کامل شده رمان شب‌های مهتاب | Azam Bagheri کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره ی رمانم چیه؟

  • متوسط

  • خوب

  • عالی


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Azam bagheri

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/25
ارسالی ها
179
امتیاز واکنش
5,567
امتیاز
516
سن
33
محل سکونت
ساری
- باید باشه؟ تو جای من بودی برات مهم بود؟ این اولین باری نبود که شهرام به من خــ ـیانـت می‌کرد، بارها متوجه شدم و مچش رو گرفتم؛ ولی از ترس آبروم حرفی نزدم، به‌خاطر این که جلوی خانواده‌اش خجالت زده نشه به هیچ‌کس چیزی نگفتم. خودت بهتر می‌دونی، خانواده‌ی شهرام برعکس خودش چقدر آدم‌های خوبین، آبرودارن نمی‌خواستم به‌خاطر این موضوع تو فک و فامیل سرشون پایین باشه.
- ولی اشتباه کردی رها، اگه از اول همه‎چیز رو بهشون می‌گفتی این‌جوری نمی‌شد. نتونستی بگی باشه، درکت می‌کنم برات سخت بود؛ ولی چرا قضیه‌ی مهتاب رو به من نگفتی؟ من حقم بود که بدونم. اگه می‌فهمیدم، الان هم شهرام زنده بود، هم محسن گوشه‌ی زندون نبود.
- نمی‌تونستم، به‌خدا نمی‌تونستم! تو رو خدا دیگه درباره‌ش حرف نزن. من الان به تنها چیزی که فکر می‌کنم نجات محسنه. باید با آقاجون حرف بزنم؛ ولی تنهایی از پسش برنمیام، باید کمکم کنی.
- به نظرت فایده‌ای هم داره؟
- آره، داره. من مطمئنم کل ماجرا رو بفهمن نظرشون عوض میشه.
- باشه، من هرکاری از دستم بر بیاد برای آزادی محسن می‌کنم.
سرم رو انداختم پایین. با ریموت ماشین بازی می‌کردم. با صدای رها سرم رو بالا آورم.
- مسعود یه سؤال ازت بپرسم راستش رو میگی؟
- آره.
- چرا این‌قدر اصرار داری که نجاتش بدی؟ مگه اون کسی نیست که مهتاب رو ازت گرفت و زندگیت رو از هم پاشوند؟ چرا این‌قدر به‎خاطرش خودت رو به آب و آتیش می‌زنی؟
- به‌خاطر اون نیست، به‌خاطر مهتابه. نمی‌خوام بیشتر‌ از این عذاب بکشه، نمی‌خوام اشک به چشماش بیاد. من این کارها رو فقط به‌خاطر مهتاب انجام میدم فقط مهتاب! نه هیچ کس دیگه!
- معلومه هنوزم دوستش داری، قدرش رو بدون. عشق واقعی خیلی باارزشه.
- آره، مهتاب برام از همه‎چیز تو دنیا باارزش‌تره.
- خوبه، پس به‌خاطر اونم که شده شب حتماً بیا.
- باشه میام.
- ببینم هنوزم گرسنه‌ت نیست؟ من که این‌قدر حرف زدم گرسنه‌م شد، بوی غذا هم خورده به دماغم دیگه نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم به‌خدا.
از حرفش خنده‌ام گرفت، منو رو باز کردم تا انتخاب کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Azam bagheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/25
    ارسالی ها
    179
    امتیاز واکنش
    5,567
    امتیاز
    516
    سن
    33
    محل سکونت
    ساری
    از لحظه‌ای که قبول کردم، یه فکری مدام داره تو سرم می‌چرخه که نمی‌تونم از ذهنم دورش کنم. نمی‌دونم درسته یا غلط؛ ولی خیلی بهش فکر کردم. تصمیم آخرم رو گرفتم‌. قبل از تاریک‌شدن هوا رفتم خونه تا مهتاب رو ببینم و باهاش حرف بزنم. باید بهش می‌گفتم. از‌ ماشین پیاده شدم. از استرس قلبم تو دهنم بود، رفتم سمت در. کلید رو از جیبم درآوردم؛ ولی پشیمون شدم و زنگ زدم. مهتاب در رو باز کرد. وقتی دیدمش فهمیدم که حالش خوب نیست. رنگش پریده بود. واقعاً نمی‌دونستم الان وقت مناسبی بود یا نه؛ ولی باید می‌گفتم باید تلاشم رو می‌کردم. دلم نمی‌خواست بعدها به خودم بگم ای کاش...
    با هم نشستیم روی میز. چندبار نفس عمیق کشیدم. نمی‌دونم چرا این قدر تشنه‌ام می‌شد. گلوم خشک خشک بود. پارچ آب روی میز رو برداشتم یه لیوان آب برای خودم ریختم و یه نفس سر کشیدم. یه‌کمی حالم سر جاش اومد. مهتاب همین‌طور نگران به من نگاه می‌کرد. منم زل زدم تو چشماش و با صدایی گرفته گفتم:
    - امروز رها بهم زنگ زد.
    - رها؟! چی‌کارت داشت؟
    - می‌خواد که با هم با پدر شهرام حرف بزنیم.
    - حرف بزنین که چی بشه؟ مگه فرقی هم می‌کنه؟
    - شاید بکنه.
    - شاید؟ کار ما دیگه از شاید گذشته، بعید می‌دونم بی‌فایده‌ست.
    - نیست، رها میگه اگه همه‌ی ماجرا رو بفهمن رضایت میدن.
    - یعنی احتمال داره که قبول کنن؟!
    - آره.
    - واقعاً میگی یا فقط می‌خوای امیدوارم کنی؟
    - نه چرا باید بهت امید واهی بدم؟ رها مطمئن بود که قبول می‌کنن، تازه امتحانش که ضرر نداره.
    - مسعود، من... واقعاً نمی‌دونم چی باید بگم. ازت ممنونم؛ تو با این کارت لطف بزرگی به من می‌کنی.
    - من همه‌ی تلاشم رو می‌کنم تا با رضایت از اون خونه بیام بیرون؛ ولی...
    - ولی؟!
    - ولی یه شرط دارم...
    - شرط؟ چه شرطی؟
    - با من ازدواج کنی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Azam bagheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/25
    ارسالی ها
    179
    امتیاز واکنش
    5,567
    امتیاز
    516
    سن
    33
    محل سکونت
    ساری
    مهتاب از تعجب دهنش باز مونده بود. می‌دونستم الان چه فکری می‌کنه و چه حالی بهش دست داده؛ ولی برام مهم نبود. من فقط مهتاب رو می‌خواستم. تنها خواسته‌ام این بود که مهتاب مال من باشه.
    - برام شرط می‌ذاری؟ می‌خوای مجبورم کنی؟
    - نه، معلومه که نه.
    - خب پس این حرفا یعنی چی؟
    - من عاشقتم، دیوونه‌تم، تو همه‌ی زندگی منی. اون‌قدر دوست دارم که حاضرم التماست کنم؛ ولی نذار خرد بشم، نذار غرورم بشکنه، یه بار فقط همین یه بار رو به من فکر کن!
    مهتاب سرش رو انداخت پایین و با دستش اشکش رو پاک کرد. دست‌هاش می‌لرزید. سرش رو آورد بالا تو چشمام زل زد و گفت:
    - من نمی‌خوام تو اذیت بشی، من یه بار در حقت بدی کردم نمی‌خوام دوباره باهات این کار رو بکنم؛ ولی این چیزی که تو می‌خوای... راستش... من...
    - این یعنی نه؟
    - من می‌دونم تو در هر صورت میری و با خانواده‌ی شهرام حرف می‌زنی، می‌دونم الان چه حالی داری و می‌دونم این کارا رو به‌خاطر من می‌کنی؛ اما...
    - جوابم رو ندادی، این یعنی نه؟
    لیوان رو با دستم گرفتم همه‌ی قدرتم رو تو دستم جمع کردم و با همه‌ی توانم فشار دادم. همین‎طور منتظر به مهتاب زل زدم که یهو نفهمیدم چی شد احساس سوزشی تو کف دستم حس کردم.
    ***
    مهتاب
    بی‌هدف جلوی تلویزیون نشسته بودم. مدام با کنترل از این کانال به اون کانال می‌زدم، اعصابم به هم ریخت. خاموشش کردم و کنترل رو پرت کردم روی کاناپه و دراز کشیدم. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که صدای زنگ در رو شنیدم. رفتم آیفون رو برداشتم. مسعود بود. در رو باز کردم. جلوی در منتظر بودم تا بیاد تو. وقتی اومد احوالپرسی کردم و ‌با تعجب پرسیدم:
    - مگه تو کلید نداری؟!
    - چرا دارم. چطور مگه؟
    - چرا پس در زدی؟!
    - نخواستم بی‌خبر بیام تو خونه.
    - اینجا خونه‌ی توئه؛ هر وقت که دوست داشته باشی می‌تونی بیای.
    - اینجا همیشه خونه‌ی تو می‌مونه؛ چه باشی، چه نباشی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Azam bagheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/25
    ارسالی ها
    179
    امتیاز واکنش
    5,567
    امتیاز
    516
    سن
    33
    محل سکونت
    ساری
    مسعود به دیوار تکیه داده بود و با عشق به من نگاه می‌کرد. حالش خوب نبود. این رو می‌فهمیدم. لبخندی بهش زدم و رفتیم روی میز نشستیم. مسعود نگران به‌نظر می‌رسید. مدام پاهاش رو تکون می‌داد. می‌دونستم یه چیزی شده، یه چیزی می‌خواد بگه؛ ولی نمی‌تونه. خوب می‌شناختمش. یه لیوان آب برای خودش ریخت و خورد. بعد از چند دقیقه شروع کرد به حرف‌زدن. نمی‌دونستم چیزایی که می‌گفت رو باور کنم یا نه، نمی‌دونستم امیدوار بشم یا نه؛ ولی مسعود خیلی با اعتماد به نفس حرف می‌زد مطمئن بود که اگه با پدر شهرام حرف می‌زد رضایت می‌دادن؛ اما برای رفتن به اونجا برام یه شرط گذاشت. کنجکاو بودم تا ببینم شرطش چیه؟
    از تعجب فقط بهش نگاه می‌کردم، نمی‌دونستم هیچی بگم‌. مسعود برام شرط گذاشته بود که باهاش ازدواج کنم!
    از مسعود بعید بود همچین شرطی بذاره و همچین چیزی از من بخواد؛ ولی این‌قدر داغون بود که دیگه مجبور شد این رو بگه. می‌دونستم حتی حاضر بود التماسم کنه؛ ولی اون‌وقت دیگه چیزی از غرورش باقی نمی‌موند.
    نمی‌دونستم باید چی بگم، ‌نمی‌خواستم دوباره ناراحتش کنم؛ ولی نمی‌تونستم هم شرطش رو قبول کنم. می‌خواستم جوری بهش بگم که ناراحت نشه. مسعود به من نگاه می‌کرد و منتظر جواب بود. هنوز جمله‌ی من تموم نشده بود که مسعود لیوانی رو که روی میز بود با دستش جوری محکم فشار داد که لیوان شکست. با دستم جلوی دهنم رو گرفتم و «وای» بلندی گفتم. دستش پر خون شد؛ اما مسعود تکون نخورد، حتی یه آخ هم نگفت فقط به من نگاه می‌کرد. سریع بلند شدم و چند برگ ‌دستمال کاغذی رو برداشتم گذاشتم رو دستش تا خونش بند بیاد. ترسیده بودم. با بی‌قراری گفتم:
    - چرا این کارا رو با خودت می‌کنی مسعود؟! چرا این‌قدر خودت و من رو اذیت می‌کنی؟
    سریع بلند شدم و رفتم از آشپزخونه جعبه‌ی کمک‌های اولیه رو آوردم. دستمال رو برداشتم،.خداروشکر به اون بدی که فکر می‌کردم نیست. هرچند خراشش سطحی نبود؛ ولی خب نیاز به بخیه هم نداشت. دستش رو ضد عفونی کردم و بعد پانسمانش کردم. همین‎طور که پانسمان می‌کردم، مثل ابر بهار گریه می‌کردم. دست خودم نبود؛ دلم برای مسعود خون بود، خیلی براش ناراحت بودم. دلم نمی‌خواست این‌جوری این‌قدر ضعیف ببینمش، دوست داشتم همون مسعود مغرور و باجذبه‌ای که می‌شناختم باشه و بمونه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Azam bagheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/25
    ارسالی ها
    179
    امتیاز واکنش
    5,567
    امتیاز
    516
    سن
    33
    محل سکونت
    ساری
    تو تموم مدتی که داشتم دستش رو پانسمان می‌کردم، خیره فقط به من نگاه می‌کرد. چشمم که به چشمش افتاد خجالت کشیدم. نگاهش پر از عشق بود، پر از غم بود و پر از حسرت. از خودم خجالت می‌کشیدم که چطور تونستم به این چشم‌ها نگاه کنم و عاشقش نشم؟ سریع نگاهم رو ازش دزدیدم و تو آشپزخونه رفتم. دلم پر بود، قلبم داشت از جاش کنده می‌شد، بغض داشت خفه‌ام می‌کرد و دیگه نتونستم طاقت بیارم زیر گریه زدم.
    خیلی حالم بد بود. نمی‌دونستم برای کدومشون گریه کنم؛ ولی نمی‌تونستم نسبت به مسعود بی‌تفاوت باشم؛ چون خودم رو مقصر این حال بدش می‌دونستم. اگه از همون اول قضیه‌ی شهرام رو بهش می‌گفتم، اگه این‌قدر اصرار به برگشتن به گذشته‌ام با محسن نداشتم، اگه با همه‌ی احساسی که داشتم پیش مسعود می‌موندم، این‌جوری نمی‌شد. اگر با چشم دلم علاقه‌ی مسعود رو می‌دیدم، شاید عاشقش می‌شدم، شاید می‌تونستم باهاش ازدواج کنم و شریک زندگیش بشم؛ اما چه فایده؟ دیگه حسرت‌خوردن فایده‌ای نداشت. فقط می‌خواستم همه‌چیز درست بشه. محسن آزاد می‌شد، مسعود به زندگی قبلیش برمی‌گشت و همین برای من کافی بود. درسته دیگه شهرام زنده نمی‌شد؛ ولی خب فکر کنم مرده‌اش بیشتر به نفع بقیه‌ست؛ مخصوصاً رها.
    زبونم رو گاز گرفتم. خوب یا بد مرده و دستش هم از دنیا کوتاهه. سریع این فکر رو از سرم بیرون کردم. هیچ‌کس نمی‌دونه تو دل آدم‌ها چه خبره. نمیشه در مورد هیچ‌کس قضاوت کرد. چشمام رو بستم همین که خواستم بازشون کنم صدای بستن در رو شنیدم به سرعت خودم رو به پذیرایی رسوندم. دیدم مسعود نیست. رفته بود؛ با اون دست زخمی، با اون دل شکسته. بیشتر دلم گرفت. روی زمین نشستم و حسابی خودم رو خالی کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Azam bagheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/25
    ارسالی ها
    179
    امتیاز واکنش
    5,567
    امتیاز
    516
    سن
    33
    محل سکونت
    ساری
    ***
    مسعود
    دستم می‌سوخت، درد زیادی داشتم. کف دستم خراش نسبتاً بزرگی گرفته بود؛ اما من اصلاً برام‌ نبود. همین که حس کردم جواب مهتاب منفیه، انگار خون تو رگ‌هام خشک شد و زمان برام ایستاد، درد دستم یادم رفت. فقط بهش نگاه می‌کردم؛ جوری که انگار برای آخرین باره که می‌بینمش. مهتاب بلند شد و رفت تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومد. تازه دردم رو حس کردم. با دست دیگه‌ام دستم رو گرفتم. حتی نمی‌تونستم تکونش بدم. بلند شدم به سمت آشپزخونه رفتم. از دور مهتاب رو دیدم. سر جام ایستادم. داشت گریه می‌کرد. بغضم گرفت. یه قدم به سمت آشپزخونه برداشتم؛ ولی بعد پشیمون شدم، از خونه بیرون رفتم و تو ماشین نشستم. هوا هم مثل هوای دلم ابری و بارونی بود. سرم رو روی فرمون گذاشتم و سعی می‌کردم جلوی خودم رو بگیرم تا گریه نکنم؛ ولی بی‌فایده بود.
    تو حال خودم بودم که رها زنگ زد. اصلاً یادم رفته بود که منتظر من بود. سریع ماشین رو روشن کردم؛ ولی قبل از این که راه بیفتم یاد پیشنهادم به مهتاب افتادم. چی شد که این رو گفتم؟ چی شد که فکر می‌کردم این‌جوری می‌تونم مهتاب رو به دست بیارم؟ اشتباه کردم. من در هر صورت می‌رفتم تا با خانواده‌ی شهرام حرف بزنم؛ پس چرا براش شرط گذاشتم؟ از دست خودم عصبانی شدم. موبایلم رو برداشتم و بدون فکرکردن به مهتاب پیام دادم و نوشتم: «حرف‌های امشبم رو فراموش کن. من میرم تا با رضایت برگردم.» خیالم
    راحت شد و سمت خونه‌ی شهرام راه افتادم. رها می‌خواست تو خونه‌ی خودش و شهرام با پدرش حرف بزنه. نیم ساعت بعد رسیدم. پاهام جون نداشت، استرس زیادی داشتم. وقتی خواستم زنگ بزنم، لرزش دست‌هام باعث شد نتونم زنگ بزنم. دستم رو گذاشتم روی صورتم. چند قدم رفتم عقب دوباره رفتم جلو. نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی زنگ گذاشتم. چشمام رو بستم و زنگ زدم. چند ثانیه بعد در باز شد. آروم در رو باز کردم و وارد خونه شدم. با دقت به اطراف نگاه می‌کردم. در خونه باز بود. یه لحظه تردید به جونم افتاد که دارم کار درستی می‌کنم یا نه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Azam bagheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/25
    ارسالی ها
    179
    امتیاز واکنش
    5,567
    امتیاز
    516
    سن
    33
    محل سکونت
    ساری
    من یه عمر با این خانواده بودم، نون و نمکشون رو خوردم حالا چطور برم برای قاتلش تقاضای بخشش کنم؟ ترسیدم. می‌خواستم برگردم که صورت مهتاب جلوی چشمام اومد. من این کار رو فقط به‌خاطر اون انجام می‌دادم. پشیمون شدم. رفتم سمت در، آروم و بی‌صدا وارد خونه شدم. دیدم پدر شهرام روی مبل نشسته و به یه نقطه خیره شده. به دوروبرم نگاهی کردم. کسی نبود. صدای رها رو شنیدم که از تو آشپزخونه با یه سینی تو دستش بیرون می‌اومد. من رو که دید، سر جاش خشکش زد. صدای به هم خوردن فنجون‌های قهوه نشونه‌ی لرزش دست‌هاش بود. معلوم بود که خیلی استرس داره. حق هم داشت. با دیدن من استرسش هم بیشتر می‌شد. تک سرفه‌ای کردم و سلام بلندی دادم. عمو کمال پدر شهرام سرش رو‌ آورد بالا و ‌خیلی سرد سلام کرد. از دست من دلخور بود. تو اولین دادگاه محسن وقتی ‌فهمید وکیل ‌خانوادگی ما وکالت محسن رو به عهده گرفته، دیگه رفتارش با من سرد شد. حق هم داشت. من دوست شهرام بودم؛ ولی داشتم به قاتلش کمک می‌کردم؛ اما اون که از دل من خبر نداشت و نمی‌دونست که من این کار رو برای عشقم می‌کردم. جلو رفتم، بهش دست دادم و نشستم. رها قهوه‌ها رو روی میز گذاشت و روبه‌روی من نشست. گر گرفته بودم. پیشونیم خیس عرق شده بود. عمو کمال یک کلمه هم حرف نمی‌زد. رها با چشم و ابرو به من اشاره می‌کرد که من‌ سر حرف رو باز کنم؛ ولی من سرم رو تکون می‌دادم و می‌گفتم نه.
    رها بلند شد رفت گوشی شهرام رو آورد قفلش رو باز کرد. تو قسمت پیام‌ها رفت و اون رو دست پدرش داد. من استرسم بیشتر شده بود، نفسم سخت بالا می‌اومد و منتظر عکس‌العمل عمو کمال بودم. عمو کمال وقتی پیام‌ها رو خوند، رنگ از روش پرید. صورتش قرمز شده بود. گوشی رو روی زمین پرت و با صدای بلند داد زد:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Azam bagheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/25
    ارسالی ها
    179
    امتیاز واکنش
    5,567
    امتیاز
    516
    سن
    33
    محل سکونت
    ساری
    - خب که چی؟ منظورت از این کار چیه؟
    - ببین آقاجون من بهت نشون دادم تا با چشم‌های خودت ببینی. شهرام یه مدت طولانی بود که مزاحم مهتاب می‌شد و قصد و نیت بدی هم داشت. خودت که دیدی چه چیزایی نوشته بود. اون روز هم که با محسن درگیر شد به‌خاطر همین موضوع بود.
    - اون که تو دادگاه چیز دیگه‌ای گفت.
    - من ازش خواسته بودم آقاجون، نمی‌خواستم آبروریزی بشه. قرار بود بگن؛ اما من نذاشتم، گفتم خودم با شما حرف‌ می‌زنم. اونا به‌خاطر من حرفی نزدن، باور کنین.
    - همه‌ی این ها به‌خاطر اینه که من رضایت بدم مگه نه؟ توقع دارین من از خون پسرم بگذرم چشم‌هام رو ببندم و بگم هیچ اتفاقی نیفتاده؟ هان؟
    - نه به‌خدا آقاجون، فقط می‌خوام بگم اون نمی‌خواست شهرام رو بکشه. یه اتفاق بود، اه عمدی تو کار بود مطمئن باشین من هیچ‌وقت همچین چیزی ازتون نمی‌خواستم؛ ولی...
    - ولی چی؟ چون قصد و نیتش رو نداشت؛ چون اتفاقی بود من باید رضایت بدم؟ چه عمدی چه سهوی پسرم رو ازم گرفت. من همین یه پسر رو داشتم، تنها امید زندگیم رو ازم گرفت.
    چشماش پر از اشک شد و سرش رو پایین انداخت، دستش رو گذاشت روی سرش. شونه‌هاش می‌لرزید. بی‌صدا گریه می‌کرد. رها رفت کنارش نشست سعی کرد‌ آرومش کنه. من فقط نگاهشون می‌کردم. رها به من اشاره کرد و گفت:
    - آقاجون باور کن من و مسعود قصد ناراحت کردن شما رو نداشتیم و نداریم؛ فقط نمی‌خوایم تقاص اشتباه یه نفر دیگه رو کس دیگه‌ای بده. با قصاص‌کردن اون پسر که شهرام دیگه زنده نمیشه.
    - منظورت از اون یه نفر شهرامه دیگه نه؟ اون خوب یا بد شوهرت بود، تو به جای این که دنبال رضایت برای قاتلش باشی باید منتظر اجرای عدالت باشی.
    من دیگه نتونستم طاقت بیارم. جوری از شهرام حرف می‌زد که انگار پسر پیغمبر بود. من به اندازه‌ی کافی از شهرام متنفر بودم؛ حرف‌های پدرش باعث شد نفرتم ازش بیشتر‌ بشه؛ اما سعی کردم آروم باشم. با خون‎سردی گفتم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Azam bagheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/25
    ارسالی ها
    179
    امتیاز واکنش
    5,567
    امتیاز
    516
    سن
    33
    محل سکونت
    ساری
    - چه عدالتی؟ این که یه نفر به‌خاطر یه اشتباه، اونم به‌خاطر کاری که شهرام کرده غیرعمد باعث مرگش شده حقش اینه که بمیره؟ شما جوری حرف می‌زنی که انگار متوجه‌ی کاری که شهرام کرده ‌‌نشدی. اون به نامزد من وقتی کنار‌ من بود چشم داشت. مثل یه رفیق، مثل یه برادر از پشت به من خنجر می‌زد. می‌خواست با مهتاب...
    نتونستم جمله‌ام رو کامل کنم؛ حتی از گفتنش شرم داشتم. چطور می‌تونست با وجود این که حقیقت رو هم فهمیده بازم از پسرش دفاع کنه؟ چی فکر‌ می‌کردیم؟ جوری رفتار می‌کرد که انگار براش مهم نبود، هرکس دیگه‌ای بود و اون پیام‌ها رو می‌خوند خونش به جوش می‌اومد و اون اصلاً انگار نه انگار.
    - مسعود راست میگه؛ با اعدام شدن اون بدبخت که چیزی درست نمیشه. نمی‌خوام ناراحتت کنم آقاجون؛ ولی هیچ پیش خودت فکر کردی که شهرام اون روز اونجا چی‌کار‌ داشت؟ اصلاً از کجا می‌دونست که خونه‌ی محسن کجاست؟ یا برای چی رفته بود اونجا؟ اونجا بود؛ چون مهتاب رو تعقیب کرده بود؛ چون دنبال اون بود. بابت همین موضوع هم با هم درگیر شدن. من فهمیده بودم؛ ولی به‌خاطر زندگیم، به‌خاطر شما به روی خودم نیاوردم. به خدا اگه می‌دونستم قراره این‌جوری بشه همون موقع به شما می‌‌گفتم تا کار به اینجاها نکشه. شهرام شوهر‌ من بود؛ با‌ وجود همه‌ی خــ ـیانـت‌هایی که به من کرد دوسش داشتم؛ ولی دلم نمیاد اون پسر بره بالای دار. می‌خوام ازت خواهش کنم آقاجون از خونش بگذری!
    عمو کمال بلند شد و بدون هیچ حرفی از خونه بیرون رفت. من مونده بودم که چی باید بگم؛ انگار لال شده بودم، تصور هر چیزی رو داشتم جز این. چه خوش‌خیال بودیم که فکر می‌کردیم حتماً رضایت رو ازش می‌گیریم. زهی خیال باطل! البته ما زیادی خوش‌بین بودیم. هرچی‌ که بود، هرجوری که بود، پسرش بود و دوستش داشت.
    دست از پا درازتر به خونه برگشتم. روی کاناپه دراز کشیدم. خسته بودم. چشمام رو بستم تا کمی بخوابم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Azam bagheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/25
    ارسالی ها
    179
    امتیاز واکنش
    5,567
    امتیاز
    516
    سن
    33
    محل سکونت
    ساری
    ***
    مهتاب
    چشمم به تلفن و گوشی موبایلم بود. منتظر تماسش بودم تا ببینم چی شده، رضایت رو گرفتن یا نه؟ دیدم این‌جوری نمی‌تونم آروم و قرار بگیرم؛ برای همین بلند شدم، گوشی رو برداشتم و تو‌ حیاط رفتم. مثل دیوونه‌ها دور خودم می‌چرخیدم، قلبم تو دهنم بود، فقط خدا رو صدا می‌زدم و ازش می‌خواستم که دلشون به رحم بیاد و رضایت بدن. ساعت از ده هم گذشته بود. چطور مسعود تا الان زنگ نزده بود؟ ازش بعید بود که من رو این‌جوری بی‌خبر بذاره. نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم. چند دفعه خواستم زنگ بزنم؛ ولی جلوی خودم رو گرفتم، سعی کردم خودم رو آروم کنم تا مسعود بهم خبر بده.
    رفتم تو خونه لباسم رو پوشیدم و رفتم سمت خونه. چند روزی بود که پیش پدر و مادرم نرفته بودم. دلم براشون تنگ شده بود. تا کی می‌خواستم اونجا بمونم؟ بالاخره که باید می‌رفتم. یه دربست گرفتم و به خونه رفتم. دلم یه حمام طولانی می‌خواست. وان رو پر آب کردم و دراز ‌‌کشیدم، چشمام رو بستم و سعی کردم به هیچ‌چیز فکر نکنم.
    هنوز هم نمی‌فهمیدم که چرا مسعود به من زنگ نمی‌زنه. همه‌ش استرس داشتم و فکرهای منفی به ذهنم می‌اومد؛ ولی سریع از ذهنم دورشون می‌‌کردم. نمی‌خواستم باور کنم؛ ولی زنگ نزدن مسعود و بی‌خبر گذاشتنش؛ یعنی قبول نکردن. فکرش رو می‌کردم، خیلی غیرقابل حدس نبود. روی مبل نشسته بودم پاهام رو تکون می‌دادم. عصبی و کلافه بودم. دیگه نتونستم طاقت بیارم. ساعت از پنج هم گذشته بود. گوشی رو برداشتم و به مسعود زنگ زدم. جواب نمی‌داد. درست وقتی که خواستم قطع کنم، صدای مسعود رو از پشت تلفن شنیدم. صداش خسته به نظر می‌رسید. دیگه مطمئن شده بودم که حدسم درست بوده. مسعود ازم خواست که همدیگه رو ببینیم تا باهام حرف بزنه. من هم قبول کردم و باهاش تو خونه قرار گذاشتم. سریع شال و کلاه کردم و راه افتادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا