کامل شده رمان خانه ی وحشت |عاطفه کلهرزاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

عاطفه کلهرزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/16
ارسالی ها
151
امتیاز واکنش
621
امتیاز
266
سن
29
w6rx_33.jpg
نام رمان: خانه وحشت
نویسنده: عاظفه کلهرزاده کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه ترسناک
خلاصه:سه تا دختر نوجون که برای دانشگاه میرن شمال و برای اقامت به خونه ایی میرن که اتفاقای ترسناک واسشون میوفته
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    عاطفه کلهرزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/16
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    621
    امتیاز
    266
    سن
    29
    ـ رویا
    ساعت ۸ صبحه،خیلی خستم،به تابلوی سبزکنارجاده نگاه کردم،ساری۲۰km .
    _اوووففف بلاخره رسیدیم
    نگاهی به دختراکردم،هردوخواب بودن،تمام راهو خودم رانندگی کردم،الانم واقعاخوابم میاد.امیدوارم یه رستوران این نزدیکاباشه که بتونم استراحت کنم.دختراروصدازدم.
    _تران،شیدا،بیدار شین داریم میرسیم.
    ترانه دستاشوکشیدوبه اطراف نگاه کرد.باذوق دوتادستشو به هم زدو گفت:
    _وای خدایااینجابهشته؟چقدرقشنگه،وای رویاببین چقدرهمه جاقشنگه
    میدونستم ترانه اولین باره میادشمال،دلم میخواست ازاول جاده بیدارش کنم تا همه جاروببینه ولی میدونستم خستست وازدیشب استرس داشت
    ـ روزای تعطیل انقدرهمه جامیگردونمت تا قشنگی این بهشتو ببینی
    مهدیس که باصدای مابیدارشدشروع کردبه غرزدن
    ـ چه خبره اول صبحی؟بزارین بخوابم دیگه،اه
    ـ باشه توبخواب،منم که ۴ ساعته دارم رانندگی میکنم هیچ
    ترانه که تازه متوجه خستگی من شدبانگاه مظلومش گفت
    ـ میخوای من رانندگی کنم؟
    ـ نه عزیزم اولا که تواصلا اینجاروبلدنیستی دوما که الان دیگه میرسیم.
    شیداکه دیگه کاملابیدارشده بود باخستگی گفت
    ـ وای استخونام چسبید به هم فلج شدم بابا،نگه دار یه جا گشنمم هست
    یعنی اون لحظه فقط دلم میخواست فکشو پیاده کنم
    ـ منم که گفتم الان میرسیم
    شیداکه عصبانیتمودید دیگه حرفی نزد واردشهرشدیم وکنار یه رستوران خوشگل پارک کردم،خیلی قشنگ بود ظاهرش فانتزی بودوپشتش باغ بود که رویاییش کرده بود. ۳ سالی میشدکه نیومده بودم اینجا وواقعا تغییرکرده بود وعالی شده بود.رفتیم تورستوران وصبحانه خوردیم بعد صبحانه از صندلی بلند شدم
    ـ بچه هامن میرم توماشین یکم بخوابم.شماهم تواین فرصت برین اطرافو یکم بچرخین.اون دوتا گشنه های عقب مونده هم فقط سرتکون دادن،منم رفتم توماشین وبعدازچنددقیقه خوابم برد.
     

    عاطفه کلهرزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/16
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    621
    امتیاز
    266
    سن
    29
    ـ ترانه
    صحراکه رفت نگاهی به شیداکردم،مثله چی داشت غذا میخورد.هرچندمنم دست کمی ازاون نداشتم،الان اطرافیامون میگن ایناقحطی زده ی سومالین ومیان کمکمون میکنن
    بااینکه هنوزگرسنم بود ازغذا کنارکشیدم وبه این فکرکردم روزای تعطیل چقدربهمون خوش میگذره وچقدرتفریح میکنیم
    توهمین فکرابودم که دست شیداجلوم چپ وراست شد و تازه صداشوشنیدم
    شیدا:ترانه..تران..تران کجایی تو؟باتوام
    ـ ها چیه؟
    ـکوفت،نیم ساعته دارم صدات میکنم،پاشوبریم بیرون یکم بچرخیم.اون مغازه اونطرف خیابون کلی خوراکی داره بیا بریم یکم واسه توراه بخریم،پاشو دیگه
    ـ باشه بابا بریم،اه چقدرحرف میزنی
    شیدا چشم غره ای داد وبیرون رفت.منم پشت سرش رفتم.وای که اینجاچقدرقشنگه نمای رستوران واقعا شیک بود اطرافشم که سرسبز و عالی.نگاهی به ماشین رویاانداختم،به سمتش رفتم وازشیشه نگاهش کردم
    ـ ترانه
    رویاخواب بود،خستگی توی صورتش موج میزد،باید یک ساعتی رویاروبچرخونم تارویابخوابه وگرنه باغرغراش نمیذاره آبجی گلیم استراحت کنه
    ماسه تاازدوره دبیرستان باهم دوستیم وخیلی صمیمی هستیم.رویا وشیداروخیلی دوست دارم
    رویابهترین دوستیه که توعمرم دیدم.زیبا،آروم،لطیف،صبور،محکم ومثل اسمش رویایی،وهمچنین توی هرشرایطی یه تکیه گاه محکم وعالیه.اما شیدا،دوست شیرین وبانمکم که خیلی دوسش دارم.شیطون،پرحرف،شوخ،بانمک،خیلیم ریلکس(منحرف نشیدمنظورم توی هرشرایطی چه سختی باشه وچه هرچیزدیگه به چیزی فکرنمیکنه و فقط فکرخودشه)
    و اما...خودم که یه تیکه جواهرم.خشگل،پررو،مغرور،دوست داشتنی،شیطون،احساسی وکلی چیزای خوب دیگه(مدیونید اگه فکرکنید زیادی تعریف کردم)
    رفتم سمت شیدا که داشت مثل بز به یه پسرهرکول نگاه میکرد.
     

    عاطفه کلهرزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/16
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    621
    امتیاز
    266
    سن
    29
    خب جای تعجبم داشت،قدبلند،هیکل درشت،بالاتنه پُرو...خلاصه هرکول بود،یکی زدم پس کله ی بی مغزشو اونم سریع فکشو ازرو زمین جمع کرد.رفتیم به طرف مغازه ای که شیداگفته بود،متوجه نگاه اون دراکولا رو شیدا شدم،چون دیده بود شیداخیره شده بهش.رفتیم تومغازه که چشمامون ازذوق گردشد.واااااای یه عالمه لواشکای دستی داشت
    هردومون دهنمون آب افتاده بود که مغازه داربالبخندگفت
    ـ چیزی میخواین خانوما؟
    منم ازش یه پلاستیک گرفتم وهرچی دلمون میخواست ریختیم توش.داشتیم لواشکارو نصف میکردیم که دیدیم دراکولا وارد میشود.تاحالاازنزدیک دراکولا ندیدم که الان منورشدم به جمالش.شیداهم که اولین بارش بود ازنزدیک ملاقات میکرد کُپ کرد بعدشم باترس پشتم قایم شد.
    نمیدونستم بخندم یابترسم که صدای فروشنده اومد
    ـ به به سلام آقا حسام گل،چطوری دادا؟ازباشگاه چه خبر؟
    حالافهمیدیم اسم جناب دراکولا حسام بیده بوده هسته..عه حالا هرچی
    حسام چشماش دنبال شیدابود که پشتم قایم شد.یه سلام مختصر به فروشنده داد و رو به من گفت
    ـ مسافرین؟
    صدای بم و کلفتش که بهم استرس داد باعث شدنتونم خوب صحبت کنم،به زورجواب دادم
    ـ ب..ب..بله
    لبخندی زدوگفت
    ـ خانومی از چیزی ترسیدی؟
    ایش چندش،لبخندتم مثل خودته.شیدا که ازترسش کم شد اومد کنارمو گفت
    ـ س..س..سلام.ن..نه.
    فروشنده لبخند کج وکوله ای به شیدازد.شیطونه میگه بزنم فکشو با زمین یکی کنم،پسره پررو.زیرچشمی بهش نگاه کردم که خنده شو جمع کرد.حسام که هنوزلبخند مسخرشوداشت گفت
    ـ هرچی میخواین بردارین مهمون من
    من وشیدا به هم نگاه کردیم وگفتم
    ـ نه،ممنون نیازی نیست
    ـ تعارف نگردم خانوم،امروزمهمون من باشین تاببینین برعکس ترستون خیلی ازم خوشتون میاد.
    کاملا معلوم بود اصل حرفش با شیداست
     

    عاطفه کلهرزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/16
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    621
    امتیاز
    266
    سن
    29
    ـ ترانه
    باقاطعیت گفتم
    ـ ممنون نمیخوایم بمونیم تانیم ساعت دیگه میریم مزاحم شماهم نمیشیم.
    ـ نه بابااین چه حرفیه؟هرچی میخواین بگیرین.
    وروبه فروشنده گفت
    ـ علی ازشون پول نگیر حسابشون بامنه.
    فروشنده سری تکان دادو دراکولا بالبخند رفت.شیدا نفسی عمیق کشید،نیشگون کوچیکی ازش گرفتم
    ـ تاتوباشی تو خیابون به هرخری چشم ندوزی
    ـ عه به من چه؟پررو
    لواشک هارو داخل پلاستیک گذاشتمو به فروشنده دادم که حسابمونو بگه،سرشو پایین گرفتو گفت
    ـ شنیدین که دوستم چی گفت؟من روحرفش حرفی نمیزنم پس نوش جونتون.بیخیال حساب بشین.
    پلاستیکو روی میزگذاشتم وگفتم
    ـ پس نمیخوایم.
    شیدابااخم گفت
    ـ بابا مفته بگیربریم خاک برسر.
    سپس بدون توجه به من پلاستیک رو برداشت وازمغازه بیرون رفت.
    بابااینم انگاربدش نیومده یه خری پیداشده که عاشقش بشه
    پیییففففف،خداحافظی خشکی کردم و پشت سر شیدا به سمت ماشین رفتیم.شیدا هم مثل چی بدون توجه به رویا توی ماشین نشست ودرو محکم بست.
    الانه که رویا قاطی کنه،خدایا امروز سالم برسیم من نذرمیکنم فقط سالم برسیم
    منم نشستم توی ماشین،رویا که انگارازبرق کشیده باشنش باچشای درشت به شیدا نگاه میکرد.شیدا هم توی کوچه علی چپ داشت برف بازی میکرد.یعنی من شک ندارم این دختر با بزاسب خرنسبت بسیارنزدیکی داره.ببخشید یکم بی ادبم دست خودم نیست شما ببخشین
    رویا بعداز۵ دقیقه لودینگ داد،بدون حرفی ماشینو روشن کرد،میدونستم اگرچیزی بگم باسکوت پرخشمش مواجه میشم.(اونایی که خواهرای خشمگین دارن متوجه مطلب میشن)خلاصه بعداز نیم ساعت رسیدیم دانشگاه.پیگیرمدارک وکلاسا و...شدیم ودرآخرنوبت خوابگاه شدوفهمیدیم پرشده.باقیافه های آویزون ازدانشگاه اومدیم بیرون.بی حوصله وعصبی گفتم
    ـ لعنت به این شانس..لعنت.
    شیداباکلافگی گفت
    ـ حالا چیکارکنیم؟اگرجایی پیدانشه چی؟بایدالان چیکارکنیم؟اگرخونه پیدانکنیم..اگر..اگر...وااای این شیدا دوباره رفت رومغز
     

    عاطفه کلهرزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/16
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    621
    امتیاز
    266
    سن
    29
    زدم روی پیشونیمو سرموپایین گرفتم.رویاباعصبانیت فریادزد
    ـ شیداااااااااااا
    شیداباچشمای گردبه رویانگاه کرد،بهش اشاره کردم ساکت باشه.نشستیم توی ماشین،ساعت ۳ عصربود.خیلی گرسنم بود.گفتم
    ـ رویابریم یه جاغذابخوریم ضعف کردم.
    رویا به جاده خیره شدو بعدازدقایقی ماشینوروشن کردوحرکت کرد.توی راه مدام چشماش تو آینه بود
    ـ چیزی شده؟!!
    رویاـ یه نفردنبالمونه
    ـ واااا!!!
    رویاـ بخدا نگاه کن،سوناتا سفیده.
    ازآینه بغـ*ـل دقت کردم بهش
    ـ عه اینکه دراکولاهه!
    رویاباتعجب نگاهم کرد
    رویاـ کی؟
    ـ دراکولا..نه..هرکول..عه،نه..
    شیداـ حسام
    ـ آره
    بعدزیرچشمی نگاهش کردم،ای مرض چه ذوقی هم کرده
    نه به اون ترسش نه به این ذوقش،احمق بعد خندیدم.
    رویاـ چی خنده داره؟
    ـ قیافه ی شیدا،عاشق شد بچم
    شیدااز پشت زد پس کله مو گفت
    شیداـ شعر نگو خل وچل،کدوم خری عاشق این میشه آخه؟
    ـ توی خر دیگه
    دوباره خندیدم.رویا گفت
    رویاـ بچه ها بس کنین بگین این کیه؟
    شیداهم که عشق حرف،ریزودرشت داستانوواسه رویا تعریف کردو یه نفس عمیق کشید
     

    عاطفه کلهرزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/16
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    621
    امتیاز
    266
    سن
    29
    ـ ترانه
    رویالبخندی زدو ازآینه به صورت خجالتزده ی شیدانگاه کرد
    رویاــ خب..پس اینطور
    بعدهرسه تاخندیدیم.جلوی رستوران نگه داشت،پیاده شدیم ورفتیم به سوی ناهار،یه دلی ازعذادرآوردیم وای که چقدرگرسنم بود

    ــشیدا
    ناهارو خوردیم،من یادم اومدازوقتی رسیدیم به بابا زنگ نزدم.گوشیموازکیفم برداشتم وازرستوران اومدم بیرون.شماره ی باباروگرفتم وبعدازخوردن چندبوق جواب داد،بعدازسلام وکمی لوس کردن هر اتفاقی صبح تاحالاافتاد واسش تعریف کردم،بعدم کلی قربون صدقش رفتم وقطع کردم.عاشق بابامم البته مامانمم دوست دارما ولی بابامو یه کوچولو بیشترمیخوام
    برگشتم که برم تورستوران که حسام مثل غول بیابونی پشتم ایستاده بود.یااا حضرت فیییل
    نگاهی بهش کردمو بااخم گفتم
    ــ کاری داشتین؟
    بالبخندگفت
    ــ ببخشید خانومی میتونم چنددقیقه وققتتو بگیرم؟
    واای ادبت منو کشته،بابا بهت نمیادا
    ــ بفرمایید گوش میکنم.
    حسام ــ راستش نمیدونم چطوربگم؟...آها میشه اسمتوبدونم؟
    ــ شیدا
    حسام ــ خب شیدا....من ازصبح که دیدمت یه جورایی...خب ازت خوشم اومده.
    خدایااا این چقدراعتمادبه نفس داره
    ـ من نمیدونم چی بگم آخه،اصلا منطقی نیست کارتون.
    ازحرفم ناراحت شد ولی به روم نیاورد
    حسام ـ شیدا میخوام فقط بهم فکرکنی همین..اگر..اگر..کسی توی زندگیته..
    حرفشو قطع کردم
    ـ نه کسی نیست
    ای بمیری دخترالان فکرمیکنه چقدرهولی اه.باخوشحالی گفت
    ـ پس فقط به من فکرکن وببین چطورهمه چیزمو به پات میریزم
    من
    حسام
    سریع گفتم
    ـ حسام..
    خاک برسربازم که سوتی دادی
    حسام ـ جونم
    خدایا این شهیدنشه الان
    ـ عه..آقا حسام..من درحال حاظر یه مقدار گرفتاری دارم ونمیتونم به این مسائل فکرکنم..امیدوارم...
    پریدوسط حرفم بی فرهنگ ایشش
    ـ تاهر وقت بخوای منتظرمیمونم.
    بعد به طرف ماشینش رفت.یه کاغذوخودکاربرداشت وچیزی یادداشت کرد و برگشت سمت من کاغذرو سمتم گرفت
    حسام ـ این شمارمه،فقط اشاره کن شیداببین برات چیکارمیکنم.
    دستمو گرفت کاغذو گذاشت تو دستم وپشت دستمو بوسید.
    اوااااااا!!این چیکارکردیهویی؟؟!!!
    با چشمای گشادشده نگاهش کردم(مدیونی اگه فکرکنی خیلی ندیدبدیدم)بعدش نفهمیدم چی گفت و رفت.بعداز چندلحظه به خودم اومدم،فهمیدم دوباره لپام گل انداخته.اوا خاک به سرم الان رویاو تران پوستمو میکنن.به سرعت رفتم سمت ماشین ونشستم تااگه اومدن بیرون فکرکنن خسته بودم اومدم استراحت.واااای دوباره یادم اومد خوابگاه،حالاچیکارکنیم؟
    یعنی باید بگردیم دنبال خونه؟؟نـــــــــــه
    سرمو به پشت تکیه دادم،احساس کردم یه سایه ازکنارماشین ردشد به سرعت برق نه نه حتی سریعتر
    وای خیالاتی شدم چیزی نبود
    بعداز نیم ساعت رویا تران اومدن
     

    عاطفه کلهرزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/16
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    621
    امتیاز
    266
    سن
    29
    ـ شیدا
    هردوسوارماشین شدن وبه طرف من برگشتن.
    ـ چرااینطوری نگام میکنین؟خسته بودم اومدم توی ماشین.
    ترانه ـ اون یارو چیکارت داشت؟؟
    ـ کی؟!!
    ترانه ـ کوچه علی چپ کسی نیست بپر بیرون.
    ـ باشه باباگفت ازم خوشش اومده.
    هردو به هم نگاه کردن بعد به من خیره شدن
    رویا وترانه ـ چــــــــــــی؟؟؟!!!
    ـ گفت دوسم داره
    رایا آهی کشید وگفت
    ـ تو چی گفتی؟قبول که نکردی؟
    ـ نه فقط شمارشوبهم داد و..
    ـ خب.؟
    ـ دستمو بوسید
    مطمئن بودم چشماشون گشادتراز این نمیشه
    ـ خب چیه؟
    ترانه ـ چایی نخورده پسرخاله شده دراکولا،فعلا نمیشه بهش اعتماد کرد
    رویا توی فکربودو ترانه نگران نگاهش میکرد.من نمیدونم چرا همیشه تران نگرانشه
    رویابلاخره به حرف اومد
    ـ بچه ها...بایدبنگاهای نزدیک خونه بریم برای خونه.
    هرسه تامون ولخرج بودیم یعنی همیشه توی رفاه بودیم ومشکل پول نداریم اما اینکه بخوایم خونه بگیریم عذاب بودبا اعتراض گفتم
    ـ رویا چرا بیخودی پول واسه خونه بدیم؟
    رویا ـ آخه عقل کل،پس ما چه غلطی کنیم؟وقتی خوابگاهاپرشدن شبا روتوی کدوم قبرستونی بریم بخوابیم؟
    از لحن صحبتش دلخورشدم،ترانه هم مشخص بودناراحته.رویا دیگه طاقت نیاورد واشکاش شروع شدبه ریختن،شکه شده بودم.رویاخیلی صبوروخودداربود حالاداره گریه میکنه؟هق هقش بلندشد.ترانه بانگرانی بغلش کردو مدام میگفت
    ـ آروم باش آبجی چیشده؟
    بعدازچنددقیقه آروم شد و اشکاشو پاک کرد.دوست نداشتم تواین حال ببینمش خیلی برام عزیزه.بغضمو قورت دادم،صورتشو بوسیدم
    ـ ببخشید آبجی جونم.
    رویابالبخندگفت
    ـ توببخش عزیزم نبایدباهات اونطوری حرف میزدم ولی این شرایط واقعاسخته،کاش یه آشنایی اینجاداشتیم.وقتی کسی رونمیشناسیم چطورخونه پیداکنیم؟

    کمی فکرکردموگفتم
    ـ حسام...اگه بهش بگم حتما برامون خونه میگیره.
    ترانه ـ حرفشم نزن،نمیشه بهش اعتمادکرد.
    رویاماشینو روشن کرد
    رویا ـ میریم بنگاه چاره دیگه ای نداریم.
    تمام بنگاهای ملکی روگشتیم ولی کسی به ۳ تا دخترمجردخونه نمیداد.دیگه خسته وناامیدشدیم،تااینکه توی یه جاده ی روستایی یه بنگاه دیدیم و آخرین شانسو امتحان کردیم.به طور غیرقابل باوری بنگاه دار همون اول قبول کرد،خیلی عجیب بود ولی چون خسته بودیم دیگه حوصله ی فکرکرد ن به این مسئله رونداشتیم.سه تا ساندویچ خریدیم ورفتیم تو ماشین خوردیم.صبح زودبیدارشدیم ورفتیم رستوران،صورتامونوشستیم و یه صبحانه ی توپ زدیم به بدن.حالاپیش بسوی بنگاه آقای حسینی.همراه آقای حسینی رفتیم طرف خونه.وقتی واردخونه شدم احساس خفگی میکردم که بعدازچندثانیه عادی شد حالتم.فضای خونه برام سنگین بود.ولی اهمیتی ندادم.خونه ی ویلایی قشنگی بود،حیاط وباغ خیلی قشنگی داشت.خونه مبله بود وخیلی خاک گرفته بود ولی بازم قشنگ بود دوطبقه بود و طبقه ی بالا فقط اتاق بود.پایینم آشپزخونه،یه اتاق بزرگ،یه پذیرایی.حمام و دستشویی بود خلاصه اینکه خوب بودو ازسرمونم زیادبود.(مدیونی اگه الان بگی چقدرپرحرفه چون ناراحت میشم).قرارشد رهن کنیم خونه رو چون حوصله ی اجاره کردن نداشتیم تا خرجمون اضافه نشه.با خانواده هامون هماهنگی کردیم و اوناهم به سهم ما سه تا پولو ریختن به حساب آقای حسینی.

    ـ رویا
    چندروزی گذشت وکارای نظافت وخاک گیری خونه تمام شد دیگه عادت کردیم به خونه ی جدیدمون.خونه ی خوبی بود اماهواش انگارسنگین بود،مخصوصا که شباخیلی احساس خفگی میکنم.
    کلاسامون فرداشروع میشه و قراره بریم خرید.
     

    عاطفه کلهرزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/16
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    621
    امتیاز
    266
    سن
    29
    ـ رویا
    بازارش واقعا جالب بود،مخصوصابالهجه ی جالبشون که ماهیچی نمیفهمیدیم
    خلاصه خریدامونوکردیم ورفتیم رستوران که بلاخره منم چشمم به جمال پر اُبُهَتِ آقاحسام روشن شد.شیداهم وقتی دیدتش لپاش گل انداخت و یه لبخندگوشه لبش اومد.اودکنارمون ایستاد وبه هرسه تامون سلام کرد وروبه شیداگفت
    حسام ـ شیداخانوم دلم خیلی تنگ شده،نمیشد یه زنگی میزدی؟
    ترانه ـ ماشالا شما که همیشه دنبالش هستین.
    منم گفتم
    ـ تاوقتی شیداجوابتونونداده دلیلی نداره شماهمش دنبالمون باشین یا مواظب باشین درسته؟
    سرشو به علامت تایید تکون داد
    حسام ـ آخه کسی که دوسش دارم نمیتونم ازش چشم بردارم.
    ترانه ـ شمامگه کاروزندگی ندارین؟
    حسام ـ چراندارم؟یه باشگاه دارم همونجایی که اولین بارشمارودیدم،خیلی وقتاهم سرم شلوغه.وقتی بتونم خودم مواظبشم وقتی هم که نتونم دوستمو میفرستم.
    شیدا داشت باشیطنت نگاهش میکرد که حس کردم یه لحظه چشماش بیرون رستوران چرخیدوسریع روشوبرگردوند.حسام وقتی دید شیدادیگه توجهی نمیکنه خداحافظی کردورفت سمت مدیررستوران.ازشیدادلیل کارشوپرسیدم
    شیدا ـ حس کردم یه چیزی شبیه سایه جلوی رستوران ایستادو به سرعت رفت خیلی عجیب بود.
    ـ خیالاتی شدی.
    شیداتوفکررفت،سفارشمونو آوردن و شاموخوردیم.باخستگی رفتیم خونه وخوابیدیم.

    ـ رویا
    صبح باصدای زنگ گوشیم بیدارشدم و رفتم صبحانه رو حاضرکردم،دخترارو بیدارکردم و صبحانه خوردیم.سریع آماده شدیم وپیش به سوی اولین کلاسمون.کلاس اول ودوم خیلی خسته کننده بود چون فقط واسه آشنایی ومعرفی بود مثل بچه های ابتدایی پوووفففف.کلاس بعدیمون خوب بودچون بلافاصله بعدازمعرفی رفت سراصل مطلب که موضوع موردعلاقه هممون بود.استاد پناهی خیلی جوون بودو بیشتربچه هافکرمیکردن همسن خودمونه ولی چندسالی ازما بزرگتربود.همه ی دختراازلحظه ی ورودش شروع کردن به حرف زدن آخه انقدر آدم ندیده مگه میشه؟مطالب اصلی روبرامون بازگوکرد و ازمون خواست جلسه ی بعدی روتو فضای آزاد دانشگاه باشیم تا ذهنمون آزاد بشه،خلاصه استاد موردعلاقه ی همه ی بچه های کلاس شد چون خیلی باحال بود.خب کلاسای امروزتمام شد و بادخترازدیم بیرون.قراربودواسه شب بریم دریا،وای که من عاشق دریابودم.رفتیم خونه لباس برداشتیم و پیش به سوی دریا.وقتی رسیدیم تقریبا نزدیک غروب آفتاب بود،خیلی منظره ی قشنگی بود.مانتوهارو درآوردیم ورفتیم توآب،وای که چه آرامشی داشت.روی آب دراز کشیدمو ذهنمو آزادکردم،موج آب منو تکون میدادو به عقب میبرد.زمانی چشمامو بازکردم که صدای ترانه روشنیدم خیلی دورشده بودم،رفتم تو آب و خودمو بهش رسوندم.ازشدت موج دریاترسیده بود ونفسش نامنظم شده بود.دستشو گرفتم وباهم به سمت ساحل رفتیم.شیداهم مثل همیشه بیخیال توی آب نشسته بودوباموجابازی میکرد.ترانه ترسش کم شدوتونست راحت نفس بکشه.هیجان وترس براش مضربود.قلبش مریض بود وهربار هیجانی میشد نفسش میگرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا