[HIDE-THANKS]
پست سی و نه
مامان با چشمای اشکی به رفتار آرالیا نگاه می کرد.بابا با صدای کلافه طوری که سعی می کرد آرالیا رو بین دستاش نگه داره رو به من گفت:
_ملیا برو در اتاقت رو باز کن.
از همچی میترسیدم حتی راه رفتن یک قدمی به تنهایی در این خونه دل و جرئت میخواست با عقلم برای رفتن و نرفتن میجنگیدم که صدای عصبی بابا منو هول کرد
_ د برو دیگه...
از جام با ترس بلند شدم از بابا و آرالیا که در آغـ*ـوش بابا تقلا می کرد گذشتم و به سمت پله ها دویدم در اتاق خودم رو هل دادم و به سرعت پایین اومدم بابا نزدیک پله ها بود داشت آرالیا رو به سمت بالا می کشید.به طرف مامان که وسط سالن با نگرانی به بابا و آرالیا نگاه می کرد رفتم و در آغوشش جای گرفتم.
صدای بسته شدن در،در خونه پیچید صداهای عجیب آرالیا واقعا برام بیش از عجیب شده بود آرالیا چرا اینطور شده؟ یه فشار عصبی؟ نه نه اصلا محاله.اصلا ممکنه یه روح باشه؟ ولی مامان میگه یه روح نمیتونه سرگردن باشه اگه اینطوره که مامان میتونست در هر ساعت و در هرجا مامان ویکتوریا رو ببینه.موجودی غیر از روحه.یعنی موجوده؟ هر فکری می کردم به نتیجه ای نمی رسیدم ذهنم تشویش داشت دیگه صدای عجیب و تیز آرالیا داشت برای همه یه عادت میشد ولی تا کی؟ آرالیا تا کی باید همینطور بمونه؟ خسته شدم از افکاری که به هیچ جا قد نمیکشید و اخر عاقبت افکارم میشه کوبیدن آب در هاون...
مامان بشقاب رو با خستگی جلوی بابا روی میز گذاشت و چند قدم دورتر شد که بابا صندلی اش رو عقب کشید دست مامان رو گرفت و با لحن تندی گفت:
_ماریا کجا؟
مامان چشمانش را با خستگی بست و بعد از کمی مکث گفت:
_ میرم استراحت کنم.
بابا دست مامان رو رها کرد از جاش بلند شد دستش رو پشت صندلی گذاشت و رو به مامان گفت:
_بیا بشین ماریا.
لحن آمرانه اش برای اولیین بار منو ترسوند به مامان خیره شدم مامان با چشمان پف کرده از گریه نیم نگاهی به بابا انداخت و گفت:
_اشتها ندارم میخو...
_گفتم بیا بشین.
صدای بابا بالا رفته بود سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با چنگال در بشقاب شدم از اتفاق های جدید می ترسیدم برای چند لحظه سکوت تمام فضا رو گرفت آروم سرم رو بالا بردم مامان آروم به طرف بابا چرخید و به طرفش قدم برداشت رو به روش با فاصله ی کم ایستاد خیره در چشمان بابا بود نگاه طولانی اش خیلی حرف داشت هیچکی حرف نمیزد مامان لباش رو تر کرد و با صدای آروم گفت:
_میدونی پیتر...شاید این اواخر این واقعیت رو پذیرفته بودم که آرالیا دخترم دیوونه شده.دیگه مثل اول نیست؛ولی حالا میبینم سخت در اشتباه بودم اونی که دیوونه است دخترم نیست همسرمه...
حرفاش برام خیلی تعجب آور بود نمیتونستم باور کنم این حرفا از زبون مامان باشه اونم برای بابا؟! به بابا خیره شدم سکوتش طولانی شد معنی سکوت عجیب امروز رو نمیفهمیدم. بابا چشماش رو تنگ کرد و رو به مامان با لحنی شمرده و آرام گفت:
_تو فکر میکنی من دیوونهام؟
مامان سرش رو تکون داد و گفت:
_بله.
بابا به طرف میز برگشت دوتا دستاش رو بلند کرد و میز رو بلند کرد باعصبانیت کوبید و گفت:
_ د اشتباه فکر میکنی لعنتی...اشتباه.
مامان از رفتار یهویی بابا هینی کشید و دستش روی دهانش گذاشت.تمام محتویات میز بر زمین افتادن صدای شکستن بشقاب و لیوان حس بدی رو بهم منتقل میکرد یه حس بد از اتفاق خیلی بد...
[/HIDE-THANKS]
پست سی و نه
مامان با چشمای اشکی به رفتار آرالیا نگاه می کرد.بابا با صدای کلافه طوری که سعی می کرد آرالیا رو بین دستاش نگه داره رو به من گفت:
_ملیا برو در اتاقت رو باز کن.
از همچی میترسیدم حتی راه رفتن یک قدمی به تنهایی در این خونه دل و جرئت میخواست با عقلم برای رفتن و نرفتن میجنگیدم که صدای عصبی بابا منو هول کرد
_ د برو دیگه...
از جام با ترس بلند شدم از بابا و آرالیا که در آغـ*ـوش بابا تقلا می کرد گذشتم و به سمت پله ها دویدم در اتاق خودم رو هل دادم و به سرعت پایین اومدم بابا نزدیک پله ها بود داشت آرالیا رو به سمت بالا می کشید.به طرف مامان که وسط سالن با نگرانی به بابا و آرالیا نگاه می کرد رفتم و در آغوشش جای گرفتم.
صدای بسته شدن در،در خونه پیچید صداهای عجیب آرالیا واقعا برام بیش از عجیب شده بود آرالیا چرا اینطور شده؟ یه فشار عصبی؟ نه نه اصلا محاله.اصلا ممکنه یه روح باشه؟ ولی مامان میگه یه روح نمیتونه سرگردن باشه اگه اینطوره که مامان میتونست در هر ساعت و در هرجا مامان ویکتوریا رو ببینه.موجودی غیر از روحه.یعنی موجوده؟ هر فکری می کردم به نتیجه ای نمی رسیدم ذهنم تشویش داشت دیگه صدای عجیب و تیز آرالیا داشت برای همه یه عادت میشد ولی تا کی؟ آرالیا تا کی باید همینطور بمونه؟ خسته شدم از افکاری که به هیچ جا قد نمیکشید و اخر عاقبت افکارم میشه کوبیدن آب در هاون...
مامان بشقاب رو با خستگی جلوی بابا روی میز گذاشت و چند قدم دورتر شد که بابا صندلی اش رو عقب کشید دست مامان رو گرفت و با لحن تندی گفت:
_ماریا کجا؟
مامان چشمانش را با خستگی بست و بعد از کمی مکث گفت:
_ میرم استراحت کنم.
بابا دست مامان رو رها کرد از جاش بلند شد دستش رو پشت صندلی گذاشت و رو به مامان گفت:
_بیا بشین ماریا.
لحن آمرانه اش برای اولیین بار منو ترسوند به مامان خیره شدم مامان با چشمان پف کرده از گریه نیم نگاهی به بابا انداخت و گفت:
_اشتها ندارم میخو...
_گفتم بیا بشین.
صدای بابا بالا رفته بود سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با چنگال در بشقاب شدم از اتفاق های جدید می ترسیدم برای چند لحظه سکوت تمام فضا رو گرفت آروم سرم رو بالا بردم مامان آروم به طرف بابا چرخید و به طرفش قدم برداشت رو به روش با فاصله ی کم ایستاد خیره در چشمان بابا بود نگاه طولانی اش خیلی حرف داشت هیچکی حرف نمیزد مامان لباش رو تر کرد و با صدای آروم گفت:
_میدونی پیتر...شاید این اواخر این واقعیت رو پذیرفته بودم که آرالیا دخترم دیوونه شده.دیگه مثل اول نیست؛ولی حالا میبینم سخت در اشتباه بودم اونی که دیوونه است دخترم نیست همسرمه...
حرفاش برام خیلی تعجب آور بود نمیتونستم باور کنم این حرفا از زبون مامان باشه اونم برای بابا؟! به بابا خیره شدم سکوتش طولانی شد معنی سکوت عجیب امروز رو نمیفهمیدم. بابا چشماش رو تنگ کرد و رو به مامان با لحنی شمرده و آرام گفت:
_تو فکر میکنی من دیوونهام؟
مامان سرش رو تکون داد و گفت:
_بله.
بابا به طرف میز برگشت دوتا دستاش رو بلند کرد و میز رو بلند کرد باعصبانیت کوبید و گفت:
_ د اشتباه فکر میکنی لعنتی...اشتباه.
مامان از رفتار یهویی بابا هینی کشید و دستش روی دهانش گذاشت.تمام محتویات میز بر زمین افتادن صدای شکستن بشقاب و لیوان حس بدی رو بهم منتقل میکرد یه حس بد از اتفاق خیلی بد...
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش توسط مدیر: