وضعیت
موضوع بسته شده است.

افسون امینیان

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/02/07
ارسالی ها
421
امتیاز واکنش
40,647
امتیاز
816
محل سکونت
تهران
برای دیدن یوسف تب‌وتاب عجیبی داشت. دلهره‌ای مثل ترس از آب شدن بستی، همان قدر شیرین و دل‌چسب.
با وسواس مانتوی شیک و خوش دوختی انتخاب کرد، رنگی که با چکمه‌هایش هماهنگ باشد.
از میان وسایل آرایشش فقط به سراغ فرچه‌ی ریمل رفت و برای اینکه وسوسه نشود تا مبادا رنگ و لعاب صورتش را بیشتر کند، تروفرز درب کشوی میز آرایش را با صدای تق محکمی به روی وسوسه‌هایش بست و نفس عمیقی کشید و سـ*ـینه‌اش بالا و پایین شد.
چشمانش را قدری خمـار کرد و با صدای بلند رو به مهربان در آیینه گفت:
- بسه خانوم! انگار حواست نیستا داری میری سر کار نه مهمونی!
آرایشش هرچند زیاد نبود اما برای او که هیچ‌گاه در محیط کار آرایش نمی‌کرد، همین‌قدر هم برای بر انگیختن حس فضولی خانوم‌های بخش شست و شو که این روزها به دلیل پایان فصل برداشت گوجه فرنگی کار کمتری داشتند، کفایت می‌کرد.
خب تلاشش برای محو نشان دادن آرایش مژه‌هایش قابل تقدیر بود اما از چشم‌های عقاب مانند نیره‌خانوم دور نماند و به‌محض سوار شدن به مینی‌بـ*ـوس کنار او نشست و چهره‌اش را برانداز کرد، سپس با پشت دست به پلاستیک لبه‌ی پنجره تپ تپ ضربه زد و درحالی‌که کاملاً به‌سمت او برگشته بود، گفت:
- بزنم به تخته، ما شاءالله چه خوشگل شدی! سوار که شدی فهمیدم یه تغییری کردی، هزارماشاالله چه مژه‌های بلندی داری! ریمل خیلی به چشمات میاد.
نگاهی به‌اطراف انداخت و هیس آهسته‌اش میان خنده‌های نیره خانوم گم شد و خدا را شکر کرد که به واسطه‌ی خواب‌آلودگی صبحگاهی بیشتر همکارانش متوجه‌ی تعریف و تمجید نیره‌خانوم نشدند، چرا که باقی خواب شبشان را به داخل مینی‌بـ*ـوس آورده بودند و یا درحال چرت زدن و خروپف کردن بودند!
- چه خوب کاری کردی ریمل زدی تا حالا با آرایش ندیده بودمت! مژه‌هات با وجود اینکه رنگش روشنه به چشم نمیاد و با ریمل چشمات خیلی خوش حالت شده.
خانوم‌حیدری از صندلی جلو به‌سمت آن‌ها گردن کشید و با افسوس، گفت:
- حیف شد. ای کاش یه خط چشم هم بالاش می‌کشیدی.
البته خانوم عظیمی هم با او موافق بود و می‌گفت اگر یه رژه لب هم به آن اضافه می‌شد خیلی بهتر می‌بود.
خب این بخش خوش ماجرا بود!
تصمیمش برای شستن ریمل‌های پر دردسر وقتی جدی شد که متین به اتاق آقای عباسی آمد و زیر چشمی مدام مسیر چشمانش به‌سمت او راهش را کج می‌کرد، اما وقتی به یاد یوسف و مقوله‌ی دلبری افتاد بازهم پشیمان شد.
اصلاً باید همین امروز تکلیف این دیدارها را با یوسف مشخص می‌کرد تا برای یک آرایش خیلی ساده این‌گونه در منگه‌ی تعریف و تمجید و نگاهای متعجب قرار نمی‌گرفت!
ولی از آنجایی که آدمیزاد حتی برای ثانیه‌ای بعد هم نمی‌تواند حساب باز کند، تمام نقشه‌ی دلبری‌ها و حرف‌هایی که می‌خواست در کنار آن بزند با یک تلفن مامان‌حوری دود شد و به هوا رفت.
مهربان تا خود تهران درحالی‌که سوار ماشین آژانس بود، میان دلداری‌های راننده یک ریز اشک ریخت و موبایل به‌دست حال پدرش را پرسید و این حادثه باعث شد تا ملاقات او و یوسف را در یک بعدازظهر دل‌انگیز پاییزی به جای کنج دنج یه کافی شاپ شیک و گوگولی به صرف قهوه و کیک، به بخش اورژانس و نیمکتی که کنج حیاط درمانگاه بود، پرتاب شود.
***
در غروب زود رس پاییزی در سایه وروشن حیاط درمانگاه، نور زرد رنگ چراغ ایستاده بر میله‌ی آهنی دست‌ودلباز بر روی صورتش پاشیده شده بود و چتری‌های نارنجی رنگش از گوشه‌ی شال کج و معوج بیرون آمده بودند.
پلک‌های خسته‌اش قدری متورم و پف‌آلود به نظر می‌رسید، هاله‌ای سیاه چیزی شبیه به دود چراغ زیر چشمان نقش بسته و بر روی کک و مک‌های ریز و درشتش نشسته بود.
دلش رفت برای نگاه مضطربی که مدام به زیر بود و میان انگشتان گره شده‌ی دستانش ثابت مانده بود.
یوسف تمام اجزای صورت مهربان را مانند مشق شب، یک‌به‌یک مرور می‌کرد و به‌خاطر می‌سپرد. وسوسه گرفتن دست‌های کوچک او را میان مشت‌هایش پنهان کرد و وقتی به لب‌های سفید و بی‌رنگ و حال او رسید، لیوان کاغذی چای را که بخار گرم و مطبوعی از آن بر می‌خاست را به‌سمت او که آن سوی نیمکت نشسته بود، گرفت و سکوت بین‌شان را شکست.
- هوا خیلی سرده! یه کم چایی بخور گرم بشی، برای ویلچر هم نگران نباش با یکی از دوستام صحبت کردم قرار شد تا نیم ساعت دیگه ویلچر قدیمی مادرش رو برام بیاره.
برای گرم شدن نیازی به چای نداشت و همین توجه‌های کوچک که شدیداً بوی مردانه داشت دلش را گرم می‌کرد.
خستگی‌اش را با جرعه‌ای جای تلخ فرو برد تا راه گلویش که حس می‌کرد یک نارنگی کوچک در آن گیر کرده است باز شود و کوتاه و نرم مثل پچ‌پچ در گوشی قدر شناسانه گفت:
- واقعاً ممنونم.
یوسف حبه‌های قندی را که در کیسه‌ی پلاستیکی کوچکی لم داده بودند را به‌سمت او گرفت و نرم تر از هر نوازشی لمسی، گفت:
- نگران نباش، همه‌چیز درست میشه. خدا رو شکر با شرایطی که آقای دلشاد داره، لیز خوردن روی یخ فقط به شکست پاشون منتهی شد و اتفاق بدتری نیفتاد. در نهایت یکی دو ماه از ویلجر استفاده می‌کنن تا دوباره روی پا بایستن. خدا همیشه جای شکرش رو باقی می‌گذاره.
بله حق با او بود. همین‌قدر که ساق پای پدرش فقط از یک‌جا شکسته بود باید خدا را شکر می‌کرد.
لحن دل‌گرم کننده یوسف که از واژه‌هایش معانی مثبت ترواش می‌شد، سوز سردی را که از اضطراب در دلش بر پا بود به نسیم دل‌چسبی از امید مبدل کرد و با لبخندی هرچند بی‌حس و رمق پاداش این موج مثبت را داد که چون آبشاری به‌سمتش سرازیر بود.
علی‌رغم رفتار یوسف که بی‌تکلف بود و جمله‌هایش را راحت و ساده انتخاب می‌کرد، مهربان در این رابـ ـطه‌ی نو پا هنوز جا نیفتاده بود و معذب بودن از رفتارش می‌بارید و در انتخاب کلمات ذهنش ناتوان خود را به هر دری می‌کوبید.
همانند شقشقه‌هایش که از درد پرتوان ذوق ذوق می‌کردند.
دست‌هایش را از که ترس سرما درپناه جیب‌های پالتواش پنهان کرده بود، بیرون آورد و لیوان چای را گرفت و انگشتان سردش رابه دور آن حلقه زد.
سپس سر برداشت و نگاهش به دو لنگه در شیشه‌ای اورژانس برگشت که مثل بال‌های پروانه مدام باز و بسته می‌شد و رفت‌وآمد بیماران و همراهان شتاب‌زده‌اش را درخود جای می‌داد و این فکر در سرش مثل اسب یورتمه می‌رفت که یک سال اخیر زندگی مدام تازه‌تر از تازه‌ای نشانش می‌داد.
- بله حق با شماست، می‌تونست اتفاق بدتری هم بیفته.
سپس آهی کشید از ته دل و به سادگی آن‌چنان که گویی با خودش صحبت می‌کند، ادامه داد:
- ای کاش توی شرایط سخت یه خبر از مهرنوش حالمون رو خوب می‌کرد.
سادگی جمله‌ی او و لحن بیان ساده‌ترش لبخند را بر روی لب‌های یوسف نشاند. لیون چای را بین فضای خای بین‌شان روی نیمکت گذاشت، سپس مردد و بعد از تأملی چند ثانیه‌ای گوشی موبایلش را از جیب پالتویش بیرون آورد و درحالی‌که نگاهش به مهربان بود، گفت:
- مهربان من همون‌طور که قول داده بودم با دوستم حسین که کانادا زندگی می‌کنه در مورد خواهرت مهرنوش و نجیب شوهر خواهرت صحبت کردم. قرار شد بره تحقیق و امروز بعدازظهر برام یه پیام صوتی فرستاد.
چشمان مهربان درخشید مثل اولین ستاره‌ای که پس از غروب خورشید در آسمان پدیدار می‌شود، همان‌طور درخشان و شفاف و نتوانست هیجانش را مخفی کند.
- وای آقای مهندس چخبر خوبی! واقعاً لطف کردید، میشه پیام رو گوش کنم؟
اما جمله‌ی بعدی یوسف آبی شد و شعله‌ی هیجان مثبتش را خاموش کرد و به لب‌هایش انحنایی رو به پایین داد.
- باشه، این حق توئه که بدونی؛ ولی لطفاً خیلی امیدوار نباش.
یوسف این را گفت و بعد از بالاوپایین کردن صفحه‌ی موبایل پیام را پیش چشمان مهربان که حالا هیجانش را از دست داده بود، باز کرد و صدای شاد و پر انرژی مردی فضای بین‌شان را پر کرد.
- سلام داداش یوسف، پی اوامر شما با اون شماره‌ای که بهم داده بودی آدرس خونه‌ی مهرنوش دلشاد و شوهرش نجیب امانی رو
پیدا کردم. صاحب خونه‌اش زن چغر و بد اخلاقی بود که با انبر باید از دهنش حرف بیرون می‌کشیدم! مهرنوش خانوم و همسرش نجیب تقریباً از همون ابتدای که از ایران اومدن کانادا، این خونه‌ی مبله و شیک رو اجاره کردن و سر وقت هم اجاره شون رو می‌دادن. تا اینجای قصه همه‌چیز عادیه تا اینکه اواخر تابستون چمدون به‌دست آخرین اجاره رو همراه کلیدهای خونه پس میدن. با هزار مکافات از طریق همون صاحب خونه‌ی چغر جایی که نجیب کار می‌کرد رو پیدا کردم و یکی از دوستانش که یه آقای چینی بود گفت که نجیب برای دو هفته مرخصی گرفته و قرار بود برن سفر؛ ولی نمی‌دونست کجا! وقتی هم که دوهفته مرخصی‌شون شده پنج هفته مدیرشون یه نفر دیگه رو به جاش استخدام کرده. خلاصه‌اش کنم داداش همین‌قدر تونستم ازشون خبر بگیرم. از قول من صبای وروجک رو ببوس. دلم براش تنگ شده به خانوم‌دکتر و متین بی‌معرفت هم سلام برسون. یه چند ماه دیگه میام ایران و حتماً میام پیشتون. بازم اگه فکر می کنی کاری از دستم بر میاد بگو تا برات انجام بدم. فعلاً، خداحافظ.
مهربان با هر جمله‌ی دوست یوسف کاسه‌ی چشمانش پر آب‌تر می‌شد.
امروز اصلاً روز او نبود و از درودیوار برایش می‌بارید. مستاصل پلک‌هایش رابر هم فشرد تا قطره‌های شفاف راهی به بیرون پیدا کنند.
یوسف درگیر اشک‌های او متأسف که نتوانسته کاری برایش انجام دهد از جیب پالتویش دستمال کاغذی تا شده ای بیرون آورد و به‌سمت او گرفت.
سپس سرش را قدری نزدیک‌تر کشاند و با لحنی نرم که دل‌داری پس‌وپشت آن بود، گفت:
- دختر خوب گریه که مشکلی رو حل نمی‌کنه! توکل کن به خدا. اصلاً خدا رو چه دیدی شاید همین امشب خودش زنگ زد.
بله موبایلش زنگ زد آن هم بلافاصله بعد از جمله‌ی یوسف، اما پشت خط مامان‌حوری بود. اشک‌هایش را با سر انگشت گرفت و تماس را وصل کرد.
- مهربان، کجا غیبت زد مادر! تونستی ویلچر بخری؟ بابات مرخص شده‌ها.
نگاهش به‌سمت یوسف برگشت که آن سوی نیمکت نشسته و چشمانش به در درمانگاه بود و معترض، گفت:
- مامان یه چیزی میگی‌ها! ویلچر که قرص سرماخوردگی نیست که هر داروخونه‌ای داشته بشه! مهندس روشن وقتی مشکلمون رو فهمیدن از طریق یکی از دوستانشون یه ویلچر دست دوم پیدا کردن و دوست ایشون هم لطف کردن و الان میارنش درمانگاه.
حوریه‌خانوم با شنیدن اسم مهندس روشن به یاد صبا افتاد و به تصور اینکه شاید از طریق دهان لق مهرسا و صبا ماجرا را شنیده باشد، جواب داد:
- خدا خیرش بده. خیالم راحت شد من میرم تصویه حساب کنم. تا تو بیای، یه زنگ هم به مهرسا بزن. بچم هلاک شد از بس گریه کرد، می‌گفت تلفن مهربان در دسترس نیست.
یوسف به محض اتمام مکالمه‌ی مهربان برخاست و روبه‌رویش ایستاد.
- بیا بریم، دوستم پیامک داده که رسیده؛ ولی جای پارک پیدا نکرد و بیرون درمانگاه منتظره.
سپس قدری به‌سویش خم شد و با لبخندی مرموز سرش را جایی حوالی صورت مهربان برد.
- زیر چشات خیلی سیاه شده پاکشون کن.
یک‌دفعه به یاد ریمل چشمانش افتاد، خب ریمل دردسر ساز که باعث شده بود همه از بلندی مژگانش و حالت خاصی که به چشمانش داده بود تعریف کنند به دلبری نرسید و سهم یوسف فقط سیاهی زیر چشمانش بود!
لبخند خجلی زد. دستمال کاغذی را که به‌شدت بوی عطر یوسف را می‌داد را زیر چشمانش کشید و با فاصله از او به راه افتاد
و نمی‌دانست روزگار چه خواب‌هایی برای هر دوی آن‌ها دیده است.
****
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    « می‌تونی صحبت کنی؟»
    پیامکی بود که مانند آلارم ساعت تمام حجم مغزش را پر از هوشیاری کرد و میان حرف‌های مهرسا که تمامی نداشت از راه رسید.
    میان تالاپ و تولوپی که در حجم سـ*ـینه‌اش می‌کوبید، دل خیره‌سرش را نهیب زد تا قدری آرام بگیرد.
    یوسف برایش مثل تصویر مات پشت پرده‌ی توری بود که با هر قدم به روح بزرگ او نزدیک‌تر می‌شد.
    مردی که رسم مردی را می‌دانست و تکیه گاه بودن را بلد بود.
    موبایل را نویسنده‌ عزیز سلام.
    خسته نباشید:aiwan_lggight_blum:
    ویرایش صفحه ۷ انجام شد : )میان دستانش جابه‌جا کرد و زیر چشمی به مامان‌حوری نگاه کرد که با ترفند قربان صدقه، آب میوه به خورد آقاجان می‌داد و مهرسا از فواید آب پرتقال و ویتامین سی که معجزه‌ها می‌کند برایشان سخنرانی می‌کرد.
    میان حس‌های عجیبی گرفتار بود و معذب از این پنهان کاری با خودش عهد کرد، همین‌که یوسف با عمه‌پورانش و صبا صحبت کند او هم بدون توجه به شرایط و جو حاکم بر خانه از یوسف و تقاضای ازدواجش بگوید.
    لبش را به دندان گزید و با این فکر بدون آنکه اهالی خانه متوجه شوند ماهرانه با یک دست تایپ کرد.
    - سلام. بله می‌تونم صحبت کنم.
    از کنار تخت پدرش برخاست که به‌سمت اتاقش برود، اما آقای دلشاد با لبخند بی‌رمقی نگاهش به‌سمت مهربان کج شد و دستش را به‌سمت او دراز کرد.
    - بیا اینجا باباجان، ویتامین سی من مهربان. حوری تو رو خدا ولم کن آب میوه نمی‌خورم!
    از رفتن منصرف شد، مردد پایین تخت کنار مادرش و مهرسا نشست و دست پدرش را میان دستانش گرفت، اما دل توی دلش نبود!
    ***
    یوسف که منتظر بود با خواندن پیامک مهربان از خدا خواسته دستی به زانویش گرفت و برخاست و رو به پوران‌خانوم که اشک‌هایش چون سیلی روان بود و با دستمال کاغذی مچاله شده‌ای به‌خدمت اشک‌های غلتانش می‌رسید، گفت:
    - عمه‌پوری، خواهش می‌کنم، خودتون رو هلاک کردید! یادتون که نرفته، دکتر گفته گریه برای چشماتون سمه و روی ببنایی‌تون تأثیر می‌گذاره.
    متین آن سوی میز پذیرایی در مبل فرو رفته بود و بی خیال، پای بلندش را روی پای دیگرش انداخت و درحالی‌که روی صفحه‌ی موبایلش تایپ می‌کرد، گفت:
    - یوسف راست میگه مامان. خدا بیامرزتش، جوون نبود که تعجب کنیم، خاله‌ی خدا بیامرزت نود و پنج سالش بود و این اواخر هم مریض احوال.
    پوران‌خانوم با بقایای دستمال دورن دستش اشک‌هایش تازه از راه رسیده‌اش را پاک کرد.
    - این چه حرفیه که می‌زنی؟ خاله‌ام در حق من و داداش خدا بیامرزم مادری کرد. دلم می‌خواست خودم ازش مواظبت می‌کردم، از بس مغرور بود راضی نشد و پرستار گرفت.
    صبا برای دل‌داری دست مادربزرگش را میان دستانش گرفت و رو به‌ یوسف که همچنان سر پا ایستاده بود، گفت:
    - بابا، من هم می‌خوام بیام. میشه برای منم بلیط بگیری؟
    متین گفت:
    - فکر خوبیه دایی‌جون، تو هم برو. کیش زمستون‌هاش خیلی ملسه.
    سپس سر برداشت و با چشم‌غره‌ی یوسف از آن سوی میز مواجه شد و دست‌هایش را به علامت تسلیم بالا برد سرش به‌سمت صبا چرخید.
    - من تسلیمم. تک تیرانداز من رو هدف گرفت، صباجون هر چی بابات بگه، من فقط پیشنهاد دادم.
    سپس دستی به سبیل بلندش کشید و ادامه داد:
    - خدا رو شکر، من قرار نیست برم و حفاظت از سکان کشتی کارخونه‌ی رب گوجه فرنگی روشن به من محول شده.
    یوسف به چشمان صبا که چهارزانو کنار عمه‌پوران نشسته بود، خیره شد. یک تای ابرویش را بالا داد و با صدایی بلند آن‌چنان که محکم و قاطع که اما و اگری به دنبالش نباشد، گفت:
    - شما به جای کیش میری خونه و خوب درس می‌خونی تا من بر گردم، یادت که نرفته که چه قولی به من دادی؟ من هم زنگ می‌زنم انیسه خانوم، برگرده خونه تا تو تنها نباشی.
    یوسف این را گفت و با گام‌هایی بلند به‌سمت اتاق رفت و صبا را با لب و لوچه‌ای آویزان تنها گذاشت و شماره‌ی مهربان را گرفت.
    ***
    باز هم کائنات دست در دست هم دادند تا مهربان را رسوا کنند.
    صدای دینگ‌دینگ زنگ موبایل مهربان مثل آهن ربایی نگاه‌ها را به‌خود جلب کرد و مهربان مشتاق مخاطب پشت خط، هول و دست‌پاچه بی‌آنکه به صفحه‌ی موبایلش نگاه کند از جایش برخاست و رو به مامان‌حوری که چشمانش دقت اشعه‌ی ایکس را داشت، گفت:
    - نیره‌خانوم می‌خواد حال آقاجون رو بپرسه.
    سپس برای اینکه دورغ‌اش از چشمانش ییرون نپرد، نگاهش را از مامان‌حوری و پدرش که او را خیره نگاه می‌کردند، دزدید و به داد موبایل که بی گ‌امان زنگ می‌زد رسید. تماس را وصل کرد و با صدایی بلند گفت:
    - سلام نیره‌خانوم، شبتون به‌خیر.
    آن‌گاه مثل توپی که به‌سمت دروازه شوت شده باشد با سرعت خود را به اتاق رساند. آن‌چنان که وقتی در اتاق را بسته حس می‌کرد از دوی ماراتن برگشته که این چنین نفس‌نفس می‌زند.
    یوسف خندید و سرش را به اطراف تکان داد.
    - سلام شب شما هم به‌خیر. فکر کنم باید این ماه اضافی کاری برای نیره‌خانوم رد کنم، چون به جای من خیلی کار کرده. گفتی که می‌تونم حرف برنم! آقای دلشاد چطوره؟
    خنده‌ی نخودی کرد و پشت میزتحریرش نشست و درحالی‌که با سر انگشت اشاره روی میز خط می‌کشید، جواب داد:
    - معذرت می‌خوام. نمی‌دونم چرا شرایط خونه برای صحبت کردن مساعد نمیشه؛ ولی در اولین فرصت با مادرم و پدرم صحبت می‌کنم شکر خدا حال پدرم هم بهتره.
    یوسف به‌سمت پنجره رفت و پرده را پس‌زد و چراغ‌های ریز و درشت شهر در نگاهش نشست و درحالی‌که مردمک‌هایش به پر نورترین چراغ خیره مانده بود، گفت:
    - دختر خوب دروغ چاه عمیقیه که وقتی توش سقوط کنی فقط با حقیقت می‌تونی بیای بیرون. همین که حال آقای دلشاد مساعد شد به خانواده‌ات بگو، من هم می‌خواستم به عمه‌پوران بگم تا با کمک هم ذهن صبا رو آماده کنیم، اما فوت خاله‌ی عمه‌پوران که حکم مادرش رو براش داشت مجالی بهم نداد.
    مهربان متأثر شد و لحنش تغییر کرد.
    - ای وای! تسلیت میگم. واقعاً متأسفم.
    یوسف از خستگی دو انگشت شست و اشاره‌اش را گوشه‌ی چشمانش گذاشت.
    - ممنون. فردا قرار بریم کیش، چون بنده‌ی خدا شوهر و بچه نداشت باید بعد از مراسم خاک سپاری بمونیم تا به کارها سروسامون بدیم و تا هفتمشون بر نمی‌گردیم. صبا هم بر می‌گرده خونه‌ی خودمون و انیسه‌خانوم هم مواظبشه. درضمن فردا قبل از پرواز با جناب سرهنگ قرار دارم امروز که صحبت کردیم قرار شد تحقیق کنه و خبرش رو بهم بده.
    مهربان از اینکه یوسف از برنامه‌هایش می‌گوید ته دلش قند آب شد اما با شنیدن اسم جناب سرهنگ ته دلش مثل آواری فرو ریخت. ناخنش را از استرس بر روی تنه‌ی چوبی میز کشید و صدای قیژ آن در گوشش نشست و مردد و قدری دل‌واپس گفت:
    - ذهن من هنوز درگیر اون ساک دستی کوفتی! لطفاً من رو هم بی‌خبر نگذارید! انشاءالله همه به‌خیر می‌گذره.
    یوسف چشم بر روی چراغ‌های روشن شهر بست تا آرامشی را که گم کرده بود با صدای مهربان پشت پلکش حس کند. لبخند کم رمقی به روی لب‌هایش نقش بست و با صدای او پلک‌هایش باز شد.
    - آقای مهندس اگه اجازه بدید مرخصی می‌خوام.
    مهربان این را با هزار جان کندن گفت و سپس صاف وسط اتاقش ایستاد، آن‌چنان که گویی یوسف روبه‌رویش ایستاده است و شتاب‌زده گفت:
    - البته قانون کارخونه رو می‌دونم‌ها و اینکه به کارمند و کارگرهای که تازه استخدام شدن مرخصی طولانی مدت تعلق نمی‌گیره. دلم نمی‌خواد یه وقت خدایی نه کرده فکر کنید دارم از شرایطم سوء استفاده می‌کنم.
    یوسف با خنده‌ای بی‌صدا سرش به عقب پرتاب شد و میان جمله‌های مسلسل وارش آمد.
    - دختر یه نفسی بکش! باشه من هیچ فکری نمی‌کنم، یه هفته خوبه!؟
    شرمنده نیشگون دیگری از پایش گرفت و سکوت بین‌شان معلق ماند و این‌بار یوسف به داد این فضای خالی رسید.
    - یه هفته بهت مرخصی می‌دم با اولیایی هماهنگ کن و بگو من در جریانم. فقط تا زمانی که بر گردم، ان‌شاءالله تا اون موقع هم خواهرت برگشته ایران.
    به این دل‌گرمی نیاز داشت به حمایت‌هایی که بوی مردانگی می‌داد.
    آنچه که بهزاد در آن مدت پنج ماه از او دریغ کرده بود! جمله‌هایش را تیز و تند در ذهنش مرور کرد تا هم علاوه بر مرخصی، بابت کمک امروز عصر از او تشکر کند.
    اما مهرسا در اتاق را چنان باز کرد که انگار جایزه‌ای پشت در انتظارش رامی‌کشد و اگر دیر برسد جا می‌ماند.
    مهرسا درحالی‌که به شکل اوریب نیمی از تنش بیرون بود نیمی دیگر داخل، گفت:
    - مهربان، مگه چقدر با نیره خانوم حرف داری؟ بیا دیگه مامان کارت داره.
    البته چشمان براق شده‌ی مهربان و انگشتی که به نشانه‌ی سکوت روی تیغه‌ی بینی‌اش نشسته بود، هم نتوانست حریف صدای بلند مهرسای همیشه حاضر به جواب شود.
    - نیره‌خانوم، سلام. جات خالی ببینی مهربان چه جوری چشماش رو واسم گرد کرده و هی میگه هیس هیس!
    خنده‌های یوسف در گوش مهربان پیچید و با همان لحن پر خنده، گفت:
    - برو، مزاحمت نمیشم. همین‌که سرم خلوت بشه بهت زنگ می‌زنم.
    مهربان هول و دست‌پاچه خداحافظی کرد و با یک پس گردنی از خجالت مهرسای زبان‌دراز در آمد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    صدای قار قار کلاغ‌ها در پیچ‌وتاب باد سرد پاییزی میان شاخ و برگ‌های خشک درختان پارک و خش‌خش برگ‌های خشک بر روی زمین که دسته جمعی با وزش باد به این‌سو و آن‌سو می‌رفتند، ذهنش را از تمام دغدغه‌ها خالی کرد.
    به نیمکت تکیه داد و پلک بر هم گذاشت تا آهنگ بی‌کلام پاییز را بشنود و دقایقی همراه پاییز به هیچ‌چیز جز صداهایی که
    می‌شنید، فکرد نکند و با فشار دستی بر روی نشانه‌هایش پلک‌هایش به آنی باز شد و جناب سرهنگ را روبه‌رویش ایستاده دید.
    - سلام کاپیتان جوان، ببخش خلوتت رو بهم زدم.
    به‌سرعت باز کردن پلک‌هایش به احترام او ایستاد و دستش را گرم و صمیمانه به نشانه‌ی دوستی فشرد.
    - سلام از من جناب سرهنگ، شما ببخشید که با دردسرهام مزاحمتون شدم.
    جناب سرهنگ مرد وارسته‌ای بود با چهره‌ای تکیده و قامتی میانه اما شق و رق، شکم صاف و تختی داشت که نشان از ورزش‌های مستمرش بود و دهه‌ی شصت عمرش را سپری می‌کرد.
    یوسف دل نگران آنچه که قرار بود بشنود دل توی داش زیر و رو می‌رفت و اضطراب تا حلقش بالا آمده بود. محترمانه با دست به نیمکت اشاره کرد.
    - منتظرتون بودم. خواهش می‌کنم بفرمایید، در خدمتتون هستم.
    سرهنگ بی‌تعارف با لبخندی نرم سری تکان داد. روی نیمکت نشست و درحالی‌که لبه‌ی کاپشن قهوه‌ای رنگش را به هم نزدیک می‌کرد، گفت:
    - هوای دود آلود تهران هر هزار سال یک‌بار این طور تمیز و پر اکسیژن میشه! خوشحالم که توی پارک قرار گذاشتم، از اون گذشته، حکم بازنشستگی ام دیروز اومد و بنا بر ملاحظاتی نمی‌خواستم کسی از حرف‌هایی که بینمون زده میشه مطلع بشه.
    شرمنده سری تکان داد و سر تا پا گوش شد، تا چند جمله‌ی امید بخش از جانب سرهنگ به اضطراب‌ها و کابوس‌های افکارش پایان دهد و در جوابش لبخند بی‌رمقی زد.
    - بله متوجه‌ام. شرمنده که دردسرهای زندگیم رو براتون آوردم.
    سرهنگ دستی بر روی موهای تنک شده‌اش که در وزش باد به رقـ*ـص در آمده بود کشید و بعد از تأملی کوتاه درحالی‌که نگاهش پی گربه‌ی ول‌گردی بود که از سرما گوشه‌ای کز کرده بود، گفت:
    - دشمنت شرمنده. می‌دونم دل‌واپسی، حق هم داری پای صبا و آبرو و اعتبارت وسطه. توی بد بازی بر خوردید.
    نفس داخل سـ*ـینه‌اش شد؛ ولی مصرانه دیگر بیرون نیامد و کلافه دکمه‌های پالتویش را باز کرد تا شاید نفش‌هایش را نجات دهد.
    - وقتی ماجرا رو برام تعریف کردی، خیلی نگران شدم. یه چیزهای از این باند حمل مواد مخـ ـدر شنیده بودم؛ ولی اطلاعاتم کافی نبود، بلافاصله با یکی از دوستانم که توی دایره مبارزه با مواد مخـ ـدر کار می‌کنه تماس گرفتم. خبلی زیر پوستی و نا محسوس که هایلات نباشه در مورد این باند ازش سؤال کردم، اون هم هر چند مسئول پرونده نبود اما از چند و چون ماجرا خبر داشت.
    برای یوسف این حرف‌های حاشیه‌ای حکم مته‌ای را داشت که ریز ریز مغزش را سوراخ می‌کرد و پیش می‌رفت و در هر حفره یک فکر منفی جای می‌گرفت. بی‌قرار به‌دنبال یک جمله می‌گشت تا آرامش به ذهنش تزریق کند.
    عاقبت سرهنگ بی‌خبر از حال او حاشیه را رها کرد و به‌سراغ اصل ماجرا رفت.
    - اسم باندشون گلادیاتور بود. چهار نفر بودند و خوراک کارشون دختر بچه‌های مدرسه‌ای و نوجوون بود که از شون سوءاستفاده می‌کردند.
    در گیر افعال ماضی که سرهنگ به کار می‌برد، شتاب‌زده به میان حرفش آمد.
    - معذرت می‌خوام جناب سرهنگ که حرفتون رو قطع می‌کنم. از افعال ماضی استفاده می‌کنید، منظورتون این که دیگه نیستند؟
    سرهنگ سری به نشان تأیید جنباند.
    - دقیقاً درست متوجه شدی. باند گلادیاتور منهدم شد و پلیس توی درگیری مسلحانه‌ای، خونه اون‌ها رو که حاشیه تهران بود محاصره کرد و دو نفرشون کشته شدن. پلیس وقتی وارد خونه شد جنازه‌ی نفر سوم رو هم پیدا می‌کنه، کسی که با پلیس همکاری می‌کرد و قول تخفیف مجازات رو از پلیس گرفته بود، عضو چهارم هم همون خانومی بود که با صبا طرح دوستی ریخته بود. حالا به چه منظور اون ساک رو پیش صبا می‌گذاره برای من هم معماست! شاید می‌خواسته زیر آبی بره و مواد رو پیش خودش نگه داره یا شاید فهمیده بود لو رفتن. به هرحال پلیس روز حادثه به دنبال دختر مدرسه‌ای با یه ساک مشکی می‌گشت که تصادف او زن باعث شد توجه‌ها رو از روی صبا برداشته بشه بعد هم همون‌طور که تعریف کردی، کارمندت به دادت می‌رسه و ذهن پلیس رو منحرف می‌کنه. پلیس طی عملیات هماهنگ همون روز به خونه تیمی باند گلادیاتور حمله می‌کنن.
    سرهنگ به یک‌باره سکوت کرد و سرش به‌سمت یوسف چرخید.
    - می‌دونی چه چیز باعث شد پلیس دیگه دنبال دختر مدرسه‌ای با یه ساک مشکی نگرده!؟
    ته چاه دل‌واپسی و اضطراب چنان دست و پا می‌زد که نفس‌هایش خس‌خس کنان از سـ*ـینه بیرون می‌آمد. کف دستش را روی صورتش گذاشت و آن را کلافه تا زیر چانه‌اش سر داد.
    - جناب سرهنگ لطفاً خودتون بگید. ذهنم قادر به حل معمایی نیست.
    - معمای پیچیده‌ای نیست! وقتی پلیس به خونه حمله می‌کنه یه ساک مشکی پر از مواد مخـ ـدر پیدا می‌کنه و به تصور اینکه ساک مشکی همون ساکه دنبالش بودن از تحقیق منصرف میشن. چیزی که اون نفوذی که کشته شد یا نمی‌دونست و یا اینکه از پلیس مخفی کرده بود. این بود که دوتا ساک مشابه پر از مواد مخـ ـدر وجود داشت و پلیس با پیدا کردم یکی اون ساک‌ها توی خونه، تصور می‌کنه ساک مشکی رو پیدا کرده و با کشته شدن اعضای باند عملیات رو متوقف و پرونده مختومه میشه.
    سرهنگ به انتهای داستان رسید، از روی نیمکت برخاست و یوسف همراهیش کرد و دومرد روبه‌روی هم ایستادند.
    سرهنگ نگاهش را چهره‌ی آشفته‌ی یوسف به گردش در آورد و با دست به بازوی او چند ضربه‌ی ملایم زد.
    - پدر جوان، نگران نباش دخترت در امانه. هرچند به‌خیر گذشت؛ ولی بازم بهت میگم، تو و اون کارمندت ریسک بزرگی کردید، و عجولانه تصمیم گرفتید. باید همون روز ساک رو به پلیس تحویل می‌دادید. اگه اون باند متلاشی نمی‌شد شاید جون صبا تو و یا حتی اون کارمندت به خطر می‌افتاد.
    نفس‌های آسوده‌اش برگشت. حالا قدر آرامش خیال را می‌دانست، بهشتی که متعلق به ذهن است.
    یوسف وقتی از سرهنگ جدا شد، حس می‌کرد قدم‌هایش به سبکی بادی است که به میان موهایش می‌وزد.
    ***
    زندگی بر روی جریان آرام و نرمی درحال حرکت بود.
    سه روز اول مرخصی‌اش با آرامش سپری شد و به پذیرایی مهمانی که برای عیادت می‌آمدند گذشت.
    همسایه‌ها، دوستان دورونزدیک و البته اقوام!
    افسرخانوم با گل و شیرینی آمد‌، اما چهره‌ی دمغ و درهمش با صدمن عسل هم قابل خوردن نبود. ترفندهای حوریه‌خانوم برای زیر پا کشی جواب نداد و قفل دهانش را باز نکرد.
    خانواده‌ی دایی حشمت هم آخر هفته آمدند و طبق روال همیشه بدون ملاحظه حال صاحب‌خانه نه تنها برای شام بلکه شب هم ماندند و بهانه‌یشان این بود که فردا جمعه است و بیشتر پیش هم باشند.
    اما حسام صداقت به خرج داد و زیر گوش مهرسا که به اندازه‌ی گریه‌ی چاق و تپلی که در محله‌شان پرسه می‌زد، به حسام محل نمی‌گذاشت و او را به حساب نمی‌آورد پچ‌پچ کنان گفت:
    - حرف راست رو از من بشنو. لوله‌کشی کل آپارتمان‌مون امروز ترکیده و تا شنبه آب نداریم. بقیه‌اش بهانه‌اس!
    مهرسا وقتی این حرف‌ها را شنید با دهان نیمه باز او را نگاه می‌کرد!
    مهربان با مقوله‌ی مهمان مشکل نداشت اما باید تا رفتن دایی حشمت و خانواده‌اش قید جیک‌جیک عاشقانه و حال و احوال با یوسف را می‌زد.
    نفسی از سر حسرت از ته دلش بیرون آمد چیزی شبیه به آه خفیف!
    نگاهش به‌سمت ساعت مربع شکل کنار تختش برگشت که عقربه‌هایش لنگ‌لنگان به یازده نزدیک می‌شدند.
    یوسف ده دقیقه‌ی دیگر تماس می‌گرفت و امکان نداشت بتواند در حضور ستاره حتی یک جمله هم حرف بزند چه برسد به جیک‌جیک عاشقانه! عاقبت پیش از آنکه دلینگ دیلینگ موبایلش بلند شود، آن را روی حالت سکوت گذاشت و تندوتیز بدون وسواس در انتخاب جمله‌ها، برایش پیامکی با این مضمون فرستاد.
    « سلام خوبین؟ نمی‌تونم صحبت کنم برامون مهمون اومده.
    سپس زیر نگاه‌های ستاره که به‌ظاهر حرافی می‌کرد اما کنجکاو حواسش پی او بود، پیام را ارسال کرد و منتظر ماند.
    یوسف دکمه‌های پیراهش را باز کرد و پاهای تب دارش را از شر جوراب‌هایی که از صبح در کفش مانده بودند و بوی نا مطبوعی می‌داد، خلاص کرد. با خواندن پیامک مهربان آه از نهادش بر آمد!
    باید اعتراف می‌کرد که به‌آرامش صدای او معتاد شده بود و حالا حال خماری معتاد جماعت را می‌فهمید. نفس عمیقی کشید و پیراهنش را به روی تک مبل قدیمی گوشه‌ی اتاق انداخت و برایش تایپ کرد.
    «سلام، حال من خوب است و کنار تو، حال روزگارم بهتر می‌شود. فردا صحبت می‌کنیم، خوب بخوابی.»
    این جمله یک سورپرایز شیرین بود، آن‌چنان که خون با تمام سرعت به‌سمت گونه‌هایش دوید و چهره‌ی مهتابی‌اش را صورتی کرد و با صدای ستاره به آنی سر برداشت و نگاهش با او که اوریب کنار پنجره ایستاده بود و زیر چشمی او را زیر نظر داشت تلاقی کرد.
    - شرط می‌بندم مخاطب پشت خط که باهاش پیامک رد و بدل می‌کنی یه مذکره!
    ستاره این را گفت و از چهارچوب پنجره دل کند و به‌سمت او آمد و درحالی‌که یک تای ابرویش بالا بود، پوزخندی مهمان چهره‌ی متعجب او کرد.
    - تعجب نکن من آدم باهوشی نیستم، تو خیلی ناشی هستی!
    سپس در یک قدمی‌اش ایستاد و با سر و چشم به صورت او اشاره کرد.
    - لپ‌های گل گلیت رسوات کرد.
    ستاره این را گفت و کنار مهربان روی لبه‌ی تخت نشست و با دلهره‌ای که در لحنش پیدا بود، پرسید:
    - ببینم نکنه داری روی مخ بهزاد کار می‌کنی؟ آخه کی باورش میشه دختری از یه همچین مرد جذابی بگذره!
    چشمانش مثل دو خط باریک شدند! در این که ستاره باهوش نبود شکی نداشت، اما مطمئن بود کاسه‌ی فضولی و حسادتش به قدر کفایت پروپیمان است.
    گذشته از رابـ ـطه‌ی قوم و خویشی، ستاره با اختلاف چند ماه تقریباً هم سن او بود.
    دوران کودکی هم‌بازی بودند و دبستان هم‌کلاس و روی یک نیمکت می‌نشستند، اما به لطف پچ و واپچ‌های زنکی زندایی‌مرضیه و دخالت‌های بی‌جایش، هیچ‌گاه دوستان خوبی نشدند و حالت بعد از آن همه خاطرات مشترک به جای اینکه کنار هم باشند روبه‌روی هم بودند.
    از لبه‌ی تخت برخاست و کلافه موهایش نارنجی‌اش که حالا تا روی بازویش می‌رسید و روی شانه‌هایش پخش‌وپلا شده بود را پس‌زد و آن‌گاه روبه‌رویش ایستاد.
    - می‌دونم دلت پیش بهزاد گیر کرده و نگرانی که همسایه‌ی ما شدند؛ ولی من رو تهدید نبین! حتی حاضرم کمکت کنم تا بهش برسی.
    جمله‌ی آخر مهربان ضربه فنی‌اش کرد. چشمانش از تعجب حالت دایره به‌خود گرفت و دهانش تقریباً نیمه باز ماند.
    مهربان تکه‌ای از مویش که کج بر روی چشمانش افتاده بود را پشت گوشش پنهان کرد و درحالی‌که به‌سمت در اتاق می‌رفت، گفت:
    - من برم کمک مامانم دست تنهاس.
    سپس پیش از خارج شدن روی پاشنه‌ی پا چرخید، به‌سمت او برگشت و با لحنی پر طنز، ادامه داد:
    - من می‌دونم چرا باهوش نیستی! چون وقتی داشتن هوش رو تقسیم می‌کردن تو رفته بودی پی فضولی و توی صف نبودی.
    ستاره خندید. پرچم صلحش را بر افراشت، بالش را از روی تخت برداشت و به‌سمت او پرتاب کرد. پشت‌بندش برخاست و با همان خنده‌ی تروتازه‌ی کنج لبش همراه او راهی شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    شنبه، اولین روز هفته با پیامک کوتاه نیره‌خانوم غافل‌گیر شد.
    «دلشادجون امروز سرویس نداریم. طوطی رگ سیاتیک کمرش گرفته، من هم مرخصی گرفتم به این ذلیل نشده برسم.»
    چینی به بینی‌اش افتاد و زیر لب آخی از سر دلسوزی گفت و برای آقای طوطی خوش قلب متأسف شد؛ ولی چیزی از اشتیاقش هم کم نشد.
    امروز روز او بود و می‌بایست قدری سخاوت به خرج می‌داد تا بد قولی یوسف را فراموش کند و از یاد ببرد که روز جمعه نه تنها زنگ نزد، حتی یک پیامک مختصر و مفیدی هم برایش نفرستاد.
    میان هل هله‌ای که برای دیدن یار داشت دست‌ودلباز آژانس گرفت تا در دام ترافیک صبحگاهی نیفتد و دیر به کارخانه برسد؛ ولی از آنجایی که هرچه که پیش‌بینی می‌کنیم گاهی درست از آب در نمی‌آید تمام نقشه‌هایش نقش بر آب شد.
    گویا امروز رگ سیاتیک شانس و اقبال او هم گرفته بود، چرا که ماشین آژانس در اتوبان تهران کرج پنچر شد و دیر به سرکار رسید و تأخیر خورد، اما باز هم لبخند از لب‌هایش جدا نشد.
    یک هفته بعد از دل‌تنگی و دوری از کارخانه و صاحبش، مهندس یوسف روشن به سرکار بر می‌گشت و مدام لحظه‌ی دیدار خود را تجسم می‌کرد و برایش نقشه‌های به شکل رویا در ذهنش می‌کشید، البته فقط در رویا سیر نمی‌کرد و گوش به زنگ هم بود تا یوسف به بهانه‌ای صدایش کند و رویاهایش رنگ و بوی حقیقت بگیرد، اتفاقی که نیفتاد !
    مانند همیشه به سراغ نیمه‌ی پر لیوان رفت و آن را به پای مشغله‌های یوسف گذاشت که در یک هفته غیبتش می‌بایست به آن سروسامان می‌داد.
    از پشت در صدای تاپ تاپ قدم‌ها را می‌شنید، همهمه‌هایی گنگ و نا مفهوم، حتی بازوبسته شدن در دفترکار را که بر روی پاشنه قیژقیژ کنان بازوبسته می‌شد را از حفظ بود و این اشتیاق وسواس گونه باعث شد تا هرچند لحظه یک‌بار به صفحه‌ی موبایلش نگاه کند تا مبادا پیامکی بیاید و او متوجه نشود.
    رفته رفته حس می‌کرد نامریی شده است چرا که حتی آقای عباسی با اخلاق تندوتیزش اشتباهاتش را نادیده می‌گرفت و بی‌آنکه غرولند کند آن‌ها را درست می‌کرد.
    دلش می‌خواست یکی قاروقور شکم گرسنه‌اش را به همراه ذهن متلاطمش ساکت می‌کرد که دست در دست هم لی‌لی کنان به‌سراغ فاز منفی می‌رفتند. پوف بلند و صدا داری کشید و عاقبت تاب نیاورد، باید قدمی بر می‌داشت و مستمسکی جز دسته کلید کلاغ نشان صبا پیدا نکرد و بعد از ظهر حوالی ساعت سه مانند دانش‌آموز تنبلی که پی فرصت باشد تا از کلاس فرار کند به بهانه‌ی سرویس بهداشتی گریزی به بیرون زد.
    اولیایی درحالی‌که سرش تا بیخ درون کامپیوتر سیر می‌کرد و پنجه‌هایش ماهرانه روی کیبورد دکمه را فشار می‌داد، نیمچه نگاهی خرجش کرد. پرسید:
    - چی می‌خوای دلشاد؟
    بی‌تعارف جواب داد:
    - با آقای مهندس کار داشتم.
    اولیایی سری تکان داد و گوشی تلفن سانترال را برداشت و آن را روی بلندگو گذاشت و درحالی‌که همچنان انگشتانش در حرکت بود با صدای بلند گفت:
    - خسته نباشید آقای مهندس، دلشاد با شما کار داره می‌تونه بیاد داخل؟
    - اولیایی، گفتم هیچ‌کس مزاحم نشه!
    صدای تق گوشی که روی دستگاه نشست همانند پتکی بر سر مهربان فرود آمد، همان قدر سنگین و دردناک. اولیایی نگاه و کلامش با هم رنگ دلسوزی گرفت و دست از تایپ بر داشت و به چشمان مهربان خیره شد که دلخوری میان آن لنگر انداخته بود.
    - اگه کارت واجبه بگو من برم داخل و برات انحام بدم.
    سپس مثل مادری که بخواهد خطای فرزندش را توجیح کند ادامه داد:
    - توی این یه هفته که تو مرخصی بودی مهندس هم به خاطر فوت خاله‌ی پدرش رفته بود کیش و آقای شمشیری هم کلی خرابکاری کرده و خلاصه کارهای کارخونه قاراشمیش شده!
    این توجیحات دردی از او دوا نمی‌کرد، صدای عصبی یوسف و جمله‌ی واضح و آشکارش نیشگون ریزی برای غرورش بود.
    از این که در صف«هیچ‌کس»قرار گرفته بود دل و غرورش توأم با هم مچاله شد.
    دورن معده‌اش هم فشار عجیبی حس می‌کرد، انگار کسی با مشت به آن پی‌درپی ضربه می‌زد. دل بی‌منطقش مانند دخترهای نوجوان تازه بلوغ شده سرکشی کرد و دو دوتا چهارتا، شایدها و اگرها را هم نادیده گرفت.
    کلید را بر روی میز گذاشت و توضیح داد:
    - مرسی، کار ضروری ندارم. صبا، دختر آقای مهندس توی تور شاعبدالعظیم با خواهرم که همسن هستن دوست شد و یه بار که اومد بود خونمون کلیدش رو خونه‌ی ما جا گذاشت. لطفاً این کلید رو بده به ایشون.
    سپس تشکر کوتاهی کرد و به‌سمت سرویس بهداشتی به راه افتاد و صدای اولیایی را از پشت‌سرش شنید که می‌گفت:
    - دلشاد، یه ربع دیگه می‌تونی بری خونه، چون امروز سرویس آقای طوطی نیست و هواهم زود تاریک میشه، مهندس دستور دادند خانوم‌هایی که با سرویس بر می‌گردن یه ساعت زودتر تعطیل بشن.
    مهربان همان‌طورکه گام بر می‌داشت بی‌آنکه به‌سمت او بر گردد دستش را بالا برد.
    - مرسی که گفتی.
    آن‌گاه خودش را مثل توپ بیسبال به‌سمت سرویس بهداشتی که انتهای راهروی باریک و طویلی قرار داشت پرتاب کرد تا بغض نشسته در صدا و چشم‌هایش حال زار دلش را رسوا نکند و برای مامان‌حوری به دروغ پیامک زد.
    «مامان موبایلم شارژ نداره. اگه خاموش شد دل‌واپس نشو با مترو میام، نگران نباش.»
    سپس گوشی‌اش را از بیخ‌وبن خاموش کرد.
    ***
    پاهای مشتاقی که صبح سبک بال برای یوسف می‌دوید، هنگام بر گشتن بی‌رمق و خسته لخ‌لخ کنان گام بر می‌داشت و برخلاف صبح که با آژانس آمده بود برای اینکه ذهنش را با محیط اطرافش مشغول کند تا راه و بی‌راه به یوسف نچسبد، خود را به ازدحام مترو و سیله‌ی نقلیه‌ی عمومی سپرد و با وجود آنکه زودتر از هر روز راه افتاده بود نیم ساعت دیرتر از همیشه رسید.
    مهربان با پیاده شدن در ایستگاه اتوبوس نزدیک خانه‌شان خودش را از شر ازدحام آن مستطیل متحرک نجات داد و به‌محض اینکه پایش به روی زمین رسید، نفس عمیقی کشید تا از بوی بد و نامطبوعی که از مبدأ زیر بینی‌اش جولان می‌داد، خلاص شود.
    اما با دیدن یوسف جایی حوالی خانه‌شان که به‌سمت او گام‌های بلند بر می‌داشت، یکی می‌بایست به داد کوبش قلب بی‌قرارش می‌رسید!
    به‌سرعت سرچ در اینترنت مغزش صدها واکنش پیش رویش گذاشت.
    می‌توانست مثل دختر بچه‌های لوس و لجباز از کنارش رد شود و بگوید« باهات قهرم و دیگه دوستت ندارم »یا با غرور چانه بالا دهد و سردوخشک، خالی از هر حسی بگوید «سلام، امرتون؟» و یا تمام عصبانیتش را از این نادیدن گرفتن بر سر او فریاد می‌زد.
    اما وقتی گام‌هایشان به هم رسیدند، روبه‌روی هم متوقف شدند و زمان هم به‌احترام آن دو برای چند ثانیه و شاید کمی بیشتر ایستاد که بی‌کلام در نی‌نی مردمک‌های یکدیگر غوطه‌ور و به مجسمه‌های سنگی تبدیل شده بودند.
    ثانیه‌ها برای مهربان زودتر از یوسف به‌حرکت در آمد و در دم، کاسه‌ی چشمانش پر از اشک شد و از پس آن یوسف را بعد از یک هفته دوری و شاید چند روزی بیشتر تار و لغزان می‌دید.
    یوسف با دیدن حلقه اشک درشت در چشمان او که می‌دانست مسبب تولد این اشک‌ها خود اوست، دل‌تنگ و بی‌تاب با قدمی دیگر فاصله‌اش را قدری کوتاه‌تر کرد.
    و چقدر دلش می‌خواست بدون در نظر گرفتن شرع و عرف دست‌هایش را به دور شانه‌های کوچک او حلقه می‌زد و او را محکم در آغوشش می‌فشرد و یا چشمان غرق اشکش را نوازش‌وار لمس می‌کرد، اما عقل به خواست دل سرکش پیروز شد و از جایی ته ته قلبش اسم او را نجوا گونه صدا زد:
    - مهربان!
    تأثیر لحن نوازش گونه‌ی یوسف به‌قدری بود که حلقه‌های اشک دیگر تاب نیاورده و قل‌قل کنان بر روی گونه‌هایش سر خوردند.
    یوسف کلافه‌تر از لحظه‌ی قبل سری به‌اطراف چرخاند. از خلوتی و تاریک و روشن دم غروب استفاده کرد و جایی حوالی صورتش، گفت:
    - وسطه پیاده رو درست نیس با هم حرف بزنیم، بیا بریم توی ماشین من صحبت کنیم.
    یوسف این را گفت و تروفرز دست دور بازوی باریک او حلقه کرد و به‌دنبال خود کشید و مهربان بی‌حرف مطیع با چشمان پر اشک همراهیش کرد.
    ***
    از جایی در درونش، احساسات غلیان یافته، تلنگری که به غرورش خورده و دل‌تنگی که جان به لبش رسانده بود به شکل گریه‌ای بی‌پروا خود را نشان داد. یوسف در سکوت معلق بین‌شان چند ثانیه‌ای کوتاه فرو رفت و عاقبت به‌سمت مهربان که روی صندلی مسافر نشسته بود برگشت و نوازش‌وار با صدایی که قدری خش داشت، گفت:
    - عزیز دلم، بگذار برات توضیح بدم.
    با صدای نوازش‌وار یوسف و عزیز دلمی که نخ دلش را پاره کرد، سرش به‌سمت او چرخید که خیره نگاهش می‌کرد.
    ریش و سبیل پر و مشکی صورتش را پوشانده بود و هم‌خوانی غریبی با پیراهن مشکی‌اش داشت. موهایش قدری نامرتب و پلک‌های خسته‌اش خمـار و افتاده به‌نظر می‌رسید.
    یوسف به‌سمت داشبورد خم شد و چند برگ دستمال کاغذی از آن بیرون کشید و به‌سمت مهربان گرفت و با لبخندی محو کنج لبش، گفت:
    - همیشه فکر می‌کردم فقط گریه‌های صبا اعصابم رو داغون می‌کنه؛ ولی حالا می‌بینم گریه‌های دختری که فقط چند ماه می‌شناسمش قلبم رو آتیش می‌زنه.
    مهربان بی‌نفس ماند، اگر می‌دانست این چهارتا قطره اشک اهرمی برای اعترافی عاشقانه می‌شود، خون گریه می‌کرد تا بیشتر از این‌ها از یوسف می‌شنید.
    روح خسته و پر تلاطم یوسف به درودیوار جسم خسته‌تراش می‌کوبید؛ ولی خستگی‌هایش را مردانه پشت سنگر غرورش پنهان کرد و دستمال کاغذی را نرم و نوازش‌وار بر روی گونه‌ی مهربان و رد به جا ماندن از اشک او کشید.
    - معذرت می‌خوام. باور کن امروز روز خوبی نداشتم، از صبح تمام کارگرها برای شکایت از متین به دفترم سرازیر شدن. وقتی اولیایی زنگ زد، من با تلفن کارخونه حرف می‌زدم و درگیر مشتری بودم که پول رو به حساب کارخوده واریز کرده بود، اما متین به تعهداتمون عمل نکرده بود و من به تصور اینکه بازهم یکی از کارگرها برای شکایت اومده بدون این که حرف‌های اولیایی رو بشنوم، گفتم هیچ‌کس مزاحم نشه. نیم ساعت بعد اولیایی اومد توی اتاقم و گفت:
    - دلشاد اومده بود و شما اجازه ندادید داخل‌بشه و گفتید هیچ‌کس داخل نشه. کلید صبا رو داد به من تا بهتون بدم.
    یوسف لحظه‌ای تأمل کرد و به‌قدر نفسی کوتاه تا به احساسی که در دلش نسبت به مهربان به جوش و خروش افتاده بود، مسلط شود و ادامه داد:
    - می‌خواستنم بگم بیای توی اتاقم؛ ولی رفته بودی. زنگ زدم موبایلت ولی اون هم خاموش بود. حالا به این چیزهای برات تعریف کردم یه جلسه،ی اعصاب خورد کن و خرابی یکی از دستگاه‌های سالن کارخونه و تموم شدن شارژ موبایل و نداشتن شارژ و گم شدن متین رو هم اضافه کن.
    دل‌خوری‌هایش را فراموش کرد و تمام جمله‌های یوسف را رها کرد و فقط به جمله‌ی آخر او چسبید.«گم شدن متین رو هم اضافه کن.»
    چهره‌ی یوسف در ابتدای شب پاییزی قدری تیر و تار به نظر می‌رسید و گاهی عبور ماشینی از روبرو برای لحظاتی کوتاه، نور بر چهره‌اش می‌پاشید.
    قدری صاف نشست و با حالت گیج‌وگنگ پرسید:
    - آقای مهندس، میشه واضح‌تر توضیح بدید؟ منظورتون رو متوجه نشدم! یعنی چی که آقای شمشیری گم شدن!؟
    یوسف با سر انگشت پیشانی‌اش را ماساژ داد و درحالی‌که نگاهش به روبه‌رو بود، گفت:
    -مهربان خودم همین قدر می‌دونم. یه هفته نبودم رشته‌ی زندگیم از دستم در رفته! اون از وضع کارخونه که هیچی سرجاش نیس، این هم از متین که معلوم نیس کجاس!
    یوسف میان جمله‌هایش نفسی از سر استیصال کشید، عمیق و پر آه.
    - هفته‌ی گذشته متین زیاد سرحال نبود. هرچی من و عمه‌پوران پی جو شدیم جواب سر بالا داد. تا اینکه چهار شنبه تماس گرفت و گفت برای اینکه حال و هواش بهتر بشه با یکی از دوستاش میره شمال و قبل از اومدن ما بر می‌گرده خونه، اما هنوز بر نگشته و تماس هم نگرفته! موبایلش هم خاموش و از کی خاموش شده خدا می‌دونه ! متین هر چقدر بی‌فکر باشه محاله مادرش رو دل نگران کنه. خودم به عمه‌پوری دلداری میدم؛ ولی ته دلم بد جوری شور می‌زنه.
    مهربان که ذهنش خودکار پی چاره می‌گشت، بلافاصله گفت:
    - خب، اگه شماره‌ای از دوستش داشته باشید می‌تونید از اون سؤال کنید. اون حتماً ازش خبر داره.
    یوسف کلافه دستی به ریش‌های مرتب و نرمش کشید و با لحنی که بر روی موجی از عجز و ناتوانی سوار بود، جواب داد:
    - با اون دوستش که می‌گفت میره شمال تماس گرفتیم، بنده‌ی خدا روحش هم خبر نداشت! دوستای دیگه‌اش هم ازش بی‌خبر بودند حتی به نازنین هم گفته بود میره شما. با پلیس راه تماس گرفتم شکر خدا توی این سه روز آخر هفته هیچ تصادف جاده‌ای گزارش نشده.
    سکوت میان نشان نشست آن‌چنان که صدای نفس‌های یکدیگر را می‌شنیدند و عاقبت مهربان پشیمان از قضاوت عجولانه و شتاب‌زده‌اش سکوت یخ‌زده بین‌شان را با لحنی پر از امید گرم کرد.
    - نگران نباش. متین که بچه نیس! یه جوون بیست و سه ساله‌اس. هنوزم دیر نشده، انشاءالله تا شب بر می‌گرده خونه. کارهای کارخونه هم یکی دو روز دیگه بر می‌گرده به روال سابق. من هر وقت گره به زندگیم می‌افته توکل می‌کنم به خدا و میگم، اگه لازم باشه خدا از عرش میاد روی زمین و کنار بنده‌هاش می‌ایسته و گره‌هاشون رو باز می‌کنه. فقط باید این رو باور کنیم.
    مهربان نرم و مخملی جمله‌ها ادا می‌کرد و یوسف دل‌تنگ او چشم از دریای پیش رویش بر نمی‌داشت.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گم شدن متین مثل صدای انفجار توپ در کارخانه پیچید.
    متینی که بین کارگرها نه تنها محبوب نبود بلکه سایه‌اش را از فرسنگ‌ها دورتر با تیر می‌زدند!
    بازار شایع داغ و پر و پیمان بود. جوان‌ترها می‌گفتند «دودر کرده و پی عشق و حال رفته.» اما پیرترها با جملاتی شمرده‌تر می‌گفتند امان از دست اولاد نا اهل.»
    و در این میان یوسف کلافه و پریشان حال، درحالی‌که یک پایش در کارخانه بود و موبایل از کنار گوشش یک وجب دورتر نمی‌رفت، همراه پوران‌خانوم به هر جایی که ممکن بود متین رفته باشند سر می‌زدند.
    مهربان از دور نظاره‌گر چهره‌ی درهم و نامرتب یوسف بود که مثل سأبه می‌آمد و چون باد با قدم‌هایی پر شتاب از کارخانه خارج می‌شد. از او جز دستانی که پر از دعا رو به آسمان پر گشوده بودند، هیچ‌کاری بر نمی‌آمد.
    کارگران و کارمندان کارخانه که ارادت خاصی به یوسف داشتند، رفته‌رفته خوشحالی‌شان از نبودن متین رنگ باخت و به شکل همدردی ظاهر شد.
    متین قطره آبی شده بود و به دل زمین فرو رفته بود.
    کنار این بی‌تای‌ها، نازنین قیاسی هم حضور مستمر داشت و مانند کسی که حاجتی دارد به کارخانه دخیل بسته بود. او با حال زار و نزار صبح می‌آمد و به وقت تعطیلی کارخانه به تهران بر می‌گشت و همدمش مهربان شده بود.
    نازنین ساعت‌ها کنار او می‌نشست و در سکوت خیره به گوشه‌ای ذل می‌زد و یا دستمال به‌دست آبغوره می‌گرفت و از میتن
    می‌گفت.
    - مهربان دارم دیوونه میشم! الان یه هفته‌اس از متین بی‌خبریم. اون موبایل لعنتیش هم که همش خاموشه.
    صدای گریه‌های نازنین و فین‌فین‌هایش که گویا به ابری پر باران متصل شده بود تمامی نداشت. همانند حرف‌های تکراریش که بارها به سبک و سیاق متفاوت شنیده بود.
    سر کج کرد و آقای عباسی را دید که کنار پنجره ایستاده بود و به دل و جان سیگارش پک‌های عمیق و جان‌دار می‌زد.
    آقای عباسی هم این روزها دل‌ودماغ کار کردن نداشت و دل‌واپس حال و روز مدیرعامل خوش قلبی بود که گره کار بسیاری را باز کرده بود و حالا ناتوان از باز کردن گره‌های خودش بود و به همراه سیگارش با او همدردی می‌کرد.
    مهربان صندلی‌اش را قدری جلوتر کشید و صدای سایش پایه آهنی آن بر روی زمین ناله‌وار گوش‌هایشان را آزار داد. روبه‌روی صندلی نازنین نشست و دست روی پای او گذاشت.
    - بسه نازنین‌جان. پاشو برو خونه یه کم استراحت کن. اگه خبری بشه مطمئن باش بهت خبر میدم.
    نازنین مثل دختر بچه‌های لوس فین‌فین دماغش را همراه چانه‌اش بالا کشید و بدون توجه به حضور آقای عباسی با صدایی که از فرط گریه بد آهنگ به نظر می‌رسید، گفت:
    - مهندس اجازه داده که بیام. من جایی نمیرم! اینجا که باشم حس می‌کنم به متین نزدیک‌ترم. آخرین باری که دیدمش باهم دعوامون شد، بهش گفتم پس چرا نمیای خواستگاری؟ بابام می‌خواد شازده پسری که دل دخترش رو بـرده ببینه و اگه نیای مجبورم می‌کنه برم انگیس پیش عموم.
    آقای عباسی دل از پنجره جدا کرد و ته مانده‌ی سیگار ش را هم داخل جا سیگاری روی میز کارش دفن کرد و درحالی‌که روی صندلی گردانش می‌نشست، گفت:
    - پس معلوم شد مهندس شمشیری چرا غیبش زده! دختر جون آدم حرف خواستگاری رو با مقدمه چینی به جوون مردم می‌زنه. حالا خوبه سکته نکرده و بنده خدا از ترس! بی‌نام و نشون پا گذاشته به فرار و یه جماعتی رو علاف و حیرون خودش کرده. نگران نباش همین که بفهمه منصرف شدی خودش بر می‌گرده. حالا هم پاشو برو توی محوطه‌ی کارخونه یه چرخی بزن تا ما هم به کارمون برسیم. دلشاد همین‌جوریش سر به هواست!
    خنده تا پشت لبش آمد. به احترام اشک‌های نازنین آن را در دم بلعید.
    این روی طنز آلود آقای عباسی همیشه بد اخلاق را ندیده بود!
    نازنین همراه گریه‌هایش پقی زیر خنده زد. اشک‌هایش با خنده ادغام شد و جو سنگین اتاق از بین رفت.
    سپس فین‌فین کنان همراه ته مانده!ی همان خنده که هدیه‌ی آقای عباسی بود، سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
    خب فرصتی که از صبح پی آن دل‌دل کنان دربه‌در می‌گشت با بیرون رفتن نازنین به‌دست آورد و حالا می‌بایست با بهانه‌ای کوچک خود را به اتاق یوسف می‌رساند.
    فکری مانند پیکان نورانی از ذهنش گذشت و بی‌درنگ شتاب‌زده از رسید پول‌های واریز شدن به حساب کارخانه پرینت گرفت و برگه به‌دست سیخ ایستاد و بی‌وقفه جملات ذهنش را که از پیش طراحی کرده بود ردیف کرد.
    - آخ! آقای عباسی، فراموش کردم این رسیدها رو بدم مهندس امضا کنن. اگه اجازه هست من برم دفتر ایشون؟
    عباسی خیره نگاه کرد ممتد و طولانی، سپس نچی زیر لب گفت و چانه‌ای بالا انداخت.
    - دلشاد از تو حسابدار و دستیار برای من در نمیاد! زود بیا، لیست بیمه‌ی کارگرها رو آماده کن. اگه تاریخش رد بشه برامون درد سر میشه و بیمه مکافات داریم.
    پیروزمندانه لبخندی همانند یک فاتح بر لب‌هایش نشست. چشمی گفت و وقت رفتن صدای آقای عباسی را از پشت‌سر می‌شنید که می‌گفت:
    - دلشاد جلدی بر گشتی‌ها! الان رفیقت میاد حوصله‌ی آبغوره گرفتنش رو ندارم.
    ***
    میان کلاف سردرگم روزهایش که پر از گره‌های کور بود، حضور مهربان برایش زنگ تفریحی بود برای نجات از جهنم روزگارش.
    دختری که با لحن آرام و ظریف صدایش، آرامش به تاروپود مغزش تزریق می‌کرد.
    نمی‌دانست در پس تقدیر چه حکمتی پس و پنهان شده بود که هربار با اتفاقات ریز و درشت‌، خط فاصله بین‌شان می‌انداخت.
    مانند همیشه به‌احترامش برخاست و میز را دور زد. به استقبالش رفت و جایی در یک قدمی‌اش ایستاد و در جواب مزاحمت نیستم او نرم و نوازش‌وار، گفت:
    - برای تو همیشه وقت دارم.
    سپس با دست به مبل‌های چرمی قهوه‌ای‌رنگ اشاره کرد و ادامه داد:
    - چرا ایستادی؟ بشین.
    مهربان مطیع، نرم سرش را جنباند. به‌سمت مبل رفت و برگه‌های دورن دستش را روی میز گذاشت. هر دو روبه‌روی یکدیگر نشستند حالا یخ‌های رودربایستی بین‌شان آب شده و رفتارشات قدری صمیمی‌تر از روزهای گذشته شده بود و روان‌تر با هم صحبت می‌کردند.
    سکوت یکدیگر را می‌فهمیدند و غم‌ها و غصه‌های دیگری را می‌شناختند. خنده‌هاشان هم مشترک بود و بی‌توقع عشق را تقسیم می‌کردند.
    زمان در کنار مهربان برای یوسف در نقطه‌ی آرامش می‌ایستاد و متحیر بود از بندی که این دختر مو نارنجی به دلش زده بود، با آن ابروهای روشن و پوست مهتابی و کک و مک‌های قهوه‌ای روی بینی و گونهژاش.
    مهربان میان جمله‌ها به دنبال جمله‌ای می‌گشت که تکراری نباشد. جمله‌هایی از این دست که «از متین چخبر؟» یا «از آقای شمشیری خبری نشد؟ زنگ نزد؟» و یا جمله‌ی تکراری و کلیشه‌ای مثل این «به پلیس خبر دادید؟ ان شاءالله هرجا هست سلامت باشه.» جمله‌های که بارها و بارها از دوست و آشنا و فامیل، حتی کارگران کارخانه مداوم و پی‌درپی می‌شنید.
    دلش می‌خواست جمله‌ای تروتازه و یونیک بگوید. جمله‌ای پر از طراوت مثل باران دم صبح پر از امید، تا باری از روی شانه‌های مرد پیش رویش سبک کند.
    ناگهان ذهنش جرقه‌ای زد و آن فکر بکر را کشف کرد.
    - برای بعد از ظهر دعوتم رو برای صرف یه فنجون معجون آرامش توی یه کافه‌ی دنج که یه تراس دست و دل‌باز داره و پنجره‌های قدیش دل می‌بره قبول می‌کنی؟ آپشن این دعوت یه کیک وانیلی خوش طعم و خوش بو و برنگه.
    ذهن یوسف بی‌درنگ به آن بعد ظهر پاییزی بارونی پر کشید و کافه‌چی که آنها را به خوردن معجون آرامش دعوت می‌کرد لبخندی به نرمی خاطره‌ای که در ذهن داشت روی لب‌هایش نقش بست. و انگشتان هر دو دستش را میان موهای پرو خوش حالتش که مثل همیشه با فرق کج دل می‌برد، شانه‌وار فرو برد و آن‌ها را به‌عقب هول داد و درحالی‌که به چشمان او خیره شده بود به صندلی گردانش تکیه داد، گفت:
    - تو خود معجون آرامشی.
    باز هم گرفتار یکیدیگر از آن اعتراف‌های عاشقانه‌ی گاه‌وبی‌گاه یوسف شده بود که برایش حکم نوازش بر روی احساس را داشت.
    یوسف ادامه داد:
    - بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم ذهنم رو می‌خونی و می‌دونی به چی فکر می‌کنم و دنبال چی هستم. باید اعتراف کنم اولین کسی هستی که توی این چند وقت سؤال تکراری ازم نپرسیدی و پی دلداری و دلسوزی نیستی! این مدت خیلی درگیر بودم و ازت غافل شدم. از خودت بگو، خوبی؟ از خواهرت خبری شد؟
    سرش را نرم بالا انداخت، کنار غصه‌های یوسف، غصه‌های خودش را هم داشت.
    - نه متأسفانه خبر تازه‌ای نیس! انگار گم شدن مثل یه ویروس خطرناک اپیدمی شده و افتاده به جون اون‌هایی که دوستشون داریم. با این تفاوت که وکیل کارخونه دنبال متین می‌گرده و ما دستتمون به هیچ آدرسی بند نیست تا دنبالشون بگردیم.
    یوسف خیره به چشمان او، گفت:
    - درکتتون می‌کنم. حالا حس و حال تو و خانواده‌ات رو می‌فهمم اینکه بی‌خبری از عزیزی چقدر سخته! متین برام مثل برادر کوچک‌ترم می‌مونه، همیشه مواظبش بودم و با نبودنش چراغی از خونواده‌مون خاموش شده.
    یوسف دستی بر روی پلک‌های خسته‌اش کشید.
    - دوباره بر گشتم خونه‌ی عمه‌ام. حس یه آدم خانه‌به‌دوش رو پیدا کردم که مدام مجبوره ساک به‌دست از یه جا، به جای دیگه بره! عمه‌پوران حال و روز خوبی نداره مدام گریه می‌کنه و مشت‌مشت قرص می‌خوره و حاضر نیس از خونه تکون بخوره. میگه شاید متین با تلفن خونه تماس بگیره. صبا هم یه گوشه کز کرده و چشماش از نگرانی دو دو می‌زنه. اقوام دور و نزدیک یا پشت خط تلفن هستن یا توی سالن پذیرایی خونه نشستن. خلاصه مهربان بد جایی گیر کردم. دیگه کاری از دستم بر نمیاد و باید منتظر بنشینم تا پلیس خبری ازش پیدا کنه. البته صمدی وکیل کارخونه هم ببکار نشسته و داره به هر دری می‌زنه تا بلکه یه سر نخ از متین پیدا کنه.
    مهربان در سکوت سنگ صبور او شده بود و او را وجب به وجب نگاه می‌کرد و عاقبت وسوسه‌ی لمس موهای صاف و خوش حالت یوسف را میان دست‌های در هم قلاب شده‌اش خفه کرد.
    مسیر مردمک‌های بازیگوشش به پلیور سرمه‌ای یقه گرد او منتهی شد که به تنش خوش قواره نشسته و آفتاب بی‌رمق پاییزی کج و مورب از چهار چوب پنجره از پشت بر روی شانه‌های فراخ و پهنش می‌تابید.
    یوسف متوجه‌ی نگاه خیره‌ی مهربان بر روی شانه‌هایش شد. درد دل‌هایش را رها کرد، قدری سرش را به‌سمت او خم کرد و با لحنی آرام و نوازش گونه، پرسید:
    - چی توی شونه‌های من دیدی که همیشه این‌جوری بهش خیره میشی!؟
    به‌سرعت نور جواب سؤال یوسف از ذهنش گذشت. مردونگی و تعهد، شانه‌هایی که می‌توانست امن‌ترین نقطه‌ی دنیا باشد.
    برای دست‌پاچه شدن همین جمله کفایت می‌کرد. گفتگوهای ذهنش بر روی بازبان ننشست و شرمنده از اینکه به جای گوش دادن به درد دل‌هایش حواسش پی بازیگوشی دل می‌چرخید، سر به زیر انداخت و برگه‌های رسید چک‌ها را به‌سمت او هول داد و با چشمانی که از دیدن او پرهیز می‌کرد، ناشیانه سر حرف را بر گرداند.
    - ای وای، داشت یادم می‌رفت به بهانه‌ی امضای این برگه‌ها اومدم! آقای عباسی سفارش کرد زود برگردم.
    یوسف با همان لبخند کنج لبش سری تکان داد، سپس خودکار رها شده بر روی میز را برداشت، خم شد و پای برگه‌ها را امضا کرد و آن‌ها را به‌سمت مهربان گرفت.
    - اگه دعوتت به صرف معجون آرامش همچنان پا بر جاست، همون جای همیشگی از سرویس پیاده شو.
    و جواب مهربان لبخند وسیعی بود.
    ***
    دم نوش گیاهی که صاحب کافه برای جلب مشتری به آن معجون آرامش می‌گفت، برای یوسف آرامش به ارمغان آورد و در انتهای دیدارشان برای مهربان یک دسته گل رز قرمز زیبا. ده‌ها شاخه گلی که هنگام توقف در سر چهارراه، یوسف دست و دلباز بزرگ‌ترین آن‌ها را از دست فروش دوره‌گرد خرید.
    گل‌های چشم نوازی که حجم آن علاوه بر بوی خوشش تمام آغوشش را پر کرده بود.
    به یاد دسته گلی افتاد که بهزاد برایش خریده بود، که اسم دسته گل عروس بر روی آن بود اما بیشتر شبیه دسته گل مراسم ترحیم بود همان قدر پر غم و نازیبا!
    صورتش را به داخل گل‌ها فرو برد تا خاطرات بد را لابه‌لای شاخه‌های گل رز گم کند و با هیجانی که در صدایش مواج موج می‌زد،
    گفت:
    - وای خدای من، این گل‌ها خیلی خوشگله! مرسی.
    یوسف درحالی‌که دنده را عوض می‌کرد تا با سبز شدن چراغ راهنمایی و رانندگی به راهش ادامه دهد زیر چشمی نگاهی روانه‌ی او کرد که همچنان هیجان‌زده بود .
    - خواهش می‌کنم، قابل تو رو نداره!
    مهربان دستی نوازش‌وار بر روی گلبرک‌های لطیف و مرطوب گل‌ها کشید و سرش به‌سمت یوسف چرخید.
    - پنهون کاری دیگه درست نیست. این دسته گل بهونه‌ای میشه تا همه‌چیز رو برای مامان و بابام بگم.
    مهربان نیم‌رخ یوسف و لبخند نرم بر روی لبش را از پس انبوه گل‌ها می‌دید و نمی‌دانست پاییزی که آبستن اتفاقات بسیار است، باز هم مانعی جلوی پایش می‌گذارد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    مـسـ*ـتی و حلاوت یک بعد از ظهر عاشقانه و سورپرایز یوسف که ده‌ها گل رز بود به محض ورودش با لحن سرزنش آقاجانش نه تنها دود شد و به هوا رفت، بلکه لبخند روی لبش را هم دزدید.
    آقای دلشاد دست روی چرخ‌های ویلچرش گذاشت و آن را قدری به جلو هول داد و درحالی‌که نگاهش بر روی دسته گلی بود که تمام حجم سـ*ـینه‌ی مهربان را پر کرده بود، سلام او را بی‌پاسخ گذاشت و سرد و کوبنده گفت:
    - نباید حواست به موبایلت باشه؟ غروب تا حالا هزاربار من و مامانت و مهرسا به موبایلت زنگ زدیم!
    از شرمندگی لب‌هایش را بر روی هم فشرد. به یاد موبایلش افتاد که از حالت سکوت خارج نکرده بود. دسته گل را همراه نگاهش به پایین سر داد و با لحنی که شرمندگی از آن شره می‌کرد، جواب داد:
    - ببخشید! موبایلم روی سایلت بود، متوجه نشدم. من که گفته بودم یکم دیر میام.
    آقای دلشاد با اخم نشسته میان دو ابرویش به میان حرفش آمد.
    - بله گفته بودی دیر میای؛ ولی نگفتی که موبایلت رو جواب نمیدی!
    سپس نگاهش به‌سمت دسته گل واژگون شده در دست مهربان برگشت و با همان لحن توبیخ گرش، ادامه داد:
    - مناسبت این گل‌ها چیه!؟
    قلب مهربان به حالت سکته ایستاد و دوباره شروع به حرکت کرد.
    حرکتی ناموزن مانند تالاپ و تولوپ! دوست داشت در دم زمین دهان باز می‌کرد و او را درسته قورت می‌داد. در این شرایط محال بود بتواند از یوسف بگوید و به ناچار به اولین دروغی که به ذهنش رسید رضایت داد.
    - گل‌ها رو از سر چهارراه برای شما گرفتم.
    آقای دلشاد دروغ او را باور نکرد و این را از چشمان باریک شده‌اش فهمید و نگاه خیره‌اش که مستمر و پیوسته چشم از او بر نمی‌داشت.
    - چرا خودتت رو به‌زحمت انداختی؟ یه شاخه هم برای من کافی بود.
    سپس نگاهش را از سر فرو افتاده‌ی مهربان برداشت و با بی‌اعتنایی واضحی به او، ویلچر را به‌سمت اتاقش هدایت کرد و رو به مهرسا که از ترس ابهت پدرش جیک هم نمی‌زد و مردمک‌هایش مثل یویو بین آن‌ها در رفت آمد بود، گفت:
    - مهرسا بهش بگو افسرخانوم دچار شوک عصبی شده و حوریه توی بیمارستان دست تنها مونده. کارت اعتباریم رو کنار میز تلفن گذاشتم، بهش بده و بهش بگو ماشین رو بر داره و بره کمک مادرش.
    آقای دلشاد این را گفت و دست روی چرخ‌های ویلچرش گذاشت و به‌سمت اتاقش رفت و در را پشت‌سرش بست.
    این بی‌محلی آشکار اشک را تا مردمک‌های مهربان آورد و در تلاشی مذبوحانه سر بلند کرد تا قطره‌ی درشت آب را در ته چشمانش دفن کند. حس می‌کرد این «بهش بگوها» از هزار ناسزا هم دردناک‌تر است و گیج‌وگنگ مسیر نگاهش به‌سمت مهرسا برگشت و با صدایی که از ته چاه بیرون می‌آمد پرسید:
    - درست برام تعریف کن ببینم چی شده؟
    مهرسا چشم‌های بازیگوشش پی دسته گل رز واژگون شده در دست مهربان بود و منتظر فرصت تا زبانش را به کار بیاندازد و به‌محض بسته شدن در اتاق به‌سمت مهربان که کنار در ایستاده بود، دوید سپس خم شد و دسته گل را از دست او گرفت. صورتش را میان گل‌ها فرو برد و نفس‌هایی عمیق و جاندار کشید، آن‌گاه درحالی‌که مشامش پر از بوی خوش گل بود سر بر داشت، گفت:
    - وای مهربان نبودی ببینی دم غروبی اینجا چه قیامتی به پاشد! افسر خانوم سراسیمه، گریون و تو سر زنون اومد خونه‌ی ما و گفت بهزاد رو به‌خاطره چک بی‌محل گرفتن و سند می‌خواست تا آزادش کنه. می‌گفت خونه‌ی خودشون به‌خاطر وام بانکی سندش گرو بانکه. بیچاره هنوز جمله‌اش تموم نشده بود که غش کرد و تالاپی افتاد زمین. رنگش شده بود عین میت! آقاجون سریع زنگ زد اورژانس، بعد هم آمبولانس اومد و دکتر اورژانس گفت شوک عصبی بهش وارد شده و بهتره چند ساعتی رو تحت نظر پزشک باشه، بعد هم هرچی به تو زنگ زدیم بلکه زودتر بیای بری پیش مامان، موبایلت رو جواب نمی‌دادی!
    حجم این همه اتفاق، برخورد سرد پدرش و دروغی که باور نشد، پاهایش را سست کرد و دست به جالباسی چوبی کنار دستش گذاشت تا تعادلش بر هم نخورد و بی‌رمق، گفت:
    - سوییچ ماشین و کارت اعتباری آقاجون رو بده برم ببینم چی شده!
    مهرسا، گل به‌دست جستی زد و و همان کرد که اوگفته بود.
    مهربان درحالی‌که به‌سمت در ساختمان می‌دوید شماره‌ی مامان حوری را گرفت. لحظه‌ای آخر صدای مهرسا را پشت‌سرش می‌شنید که می‌گفت:
    - مهربان آقاجون میگه بهش بگو آهسته رانندگی کنه.
    ***
    راهروی باریک بخش اورژانس مثل دالانی مدام پروخالی می‌شد. گویی عجله و شتاب را به تار تار ثانیه‌هایش پیچیده بودند و چهره‌های مضطرب و نگاه‌های خالی و مملو از نگرانی اولین چیزی بود که به استقبالش آمد.
    بعد هم مامان‌حوری، خسته و قدری عصبی با سگرمه‌های در هم تابیده شده و خلقی تنگ، دقیقاً همان استقبال گرمی که انتظارش را داشت.
    - حالا خوبه آتیش نگرفتیم و قرار باشه تو خاموش‌مون کنی! نباید به نگاه به اون ماسماسک توی دستت بندازی؟ مهرسا که بچه‌اس، حال و روز بابات رو هم که می‌بینی، زنگ زدم داداشم بلکه اون بیاد کمک گفت که با مرضیه و بچه‌ها رفتن کیش.
    حوریه‌خانوم بی‌هدف وکلافه دستی به پر شال شل و وارفته‌اش کشید و بعد از فرو دادن ته مانده‌ی آب دهانش، گفت:
    - این بنده خدا هم بدتر از ما بی‌کس و کاره و هیچ‌کس نیس به دادش برسه. فعلاً هم بهش سرم وصل کردن و همین که تموم بشه مرخص میشه. من و بابات هم دلمون به تو خوشه که پشتمون هستی که به شکرانه‌ی پرودگار تو هم یه چند وقتیه یه جا سرت گرمه و من نمی‌دونم کجاست!؟
    حالا که خیالش از بابت افسر خانوم راحت شده بود، خنده‌اش را پشت لب‌هایش پنهان کرد. به میان جمله‌های سلسله‌وار مادرش آمد که یک نفس آن‌ها را پشت هم می‌چید.
    - مامان، گفتم که معذرت می‌خوام! اینجا جای حرف زدن نیس. بعداً با هم صحبت می‌کنیم و میگم کجا سرم گرمه. فعلاً سلامتی افسرخانوم مهمه.
    سپس بازوی او را که درست وسط راهروی باریک بخش او رژانس ایستاده بود و گاهی تنه‌ای هم می‌خورد گرفت و به‌سمت تنها صندلی خالی برد و به شانه‌هایش فشار مختصری آورد و او را وادار نشستن کرد.
    سپس منتظر روبه‌رویش ایستاد و بی‌حرف و کلامی به چشمان او زل زد.
    حوریه‌خانوم سرش را قدری بالا برد تا نگاهش به مهربان برسد. آن‌گاه کلافه از نا گفته‌های دخترش دل نگران با چشمان باریک شده مانند کارآگاهی که پی کشف رازی مخوف باشد، پرسید:
    - ببینم مهربان اونی که سرت رو گرم کرده بهزاده؟ واسه همینه که اومده نزدیک خونه‌ی ما خونه خریدن؟ آره درست فهمیدم؟ اگه می‌خواهید رجوع کنید چرا افسر خبر نداره ؟ اون اگه می‌دونست از خوشحالی عالم و آدم رو خبر دار می‌کرد!
    آشفته از سناریویی که مادرش آن را نوشته بود، چتری آشفته‌ترش را به داخل شالش هول داد و معترض شد.
    - مامان تو رو خدا! این حرف‌ها چیه که می‌زنی؟ براتون تعریف می‌کنم؛ ولی نه بین این همه مریضی که با درد دارن کلنکجار میرن! انگار یادتون رفته واسه چی ما اینجایم.
    سپس پوف بلند کشداری کشید آن‌چنان که گونه‌هایش پروخالی شد.
    - این‌قدر رفتیم توی حاشیه یادم رفت بپرسم اصلاً بهزاد رو برای چی باز داشت کردن!؟
    حوریه‌خانوم مجبور شد کوتاه بیاید، دستی در هوا تاب داد و سرش به‌سمت در ورودی برگشت.
    - چه می‌دونم والا! مگه خبر گزاری مهرسا برات تعریف نکرد؟ قربونش برم بچه‌ام آلوتو دهنش خیس نمی‌خوره! من هم همون قدر می‌دونم که مهرسا برات تعریف کرد. بیچاره افسر هراسون اومد سند بگیره برای آزادی بهزاد، یه دفعه غش کرد و افتاد زمین. نشد درست و حسابی ازش بپرسم انگاری واسه‌ی چک بی‌محل بوده! بنده خدا خبر نداره سند مغازه‌ی بابات چهار ماه پیش رفت برای ضمانت پدر شاگرد مغازه و سندخونه هم که رفته برای تعویض و تک برگی شدن و فعلاً بهش دسترسی نداریم.
    حوریه‌خانوم این را گفت و بی‌قرار از جایش برخاست و درحالی‌که گره شل روسری‌اش را سفت می‌کرد، با سر به انتهای راهرو اورژانس اشاره کرد.
    - افسر رو آخرین اتاق دست راست راهروبستری کردن. من میرم ببینم سرمش تموم شده یا نه؟ تو هم برو حسابداری تصویه کن سر راه هم نسخه‌اش رو می‌گیریم. من، بابات ر‌و نمی‌تونم تنها بگذارم. تو شب برو پیش افسر بمون مواظبش باش، بنده ی خدا گـ ـناه داره. بهزاد هم امشب رو باید مهمون کلانتری باشه تا ببینیم خدا چی می‌خواد.
    مهربان سری جنباند، بهزاد تمام قد در ذهنش ایستاد دلش می‌خواست می‌توانست کمکی می‌کرد، اما فعلاً کاری از دستش بر نمی‌آمد. شانه‌ای بالا اندخت و سر توی موبالیش خم کرد.
    آن‌قدر برای جواب ندادن به موبایلش شماطتت شده بود که وسواس گونه هر چند دقیقه یک‌بار گوشی‌اش را چک می‌کرد تا مبادا این‌بار در ازدحام بخش اورژانس از تلفن یا پیامی از آقاجانش غافل شود.
    اما پیامک یوسف با لبخندی وسیع بهزاد را چون دودی به هوا فرستاد و به لحظه‌های پر همهمه‌اش آرامش سرازیر کرد.
    - مواظب لبخند مهربونت باش. مرسی برای معجون آرامش امروز.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    فصل نهم
    تیک‌تیک ساعت را زیر خواب‌آلودگی‌هایش می‌شنید، آهنگ ممتدی که سکوت خانه‌ای که برایش غریبه بود را می‌شکست.
    نرمی زیر سرش را حس می‌کرد اما پاهایش به حالت خواب‌آلودگی مانند متکا سنگین شده بود.
    کنار تیک‌تیک ساعت، صدای گریه‌های ریزو ناله‌وار زنی میان خواب و بیداری پلک‌های خسته‌اش را نیمه باز کرد و هوشیاری را به‌سمت مغزش بی‌وقفه سرازیر شد.
    مانند کسی که خطای بزرگی از او سر زده باشد، به چشم بر هم زدنی سیخ نشست و خود را پایین تخت افسر خانوم دید که به تاج تخت تکیه داده و سعی می‌کرد ریز و بی‌صدا گریه کند تا خواب خوش مهربان را بر هم نزند.
    مهربان قدری جابه‌جا شد و شرمنده دستی به چشمان خواب آلودش کشید. چتری‌های ویلون و سیلون روی صورتش را پس‌زد و درحالی‌که زمان را گم کرده بود و نگاهش را پی تیک‌تیک ساعتی که توی خواب و بیداری می‌شنید به‌اطراف چرخاند دست‌پاچه گفت:
    - ساعت چنده؟ ببخشید نفهمیدم کی خوابم برد، مثلاً اومدم مواظب شما باشم!
    افسرخانوم با سر انگشتانش صورت غرق اشکش را پاک کرد و دستی پر مهر بر روی موهای شلخته‌ی مهربان کشید.
    - قربون اون دل مهربونت برم! خوب کردی خوابیدی، تو ببخش که مزاحم استراحتت شدم. پاشو برو توی اتاق بهزاد بخواب.
    افسرخانوم کاسه‌ی چشمانش از اشک براق شد و با پلک بر هم زدنی قطره‌های شفاف بر روی گونه‌های استخوانی‌اش سرازیر شد.
    - الهی بمیرم، نشد برای بچه‌ام امشب کاری بکنم حالا از کجا سند پیدا کنم؟ تو که از زاد و رود ما خبر داری، خونواده‌ی شوهرم با فوت اون خدا بیامرز ما رو هم همراهش دفن کردن و دیگه نیومدن سراغمون تنها خواهرم که می‌خواست دختر شیرین عقلش رو ببنده به ریش بهزادم باهامون قهر کرد و ما رو بوسید و گذاشت کنار.
    پاهای مهربان از حالت خواب‌آلودگی که آن‌ها را شبیه به متکا کرده بود به سوزن سوزن‌های ممتد تبدیل شد.
    برخاست و درحالی‌که آن را ماساژ می‌داد روی لبه‌ی تخت کنار افسرخانوم نشست.
    - توکل کنید به خدا، همه‌چی درست میشه. دایی حشمت با زندایی و بچه‌ها رفتن کیش، زنگ می‌زنم زودتر برگردن و سند خونه‌شون رو برای آزادی بهزاد می‌بریم.
    افسرخانوم، برای خودش به تنهایی عزا داری می‌کرد و خود را ریز و ممتد به اطراف تکان می‌داد، حالتی مثل ننو.
    - قربونت برم من مرضیه رو می‌شناسم ما از دبیرستان با هم دوست هستیم، یه چند سالی همدیگه رو گم کردیم و ازش بی‌خبر شدم و دوباره دست روزگار ما رو سر راه هم قرار داد. مرضیه نون رو به نرخ روز می‌خوره، اگه بدونه جایی براش منفعت نداره محال یه قدم برداره. چند وقت پیش یواشکی حرف ستاره و بهزاد رو پیش کشید و من می‌دونم اگه سند برای آزادی بهزاد بگذاره، قول بهزاد و ستاره رو از من می‌گیره. به خیالش من خرم و نمی‌فهمم این مدت واسه چی تا من میگم آخ، فل‌الفور خودش و ستاره از آسمون میوفتن پایین.
    پیش از اینکه توی مهمونی مولودی تو رو ببینم، مرضیه حرف ستاره رو پیش کشیده بود، راستش از این حرکتش خوشم نیومد؛ ولی حرفی نزدم گذاشتم به عهده‌ی بهزاد که اونم شکر خدا نظرش مخالف بود.
    چشمانش از نا گفته‌ی سر به مهر که از آن بی‌خبر بود مدور شد. برای هضم آنچه که شنیده بود آب دهانش را محکم فرو داد و دست لاغر و استخوانی سرد افسر خانوم بر روی دستش نشست.
    - قدر زر زرگر شناسد و قدر گوهر گوهری. قربون اون موهای نارنجیت برم، بهزاد لیاقت تو رو نداشت! من همون روز که توی مهمونی دیدمت به دلم نشستی و قتی به بهانه‌ی دوستی با حوریه توی خونه‌تون رفت و آمد کردم و دیدم مثل اسمت قلب مهربونی داری. همراهی، رفیق راهی، سبک فکر نمی‌کنی، مطمئن بودم زن زندگی میشی و بهزاد رو وادار کردم که بله بگه. اون روزها خیلی چاق بودی و همین باعث شد بخوره توی ذوق بهزاد.
    مهربان از یادآوری روزهای خاکستری که پشت‌سر گذاشته بود چهره‌اش درهم شد، سرش را قدری تکان داد تا تصویر محو خاطرات گذشته محو شود.
    - افسرخانوم، گذشته مال پشت‌سر آدم‌هاست هرچی بوده تموم شده. تعریف کنید بهزاد اصلاً واسه چی صد و پنجاه میلیون پول نزول کرده؟ شما که اوضاع مالی تون خوبه!
    افسرخانوم دوباره غم‌هایش را به‌خاطر آورد و مهربان پشت قطره‌های لرزان اشک‌هایش قرار گرفت.
    - چی بگم مادر چقدر بهش گفتم اندازه‌ی گلیمت پات رو دراز کن به خرجش نرفت. می‌گفت دوره‌ی پاساژ گذشته و حالا دوره‌ی مرکز خرید و این حرف‌هاست. رفیقش زیر پاش نشست که شراکتی یه بوتیک با کلاس توی مرکز خرید اجاره کنن و شراکتی جنس‌های مارک دار از خارج وارد کنن. بچه‌ام گول چرب زبونیش رو خورد و هرچی داشت و نداشت ریخت وسط و کم و کسرش شد صد میلیون تا سهمش با شریکش یربه‌یربشه، گفتم خونه رو بفروش میریم یه جای کوچک‌تر اما زیر بار نرفت. نزول کرد و چک صد و پنجاه میلیونی داد دست نزول خور که می‌گفتن انصاف سرش میشه. این خونه رو هم اگه وام بانکی نداشت نمی‌تونستیم با اون خونه‌ی قدیمی ته کوچه بن بست عوض کنیم.
    لب‌های خشکش را با سر زبان تر کرد و نفس عمیقی کشید و دم و بازدمش بوی غم و استیصال می‌داد.
    - قرار بود سه ماهه پول رو بر گردونه، اما با این اوضاع اقتصادی و رکود بازار جنس‌هاشون فروش نرفت و موعد چک سر رسید و اون از خدا بی‌خبر چک رو گذاشت اجرا، شریکش پسر بدی نیس، اما بدتر از بهزاد آه نداره که با ناله‌اش سودا کنه.
    افسرخانوم به یک‌باره جمله‌هایش را متوقف کرد و با لحنی درمانده، گفت:
    - مهربان، امشب هوا خیلی سرده میگم نکنه بچه‌ام توی باز داشتگاه سردش بشه؟ یعنی بهش غذا دادن؟
    چشمانش پی بهزاد دودو می‌زد، مهربان به فریاد دل‌واپسی یک مادر رسید.
    - چرا خودتون رو شکنجه می‌دید؟ بهزاد الان خوابه و بهش غذا و پتو هم دادن.
    سپس درحالی که او را وادار به خوابیدن می‌کرد پتو را تا گردن او بالا آورد.
    - بهتره دیگه بخوابید. دیر وقته ، فردا همه چی درست میشه.
    افسرخانوم دست او را میان هوا و زمین قاپ زد و محکم بین دستانش گرفت و به چشمانش خیره شد .
    - پس تو هم قول بده، امشب توی تخت بهزادم بخوابی. ملحفه و رو بالشتش رو امروز عوض کردم. بذار نفس تو توی اتاق بهزادم بچرخه، این دل خوشی کوچیک رو ازم نگیر.
    مهربان درمانده به چشمان او زل زد و دل‌دل کنان میان چه کنم‌هایش مانده بود.
    پا روی دلش گذاشت و با لبخندی که رنگ نارضایتی داشت پلک بر هم فشرد.
    - هرچند کار درستی نیس، اما اگه باعث بشه شما راحت بخوابید این کار رو می‌کنم .اگه کاری داشتید صدام کنید می‌دونید که خوابم سبک و زود بیدار میشم. مطمئن باشید فردا روز بهتری شروع میشه.
    سپس برخاست، آباژور کنار تخت را روشن کرد و با لبخندی، لبخند کم رنگ و بی‌رمق افسرخانوم را جواب داد و بعد از شب به‌خیری راهی اتاق بهزاد شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    مردد و پشیمان از قولی که داده بود، گامی پس و پیش رفت. عاقبت میان تردیدهایش پا به اتاق گذاشت. اتاق مردی که تا چند ماه پیش شوهرش بود حلال، حلال.
    بوی عطر بهزاد حتی بدون حضور او غوغا می‌کرد، عطر تلخ و تندی که رایحه‌ی خاص‌اش نشان از مارک دار بودنش داشت.
    با روشن کردن لوستر نور دست و دلباز به پوستر قدی او که به سـ*ـینه‌ی دیوار چسبیده بود پاشید شد.
    عکسی که با ژستی خاص، لبه‌ی کلاه کابویی که بر سر داشت گرفته بود و خیره به دوربین روبه‌رو را نگاه می‌کرد.
    ژستی همانند سلبیریتی‌ها، همان‌قدر شیک و لاکچری، انصافاً نمی‌توانست جذابیت چهره‌ی مردانه‌ی او را نا دیده بگیرد. با آن بینی قلمی و مردانه و ابروهای پر و مشکی که هم خوانی غریبی با موهای مشکی و خوش حالت رنگ شبش داشت. البته چشمان مورب و چانه‌ی خوش فرمش با آن ته ریش شیک و مردانه چیزی نبود که جنس موثنی به آسانی چشم بر روی آن ببندد.
    رو به عکس دهن کجی و خود شیفته‌ای هم نثارش کرد.
    لخ‌لخ کنان به‌سمت دراور چوبی چسبیده به دیوار رفت که روی آن مملو از انواع عطر، افترشیو و کرم‌های متفاوت بود. نادیده می‌دانست کشوی اول آن متعلق به ساعت و عینک‌های مارک دارش است و کشوی بعدی انواع کمربند چرمی با سگگ‌های تزینی و متفاوت.
    تخت‌خوابش هنوز همان بود با رو تختی به رنگ آسمان شب که ستاره‌های نقره‌ای دست و دلباز در آن پخش شده بودند.
    افکارش همانند سرعت حرکت نور به‌سمت زمین به گذشته پرتاب شد. به یک بعد از ظهر گرم و تب‌دار تابستانی، روزی که بهزاد خسته و خواب‌آلود روی تخت دراز کشیده بود و آرنجش را حائلی بین نور محیط و چشمانش کرده بود. او با چه شور و شوقی از روزی که گذرانده بود می‌گفت و بهزاد ناجوانمردانه خنجر تحقیر را میان قلبش فرو کرد.
    - اه، سرم رو بردی مهربان چقدر حرف می‌زنی! برو بیرون می‌خوام بخوابم.
    دست روی سـ*ـینه‌اش گذاشت و نفس عمیقی کشید تا حس تلخ و گس آن روزها از لای ریه‌هایش بیرون بیاید. نباید به افسرخانوم قول می‌داد، توان شکنجه شدن با خاطرات تلخ گذشته را نداشت.
    اصلاً می‌توانست روی کاناپه‌ی روبه‌روی تلویزیون بخوابد و ملحفه‌ای هم رویش بکشد. با این تصمیم سر چرخاند تا از اتاق بیرون برود و مسیر نگاهش به کمد دیواری رسید. درب کمد لباس‌های بهزاد باز بود، درست مثل ذهن او که درب افکارش را به روی خاطرات نه چندان قدیمی باز گشوده بود.
    در هوای سنگین و خفه‌ی اتاق احساس نفس تنگی می‌کرد، گویی نفس‌هایش میان همان خاطرات تلخ گیر کرده باشد.
    چشم‌هایش را بست و تمام حرصش را بر سر موبایل بی‌زبان خالی کرد و آن را با آخرین توان میان مشت کوچکش فشرد؛ ولی ویبره‌ی ممتد موبایل مانند ناجی به دادش رسید و او را از ته چاه خاطرات بیرون کشید و درب افکارش را به روی بهزاد محکم بست و با دیدن شماره‌ی یوسف قلبش روی موجی از تالاپ و تولوپ افتاد.
    حس خائنی را داشت که حین ارتکاب خــ ـیانـت مچش را گرفته باشند. همان‌قدر سخت و عذاب آور ! بلافاصله روی پاشنه‌ی پا چرخید و پشت به پوستر تمام قد بهزاد شد و با گام‌های بلند از اتاق بیرون رفت.
    بهزاد یقیناً در خلوت شبانه‌اش با یوسف سهمی نداشت! دایره‌ی رقصان سبزرنگ موبایلش را لمس کرد و گفت:
    - سلام شبتون به‌خیر.
    جواب سلام و شب به‌خیر یوسف او را در خلوت شب از دنیا جدا و به فضای عاشقانه پرتاب کرد که با اعتراضی ظریف اما دل‌خواه همراه بود.
    - مهربان، به قدر کافی صدات لالایی ذهنم هست. تو رو خدا دیگه پچ‌پچ رو بهش اضافه نکن که پشت خط خوابم ببره! مگه توی اتاق خودت نیستی که نمی‌تونی حرف بزنی؟
    دلش غنج می‌رفت از این اعتراف‌های گاه و بی‌گاه یوسف، لبخندش را پشت لب‌های فشرده شده‌اش پنهان کرد و ارمغان جمله‌ی او تاپ تاپ قلبش شد.
    به درب نیمه باز اتاق افسرخانوم پشت کرد و میان نور ملایم تک آباژور کنج پذیرایی به‌سمت پنجره راهی شد. پرده را پس زد و به تماشای سکوت و خلوتی خیابان نشست که بدون هیچ عابری در خواب فرو رفته بود.
    برای اولین باری بود خیابانی که سال‌ها در آن زندگی کرده بود از این زوایه می‌دید.
    نمی‌دانست چگونه برای یوسف حضورش را در خانه‌ی همسر سابقش توجیح کند. فرصتی برای فکر کردن هم نداشت و به آنی تصمیم گرفت تا واقعیت را با حذف بخشی از آن بگوید و دوباره پچ‌پچ‌هایش را از سر گرفت.
    - ببخشید. نمی‌تونم بلندتر از این حرف بزنم، راستش خونه نیستم. همسایه‌ی دو پلاک پایین‌تر از خونمون دم غروب حالشون بد میشه و مامان‌حوری می‌برتشون درمانگاه. چون کسی پیششون نیست،؛اومدم اینجا تا مراقبشون باشم.
    یوسف چشم از سینی شام و بشقاب لوبیا پلویی که انیسه‌خانوم روی زمین پیش پایش گذاشته بود برداشت و با همان لباسی که از بیرون آمده بود، خستگی‌هایش را بر روی تخت هوار کرد و بی خیال دنیا شد.
    مهربان که حرف می‌زد غصه‌ها و مشغله‌های روزگار پشت دروازه‌ی دلش جا می‌ماندند.
    - پس راسته که آدما شبیه اسمشون میشن! پدر و مادرت خیلی خوش سلیقه هستن که اسمت رو مهربان گذاشتن.
    از صدای یوسف خستگی شره می‌کرد و مهربان آن را با تمام وجودش حس کرد. از این اعتراف که لحن عاشقانه‌ای همراهش بود آن‌چنان خوش به‌حالش شد که خنده‌هایش را پشت دستش پنهان کرد تا بی‌صدا باشد اما نبود!
    - مهربان بانو، صدای پت‌پت خنده‌هات هم به دل میشینه.
    مهربان پیشانی‌اش را به خنکای شیشه سپرد. دلش از خوشی بی‌صدا تالاپی پایین افتاد. تا به حال کسی او را مهربان بانو صدا نکرده بود، برای بهزاد همیشه مهربان بود بدون هیچ پسوند و پیشوندی، البته گاهی با اندکی تأمل خانوم به آن می‌چسباند که رنگ و بویی از تمسخر داشت.
    خنده‌هایش را در دم بلعید. از ته دل آرزو کرد می‌توانست دست نوازش‌وار بر روی صدای بم و خسته‌ی او می‌کشید و می‌گفت:
    - میشه بازم مهربان بانو صدام کنی؟
    اما پا روی خواسته‌ی دل گذاشت وجمله‌ای دیگر گفت:
    - خستگی توی صدات موج می‌زنه.
    لبخندی نرم بر روی لب‌هایش نشست، همسفر همراهش او را خوب شناخته بود.
    - تازه از بیرون اومدم. با صمدی رفته بود دم کلانتری تا ببینم خبری از متین شده یا نه؟
    نفس عمیقی کشید و چیزی شبیه به آه از لابه‌لای نفس‌هایش بیرون آمد.
    - مهربان، سر رشته‌ی زندگیم بد جوری از دستم در رفته! کارهای کارخونه و قراردادهاش رو هواست، عمه‌پوران اصلاً حالش خوب نیست و مدام بی‌تابی می‌کنه، صبا رو هم به امان خودش ول کردم و از درس و مدرسه‌اش خبری ندارم. متین هم که شده یه قطره آب و رفته تو زمین، حتی پلیس هم نتونسته سر نخی پیدا کنه!
    از غم خوابیده در صدای یوسف دلش مچاله شد، چشم‌هایش را بست و نجوا کرد.
    - غصه‌ها همیشه هستن، فقط رنگ و بوشون عوض میشه. هنرمند کسی که به غصه‌ها اجازه نده تا مغلوبش کنه.
    یوسف گفت:
    - پس من خیلی بی‌هنرم!
    - مهربان‌جان قربونت برم تو هنوز نخوابیدی !؟
    صدای افسرخانوم مانند اهرمی او را به‌سرعت از پنجره جدا کرد و به‌سمت او چرخید که در چند قدمی او ایستاده بود.
    باز هم حس همان خائن خطا کار را پیدا کرد و دستپاچه گفت:
    - شما چرا نخوابیدین!؟ چیزی لازم دارید؟
    یوسف که شنونده!ی مکالمه‌ی آن دو بود بر خاست و لبه‌ی تخت نشست، سپس خم شد و سینی شامش را از روی زمین برداشت و روی تخت کنار دستش گذاشت.
    - فرانسیس نای تینگل! برو به بیمارت برس منم شامم رو بخورم تا فردا شب به‌خیر.
    قلبش روی دور تند مثل طبل گروپ‌گروپ می‌کوبید و واهمه داشت تا مبادا در این میان افسرخانوم اسمی از بهزاد ببرد. شتاب‌زده، جوابش را داد:
    - باشه ، باشه ممنونم که زنگ زدی. خوب بخوابی شبت به‌خیر.
    آن‌گاه با سر انگشتانی که می‌لرزید بلافاصله تماس را قطع کرد و به‌سمت او رفت که نگاه وحشت‌زده‌اش دو دو می‌زد و موهایی پریشانش، حال پریشانش را حکایت می‌کرد.
    - آب براتون بیارم؟
    افسر چانه‌ای بالا انداخت.
    - نه قربونت برم، تشنه نیستم! خوابم نمی‌بره. دلم هوای بهزادم رو کرده می‌خوام برم توی اتاقش بخوابم بلکه آروم بشم.
    مهربان با وجود گذشتن چند ثانیه باز هم قلبش بی‌قرار تاپ‌تاپ می‌کرد. از خدا خواسته گفت:
    - خب پس شما روی تخت بهزاد بخوابید. منم بیرون روی کاناپه می‌خوابم.
    - چرا نمی‌تونم شما دوتا رو با هم داشته باشم؟!
    لحن شکسته و درمانده‌ی افسرخانوم که آرزوی محالی به تار و پودش کوک زده بود، سبب شد تا باری دیگر پا روی دلش بگذارد قدمی به او نزدیک‌تر شد و دست روی بازویش گذاشت.
    - برای امشب یه پیشنهاد بهتری دارم. شما روی تخت بهزاد بخوابید که بوی اون رو میده، من هم پایین تخت می‌خوابم. فردا صبح زود بیدار میشم صبحانه رو براتون آماده می‌کنم و بعد هم میرم سر کار؛ ولی مامانم حتماً بهتون سر می‌زنه. توکل کنید به خدا انشاءالله همه‌چیز به‌زودی درست میشه.
    مهربان آن شب علی‌رغم میل باطنی‌اش پایین تخت بهزاد خوابید و تا صبح خواب آشفته دید.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    آقای دلشاد روی دنده‌ی لجبازی نشسته بود و خیال کوتاه آمدن هم نداشت و یک کلام می‌گفت نه.
    نا امید از آقاجانش چشم گرفت که روی ویلچر نشسته و اخبار تلویزیون را با دقت دنبال می‌کرد. نا امیدی در قاموس او جایی نداشت و می‌بایست برای افسرخانوم کاری می‌کرد.
    لخ‌لخ کنان کتاب به‌دست همانند گربه‌ای خانگی خود رادبه مامانحوری رساند، کنار او روی مبل نشست و کتابش را تا امتداد صورتش بالا کشاند تا چهره‌اش پشت آن پنهان شود و پچ‌پچ‌وار گفت:
    - مامان تو رو خدا شما یه جوری آقاجون رو راضی کن. من می‌ترسم زیاد اصرار کنم بد بر داشت کنه، افسر خانوم گـ ـناه داره!
    حوریه‌خانوم زیر چشمی نگاهی به همسرش انداخت، مجله‌ی آشپزیش را از روی میز برداشت و آن را باز کرد. او هم آن را تا امتداد چهره‌اش بالا آورد و بی‌آنکه زوایه‌ی سرش را تغییر دهد، جواب داد:
    - حرفی می‌زنی‌ها! میگی چی‌کار کنم؟ تکلیف سندها که معلومه می‌مونه پولی که تو حسابش داره. میگه با این پول کار می‌کنه و دست مردم چک داره و باید پول توی حسابش باشه. خودت که حال و روزش رو می‌بینی ، خونه نشین شده و شاگردش داره مغازه رو می‌گردونه، فقط موندم هاج و واج چرا این سه روز که بهزاد بازداشت شده، افسر از مرضیه سند خونه‌شون رو نخواست و مرضیه هم حتی یه تعارف نزد!
    مهرسا که گوشش پی آن دو بود خود را به مادرش چسباند، او هم کتاب ادبیات فارسی را تا امتداد چشمانش بالا آورد و بی‌آنکه تکان بخورد، پیس‌پیس کنان گفت:
    - مامان خانوم، زندایی مرضیه جایی نمی‌خوابه که آب زیرش بره! حرفی نمی‌زنه تا افسرخانوم نا امید از همه‌جا خودش به زبون بیاد و بره زیر منت زندایی حالا از من گفتن بود و شما هم باور نکنید.
    مهرسا از هیجان آب جمع شده در دهانش را فرو داد و چهارزانو روی مبل نشست و ادامه داد:
    - مامان تو رو خدا به کاری بکن. بهزاد گـ ـناه داره، یه روز بالاخره دامادمون بوده. خدا رو چه دیدی شاید دوباره بازم دامادمون شد کدورت پیش میاد خوبیت نداره!
    مهربان خدا نکنه‌ای در دل گفت و درحالی‌که همچنان کتابش را نقاب صورتش نگه داشته بود قدری خم شد و دستش را؛به پای مهرسا رساند و نیشگون جانداری از پای او گرفت تا حساب کار دستش بیاید.
    - چندبار بگم تو کار بزرگترها دخالت نکن؟
    آخ پر دردی از ته دل مهرسا برخاست. همان‌طور که کتاب گشوده‌ی ادبیات مقابل صورتش بود، درحالی‌که جای نیشگون را ماساژ می‌داد در دالانی که کتاب و مجله دیوار آن شده بود، پیس‌پیس کنان معترض گفت:
    - چلاق نشی الهی! چرا نیشگون می‌گیری؟ مگه دروغ میگم؟ حالا بنشین و تماشا کن.
    حوریه‌خانوم که مابین آن دو نشسته بود، کلافه با دست بر روی پای مهربان ضربه‌ی ملایمی زد، حالا نوبت او بود تا پچ‌پچ کند.
    - واسه چی بچه رو می‌زنی؟ اصلاً قرار بود تو یه حرف‌هایی به من بزنی! چی شد یادت رفت؟
    مهربان دهان باز کرد تا جواب دهد اما صدای آقای دلشاد مجالی به او نداد.
    - چیه سه تفنگدار صورت‌هاتون رو پشت کتاب و مجله قایم کردید و پیس‌پیس می‌کنید؟
    هر سه بلافاصله مجله و کتاب‌هایشان را بستند ‌روی زانوهایشان گذاشتند. آقای دلشاد درحالی‌که خنده‌هایش را با فشار لب‌هایش می‌جوید، گفت:
    - اگه بحث‌های زنونتون تموم شد یه چایی تازه دم با توت خشک هم به من بدید.
    مهرسا چشم غلیظی گفت و بر خاست، حوریه‌خانوم هم مشغول ورق زدن مجله‌ی آشپزی‌اش شد. نفس عمیقی کشید و صدایی شبیه به پوف از دهانش خارج شد.
    بحث‌شان به لطف مهرسا نیمه کاره و البته بی‌نتیجه مانده بود. از آقاجانش که مرغش یک پا بیشتر نداشت برای افسرخانوم بی‌پناه آبی گرم نمی‌شد و می‌بایست راه دیگری پیدا می‌کرد.
    میان شش و بش افکار در هم و بر همش که تمامی روی پاشنه‌ی چه کنم می‌چرخید، صدای دیلینگ‌دیلینگ موبایلش او را به خود آورد و به تصور اینکه یوسف پشت خط است، کتاب به دست برخاست و نگاهی به صفحه‌ی موبایلش انداخت. با دیدن پیش شماره‌ی افغانستان نفسش رفت و لحظه‌ای مات شد. گویی از سیاره دیگر با او تماس گرفته باشند که این چنین در بهت فرو رفته بود. با صدایی که به‌سختی از حنجره‌اش بیرون می‌آمد رو به مامان‌حوری که او را زیر نگاه تیزش داشت، گفت:
    - پیش شماره‌ی افغانستان!
    حوریه‌خانوم یا خدایی گفت و مجله در دستش را چنان به روی میز پرتاب کرد که صفحاتش به حالت پرواز در آمدند.
    مهرسا هم هول و دست‌پاچه شد. لیوان چای دورن دستش که بدون سینی تاتی‌تاتی کنان می‌آورد، لمبر زد دستش را سوزاند و بی‌پروا آن را رها کرد و لیوان بر روی سرامیک سقوط کرد و صدای جیرینگ شکستنش میان بوق‌های ممتد موبایل مهربان گم شد.
    آقای دلشاد ویلچرش را به‌سمت مهربان چرخاند و اندکی به او نزدیک شد و گفت:
    - باباجان جواب بده چرا خشکت زده!؟ شاید مهرنوش یا نجیب پشت خط باشن! بذار روی اسپیکر ما هم بشنویم.
    دست‌هایش دچار برودتی باور نکردنی شده بود. سرمایی که بی‌حسی به انگستانش منتقل می‌کرد. حالتی مثل خواب رفتگی، به سختی دایره‌ی سبزرنگ را لمس کرد، آن را روی حالت بلندگو گذاشت تا اهالی خانه که به دورش حلقه زده بودند شنونده باشند.
    - بله بفرمایید.
    صدای ضعیف مهرنوش همراه حجم وسیعی بغض به استقبالش آمد.
    - مهربان، منم مهرنوش. تو رو خدا به دادم برسید!
    حوریه‌خانوم رنگ به رو نداشت همانند گچ دیوار همان قدر سرد و بی‌روح، گویی او را تازه از میان کفن بیرون آورده باشند. لب‌هایش هماهنگ با قلبش می‌لرزید و عاقبت تاب نیاورد و رو به موبایل گردن کشید و مهرنوش را به رگبار سؤالاتش بست.
    - دردهات تو سرم مادر خوبی؟ چی شده؟ نجیب کجاس؟ مگه کانادا نبودی؟ افغانستان چی‌کار می‌کنی؟ اصلاً صدات چرا بغض داره!؟
    صدای پچ‌پچ‌وار مهرنوش با گریه‌هایش ادغام شد و آوایی نامفهوم و گنگ از خود به جای گذاشت.
    آقای دلشاد دسته‌های ویلچر را میان دست‌هایش چنان می‌فشرد که بندبند انگشتانش رو به سفیدی می‌رفت.
    - باباجان، مهرنوش‌جان گریه نکن! بگو چی شده؟ شوهرت کجاست از کجا داری زنگ می‌زنی؟
    صدای هق‌هق‌های مهرنوش دمی کوتاه شاید به عمر پلک برهم زدنی قطع شد.
    - آقاجون قربون صداتون برم، به دادم برس نجیب مرده و اگه تا ده روز دیگه نیایید دنبالم به‌زور شوهرم میدن.
    سنگینی جملات مهرنوش پاهای حوریه‌خانوم را از کار انداخت و مثل کره روی زمین وا رفت. آقای دلشاد رنگ از رخش در دم پرید و قادر به تلکم نبود .
    مهرسا گلوله گلوله اشک به پهنای صورتش می‌ریخت و هیچ تلاشی برای پاک کردن آن‌ها نمی‌کرد. گویی آن همه اشک در پس پلک‌هایش پنهان شده بود که با این سرعت از دایره‌ی چشمانش سر ریز می‌شد.
    مهربان هم حال بهتری از آن‌ها نداشت. برای لحظه‌ای مات شد، همانند مجسمه‌ای که در میادین می‌گذارند. ضربه به‌قدری مهلک بود که حس می‌کرد پتکی بر روی افکارش فرود آمده که ناتوان از یک فکر مستمر و پویا شده است.
    صدای پچ‌پچ‌وار و گنگ مهرنوش که بر روی امواج خش‌خش شناور بود، هر سه رو از بهت بیرون آورد .
    - من نمی‌تونم زیاد حرف بزنم. آقاجون تو رو خدا به این آدرسی که میگم بیا دنبالم. من فرصت زیادی ندارم، وقتی اومدید افغانستان همه‌چیز رو براتون تعریف می‌کنم.
    مهربان به خودش مسلط شد، اما صدای او هم گویی دچار زلزله شده بود که می‌لرزید.
    - مهرنوش‌جون، ببین چی میگم صدات واضح نیست. بلندتر حرف بزن و آدرس رو بگو من حفظ می‌کنم.
    مهرسا اشک‌هایش را پس زد. تروفرز کتاب ادبیاتش را از روی میز برداشت و با خودکاری که میان آن جا مانده بود دست به قلم شد و صفحه‌ی اول، جایی کنار بسم الله الرحمن الرحیم آدرس را با خطی کج و معوج یادداشت و مهربان آن را حفظ کرد.
    مکالمه‌ی کوتاه‌شان میان ترس خفته در صدای پر بغض و پچ‌پچ‌وار مهرنوش و چشمان تر آن‌ها به پایان رسید. مکالمه‌ای که برای هر چهار نفرشان گیج و پر از ابهام بود و برای آن‌ها کاسه‌ی چه کنم بر جای گذاشت.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    زلزله‌ای به قدرت ده ریشتر و شاید کمی بیشتر دل‌های اهالی خانه گ‌ی دلشادها را لرزانده بود.
    آن‌چنان که تا پاشیده شدن نور از پس ابرهای خاکستری و تیر تار آسمان شهر هر چهار نفر کنار هم برای مهرنوش و سرنوشت نا معلومش که از جز او چند جمله‌ی کوتاه و هقهق ممتد چیزی نشنیده بودند، اشک ریختند و در عزای دامادی که نامش نجیب بود او را نا نجیب می‌خوانند کنار شب زنده داری طلب مغفرت کردند و اشک ریختند.
    مهربان حال عجیبی داشت و میان برزخی از نا امیدی دست‌وپا ‌می‌زد.
    بعد از طلاقش و شبی که تا طلوع صبح اشک ریخت و چشم بر هم نگذاشت این دومین شب سخت زندگیش بود و حالا ناتوان از تفکری منطقی و مستمر، چمباتمه‌زده سر در گریبان در مبل فرو رفته بود و به هو هوی باد که سراسیمه خود را به شیشه می‌کوبید و چهار چوب پنجره را ناله‌وار به صدا در می‌آورد گوش می‌داد. گویی آسمان هم در عزایی که به دل روز گارشان افتاده بود، هم‌نوایی می‌کردند.
    اهالی خانه عزا دار بودند و روش عزاداریشان متفاوت.
    سرش به‌سمت آقاجانش برگشت، کمی آن سوتر از مبل راحتی، تکیه به پشتی پاهایش را دراز کرده و مهرسا سر بر پای شکسته شده‌ی او به خواب رفته بود و در نگاه مات و خیره به روبه‌رویش نگرانی پدرانه موج می‌زد تلاش می‌کرد تا مردانه آن را گوشه‌ی دلش پنهان کند.
    حال و روز مامان‌حوری هم چندان تعریفی نداشت و به تعداد تمام اشک‌هایش تسبیح به دست بر سر سجاده صلوات‌هایش را کنار هم می‌چید.
    چشم از آن‌ها بر داشت و خسته و درمانده از افکار دست و پا شکسته‌اش که حتی لنگ‌لنگان به انتهای کوچه‌ی چه کنم هم نمی‌رسیدند، نفس عمیقی کشید و چیزی شبیه آه از سین‌اش بیرون آمد.
    از روی مبل برخاست، بیش از این غصه خوردن افکارش را فلج می‌کرد و می‌بایست کاری انجام می‌داد، باید پاهای پدرش می‌شد و قوت قلب مادرش.
    باید افکار پخش و پلایش را جمع و جور می‌کرد و سر و سامانی به آن می‌داد تا راه فراری از این بن بست چه کنم‌ها پیدا کند.
    آقای دلشاد با دیدن قامت ایستاده‌ی مهربان، دستی نوازش‌وار بر روی موهای بافته شده‌ی مهرسا کشید، گفت:
    - مهربان‌جان، بابا یه پتو برای مهرسا بیار تازه نیم ساعت که خوابش بـرده امروز هم زنگ می‌زنم مدرسه اجازه‌اش رو می‌گیرم.
    سرش را که مانند یک کوه سنگین شده بود، جنباند و چشمی زیر لب گفت. سپس لخ لخ کنان درحالی‌که به‌سمت اتاقش می‌رفت رو به مامان‌حوری شد، گفت:
    - مامان بسه دیگه خودت رو از دیشب تا حالا هلاک کردی. پاشو برو یکم بخواب، من صبحونه رو آماده می‌کنم. دارو و صبحانه‌ی آقاجون رو بهشون میدم و بعد هم آماده میشم برم سرکار. توکل به خدا انشاءالله یه راهی پیدا می‌کنیم تا مهرنوش رو بر گردونیم خونه.
    حوریه‌خانوم خم شد و تسبیحش را روانه‌ی سجاده‌ی گشوده پیش رویش کرد و سری به علامت تأیید تکان داد.
    - راست میگی مادر، همین که بچه‌ام یه گوشه‌ای زنده‌اس و نفس می‌کشه خدا رو شکر. خدا نجیب رو هم بیامرزه که نه خودش زندگی کرد و نه گذاشت بچه‌ام رنگ خوشبختی رو ببینه توی سی سالگی بیوه شد.
    مامان‌حوری حتی با مرده‌ی نجیب هم دلش صاف نبود.
    - بچه‌ام این‌قدر پشت تلفن گریه کرد نشد بپرسم اصلاً شوهرش برای چی فوت کرده؟
    حوریه‌خانوم این را گفت و مقنعه و چادر نمازش را یک جا از سر جدا کرد و ادامه داد:
    - دردهات توی سرم توهم دیشب پلک روی هم نگذاشتی و نخوابیدی. ای کاش امروز رو مرخصی می‌گرفتی!
    در دل با خود زمزمه کرد، ای کاش می‌توانست افکار درمانده‌اش را به مرخصی بفرستد. اصلاً ای کاش معجزه‌ای از آسمان فرود می‌آمد و سهم خانواده‌ی آن‌ها می‌شد و گره از چه کنم‌هایشان باز می‌کرد. خسته از این ای کاش‌های بی‌حاصل پیش از آنکه داخل اتاق شود سری بالا انداخت.
    - نه مامان باید برم. مرخصی ندارم، تازه یه هفته مرخصی گرفتم. درست نیست بازم به مهندس روشن رو بندازم.
    هنوز حرفش میان راه بود که ویبره‌ی نرم موبایل دورن جیب شلوار ورزشی‌اش خبر از رسیدن پیامکی داد و با دیدن اسم یوسف لبخند‌ی خسته و کم جانی روی لب‌هایش نشست.«صبح به‌خیر. هنوز سوار سرویس نشدی؟ می‌تونی حرف بزنی کارت دارم.»
    دل نگران با خود تکرار کرد.« یعنی صبح به این زودی چی‌کار داره؟»
    نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت تا آمدن سرویس بیست دقیقه فرصت داشت و پیش از آن می‌بایست صبحانه راهم آماده می‌کرد.
    درب اتاق را پشت‌سرش بست و ناتوان از ایستادن جایی حوالی در چمباتمه روی زمین نشست و شماره‌ی یوسف را گرفت.
    ***
    یوسف با دیدن شماره‌ی مهربان از وکیل کارخانه آقای صمدی که تکیه به در ماشین منتظر او ایستاده بود، قدری فاصله گرفت و بلافاصله تماس را وصل کرد و با سلام و صبح به‌خیر پر خط و خش مهربان دل نگران بدون اینکه سلام کند پرسید:
    - دختر چرا این‌قدر صدات گرفته! سرماخوردی؟
    به‌سختی اشک‌هایش را همراه با بغض کهنه‌ی گلویش فرو داد تا صبح یوسف را مکدر نکند.
    - خوبم. فقط یکم سرماخوردم، خیر باشه چیزی شده؟
    یوسف در آستانه‌ی در نیمه باز حیاط ایستاد روی پاشنه پا چرخید و درحالی‌که نگاهش به عمه‌پوران بود که شتابان با آب و آیینه و قرآن برای بدرقه‌اش می‌آمدند، جواب داد:
    - انشاءالله که خیره. با صمدی داریم میریم به چند تا آدرس سر بزنیم بلکه خدا خواست و سر نخی از متین پیدا کردیم.؛یکی دو روز تهران نیستم و شاید سرم شلوغ بشه نتونم بهت زنگ بزنم، اما وقتی برگشتم تهران حتماً تماس می‌گیرم.
    برا ی او که به دنبال حمایت‌های مردانه یوسف بود تا درددل‌هایش را با او سبک کند، این خبر، آوار دلش شد. به‌سختی ته مانده‌ی آب دهانش را فرو داد.
    - انشاءالله با خبرهای خوب بر می‌گردی.
    نگاهش را از چشمان غرق اشک صبا که چند گام با او فاصله داشت برداشت و پچ‌پچ‌وار، گفت:
    - ممنونم ان شاءالله همین‌طور بشه که گفتی. در ضمن امروز رو بمون خونه و استراحت کن نمی‌خواد با این حالت بری سرکار. برای مرخصی هم نیازی نیست با اولیایی تماس بگیری، برگردم خودم ردیفش می‌کنم. من باید برم، دیگه نمی‌تونم صحبت کنم، مواظب خودت باش.
    گوشه‌ی لبش به‌سمت بالا کج شد. خب پارتی بازی هم عالم خودش را داشت و اولین بار بود که آن را تجربه می‌کرد.
    همین را می‌خواست حمایت‌های مردانه‌ای که ته دلش را قرص کند. لبخند مانند پروانه‌ای رنگین بال زد و بر روی لب‌هایش نشست. با یوسف می‌توانست بدون چتر دل به باران سپرد بی‌آنکه خیس شود.
    نرم و نجواگونه با نوازشی که در صدایش بود او هم نجوا کرد.
    - به خدا سپردمت، برو به سلامت.
    تماس که قطع شد، دلش را پشت خط برای یوسف به جای گذاشت و او ماند و کاسه‌ی چه کنم‌هایش و معجزه‌ای که از آسمان
    فرود آید.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا