- اما یوحنا گفت ریا میتونه کنترلش کنه.
لبخندش پهنتر میشود.
- نهخیر! اون فقط خودش رو واسه مدت کوتاهی نگه میداره، نه کنترل کامل. میل و عطشش هنوز هم هست.
بازویش را میگیرم و او را به سمت خودم برمیگردانم.
- من نمیتونم بکشمش. در ضمن، هنوز نمیدونم روشم جواب بده یا نه.
مخملی نگاهم میکند. نگاهش حس خوبی به تمام سلولهای بدنم منتقل میکند. هر دو به یکدیگر خیره میشویم؛ واژهها برای لحظهای قفل میشوند و چشمانمان حرف میزنند. میکسا با نگاهش میگوید که به من و قدرتم ایمان دارد؛ اما نگاه من جواب میدهد نگرانم، نگران او؛ آخر خوابهای من رنگ و بوی مرگ داشت.
دستش را روی شانهام حس میکنم و لحظهای چشم میبندم. بدون اختیار اشکهایم از حوضهای لبریز از نگرانی برای عشقم سر میریزند و روی گونههایم راهی برای رسیدن به آرامش میگردند.
فشار دستش روی شانهام من را به خودم میآورد. بیدرنگ به آغوشش پناه میبرم. نمیخواهم از دستش بدهم؛ نمیخواهم حتی او من را از دست بدهد. این حس شیرین را میخواهم؛ من از این حس پر شدهام.
دستم را دور کمرش حلقه میکنم و سرم را روی سـ*ـینهاش میگذارم و باصدا گریه میکنم. من میترسیدم! من میترسیدم؛ ترسی که نمیدانم از کجا و از چه سرچشمه میگیرد. من گاهی رویاهای شیرین دیدهام؛ رویایی که به رسیدن من و میکسا ختم میشد. بدون انجمن، بدون دغدغه، بدون پریزادبودنم، بدون روکبودنش. درست مثل دو زوج بودیم؛ آرام و نرمال و عاشق.
اکنون من با جان و دل آن رویا را میخواهم؛ بهایش هر چه باشد حاضر به پرداختش هستم. برای من میکسا همهچیزم شده است. دیوار سنگی هنوز پیش رویمان است.
بـ..وسـ..ـهاش را روی شانهام حس میکنم. حلقهی دستم محکمتر میشود. نه، من حتی او را به خودش هم دیگر پس نمیدهم. میکسا مال من است، کمال قدرت من است؛ کمالی که خدا برای من، فقط من، خلق کرده است.
زمزمهوار می پرسد:
- خوبی؟ آمادهی نبرد هستی؟
نه من آماده نیستم؛ من آماده نیستم! تحمل دورشدن از او را نداشتم؛ تحمل سوختن او را در آتش به دست مردم روستا نداشتم. من تازه پیدایش کردهام. چطور به این سرعت او را به آینده تقدیم کنم؟ من آینده را تغییر میدهم؛ بهخاطر او هم که شده تغییرش میدهم!
شانههایم را محکم میگیرد و من را از آغوشش بیرون میکشد.
- فریما! عزیزم من رو نگاه کن.
نگاه ابریام را به چشمهای سیاهرنگش میدوزم. چقدر این نگاه مخملی دوستداشتنی است.
- آمادهای؟ چیزی تا صبح نمونده؛ باید آماده باشی!
نفسی میکشم و سرم را برای جواب مثبت تکان میدهم. میکسا اگر بگوید داخل دریای آتشگرفته بپر، میپریدم.
- قول میدی که نمیری؟ بهخاطر من تحمل کنی؟
لبخندی میزند و با چشمهای پر از حسش برایم سرش را تکان میدهد.
- تو هم قول بده که اگه بلایی سرم...
انگشتهای سرد و بیحسم روی لبهایش مهر سکوت میزند. زبانم میچرخید که بگویم نه حتی نگذار به آن فکر بکنم. انگشتهای سردم با بـ..وسـ..ـهاش گرم میشوند. جان دوباره میگیرم و لبخند میزنم.
***
لبخندش پهنتر میشود.
- نهخیر! اون فقط خودش رو واسه مدت کوتاهی نگه میداره، نه کنترل کامل. میل و عطشش هنوز هم هست.
بازویش را میگیرم و او را به سمت خودم برمیگردانم.
- من نمیتونم بکشمش. در ضمن، هنوز نمیدونم روشم جواب بده یا نه.
مخملی نگاهم میکند. نگاهش حس خوبی به تمام سلولهای بدنم منتقل میکند. هر دو به یکدیگر خیره میشویم؛ واژهها برای لحظهای قفل میشوند و چشمانمان حرف میزنند. میکسا با نگاهش میگوید که به من و قدرتم ایمان دارد؛ اما نگاه من جواب میدهد نگرانم، نگران او؛ آخر خوابهای من رنگ و بوی مرگ داشت.
دستش را روی شانهام حس میکنم و لحظهای چشم میبندم. بدون اختیار اشکهایم از حوضهای لبریز از نگرانی برای عشقم سر میریزند و روی گونههایم راهی برای رسیدن به آرامش میگردند.
فشار دستش روی شانهام من را به خودم میآورد. بیدرنگ به آغوشش پناه میبرم. نمیخواهم از دستش بدهم؛ نمیخواهم حتی او من را از دست بدهد. این حس شیرین را میخواهم؛ من از این حس پر شدهام.
دستم را دور کمرش حلقه میکنم و سرم را روی سـ*ـینهاش میگذارم و باصدا گریه میکنم. من میترسیدم! من میترسیدم؛ ترسی که نمیدانم از کجا و از چه سرچشمه میگیرد. من گاهی رویاهای شیرین دیدهام؛ رویایی که به رسیدن من و میکسا ختم میشد. بدون انجمن، بدون دغدغه، بدون پریزادبودنم، بدون روکبودنش. درست مثل دو زوج بودیم؛ آرام و نرمال و عاشق.
اکنون من با جان و دل آن رویا را میخواهم؛ بهایش هر چه باشد حاضر به پرداختش هستم. برای من میکسا همهچیزم شده است. دیوار سنگی هنوز پیش رویمان است.
بـ..وسـ..ـهاش را روی شانهام حس میکنم. حلقهی دستم محکمتر میشود. نه، من حتی او را به خودش هم دیگر پس نمیدهم. میکسا مال من است، کمال قدرت من است؛ کمالی که خدا برای من، فقط من، خلق کرده است.
زمزمهوار می پرسد:
- خوبی؟ آمادهی نبرد هستی؟
نه من آماده نیستم؛ من آماده نیستم! تحمل دورشدن از او را نداشتم؛ تحمل سوختن او را در آتش به دست مردم روستا نداشتم. من تازه پیدایش کردهام. چطور به این سرعت او را به آینده تقدیم کنم؟ من آینده را تغییر میدهم؛ بهخاطر او هم که شده تغییرش میدهم!
شانههایم را محکم میگیرد و من را از آغوشش بیرون میکشد.
- فریما! عزیزم من رو نگاه کن.
نگاه ابریام را به چشمهای سیاهرنگش میدوزم. چقدر این نگاه مخملی دوستداشتنی است.
- آمادهای؟ چیزی تا صبح نمونده؛ باید آماده باشی!
نفسی میکشم و سرم را برای جواب مثبت تکان میدهم. میکسا اگر بگوید داخل دریای آتشگرفته بپر، میپریدم.
- قول میدی که نمیری؟ بهخاطر من تحمل کنی؟
لبخندی میزند و با چشمهای پر از حسش برایم سرش را تکان میدهد.
- تو هم قول بده که اگه بلایی سرم...
انگشتهای سرد و بیحسم روی لبهایش مهر سکوت میزند. زبانم میچرخید که بگویم نه حتی نگذار به آن فکر بکنم. انگشتهای سردم با بـ..وسـ..ـهاش گرم میشوند. جان دوباره میگیرم و لبخند میزنم.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: