[HIDE-THANKS]
مبیناآهی کشید,سرعت ماشین روبالاتربردم:
-چی شده؟
-بااین آهنگ رفتم به گذشته!
-خب ردش می کردی اگراذیتت می کنه!
-نه دیگه برام مهم نیست فقط افسوس می خورم چرااینقدراحمق بودم وساده گول خوردم همین!
-گاهی وقت هاانتخاب دست خودمانیست چیزیه که سرنوشت رقم زده!
مبینابه بیرون خیره شد وزمزمه کرد:
"به دنبال کسی باش که دنبال توباشد...
اینگونه اگرنیست به دنبال خودت باش...!"
***
بارسیدن به مقصدموردنظرم بااخم ازماشین پیاده شدم,نگاهم روبه بچه هایی دوختم که توی کوچه های کثیف پایین شهردرحال بازی بودن اون هم بدون دمپایی باپاهایی برهنه ولباس هایی پاره وکثیف!
ازهمون بدو ورودبغض عمیقی نشست توی گلوم,مبینا ازماشین پیاده شده بودولی دهنش ازحیرت بازمونده بود وخیره بود به بچه ای که وسط کوچه نشسته بود وپاش روکه زخم شده بودروفروبرده بود توی جوب پرازآشغال وسط کوچه که بتونه باآب موجود توی جوب خون روی پاش روتمیزکنه ومشخص بودبه سختی جلوی گریه اش روگرفته!
مبینادستش روجلوی دهنش گرفت وزمزمه اش چقدر پرازبغض بود:
-خدای من...!
بازوش رو گرفتم وازکناربچه هاعبورکردیم,مبیناگهگاهی برمی گشت وبه همون پسربچه نگاه می کردکه جلوی درخونه ی رنگ ورورفته ای ایستادم که مشخص نبودرنگش قرمزه یازرشکی یاشایدهم زنگ زده بود آهنش وبه دورنگ تقسیمش کرده بود!
دستم روآروم روی زنگ بلبلی خونه موردنظرم گذاشتم وکمی طول کشید تاصدای زمخت وکُلفت زنی روشنیدم:
-کیه؟مگه سرآوردی که یه ریززنگ می زنی؟!
لب هام روجمع کردم ودستم رو ازروی زنگ برداشتم ولی جواب ندادم که دربازشد وزنی حدودپنجاه وپنج ساله روبرومون ظاهرشد,باتعجب به سرتاپامون نگاه کردکه تندگفتم:
-سلام سمیه خانم,من لیاناهستم می تونم بادوستم بیایم داخل؟!
سمیه خانم که تعجب کرده بودگفت:
-توکی هستی؟اسم من روازکجامی دونی؟!
لبخندمحوی زدم:
-شمافکرکن من یه آدم خیّرم که دلم می خواد به مردم این محله تاحدتوانم کمک کنم حالا لطف می کنی اجازه بدی بیایم داخل؟!
سمیه خانم باتردید کناررفت,اول من وبعدمبیناداخل رفتیم,مبیناباتموم وجودش زل زده بود به جای جای خونه ی قدیمی وکلنگی سمیه خانم,سری تکون دادم وروبه سمیه خانم گفتم:
-طبق معمول خانم های همسایه روتماماً این جاجمع کردی نه؟!
سمیه خانم پوزخندی زد:
-ای دخترجان این هامجبورن این جاجمع بشن واسه چندرغاز کارکنن!
به سمت اتاق انتهای حیاط رفتیم که جلوش پرازکفش بودومشخص بودتعداد زیادی زن توی این اتاق حضوردارن,مادربزرگ هم قبلاها برای امرارمعاشمون به این جامیومد وکارمی کرد تاباپول کمی که می گرفت بتونه به یکی اززخم های زندگیمون بزنه,مامحله ی بالایی بودیم وکسی مارو نمی شناخت ومادربزرگ هم که همراهم نبود این جوری خیالم راحت بود که مبینا ازچیزی بویی نمی بره,مادربزرگ بارها ازاین زن هابرام گفته بودکه باچه زحمتی سعی می کنن باقالی بافتن وقالیچه بافتن کمی پول جمع کنن تالااقل بتونن برای بچه هاشون لباسی تهیه کنن!
اون وقت چقدر بعضی ازمردم الکی وبی خودی اسراف می کردن ومن ناراضی بودم ازاین همه تفاوت...!
مبینا گنگ وپرازغم نگاهم کرد که گفتم:
-لازم نیست کفشت روبیرون بیاری قالی هاشون خیلی کثیفه!
مبینانگاهی به پاهای بدون کفش من انداخت:
-پس توچرا بیرون آوردی؟!
پوزخندی زدم وتوی دلم فکرکردم:
"چون منم توی گذشته ی نه چندان دور,توی همین جاها زندگی کردم اماتو مادرزادی مرفه بودی!"
-خب اگرتوام می خوای بیرون بیار!
سپس منتظرجوابش نموندم وداخل رفتم,حدودبیست تازن مشغول کاربودن که باورودماسه نفر به دستورسمیه خانم بلندشدن ودست ازکارکشیدن.
پنکه ی سقفی باصدای بدی درچرخش بودکه انگاربه زورداره تحمل می کنه که بچرخه,تنهاسیستم خنک کننده ی اتاق همین پنکه بود وبس!
زن جوونی دوتاصندلی برامون آورد ومن تشکرکردم ولی مبیناهمچنان هنگ نگاهش به تک تک چهره های توی اتاق درگردش بودکه گفتم:
-بشینید بایدباهم صحبت کنیم!
همه باتعجب بهم نگاه کردن که سمیه خانم اخم کرد:
-مگه نگفت بشینید؟نکنه کَرشدید؟!
بااین حرفش همه تندنشستن ومنم گوشه ی مانتوی مبیناروگرفتم ووادارش کردم بشینه,زن ها خیره بهمون نگاه می کردن که سمیه خانم به سمت آشپزخونه ی گوشه ی اتاق رفت ومن بالبخندگرمی شروع کردم به صحبت:
-سلام خانم های محترم!
همشون باصداهای آرومی جوابم رودادن که این مشخص می کرد هنوز از رویارویی بامادونفر دچارگنگی وتضادبودن که برای خارج کردنشون ازاین جوسنگین تندرفتم سراصل مطلب:
-می دونم که ازدیدن مااین جاتعجب کردید اما من اومدم این جا تاباکمک خودتون کاری کنم که زندگیتون ازاین همه سختی وطاقت فرسایی بیرون بیاد البته باکمک خدای مهربون وتلاش های خودتون!
سمیه خانم که بادقت به حرف هام گوش می کرد,خم شد وسینی حاوی دولیوان چایی رو مقابلمون گذاشت ونشست کناربقیه خانم ها که بازادامه دادم:
-خب حالا ازهمتون یه سوال دارم,شماها دلتون می خواد که زندگیتون ازاین آوارگی بیرون بیاد ورونق بگیره؟دلتون می خوادوضعتون ازبدسعود کنه به متوسط یاحتی خوب؟!
یکی اززن ها گفت:
-خانم عزیز کیه که ازپیشرفت بدش بیاد؟کیه که ازپول بدش بیاد؟!خب معلومه ماهم دلمون می خواد ازاین زندگی جهنمی نجات پیداکنیم ولااقل چندسال باقی عمرمون روتوی رفاه زندگی کنیم نه سختی!
دستم روبلندکردم:
-بسیارخب,منم دلم می خواست همین هاروازتون بشنوم حالا که همه موافق تغییراتی توی زندگیتون هستید منم بهتون قول می دم که نهایت سعی ام روبکنم تانجاتتون بدم!
یکی اززن هاپوزخندی زد:
-اون وقت مابایدحرف های شماروباورکنیم؟خانم محترم مابدبخت بیچاره ها روحتی خداهم یادش رفته ودوستمون نداره اون وقت شماکه یه دخترجوونی می خوای بهمون کمک کنی وزندگیمون رو دچارتغییر؟!مسخره اس!
خونسردنگاهش کردم:
-نگو خدادوستمون نداره شاید همین حضورمن این جا واین که می خوام کمکتون کنم که ازاین وضع فلاکت بارنجات پیدا کنی هم یه معجزه ازسمت خدای مهربونه البته شاید که نه حتما,منم دلم می خواد باکمک خودش کمکتون کنم پس معجزه هاروباورکن!
سپس روکردم به همشون:
-البته بهتون حق می دم که ازاین جابودن من واین کمک یهویی جاخورده باشید وشاید باورم نکنید اما من بهتون قول می دم خیلی زودبرگردم وهمتون روببرم سرکار,کاری می کنم که زندگیتون ازاین بدبختی نجات پیدا کنه فقط خودتونم بایدبخواید!
سمیه خانم که انگاربه صدق گفته هام پی بـرده بود گفت:
-ازشمادوتا دخترخوب ومهربون وخوش قلب ممنونیم,ما بی صبرانه منتظریم که شما ببریدمون سرکارمن مطمئنم که حضورشمادونفراین جاخالی ازلطف نیست وهمه ی این هاازجانب خدای مهربونه که شمارووسیله قرارداده تابه مافقیرهاکمک کنید ومن ازته قلبم اول ازخداوبعدازشماممنونم!
لبخندم عمیق ترشد:
-ممنونم که منو باورم کردیدقول می دم که هیچ قصدی جزکمک به همنوع خودمون نداریم وامیدوارم که درآینده نزدیک ازاین وضع نجات پیدا کنید!
همه زن ها باحرف های سمیه خانم انگارباورمون کرده بودن ولوله ای بینشون برقرارشده بود,ازجابرخاستم,مبیناهم که مات بود ونمی دونست اصلا من روی چه اساسی دارم این قول هاروبه این ها می دم از جاش بلندشد اما من ته دلم یه احساس خیلی خوب داشتم که اگر می تونستم کاری که می خوام بکنم روعملی کنم واقعا خوشحال می شدم!
-مامی ریم اما خیلی زودبرمی گردیم مطمئن باشید,خودتون روواسه تغییرات بزرگی حاضرکنید این رومن ازجانب خدای مهربون بهتون قول می دم!
سپس بازوی مبیناروگرفتم وبه سمت ورودی رفتیم,خم شدم تا کفشم روجلوی پام بذارم که صدای سمیه خانم به گوشم رسید:
-دخترم این زن هاتاامروز بی هیچ امیدی دلشون روبه همین دارقالی خوش کرده بودن وهمین چندتومن پولی که آخرشب گیرشون میومده,ولی الان که بهشون انگیزه دادی برای عوض شدن زندگیشون امیدوارشدن بهت مبادا دلشون روبشکنی ودیگه بری پشت سرت رونگاه نکنی ها!
بازوی سمیه خانم روگرفتم ولبخندی به روش زدم:
-مطمئن باش که من اگرحرفی بزنم روش می مونم وبهش عمل می کنم,شک نکنید!
سمیه خانم لبخندی زد:
-ممنونم ازت!
بامبیناازخونه خارج شدیم وسمیه خانم بدرقه مون کرد,بابسته شدن درخونه انگارمبیناهم به خودش اومدوبابهت گفت:
-این اراجیف چی بود که توبهم بافتی دختر؟!
پوزخندی زدم:
-به همین زودی حس همنوع دوستیت وناراحتیت برای این بیچاره هاازبین رفت؟بابسته شدن این دروبیرون اومدنمون فراموششون کردی باز؟!
مبیناباحرص دست هاش روتکون داد:
-نخیر من نه کسی روفراموش کردم ونه چیزی رو,فقط می خوام بدونم چه نقشه ای توسرت داری تو؟!
چشم هام روبستم ونفس عمیقی کشیدم:
-یه نقشه ی خیلی خوب,سراسرثواب!
مبیناکلافه تکونم داد:
-جامع وکامل بگو,نخواستم شعربگی!
خندیدم وریموت روفشردم:
-حالا چرااین قدرعصبی هستی تو!؟
سوارشدیم که نگاهم کرد:
-چون یادمه باهم پیمان رفاقت بستیم حالا دیگه بدون گفتن به من نقشه می کشی وتصمیم می گیری منم انگاربرگ چغندرم این وسط!
به حرص خوردنش لبخندزدم ودرحالی که حرکت می کردم گفتم:
-عزیزم توهنوزم بهترین وتنهاترین رفیق منی,شک نکن هیچ چیزی بینمون پنهون نیست ونمی مونه!
مبیناکه انگاربااین جمله کمی آروم ترشده بود دلخورنگاهم کرد:
-پس زودباش نقشه ات روبرام بگو!
چشمکی زدم:
-چشم بذاربریم یه تریای شیک اون جا همه چیز رو واست کامل توضیح می دم,خوبه؟!
به ناچارسرش روتکون داد وازشیشه به بیرون زل زد,باخودم فکرکردم اگرحالا ماهیاردرگیر عشق به من نشده بود می رفتیم کافه اش اما حالا نمی خوام بادیدن من عذاب بکشه پس بهتربود مقصدکافه ی دیگه ای باشه کافه ای به غیرازکافه ی ماهیار...!
[/HIDE-THANKS]
مبیناآهی کشید,سرعت ماشین روبالاتربردم:
-چی شده؟
-بااین آهنگ رفتم به گذشته!
-خب ردش می کردی اگراذیتت می کنه!
-نه دیگه برام مهم نیست فقط افسوس می خورم چرااینقدراحمق بودم وساده گول خوردم همین!
-گاهی وقت هاانتخاب دست خودمانیست چیزیه که سرنوشت رقم زده!
مبینابه بیرون خیره شد وزمزمه کرد:
"به دنبال کسی باش که دنبال توباشد...
اینگونه اگرنیست به دنبال خودت باش...!"
***
بارسیدن به مقصدموردنظرم بااخم ازماشین پیاده شدم,نگاهم روبه بچه هایی دوختم که توی کوچه های کثیف پایین شهردرحال بازی بودن اون هم بدون دمپایی باپاهایی برهنه ولباس هایی پاره وکثیف!
ازهمون بدو ورودبغض عمیقی نشست توی گلوم,مبینا ازماشین پیاده شده بودولی دهنش ازحیرت بازمونده بود وخیره بود به بچه ای که وسط کوچه نشسته بود وپاش روکه زخم شده بودروفروبرده بود توی جوب پرازآشغال وسط کوچه که بتونه باآب موجود توی جوب خون روی پاش روتمیزکنه ومشخص بودبه سختی جلوی گریه اش روگرفته!
مبینادستش روجلوی دهنش گرفت وزمزمه اش چقدر پرازبغض بود:
-خدای من...!
بازوش رو گرفتم وازکناربچه هاعبورکردیم,مبیناگهگاهی برمی گشت وبه همون پسربچه نگاه می کردکه جلوی درخونه ی رنگ ورورفته ای ایستادم که مشخص نبودرنگش قرمزه یازرشکی یاشایدهم زنگ زده بود آهنش وبه دورنگ تقسیمش کرده بود!
دستم روآروم روی زنگ بلبلی خونه موردنظرم گذاشتم وکمی طول کشید تاصدای زمخت وکُلفت زنی روشنیدم:
-کیه؟مگه سرآوردی که یه ریززنگ می زنی؟!
لب هام روجمع کردم ودستم رو ازروی زنگ برداشتم ولی جواب ندادم که دربازشد وزنی حدودپنجاه وپنج ساله روبرومون ظاهرشد,باتعجب به سرتاپامون نگاه کردکه تندگفتم:
-سلام سمیه خانم,من لیاناهستم می تونم بادوستم بیایم داخل؟!
سمیه خانم که تعجب کرده بودگفت:
-توکی هستی؟اسم من روازکجامی دونی؟!
لبخندمحوی زدم:
-شمافکرکن من یه آدم خیّرم که دلم می خواد به مردم این محله تاحدتوانم کمک کنم حالا لطف می کنی اجازه بدی بیایم داخل؟!
سمیه خانم باتردید کناررفت,اول من وبعدمبیناداخل رفتیم,مبیناباتموم وجودش زل زده بود به جای جای خونه ی قدیمی وکلنگی سمیه خانم,سری تکون دادم وروبه سمیه خانم گفتم:
-طبق معمول خانم های همسایه روتماماً این جاجمع کردی نه؟!
سمیه خانم پوزخندی زد:
-ای دخترجان این هامجبورن این جاجمع بشن واسه چندرغاز کارکنن!
به سمت اتاق انتهای حیاط رفتیم که جلوش پرازکفش بودومشخص بودتعداد زیادی زن توی این اتاق حضوردارن,مادربزرگ هم قبلاها برای امرارمعاشمون به این جامیومد وکارمی کرد تاباپول کمی که می گرفت بتونه به یکی اززخم های زندگیمون بزنه,مامحله ی بالایی بودیم وکسی مارو نمی شناخت ومادربزرگ هم که همراهم نبود این جوری خیالم راحت بود که مبینا ازچیزی بویی نمی بره,مادربزرگ بارها ازاین زن هابرام گفته بودکه باچه زحمتی سعی می کنن باقالی بافتن وقالیچه بافتن کمی پول جمع کنن تالااقل بتونن برای بچه هاشون لباسی تهیه کنن!
اون وقت چقدر بعضی ازمردم الکی وبی خودی اسراف می کردن ومن ناراضی بودم ازاین همه تفاوت...!
مبینا گنگ وپرازغم نگاهم کرد که گفتم:
-لازم نیست کفشت روبیرون بیاری قالی هاشون خیلی کثیفه!
مبینانگاهی به پاهای بدون کفش من انداخت:
-پس توچرا بیرون آوردی؟!
پوزخندی زدم وتوی دلم فکرکردم:
"چون منم توی گذشته ی نه چندان دور,توی همین جاها زندگی کردم اماتو مادرزادی مرفه بودی!"
-خب اگرتوام می خوای بیرون بیار!
سپس منتظرجوابش نموندم وداخل رفتم,حدودبیست تازن مشغول کاربودن که باورودماسه نفر به دستورسمیه خانم بلندشدن ودست ازکارکشیدن.
پنکه ی سقفی باصدای بدی درچرخش بودکه انگاربه زورداره تحمل می کنه که بچرخه,تنهاسیستم خنک کننده ی اتاق همین پنکه بود وبس!
زن جوونی دوتاصندلی برامون آورد ومن تشکرکردم ولی مبیناهمچنان هنگ نگاهش به تک تک چهره های توی اتاق درگردش بودکه گفتم:
-بشینید بایدباهم صحبت کنیم!
همه باتعجب بهم نگاه کردن که سمیه خانم اخم کرد:
-مگه نگفت بشینید؟نکنه کَرشدید؟!
بااین حرفش همه تندنشستن ومنم گوشه ی مانتوی مبیناروگرفتم ووادارش کردم بشینه,زن ها خیره بهمون نگاه می کردن که سمیه خانم به سمت آشپزخونه ی گوشه ی اتاق رفت ومن بالبخندگرمی شروع کردم به صحبت:
-سلام خانم های محترم!
همشون باصداهای آرومی جوابم رودادن که این مشخص می کرد هنوز از رویارویی بامادونفر دچارگنگی وتضادبودن که برای خارج کردنشون ازاین جوسنگین تندرفتم سراصل مطلب:
-می دونم که ازدیدن مااین جاتعجب کردید اما من اومدم این جا تاباکمک خودتون کاری کنم که زندگیتون ازاین همه سختی وطاقت فرسایی بیرون بیاد البته باکمک خدای مهربون وتلاش های خودتون!
سمیه خانم که بادقت به حرف هام گوش می کرد,خم شد وسینی حاوی دولیوان چایی رو مقابلمون گذاشت ونشست کناربقیه خانم ها که بازادامه دادم:
-خب حالا ازهمتون یه سوال دارم,شماها دلتون می خواد که زندگیتون ازاین آوارگی بیرون بیاد ورونق بگیره؟دلتون می خوادوضعتون ازبدسعود کنه به متوسط یاحتی خوب؟!
یکی اززن ها گفت:
-خانم عزیز کیه که ازپیشرفت بدش بیاد؟کیه که ازپول بدش بیاد؟!خب معلومه ماهم دلمون می خواد ازاین زندگی جهنمی نجات پیداکنیم ولااقل چندسال باقی عمرمون روتوی رفاه زندگی کنیم نه سختی!
دستم روبلندکردم:
-بسیارخب,منم دلم می خواست همین هاروازتون بشنوم حالا که همه موافق تغییراتی توی زندگیتون هستید منم بهتون قول می دم که نهایت سعی ام روبکنم تانجاتتون بدم!
یکی اززن هاپوزخندی زد:
-اون وقت مابایدحرف های شماروباورکنیم؟خانم محترم مابدبخت بیچاره ها روحتی خداهم یادش رفته ودوستمون نداره اون وقت شماکه یه دخترجوونی می خوای بهمون کمک کنی وزندگیمون رو دچارتغییر؟!مسخره اس!
خونسردنگاهش کردم:
-نگو خدادوستمون نداره شاید همین حضورمن این جا واین که می خوام کمکتون کنم که ازاین وضع فلاکت بارنجات پیدا کنی هم یه معجزه ازسمت خدای مهربونه البته شاید که نه حتما,منم دلم می خواد باکمک خودش کمکتون کنم پس معجزه هاروباورکن!
سپس روکردم به همشون:
-البته بهتون حق می دم که ازاین جابودن من واین کمک یهویی جاخورده باشید وشاید باورم نکنید اما من بهتون قول می دم خیلی زودبرگردم وهمتون روببرم سرکار,کاری می کنم که زندگیتون ازاین بدبختی نجات پیدا کنه فقط خودتونم بایدبخواید!
سمیه خانم که انگاربه صدق گفته هام پی بـرده بود گفت:
-ازشمادوتا دخترخوب ومهربون وخوش قلب ممنونیم,ما بی صبرانه منتظریم که شما ببریدمون سرکارمن مطمئنم که حضورشمادونفراین جاخالی ازلطف نیست وهمه ی این هاازجانب خدای مهربونه که شمارووسیله قرارداده تابه مافقیرهاکمک کنید ومن ازته قلبم اول ازخداوبعدازشماممنونم!
لبخندم عمیق ترشد:
-ممنونم که منو باورم کردیدقول می دم که هیچ قصدی جزکمک به همنوع خودمون نداریم وامیدوارم که درآینده نزدیک ازاین وضع نجات پیدا کنید!
همه زن ها باحرف های سمیه خانم انگارباورمون کرده بودن ولوله ای بینشون برقرارشده بود,ازجابرخاستم,مبیناهم که مات بود ونمی دونست اصلا من روی چه اساسی دارم این قول هاروبه این ها می دم از جاش بلندشد اما من ته دلم یه احساس خیلی خوب داشتم که اگر می تونستم کاری که می خوام بکنم روعملی کنم واقعا خوشحال می شدم!
-مامی ریم اما خیلی زودبرمی گردیم مطمئن باشید,خودتون روواسه تغییرات بزرگی حاضرکنید این رومن ازجانب خدای مهربون بهتون قول می دم!
سپس بازوی مبیناروگرفتم وبه سمت ورودی رفتیم,خم شدم تا کفشم روجلوی پام بذارم که صدای سمیه خانم به گوشم رسید:
-دخترم این زن هاتاامروز بی هیچ امیدی دلشون روبه همین دارقالی خوش کرده بودن وهمین چندتومن پولی که آخرشب گیرشون میومده,ولی الان که بهشون انگیزه دادی برای عوض شدن زندگیشون امیدوارشدن بهت مبادا دلشون روبشکنی ودیگه بری پشت سرت رونگاه نکنی ها!
بازوی سمیه خانم روگرفتم ولبخندی به روش زدم:
-مطمئن باش که من اگرحرفی بزنم روش می مونم وبهش عمل می کنم,شک نکنید!
سمیه خانم لبخندی زد:
-ممنونم ازت!
بامبیناازخونه خارج شدیم وسمیه خانم بدرقه مون کرد,بابسته شدن درخونه انگارمبیناهم به خودش اومدوبابهت گفت:
-این اراجیف چی بود که توبهم بافتی دختر؟!
پوزخندی زدم:
-به همین زودی حس همنوع دوستیت وناراحتیت برای این بیچاره هاازبین رفت؟بابسته شدن این دروبیرون اومدنمون فراموششون کردی باز؟!
مبیناباحرص دست هاش روتکون داد:
-نخیر من نه کسی روفراموش کردم ونه چیزی رو,فقط می خوام بدونم چه نقشه ای توسرت داری تو؟!
چشم هام روبستم ونفس عمیقی کشیدم:
-یه نقشه ی خیلی خوب,سراسرثواب!
مبیناکلافه تکونم داد:
-جامع وکامل بگو,نخواستم شعربگی!
خندیدم وریموت روفشردم:
-حالا چرااین قدرعصبی هستی تو!؟
سوارشدیم که نگاهم کرد:
-چون یادمه باهم پیمان رفاقت بستیم حالا دیگه بدون گفتن به من نقشه می کشی وتصمیم می گیری منم انگاربرگ چغندرم این وسط!
به حرص خوردنش لبخندزدم ودرحالی که حرکت می کردم گفتم:
-عزیزم توهنوزم بهترین وتنهاترین رفیق منی,شک نکن هیچ چیزی بینمون پنهون نیست ونمی مونه!
مبیناکه انگاربااین جمله کمی آروم ترشده بود دلخورنگاهم کرد:
-پس زودباش نقشه ات روبرام بگو!
چشمکی زدم:
-چشم بذاربریم یه تریای شیک اون جا همه چیز رو واست کامل توضیح می دم,خوبه؟!
به ناچارسرش روتکون داد وازشیشه به بیرون زل زد,باخودم فکرکردم اگرحالا ماهیاردرگیر عشق به من نشده بود می رفتیم کافه اش اما حالا نمی خوام بادیدن من عذاب بکشه پس بهتربود مقصدکافه ی دیگه ای باشه کافه ای به غیرازکافه ی ماهیار...!
[/HIDE-THANKS]