کامل شده رمان انتقال به خانه ی شیطانی | zeinab_jokal کاربر انجمن نگاه دانلود

چه نظری را به رمان می دهید؟

  • عالی و هیجان انگیره ادامه اش رو بده

    رای: 21 77.8%
  • قابل قبوله..

    رای: 6 22.2%

  • مجموع رای دهندگان
    27
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeinab_jokal

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/17
ارسالی ها
964
امتیاز واکنش
12,422
امتیاز
714
سن
22
محل سکونت
پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
[HIDE-THANKS]

پست سی و نه



مامان با چشمای اشکی به رفتار آرالیا نگاه می کرد.بابا با صدای کلافه طوری که سعی می کرد آرالیا رو بین دستاش نگه داره رو به من گفت:
_ملیا برو در اتاقت رو باز کن.
از همچی می‌ترسیدم حتی راه رفتن یک قدمی به تنهایی در این خونه دل و جرئت می‌خواست با عقلم برای رفتن و نرفتن می‌جنگیدم که صدای عصبی بابا منو هول کرد
_ د برو دیگه...
از جام با ترس بلند شدم از بابا و آرالیا که در آغـ*ـوش بابا تقلا می کرد گذشتم و به سمت پله ها دویدم در اتاق خودم رو هل دادم و به سرعت پایین اومدم بابا نزدیک پله ها بود داشت آرالیا رو به سمت بالا می کشید.به طرف مامان که وسط سالن با نگرانی به بابا و آرالیا نگاه می کرد رفتم و در آغوشش جای گرفتم.
صدای بسته شدن در،در خونه پیچید صداهای عجیب آرالیا واقعا برام بیش از عجیب شده بود آرالیا چرا اینطور شده؟ یه فشار عصبی؟ نه نه اصلا محاله.اصلا ممکنه یه روح باشه؟ ولی مامان میگه یه روح نمیتونه سرگردن باشه اگه اینطوره که مامان می‌تونست در هر ساعت و در هرجا مامان ویکتوریا رو ببینه.موجودی غیر از روحه.یعنی موجوده؟ هر فکری می کردم به نتیجه ای نمی رسیدم ذهنم تشویش داشت دیگه صدای عجیب و تیز آرالیا داشت برای همه یه عادت میشد ولی تا کی؟ آرالیا تا کی باید همینطور بمونه؟ خسته شدم از افکاری که به هیچ جا قد نمی‌کشید و اخر عاقبت افکارم میشه کوبیدن آب در هاون...
مامان بشقاب رو با خستگی جلوی بابا روی میز گذاشت و چند قدم دورتر شد که بابا صندلی اش رو عقب کشید دست مامان رو گرفت و با لحن تندی گفت:
_ماریا کجا؟
مامان چشمانش را با خستگی بست و بعد از کمی مکث گفت:
_ میرم استراحت کنم.
بابا دست مامان رو رها کرد از جاش بلند شد دستش رو پشت صندلی گذاشت و رو به مامان گفت:
_بیا بشین ماریا.
لحن آمرانه اش برای اولیین بار منو ترسوند به مامان خیره شدم مامان با چشمان پف کرده از گریه نیم نگاهی به بابا انداخت و گفت:
_اشتها ندارم میخو...
_گفتم بیا بشین.
صدای بابا بالا رفته بود سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با چنگال در بشقاب شدم از اتفاق های جدید می ترسیدم برای چند لحظه سکوت تمام فضا رو گرفت آروم سرم رو بالا بردم مامان آروم به طرف بابا چرخید و به طرفش قدم برداشت رو به روش با فاصله ی کم ایستاد خیره در چشمان بابا بود نگاه طولانی اش خیلی حرف داشت هیچکی حرف نمی‌زد مامان لباش رو تر کرد و با صدای آروم گفت:
_میدونی پیتر...شاید این اواخر این واقعیت رو پذیرفته بودم که آرالیا دخترم دیوونه شده.دیگه مثل اول نیست؛ولی حالا میبینم سخت در اشتباه بودم اونی که دیوونه است دخترم نیست همسرمه...
حرفاش برام خیلی تعجب آور بود نمی‌تونستم باور کنم این حرفا از زبون مامان باشه اونم برای بابا؟! به بابا خیره شدم سکوتش طولانی شد معنی سکوت عجیب امروز رو نمی‌فهمیدم. بابا چشماش رو تنگ کرد و رو به مامان با لحنی شمرده و آرام گفت:
_تو فکر میکنی من دیوونه‌ام؟
مامان سرش رو تکون داد و گفت:
_بله.
بابا به طرف میز برگشت دوتا دستاش رو بلند کرد و میز رو بلند کرد باعصبانیت کوبید و گفت:
_ د اشتباه فکر می‌کنی لعنتی...اشتباه.
مامان از رفتار یهویی بابا هینی کشید و دستش روی دهانش گذاشت.تمام محتویات میز بر زمین افتادن صدای شکستن بشقاب و لیوان حس بدی رو بهم منتقل می‌کرد یه حس بد از اتفاق خیلی بد...



[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    22
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]


    پست چهل


    ترس من رو رها نمی کرد.من محکوم بودم که باگذر زمان شاهدتغییر شخصیت های نزدیک ترین آدمای زندگیم باشم.
    _ولی پیتر این تویی که متوجه منظورم نمیشی یا...
    بابا سرش را به طرف مامان چرخاند چشمای به خون نشسته اش بیش از هر چیز فضا رو متشنج می کرد! دو قدمی به مامان نزدیک تر شد و با لحنی آرام ولی محکم گفت:
    _ماریا،یا چی؟
    مامان چشم از روی بابا گرفت و به عقب چرخید خواست قدمی برای بیرون گذاشتن از آشپزخونه بذاره که بابا مانند ببر زخمی جلوش پرید و با صدای دورگه ای فریاد زد:
    _یا چی؟ جواب منو بده.
    از لرزش شونه های مامان متوجه ترس درونی اش شدم.مامان من ضعیف بود شکننده بود می دونستم این رفتاراش و کل کل کردن با بابا همش تظاهر به قویی بودن می کرد.
    _ پیتر برو کنار.
    بابا چشمای سرخش رو تنگ تر کرد و گوشه ی سمت راست لبش رو بالا داد و با صدای پر تحکمی گفت:
    _تا جواب منو ندی موضوع رو به این آسونی تموم نمی کنم مطمئن باش عزیزم.
    _ولی من حرفی برای گفتن ندارم.
    بابا یک تای ابروش رو بالا داد دست راستش را به گونه اش کشید هنوزم خیره به چشمان مامان بود که در یک حرکت سریع دست چپ مامان رو به سمت عقب پیچوند و با دست دومش چونه ی مامان رو فشرد. از دیدن این حرکت ناگهانی جیغ خفه ای کشیدم و از صندلی پایین اومدم خواستم به سمت مامان و بابا قدم بردارم ولی پام تکون نمی خورد چشم به مامان که با التماس اسم بابا رو صدا می زد دوخته بودم ولی پام انگار به زمین چسبیده بود سرم رو با عجله به سمت پام کنار پایه ی صندلی چرخوندم.با دیدن دستانی زخمی و ترک خورده و کبود که پاهایم رو قفل کرده بودن با وحشت مردمک چشمانم رو کمی بالاتر سوق دادم چهره ی ترسناک آرالیا من رو از خود بی خود کرد جیغ بلندی کشیدم و سعی در آزاد کردن پام بودم با چشان گشاد شده اش که حالا سفید ی چشماش زرد شده بود به من خیره شده بود لبخند پهنی بر لب های زخمی و ترک خورده اش قرار گرفته بود که دندون های کثیفش را نشان می داد!دیدنش اونم در نزدیکی ام اشکم رو سرازیر کرد تقلا برای آزاد کردن پام از بین دستای نیرومندش بی فایده بود جیغ می زدم و اسم مامان و بابا رو صدا میزدم.در یک لحظه صدای ترسناک آرالیا از سمت راست اومد سرم رو به اون سمت چرخوندم از چیزی که دیدم تپش قلبم بالا گرفت حس می کردم ضربان قلبم قصد شکافتن گلوم رو داره آرالیا همه جا بود ولی از همه ترسناک تر وجودش بر گردن بابا و کشیدن موهای بابا مانند گرفتن افسار یک حیوان برام وحشتناک بود!
    گلوم از شدت جیغ های دلخراش می سوخت چرا هیچکی کمکم نمی کرد؟ پس مامان و بابا کجا رفتن؟ من چرا هنوزم نمی تونم تکون بخورم؟چرا چشمام روی هم کشیده شدن مثل کسی که پلک هاش رو می کشن تا چشماش روی همچی ببنده حتی چیزی که خودش نمیدونست حقیقته یا توهم...
    با حس سوزش گونه ام چشمای خیسم باز شد من کجا بودم به همه جا نگاه می کردم بابا رو به روم بود مامان کنارم نشسته بود!پس من نشسته ام!؟ به اطرافم خیره شدم اون نبود آرالیای ترسناک چند دقیقه پیش نبود.صدای فریاد بابا زهرم رو ترکوند
    _چه مرگته؟
    هق هق هام اجازه ی هیچ حرفی رو بهم نمی داد می ترسیدم به بابا نگاه کنم چون دیگه احساس امنیت و محبت رو در چشماش،در آغوشش نمی کردم. با کشیدن دستم حس کردم استخوان ارنجم از هم جدا شدن بر زمین کشیده شدم هق هقم برید چشمام رو باز کردمو با التماس اسم بابا رو صدا میزدم.
    _بابایی توروخدا منو نزن بابایی غلط کردم بابایی
    بابا سرجایش ایستاد به طرفم چرخید مامان کنارش قرار گرفت بازوی بابا رو با خشونت زنانه اش کشید و گفت:
    _پیتر ملیا رو ولش کن مگه دیوونه شدی؟
    بابا چشم از چهره ی غرق در اشکم کشید و به مامان نگاه کرد و بلافاصله خنده ی عصبی اش در فضای ساکت خونه پیچید و گفت:
    _بله من خیلی وقت دیوونم یه دیوونه ام در چشمان همسرم...
    مامان برای بار دوم بازوی بابا روکشید و گفت:
    _الان وقت این حرفا نیست بعد در موردش صحبت می کنیم.ملیا رو ولش کن.
    بابا با کف دستش مامان رو به سمت دیوار هل داد ودستم رو به بالا کشید طوری که بر پاهایم ایستادم باز بغضم ترکید وگفتم:
    _بابا خواهش می کنم من رو نزن.
    _باید کاری که با آرالیا کردم رو برای تو هم انجام بدم مطمئنم خوشت میاد.تا از دست همتون راحت بشم.آره آره من باید این کار رو بکنم.
    ومن رو با بی رحمانه ترین شکل ممکن پشت خودش می کشید جیغ هام التماس هام میان فریاد مامان گم شده بودسوزش کف پام،رد خون روی سرامیک حالم رو بدتر می کرد.




    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    22
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]

    پست چهل و یک

    بابا منو به سمت پله ها می کشید سوزش کف پاهام بیشتر شده بود بابا انگشتاش رو با تمام نیرو دور دست ظریفم حلقه کرده بود و بر پوست دستم می فشرد.مامان باز به سمتم اومد با دستم پیرهنش رو گرفتم جیغ می زدم و از مامان برای نجات دادنم از دست بابام التماس می کردم.بابا با دیدن مامان من رو بیشتر کشید و مامان رو برای بار دوم به عقب هل داد،مامان روی زمین افتاد جیغ هام کل فضای خونه رو پر کرده بود بابا من رو از پله ها بالا برد نفسم بنداومده بود گلوم خفه شده بود هنوزم التماس می کردم هنوزم سعی می کردم دستم رو آزاد کنم ولی نمی شد بابای من،بابا پیتر نبود گویی یکی دیگه داشت من رو به سمت اتاق تاریک آرالیا می کشید من از اتاق تاریک می ترسم من نمیخوام اونجا زندونی بشم.صدای قدم های مامان از پله ها میاد بلافاصله بابا در اتاق آرالیا رو باز کرد با جیغ به بابا گفتم:
    _بابا خواهش می کنم نه نه من می ترسم من رو اینجا نذ...
    _پیتر ملیا رو ول کن.
    مامان سعی می کنه بابا رو هل بده ولی موفق نمیشه بابا انگشتاش رو روی دست ظریفم بیشتر فشار داد و با صدای زمختی رو به مامان گفت:
    _ماریا خفه شو برو پایین.
    برای یک لحظه چشمم به پارکت خونی میفته رد خون روی پاهامه! در یک لحظه بابا هلم داد و در اتاق پرتاب شدم صدای ترق تروق استخوان هام رو شنیدم با درد از جام بلند شدم به سمت دراتاق دویدم ولی بابا در رو بست و صدای چرخش کلید برام مثل ناقوس مرگ در گوشم هشدار میده با گریه و التماس به در اتاق کوبیدم و گفتم:
    _بابا خواهش می کنم...مامان،مامان ماریا کمکم کن من از اینجا می ترسم نمیخوام اینجا بمونم مامانی بیا در رو برام باز کن.
    صدای سر و صدا از پشت در میاد
    _پیتر تو دردت چیه؟ملیا می ترسه در رو براش باز کن.
    گوشم رو به در چسبوندم هق هق میزدم دستم رو جلوی دهنم گرفتم و منتظر شنیدن صدای بابا شدم ولی هیچ صدایی از بابا نشنیدم. مامان برای بار دوم با صدای بلند تری داد زد
    _پیتر باتوام میگم در رو برای ملیا باز کن دیو...
    صدای مامان خفه شد و بلافاصله صدای سیلی اومد.سرم رو از در دور کردم
    _دیوونه نیستم.این رو بفهم که من دیوونه نیستم من دارم از شما محافظت می کنم.
    _به این روش؟ دخترات رو هر کدوم تو یه اتاق زندانی می کنی اسمش رو میذاری محافظت؟تو داری اون ها رو با دستات میکشی ولی من اجازه نمیدم پیتر اجازه نمیدم.
    با درد به در اتاق تکیه دادم و آرام سر خوردم بر زمین،همه جا تاریک بود می ترسیدم سکوت در خانه حکم بدی رو برام داشت سوزش کف پاهام قلبم رو فشرده بود با چشمای اشکی ام دنبال روزنه ای نور بودم ولی نبود بابا تمام پنجره ها رو با چوب و میخ کوبیده بود کف دستم روی زمین گذاشتم که با سوزش کف دستم بند بند وجودم از درد پاره شد جیغ خفه ای کشیدم و با درد بر زمین دراز کشیدم هق می زدم حس می کردم صدام رفته رفته ضعیف تر می شد زبونم برای چرخش سنگین ترمی شد بدنم سبک شد با کرختی و تمام زوری که برام مونده بالا نافم رو کشیدم پایین سردم شده بوداشک هام رو با سر انگشتام پاک کردم کف پاهام و دستام نبض میزد از درد،کم کم حس کردم نبض کندتر شد و چشمام به آرامی بسته شدند.



    [/HIDE-THANKS]
     

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    22
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]

    پست چهل دو

    با حس لمس زخم های کف پاهام از سوزش آن ناله ای کردم و چشمام رو با سختی باز کردم چیزی را نمی دیدم یاد وجودم در اتاق تاریک آرالیا افتادم آب دهنم رو با ترس قورت دادم حس می کردم گلوم خیلی خشک شده بود سکوت خانه منو بیشتر مضطرب می کرد تکونی به تن نیمه جانم دادم که متوجه سوزش کف دستم شدم چشمام رو با درد بستم و دستم دیگه ام روی زمین گذاشتم و به آرامی سرجام نشستم.اتاق سرد بود از سرمای فضا لرزیدم خودم رو به عقب کشیدم که به جسمی سخت همچون دیوار برخورد کردم پاهام رو آرام بلند کردم برخورد کف پاهام با پارکت، سوزش رو صد برابر می کرد ولی چاره ای نبود می خواستم از این اتاق تاریک آزاد بشم.با دست به دیوار تقه می زدم تا بلکه به در اتاق برسم با تق تق زدن صدای چوبی خودم رو کنار در کشیدم دست سالمم رو به زمین گذاشتم و بر زانوهام ایستادم و در تاریکی پی کلید برق اتاق بودم دستم روی دیوار می چرخید انگشتانم در جستجو بودن خودم رو بالاتر کشیدم حسش کردم خودش بود. یه بار،دو بار،سه بار روشن نمی شد خسته و نا امید با درد سرجایم نشستم و به دیوار تکیه دادم باز کاسه چشمام غرق در اشک شد دستام روی چشمام گذاشتم تا بیش از این تاریکی مرا نترساند.
    با حس قرار گرفتن چیزی زبر مانند بر روی ساق پام حس کردم قلبم از جا کنده شد پشتم دیوار بود ولی آرزو می کرد نبود و من هی عقب و عقب تر می رفتم! حرکتش روی پاهام نفس رو در سـ*ـینه ام حبس کرد با دست جلوی دهنم رو گرفتم حس بدی داشتم حس کسی که قراره به بدترین شکل در تنهایی و تاریکی محض شکنجه بشه دیگه اون شئ زبر مانند نبود اصلا چی بود؟ از ترس افکارم دوباره دستم روی دیوار حرکت دادم تا به در رسیدم با حس لمس در چوبی تقه ای آرام به آن زدم که کسی دستم رو گرفت! جیغ خفه ای زدم و دستم رو باترس کشیدم قلبم آروم نداشت ضربانش تا گلوم می رسید حس می کردم به خط آخر رسیدم راهی نداشتم دست و پاهام رو جمع کردم و چشمام رو بستم سعی می کردم ذهنم رو از هر فکری آزاد کنم حتما تا چند ساعت دیگه مامان ماریا میاد در رو برام باز می کنه.پاهام رو که کف آن ها از درد گز گز می کرد رو کشیدم زانوهام تا سـ*ـینه ام می رسید خواستم سرم روی زانوهای زخمی ام بذارم که صدای نفس هایی رو به روم شنیدم نفس ها با بی رحمی به صورتم برخورد می کرد و من برخلاف آن از ترس نفس هام در سـ*ـینه ام حبس شد قلبم در آن لحظه از ترس می خواست از سـ*ـینه ام بزنه بیرون به تاریکی اطرافم خیره بودم چشمای اشکی ام رو بستم صدای گریه های آرامم در اتاق تاریک می پیچید و ترس را چند برابر می کرد ناگهان صدای نفس ها متوقف شد و صدای برگ زدن کتابی در اتاق سکوت فضا را به هم ریخت اون لحظه جرِئت هیچ چیزی رو نداشتم حتی جیغ زدن دو دستم را با ترس بر روی دهانم فشردم همه چیز برایم حکم یک شکنجه را داشت شاید مرگ برایم در آن شب خوفناک آسان تر بود...





    [/HIDE-THANKS]
     

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    22
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]


    پست چهل و سه

    صدای برگ زدن کتاب بیشتر و بیشتر شد پاهام رو بیشتر جمع کردم که حس کردم کسی کنار گوش چپم نفس می کشه از ترس ناخن هام رو در گوشت ساق پاهای نحیفم فرو دادم و چشمانم را بستم سـ*ـینه ام از وحشت و اضطراب بالا و پایین می شد کم کم متوجه خش خشی در کنار گوشم شدم خودم رو به سمت راست مایل کردم که کسی در گوش سمت راستم زمزمه کرد:
    _یضوع یایلرانوا یتح مشکیم ورامش مدیم بازع ور نوتمه نیریمب دیاب همه امش...
    از شنیدن صدای مهیب جیغ بلندی کشیدم و از جام بلند شدم و به طرف چپ رفتم سوزش پاهام اون لحظه برام مهم نبود آروم آروم به پشت بر می گشتم و دستام روی گوش هام گذاشتم گریه می کردم از وحشت از تنهایی از درد همانطور به عقب بر می گشتم که ناگهان به چیزی برخورد کردم روی کمر بر زمین افتادم سرم از برخورد با زمین گیج می رفت دستم روی پشت سرم گذاشت حس مایع گرم و غلیظی که از سرم روانه بود رو می کردم خواستم از جام بلند بشم ولی نتونستم تمام تنم درد می کرد تکونی به پاهام دادم که ناگهان پاهام جفت هم کشیده شدن از درد خواستم پاهام رو بکشم ولی نتونستم حس چیزی سنگین روی پاهام زهرم رو ترکوند باز همان برخورد نفس ها صدای خرناس نفس هاش شنیده می شد سرم بیش از قبل گیج می رفت تقلا می کردم بلند بشم پاهام رو آزاد کنم ولی موفق نمی شدم چشمانم جز تاریکی هیچ چیز رو نمی دید جسم سنگین آرام آرام از پاهایم بالاتر آمد تقلاهام بی فایده شد صدای چک چک شکست استخوان از اون موجود می اومد سرم رو به طرفی چرخوندم می ترسیدم هر لحظه بالا و بالاتر می اومد وزن سنگینش روی شکمم حس کردم حالا دیگر قفل شده بودم و نمی تونستم حرکتی بکنم نفس هام بریده بریده بشده بود که وزن سنگینش روی سـ*ـینه ام قلبم رو فشرد حس می کردم دارم فقط یک خواب می بینم چشمانم از گیجی باز و بسته می شد تنم اسیر شده بود قلبم از وحشت تند می تپید و قصدخروج از حلقم رو داشت نزدیک شدن نفس ها و برخوردشان به صورتم حالم رو به هم میزد نفس ها هر لحظه به صورتم نزدیک و نزدیک تر شد نفسم رو از ترس حبس کردم برخورد نفس ها به گردنم بغضم رو ترکوند و باز همان صدای مهیت وحشتناک آرام در گوشم زمزمه کرد:
    _شاب یدعب تکرح رظتنم..
    بلافاصله صدای باز شدن قفل اتاق اومد و صدای نفس های آن شخص قطع شد حرکتی به پاهام دادم آن موجود سنگین رفته بود دستی به سرم گرفتم و از جام بلند شدم باید در این تاریکی دنبال در می گشتم صدای باز شدن در اتاق اومد کم کم در باز شد و روشنایی اندکی در اتاق پدید اومد از خوشحالی برای رهایی از این وحشت از جام بلند شدم و با پاهای لرزان از اتاق خرج شدم و بلافاصله در پشت سرم به آرامی بسته شد. به سمت پله ها رفتم سرم گیج می رفت دست به دیوار گرفتم و آرام از پله ها سرازیر شدم سالن غرق در سکوت بود می خواستم به بیرون از خانه پناه ببرم شاید بابا اگر من را می دید باز من رو در اتاق زندانی می کرد از آخرین پله پایین امدم به سمت در سالن رفتم زخم های پاهام گز گز می کرد قسمتی از سرم می سوخت.دست خونی ام رو به سمت دسته ی در سالن دراز کردم خواستم در رو باز کنم که صدای تیز تلفن خانه من رو از جا پروند.از ترس دست خونی ام رو به عقب کشیدم و از ترس دیدن بابا خودم رو به آشپزخونه رسوندم و زیر میز غذاخوری پنهون شدم.




    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    22
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]

    پست چهل و چهار

    صدای تیز تلفن قطع شد و لحظاتی بعد بار دیگه شروع به زنگ خوردن کرد متوجه صدای باز و بسته شدن در اتاق شدم.از ترس دستم روی دهنم گذاشتم باز صدای تلفن قطع شد و قبل از هر چیزی صدای بابا به گوشم رسید
    _بله؟
    _...
    _خانم ایزابلی دخترم دیگه به روانشناس احتیاجی نداره ممنون.
    _ ...
    _ نه ولی حال آرالیا خوب شده و نیازی به دکتر نداره.
    _ ...
    _گفتم و باز هم تاکید می کنم دخترم حالش خوبه و دیگه به هیچ دکتری نیاز نداره بای.
    صدای گذاشتن گوشی بر روی تلفن نشون از قطع تماس می داد.سوالی ذهنم رو مشغول کرده بود که این وقت شب چرا خانم ایزابلی به ما تماس گرفت؟ و بابا چرا بهش دروغ گفت؟ از شنیدن نزدیک شدن قدم هایی به آشپزخونه نفسم رو در سـ*ـینه ام حبس کردم و دو دستم رو بر روی دهنم گذاشتم. بابا وارد آشپزخونه شد و یخچال رو باز کرد نور یخچال آشپزخونه رو روشن کرد. صدای مکالمه یهویی بابا منو شگفت زده کرد.
    _برو گمشو تو نمی تونی همچین غلطی بکنی.
    کمی سکوت کرد سپس با لحن عصبانی غرید
    _من اون رو بستم نمی تونه خودش رو آزاد کنه نمیتونه.
    ...
    _گفتم بروگمشو.اون یه بی عرضه اس نمی تونه و قدرت این کار رو نداره.
    بعد از اتمام حرفش بلافاصله لیوان آب روی میز کوبید و صدای چک چک آب از میز تا زمین شنیده شد از ترس اینکه بابا خم بشه و متوجه من بشه قلبم فشرده شد. بابا لعنتی زیر لب گفت پاهاش به سمت میز نزدیک تر شد که ناگهان صدای تیز تلفن باز به گوش رسید.بابا بدون هیچ حرفی از آشپزخونه خارج شد که صدای قدم های شخص دومی از سالن شنیده شد و صدای بلند بابا پیچید
    _ملیا نه نر..
    قبل از اینکه بابا حرفش رو کامل کنه صدای تلفن قطع شد و صدای پرتحکم مامان شنیده شد
    _الو خانم ایزابلی لطفا هر چه زودت...
    صدای برخورد محکم گوشی بر روی تلفن شنیده شد و بابا با عصبانیت فریاد زد
    _ماریا چرا جواب دادی؟!
    _جواب دادم چون دارم به این موضوع پی می برم دیوونه شدی.
    بابا با کمی ملایمت گفت:
    _ماریا داری اشتباه فکر می کنی من هر کاری که تا حالا کرد...
    _خواهشا دیگه نمیخوام صدات رو بشنوم تو...تو دیگه برام اون پیتر سابق نیستی.
    _ولی دوستت دارم ماریا من هر کاری کردم فقط بخاطر تو و برای حفظ سلامتی ات بود باورکن
    _این احمقانه ترین کاریه که می کنی خریته محضه می فهمی پیتر این که دوتا دخترام رو در اتاق تاریک زندانی کردی فکر می کنی من میتونم به آرامش ابدی برسم؟
    _تند نرو ماریا اون ها به سرشون زده مگه خودت نبودی می گفتی دیگه نیازی به روانشناس نداریم پس چرا الان جوابش رو دادی؟
    _اون زمانی که این حرف رو زدم پیتر بود که حامی دختراش بود و این به من القا می کرد که پیتر دخترش رو کمک می کنه ولی حالا همچی بر خلاف شد نه پیتر اون پیتر قبلی هست و نه آرالیا حالش بهتر شد.
    _اگه مشکلت فقط دختراس همین الان می...
    برای سومین بار صدای تلفن در خانه پیچید هیچکی حاضر به جواب نبود ولی صدای یهویی پر صلابت مامان حتی من رو به تعجب انداخت.
    _ خانم ایزبلی اگه جون مریض هاتون براتون مهمه لطفا به منطقه ی هاول خیابان...
    صدای مامان قطع شد و بلافاصله صدای بلند بابا شنیده شد
    _بفرمایید خانم ایزابلی؟
    _ ...
    _میشه بدونم دلیل پافشاری از حال آرالیا چیه؟
    _ ...
    _ولی حالا آرالیا خوبه تنها فقط میشه گفت دیوانه تر شده.
    _ ...
    _عذر می خوام خانم ایزابلی من نمی تونم بذارم آرالیا با شما حرف بزنه چون غیر ممکنه.
    _ ...
    _منظورتون رو متوجه نمیشم
    _...
    _مثلا چه چیزی برای پنهون کردن وجود داره؟
    _...
    _باشه باشه آدرس رو یاداشت کنید.
    و لحظاتی بعد
    برای بار آخر صدای تلفن قطع شد.
    از اینکه فهمیدم خانم ایزابلی میخواد بیاد اینجا خوشحال شدم او تنها کسی بود که احساسات ترس و استرس من رو درک می کرد.کمی به عقب لم دادم که کمرم به پایه ی میز برخورد کرد و میز صدا داد.از ترس اون لحظه نمی دونستم چه واکنشی نشون بدم
    _پیتر تو صدایی شنیدی؟
    _نه.نمیدونم شاید
    _ولی من شنید...
    _بشین ماریا چیزی نیست.
    نفس راحتی کشیدم و خودم رو آروم جمع کردم و با احتیاط جلوی دهنم رو گرفتم. از سکوت طولانی خونه حس می کردم حتی صدای نفس هام شنیده می شد.





    [/HIDE-THANKS]
     

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    22
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]

    پست چهل و پنج


    صدای جیغ لاستیک های ماشین خبر از امدن خانم ایزابلی می داد اندکی بعد صدای زنگ خونه در فضا پیچید از زیر میز پاهای بابا رو دیدم که به سمت در حرکت می کرد سرم رو بیشتر خم کردم که بتونم ببینم که صدای پاشنه ی کفشی بر روی پارکت چوبی خونه پیچید پاهای خانم ایزابلی و پشت سرش پاهای مردی دیده شد با تعجب سرم رو بیشتر خم کردم ولی نتونستم چهره شون رو ببینم صدای سلام خانم ایزابلی با مامان کم شنیده میشد دستی به گوشام کشیدم اینجا چه خبر بود چرا خانم ایزابلی با صدای بسیار آرومی حرف می زد؟ صدای بلند مامان رو شنیدم

    _خانم ایزابلی راحت باشید نیازی به آروم حرف زدن نیست باور کنید ما مدت هاست که آرامش رو در این خونه نچشیدیم مخصوصا این اواخر...

    _خانم کلوز من واقعا خیلی شرمنده ام که این وقت شب مزاحم شما شدم ولی موضوع بسیار مهمی بود ونمی شد حتی تا نیم ساعت دیگه صبر کرد.

    صدای بلند بابا جوابگوی خانم ایزابلی قبل از جواب مامان بود.

    _خانم ایزابلی اگه درمورد آرالیاس که من پشت تلفن هم گفتم که حالش بهتر شده و دیگه نیازی...

    _باید ببینمش.

    کمی سکوت برقرار شد سپس بابا گفت

    _ببخشید ولی من به شما این اجازه رونمیتونم بدم.

    _ولی من می خوام ببینمش.

    _گفتم که خانم ایزابلی...

    مامان میان حرف بابا پرید و گفت:

    _میخوای بگم چرا اجازه نمیدی آرالیا رو ببینه؟

    صدای خانم ایزابلی به گوش رسید

    _خواهش می کنم اگه اتفاقی افتاده من هم در جریان بذارید من دکترش هستم و باید بدونم چی میشه و چه بلایی سر آرالیا اومده.

    _این یه موضوع شخصیه خانم ایزابلی

    _ولی من دکترش هستم.

    _از این پس فکر کنید که بودین تمام.

    بازهم سکوت حکم فرما شد که صدای آن مرد همراه خانم ایزابلی شنیده شد

    _الان اصلا وقت مناسبی برای بحث نیست خانم ایزابلی دکتر دخترتون هستند و لازم می دونن الان دخترتون رو ببینند.اگر موضوع بسیار مهمی نبود هیچوقت در این وقت شب اقدام به خونه ی شما نمی‌کردن.

    _پیتر آرالیا و ملیا رو توی اتاق زندانی کرده خانم ایزبلی زیر پاتون رونگاه کنید.رد خون رو ببینید این رد خون دخترم ملیاس که پیتر اون رو زد و در اتاق تنها و در تاریکی با جیغ و فریاد و التماس زندانی کرد.

    _ولی آقای کلوز چرا با دختراتون همچین کاری کردین؟دلیلش چیه؟

    _دلیلش دیوانگیه.

    _آقای کلوز الان اصلا وقت مناسبی برای این حرفا نیست خواه...

    صدای آن مرد غریبه باز در خانه پیچید.

    _آقای کلوز بفرمایید جواب سوال خانم رو بدین ما وقت زیادی نداریم.

    صدایش عصبانیت داشت و من رو کنجکاو می کرد بدونم دلیل این همه اصرار برای دیدن آرالیا اونم در این وقت شب چیه.

    _آقای محترم میشه بدونم دلیل دیدن آرالیا چیه؟

    _همچی رو بهتون توضیح میدیم فقط اجازه بدین خانم ایزبلی آرالیا رو ببینه.

    _من تا ندونم دلیلش...

    _آقای کلوز شما از چی می ترسید؟

    بابا کمی مکث کرد و سپس با صدای ملایمی گفت:

    _ترس؟من از...چیزی نمی ترسم فقط باید بدونم د...

    _حتما به شما میگیم فقط حالا اجازه بدین خانم به دیدن آرالیا بره.

    صدای خانم ایزبلی شنیده شد

    _اگر آرالیا برام مهم نبود الان اینجا نبودم.عجله کنید خواهش می کنم

    _دنبالم بیاید.

    صدای چک چک بلند پاشنه کفش خانم ایزبلی با حرکت زیاد شنیده می شد و انعکاسش در خانه می پیچید.سرم رو بیشتر خم کردم خانم ایزبلی رو دیدم جلوتر از همه پله ها رو بالا می رفت.دلیل این همه اصرار و عجله رو نمی دونستم خیلی کنجکاو بودم آرام بر زمین لم دادم ومشغول جویدن پوست لبم شدم چشمم رو به پله ها دوخته بودم.صدای باز شدن در اتاق از بالا شنیده شد تمام تنم در اون لحظه گوش شد منتظر شنیدن صدای ترسناک آرالیا بودم که صدای بلند مامان که کمی از فریاد نبود شنیده شد.

    _پیتر آرالیا کجاست؟؟





    [/HIDE-THANKS]
     

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    22
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]

    پست چهل و شیش

    صدای مامان بالا رفت با داد گفت:
    _پیتر آرالیا دخترم کجاست؟
    _آ..آروم باش ماریا...
    صدای خانم ایزابلی شنیده شد
    _آقای کلوز پس آرالیا کجاست؟
    _باور کنید همین جا بود من خودم دست و پاهاش رو با طناب به صندلی بستم دراتاق روقفل کردم.
    با تعجب به حرفاشون گوش می دادم برام عجیب بود یعنی آرالیا کجاست؟ممکنه مثل من در براش باز شده باشه و الان همین جا در خونه پنهون شده باشه؟!
    صدای خانم ایزابلی رشته افکارم رو قیچی کرد
    _م..ملیا،ملیا کجاست؟؟؟
    _اتاق آرالیا.
    صدای پاشنه ی کفش خانم ایزبالی حتما از طبقه بالا هم شنیده می شد.حالا من در خونه پنهون شدم ولی آرالیا کجاست؟ یعنی آرالیا ممکنه مثل من از اتاق خارج شده؟باز صدای تشویش و فریاد و اضطراب بلند شد.صدای سرازیر شدنشون از پله ها صدای گریه های مامان صدای بابا همچی در هم قاطی شده بود.حالا آن مرد غریبه را به خوبی دیدم بر پله ها ایستاده بود و خونه رو به طرز مشکوکی نگاه می کرد به پشت سرش چرخید به دیوار خیره شد سرش رو جلوتر برد و با دقت زیاد به لکه خونی که هنگامی از اتاق خارج شدم ودستم رو به دیوار گرفتم خونی شد نگاه می کرد. ناگهان کتش را باز کرد و بی سیم را خارج کرد آن را نزدیک دهانش برد و گفت:
    _رابل تامیس به گوشم...رابل تامیس
    _بله قربان؟
    _موضوع هنوز در اجرای تحقیق است شما هم یگان را خبر کنید در حال بررسی باشید و هر اطلاع جدیدی به شما رسید من رو خبر بدین.
    _چشم قربان.
    صدای پر استرس و نگران بابا اومد
    _شما دیگه کی هستین؟ خانم ایزابلی شما...
    _آقای کلوز شما گفتین که دخترتون حالش خوبه و دیگه نیاز به دکتر نداره ولی دخترتون...اوه عذر میخوام دختراتون الان کجا هستند؟
    صدای گریه ی مامان اوج گرفت بابا هیچی نگفت که آن مرد باز ادامه داد
    _آقای کلوز ما موظفیم بدونیم دختراتون در این لحظه کجا هستند.اگر چند دقیقه پیش فقط بخاطر دیدن دخترتون اومدیم و بعدش مرخص بشیم ولی حالا تا اون ها رو نبینیم و از سلامتیشون مطمئن نشیم مجبور میشم تشکیل پرونده...
    _خواهش می کنم باور کنید من آرالیا و ملیا رو در اتاق حبس کردم.
    _ولی حالا نیستند.
    صدای خانم ایزابلی کمی بالاتر رفت
    _آرالیا...ملیا گر اینجا هستید و از ترس هر چیزی پنهان شدین خواهش می کنم لطفا خودتون رو نشون بدین ازهیچی نترسید ما در کنارتون هستیم.آرالیا،ملیا صدام رو می شنوید؟مامان ماریا داره گریه می کنه اون حالش خوب نیست اگه دوستش دارین بیاین.
    صداها برام تداعی می شد صدای گریه ی مامان هق هق هاش بخاطر نگرانی اش، قلب مامان،مامان مامان مامان.من دوستش دارم خیلی دوستش دارم ولی اگه خودم رو نشون دادم و بابا پیتر باز منو در اتاق تاریک خوفناک آرالیا زندانی کرد چی؟اگه باز منو تو اون اتاق ترسناک تنها گذاشت چی؟ولی اگه من الان بیرون نرفتم و قلب مریض مامان رو شکستم همچی به خیر می گذره؟اول یا آخرش من از زیر میز بیرون میام ولی آخرش کجا میرم؟
    هنوزم صداهای التماس خانم ایزابلی و بابا شنیده می شد ولی در افکارم غرق بودم نمی دونستم چی میگن هنوزم خیره به افق بودم.آروم از جام بلند شدم هاله ای از اشک جلوی دیدم رو در تاریکی آشپزخونه گرفته بود.از زیر میز خودم رو کشیدم و با سختی از جام بلند شدم آخ که تماس کف پاهام با زمین چه درد سوزناکی هست.دستم رو به دیوار گرفتم و لنگان از آشپزخانه بیرون اومدم و با صدای خش داری از جیغ در آن اتاق وحشت گفتم:
    _من اینجام.





    [/HIDE-THANKS]
     

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    22
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]

    پست چهل و هفت


    همه به طرفم برگشتند، مامان و خانم ایزابلی به طرفم دویدن و مامان همونطور که اشک پهنای صورتش رو گرفته بود سرم رو در سـ*ـینه اش فشرد و گفت:
    _ ملیا عزیز مامان کجا بودی؟!
    هنوز جواب مامان رو ندادم که آروم دوتا دستاش رو از دور کمرم باز کرد دستاش روی کتفم گذاشت چند سانت خودش رو از من دور کرد و با دقت نگام کرد و با لحنی دلسوزانه تر این بار گفت:
    _ملیا چرا سر و صورتت خونیه عزیز مامان؟
    به دستای خونی ام نگاه کردم و گفتم:
    _ من می‌ترسم مامان خیلی میترسم.
    مامان بغضش ترکید و من رو در آغوشش کشید.حالا که در آغـ*ـوش امن مامان هستم تازه عمق ترس رو درک کردم اتاق تاریک، برخورد نفس های سنگین یک شخص،همچی برام تداعی می‌شد.
    _ملیا عزیزم تو میدونی آرالیا الان باید کجا باشه؟
    صدای ظریف و آرام بخش خانم ایزابلی بود که در نزدیکی ام شنیده شد.سرم رو از سـ*ـینه ی مامان جدا کردم و با صدای آرومی و چشمانی خیره به زمین گفتم:
    _نه!
    _عزیزم ملیا اگه میدونی و...
    _ من چیزی نمی‌دونم خواهش می‌کنم منو باور کنید من آخرین باری که آرالیا رو دیدم دیروز صبح بود که بعدش...
    _که بعدش چی ملیا؟
    از آغـ*ـوش مامان جدا شدم رو به روش قرار گرفتم و گفتم:
    _که بعدش آرالیا دیوونه شد و بابا اون رو با طناب بست و به اتاق من برد.
    صدای بابا به محض اتمام حرفم بلند شد
    _شنیدین خانم ایزابلی که من حقیقت رو میگم.
    بابا خودش روی مبل تک نفره پرت کرد و پنجه اش دجرا در موهایش کشید و به زمین خیره شد آن مرد غریبه به طرز عجیبی بهم نگاه می کرد از نگاهش ترسیدم که خانم ایزابلی یک قدم به من نزدیک تر شد و گفت:
    _ملیا عزیزم نترس
    و سپس دستش را به سوی آن مرد دراز کرد و باز ادامه داد
    _ایشون سروان بیکر آرمز،همسر من هستند.
    آن آقا چشم از من گرفت به طرف بابا چرخید و گفت:
    _آقای کلوز شما مطمئنید چیزی رو دور از ما مخفی نمی‌کنید؟
    بابا سرش را بلند کرد به آن مرد خیره شد سپس از جاش بلند شد و با عصبانیت گفت:
    _منظورتون چیه!؟ شما فکر می‌کنید مثلا من دخترم رو زنده به گور کردم؟ این تهمت ها عادلانه نیست آقای سروان.
    _آقای کلوز من چنین قصدی نداشتم و هیچ تهمتی نزدم جز یک پرسش که شما باید پاسخگوش باشین چه در خونه چه در کلانتری.
    بابا خواست حرف بزنه که خانم ایزابلی میان حرف پرید و گفت:
    _خواهش می کنم ما وقت بسیاری نداریم لطفا تک تک خونه رو با همکاری باید جستجو کنیم شاید جایی پنهان شده باشه شاید هم...
    گریه مامان بعد از اتمام حرف خانم ایزابلی شدت گرفت و مرا در آغوشش فشرد.صدای خانم ایزابلی و بابا شنیده می‌شد ولی بیشتر توجهم سمت صدای گریه‌ی مامان بود؛ آن ها در تمام زوایای خونه سرک می کشیدن و اسم آرالیا رو صدا میزدن ولی دریغ از یک جواب از جانب آرالیا.
    خانم آرالیا کلافه دستی به موهای طلایی رنگ زیبایش کشید موهایش را با دو دستش به سمت بالا جمع کرد سپس بعد از کمی مکث آن ها را رها کرد سرش را تکان داد و گفت:
    _مثل اینکه آب شده رفته تو زمین! من واقعا نمی‌خوام شما رو نگران کنم ولی احتمالا آرالیا خونه نباشه؛ شما یادتون نمیاد از اتاق صداش رو شنیده باشین مثلا؛ عصر یا شب...
    _ بابا عصبی به دیوار تکیه داد و گفت:
    _دهنش رو بسته بودم! ولی هنوز نمی‌تونم باور کنم آرالیا از اتاقی که قفله خارج بشه بدون اینکه حتی قفل در شکسته باشه؛ من حتی پنجره ها رو با میخ بستم،لامپ اتاق رو خاموش کردم آرالیا رو طناب به صندلی بستم و...
    آقای آرمز که مشغول دید زدن پله ها بود سرش را به طرف بابا چرخاند و میان حرف بابا پرید و گفت:
    _چرا چنین کاری رو کردی؟
    خانم ایزابلی بر روی مبل نشست و گفت:
    _آقای آرمز داستانش مفصله ولی انکار نمی‌کنم که یه جاهایی آقای آرمز مقصره و نباید با خشونت رفتار می‌کرد آرالیا یه مریضه.
    مامان من رو از آغوشش جدا کرد و گفت:
    _میرم آب بخورم.
    آقای آرمز کنار خانم آیزابلی بر روی مبل نشست آرنج دستاش بر روی زانوی پاهاش گذاشت و به کف زمین خیره شد؛ اندکی سکوت برقرار شد که آقای آرمز با عجله از جاش بلند شد و رو به بابا که هنوز به دیوار تکیه داد بود؛ گفت:
    _من باید به اتاقی که آرالیا در اون حبس شده بود، برم فکر می‌کنم متوجه چیزی شدم.
    و به سرعت از پله ها بالا رفت.





    [/HIDE-THANKS]
     

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    22
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]


    پست چهل و هشت

    خانم آیزابلی پشت سر آقای آرمز به سمت پله ها دوید مامان شتاب زده از آشپزخونه بیرون اومد و بدون هیچ حرفی لحظه ای به پله ها خیره شد سپس از پله ها بالا رفت،دیگر فقط من و بابا بودیم بابا خسته و با قدم های شمرده به سمت پله ها حرکت می کرد؛ از فرصت استفاده کردم و قبل از بابا خودم رو به پله ها رسوندم و به سمت بالا رفتم همچی آروم به نظر می رسید آقای آرمز با پاش وسایل ریخته بر زمین را کنار میزد و موشکافانه به همه چیز نگاه می کرد گویی به دنبال چیزی بود،مامان و خانم ایزابلی بابهت به رفتار آقای آرمز نگاه می کردند هنوز به داخل اتاق نرفته بودم اصلا همه جای زمین اتاق صورتی ام رو وسایل شکسته پر کرده بود.بابا از کنارم گذاشت و وارد اتاق شد اقای آرمز با دیدن بابا دستی چانه اش متفکرانه کشید سپس به بابا گفت:
    _آقای کلوز اگر حرف شما درست باشه؛ طبق چیزی که چند دقایقی پیش فرمودین آرالیا رو با طناب به صندلی بست...
    _حرفم کاملا درسته؟
    _ولی آقای کلوز من صندلی در این اتاق می‌بینم ولی طناب کجاست؟
    از سوال ناگهانی و متحیر آقای آرمز چشمانم را به کف سوق دادم چشمانم جستجو گرانه به دنبال طناب زرد رنگی بود که بابا با آن آرالیا را بست.خانم ایزابلی به آرامی از جایش تکون خورد و به صندلی وسط اتاق نزدیک شد دستش را به سمت صندلی دراز کرد که آقای آرمز گفت:
    _مواظب باش نباید به وسایلی که مشکوک هستن دست بزنی.
    خانم ایزابلی بعد از شنیدن صدای آقای آرمز دستش را کشید و به آرامی خیره به زمین جستجوگرانه جلو تر می رفت،مامان بر زمین خم شد و با دست مشغول از هم پاشیدن وسایل شکستنی بود کارش هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد بابا به او نزدیک شد و گفت:
    _ماریا آروم باش عزیز...
    _آخ
    از شنیدن ناله مامان به دستش که خون ازش می‌چکید خیره شدم ترسیدم و پا به اتاق نحس گذاشتم،بابا دستش رو دور کمر مامان گذاشت و گفت:
    _ماریا حالت خوبه؟
    خانم ایزابلی بدون توجه به مامان با قدم های شمرده آرام در اتاق قدم می زد و آقای آرمز به دیوار های اتاق صورتی رنگی که من الان فقط او را سیاه می دیدم،نگاه می‌کرد.سکوت مامان در برابر سوال بابا می دونستم بابا رو ناراحت می‌کنه بابا از اتاق خارج شد.خانم ایزابلی نزدیک پنجره اتاقم ایستاد و بر زمین خم شد.به سمت مامان نزدیک شدم و دستش رو گرفتم کف دستش زخم خراشی افتاده بود ولی حواسش پی دستش نبود و فقط به خانم ایزابلی نگاه می کرد.بابا باز به اتاق آمد در دستش یک چسب زخم بود به مامان نزدیک شد و آن رو بر دستش گذاشت،در همین حال خانم ایزابلی با شئ ریزی در دست از جاش بلند شد و رو به آقای آرمز گفت:
    _میخ!
    آقای آرمز با دیدن میخ در دست خانم ایزابلی به آن نزدیک شد و میخ را از دست خانم ایزابلی گرفت و بلافاصله به پنجره خیره شد و گفت:
    _آقای کلوز گفتین پنجره رو با میخ کوبیدین چوب ها هنوز حصار پنجره هستن ولی میخ ها از جاشون کشیده شدن عجیبه...
    _منظورتون چیه؟
    آقای آرمز دستی به حصار چوبی بر روی پنجره کشید سپس به آرامی سرش را به طرف بابا چرخاند به میخ در دستش خیره شد و با استهزا گفت:
    _توقع که ندارید باور کنم آرالیا این میخ ها رو با ناخن کشیده باشه!
    بابا از حرف آقای آرمز حرفی نزد و تنها به او نگاه می کرد،آقای آرمز چشم از میخ گرفت به بابا نگاه کرد و گفت:
    _چرا ساکتین آقای کلوز؟
    _حرفی برای گفتن ندارم.
    آقای آرمز بر زمین خم شد عکسی را از لا به لای خرت و پرت های ریخته شد برداشت و گفت:
    _آرالیا چند سالشه آقای کلوز؟
    _هجده
    _و ملیا؟
    _چهارده.
    خانم ایزبلی به حرف اومد
    _ممکنه از پنجره فرار کرده باشه؟
    _ارتفاعش زیاده
    _ولی آقای کلوز احتمالا با طناب خودش رو به پایین رسونده باشه.




    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا