به سمتم برگشت و گفت :
- راستی ... .
خشم از خنگی این مرد تموم وجودم رو گرفت و گفتم :
- برنگرد به سمتم .
یک مرتبه خودش رو جمع و جور کرد و پشتش رو به بار زد . کشو قوصی رفت و دست هاش رو به عقب کرد . با رفتاری نمایشی خیلی آروم گفت :
- باشه باشه حواسم هست ... .
بعد از اون با صدای بلند گفت :
- اخیـــــــش کمرم .
خیلی آروم ادامه داد :
- من تو این چند وقت موبایل چند نفر رو گرفتم ... . برا هیشکی آنتن نمی داد و تماسی وصل نمی شد . درست مثل موبایل خودم .
در همین حین به خدمتکار ها و مهموندار ها خیره شدم . با دقت تک تکشون رو بررسی می کردم . بعد از مکثی کوتاه ادامه داد :
- یعنی ممکنه کور کننده آنتن گذاشته باشن یا مشکل از مخابرات باشه ؟
- نه ... ، اون ها با یه چیزی مثل بی سیم با هم حرف می زنن . اگه کور کننده آنتن باشه نمی تونن خودشون با هم حرف بزنن .
- یعنی چی ، ولی من چیزی توی گوش اینایی که ازمون پذیرای می کنن ندیدم .
- احتمالا فقط اونایی که پشت پرده هستن استفاده می کنن .
- پس چه بلایی سر موبایل ها اومده ؟
- احتمالاً یه شوک دهنده به همه وسیله های ارتباطی وارد کردن . فکر می کنم از همون اول وقتی از اون در ساختمون وارد شدیم بدون اینکه بفهمیم این کار رو کردن .
- خدایا ، فکر همه جاش رو کردن ... . ولی اگه اتفاقی افتاد چطور می خوان با بیرون از اینجو تماس بگیرن ؟ با شهر خیلی فاصله داریم .
- این رو خودم هم نمی دونم . چون چیز های عجیب تر هم هست ... ، مثلاً اینکه هیچ دوربین مدار بسته ای قرار ندادن . یا ... ، اون یارو گفت الان موقع شام هست و هیچ خبری از غذا خوردن نیست .
- من که به کل گیج شدم .
- ساعت چنده ؟
نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت :
- بیست دقیقه مونده به دو .
- یعنی بیست دقیقه دیگه این جشن تموم می شه و ممکنه در ها رو باز کنن.
- آره احتمالش هست .
در تموم این مدت به همون خدمتکاری که چند دقیقه پیش پشت سرم ظاهر شده بود زل زده بودم . یه نقشه ای فوری در ذهنم ساختم . باید عملی اش می کردم . ولی چطور ؟ باید منتظر یه فرصت می موندم .
چاقو رو از آستنیم بیرون آوردم و تیغه اش رو بین بدن و دستم قرار دادم . نفس عمیقی کشیدم و آب دهانم رو فرو دادم . بعد از مکثی سنگین گفتم :
- خیله خب ... ، گوش کن چی می گم . وقتی جشن تموم شد و در ها رو باز کردن ، با همون خانواده از ساختمون خارج بشید .
- خب ... ؟
- از این جای لعنتی برید بیرون ... .
- ولی فکر نکنم بشه ... . نمی ذارن تا پایان مهمونی بیرون بریم .
- این هم نقشه شونه ... . یه جوری از اینجا برید بیرون ، اگه تونستی نامزدم رو هم پیدا کن .
- تو چی ؟
- راستی ... .
خشم از خنگی این مرد تموم وجودم رو گرفت و گفتم :
- برنگرد به سمتم .
یک مرتبه خودش رو جمع و جور کرد و پشتش رو به بار زد . کشو قوصی رفت و دست هاش رو به عقب کرد . با رفتاری نمایشی خیلی آروم گفت :
- باشه باشه حواسم هست ... .
بعد از اون با صدای بلند گفت :
- اخیـــــــش کمرم .
خیلی آروم ادامه داد :
- من تو این چند وقت موبایل چند نفر رو گرفتم ... . برا هیشکی آنتن نمی داد و تماسی وصل نمی شد . درست مثل موبایل خودم .
در همین حین به خدمتکار ها و مهموندار ها خیره شدم . با دقت تک تکشون رو بررسی می کردم . بعد از مکثی کوتاه ادامه داد :
- یعنی ممکنه کور کننده آنتن گذاشته باشن یا مشکل از مخابرات باشه ؟
- نه ... ، اون ها با یه چیزی مثل بی سیم با هم حرف می زنن . اگه کور کننده آنتن باشه نمی تونن خودشون با هم حرف بزنن .
- یعنی چی ، ولی من چیزی توی گوش اینایی که ازمون پذیرای می کنن ندیدم .
- احتمالا فقط اونایی که پشت پرده هستن استفاده می کنن .
- پس چه بلایی سر موبایل ها اومده ؟
- احتمالاً یه شوک دهنده به همه وسیله های ارتباطی وارد کردن . فکر می کنم از همون اول وقتی از اون در ساختمون وارد شدیم بدون اینکه بفهمیم این کار رو کردن .
- خدایا ، فکر همه جاش رو کردن ... . ولی اگه اتفاقی افتاد چطور می خوان با بیرون از اینجو تماس بگیرن ؟ با شهر خیلی فاصله داریم .
- این رو خودم هم نمی دونم . چون چیز های عجیب تر هم هست ... ، مثلاً اینکه هیچ دوربین مدار بسته ای قرار ندادن . یا ... ، اون یارو گفت الان موقع شام هست و هیچ خبری از غذا خوردن نیست .
- من که به کل گیج شدم .
- ساعت چنده ؟
نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت :
- بیست دقیقه مونده به دو .
- یعنی بیست دقیقه دیگه این جشن تموم می شه و ممکنه در ها رو باز کنن.
- آره احتمالش هست .
در تموم این مدت به همون خدمتکاری که چند دقیقه پیش پشت سرم ظاهر شده بود زل زده بودم . یه نقشه ای فوری در ذهنم ساختم . باید عملی اش می کردم . ولی چطور ؟ باید منتظر یه فرصت می موندم .
چاقو رو از آستنیم بیرون آوردم و تیغه اش رو بین بدن و دستم قرار دادم . نفس عمیقی کشیدم و آب دهانم رو فرو دادم . بعد از مکثی سنگین گفتم :
- خیله خب ... ، گوش کن چی می گم . وقتی جشن تموم شد و در ها رو باز کردن ، با همون خانواده از ساختمون خارج بشید .
- خب ... ؟
- از این جای لعنتی برید بیرون ... .
- ولی فکر نکنم بشه ... . نمی ذارن تا پایان مهمونی بیرون بریم .
- این هم نقشه شونه ... . یه جوری از اینجا برید بیرون ، اگه تونستی نامزدم رو هم پیدا کن .
- تو چی ؟
آخرین ویرایش: