ناخودآگاه گردنبندنقره فام رولمس کردمـ...
آریاوفرازهردوبا ریزبینی وخنده ای خمصانه ای نگاهم کردن...
منم گفت:خیلی بیشعورید خیلــــــــــــــــی...
هردوخندیدن...
من بازم میگم دلم اون مهمونی هرچندکثیف رومیخواست...
فرازـ میدونم دوست داری باشی ولی...
ادامه حرفش وآریاگرفت:ولی قول میدیم اومدیم ازمهمونی فردا سه تایی
بریم دور دور ازدامیارم اجازتومیگیرم خب؟
لبخندزدم ..شیرین تر ازوجودی که قراربود توی اون مهمونی قراربگیرهـ...
فرازـ میری با دامیاحرف بزنی؟بگونمیای!اگه نمیتونی من برم؟
ایستادم:بی عرضه خودتونید من ازاون نمیترسما...
آریا ـ واسا منم بیام اگه راضی نشد دوتا لیچار بارش کنمـ...آقای متحل رو
حرص خوردنهای آریا عین زن های سبزی فروشی بود که به ألنگوی هم
دیگه حسادت میکردنـ....
فرازـ آریا تو یه هفته بیشترنیست که اومدیا هی حرص بخور آب بری
آریا چشم غره ای رفت ومن خندیدم...
فرازـ مرسی بابت شیویدامـ...والبته کروات
چشمکی تحویلش دادم وهمراه آریا ازپله هابالارفتیمـ...
حالا که فکرمیکنم ناموسا چه قد پله های زیادنا...
اخرش دیه هِن هِن کنان بالا اومدم که آریا گفت:نمیری یه وقت چندکیلویی مادر؟
دست مشت شدمو به پهلوش زدم که نگاهم بالااومدرسیدبه دراتاق خوابم
آریاهم برگشت هردوخیره نگاه میکردیمـ...
آدم اینقدرفضولـ...!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟نکبت...
آریا ـ این فرفری نیس؟
سرتکون دادمـ...إلسا درحال بستن دراتاقم بود که دستموروشونش
گذاشتمـ....ترسیدوبا هینــــــــی برگشتـ...
اخمی نداشتم یعنی برام مهم نبود اگه فضولی کردهـ...چون چیزی تو
اتاقم نبودکه این باهوش رفته دنبالشــ....
آریا سکوت کرده بود...خوبه که دخالت نمیکنهـ....
لبخندزد تا ازتک وتا نیوفتد...من هم منتظر بودم تا خودش روتوجیح کنهـ..
إلساـ خب خب اون لباس توکاور لباسات چیکارمیکنهـ؟
ابروم بالا پریدوشال روسرموبه پشت گردنم فرستادم وخوب گردنبند
ودیدوچشماش برقی زدومن با طمعنینه گفتم:تواتاق من چیکارمیکردی؟
پوزخندی زد:من خانوم این خونه عم هرجادلم بخواد سَرَک میکشم...
آخ آریا خیلی قشنگ نیشخندبه جایی زد...
من ـ خانوم خونه من مترجم مخصوص دامیارمـ....پس لطف کن خانوم خونه
مِن بعدسمت اتاق من سَرَک نکشـ البته هیچی تواتاقم نبود...
ضایع شدی نه؟
جوابی ندادوبی حرف ازکنارم گذشت وتنه ای زدومن مچ دستش روگرفتم:
ببین مو فرفری چشم زیتونی لب شتری أبرو کُلُفت کاریت ندارم رو روان
من اسکی نرو خب؟
آریا خندشو پنهون کرد...خودم هم ازاین قافیه مسخره خندم گرفته بود
مچ دستشو به زور رها کردوتندی رفت...
آریا بشکنی زد:ببین موفرفری چشم زیتونی لب شتری ابرو کُلفت کاریت
ندام رو روان من اسکی نرو!
هردوخندیدیمـ....آریاحرکت کرد...
آریاوفرازهردوبا ریزبینی وخنده ای خمصانه ای نگاهم کردن...
منم گفت:خیلی بیشعورید خیلــــــــــــــــی...
هردوخندیدن...
من بازم میگم دلم اون مهمونی هرچندکثیف رومیخواست...
فرازـ میدونم دوست داری باشی ولی...
ادامه حرفش وآریاگرفت:ولی قول میدیم اومدیم ازمهمونی فردا سه تایی
بریم دور دور ازدامیارم اجازتومیگیرم خب؟
لبخندزدم ..شیرین تر ازوجودی که قراربود توی اون مهمونی قراربگیرهـ...
فرازـ میری با دامیاحرف بزنی؟بگونمیای!اگه نمیتونی من برم؟
ایستادم:بی عرضه خودتونید من ازاون نمیترسما...
آریا ـ واسا منم بیام اگه راضی نشد دوتا لیچار بارش کنمـ...آقای متحل رو
حرص خوردنهای آریا عین زن های سبزی فروشی بود که به ألنگوی هم
دیگه حسادت میکردنـ....
فرازـ آریا تو یه هفته بیشترنیست که اومدیا هی حرص بخور آب بری
آریا چشم غره ای رفت ومن خندیدم...
فرازـ مرسی بابت شیویدامـ...والبته کروات
چشمکی تحویلش دادم وهمراه آریا ازپله هابالارفتیمـ...
حالا که فکرمیکنم ناموسا چه قد پله های زیادنا...
اخرش دیه هِن هِن کنان بالا اومدم که آریا گفت:نمیری یه وقت چندکیلویی مادر؟
دست مشت شدمو به پهلوش زدم که نگاهم بالااومدرسیدبه دراتاق خوابم
آریاهم برگشت هردوخیره نگاه میکردیمـ...
آدم اینقدرفضولـ...!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟نکبت...
آریا ـ این فرفری نیس؟
سرتکون دادمـ...إلسا درحال بستن دراتاقم بود که دستموروشونش
گذاشتمـ....ترسیدوبا هینــــــــی برگشتـ...
اخمی نداشتم یعنی برام مهم نبود اگه فضولی کردهـ...چون چیزی تو
اتاقم نبودکه این باهوش رفته دنبالشــ....
آریا سکوت کرده بود...خوبه که دخالت نمیکنهـ....
لبخندزد تا ازتک وتا نیوفتد...من هم منتظر بودم تا خودش روتوجیح کنهـ..
إلساـ خب خب اون لباس توکاور لباسات چیکارمیکنهـ؟
ابروم بالا پریدوشال روسرموبه پشت گردنم فرستادم وخوب گردنبند
ودیدوچشماش برقی زدومن با طمعنینه گفتم:تواتاق من چیکارمیکردی؟
پوزخندی زد:من خانوم این خونه عم هرجادلم بخواد سَرَک میکشم...
آخ آریا خیلی قشنگ نیشخندبه جایی زد...
من ـ خانوم خونه من مترجم مخصوص دامیارمـ....پس لطف کن خانوم خونه
مِن بعدسمت اتاق من سَرَک نکشـ البته هیچی تواتاقم نبود...
ضایع شدی نه؟
جوابی ندادوبی حرف ازکنارم گذشت وتنه ای زدومن مچ دستش روگرفتم:
ببین مو فرفری چشم زیتونی لب شتری أبرو کُلُفت کاریت ندارم رو روان
من اسکی نرو خب؟
آریا خندشو پنهون کرد...خودم هم ازاین قافیه مسخره خندم گرفته بود
مچ دستشو به زور رها کردوتندی رفت...
آریا بشکنی زد:ببین موفرفری چشم زیتونی لب شتری ابرو کُلفت کاریت
ندام رو روان من اسکی نرو!
هردوخندیدیمـ....آریاحرکت کرد...
آخرین ویرایش: