کامل شده رمان شب مهمانی | soroosh-007کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahyar.tofighi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/02/02
ارسالی ها
97
امتیاز واکنش
1,513
امتیاز
326
سن
30
محل سکونت
لاهیجان
به سمتم برگشت و گفت :
- راستی ... .
خشم از خنگی این مرد تموم وجودم رو گرفت و گفتم :
- برنگرد به سمتم .
یک مرتبه خودش رو جمع و جور کرد و پشتش رو به بار زد . کشو قوصی رفت و دست هاش رو به عقب کرد . با رفتاری نمایشی خیلی آروم گفت :
- باشه باشه حواسم هست ... .
بعد از اون با صدای بلند گفت :
- اخیـــــــش کمرم .
خیلی آروم ادامه داد :
- من تو این چند وقت موبایل چند نفر رو گرفتم ... . برا هیشکی آنتن نمی داد و تماسی وصل نمی شد . درست مثل موبایل خودم .
در همین حین به خدمتکار ها و مهموندار ها خیره شدم . با دقت تک تکشون رو بررسی می کردم . بعد از مکثی کوتاه ادامه داد :
- یعنی ممکنه کور کننده آنتن گذاشته باشن یا مشکل از مخابرات باشه ؟
- نه ... ، اون ها با یه چیزی مثل بی سیم با هم حرف می زنن . اگه کور کننده آنتن باشه نمی تونن خودشون با هم حرف بزنن .
- یعنی چی ، ولی من چیزی توی گوش اینایی که ازمون پذیرای می کنن ندیدم .
- احتمالا فقط اونایی که پشت پرده هستن استفاده می کنن .
- پس چه بلایی سر موبایل ها اومده ؟
- احتمالاً یه شوک دهنده به همه وسیله های ارتباطی وارد کردن . فکر می کنم از همون اول وقتی از اون در ساختمون وارد شدیم بدون اینکه بفهمیم این کار رو کردن .
- خدایا ، فکر همه جاش رو کردن ... . ولی اگه اتفاقی افتاد چطور می خوان با بیرون از اینجو تماس بگیرن ؟ با شهر خیلی فاصله داریم .
- این رو خودم هم نمی دونم . چون چیز های عجیب تر هم هست ... ، مثلاً اینکه هیچ دوربین مدار بسته ای قرار ندادن . یا ... ، اون یارو گفت الان موقع شام هست و هیچ خبری از غذا خوردن نیست .
- من که به کل گیج شدم .
- ساعت چنده ؟
نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت :
- بیست دقیقه مونده به دو .
- یعنی بیست دقیقه دیگه این جشن تموم می شه و ممکنه در ها رو باز کنن.
- آره احتمالش هست .
در تموم این مدت به همون خدمتکاری که چند دقیقه پیش پشت سرم ظاهر شده بود زل زده بودم . یه نقشه ای فوری در ذهنم ساختم . باید عملی اش می کردم . ولی چطور ؟ باید منتظر یه فرصت می موندم .
چاقو رو از آستنیم بیرون آوردم و تیغه اش رو بین بدن و دستم قرار دادم . نفس عمیقی کشیدم و آب دهانم رو فرو دادم . بعد از مکثی سنگین گفتم :
- خیله خب ... ، گوش کن چی می گم . وقتی جشن تموم شد و در ها رو باز کردن ، با همون خانواده از ساختمون خارج بشید .
- خب ... ؟
- از این جای لعنتی برید بیرون ... .
- ولی فکر نکنم بشه ... . نمی ذارن تا پایان مهمونی بیرون بریم .
- این هم نقشه شونه ... . یه جوری از اینجا برید بیرون ، اگه تونستی نامزدم رو هم پیدا کن .
- تو چی ؟

 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • mahyar.tofighi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    1,513
    امتیاز
    326
    سن
    30
    محل سکونت
    لاهیجان
    - من هم می رم که پیداش کنم ، ولی به یه روش دیگه .
    - چه روشی ؟
    - گوش کن وقت زیادی نمونده . اگه موفق شدم تا نیم ساعت دیگه سعی می کنم خودم رو برسونم به اولین میدون شهر .
    - اگه موفق شدی ؟
    - آره ، به احتمال زیاد تو زودتر از من از اینجا خارج می شی . از اینجا برو بیرون و به پلیس خبر بده .
    - چجوری ؟ آخه با چه مدرکی ؟
    - اینجا رو نگاه کن ، همین جشن خودش مدرکه .
    - ولی ... ، آخه پلیس ها فکر می کنن دیوونه شدم .
    - حرف زیادی نزن ، کاری که گفتم رو بکن . اگه موفق نشدم و زنده بیرون نیومدم ... .
    در یه حرکت سریع چند لحظه به چشم هاش خیره شدم و گفتم :
    - اگه نامزدم هم زنده موند ، بهش بگو دوستش داشتم و من رو ببخشه .
    دهانش از حیرت باز مونده بود و چهره اش به هم ریخت . ابرو هاش بالا افتاده بود و زبونش بند اومده بود . با لکنت گفت :
    - یعنی تو ... ، تو ... .
    بدون هیچ حرف اضافه ای برگشتم وبا نگاهی محکم و اراده ای قوی به سمت اون مهموندار رفتم . حالا ترس و وحشت رو کنار گذاشته بودم . فقط به یه چیز فکر می کردم ، نجات جونم و به جهنم فرستادن تک تکشون .
    دست چاقو رو در دستم می فشردم و ول می کردم . نفسم در سـ*ـینه ام جبس شده بود . اعتماد به نفس کاذبم رو کم کم داشتم از دست می دادم ، ولی مرتب به این فکر می کردم که من می تونم . می تونم انجامش بدم .
    عقب عقب به سمت مهموندار رفتم . داشت به چند تا از اون دختر های جلف نوشیدنی تعارف می کرد . وقتی ازشون فاصله گرفت و قبل از اینکه سراغ یکی دیگه بره ، با سرعت خودم رو بهش رسوندم و با دست چپم بازوی دست چپش رو محکم گرفتم . انگشت هام رو طوری دور بازوی لاغرش گره انداختم که سر جاش ایستاد و با حیرت خشکش زد . نو چاقو رو به پشت کمرش نزدیکی کلیه اش فشردم و سرم رو به سمت گوشش بردم . با لحنی محکم و تهدید گفتم :
    - صدات در بیاد کوچکترین تکونی بخوری کلیه هات رو بیرون می کشم .
    نفس در سـ*ـینه اش حبس شده بود و شوک زده شد . با پته پته گفت :
    - چی می گی؟ تو کی هستی؟
    - حالا من قاتل جونتونم . می دونی که این کار رو می کنم . توی این شلوغی هم که هیچکس نمی فهمه و همه فکر می کنن داری نقش بازی می کنی . تا بخوان بفهمن فرار می کنم و ظاهرم رو عوض می کنم . بعدش می رم سراغ نفر بعدی ... . انقدر می کشم تا یا نجات پیدا کنم یا کشته بشم .
    - هیچ غلطی نمی تونی بکنی .
    نوک چاقو رو کمی به کمرش فشردم که از درد ناله خفیفی کرد . با خشمی که صدام دو رگه شده بود ادامه دادم:
    - همینجا سرت رو از تنت جدا می کنم و خودت می دونی چه گندی به پا می شه . ازم آتو دارید ، اما شما هم به جهنم می رید . مطمئنم در برابر این همه مهمون ها هیچ شانسی ندارید .
    - برو به جهنم ، آیدا پیشمونه .
    با عصبانیتی که وجوم آتش گرفت گفتم :
    - خفـــــه شو اسمش رو نیار حرومزاده . حالا بگو کجاست ؟
    زیر لب خنده ای شیطانی زد و گفت :
    - ها ها ها ، فکر کردی دستت بهش می رسه ؟
    - آره آشغال ، یکی یکی تون رو می کشم و به جهنم می فرستم .
    - تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی . من رو بکشی ، بقیه رو چی ؟ می دونی از چند نفر باید بگذری ؟

     
    آخرین ویرایش:

    mahyar.tofighi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    1,513
    امتیاز
    326
    سن
    30
    محل سکونت
    لاهیجان
    چاقو رو بیشتر به کمرش فشار دادم و کمی به چپ و راست کشوندم . طوری که از درد هــــومی کرد و پوست صورتش سرخ شد . از درد لب و چانه اش لرزید و نفس هاش تند شد . با جدیت بیشتر و لحنی غضبناک گفتم :
    - گفتم که ، هر چقدر باشید ، می دونی با دو نفرتون چکار کردم ؟ حتما به گوشت رسیده ... ، تو از اون ها بدتر می میری .
    چاقو رو بیشتر فرو دادم و با خشم بیشتر گفتم :
    - حالا می گی کجاست یا نه ؟
    از درد به خود نالید و با صدای لرزون گفت :
    - باشه ، باشه ... . فقط دیگه ادامه نده .
    اما بیشتر داشتم لـ*ـذت می برم . بر خلاف چیزی که گفت چاقو رو دوباره به چپ و راست تکان دادم و گفتم :
    - خفه شو عوضی ... ، بگو آیدا کجاست .
    دست و پاش به لرزش افتاده بود و بطور ناگهانی چند تا از گیلاس های روی سینی چپ شد و به زمین افتاد . صدای شکسته شدنش زیاد جلب توجه نکرد اما نگاه مهمان ها با تعجب بهمون خیره شد . با زور لبخندی زد و گفت :
    - چیزی نیست . مشکلی نیست .
    خیلی آروم تر گفتم :
    - تو هم بی سیم داری ؟
    - نه ... .
    - خیله خب راه بیوفت و من رو ببر پیش آیدا .
    با بی حالی و صدای بریده گفت :
    - باشه ... ، باشه ، برو سمت دستشویی .
    چاقو رو از کمرش بیرون نیاورم ، برعکس تا ته به کمرش فرو کردم . اما دیگه تکانش ندادم . اینجور از درد بیشتر تسلیمم می شد . خودم رو بهش چسبوندم و بازوش رو هم رها نمی کردم . سینی رو که انگار به کف دستش چسبیده بود رها نمی کرد .
    از راه پله های رو به رومون بالا رفتیم و به طرف دستشویی قدم برداشتم . از درد کمی ناله و آخ و اوخ می کرد . با لحنی وحشیانه گفتم :
    - خفه شو ، صدات در نیاد .
    پوست صورتش مثل لبو سرخ شده بود . از جلوی دسشویی زنانه رد شدیم و به طرف مردانه رفتیم . در رو باز کرد و وارد شدیم . با صدای آروم در گوشش گفتم :
    - اگه صدات در بیاد به فجیع ترین وضع می کشمت .
    - باشه ، برو داخل دستشویی سمت راستی .
    دو مرد جوان که از مهمان ها بودن داشتن دست هاشون رو می شستن . از دستشویی بیرونش آوردم و گفتم :
    - صبر کن اول این ها برن بیرون .
    کنار دم دستشویی منتظر موندیم . اون لعنتی ها هم که خارج نمی شدن . من دقیقاٌ سمت چپش ایستاده بودم و دستم رو از از پشت کمرش بر نمی داشتم . یکی از مهموندار های زن از رو به رومون رد شد و نگاهی بهمون انداخت . با صدای آروم گفتم:
    - سرت رو بنداز پایین ، انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده .
    کاری که گفتم رو کرد ، اما در همین حین گفت :
    - این کار هان عین دیوونگیه .
    - خفه شو ، معلوم نیست چه بلایی سر نامزدم آوردید .
    - اون حالش خوبه ، فقط تو داری خراب ترش می کنی .
    با صدای خفه گفتم :
    - دهـــــــنت رو ببند آشغال .

     
    آخرین ویرایش:

    mahyar.tofighi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    1,513
    امتیاز
    326
    سن
    30
    محل سکونت
    لاهیجان
    یکی از مرد ها در دستشویی بیرون اومد و پشت سر اون بعدی خارج شد . با سرعت وارد دستشویی شدیم و در رو پشت سرم قفل کردم . به سمت دستشویی مخفی رفتیم . روی مهماندار رو به سمت دیوار بردم و گفتم :
    - دست هات رو بزن به دیوار تکون نخور .
    نگاهم به کمرش که افتاد ، دیدم برجور از خون می رفت و کت سفیدش سرخ رنگ شده بود . نقاب رو از صورتم برداشتم و به زمین انداختم . چاقور رو در کمرش رها کردم و با سرعت کت رو از تنم در آوردم . اون رو به سرش انداختم و دو استینش رو دور گلوش گره زدم . با خشم و ناله گفت :
    - آخ ... ، چکار می کنی ؟
    - دارم بدبختت می کنم . بی چاره ات می کنم .
    - لعنتی اینجور خفه می شم .
    روی زمین نشستم و دست هام رو به سمت بند کفش هاش بردم . بند ها رو از پاهاش در آوردم و بلند شدم . دست هاش رو از دیوار دستشویی گرفتم و به پشت سرش آوردم . بند ها رو به هم گره زدم و با اون ها دست هاش رو بستم . چاقو رو با یه حرکت سریع از کمرش در آوردم و با انگشتم روی زخمش فشردم . با فریاد گفتم :
    - عوضی اشغال آیدا اون بالا هســــــت؟ آررررره؟ باید اون دگمه رو فشار بدم ؟
    فریاد بلندی از درد کشید و گفت :
    - آیـــــــــی . آره ... . دگمه رو دو بار فشار بده .
    در پوش دگمه مخفی رو بالا زدم و با تعجب گفتم :
    - چی ؟ مگه چند طبقه بالای سرمونه ؟
    صداش به زور از کت روی سرش بیرون می زد . با ناله و آخ و اوخ گفت :
    - بالا نیست ... ، پایینه ... .
    با مشت محکم به جای زخمش کوبیدم و گفتم :
    - حرومزاده برای چی آیدا رو بردید زیر زمین ؟ وای به حالت اگه اتفاقی براش افتاده باشه .
    از درد به زانو افتاد و سرفه کرد . خون زیادی ازش می رفت . مثل بچه ها به گریه افتاد و التماس کرد :
    - خواهش می کنم ... ، خواهش می کنم بذار برم ... .
    پشت یقه اش رو گرفتم و از روی زمین بلندش کردم . با جدیت تمام گفتم :
    - دهنت رو ببند .
    مدت زیادی نگذشت که دستشویی ایستاد . در رو خیلی آروم باز کردم و گفتم :
    - صدات در نیاد .
    با احتیاط به بیرون سرکی کشیدم . اینجا مثل همون طبقه ای که در اتاق به چوب چسبیده بودم . با اینکه یه تفاوت هایی داشت . دست های مهماندار رو گرفتم و به بیرون از دستشویی هولش دادم . با خشمی که از گرگ وحشی بدتر بودم گفتم :
    - زود باش راه بیوفت . اینجا کجاست ؟ آیدا کدوم اتاقه ؟
    با نفس نفس و بی حالی گفت :
    - من ... ، جایی رو ... ، نمی بینم .
    با دست چپم ضربه ای تحقیر آمیز به پشت سرش کوبیدم و گفتم :
    - خفه شو ، خیلی خوب هم این جا رو می شناسی ... . شش تا اتاق اینجا هست . سه تا سمت راست سه تا هم چپ . در همه شون بسته هست . چند نفر تو این اتاق ها هستن ؟
    - هیچی ... .
    با فریاد گفتم :
    - پس آیــــــدا کجاست عوضـــــی ؟ من رو کجا آوردی ؟
    ***
    سلام عیدتون مبارک . سعی می کنم زود تموم پست ها رو بذارم و تمومش کنم . تا دوباره به این وضع بسته شدن سایت و این ها دچار نشیم . بعدش معلوم نیست دوباره بنویسم یا نه . امیدوارم تا این قسمت خوشتون اومده باشه . شبتون خوش .
     
    آخرین ویرایش:

    mahyar.tofighi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    1,513
    امتیاز
    326
    سن
    30
    محل سکونت
    لاهیجان
    از درد و ناتوانی به زانو افتاد و سرفه های خشک کرد . کت رو از سرش در آوردم و به زمین کوبیدمش ... . نکبت آشغال داشت زیر لب می خندید . به سمت راست لم داده بود و به نقطه ای خیره می شد . پوست صورتش کبود شده بود . اما من سنگدلی خودم رو نشون دادم و تیغه خونین چاقو رو روی صورتش گذاشتم . با همون دستم چنان محکم به صورتش فشردم که چشم هاش گرد شد و نفس های بلند و سختی از خودش بیرون داد .
    خودم هم بد جور دست و پام می لرزید . حرومزاده من رو گول زده بود . تا پدرش رو در نیارم دست بردار نیستم . با تهدید غلیظی گفتم :
    - بخدا قسم کاری می کنم تو از همه بد تر بمیری . عوضی آشغال من رو کجا آوردی؟
    - تنها جاییه که ... ، وقتی به این اتاق برسی ، یه چراغ سبز در اوپراتور سبز می شه و ... ، می فهمن تو اینجایی .
    و در ثانیه های آخر عمرش شروع کرد به قهقهه زدن . از عصبانیت تموم وجود داشت از همه کش می رفت . مشت محکم به صورتش کوبیدم که کمی صداش رو قطع و وصل می کرد . سپس چاقو رو در دست چپم رفتم . با دست راستم مو هاش رو گرفتم و سرش رو بالا آوردم . تیغه چاقو رو کنار گلوش سمت راست گردنش گذاشتم و با صدای لرزون گفتم :
    - حالا ببینم وقتی رفتی جهنم اینطوری می خندی یا نه ... .
    و با تمام قدرت تیغه و رو به گلوش فرو کردم و با تمام زورم در یه خط اون رو به سمت چپ گردنش کشیدم . چیزی نگذشت مقدار زیادی خون بیرون پاشید و راه نفسش بسته شد . چشم هاش گرد شد و داشت از حدقه بیرون می زد . دهانش باز مونده بود و سـ*ـینه اش صدای خس خس می داد . تموم دست چپم خونین و سرخ رنگ شده بود . از جام بلند شدم و چند ثانیه تماشاش کردم . دیدن این مرگ ها چقدر لـ*ـذت بخش بود . آب دهانم رو فرو دادم و گفتم :
    - چیزی نمونده که جون بکنی و بری به جهنم ... .
    ثانیه های آخر جون کندنش رو به حال خودش گذاشتم و با سرعت تمام به سمت اتاق چپی رفتم . دستگیره در رو گرفتم و به پایین کشیدم . باز نمی شد و چفت شده بود . با فریاد آیدا رو صدا زدم ... . هیچ جوابی اینجا نمی شنیدم . لگد زدن به در ها هم فایده ای نداشت . طبق گفته اون عوضی چیزی نمونده بود پیدام کنن و به این جا برسن . پس باید هر چی زود تر این اتاق ها رو می گشتم . اتاق بعدی رو بررسی کردم ، این یکی با اینکه درش باز شد ، همه هیچی جزء چند تا صندلی وجود نداشت . در اتاق بعدی هم باز نشد . دو تای بعدی هم بی فایده بود . اتاق پنجم که سمت چپم بود یه سری وسایل عجیب و غریب با چند تا جعبه بود . به سراغ اتاق رو به رویی رفتم . در این یکی باز شد و درون هیچکدوم آیدا نبود .
    اما چراغ این اتاق خاموش بود و به درستی داخلش رو نمی دیدم . کلید رو که زدم نگاهم چند لحظه به فضای اتاق خیره موند . با حیرت و شوکه وارد شدم و بی اختیار بهشون زل زدم .
    دو ردیف کمد شیشه ای سمت چپ و راست بودن . از تمام صحنه های وحشتنکای که تا الان دیدم ، این چیز های داخل کمد بود . تموم وجودم لرزید و عضلاتم شل شد . باورم نمی شه که ... ، اون عوضی ها چکار دارن باهامون چکار می کنن .
    در داخل کمد ها سه ردیف چوب بود که روی هر کدوم سه سر آدم بود . سر هایی با پوست چروکیده و سفید انسان . آب دهانم به سختی فرو می رفت . فقط کله های زن و مرد بزرگسال . به نظرم حد اقل بیست و پنج شش سال به بالا بودند که با چشمان بسته و چهره دلهره آورشون فریاد می زدن چه زجری برای این مصیبت دلخراش کشیده بودن .
    سمت چپ سیزده تا سر مرد و سمت راست دوازده تا سر زن بود . ولی عجیب تر از همه ، نقش و نگاری بود که روی صرتشون حک شده بود . پوست بعضی هاشون عجیب غریب بود . انگار که یه چیزی مثل ... ، گچ به صورتشون زده بودن . درست مثل ... ، مثل اون مجسمه هایی که بعد از ورود به سالن باهاشون رو به رو شدم .
    این ... ، واقعاً باور نکردنی بود . باورم نمی شد با همچین چیزی رو به رو بشم . باورم نمی شد اون مجسمه ها ، واقعا آدم بودن ، یا چند کیلوگرم سنگ . شاید هم برای اون مجسمه ها اشتباه می کردم ، اما این ها جلوی چشمانم هستن و مطمئنم ازشون برای اینکار بی رحمانه استفاده می کنن .
    بغض گلوم رو گرفته بود و داشتم خفه می شدم . به این فکر می کردم که احتمال داشت سر و اعضای بدن من و یا آیدا هم به یکی از اینها تبدیل بشه . خدا لعنتشون کنه ، خدا لعنتشون کنه ، من نمی خوام به این وضع دچار بشم . هنوز هم از آیدا بی خبرم . فکر می کنم ... ، فکر می کنم تا الان اون جشن لعنتی تموم شده . باید اون مرد شیرازی تا الان دست به یه کاری زده باشه . خدا کنه خنگ بازی در نیاره و هر چی زودتر کمک بفرسته .
     
    آخرین ویرایش:

    mahyar.tofighi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    1,513
    امتیاز
    326
    سن
    30
    محل سکونت
    لاهیجان
    ولی ... ، ولی الان باید چکار کنم ؟ تموم بدنم می لرزه و از درون انگار دارم یخ می زنم . آب دهانم به سختی فرو می ره . گلوم خشک شده و چشم هام تاری می ره . اما باید خودم رو به دست بیارم . باید یه کاری بکنم ... . از اتاق بیرون زدم و با سرعت به سمت دستشویی دویدم . تا الان که خبری ازشون نبود . اما وقتی به دستشویی رسیدم و دستگیره اش رو کشیدم ، دیدم باز نمی شد . انگار که قفل شده بود . اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که به بالا یا پایین رفته بود . پس فرصت زیادی نداشتم . باید یه کاری می کردم . تنها چاره ای که به ذهنم رسید این بود که به اتاق های باز شده برگردم و یه چیزی یا جای پنهونی پیدا کنم . باید یه نقشه درست و حسابی می کشیدم . به اولین اتاقی که درش باز بود رفتم . چراغ رو زدم و با دقت به اطراف خیره شدم . اینجا ، اینجا یه چیزی بود . یه کانال کولر . درست بالای دیوار کمی پایین تر از سقف بود . یکی از صندلی ها رو برداشتم و رو به روی دیوار گذاشتم . وقتی روش ایستادم خوشبختانه دستم به دریچه رسید . اینطور که به نظر می رسید زیاد چفت نبود ، چون وقتی گرفتمش با دو سه تکان محکم کنده شد . دریچه رو به طرفی پرت کردم و کنال رو با دو دست هام گرفتم . با هزار زحمت خودم رو بالا کشیدم و واردش شدم . اینجا پر از خاک و تار های عنکبوت بود . نفسم گرفت و سـ*ـینه ام خس خس خس کرد . بی اختیار چند بار سرفه ام گرفت . بعد از اون سـ*ـینه خیز به سمت جلو رفتم . این راه کولر کمی ادامه داشت . وقتی به جلوتر رفتم به یه دریچه دیگه رسیدم . دقیقاً زیر بدنم بود و اون هم همون اتاق با سر های خشک شده بود . عجیب بود و باورم نمی شد این راه های کولر از کجاست و به کجا ختم می شه .
    دوباره خودم رو کشیدم و مثل مارمولک به راهم ادامه دادم . کمی جلوتر راه بسته می شد و به بالا و پایین می رفت . وقتی به بالا می رفت ، حدس می زدم که به کولر می خوره . اما نمی دونستم راه به پایین به کجا ختم می شه . فرصت فکر کردن نبود ، اما اگه به بالا می رفتم و از کولر خارج می شدم به پشت بوم می رسیدم و اونجا می تونستم یه کاری انجام بدم ، اما صد در صد مطمئن بودم اگه به پایین می رفتم به خطر بر می خوردم .
    پس با هزار زحمت دور خودم چرخیدم و با تمام توان برعکس شدم . کف پاهام رو با تمام احتیاط به دیواره افقی کانال کولر چسبوندم و با ترس و لرز خودم رو به جلو کشیدم . دست های زخمی و انگشتان کوفته ام رو به دیواره کونل می گرفتم و مثل عنکبوت وارد راه افقی کونل شدم . حالا زیر پاهام خالی بود و راه زیادی تا بالا وجود داشت . جرأت نداشتم نگاهم رو پایین بی اندازم . قلبم از همین الان داشت به دهانم می اومد . به سختی زبونم رو به لب های لرزونم کشید و کمرم رو محکم به پشت دیواره کونل چسبوندم . زانو هام به شدت می لرزید . وزنم به قدری زیاد بود که اگه کوچکترین خطایی کنم کارم ساخته بود . چشمانم از ترس و دلهره تاری می رفت و نفسم در سـ*ـینه ام حبس می موند . حالا باید تمام تلاشم رو بکنم و خودم رو به بالا ببرم . با وحشت کف پای راستم رو خیلی آروم به بالا کشیدم . ولی مغزم هنگ کرده بود ، انگار عضلاتم قفل شده بود . بینی ام رو بالا کشیدم و بازدم آرومی بیرون دادم . باید حواسم رو جمع کنم . در این وضعیت باید به خودم امیدواری بدم .
    مثل همیشه زیر لب زمزمه کردم : من می تونم ، من موفق می شم .
    بی اراده کف پای چپم رو هم کمی به بالا کشیدم . شانه هام رو به سختی به بالا انداختم تا کمی به بالا حرکت کنم . زانو های شکسته ام داشت مچ پاهام رو داغون می کرد . این روش بالا رفتن اصلا خوب نبود چون به هیچ جا دید نداشتم . فشار و خم شدن شکمم داشت دل و روده هم توی هم می رفت . تنها جایی رو که می دیدم بالا بود و خوشبختانه دیدم به پایین نمی افتاد . اولش فکر می کردم آسونه ، ولی حالا به غلط کردن افتادم و نمی دونم چکار کنم .
    تصمیم گرفتم وضعیتم رو تغییر بدم و زانو هام رو به دیواره بچسبونم . وضعیت دشواری بود و تموم عضلاتم گرفته بود . حالا باید بدون هیچ لرزش و سر خوردن بدنم پای راستم رو تکون بدم . ابتدا از پای راستم شروع کردم . زانوی پام رو به جلو خم کردم و نزدیک دیوار بردم ، اما چیزی که انتظارش رو نداشتم اتفاق افتاد .
    لگن راستم حالتی مثل خواب آلودگی شد و انگار هزاران سوزن از نوک انگشت پام تا بالای رونم فرو می کردن . از حیرت چشم هام گرد شد و اختیارم رو از دست دادم . دست و پام سر خورد و نتونستم خودم رو کنترل کنم . در یک لحظه بدون اینکه بفهمم چی شد ، رها شدم و با تمام سرعت سقوط کردم . سرم گیج رفت و حالت تهوع بهم دست داد . نفسم در سـ*ـینه ام حبس شد و حالتی مثل بلند شدن هواپیما اون هم با وضعیت بد بهم دست داد . حس کردم فشارم بالا و پایین رفت و نگاهم به بالا افتاد فهمیدم چیزی نمونده بود با سر به پایین برخورد کنم . چیزی نگذشت که با شدت به پایین کانال برخورد کردم و درد شدیدی به ستون فقراتم وارد شد .
    سرم گیج رفت و چشم هام دو دو دید . در چند لحظه صفحه سیاهی جلوم نمایان شد و در حالت شوک مونده بودم . انتظار داشتم بلافاصله بیهوش بشم ، اما دردی که تموم وجودم رو می گرفت از آتش جهنم بدتر بود . حس خون تهوع آوری در دهانم حس کردم . زبونم رو که به پشت دست راستم کشیدم متوجه شدم نوکش رو گاز گرفته بودم و داشت خون می اومد . اما الان نباید به این ها فکر کنم . با دست هام کمی پلک هام رو مالیدم و ناله خفیفی بیرون دادم . تصاویر رو به روم داشت واضح تر می شد . نگاهم به رو به روم که افتاد ، فهمیدم راه کولر به جلو ادامه داشت . دوباره سرم رو بالا آوردم . هیچ خبری از هیچ کسی نبود . باید زودتر حرکت می کردم و گرنه ممکن بود من رو ببینند . سرم رو پایین خم کردم و سـ*ـینه خیر به جلو رفتم . اینجا هیچ دریچه کولری نبود ، ولی مطمئنم به یکی می رسم . فکر می کنم حدود سی قدم به راهم ادامه دادم که دیدم کمی جلوتر نوری از پایین به بالا می تابه . با سرعت بیشتر خودم رو به جلو کشیدم . داشتم بهش نزدیک می شدم . وقتی بهش رسیدم دیدم دوباره یه دریچه به پایین بود . نفس های تندم من رو به امیدواری مجبور می کرد . چون صدای مهمون ها رو می شنیدم . آره ... ، آره خودشون هستن . بی اختیار لبخندی به لب هام اومد . دقیقا از زیرم رفت و آمد می کردن . فکر می کنم ، به نظرم در طبقه دوم همونجایی که دستشویی بود هستم . ولی توجه نکرده بودم که بالای سرم دریچه کولر هست .

     
    آخرین ویرایش:

    mahyar.tofighi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    1,513
    امتیاز
    326
    سن
    30
    محل سکونت
    لاهیجان
    به هر حال این از خوش شانسی ام بود . چون اون جشن مسخره تموم شده بود و چراغ ها روشن بود . اما هنوز صدای موزیک گوش خراش بلند بود . هر از چند تایی از مهمون ها که داشتن می گذشتن در دستشون بشقاب های غذا می دیدم . دریچه رو گرفتم و چند ضربه بهش زدم . باید یه جوری بهشون می فهموندم که اون ها رو نخورن و از این مهمونی مسخره آگاهشون می کردم . تا الان فکر می کنم اون مرد شیرازی هم یه کاری انجام داده ، پس شانس موفقیتم بیشتر شده . این رو با تموم و جودم حس می کردم . اما نباید خنگ بازی در می آوردم ، باید عاقلانه انجامش می دادم . باز شدن این دریچه لعنتی هیچ فایده ای نداشت . تصمیم گرفتم فریاد بزنم ، ولی شانس خطرش زیاد بود . ممکن بود از مهموندار ها یا خدمتکار ها متوجه بشن این بالا هستم .
    در همین حین یه زن جوان با لباس پوشیده اما سر برهنه و مو های فر قهوه ای رنگش دقیقاً زیر دریچه استاد . نگاهش رو به اطراف می انداخت و به نظر می اومد دنبال کسی می گشت . صدای موسیقی بلند بود ، ولی باید شانسم رو امتحان می کردم . برای همین با صدای گرفته و نفس بریده گفتم :
    - آهـــای ... ، خانوم ... ، بالا رو ببین .
    اینطور نمی شد . می دونستم هیچ فایده ای نداشت چون کوچک ترین عکس العملی از خودش نشون نمی داد . آب دهانم رو فرو دادم و دنبال چیزی گشتم تا از بین دریچه کولر به پایین پرتاب کنم . اینجا هیچ سنگریزه ای نبود . دست هام رو در جیبم کردم که دیدم هیچی به همراه نداشتم ، حتی یه سکه . گوشه پایین پیرهنم رو گردفتم و تموم زورم رو در بازوی راستم جمع کردم . با تمام توان مقداری پاره کردم . تکه پارچه رو از بین دریچه کولر عبور دادم و رهاش کردم . مثل یه پر در هوا پرواز کرد و به صورت امواج به زمین افتاد . اما از بدشانسی به هیچ جا برخورد نکرد و فقط روی زمین افتاد . از عصبانیت کف دستم رو به پیشانی ام کوبیدم . تموم وجودم از استرس به لرزه افتاده بود . نگاهم رو به رو به رو و پشت سرم انداختم . به نظر می اومد این تنها راه نجات بود . دوباره سعی کردم و دستم رو به پیرهنم بردم ، اما این دخترک هم به نقطه ای اشاره کرد و به راه افتاد .
    خدایا ، دیگه نمی دونم چکار کنم . مغزم داغ کرده ، حس می کردم هزار درجه حرارت آتش در وجودم شعله ور شده . اما همین که به پایین خیره شده بودم دوباره به مرد تقریباً جوان به سمت دریچه کولر اومد . درست زیر دریچه نبود اما می دیدمش . بی اختیار فریاد کشیدم و گفتم :
    - آهــــــایی ... . این بالا رو ببین . خواهش می کنم کمکم کن . بالا رو ببین .
    در دست راستش به لیوان با نوشیدنی بود . دست چپش رو زیر بغـ*ـل راستش گرفته بود و دور خودش می چرخید . می دونستم انداختن پارچه هم بی فایده بود ... ، ولی نگاه خیره ام به لیوان در دستش من رو به به فکر انداخت و ازش الهام گرفتم .
    تموم آب دهانم رو به قدری جمع کردم که با یه تف حسابی بهش برخورد کنه . لیوان در دست مرد درست زیر دریچه کولر بود و باید با دقت هدف گیری می کردم . بعد از کمی مکث و خیره شدن به دستش ، آب دهانم رو خارج کردم . مقدار زیادی از دریچه عبور کرد و به پایین فرو کرد . دست مرد داشت تکان می خورد و چیزی نمی گذشت که به خطا بره ، اما در یک صدم ثانیه به نوشیدنی در لیوانش افتاد و از همینجا صدای قولوپش رو حس کردم .
    خدا رو هزار مرتبه شکر که متوجه شد و جا خورد . نگاهش رو به لیوان انداخت و با ابروهای در هم رفته بهش زل زد . از قیافه اش می فهمیدم که چطور شوکه شده بود . سپس اون چیزی که می خواستم شد ... .
    آره ، اون یارو داشت سرش رو بالا می آورد . با تعجب و حیرت به دریچه خیره شد . بعد از اون به چشمان زل زد و دهانش همینطور باز موند .
    از فرصت استفاده کردم و با اینکه می دونستم صدام رو نمی شنوه ، ولی فریاد زدم :
    - کمـــــــک . کمکم کن .
    تا می تونستم دست و پا می انداختم . نگاهش رو با سردرگمی به اطراف انداخت و به بالای سرش اشاره کرد . آره آره داشتم موفق می شدم . باید مهمون ها رو خبر کنی . حدس می زدم توجه مهمون ها رو جلب کنه . با چشمان گرد و بی تابی گفتم:
    - مهمون هـــــا . مهمون ها رو خبر کن .
    از حرکت لبش فهمیدم که گفت :
    - اون ... ، اون مرد کیه اون بالا ... .
     
    آخرین ویرایش:

    mahyar.tofighi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    1,513
    امتیاز
    326
    سن
    30
    محل سکونت
    لاهیجان
    که در همین حین اتفاق تکان دهنده ای افتاد که قلبم داشت از حرکت می ایستاد . دو تا از مهمون دار ها با لبخند و خوشرویی به سمتش اومدن و زیر بغلش رو گرفتن . مرد بهشون می گفت که من این بالا هستم ، ولی این برابر با مرگش بود . چون ... ، حالا از ماجرا خبر داشت و اون ها با زرنگی از زیر دریچه کولر ردش کردن .
    خدایا ... ، نه ... ، نباید این اتفاق می افتاد . این عین جهنمه . ولی دیگه هیچ شانسی نبود . نگاهم به همون قسمت دوخته شده بود و نمی دونستم حالا چه بلایی سرش می آد . اما کمی بعد ، اون آشغال حرومزاده دوباره زیر دریچه کولر پیداش شد و سرش رو به بالا آورد .
    خفاش شب از پشت عینک دودی اش بهم زل زد و دست راستش رو به سمت گوشش برد . با لبخندی ملیح چند کلمه گفت و همینطور بهم خیره موند .
    خدا لعنتت کنه . اولین چیزی که به ذهنم رسید و ازش مطمئن بودم این بود که دوباره چند نفر رو خبر کرد و به دنبالم فرستاد .
    بی اختیار و انگار که یه لشکر دنبالم بودن سـ*ـینه خیز به راهم ادامه دادم . شاید جلوتر یه دریچه دیگه بود و یه راه خروج وجود داشت ، اما ، اما چه راهی ؟ هیچ شانسی وجود نداره ، هیچ راهی برای نجات نیست . هر چقدر جلو تر می رم بیشتر به در بسته می خوردم و انگار به مرگ نزدیک تر می شم .
    ولی فکر به آیدا و قتل به طرز فجیع این عوضی ها من رو اجبار به فرار بی ثمر می کنه . من شکست نمی خورم و یه راهی پیدا می کنم . بالاخره یه راهی پیدا می کنم .
    به ته کانال کولر برخوردم که به چپ می پیچید . دوباره به راهم ادامه دادم . خوبی اش این بود که پشت سرم کسی نبود . صدای کسی رو هم نمی شنیدم . باز هم به راهم ادامه دادم . چند متر ادامه داشت و نمی دونم به کجا ختم می شد . اما کمی جلو ترم به یه دریچه دیگه برخوردم . درست زیر بدنم بود . وقتی به پایین خیره شدم دیدم یه اتاق سوت و کور و تاریکه . هیچی از این بالا معلوم نبود . اما همین هم یه امتیاز بود . با دو دستم مشت محکمی به دریچه کوبیدم . بر خلاف انتظارم به راحتی باز شد . به شدت به زمین برخورد کرد و گرد و خاکی بلند شد . کمی جلو تر رفتم و ازش رد شدم ، بعد از اون پاهام رو به دریچه وارد کردم و آروم آروم خودم رو به پایین کشیدم .
    از دریچه کولر به پایین آویزون شده بودم و قبل از اینکه خودم رو پایین بی اندازم نگاهی به اطراف انداختم . اینجا هیچکس نبود . پس با اطمینان بیشتر پایین رفتم . کمی تا زمین فاصله بود . چهار دست و پا افتادم اما صدمه ای ندیدم . نفس هام سخت شده بود و تپش تند قلبم پایان نمیافت . زبونم رو به لب هام کشیدم و نگاهم رو به اطراف انداختم .
    نگاهم با حیرت به این اتاق بزرگ به اندازه سی متر دوخته شده بود . اینجا یه چیز عجیبه . یه صدا های زمزمه تیز و آرومی به گوشم می خورد . بر خلاف تصورم اینجا موجود زنده ای بود ، اما صدا ها برام نا آشنا بود . سمت سمت چپ و راستم تمام دیوار ها قفسه های بزرگ و کوچک به هم متصل بودن . سر جام خشکم زده بود و با چشمان گرد بهشون زل زده بودم .
    خدایا ، اینجا دیگه کجاست . بینی ام رو بالا کشیدم و به راه افتادم . باید چراغ رو روشن می کردم تا بهتر می دیدم . اما هر قدمی که بر می داشتم ، ته دلم بیشتر می لرزید . چون این صدا ها و زمزمه ها تموم وجودم رو ریش ریش می کرد . دلم نمی خواست باهاشون مواجه بشم . نمی خواستم این رو ببینم . برای همین نگاهم رو به رو به زمین دوخته بودم .
    جعبه برق رو می دیدم . کمی نور از بالای شیشه در به داخل می تابید . به جعبه برق رسیدم و درش رو باز کردم . تک تک فیوز ها رو که زدم نور چراغ ها مثل تیر شهاب به چشمم نفوذ کرد . اما همزمان با نمایان شدن تابش نور سفید به قفسه ها و فضای اتاق ، دهانم باز موند و احساس مرگ کردم .
    صدا ها و ناله ها و گریه های بچه های کوچک و ضعیف و ناتوان یک مرتبه به پا خواست . اینجا ، از همه بد تر بود ، چون انتظار هر کاری رو ازشون داشتم ، به غیر از این .
    در تمامی قفسه ها ، بچه هایی از یک تا هفت ، هشت ساله بودند . همه بی جون و لاغر و برهنه داشتن ناله و زاری می کردن . بیچاره ها با صدای تیز و سوزناکشون ، مادرشون رو صدا می زدن . به طرف قفسه های سمت چپ رفتم و پنجه هام رو به قفسه زدم . نفسم بالا نمی اومد و احساس تهوع داشتم . تموم وجودم یخ کرده بود . پلک هاشون از تابش نور باز نمی شد . انگار که اون آشغال ها مدت زیادی بود این بیچاره ها رو در تاریکی نگهداشته بودن . خدا لعنتشون کنه ، هنوز هم نمی فهمم چطور می تونن انقدر بی رحمانه این بلا رو سر این بدبخت ها بیارن . با دست های لرزون و صدای بغضی که داشتم می ترکیدم بهشون گفتم :
    - نگران نباشید ... ، نترسید ، من اینجا هستم . بهتون آزاری نمی رسونم .

     
    آخرین ویرایش:

    mahyar.tofighi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    1,513
    امتیاز
    326
    سن
    30
    محل سکونت
    لاهیجان
    ولی هق هقشون بیشتر شد و وحشت وجود تک تکشون رو فرا گرفت . خدایا ، چطور باید نجاتشون می دادم . نگاهم به قفل هاشون که افتاد دیدم یه چیز عجیب بود . با همه ی قفل ها فرق داشت و انگار دیجیتالی بود .
    صدای این پسر ها و دختر های بیچاره داشت دیوانه ام می کرد . ولی چه تقصیری داشتن ؟ هر کسی جای این ها بود صد در صد روانی می شد . فریاد زدم و گفتم :
    - آرررروم ، آرررررروم باشید ... .
    صدای گوشخراش و آزار دهنده شون پایان نمیافت . دست هام رو روی گوش هام گذاشتم و بین قفسه ها و وسط اتاق ایستادم . با التماس و صدای لرزون گفتم :
    - ساکت ... . ساکت باشین ، خواهش می کنم .
    یکی حرف نمی زد و یکی دیگه گریه می کرد . یکی شون از بی حالی خوابش بـرده بود و صورت یکی دیگه از اشک خیس شده بود . اینطور فایده نداشت . تحمل نداشتم همینجوری بی حرکت بمونم و بهشون خیره شم . برگشتم و نگاهم رو به اطراف انداختم . وقتی به پشت سرم خیره شدم تازه متوجه شدم اینجا یه سلاخ دونی بود . کنار در روی دیوار ها قلاب های سلاخی گوسفند و گاو بود .
    سه تاشون زنگ خورده و کثیف بود و یکی دیگه شون تمیز بود و برق می زد . سمت راستم بین قفسه ها تا به دیوار یه میز چوبی ، به اندازه خوابوندن یه بچه چهار ساله بود . بالا و پایین اون هم از همون بند های چرمی که به خودم زده بودن بود . روی میز هم فقط یه دریل باطری ای با دو تا ساتور بود . زیر میز چند تا ملافه سفید بود که بر خلاف این وسایل دلهره آور هیچکدوم خونی و کثیف نبودن .
    الان کاری که باید می کردم پیدا کردن یه کلید برای باز کردن این قفسه ها بود . به طرف میز رفتم . اطراف و زیر و روش رو با دقت بررسی کردم . هیچ چیزی وجود نداشت . به طرف جعبه فیوز برق رفتم اون جا رو هم با دقت جست و جو گشتم ، هیچی نبود . صدای گریه و ناله و بهونه بچه ها مثل موج آب بالا و پایین می رفت . به طرف میز رفتم و یکی از ساطور ها رو برداشتم . به طرف اولین قفسه از سمت چپ در ورودی رفتم . به پسر بچه بی مو و چشمان زیر گود افتاده اش که نه حرفی می زد و نه گریه می کرد خیره شدم . زیر چشم هاش گود افتاده بود و سیاه شده بود . بهش به عقب اشاره کردم و با صدای آروم گفتم :
    - از در فاصله بگیر .
    خودش رو جمع و جور کرد و کمی تکان خورد . اما این بیچاره هیچ فضایی در این جعبه دو در دو نداشت . ساتو رو محکم به قفل عجیب و غریب در کوبیدم . چند بار جرقه زد و صدای قژژژی داد ، ولی هیچ فایده ای نداشت . دوباره کوبیدم و چند بار دیگه امتحان کردم . این لعنتی بی اثر بود ... . آب دهانم رو فرو دادم و به نفس نفس افتادم . عرق تموم پیشونی ام رو گرفته بود . نفس عمیقی به ریه هام فرو دادم و گفتم :
    - من بر می گردم ... . زود بر می گردم ... .
    ناله و داد و بیداد بچه ها به پا خواست و دنیا رو ویران می کرد . اما باید دست به یه کار دیگه می زدم . به طرف در رفتم . دستگیره اش رو گرفتم . وقتی بازش کردم و سرکی بیرون کشیدم ، همزمان با دید زدن من در ته راهرو ، سمت راست ، یکی از اون عوضی ها در رو باز کرد و بیرون اومد . بلافاصله وارد اتاق شدم در رو بستم . خودم رو بهش تکیه دادم و به رو به روم خیره شدم . صدای بچه ها خیلی زود تر از اون چیزی رو که فکرش رو می کنم لوم می داد . با ساطور در دستم به طرف جعبه برق رفتم و فیوز ها رو زدم . دوباره این مکان خوفناک خاموش شد و فریاد بچه ها در دل تاریکی به سکوت تبدیل شد . اما هنوز مثل اول ورودم زیر لب زمزمه های ریزی داشتند که دست و دل خودم به لرزه می افتاد . ساطور رو محکم در دستم گرفتم و کنار در ، وقتی که در باز می شد و می تونستم پنهون بشم ایستادم . صدای قدم هاش رو نمی شنیدم ، اما حس می کردم بهم نزدیک تر می شد . صدایی ازش به گوشم نمی خورد . مدت زیادی طول کشید تا اینکه یه صدای بم و صاف رو شنیدم :
    -"می خوام اتاق بچه ها رو چک کنم"
    خدای من ، چیزی نمونده بود بهمون نزدیک بشه . صدای تق تق ناشی از پاشنه پاش نزدیک تر شد . دستگیره در خیلی آروم به پایین کشیده شد و در با احتیاط باز شد . نور افقی چراغ قوه به داخل اتاق تابید . خط تابشش درست کنارم و رو به روم بود . دست چپش ابتدا وارد شد و یک پاش رو داخل گذاشت . سپس دست دیگه که یه تفنگی شبیه به شوک دهنده بود داخل اتاق آورد . آب دهانم رو به سختی فرو دادم و با استرس فراوان بهش خیره شده بودم . ساطور رو در دستم تاب می دادم و منتظر یه فرصت بودم . یک قدم دیگه برداشت و وارد شد . در رو به آرومی پشت سرش بست . نور چراغ قوه رو به بچه های بیچاره انداخت . چشم هاشون اذیت می شد و ابرو هاشون در هم می رفت . نیم رخش رو که دیدم متوجه شدم خود عوضی اش هم چقدر هراس داشت . دست چپش رو به سمت گوشی در گوش چپش برد و به آرومی گفت :
    - " اینجا که نمی بینمش "
     
    آخرین ویرایش:

    mahyar.tofighi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    1,513
    امتیاز
    326
    سن
    30
    محل سکونت
    لاهیجان
    نور چراغ قوه رو به دریچه کولر انداخت و با صدای لرزون ادامه داد :
    - " اما انگار همینجا بوده "
    سپس رفته رفته چراغ قوه رو به سمتم آورد . نفسش تند شده بود . صدای فرو دادن آب دهانش رو شنیدم . حالا منتظر بودم به طور کامل برگرده . لوله تفنگ رو موازی چراغ قوه گرفت و با ترس و لرز به سمتم می اومد . نود درجه چرخید و بهم رسید . اما قبل از اینکه نورش به چشم هام بیوفته با تمام قدرت ضربه محکمی به چند سانت پایین تر از مچش زدم که از درد و وحشت فریاد بلندی کشید .
    یک مرتبه داد و فریاد از ترس بچه ها بلند شد و چیزی نگذشت که دوباره آروم شدند . مرد تعادلش رو از دست داد و تلو تلو چند قدم به عقب رفت و پهن بر زمین شد . برگشتم و با سرعت فیوز برق رو زدم . چراغ ها دوباره روشن شدن و اینطور بهتر می تونستم به حسابش برسم . اما تیغه ساطور تا نیمه دستش فرو رفته بود و خون از آرنج تا کف دستش رو پوشونده بود . از درد به خود می نالید و مثل مار به خودش می پیچید . به سمت میز رفتم و اون یکی ساطور رو برداشتم .
    سعی کرد از جاش بلند بشه . دست چپش رو به سمت دسته ساطور برد . اما توان درآوردنش رو نداشت . با سرعت به سمتش رفتم و لگد محکمی به صورتش کوبیدم . از درد نفسش بالا نیومد و دوباره پخش بر زمین شد. روی سـ*ـینه اش نشستم و تیغه ساطور در دستم رو روی گلوش گذاشتم . با فریادی از فوران آتش خشمم گفتم :
    - نامزدم کجــــــاست ؟ اون رو کجا بردید عوضی هـــــا ؟
    از درد و بی حالی نای حرف زدن نداشت . یقه اش رو گرفتم و تکان محکمی بهش دادم . نگاهم به گوشی بی سیمش افتاد . اون رو برداشتم و به گوش خودم زدم . هیچ صدایی نمی شنیدم . دگمه اش رو فشردم . یه صدای قطع و وصل شده می اومد . از همون کسی که در اون آشپزخونه با دست های منجمد شده شنیده بودم . با سرعت و هول می گفت :
    -"سی ... ، چهل و ... . سی صد و چهل و هفت ... ، چه اتفاقی .. .، افتاد . چی ... ، شده ؟"
    دگمه رو فشردم و طبق اون چیزی که از اون یارو گنده بکه دیدم باید خاموش می شد . از جام بلند شدم و به طرف در رفتم . بازش کردم به بیرون خیره شدم ... . هیچکس به سراغم نیومده بود . دوباره دگمه رو فشردم و به انتهای راهرو خیره شدم . صدای قطع و وصل بریده همون حرومزاده اومد که بطور نامفهومی می گفت :
    - سیصد و ... ، چهل و هفت ... . صدام رو می شنوی ... ؟ فعلاً نمی تونم ... ، نیروی کمکی ، بیارم ... . در مهمونی یه اتفاقی افتاده که ... ، کنترل از ... ، دستمون خارج ... ، شده ... . به زودی ... ، برات نیرو ... ، می فرستم ... . جواب ... ، بده ... . سیصد و چهل ... ، و هفت .
    خدا رو شکر ... ، خدایا شکرت ... ، انگار اون مرد شیرازی دست به یه کاری زده ... . انگار داره یه خبر هایی می شه ... . پس فعلاً یه فرصت کوتاهی داشتم . دوباره به اتاق برگشتم . اما روم رو که برگردوندم دیدم اون عوضی با ساطور در دستش و نعره ای بلند به سمتم حمله ور شد . تفنگ رو در دست چپش گرفته بود و با گیج و منگی و دست لرزون بهم هجوم آورد . از ترس خودم رو کنار کشیدم ، اما درد و ناتوانی اش به یاری ام اومد و هنگامی که ماشه رو فشرد ، سیم شوک دهنده داخل لوله به طرفی پرتاب شد . بعد از اون به زانو افتاد و فریاد زد :
    - می کشمـــــــت .
    با زرنگی تفنگ رو از دستش گرفتم و به طرفی پرتاب کردم . یقه اش رو گرفتم و از روی زمین بلندش کردم . با غضبی که انگار مواد مذاب به درون چشم هاش فرو می رختم به چشم هاش خیره شدم و گفتم :
    - حالا که فعلاً گیر من افتادی ... .
    و بعد از اون به سختی به سمت قلاب های سلاخی بردمش . با تمام قدرت و هر چی زور داشتم به سمت یکی شون پرتابش کردم . نفسم داشت می گرفت و بی اختیار سر جام خشکم زد . دست هام رو به زانو هام زدم و زبونم رو به لب هام کشیدم . نگاهم رو به مردک عوضی که انداختم دیدم چشم هاش گرد شده بود و به صورت اینکه از چوب لباسی آویزون شده بود ایستاده بود . نفس هاش به خس خس تبدیل شده بود و از درد صداش در نمی اومد . قلاب سلاخی به کمرش فرو رفته بود و اون رو سروپا نگهداشته بود . به طرف زنجیر سلاخی رفتم و اون رو محکم دور مچ دست هام پیچوندم . چند قدم به عقب رفتم و با تمام قدرت کشیدمش .
    چند سانت به بالا رفت و پاهاش از زمین فاصله گرفت . نگاه ناتوانش به چشم هام خیره شده بود . خوش شانس بود که قلاب از شکمش بیرون زده بود ، البته انتظار داشتم این چنین بشه . زنجیر رو به طرفش بردم و دور میخ طویله ای که به دیوار کوبیده بودند پیچوندم . حالا روی هوا مونده بود و من هم آماده سفره کردن شکمش بودم . ساطور رو با هزار زحمت از دستش بیرون کشیدم و با جدیت تمام خیره به چشم هاش شدم . بدون هیچ رحمی با صدای آروم گفتم :
    - زن من کجاست ... ؟ چه بلایی سرش آوردید ؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا