رمان انجمن شب (جلد سوم خانه ترس) | parya***1368کاربرانجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع parya***1368
  • بازدیدها 6,472
  • پاسخ ها 69
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

parya***1368

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/30
ارسالی ها
342
امتیاز واکنش
4,814
امتیاز
493
محل سکونت
یه جای خاص
- اما یوحنا گفت ریا می‌تونه کنترلش کنه.
لبخندش پهن‌تر می‌شود.
- نه‌خیر! اون فقط خودش رو واسه مدت کوتاهی نگه می‌داره، نه کنترل کامل. میل و عطشش هنوز هم هست.
بازویش را می‌گیرم و او را به سمت خودم برمی‌گردانم.
- من نمی‌تونم بکشمش. در ضمن، هنوز نمی‌دونم روشم جواب بده یا نه.
مخملی نگاهم می‌کند. نگاهش حس خوبی به تمام سلول‌های بدنم منتقل می‌کند. هر دو به یکدیگر خیره می‌شویم؛ واژه‌ها برای لحظه‌ای قفل می‌شوند و چشمانمان حرف می‌زنند. میکسا با نگاهش می‌گوید که به من و قدرتم ایمان دارد؛ اما نگاه من جواب می‌دهد نگرانم، نگران او؛ آخر خواب‌های من رنگ و بوی مرگ داشت.
دستش را روی شانه‌ام حس می‌کنم و لحظه‌ای چشم می‌بندم. بدون اختیار اشک‌هایم از حوض‌های لبریز از نگرانی برای عشقم سر می‌ریزند و روی گونه‌هایم راهی برای رسیدن به آرامش می‌گردند.
فشار دستش روی شانه‌ام من را به خودم می‌آورد. بی‌درنگ به آغوشش پناه می‌برم. نمی‌خواهم از دستش بدهم؛ نمی‌خواهم حتی او من را از دست بدهد. این حس شیرین را می‌خواهم؛ من از این حس پر شده‌ام.
دستم را دور کمرش حلقه می‌کنم و سرم را روی سـ*ـینه‌اش می‌گذارم و باصدا گریه می‌کنم. من می‌ترسیدم! من می‌ترسیدم؛ ترسی که نمی‌دانم از کجا و از چه سرچشمه می‌گیرد. من گاهی رویاهای شیرین دیده‌ام؛ رویایی که به رسیدن من و میکسا ختم می‌شد. بدون انجمن، بدون دغدغه، بدون پری‌زادبودنم، بدون روک‌بودنش. درست مثل دو زوج بودیم؛ آرام و نرمال و عاشق.
اکنون من با جان و دل آن رویا را می‌خواهم؛ بهایش هر چه باشد حاضر به پرداختش هستم. برای من میکسا همه‌چیزم شده است. دیوار سنگی هنوز پیش رویمان است.
بـ..وسـ..ـه‌اش را روی شانه‌ام حس می‌کنم. حلقه‌‌ی دستم محکم‌تر می‌شود. نه، من حتی او را به خودش هم دیگر پس نمی‌دهم. میکسا مال من است، کمال قدرت من است؛ کمالی که خدا برای من، فقط من، خلق کرده است.
زمزمه‌وار می پرسد:
- خوبی؟ آماده‌ی نبرد هستی؟
نه من آماده نیستم؛ من آماده نیستم! تحمل دورشدن از او را نداشتم؛ تحمل سوختن او را در آتش به دست مردم روستا نداشتم. من تازه پیدایش کرده‌ام. چطور به این سرعت او را به آینده تقدیم کنم؟ من آینده را تغییر می‌دهم؛ به‌خاطر او هم که شده تغییرش می‌دهم!
شانه‌هایم را محکم می‌گیرد و من را از آغوشش بیرون می‌کشد.
- فریما! عزیزم من رو نگاه کن.
نگاه ابری‌‌ام را به چشم‌های سیاه‌رنگش می‌دوزم. چقدر این نگاه مخملی دوست‌داشتنی است.
- آماده‌ای؟ چیزی تا صبح نمونده؛ باید آماده باشی!
نفسی می‌کشم و سرم را برای جواب مثبت تکان می‌دهم. میکسا اگر بگوید داخل دریای آتش‌گرفته بپر، می‌پریدم.
- قول میدی که نمیری؟ به‌خاطر من تحمل کنی؟
لبخندی می‌زند و با چشم‌های پر از حسش برایم سرش را تکان می‌دهد.
- تو هم قول بده که اگه بلایی سرم...
انگشت‌های سرد و بی‌حسم روی لب‌هایش مهر سکوت می‌زند. زبانم می‌چرخید که بگویم نه حتی نگذار به آن فکر بکنم. انگشت‌های سردم با بـ..وسـ..ـه‌اش گرم می‌شوند. جان دوباره می‌گیرم و لبخند می‌زنم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    ***
    پایان نبرد
    میکسا بغلم کرده است و هر دو به کوچ ستاره‌ها خیره شده‌ایم. سرم را به سـ*ـینه‌اش تکیه می‌دهم و می‌غرم:
    - ریای لعنتی!
    با خنده می‌پرسد:
    - چرا؟
    - کاش این جریان رو راه نمی‌انداخت! من الان خوشحال و شاد و بی‌دغدغه تو آغوشت بودم. لعنتی!
    حلقه‌‌ی دستش دور شکمم محکم‌تر می‌شود.
    - شاید اگه ریا نبود، حس عاشقی هم نبود.
    - چرا! من از اون شب اول که دیدمت قلبم رو بـرده بودی؛ فقط من خنگ بودم، خنگم!
    موهایم را عقب می‌دهد و وجودم پر از حس نوازشش می‌شود. چه حس خوبی، چقدر عاشق‌‌بودن خوب است! من هیچ‌وقت لحظه‌های پر از هوای نفسم را با این لمس نرم و داغ حتی یکی نمی‌کنم.
    - تو شاگرد باهوش منی.
    - جذابت!
    می‌خندد و تاکید می‌کند:
    - چندبار بگم ذهنم رو نخون؟
    دستم را روی قفل دستانش می‌گذارم و بار دیگری موهای پریشانش را نوازش می‌کنم.
    - درباره منه، چرا نخونم؟ در ضمن تو خودت می‌ذاری بخونم.
    ***
    میکسا متوجهم کرده بود. اول باید نقاب ریا را برمی‌داشتم و در این کار کسی بهتر از پسر ندیده‌ی خاله زیور نمی‌توانست کمکم بکند؛ البته باید قبل از تزریق سمش او را دور می‌کردم تا شعیب نمیرد.
    مکان موقتی ریا را می‌دانم. کافیست به قول میکسا او را به مرکز روستا بیاورم و لباسش را پاره کنم؛ بدنش خود گویای همه‌چیز است.
    پریسا نوعروس زیبایی است که حتی من برای دیدنش ساعت ها منتظر شدم؛ ترس زیادی به مردم روستا منتقل شده است و من ناراحت نمی‌شوم که در حال انتظارکشیدنم.
    پریسا با چهره‌‌ی عبوس و ناراحت جویای حالم می‌شود و بعد هم گله و شکایت‌ها. بدون اتلافِ وقت باید از او کمک بگیرم؛ باید شعیب را بخواهم و نقشه‌ام را به او بگویم.
    - شعیب؟ فکر کنم صبح رفتن که اون شیطان‌پرست رو بگیرن. همه‌‌‌‌ی مردها رفتن.
    خون در رگ‌هایم منجمد شده است. نه، نمی‌شود! نمی‌گذارم!
    بی‌درنگ از خانه‌‌ی خاله زیور بیرون پریدم و تا خانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی میکسا دویدم. چیزی به من برخورد می‌کند که پخش زمین می‌شوم‌.
    با درد می‌نشینم. ریا همراه با چند مرد که مطمئنم که مرد انسانی نیستند، به‌طرفم آمده و کنارم روی پنجه‌ی پا می‌نشیند.
    - اوف! تو الان نباید یه وری این رو سیراب کنی؟
    با اشاره‌‌ی دستش به پاهایم، او را کنار زدم که دستم جرقه می‌زند و درد بدی را حس می‌کنم. لبخند کجی می‌زند و تاکید می‌کند:
    - یه بار بهت گفتم نمی‌تونم بکشمت؛ انگار منظورم رو نگرفتی انعکاس‌خانم!
    چرخی می‌زند و به طرف آن دوست‌های عجیبش می‌رود.
    - اما بعضی‌ها می‌تونن مثل...
    به مرد کناری‌‌اش اشاره می‌کند.
    - آشر می‌تونی وفاداریت رو بهم ثابت کنی. الان بماند یوحنا خــ ـیانـت کرد؛ تو نمی‌کنی درسته؟
    آشر زانو می‌زند و به او احترام می‌گذارد و به من نگاه می‌کند. به لبخند ریا نگاه می‌کنم. لباس محلی به تن دارد و ذره‌ای هم از بدنش معلوم نیست. آشر به سمتم می‌آید. وای! نقشه‌‌‌ی ما را دارد برعکس می‌شود؛ قرار بود من این کار را با او بکنم نه او با من.
    - بی‌خیال فریما! من و تو دو تصویر شبیه به همیم. هرچه اون مغزت می‌کشه منم می‌کشم. یه چیزی! من آینده رو دیدم. راهب‌ها مسیر رو نشونم دادن. دیگه معطل نکن آشر، نمایش رو شروع کن!
    اکنون واقعا پشیمانم که میکسا را مجبور به یکی‌شدنمان نکردم؛ من نمی‌توانم جز میکسا کس دیگری را حتی روی سایه‌ام تحمل کنم.
    - خوش می‌گذره. هیجان رو داری حس می‌کنی نه؟ زود باش، زود باش آشر! بهش نشون بده که روک‌بودن یعنی چی!
    چشم می‌بندم و از ته دل آرزو می‌کنم که همه‌چیز به عقب برگردد. صدای یوحنا در گوشم زنگ می‌زند و لبخند کجی روی لب‌هایم نقش می‌بندد. دامن لباسم را جر می‌دهم. ریا با تعجب به من خیره و آشر وسط راه متوقف می‌شود.
    - آشر برو دستورم رو اجرا کن!
    پارچه‌‌ی سیاه را به چشم می‌بندم و دیگر جز میکسا چیزی نمی‌بینم. ما مکمل همیم؛ پس باید به ریا نشان دهم قدرت دست چه کسی است؛ او یک قاتل است و من یک پری‌زاد عاشق.
    نشستم. حسش می‌کنم، شمشیر است؛ من حسش کردم. من و میکسا یکی شده‌ایم. با اینکه نمی‌دانستم او اکنون با چه چیز یا چه کسی می‌جنگد؛ اما من با آشر می‌جنگیدم.
    «مواظب باش» ریا را شنیدم. می‌نشینم و شمشیر را در گودی گردن آشر فرو می‌کنم. ناله‌اش بلند و به سرعت محو می‌شود.
    - همین قدرتت بود؟ فقط آشر؟ ریا نوبت توئه!
    ریا داد می‌زند:
    - های مردم! یکی از شیطان‌پرست‌ها! کمکم کنین!
    آرام به من می‌گوید:
    - مردم قدرت بسیار قوی دارن پری‌زادخانم!
    پارچه را از جلوی چشمانم برمی‌دارم و به چهره‌‌‌ی اشکی و خونی که از دهان و بینی‌‌اش می‌آمد خیره می‌شوم.
    به دستم که هیچ در آن نبود و به جنازه‌‌ی روبه‌رو خیره می‌شوم.
    - عوضی کثیف! می‌کشمت!
    به او حمله کردم؛ ولی چیزی پرتم می‌کند. با تکان انگشتش نچ‌نچی می‌کند.
    - تصویر در آینه یادت بمونه. تو من رو نمی‌تونی حتی لمس بکنی!
    سیلی از مردم دارند به ما نزدیک می‌شوند. هر چه که به دستشان رسیده برداشته‌اند. خدایا کمکم کن! چه‌ کار کنم؟
    ریا به طرفشان می‌رود و با اشکی فریبنده می‌گوید:
    - ن... نگاه کنین چه بلایی سر من و برادرم آورد! تند تند چیزی خوند من و... برادر بیچاره‌ام!
    مردهای خشمگین به من نگاه می‌کنند. ترس برم داشته است. گفت تصویر در آینه! لبخند کجی می‌زنم و به شعیب خیره می‌شوم که با همدردی به من خیره شده است.
    - شعیب تو که باور نمی‌کنی؟ من همین امروز رسیدم و الان پیش پریسا بودم. داشتم می‌اومدم دیدن تو.
    شعیب به طرفم می‌آید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    - فریما بی‌گناهه. شاید خیالتی شدی؛ شاید فقط جن‌زده شده.
    میکسا من را ببخش. برای چند دقیقه، برای پایان این نبرد به نحسیتم احتیاج دارم. شعیب را بغـ*ـل می‌کنم و گریه و هق می‌زنم. ریا با اخم‌هایی درشت به من خیره است و دنبال مکری دیگر می‌گردد.
    خدا را شکر که خنجرم همراهم است. در گوش شعیب می‌گویم:
    - من رو ببخش! تو پسر درستی هستی؛ من رو ببخش!
    تا می‌خواست بپرسد منظورم چه است، یقه‌اش را پاره کردم و بوسیدمش. دور می‌شوم و فاصله می‌گیرم.
    اشک می‌ریزم. نگاهم به سمت ریا می‌چرخد؛ با نفس‌های نامنظم به شعیب گیج و مات خیره است و شعیب به من. حمله کن، حمله کن! مردم گیج به صحنه خیره‌اند و خبر ندارند چرا همچین کاری کردم. ریا چشم می‌بندد و آب دهانش را پرصدا قورت می‌دهد. هنوز گوشه‌‌ی لب‌هایم بالا نرفته که به سمت شعیب حمله می‌کند و کار من هم شروع می‌شود. شعیب زیر هـ*ـوس او دست و پا می‌زند و مردم با دهان و چشمان بازشده از ترس و بی‌خبری، به هـ*ـوس یک زن خیره هستند.
    می‌دانستم حواس ریا را هیچ‌چیزی نمی‌تواند اکنون پرت کند؛ مگر اینکه کارش را تمام کنم.
    ناله‌های شعیب بالا می‌گیرد و لباس‌هایش پاره می‌شوند؛ اما ریا او را ول نمی‌کند.
    قدم به قدم نزدیک می‌شوم و دوباره چشم‌هایم را می‌بندم. میکسا کمکم کن! خواهش می‌کنم خودت را به من نشان بده؛ اما نمی دیدمش. سیاهی است و بس. حسش نمی‌کنم. بغضم را قورت می‌دهم و چشم باز می‌کنم.
    میان درگیری شعیب و ریا، آستین قسمت چپ لباسش پاره می‌شود و جیغ‌ها بلند می‌شوند. چرا ترسیده‌اند؟ چرا فرار می کنند؟ باید ریا را بکشند؛ اما همه ترسیده دور می‌شوند. به سمت ریا می‌روم و خنجر را بالا می‌برم که به پشتش بزنم که برمی‌گردد. نگاهم می‌کند؛ ولی توجه نمی‌کنم و انعکاسم را می‌کشم.
    شعیب نفس‌نفس‌زنان او را از روی خودش کنار می‌زند و با بالاتنه‌ی عـریـ*ـان به سمتم می‌آید. زانو می‌زنم و از حال می‌روم.
    نمی‌دانم پایان آن نبرد پیروزی بود یا نه؛ اما خوشحالم که شعیب زنده است و نمرده.
    ***
    فصل نو
    چشمانم را آرم‌آرام باز می‌کنم. من در اتاق خودم هستم. بی‌معطلی بلند و از در خارج می‌شوم. خواب‌های من، پشت پلک‌هایم میکسا را نداشتند. با اشک و گریه می‌دوم؛ باید ببینم سالم است یا نه. من دنیا را بی میکسا نمی‌خواهم. چراغ خانه‌های روستا روشن هستند و خبری از آن کسوف و خوف نیست. سگ‌های ولگرد هم مثل همیشه پارس می‌کنند.
    وقتی به در خانه سوخته‌اش می‌رسم، نفس کم می‌آورم. نه او به من قول داد! قول داد تا ابد پیشم بماند؛ چطور توانست تسلیم مردم نزدیک‌‌‌‌بین بشود؟ پس انجمن چه می‌شود؟ پس بچه‌های دورگه‌‌‌ی آینده چه می‌شوند؟
    چشمانم پر از اشکند و قلبم درد می‌کند و جسمم تحمل این درد را ندارد. زانو می‌زنم و به خانه‌اش نگاه می‌کنم. چقدر این موجودات دو پا بی‌رحم بودند؛ حتی به این فکر نکردند که میکسا با جان و دل از آن‌ها مراقبت می‌کرد. این مأموریت‌هایی که به بچه‌های انجمن می‌داد همه به‌خاطر حفظ تعادل بعدها و دنیای این‌ها بود.
    اشک‌هایم را پاک می‌کنم. می‌خواهم داد بزنم که بیایند، یکی از شاگردان انجمن هنوز زنده است! او را هم بکشید تا از ریشه بریده باشید. چشمم به صاعقه خورد که مظلومانه به من خیره بود.
    به طرفش می‌روم و بغلش می‌کنم.
    - صاعقه... صاعقه چقدر آدما بی‌رحمن! چقدر بی‌رحمن!
    او هم حرفم را تایید می‌کند. همراه هم به سمت سرایچه‌‌ی خودم می‌رویم. با دلی دردکشیده و داغ‌دار، خانه‌‌‌ی میکسا و خاطراتش را ترک می‌کنم. آنچه می‌برم، عشق آتشین خودم و اوست؛ خاطرات خوب و بد دو نفره.
    لبه‌ی ایوان نشستم و به ماه کامل خیره‌ام. یک ماه از مرگ ریا می‌گذشت و یک ماه از مرگ میکسا بغضم گلویم را می‌خراشد و پایین می‌رود و به جایش اشک‌هایم از چشمانم بیرون جستند. می‌توانم فصل نویی از زندگی‌‌ام را شروع کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    من یک ماه را با این باور که او زنده است گذراندم؛ اما ماه کامل می‌گوید: «نه، اشتباه می‌کنی.»
    صاعقه کنارم می‌نشیند. دستم را دور شانه‌اش حلقه می‌کنم و به خودم نزدیکش می‌کنم. خاطره‌ای در ذهنم جرقه می‌زند؛ آن روز که میکسا صاعقه را از پشت پیراهنش آویزان کرده بود. لبخند محزونی روی لب‌هایم نقش می‌بندد.
    - شعله... چرا خودت رو اذیت می‌کنی؟ چرا نیمه‌ی پر لیوان رو نمی‌بینی؟
    - روبه‌روی من فقط سرابه، هیچ لیوانی نیست. مرگ ریا بهای سنگینی ازم گرفت، خیلی سنگین!
    قطره‌ی اشکم باعث می‌شود صاعقه جرقه بزند؛ ولی بی‌حس‌تر از آنم که مورمور شود.
    ***
    صاعقه روی تختم خوابیده است؛ من نیز از پنجره‌ی اتاقم به حیاط خانه‌ام در شهر خیره‌ام. یک‎سال از نبود میکسا می‌گذرد؛ اما این دلم هنوز مرگ میکسا را باور ندارد.
    ماه تازه هلالی شده است و هوا تاریک. نگاهم به حیاط مسخ شده است. دستی دور شکمم آمد. ترسید برمی‌گردم؛ اما کسی در اتاقم نیست. از این حس‌های لعنتی خسته شده‌ام؛ فقط توهم می‌زنم. به سمت پنجره برگشتم. دهانم باز مانده است، توان هیچ‌کاری حتی پلک‌زدن را ندارم. میکساست؟ خیال است؟ من هم مرده‌ام؟
    - فکر کردی می‌ذارم از دستم خلاص بشی پری‌زاد کوچولو؟
    ذوق‌زده در بغلش می‌پرم و باصدا گریه کنم. خدایا باورم نمی‌شود! باورش سخت است. اگر خوابم تا قیام قیامت بیدارم نکن؛ اگر مرده‌ام و به او رسیده‌ام، دیگر هیچ‌وقت زنده‌ام نکن!
    با لکنت گفتم:
    - چ... طور... م...ردم گفت...ن تو رو کشت..ن گ...فتن مردی...
    لبخندی می‌زند و اشک‌هایم را پاک می‌کند. دوباره بغلش می‌کنم. نه، ما مرده‌ایم؛ هر دو سرد هستیم یا لااقل بدن او خیلی سرد است.
    تکانم داد تا آرام بشوم. موهایم را نوازش می‌کند؛ اما من به یقه‌اش چنگ انداخته‌ام و به اندازه‌ی انتظارم گریه می‌کنم. بلندم می‌کند و لبه‌ی پنجره می‌نشاند. نه حتی یک‌سانت نمی‌توانم از او دور باشم؛ یقه‌اش را می‌گیرم و به خودم نزدیکش کنم.
    - انجمن...؟
    - تو نیومدی؛ بچه‌ها همه بودند، هستند.
    - فکر کردم با نبود تو همه‌چیز تموم میشه.
    لبخندی زد و پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام تکیه داد. با لبخند گفت:
    - من یکیم، نباشم چیزی تغییر نمی‌کنه. انجمن برای همیشه خواهد موند؛ حتی اگه من نباشم.
    حلقه‌ی پشت گردنش را تنگ‌تر ‌می‌کنم تا نفس‌های سردش را تنفس کنم.
    - نه، نگو. من می‌میرم میکسا، من بدون تو نمی‌تونم!
    لبخندی می‌زند:
    - پس برگرد پیشم... برگرد به انجمن. تو تازه رفتی سال سوم.
    با گریه و لبخند نگاهش می‌کنم.
    و در یک لحظه فقط من لبه‌ی پنجره هستم و روبه‎رویم چیزی جز دست‌های خالی و پرنیازم نیست.
    - میکسا چرا... تو رو خدا... باش...فقط زنده باش!
    حتی منتظر اجازه و حرف اضافه‌ی خانواده نشدم؛ یک کلام گفتم: می‌خوام برم روستا.» باید بروم.
    و اکنون من اینجا هستم؛ در انجمن شب. همه هستند، همه از قبل بودند؛ فقط این منم که مدام غیب می‌شوم.
    تامیما با لبخند بغلم می‌کند و تبریک می‌گوید: «پیروزی بزرگی بود.»
    لب‌هایم تکان نمی‌خورند. حتماً او از حال میکسا خبر دارد؛ اما نمی‌توانم چیز بپرسم؛ شاید از جواب تامیما می‌ترسیدم.
    وارد کلاسم می‌شوم و روی صندلی می‌نشینم. سرم را روی میز می‌گذارم و به یادش چشم می‌بندم.
    - مگه نگفتم سال سومی‌؟
    به سمت صدایش برمی‌گردم. خودش است؛ با لباس و شنل خاص خودش. چهره‌اش گلگون است. میکسایم زنده است. نفهمیدم چطور بغلش کردم. او با اخم پسم می‌زند و گوید:
    - چه خبرته توی ساعت کاری؟ تازه من هنوز خوبه خوب نشدم!
    می‌خندم؛ خنده‌ای از ته دل، خنده‌ای بی‌دغدغه از هرچه تازیانه‌ی خاطرات و تفکرات بد.
    نمی‌دانم دوباره خیال است یا واقعیت محض، می‌پرسم:
    - چطوری... چطوری سالمی‌؟ گفتن کشتنت...
    بغضم می‌ترکد و دوباره به آغوشش پناه می‌برم.
    - پری‎زاد کوچولو من نصف سیاهم پریه، تغییرکردن برای من مثل آب‌خوردنه. هنوز این رو هم نمی‌دونی که من بخوام فورا عوض میشم؟
    با سکسکه‌ی لجبازی امر می‌کنم:
    - دیگه این‌قدر اذیتم نکن... دیگه ازم دوری نکن؛ حتی اگه قیامت بشه!
    محکم بغلم می‌کند و با شوخ‌طبعی می‌گوید:
    - چشم شاگرد جذابم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    ***
    کلاس جدیدم با استاد الماست. من فقط منتظر پایان کلاس هستم که پیش میکسا بروم. بی‌تاب شده‌ام؛ بی‌تاب دیدنش، آغـ*ـوش گرم و نرمش.
    الما با ناخن‌های ترسناکش روی میز می‌زند که حواسم پیش او می‌رود و معذرت می‌خواهم. او هم با لبخند سری تکان می‌دهد. خون در گونه‌هایم می‌دود و تب‎کرده داغ می‌شوم.
    کنار میکسا نشسته‎ام. صورتم را عقب می‌برم و نگاهش می‌کنم. لبخندی می‌زند و من را به سمت خودش می‌کشد. می‌خندم و سرم را میان گودی گردنش فرو می‌برم.
    - فریما؟
    - جان فریما؟
    با حلقه‌ی انگشتانش چانه‎ام را می‌گیرد و مجبورم می‌کند نگاهش کنم.
    - باهام ازدواج می‌کنی؟
    گیج می‌شوم، هنگ می‌کنم. زبان خشک شده است. چه می‌گفت؟ ازدواج؟ ازدواج با میکسا؟ لبخندش پهن‌تر می‌شود.
    - می‌تونی روش فکر کنی، عجله‌ای نیست.
    سرم را تکان می‌دهم و فکر‌های عجیب را کنار می‌گذارم:
    - یعنی میشه؟ ما یه چیزی رو امتحان نکردیم؛ نمی‌خوام بهت آسیب برسونم.
    با شوخ‎طبعی می‌گوید:
    - می‌خوای امتحانش کنیم؟
    موهایش را به چنگ می‌گیرم:
    - می‌ترسم... نمی‌خوام بهت آسیب برسونم.
    می‌خندد:
    - مطمئنی می‌تونی بهم آسیب برسونی؟
    نگاهش می‌کنم. منظورش را نمی‌فهمم.
    - تو پری‌زاد کوچولو می‌تونی به من آخه آسیب برسونی؟ اگه اون بابات هم بخواد نمی‌تونه!
    - می‌خوام با تو باشم؛ برای همیشه خوشبخت و فارغ از هرج و مرج‌های بیهوده. من قول میدم در همه حال با تو باشم، نسل تو رو پیش ببرم، وفادار به تو ماهیت تو باشم. قول میدم تا وقتی که من آسمون شب رو می‌بینم و تا وقتی زیر نور مهتاب دستات در دست من گره خورده باشن، دوستت خواهم داشت!
    ***
    می‌خندم و او هم می‌خندد و گونه‌ام را نوازش می‌کند. نفسی می‌کشد و کنارم دراز کشید. به بازویش تکیه می‌دهم و به چشم‌های بسته‌اش خیره می‌شوم.
    - میکسا خوبی؟
    لبخندی می‌زند:
    - نه!
    نگران روی تختم می‌نشینم و به او خیره می‌شوم. بغضم را فرو بلعیده‌ام و با ناله سرزنشش می‌کنم:
    - بهت گفتم بهت آسیب می‌زنم؛ چرا اومدی، چرا امتحانش کردی؟
    گریه‌ام می‌گیرد و اشک‌هایم را با پشت دستم پاک می‌کنم:
    - میکسا تو رو خدا بیدار شو!
    دستی بازویم را می‌گیرد و من را می‌خواباند. این‌قدر با این کارش غافل‌گیر می‌شوم که جیغ می‌کشم. چشم باز می‌کند و به نگاه ابری‌ام خیره می‌شود.
    - چشماشو... آخه من چی بهت بگم؟ خوشگلم با تو بودن خوبی نداره، عالیه داره...من عالیم!
    بلغور می‌کنم:
    - دروغ میگی!
    من را می‌کشد بغلش و می‌گوید:
    - کاری نکن دوباره هوست رو کنم‌ ها!
    لبخندی میان گریه می‌زنم و میان اخمش را می‌بوسم.
    - بداخلاق دوست‎داشتنی من!
    سرم را روی سـ*ـینه‌اش است. همین برای من تمام خوشی عالم هستی می‌ماند. میکسا عشق من شده است و تمام دلهره و ترس‌های من کنار او جوک خنده‌دار‌ی بیش نیست. من هنوز هم به انجمن می‌روم و هنوز هم مأموریت‌هایم را با شور و شوق انجام می‌دهم.
    تا تمام‎شدن تحصیلم در انجمن، من و او فقط شاگرد و استاد هستیم. این را فقط خودمان و دوست‌های خوبم تامیما و همسرش - البته آن‌ها هم مثل ما بودند- خبر دارند.
    من تمام دنیا را در آغـ*ـوش او می‌بینم. برای رسیدن به آغوشش از هیچ مانعی نمی‌ترسم؛ حتی اگر آن مانع پدر و مادر خودم باشند.

    نویسنده: parya26

    پایان...؟

    1396/12/15

    منتظر نظراتون هستم. امیدوارم لـ*ـذت بـرده باشید.
     
    آخرین ویرایش:

    - کـیـمـیا -

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/25
    ارسالی ها
    5,643
    امتیاز واکنش
    45,406
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    بندر انزلی
    201112_downloadfile_5.jpeg
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا