وقتی برگشتم نیشخندی به لب های خودم هم اومد . اون خواننده مورد علاقه اش بود . یه مرد تقریبا چهار شونه با موهای فرق وسط و صورت اصلاح شده . کت و شلوارش هم ، هم رنگ خودم بود . چند نفر دورش جمع شده بودند و مشغول صحبت با اون ها بود . آیدا دیگه من رو ندید و با سرعت به طرفش دوید . خب حق هم داشت ، من هم جای اون بودم خدا و پیغمبر رو فراموش می کردم . به هر حال گذاشتم بعد از این همه سختگیری کمی راحت باشه . با اینکه از همینجا مراقبش بودم .
دست هام رو در جیبم بردم و نگاهم رو به اطراف انداختم . دوباره چشمانم به مجسمه های وسط حوض افتاد . مجسمه یه زن که شبیه زنان یومی بود و یه کوزه روی شانه راستش ، و یکی دیگه در دست چپش بود و سرش به سمت پایین خم می شد . آب از کوزه ها سرازیر می شد و دور و برش می ریخت . از همه عجیب تر تراشیده شدن شکل چشم هاش بود که با نگاه عمیقی به چشم های آدم خیره می شد . انگار که واقعاً یه انسان واقعی رو گچ زده بودند و زنده زنده مسجمه اش کرده بودند . به هر حال مطمئن بودم فقط غرق وهم شده بودم . چون هیچ انسانی در جهان وجود نداره که بالای سه متر قد و وزنی به اندازه نیم تن داشته باشه .
***
وقتی برنامه های مهمانی رو می دیدم هیجان درونم بیشتر می شد . کنسرت های مختلف با خواننده های معروف داشتند ، تئأتر های زیبا بود . برنامه های شعبده بازی . پخش فیلم های معروف و تماشایی ، و خیلی چیز های دیگه که اگه بگم دلتون بیشتر از این آب می شه . من هم که دوست ندارم هیچکسی رو زجر بدم . اما بگذارید این رو هم بگم ، هر غذایی هم که در نظر داشته باشید وجود داشت ، هر چیزی که بخواید در منو نوشته شده بود .
بعد از اینکه آیدا با خواننده مورد علاقه اش حرف زد و ازش امضا و عکس یادگاری گرفت ، تصمیم گرفتیم به داخل ساختمان بریم .
از پنج پله کوتاه بالا رفتیم و نزدیک در شدیم . فقط یه در بزرگ وجود داشت و رو به روش دو نگهبان قوی هیکل و درشت اندام ، با قد بلند و عینک های دودی به چشم زده ایستاده بودند . برخلاف مهماندار ها کت و شلوار با پیرهن مشکی پوشیده بودند که اگه در دل تاریکی قرار می گرفتند بطور کامل استتار می کردند .
بدون هیچ عکس العملی از طرفشون ، وارد ساختمان شدیم . از در اول که رد شدیم به در اتوماتیک شیشه ای دوم رسیدیم که به سمت چپ و راست باز می شد . قبل از اینکه وارد بشیم سرم رو نزدیک گوش آیدا بردم و گفتم :
- فکر کن دوباره با چی رو به رو بشیم ... .
بدون هیچ حرفی به راهمون ادامه دادیم و وارد شدیم . اما وقتی وارد شدیم دوباره جلوی در ، پاهامون به زمین چسبید . خــــدای مــــن . این دیگه چیه ... . کلمه ی بی نظیر و شگفت انگیز در حد وصفش نیست ، چیزی فراتر از این رو باید براش گفت .
یه تالار خیره انگیز که زبونم رو بند آورده . رو به رومون یه بار به صورت نیمه دایره هست و رو به روش چند صندلی قرار داره . کنار دو طرف این بار ، دو در آسانسور هم هست . گوشه اتاق ها هم راه پله هایی که به طبقه بالا و پایین می خوره .
سمت راستمون یه چیزی شبیه به موزه تاریخ طبیعی هست ، جعبه های شیشه ای که درونشون موجودات زنده گذاشتند و مرد با لـ*ـذت تماشاشون می کنن . سمت چپمون هم کلکسیونی از هر چیزی که بگید هست . مجسمه ، وسایل زینتی ، عتیقه ، هر چیزی که در ذهنتون بگذره . لوستر های فوق العاده زیبا که تابش نورشون حتی بهتر از نور خورشید چشمان آدم رو باز می کنه .
چشمان بهت زده آیدا از مار ها و موجودات موضی درون جعبه های شیشه برداشته نمی شد . یک مرتبه پاهاش به راه افتاد و بدون اینکه نگاهی بهم بی اندازه گفت :
- من می رم اون سمت ... . می خوام ببینمشون .
با صدای مردی با یونیفورم خدمتکار ها از همون قسمت متوجه شدم سِمَتی مانند راهنما داشت و در مورد حیوانات صحبت می کرد . اما من ابتدا به طرف مجسمه ها رفتم که بدجور توجه ام رو بهشون جلب کرده بود . وسط های تالار چند تا مجسمه دقیقا شبیه آدم بود . هم قد و قواره و بسیار طبیعی ... . اول به اونی که چند قدم بیشتر باهام فاصله نداشت رفتم .
شکل یه پسر بچه ده ساله بود . موهای کوتاه داشت و دهانش باز بود . نگاه نگرانش بقدری طبیعی بود که انگار از وحشت کمک می خواست . عجیب تر از اون پایین تنه اش بود . کاسه زانو ای نداشت و از ران تا مچ بطور کامل صاف بود . مچ پاهاش هم یه چیزی شبیه به سم بود . دست راستش رو به جلو آورده بود و عجیب تر از اون انگشت هاش به وسیله پرده ای به هم چسبیده بودند .
دلم می خواست مجسمه ساز این کودک رو از نزدیک ببینم . چقدر خلاق بود و در کارش تبحر داشت .
این رو رها کردم و به طرف یکی دیگه رفتم . مجسمه بعدی یه زن جوان و خوش اندام بود . با کودکی آویزان در دست چپش بود که این بچه فقط دست راست و پای چپش رو داشت . این یکی مبهم تر بود . از تماشاش ابرو هام در هم می رفت . چون زن ، لبخند ملیحی از خوئشحالی داشت و نگاه تیزه و خیره انگیز به بچه دوخته شده بود . بدون اینکه متوجه بشم مدت زیادی بهش زل زده بودم و حس عجیبی ازش پیدا می کردم . با اینکه هیچ صدایی ازش بیرون نمی اومد ، ولی از ته دل این سنگ قهقهه های خوشحالی سنگ دلانه و خبیثانه ای به گوشم می رسید . چی در ذهن خالق برای ساختن این نماد دلهره آور می گذشت ؟
دست هام رو در جیبم بردم و نگاهم رو به اطراف انداختم . دوباره چشمانم به مجسمه های وسط حوض افتاد . مجسمه یه زن که شبیه زنان یومی بود و یه کوزه روی شانه راستش ، و یکی دیگه در دست چپش بود و سرش به سمت پایین خم می شد . آب از کوزه ها سرازیر می شد و دور و برش می ریخت . از همه عجیب تر تراشیده شدن شکل چشم هاش بود که با نگاه عمیقی به چشم های آدم خیره می شد . انگار که واقعاً یه انسان واقعی رو گچ زده بودند و زنده زنده مسجمه اش کرده بودند . به هر حال مطمئن بودم فقط غرق وهم شده بودم . چون هیچ انسانی در جهان وجود نداره که بالای سه متر قد و وزنی به اندازه نیم تن داشته باشه .
***
وقتی برنامه های مهمانی رو می دیدم هیجان درونم بیشتر می شد . کنسرت های مختلف با خواننده های معروف داشتند ، تئأتر های زیبا بود . برنامه های شعبده بازی . پخش فیلم های معروف و تماشایی ، و خیلی چیز های دیگه که اگه بگم دلتون بیشتر از این آب می شه . من هم که دوست ندارم هیچکسی رو زجر بدم . اما بگذارید این رو هم بگم ، هر غذایی هم که در نظر داشته باشید وجود داشت ، هر چیزی که بخواید در منو نوشته شده بود .
بعد از اینکه آیدا با خواننده مورد علاقه اش حرف زد و ازش امضا و عکس یادگاری گرفت ، تصمیم گرفتیم به داخل ساختمان بریم .
از پنج پله کوتاه بالا رفتیم و نزدیک در شدیم . فقط یه در بزرگ وجود داشت و رو به روش دو نگهبان قوی هیکل و درشت اندام ، با قد بلند و عینک های دودی به چشم زده ایستاده بودند . برخلاف مهماندار ها کت و شلوار با پیرهن مشکی پوشیده بودند که اگه در دل تاریکی قرار می گرفتند بطور کامل استتار می کردند .
بدون هیچ عکس العملی از طرفشون ، وارد ساختمان شدیم . از در اول که رد شدیم به در اتوماتیک شیشه ای دوم رسیدیم که به سمت چپ و راست باز می شد . قبل از اینکه وارد بشیم سرم رو نزدیک گوش آیدا بردم و گفتم :
- فکر کن دوباره با چی رو به رو بشیم ... .
بدون هیچ حرفی به راهمون ادامه دادیم و وارد شدیم . اما وقتی وارد شدیم دوباره جلوی در ، پاهامون به زمین چسبید . خــــدای مــــن . این دیگه چیه ... . کلمه ی بی نظیر و شگفت انگیز در حد وصفش نیست ، چیزی فراتر از این رو باید براش گفت .
یه تالار خیره انگیز که زبونم رو بند آورده . رو به رومون یه بار به صورت نیمه دایره هست و رو به روش چند صندلی قرار داره . کنار دو طرف این بار ، دو در آسانسور هم هست . گوشه اتاق ها هم راه پله هایی که به طبقه بالا و پایین می خوره .
سمت راستمون یه چیزی شبیه به موزه تاریخ طبیعی هست ، جعبه های شیشه ای که درونشون موجودات زنده گذاشتند و مرد با لـ*ـذت تماشاشون می کنن . سمت چپمون هم کلکسیونی از هر چیزی که بگید هست . مجسمه ، وسایل زینتی ، عتیقه ، هر چیزی که در ذهنتون بگذره . لوستر های فوق العاده زیبا که تابش نورشون حتی بهتر از نور خورشید چشمان آدم رو باز می کنه .
چشمان بهت زده آیدا از مار ها و موجودات موضی درون جعبه های شیشه برداشته نمی شد . یک مرتبه پاهاش به راه افتاد و بدون اینکه نگاهی بهم بی اندازه گفت :
- من می رم اون سمت ... . می خوام ببینمشون .
با صدای مردی با یونیفورم خدمتکار ها از همون قسمت متوجه شدم سِمَتی مانند راهنما داشت و در مورد حیوانات صحبت می کرد . اما من ابتدا به طرف مجسمه ها رفتم که بدجور توجه ام رو بهشون جلب کرده بود . وسط های تالار چند تا مجسمه دقیقا شبیه آدم بود . هم قد و قواره و بسیار طبیعی ... . اول به اونی که چند قدم بیشتر باهام فاصله نداشت رفتم .
شکل یه پسر بچه ده ساله بود . موهای کوتاه داشت و دهانش باز بود . نگاه نگرانش بقدری طبیعی بود که انگار از وحشت کمک می خواست . عجیب تر از اون پایین تنه اش بود . کاسه زانو ای نداشت و از ران تا مچ بطور کامل صاف بود . مچ پاهاش هم یه چیزی شبیه به سم بود . دست راستش رو به جلو آورده بود و عجیب تر از اون انگشت هاش به وسیله پرده ای به هم چسبیده بودند .
دلم می خواست مجسمه ساز این کودک رو از نزدیک ببینم . چقدر خلاق بود و در کارش تبحر داشت .
این رو رها کردم و به طرف یکی دیگه رفتم . مجسمه بعدی یه زن جوان و خوش اندام بود . با کودکی آویزان در دست چپش بود که این بچه فقط دست راست و پای چپش رو داشت . این یکی مبهم تر بود . از تماشاش ابرو هام در هم می رفت . چون زن ، لبخند ملیحی از خوئشحالی داشت و نگاه تیزه و خیره انگیز به بچه دوخته شده بود . بدون اینکه متوجه بشم مدت زیادی بهش زل زده بودم و حس عجیبی ازش پیدا می کردم . با اینکه هیچ صدایی ازش بیرون نمی اومد ، ولی از ته دل این سنگ قهقهه های خوشحالی سنگ دلانه و خبیثانه ای به گوشم می رسید . چی در ذهن خالق برای ساختن این نماد دلهره آور می گذشت ؟
آخرین ویرایش: