کامل شده رمان شکارچی من | sedna.z کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سدنابهزادツ

مدیر بازنشسته
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/04
ارسالی ها
2,209
امتیاز واکنش
119,258
امتیاز
1,076
محل سکونت
-[کـرج]-
ناخودآگاه گردنبندنقره فام رولمس کردمـ...
آریاوفرازهردوبا ریزبینی وخنده ای خمصانه ای نگاهم کردن...
منم گفت:خیلی بیشعورید خیلــــــــــــــــی...
هردوخندیدن...
من بازم میگم دلم اون مهمونی هرچندکثیف رومیخواست...
فرازـ میدونم دوست داری باشی ولی...
ادامه حرفش وآریاگرفت:ولی قول میدیم اومدیم ازمهمونی فردا سه تایی
بریم دور دور ازدامیارم اجازتومیگیرم خب؟
لبخندزدم ..شیرین تر ازوجودی که قراربود توی اون مهمونی قراربگیرهـ...
فرازـ میری با دامیاحرف بزنی؟بگونمیای!اگه نمیتونی من برم؟
ایستادم:بی عرضه خودتونید من ازاون نمیترسما...
آریا ـ واسا منم بیام اگه راضی نشد دوتا لیچار بارش کنمـ...آقای متحل رو
حرص خوردنهای آریا عین زن های سبزی فروشی بود که به ألنگوی هم
دیگه حسادت میکردنـ....
فرازـ آریا تو یه هفته بیشترنیست که اومدیا هی حرص بخور آب بری
آریا چشم غره ای رفت ومن خندیدم...
فرازـ مرسی بابت شیویدامـ...والبته کروات
چشمکی تحویلش دادم وهمراه آریا ازپله هابالارفتیمـ...
حالا که فکرمیکنم ناموسا چه قد پله های زیادنا...
اخرش دیه هِن هِن کنان بالا اومدم که آریا گفت:نمیری یه وقت چندکیلویی مادر؟
دست مشت شدمو به پهلوش زدم که نگاهم بالااومدرسیدبه دراتاق خوابم
آریاهم برگشت هردوخیره نگاه میکردیمـ...
آدم اینقدرفضولـ...!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟نکبت...
آریا ـ این فرفری نیس؟
سرتکون دادمـ...إلسا درحال بستن دراتاقم بود که دستموروشونش
گذاشتمـ....ترسیدوبا هینــــــــی برگشتـ...


اخمی نداشتم یعنی برام مهم نبود اگه فضولی کردهـ...چون چیزی تو
اتاقم نبودکه این باهوش رفته دنبالشــ....
آریا سکوت کرده بود...خوبه که دخالت نمیکنهـ....
لبخندزد تا ازتک وتا نیوفتد...من هم منتظر بودم تا خودش روتوجیح کنهـ..
إلساـ خب خب اون لباس توکاور لباسات چیکارمیکنهـ؟
ابروم بالا پریدوشال روسرموبه پشت گردنم فرستادم وخوب گردنبند
ودیدوچشماش برقی زدومن با طمعنینه گفتم:تواتاق من چیکارمیکردی؟
پوزخندی زد:من خانوم این خونه عم هرجادلم بخواد سَرَک میکشم...
آخ آریا خیلی قشنگ نیشخندبه جایی زد...
من ـ خانوم خونه من مترجم مخصوص دامیارمـ....پس لطف کن خانوم خونه
مِن بعدسمت اتاق من سَرَک نکشـ البته هیچی تواتاقم نبود...
ضایع شدی نه؟
جوابی ندادوبی حرف ازکنارم گذشت وتنه ای زدومن مچ دستش روگرفتم:
ببین مو فرفری چشم زیتونی لب شتری أبرو کُلُفت کاریت ندارم رو روان
من اسکی نرو خب؟
آریا خندشو پنهون کرد...خودم هم ازاین قافیه مسخره خندم گرفته بود
مچ دستشو به زور رها کردوتندی رفت...
آریا بشکنی زد:ببین موفرفری چشم زیتونی لب شتری ابرو کُلفت کاریت
ندام رو روان من اسکی نرو!
هردوخندیدیمـ....آریاحرکت کرد...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • سدنابهزادツ

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/04
    ارسالی ها
    2,209
    امتیاز واکنش
    119,258
    امتیاز
    1,076
    محل سکونت
    -[کـرج]-
    تقه ای به درزدم:دامیارمهیاسم میشه بیام داخل؟
    صدای محکم ورساش وشنیدم:بیا..
    دروبازکردم وهمراه آریا وارد اتاق شدیمـ...


    دامیار*

    فنجون قهوه ی إسپرسو روکنارگذاشتم ونگاهمو به هردوشون دوختمـ....
    آریا عین همیشه بوی ادکلن سینگیلش میومد...
    چشمای عسلی با اون دوره طوسی برق میزد...
    شیطنت بود مهربونی که همیشه بود....
    بعداون شبی که فهمیدم عاشق دایانابوده نگاهم غیربرادرهم به عنوان
    عشق دایانا بود...من خنگ بودم که متوجه نگاهاش با لـ*ـذت ومهربونیش به دایانانشدمـ....
    دلخوریش رو حس میکردمـ....سرسنگینیه هردوشون ...مخصوصا فراز...
    مهیاس ـ میشه اجازه بدی من به مهمونی نیام؟
    نگامو به چشماش دوختمـ....با لبخندنگاهم کرد...
    عین دختربچه هایی که برای نشوندن حرف خودشون به کُرسی لوس میشدن
    ولبخندای به پهنای ردیف دندوناشون میزدننن...
    من ـ بایدبیای!
    آریا خواست لب بازکنه که مهیاس گفت:ترجیح میدم حضورنداشته باشم
    من که به هیچکس جز شما وآریا وفراز آشناییتی ندارم پس نیام بهترهـ...
    ذهنم رفت به سمت پاساژ!
    اون لباس براق!
    که چشمای طوسی ورگه های بیشترعسلی انعکاس قشنگی به چهره ی
    پرازلذتش میداد...
    نگاهم سمت گردنبند رفت بین موهای بلندلختش مخفی بود...
    لب بازکردم:باید بیای فقط...!
    آریا ومهیاس با کلافگی نگاهم کردن ومن ادامه دادمـ...:من یه قردادکاری
    با مردی به إسم جوزف دارم که درکی از زبون مسخرش ندارم
    میای منوجوزف حرفامونومیزنیم قراردادومیبندیم میری!
    ارجمندمیگم برت گردونهـ....
    لبخندش عمیق ترشد...احساس کردم شیرینی لبخندش به من هم سرایت کرد...ولی نذاشتم رو ل*ب*هام نقش ببنده...
    آریا طی این مدت نگاهش همه جا بودإلا صورت منـ...
    بی تفاوت نگاهو به چشمای براق ونقره ای ولی گاهی اطلسی رنگش دوختم
    دست آریا رو با استیضال کشیدومن هیچ دوست نداشتم اینقدربه فرازوآریا
    نزدیکش شدنش رو...
    به خودم نهیب زدم به توچه پسر؟اون هرجوربخوادرفتارمیکنهـ!
    صدای دیگه گفت ولی نه باهرکسی اون دوتا ازبرادربرام بیشتربودن...
    صدای به هم خوردن دراتاق نشون رفتنشون بود...
    بی اهمیت لباسموازتنم جداکردم وبعدیه دوش ده دقه ای حموم!
    تن پوشم و تن کردمو به سمت کیفم رفتم وقردادهای کاریمون برداشتم..
    بوی عطرزنونه میومد..شیرین وگَس ...
    بازهم خودمزاحمشهـ...لبخندکذایی داشت وحال بهم زن...
    سمت میزم رفتم کیفم و روش گذاشتم واون آروم باصدایی که سعی میکرد
     
    آخرین ویرایش:

    سدنابهزادツ

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/04
    ارسالی ها
    2,209
    امتیاز واکنش
    119,258
    امتیاز
    1,076
    محل سکونت
    -[کـرج]-
    پرازطنازی باشهـ گفت:رفتم اتاق مهیاس دیدم یه چنددست لباس شب
    توکمدشهـ...
    نگاهم و روی لب های رژلب سرخش نشست:خب!من اجازه دادم بری
    به اتاق مهیاس بری؟هان؟
    فکش منقبض شدوبعدچنددقه صدای تق تق کفشایی که میدونستم مهارت
    خاصی تو راه رفتنــ. باهاشون داره نزدیکم شد...
    دستش روی شونه عم نشستـــ...فشارخفیفی دادومن دستم دور دسته کیفم
    تاب خورد...قصد نزدیکی داشت ومن حالم بهم میخورد حتی نوک انگشتاش
    رو لمس کنمـ....
    کنارگوشم گفت:دامیار بزارباهم ....
    برگشتم واون کمی به عقب رفت ومن گفتم:باهم؟منوتوباهم نمیشیم!
    انگشتای دستش رو سینم نشست ومن نفسم کمی گرفت...
    کمی داغ کردم ولی تکونی نخوردمـ....دستش بین موهای نم دارم رفت
    پوزخندم عمیق ترشد...هیچ وقت تااین حدکسی به من نزدیک نشدهـ...
    دستموروکمرش گذاشتمـ...بی تفاوت تر ازقبل دستمو دور بدنش پیچیدم
    وسمت مبل هُلش دادمـ....تعادلی بااون کفشای پاشنه بلندش نداشت...
    سمتش خیزگرفتم وکه گوشه مبل مخفی شد...
    موهای فردارش رو توی دستم گرفتم ناله ای کرد ولی گستاخ تر شد..
    ماهرانه دستاش دور گردنم حلقه شدو...


    مهیاس*

    فقط تندتندپله های مسخره رو بالا اومدم...نفسم میرفت ومیومد...
    پام پیچی خوردومحکم زمین خوردمـ....
    اه دوقدم مونده مهیاس ...دوقدم..مهیاس دوقدمـ...
    به زور بلندشدمـ....در اتاق رو بازکردم ولی إی کاش دستم میشکست
    ولی إی کاش همونجا نفسم میرفتـ....
    کاش همونجا سیاهی رو میدیدمـ....
    کاش دامیاروتوی اون وضع با تن پوش خاکستری رنگ وتاب دوبنده قرمز
    رنگ إلسا نمیدیدمـ....
    دستم ازروی دستگیره در سُرخورد...
    دامیارنگاهم میکرد...فقط نگاه بودولی روی من هنوز رو صحنه چنددقه
    پیش بود....تموم حواسم ازپِی آریایی که از سرش خون میرفت گذشتــ...
    ورسید ورسیدبه این صحنه رسید...که ای کاش نمیرسید...
    إلسا پوزخندی زد...برام اهمیتی نداشت...
    اصن که چی که تو مسخ اون صحنه شدی مهیاس؟
    اصن که چی دامیارنگاهم میکردوانگارمیخواست توجیح کنه که چرا....
    اه لعنتی...
    دامیارنزدیکم شد...بغض کردمـ...عین کودکیم که وقتی میدیدم مهام برای
    دخترهمسایه آبنبات چوبی خریده ومن فقط آشغالش ومی دیدمـ...
    بغض کردم ولی با درد فقط چشاموبستمـ....
    بستم که نبینم که اون چشمای ترسناک حالا توش چیزدیه ای موج میزد...
    دستاش انگشتای یخ زدمولمس کرد...
    تندی چشماموبازکردم وقدمی عقب رفتم ودستاش ورهاکردمـ...
    حواسم پی شالم نبودکه طی این دوییدن ازسرم افتاده بود...
    وحالا موهای خرمایی رنگم به صورت عرق کردم چسبیده بودنـ...
    من ـ آریا!
     
    آخرین ویرایش:

    سدنابهزادツ

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/04
    ارسالی ها
    2,209
    امتیاز واکنش
    119,258
    امتیاز
    1,076
    محل سکونت
    -[کـرج]-
    همین یک کلمه انگارراه تنفسم وبازکرد...
    نگاهم گره خورد به چشمای روشن ترازهمیشه إلسا...
    ولی خب چه اهمیتی داشت!روشن یا تیرگیش اصن این دوتا زن وشوهرن
    به توچه ربطی داره که با دیدن اون صحنهـ....
    پوووفی کردمـ...
    عقب گرد کردم ودامیارکمربندشلوارش روسفت کرد وتن پوشش روازتنش
    جداکرد ولباسی از کمدبیرون کشیدومچ دست من روهم کشیدوهمراه
    هم ازاتاق بیرون اومدیم..می دوییدومن هم بدون هیچ حسی..
    تهی ازدیدن اون چندلحظه قبل میدوییدمـ....


    ****

    دامیار*

    صدای گریش وخوب میشیندمـ....
    نگاهم به دستم رفت درد میکردولی نه بیشترازدیدن کسی که توبهترین
    شرایط زندگیموبدترین اتفاق زندگیم راه به راه نقش داشت والان
    زیرتیغ جراحی بود...
    فرازسعی داشت گریه ی مهیاس وقطع کنه ولی موفق نبود...
    فریادکشیدم:ساکــــــت شو تانفرستادمت بری...
    یکهو هق هقش خفه شدوفراز پرازکینه یا نمیدونم نفرت یا شایدم....
    پوزخندی زدمـ....یاد دوساعت پیش وحرکات زننده ی إلساونگاه پراز
    بغض وگرفته مهیاس افتادمـ...
    تازگی ها فکرمیکنموفکر...
    فکربه اینکه حالا که فهمیدم مهیاس دخترخاله منه یعنی مسئولیتی درقبالش
    دارم؟فکرنمیکنمـ....
    فکرمیکنم اگه اون روز دایانا زیرتیغ جراحی نمیرفت الان کنارآریا لبخندمیزد
    وبا خیرگی به عکس دونفره خودش وآریا نرم میخندید...
    فکرمیکنم فرازی که چندسالی ازمن بزرگتره وهنوز که هنوزجزفریناز
    کسی توزندگیش پایه نذاشته به کجامیرهـ؟
    فکرمیکنم به....


    به؟!بازم اون چشمای طوسی که امتداد نور خورشیدرگه های عسلی به
    قسمت شفاف چشمای پراز نمیدونم مهربانی یاشایدم شیطنت هایی
    که بافحش های هرنوع حیووونی به فرازوآریا میداد...
    لیوانی سمت چشمام اومد...بالاتراومدم که به چشمایی که چندلحظه فقط
    چندلحظه اجازه خطورش رو توافکارم دادم رسیدمـ....
    با بغض هم لبخندش تازگی داشت...لیوان وگرفتمـ...
    کنارم نشست:همراه فراز بوده داشته به فراز فرمون میداده ازحیاط بیرون بیادکه یه ماشینی که نامعتدل بوده بهش میزنه اون سرش محکم به صندوق ما
    شین فرازمیخوره ودرجا بیهوش میشه!...
    به نظرم واقعا به توضیحش نیازداشتم تا باز نرم سراغ فکرهاموبگم چرا
    آریا اینجوری شد....
    کمی سمتش برگشتم:مهیاس؟
    بالبخندنگاهم کردولی اون لبخندلذت اون موقع که تو پاساژبالا پایین میرفت
    ونداشتـــ....نمیدونم شاید ازدیدن اون تصویرسوء تفاهمی براش پیش اومدهـ.
    من ـ منو إلسا تواتاقـ....
    دستشوبالا اورد...:کارخصوصی وزناشویی شما دونفربه من مربوط نیست...
    سریع ازجابلندشدوازمحوطه سالن بیرون زد...
     
    آخرین ویرایش:

    سدنابهزادツ

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/04
    ارسالی ها
    2,209
    امتیاز واکنش
    119,258
    امتیاز
    1,076
    محل سکونت
    -[کـرج]-
    مربوط نیست!که اونجوربغض کرد!مربوط نیست که...
    اصن چرا برای خودت دلیل میاری؟معلومه که براش مهم نیست...
    اون دختره احمق جوری رفتارمیکرد که انگارماداشتیم همومیبوسیدیمـ...
    ولی من فقط قصددورشدنشوداشتم ولی انگار بدجورسیریش شدهـ....
    با بهم خوردن دراتاق عمل لیوان وکنارم گذاشتموسمت دکتررفتم
    خندیدودستشوروشونه عم گذاشت:چیزی نشده پسرم یه ضربه بوده که
    گیج گاهش خورده وانگاراین دوست شماقبلا بخیه ی عمیقی داشته
    که اون بخیه سربازکرده وخون اومدهـ....
    سری تکون دادوبا نگاهش دنبال چیزی گشت وپرسید:اون دوتا کوشن بیچارهاداشتن ازنگرانی سکته میکردن گفتم باید دوتا تختم برای....
    صدای دوییدن مهیاس وفراز اجازه صحبت وچرت وپرتاشوگرفتـ....
    مهیاس باز اشکش عین فواره سرازیرشد:چی شد دکترآریا خوبه؟
    دکتربودوجوابی که بهشون دادومن ازبیمارستان بیرون زدمـ....
    صدای زنگ موبایلم رو اعصابم رفت..
    من ـ شما؟
    ـ سانیارمـ...
    ـ کارتوبگو!
    ـ میخواستم بدونم مهیاس حالش خوبهـ میخوام یه خبرخوش بهش بدمـ...
    میشه یه شماره ای ازش بهم بدی باخودش حرف بزنمـ....
    کنجکاوشدم ولی اهمیتی ندادم وشماره فرازوبهش گفتم
    تشکری کردوگفت:دامیارنمیخوای بیای پری...
    تلفن وقطع کردمـ...میلی به دیدن اون زن نداشتمـ...
    میلی به وجودش نداشتمـ....مادری درحقم کردودایاناروازم گرفت بسهـ...
    پزخندی زدم وقلبم دردگرفت...جای زخم رو خوب حس میکرد...
    کمی پام خم شددستمو به دیوارگرفتم وچشامو چنددقه بستمـ....
    لعنتی همیشه توی یه مدتی قلبم بهم یادآوری چیزای مسخره ومیکرد...
    نفسی کشیدم هوای بوی تابستون رومیدادهمیشه ازتابستون بیزاربودم...
    شماره ارجمندوگرفتم...چنددقه بعدرسیدومن گفتم:آدرس وبرات فرستاد؟
    سری تکون دادوحرکت کرد...
    نیم ساعت بعدنگاهم به کوچه خلوت بنبستی افتاد..
    ازماشین پیاده شدمـ....ارجمندهم پیاده شد...
    دستم پشت کمرم رفتمـ...واصن به این فکرنکردم که ........
    پوزخندزدم وارجمندقلاب گرفت ومن بالا پریدمـ....
    دروبراش بازکردمـ....همراهم واردخونه شد....
    نگاهم به مردی که رومبل درازکشیده بودافتاد...
    ارجمندسمت اون مرد رفت طبقه بالا رفتم ودقیقا جلوی اتاق سوم ایستادم...
    دراتاق وکه بازکردم نگاهم بهش افتاد...موهای کوتاه چتری...
    چشمای بسته شده ولباس سفید...نگاهم چرخ خوردبه اسلحه رو میزچرخ خوردهمون موقع گوشی موبایلش زنگ خورد...
    قبل اینکه موبایلشو برداره چرخی خوردمو...
    خودموبه موبایل اسلحش رسوندمـ....
    اسلحه رو مقابل صورتش گرفتم:تکون نخور...
    ترسیدنگاهم کردچشما درشت قهوه ای با مژه های بلندمشکی...
    زیبایی چشم گیری داشت ولی برای من هیچی اهمیت نداشت...
    نگاهموبه صفحه موبایلش دوختم اسم تیفان چشمک میزد...
     
    آخرین ویرایش:

    سدنابهزادツ

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/04
    ارسالی ها
    2,209
    امتیاز واکنش
    119,258
    امتیاز
    1,076
    محل سکونت
    -[کـرج]-
    اتصال وبرقرار کردم صدای بلندتیفان اومد:سحرزودازخونه برو...
    لُرد برات یه آدم کش فرستاده سحر..
    موبایل وسمتی پرت کردمـ...پوزخندی زدم:دیرگفته
    سحرـ چی ازمن میخوای اون لُرد لعنتی چی میخواد؟
    پوزخندی زدم:زر نزن..
    دستم سمت ماشه رفت ودراخرسحربود وغرق توی خونـ....
    خصومت خودش ولُردبه من مربوط نبود...
    من فقط می کشتم بابی رحمی ...
    ارجمندنگاهم کرداونم باورش شده که من شدم یه قاتل...ههـ....
    موبایلم زنگ خورد صدای خوشحال مهیاس چنددقه قبل ویادم برد:
    دامیارکجایی؟وای دامیار دیدی گفتم داداشم زندس باهاش حرف زدم
    اخمی پیش زمینه صورتم شد..
    نفسی کشیدم وجوابی ندادمـ...
    نگران پرسید:دامیارحالت خوبه؟چی شده؟
    من ـ آریا!
    خندید:واسا
    صدای شادآریا توگوشم پیچید:به سلام خفاش اخمو چطوری عمو؟نمیگی
    یه مریض داریدپاشدی رفتی اینه رسمش داداش ؟
    اخمام بازشددلخوری که ازم داشت رفته بود...
    من ـ خوبی؟
    آریاـ عاره بهتراز قبل عمل انگارجون گرفتم معلوم نیست توسرم انگاریه
    چی جاگذاشتن مخم تا به تا شدهـ....
    صدای خنده فرازومهیاس اومد...
    من ـ کی مرخص میشی؟
    آریاـ فردا بعدیه سی تی إسکن ازاین دسگاها که میری توش ازاونا..
    اوووو چه تجربه ای...
    لبخندی روی ل*ب*هام نشست:خب کاری نداری؟
    اعتراض کرد:بی لیاقت بلدنیسی کمپوت بگیری بیاری بیای عیادت..!؟
    راستی دامیارمهمونی!لامصب میخواسم مخ بزنما گندت بزنه فراز بااون
    بیرون اومدنتـــ....
    من ـ حالا تا شب وقت هست بپرس شاید مرخصت کردنـ...
    مهیاس ـ مرخصم بشه نمیزاریم بیاد مهمونی تازه سرش بخیه خورده استاد
    باید استراحت کنهـ....
    آریاـ برو دامیار به مهمونات برس بای بای
    گوشی وقطع کردم وارجمندگفت:بهترشدن؟
    نگاهش کردم:عاره
    زیرلب خداروشکری گفتـــ...


    ***

    مهیاس*

    وایییی چه قداین آریا پُرحرفه بالاخره مسکنا عمل کردوخوابش برد...
    فرازنگاهم کرد:تونمیخوای استراحت کنی سه چهارساعت همش واسادی
    من ـ نه باو با خبرزنده بودن مهام خیلی خوشحالم خیلی..
    نگاه فراز به پشتم افتادونمیدونم چی دید که چشاش گردشدوگفت:من که
    گفتم نیا ای خدا...
    برگشتم زنی قدبلندبا چادر مشی رنگش وصورتش گرد بامزش بین
    روسری خوش رنگ بنفش مخفی شده بود...
    پشت فری راه افتادمـ...
    زن با اخمی ولهجه گفت:فراز خیرنبینی اینم آدرس تودادی پسره...
    ادامه حرفش تونگاه به من قطع شد...خندیدموفرازگفت:عاخه مادرمن
    عزیزمن فریبا جونم بیکاری اومدی دوتا غول چماغ هستن دیه
    محکم به کتفش ضربه ای زدم:من غول چماغم بااین هیکل ظریفمـ...
    خندیدوزن با عصاش ضربه ای به پای فراززد:بلا با خوشگلا میپری؟
    چشام گرد شد....فرازبلندبلندخندید...
    بی رو دروایسی دستشودورشونم انداخت:عزیزخوشگل که هست ولی
    یه بیشعوریه یه زبونی داره آریا کم اوردهـ....
    خندیدم وگفتم:سلام عزیزجون مهیاسم..
    لبخندی زدوتسبیح سفیدرنگشودورمچ دستش پیچید...
    دستموگرفت:پیرشی مادر چه اسم زیبایی وچه صورت ماه وزیباتری!
    فرازـ اهوع اهوع هندونه هارونگاه...
    زیرلب تشرزدم:خف باو
     
    آخرین ویرایش:

    سدنابهزادツ

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/04
    ارسالی ها
    2,209
    امتیاز واکنش
    119,258
    امتیاز
    1,076
    محل سکونت
    -[کـرج]-
    خندید:ببین عزیزبه نَوَت فحش داد...
    عزیزاخم شیرینی کرد:خف باو...
    خندیدم:بیا عزیزجونتم راه افتاد..
    زبونموبیرون اوردم که عزیز زد رو دستشوگفت:مادر اینکارا چیه؟
    خندیدمولب گزیدم:ببخشید عزیز
    عزیزلبخندشیرینی زد:آریا کجاست؟
    فرازـ عین خرس خوابیده اینقدر حرف زد حرف زد که مسکن عمل کرد
    وخوابید...
    عزیزپلاستیکی سمتمون گرفت:بیا مادر اینوبراتون درست کردمـ....
    دامیارکجاست نمی بینمش؟
    من ـ یه کاری براش پیش اومد بعد اینکه فهمید حال آریا خوبه رفت
    عزیزـ دلم براش تنگ شده خیلی وقته دامیارو آریا روندیدمـ...
    عصا زنون به سمت اتاق آریا رفتـ....
    پشت عزیزجون همراه فراز راه میرفتـــم...
    دستی روموهای آریاکشیدولبخندزد...
    من ـ تازه خوابیدهـ...
    فرازـ عاره عین گووریل هم خوابیدهـ...
    عزیزاخمی کردوگفت:فرازچشم دریده این چه وضع حرف زدن ماشالا روز به روز دارید پیشرفت میکنید!
    فرازبه من اشاره کرد:والا به خاطرحضور بعضیاسـ.....
    من ـ دروغ میگه خودش بد دهنها عزیز
    عزیزـ خدامرگم بده فراز!؟
    لهجه ی شمالیشوخوب حس کردمـ....خنده ای کردمـ....
    کمی بعدازاتاق بیرون زدیمـ ...
    عزیزدستموگرفت:مادر ازدواج نکردی که!؟
    فرازتک خنده ای زدومن پاشو له کردمـ...
    من ـ نه عزیزجون من مگه ترشیدم یا رو دست موندمـ؟
    خندید ومن تک دندون طلاش رو دیدمـ...
    عزیزـ عه نشونت کنم واس فراز یا آریا!
    فراز با اعتراض گفت:عـــزیز!!!!
    عزیزخندید:شوخی کردم پسر من تونگاهت میبینم که مهیاس رو مثل خواهرت دوست داری!..
    عزیزـ بریم نمازخونه من نمازشکربخونمـ شماهم یه چی بخورید..رنگ به روی ندارید...


    دامیار*

    دستشوفشردم:خوشحالم کردید!
    سری تکون داد:مرسی ازدعوتت مهمونیای تو همیشه خوبه وپردرآمدهـ...
    هه مخصوصا واس تو با چرب زبونیتـــ....
    دخترقدبلندوکمی تپلش هم مشتاق برای دست دادن بود...
    ولی به یه خوش آمدیدخالی اکتفاکردمـ...
    فرازهم وارد مهمونی شدوپشت بندش ....
    نگام بهش افتادچشماش برق میزدوخوشحالی بیدادمیکرد...
    فراز دستشومحکم گرفته بود...
    اخمی رو صورتم نشستـــ...
    فرازـ عزیزاومده بود!
    عزیز؟همون زنی که تو واکنش اول قد بلندش جذبت میکنه
    بعدهم صورت گرد بامزشـ....
    من ـ توبهش گفتی؟
    فرازـ نگرون شد محبورشدمـ...
    سری تکون دادمومهیاس گفت:سیلام رئیس جونم میدونم قرارنبودبیاما
    ولی خب آریا وفری بهم قول داده بودن مهمونی نیومدم بریم بیرون
    ولی با وضع آری فری گفت به مهمونی بیام!
    ابرو بالا انداختم ازتند صحبت کردنشـ...
    فرازـ کمک نمیخوای؟
    خواستم جوابشوبدم که نگاهم به إلسا افتاد..
    لباس مشکی رنگ کوتاه که پاهای برهنش توی چشم بود..
    کفشای مشکی که درست رنگش برابر با مشی موهاش بود...
    همراه بنجامین واردشد..
    جلوی من که ایستادنگاهی به مهیاس کرد...
    میدونستم مهیاس توی اون لباسی که قراربپوشه شاید ستاره این مهمونی بشه
    وشاید هم خیلی ها چشم هاشون دنبالش بیوفتهـ...
     
    آخرین ویرایش:

    سدنابهزادツ

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/04
    ارسالی ها
    2,209
    امتیاز واکنش
    119,258
    امتیاز
    1,076
    محل سکونت
    -[کـرج]-
    کاش به مهمونی نمیومدی!
    دستموسمت مهیاس دراز کردم که اخمی کردوآروم گفت:من زن شما نیستم
    وخوب فهمیدم طعنه ی اون صحنه ظهروزدومن گفتم:بیا اینجا واسا کارت دارم فراز برو سراغ ارجمندبگو اون کیکی که سفارش دادیم وبره بگیره
    خودت هم باهاش برو چون یه سری خرت وپرت هم باید بیارید!
    نگاهش رو به مهیاس دوختـــ....چشاموبرای آرامش خیالش روهم گذاشتمواون لبخندزد...
    مهیاس کنارم ایستادوإلساهم سمت دیگه عمـ...
    حسادت رو خوب توچشمای إلسا میدیدم..
    دست إلسا که دوربازوم میخواست حلقه بشه وپس زدم:پرونشو
    مهیاس حواسش به ما نبود...
    مانتوی یشمی رنگشو ازتنش جدا کردوگفت:برم لباسمو عوض کنم؟
    نگاهش کردم:وایسا باهم میریم..
    سری تکون دادورو صندلی پشت من نشستــ...
    إلساـ چیه چته به اون دختره اینقداهمیت میدی؟هم توهم فرازهم آریا!
    نگاهش کردم:به تو مربوط نیست..
    بنجامین سمت مااومدونفهمیدم چی گفت وبه مهیاس گفتم:این چی میگه؟
    مهیاس خندید:هیچ میگه اون سمت کارت دارن تو برو خودش با إلسا
    جلوی در وایمیسنـ...
    من ـ بگو اوکی حواسش جمع باشهـ...
    مهیاس اینو به آمریکایی به بنجامین گفت ...
    من ـ پاشو مهیاس بریم
    سری تکون دادوکنارم قدم برداشتـــ...نگاهای روشوخوب حس میکردم
    چون مهیاس یه شخص ناآشنا بودوهمه دنبال این بودن که بدون کیهـ...
    مهیاس ـ چرا اینا اینجور نگام میکنن؟
    نگاهش کردم:اهمیت ندهـ...
    در اتاقیو بازکردمـ:بیا برو تو
    کلید ودستش دادم:بپوش من ده دقه میامـ تا خودمم لباساموعوض کنم
    لبخندی زدوگفت:باشه منتظرم..
    میون جمعی که دور هم حلقه زده بوودن رفتمـ...
    جوزف سلامی دادومن خوب حرفای بی سرو تهشونفهمیدمـ...
    همه بابت مهمونی تشکرمیکردن خب همیشه تومهمونیای من یه چیزی
    گیرشون میومدوهمیشه شلوغترین مهمونی ها مختص من بود...
    ده دقه ای باهمه مشغول بودم که نگام به إلسا رفت که سمت همون اتاقی
    که مهیاس توش بود میرفتــ....
    به سمت اتاق رفتم بافاصله چهارقدم پشتش راه میرفتم دستشو رو دستگیره گذاشت که به خاطرقفل بودن در بازنشد...
    مهیاس هم فکرکنم فکرکردمنم چون دروبازکرد..
    کناردر ایستادم صدای صحبتاشون میومد..
    إلساـ کوچول برات یه پیشنهاد دارم تا دست ازسر دامیاربرداری!
    مهیاس ـ من به دامیارکارندارم پیشنهادتم بزارلبه کوزه آبشو بخور..
    إلسا ـ بنجامین میخواد که یه مدت باهم باشید..
    مطمنم میتونه تورو عاشق خودش کنهـ!!!
    مهیاس ـ ببین گوریل انگوری من حوصله ندارم الان دعوا میکنم باهات
    تهش حقارت نصیب تو میشه پس ببند در گالَه دهنتو گمشو
    من ـ برو به بنجامین بگو فکر اینکه مهیاس وداشه باشه یا هرچی از توسرش
    بیرون کنه مهیاس با پسری که دخترداییشو دستمالی کرده وهمش نگاهاش
    بین همه زنـ*ـا میلوله هیچ کاری ندارهـ...دیگه نبینم خبر بیاری ببریا...
    وگرنه من میدونموتــــو!!!
    إلسا ـ به توچه؟مفته کشی ها؟چیکارشی هان؟
    من ـ مهیاس دختر خاله ی منه نفهم یه مدت پیش من هست بعد که رفت
    هرغلطی خواستی کن مهیاس به من سپرده شدهـ فهمیدی؟
    تعجب کرد:دروغ نگو
    من ـ مهم نیس باورکنی یانه حالا برو بیرون!
    به سمتم اومدوبا چندشی وپرویی تموم گونموبوسید!
    بهش توپیدم: این لوس بازیای ومسخره بازیاتو یه بار دیگه تکرارکنی فرستادمت خونه بابات فهمیدی؟امشب هم نه به من میچسبی نه چیزی شیرفهم شدی؟یا جور دیه حالیت کنمـ؟
    زهرخندی زد:ازهمه این حرفا توکارات پشیمونت میکنم!
     
    آخرین ویرایش:

    سدنابهزادツ

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/04
    ارسالی ها
    2,209
    امتیاز واکنش
    119,258
    امتیاز
    1,076
    محل سکونت
    -[کـرج]-
    جوری نگاهش کردم که دهنش بسته شدورفت..
    اصن حواسم به مهیاس نبود..
    من ـ چرا نپوشدی؟
    نگاهم کردوموهای لختشو عقب فرستاد:نشد!
    ـ چی؟
    ـ میگم دامیار همین لباس تنم مگه بدهـ؟ها؟
    اخمی کردم:من تورو توی این مهمونی به عنوان مترجم خصوصیم معرفی
    میخوام کنم مهیاس باید جوری بگردی که برازندت باشه!
    سری تکون دادو وارد اتاقی که گوشه این اتاق بود شد..
    پووفی کردمو لباسموعوض کردم...
    دکمه های سر آستینمو بستمـ...
    کروات مشکیمودور گردنم پیچیدمـ...موهامودرست کردمـ...
    خم شدموازتو آیینه نگاهی به خودم کردم که پشتم مهیاس ودیدمـ...
    ابرو بالا انداختمـ....موهای خرماییشو دورش انداخته بود وباسنجاق نقره ای
    چند تارشو به کنار گوشش تابیده بود...
    نگام رو گردنبند لغزید...نگین روش برقی زد...
    خوب بود که لباس بالا تنه بازی نداشتــ...چرخی خورد:خوبه؟
    سری تکون دادمونگای خیره ضایمو به ساعتم دوختمـ....
    جلوتراومدوموی توی صورتم افتاد وبالا فرستادوگفت:اینجوربهتره رئیس..
    نگاهش کردمـ...لبخندی زدوگفت:چیه هی زل زل نگام میکنی!؟
    دستشو از روی کمرش برداشتمومحکم گرفتموفشاری دادم که گفت:
    خوبی؟
    زیرلب گفتم:کاش نمیومدی!


    مهیاس*

    فکر کردمتوجه نشدم ولی خب من کلا فضولم وخوب متوجه همه چی میشم
    لبخندی زدمـ:میخوای بمونم تو اتاق؟
    چشم غره ای رفت ومن خندیدم..
    دامیارـ ناز!عشـ*ـوه!زبون ریختن!فضولی! همه اینا رو کنار میزاری وعین بچه آدم
    کنارم میمونی فهمیدی؟تا وقتی فراز اومد بدم تورو دستشـ...
    انگار من سرباره اینم پسره بیشور هیچی بهش نمیگم هی دهنشوباز
    میکنه وچرت وپرت میگهـ دستموازدستش بیرون کشیدم:اقای محترم لطف
    کن دست منو نگیر که غرغرشو إلسا سر من بیارهـ؟درضمن خوشم نمیاد
    هی طعنه میزنی من خودم میتونم حواسمو جمع خودم کنمـ...
    الان هم اگه قرداد مسخره شما نبود من پیش آریا بودمـ....
    اخمی کرد:بعد قرار داد میفرستمت بری برو بچشب بهشـ...
    بااین حرفش ابروم بالا پرید...
    من ـ معلومه میچسبم بهش حداقل هی طعنه نمیزنه ونمیگه فلان کن بصار
    کن بدم میاد ازت بدم میاد از دستور دادنات من چندماه دیه میرم از
    دستت خلاص میشم ببینم اون موقع کیوپیدا میکنی زوربگی!
    واون دختره بیشعور نیاد عقدشو سرم خالی کنهـ درحالی که نه باهات
    کاری دارم نه برام یک ذره مهمی!
    نگاهم کرد با خشم یا شایدم من به حالت چشماش گفتم خشمـ...


    دامیارـ به خاطر همونه ازظهر تا حالا که اون صحنهـ.....
    بین حرفش پریدم:اون صحنه چی؟تو إلسا زن وشوهرید واصن برای من
    مهم نیس که چی دیدم چون پیش میاد ومن یهو وارد اتاق شدم وخوشحالم که
    با إلسا کنار اومدی ومیخوای زندگی خوبیو باهاش شروع کنی!
    باورم نشد یه مشت چرت وپرت تحویل دامیاردادمـ...
    مهم نیس؟
    زندگی خوبیو باهاش شروع کنی!؟
    خاک توسرت مهیاس خودتو ازچشم انداختی!
    به جهنم صاف افتادم توقلبشـ....
    دستمو رودستگیره در گذاشتمواون گفت:چند ماه دیگه که رفتی خیال
    منم راحت میشه وهی نمیترسم ازاینکه خرابکاری کنی یا تــِز بدی یه جا
    دیگه حواسم پِی ت نمیره وحتی واس اطمینان بیشتر پشت ماشین
    فراز نمیام تا حواسم باشه ...............
    ادامه حرفشو نگفتــــ....یعنی این دنبال منوفراز هرجا که میرفتیم میومد؟
    چاخان میگه باو توباورنکنـ...
    پوزخندی زدم:برام مهم نیست...
    برگشتم پوک عمیقی به سیگارش زدوازجابلندشددست منوکشیدومن تقلا کردم تا دستمو ول کنه بی فایده بود...
     
    آخرین ویرایش:

    سدنابهزادツ

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/04
    ارسالی ها
    2,209
    امتیاز واکنش
    119,258
    امتیاز
    1,076
    محل سکونت
    -[کـرج]-
    با پایین اومدنمون ازپلها نگاهاسمتمون کشیده شد...
    اون مهیاس چنددقه پیش کجا واینی که الان اینجاس کجا!
    رگای دست دامیارو خوب حس کردم منقبض شد...
    بعدچنددقه سکوت صدای دست زدنا بلندشد...
    دامیار به سمتی رفت وبعد چندی بالا سکویی ایستادومن هم کنارشـ...
    نگای فرفری عین قاتل بروسلی به من بود...
    آیت الکرسی خوندم بااین نگاهاش و بنجامین لبخندی خیلی مسخره ای
    رو لبای قیتونیش بود...
    دامیارـ به مهمونی من خوش اومدید میدونم از زمان ورود مهیاس همه کنجکاوشدن که بدونن کیهـ!...
    دستش پشت کمرم نشست ومنو کمی به جلو هدایت وگفت:مهیاس
    مترجم خصوصی منهـ...ومدت کوتاهی پیشمه تا مترجم جدیدی
    پیداکنمـ....
    پچ پچ های بلندشدویکی ازمیون جمع به تمسخر گفت:چندتاچندتا دختر
    خوشگل کنار خودت نگه میداری!؟
    فَکِ منبض شده دامیار نشون عصبانیتش بود..
    من ـ آقای محترم من تنها مترجم هستم نه چیزدیگه ای فکر کنم کارای
    خصوصی رئیس من به شما مربوط باشه چیکارشی مگه که تیکه میندازی؟
    سکوت بدی بود ومن منتظرجواب بودم ولی اون پسرجوابی نداد...
    دامیارلبخندمحوی زد که فهمیدم این بلده بخندهـ.....
    یک ساعتی از مهمونی مسخره میگذشت ومن بیشتر حوصلم میپوکید...
    دستی جلوم قرارگرفت وبالاتراومدم وصورت جذاب وخطرناک فرازودیدم
    خندیدم:الان پیشنهاد رقـ*ـص دادی؟
    خندید:هی بگی نگی ...ناراحتی برم؟
    چشم غره ای رفتم:یه ساعته منو با این گنداخلاقه بوزینه تنها گذاشتی
    رفتی! من چی بهت بگم!؟
    خندید!دستموکشیدوبه سمت پیست رقـ*ـص رفتیمـ...
    این سوم باره با پسری میرقصم اول مهام ودوم پوریا که تو عروسی
    دوست مشترک مهام وخودش باهاش رقصیدمـ...
    من ـ فری توجه کردی خیلی دستات زمخته؟
    نگاهی به من کردوبعد نگاهی به دستاش!
    خندیدم:نگاه پیر وچروکیدهـ...
    اخمی کردوبا آرنجش به پهلوم زد:میمون زشت...
    خندیدواون گفت:زهرمار ببین چه چیزایی تودهن منو آری انداختی..
    نوک انگشتامو گرفت وادامه داد:این لباس فوق العاده بهت میاد مهیاس
    سلیقت عالیهـ....لباس دامیارکه فوق العادس ازشیش فرسخی معلومه
    که این دوتا لباس ست همنـ....
    من ـ اهوم دیگه بعد مهمونی لباسو بهش پس میدمـ...
    چرخی خوردم واون گفت:منوآری یه تصمیمی گرفتیمـ...
    سرموبالا اوردم واون دستشو بالا گرفتو من از زیردستش عبور کردمـ..
    من ـ چه تصمیمی!
    به چشمای برجذبس چشم دوختم:چه تصمیمی فراز!؟
    ـ قبل رفتنت میگیم باید همه چی تموم شهـ...
    چه با دامیار چه بدون دامیار...
    ابرو بالا انداختم کنجکاو که میشدم پوست لبمو میکَندَمـ...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا