مامان گفت:
- زود برو.
گفتم:
- فقط، یه چیزی میرم حمام بعد دنبال پروین میرم، قبوله؟
مامان به ساعت نگاه کرد و با اخم گفت:
- فقط ده دقیقه وقت داری.
گفتم:
- باشه.
از آشپزخونه اومدم بیرون و یه راست رفتم سمت اتاقم؛ به تختم نگاه کردم اونقدر خسته بودم که اگه قرار نبود برم دنبال پروین الان روش ولو بودم لباسامو برداشتم و رفتم سمت حمام.
از حمام که اومدم بیرون صدای مامان دیگه دراومده بود سریع موهامو همونطور خیس شونه کردم و از خونه زدم بیرون. در حیاط رو باز کردم نگاهم به ماشین و لکه های بارونِ روش افتاد، قطعا امروز قرار بود یه تیپ شلخته داشته باشم. ماشین رو بردم بیرون و پیاده شدم در حیاط رو ببندم در حال بستن در بودم که نگاهم به خونه درختی و فردی که از پنجرش نگاهم میکرد ثابت موند و بعد چند ثانیه غیب شد، چند بار پلک زدم حتما تصوراتمه سوار ماشین شدم و به سمت مدرسه پروین روندم. دم مدرسه ماشین رو نگه داشتم و نگاهمو دوختم به در مدرسشون، نگاهم افتاد به پروین، موهاشو یه وری توی صورتش ریخته بود و آرایش کمی داشت ولی مهم این بود که خواهر من... یه پوزخند زدم و زیر لب گفتم:
- وقتی بابا خونوادش و دوستاش هیچ کدوم حجاب ندارن چه انتظاری میشه داشت.
نگاهم افتاد به مهسا که حجابش کامل بود و چادرم داشت، البته اگه دوسته جدیدشو فاکتور بگیریم.
آخرش نفهمیدم مامان که اینهمه دین و حجاب براش مهمه چرا با بابا ازدواج کرده؟
ماشین رو بردم عقب و جلوی پای پروین روی ترمز زدم، پروین چند لحظه نگاهم کرد و بعد مقنعش رو کشید جلو، رو به مهسا گفت:
- تو جلو میشینی من با بچه ها کار دارم؟
مهسا به یکم مکث گفت:
- باشه.
و در جلو رو باز کرد و نشست، پروین و دو نفر دیگم سوار شدن. پروین گفت:
- دوستامو میرسونی دیگه، نه؟
گفتم:
- مگه قراره برسونم؟
پروین گفت:
- ماشینت چرا به این روز دراومده؟
قشنگ معلوم بود، نمیخواد ضایع شدنش رو به روش بیاره، ماشین رو راه انداختم و گفتم:
- مگه چشه؟
پروین گفت:
- یعنی ماشینت به نظر خودت الان خیلی تمیزه؟
گفتم:
- تمیزه تمیز که نه ولی خب...
پروین دیگه چیزی نگفت، گفتم:
- دوستات کجا پیاده میشن؟
یه دختره گفت:
- بابا با ادب.
یه تای ابرومو انداختم بالا و گفتم:
- نگفتی کجا باید برم؟
پروین گفت:
- بچه ها کجا پیاده میشید؟
دختره آدرسو می گفت منم بدون حرف فقط میرفتم. از قرار معلوم یه جا پیاده میشدن. وقتی پیادشون کردم تا درو بستن پامو روی پدال گاز گذاشتم و ماشین از جا کنده شد. پروین گفت:
- آرومتر!
سرعت ماشین رو کم کردم و گفتم:
- تو فعلا موهاتو جمع کن.
پروین با خشم گفت:
- به تو هیچ ربطی نداره.
جلوی خونه ی دوست بابا ماشین رو نگه داشتم تا مهسا پیاده شه و گفتم:
- خیلیم به من ربط داره.
پروین گفت:
- کجاش به تو ربط داره؟
گفتم:
- وقتی با منی غیرت منو نشون میده حجاب داشتنت و منم دوست ندارم کسی فکر کنه بی غیرتم.
مهسا گفت:
- خداحافظ.
و از ماشین پیاده شد، پروین گفت:
- خدافظ آبجی.
وقتی رفت داخل حیاط، پامو روی پدال گاز گذاشتم یکم که دور شدیم پروین گفت:
- غیرتتو بذار واسه زن آیندت.
گفتم:
- واسه اونم میذارم.
گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن به اسم مامان نگاه کردم و جوابش دادم:
- بله مامان؟
مامان گفت:
- پرهام؟
صداش میلرزید گفتم:
- سلام، مامان.
مامان گفت:
- بیا بیمارستان [...]
گفتم:
- اتفاقی افتاده؟
مامان گفت:
- بابات تصادف کرده.
- زود برو.
گفتم:
- فقط، یه چیزی میرم حمام بعد دنبال پروین میرم، قبوله؟
مامان به ساعت نگاه کرد و با اخم گفت:
- فقط ده دقیقه وقت داری.
گفتم:
- باشه.
از آشپزخونه اومدم بیرون و یه راست رفتم سمت اتاقم؛ به تختم نگاه کردم اونقدر خسته بودم که اگه قرار نبود برم دنبال پروین الان روش ولو بودم لباسامو برداشتم و رفتم سمت حمام.
از حمام که اومدم بیرون صدای مامان دیگه دراومده بود سریع موهامو همونطور خیس شونه کردم و از خونه زدم بیرون. در حیاط رو باز کردم نگاهم به ماشین و لکه های بارونِ روش افتاد، قطعا امروز قرار بود یه تیپ شلخته داشته باشم. ماشین رو بردم بیرون و پیاده شدم در حیاط رو ببندم در حال بستن در بودم که نگاهم به خونه درختی و فردی که از پنجرش نگاهم میکرد ثابت موند و بعد چند ثانیه غیب شد، چند بار پلک زدم حتما تصوراتمه سوار ماشین شدم و به سمت مدرسه پروین روندم. دم مدرسه ماشین رو نگه داشتم و نگاهمو دوختم به در مدرسشون، نگاهم افتاد به پروین، موهاشو یه وری توی صورتش ریخته بود و آرایش کمی داشت ولی مهم این بود که خواهر من... یه پوزخند زدم و زیر لب گفتم:
- وقتی بابا خونوادش و دوستاش هیچ کدوم حجاب ندارن چه انتظاری میشه داشت.
نگاهم افتاد به مهسا که حجابش کامل بود و چادرم داشت، البته اگه دوسته جدیدشو فاکتور بگیریم.
آخرش نفهمیدم مامان که اینهمه دین و حجاب براش مهمه چرا با بابا ازدواج کرده؟
ماشین رو بردم عقب و جلوی پای پروین روی ترمز زدم، پروین چند لحظه نگاهم کرد و بعد مقنعش رو کشید جلو، رو به مهسا گفت:
- تو جلو میشینی من با بچه ها کار دارم؟
مهسا به یکم مکث گفت:
- باشه.
و در جلو رو باز کرد و نشست، پروین و دو نفر دیگم سوار شدن. پروین گفت:
- دوستامو میرسونی دیگه، نه؟
گفتم:
- مگه قراره برسونم؟
پروین گفت:
- ماشینت چرا به این روز دراومده؟
قشنگ معلوم بود، نمیخواد ضایع شدنش رو به روش بیاره، ماشین رو راه انداختم و گفتم:
- مگه چشه؟
پروین گفت:
- یعنی ماشینت به نظر خودت الان خیلی تمیزه؟
گفتم:
- تمیزه تمیز که نه ولی خب...
پروین دیگه چیزی نگفت، گفتم:
- دوستات کجا پیاده میشن؟
یه دختره گفت:
- بابا با ادب.
یه تای ابرومو انداختم بالا و گفتم:
- نگفتی کجا باید برم؟
پروین گفت:
- بچه ها کجا پیاده میشید؟
دختره آدرسو می گفت منم بدون حرف فقط میرفتم. از قرار معلوم یه جا پیاده میشدن. وقتی پیادشون کردم تا درو بستن پامو روی پدال گاز گذاشتم و ماشین از جا کنده شد. پروین گفت:
- آرومتر!
سرعت ماشین رو کم کردم و گفتم:
- تو فعلا موهاتو جمع کن.
پروین با خشم گفت:
- به تو هیچ ربطی نداره.
جلوی خونه ی دوست بابا ماشین رو نگه داشتم تا مهسا پیاده شه و گفتم:
- خیلیم به من ربط داره.
پروین گفت:
- کجاش به تو ربط داره؟
گفتم:
- وقتی با منی غیرت منو نشون میده حجاب داشتنت و منم دوست ندارم کسی فکر کنه بی غیرتم.
مهسا گفت:
- خداحافظ.
و از ماشین پیاده شد، پروین گفت:
- خدافظ آبجی.
وقتی رفت داخل حیاط، پامو روی پدال گاز گذاشتم یکم که دور شدیم پروین گفت:
- غیرتتو بذار واسه زن آیندت.
گفتم:
- واسه اونم میذارم.
گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن به اسم مامان نگاه کردم و جوابش دادم:
- بله مامان؟
مامان گفت:
- پرهام؟
صداش میلرزید گفتم:
- سلام، مامان.
مامان گفت:
- بیا بیمارستان [...]
گفتم:
- اتفاقی افتاده؟
مامان گفت:
- بابات تصادف کرده.