کامل شده رمان شب مهمانی | soroosh-007کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahyar.tofighi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/02/02
ارسالی ها
97
امتیاز واکنش
1,513
امتیاز
326
سن
30
محل سکونت
لاهیجان
وقتی برگشتم نیشخندی به لب های خودم هم اومد . اون خواننده مورد علاقه اش بود . یه مرد تقریبا چهار شونه با موهای فرق وسط و صورت اصلاح شده . کت و شلوارش هم ، هم رنگ خودم بود . چند نفر دورش جمع شده بودند و مشغول صحبت با اون ها بود . آیدا دیگه من رو ندید و با سرعت به طرفش دوید . خب حق هم داشت ، من هم جای اون بودم خدا و پیغمبر رو فراموش می کردم . به هر حال گذاشتم بعد از این همه سختگیری کمی راحت باشه . با اینکه از همینجا مراقبش بودم .
دست هام رو در جیبم بردم و نگاهم رو به اطراف انداختم . دوباره چشمانم به مجسمه های وسط حوض افتاد . مجسمه یه زن که شبیه زنان یومی بود و یه کوزه روی شانه راستش ، و یکی دیگه در دست چپش بود و سرش به سمت پایین خم می شد . آب از کوزه ها سرازیر می شد و دور و برش می ریخت . از همه عجیب تر تراشیده شدن شکل چشم هاش بود که با نگاه عمیقی به چشم های آدم خیره می شد . انگار که واقعاً یه انسان واقعی رو گچ زده بودند و زنده زنده مسجمه اش کرده بودند . به هر حال مطمئن بودم فقط غرق وهم شده بودم . چون هیچ انسانی در جهان وجود نداره که بالای سه متر قد و وزنی به اندازه نیم تن داشته باشه .
***
وقتی برنامه های مهمانی رو می دیدم هیجان درونم بیشتر می شد . کنسرت های مختلف با خواننده های معروف داشتند ، تئأتر های زیبا بود . برنامه های شعبده بازی . پخش فیلم های معروف و تماشایی ، و خیلی چیز های دیگه که اگه بگم دلتون بیشتر از این آب می شه . من هم که دوست ندارم هیچکسی رو زجر بدم . اما بگذارید این رو هم بگم ، هر غذایی هم که در نظر داشته باشید وجود داشت ، هر چیزی که بخواید در منو نوشته شده بود .
بعد از اینکه آیدا با خواننده مورد علاقه اش حرف زد و ازش امضا و عکس یادگاری گرفت ، تصمیم گرفتیم به داخل ساختمان بریم .
از پنج پله کوتاه بالا رفتیم و نزدیک در شدیم . فقط یه در بزرگ وجود داشت و رو به روش دو نگهبان قوی هیکل و درشت اندام ، با قد بلند و عینک های دودی به چشم زده ایستاده بودند . برخلاف مهماندار ها کت و شلوار با پیرهن مشکی پوشیده بودند که اگه در دل تاریکی قرار می گرفتند بطور کامل استتار می کردند .
بدون هیچ عکس العملی از طرفشون ، وارد ساختمان شدیم . از در اول که رد شدیم به در اتوماتیک شیشه ای دوم رسیدیم که به سمت چپ و راست باز می شد . قبل از اینکه وارد بشیم سرم رو نزدیک گوش آیدا بردم و گفتم :
- فکر کن دوباره با چی رو به رو بشیم ... .
بدون هیچ حرفی به راهمون ادامه دادیم و وارد شدیم . اما وقتی وارد شدیم دوباره جلوی در ، پاهامون به زمین چسبید . خــــدای مــــن . این دیگه چیه ... . کلمه ی بی نظیر و شگفت انگیز در حد وصفش نیست ، چیزی فراتر از این رو باید براش گفت .
یه تالار خیره انگیز که زبونم رو بند آورده . رو به رومون یه بار به صورت نیمه دایره هست و رو به روش چند صندلی قرار داره . کنار دو طرف این بار ، دو در آسانسور هم هست . گوشه اتاق ها هم راه پله هایی که به طبقه بالا و پایین می خوره .
سمت راستمون یه چیزی شبیه به موزه تاریخ طبیعی هست ، جعبه های شیشه ای که درونشون موجودات زنده گذاشتند و مرد با لـ*ـذت تماشاشون می کنن . سمت چپمون هم کلکسیونی از هر چیزی که بگید هست . مجسمه ، وسایل زینتی ، عتیقه ، هر چیزی که در ذهنتون بگذره . لوستر های فوق العاده زیبا که تابش نورشون حتی بهتر از نور خورشید چشمان آدم رو باز می کنه .
چشمان بهت زده آیدا از مار ها و موجودات موضی درون جعبه های شیشه برداشته نمی شد . یک مرتبه پاهاش به راه افتاد و بدون اینکه نگاهی بهم بی اندازه گفت :
- من می رم اون سمت ... . می خوام ببینمشون .
با صدای مردی با یونیفورم خدمتکار ها از همون قسمت متوجه شدم سِمَتی مانند راهنما داشت و در مورد حیوانات صحبت می کرد . اما من ابتدا به طرف مجسمه ها رفتم که بدجور توجه ام رو بهشون جلب کرده بود . وسط های تالار چند تا مجسمه دقیقا شبیه آدم بود . هم قد و قواره و بسیار طبیعی ... . اول به اونی که چند قدم بیشتر باهام فاصله نداشت رفتم .
شکل یه پسر بچه ده ساله بود . موهای کوتاه داشت و دهانش باز بود . نگاه نگرانش بقدری طبیعی بود که انگار از وحشت کمک می خواست . عجیب تر از اون پایین تنه اش بود . کاسه زانو ای نداشت و از ران تا مچ بطور کامل صاف بود . مچ پاهاش هم یه چیزی شبیه به سم بود . دست راستش رو به جلو آورده بود و عجیب تر از اون انگشت هاش به وسیله پرده ای به هم چسبیده بودند .
دلم می خواست مجسمه ساز این کودک رو از نزدیک ببینم . چقدر خلاق بود و در کارش تبحر داشت .
این رو رها کردم و به طرف یکی دیگه رفتم . مجسمه بعدی یه زن جوان و خوش اندام بود . با کودکی آویزان در دست چپش بود که این بچه فقط دست راست و پای چپش رو داشت . این یکی مبهم تر بود . از تماشاش ابرو هام در هم می رفت . چون زن ، لبخند ملیحی از خوئشحالی داشت و نگاه تیزه و خیره انگیز به بچه دوخته شده بود . بدون اینکه متوجه بشم مدت زیادی بهش زل زده بودم و حس عجیبی ازش پیدا می کردم . با اینکه هیچ صدایی ازش بیرون نمی اومد ، ولی از ته دل این سنگ قهقهه های خوشحالی سنگ دلانه و خبیثانه ای به گوشم می رسید . چی در ذهن خالق برای ساختن این نماد دلهره آور می گذشت ؟

 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • mahyar.tofighi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    1,513
    امتیاز
    326
    سن
    30
    محل سکونت
    لاهیجان
    مجسمه بعدی چند بچه دور هم بودند . دست هاشون رو دور هم گرفته بودند و شکلی شبیه به بازی و شادی داشتند . خب ... ، این یکم لطیف تر بود ... . ولی وقتی بهش نزدیک تر شدم و نگاهم به وسط حلقه چهار پسربچه زیبا و دوست داشتی خورد ، برق از سرم پرید . وسط این دو مجسمه سر مرد مسنی با موهای پرپشت قرار داشت . بینی اش ناپدید شده بود و فقط دو حفره خالی بود . دورش رو هم رنگ سرخ آلبالویی به نشانه خون ریخته بودند .
    لبخند لبانم چیزی نگذشت که با سرعت محو شد و دوباره دچار دگرگونی شدم .
    نگاهم رو به اطراف انداختم . هر کسی که نگاهش به مجسمه ها می خورد حال و روز خودم رو داشت و چهره اش در هم می رفت ، ولی اندکی بعد غرق تماشا می شد و از دیدنش لـ*ـذت می برد . آب دهانم رو فرو دادم و سرم رو تکانی دادم . نفس عمیقی کشیدم و راستش رو بگم ، فکر کنم دیگه علاقه ای برای تماشای دیگه مجسمه ها نداشتم .
    بازدمی بیرون دادم و سعی کردم بیخیال این توهمات بشم . به هر حال اینها فقط چند مجسمه بود که به نظر می اومد مخلوقش می خواست اثری متفاوت نشون بده . ولی ... ، واقعاً عجیب بود . با این حال دوست داشتم چند عکس هم ازشون بگیرم . همینکه دستم رو در جیب راستم فرو بردم دوباره یکی دیگه از این اعجوبه ها توجه ام رو جلب کرد . این یکی دیگه واقعاً ترس ، خودش رو نشون می داد ، چون دقیقا آناتومی بدن بود . ولی با این تفاوت که بسیار طبیعی خودش رو نشون می داد . همینطور که بهش خیره بودم قدم برداشتم و بطور کامل رو به روش ایستادم . از شکلش نشون می داد بدن یه مذکر بود و طولش کمی از من بلند تر بود . تمام اجزای بدنش ، به غیر از چشم هاش سر جا بودن . ولی من به همین حفره های سیاه خیره شده بودم . انگار که باهام حرف می زد . دندان های سفید و مرتبش ، استخوان تمیز و بدون ترک . این یکی بر خلاف بقیه حسابی در ذهنم نفوذ کرد و با دیدنش از خود بی خود شدم .
    - جالبه ... ، نه ؟
    با صدای لطیف و آروم مرد جوانی انگار که برق بهم متصل شده بود تیک عصبی ای خوردم . نگاهم رو به اطراف انداختم . سمت راستم ایستاده بود . متوجه حرفش نشده بودم . قلبم بی اختیار به تپش افتاد . ولی نگاهم که به این مرد با صورت گرد و موهای روی پیشانی ریخته شده و قدی به اندازه حدود ده تا پانزده سانتی متر از من بلند تر افتاد ، یقین پیدا کردم همچین ترسناک هم نبود . در این تالار و این وقت شب یه عینک دودی هم به چشم هاش بود که اولین فکری که از طرفش به ذهنم خطور کرد این بود که یه دیوانه بود . لب هام رو در هم کشیدم و گفتم :
    - منظورتون رو متوجه نشدم .
    عینک رو از چشم هاش برداشت و به مجسمه خیره شد . نفس آرومی بیرون داد و انگشت اشاره دست راستش رو به سمت مجسمه برد . سکوت عمیقش برام مثل لال شدن تمام افراد حاضر در تالار بود . با دقت بیشتر که بهش نگاهی انداختم دیدم یونیفرمی مثل مهماندار ها ، یا خدمتکار ها نداشت . با لحنی که در صداش آدم رو به خود جذب می کرد گفت :
    - فکرش رو کنید ... ، این مجسمه ها ، واقعی باشن .
    بی اختیار نگاهم به سمت انگشتش رفت . بدون هیچ حرفی با دهان باز بهش خیره شدم و فقط به حرف های عجیبش گوش دادم :
    - انسانی با اسکلت بندی محکم و تنومند .
    و دندان های ردیف و سفید رو نشون داد :
    - دندان هایی بدون هیچگونه پوسیدگی و خراب شدگی و کرم خوردگی . ردیف و سفید . مثل دانه های مروارید . واقعاً حیرت آوره .
    نگاهم به سمت چشمان قهوه ای سوخته اش خیره شد . با صدای کمی لرزون گفتم :
    - شما خالق این مجسمه ها هستید ؟
    به دندان هایی که انگار واقعاً طبیعی بودن خیره موند و سکوت کرد . آب دهانش رو فرو داد و با نگاه منظور داری به نقطه ای چشم دوخت . عینکش هنوز در دست راستش بود . با همون دستش کمی به زیر بینی اش کشید و گفت :
    - نه ... ، دقیقاً .
    بدون معطلی گفتم :
    - آیا مجسمه ساز رو می شناسید ؟
    لب هاش رو در هم کشید و لبخند ملیحی زد . با جذبه خاصی که انسان به چشم های تسخیر کننده اش خیره می شد بهم چشم دوخت و گفت :
    - بله دوست عزیز ... ، ولی در مهمانی حضور ندارن .
    از حیرت ابرو هام رو بالا انداختم و با هیجان گفتم :
    - جداً ؟ می شه بگید چه کسی هست ؟ خیلی دلم می خواد ببینمشون .
    لبخندش رو بیشتر کرد و دست هاش رو به هم گرفت . نفسش رو خیلی آروم بیرون داد و گفت :
    - انگار محو کار های این مجسمه ساز شدید .
    از جواب بی ربطش گیج شدم . سکوت کردم و ذهنم یاری نمی داد چی بگم . ولی خودش مشکلم رو حل کرد و ادامه داد :
    - دیدم که چطور تک تک اون ها رو زیر نظر گرفته بودید . ولی ، متأسفم ... . نمی تونم راهی پیدا کنم تا باهاش رو به رو بشید .
    با ناراحتی گفتم :
    - آخه چرا ؟ این آدم واقعاً نابغه هست . دوست دارم از نزدیک ببینم چطور شخصیتی هست .

     
    آخرین ویرایش:

    mahyar.tofighi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    1,513
    امتیاز
    326
    سن
    30
    محل سکونت
    لاهیجان
    - همونطور که از آثارش می بینید ، خود مجسمه ساز هم آدم تو داری هست . زیاد اهل گفتمان با هرکسی نیست .
    نگاهم رو با نا امیدی پایان انداختم . آب دهانم رو فرو دادم و سرم رو بالا گرفتم . گفتم :
    - شما قبلاً هم در این مهمونی حضور داشتید ؟
    - من یکی از مسئولان این مهمونی هستم .
    دوباره چشمانم گرد شد . ولی چرا یه کت و شلوار مشکی براق به تن داشت ؟ انگار که سِمَتش بالا تر بود . همینطور هم بود و خودش ادامه داد :
    - من و چند نفر دیگه به عنوان اینکه مهمان ها در رفاه کامل باشن در بین شما حضور داریم .
    - می تونم ازتون چند سوال بپرسم ؟
    - اگه بتونم جواب بدم ، چرا که نه .
    - می خواستم بدونم چه کسی در رأس این مهمونی قرار داره و چنین جشن باشکوهی راه انداخته ؟
    پورخندی زد و گفت :
    - این واقعاً شما رو کنجکاو کرده ؟
    - درسته ... . همینطور مطئنم خیلی ها رو .
    سکوت سنگینی کرد و دست راستش رو به شانه چپم زد . دوباره به پشتش گرفت و گفت :
    - خب ... ، بهتره که زیاد فکرتون رو مشغول نکنید . چون هیچوقت نخواهید فهمید .
    با تعجب گفتم :
    - آخه چرا ؟
    - شما بزرگ تر از اونی هستید که بخواهم براتون توضیح بدم . لطفاً درک کنید . یه شخص محترمی این فرصت رو براتون فراهم کرده تا چند ساعتی خوش بگذرونید . هدف از این مهمانی همین هست .
    لب هام رو به دهانم کشیدم و با مزاح گفتم :
    - ولی من نمی تونم از فکرش بیرون بیام . شما خودتون رو جای من بذارید . یه روز یه نامه ناشناس براتون می آد و سر از این مهمانی در می آرید .
    - خب ، این بده ؟
    نگاهم به نقطه ای خیره شد . غرق فکر شدم . هیچوقت فکرش رو نمی کردم . هیچوقت فکرش رو نمی کردم رویایی هم به حقیقت بپیونده . بعد از چند لحظه که در خودم فرو رفته بودم نگاهم رو به مرد انداختم و گفتم :
    - نه ... ، ولی عجیبه .
    با همون لبخند ملیحش گفت :
    - پس همونطور که گفتم ، بهتره از فکرش بیرون بیایید و ... .
    دست راستش رو به طرفم آورد و من رو به عقب برگردوند . نگاهم رو به سمتی انداخت و ادامه داد :
    - از برنامه های مهمانی لـ*ـذت ببر .
    تمامی افراد در وسط تالار جمع شدند . رو به روی بار یه سکو بود که خواننده ای باظاهر به سبک هیپ هاپ و چند رقاص دور و برش ایستاده بودند . با شروع شدن موسیقی داد و فریاد خوشحالی مهمان ها به صدا در اومد . با اینکه نه خواننده رو می شناختم نه موسیقی رو ، ولی چشمانم از گروه برداشته نشد و از دیدنش لـ*ـذت می بردم . سرم رو به طرف مرد بردم تا سوالی ازش بپرسم ، اما هنوز اسمش رو نمی دونستم . برای همین گفتم :
    - راستی ... . می شه خودتون رو معرفی کنید ؟
    بدون اینکه به چشم هم خیره بشیم خیلی آروم گفت :
    - اگه می خواهید صدام کنید ، بهم بگید خفاش شب .
    چی ؟ خفاش ... ، شب ؟ نکنه دیوونه شده ؟ ابرو هام رو تا می تونستم از تعجب در هم می کردم . به قدری که تموم گونه و پیشونی ام چروکیده شد . نگاهم رو با حیرت بیشتر بهش انداختم و گفتم :
    - این یه شوخی بود دیگه ؟

     
    آخرین ویرایش:

    mahyar.tofighi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    1,513
    امتیاز
    326
    سن
    30
    محل سکونت
    لاهیجان
    ولی کنارم نبود . یعنی ، غیبش زده بود . با دقت همه جا رو دید زدم . انگار آب شده بود رفته بود توی زمین . نفسم رو با سردرگمی بیرون دادم و تا می تونستم نگاهم رو به همه جای ساختمون می انداختم . خدای من ، یک مرتبه کجا غیبش زد ؟
    بی اختیار نگاهم به آیدای شنگول افتاد که بالا و پایین می پرید و ترانه ی خواننده رو دنبال می کرد . سرم رو نزدیک گوش چپش بردم و گفتم :
    - تو ... ، اون یارو رو ندیدی ؟
    صدای گوش خراش آهنگ داشت دیوونه ام می کرد . می خواستم با فریاد جشن رو به هم بریزم ، ولی بلند تر گفتم :
    - آیــــدا ... . می شنوی چی می گم ؟
    خیره به خواننده و گروه موسیقی ابرو هاش رو در هم کرد و شکسته شکسته گفت:
    - چی ؟؟؟ چی می گی ؟
    - می گم اون مرد قد بلندی که پشت سرم ایستاده بود و داشتم باهاش حرف می زدم ... ، ندیدی کجا رفت؟
    چانه اش رو درهم کشید و شانه هاش رو بالا انداخت . بعد از چند لحظه که به فکر فرو رفت گفت :
    - نمی دونم از کی حرف می زنی ... . ولش کن ، موسیقی رو بچسب .
    و به بالا و پایین پریدنش ادامه داد . بهتر بود چیزی رو که می گفت گوش می کردم . ولی ... ، واقعاً برام عجیب بود . بی اختیار برگشتم و به اسکلتی که در موردش حرف می زدیم چشم دوختم .
    هنوز هم حس عجیبی ازش داشتم . به چشمان خالی و دو حفره سیاهش زل زدم . انگار که فریاد عمیق و گنگی در قفسه سـ*ـینه بدون قلب این چند تکه استخوان بیرون می زد .
    ***
    بعد از پایان یافتن اجرای موسیقی ، نوبت برنامه بعدی شد . خدمتکار ها اعلام کردن که به سالن تئاتر برویم . زیاد اهل تماشای نمایش زنده نبودم ، ولی به خاطر خواهش و تمنای آیدا مجبور شدم این یک ساعت و نیم رو تحمل کنم . این طور که فکر می کنم این مهمونی سبب شده که آیدا رو بهتر بشناسم . چه چیز هایی از خودش بروز می داد و تا حالا نمی دونستم . به هر حال باید تشکر ویژه ای از مسئول برگزار کننده این جشن کنم . تا الان که خوب بوده و هردو مون لـ*ـذت بردیم .
    نمایش هم بر خلاف تصورم جذابیت خاصی داشت . نگاهم از بازیگر های ناشناس ولی حرفه ای و هنرمند برداشته نمی شد . در دل داستان این نمایش همه چیز وجود داشت . موضوع کمدی ، جنایی ، ترسناک ، عاشقانه رو خوب در هم گنجونده بودند . اسمش هم آدم رو درگیر فکر می کرد . " نقاب سرخ ". داستان در مورد دختری اشراف زاده طلسم شده ای با چهره ی غیر قابل تحمل که گریم وحشتناکی هم داشت بود که باید در مدت سه روز ، دل یک پسر جوان رو به دست می آورد . اون هم به قدری که عشق عمیقی در دل پسر ریشه بزنه . وگرنه در غروب سومین روز به خواب عمیقی فرو می رفت و تا ابد جسمش بی حرکت می موند .
    تقریبا یک ساعت از نمایش گذشت . داستان به جایی رسید که دختر طلسم شده به یکی از پسر های جوان و خوش رو و قیافه و جنگ جو ، اما با وضع مالی پایین دل بست . ولی پسر جوان معشـ*ـوقه دیگه ای داشت . طراحی صحنه مکانی شبیه به جنگل بود که با همدیگه در خلوت و تنهایی حرف هاشون رو می زدند . صدای دختر چنان سوزناک بود که دل تمامی تماشاچیان براش می سوخت .
    بدجور غرق نقشش شده بود . کارشون رو خیلی خوب بلد بودند . دخترک به گریه افتاد . خواهش و التماس می کرد پسر دست رد به جواب ابراز عشقش نزنه . ولی آتش خشم پسر فوران کرد و اسلحه کمری اش رو بیرون کشید . لوله ی تفنگ رو به سمت دخترک گرفت و با لحنی غلیظ از عصبانیتش فریاد زد :
    - ســـــــــاکت بـــــــاش .
    و باومب . صدای شلیکی که گوش همه رو به درد می آورد تن همه رو لرزوند . حتی آیدا تیک عصبی ای خورد که با دیدنش تازه متوجه شدم اشکی از چشم راستش خارج شده بود . لب هاش می لرزید و انگار خودش رو جای دخترک گذاشته شده بود.
    اما بعد از اینکه دختر روی صحنه به زمین افتاد چراغ ها خاموش شد و چشم ، چشم رو نمی دید . همه جا ظلمت گرفته بود و ذره ای روشنایی وجود نداشت . نفس در سـ*ـینه ام حبس شده بود و صدای هوم هوم و زمزمه زیر لب از سردرگمی تماشاچی ها بلند شد . داشتم کلافه می شدم . آب دهانم رو فرو دادم و قبل از اینکه چیزی بگم روشنایی نور پروژکتور ها چشم هام رو اذیت کرد . پلک هام رو بی اختیار به هم می فشردم ، اما چیزی نگذشت که عادت کردم . پسرک بالای سر جنازه دختر نشسته بود و هق هق می کرد . دستش رو به پیشانی خونینش می کشید و مرتب می گفت :
    - معذرت می خوام ... . معذرت ... ، می خوام .
    ناگهان صدای خنده های محکم و آروم مردی توجه ام رو جلب کرد . با ابرو های در هم سرم رو به سمت چپ چرخوندم . صداش خیلی آشنا بود . مطمئن بودم باید خودش باشه . با دیدنش سکوت کردم و بی اختیار بهش زل زدم .
    خفاش شب ، "چه اسم مسخره ای" ، کنارم نشسته بود و با عینک آفتابی به چشماش مشغول تماشا بود . راستی چرا این عینک رو به چشمانش می زد ؟ این به کنار ، چه چیز این صحنه خنده دار بود ؟ و از همه عجیب تر ، چطور دوباره عین جن پیداش شد ؟
    ***
    سلام . امیدوارم امروز حسابی بهتون خوش گذشته باشه . و فرا رسیدن روز های سخت و زجر آور رو تسلیت می گم :aiwan_lightsds_blum: . اما امیدوارم سال خوبی رو داشته باشید و این دو سه ماه هم خیلی زود تموم بشه ، دوباره تعطیلات تابستون شروع بشه .
    در مورد ادامه رمان چیزی نمی گم ، اما حتما دنبال کنید .
    شبتون خوش .


     
    آخرین ویرایش:

    mahyar.tofighi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    1,513
    امتیاز
    326
    سن
    30
    محل سکونت
    لاهیجان
    نمی دونم ، شاید هم بود و متوجه اش نشده بودم . به هر حال سرم رو نزدیکش بردم و با صدای آروم گفتم :
    - کجاش خنده داره ؟ اصلاً شما ... .
    خیره به نمایش آب دهانش رو قورت داد و سرفه کوتاهی کرد . خودش رو بهم نزدیک کرد و با لحنی مرموز گفت:
    - فکر کن به خاطر احتیاج داشتن به پول ، جون خودت رو در یه صحنه زنده ، مقابل چند هزار نفر از دست بدی .
    دهانم از حرف شوک آورش باز موند . متوجه نمی شدم . نگاهم رو به بازیگر ها انداختم . با دقت بیشتر که به دخترک خیره شدم فهمیدم همینطور از پیشانی اش خون بیرون می زد . ولی واقعاً ... ، نمی فهمم . دارم دیوونه می شم . این یه شوخی مسخره هست . برگشتم و خیره به خفاش شب شدم . لب هام رو به هم کشیدم و کمی در جام تکان خوردم . بی اختیار انگشت هام به لرزش افتاد . ترس برم داشته بود . نمی دونم چرا ، ولی این صحنه قتل واقعاً طبیعی جلوه می داد . با صدای محکم که نشون دادم هیچ شوخی ای نداشتم گفتم :
    - نمی فهمم ... . اون ، اون واقعاً کشته شده ؟ شما دارید شوخی می کنید ؟
    عینکش رو از چشم هاش بر نمی داشت . اما نگاهش از این دو شیشه مشکی روی بینی اش بهم دوخته شد . سکوت سنگینی کرد . نفسش رو بیرون داد و گفت:
    - با رضایت خودش بود ... . هیچ اجباری در کار نبود ... . علاوه بر اون ، پول زیادی گیر دو تا بچه کوچیکش می آد .
    خدای ، من ... . نمی فهمم ، نمی فهمم داره شوخی می کنه یا نه . نه ، اون لعنتی داره شوخی می کنه . ولی داره عذابم می ده . انگار که به شعورم توهین شده . دیگه حوصله ام سر رفته . به سمت راست برگشتم و به آیدا گفتم :
    - بلند شو بریم .
    ابرو هاش رو با تعجب در هم کرد و گفت :
    - کجا ؟
    - بهت می گم بلند شو . دیگه کافیه . مگه خودت مخالف این مهمونی نبودی ؟
    نگاهش رو به طرفی انداخت و بعد از کمی مِن مِن گفت :
    - خـــب چرا ... ، ولی حالا نظرم عوض شده ... .
    - بهتره که نشه . بهت می گم بلند شو بریم .
    - حداقل بگذار این نمایش رو تا آخر ببینیم .
    خدای من این دیگه چش شده ؟ دیگه دارم عصبی می شم . تحمل هیچ چیزی رو ندارم . از جام بلند شدم و گفتم :
    - باشه ... . وقتی تموم شد بیرون ساختمون منتظرتم .
    و بدون هیچ اعتنایی از جلوی تماشا چی ها رد شدم و تئاتر رو ترک کردم .
    از سالن بیرون اومدم و وارد آسانسور شدم . مسئول آسانسور دگمه همکف رو زد . به طبقه بالا رسیدم و از آسانسور خارج شدم . بعد از اون کمی در ساختمونی که واردش شدیم ایستادم و دور خودم چرخ زدم . خدایا ، هنوز هم باورم نمی شه . اون یارو ، خفاش شب ، بطور کاملاً جدی اون حرف رو می زد . یعنی الان یک دختر جلوی چشمان هزاران نفر کشته شده ؟ نه ، نه اینطور نیست . حتماً شوخی می کرد . آره ، آره یه شوخی بود ، یه جوک مسخره . بهتره خودم رو آروم کنم . نباید بیخود ذهنم رو در گیر یه جمله بچگانه کنم .
    دست چپم رو بالا آوردم و نگاهم رو به ساعت مچی ام انداختم . بیست و پنج دقیقه دیگه مونده بود تا تئاتر تموم بشه . بهتره یه جوری خودم رو سرگرم کنم تا آیدا هم دست از اون نمایش مزخرف برداره .
    افراد زیادی در ساختمون نمی گذشتند . اکثرشون در سالون تئاتر بودن . نگاهم به جعبه های شیشه ای که حیوانات در اون بودند افتاد . با تماشاشون می شد وقت رو گذروند . اما یک قدم بر نداشتم که صدای باز شدن در آسانسور پشت سرم توجه ام رو جلب کرد . دلم می خواست آیدا باشه ، ولی دوباره این مرد عجیب و مرموز رو دیدم .
    دست هاش رو در جیب شلوارش کرده بود با یه لبخند ملیح به سمتم اومد . طوری قدم بر می داشت که با نگاه پشت عینکش من رو به زمین میخکوب می کرد . رو به روم ایستاد و دست هاش رو از جیبش در آورد . از هم بازشون کرد و با لحنی تمسخر آمیز گفت :
    - از حرفم ناراحت شدی ؟
    نگاهم رو به طرفی انداختم و چانه ام رو کمی خاروندم . با طرزی که برام اهمیتی نداشت گفتم :
    - چطور ؟
    قدم برداشت و دورم چرخید . در همین حین با صدای محکم و بدون هیچ لغزشی ادامه داد :
    - واقعاً کشته شدن یک نفر ، اون هم به طور زنده برات اهمیت داره ؟ اهمیت داره که چرا به قتل رسیده و یه جنایت رخ داده ، یا ... ، از دیدنش شوکه شدی و برات حیرت آور بود ؟

     
    آخرین ویرایش:

    mahyar.tofighi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    1,513
    امتیاز
    326
    سن
    30
    محل سکونت
    لاهیجان
    رو به روم ایستاد و خیره به چشم هام ، با همون لبخند روی اعصابش ادامه داد :
    - یا ... ، حتی چیز جالبی بود ؟
    - گوش کن ... ، اینجا خیلی عجیبه ، هر چیزی ممکنه اتفاق بی افته ، ولی کشته شدن آدم ها خلاف قانون طبیعته .
    - چرا ... ؟ می تونم بپرسم چرا ؟
    - این دور از رفتار انسانیه ... . برای چی باید اون زن ، البته اگه حتی موضوع واقعی باشه ، جلوی چشم چند نفر به خاطر پول کشته بشه ؟
    با اعتماد به نفس کامل گفت :
    - برای اینکه بهش نیاز داشت . ما آدم ها به همه چیز نیاز داریم . برای به دست آوردنش هر کاری می کنیم .
    - با تمام احترامی که براتون قائلم ، ولی شما فقط یه دیوانه اید
    زبونش فلج شد و در مقابل حرفی که خودم هم می دونستم بی نهایت بی احترامانه بود لال شد . البته حقش بود . طوری رفتار می کرد که انگار فرمان روای دنیا هست . با دو انگشتش دور لبش رو پاک کرد و بعد از اون اشاره به اسکلت کرد . با جدیت بیشتر گفت :
    - اون رو ببین ... . اون خالق خداست . من به خدا ایمان دارم و قبولش دارم . می دونی چرا ؟ فکر کردی به آفرینشش ؟ می بینی چقدر با نظم روزی چند هزار نفر در هر جای این کره ی زمین به دنیا می آن ؟ آدم ها همه با هم فرق دارن . هر کسی با چهره مختلف و افکار مختلف ، شاید هم مشابه به هم .
    به سمت اسکلت قدم برداشت و کنارش ایستاد . دوباره بهش اشاره کرد و ادامه داد:
    - دوست داشتم من هم خدا بودم . دوست داشتم همچین چیزی رو خلق کنم، ای کاش می تونستم روحی به این کالبد وارد کنم . ولی ... ،ولی باخودم فکر می کنم چرا ... .
    به طرفم اومد و رو به روم ایستاد . عینکش رو از چشم هاش برداشت اما خیره به نقطه دیگه ای با لحن محکم ادامه داد :
    - چرا آدم ها به دنیا می آن و دوباره می میرن ؟ چرا ما همدیگه رو می کشیم ؟ چرا برای زنده موندن هر کاری می کنیم ؟ پس ... ، پس من هم می تونم خدا باشم ... . اما جسمی رو خلق کنم که بدون حرکت باشه و تحت تسلط خودم بمونه ... . تا زمانی که شاید ... ، شاید بتونم روحی در اون بدمم و تحت فرمان من هر کاری رو انجام بده ... .
    با پایان کلمه آخرش زبونم لال شد . حالا دیگه یقین دارم یه دیوونه کله خرابه . با دست راستم به شانه چپش زدم و گفتم :
    - وقتی رفتم اون دنیا ، حتما ازش می خوام که کمکت کنه . خدا رو چه دیدی ، شاید برای دل خوشیت تو رو هم مخلوق کرد .
    از کنارش رد شدم و بدون هیچ حرف اضافه ای به سمت جعبه های شیشه ای رفتم ... . با اینکه حرف های حیرت آورش ذهنم رو درگیر می کرد ، ولی سعی می کردم نسبت بهش بی تفاوت باشم ... . از پشت سرم دیگه هیچ صدایی نشنیدم . انگار که جواب دندون شکنم فکش رو بسته بود . به هر حال چه بهتر . بهتره بعد از این هم سعی کنم دیگه باهاش هم کلام نشم . احتمالاً دفعه بعد ازم درخواست می کنه یکی از اعضای بدنم رو به اون اسکلت مزخرفش بچسبونه .
    رو به روی جعبه ها ایستادم . داخل هر کدوم از این ها حیوانات و خزندگان ، از هر دسته از جانداری بود . مار های با رنگ های مختلف و زیبا که چشم آدم رو بهشون می دوزه . مارهایی مثل بوش مستر ، مامبای سیاه و کلی دیگه . عنکبوت هایی که با دیدنش چندشم می شه ، ولی خیلی جذاب هستن . همینطور در یه طرف دیگه پرنده های مختلفی در قفسه ها وجود داشت . رو به روی یکی از طوطی ها ایستادم و با لـ*ـذت تماشاش می کردم . خیلی بامزه بود ... . بال هاش و پیشونی اش سبز پسته ای بود . دو طرف چشمش سفید بود و سـ*ـینه اش زرد و نارنجی مخلوط از هم بود . مرتب بالش رو باز می کرد و یه چیز عجیبی می گفت . چیزی شبیه به " پشت سرت ، پشت سرت "
    بی اختیار خنده ام گرفته بود . ولی باز هم ادامه می داد . که با صدای یه زن فهمیدم همچین بی ربط هم نمی گفت . برگشتم و از حضور ناگهانی my friend صابر جا خوردم . دو تا گلاس دستش بود . یکی رو به سمتم گرفت و گفت :
    - شما هم از پرنده ها خوشتون می آد ؟
    نگاهی به آب پرتقال دستش انداختم . سرفه کوتاهی کردم و ازش گرفتم . گفتم :
    - آره ... . بدم نمی آد .
     
    آخرین ویرایش:

    mahyar.tofighi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    1,513
    امتیاز
    326
    سن
    30
    محل سکونت
    لاهیجان
    الحق که به موقع آورده بود . بدجور تشنه ام شده بود . نگاهش رو به طوطی انداخت و گفت :
    - من هم خیلی دوستشون دارم ... . یکی داشتم که عموم برام آورده بود . ولی دو ماه پیش مرد .
    نمی دونستم باید چه جوابی بدم . بخندم یا ابراز تأسف کنم ، چون چهره اش در هم رفته بود . کمی از نوشیدنی خوردم و گفتم :
    - خیلی متأسفم .
    لبخندی زد و گفت :
    - اشکالی نداره . نمی شه به حیوانات دل بست ... .
    - می تونستید یکی دیگه بگیرید .
    نگاهش رو بهم انداخت و گفت :
    - چیزی نگذشت که با صابر آشنا شدم .
    یک مرتبه به خنده افتادم و گفتم :
    - آه ... ، جدی ؟
    نگاهم به آسانسور و راه پله افتاد که مهمون ها از تئاتر بر می گشتند . انگار نمایش هم تموم شده بود و چیزی نمونده بود آیدا رو ببینم . ولی تا زمانی که پیداش کنم گفتم کمی با رزیتا حرف بزنم . گفتم :
    - یعنی شما فقط دو ماه هست که با هم آشنا شدین ؟
    نگاهش رو به زمین انداخت و گفت :
    - اوووم . آره ... . ولی انگار دو ساله همدیگه رو می شناسیم .
    لبخندی زدم و پرسیدم :
    - جداً ؟
    - آره ... . راستش ، اون یه تفاوت هایی نسبت به بقیه داره .یعنی چیزی که می خواستم بود .
    - اصلاً خودش کجاست ؟ من و آیدا داریم می ریم ، می خواستم باهاش خداحافظی کنم .
    برگشت و با نگاهش دنبالش گشت . در همین به اطراف اشاره کرد و گفت :
    - باید همین اطراف باشه .
    در همین لحظه دو تا بچه شیطون دست مادرشون رو رها کردن و به سمت قفسه پرنده ها اومدن . بدون اینکه جلوی پاهاشون رو نگاه کنن با شدت به رزیتا برخوردند . فاصله اش با من زیاد نبود ، کنترلش رو از دست داد و با نوشیدنی در دستش بهم برخورد کرد ... . گلاسش کج شد و هر چی درونش بود روی لباسم ریخت ... . بدون اینکه متوجه بشه چند لحظه ای من رو گرفته بود و نفس نفس می زد . بالاخره به خودش اومد و خودش رو ازم کنار کشید . وقتی نگاهش بهم افتاد ، با بهت و چشمان گرد به لباسم خیره شد و گفت :
    - آه ... ، خدای من ، معذرت می خوام .
    کف دستم رو نشونش دادم و گفتم :
    - مشکلی نیست ، چیزی نیست .
    دستش رو جلوی دهان بازش گرفت و نگاهش رو به اطراف انداخت . بیچاره نفسش بالا نمی اومد . آب دهانش رو قورت داد و گفت :
    - یکدفعه ، نمی دونم چی شد ... .
    - گفتم که اشکالی نداره ... . یه اتفاق بود . دستشویی باید ... .
    به بالا اشاره کرد و گفت :
    - بالا هست ... .
    نگاهم رو به راه پله انداختم و گفتم :
    - ممنون . من الان بر می گردم ... .
    چند قدم ازش دور شدم ، اما برگشتم و با پته پته گفتم :
    - راستی ... ، می شه اگه آیدا رو دیدین ، بگید همین جا منتظرم باشه ؟

     
    آخرین ویرایش:

    mahyar.tofighi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    1,513
    امتیاز
    326
    سن
    30
    محل سکونت
    لاهیجان
    لبخندی زد و با بستن پلکش گفت :
    - آره ... ، حتماً .
    در جوابش لبخند ملیحی زدم و گفتم :
    - ممنون .
    نگاهم رو ازش برداشتم و به راهم ادامه دادم . نگاهی که به خودم انداختم تازه دیدم چه گند کاری شده ... . شربت آلبالوش دقیقا روی پیرهن سفید رنگم ریخته شده بود . خداکنه که پاک بشه .
    از پله ها بالا رفتم و وارد دستشویی شدم . به غیر از من یه مرد تقریباً مسن بود که بعد از شستن دستش از دستشویی خارج شد ... . شیر آب رو باز کردم و دست راستم رو کمی خیس کردم ... . نگاهی به ساعتم انداختم تا زمان رو به دست بیارم . ولی این هم خوابیده بود . فکر می کنم از لحظه آخری که دیدمش توقف کرده بود . گوشیم رو بیرون آوردم و دگمه اش رو زدم . ده و بیست و پنج دقیقه شده بود . گوشی رو کنار دستشویی گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم . پیرهنم هم حسابی کثیف شده بود . خدایا مگه چی توی نوشیدنی ریخته بودن؟
    هرلحظه که می گذره یه اتفاق کوچیک عجیب و غریب می افته . ناخودآگاه صحنه ی غافلگیرکننده تئاتر جلوی چشم هام اومد . امیدوارم که جدی نباشه ... . امیدوارم فقط یه نمایش بوده باشه ... . اما اون لعنتی خیلی طبیعی بود . دیگه نفس نمی کشید . صدایی ازش بیرون نمی اومد . کف سالن رو خون گرفته بود .
    بازم داره می زنه به سرم . مقداری آب به صورتم زدم و شیر رو بستم . باید بر می گشتم و از اینجا خارج می شدیم . تا همین جا هم کلی خوش گذروندیم .
    از دستشویی خارج شدم و به طبقه پایین رفتم . نگاهم رو به جایی انداختم که انتظار داشتم آیدا رو ببینم . خوشبختانه رو به روی جعبه های شیشه ای مار ها ایستاده بود ، ولی نه رزیتا بود ، نه دوست پسرش .
    به سمتش رفتم و با لبخند گفتم :
    - نمایش خوب بود .
    وقتی رو به روش ایستادم تازه فهمیدم طرز نگاهش با همیشه فرق داشت . بلافاصه سوزش خفیفی در گوش راستم حس کردم . لعنتی ، اون دیوونه شده ؟ با سیلی که زد گیج و منگ مونده بودم و زبون در دهانم نمی چرخید . توجه چند نفر از مهمون ها بهمون جلب شده بود ، ولی چیزی نگذشت که بیخیالمون شدن . با حیرت و پته پته گفتم :
    - معلومه ... ، چکار می کنی ؟
    با صدای محکم و خشن و غضبناکش گفت :
    - پس بگو دلیل این همه اصرارت برای اومدن به این مهمونی چی بوده ... .
    نگاهم رو با حیرت به اطراف انداختم و گفتم :
    - چی می گی ؟
    - خفــــه شو ... . یک کلمه هم حرف نزن ... . خودم با چشم های خودم دیدم ... .
    - چی رو دیدی ؟
    به نقطه ای اشاره کرد و گفت :
    - اونجا وایساده بودم و داشتم تماشاتون می کردم . چه قشنگ دل و قلوه می دادین . از لحظه ای که دیدیش تا آخرین لحظه زیر نظرت داشتم . فکر می کردی بی خود هی این اطراف می پریدم و تنهات می گذاشتم ؟
    این دختر زده به سرش . دارم کلافه می شم . با صدای محکم و کمی بلند گفتم :
    - خدای من چی برای خودت می بافی ؟
    انگشت اشاره دست راستش رو به سمتم آورد و گفت :
    - خفه شو نریمان ، یک کلمه هم حرف نزن . فقط امشب نبوده ... . خدایا ... . باید زود تر از این فکرش رو می کردم ... . برای همین تحمل مهمونی هایی که دعوتت می کردم رو نداشتی ... . پنج دقیقه به زور می موندی و زود جیم می زدی ... . بعدش هم که هر چی باهات تماس می گرفتم یا خاموش بودی یا در دسترس نبودی.

     
    آخرین ویرایش:

    mahyar.tofighi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    1,513
    امتیاز
    326
    سن
    30
    محل سکونت
    لاهیجان
    تمام وجودم داغ شده بود . تحمل نیاوردم و فریاد زدم :
    - دیگه کافــــــیـــــه .
    که با قطع فریادم تمام سالن سوت و کور شد . این دیوانه هم تا می تونست اخم کرد و از خر شیطون پایین نمی اومد . نفسم بالا نمی اومد . نگاهم رو پایین انداختم و سعی کردم بهش بفهمونم داره اشتباه می کنه . آخه چند کلمه صحبت با اون دختره چطور می تونست انقدر من رو به خودش بدبین کنه ؟ دست هام رو بالا آوردم و گفتم :
    - گوش کن آیدا ... .
    برگشت و بدون هیچ اعتنایی گفت :
    - من می رم ، تو هم هر چقدر دلت می خواد تو این مهمونی بمون . دیگه نگران نباش که کنارت هستم با همدیگه خوش باشین .
    - آیـــدا ... .
    چند قدم برنداشته بود که با مانع دست مردی رو به روش ایستاد . باز هم این عوضی ، باز هم این لعنتی . خفاش شب رو به روش ایستاده بود و گفت :
    - عذر می خوام ، اتفاقی افتاده ؟
    آیدا بدون اینکه نگاهی بهش بی اندازه گفت :
    - به شما ربطی نداره .
    دوباره تلاش کرد از کنارش رد بشه ، ولی خفاش شب با اصرار گفت :
    - خواهش می کنم خانوم ... . اجازه بدین مشکلتون رو حل کنم .
    آیدا با عصبانیت تمام خیره به چشمان بدون عینک خفاش شب شد و گفت :
    - شما نمی تونید کاری بکنید . من از اینجا می رم .
    خفاش شب با ملایمت بیشتر ادامه داد :
    - خــــــانوم ... . من همراهتون رو می شناسم . اجازه بدین چند کلمه صحبت کنم ... . ازتون خواهش می کنم ... .
    پاهای آیدا روی زمین نمی چسبید ... . آب دهانش رو فرو داد و گفت :
    - باشه ... . هرچی زودتر حرفتون رو بزنید .
    ولی نگاهش از زمین برداشته نمی شد ... . خفاش شب بین دوتامون ایستاد و اشاره به من گفت :
    - من ایشون رو می شناسم ... . و می دونم چی پیش اومد .
    دوباره به آیدا خیره شد و ادامه داد :
    - فقط یه سوء تفاهوم بوده . اون خانوم بطور خیلی اتفاقی به این آقا برخورد کرد . در واقع مسبب این مشکل دو تا بچه کوچولو شیطون بود که به مادرشون تذکر دادم مراقبشون باشن . حالا شما بهتره به مهمونی ادامه بدین و از جشن لـ*ـذت ببرید .
    زبون من فلج شده بود ولی آیدا هنوز همون عصبانیت رو داشت . با لحنی محکم تر نفسش رو بیرون داد و گفت:
    - ببخشید ... . ولی موضوع فقط این نیست .
    خفاش شب حرفش رو قطع کرد و گفت :
    - از همه جهت خیالتون بابت نامزدتون راهت باشه . ایشون یه آقای با شخصیت و قابل اعتماد هستن .
    آیدا نگاهش رو تیز کرد و خیره به اون گفت :
    - شما می فهمید چی می گید ؟ طوری حرف می زنید که انگار چند ساله دوست صمیمی هستید .
    لبخندی زد و خیره به من گفت :
    - بله ، می فهمم خانوم ... . ولی همین چند کلام صحبت باهاشون ، خیلی چیز ها به من یاد دادن .
    مکث کوتاهی از حرف های تأثیر گذارش کرد و ادامه داد :
    - شما باید بهشون افتخار کنید . و ازتون خواهش می کنم یه فرصت دیگه بهشون بدید . اون هم اینکه تا آخر مهمانی ما رو همراهی کنید . امکانش هست ؟
    آیدا نگاهش رو به طرفی انداخت و پوفی کرد . آب دهانش رو فرو داد و سکوت کرد . حرف های میخکوب کننده خفاش شب بد جور روش اثر گذاشته بود . دوباره تکرار کرد:
    - این بار رو به خاطر من این کار رو بکنید ، لطفاً .
    آیدا رفته رفته داشت آروم تر می شد . ولی رفتار محکم و غضبناکش رو ادامه می داد . لب هاش رو در هم کشید و گفت :
    - باشه ... .
    بهم خیره شد و ادامه داد :
    - فقط تا بعد از شام ... .
    خفاش شب لبخندی از رضایت زد و با صدای بلند گفت :
    - از مهمونی لـ*ـذت ببرید ... .
    چند قدم ازمون دور شد و با شدت کف دست هاش رو به هم کوبید . با صدای بند گفت :
    - آغــــــاز برنامه بعـــــــدی .

     
    آخرین ویرایش:

    mahyar.tofighi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    1,513
    امتیاز
    326
    سن
    30
    محل سکونت
    لاهیجان
    و با سرعت ترکمون کرد . چراغ ها خاموش شد و لحظه ای بعد نور رقـ*ـص روشن شد . کمی بعد شعبده باز ها به جمعمون ملحق شدن و رو به روی بار شروع به اجرای برنامه شون کردن .
    خداروشکر که این دفعه نجات حالم شد ... . ولی من همچنان از دست آیدا کفری بودم ... . به سمتم اومد و کنارم ایستاد . با صدای آروم گفت:
    - نمی دونم چرا مقابل اون مرد خام شدم ، ولی منتظر این هستم که یه بهونه دیگه دستم بدی .
    این دفعه من با خشم بیشتر گفتم :
    - واقعاً منتظری ؟ آره ؟ پس همین حالا برو ... . اگه بهم شک داری برو ... . ولی این رو بدون تا آخر عمرت پشیمون می شی ... . این رو هم بدون که از دستت عصبانیم ... . می فهمی ؟
    - تو ؟ تو از دستم عصبانی هستی ؟
    - آره ... این رو هم بدون اون همه تهمت بدون جواب نمی مونه . واقعاً برات متأسفم.
    - اوه خدای من ، من هم برای خودم متأسفم که بعد از چند ماه فکر می کردم دل به چه کسی دادم .
    - بهت که گفتم پشیمون می شی ... . هرطور هم می خوای فکر کن . اصلاً فکر کن من عوضی ترین آدم دنیام .
    - چه امشب ، چه هر روز دیگه ای ، بالاخره خودت رو نشون می دی .
    دیگه داشتم خسته می شدم از کل کل کردنش . مثل دو تا بچه به جون هم افتاده بودیم . نفسم رو محکم بیرون دادم و گفتم :
    - واقعاً که ... .
    خیره به گروه شعبده باز ها شده بودیم ، ولی من اصلا نمی فهمیدم داشتن چکار می کردن . سعی می کردم بیخیال این موضوع مسخره بشم ولی نمی تونستم . بدجور بهم برخورده بود . احساس می کردم زیر لگد هزاران نفر له شده بودم . ولی این دختره ی نادون دوباره ادامه داد و روی اعصابم رژه رفت . با همون لحن چندشش گفت :
    - تو انقدر محوش شده بودی که حتی بهت زنگ زدم اصلاً متوجه نشدی ... .
    - من متوجه شدم ... .
    - متوجه شدی ؟ پس چرا جواب ندادی ؟
    - برای اینکه گوشیم روی سایلنت بود ... . از وقتی که رفتیم سالن تئاتر گذاشتم روی سایلنت .
    - یعنی حتی یه نگاه هم بهش نی انداختی ؟
    - چرا ... ، وقتی رفتم دستشویی دیدم یه بار زنگ خورده بود ... .
    دستم رو به جیبم زدم تا بیرون بیارمش و بهش ثابت کنم فقط ساعت رو نگاه کرده بودم . ولی هر چی جست و جو کردم پیداش نکردم . اوه ... ، لعنتی ، اون رو توی دستشویی جا گذاشتم .
    با چشمان گرد بهش خیره شدم و گفتم :
    - جا گذاشتمش ... . رفتم دستشویی ، یه نگاه به ساعت کردم ، بعدش هم همونجا مونده ... .
    لبخند مضحکی زد و گفت :
    - هه هه ، باز یه بهونه دیگه ... .
    با خشم تمام گفتم :
    - اصلاً خودت بیا برو تو دستشویی برام بیارش ... .
    نگاهش رو با بی عاری به طرفی انداخت و گفت :
    - ساعتت رو هم دکوری به دستت زدی ؟
    با رفتاری محکم و تند ساعتم رو نشونش دادم و گفتم :
    - خوابیـــــده ... . فهمیدی ؟ خوابیده .
    چند لحظه نگاهی بهش انداخت و ابرو هاش رو بالا و پایین انداخت . با رفتاری که می خواستم تالار رو روی سرش خراب کنم گفت :
    - خیله خب ... . برو هر کاری می خوای بکن ... . من همینجا منتظرت می مونم .
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا