- باید باشه؟ تو جای من بودی برات مهم بود؟ این اولین باری نبود که شهرام به من خــ ـیانـت میکرد، بارها متوجه شدم و مچش رو گرفتم؛ ولی از ترس آبروم حرفی نزدم، بهخاطر این که جلوی خانوادهاش خجالت زده نشه به هیچکس چیزی نگفتم. خودت بهتر میدونی، خانوادهی شهرام برعکس خودش چقدر آدمهای خوبین، آبرودارن نمیخواستم بهخاطر این موضوع تو فک و فامیل سرشون پایین باشه.
- ولی اشتباه کردی رها، اگه از اول همهچیز رو بهشون میگفتی اینجوری نمیشد. نتونستی بگی باشه، درکت میکنم برات سخت بود؛ ولی چرا قضیهی مهتاب رو به من نگفتی؟ من حقم بود که بدونم. اگه میفهمیدم، الان هم شهرام زنده بود، هم محسن گوشهی زندون نبود.
- نمیتونستم، بهخدا نمیتونستم! تو رو خدا دیگه دربارهش حرف نزن. من الان به تنها چیزی که فکر میکنم نجات محسنه. باید با آقاجون حرف بزنم؛ ولی تنهایی از پسش برنمیام، باید کمکم کنی.
- به نظرت فایدهای هم داره؟
- آره، داره. من مطمئنم کل ماجرا رو بفهمن نظرشون عوض میشه.
- باشه، من هرکاری از دستم بر بیاد برای آزادی محسن میکنم.
سرم رو انداختم پایین. با ریموت ماشین بازی میکردم. با صدای رها سرم رو بالا آورم.
- مسعود یه سؤال ازت بپرسم راستش رو میگی؟
- آره.
- چرا اینقدر اصرار داری که نجاتش بدی؟ مگه اون کسی نیست که مهتاب رو ازت گرفت و زندگیت رو از هم پاشوند؟ چرا اینقدر بهخاطرش خودت رو به آب و آتیش میزنی؟
- بهخاطر اون نیست، بهخاطر مهتابه. نمیخوام بیشتر از این عذاب بکشه، نمیخوام اشک به چشماش بیاد. من این کارها رو فقط بهخاطر مهتاب انجام میدم فقط مهتاب! نه هیچ کس دیگه!
- معلومه هنوزم دوستش داری، قدرش رو بدون. عشق واقعی خیلی باارزشه.
- آره، مهتاب برام از همهچیز تو دنیا باارزشتره.
- خوبه، پس بهخاطر اونم که شده شب حتماً بیا.
- باشه میام.
- ببینم هنوزم گرسنهت نیست؟ من که اینقدر حرف زدم گرسنهم شد، بوی غذا هم خورده به دماغم دیگه نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم بهخدا.
از حرفش خندهام گرفت، منو رو باز کردم تا انتخاب کنم.
- ولی اشتباه کردی رها، اگه از اول همهچیز رو بهشون میگفتی اینجوری نمیشد. نتونستی بگی باشه، درکت میکنم برات سخت بود؛ ولی چرا قضیهی مهتاب رو به من نگفتی؟ من حقم بود که بدونم. اگه میفهمیدم، الان هم شهرام زنده بود، هم محسن گوشهی زندون نبود.
- نمیتونستم، بهخدا نمیتونستم! تو رو خدا دیگه دربارهش حرف نزن. من الان به تنها چیزی که فکر میکنم نجات محسنه. باید با آقاجون حرف بزنم؛ ولی تنهایی از پسش برنمیام، باید کمکم کنی.
- به نظرت فایدهای هم داره؟
- آره، داره. من مطمئنم کل ماجرا رو بفهمن نظرشون عوض میشه.
- باشه، من هرکاری از دستم بر بیاد برای آزادی محسن میکنم.
سرم رو انداختم پایین. با ریموت ماشین بازی میکردم. با صدای رها سرم رو بالا آورم.
- مسعود یه سؤال ازت بپرسم راستش رو میگی؟
- آره.
- چرا اینقدر اصرار داری که نجاتش بدی؟ مگه اون کسی نیست که مهتاب رو ازت گرفت و زندگیت رو از هم پاشوند؟ چرا اینقدر بهخاطرش خودت رو به آب و آتیش میزنی؟
- بهخاطر اون نیست، بهخاطر مهتابه. نمیخوام بیشتر از این عذاب بکشه، نمیخوام اشک به چشماش بیاد. من این کارها رو فقط بهخاطر مهتاب انجام میدم فقط مهتاب! نه هیچ کس دیگه!
- معلومه هنوزم دوستش داری، قدرش رو بدون. عشق واقعی خیلی باارزشه.
- آره، مهتاب برام از همهچیز تو دنیا باارزشتره.
- خوبه، پس بهخاطر اونم که شده شب حتماً بیا.
- باشه میام.
- ببینم هنوزم گرسنهت نیست؟ من که اینقدر حرف زدم گرسنهم شد، بوی غذا هم خورده به دماغم دیگه نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم بهخدا.
از حرفش خندهام گرفت، منو رو باز کردم تا انتخاب کنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: