کامل شده رمان خانه عجيب ما | zahra.gh كاربر انجمن نگاه دانلود

به نظر شما اين رمان در چه سطحى است ؟


  • مجموع رای دهندگان
    51
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.gh

ویراستار انجمن
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/04
ارسالی ها
485
امتیاز واکنش
4,618
امتیاز
574
سن
18
محل سکونت
سرزمین جنیان
مامان گفت:
- زود برو.
گفتم:
- فقط، یه چیزی میرم حمام بعد دنبال پروین میرم، قبوله؟
مامان به ساعت نگاه کرد و با اخم گفت:
- فقط ده دقیقه وقت داری.
گفتم:
- باشه.
از آشپزخونه اومدم بیرون و یه راست رفتم سمت اتاقم؛ به تختم نگاه کردم اونقدر خسته بودم که اگه قرار نبود برم دنبال پروین الان روش ولو بودم لباسامو برداشتم و رفتم سمت حمام.
از حمام که اومدم بیرون صدای مامان دیگه دراومده بود سریع موهامو همونطور خیس شونه کردم و از خونه زدم بیرون. در حیاط رو باز کردم نگاهم به ماشین و لکه های بارونِ روش افتاد، قطعا امروز قرار بود یه تیپ شلخته داشته باشم. ماشین رو بردم بیرون و پیاده شدم در حیاط رو ببندم در حال بستن در بودم که نگاهم به خونه درختی و فردی که از پنجرش نگاهم میکرد ثابت موند و بعد چند ثانیه غیب شد، چند بار پلک زدم حتما تصوراتمه سوار ماشین شدم و به سمت مدرسه پروین روندم. دم مدرسه ماشین رو نگه داشتم و نگاهمو دوختم به در مدرسشون، نگاهم افتاد به پروین، موهاشو یه وری توی صورتش ریخته بود و آرایش کمی داشت ولی مهم این بود که خواهر من... یه پوزخند زدم و زیر لب گفتم:
- وقتی بابا خونوادش و دوستاش هیچ کدوم حجاب ندارن چه انتظاری میشه داشت.
نگاهم افتاد به مهسا که حجابش کامل بود و چادرم داشت، البته اگه دوسته جدیدشو فاکتور بگیریم.
آخرش نفهمیدم مامان که اینهمه دین و حجاب براش مهمه چرا با بابا ازدواج کرده؟
ماشین رو بردم عقب و جلوی پای پروین روی ترمز زدم، پروین چند لحظه نگاهم کرد و بعد مقنعش رو کشید جلو، رو به مهسا گفت:
- تو جلو میشینی من با بچه ها کار دارم؟
مهسا به یکم مکث گفت:
- باشه.
و در جلو رو باز کرد و نشست، پروین و دو نفر دیگم سوار شدن. پروین گفت:
- دوستامو میرسونی دیگه، نه؟
گفتم:
- مگه قراره برسونم؟
پروین گفت:
- ماشینت چرا به این روز دراومده؟
قشنگ معلوم بود، نمیخواد ضایع شدنش رو به روش بیاره، ماشین رو راه انداختم و گفتم:
- مگه چشه؟
پروین گفت:
- یعنی ماشینت به نظر خودت الان خیلی تمیزه؟
گفتم:
- تمیزه تمیز که نه ولی خب...
پروین دیگه چیزی نگفت، گفتم:
- دوستات کجا پیاده میشن؟
یه دختره گفت:
- بابا با ادب.
یه تای ابرومو انداختم بالا و گفتم:
- نگفتی کجا باید برم؟
پروین گفت:
- بچه ها کجا پیاده میشید؟
دختره آدرسو می گفت منم بدون حرف فقط میرفتم. از قرار معلوم یه جا پیاده میشدن. وقتی پیادشون کردم تا درو بستن پامو روی پدال گاز گذاشتم و ماشین از جا کنده شد. پروین گفت:
- آرومتر!
سرعت ماشین رو کم کردم و گفتم:
- تو فعلا موهاتو جمع کن.
پروین با خشم گفت:
- به تو هیچ ربطی نداره.
جلوی خونه ی دوست بابا ماشین رو نگه داشتم تا مهسا پیاده شه و گفتم:
- خیلیم به من ربط داره.
پروین گفت:
- کجاش به تو ربط داره؟
گفتم:
- وقتی با منی غیرت منو نشون میده حجاب داشتنت و منم دوست ندارم کسی فکر کنه بی غیرتم.
مهسا گفت:
- خداحافظ.
و از ماشین پیاده شد، پروین گفت:
- خدافظ آبجی.
وقتی رفت داخل حیاط، پامو روی پدال گاز گذاشتم یکم که دور شدیم پروین گفت:
- غیرتتو بذار واسه زن آیندت.
گفتم:
- واسه اونم میذارم.
گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن به اسم مامان نگاه کردم و جوابش دادم:
- بله مامان؟
مامان گفت:
- پرهام؟
صداش میلرزید گفتم:
- سلام، مامان.
مامان گفت:
- بیا بیمارستان [...]
گفتم:
- اتفاقی افتاده؟
مامان گفت:
- بابات تصادف کرده.
 
  • پیشنهادات
  • zahra.gh

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/04
    ارسالی ها
    485
    امتیاز واکنش
    4,618
    امتیاز
    574
    سن
    18
    محل سکونت
    سرزمین جنیان
    با این حرف مامان مغزم یه لحظه هنگ کرد و با یکم مکث و صدای لرزون گفتم:
    - الان میام.
    در حالی که مسیر رو عوض میکردم تماس رو قطع کردمو سرعتمو زیاد کردم فقط دعا دعا میکردم حال بابا خوب باشه در بیمارستان که رسیدم ماشین رو نگه داشتم وازش پیاده شدم. بدون توجه به پروین با سرعت به طرف بیمارستان رفتم. بعد کلی پرس و جو اتاقی رو که بابا توش بود پیدا کردم. با سرعت به طرف اتاق رفتم طولی نکشید که مامان رو پیدا کردم. آراد و عمومحمدم باهاش بودن، رفتم جلو و گفتم:
    - حال بابا خوبه؟
    مامان گفت:
    - هنوز معلوم نیست.
    آراد با اخم اومد سمتم و یقمو گرفت و به دیوار کناریم کوبوندم و گفت:
    - دیشب کدوم گوری بودی؟
    انتظار این کار رو ازش نداشتم، با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
    - همین اطراف.
    یکی محکم زد تو گوشم و میخواست چیزی بگه که بابا رو که روی برانکارد بود از اتاق آوردن بیرون. آراد ولم کرد و رفت سمت بابا. با غیض به آراد نگاه کردم، با به یاد آوردن بابا نگاهمو از آراد گرفتم و به بابا نگاه کردم. سرش باند پیچی بود، تلفنم زنگ خورد، با اینکه حوصله نداشتم جواب دادم:
    - بله؟
    پروین گفت:
    - هیچ معلوم هست کجا رفتی؟
    گفتم:
    - بابا توی بیمارستانه.
    و قطع کردم.
    ***
    وارد اتاق بابا شدم، دکتر گفته بود باید امشب بستری بشه. آراد کنار بابا نشسته بود و داشت باهاش حرف میزد، هنوز تلافی کار ظهرش رو سرش درنیاوردم. بابا دستِ چپش شکسته بود و سرشم روی پیشونیش پنج تا بخیه خورده بود و حالش خوب بود. نایلون حاوی رانی رو گذاشتم روی میز کنار تخت و گفتم:
    - سلام بر پدر گرامی بنده.
    بابا گفت:
    - نگفتی دیشب کجا بودی؟
    گفتم:
    - نمیدونم چطور شد ولی...
    ماجرا رو براشون تعریف کردم. بعد تموم شدن حرفام، آراد گفت:
    - من که باورم نمیشه.
    گفتم:
    - باید جای من باشی تا باورت بشه.
    آراد گفت:
    - از کجا معلوم خالی نبستی تا ما رو خر کنی؟
    با عصبانیت گفتم:
    - شماره ی علی رو دارم، میتونی بهش زنگ بزنی و ازش بپرسی.
    و گوشیم رو جلوش گرفتم.
    بابا گفت:
    - بسه دیگه.
    تازه عصبانیتم فَوَران کرده بود گفتم:
    - یعنی چی اینکه شازده برداره جلوی این همه آدم توی گوش من بزنه، حالا کسی ندونه فکر میکنه چیکارم هست. آخه بیشعور احمق به تو چه ربطی داره که من شب نرفتم خونمون؟ مگه کی هستی؟
    بابا با صدایی نسبتا بلند گفت:
    - پرهام!
    گفتم:
    - نه بابا الان تو بگو این چیکارمه؟
    آراد که از عصبانیت قرمز شده بود از روی صندلی بلند شد و گفت:
    - دهنتو ببند آشغال، اگه تو چیزی از نگرانی میفهمیدی الان اینجور حرفا نمیزدی.
    از جاش بلند شد و گفت:
    - خداحافظ.
    و رفت از اتاق بیرون. بابا بهم نگاه کرد و گفت:
    - اینا چی بود گفتی، تو خجالت نمیکشی با بزرگ تر از خودت اینجوری حرف میزنی؟
    گفتم:
    - اون حق نداشت منو بزنه.
    بابا گفت:
    - فردا میری باهاش آشتی میکنی و معذرت میخوای، خب؟
    با حرص به بابا نگاه کردم که گفت:
    - میدونی دیشب تا صبح دنبالت میگشت؟
    با تعجب به بابا نگاه کردم و گفتم:
    - آراد دنبال من میگشت؟
    بابا بی توجه به سوالم گفت:
    - یکی از اونا رو بده کمتر حرف بزن.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.gh

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/04
    ارسالی ها
    485
    امتیاز واکنش
    4,618
    امتیاز
    574
    سن
    18
    محل سکونت
    سرزمین جنیان
    یک رانی برداشتم و دادم دستش، بابا گفت:
    - باید یه فکری به حال خونه بکنیم.
    یه قلپ از رانیشو خورد و گفت:
    - چرا جنا باید تو رو بـرده باشن اونجا؟
    گفتم:
    - بابا تو هم حرف منو باور نداری؟
    اینقدر واسه ی شما مهم نیستم که حرفمو باور نمی کنید. و از اتاق رفتم بیرون به در خروجی بیمارستان که رسیدم آراد بی توجه از کنارم رد شد و رفت سمت اتاق بابا. از کارم پشیمون بودم ولی اونم مقصر بود. از در ورودی که رفتم بیرون سرعت قدم هامو کم کردم و شروع کردم به قدم زدن، توی حیاط بیمارستان هوا سرد و بود و روبه تاریکی. صدای اذان تقریبا شبیه زمزمه به گوش میرسید راهمو گرفتم برم توی بیمارستان بادیدن سایه ای پشت سرم برگشتم و چند لحظه خودمو روبه روم دیدم با دیدنش یه دلهره تو قلبم پیچید و از یه طرفم عصبانیتم که از اون بیشتر بود. با اینکه یکم میترسیدم گفتم:
    - خیلی خرین، همتون همه ی جنا مزخرفن، از همتون بدم میاد.
    و برگشتن برم توی بیمارستان که با دیدن نور سفیدی که سمت چپم بود با قدم های بلند وارد بیمارستان شدم، یه نفس عمیق کشیدم باز حرف مسخره ی مِضو بود که توی گوشم میپیچید (سرعت ما از شما خیلی بیشتره پس فرار نکن) به این فکرم اهمیتی ندادم و رفتم وضو بگیرم و نمازمو بخونم وارد نماز خونه شدم غیر از یه پسر که از پشت سر هم سن و سال خودم میخورد کس دیگه ای نبود داشت نماز میخوند و یه جورایی برام آشنا بود ولی یادم نمیاد کجا دیدمش یه مهر برداشتمو شروع کردم به خوندن نمازم، نمازم که تموم شد مهرو گذاشتم سر جاش وقتی برگشتم همون پسره رو، روبه روم دیدم خواستم از کنارش رد شم ولی نذاشت، به صورتش نگاه کردم. رنگ چشماش از سیاه به قرمز تغییر کرد با تعجب و کمی ترس بهش نگاه کردم که گفت:
    - بیا تو حیاط کارت دارم.
    و غیب شد. چند بار پلک زدم و به جای حیاط، رفتم سمت اتاق بابا. تا صبح اخما و بی توجهی های آرادو با گند اخلاقیاشو هر جور بود تحمل کردم. صبح دکتر بابا رو معاینه کرد و گفت، مرخصه. تا ظهر کارای مرخصیه بابا تموم شد و با ماشین من رفتیم خونه. ماشینو در حیاط نگه داشتم و روبه آراد گفتم:
    - برو درو باز کن.
    آراد گفت:
    - تو برو درو باز کن من ماشینو میارم داخل.
    چیزی نگفتم و از ماشین پیاده شدم و در حیاط رو باز کردم، ماشینو آورد داخل حیاط درو که بستم تازه متوجه ماشینای توی حیاط شدم که نشونه ی شلوغی خونه بود از اونجایی که از شلوغی خوشم نمیومد، آه از نهادم بلند شد، چون واقعا تحمل بچه های غیر ممکن بود برام مخصوصا اینکه فامیلای بابا بودن. درای ماشینو قفل کردم و پشت سر بابا و آراد رفتم عوی خونه. به همه سلام دادم و به بهونه ی عوض کردن لباسام رفتم سمت اتاقم، پشت در اتاق که رسیدم متوجه صدای دو تا دختر توی اتاقم شدم، که یکی گفت:
    - زود باش رها الان میاد.
    رها گفت:
    - هولم نکن به این زودی نمیان.
    پروین گفت:
    - سارا به اون دست نزن روی اون حساسه.
    سارا گفت:
    - پسر دایی مام به چه چیزایی حساسه.
    یه تای ابرومو انداختم بالا. رها گفت:
    - نه بابا، اینقدرام که نشون میده مذهبی نیست بیا ببین چند تا دو*ست‌د*ختر داره.
    سارا گفت:
    - ببینم ببینم.
    پروین گفت:
    - بیاین بریم دیگه بچه ها؟
    رها گفت:
    - وایسا نام کاربری اینا رو بردارم.
    سارا گفت:
    - ایول پسردایی شیش تا دو*ست‌د*ختر؟ چقدرم کم.
    رها به طعنه گفت:
    - واقعا کمه.
    پروین گفت:
    - تموم شد؟
    رها گفت:
    - آره. بدو بریم، سارا خاموشش کن.
    پروین گفت:
    - اول بیا بیرون.
    رها گفت:
    - باشه.
    سارا گفت:
    - بریم.
    در اتاق باز شد، گفتم:
    - به به، سلام.
    سارا گفت:
    - سلام پسردایی خوبی؟ درسا چطوره؟ خوش میگذره؟
    پروین و رها دستشو کشیدن و با هم گفتن:
    - سلام.
    و رفتن سمت اتاق پروین، قبل از اینکه به اتاق برسن گفتم:
    - تو اتاق من چیکار میکردید؟
    پروین گفت:
    - هیچی فقط، فق...
    بدون توجه به مِن مِن کردن پروین رفتم توی اتاقم و درم پشت سرم بستم. نگاهی به اتاقم انداختم، واقعا توی کارشون ماهر بودن چیزی از جاش تکون نخورده بود. رفتم سمت لپ تاپم و روشنش کردم، رفتم توی ایمیلام یه دختره برام ایمیل فرستاده بود قبلا باهاش چند دفعه چت کرده بودم. بازش کردم نوشته بود:
    - سلام عزیزم. چه خبر؟
    نوشتم:
    - سلام، خبر خاصی نیست. چیکارا میکنی؟ و...
    تا وقتی که واسه شام صدام کردن باهاش سرگرم بودم. لباسام رو عوض کردمو رفتم بیرون، هنوز از پله ها پایین نیومده بودم که متوجه صدایی از اتاق پدربزرگ شدم و صدای جیغ کر کننده ی پروین از اتاقش. با سرعت رفتم سمت اتاقش درش باز بود، داخل اتاق تاریک بود و پنجره ی باز و پردهای که جلو و عقب میرفت و با نور ماه دیده میشد، بیستر از هر چیزی جلب توجه میکرد. صداش زدم:
    - پروین؟ پروین کجایی؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.gh

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/04
    ارسالی ها
    485
    امتیاز واکنش
    4,618
    امتیاز
    574
    سن
    18
    محل سکونت
    سرزمین جنیان
    صدای گریه از کنار تخت بلند شد، رفتم سمتش سایش دیده میشد روبه روش نشستم. صدای گریش از نزدیک واضح تر بود، گفتم:
    - حالت خوبه؟
    فقط گریه میکرد، دستامو گذاشتم روی شونه هاشو گفتم:
    - چرا گریه میکنی؟
    بازم جواب نداد، ایندفعه گفتم:
    - خانم جیغ جیغو ی ما چرا گریه میکنه؟
    آروم سرشو آورد بالا، مات و مبهوت به چهرش نگاه میکردم. هیچ شباهتی به پروین نداشت. فقط تونستم یه لحظه چهرشو ببینم و غیب شد، با غیب شدنش نور خورد توی چشمم و باعث شد چشمامو ببندم. دستام شل شد و افتاد پایین.
    - پرهام، پرهامی کجایی تو؟
    بلند شدم یه نفس عمیق کشیدمو گفتم:
    - الان میام.
    در حینی که از پله ها میومدم پایین در اتاقم باز و بسته شد. حوصله ی دردسرو نداشتم، با سرعت از پله ها رفتم پایین.
    همه سر میز نشسته بودن رفتمو کنار آراد نشستم. عمه فاطمم رو به من گفت:
    - حالا دیگه به زور باید بیاریمت سر سفره.
    گفتم:
    - نه این چه حرفیه عمه جون.
    سارا گفت:
    - پس یه لباس عوض دو ساعت وقت میخواد؟
    با تعجب بهش نگاه کردم، پررو تر از این دیگه پیدا نمیشه. مامان گفت:
    - غذا سرد شد.
    شامم رو آخرین نفر تموم کردم و توی جمع کردن سفره به پروین و مامان کمک کردم. مهمونامونم که اصلا احساس مسئولیت نمیکنن یه کمکی به صاحب خونه بکنن، بیچاره پروین و مامان که باید اینهمه ظرفو بشورن. رفتم توی پذیرایی و کنار تلویزیون نشستم و روشنش کردم. صدای زنگ خونه به صدا در اومد، مامان گفت:
    - پرهام، درو باز کن.
    با حرص بلند شدمو رفتم سمت آیفون، برداشتمش و گفتم:
    - کیه؟
    بعد یه مدت که کسی جواب نداد گذاشتمش سر جاش ولی قبل از اینکه برگردم دوباره صداش دراومد، دکمه درو زدم. به درک هر کی باشه خودش میاد تو، برگشتم برم سمت بقیه.
    - پرهام، داداشی یه لحظه میای؟
    با حرص رفتم سمت پله ها، باز این چی میخواد از من خدا میدونه، بالای پله ها که رسیدم گفتم:
    - چی کارم داری؟
    هر دو طرف نگاه کردم نبود، برگشتم برم که نگاهم به لامپ روشن اتاقم افتاد، شاید اونجا بود رفتم سمت اتاقم واردش شدم ولی هیچ اثری از پروین نبود. چند قدم رفتم جلو، من که لامپ اتاقو خاموش کرده بودم. در محکم بسته شد، به سرعت برگشتم سمتش. طرف راست صورتم بد جور سوخت و افتادم روی زمین، بلند شدمو نشستم.
    صدایی با تحکم گفت:
    - مِضو.
    مِضو گفت:
    - فکر کردی این میتونه کمکمون کنه؟
    صدا گفت:
    - اره. می تونه.
    دونفر روبه روم ظاهر شدن یکیشون مِضو بود، فرد روبه روش برام آشنا بود، یادم کجا دیدمش. فردی که نمیشناختمش روبه مضو گفت:
    - تو پرهامو ببر. من سرگرمشون میکنم.
    و غیب شد. مضو اومد سمتم روبه روم ایستاد. بعد چند ثانیه دیگه توی اتاق نبودیم یه جای آشنا، اینجا کجاست؟ آهان خونه درختی چرا اینجا؟ مصو رو به روم نشست و دستشو کنار لبم کشید، نگاهم روی خونای روی دستش بود که گفت:
    - امیدوارم ایندفه ناامیدمون نکنی.
    بلند شدو دستشو سمتم دراز کرد، دستشو گرفتم و بلند شدم. ایندفعه نباید بذارم بهم بگن بدردنخور. باید صابت کنم بدرد نخور نیستم. کنار تخت روی زمین یه در بود. اوندفعه که اومده بودم متوجهش نشده بودم، شاید چون میترسیدم. مضو درو باز کرد باورم نمیشد یه نردبون بود که میرفت پایین. مضو رفت پایین و گفت:
    - زود باش بیا نباید بذاریم، طلسمو بشکنن.
    از نردبون رفتم پایین، مضو دستمو گرفت. سرعتش خیلی بود و منو دنبالش میکشوند.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.gh

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/04
    ارسالی ها
    485
    امتیاز واکنش
    4,618
    امتیاز
    574
    سن
    18
    محل سکونت
    سرزمین جنیان
    گفت:
    - نمیتونی تند تر بیای؟
    گفتم:
    - الانم داری رو هوا میکشیم دیگه تندت چیه؟راستی چرا مثل اون دفعه نمیریم؟
    گفت:
    - اگه میشد الان اونجا بودیم.
    اطرافمون کلش خاک بود، انگار یه تونل توی زمین کنده باشن. به یه دوراهی رسیدیم؛ به سمت راست اشاره کرد و گفت:
    - از اینطرف برو منم میام.
    و غیب شد. داخل هر دو تاریک بود. یه سوال توی ذهنم پیچید چرا اینجا روشنه به اطراف نگاه کردم هیچ روزنه نوری نبود. ولی روشن بود. ترس برم داشت. اگه مضو گفت برم پس حتما بی خطره. البته به مضو همم زیاد اعتماد نداشتم. با سرعت رفتم سمت راست فقط میدوییدم با تمام سرعت. عجیب اینجا بود که با هر قدمی که بر میداشتم جلوم روشن میشد. بی توجه به عجیب بودنش فقط میدوییدم تا اینکه جلوم فقط یه درو میدیدم. دستمو روی در کشیدم اینجا همون جایی بود بود که مران آوردم تا طلسمو بشکنم لرز برم داشت، ولی غرورم نباید ایندفعه خورد میشد. درو باز کردم، خشکم زد. آراد اینجا چیکار میکرد؟ کتاب شکستن طلسم دستش بود. دوییدم سمتش اما قبل از اینکه بهش برسم به یه چیزی خوردم و پرت شدم عقب، سعی کردم بلند شم،اما سرم گیج خورد و افتادم روی زمین. چشمام داشت بسته میشد. یه نور خورد توی چشمام.
    با خوردن نور توی چشمم چرخیدم سمت راست، معلوم نیست کی پرده رو کشیده با چرخیدنم دستم توی یه چیز لزج فرو رفت. زیر لب گفتم:
    - تو خوابم راحتمون نمیذارن.
    چند بار پلکامو باز و بسته کردم تا باورم بشه توی حیاطم. به دستم نگاه کردم توی گلای کفِ حیاط فرو رفته بود، بلند شدمو رفتم سمت خونه. قدم اول رو که برداشتم، یاد دیشب افتادم و سرجام وایستادم. آراد اونجا چیکار میکرد؟! طلسمو شکستن؟ یه چیز از پشت محکم خورد توی سرم. برگشتمو پشت سرمو نگاه کردم یه سنگ بود، نگاهم به سنگ بود که غیب شد! با تعجب به جای خالیش نگاه کردم با احساس اینکه یه نفر کنارم وایستاده. کنارمو نگاه کردم، مِضو بود. گفت:
    - طلسمو شکستن.
    گفتم:
    - چطوری؟ مگه یکی از نسل پدرت و پدربزرگ من نباید باشن که طلسمو بشکنن؟
    مضو بی حوصله گفت:
    - آرادم نوه ی پدربزرگته.
    با کمی مکث ادامه داد:
    - خواهر منم دخترِ پدرمه و در حضور این دو نفر طلسمم راحت میشکنه.
    تا حالا به اینش فکر نکرده بودم، گفتم:
    - یه سوال بپرسم؟
    منتظر نگاهم کرد، گفتم:
    - طلا به چه درد اونا میخوره؟
    مضو گفت:
    - اونا طلا رو نمیخوان.
    با سوال بهش نگاه کردم که گفت:
    - خودت بعداً میفهمی. من دیگه باید برم واسه دیشب متاسفم عصبانی بودم.
    گفتم:
    - مهم نیست.
    گفت:
    - هر وقت کارم داشتی چشماتو ببند تمرکز کن و صدام کن.
    گفتم:
    - چی؟
    به اطرافم نگاه کردم نبود.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.gh

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/04
    ارسالی ها
    485
    امتیاز واکنش
    4,618
    امتیاز
    574
    سن
    18
    محل سکونت
    سرزمین جنیان
    رفتم سمت خونه، اولین چیزی که با وارد شدنم به خونه شنیدم صدای ظرفا بود که از توی آشپزخونه میومد. گفتم:
    - صبح بخیر مامان
    مامان گفت:
    - وسیله ها تو جمع کردی؟
    تعجب کردم و گفتم:
    - وسیله برای چی؟
    مامان گفت:
    - واسه عروسیه خالت فردا شب دعوتیم باید بریم زابل.
    گفتم:
    - اونوقت دانشگاه من چی میشه؟
    مامان گفت:
    - بابات رفته مرخصی بگیره واست، بعدشم تو که از هفته دو روزشم به زور میری دانشگاه.
    حوصله ی جواب دادن نداشتم و گفتم:
    - من میرم وسیله هامو جمع کنم.
    و به سمت اتاقم راه افتادم، به محض ورودم به اتاق رفتم سمت کمدم و یک دست لباس برداشتم و رفتم سمت حموم.
    ***
    ساکمو تو جعبه ی ماشین گذاشتم و میخواستم درشو ببندم که با صدای پروین متوقف شدم:
    - اینم بذار.
    به ساکه توی دستش که تقریبا چهار برابر ساک خودم بود نگاه کردم و گفتم:
    - اوه اوه چه خبره؟ مگه میخوای سفر قندهار بری؟
    پروین گفت:
    - آره مشکلیه؟
    بدجور دهنمو بست، گفتم:
    - بشین بچه سر جات.
    ساکش رو گذاشتم توی جعبه ی ماشین و درشو بستم. و صندلی عقب کنار پروین نشستم. با به حرکت افتادن ماشین گفتم:
    - کی میرسیم؟
    بابا گفت:
    - امشب ساعتای 2،3 میرسیم، حالا چرا میپرسی، عجله داری؟
    گفتم:
    - نه فقط همینجوری پرسیدم.
    با صدای گوشی سرمو چرخوندم سمت منبع صدا و به پروین رسیدم، گوشیشو جواب داد:
    - الو؟
    - سلام، چه خبر خوبی؟
    - آره داریم میریم زابل.
    - تو کجایی؟
    با فهمیدن اینکه داره با دوستش حرف میزنه نگاهمو ازش گرفتمو به بیرون دوختم. دیگه داشت حوصلم سر میرفت گوشیمو برداشتم، یادم رفته بود به بچه ها بگم امروز نمیرم دانشگاه، به ساعت گوشی نگاه کردم و به این نتیجه رسیدم سر کلاسه. براش اس دادم «من دارم میرم زابل تا یک هفته هم نیستم.»
    بعد چند دقیقه که جواب نداد بیخیالش شدمو گوشی رو گذاشتم تو جیبم. یه فکری توی ذهنم جرقه زد. به پروین نگاه کردم که داشت با آهنگ زمزمه میکرد، موهاشو یه وری ریخته بود بیرون، خب این برای من یه آتوی جدیده. گفتم:
    - پروین؟
    برگشت سمتمو گفت:
    - چیه؟
    گفتم:
    - موهاتو جمع کن.
    گفت:
    - به تو چه بابا گیر نمیده اونوقت تو کی باشی؟
    گفتم:
    - برادر جنابعالی.
    گفت:
    - بابا، بابا ببین پسرت چی میگه.
    بابا گفت:
    - باز چی به دخترم گفتی؟
    با جدیت گفتم:
    - بهش گفتم موهاشو جمع کنه، فقط همین.
    بابا گفت:
    - الان که توی ماشینه. هر وقت از ماشین بره بیرون خودِ دخترم حجابشو درست میکنه، مگه نه دخترم؟
    پروین برام زبونشو در آورد و گفت:
    - دقیقا بابایی.
    جوری که فقط خودش بشنوه گفتم:
    - لوس ننر.
    لباشو جمع کرد و با حالت ناراحتی نگاهم کرد و با یه حالت لوس که چندشم شد گفت:
    - دلت میاد؟
    گفتم:
    - چرا که نه!
    و نگاهمو ازش گرفتم.
    ساعت سه و نیم نصف شب رسیدیم، پروین به شیشه تکیه داده بود و خوابش بـرده بود. بیدارش کردم و گفتم:
    - بیا پایین رسیدیم.
    و خودم رفتم توی خونه، وارد خونه که شدم برگشتم ببینم پروین کجاست ولی کلاً پشت سرم نبود. با حرص دوباره رفتم سمت ماشین تا دوباره بیدارش کنم و از این زورم میومد که من دارم از خستگی بیهوش میشم خانم راحت گرفته خوابیده.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.gh

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/04
    ارسالی ها
    485
    امتیاز واکنش
    4,618
    امتیاز
    574
    سن
    18
    محل سکونت
    سرزمین جنیان
    رفتم سمت ماشین، توی ماشین رو نگاه کردم نبود.
    - یوهاها.
    چون ناگهانی بود ترسیدم و برگشتم با دیدن، پروین حرصم گرفت و هجوم بردم سمتش شروع کرد به دوییدن گفتم:
    - اگه دستم بهت برسه میدونم چیکارت کنم.
    با رفتنش توی خونه نفسمو باحرص فرستادم بیرون و رفتم تو.
    فقط خاله و کاکا بیدار بودن اونام فکر کنم به خاطر اینکه ما رسیدیم بیدار شدن، رفتم جلو و به کاکا و خاله سلام دادم، خاله گفت:
    - چقدر بزرگ شدی، آخرین باری که دیدمت سیزده یا چهارده سالت بود.
    یه لبخند به خاله زدم. مامان گفت:
    - پسرم مرد شده.
    خاله گفت:
    - پروین جان، خوابت میاد؟
    پروین انگار تازه حواسشو جمع کرده بود گفت:
    - چیه؟ چی شده؟
    خاله گفت:
    - بیا جاتو بندازم بخوابی.
    خاله و پروین رفتن توی یه اتاق، چند لحظه بعدش خاله صدام کرد. رفتم توی اتاق از وسیله های توش معلوم بود انباریه. خاله یه تشک با یه پتو داد دستم و گفت:
    - اتاق مهدی اون طرفه کنار آشپزخونه، همونجا بخواب.
    گفتم:
    - باشه و رفتم توی همون اتاق.
    با ورودم به اتاق متوجه پسری شدم که پاهاش روی تخت بود و بدنش پایین لامپ رو روشن کردم، بادیدن آب دهنش نتونستم جلوی خندمو بگیرم و زدم زیر خنده. مهدی با صدای خندم بیدار، خودشو جمع و جور کرد و نشست روی زمین با اخم زل زد بهم، یه جوری نگاه میکرد انگار منو نمیشناخت. بد جور خوابم میومد تشک رو با فاصله از مهدی پهن کردم، سرمو بلند کردم بپرسم بالشت توی اتاقش هست یا برم بیارم، وقتی دیدم راحت گرفته خواب شده رفتم و از توی انباری برداشتم، هنوز سرم به بالشت نرسیده خوابم برد.
    ***
    جلوی خونه درختی بودم. با گرمایی که احساس کردم، برگشتم پشت سرم خونه داشت توی آتیش میسوخت، درختا همشون آتیش گرفته بودن. صداهای عجیبی از اطرافم میومد میدونستم داره یه نفر حرف میزنه ولی حرفاش نامفهوم بود انگار به یه زبان ناشناخته حرف میزد، یه دست قرار گرفت رو شونم، پشت سرمو نگاه کردم کسی نبود. صدا خیلی روی اعصابم بود.
    ***
    بلند نشستم، همش یه خواب بود، به ساعت نگاه کردم روی نه بود. روی تخت رو نگاه کردم، مهدی روی تخت نشسته بود و نگاهم میکرد. با شک گفت:
    - پرهامی؟
    گفتم:
    - تازه خواب غفلت پا شدی؟ بازم حافظه خودم. راستی چقدر عوض شدی
    گفت:
    - تو عوض شدی، نشناختمت.
    گفتم:
    - قشنگ معلوم بود.
    گفت:
    - بیشعور اینجوری سلام میکنی؟
    گفتم:
    - پ ن پ بپرم ماچت کنم.
    گفت:
    - پاشو بچه حالمو بهم زدی، بریم که مامانم تا خواهرزاده هاش بیدار نشن ما رو صبحانه نمیده.
    بلند شدمو با هم رفتیم توی حال. سفره صبحانه رو پهن کرده بودن، مهدی نشست سرسفره، کنارش نشستم. مهدی گفت:
    - بعد از ظهر پایه ای بریم کوه.
    گفتم:
    - مگه امشب عروسی نیست؟
    گفت:
    - منظورم ساعتای یک ظهره. هستی؟
    دختره که داشت چای میریخت گفت:
    - بله؟
    یه هو هردومون زدیم زیر خنده، معلوم بود حواسش روی حرفای ما بوده. مهدی گفت:
    - با پرهام بودم ابجی.
    با دیدن اخمای تو هم رفته ی هستی خندمو خوردم و مشغول خوردن صبحانم شدم.
    ***
    مهدی گفت:
    - آماده ای، بریم.
    در جوابش بی حوصله گفتم:
    - بعضیا زنگ میزنن میگن در حیاطم، دو ساعت بعدش میان.
    گفت:
    - ببخشید. حالا پاشو بریم.
    بلند شدمو گفتم:
    - بریم.
    توی حیاط که رفتیم سوار موتورش شد و گفت:
    - بشین بریم.
    پشت سرش روی موتور نشستم از حیاط که رفتیم بیرون سرعتشو زیاد کرد، گفتم:
    - در حیاط رو نبستی ها؟
    گفت:
    - مامانم میبنده تو نگران نباش.
    یه نیم ساعتی توی راه بودیم تا رسیدیم، یه کوه بزرگ رو به رومون بود، مهدی موتور رو کنار چند تا پسر نگه داشت، پیاده شدم، یکیشون گفت:
    - اِشتَری مدی؟
    نفهمیدم چی گفت، مهدی گفت:
    - مَگا قرار نَبو بْرَ شِبِ کو.
    حس کردم کسی ندیدتم به خاطر همین یه تک سرفه کردم. یکی دیگه از پسرا دستشو سمتم دراز کرد و گفت:
    - سلام، چیکاره این اسکلی؟
    گفتم:
    - پسرخالشم.
    اون پسره دیگه گفت:
    - زابلی یاد نداری نه؟
    گفتم:
    - نه یاد ندارم.
    همونی که از حرفاش چیزی نمیفهمیدم گفت:
    - من حسامم.
    دومیه گفت:
    - منم هاشمم.
    بعدی هم گفت:
    - سهیلم.
    مهدی گفت:
    - بریم اونور کوه.

    دوستان به پست قبل اضافه شده. اگه نقدى داشتين لطفا بگيد.

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.gh

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/04
    ارسالی ها
    485
    امتیاز واکنش
    4,618
    امتیاز
    574
    سن
    18
    محل سکونت
    سرزمین جنیان
    مهدی موتورش رو روشن کرد نشستم پشت سرش تا حرکت کنیم که گوشیش زنگ خورد جواب داد:
    - الو، سلام.
    - چی شده؟چه خبر؟
    - ما که تازه رسیدیم کجا برگردیم؟!
    - چِز مِگی تو وَرچه؟
    - آلا یگله مَ بیومده بیرو.
    - آخه...
    - باشه الان میایم. خداحافظ.
    گفتم:
    - چی شده؟
    مهدی گفت:
    - مامانم بود گفت برگردیم باید برم پیش آقا داماد.
    آقا داماد رو با یه لحن کشیده گفت که خندم گرفت ولی خب جلوی خندمو گرفتم و گفتم:
    - بر می گردیم؟
    مهدی گفت:
    - پس چی اگه برنگردم مامانم کلمو میکنه. هِی میبینی شانستو وقت نشد اینجا رو نشونت بدم.
    گفتم:
    - مشکلی نیست یه دفعه دیگه میایم نشونم میدی.
    موتور رو روشن کرد و گفت:
    - ان شالله.
    ***
    وسطای مهمونی بود و توی حیاط یه ساز محلی آورده بودن و داشتن میرقصیدن اونم با چوب
    منم چون یاد نداشتم برقصم به دیوار تکیه داده بودم و نگاهشون میکردم، از نظرم رقصشون جالب بود.
    توی همین فکرا بودم، نگاهم به هستی افتاد که کنار زنایی که اومده بودن بیرون و داشتن مثل من به رقـ*ـص محلی نگاه میکردن ایستاده بود و بهم اشاره میکرد برم پیشش، برام عجیب بود که اون کارم داشته باشه چون از وقتی اومده بودیم خونشون تا حالا باهام حرف نزده بود، انگار اصلا منو نمیدید. تکیه مو از دیوار برداشتم و رفتم سمتش بهش که رسیدم، گفتم:
    - سلام.
    سرشو انداخت پایین انگار خجالت میکشید، گفت:
    - سلام، میشه مهدی رو صدا کنید.
    بهش نگاه کردم صورتش بر خلاف بقیه دخترای هم سن و سالش هیچ آرایشی نداشت ولی خب چون شاید... نه لباس مجلسی داشت چون دامن حریر لباسش از پایین پالتوش معلوم بود.
    برگشتم و با چشمام دنبال مهدی گشتم وسط بود و داشت میرقـ*ـصید، حالا چطور از اون وسط بکشمش بیرون؟! برگشتم سمت هستی و گفتم:
    - فکر نکنم بتونم از اون وسط بکشمش بیرون.
    گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن با دیدن نام بابا روی گوشیم با گفتن یه ببخشید از هستی دور شدم و گوشی رو جواب دادم چون صدا خیلی زیاد بود رفتم یکم دورتر و جواب دادم:
    - الو، سلام بابا کجایی؟
    بابا گفت:
    - سلام، پرهام گوش کن چی دارم بهت میگم، من دارم برمیگردم خونه، شما تا وقتی من برگردم اونجایین مواظب مامانت و پروین باش.
    گفتم:
    - واسه چی میری کرج؟ ما که قرار بود تا هفته ی بعد برگردیم
    بابا گفت:
    - بعدا بهت میگم، مامانت اگه پرسید بهش بگو یه قرار کاری بوده بابام مجبور شده برگرده، خب؟
    گفتم:
    - باشه فقط بعد قرار شد بهم بگیا
    بابا گفت:
    - باشه. خداحافظ.
    گفتم:
    - خدانگهدار.
    گوشی رو که قطع کردم، تازه یادم اومد باید به مهدی بگم هستی کارش داره. به هر بدبختی بود مهدی رو کشوندمش بیرون و بهش گفتم هستی کارش داره.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.gh

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/04
    ارسالی ها
    485
    امتیاز واکنش
    4,618
    امتیاز
    574
    سن
    18
    محل سکونت
    سرزمین جنیان
    ***
    آراد
    نشستم روی تختم از کار اون شبم پشیمون بودم اصلا نمیدونستم شبش چیکار دارم میکنم. انگار یکی هدایتم میکرد، زدم همه چی رو خراب کردم. یه نفس عمیق کشیدم. لامپ رو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. باید یه فکری برای این عذاب وجدان لعنتی بکنم. آتیش گرفتن خونه ی عمو مقصر اصلیش من بودم.
    احساس کردم یه نفر دستاشو روی گردنم گذاشت، چشمامو باز کردم دو تا چشم سفید روبه روم بود و هر لحظه فشار دستاشو بیشتر میکرد.
    ***
    پرهام
    روی تخت مهدی نشستم و شماره بابا رو گرفتم، بعد چند تا بوق جواب داد:
    - الو، سلام.
    گفتم:
    - سلام بابا، چه خبر؟
    بابا گفت:
    - برگشتین خونه؟
    گفتم:
    - آره، رسیدی کرج؟
    گفت:
    - دو، سه ساعت دیگه میرسم.
    گفتم:
    - نگفتی واسه چی برمیگردی؟
    گفت:
    - یکی از همسایه ها زنگ زد، گفت خونه آتیش گرفته.
    بقیه حرفای بابا رو نفهمیدم، تمام صحنه های خوابم اومد پیش روم.
    بابا پرید وسط افکارم:
    - به مامان چیزی نمیگی خودم بهش میگم، خب؟
    گفتم:
    - باشه. حالا میخوای چیکار کنی؟
    گفت:
    - تا برسم ببینم چیکار میتونم بکنم. کاری نداری پشت فرمونم.
    گفتم:
    - نه خداحافظ.
    گفت:
    - خدانگهدارت.
    گوشی رو قطع کردم و گوشی رو پرت کردم روی تخت. سرمو بین دستام گرفتم، چطور به فکرم نرسیده بود، خوابم یه هشدار بود، باید حتما با مِضو صحبت کنم.
    چشمامو بستم باید تمرکز کنم هر کاری میکردم به چیزی فکر نکنم نمیشد چند دقیقه ای بود که همونطور نشسته داشتم تلاش میکردم تمرکز کنم. یه دست روی شونم نشست از جا پریدم و بهش نگاه کردم، مهدی گفت:
    - جن دیدی؟
    و خندید:
    - چقدر ترسویی تو پسر. قصد خوابیدن نداری؟
    گفتم:
    - الان
    مهدی گفت:
    - پس کی برادر من، مخت تاب برداشته ساعت 2 شبه
    این یعنی گم شو از روی تختم پایین میخوام بخوابم. بلند شدم و بعد اینکه تشکی که خاله واسم آورده بود رو پهن کردم، لامپ رو خاموش کردم و گفتم:
    - شب بخیر.
    با یه، شب تو هم بخیر بی حوصله پتو رو کشید روی سرش، دراز کشیدم و توی فکرام فرو رفتم.
    ***
    تق تق تق
    پتو رو کشیدم روی سرم.
    - پرهام
    با صدای گرفته گفتم:
    - ها؟
    تق تق
    بلند شدم نشستم، نگاهمو توی اتاق چرخوندم کسی نبود. مهدی رو نگاه کردم خوابِ خواب بود. صدای اذان گوشیم بلند شد چند وقتی میشد نماز نمیخوندم، بلند شدم و رفتم سمت دستشویی. بعد اینکه وضو گرفتم اومدم بیرون، در دستشویی رو بستم و برگشتم برم نمازمو بخونم که متوجه یه نفر شدم که پشت به من روی اپن نشسته، لامپا خاموش بودن و تشخیص اینکه کی هست سخت بود، لامپ حال رو روشن کردم به هر حال که بقیه رو باید واسه نماز بیدار میکردم. با روشن شدن لامپ اون نفر غیب شد، هنوز توی شوک این اتفاق بودم که یه دست نشست روی شونم، چون ناگهانی بود از جا پریدم، صدای خواب آلود مهدی عصبیم کرد یا شایدم حرفش:
    - الان دیگه مطمئن شدم ترسویی.
    عصبی گفتم:
    - من بیام یهویی وقتی توی فکری بزنم روی شونت نمیترسی؟
    خندید و گفت:
    - شاید!
    گفتم:
    - مهراتون کجاست، میخوام نماز بخونم.
    گفت:
    - توی پنجره کنار در.
    نگاهمو چرخوندم کنار در وقتی پنجره رو دیدم رفتم سمتش. در حال برداشتن مهر و جانماز بودم که سایه ای از پشت در رد شد.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.gh

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/04
    ارسالی ها
    485
    امتیاز واکنش
    4,618
    امتیاز
    574
    سن
    18
    محل سکونت
    سرزمین جنیان
    خانه در سکوت فرو رفته بود، پرهام در حال خواندن نماز بود. صدای باز و بسته شدن در دستشویی نوید از آمدن مهدی میداد. مِضو منتظر فرصتی بود تا با پرهام حرف بزند گرچه به نفع او نبود و هیچ ربطی به او نداشت ولی جان آن پسر در خطر بود. میخواست نیاید ولی...
    با خود گفت:
    - فقط به خاطر حامد، به هر حال اونم حق داره به آرامش برسه.
    مهدی در کنار پرهام به نماز ایستاد، پرهام آنقدر غرق در نمازش بود که متوجه مهدی نشد نمازش که تمام شد جانمازش را جمع کرد و به سمت اتاق رفت به شدت خوابش می آمد، احساس میکرد چند سالی میشود که نخوابیده است. با ورودش به اتاق تاریک سایه ای سیاه روبه رویش دید با روشن شدن لامپ چشمش به مِضو افتاد از روشن شدن ناگهانی لامپ و دیدن مِضو در تعجب بود. مِضو وقتی سکوت پرهام را دید گفت:
    - مواظب خودت باش، هیچ چیز جز قرآن نمیتونه کمکت کنه. البته قرآنی که خونده بشه.
    و در صدم ثانیه از آنجا رفت. پرهام فرصت فکر کردن نداشت چیزی از مغزش دریافت نمیکرد، چشمهایش در حال بسته شدن بود روی تشک دراز کشید و به خواب فرو رفت.
    ***
    مهدی با لبخند به سمت پرهام رفت و با بی رحمی بالشت پرهام را از زیر سرش کشید، سر پرهام محکم کوبیده شد به زمین. پرهام با درد ناگهانی ای که در سرش پیچید، سرش را بلند کرد و پتو را روی سرش کشید و گفت:
    - احمقِ بی شعور
    مهدی خنده اش گرفته بود، با صدایی که رگه هایی از خنده به همراه داشت گفت:
    - پاشو صبحانه نمیخوری؟
    وقتی صدایی از پرهام نشنید نوچ نوچی کرد و گفت:
    - نه، تو بیدار بشو نیستی خاله جونت باید بیاد بیدارت کنه؟
    پرهام با صدایی خواب آلود گفت:
    - گم شو بیرون
    مهدی گفت:
    - باشه ولی (پتو را از روی پرهام کشید و ادامه داد) اینم با خودم میبرم.
    پرهام باحرص بلند شد نشست و گفت:
    - تو ول کن نیستی نه؟
    مهدی در حالی که با پتو و بالشت خارج میشد گفت:
    - مهمون به این پررویی ندیده بودم صاحب خونشو پرت کنه بیرون.
    پرهام گفت:
    - منم میزبان به این خوبی ندیده بودم که سر صبحی کله ی مهمونشو داغون کنه.
    مهدی به قول پرهام با نیش باز از اتاق خارج شد. پرهام دستی به موهایش کشید و زمزمه کرد:
    - پسره ی احمق.
    بلند شد و از اتاق خارج شد.
    ***
    آراد مضطرب به اسم پرهام توی گوشیش نگاه می کرد دو دل بود با خود اندیشید شاید خواب باشه و وقتی چشمش به ساعت افتاد زیر لب گفت:
    - مگه میشه تا ساعت 10 صبح خواب باشه؟
    بالاخره دلش را به دریا زد و شماره را گرفت.
    ***
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا