کامل شده رمان شب‌های مهتاب | Azam Bagheri کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره ی رمانم چیه؟

  • متوسط

  • خوب

  • عالی


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Azam bagheri

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/25
ارسالی ها
179
امتیاز واکنش
5,567
امتیاز
516
سن
33
محل سکونت
ساری
***
مهتاب
مراسم عقدمون رو تو محضر گرفتیم. منم نخواستم که لباس عروس بپوشم، یه لباس ساده‌ی سفید پوشیدم. مسعود می‌خواست که برم آرایشگاه. برای اینکه ناراحت نشه قبول کردم؛ ولی ازآرایشگر یه آرایش ملایم خواستم؛ دوست داشتیم ساده و خودمونی باشه، فقط خانواده و دوستامون بودن؛ البته به‌جز مادر مسعود که نیومد. همه‌چیز خیلی عالی برگزار شد. خاله‌ی مسعود به جای مادرش همه کار کرد تا چیزی کم و کسر نباشه. مسعود که مثل پروانه دورم می‌چرخید، مدام قربون‌صدقه‌ام می‌رفت. منم حالم خوب بود، حس خوبی داشتم. هیچ وقت فکر نمی‌کردم از ازدواج با مسعود تا این حد خوشحال باشم. همگی بعد از مراسم عقد رفتیم خونه‌مون؛ همون خونه‌ی مسعود که من قبلاً اونجا زندگی می‌کردم. به اونجا عادت کرده بودم. از مسعود خواستم تو همون خونه بمونیم؛ البته اونم به شرط عوض‌کردن کل وسایل خونه قبول کرد.
بعد از رفتن مهمونا وقتی با مسعود تنها شدم، نمی‌دونم چی شد که یه‌کم استرس گرفتم. بالاخره با مسعود ازدواج کرده بودم و حالا دیگه زنش بودم و نمی‌تونستم مثل قبل ازش فاصله بگیرم. همین باعث شده بود که آروم و قرار نداشته باشم. الناز هم قبل رفتن وقتی فهمید چه مرگمه، من رو کشید کنار و کلی نصیحتم کرد و باهام حرف زد؛ ولی بازم تأثیری به حال من نداشت. تو آشپزخونه بودم. به بهونه‌ی خوردن آب کلی وقت تلف‌کردم. ساعت از یک هم گذشته بود. تا کی می‌تونستم خودم رو اونجا حبس کنم؛ بالاخره که باید می‌رفتم بیرون. مسعود روی مبل راحتی نشسته بود و تلویزیون رو هم روشن کرده بود. من هی می‌رفتم از آشپزخونه بیرون، هنوز نرفته برمی‌گشتم دوباره اونجا. گر گرفته بودم، قلبم تند می‌زد. چندتا نفس عمیق کشیدم و رفتم بیرون. پاهام می‌لرزید آروم‌آروم رفتم سمتش. لبخندی بهم زد و دستش رو باز کرد و اشاره کرد که کنارش بشینم. به محض نشستن، دستش رو دورم حـ*ـلقه کرد. نفسی کشیدم. جرئت نگاه‌کردن به چشماش رو نداشتم. خودم رو به تلویزیون دیدن مشغول کردم؛ ولی همه‌ی حواسم به مسعود بود که به من زل زده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Azam bagheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/25
    ارسالی ها
    179
    امتیاز واکنش
    5,567
    امتیاز
    516
    سن
    33
    محل سکونت
    ساری
    نمی‌خواستم نگاهش کنم؛ ولی نشد، هرکاری کردم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم که نگاهش نکنم. وقتی برگشتم، مسعود با یه لبخند جذابی به من نگاه می‌کرد؛ منم ناخودآگاه لبخندی زدم. مسعود کمی نزدیک‌تر اومد. صداش بم شده بود. دستم رو گرفت.
    - امشب بهترین شب زندگی منه، اون‌قدر خوش‌حالم که از این همه خوشحالی می‌ترسم. می‌خوام باور کنم که دیگه برای همیشه مال منی. چه روزها و شب‌هایی که من انتظار همچین لحظه‌ای رو کشیدم.
    - می‌دونی مسعود، تا قبل از ازدواجمون فکر نمی‌کردم که وقتی ازدواج کنیم تا این حد خوشحال باشم. تو برام خیلی باارزشی و من نمی‌خوام از دستت بدم.
    - الهی که من قربونت برم عشق من! من همیشه کنارتم. فکر این که یه روز رو بی من باشی از سرت بیرون کن؛ حتی تو محل کار.
    - محل کار؟!
    - بله، قرار نیست که شما بشینی تو خونه بخوری و بخوابی.
    - وا، مسعود!
    - شوخی کردم. می‌خوام برگردی سر کارت؛ مثل قبل تو اتاق خودم کنار هم.
    - آخه...
    - دیگه اما آخه نداره. هم این‌جوری خودت سرگرم میشی هم من دل‌تنگت نمیشم.
    - تو هم که فقط به فکر خودتی.
    - خب معلومه بایدم باشم؛ ولی خدا به دادت برسه.
    - چطور؟!
    - هر روز تو اتاق منی و کنارم مگه می‌تونم جلوی خودم رو بگیرم.
    - همینم مونده دیگه؛ با این اوصاف فکر کنم باید اتاقامون رو از هم جدا کنیم.
    - عمرا!
    مسعود خندید و اومد جلوتر. من رو بـ*ـغلم کرد و در گوشم گفت‌:
    - من دیگه طاقت یه ساعت دوری‌ تو رو ندارم؛ می‌خوام همیشه پیش خودم باشی.
    خودم رو ازش جدا کردم و به صورت مهربونش لبخند زدم و قبول کردم. اون شب همه‌چیز جور دیگه‌ای بود؛ انگار یه آدم دیگه شده بودم. درسته می‌ترسیدم و استرس داشتم؛ اما با خودم کنار اومدم و پذیرفتم که با مسعود ازدواج کردم و دیگه باید مال اون باشم و شدم‌. قسم خوردم همه همیشه بهش وفادار بمونم دوسش داشته باشم و زندگی مشترکمون رو با بهترین آروزها شروع کردیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Azam bagheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/25
    ارسالی ها
    179
    امتیاز واکنش
    5,567
    امتیاز
    516
    سن
    33
    محل سکونت
    ساری
    ***
    یک سال بعد
    مسعود
    چند روز پیش آقای احمدی زنگ زد و گفت که هفته‌ی بعد روز یک شنبه محسن آزاد میشه. مهتاب این خبر رو به خانواده‌اش داده بود. اونا نمی‌خواستن اینجا ازش استقبال کنن؛ رفتن شیراز و اونجا منتظر اومدن محسن شدن. پدر و مادر مهتاب هم چند روز بعد از ازدواجمون برگشتن شیراز. نمی‌دونستم که محسن می‌دونه ما با هم ازدواج کردیم یا نه. وقتی از مهتاب پرسیدم، گفت که پدر و مادرش چیزی نگفتن بهش تا اذیت نشه و خواستن که این خبر رو خود مهتاب بهش بده تا بپذیره و باور کنه. از روبه‌روشدن دوباره‌ی محسن و مهتاب با هم می‌ترسیدم. نه اینکه به مهتاب اعتماد نداشته باشم نه؛ ولی خب بالاخره عشق قدیمیش بود دیگه، البته می‌دونستم که بیخودی نگرانم؛ ولی دست خودم نبود.
    پدر و مادر محسن قبل از رفتن به محسن گفته بودن که میرن شیراز. بعد هم یه کیف کوچیک رو که لباسای محسن توش بود آوردن خونه‌ی ما تا بهش بدیم. من که اصلاً دلم نمی‌خواست با محسن روبه‌رو بشم. نمی‌دونم چرا حس خوبی نداشتم؛ ولی نمی‌تونستم هم مهتاب رو تنها بذارم اون هم وقتی خودش از من خواست که باهاش برم و من فقط به‌خاطر مهتاب قبول کردم.
    این یه سال برام اون‌قدر شیرین بود که نفهمیدم کی گذشت. پر از روزهای عاشقانه و اتفاقای قشنگ؛ مثلاً مهم‌ترینش آشتی‌کردن با مامان. خاله مژگان بالاخره کار خودش رو کرد ما رو با هم آشتی داد. بعد از چند ماه هم یه روز مامان بهم زنگ زد و گفت برای شام برم اونجا با مهتاب. هم خوش‌حال شدم هم تعجب کرده بودم. با ذوق و شوق رفتم خونه. نمی‌دونستم مهتاب چه عکس‌العملی نشون میده؛ ولی وقتی بهش گفتم، اون هم مثل من خوش‌حال شد. وقتی رفتیم اونجا، جوری رفتار کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، مهتاب اون‌قدر قلبش پاک بود که فکر نکنم بتونه هیچ‌وقت کینه‌ای از هیچ‌کسی به دل بگیره. حتی تونست با رفتارش مادرم رو متقاعد کنه که در موردش اشتباه می‌کرد و رابـ ـطه‌شون با هم خوب بشه. چی می‌تونست بهتر از این باشه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Azam bagheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/25
    ارسالی ها
    179
    امتیاز واکنش
    5,567
    امتیاز
    516
    سن
    33
    محل سکونت
    ساری
    من زندگی و عشق رو با مهتاب شناختم خدا رو شکر می‌کنم که مهتاب رو دارم و با اون خوشبخت‌ترین مرد دنیام.
    ***
    مهتاب
    از روزی مادر محسن اومد و گفت من برم و همه‌چیز رو به محسن بگم، همه‌ش تو فکرم. استرس داشتم. از مسعود خواستم که با من بیاد، اون هم قبول کرد؛ مثل همیشه تنهام نگذاشت.
    وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم مسعود کنارم نیست. مثل فنر از جام پریدم. چندباری صداش کردم، جواب نداد. با همون موهای به هم ریخته از اتاق رفتم بیرون تا خواستم صداش کنم. دیدم از آشپزخونه اومد بیرون. با دیدن ظاهر من خنده‌اش گرفت. اومد جلو صبح به‌خیری گفت و دستی به موهام کشید. با شیطنت گفت:
    - چقدر این‌جوری بامزه شدی.
    - مسخره‌م می‌کنی؟!
    - آره.
    چشمام گرد شد، خنده‌ام گرفت و یکی زدم رو بازوش.
    - چرا می‌زنی؟ حقیقت تلخه؟
    - مسعود!
    دست‌هاش رو دورم قـفل کرد. یه جور خاصی به من نگاه کرد. سرش رو آورد جلو. همین‌طور که داشت نزدیک می‌شد، سریع از دستش فرار کردم و خودم رو انداختم تو حموم.
    بعد از اینکه دوش گرفتم، با همون حوله رفتم تو آشپزخونه دیدم مسعود با ولـ*ـع خاصی داره صبحونه می‌خوره. من رو که دید، اشاره کرد که بشینم. یه سفره‌ای چیده بود که آدم از دیدنش هم سیر می‌شد.
    تو اتاق جلوی آینه داشتم موهام رو با سشوار خشک می‌کردم که مسعود اومد تو اتاق. از آینه نگاهش کردم و چشکمی بهش زدم. اومد جلو و سشوار ‌رو از دستم گرفت و ادامه داد. موهام رو شونه کشید. یاد مامانم افتادم؛ همیشه موهام رو شونه می‌کشید و برام می‌بافت. مسعود موهام رو نـ*ـوازش می‌کرد. همین‌طور مشغول بود که یهو برگشتم سمتش و ذوق‌زده گفتم:
    - برم موهام رو کوتاه کنم؟
    - چی؟ کوتاه؟ هرگز!
    - چرا؟!
    - برای این‌که من این‌جوری دوست دارم؛ می‌دونی که من عاشق موی بلندم.
    - منم دوست دارم؛ ولی خب خسته شدم.
    موهام تا کمرم بود. مسعود دوست داشت موهام باز باشه؛ ولی من بدم نمی‌اومد یه تنوعی بدم. مسعود دوباره از فرصت استفاده کرد و من رو بین دست‌هاش حـ*ـبس کرد.
    - دیگه نمی‌تونی از دستم فرار کنی.
    - کی گفته می‌خوام فرار کنم؟ من جام خوبه همین‌جا.
    - این‌قدر دلبری نکن.
    منم دستم رو دورش حـ*ـلقه کردم. با اختلاف قدی که داشتیم باید از پایین بهش نگاه می‌کردم و من‌ عاشق همین اختلاف قدمون بودم. مسعود سرش رو آورد پایین‌تر و تو چشمام زل کرد.
    - دلم برات تنگ شده مهتاب!
    - منم.
    نگاهش به لـ*ـب‌هام کشیده شد. نفس‌هاش می‌خورد به صورتم. ناخودآگاه چشمام بسته شد. دستش رفت سمت حوله‌ و... .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Azam bagheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/25
    ارسالی ها
    179
    امتیاز واکنش
    5,567
    امتیاز
    516
    سن
    33
    محل سکونت
    ساری
    مسعود تو ماشین نشسته بود، منم بیرون منتظر محسن بودم. در باز شد و محسن اومد بیرون. نگاهی به اطرافش انداخت. من رو ندید. براش دست تکون دادم. چشمش که به من افتاد، با خوش‌حالی اومد سمتم. سعی کردم فاصله‌ام رو باهاش حفظ کنم. احوالپرسی کردیم.
    - خوشحالم که آزاد شدی.
    - فکرش رو هم نمی‌کردم! این یه سال یه طرف، اون چندماه هم یه طرف. اون‌قدر برام سخت بود که داشتم دیوونه می‌شدم؛ ولی این یه سال رو به امید آزادی تحمل کردم.
    - یه سری لباس برات آوردم، کیف پول و مدارک و موبایلت رو هم تو این ساکه. بلیت هواپیما هم برات گرفتم تا راحت‌تر بری. تو یه هتل برات اتاق گرفتم. می‌تونی بری لباسات رو عوض کنی یه‌کمی هم استراحت کنی. آدرسش رو برات نوشتم.
    - هتل؟! چرا هتل؟
    - خب صاحب‌خونه‌ت که ماجرا رو فهمید خونه‌ش رو پس گرفت، وسایلت هم پیش پدر و مادرت بود، گفتم این‌جوری قبل رفتن استراحت می‌کنی.
    - تو هم میای؟
    - کجا؟
    - شیراز دیگه.
    - نه، من باید برم خونه‌م.
    سرم رو انداختم پایین؛ دلم نمی‌خواست که ناراحتش کنم؛ ولی چاره‌ای نبود، باید می‌فهمید. با دست چپم ساک رو آوردم بالا بردم سمتش. چشمش که به حلقه‌ی توی دستم افتاد، از تعجب چشماش گرد شد و با ناباوری پرسید:
    - این چیه تو دستت؟!
    خودم رو برای جواب‌دادن به این سؤال آماده کرده بودم؛ ولی گفتنش برام سخت بود. آب دهنم رو قورت دادم، سعی کردم به خودم مسلط باشم. نگاهش کردم. محسن دوباره پرسید و من جواب دادم.
    - من ازدواج کردم.
    - چی؟! با کی؟! با اون پسره؟!
    - آره، با مسعود.
    محسن فقط به من نگاه می‌کرد، هیچ حرفی نمی‌زد. ساک رو دوباره گرفتم سمتش.
    - تو که ازدواج کرده بودی چرا تا حالا به من نگفتی؟ اصلاً چرا امروز اومدی اینجا؟
    - اومدم تا هم وسایلت رو بدم هم بهت بگم. اینم که تا حالا بهت نگفتم به خواست مادرت بود؛ نمی‌خواست وقتی اون تویی بفهمی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Azam bagheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/25
    ارسالی ها
    179
    امتیاز واکنش
    5,567
    امتیاز
    516
    سن
    33
    محل سکونت
    ساری
    - به همین راحتی همه‌چی تموم شد!
    - همه‌چیز خیلی وقت پیش تموم شده بود محسن. نه سال‌ پیش وقتی از هم جدا شدیم همه‌چی تموم شد. کاش این رو باور می‌کردیم، اون‌وقت هیچ‌کدوم از این اتفاقا نمی‌افتاد.
    - کاش... کاش می‌شد هیچ‌وقت دوباره شروع نمی‌کردیم!
    - کاش! ولی هنوزم دیر نشده.
    محسن پوزخندی زد. ساک رو از دستم کشید. ناراحت بود. حقم داشت؛ باید زودتر از اینا بهش می‌گفتیم. خودم رو آماده کرده بودم تا هر چیزی رو بشنوم؛ ولی بعد از مکث بلندی، محسن با خون‌سردی بهم گفت:
    - تبریک میگم، خوشبخت بشی.
    راستش یه‌کم رفتارش برام عجیب بود. البته جای تعجب نداشت؛ محسن روزهای سختی رو پشت سر گذاشته بود؛ روزهایی که هر روز مرگ رو جلوی چشماش می‌دید و باورش کرده بود. وقتی تونست با مرگ خودش کنار بیاد، با جدایی هم می‌تونست. شاید براش سخت باشه؛ ولی غیرممکن نیست.
    من هم براش آرزوی خوشبختی کردم و راه افتادم سمت ماشین مسعود که پنجاه متر جلوتر پارک کرده بود. اگه بگم از ناراحتیش ناراحت نشدم، دروغ گفتم. محسن همه‌ی گذشته‌ی من بود؛ اما من تا قبل از سوارشدن توی اون ماشین همه‌ی گذشته‌ام رو خاک کردم و پرونده‌ی محسن رو برای همیشه بستم. وقتی سوار شدم، مسعود خیلی تو خودش بود. می‌تونستم درک کنم چه حالی داره. وقتی بهم نگاه کرد، لبخندی زدم و دستش رو‌ گرفتم و با دست دیگه‌ام صورتش رو نـ*ـوازش کردم.
    - نمی‌خوای بریم؟
    - کجا؟
    - هر‌جا، من با تو تا ته جهنمم میام.
    مسعود خندید و با لحن بامزه‌ای‌ گفت:
    - جهنم؟! من رو باش‌که فکر‌ می‌کردم با تو بلیت بهشت رو خریدم.
    - بی‌مزه! راه بیفت بریم شرکت، کلی کار ‌داریم.
    - چشم.
    - بی‌بلا.
    - جان؟!
    - گفتی چشم، گفتم بی‌بلا.
    - مخلصیتم.
    - چاکرتیم.
    مسعود ماشین رو روشن کرد، راه افتاد و من از آینه‌ی بغـ*ـل محسن رو برای آخرین بار دیدم.
    دست مسعود تو دستم بود و عشقش تو قلبم واسه همه‌ی عمرم.
    پایان
    پاییز 97
    5:52
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mohammadi.m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    12,120
    امتیاز
    679
    محل سکونت
    یه گوشه زمین دوار
    وای که چقدر عالی بود...
    خسته نباشی اعظم جون واقعا زیبا بود و زیبا هم تموم شد
    به امید رمانهای زیبای بعدی شما
    قلمت جاودان...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا