برای دیدن یوسف تبوتاب عجیبی داشت. دلهرهای مثل ترس از آب شدن بستی، همان قدر شیرین و دلچسب.
با وسواس مانتوی شیک و خوش دوختی انتخاب کرد، رنگی که با چکمههایش هماهنگ باشد.
از میان وسایل آرایشش فقط به سراغ فرچهی ریمل رفت و برای اینکه وسوسه نشود تا مبادا رنگ و لعاب صورتش را بیشتر کند، تروفرز درب کشوی میز آرایش را با صدای تق محکمی به روی وسوسههایش بست و نفس عمیقی کشید و سـ*ـینهاش بالا و پایین شد.
چشمانش را قدری خمـار کرد و با صدای بلند رو به مهربان در آیینه گفت:
- بسه خانوم! انگار حواست نیستا داری میری سر کار نه مهمونی!
آرایشش هرچند زیاد نبود اما برای او که هیچگاه در محیط کار آرایش نمیکرد، همینقدر هم برای بر انگیختن حس فضولی خانومهای بخش شست و شو که این روزها به دلیل پایان فصل برداشت گوجه فرنگی کار کمتری داشتند، کفایت میکرد.
خب تلاشش برای محو نشان دادن آرایش مژههایش قابل تقدیر بود اما از چشمهای عقاب مانند نیرهخانوم دور نماند و بهمحض سوار شدن به مینیبـ*ـوس کنار او نشست و چهرهاش را برانداز کرد، سپس با پشت دست به پلاستیک لبهی پنجره تپ تپ ضربه زد و درحالیکه کاملاً بهسمت او برگشته بود، گفت:
- بزنم به تخته، ما شاءالله چه خوشگل شدی! سوار که شدی فهمیدم یه تغییری کردی، هزارماشاالله چه مژههای بلندی داری! ریمل خیلی به چشمات میاد.
نگاهی بهاطراف انداخت و هیس آهستهاش میان خندههای نیره خانوم گم شد و خدا را شکر کرد که به واسطهی خوابآلودگی صبحگاهی بیشتر همکارانش متوجهی تعریف و تمجید نیرهخانوم نشدند، چرا که باقی خواب شبشان را به داخل مینیبـ*ـوس آورده بودند و یا درحال چرت زدن و خروپف کردن بودند!
- چه خوب کاری کردی ریمل زدی تا حالا با آرایش ندیده بودمت! مژههات با وجود اینکه رنگش روشنه به چشم نمیاد و با ریمل چشمات خیلی خوش حالت شده.
خانومحیدری از صندلی جلو بهسمت آنها گردن کشید و با افسوس، گفت:
- حیف شد. ای کاش یه خط چشم هم بالاش میکشیدی.
البته خانوم عظیمی هم با او موافق بود و میگفت اگر یه رژه لب هم به آن اضافه میشد خیلی بهتر میبود.
خب این بخش خوش ماجرا بود!
تصمیمش برای شستن ریملهای پر دردسر وقتی جدی شد که متین به اتاق آقای عباسی آمد و زیر چشمی مدام مسیر چشمانش بهسمت او راهش را کج میکرد، اما وقتی به یاد یوسف و مقولهی دلبری افتاد بازهم پشیمان شد.
اصلاً باید همین امروز تکلیف این دیدارها را با یوسف مشخص میکرد تا برای یک آرایش خیلی ساده اینگونه در منگهی تعریف و تمجید و نگاهای متعجب قرار نمیگرفت!
ولی از آنجایی که آدمیزاد حتی برای ثانیهای بعد هم نمیتواند حساب باز کند، تمام نقشهی دلبریها و حرفهایی که میخواست در کنار آن بزند با یک تلفن مامانحوری دود شد و به هوا رفت.
مهربان تا خود تهران درحالیکه سوار ماشین آژانس بود، میان دلداریهای راننده یک ریز اشک ریخت و موبایل بهدست حال پدرش را پرسید و این حادثه باعث شد تا ملاقات او و یوسف را در یک بعدازظهر دلانگیز پاییزی به جای کنج دنج یه کافی شاپ شیک و گوگولی به صرف قهوه و کیک، به بخش اورژانس و نیمکتی که کنج حیاط درمانگاه بود، پرتاب شود.
***
در غروب زود رس پاییزی در سایه وروشن حیاط درمانگاه، نور زرد رنگ چراغ ایستاده بر میلهی آهنی دستودلباز بر روی صورتش پاشیده شده بود و چتریهای نارنجی رنگش از گوشهی شال کج و معوج بیرون آمده بودند.
پلکهای خستهاش قدری متورم و پفآلود به نظر میرسید، هالهای سیاه چیزی شبیه به دود چراغ زیر چشمان نقش بسته و بر روی کک و مکهای ریز و درشتش نشسته بود.
دلش رفت برای نگاه مضطربی که مدام به زیر بود و میان انگشتان گره شدهی دستانش ثابت مانده بود.
یوسف تمام اجزای صورت مهربان را مانند مشق شب، یکبهیک مرور میکرد و بهخاطر میسپرد. وسوسه گرفتن دستهای کوچک او را میان مشتهایش پنهان کرد و وقتی به لبهای سفید و بیرنگ و حال او رسید، لیوان کاغذی چای را که بخار گرم و مطبوعی از آن بر میخاست را بهسمت او که آن سوی نیمکت نشسته بود، گرفت و سکوت بینشان را شکست.
- هوا خیلی سرده! یه کم چایی بخور گرم بشی، برای ویلچر هم نگران نباش با یکی از دوستام صحبت کردم قرار شد تا نیم ساعت دیگه ویلچر قدیمی مادرش رو برام بیاره.
برای گرم شدن نیازی به چای نداشت و همین توجههای کوچک که شدیداً بوی مردانه داشت دلش را گرم میکرد.
خستگیاش را با جرعهای جای تلخ فرو برد تا راه گلویش که حس میکرد یک نارنگی کوچک در آن گیر کرده است باز شود و کوتاه و نرم مثل پچپچ در گوشی قدر شناسانه گفت:
- واقعاً ممنونم.
یوسف حبههای قندی را که در کیسهی پلاستیکی کوچکی لم داده بودند را بهسمت او گرفت و نرم تر از هر نوازشی لمسی، گفت:
- نگران نباش، همهچیز درست میشه. خدا رو شکر با شرایطی که آقای دلشاد داره، لیز خوردن روی یخ فقط به شکست پاشون منتهی شد و اتفاق بدتری نیفتاد. در نهایت یکی دو ماه از ویلجر استفاده میکنن تا دوباره روی پا بایستن. خدا همیشه جای شکرش رو باقی میگذاره.
بله حق با او بود. همینقدر که ساق پای پدرش فقط از یکجا شکسته بود باید خدا را شکر میکرد.
لحن دلگرم کننده یوسف که از واژههایش معانی مثبت ترواش میشد، سوز سردی را که از اضطراب در دلش بر پا بود به نسیم دلچسبی از امید مبدل کرد و با لبخندی هرچند بیحس و رمق پاداش این موج مثبت را داد که چون آبشاری بهسمتش سرازیر بود.
علیرغم رفتار یوسف که بیتکلف بود و جملههایش را راحت و ساده انتخاب میکرد، مهربان در این رابـ ـطهی نو پا هنوز جا نیفتاده بود و معذب بودن از رفتارش میبارید و در انتخاب کلمات ذهنش ناتوان خود را به هر دری میکوبید.
همانند شقشقههایش که از درد پرتوان ذوق ذوق میکردند.
دستهایش را از که ترس سرما درپناه جیبهای پالتواش پنهان کرده بود، بیرون آورد و لیوان چای را گرفت و انگشتان سردش رابه دور آن حلقه زد.
سپس سر برداشت و نگاهش به دو لنگه در شیشهای اورژانس برگشت که مثل بالهای پروانه مدام باز و بسته میشد و رفتوآمد بیماران و همراهان شتابزدهاش را درخود جای میداد و این فکر در سرش مثل اسب یورتمه میرفت که یک سال اخیر زندگی مدام تازهتر از تازهای نشانش میداد.
- بله حق با شماست، میتونست اتفاق بدتری هم بیفته.
سپس آهی کشید از ته دل و به سادگی آنچنان که گویی با خودش صحبت میکند، ادامه داد:
- ای کاش توی شرایط سخت یه خبر از مهرنوش حالمون رو خوب میکرد.
سادگی جملهی او و لحن بیان سادهترش لبخند را بر روی لبهای یوسف نشاند. لیون چای را بین فضای خای بینشان روی نیمکت گذاشت، سپس مردد و بعد از تأملی چند ثانیهای گوشی موبایلش را از جیب پالتویش بیرون آورد و درحالیکه نگاهش به مهربان بود، گفت:
- مهربان من همونطور که قول داده بودم با دوستم حسین که کانادا زندگی میکنه در مورد خواهرت مهرنوش و نجیب شوهر خواهرت صحبت کردم. قرار شد بره تحقیق و امروز بعدازظهر برام یه پیام صوتی فرستاد.
چشمان مهربان درخشید مثل اولین ستارهای که پس از غروب خورشید در آسمان پدیدار میشود، همانطور درخشان و شفاف و نتوانست هیجانش را مخفی کند.
- وای آقای مهندس چخبر خوبی! واقعاً لطف کردید، میشه پیام رو گوش کنم؟
اما جملهی بعدی یوسف آبی شد و شعلهی هیجان مثبتش را خاموش کرد و به لبهایش انحنایی رو به پایین داد.
- باشه، این حق توئه که بدونی؛ ولی لطفاً خیلی امیدوار نباش.
یوسف این را گفت و بعد از بالاوپایین کردن صفحهی موبایل پیام را پیش چشمان مهربان که حالا هیجانش را از دست داده بود، باز کرد و صدای شاد و پر انرژی مردی فضای بینشان را پر کرد.
- سلام داداش یوسف، پی اوامر شما با اون شمارهای که بهم داده بودی آدرس خونهی مهرنوش دلشاد و شوهرش نجیب امانی رو
پیدا کردم. صاحب خونهاش زن چغر و بد اخلاقی بود که با انبر باید از دهنش حرف بیرون میکشیدم! مهرنوش خانوم و همسرش نجیب تقریباً از همون ابتدای که از ایران اومدن کانادا، این خونهی مبله و شیک رو اجاره کردن و سر وقت هم اجاره شون رو میدادن. تا اینجای قصه همهچیز عادیه تا اینکه اواخر تابستون چمدون بهدست آخرین اجاره رو همراه کلیدهای خونه پس میدن. با هزار مکافات از طریق همون صاحب خونهی چغر جایی که نجیب کار میکرد رو پیدا کردم و یکی از دوستانش که یه آقای چینی بود گفت که نجیب برای دو هفته مرخصی گرفته و قرار بود برن سفر؛ ولی نمیدونست کجا! وقتی هم که دوهفته مرخصیشون شده پنج هفته مدیرشون یه نفر دیگه رو به جاش استخدام کرده. خلاصهاش کنم داداش همینقدر تونستم ازشون خبر بگیرم. از قول من صبای وروجک رو ببوس. دلم براش تنگ شده به خانومدکتر و متین بیمعرفت هم سلام برسون. یه چند ماه دیگه میام ایران و حتماً میام پیشتون. بازم اگه فکر می کنی کاری از دستم بر میاد بگو تا برات انجام بدم. فعلاً، خداحافظ.
مهربان با هر جملهی دوست یوسف کاسهی چشمانش پر آبتر میشد.
امروز اصلاً روز او نبود و از درودیوار برایش میبارید. مستاصل پلکهایش رابر هم فشرد تا قطرههای شفاف راهی به بیرون پیدا کنند.
یوسف درگیر اشکهای او متأسف که نتوانسته کاری برایش انجام دهد از جیب پالتویش دستمال کاغذی تا شده ای بیرون آورد و بهسمت او گرفت.
سپس سرش را قدری نزدیکتر کشاند و با لحنی نرم که دلداری پسوپشت آن بود، گفت:
- دختر خوب گریه که مشکلی رو حل نمیکنه! توکل کن به خدا. اصلاً خدا رو چه دیدی شاید همین امشب خودش زنگ زد.
بله موبایلش زنگ زد آن هم بلافاصله بعد از جملهی یوسف، اما پشت خط مامانحوری بود. اشکهایش را با سر انگشت گرفت و تماس را وصل کرد.
- مهربان، کجا غیبت زد مادر! تونستی ویلچر بخری؟ بابات مرخص شدهها.
نگاهش بهسمت یوسف برگشت که آن سوی نیمکت نشسته و چشمانش به در درمانگاه بود و معترض، گفت:
- مامان یه چیزی میگیها! ویلچر که قرص سرماخوردگی نیست که هر داروخونهای داشته بشه! مهندس روشن وقتی مشکلمون رو فهمیدن از طریق یکی از دوستانشون یه ویلچر دست دوم پیدا کردن و دوست ایشون هم لطف کردن و الان میارنش درمانگاه.
حوریهخانوم با شنیدن اسم مهندس روشن به یاد صبا افتاد و به تصور اینکه شاید از طریق دهان لق مهرسا و صبا ماجرا را شنیده باشد، جواب داد:
- خدا خیرش بده. خیالم راحت شد من میرم تصویه حساب کنم. تا تو بیای، یه زنگ هم به مهرسا بزن. بچم هلاک شد از بس گریه کرد، میگفت تلفن مهربان در دسترس نیست.
یوسف به محض اتمام مکالمهی مهربان برخاست و روبهرویش ایستاد.
- بیا بریم، دوستم پیامک داده که رسیده؛ ولی جای پارک پیدا نکرد و بیرون درمانگاه منتظره.
سپس قدری بهسویش خم شد و با لبخندی مرموز سرش را جایی حوالی صورت مهربان برد.
- زیر چشات خیلی سیاه شده پاکشون کن.
یکدفعه به یاد ریمل چشمانش افتاد، خب ریمل دردسر ساز که باعث شده بود همه از بلندی مژگانش و حالت خاصی که به چشمانش داده بود تعریف کنند به دلبری نرسید و سهم یوسف فقط سیاهی زیر چشمانش بود!
لبخند خجلی زد. دستمال کاغذی را که بهشدت بوی عطر یوسف را میداد را زیر چشمانش کشید و با فاصله از او به راه افتاد
و نمیدانست روزگار چه خوابهایی برای هر دوی آنها دیده است.
****
با وسواس مانتوی شیک و خوش دوختی انتخاب کرد، رنگی که با چکمههایش هماهنگ باشد.
از میان وسایل آرایشش فقط به سراغ فرچهی ریمل رفت و برای اینکه وسوسه نشود تا مبادا رنگ و لعاب صورتش را بیشتر کند، تروفرز درب کشوی میز آرایش را با صدای تق محکمی به روی وسوسههایش بست و نفس عمیقی کشید و سـ*ـینهاش بالا و پایین شد.
چشمانش را قدری خمـار کرد و با صدای بلند رو به مهربان در آیینه گفت:
- بسه خانوم! انگار حواست نیستا داری میری سر کار نه مهمونی!
آرایشش هرچند زیاد نبود اما برای او که هیچگاه در محیط کار آرایش نمیکرد، همینقدر هم برای بر انگیختن حس فضولی خانومهای بخش شست و شو که این روزها به دلیل پایان فصل برداشت گوجه فرنگی کار کمتری داشتند، کفایت میکرد.
خب تلاشش برای محو نشان دادن آرایش مژههایش قابل تقدیر بود اما از چشمهای عقاب مانند نیرهخانوم دور نماند و بهمحض سوار شدن به مینیبـ*ـوس کنار او نشست و چهرهاش را برانداز کرد، سپس با پشت دست به پلاستیک لبهی پنجره تپ تپ ضربه زد و درحالیکه کاملاً بهسمت او برگشته بود، گفت:
- بزنم به تخته، ما شاءالله چه خوشگل شدی! سوار که شدی فهمیدم یه تغییری کردی، هزارماشاالله چه مژههای بلندی داری! ریمل خیلی به چشمات میاد.
نگاهی بهاطراف انداخت و هیس آهستهاش میان خندههای نیره خانوم گم شد و خدا را شکر کرد که به واسطهی خوابآلودگی صبحگاهی بیشتر همکارانش متوجهی تعریف و تمجید نیرهخانوم نشدند، چرا که باقی خواب شبشان را به داخل مینیبـ*ـوس آورده بودند و یا درحال چرت زدن و خروپف کردن بودند!
- چه خوب کاری کردی ریمل زدی تا حالا با آرایش ندیده بودمت! مژههات با وجود اینکه رنگش روشنه به چشم نمیاد و با ریمل چشمات خیلی خوش حالت شده.
خانومحیدری از صندلی جلو بهسمت آنها گردن کشید و با افسوس، گفت:
- حیف شد. ای کاش یه خط چشم هم بالاش میکشیدی.
البته خانوم عظیمی هم با او موافق بود و میگفت اگر یه رژه لب هم به آن اضافه میشد خیلی بهتر میبود.
خب این بخش خوش ماجرا بود!
تصمیمش برای شستن ریملهای پر دردسر وقتی جدی شد که متین به اتاق آقای عباسی آمد و زیر چشمی مدام مسیر چشمانش بهسمت او راهش را کج میکرد، اما وقتی به یاد یوسف و مقولهی دلبری افتاد بازهم پشیمان شد.
اصلاً باید همین امروز تکلیف این دیدارها را با یوسف مشخص میکرد تا برای یک آرایش خیلی ساده اینگونه در منگهی تعریف و تمجید و نگاهای متعجب قرار نمیگرفت!
ولی از آنجایی که آدمیزاد حتی برای ثانیهای بعد هم نمیتواند حساب باز کند، تمام نقشهی دلبریها و حرفهایی که میخواست در کنار آن بزند با یک تلفن مامانحوری دود شد و به هوا رفت.
مهربان تا خود تهران درحالیکه سوار ماشین آژانس بود، میان دلداریهای راننده یک ریز اشک ریخت و موبایل بهدست حال پدرش را پرسید و این حادثه باعث شد تا ملاقات او و یوسف را در یک بعدازظهر دلانگیز پاییزی به جای کنج دنج یه کافی شاپ شیک و گوگولی به صرف قهوه و کیک، به بخش اورژانس و نیمکتی که کنج حیاط درمانگاه بود، پرتاب شود.
***
در غروب زود رس پاییزی در سایه وروشن حیاط درمانگاه، نور زرد رنگ چراغ ایستاده بر میلهی آهنی دستودلباز بر روی صورتش پاشیده شده بود و چتریهای نارنجی رنگش از گوشهی شال کج و معوج بیرون آمده بودند.
پلکهای خستهاش قدری متورم و پفآلود به نظر میرسید، هالهای سیاه چیزی شبیه به دود چراغ زیر چشمان نقش بسته و بر روی کک و مکهای ریز و درشتش نشسته بود.
دلش رفت برای نگاه مضطربی که مدام به زیر بود و میان انگشتان گره شدهی دستانش ثابت مانده بود.
یوسف تمام اجزای صورت مهربان را مانند مشق شب، یکبهیک مرور میکرد و بهخاطر میسپرد. وسوسه گرفتن دستهای کوچک او را میان مشتهایش پنهان کرد و وقتی به لبهای سفید و بیرنگ و حال او رسید، لیوان کاغذی چای را که بخار گرم و مطبوعی از آن بر میخاست را بهسمت او که آن سوی نیمکت نشسته بود، گرفت و سکوت بینشان را شکست.
- هوا خیلی سرده! یه کم چایی بخور گرم بشی، برای ویلچر هم نگران نباش با یکی از دوستام صحبت کردم قرار شد تا نیم ساعت دیگه ویلچر قدیمی مادرش رو برام بیاره.
برای گرم شدن نیازی به چای نداشت و همین توجههای کوچک که شدیداً بوی مردانه داشت دلش را گرم میکرد.
خستگیاش را با جرعهای جای تلخ فرو برد تا راه گلویش که حس میکرد یک نارنگی کوچک در آن گیر کرده است باز شود و کوتاه و نرم مثل پچپچ در گوشی قدر شناسانه گفت:
- واقعاً ممنونم.
یوسف حبههای قندی را که در کیسهی پلاستیکی کوچکی لم داده بودند را بهسمت او گرفت و نرم تر از هر نوازشی لمسی، گفت:
- نگران نباش، همهچیز درست میشه. خدا رو شکر با شرایطی که آقای دلشاد داره، لیز خوردن روی یخ فقط به شکست پاشون منتهی شد و اتفاق بدتری نیفتاد. در نهایت یکی دو ماه از ویلجر استفاده میکنن تا دوباره روی پا بایستن. خدا همیشه جای شکرش رو باقی میگذاره.
بله حق با او بود. همینقدر که ساق پای پدرش فقط از یکجا شکسته بود باید خدا را شکر میکرد.
لحن دلگرم کننده یوسف که از واژههایش معانی مثبت ترواش میشد، سوز سردی را که از اضطراب در دلش بر پا بود به نسیم دلچسبی از امید مبدل کرد و با لبخندی هرچند بیحس و رمق پاداش این موج مثبت را داد که چون آبشاری بهسمتش سرازیر بود.
علیرغم رفتار یوسف که بیتکلف بود و جملههایش را راحت و ساده انتخاب میکرد، مهربان در این رابـ ـطهی نو پا هنوز جا نیفتاده بود و معذب بودن از رفتارش میبارید و در انتخاب کلمات ذهنش ناتوان خود را به هر دری میکوبید.
همانند شقشقههایش که از درد پرتوان ذوق ذوق میکردند.
دستهایش را از که ترس سرما درپناه جیبهای پالتواش پنهان کرده بود، بیرون آورد و لیوان چای را گرفت و انگشتان سردش رابه دور آن حلقه زد.
سپس سر برداشت و نگاهش به دو لنگه در شیشهای اورژانس برگشت که مثل بالهای پروانه مدام باز و بسته میشد و رفتوآمد بیماران و همراهان شتابزدهاش را درخود جای میداد و این فکر در سرش مثل اسب یورتمه میرفت که یک سال اخیر زندگی مدام تازهتر از تازهای نشانش میداد.
- بله حق با شماست، میتونست اتفاق بدتری هم بیفته.
سپس آهی کشید از ته دل و به سادگی آنچنان که گویی با خودش صحبت میکند، ادامه داد:
- ای کاش توی شرایط سخت یه خبر از مهرنوش حالمون رو خوب میکرد.
سادگی جملهی او و لحن بیان سادهترش لبخند را بر روی لبهای یوسف نشاند. لیون چای را بین فضای خای بینشان روی نیمکت گذاشت، سپس مردد و بعد از تأملی چند ثانیهای گوشی موبایلش را از جیب پالتویش بیرون آورد و درحالیکه نگاهش به مهربان بود، گفت:
- مهربان من همونطور که قول داده بودم با دوستم حسین که کانادا زندگی میکنه در مورد خواهرت مهرنوش و نجیب شوهر خواهرت صحبت کردم. قرار شد بره تحقیق و امروز بعدازظهر برام یه پیام صوتی فرستاد.
چشمان مهربان درخشید مثل اولین ستارهای که پس از غروب خورشید در آسمان پدیدار میشود، همانطور درخشان و شفاف و نتوانست هیجانش را مخفی کند.
- وای آقای مهندس چخبر خوبی! واقعاً لطف کردید، میشه پیام رو گوش کنم؟
اما جملهی بعدی یوسف آبی شد و شعلهی هیجان مثبتش را خاموش کرد و به لبهایش انحنایی رو به پایین داد.
- باشه، این حق توئه که بدونی؛ ولی لطفاً خیلی امیدوار نباش.
یوسف این را گفت و بعد از بالاوپایین کردن صفحهی موبایل پیام را پیش چشمان مهربان که حالا هیجانش را از دست داده بود، باز کرد و صدای شاد و پر انرژی مردی فضای بینشان را پر کرد.
- سلام داداش یوسف، پی اوامر شما با اون شمارهای که بهم داده بودی آدرس خونهی مهرنوش دلشاد و شوهرش نجیب امانی رو
پیدا کردم. صاحب خونهاش زن چغر و بد اخلاقی بود که با انبر باید از دهنش حرف بیرون میکشیدم! مهرنوش خانوم و همسرش نجیب تقریباً از همون ابتدای که از ایران اومدن کانادا، این خونهی مبله و شیک رو اجاره کردن و سر وقت هم اجاره شون رو میدادن. تا اینجای قصه همهچیز عادیه تا اینکه اواخر تابستون چمدون بهدست آخرین اجاره رو همراه کلیدهای خونه پس میدن. با هزار مکافات از طریق همون صاحب خونهی چغر جایی که نجیب کار میکرد رو پیدا کردم و یکی از دوستانش که یه آقای چینی بود گفت که نجیب برای دو هفته مرخصی گرفته و قرار بود برن سفر؛ ولی نمیدونست کجا! وقتی هم که دوهفته مرخصیشون شده پنج هفته مدیرشون یه نفر دیگه رو به جاش استخدام کرده. خلاصهاش کنم داداش همینقدر تونستم ازشون خبر بگیرم. از قول من صبای وروجک رو ببوس. دلم براش تنگ شده به خانومدکتر و متین بیمعرفت هم سلام برسون. یه چند ماه دیگه میام ایران و حتماً میام پیشتون. بازم اگه فکر می کنی کاری از دستم بر میاد بگو تا برات انجام بدم. فعلاً، خداحافظ.
مهربان با هر جملهی دوست یوسف کاسهی چشمانش پر آبتر میشد.
امروز اصلاً روز او نبود و از درودیوار برایش میبارید. مستاصل پلکهایش رابر هم فشرد تا قطرههای شفاف راهی به بیرون پیدا کنند.
یوسف درگیر اشکهای او متأسف که نتوانسته کاری برایش انجام دهد از جیب پالتویش دستمال کاغذی تا شده ای بیرون آورد و بهسمت او گرفت.
سپس سرش را قدری نزدیکتر کشاند و با لحنی نرم که دلداری پسوپشت آن بود، گفت:
- دختر خوب گریه که مشکلی رو حل نمیکنه! توکل کن به خدا. اصلاً خدا رو چه دیدی شاید همین امشب خودش زنگ زد.
بله موبایلش زنگ زد آن هم بلافاصله بعد از جملهی یوسف، اما پشت خط مامانحوری بود. اشکهایش را با سر انگشت گرفت و تماس را وصل کرد.
- مهربان، کجا غیبت زد مادر! تونستی ویلچر بخری؟ بابات مرخص شدهها.
نگاهش بهسمت یوسف برگشت که آن سوی نیمکت نشسته و چشمانش به در درمانگاه بود و معترض، گفت:
- مامان یه چیزی میگیها! ویلچر که قرص سرماخوردگی نیست که هر داروخونهای داشته بشه! مهندس روشن وقتی مشکلمون رو فهمیدن از طریق یکی از دوستانشون یه ویلچر دست دوم پیدا کردن و دوست ایشون هم لطف کردن و الان میارنش درمانگاه.
حوریهخانوم با شنیدن اسم مهندس روشن به یاد صبا افتاد و به تصور اینکه شاید از طریق دهان لق مهرسا و صبا ماجرا را شنیده باشد، جواب داد:
- خدا خیرش بده. خیالم راحت شد من میرم تصویه حساب کنم. تا تو بیای، یه زنگ هم به مهرسا بزن. بچم هلاک شد از بس گریه کرد، میگفت تلفن مهربان در دسترس نیست.
یوسف به محض اتمام مکالمهی مهربان برخاست و روبهرویش ایستاد.
- بیا بریم، دوستم پیامک داده که رسیده؛ ولی جای پارک پیدا نکرد و بیرون درمانگاه منتظره.
سپس قدری بهسویش خم شد و با لبخندی مرموز سرش را جایی حوالی صورت مهربان برد.
- زیر چشات خیلی سیاه شده پاکشون کن.
یکدفعه به یاد ریمل چشمانش افتاد، خب ریمل دردسر ساز که باعث شده بود همه از بلندی مژگانش و حالت خاصی که به چشمانش داده بود تعریف کنند به دلبری نرسید و سهم یوسف فقط سیاهی زیر چشمانش بود!
لبخند خجلی زد. دستمال کاغذی را که بهشدت بوی عطر یوسف را میداد را زیر چشمانش کشید و با فاصله از او به راه افتاد
و نمیدانست روزگار چه خوابهایی برای هر دوی آنها دیده است.
****
آخرین ویرایش توسط مدیر: