم و تکان سرش نشان داد و به‌دنبال مهربان با قدم‌هایی بلند به راه افتاد.
    هر دو به‌سختی میان باد قدم بر می‌داشتند و وقتی به ماشین که آن سوی خیابان پارک شده بود رسیدند، مهربان چنان دست‌پاچه بود که بدون توجه به باد، شالش را از دو سو رها کرد تا در ماشین را باز کند؛ ولی به چشم بر هم زدنی طوفان به خواسته‌اش رسید و شال او را چست‌وچابک از روی سرش برداشت و آن را در هوا به پرواز در آورد و با پیچ و تاب بسیار، چند گام جلوتر شال نگون بخت را بر روی زمین کوبید. اما باز رهایش نکرد و کشان‌کشان آن را همراه خار و خاشاک بر روی آسفالت هول می‌داد و گام‌به‌گام به جلو می‌راند.
    مهربان ای وایی گفت و به دنبال شال دوید اما یوسف به واسطه قد بلندش، گام‌هایش هم بلندتر بود و زودتر از مهربان به شال فراری که میان باد لوله شده بود و خود را روی آسفالت می‌غلطاند رسید. چنگی به آن زد و عاقبت شکارش کرد.
    مهربان با دیدن سگرمه‌های در هم یوسف که شال به‌دست با قدم‌های بلند به‌سمت او می‌آمد بند دلش پاره شد. صبای بینوا حق داشت تا از این اخم‌های خوف کند!
    طوفان این بار زور و بازویش را به سیم‌های برق نشان و در دم برق خیابان و خانه قطع شد و به یک‌باره همه‌جا در تاریکی فر رفت. برای اینکه بد اقبالی امشب تکمیل شود همین را کم داشت. دیگر رسماً دست و پایش را گم کرد البته نه از سرما و تاریکی بلکه از اخم وحشتناکی که میان ابروهای یوسف انداخته بود و آن را نور موبایلی که روشن کرده بود می‌دید.
    به‌سرعت درب را باز و خود را همانند گلوله‌ای به داخل پرتاب کرد. یوسف هم کنار صندلی راننده نشست و به‌محض اینکه طوفان پشت درهای بسته‌ی ماشین جا ماند، دست پیش برد و چراغ سقفی ماشین را روشن کرد.
    شال خاکی را تکان مختصری داد، تکه برگ زردی را که به آن چسبیده بود جدا کرد و بی‌آنکه به‌سمت مهربان بچرخد شال را به‌سمت اوگرفت و درحالی‌که خشم حتی از مردمک‌هایش هم سر ریز بود، نگاهش را در تاریکی خیابان غرق کرد و گفت:
    - بگیر سرت کن، بعد هم بگو اون چه مطلب مهمی که نتونستی تا فردا صبر کنی و توی این طوفان پاشدی اومدی اینجا!
    «ای وای» بعدی را در دلش گفت. اوضاع از آن چه که فکرش را می‌کرد خراب‌تر بود.
    تا به حال این روی ترسناک یوسف را ندیده بود. با این شرایط امکان نداشت بتواند او را راضی کند، تا حتی برای بدرقه و خداحافظی به فرودگاه برود چه برسد همسفر شدن با او رفتن به کشور افغانستان!
    به‌سختی ته مانده‌ی آب دهانش را در دم بلعید و با تشکری کوتاه، لب‌هایش را بدون آوایی تکان داد و شال را از میان دست دراز شده‌ی او بر داشت و روی موهای درهم و برهم که باد به آن‌ها هم رحم نکرده بود انداخت.
    برای تته و پته افتادن همان اخم‌ها کافی بود و نیاز به این جمله‌های سرد و بی‌روح نبود. دست‌پاچه و شتاب‌زده بی‌آنکه روی جمله‌هایش تمرکز داشته باشد، توضیح داد:
    - به خدا زنگ زدم جواب ندادی. بعد هم که موبایلت خاموش شد. نمی‌تونستم صبر کنم، اومدم تا حضوری با هم حرف بزنیم. می‌خواستم زنگ خونه رو بزنم اما نمی‌خواستم مجبور به توضیحی برای صبا و خانوم دکتر بشی. به قرآن اگر واجب نبود نمی‌اومدم.
    یوسف به‌سمتش چرخید. حالا ته نی نی چشمانش به جای خشم، دل‌واپسی غوطه ور بود.
    - خب بگو می‌شنوم.
    مهربان چشم از ابروهای در هم او که تا پلک‌هایش هم پایین آمده بود گرفت تا جرأت از دست رفته‌اش باز گردد و با چشمانی فرو افتاده خواسته‌ی دلش را بدون حاشیه بر روی زبانش گذاشت و بی‌مقدمه گفت:
    - میشه من رو با خودت ببری افغانستان؟
    به گوش‌هایش شک کرد. گیج‌وگنگ پرسید:
    - متوجه نشدم! چی گفتی؟ یک‌بار دیکه تکرار کن.
    همان ته مانده‌ی جرأتش بار سفر بست و رفت اما وقت پا پس کشیدن و جا زدن نبود. امکان نداشت آخرین ریسمانی را که شاید به نجات مهرنوش منتهی می‌شد را از دست بدهد. سر برداشت و با لحنی پر از استیصال، گفت:
    - خواهش می‌کنم یوسف به من نه نگو! دیشب مهرنوش از افغانستان زنگ زد. می‌گفت نجیب به علتی که توضیح نداد به رحمت خدا رفته و اگه تا ده روز دیگه که یه روزش هم گذشت، نریم سراغش به‌زور شوهرش میدن! خودت که شرایط پدرم رو بهتر می‌دونی اون حتی قادر نیست کارهای شخصیش رو انجام بده. نیره خانوم می‌گفت می‌خوای بری افغانستان دنبال مهندس شمشیری. پدرم محال اجازه بدن تنهایی به همچنین سفری برم؛ ولی اگه همراهم یه آدم مطمئن باشه شاید قبول کنه.
    برای قانع شدنش این جمله‌ها کافی نبود چرا که یوسف با هر جمله‌ی او اخم‌هایش ترسناک‌تر می‌شدند و عاقبت قبل از اینکه جمله‌هایش به پایان برسد یک نقطه به میان آن گذاشت.
    - دختر، اصلاً فکر کردی و این حرف‌ها رو می‌زنی!؟ سفر دور اروپا که نمیرم! می‌خوام برم افغانستان و نهایتاً دو روز بعد بر می‌گردم. اونجا برای مردم خودش امنیت نداره و هر روز به لطف طالبان یه شری از یه گوشه‌ای شره می‌کنه. آدرس مهرنوش رو بده من میرم دنبالش و میگم از طرف پدرت اومدم سعی می‌کنم از طریق سفارت یا کنسولگری ایران کمکش کنم.
    مهربان که نا امیدی تمام هیجانش را اعدام کرده بود با چشمانی تر حرف او را قطع کرد.
    - یوسف خواهش می‌کنم! ما اصلاً نمی‌دونیم مهرنوش توی چه وضعیتی گرفتار شده؛ ولی مطمئنم شرایط سختیه که اون جوری پشت تلفن گریه می‌کرد و کمک می‌خواست. ممکن نتونی کاری براش بکنی و فرصت از دستمون بره. تو رو قرآن به من نه نگو، بیا و با بابام رو راضی کن تا من باهات بیام. بابام آقای رمضان فر رو که داماد همسایه‌ی طبقه‌ی بالای خونمون رو خیلی قبول داره، اگه با ایشون بیای شاید امیدی باشه.
    اشک‌های مهربان پشت‌سر هم قل‌قل کنان بر روی گونه‌هایش سرازیر شدند و یوسف با دیدن اشک‌های او بی‌تابی به دلش چهار چنگولی قلاب شد. اخم‌هایش رنگ باخت و لحنش ملایم شد.
    - عزیز دلم، آخه چرا گریه می‌کنی؟ چرا حرف بی‌منطق می‌زنی؟ یه چیزی از من بخواه که در توانم باشه. بیام به پدرت چی بگم؟ من هم خودم پدرم و حس و حال پدرت رو می‌فهمم و می‌دونم راضی نمیشه دخترش با یه مرد غریبه صرفاً به اسم اینکه مدیر عامل کارخونه‌ای که دخترش اونجا کار می‌کنه به همچنین سفری بفرسته.
    یوسف کلافه یک دستش را به میان موهایش فرو برد و چنگی به آنها زد و بعد از تأملی کوتاه ادامه داد:
    - شرایط پدرت رو می‌دونم؛ ولی قحطی رجال که توی خانواده‌تون نیومده! از اقوامتون کمک بخواهید، چه می‌دونم یکی مثل دایی، عمو که خیلی بهتون نزدیک باشه.
    اشک‌هایش را با پشت دست پس زد و میان بغضی که صدایش را مرتعش کرده بود جملات یوسف را قیچی کرد.
    - پدرم تک پسره و عمویی ندارم. یه شوهر عمه‌ی پیر دارم که شیمی درمانی میشه و قادر به حرکت نیست. یه دایی هم دارم که بدون اجازه‌ی زنش تا سر کوچه هم نمی‌ره و زنش محال اجازه بده.
    آب دهانش را فرو داد و به چشمان یوسف خیره شد.
    - می‌بینی برای ما قحطی رجال اومده. به غیر از پدرم هیچ مردی توی فامیل نیست که بتونیم روش حساب کنیم.
    برای توصیف حال یوسف استیصال واژه‌ی ناتوانی بود. به کشور ناامنی سفر می‌کرد و حتی از شرایط جسمانی متین به‌درستی خبر نداشت و به همراه بردن مهربان با شرایط خاص خواهرش در آنجا ته مرز بی‌فکری بود.
    نگاهش را به روبه‌رو و عمق تاریکی داد و پلک‌هایش را بر هم فشرد. مردد میان عقل و دلش غوغایی بود، جنگی ناعادلانه، دل لجوجانه پا بر زمین می‌کوبید و سمت مهربان می‌دوید و عقل با هزاران دلیل سد راهش می‌شد.
    مشت‌هایش را در هم گره کرد. این دختر توانایی عجیبی داشت تا اراده‌اش را سست کند. عاقبت میان کشمکش‌هایش عقل را پس زد و پی خواهش دل رفت که به دختر پیش رویش و نگاه خیسش نمی‌توانست بی‌تفاوت باشد و نه بگوید. تصمیم آخر را گرفت به کمرش زوایه داد و به‌سمت مهربان چرخید.
    - باشه تو بردی، فردا صبح قبل از اینکه برم سفارت تا ویزا بگیرم میام و با پدرت صحبت می‌کنم؛ ولی هیچ قولی نمیدم و همه‌چیز بر می‌گرده به تصمیم پدرت. اگه موافقت کرد که خیلی بعید می‌دونم با هم می‌ریم دنبال ویزا و به صمدی میگم دوتا بلیط رزرو کنه اما اگه قبول نکرد، آدرس رو میدی و من میرم دنبالش و سعی می کنم با متین و مهرنوش برگردم ایران.
    اولین خان را با موفقیت طی کرده بود. برای خان‌های بعدی هم بعداً فکر می‌کرد.
    خوشحالی چنان پای کوبان به دلش قدم گذاشت که دلش می‌خواست یک جفت بـ..وسـ..ـه آن هم از نوع آبدارش دو طرف گونه‌های او جایی بالای ریش‌هایی مشکی خوابیده در صورتش بکارد.
    این اولین باری بود که حمایتی از یک جنس مذکر به غیر از پدرش دریافت می‌کرد. حمایتی که رنگ و بوی مردانگی می‌داد و حتی اگر موفق نمی‌شد تا با او همسفر شود برایش ارزشمند بود.
    تمام اشتیاقش را با یک لبخند وسیع نشان داد و پیش از آنکه حرفی بزند و یا تشکری بکند، آوای ملایم زنگ موبایل یوسف به او پیشی گرفت و یوسف با دیدن شماره‌ی صبا تماس را وصل کرد و گفت:
    - جانم بابا؟
    - بابا یوسف توی این تاریکی و بی‌برقی کجا رفتی؟ نیره خانوم می‌گفت رفتی تو حیاط. این‌قدر تاریکه جرأت نکردم بیام دنبالت!
    کف دستش را روی صورتش گذاشت و آن را روی ریش‌هایش سر داد بی‌آنکه توضیحی برای حضورش در خیابان بدهد، گفت :
    - صبا، در حیاط بسته شده و پشت در موندم و کلید همراهم نیست. نیره خانوم رو بفرست در رو باز کنه.
    پشت در ماندن بابا یوسف برایش یک معما شد، اما می‌دانست پدرش چقدر از کند و کاو در کارهایش بی‌زار است و به ناچار به چشمی بی‌میل اکتفا کرد.
    یوسف تماس را قطع کرد و نگاهش به‌سمت مهربان برگشت و با لحنی ملاایم آن‌چنان‌که بخواهد او را نوازش کند، گفت:
    - دیر وقته بهتره تو هم برگردی خونه. فردا صبح قبل از اینکه بیام خونتون زنگ می‌زنم و هماهنگ می‌کنم. فردا هم نمی‌خواد بیای کارخونه بمون خونه و ذهن پدرت رو آماده کن تا بنده‌ی خدا شوکه نشه! با آقای رمضان فر هم خودم هماهنگ می‌کنم.
    وقتی سفارش‌های قطار شده‌اش به انتها رسید پیش از آنکه از ماشین پیاده شود انگشت اشاره‌اش را به‌سمت او نشانه رفت و آخرین سفارش را هم اضافه کرد.
    - آهسته رانندگی کن! صبا برام تعریف کرده که چه جوری لایی می‌کشی و تند و تیز رانندگی می‌کنی! بیدار می‌مونم رسیدی بهم پیام بده.
    سفارش‌های یوسف که یک‌سره رنگ و بوی عشق می‌داد برایش حکم نوازشی نرم و مخملی داشت و نمی‌دانست این همه خوشی را کجای دلش جای دهد. حتی کلمه‌ای که حس سپاسگزایش را بیان کند پیدا نمی‌کرد.
    کلافه از این ناتوانی بی‌هدف دستی میان موهایش فرو برد و تکه موی سرگردان روی صورتش را به زیر شال هول داد و چشمی از ته دل و جان گفت.
    مهربان وقت رفتن یوسف را دید که میان طوفانی که حالا قدری آرام‌تر گام بر می‌داشت منتظر او ایستاده بود تا او حرکت کند و با تک بوقی دستی برایش تکان داد و به راه افتاد و چند متر جلوتر، از آیینه وسط نیره خانوم را چادر به سر دید که پشت‌سر یوسف ایستاده و نگاه همیشه کنجکاوش پی راننده و چراغ‌های ماشینی بود که هر لحظه دورتر می‌شد.
    وقتی به اولین چراغ قرمز رسید، بلافاصله برای مامان حوری پیام داد که نگران نباشد و تا نیم ساعت دیگر به خانه می‌رسد، اما برای یوسف قدری سلیقه به خرج داد و نوشت.
    «هر که با مرغ هوا دوست شود خوابش آرام‌ترین خواب جهان خواهد بود. برای همه‌چیز ممنونم.»
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    طوفان شب گذشته بار و بندیلش را جمع کرد و نوبت را به آسمان و ابرهای تیر و خاکستری‌رنگش داد تا یک دل سیر ببارد و مهربان چقدر دلش می‌خواست هم پای آسمان زارزار به حال شانس نداشته‌اش گریه کند.
    خب گویا بد شانسی را به بختش با چسب دو قلو چنان چسبانده بودند که خیال جدا شدن نداشت.
    با کارد به جان پنیر روی میز آشپزخانه افتاد و حرصش را درون دل آن خوش زبان بی‌نمک فرو برد و نگاهش را از ساعت دیواری مامان‌حوری که طرح ماهیتابه داشت، برداشت و دل‌واپس نیم‌نگاهی به در نیمه باز آشپز خانه انداخت و گفت:
    - مامان ساعت ده و نیم ، نیم ساعت دیگه مهندس با آقای رمضان فر میان! چرا آقا جون بیدار نمیشه؟ اون که همیشه ساعت شیش صبح بیدار بود!؟
    حوریه خانوم دل‌واپسی و دل‌شوره‌هایش را پشت نقاب صبوری پنهان کرد. موهای کوتاهش را پشت گوشش فرستاد و دستی در هوا تاب داد.
    - چی بگم والا! اگه می‌دونستم قراره یه همچین دست گلی به آب بدی، نمی‌ذاشتم قبل از خواب دوتا قرص دیازپام رو با هم بخوره.
    مهربان آخرین تکه‌ی پنیر را هم منهدم کرد، سپس سر برداشت و به چشمان مادرش خیره شد و ناله وار زمزمه کرد:
    - وای مامان، الان مهندس روشن میاد حالا چی‌کار کنم؟
    حوریه‌خانوم چشمانش باز دقت تلسکوپ را پیدا کرد، آن‌چنان که سوسوی ستاره‌های ته چشم مهربان را دید و با لحنی آرام، پرسید:
    - پس اونی که قراره چند روزه ازش برام حرف بزنی مهندس روشن؟
    سرش به آنی بالا آمد. آن‌چنان که تق‌تق شکسته شدن مهره‌های گردنش را شنید و کارد را روی جنازه‌ی تکه تکه‌ی پنیر به جای گذاشت.
    شرمندگی برای توصیف حالش کم بود. نگاهش را از مادرش دزدید و لب‌هایش را بر هم فشرد و با همان سر فرو افتاده، گفت:
    - نمی‌دونم از کجا فهمیدید؛ ولی معذرت می‌خوام باید زودتر می‌گفتم.
    حوریه خانوم که همچنان با تلسکوپ‌هایش در حال کندوکاو چشمان او بود، لبخندی نرم روی لبش نشان و دستش را روی دست مهربان گذاشت.
    - خیلی هم سخت نبود! فقط کافیه روزی مادر بشی و دخترت برای یه مرد دلش سر بخوره، اون‌وقت تو هم ستاره‌های ته چشماش رو می‌بینی. هر وقت از مهندس روشن حرف می‌زنی من ستاره‌های ته چشمان رو می‌دیدم. تا دیشب فکر می‌کردم یک طرفه‌اس و نمی‌دونستم اون بنده خدا هم در گیرشده، حرفی نزدم تا خودت به زبون بیای.
    شرمندگی بیخ گلویش جفت پا ایستاده بود و توان حرف زدن نداشت. حوریه‌خانوم به خجالت دخترش لبخندی زد و ادامه داد:
    - تا این سن رسیدم هیچ مدیر عاملی و صاحب کارخونه‌ای رو ندیدم که ساعت یازده شب به درد دل و مشکل کارمندش گوش بده و فردا صحبش میون این همه مشکل ریز و درشتش، کارهاش رو زمین بگذاره و بدو بدو شال و کلاه کنه و بیاد خونه‌ی همون کارمندش تا خواسته‌ی نا معقولش رو انجام بده. مگه این که بین‌شون یه چیزهایی باشه و دل او هم برای کارمند مونارنجیش سر خورده باشه. فقط موندم حیرون اگه این همه تو رو می‌خواد تا حالا چرا نیومده خواستگاری؟
    مهربان حس می‌کرد سطلی از شرمندگی از بالا بر سرش ریختند که از تمام حفره‌های پوستش عرق گونه خارج می‌شود.
    کارد را از روی تکه‌های پنیر برداشت و شروع به له کردن تکه‌های ریز پنیر کرد و سپس با همان چشمان به زیر افتاده گفت:
    - قرار بود بیاد که متین، یعنی همون مهندس شمشیری گم شد. قرار بود منم به شما بگم که مهرنوش پیدا شد.
    حوریه خانوم نخودی خندید.
    - دردهات توی سرم، جمله‌هات هم مثل روزگارت قر و قاطی شده! خدا رو شکر حالا هر جفتشون صحیح و سالم پیدا شدن.
    حوریه خانوم این را گفت و از پشت میز آشپزخانه بلند شد به‌سمت کتری قوری روی اجاق گاز رفت. استکان‌های کمر باریک خوش دست را پر از چای کرد، یکی سهم مهربان شد و دیگری سهم خودش و گفت:
    - یه‌بار بیشتر ندیدمش؛ ولی ازش خوشم اومد. قیافه‌اش معمولی؛ ولی خوش قد و بالاست و از شونه‌هاش مردی می‌ریزه. درست مثل بابات که میشه بهش تکیه کرد. این رو من که یه زنم می‌فهمم، اما در مورد رفتنت به افغانستان هنوزم میگم ته دلم راضی نیست؛ ولی مهرنوش هم پاره‌ی تنمه نمی‌تونم از اون هم بگذرم. خلاصه دلم رو گذاشتی تو منگه‌ی چه کنم؟ نه راه پس دارم و نه راه پیش. اگه به تو اعتماد نداشتم محال بود دو دل بشم و از همون اول می‌گفتم نه و خودم رو خلاص می‌کردم.
    آه عمیقی از میان چه کنم‌های حوریه خانوم بیرون آمد و ریه‌هایش از حجم آه خالی شد.
    - می‌سپارم به خدا تا اون چه صلح و مقدره به‌لطف خودش پیش بیاره.
    سپس جرعه‌ای از چایش را با یک قند درشت نوشید و با ورود مهرسا که رنگ و رویش پریده حال بود، جمله‌هایش را نیمه تمام گذاشت.
    مهرسا که حال و حوصله‌ی درست درمانی نداشت و قیافه‌ی ژولیده و درهم و برهمش گواه آن بود، سلانه‌سلانه به‌سمت میز آمد و با دیدن پنیر خورد شدن و له شده معترض، گفت:
    - مامان این پنیر چرا خمیر شده!؟ یه پنیر درست و حسابی به من بده تا یه لقمه بخورم و بعد هم یه مسکن روش بندازم بالا و برم دراز بکشم. دلم بد جوری درد می‌کنه و اصلاً حوصله ندارم.
    دلش می‌خواست سرش را محکم به دیوار بکوبد. مهرسا را دیگر کجای دلش می‌گذاشت؟ چشم از مهرسا که با حالتی قوز کرده درحالی‌که یک دستش روی دلش بود برداشت و با بیرون رفتن او رو به مادرش گفت:
    - مامان این دیگه چرا نرفته مدرسه؟ دیروز هم که خونه بود. اصلاً مگه هر ماه که با این حال و روز می‌افته باید بمونه خونه؟
    حوریه خانوم جرعه ی بعدی چایش با صدای هورتی همراه شد .
    - چی بگم والا، دیروز بهم گفته بود که امروز تعطیله و نمیره مدرسه. انگاری قراره بچه‌ها روببرن گردش علمی و مدیر مدرسه گفته هر کی نمی‌خواد بیاد بمونه خونه.
    پوف بلند و صدا دارش همراه با صدای دینگ‌دینگ زنگ خانه شد. رنگ از رخ مهربان در دم پر کشید و چشم برهم زدنی از روی صندلی برخاست و نگاه مستاصلش که معنی حالا چی‌کار کنم می‌داد به‌سمت مامان حوری برگشت. هرچقدر مهربان هول و دست‌پاچه بود حوریه‌خانوم مانند فرمانده‌ای لایق اوضاع را مدیریت می‌کرد.
    - هول نکن مادر! نگران نباش، تو نمی‌خواد حرف بزنی بسپرش به من. بدو برو چادر سرت کنن و یه چایی تازه هم دم کن.
    استرس تا حلقش بالا آمد، آن‌چنان که زبانش را فلج کرد و قادر به حرف زدن نبود، فقط سری تکان داد.
    صدای بله بله گفتن و بفرمایید مهرسا که قطع شد، دوان دوان خود را مثل گلوله توپی به داخل آشپزخانه پرتاب کرد و گیج‌وگنگ رو به حوریه‌خانوم گفت:
    - مامان، آقای رمضان فر بود می‌گفت با آقای مهندس روشن دم در هستن و می‌خوان با آقاجون صحبت کنن. من هم در رو باز کردم و تعارف کردم بیان خونه.
    نفس در سـ*ـینه‌اش جا ماند و دقایق پر دلهره‌اش آغاز شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    دل‌شوره میان دلش مثل کتری سر اجاق قل‌قل می‌کرد و با هر قل، دلهره را تا حلقش بالا می‌آورد.
    هرچند خودش در آشپزخانه بود اما جفت گوش‌هایش را در پذیرایی خانه جا گذاشته بود و جز سکوت و احوال پرسی آقای رمضان فر و تشکرهای کوتاه پدرش چیزی نصیبش نشد.
    از شدت اضطراب بی‌هدف یک‌بار به دور خود چرخید و چادر از سرش سر خورد و روی شانه‌هایش سوار شد. سپس رو به بالا سر برداشت و زیر لب با خود نجوا گونه گفت:
    - میشه همین امروز رو بی خیال امتحان گرفتن از من بشی و به دلم راه بیای؟ به بزرگیت قسمت میدم امروز رو به خیر بگذرون.
    وقتی دعاهایش که به سبک و سیاق دلش بود و در هیچ لفافه‌ای هم آن را نمی‌پیچید تمام شد به سراغ فنجان‌ها رفت.
    به دستور مامان‌حوری فنجان‌های لب طلایی که مخصوص مهمان‌های خاص بود را در سینی چید و کنارش گز و پولکی هم گذاشت و پیش از آنکه فنجان‌ها را از چای پر کند، مهرسا تند و تیز داخل شد. آن‌گاه در را پست‌سرش محکم بست و چادرش را شلخته زیر بازویش جمع کرد و گفت:
    - مهربان، مامان گفت بهت بگم کجا جا موندی؟ چایی بریز بیار دیگه!
    مانند عروسکی کوکی بی‌کلام سری جنباند. فنجان‌ها را داخل سینی گذاشت و مهرسا خود را به او که درحال ریختن چای بود رساند و زیر گوشش پچ‌پچ کنان گفت:
    - خدا رو شکر به لطف گردش علمی، امروز مدرسه نرفته‌م وگرنه گردش علمی توی خونه رو از دست می‌دادم!
    اولین چشم‌غره را نثارش کرد اما برای خاموش کردن هیجان مهرسا کافی نبود.
    - میگم مهربان، آقاجون بنده خدا هم مثل هم بد جوری هاج و واج مونده‌ها! طفلکی با دست و صورت نشسته و موهای سیخ‌سیخ روی ویلچرش نشسته فقط سر تکون میده.
    سپس قری به گردنش داد و مانند کسی که راز بزرگی رافهمیده باشد ادامه داد:
    - می‌دونی وقتی آقای رمضان فر گفت با مهندس روشن اومدن، با خودم گفتم حتماً برای خواستگاری اومدن، اما چند تا نکته‌ی کوچولو ذهنم رو بد جوری مشغول کرده. اول اینکه مهندس روشن برای خواستگاری چرا با خانوم دکتر و صبا نیومده؟ دوم اینکه رسم خواستگاری معمولاً بعد از ظهره و با تعیین وقت قبلی باید باشه، نه صبح و بدون خبر! سوم اینکه حالا که خواستگاری اومدن پس گل و شیرینی‌شون کو؟ چهارم اینکه اگه این وصلت سر بگیره من چه نسبتی با صبا پیدا می‌کنم؟ قطعاً خاله‌اش که نمیشم، درست میگم نه!؟
    دلش می‌خواست صبا را گلوله می‌کرد و بعد هم درسته قورتش می‌داد تا اراجیف به پر حرفی‌هایش گره نکند.
    مهرسا یک تای موی بافته شده‌اش را به پشت‌سرش هول داد و سرش را نزدیک برد.
    - مهربان اگه نظر من رو بخوای بهزاد از لحاظ قیافه خیلی خیلی سرتر از مهندس روشن و اصلاً با هم قابل قیاس نیستن. از اون گذشته بهزاد تا ابد که توی زندون نمی‌مونه بالاخره میاد بیرون دیگه، به خدا حیفه سیب سرخی مثل بهزاد نصیب دست چلاق ستاره بشه.
    تصمیمش برای قورت دادن مهرسا جدی شد، درحالی‌که فنجان را با سلیقه پر می‌کرد، چشم‌غره‌ی دوم را هم نثار ش کرد که از هیجان چشمانش براق و گونه‌هایش گل انداخته بودند و درد دلش را هم از بیخ و بن از یاد بـرده بود.
    - انگار درد دلت رو یادت رفت! درضمن کسی نظرت رو نخواست. چندبار بگم تو کار بزرگترها دخالت نکن و به جای پر حرفی و حرف‌های صد من یه غاز ساکت باش و بذار حواسم رو جمع کنم یه وقت چایی توی سینی نریزه.
    مهرسا شانه‌ای بالا انداخت و با ورود حوریه خانوم که چادرش را محکم زیر چانه‌اش بند کرده بود، سر هر دو به‌سمت در برگشت.
    - داغت رو نبینم مهربان. دسته گل به آب دادی حالا چپیدی توی آشپزخونه؟ چرا مثل روغن ماسیدی، یه ساعت داری چی‌کار می‌کنی؟ چایی بریز بیار دیگه!
    بی‌درنگ پرسید:
    - مامان به آقاجون گفتی؟
    حوریه‌خانوم چشمانش را در حدقه تابی داد و پچ‌پچ‌وار گفت:
    - فرصت نشد. تو فعلاً چایی بریز بیار تا من ببینم چطوری می‌تونم دسته گلی که به آب دادی رو رفع و رجوع کنم.
    هول و دست‌پاچه سری جنباند و چشمی تروفرز گفت و چادرش را پیش از برداشتن سینی روی سرش انداخت.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    حق با مهرسا بود اخم‌های یوسف چنان درهم بود که صد من عسل هم قابل هضم نبودند.
    از آن بدتر چهره‌ی گیج‌وگنگ پدرش بود که به‌ظاهر به حرف‌های آقای رمضان فر گوش می‌داد اما تمام حواسش پی حضور بی‌وقت یوسف و درگیر اخم درهمش بود.
    اولین چای سهم آقای رمضان فر و چای بعد سهم یوسف شد که چنان سگرمه‌هایش در هم تاب خورده بود که حتی سر بر نداشت تا نظری او را نگاه کند.
    آقای رمضان فر دکمه‌ی کتش را باز کرد تا راحت‌تر بنشیند سپس نیم‌نگاهی به یوسف انداخت و سرش به‌سمت آقای دلشاد برگشت.
    - آقای دلشاد، ببخشید که مصدع اوقات‌تون شدیم، اما وقتی صبح آقای مهندس با من تماس گرفتن و فرمودند خدمت شما برسیم اطاعت امر کردم.
    آقای رمضان فر نفس عمیقی کشید تا جمله‌هایش را در ذهن مرتب کند.
    - آقای مهندس روشن گذشته از این که مدیر عامل و صاحب کارخونه هستن، من برای شخصیت محکم و انسانیت و درایتشون بسیار احترام قائلم و یقین دارم هیچ‌کاری رو بی‌دلیل انجام نمیدن. بنابر این من هم جسارت نکردم تا علت رو بپرسم و مطاع امرشون خدمت رسیدم.
    یوسف چشم از فنجان چای پیش رویش بر نمی‌داشت و جملات را در ذهنش مرتب می‌کرد که حوریه‌خانوم به داد افکار از هم گسیخته‌اش رسید.
    - آقای مهندس منت سرمون گذاشتن و لطف کردن.
    یوسف با سر و چشم فرو افتاده تشکر کرد و خواهش می‌کنمی زیر لب گفت. حوریه‌خانوم که سکان مجلس را به‌دست گرفته بود ادامه داد:
    - آقای رمضان فر، من یک‌بار افتخار زیارت مهندس روشن رو داشتم که دنبال صبا جون اومده بودن. از انسانیت ایشون کم نشنیدم.
    انیسه‌خانوم مدام از محاسن و دست به خیر بودن آقای مهندس تعریف می‌کنه و نیره‌خانوم به آقای مهندس میگه و صدتا از گوشه کنار حرف‌های شکوفه می‌ریزه همین باعث شد تا جسارت کنم و دیشب تلفنی با ایشون تماس بگیرم و ازشون خواهشی بکنم.
    مهربان قلبش مثل طبل و سنج ایام عاشورا و تاسوعا چنان می‌کوبید که تپش آن را در تمام رگ‌هایش حس می‌کرد.
    مامان‌حوری شجاعانه و مادرانه سپر او شده بود.
    مهرسا هم همان ته مانده‌ی درد دلش را از یاد بـرده و دروازه گوش‌هایش باز باز بود.
    یوسف به آنی با چشمانی مدور سر برداشت، اخم‌هایش پر کشید و از این دروغ آشکار نگاهش رنگ تعجب گرفت.
    اما سگرمه‌های آقای دلشاد در هم جفت و چشمش به دهان همسرش دوخته شد.
    حوریه‌خانوم پر چادرش را پیش کشید و آن را محکم زیر چانه‌اش گره زد و ادامه داد:
    - من یه عذرخواهی بدهکارم. اول به همسرم که بدون مشورت با ایشون این تصمیم رو گرفتم و بعد از آقای مهندس معذرت می‌خوام که بین این همه مشغله به خواهش دل یه مادر دل نگران گوش دادن و تشریف آوردن تا بلکه گره‌ای از کار ما باز بشه.
    آقای دلشاد طعم تلخ و گس دهانش را مزه مزه کرد و رو به همسرش شد.
    - حوریه‌خانوم، میشه واضح‌تر توضیح بدی تا من هم متوجه‌بشم، از آقای مهندس چه خواهشی کردی؟
    لب‌هایش را تر کرد و درحالی‌که کوبش قلبش را به وضوح می‌شنید، اما مقتدرانه چهره‌ی خونسردش را حفظ کرد و رو به همسرش شد و توضیح داد:
    - یادتون چند وقت پیش گفتم پسر عمه‌ی آقای مهندس روشن یه مدتیه که گم شدن و هیچ خبری ازشون نیست؟
    آقای دلشاد به علامت تأیید کوتاه سری تکان داد.
    - راستش دیشب آخر وقت با نیره خانوم صحبت می‌کردم. میون احوال پرسی گفت که شکر خدا مهندس شمشیری پیدا شدن و سر از افغانستان در آوردن اما متأسفانه نا خوش احوال هستن و نیاز به کمک دارن و قراره مهندس تا چند روز آینده برن دنبالشون.
    من هم با خودم گفتم شاید حکمت خدا این جوری مقدر شده تا بلکه فرجی بشه مهرنوش من هم به ایران بر گرده. برای همین شبونه به ایشون زنگ زدم و ازشون خواهش کردم لطف کنن و من و مهربان رو هم با خودشون ببرن! می‌دونم اول می‌بایست با شما مشورت می‌کردم، اما ترسیدم فرصت از دستمون بره و نتونیم برای مهرشونم کاری بکنم.
    همه یک پارچه غافلگیر شدند و پیش از همه آقای دلشاد! یوسف ته مانده‌ی آب دهانش را به‌سختی فرو داد و مهر سکوت به لبش زد تا ببیند عاقبت چه می‌شود.
    - البته مزاحم ایشون نمی‌شیم، فقط چون نمی‌دونیم مهرنوش توی چه شرایطی قرار داره، با خودم گفتم یه مرد همراهمون باشه خیالمون راحت‌تره.
    سکوت مثل سرب داغ بر روی ثانیه‌ها ریخته شد و آن‌چنان آن را سنگین کرده بود که تق‌تق عقربه‌های ساعت دیواری آشپزخانه به وضوح به گوش می‌رسید.
    نگاه‌های هدف درگردش بود و گاهی روی اشیاء می‌نشست و گاهی با نگاه دیگری تلاقی می‌کرد و عاقبت آقای دلشاد سکوت لنگر انداخته بر روی لحظه‌ها را برداشت و با لحنی آرام اما مؤدبانه و قاطعانه گفت:
    -حوریه‌خانوم نباید مزاحم آقای مهندس می‌شدی! ما خودمون یه جوری این مشکل رو حل می‌کنیم.
    حوریه‌خانوم مانند شاهینی تیز چشم عکس‌العمل یوسف را زیر نظر داشت و نگاهش را از روی او بر داشت و سرش به‌سمت همسرش چرخید. سپس با لحنی استوارتر از قبل گفت:
    - حمیدجان، با آقای رمضان فر که نون و نمک خوردیم و تعارف نداریم و می‌دونم از شرایط مهرنوش خبر دارن. آقای مهندس روشن هم جای پسر نداشته‌ی من هستن. به روح پدر و مادرت قسمت میدم به من نه نگو! خودت شنیدی که بچه‌ام چه طوری التماس می‌کرد و می‌گفت اگه تا ده روز دیگه نریم دنبالش شوهرش میدن. دو روزش گذشته و هشت روزش باقی مونده، نگذار یه عمر توی حسرت دیدن بچه‌ام بسوزم.
    حوریه‌خانوم چشمان غرق آبش را با پر چادر پاک کرد و بغضش را هم فرو داد تا صدایش درگیر بغض گلویش نکند.
    - می‌دونم با این شرایط جسمی که داری و شکستگی پات، نبودن من برات سخته من می‌مونم؛ ولی حداقل اجازه بده مهربان همراه آقای مهندس بره.
    حوریه‌خانوم همانند یک کاپیتان سکان کشتی را چنان در دستش گرفته بود و آن را به‌سمتی که می‌خواست هدایت می‌کرد که یوسف متحیر این همه درایت، مات مانده بود و آقای دلشاد را رسماً خلع صلاح کرده بود.
    « من به مهربانم اعتماد دارم و می‌دونم از پس خودش بر میاد. حمیدجان خواهش می‌کنم حالا که آقای مهندس هم موافقت کردن اجازه بدن حداقل مهربان همراه آقای مهندس بره، ما فرصتی برای فکر کردن و پیدا کردن راه بهتر نداریم.
    آقای دلشاد کلافه و پریشان حال دستی به موهای سیخ‌سیخ‌اش کشید و جواب داد:
    - حوریه‌جان، این تصمیمی نیست که با این عجله گرفته بشه! آقای مهندس روشن بزرگواری کردن و پذیرفتن؛ ولی می‌تونیم آدرس رو به ایشون بدیم تا از طریق کونسولگری یا سفارت خونه‌ی ایران کمکمون کنن.
    - حمیدجان ما فرصت آزمون و خطا نداریم! پای زندگی مهرنوش وسطه، خواهش می‌کنم نگذار دیدارم با بچه‌ام به قیامت بیفته.
    یوسف که تا آن لحظه ساکت بود و نگاهش بین دیالوگ‌های آن دو می‌چرخید کف دستش را به روی ریش‌هایش کشید سپس نگاهش را از پایین چادر گل منگولی مهربان بر داشت و مسیر چشمانش به‌سمت آقای دلشاد منتهی شد.
    - آقای دلشاد، بهتره زاویه‌ی دیدمون رو عوض کنیم. شما به این موضوع به شکل یه سفر کاری نگاه کنید که خانوم دلشاد همراه مدیر عامل کارخونه برای هدف مشترکی که بر گردوندن عزیزانمون هستش به این سفر میان. به شرافتم قسم توی شرایط فعلی این کشور تنهاشون نگذارم.
    یوسف دلش برای مهربان پر میکشد و تشنه‌ی یک نگاه کوتاه بود. نگاهی که حکم جرعه‌ای آب را داشت و رفع عطش می‌کرد اما نگاهش را چنان به غل و زنجیر کشیده بود که حتی نگاهش به حوالی او هم پرت نمی‌شد و صلابت از کلام و صدای رسایش شره می‌کرد.
    - وقتی همسرتون مشکل مهرنوش خانوم رو با من گفتن من پذیرفتم؛ ولی اون رو مکول کردم به تصمیم آخر شما. حالا هم گوش به فرمان شما هستم هرجور که دستور بدید همون کار رو می‌کنم.
    آقای دلشاد میان برزخی از چه کنم رها شده بود و میان دل‌دل کردن‌هایش بیش از هر وقت دیگری احساس عجز و ناتوانی می‌کرد. عاقبت کمان خم ابروهایش را زمین گذاشت، متانت خوابیده در کلام یوسف او را مطیع کرد و همان‌طورکه دست بر روی پای گچ گرفته شده‌اش می‌کشید جواب داد:
    - آقای مهندس بزرگواری‌تون رو فراموش نمی‌کنم. از خدا می‌خوام هیچ پدری رو توی شرایط من قرار نده. اگه روزگار عصا به دستم نمی‌داد، همون لحظه که مهرنوشم پشت تلفن زارزار گریه می‌کرد، مثل باد می‌رفتم دنبالش و مزاحم شما نمی‌شدیم؛ ولی انگار مقدر شدن که این‌بار به دخترم تکیه کنم تا اون عصای دستم‌بشه. من هم مثل مادرش به مهربانم اعتماد دارم و بهتره تنها به این سفر بیاد، این‌جوری من یه جای سه نفر دل‌واپس دونفر از پاره‌های تنم میشم.
    نفس‌های حبس شدن در سـ*ـینه‌ها پر کشید و خود را به هوای آزاد رساند.
    نفس‌های آسوده‌ی مهربان به لطف درایت مامان حوری برگشت و دستی بر روی گونه‌ی تب دارش کشید و با صدای یوسف سرش به‌سمت او چرخید.
    - امر شما طاعت می‌شه، پس اگه اجازه میدید تا دیر نشدن امروز بریم دنبال ویزا و به‌محض آماده شدن ویزا دوتا بلیط بگیریم و برای برگشت هم چون تاریخ دقیقش مشخص نیست از افغانستان با تهران هماهنگ می‌کنم تا به امید خدا برای چهار نفر بلیط رزرو بشه.
    آقای دلشاد به میان حرف یوسف آمد.
    - آقای مهندس، بیش از این مزاحم شما نمی‌شیم، برای ویزا و بلیط خودمون اقدام می‌کنیم همین‌طور برای بلیط برگشت.
    یوسف برخاست خم شد و کیف لپ‌تاپش را برداشت و رو به آقای دلشاد ایستاد.
    - خواهش می‌کنم، زحمتی نیست. وکیل کارخونه برای ویزا و بلیط اقدام می‌کنه فقط اگه موافقید خانوم دلشاد پاسپورتشون رو بدن تا همین امروزبرای ویزا اقدام کنیم.
    مهربان که تا آن لحظه سکوت کرده بود نگاهش به‌سمت پدرش برگشت تا از او کسب تکلیف کند و دل توی دلش چون آتشی گلوله شده پیچ و تاب می‌خورد و عاقبت موافقت پدرش آبی بر روی آتش گرگرفته‌ی دلش شد.
    - مهربان‌جان، بابا آقای مهندس رو سر پا نگه ندار! به‌قدر کافی مزاحم وقت ایشون شدیم. پاسپورتت رو بیار بده ایشون. انشاءالله که هرچی میره پیش بیاد.
    مهربان نفس آسودش که کشید. نفسی داغ و ملتهب که از میان سـ*ـینه‌اش بیرون می‌آمد، چشمی گفت و به‌سمت اتاقش دوید تا اولین قدم برای سفر را آغاز کند.
    یوسف به همراه آقای رمضان فر که تا لحظه‌ی آخر ساکت بود و فقط نگاهش بین آنها در تردد بود و حضورش حکم لولوی سر خرمن را داشت راهی شد.
    با رفتن آن‌ها از شوق قلبش همچنان می‌تپید. به اتاقش پناه برد و بلافاصله برای یوسف تایپ کرد.
    - واقعاً لطف کردی! چطوری می‌تونم ازت تشکر کنم؟
    دقایقی به کوتاهی چند ثانیه جواب یوسف تر و تازه از گرد راه رسید.
    - چادر گل‌گلی، به وقتش میگم چجوری جبران کنی.
    تاپ تا‌پ قلبش شدت گرفت. پیام آن‌قدر واضح بود تا شرم را به گونه‌هایش سرازیر کند. بی‌حیایی زیر لب نثارش کرد سپس از خوشی بشکنی در هوا زد. به لطف درایت مامان‌حوری دومین خان را هم پشت‌سر گذاشته بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    فصل دهم
    غنیمت نبرد یک تنه‌ی حوریه خانوم که با درایتش آن را به پیروزی رساند نصیب مهربان شد.
    خوشحالی زیر پوستش هل هله کنان و پای کوبان در جوش و خروش بود. خب از این بهتر چه می‌خواست؟ با یک تیر دو هدف را نشانه گرفته بود، هم به دنبال مهرنوش می‌رفت و هم با یوسف همسفر می‌شد.
    سفری که از فردا صبح زود آغاز می‌شد و نمی‌دانست در آن سوی مرزها چه اتفاقاتی انتظارش را می‌کشد. چینی به بینی‌اش انداخت و طبق عادت با مشت به سرش تپ‌تپ چند ضربه‌ی کوتاه زد تا افکارش را به‌سمت و سویی دیگر بکشاند. به یاد مهرنوش که می‌افتاددلش در تب و تاب غریبی از خوشی زیر رو می‌شد.
    بار دیگر چمدان روی تخت را که مثل دهان اژدها باز مانده بود را وارسی کرد، تا چیزی جا نماند، سپس دست‌به‌کمر پوف بلندی گفت و گونه‌هایش از هوا پروخالی شد. از سر و صدای نوه‌های خانوم کمالی که خانه را به میدان جنگی تمام عیار تبدیل کرده بودند تا مرز کلافه شدن فقط یک گام فاصله داشت.
    با ورود مهرسا که مانند همیشه کتاب درسی‌اش را مانند دکور با خود حمل می‌کرد سرش به‌سمت او چرخید. مهرسا نیم‌نگاهی به چمدان دهان باز انداخت و بی‌تعارف لخ‌لخ کنان روی لبه‌ی تخت کنار چمدان نشست و درحالی‌که نگاهش به روی مهربان در گردش بود با هیجانی خاص با سر انگشت به لبه‌ی چوبی تخت تپ‌تپ ضربه زد. سپس نگاهش را از مهربان و بند تاپ رها شده روی بازویش برداشت و بعد از تأملی کوتاه گویی بخواهد جمله‌هایش را مزه‌مزه کند، گفت:
    - زدم به تخته چشم نخوری، ماشاءالله از وقتی میری باشگاه ورزشی خیلی خوش هیکل شدی! کمرت باریک شده توی دست میاد و پاهات هم خوش فرم شده. پوستت هم که حرف نداره موهات رو که باز می‌کنی و یه کم به سر و صورتت می‌رسی شبیه عروسک باربی‌های مونارنجی میشی، آدم دلش می‌خواد همش نگاهت کنه.
    به میان پر حرفی مهرسا یک نقطه‌ی درشت گذاشت.
    - ببین مهرسا اگه منظورت از این تعریف و تمجیدها اینکه برات سوغاتی بیارم باید بگم برای تفریح و گردش نمی‌ریم؛ ولی قول میدم وقتی برگشتم برات یه کادوی خوب بخرم.
    مهرسا یک تای موی بافته شده‌اش را میان دست گرفت و شروع به تاب دادن آن کرد.
    - نه بابا، کی سوغاتی خواست؟ همین که با مهرنوش برگردی برای من بهترین سوغاتی.
    مهرسا این را گفت و سپس قری به سر و گردنش داد.
    - میگم مهربان چند وقت پیش یه رمان همخونه‌ای آنلاین خوندم، اسمش رو یادم نیست؛ ولی دختر قصه مجبور میشه با پسر قصه که خیلی هم خوش تیپ بود بره سفر خارج. پدر دختر میگه باید ببنتون صیغه‌ی محرمیت خونده بشه تا من اجازه بدم دخترم به این سفر بیاد، خلاصه پسره توی سفر عاشق دختره میشه و دیرین دیرین...
    با چشمان باریک شده نگاهش کرد، دیرین دیرین معنای کهنه و قدیمی را می‌داد، اما یقین داشت بیان این دو کلمه با آن آهنگ خاص را از یک برنامه‌ی کارتونی یاد گرفته بود و حال آن را با منظوری خاص‌تر بیان می‌کرد. بند بلا تکلیف تاپ ارغوانی‌رنگش را از روی بازو بالا کشید تا روی شانه‌اش سوار شود. مطمئن بود مهرسا پس و پشت حرفش منظوری پنهان کرده بود، اما منتظر ماند تا به پس و پشت حرف‌های او برسد.
    - میگم کاشکی به جای مهندس روشن، با بهزاد همسفر می‌شدی و به جای افغانستان می‌رفتین مثلاً یه کشور اروپایی، اون‌وقت آقاجون یه صیغه‌ی محرمیت بین‌تون می‌خوند.
    مهرسا بشکنی در هوا زد و دیرین دیرین را با همان آهنگ خاصش ادا کرد.
    - دیرین دیرین، اون‌وقت می‌رفتین توی یه هتل و بهزاد عاشقت می‌شد. دیرین دیرین باقی قضایا...
    با پس‌گردنی محکم از خجالت مهرسا درآمد که کاسه‌ی بی‌حیایی را یک‌باره سر کشیده بود. مهرسا با پس‌گردنی مهربان از ایوان رویاهایش تالاپی به پایین افتاد و آخ بلندی گفت و درحالی‌که پشت گردنش را می‌مالید از روی تخت برخاست و معترض با لب و لوچه‌ای آویزان گفت:
    - چرا می‌زنی؟
    مهربان به‌سمت کمدش رفت و شال دیگری برداشت. آن را تا کرد و به باقی لباس‌هایش اضافه کرد. جواب داد:
    - تا تو باشی که برای من دیرین دیرین در نیاری و به جای پرسه زدن توی شبکه‌های مجازی بنشین درست رو بخون!
    مهرسا مانند همیشه حاضر به جواب دهان باز کرد تا حرف مانده روی زبانش را بزند اما ورود مامان‌حوری مجال را از او گرفت. حوریه‌خانوم یک بسته مغز گردـو و چند بسته قرص مسکن به چمدان مهربان اضافه کرد، سپس دستی به موهایش کشید و رو به مهرسا گفت:
    - دردهات توی سرم، پاشو برو حواست رو بده به زلزله‌های خانوم‌کمالی. هرچی باشه امانتن می‌ترسم کار دست خودشون بدن یه کوه اسباب‌بازی با خودشون آوردن؛ ولی نمی‌دونم مثل علی ورجه همش دنبال هم می‌کنن و جنگ راه انداختن.
    مهرسا چینی به بینی‌اش و قری هم به سر و گردنش داد. رویاهای شل و پلش را برداشت و درحالی‌که سلانه‌سلانه بیرون می‌رفت گفت:
    - مامان‌خانوم چرا تعارف می‌کنی خب بگو برو دنبال نخود سیاه دیگه! اون وروجک‌ها من باشم و نباشم نبرد خودشون رو دارن.
    حوریه‌خانوم، خنده‌اش را جمع کرد و حالا نوبت او بود تا کنار چمدان بنشیند و با بسته شدن در اتاق رو به مهربان شد و به بسته‌ی گردو و پسته اشاره کرد و گفت:
    - مهربان‌جان برات مغز گردو و پسته گذاشتم. اگه ناهار و شام اونجا به مذاقت خوش نیومد، چند تا مغز بنداز دهنت گرسنه نمونی.
    کنار مادرش روی لب تخت نشست و دست او را گرفت و بـ..وسـ..ـه‌ای بر روی آن کاشت.
    - مامان تو یه معجزه هستی! حتی فکر نمی‌کردم این‌قدر شجاعانه سپر دروغ من بشی و با این درایت اون رو به نفع من جمع کنی. قلق اخلاق تند و تیز بابا خوب توی مشتت داری، باور کن از ترس داشتم زهره ترک می‌شدم؛ ولی جوری حرف زدی بابا ازم تشکر هم کرد که میرم دنبال مهرنوش.
    حوریه‌خانوم تکه‌ای از موی زیتونی رها شده روی پیشانی‌اش را پشت گوشش مهمان کرد و درحالی‌که چمدان را می‌کاوید تا احیاناً چیزی جا نماند جواب داد:
    - پس تو هم از من یاد بگیر وقتی شوهر کردی و رفتی سر زندگیت قلق شوهرت رو پیدا کنی کنی و اون رو توی مشتت بگیری. راه و رسم زندگی عاقل بودن می‌طلبه حالا هم به جای این که تشکرهای راه‌و‌بی‌راه بیا کنارم بنشین گوش بده که چی بهت میگم.
    مهربان همان کرد که مادرش گفته بود. سپس با کلیپسی که سرگردان روی تخت رها شده بود موهای رها شده بر روی شانه‌اش را بالای سرش گلوله کرد و چشم به دهان مادرش دوخت.
    - مهربان‌جان، حالا که تو مهندس دل‌هاتون پیش هم گیرافتاده، وقتی به امید خدا چهار نفرتون صحیح و سلامت برگشتین ایران و همه‌چیز به‌خیر گذشت ادامه این رابـ ـطه به این شکل دیگه صورت خوشی نداره و بهتره حالت رسمی پیدا کنه.
    حوریه‌خانوم فاصله‌ای کوتاه بین جمله‌هایش انداخت و لحنش را تغییر داد.
    - حالا اگه به هر دلیلی مهندس روشن هفته‌ی بعدش نیاد خواستگاری، کاری می‌کنم که نه تنها دیگه نری سر کار بلکه جرأت نکنی دیگه اسمش رو هم بیاری! من رو که می‌شناسی کارم رو خوب بلدم. برای مهرنوشم اگه همین‌قدر سخت می‌گرفتم الان حال و روزمون این نبود!
    خب گویا چوب نخورده‌ی مهرنوش را او باید نوش جان می‌کرد. دلش بی‌صدا از ترس تالاپی پایین افتاد. تهدید به‌قدر کافی خطرناک و جدی بود و نباید توانایی مامان حوری را در رسیدن به خواسته‌اش دست کم می‌گرفت. به‌سختی آب دهانش را قورت داد و چشمی زیر لب گفت و با صدای مادرش حواسش به‌سمت او پرواز کرد.
    - نیازی به گفتن نیست چون بهت اعتماد دارم؛ ولی خب میگم تا خیال خودم رو راحت کنم از قدیم گفتن مرد و زن آتیش و پنبه هستن و اگه عشق و علاقه‌ای هم بین‌شون باشه که دیگه واویلاس! درسته که یه‌بار شوهر کردی؛ ولی هنوز دختر این خونه‌ای، حواست هست که چی میگم؟
    از خجالت سرش به زیر سر خورد و لبش را اسیر دندان‌هایش کرد.
    - بله مامان متوجه‌ام. حواسم هست، خیالتون راحت.
    سپس به یاد سفارش‌های یوسف افتاد و تند و شتاب‌زده، اضافه کرد.
    - راستی مامان، تا یادم نرفته این رو هم بگم یوسف گفت نیره‌خانوم چیزی نفهمه. می‌گفت توی کارخونه نمی‌خواد حرف و حدیث یک کلاغ چهل کلاغ بشه برای همین به نیره‌خانوم گفتم مرخصی بی‌حقوق گرفتم تا برم بوشهر پیش عمه‌ام. البته صلاح دید از اینکه با من همسفر میشه به صبا و خانوم دکتر حرفی نزنه.
    حوریه‌خانوم با چشمان باریک شده و لبخندی محو روی لبش با لحنی خاص زمزمه وار جوری که مهربان بشنود با خود تکرار کرد.
    - یوسف!
    سپس سرش را تکان داد.
    - هووم اسم قشنگی داره پس با هم اون‌قدر صمیمی شدید که به اسم کوچیک همدیگر رو صدا می‌کنید؟
    از مرز خجالت عبور کرد و به آن سوی سر زمین شرمندگی رسید و با سر و چشم فرو افتاده جواب داد:
    - معذرت می‌خوام. خودش ازم خواست تا یوسف صداش کنم. منظورم همون مهندس روشن بود!
    حوریه‌خانوم دستی نوازش‌وار به موهای مهربان کشید و کف دستش را روی صورت او گذاشت و نرم و مادرانه زمزمه کرد:
    - قربون اون خجالتت‌بشم. دلم برای موهای نارنجیت و این کک و مک‌هات تنگ میشه مواظب خودت باش.
    مهربان سر خم کرد و بـ..وسـ..ـه‌ای دیگر بر روی کف دست مادرش گذاشت و لبخندش کم رنگی چاشنی آن کرد.
    - مهندس روشن هم به دلم نشست مردی رو به قواره‌ی تنش دوختن. درسته که یه دختر هم سن مهرسا داره؛ ولی خیلی جوون. اون روز که اومدن خونمون خیلی از برخورد و رفتار و کردارش خوشم اومد. با وجود اینکه گفته بودی اونم تو رو می‌خواد؛ ولی حتی یه‌بار هم سرش به‌سمت تو نچرخید و نگاهت نکرد و در واقع اگه اون روز این‌قدر با متانت حرف نمی‌زد، شاید پدرت مجاب نمی‌شد و الان شرایط جور دیگه‌ای بود.
    حوریه‌خانوم دست‌به‌زانو گرفت و با یک نفس عمیق از لبه‌ی تخت برخاست و ادامه داد:
    - دردهات تو سرم. پاشو برو حموم فردا صبح زود مسافری منم هم برم پیش بابات تنها مونده. خدا کنه خانوم‌کمالی بیاد زلزله‌هاش ببره. از آقای رمضان فر سر و ساکت این بچه‌های تخس نوبره به خدا!
    مهربان از لبه‌ی تخت برخاست تکه‌ای از موی رها شده روی صورتش را پس زد.
    - چشم مامان؛ ولی قبلش باید برم افسر‌خانوم رو ببینم و ازش خداحافظی کنم.
    حوریه‌خانوم درحالی‌که بیرون می‌رفت گفت:
    - باشه مادر برو. یه ربع پیش تلفنی باهم حرف زدیم می‌گفت ستاره نیست و رفته از خونشون یه کم خرت و پرت برای خوش بیاره بیا برو تا برنگشته. درضمن در مورد سفرت به افسر گفتم. عیارش با اون پسر جلبش فرق می‌کنه. زن خوبیه و راز داری رو بلده و دهنش چفت و بست داره و خیالم راحته که حرفی به مرضیه و داداشم نمی‌زنه.
    سپس درحالی‌که دستش به روی دستگیره‌ی در بود به‌سمت مهربان چرخید و اضافه کرد.
    - مهندس کارش رو خوب بلده، نیم ساعت پیش با پدرت تماس گرفت و چنان با لفظ قلم از بابات کسب تکلیف کرد و با مهارت گفت که فردا دنبال تو هم میاد تا با هم برید فرودگاه که لب‌های بابات دوخته شد.‌ می‌دونم که خبرش زودتر بهت رسیده؛ ولی گفتم تا بدونی رفتی زیر زربین حوریه! حالا هم برو و زود برگرد که فردا مسافری.
    مهربان با سر و چشمی فرو افتاده چشمی گفت و شال و کلاه کرد و به خانه‌ی افسر‌خانوم رفت.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    تقریباً در مبل راحتی شکلاتی‌رنگ روبه‌روی تلویزیون فرو رفته بود و گرمای خانه و کنارش بوی مطبوعی که از آشپزحانه سرچشمه می‌گرفت مشامش را نوازش گونه لمس می‌کرد.
    از غیبت افسر خانه که برای ریختن چای به آشپزخانه رفته بود استفاده کرد و نگاهش را کنجکاو درپذیرایی شیک خانه به گردش در آورد.
    به هر سمت و سو که نگاه می‌کرد قاب عکسی از بهزاد مثل قارچی با ژست‌هایی متفاوت از گوشه و کنار پذیرایی قد علم کرده بود. چینی به بینی‌اش انداخت و نرم سرش را به اطراف تکان داد. خب گویا دامنه خودشیفتگی بهزاد فقط در چهارچوب اتاقش خلاصه نمی‌شد و تازگی‌ها دامنه‌ی آن وسیع‌تر شده و به پذیرایی خانه هم سرایت کرده بود.
    مسیر چشمانش به روی قاب عکس کنار دستش که زیر آباژور لم داده بود برگشت که با لبخندی وسیع دندان‌های سفید و یک‌ پارچه‌اش را رو به دوربین به نمایش گذاشته بود و با صدای افسرخانوم همانند دزدی که مچش را گرفته باشند، به آنی چشم از قاب عکس بهزاد برداشت و مثل دانش‌آموزی خطا کار سیخ نشست.
    - این عکس رو خیلی دوست دارم. می‌بینی بچه‌ام چقدر جذاب و دلبره! عکس‌ها رو از توی آلبوم‌های قدیمی پیدا کردم و به ستاره گفتم چندتا قاب قشنگ براش بخره. عکس‌های بهزاد که دور و برم باشه کمتر احساس دل‌تنگی می‌کنم.
    مهربان کمی خود را جابه‌جا کرد تا افسرخانوم کنارش بنشیند و برای اینکه در ذهن خیال پرداز افسر خانوم رویا نسازد از جواب دادن طفره رفت و‌ زیرکانه سر حرف را به‌سمت دیگر چرخاند.
    - شکر خدا انگار حالتون بهتره! شرمنده این مدت بهتون سر نزدم. یه کم سرم شلوغ بود؛ ولی خیالم راحت بود که ستاره پیش شماست و تنها نیستید.
    افسرخانوم خم شد. فنجان کریستال چای را پیش رویش گذاشت و دست مهربان را میان دستانش گرفت.
    - دشمنت شرمنده مادر، خبرش رو دارم به امید خدا از سفر با دست پر بر می گردی. خدا خیر بده مدیر عاملتون رو باید مرد بزرگی باشه. هرکسی از این کارها نمی‌کنه، شکر خدا من هم خوبم و نیاز به مراقبت دائم ندارم؛ ولی نمی‌دونم چرا ستاره بر نمی‌گرده خونه‌ی خودشون! به چندبار توی لفافه اون‌جوری که ناراحت نشه بهش گفتم؛ ولی انگار متوجه‌ی حرف‌هام نشد.
    افسرخانوم این را گفت و نگاهش را از سر شانه‌های برهنه‌ی مهربان که دو بند نازک تاپ تزیین آن شده بود برداشت و اضافه کرد:
    - قربون اون قد و بالات برم. چرا توی این سرما با یه تاپ پرپری می‌چرخی؟ خدایی نکرده سرما می‌خوری! پاشم برم برات اسپند دود کنم، ماشاءالله روزبه‌روز خوشگل‌تر میشی و آدم حظ می‌کنه نگاهت کنه. حیف که بهزاد قدر تو‌ رو ندونست.
    اعتماد به نفس از گرد را رسید و نرم و سبک بر روی احساسش نشست.
    این دومین‌باری بود که امشب از شکل ظاهر‌ش تعریف می‌کردند. خب گویا ورزش‌های مداوم و رژیم‌های سخت و طاقت فرسا و تغییر در استایلش کار خود را کرده بود.
    لبخندش وسیع و از ته دل و جان بود و با گفتن ممنونم کوتاهی بحث را عوض کرد.
    - افسرخانوم تونستید برای بهزاد کاری بکنید؟
    چانه‌ای بالا انداخت و نفس پر حسرتی شبیه آه از سـ*ـینه‌اش خارج شد.
    - نه قربونت برم. بچه‌ام هنوز گرفتار اون چهار دیواری خراب شدست. به یکی از دوستان خانوادگی‌مون و به امیر دوست صمیمی بهزاد که فکر می‌کنم بشناسیش رو انداختم. هر جفتشون به قول‌هایی دادن؛ ولی چشمم آب نمی‌خوره چون همش امروز و فردا می‌کنن.
    مهربان نفس عمیقی کشید تا تردیدهایش را پس بزند، سپس دست در جیب مانتواش که روی مبل کنار دستش گذاشت بود فرو برد و دو پاکت بیرون آورد و به‌سمت افسرخانوم گرفت.
    افسرخانوم درحالی‌که مسیر نگاهش بین پاکت‌ها و چشمان مهربان در رفت‌وآمد بود، پرسید:
    - این پاکت‌ها چیه؟
    مهربان گفت:
    - می‌دونید تا روزی که زنده‌ام حتی بدون بهزاد دخترتون باقی می‌مونم. حالا اومدم به مادر دومم کمک کنم تا غصه نخوره.
    سپس اندکی بین جمله‌هایش فاصله انداخت تا غرور یک زن که در نقش مادر بود خط و خشی وارد نکند و آن گاه توضیح داد:
    - توی یکی از پاکت‌ها یه چک رمز دار به مبلغ صدوبیست میلیون تومن و در وجه شما نوشتم. نگران نباشید این پول مال خودمه. در واقع پول جهازه که قسمت نشد ازش استفاده کنم. یه بخشی رو هم پس‌انداز کرده بودم. توی پاکت دوم هم سکه‌هایی که بهزاد به من داده، مامان‌حوری می‌گفت سکه‌ها رو بفروش؛ ولی من دست بهشون نزدم. حساب کردم با قیمت این روزهای سکه می‌تونید کم و کسری صدوپنجاه میلیون رو جور کنید و پول نزول خور رو بدید و بهزاد آزاد بشه.
    افسر خانوم چنان مات مانده بود که حتی پلک هم نمی‌زد و قطر‌ های درشت اشک چشمانش را براق و شفاف کرده بود.
    دستش را بر روی انگشتان کشیده و استخوانی افسر خانوم گذاشت و با تأکید اضافه کرد.
    - من به راز داری شما شک ندارم. این راز بین من و شما باقی می‌مونه و دلم نمی‌خواد پدر و مادرم و حتی بهزاد از این راز خبر داربشن. اصلاً به اون به شکل یه قرض‌الحسنه از طرف به ناشناس نگاه کنید و به امید خدا همین که پول دستتون اومد قرض من رو پس بدید.
    اشک‌های افسرخانوم دو گوی شفاوف و غلتان شد و از چشمانش فرو ریخت.
    قلب این دختر را همانند اسمش با مهربانی بافته بودند .
    - چطور می‌تونی این‌قدر مهربون باشی وقتی بهزاد این همه در حقت ظلم کرد! من نمی‌تونم این پول رو قبول کنم.
    - افسرخانوم، اگه من رو دخترتون می‌دونید قبول کنید. از اون گذشته من اصلاً کاری به بهزاد ندارم و این کار رو برای مادرم می‌کنم. تو رو خدا گریه نکنید!
    شرشر اشک‌های افسرخانوم پایانی نداشت و دانه‌به‌دانه اشک بر روی گونه‌هایش قل می‌خورد و از کنار لب‌ها و چانه‌اش رد می‌شد و با بغض خوابیده در صدایش گفت:
    - یعنی میاد روزی که تو عروس این خونه‌بشی و بهزاد مثل پروانه دورت بگرده؟
    نخ رویاهای افسرخانوم با صدای زنگ در خانه پاره شد و مهربان از خدا خواسته دستش را از میان دستان افسرخانوم نجات داد و به مانتوی کنار دستش چنگی انداخت و برخاست.
    - فکر می‌کنم ستاره برگشته. بهتره من دیگه برم.
    افسرخانوم اشک‌هایش را پس زد و پر شتاب گفت:
    - زبونم برای تشکر قاصره! دل بزرگ تو رو از بهشت آوردن. برو به سلامت دعاهای من بدرقه‌ی راهت. به امید خدا با مهرنوش برمی‌گردی، تو رو خدا مواظب خودت باش و من رو از حالت بی‌خبر نگذار.
    سپس مهربان را محکم در آغـ*ـوش گرفت و با چند بـ..وسـ..ـه‌ی آب‌دار بدرقه‌اش کرد.
    ***
    چند خیابان آن سوتر یوسف دلهره به تار و پود وجودش قلاب شده بود اما آن را مردانه گوشه‌ی دلش پنهان کرد و درحالی‌که چمدانش را یک به یک از لباس و لوازم شخصی پر می‌کرد رو به پوران‌خانوم که کنار صبا در آستانه‌ی در ایستاده بود، گفت:
    - پوران‌جون نگران چی هستی؟ همین که برسم پییش متین تلفن می‌کنم تا باهاش حرف بزنید. تا من هم بر می‌گردم نیره‌خانوم پیش‌تون هست و تنها نیستید. به آقای طوطی سفارش کردم یک روز در میون بیاد و خرید خونه رو انجام بده. کارخونه رو سپردم به آقای رمضان فر و تلفنی کارها رو با من چک می‌کنه. می‌دونم به پول نیازی ندارید؛ ولی یه مبلغی پول نقد هم برای صبا گذاشتم اگه نیاز شد لطفاً از اون پول خرج کنید.
    پوران‌خانوم دل از در نیمه باز اتاق جدا کرد و بعد از نفسی عمیق و ممتد با حسرت گفت:
    - یوسف‌جان ببخش که همیشه دردسرهای متین وبال گردن توست. کاشکی اجازه می‌دادی من هم همراهت بیام تا تنها نباشی. این‌جوری تا برگردی من نصفه عمر شدم، بعد از اون خدا بیامرزها که رفتن سفر و دیگه بر نگشتن، حتی اسم سفر هم به دلم اضطراب می‌ندازه.
    یوسف شال گردنش را به محتویات چمدان اضافه کرد.
    - نگران نباشید تنها نیستم.
    سپس بعد از تأملی کوتاه ادامه داد:
    - یادتون رفته متین اونجاست و به امید خدا با هم بر می‌گردیم ایران. لطفاً به فکر سلامتی خودتون باشید و قول بدید گریه نکنید. درضمن نیازی نیست فردا صبح زود بیدار بشید و بیاید فرودگاه. شب قبل از خواب با شما و صبا خداحافظی می‌کنم گ.
    پوران‌خانوم که می‌دانست یوسف کلامش دوتا نمی‌شود نگاهی به چمدان رها شده روی تخت انداخت و درحالی‌که عزم بیرون رفتن کرده بود، گفت:
    - من برم ببینم نیره‌خانوم پیرهن و شلوارت رو اتو کرده یا نه؟
    - بازم نگاه کن ببین چیزی یادت نرفته باشه. دلارها رو بردار و پول نقد هم حتماً همراهت باشه.
    سفارش‌های پوران خانوم همانند نخ کلاف طولانی بود و ته نداشت و مسلسل‌وار یکی بعد از دیگری آن را کنار هم جمع می‌کرد. وقتی به انتهای کلاف سفارش‌هایش رسید نفسی چاق کرد.
    - من الان بر می‌گردم میرم دوتا پلیور برای متین بیارم. تا زحمتش بکشی و به دستش برسونی.
    صبا که منتظر فرصت بود تا نوبت به او برسد با رفتن مادربزرگش مثل گربه‌ای آهسته به‌سمت پدرش رفت و خود را میان آغـ*ـوش او جا داد و دستانش را دور کمر او حلقه کرد و سرش را به سـ*ـینه‌ی پدرش چسباند.
    - بابا، بچه‌ها توی مدرسه می‌گفتن افغانستان خیلی نا امن! راست میگن؟
    یوسف او را اندکی از خود جدا کرد و درحالی‌که به چشمان‌اش خیره شده بود به صدایش لحن شوخی داد تا صبا را از نا امنی فکریش دور کند.
    - من که نمی‌خوام برم جنگ! میرم دایی متین پر دردسر رو بر دارم و برگردیم ایران.
    صبا لبخند محوی روی لبش نشاند و دوباره سرش را یه سـ*ـینه‌ی فراخ پدرش چسباند.
    - بابا اجازه میدی به مهرسا تلفن کنم؟ بعد از ماجرای ساک دستی دیگه با هم حرف نزدیم. وقتی از تنبیه بیرون اومدم خودش زنگ زد اما من محلش ندادم؛ ولی حالا پشیمونم دختر خوبیه و گاهی اوقات حرف‌های با مزه‌ای می‌زنه که حال آدم خوب میشه.
    آوازه‌ی دهن لقی مهرسا را از مهربان بسیار شنیده بود و عقل حکم می‌کرد تا ریسک نکند اما خواسته‌اش را با سیاست بیان کرد.
    - اشکالی نداره؛ ولی توی این مدت که من نیستم بهتره حواست به مادر بزرگت باشه وقتی برگشتم ایران دعوتش می‌کن بیاد خونمون. هووم نظرت چیه؟
    صبا باشه‌ای زیر لب گت و پیراهن پدرش را بوسید.
    یوسف بعد از رفتن صبا به مهربان پیامک داد.«همسفرم، برای سفر آماده‌ای؟»
    مهربان با خواندن پیام دلش می‌خواست می‌گفت سفر که چیزی نیست برای یک عمر زندگی با تو آماده‌ام اما از تمام جمله ذهنش فاکتور گرفت و برایش تایپ کرد.
    «بله آماده‌ام»
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    میان ازدحام فرودگاه امام خمینی و مسافرانی که چمدان به‌دست خسته از سفر می‌آمدند و پر عجله و شتابان می‌رفتند، هریک غرق دنیای پر از تشویش خود بودندمهربان با بغضی خفته در گلویش زمان بدرقه را مرور می‌کرد. اشک‌های مامان حوری و اصرارهایش برای آمدن به فرودگاه که با ممانعت او مواجه شد و بهانه‌اش علاوه بر دوری راه، تنهایی آقای دلشاد نیز بود، از آن بدتر نگاه پر از نگرانی پدرش در ذهنش پر رنگ به جا مانده بود و دمی او را رها نمی‌کرد و به بیتابی‌اش دامن می‌زد.
    چهره‌ی خواب‌آلود مهرسا را به یادآورد با آن چادر شلخته‌ای که روی سرش انداخته و از سوز دم صبح آن را به دور خودش لوله کرده بود.
    بدرقه‌ی غریبانه‌ی مامان‌حوری و اشک‌های پس و پنهانش که آنها را ناشیانه در پر چادرش جا می‌داد، آتش به دلش سرازیر می‌کرد. بدرقه‌ی کوتاهی با آب و آیینه و قرآن که فقط تا کنار ماشین یوسف امتداد پیدا کرد و این صحنه‌ها مدام در سرش دایره‌وار می‌چرخید و باز هم به نقطه‌ی اول می‌رسید.
    یوسف هم درگیر افکارش چشمان پر اشک حوریه‌خانوم از ذهنش پاک نمی‌شد که پشت به پشت سفارش مهربان را می‌کرد و عاقبت مادرانه با لحنی پر از التماس گفت:
    - پسرم، مهربانم رو به تو سپردم.
    و چقدر دلش می‌خواست آزاد و رها از هر قید و بندی به یاد مادر از دست رفته‌اش این زن تپل مپل ریزه میزه را محکم در آغـ*ـوش می‌گرفت و می‌گفت:
    - نگران نباشید، مهربان جان من است. به نفس‌هایم وصل شده و ریتم قلبم را تنظیم می‌کند. تا به حال چه کسی را دیده‌اید که نفس‌هایش دست بکشد!
    سرش به‌سمت مهربان چرخید. بی‌شک تا مرز گریه فقط یک گام فاصله داشت. حس بی‌نهایت گرفتن دستان او را کلافه پس زد و درحالی‌که چشم از نیم‌رخ او که غرق افکار خودش بود برنمی‌داشت، قدری به‌سمتش خم شد و جایی حوالی گوش‌هایش آهسته و کوتاه پرسید:
    - خوبی؟
    از ترس این که اشک‌هایش ته کاسه‌ی چشمانش بجوشد و سر ریز شود بی‌آنکه به یوسف نگاه کند تند و بی‌وقفه سرش را تکان داد.
    - مرسی خوبم.
    سپس توضیح داد.
    - اولین باره که از خانواده‌ام جدا شدم و تنهایی به سفر می‌رم. برای همین ذهنم درگیر شده.
    یوسف ماهرانه از کلمات استفاده کرد تا ذهن درهم و برهم مهربان را از دل‌تنگی جدا کند.
    - من معتقدم آدم وقتی توی شرایط دل‌خواهش قرار نمی‌گیره باید زاویه‌ی دیدش رو عوض کنه. بیا به موضوع جور دیگه‌ای نگاه کنیم، این سفر فرصت فوق‌العاده‌ای که من و تو بیشتر با هم آشنا بشیم و بهتر همدیگر و بشناسیم.
    زبانش را دایره‌وار به روی دندان‌هایش کشید. حق با یوسف بود، هیچ‌گاه در شرایط عادی نمی‌توانستند این‌ چنین کنار هم باشند و به لطف بی‌فکری‌های مهرنوش و متین، حالا فرصت برایشان فراهم شده بود.
    همراه با حس‌های خوبی که به‌سمت دلش سرازیر شده بود، سرش به‌سمت یوسف چرخید و با لبخندی نرم بی‌آنکه سخنی بگوید از او سپاسگزاری کرد.
    یوسف هم ماهرانه تیر آخر را زد و درحالی‌که نگاهش در صورت او چرخ می‌خورد، میان همهمه‌ای که از اطراف به گوش می‌رسید، زمزمه کرد:
    - من هم می‌تونم یه دل سیر تماشات کنم.
    تیر آخر یوسف دیوار دلش را هدف گرفت. او می‌دانست جمله‌هایش را کجا و چه وقت خرج کند.
    پلک‌هایش را به زیر کشاند و نفس‌های یوسف را احوالی صورتش حس کرد که به‌سمت او خم شده بود.
    - آفرین! همیشه بخند. حالا پاشو بریم پروازمون رو اعلام کردن.
    خب گویا یوسف علاوه بر مهارت کلامی، توانایی عجیبی داشت که او را از دنیا جدا کند، چرا که حتی متوجه‌ی اعلام پروازشون نشده بود.
    به‌سرعت برخاست، یوسف کارت پرواز را به او داد. سپس خم شد و چمدان مهربان را به همراه چمدان خودش برداشت و هر دو راهی سفر شدند و نمی‌دانستند چه اتفاقات ریز و درشتی آن سوی مرز انتظارشان را می‌کشد.
    ***
    برای مهربان که به اولین سفر خارج از کشور می‌رفت همه‌چیز تازگی داشت و پر از اولین‌های ریز و درشت بود و از همه جالب‌تر برایش اسم فرودگاه بود که به آن میدان هوایی می‌گفتند.
    اما در ذهن یوسف افکار به شکل دیگری در رفت و آمد بود و فرودگاه نوساز کابل را که مخصوص پروازهای خارجی افتتاح شده بود را با فرودگاه‌های کشورهای اروپایی مخصوصاً فرانسه که به آنجا بسیار سفر کرده بود، مقایسه می‌کرد.
    مهربان در سکوتی که ناشی از دلهره‌هایش بود مطیع یوسف لحظه‌ای از او جدا نمی‌شد، درست مثل بچه‌ای که بیم داشته باشد دست بزرگترش را رها کند و میان ناکجاآباد رها شود و به‌محض اینکه سوار تاکسی زرد رنگ فرودگاه شدند نفس آسوده‌ای کشید و با مامان‌حوری تماس گرفت و خبر رسیدنشان را داد و بعد از سفارش‌های قطار شده‌ی او و صد البته پدرش تماس را قطع کرد.
    یوسف هم بعد از یکی دوتا تماس کاری که یکی از مخاطب‌هایش آقای رمضان فر بود با پوران‌خانوم تماس گرفت.
    مهربان از فرصت استفاده کرد. شیشه‌ی بخار گرفته‌ی ماشین را با سر انگشت دایره‌وار پاک کرد و از دایره دست ساز، دل به خیابان‌ها و میادین متعدد کابل داد که مملو از جمعیت و خیابان‌هایش پر از ترافیک بود.
    مهربان به مردمی نگاه کرد که کنار تمام ناامنی که هرروز با آن درگیر بودند، روزمرگی‌هایشان دنبال می‌کردند.
    مردانی را دید که لباس‌های محلی و دستارهایی سفید و گاهی رنگی به دور سرشان پیچیده بودند و چهره‌های آفتاب سوخته‌شان زیر انبوهی از ریش‌های بلند استتار شده بود و کنار زنانی مانتو پوش که شال بر سرشان بود زنانی را دید که با برقه در رفت و آمد بودند.
    چادر عحیبی به رنگ آبی آسمانی که مثل گونی از فرق سر رها شده بود و از آنها کله قندهای متحرکی ساخته بود که تنها راه ارتباطی‌شان با دنیای بیرون توری روی چشمان شان بود.
    مغازه‌ها پر رونق از مشتری پروخالی می‌شد و قوانین راهنمایی و رانندگی چندان جدی گرفته نمی‌شد.
    غرق در دنیای بیرون و برف ریزی که مثل دانه‌های نقل بر سر شهر و اهالی آن می‌بارید، نفس‌های یوسف را همراه عطر بی‌نظیرش جایی حوالی صورتش حس کرد که به‌سمت او خم شده بود.
    - سکوتت برای خستگی راهه یا چیز دیگه‌ای ذهنت رو مشغول کرده؟ توی هواپیما هم ساکت بودی و چیزی نخوردی!
    از اینکه حواس یوسف پی اوست ته دلش کرور کرور قند آب شد. سرش به‌سمت او برگشت. هر چند لبخند روی لبش بود، اما نتوانست دلهره‌هایش را پنهان کند و صادقانه جواب داد:
    - نمی‌دونم چرا؛ ولی ته دلم بد جوری شور می‌زنه! می‌ترسم نتونم با مهرنوش برگردم ایران و شرمنده‌ی پدر و مادرم بشم.
    یوسف تصنعی اخم‌هایش را در هم کشید و با چهره‌ای که حالت تعجب داشت، درحالی‌که نگاهش به روبه‌رو بود، کنار گوشش آهسته زمزمه کرد:
    - این حرف‌ها از دختری که همیشه مثبت فکر می‌کنه بعیده! نگران نباش اگه مورد خاصی بود از سفارت ایران کمک می‌گیریم.
    نوازش صدای یوسف را حس کرد و برای از بین رفتن حباب‌های نگرانی و د‌ل‌واپسی افکارش همین چند جمله‌ی یوسف کافی بود.
    نگاهش را دست و دلباز در نیم‌رخ او چرخی داد که به جای انبوه ریش‌های مشکی‌اش حالا ته ریشی روی صورتش مهمان بود و تارهای نقره‌ای و خوش حالت کنار شقیقه‌هایش دل می‌برد.
    یوسف متوجه‌ی نگاه‌های خیره‌ی مهربان شد اما به روی خودش نیاورد و لبخندش را به‌سختی پنهان کرد و درحالی‌که مسیر نگاهش به روبه‌رو بود به راننده تاکسی که مردی میان سال و کم حرفی بود با چهره‌ای تکیده و آفتاب سوخته و فارسی را با لهجه‌ی خاصی صحبت می‌کرد و مدام آن‌ها را از آیینه وسط زیر نظر داشت، گفت:
    - لطفاً برید هتل ستاره.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا