***
مهتاب
مراسم عقدمون رو تو محضر گرفتیم. منم نخواستم که لباس عروس بپوشم، یه لباس سادهی سفید پوشیدم. مسعود میخواست که برم آرایشگاه. برای اینکه ناراحت نشه قبول کردم؛ ولی ازآرایشگر یه آرایش ملایم خواستم؛ دوست داشتیم ساده و خودمونی باشه، فقط خانواده و دوستامون بودن؛ البته بهجز مادر مسعود که نیومد. همهچیز خیلی عالی برگزار شد. خالهی مسعود به جای مادرش همه کار کرد تا چیزی کم و کسر نباشه. مسعود که مثل پروانه دورم میچرخید، مدام قربونصدقهام میرفت. منم حالم خوب بود، حس خوبی داشتم. هیچ وقت فکر نمیکردم از ازدواج با مسعود تا این حد خوشحال باشم. همگی بعد از مراسم عقد رفتیم خونهمون؛ همون خونهی مسعود که من قبلاً اونجا زندگی میکردم. به اونجا عادت کرده بودم. از مسعود خواستم تو همون خونه بمونیم؛ البته اونم به شرط عوضکردن کل وسایل خونه قبول کرد.
بعد از رفتن مهمونا وقتی با مسعود تنها شدم، نمیدونم چی شد که یهکم استرس گرفتم. بالاخره با مسعود ازدواج کرده بودم و حالا دیگه زنش بودم و نمیتونستم مثل قبل ازش فاصله بگیرم. همین باعث شده بود که آروم و قرار نداشته باشم. الناز هم قبل رفتن وقتی فهمید چه مرگمه، من رو کشید کنار و کلی نصیحتم کرد و باهام حرف زد؛ ولی بازم تأثیری به حال من نداشت. تو آشپزخونه بودم. به بهونهی خوردن آب کلی وقت تلفکردم. ساعت از یک هم گذشته بود. تا کی میتونستم خودم رو اونجا حبس کنم؛ بالاخره که باید میرفتم بیرون. مسعود روی مبل راحتی نشسته بود و تلویزیون رو هم روشن کرده بود. من هی میرفتم از آشپزخونه بیرون، هنوز نرفته برمیگشتم دوباره اونجا. گر گرفته بودم، قلبم تند میزد. چندتا نفس عمیق کشیدم و رفتم بیرون. پاهام میلرزید آرومآروم رفتم سمتش. لبخندی بهم زد و دستش رو باز کرد و اشاره کرد که کنارش بشینم. به محض نشستن، دستش رو دورم حـ*ـلقه کرد. نفسی کشیدم. جرئت نگاهکردن به چشماش رو نداشتم. خودم رو به تلویزیون دیدن مشغول کردم؛ ولی همهی حواسم به مسعود بود که به من زل زده بود.
مهتاب
مراسم عقدمون رو تو محضر گرفتیم. منم نخواستم که لباس عروس بپوشم، یه لباس سادهی سفید پوشیدم. مسعود میخواست که برم آرایشگاه. برای اینکه ناراحت نشه قبول کردم؛ ولی ازآرایشگر یه آرایش ملایم خواستم؛ دوست داشتیم ساده و خودمونی باشه، فقط خانواده و دوستامون بودن؛ البته بهجز مادر مسعود که نیومد. همهچیز خیلی عالی برگزار شد. خالهی مسعود به جای مادرش همه کار کرد تا چیزی کم و کسر نباشه. مسعود که مثل پروانه دورم میچرخید، مدام قربونصدقهام میرفت. منم حالم خوب بود، حس خوبی داشتم. هیچ وقت فکر نمیکردم از ازدواج با مسعود تا این حد خوشحال باشم. همگی بعد از مراسم عقد رفتیم خونهمون؛ همون خونهی مسعود که من قبلاً اونجا زندگی میکردم. به اونجا عادت کرده بودم. از مسعود خواستم تو همون خونه بمونیم؛ البته اونم به شرط عوضکردن کل وسایل خونه قبول کرد.
بعد از رفتن مهمونا وقتی با مسعود تنها شدم، نمیدونم چی شد که یهکم استرس گرفتم. بالاخره با مسعود ازدواج کرده بودم و حالا دیگه زنش بودم و نمیتونستم مثل قبل ازش فاصله بگیرم. همین باعث شده بود که آروم و قرار نداشته باشم. الناز هم قبل رفتن وقتی فهمید چه مرگمه، من رو کشید کنار و کلی نصیحتم کرد و باهام حرف زد؛ ولی بازم تأثیری به حال من نداشت. تو آشپزخونه بودم. به بهونهی خوردن آب کلی وقت تلفکردم. ساعت از یک هم گذشته بود. تا کی میتونستم خودم رو اونجا حبس کنم؛ بالاخره که باید میرفتم بیرون. مسعود روی مبل راحتی نشسته بود و تلویزیون رو هم روشن کرده بود. من هی میرفتم از آشپزخونه بیرون، هنوز نرفته برمیگشتم دوباره اونجا. گر گرفته بودم، قلبم تند میزد. چندتا نفس عمیق کشیدم و رفتم بیرون. پاهام میلرزید آرومآروم رفتم سمتش. لبخندی بهم زد و دستش رو باز کرد و اشاره کرد که کنارش بشینم. به محض نشستن، دستش رو دورم حـ*ـلقه کرد. نفسی کشیدم. جرئت نگاهکردن به چشماش رو نداشتم. خودم رو به تلویزیون دیدن مشغول کردم؛ ولی همهی حواسم به مسعود بود که به من زل زده بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: