کامل شده رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربرانجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به این رمان؟

  • عالی

  • خوب

  • متوسط

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

.Mahdieh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/18
ارسالی ها
1,565
امتیاز واکنش
23,200
امتیاز
792
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
[HIDE-THANKS]
مبیناآهی کشید,سرعت ماشین روبالاتربردم:
-چی شده؟
-بااین آهنگ رفتم به گذشته!
-خب ردش می کردی اگراذیتت می کنه!
-نه دیگه برام مهم نیست فقط افسوس می خورم چرااینقدراحمق بودم وساده گول خوردم همین!
-گاهی وقت هاانتخاب دست خودمانیست چیزیه که سرنوشت رقم زده!
مبینابه بیرون خیره شد وزمزمه کرد:
"به دنبال کسی باش که دنبال توباشد...
اینگونه اگرنیست به دنبال خودت باش...!"
***
بارسیدن به مقصدموردنظرم بااخم ازماشین پیاده شدم,نگاهم روبه بچه هایی دوختم که توی کوچه های کثیف پایین شهردرحال بازی بودن اون هم بدون دمپایی باپاهایی برهنه ولباس هایی پاره وکثیف!
ازهمون بدو ورودبغض عمیقی نشست توی گلوم,مبینا ازماشین پیاده شده بودولی دهنش ازحیرت بازمونده بود وخیره بود به بچه ای که وسط کوچه نشسته بود وپاش روکه زخم شده بودروفروبرده بود توی جوب پرازآشغال وسط کوچه که بتونه باآب موجود توی جوب خون روی پاش روتمیزکنه ومشخص بودبه سختی جلوی گریه اش روگرفته!
مبینادستش روجلوی دهنش گرفت وزمزمه اش چقدر پرازبغض بود:
-خدای من...!
بازوش رو گرفتم وازکناربچه هاعبورکردیم,مبیناگهگاهی برمی گشت وبه همون پسربچه نگاه می کردکه جلوی درخونه ی رنگ ورورفته ای ایستادم که مشخص نبودرنگش قرمزه یازرشکی یاشایدهم زنگ زده بود آهنش وبه دورنگ تقسیمش کرده بود!
دستم روآروم روی زنگ بلبلی خونه موردنظرم گذاشتم وکمی طول کشید تاصدای زمخت وکُلفت زنی روشنیدم:
-کیه؟مگه سرآوردی که یه ریززنگ می زنی؟!
لب هام روجمع کردم ودستم رو ازروی زنگ برداشتم ولی جواب ندادم که دربازشد وزنی حدودپنجاه وپنج ساله روبرومون ظاهرشد,باتعجب به سرتاپامون نگاه کردکه تندگفتم:
-سلام سمیه خانم,من لیاناهستم می تونم بادوستم بیایم داخل؟!
سمیه خانم که تعجب کرده بودگفت:
-توکی هستی؟اسم من روازکجامی دونی؟!
لبخندمحوی زدم:
-شمافکرکن من یه آدم خیّرم که دلم می خواد به مردم این محله تاحدتوانم کمک کنم حالا لطف می کنی اجازه بدی بیایم داخل؟!
سمیه خانم باتردید کناررفت,اول من وبعدمبیناداخل رفتیم,مبیناباتموم وجودش زل زده بود به جای جای خونه ی قدیمی وکلنگی سمیه خانم,سری تکون دادم وروبه سمیه خانم گفتم:
-طبق معمول خانم های همسایه روتماماً این جاجمع کردی نه؟!
سمیه خانم پوزخندی زد:
-ای دخترجان این هامجبورن این جاجمع بشن واسه چندرغاز کارکنن!
به سمت اتاق انتهای حیاط رفتیم که جلوش پرازکفش بودومشخص بودتعداد زیادی زن توی این اتاق حضوردارن,مادربزرگ هم قبلاها برای امرارمعاشمون به این جامیومد وکارمی کرد تاباپول کمی که می گرفت بتونه به یکی اززخم های زندگیمون بزنه,مامحله ی بالایی بودیم وکسی مارو نمی شناخت ومادربزرگ هم که همراهم نبود این جوری خیالم راحت بود که مبینا ازچیزی بویی نمی بره,مادربزرگ بارها ازاین زن هابرام گفته بودکه باچه زحمتی سعی می کنن باقالی بافتن وقالیچه بافتن کمی پول جمع کنن تالااقل بتونن برای بچه هاشون لباسی تهیه کنن!

اون وقت چقدر بعضی ازمردم الکی وبی خودی اسراف می کردن ومن ناراضی بودم ازاین همه تفاوت...!
مبینا گنگ وپرازغم نگاهم کرد که گفتم:
-لازم نیست کفشت روبیرون بیاری قالی هاشون خیلی کثیفه!
مبینانگاهی به پاهای بدون کفش من انداخت:
-پس توچرا بیرون آوردی؟!
پوزخندی زدم وتوی دلم فکرکردم:

"چون منم توی گذشته ی نه چندان دور,توی همین جاها زندگی کردم اماتو مادرزادی مرفه بودی!"
-خب اگرتوام می خوای بیرون بیار!
سپس منتظرجوابش نموندم وداخل رفتم,حدودبیست تازن مشغول کاربودن که باورودماسه نفر به دستورسمیه خانم بلندشدن ودست ازکارکشیدن.
پنکه ی سقفی باصدای بدی درچرخش بودکه انگاربه زورداره تحمل می کنه که بچرخه,تنهاسیستم خنک کننده ی اتاق همین پنکه بود وبس!
زن جوونی دوتاصندلی برامون آورد ومن تشکرکردم ولی مبیناهمچنان هنگ نگاهش به تک تک چهره های توی اتاق درگردش بودکه گفتم:
-بشینید بایدباهم صحبت کنیم!
همه باتعجب بهم نگاه کردن که سمیه خانم اخم کرد:
-مگه نگفت بشینید؟نکنه کَرشدید؟!
بااین حرفش همه تندنشستن ومنم گوشه ی مانتوی مبیناروگرفتم ووادارش کردم بشینه,زن ها خیره بهمون نگاه می کردن که سمیه خانم به سمت آشپزخونه ی گوشه ی اتاق رفت ومن بالبخندگرمی شروع کردم به صحبت:
-سلام خانم های محترم!
همشون باصداهای آرومی جوابم رودادن که این مشخص می کرد هنوز از رویارویی بامادونفر دچارگنگی وتضادبودن که برای خارج کردنشون ازاین جوسنگین تندرفتم سراصل مطلب:
-می دونم که ازدیدن مااین جاتعجب کردید اما من اومدم این جا تاباکمک خودتون کاری کنم که زندگیتون ازاین همه سختی وطاقت فرسایی بیرون بیاد البته باکمک خدای مهربون وتلاش های خودتون!

سمیه خانم که بادقت به حرف هام گوش می کرد,خم شد وسینی حاوی دولیوان چایی رو مقابلمون گذاشت ونشست کناربقیه خانم ها که بازادامه دادم:
-خب حالا ازهمتون یه سوال دارم,شماها دلتون می خواد که زندگیتون ازاین آوارگی بیرون بیاد ورونق بگیره؟دلتون می خوادوضعتون ازبدسعود کنه به متوسط یاحتی خوب؟!
یکی اززن ها گفت:
-خانم عزیز کیه که ازپیشرفت بدش بیاد؟کیه که ازپول بدش بیاد؟!خب معلومه ماهم دلمون می خواد ازاین زندگی جهنمی نجات پیداکنیم ولااقل چندسال باقی عمرمون روتوی رفاه زندگی کنیم نه سختی!
دستم روبلندکردم:
-بسیارخب,منم دلم می خواست همین هاروازتون بشنوم حالا که همه موافق تغییراتی توی زندگیتون هستید منم بهتون قول می دم که نهایت سعی ام روبکنم تانجاتتون بدم!
یکی اززن هاپوزخندی زد:
-اون وقت مابایدحرف های شماروباورکنیم؟خانم محترم مابدبخت بیچاره ها روحتی خداهم یادش رفته ودوستمون نداره اون وقت شماکه یه دخترجوونی می خوای بهمون کمک کنی وزندگیمون رو دچارتغییر؟!مسخره اس!
خونسردنگاهش کردم:
-نگو خدادوستمون نداره شاید همین حضورمن این جا واین که می خوام کمکتون کنم که ازاین وضع فلاکت بارنجات پیدا کنی هم یه معجزه ازسمت خدای مهربونه البته شاید که نه حتما,منم دلم می خواد باکمک خودش کمکتون کنم پس معجزه هاروباورکن!
سپس روکردم به همشون:
-البته بهتون حق می دم که ازاین جابودن من واین کمک یهویی جاخورده باشید وشاید باورم نکنید اما من بهتون قول می دم خیلی زودبرگردم وهمتون روببرم سرکار,کاری می کنم که زندگیتون ازاین بدبختی نجات پیدا کنه فقط خودتونم بایدبخواید!
سمیه خانم که انگاربه صدق گفته هام پی بـرده بود گفت:
-ازشمادوتا دخترخوب ومهربون وخوش قلب ممنونیم,ما بی صبرانه منتظریم که شما ببریدمون سرکارمن مطمئنم که حضورشمادونفراین جاخالی ازلطف نیست وهمه ی این هاازجانب خدای مهربونه که شمارووسیله قرارداده تابه مافقیرهاکمک کنید ومن ازته قلبم اول ازخداوبعدازشماممنونم!
لبخندم عمیق ترشد:
-ممنونم که منو باورم کردیدقول می دم که هیچ قصدی جزکمک به همنوع خودمون نداریم وامیدوارم که درآینده نزدیک ازاین وضع نجات پیدا کنید!
همه زن ها باحرف های سمیه خانم انگارباورمون کرده بودن ولوله ای بینشون برقرارشده بود,ازجابرخاستم,مبیناهم که مات بود ونمی دونست اصلا من روی چه اساسی دارم این قول هاروبه این ها می دم از جاش بلندشد اما من ته دلم یه احساس خیلی خوب داشتم که اگر می تونستم کاری که می خوام بکنم روعملی کنم واقعا خوشحال می شدم!
-مامی ریم اما خیلی زودبرمی گردیم مطمئن باشید,خودتون روواسه تغییرات بزرگی حاضرکنید این رومن ازجانب خدای مهربون بهتون قول می دم!
سپس بازوی مبیناروگرفتم وبه سمت ورودی رفتیم,خم شدم تا کفشم روجلوی پام بذارم که صدای سمیه خانم به گوشم رسید:
-دخترم این زن هاتاامروز بی هیچ امیدی دلشون روبه همین دارقالی خوش کرده بودن وهمین چندتومن پولی که آخرشب گیرشون میومده,ولی الان که بهشون انگیزه دادی برای عوض شدن زندگیشون امیدوارشدن بهت مبادا دلشون روبشکنی ودیگه بری پشت سرت رونگاه نکنی ها!
بازوی سمیه خانم روگرفتم ولبخندی به روش زدم:
-مطمئن باش که من اگرحرفی بزنم روش می مونم وبهش عمل می کنم,شک نکنید!
سمیه خانم لبخندی زد:
-ممنونم ازت!
بامبیناازخونه خارج شدیم وسمیه خانم بدرقه مون کرد,بابسته شدن درخونه انگارمبیناهم به خودش اومدوبابهت گفت:
-این اراجیف چی بود که توبهم بافتی دختر؟!
پوزخندی زدم:
-به همین زودی حس همنوع دوستیت وناراحتیت برای این بیچاره هاازبین رفت؟بابسته شدن این دروبیرون اومدنمون فراموششون کردی باز؟!
مبیناباحرص دست هاش روتکون داد:
-نخیر من نه کسی روفراموش کردم ونه چیزی رو,فقط می خوام بدونم چه نقشه ای توسرت داری تو؟!
چشم هام روبستم ونفس عمیقی کشیدم:
-یه نقشه ی خیلی خوب,سراسرثواب!
مبیناکلافه تکونم داد:
-جامع وکامل بگو,نخواستم شعربگی!
خندیدم وریموت روفشردم:
-حالا چرااین قدرعصبی هستی تو!؟
سوارشدیم که نگاهم کرد:
-چون یادمه باهم پیمان رفاقت بستیم حالا دیگه بدون گفتن به من نقشه می کشی وتصمیم می گیری منم انگاربرگ چغندرم این وسط!
به حرص خوردنش لبخندزدم ودرحالی که حرکت می کردم گفتم:
-عزیزم توهنوزم بهترین وتنهاترین رفیق منی,شک نکن هیچ چیزی بینمون پنهون نیست ونمی مونه!
مبیناکه انگاربااین جمله کمی آروم ترشده بود دلخورنگاهم کرد:
-پس زودباش نقشه ات روبرام بگو!
چشمکی زدم:
-چشم بذاربریم یه تریای شیک اون جا همه چیز رو واست کامل توضیح می دم,خوبه؟!
به ناچارسرش روتکون داد وازشیشه به بیرون زل زد,باخودم فکرکردم اگرحالا ماهیاردرگیر عشق به من نشده بود می رفتیم کافه اش اما حالا نمی خوام بادیدن من عذاب بکشه پس بهتربود مقصدکافه ی دیگه ای باشه کافه ای به غیرازکافه ی ماهیار...!

[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    طبقه ی پایین جایی برای نشستن نداشت,مبینا آروم به سمت آسانسوررفت ومنم درحالی که سفارش می دادم پس ازاتمام کارم به دنبالش واردآسانسورشدم واو دکمه روفشرد.
    -چراخودت واینستادی تاسفارش بدی؟
    بی حوصله گفت:
    -واسم فرقی نمی کنه چی بخورم!
    -الان به چی داری فکر می کنی؟!
    باناراحتی گفت:
    -ماهیار!
    مغموم گفتم:
    -کم کم بااین موضوع کنارمیاد,باغصه خوردن توکه چیزی قرارنیست عوض بشه!
    سرش روبه معنای تایید تکون داد که گفتم:
    -راستی قضیه آتنا ودکترش به کجارسید؟
    ازآسانسورخارج شدیم وگوشه ی دنجی نشستیم,مبیناکمی ازآب درون بطری روی میزروتوی لیوان ریخت وخورد:
    -قراره به طوررسمی وعلنی بیان خواستگاری!
    باتعجب گفتم:
    -یعنی آتنا قبول کرده؟
    مبینانگاهم کرد:
    -اون که چیزی یادش نمیاد,دیگه واسش چه فرقی می کنه باکی ازدواج کنه؟تازه کی بهترازدکتر,همه چیزتمومه دیدمش توی عکس های اینستاش ازماهیارهم خوشگل تره!
    -واقعا؟!
    -آره بخدا,لابد آتناهم وابسته اش شده تواین جلساتی که رفته به مشاوره!
    لبخندی زدم:
    -خب الحمدالله,امیدوارم ماهیارم زودوابسته یکی بشه وباهم ازدواج کنن!
    مبیناپوزخندی زد ودیگه ادامه نداد,سفارشاتمون روآوردن وروی میزچیده شدکه مبینا تندکمی ازشیرقهوه اش رو خورد:
    -خب حالا توتعریف کن.
    بااین حرف مجددخوشحال شدم وگفتم:
    -یه فکربکردارم,تصمیمی که چندمدته دارم روش فکر می کنم اما تماما بستگی به رایان داره که قبول کنه یانه!
    مبیناباحیرت خیره شد بهم:
    -یعنی چی؟زن های فقیرنشین اون محله چه ربطی به رایان دارن؟
    خندیدم:
    -اون زن هاهیچی اما من ونقشه ای که توی سرمه ربط داریم به رایان باز,زن هاربط دارن به من وتو!
    کلافه شد ومشتش روکوبید روی میز:
    -زیرلفظی می خوای واسه حرف زدن لیانا؟!
    چندنفری برگشتن وبهمون نگاه کردن که مبینابی خیال بااخم زل زده بودبهم,فهمیدم که به اندازه کافی صبوری کرده برای همین تنددست هام روآوردم بالا:
    -خب خب الان می گم بهت!
    شروع کردم:
    -ببین مبینا من وتوبایدازبهزادورایان بخوایم برامون یه مرکزی رو بخرن یااجاره کنن یامی تونیم ازچیتراخانم هم کمک بگیریم مطمئنم که دست به خیره وقبول می کنه تاهمراهیمون کنه,باید اون مرکزروقشنگ حاضرکنیم بعدم پرکنیم ازچرخ خیاطی ووسایلی که برای دوخت لباس های خوشگل وجذاب لازمه,بعدازاین که اون مرکز حاضرشد باید رایان روزحاضرکنیم که یکی ازطراح هاش رو بذاره کلابرای کشیدن الگوهایی برای خیاطی که لباس های خیره کننده ای هستن ونظرمشتری هاروجذب کنن اون طراح فقط طراحی کننده ی لباس ومانتووشلواروکلا همه چیزباشه که توی تهران بتونیم بفروشیمشون وبعدکه اواین الگو هاروطرح زد باید باکمک بهزادورایان یه فروشگاه بزرگ بزنیم وپرازطبقه های مختلف کنیم,اون وقت زن های فقیرنشین روهرکدوم یه جایی برای کارکردن بذاریم این جوری هم کلی پول بیشترجمع می شه برای رایان وبهزاد,هم این که اون زن هاهم به کارپردرآمدی می رسن وزندگیشون دچارتغییربزرگی می شه وخداهم خوشش میادوراضیه,حالامتوجه شدی نقشه ی من چیه؟!

    مبیناباحیرت وهیجان دست هاش روبهم کوبید:
    -فوق العاده اس,محشره لیانامی دونی چقدر سودمی کنیم اگرفروشگاه بزنیم؟تازه شرکت رایان هم توی همون فروشگاه پوستراش رو می زنیم واعلام می کنیم که این طرح هاازبهترین ومشهورترین شرکت خاورمیانه اس,جدا ازاین ها زن هارومشغول به کارمی کنیم وحتی می تونیم شوهراشونم درصورت بیکاربودن برای قسمت مردونه مشغول به کارکنیم وچی بهترازاین؟!
    بعدمکث کرد وباتردید گفت:
    -امارایان وبهزادراضی می شن به نظرت؟!
    پوزخندی زدم:
    -چرانشن؟این کاربه نفع خودشون وشرکتشونه می دونی چقدر معروف ترمی شن وسودمی کنن؟این جوری تموم تهرانیای باکلاس به این فروشگاه مراجعه می کنن وفروشمون می ره بالا,فقط باید بعدازاتمام تموم این کارهاوزدن فروشگاه یه بنرتبلیغاتی خیلی بزرگ هم بسازیم ونصب کنیم نزدیک های برج میلادکه محل اجتماع وترددپولدارهاست!
    مبیناباشعف دست هاش روبهم کوبید:
    -وای خداجون چه عالی,توبی نظیری لیانا خیلی عزیزی بخدا!
    بالبخندعمیقی به آسمون خیره شدم وازته دلم ازخداکمک خواستم تابتونم یک عمل مثبت وخوب وباارزش انجام بدم برای هموطن های خودم تامثل من معجزه ی الهی روباورکنن وازاین فلاکت نجات پیداکنن...!
    ***

    [/HIDE-THANKS]
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    رایان متفکرانه به فضای بیرون چشم دوخته بود,بهزادمات مدام نگاهش بین من ومبیناکه روی مبل دونفره ای نشسته بودیم درنوسان بود ومن پراز دلهره چشم دوخته بودم به رایان که الان دقیقا بیست دقیقه می شد که من موضوع روباهزارترس براشون گفته بودم وهردوسکوت اختیارکرده بودن!
    نه می گفتن جوابمون منفیه که لااقل خیالم روراحت کنن نه جواب مثبت می دادن,واقعا بین دوراهی طاقت فرسایی گیرکرده بودم ومبیناهم مدام کنارگوشم می گفت:
    -حالا خودمونم اخراج می کنه اون وقت بدبخت می شی حالا ببین!
    بااین حرف اواسترسم هزاربرابربیشتر می شد,بهزادهنوزهم توی بهت بود که کلافه ازجام بلندشدم:
    -خب من فهمیدم که جوابتون منفیه دیگه یه فروشگاه ویه مرکزکوچیک که این همه حیرت کردن وسکوت نداره محکم می گفتید نه لااقل بین دوراهی نمی موندیم!
    سپس به سمت دراتاق رایان رفتم وگفتم:
    -بااجازه تون!
    -صبرکن...!
    باصدای محکم رایان دستم روی دستگیره ثابت موند,صندلیش چرخید ودرست روبروی من متوقف شد,زل زدتوی چشم هام واخم کرد:
    -پیداکردن مرکز وآماده کردنش باتوومبیناومادربزرگم وقتی اون روحاضرکردید بیاید تابقیه کارهاروبگم بهتون,فعلا برید دنبال این کار!
    سپس روکردسمت بهزاد:
    -نظرت چیه؟!
    بهزادبه خودش اومدودرحالی که دستش رو مشت می کرد روبه رایان گفت:
    -این عالیه,حتی می تونم بااطمینان بگم بهترین فکره اما اگراون جوری که لیانامی گـه رونق بگیره اما اگر نگیره کلی ضررکردیم!
    تندبرگشتم,روی مبل نشستم وگفتم:
    -باورکنید عالی می شه,من فکرهمه جاروکردم مامی تونیم بااین کارکلی سودکنیم حتی شرکتمون رومعروف ترازاینی که هست بکنیم فقط باید همه مون یه تیم بشیم وکمک کنیم به همدیگه!
    رایان دست هاش رو درهم قفل کرد:
    -خوشم میاد فکرت بازه وخیلی خوب می تونی تصمیم بگیری تاالان توی دوتاازنظراتت خیلی خوب عمل کردی برای همینم ماکمکت می کنیم این جوری به اون زن هاهم کمک بزرگی می شه!
    باخوشحالی ازتحسین رایان لبخندعمیقی نشست روی لب هام که بهزادبه شوخی گفت:
    -فکرکنم کم کم جای من روبگیری واسه رایان ها!
    خندیدیم که بهزادبه مبینا خیره شد:
    -توام موافقی؟
    مبیناباشیطنت چشمکی زد:
    -ازاولم موافق بودم!
    ***
    باتاییدکردن رایان واین که قبول کردکمکمون کنه دیگه خیال من ومبیناکاملا راحت شده بود وحالا دستمون بازبود,همون روزعصرش بعدازاتمام کارمون به ویلای چیتراخانم رفتیم,موضوع روتمام وکمال براش توضیح دادم واوهرلحظه بیش ازپیش خوشحال می شد وچشم هاش غرق درتحسین بودکه بهم خیره شده بودن,پس ازاتمام حرف هام تنهاگفت:
    -خوشحالم که توی انتخابم اشتباه نکردم توبی نظیری دخترم,منم بهتون کمک می کنم تاهرچه که درحدتوانم باشه!
    ومن درقعرمفهوم جمله ی اولش ساعت ها موندم وباخودم فکرکردم اما بازهم مثل اغلب مواقع هیچی به هیچی,انگارمغزم توی این زمان هاکاملا تهی می شد ونمی تونستم چیزی روبفهمم!
    ازفردای اون روز من ومبیناتوی تموم آگهی های روزنامه هاسفارش یه مرکز نسبتابزرگ دادیم وچیتراخانم خریدن وسایل مربوط به خیاطیش روبه عهده گرفت,بهمون اطمینان دادکه بهترین چرخ های خیاطی روخریداری می کنه وخیلی ازوسایل پیشرفته ی دیگه برای راحتی کار کارمندامون!
    سه روزتمام مشغول آگهی کردن بودیم ومدام زنگ می زدن وبهمون انواع واقسام مراکز رومعرفی می کردن ولی هیچ کدوم مورد پسند من ومبینا نبودن تااین که یه مورد بهمون پیشنهادشدوقبول کردیم که برای دیدنش بریم,درکناراین کارهردومون به کارهایی که بهمون مربوط بودوبایدانجام می دادیم برای شرکت هم می رسیدیم ونمی ذاشتیم که این عمل باعث ایجاد خلال درکارهای شرکت بشه که یهو رایان روناراحت کنه وازاین که قبول کرده کمکمون کنه پشیمونش کنه,خداروشکرکه سرمون توی اون روزهازیادشلوغ نبود ومی تونستیم به هردوکاربرسیم!
    ***
    مرکزی که قراربود ببینیم توی یه ساختمان فوق العاده شیک ومدرن دوطبقه قرارداشت که طبقه ی دوم متعلق به آرایشگاهی بود که کسی خریده بودش وطبقه ی اولش خالی بود,برای بازدید واردش شدیم وازبزرگیش واقعا خوشمون اومد ومهم تراین که یه قسمت ازسالن روجداکرده بودن ومی تونستیم به عنوان آبدارخونه مرکز انتخابش کنیم تابرای رفع خستگیشون یه چایی یاشربتی چیزی بخورن واین خیلی عالی بود,سرویس بهداشتی درکنار ورودی قرارگرفته بود وچندتاپنجره تموم اجزای تشکیل دهنده ی این سالن نسبتابزرگ بود.

    گفتم:
    -آقای لطفی (فروشنده)انگاراین جاهنوز یکم کارداره که,نه؟!
    آقای لطفی که مردمهربونی بود لبخندی به روم زد:
    -آره دخترم برای همینم ده میلیون زیرقیمت املاک می دم دیگه!
    سری تکون دادم:
    -خب پس یعنی تکمیل نمی کنید وبهمون تحویل بدید؟
    آقای لطفی اخم محوی کرد:
    -متاسفانه دخترم من الان شرایط مالی خوبی ندارم برای همینم می خوام این جاروبفروشم وگرنه که این جاتوی بهترین منطقه شهرقرارگرفته وهرروز داره قیمتش بالاترمی ره دیوونه نبودم که بفروشمش!
    پوفی کشیدم که مبینا بازوم روگرفت وزمزمه کرد:
    -بقیه اش روخودمون تکمیل می کنیم لیانا,حالا که پسندمون شده معطلش نکن دیگه اگریهوخبرمون کنن باید بریم کیش بازکارمون لنگ می مونه ها داری وسواس می ذاری توی کار!
    حق بااوبودواسه همینم تندگفتم:
    -راست می گی پس بهش بگو که شب برای بستن قرارداد به املاک می ریم!
    مبیناباخوشحالی به سمت آقای لطفی رفت ومن باردیگه نگاهی به تموم جاهاش انداختم ومطمئن شدم که انتخابم درسته...!
    عصروقتی به آپارتمان برگشتیم ازتوی اتاق لطیفه صدای موزیک قشنگ گیتارمیومد که طنین اندازشده بود وسکوت سالن روشکسته بود,باخستگی روی مبل نشستم که مادربزرگ بافنجون قهوه به سمتم اومدوبهم داد,تشکری کردم که روبروم نشست:
    -سلام عزیزم...خسته نباشی!
    -سلام مادربزرگ مهربونم,ممنونم زنده باشی.
    تکیه داد به مبل وبی مقدمه گفت:
    -یه حسی بهم می گـه لیانای من,داره یه کارایی رومی کنه که مادربزرگش ازش بی خبره!
    لبخندی زدم,نمی شد هیچ چیزی روازمادربزرگ پنهون کردواقعا!
    -نه چیزخاصی نیست مادربزرگ فقط اگرخدابخواد دارم به یه عده آدم بیچاره وفقیرکمک می کنم!
    چشم های مادربزرگ برق زد:
    -جدی؟چطوری؟!
    سرم روتکون دادم وتموم ماجراروبه طورخلاصه واسش گفتم که باذوق کنارم نشست ودرآغوشم گرفت:
    -ممنونم دخترم می دونستم که مادرت شیرپاک داده بهت خوردی دعامی کنم توی این راه خداهم کمکت کنه که داری به مردم بیچاره کمک می کنی!
    بالبخندعمیقی تایید کردم وبرای کمی استراحت به اتاقم رفتم وباآرامش عمیقی به خواب رفتم.
    ***

    [/HIDE-THANKS]
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    تیپ مشکی زدم وتندبه سمت آسانسوررفتم وخودم روبه لابی مجتمع رسوندم که مبینارودرانتظارخودم دیدم,به سمتش دویدم:
    -من حاضرم بریم.
    مبیناسرش روتکون داد وهردوبه سمت بیرون مجتمع رفتیم که بهزادورایان منتظرمون بودن وقراربودبرای به نام زدن سنداون مرکز به دفترخونه بریم وحالا بهزاداومده بوددنبالمون,املاکی که قراربود دراونجا سندبه نام رایان خورده بشه نزدیک همون ساختمون بودکه می خواستیم بخریم.
    سوارشدیم وهردوسلام دادیم که اونام جواب دادن وبهزادحرکت کرد,درهمون حال گفت:
    -دخترا اگرنقشه ای دارید بایدبجنبید هرلحظه ممکنه برای رفتن به کیش بهمون خبربدن اون وقت کارهاتون به تعویق میفته ها!
    باکلافگی مشهودی نگاهم روبه آینه ماشین دوختم:
    -خودمونم می دونیم,اما اون مرکز هنوز کمی کارداره باید خوب بهش برسیم تادرخورتحسین بشه وبه عنوان شعبه شرکتمون بدرخشه تاآبروی شرکتم حفظ بشه!
    رایان بااخم محوی که ازهمون اول روی صورتش خودنمایی می کرد ازآینه بهم خیره شد:
    -چه کاری داره؟خب اگرنمی خواستید وقراربود معطلش بشید چراقبول کردید که بخرید؟!
    مبینابه جای من جواب داد:
    -چون موردیه که ازاول توذهنمون بوده,همه ی ساختمون های دیگه هرکدوم یه مشکلی دارن اما این همه چیزتمومه کاری ام که داره فقط یه کاغذدیواریه که باید دورتادورسالنش بشه ودیوارپایینشم باید رنگ بشه همین!
    رایان پوزخندی زد:
    -خب اگربه قول شماهمه چیزتمومه ومشکلش فقط تواین دومورده من همین فردا کارگر می فرستم برای تعمیر!
    مبینا:
    -عالیه,البته وقتی کاراین دوتا مشکل حل شد بعدش باید کارگربیارید بشورن خوب وهمه وسایلی هم که لازمه تهیه کنیم وبچینیم!
    بهزاد:
    -این کارهاش باشمادیگه,از گلدیس هم می تونید کمک بخواید اون توی دکوراسیون ومبلمان واقعا سلیقه اش بیسته!
    مبینا لبش روگزیدوبه من نگاه کرد که پوفی کشیدم وحرفی نزدم!
    بارسیدن به املاک مورد نظرباهم به داخل رفتیم.

    صاحب املاک آقای شیخی بارایان وبهزادصحبت های لازم روانجام داد ومافقط شنونده بودیم,بعدازاتمام حرف هاشون سند به نام رایان خورد وبهزادتمام پولش روکاملا نقد ویک جا پرداخت کرد,من ومبینابهم خیره شدیم,خیالمون راحت شده بود!
    پس از اتمام کارهای سندوبه نام خوردنش ازاملاک خارج شدیم که رایان نگاهم کرد:
    -اگرکاری نداری بیاالان بریم کاغذدیواری روانتخاب کن,رنگی که می خوای روی دیوارهابخوره هم انتخاب کن تافردابگم انجامش بدن!
    لبخندگرمی روی لبم نشست:
    -ممنونم ازت که همکاری می کنی!
    سرش رو پایین انداخت:
    -نصف بیشتراین که قبول کردم به خاطرمادرم بود,اونم مثل توبودوهمیشه دلش می خواست به مردم فقیرکمک کنه,خوشحالم که بااین کارم باعث شادی روحش می شم!
    آهی کشیدم:
    -متاسفم امیدوارم خدابهت صبربده.
    سرش روتکون داد:
    -مرسی.
    ادامه دادم:
    -من کاری ندارم اگربهزادومبیناهم مشکلی ندارن می تونیم بریم برای انتخاب!
    وقتی ازمبیناوبهزادسوال کردیم واونا گفتن مشکلی ندارن همه سوارشدیم وبه سمت مغازه ای رفتیم که انگاردوست بهزادبود برای انتخاب کاغذدیواری!
    من ومبینابادقت به ژورنال ها نگاه می کردیم,بهزادورایان انتخاب روکاملا به عهده ماگذاشته بودن وخودشون مشغول صحبت باسهیل صاحب مغازه بودن.
    -لیانا این رونگاه کن!
    خیلی نازبود,زمینه ی کاغذکرم رنگ بود باخطوطی که کمی ازرنگ اصلی پررنگ تربود تادیده بشه,گل های بزرگ وکوچیکی که جای جای کاغذکشیده شده بود به رنگ صورتی ملایم وخیلی خیره کننده بود اما مشخص بود که یه همچین چیزمحشری مسلما خارجیه وگرون!
    پوفی کشیدم وروبه مبیناگفتم:
    -خیلی قشنگه,اما این بایدگرون باشه!
    مبیناچشم غره ای بهم رفت:
    -بابااونا خودشون ماروآوردن این جادرضمن تموم کارهای این مغازه مارک خارجه وقرارنیست هیچ کدومش ارزون باشه پس توفقط انتخابمون روبهشون بگو!
    سری تکون دادم وروبهشون گفتم:
    -این چطوره؟!
    هردوبادقت به مبیناکه ژورنال رونشون می داد زل زدن,بهزادلبخندقشنگی زد:
    -احسنت به این سلیقه هاتون!
    رایان هم تنهابه گفتن "خوبه همین رومی خوایم"اکتفاکردکه زمزمه مبیناروکنارگوشم حس کردم:
    -خدای غروره,متنفرمی شم گاهی وقت هاازش!
    سپس به سمت بهزاد رفت ولی من رایان واقعی روتوی شمال دیده بودم رایان تظاهرمی کنه به این همه غروراما مهم اینه قلب مهربونی داره,من نمی خوام که بااین حرف هانسبت بهش دچارتردید بشم!
    ازجابلندشدم وپس ازصحبت های لازم ازمغازه خارج شدیم,رایان نگاهی به صفحه ساعتش انداخت:
    -شام بریم بیرون!
    وبه سمت ماشین رفت که بهزاد باخنده گفت:
    -کلا عادت داره برای هرچیزی خودش تصمیم بگیره ببخشیدخانما,من ازتون می پرسم مایلید شام رودرکنارماتوی بهترین رستوران شهرمیل کنید؟!
    هردوزدیم زیرخنده ومبیناگفت:
    -به این می گن یه مرد متشخص وجنتلمن!
    وچشمکی به بهزاد رفت که فکرکنم بیچاره ضعف کرد چون شل ووارفته به سمت ماشین رفت ومن روبه مبیناگفتم:
    -آخرش دیوونه ش می کنی تو!
    سوارماشین شدیم وبهزاد درسکوت به سمت محل موردنظرش حرکت کرد,بارسیدن به رستوران بزرگ ومجللی هرچهارنفرداخل شدیم ونشستیم,رایان بی حوصله روبه بهزادگفت:
    -هرچی خودت خوردی برای منم سفارش بده!
    بهزادسری تکون داد وبعدروبه ماگفت:
    -انتخاب کنید!

    [/HIDE-THANKS]
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]

    من ومبینا زرشک پلوبامرغ سفارش دادیم وبهزادهم برای خودش ورایان چلوکباب سلطانی سفارش داد,روبه ماپرسید:
    -برای دسرچی می خورید؟!
    من تندگفتم:
    -سالادشیرازی!
    چون ازانتخابم راضی بودن برای چهارنفرمون همین روسفارش داد وگارسون باتعظیم کوتاهی رفت,بهزاد دستش رو روی بازوی رایان گذاشت:
    -ازچی این قدرکلافه ای رفیق؟!
    رایان انگارکه منتظراین سوال بودسریع گفت:
    -خودت که می دونی من دوست ندارم انتظارچیزی روبکشم,نمی تونم مدام دلهره داشته باشم!
    سپس اخمی کرد وادامه داد:
    -الان دقیقا چندروزه که قراربوده بهمون خبربدن درمورد برگزارشدن یانشدن این نمایشگاه توی کیش؟من دیگه حوصله ندارم مدام منتظرشون بمونم!
    بهزادبالحن آرومی زل زد توچشم هاش:
    -رفیق توداری یکم عجول بازی درمیاری,توکه خودت کاملا به این حرفه واردی ومی دونی که سختی های خاص خودش روداره,یه نمایشگاه برگزارکردن فکرمی کنی به همین راحتی هاست؟تازه اونا خارجی ان حتی پیداکردن یه مترجم برای تسلط به زبان فارسی ببین چقدروقت گیره وای به حال بقیه کارها,خب صبرکن فعلا هم که سرمون خلوته می تونیم درکمال آسایش به حاضرکردن کلکسیونمون بپردازیم تاموقعی که برای نمایشگاه بهمون اطلاع بدن!
    رایان که بااین حرف هاکاملا خیالش راحت شده بودلبخندمحوی زد:
    -حق باتوئه شاید من زیادی بی حوصله شدم جدیداً,یه افکاری توسرمه که زندگیم روکمی بهم ریخته بایدخیلی زودتصمیم مهمی بگیرم...خیلی مهم!
    سپس زل زدتوچشم های من وتنم رعشه گرفت,یعنی چی؟!

    این افکارش چی بودن که زندگی رایان روبهم ریخته بودن؟

    اصلا چرابعدازتموم شدن حرفش به من زل زد؟!
    بانگرانی که یهویی سرازیرشده بودتوی دلم به گارسون که دسرمون روآورده بود خیره شدم وتوی دلم گفتم:
    -خدابخیرکنه...!
    ***
    باتلاش های مداوم وبی وقفه ی من وگلدیس ومبینا ولطیفه خیلی زود مرکزآماده شدومی تونستم باجراٌت بگم که عالی شده بود!
    تموم سالن روچرخ خیاطی های پیشرفته چیده بودیم ودربرخی از جاهاش هم اُتوومیز اُتو تا اگر نیازبود ازش استفاده کنن،لوازم دیگه ای هم که بایدباشه روهم تهیه کرده بودیم،چیتراخانم واسه ی راحتی رفت وآمد کارمندان یه سرویس گرفته بودومن دیگه کاملا خیالم راحت بود.
    بهزادورایان سخت درگیرکارهای شرکت بودن وازقرارمعلوم دعوتنامه ای ازسمت آمریکامبنی برحضورشون درنمایشگاه اومده بود وهردوتوی پوست خودشون نمی گنجیدن وخوشحالی رایان من روهم خوشحال می کرد!
    قراربودفروشگاه یک ماه بعدازراه اندازی مرکز افتتاح بشه تاتوی این زمان هم تبلیغ کنیم وهم این که بتونن مدل های لباس روآماده کنن.
    دوطراحی که بهزاد برای مرکز مشخص کرده بود بی وقفه مشغول به کاربودن ویک کلکسیون ده تایی تقریبا نزدیک به اتمام بود.
    دوتا خیاط کاملا حرفه ای هم به لطف چیتراخانم پیداکرده بودیم تا حضورداشته باشن واگر کسی از کارمندها خیاطی بلدنبود بهش یادبدن ومهم تراین که این لباس ها به راحتی وسادگی دوخته نمی شد چون فوق العاده پیچیده وپراز ظریف کاری بود که نیاز به دوآدم کاربلدداشت!
    پس از حاضرشدن مرکزگلدیس تبلیغ کردن رو به عهده گرفت وازفردای اون روز چندین بچه ی فقیروبی پول رو آورد وبرگه هایی که برای تبلیغ مرکز چاپ کرده بود بهشون داد وگذاشتشون توی چراغ قرمزهای مهم شهرتا این برگه ها رو به ماشین ها بدن وبهزادهم بنرتبلیغاتی بزرگی رو درست کرد وتوی بزرگترین ومعروف ترین میدان شهرزد!
    تموم این کارها من رو بی نهایت خوشحال می کرد،ازاین که تونسته بودم مفید باشم خیلی راضی بودم.
    فردای اون روز باز به همون محله فقیرنشین رفتیم بااین تفاوت که این بار گلدیس هم بامن ومبینا اومد،وقتی مژده راه اندازی مرکز وکارشون توی اونجاوحقوقی که رایان براشون درنظرگرفته بود روبهشون گفتم فقط تاچنددقیقه همه هنگ وناباور بهمون زل زده بودن وبعدش ازشدت خوشحالی زدن زیرگریه ومن می دونستم که این اشک ها تنهاازروی شوقیه که از راحت شدنشون ازاین فلاکت وبدبختی می ریزن!
    بالاخره روز راه اندازی مرکز رسید,همه ی اعضای شرکت به اضافه ی چیتراخانم,مادربزرگ,لطیفه وگلدیس اون جابودن,مبینامشغول سخنرانی بود وتوضیح می داد که این جا ایده ی من بوده وباکمک هایی که ازجانب همه رسیده تونستیم به خوبی ازپس ساخت وراه اندازیش بربیایم وچندین مورد حرف دیگه.
    اما من درکناررایان ایستاده بودم ودست هام روحلقه کرده بودم دورم,یه حس خیلی خوبی داشتم انگارواقعا به خدام نزدیک ترشده بودم وآرامش عمیقی درون قلبم موج می زد.
    پس ازسخنرانی نسبتاطولانی مبینا همه به افتخارش دست زدن وچیتراخانم هم کمی صحبت کرد وبعدازاون قیچی پاپیون خورده رو به دست رایان دادن تا افتتاح کنه ومن لبخندعمیقی زدم وبه گلدیس اشاره کردم تافیلم بگیره,همه جلوی ورودی مرکز جمع شده بودیم,رایان روبروی روبان چسبیده به دوطرف درورودی ایستاداما قیچی رو نبرد جلووباکمی مکث گرفت سمت من!
    -خودت ایده ش رودادی خودتم افتتاحش کن!
    ذوقی وصف نشدنی درون تنم پیچیدکه چیتراخانم چشمکی بهم زد:
    -حق باپسرعزیزمه,ببُر دیگه!
    ومن بابریدن روبان حس کردم که چقدر چیتراخانم ازنزدیکی من ورایان خوشحاله ولی بازم یه سوال توی ذهنم نقش بست وسردرگمم کرد...چرا؟!
    پس ازافتتاح همه برای دیدن مرکز داخل رفتن ومن ایستادم تاآخرین نفرم وارد شد وبعدش من رفتم داخل,نگاهم به کاغذدیواری های خوشگل انتخابی مبیناافتاد,لبخندم پررنگ ترشد که رایان صدام کردومن بااسترس به سمتش رفتم:
    -بله؟
    نگاهش رو مستقیماتوی چشم هام دوخت:
    -ازکی می گی کارشون روشروع کنن؟
    لب هام روخیس کردم:
    -ازروز اول آبان ماه!
    اخم محوی روی صورتش نشست:
    -یعنی سه روزدیگه؟!
    سرم روتکون دادم:
    -بله!
    -خوبه,فقط به مدیرمالی بگوشرکت حساب کاریشون روثبت کنه وهرماه روزپنجم پول روواریزکنه به حسابشون!
    باخوشحالی قبول کردم:
    -چشم,ممنونم.
    لبخندمحوی خیلی کوتاه روی لباش نشست:
    -خواهش می کنم.
    پس ازبازدید وافتتاح مرکز دیگه اونجاکاری نداشتیم,بهزاد ومبینابه سمتم اومدن وبهزادگفت:
    -خبرجدید روشنیدی؟!
    ابروهام روبالاانداختم:
    -چه خبری؟!
    مبیناپوزخندی زد:
    -سایه وصبا رودستگیرکردن!
    باحیرت گفتم:
    -آخه چرا!؟
    بهزاد لبش روگازگرفت:
    -موقع رابـ ـطه نامشروع پلیس رسیده ودستگیرشون کرده!
    خدای من...!
    ناباورنگاهشون کردم که مبینااخم کرد:
    -لعنتی هافقط آبروریزی کردن روخوب یادگرفتن.
    بهزاد:
    -خوب شد که ازشرکت بیرونشون کردیم وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی واسه آبروی شرکت می افتاد والله!
    من ومبینا تاییدکردیم ومن هنوزم باورم نمی شد!
    ***
    همه چیزاون جوری پیش می رفت که من می خواستم,رایان همه چیزروجوری تنظیم کرده بود که هیچ خللی توی هیچ کاری پیش نیاد,خانم هارواستخدام کردیم وتا پنج روزپیش استادشون یادگرفتن,بعد زیرنظرش شروع کردن به طرح زدن کلکسیون طراحان شرکت والحق که باهوش بودن وکارشون بی نقص!
    رایان برای همشون همون روز اول مانتو وشلوارومقنعه وکفش گرفت تاراحت باشن,بی نهایت خوشحال شدن وهمشون موقع کاراوناروتن می کردن ومثل هم می شدن که نظم خاصی ایجادمی شد.
    یک خانم آبدارچی هم به لطف چیتراخانم آوردیم که پذیرایی کنه ازکارمندها وتمیزکاری هایی مثل جاروزدن سالن وپاک کردم درهاوپنجره ها تاخاک نگیرن وهمیشه عالی باشه,هرچی باشه این مرکز جزو یکی از زیرمجموعه های شرکت رایان بود ومسلما بایدتوی همه چیز حرف اول روبزنه!
    من وگلدیس ومبیناهمچنان مشغول تبلیغات بودیم وزودترازاون چیزی که انتظارش روداشتیم مشتری ها صف کشیدن جلوی مرکز فقط می خریدن,خصوصا وقتی نایلون هایی که لباس روتوش می گذاشتیم وتحویلشون می دادیم رومی دیدن مصمم می شدن ازخریدشون چون روی نایلون ها عکس ومارک شرکتمون بود ومتوجه می شدن این مرکز از آنِ رایان وبهزادهست!
    کم کم دست کارمندامون هم تندمی شد وخیلی عالی کارمی کردن همشون فوق العاده راضی بود ومدام خداروشکر می کردن,حتی چندتاشون باگریه شوق خواستن دست منو ببوسن که مانع شدم,خیلی حس خوبی داشتم احساس می کردم می تونم لبخندخداروحس کنم کم چیزی نبود این درآمدی که خانم هاتوی کارمرکز درمیاوردن پنج برابر پولی بودکه هرماه برای بافتن قالی بهشون می دادن تازه این جا دائمی هم نبود صبح ساعت شش میومدن ویک ظهرمی رفتن مجددساعت چهاربرمی گشتن وتاساعت ده بودن بعدازاونم به راحتی آب خوردن سرویس می بُردشون ومی آوردشون ,خلاصه این که اصلا مشکل نداشتن.
    سرانجام روز موعودفرارسید,روزرفتن به کیش!
    نمایشگاه دوروز دیگه افتتاح می شد وبهزادباهزارپارتی ورشوه تونست بلیط هواپیما گیربیاره واسه این همه آدم ورایان هم که فوق العاده سرش شلوغ بود,خصوصا این که نزدیک سال جدید بودیم وباید بازمی رفتن خارج ازکشور برای کلکسیون امسال!
    آبان ماه بود وهوا روزبه روزبیشترسردمی شد انگارتهران شده بود قطب جنوب,برای لطیفه ومادربزرگ سه تا پالتوی کلفت وگرم خریده بودم تابرای بیرون رفتنشون ازخونه هیچ مشکلی نداشته باشن واین جوری خیالم راحت تربود.
    شرکت رایان به وسیله ی مرکز ازقبل هم معروف ترشده بود وتقریبا توی هرمجلسی که خانم هاحضورداشتن حرف از طراحی بی نظیرلباسشون بود ونقل ازشرکت رایان!
    ***
    چمدونم روتوی صندوق ماشین مبینا گذاشتم ولبخندزدم:
    -خوشحالم که همراهمی!
    مبینا بالذت درآغوشم کشید:
    -منم خوشحالم که دوست خوبی مثل توپیداکردم عزیزم هرگز فراموش نمی کنم این توبودی که باعث شدی شرکتی به این معروفی من رواستخدام کنه ومهم تراین که فردی مثل بهزادپیدابشه که حس کنم همون شاهزاده ی رویاهای منه!
    لبخندم پررنگ ترشد:
    -ای شیطون,خبریه که پنهون می کنی؟!
    سوارشدیم که خندید:
    -نه بخدا هنوز هیچی قبلا هم که گفته بودمت من چیزی روازتو پنهون نمی کنم.
    سری تکون دادم,توی طول راه تافرودگاه تماما فکرم پیش مرکز بود البته باحضورگلدیس خیالم راحت بود ولی بازم استرس داشتم مبادا مشکلی پیش بیادکه ازپسش برنیان!
    مبیناماشین روتوی پارکینگ پارک کرد وباهم چمدونامون روبرداشتیم وبه سمت سالن انتظاررفتیم!
    بارسیدنمون همه اومده بودن وماآخرین نفرات بودیم که بهشون پیوستیم.
    نگاهم ناخودآگاه توی نگاه آبی رنگش گره خورد وتنم لرزید...چه بی خبرباهم ست شده بودیم,من تیپ سفید زده بودم ورایان هم!
    آهی کشیدم ولبخندعمیقی نشست روی لبم که انگاررایان هم داشت به همین موضوع فکرمی کرد چون بادیدن خنده ی من چشمکی زدکه مجدد رعشه گرفتم...!

    [/HIDE-THANKS]
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    باخوندن شماره ی پرواز بین دخترپسرا همهمه ای افتاد,همه تندتندبه سمت هواپیمارفتیم وکمی بعدبرای دومین بارتهران رو باهواپیماترک کردیم.
    ***
    هوای خنک وبادملایمی که می وزید باعث شد باسرخوشی بخندم,چندین نفس عمیق وپی درپی کشیدم تابه خودم مسلط بشم.
    پام رو از روی آخرین پله ی هواپیما به روی زمین این جزیره ی منحصربه فردگذاشتم وتند از بین دخترا ردشدم ویه گوشه ایستادم تابقیه هم بیان.
    نگاهم رو به رایان دوختم که بااسترس بابهزادصحبت می کرد,ازلحن گفتارش وحرکات دستش مشخص بود بدجورنگرانه!
    بعدازجمع شدن همه سریع به وسیله ی چندین آژانس به هتلی مجلل وخوب رفتیم,اصلا کلمه ی خوب واسه این هتل واقعا بی انصافی محض بود چون امکاناتش فوق پیشرفته وعالی بود.
    بعداز مستقرشدن این بارمن بایه دسته دیگه از دختراازجمله مبینا توی یه اتاق بودم,ازاون جایی که زیاد قرارنبود این جا بمونیم برای همین نمی تونستیم برای تفریح جایی بریم وفقط منتظرافتتاح نمایشگاه بودن!
    تا عصر توی اتاق هامون مشغول استراحت بودیم,دخترا بعدازاون برای خرید گروهی راهی بازارشدن اما من ازرفتن سرباز زدم!
    شلوارراحتی ونسبتا گشاد تابستونه ام رو پوشیدم,تواین شلوارواقعا آدم خیلی احساس راحتی می کرد انگاراصلا چیزی نپوشیدی!
    مانتوی نخی مشکی رنگمم تنم کردم ویه کلاه سفید,تموم موهام رو هم توش جمع کردم چون بزرگ بود قشنگ جاگرفت!
    پس از پوشیدن کفشم بابرداشتن موبایلم وکیف پولم چون مبیناهنوز توی خواب عمیقی به سرمی بردخودم به تنهایی ازهتل بیرون اومدم,دلم بدجورهوس شیرموز کرده بود برای همینم پیاده شروع کردم به راه رفتن تاهم شهرروببینم وهم این که بتونم نوشیدنی موردنظرم روبخرم!
    پس از طی کردن راهی نسبتا طولانی بالاخره یه کافی شاپ نظرم رو جلب کرد وواردش شدم,فضای بزرگ ودلبازی بود اما یکم شلوغ!
    به سختی تونستم یه جای خوب پیداکنم وبعدازاون نشستم وسفارش دادم بااین تفاوت که گفتم توی شیرموزم بستنی هم بندازن این جوری هم بیشترسردمی شد هم مزه ش جالب تر!
    پس از خوردن آبمیوه م راهی هتل شدم,بین راه نگاهم رو به درخت های موجودتوی این جزیره دوختم,بیشتردرخت هارو نخل تشکیل می داد وبقیه شون هم درخت هایی مثل کهور,کنا,اکالیپتوس بودن که به زیبایی شهر می افزودن!
    بارسیدن به هتل مبینا روتوی لابی دیدم که نشسته ومشغول صحبت با تلفنه,کنارش نشستم ومنتظرشدم تاتماسش تموم بشه وبعدگفتم:
    -سلام.
    نگاهم کرد ولبخندمحوی زد:
    -سلام گلم خوبی؟خسته نباشی.
    -ممنون,چیزی شده؟
    چهره ش کمی درهم شد:
    -نه مامانم بود,می گـه قراره عروسی آتناوزامیادروسه روز دیگه برگزارکنن توی یکی از تالارهای مجلل شهر!
    باکنجکاوی گفتم:
    -خب؟
    -می گـه توام باید باشی منم گفتم من اومدم سفرکاری نیومدم که گردش کنم که هرموقع دلم خواست بتونم برگردم می گـه توبه اون کارنیازنداری الکی رفتی خودت رو معطل کردی!
    پوفی کشید وبهم خیره شد:
    -گاهی وقت ها مامانم بدجور بی ملاحظه ومنطق می شه,حرف هایی می زنه که باعقل اصلا جوردرنمیادلیانا!
    لبخندی زدم ودستش رو گرفتم:
    -غصه این چیزها رونخورواین جوری ام درمورد مامانت حرف نزن که اصلا خوب نیست,بابهزادصحبت کن ببین موافقت می کنه برات بلیط برگشت بخره تا بری؟!
    -تونمیای؟!
    -نه عزیزم اونا به من احتیاج دارن تازه توام که می ری دیگه یه باره دست تنهامی مونن.
    مبیناازجابلندشد وباناراحتی سرتکون داد:
    -خیلی دلم می خواست توی این عروسی توهم باشی.
    جلوش ایستادم:
    -ازکجا معلوم؟شایددیدی رایان ایناهم همون روز می خوان برگردن!
    -پس راه اندازی نمایشگاه چی؟
    یدونه یواش زدم توسرش وخندیدم:
    -راه اندازی که فرداس دیوونه,توهنوز سه روزدیگه می خوای بری.
    مبینا کمی فکرکرد:
    -آره آره حق باتوئه خیلی خوبه این جوری خداکنه برگردیم!
    پس ازکمی دیگه صحبت کردن راهی اتاقمون شدیم وچون خسته بودیم خوابیدیم.
    ***
    روزراه اندازی رسید,بهترین مانتوم روتنم کردم وشلوارجین زردم,به جای روسری تموم موهام روبالای سرم جمع کردم وکلاه خوشگلی روی سرم گذاشتم وطره ای ازموهام روریختم جلوی صورتم.
    آرایش ملایمی کردم که به صورتم رنگ بخشیدوبعدازاون به همراه مبیناازهتل خارج شدیم.
    بقیه زودتررفته بودن وماتقریبا آخرین نفرات بودیم,ماشین خوشگل مدل بالایی جلوی لابی هتل انتظارمون رومی کشید وباسوارشدنمون به سرعت برق حرکت کرد ودرعرض چنددقیقه رسیدیم.
    پیاده شدیم که مبینانگاهی به آدم هایی که می رفتن داخل نمایشگاه انداخت وپوفی کشید:
    -وای چقدرشلوغه همه هم پولدارواکثریت هم خانم ها!
    درماشین روبستم وجوابش رودادم:
    -خب معلومه نمایشگاهی که اجناسش ازسمت شرکت رایان باشه قراره شلوغم بشه,بعدم چون همه ی اجناس واسه خانم هاس برای همینم اکثریت روبه خودشون تعلق دادن,این مردهاهم که می بینی بعضی ازخانم ها روهمراهی می کنن فقط برای اینه که خریداشون رو بیارن وپولش رو حساب کنن وگرنه نقش مترسک سرجالیز رواجرا می کنن!
    مبیناقهقهه زدوبه سختی گفت:
    -دخترتوکه خوب حیثیت وغرور مردونه شون روزیر سوال بردی!
    شونه هام روبالاانداختم وباهم وارد نمایشگاه شدیم:
    -چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است!
    [/HIDE-THANKS]
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    نمایشگاه عالی بودومنحصربه فرد!
    تقریبا می شد گفت نیم بیشترازافرادحاضردرنمایشگاه خانم هابودن وهرکدومشون محال بود که بدون خریدکردن ازاین جاخارج بشن!
    من ومبینابالبخندبه این همه اشتیاقشون نگاه می کردیم وقدم می زدیم که بازوی مبینااسیردستی شد وبه سمتش برگشتیم!
    پسری حدودا بیست وسه یاچهارساله جلومون ایستاده بود ومحومبیناشده بود,لب هام روبازبون خیس کردم وبی توجه به مبیناکه خشکش زده بود گفتم:
    -بفرماییدآقا؟!
    پسره به خودش اومد ودرحالی که نیم نگاهی به من می انداخت زمزمه کرد:
    -مبینا!
    باتعجب به دوتاییشون زل زده بودم,مبینامات شده بودوفقط خیره به چشم های پسرمقابلش بودواون پسربه تمام بدن مبینانگاه می کرد که صدایی باعث شدهرسه نفرمون به خودمون بیایم!
    -این جاچه خبره؟!
    صدای بهزادبود!
    مبینادستپاچه وکلافه روبه من گفت:
    -من حالم خوب نیست می شه بریم یه جای خلوت؟!
    قبل ازاین که من جوابی بدم پسره دست های مبیناروگرفت:
    -نه نه من تازه پیدات کردم صبرکن بایدباهم حرف بزنیم!
    مبیناعصبی دست هاش رومحکم کشیدبیرون وفریادش باعث شد افرادموجوددرنمایشگاه بهمون خیره بشن:
    -دست کثیفت روبه من نزن ع*و*ض*ی,بروگمشو!
    بهزادتندبه سمت پسره رفت وهلش داد به عقب ودرکسری ازثانیه همه چیزبهم ریخت,اگر نگهبان هانیومده بودن مطمئنن جنجالی داغ به پا می شد ومن هنوز گیج ومنگ اون وسط وایساده بودم که صدای رایان به گوشم رسید:
    -لیانا منتظرچی هستی؟مبیناروببر توی اتاقک نمایشگاه!
    تندبازوی مبیناکه حالا داشت مثل ابربهارگریه می کرد روگرفتم وکشوندمش به سمتی که رایان بهم نشون داده بود.
    داخل شدیم ومبیناروی یه صندلی نشست منم درروقفل کردم ولیوان آبی ریختم وبه دستش دادم که لاجرعه سرکشید وخودش روپرت کرد توی آغوشم!
    سعی کردم فعلا نه چیزی بپرسم نه کنجکاوی کنم,بهتربودصبرکنم تاحالش خوب بشه الان زمان مناسبی نبود.
    انگاربهش شوک واردشده باشه گریه ش تمومی نداشت ومی لرزید,آروم پشتش روکمی ماساژدادم:
    -آروم باش عزیزم,من پیشتم.
    مبینامن رو بیشترتوی آغوشش فشرد ومیون هق هق هاش نالید:
    -چرامن آخه باید این همه زجربکشم لیانا؟!
    آهی کشیدم:
    -چراعزیزم؟مگه چی شده؟اون شخص کی بود که توروتااین حدبهم ریخته؟!
    نگاه گریونش روبه چشم هام دوخت وزمزمه کرد:
    -سعید!
    بدنم رعشه گرفت!

    خدای من دنیاچقدرکوچیک بود!
    این شخصی که چندلحظه پیش دیده بودم کسی بودکه مسبب چندین سال بدبختی های مبیناوخراب شدن روحیه اش شده بود وحالا باوقاحت تمام سعی کرده بودکه بامبیناحرف بزنه؟!
    واقعا چی می خواست بگه یااصلا چی داشت برای گفتن؟
    باحیرت خیره شده بودم به مبیناکه حالا کمی آروم ترشده بودوبعدگفتم:
    -یعنی سعیدی که قصدداشت بهت تجاوزکنه وماهیارنجاتت داد اینه؟!
    مبینابه معنای تاییدگفته م سرش روتکون داد وبازهق زد ودل من براش خیلی سوخت!
    صدای تقه هایی که به دراتاقک می خورد باعث شدمبیناباترس ازجابپره وبه من خیره بشه,بیچاره حق داشت بترسه.
    به سمت دررفتم وآروم پرسیدم:
    -کیه؟
    -لیانابهزادم دررو بازکن!
    با باز کردن دربهزادبدون وقفه جلورفت ومبینای لرزون رومحکم درآغوش گرفت وشروع کرد باهاش باملایمت حرف زدن,لبخندعمیقی روی لب هام نشست وچه کسی بهترازبهزادمی تونست التیام بخش قلب شکسته ی مبیناباشه؟!
    آروم بیرون اومدم وتنهاشون گذاشتم,نمایشگاه ازقبل شلوغ ترشده بودولی خبری ازسعیدنبودومن هنوز باورم نمی شد مسبب بدبختی های مبیناروازنزدیک دیده باشم!
    کمی جلوتررفتم که رایان بهم اشاره کردبرم پیشش منم بدون تعلل خودم روبهش رسوندم:
    -بله؟
    بااخم های درهمش بهم زل زده بود:
    -این پسره گستاخ کی بود؟!
    لب هام روجمع کردم:
    -نمی دونم اسمش روچی بذارم ولی بهتره بگم یه اشتباه بزرگ توی زندگی مبینا!
    رایان کمی نگران شدونگاهش رنگ ناراحتی گرفت:
    -یعنی مبینا...!
    تندپریدم میون حرفش:
    -قضیه اش طولانیه!
    -دوست دارم بدونم!
    -شایدمبینانخواد!
    -بین خودمون می مونه لیانا!
    نتونستم درمقابل جادوی چشم هاش مقاومت کنم وقبول کردم,باهم به بیرون نمایشگاه رفتیم وروی یه نیمکت نشستیم,همه چیزروواسش تعریف کردم واوهرلحظه بیش ازپیش عصبی می شد ومن درک نمی کردم چرا بایدحال مبیناواسش مهم باشه؟!
    پس ازتموم شدن ماجرا نگاهم رومعطوف کردم توی چشم هاش:
    -خب اینم ازداستان مبینا!
    -خیلی ناراحت شدم!
    -چرا؟!
    لبش روگزیدکه گفتم:
    -من باهات روراست بودم توام جبران کن!
    بااین حرفم لبخندمحوی روی لب هاش نشست وبهم خیره شد:
    -باشه فقط قول بده فعلا بین خودمون بمونه تازمانی که خودبهزادبخواد فاش کنه!
    کلافه گفتم:
    -باشه حالا زودتربگو!
    خنده ی کوتاهی کرد:
    -بهت نمیادکنجکاو باشی!
    به سختی خودم روکنترل کردم که خنده اش روجمع کردوگفت:
    -بهزادبه مبیناعلاقه داره می خوادکه باهاش ازدواج کنه فقط منتظریه فرصته تاازش خواستگاری کنه!
    تعجب نکردم,می دونستم یه روزی این جملات رومی شنوم انگاررایان هم فهمید چون پرسید:
    -تعجب نکردی؟!
    خندیدم:
    -نه چون متوجه علاقه بینشون شدم!
    رایان باتعجب گفت:
    -علاقه بینشون؟مگه مبیناهم بهزادرو دوست داره؟!
    چشمکی بهش زدم:
    -شاید!
    نگاهش رنگ خاصی گرفت!
    شایدهم اشتباه می کردم اما توی اون لحظه اون نگاه قلبم روویران کرد ومثل یه ساختمون بلندکه یه آن آواربشه دلم هری ریخت!
    ازجام به سختی بلندشدم که سدراهم شد:
    -تواین قدرراحت می فهمی کی به کی علاقه داره؟
    نمی تونستم توچشم هاش نگاه کنم فقط نگاهم به سـ*ـینه ی مردونه اش بود:
    -سخت نیست,توام توجه ت روببری بالامی فهمی!
    -پس چراطرف من این قدرسرسخته که نمی تونم بفهمم تودلش چی می گذره!
    تنم لرزید,باترس نگاهم روبه چشم هاش دوختم:
    -مگه کسی رودوست داری؟!
    -آره خیلی ام دوستش دارم!
    بغضی عمیق چنگ زدبه گلوم,ادامه داد:
    -شایدبهت نشونش دادم تاازنگاهش بخونی عاشقمه یانه!
    دست هام به لرزه افتاد,زمزمه کردم:
    -خب نشونم بده!
    ازم فاصله گرفت ودرحالی که به سمت نمایشگاه می رفت گفت:
    -نه هنوز زوده زمانش که رسید می گم بهت!
    روی نیمکت افتادم,اشک هام یکی پس ازدیگری روی گونه هام ریخت واونی که بدبخت بودتوی این دنیا من بودم نه مبینا!
    قربانی یه عشق نافرجام بودن دردکمی نیست!
    بابغضی که توی گلوم بودبه راه افتادم,صدای امواج دریاتنهاچیزی بودکه توی اون لحظات به تن وروح خسته ام آرامش می داد!
    دست هام روتوی جیب هام فروکردم ولب هام روازشدت بغض گزیدم تابتونم اشک های سیل آسام رومهارکنم ولی بی فایده بودانگار!
    بین راه آژانس گرفتم وبرگشتم به هتل,این جوری بهتربودنمی خواستم امشب نگاهم دیگه به چشم های آبیش بیفته وگرنه نمی دونم چطوری بایدخودم روکنترل می کردم که ازاحساسم براش نگم!
    وقتی روی تختم درازکشیدم باخودم فکرکردم امروزچه روزعجیب وپرحادثه ای بود,شایدبهتربوداسمش روبذارم روزمرگ احساسات لیانا!...
    ***

    [/HIDE-THANKS]
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    ازکیش برگشتیم,توی روزهای باقیمونده بهزادورایان رواصلا نمی دیدم چون هم خودم ازدیدنش دوری می کردم وهم این که اون سرگرم نمایشگاهش بودووقت اضافی نمی آورد که بخواد به دیدن من بیادواصلا چراباید به دیدنم میومد؟

    اون بایدبیشتروقتش روصرف دیدن عشقش می کردنه من!
    توی هواپیمادرکنارمبینانشسته بودم وچشم هام روبسته بودم,بذارهمه فکرکنن خوابم چون دلم نمی خواست نگاهم توچشم های رایان بیفته!
    رایان...!
    خدای من حتی اسمشم تموم وجودم روغرق لـ*ـذت می کرد!
    صدای زمزمه ی مبیناروکنارگوشم شنیدم:
    -رایان ردشدنمی خوای چشم هات روبازکنی؟!
    تنهاکسی که مرحم من بودمبینابودوبس!
    خداروشکرمی کردم که لااقل اورودارم تاکمی سبک بشم وخودم روتخلیه کنم ازدرون!
    چشم هام روبازکردم وبهش زل زدم که بابغض نگاهم کرد:
    -ای کاش ازهمون اول ازاین عشق فاصله گرفته بودی!
    لبخندبی جونی زدم:
    -تجربه شد!
    تاپایان مسیردیگه حرفی زده نشد,انگارمبیناهم فهمیددیگه دلداری دادن دردی ازمن دوانمی کنه وبی فایده اس.
    بارسیدن به تهران بازهم من خودم روسرگرم مرکزکردم وازرایان به شدت فاصله گرفتم به نحوی که شاید درطول روزبیش از چندکلمه بینمون ردوبدل نمی شد واون هم کاملا درمورد کاربودوبس.
    جشن عروسی آتناوزامیارهم گذشت ومن شرکت کردم,اون شب همه چیزبرام بی معنی بودوتنهاواسه این که مبیناناراحت نشه وآتناشرکت کرده بودم وگرنه تنهایی روترجیح می دادم.
    هرلحظه منتظربودم که رایان بخوادمعشوقه اش روپیشم بیاره تابهش بگم دوستش داره یانه!
    انگارازهرثانیه که می گذشت وحشت داشتم ودلم نمی خواست حتی رایان چشمش بهم بیفته که یادش بیادقراربوده معشـ*ـوقه اش روبیاره پیشم تابراش ازعشقش بگم,داشتم بدترین روزهای عمرم رومی گذروندم وآرزوم شده بود یه جمله:

    "ای کاش هرگزعاشق نشده بودم...!"
    ***
    بارسیدن روزهای آخرسال دقیقا یک سال بودکه برای رایان وشرکتش کارمی کردم,بازهم مثل پارسال همه درتدارک مسافرت به خارج ازکشوروراه اندازی امسال بودن که توسط بوراب وسالیناطراحی شده بودورایان خوشحال ترازهرموقع دیگه انگارمطمئن بودکه قراره کلکسیونش مثل بمب صداکنه توی خاورمیانه!
    مقصداین بارفرانسه بود.
    بزرگترین شهرش بهترین مکان برای راه اندازی کلکسیون مجزای امسال بود.
    بازهم درمیون بی قراری های لطیفه ومادربزرگ کشور روترک کردم بااین تفاوت که این بارحضورمبیناباعث دلگرمیم می شد وتنهانبودنم.
    مبینابعدازاون دیداری که باسعیدداشت بیشترمواقع توی خودش فرومی رفت وغرق درافکارش می شد منم چون خودم حالم اصلا روبه سامان نبود نمی تونستم اورودلداری بدم وهردوازهم کمی فاصله گرفته بودیم وانگارهیچ کدوم حوصله طرف مقابلمون رونداشتیم!
    بارسیدن به فرانسه وشهرموردنظررایان توی بهترین هتل شهرمستقرشدیم,دخترامثل پارسال توی پوست خودشون نمی گنجیدن ومهم تراین که امسال دیگه سایه ای هم نبودکه باکارهاش اذیتشون کنه.
    بی تفاوت به همراه دیگراعضای شرکت کارها روانجام می دادیم وهمه چیزآماده ی راه اندازی می شد,فقط فرق بزرگی که کرده بودباسال قبل این بودکه من پارسال عاشق نبودم وامسال درگیریه عشق یک طرفه شده بودم که بیش از زهردردناک وتلخ بود!
    بارسیدن شبِ راه اندازی,لباس مجللی که بامبیناخریده بودم تنم کردم,موهام روبا بابلیس فردرشت کردم واطرافم ریختم,تاج کوچولویی هم روی موهام گذاشتم تاخیلی هم ساده نباشم,کفش های سفیدپاشنه ده سانتیمم پام کردم وآرایش وعطری ملایم هم به چهره ی بی روحم دادم!
    روبروی مبیناایستادم وبی حال گفتم:
    -من حاضرم بریم.
    مبیناکه خودش هم این روزهادست کمی ازمن نداشت نگاهی به سرتاپام انداخت وپوزخندی زد:
    -رایان لیاقت داشتن زیبای خفته ای مثل تورونداره همون بهتردست بذاره روی نامادری سیندرلا!
    نیشخندی زدم:
    -ازکجامعلوم نامادری سیندرلاباشه؟شاید دیدی ازمنم خوشگل تره!
    -عمرا,زیبایی توخاصه یه جوری که تاالان نظیرش روندیدم چون درکنارزیباییت معصومیت نگاهت مجذوب کننده اس!
    -مهم اینه که رایان هیچ کدوم ازاین هاروندیده یانخواسته!
    -گفتم که چون لیاقت نداره!
    به همراه مبینابه محل راه اندازی اومدیم,مراسم شروع شده بودومانکن هابالباس های مجلل وبی نهایت زیباخودنمایی می کردن,مبینادوتاجام برداشت وبه سمتم اومدومن به یادسال قبل افتادم که تشنه ام بودوآرین به دادم رسید,واقعاکه چقدراحمق بودم که پیشنهادآرین روقبول نکردم وخودم رواین جوری آواره ی رایان کردم که حالا بدون هیچ مشکلی یااحساسی معشـ*ـوقه ی خودش روانتخاب کنه ومن تنهابمونم!
    الحق که هرچی به سرم میومدازجهل خودم بود!
    می تونستم بعدازازدواج عاشق آرین بشم,مگه این همه آدم روی کره زمین همه باعشق ازدواج کرده بودن که منم بخوام حتما قبل ازازدواج عاشق بشم؟!
    پوزخندی زدم وجام روتاته سرکشیدم,ازتلخیش حالم منقلب شدوروبه مبیناکه درسکوت نظاره گرصحنه بودگفتم:
    -این چی بودتوی جام؟!
    مبیناتلخ خندید:
    -نوشیدنی!
    بابهت نگاهش کردم:
    -واسه چی این کارروکردی؟توکه می دونستی من اهل این جورکثافت کاری ها نیستم!
    درحالی که چشم هاش ازشدت تندی الـ*کـل قرمزشده بوددستش رو روی شونه ام زد:
    -بی خیال رفیق,یه چندساعت هم توی بی خبری باشی خیلی بهتره تاتوی این دنیا وتوی هوشیاری باشی!
    پوفی کشیدم,کم کم بدنم حالت کرختی پیدا می کرد وصحنه روتارمی دیدم,مبیناهم که دست کمی ازمن نداشت خودش روبه صندلی درهمون نزدیکی رسونده بودونشسته بودولی من داشتم ازدرون آتیش می گرفتم ودلم می خواست پرت کنم خودم روتویه استخرپرازیخ برای همینم راه افتادم وبه سمت پشت باغ رفتم,اون مکانی که راه اندازی توش برگزارشده بود یه ویلای بزرگ وخاص بودکه متعلق به یکی ازپولدارترین افرادترکیه بود,توی این ویلا همه چیزپیدامی شد اونم به راحتی آب خوردن!
    تلوتلومی خوردم اما بایدبرای رسیدن به اون استخرتلاش می کردم,باهزارجون کندن خودم رورسوندم به استخروبدون لحظه ای درنگ خودم روپرت کردم توی آب وازسردبودنش شوک زده شدم ولی کم کم تنم عادت کردومشغول شناکردن شدم!
    حالم بدبودونمی تونستم خودم روازآب بیرون بکشم,چون زیادهم توی شناکردن واردنبودم واستخرهم بی نهایت بزرگ بود!
    نفس هام به شماره افتاده بودوباغ درسکوت کامل فرورفته بود,دلم می خواست فریادبکشم ولی صدام انگارقفل شده بودتوی حنجره ام وبیرون نمیومد!
    داشتم نفس های آخرم رومی کشیدم وهیچ انگیزه ای برای نجات جونم نداشتم که یه آن یک نفرپریدتوی آب ودقایقی بعدتوی آغوشش بودم!
    کشیدم بالا وروی آب ایستادومنم توی آغوشش بودم!
    ریه هام شروع کرد به پمپاژاکسیژن...دم وبازدم!
    چشم هام روبه سختی بازکردم ونگاهم قفل شدتوی چشم های ناجیم کسی که زندگیم رومدیونش بودم وفقط تونستم زمزمه کنم:
    -رایان...!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    -جونِ دلم؟رایان قربونت بره داشتی چی کارمی کردی باخودت؟!
    خواب بودم؟!

    یامرده بودم؟!

    این صدای رایان بودکه داشت قربون صدقه ام می رفت؟!

    یعنی واقعا باید باورمی کردم که الان توآغوششم؟!
    چه حس خوبی بود,حتی اگرخواب هم بودم دلم می خواست هیچ وقت بیدارنشم!
    -لیانا!
    صدام کرد,تنم لرزید!
    به سختی تونستم لب هام روتکون بدم وبگم:
    -سردمه,رایان خیلی سردمه!
    تندازآب کشوندبیرون خودش رووبعدازاون دستش روگرفت سمتم ومن روهم کشیدبیرون,بغلم کرد وروی دوتادست هاش بلندم کرد:
    -یکمی تحمل کن الان می برمت داخل!
    از درپشتی ویلا واردشد وسرراه که به سمت طبقه دوم می رفت روبه خدمتکاربه زبان خودشون یه چیزایی گفت وبعدبه سمت پله های دوبلکس وسط سالن رفت ومن روبرد طبقه دوم توی یه اتاق مجلل وبزرگ!
    روی تخت خوابوندم,حتی نایی برای اعتراضم نمونده بودکه بخوام دربرابرکارهاش دخالتی بکنم.
    باورودخدمتکارمتوجه شدم برام لباس ونوشیدنی آورده,رایان تندازش گرفت وبعدازرفتنش به سمتم اومد:
    -بلندشو لباس هات روعوض کن قبل ازاین که سرمابخوری!
    نمی تونستم تکون بخورم,فقط زل زده بودم توچشم های کسی که عاشقانه می پرستیدمش که انگارکلافه شد وبازوم روکمی فشرد:
    -اگربلندنشی مجبورمی شم خودم دست به کاربشم لیانا!
    بااین حرف انگار رادارهام فعال شد,تندنشستم که خنده ی کوچولویی کرد:
    -چه خوب درمقابل تهدیدهام عکس العمل نشون می دی ها!
    چشم غره ای بهش رفتم که لبخندی زدوبه سمت سرویس رفت:
    -تا من یه آبی به دست وصورتم می زنم توام لباست روعوض کن.
    سری تکون دادم,بارفتنش درعرض چندثانیه باحوله خودم روخشک کردم,بلوزوشلواری که خدمتکارواسم آورده بود روتنم کردم وگرم شدم,خزیدم زیرپتو که رایان داد زد:
    -بیام؟!
    خنده ام گرفته بود,انگاربازی قایم موشک بازیه که می گـه بیام یانه لابد منم باید بزنم به دیواروبگم سُک سُک دیدمت!
    -بیا!
    به کنارم اومدولبه ی تخت نشست,حسابی گرم شده بودم اما سردردفجیعی روتوی ناحیه مغزم حس می کردم برای همینم بی رمق نگاهش کردم:
    -دلم می خواد بخوابم!
    لیوان نوشیدنی روگرفت سمتم:
    -فعلااین روبخورحالت روبهترمی کنه بعدش برای خوابیدنتم تصمیم می گیریم!
    باترس نگاهش کردم:
    -این چیه؟
    -شیرقهوه!
    وبعداخم کرد:
    -نترس من قرارنیست چیزخطرناکی به خوردت بدم...حالا بگیرش!
    بااین حرف کمی خجالت کشیدم وتندلیوان روگرفتم,بالذت گرماوبخاری که ازش بلندمی شد روبه ریه هام کشیدم وآروم خوردمش,وقتی لیوان خالی رودادم دستش گفت:
    -حالا می تونی برای چندساعتی استراحت کنی!
    ازخداخواسته بااین حرف تنددرازکشیدم وبانگرانی گفتم:
    -تو...می ری؟!
    نگاهش رو مستقیماًبه چشم هام خیره کردومن بی قرارترشدم:
    -نه پیشتم نگران هیچی نباش...بخواب!
    چشم هام روبستم که ب*و*س*ه اش روگونه ام باعث شدبعدازاین همه مدت توی یه خلصه ی زیباوآروم فروبرم که پربودازآرامشی عمیق...!
    ***
    چشم هام روبازکردم وخودم روتوی تختخوابم توی اتاق هتل دیدم,انگارصبح شده بود وآفتاب ازلابه لای پرده به داخل اتاق سرک می کشید.
    دخترها هرکدوم توی خوابی عمیق فرورفته بودن وآثارخستگی توی خواب هم ازچهره شون مشخص بود,سرم کمی درد داشت واصلا چیزی ازشب گذشته به خاطرنمی آوردم جزاین که دیشب راه اندازی بود وهمه چیز به نحواحسن انجام شده بود وکلکسیون همون جور که بهزاد ورایان می خواستن مثل بمب صداکرده بود توی خاورمیانه!
    رایان...!؟
    چیزی به یادنمی آوردم,اما حسی توی دلم بودکه انگاربه رایان نزدیک ترازگذشته شده بودم واین رومی تونستم خیلی خوب حس کنم اما چرا؟!
    گیج ومنگ ازجابلندشدم,عطسه های پی درپی ام باعث شد دخترا اعتراض کنن ومن تندجلوی دهنم روگرفتم وخودم روداخل حموم انداختم,زیردوش آب گرم که ایستادم چشم هام روبستم وسعی کردم وقایع شب گذشته روبه یادبیارم واین که چطوری من اومدم توی هتل وروی تختم وقتی توی راه اندازی بودم ومهم تراین که لباس های معمولی تنم بود نه لباس مجلسیم!
    آب گرم رخوت تنم روازبین برد وسرحالم کرد,پس ازخشک کردن خودم ازحموم بیرون اومدم ومشغول حاضرشدن,شدم.
    موهام رو باسشوارخشک کردم وخداروشکردخترااون قدرخسته بودن که بیدارنشدن,ازاتاق خارج شدم وشدیداً به یه فنجون قهوه ی گرم نیازداشتم برای همینم وارد آسانسورشدم ودکمه ی مربوط به کافه ی هتل روفشردم ومنتظرشدم!
    کافه نسبتا شلوغ بود,یه گوشه ای پیداکردم ونشستم که گارسون بهم نزدیک شد ومن کیک شکلاتی وقهوه سفارش دادم,پس ازرفتن گارسون بازهم به مغزم فشار آوردم اما چیزی یادم نیومدکه نیومد!
    پس ازخوردن قهوه ام ازهتل خارج شدم,دلم می خواست برج ایفل روازنزدیک ببینم برای همینم پرس وجویی کردم وپس از به دست آوردن اطلاعات زیادی به وسیله آژانس به سمت برج ایفل رفتم.
    بارسیدن به مقصد موردنظرم پیاده شدم ومبلغ کرایه روپرداختم,به سمت تابلوی پیش روم رفتم وشروع کردم به خوندنش:

    [/HIDE-THANKS]
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    "برج ایفل که در زبان فرانسه La Tour Eiffel نامیده می شود، برجی فلزی است که در فضای یک سبز عمومی (Champ de Mars) در مجاورت رود سن (Seine) در پاریس بنا شده است.
    نام برج ایفل از نام سازنده‌اش گوستاو ایفل (Gustave Eiffel) گرفته شده است. این شخص در ساخت مجسمه‌ی آزادی آمریکا نیز همکاری داشت. گوستاو ایفل، یک مهندس شهرسازی فرانسوی بود که بیشتر شهرت و اعتبارش را مدیون طراحی برج‌هایی بود که حامل نام وی بودند.
    این برج سه طبقه دارد که بازدیدکنندگان می‌توانند از همه‌ آن‌ها دیدن کنند. در طبقات اول و دوم چندین رستوران وجود دارد. طبقه‌ سوم در ارتفاع ۲۷۶ متری واقع شده است و مرتفع‌ترین سکوی مشاهده در کل اتحادیه‌ی اروپا را در اختیار مردم می‌گذارد. برای بالا رفتن از طبقه‌ همکف به اولین طبقه باید ۳۰۰ پله (۱۶۵۵ پله تا بالاترین نقطه‌ی برج) را بالا بروید. البته برای این کار یک بالابر هم وجود دارد..."

    برام خیلی جالب بوداین نوشته چون باعث می شدشناخت پیداکنم درمورد این برج بزرگ وخاص اماچون داشت دیرم می شد ادامه ش رونخوندم,شروع کردم به قدم زدن اطراف برج.
    دیشب روتا اواخرش که راه اندازی تموم شد به یادمیاوردم اما بعدازاون برام گنگ بود,انگارکه شطرنجی کرده باشن تار ونامفهموم!
    یادم میاد که مبینادوتاجام خوشگل وپایه بلندروبرای دوتاییمون آورد ومن باخوردنش ازتلخیش هزاربار مردم وزنده شدم اما بعدازاون چی شد؟

    یعنی خوابم بـرده بود؟

    مگه می شه مبینانوشیدنی بدی به خوردم بده آخه؟!
    باید ازخودش بپرسم چون باید بدونم دیشب دقیقا چی شده وسرمن چه بلایی اومده!
    کمی دیگه اون اطراف گشتم ونزدیک ظهربه سمت هتل حرکت کردم وطبق معمول باآژانس خودم رورسوندم.
    تندخودم روبه اتاقمون رسوندم وخداروشکر که مبیناتنهابود ومی تونستیم راحت باهم حرف بزنیم!
    -مبینا؟
    نگاهش روبه چشم هام دوخت:
    -جانم؟
    -دیشب...چه اتفاقی افتاد؟!
    مکثم باعث شد نفس عمیقی بکشه,لبخندی بهم زد:
    -انگاردفعه اولت بود چون خیلی زودحالت بدشد وتقریبا مـسـ*ـت کردی!
    باتعجب گفتم:
    -یعنی چی؟
    -یعنی این که تاالان الـ*کـل یاهمون نوشیدنی مصرف نکرده بودی انگار,چون بدنت مقاومت نکردومست کردی بعدش رفته بودی سمت استخروخودت روپرت کرده بودی توش که رایان اومدونجاتت داد!
    باحیرت گفتم:
    -چی؟!
    چشمکی بهم زد:
    -مطمئن باش رایان دوستت داره,این رو من بهت قول می دم!
    ته دلم یه حسی پیچید,انگارکه مطمئن شده بودم ازاین که به رایانم به عشقم می رسم وتموم امیدم به خدابودوبس!
    ***
    پس ازاتمام مهلتمون مسافرت به پایان رسید وبرگشتیم تهران,بابرگشتنمون طبق معمول پارسال به تعطیلات عیدخورده بودیم وازهم جداشدیم باتفاوتی که این بار مبیناهم موقع خداحافظی از رایان وبهزادهمراهم بود وفقط به یک "عیدتون مبارک امیدوارم سال خوبی داشته باشید."اکتفاکردم وسعی کردم غرق نشم توی اون آبی دریاکه انگارمی خواست من روبه جنون بکشه!
    توی راه برگشت روبه مبیناگفتم:
    -می خوام واسه مادربزرگ ولطیفه بلیط بگیرم بفرستمشون مشهد!
    مبینالبخندعمیقی زد:
    -عالیه,حتی بهترازعالی!
    بااین جمله مصمم ترازقبل شدم وبارسیدن به مجتمع بایه خداحافظی از مبیناجداشدم چون واقعا خسته بودم,باورودم به آپارتمان مادربزرگ با عشق ومحبت همیشگیش به استقبالم اومد:
    -واقعا دلتنگت شده بودم لیانای من!
    توی آغوشش فرورفتم:
    -منم همین جور مادربزرگ!
    به اتاقم رفتم که لطیفه اومدپیشم وکمی نشست,منم مشغول مرتب کردن لوازم هام بودم ولطیفه از کلاس هاش ودرس هاش صحبت می کردومنم باصبوری گوش می دادم وگاهی وقت ها راهنماییش می کردم.
    تاشب استراحت کردم وبعدازاون خودم رو به آژانس هواپیمایی رسوندم ودوتا بلیط تهیه کردم برای سه روزدیگه ودلم می خواست سوپرایزکنم هردوشون رو.
    ***
    مادربزرگ ولطیفه چندروزی بودکه رفته بودن ووقتی اون بلیط هاروبهشون داده بودم اشک شوق ازچشم های مادربزرگ جاری شدولطیفه بادرآغوش کشیدنم خوشحالیش روبهم نشون دادومن ازته دلم راضی بودم.
    اون روز توی اتاقم تنهانشسته بودم که صدای زنگ ممتدآپارتمان بلندشد,باترس پریدم به سمت آیفون وبرش داشتم:
    -کیه؟
    -منم لیانا بازکن!
    باتعجب از نفس نفس زدن های مبیناکلیدروفشردم ودقایقی بعدجلوی هم روی مبل نشسته بودیم که گفتم:
    -چی شده مبینا؟چرااین قدراسترس داری؟!
    خندید,بی وقفه فقط می خندید انگارجن زده شده بود,باتعجب نگاهش می کردم که پس ازمکثی نسبتاطولانی گفت:
    -بهزاد...دیشب...دعوتم کردرستوران برای شام!
    باتعجب بهش زل زدم:
    -خب؟
    -گفت می خواد باخانواده اش بیاد...خواستگاری!
    جاخوردم,اصلا انتظارش رونداشتم که به این زودی بهزادقصدکنه پاپیش بذاره,مبیناادامه داد:
    -ازم نظرپرسید,پرسیدکه دوستش دارم یانه واوبه عشقش ابرازکرداین که خیلی وقته بهم دل بسته ونسبت به این دوست داشتن مصمم ومطمئنه بهم گفت که خوشبختم می کنه وهرچی که بخوام واسم فراهم می کنه ازم پرسید بامن ازدواج می کنی...باورت می شه لیانا!؟

    نه نه باورم نمی شد,منی که دوسال بودبرای رایان کارمی کردم وپیشش بودهنوز نتونسته بودم کاری کنم رایان این پیله ی سکوت روبشکنه وابرازکنه عشقش رواونوقت بهزادومبینا...بایدم باورم نمی شد!
    لبخندتلخی زدم به مبیناچه مربوط که رایان غدومغرورویکدنده اس!؟
    -باورش یکمی سخته یعنی غیرمنتظره بودبیش ازحد,ولی واقعابرات خوشحالم وآرزوی خوشبختیت رودارم ازته قلبم!
    -ولی من هنوزم جوابش روندادم.
    -دست دست نکن,تندقبول کن بذارتوام رنگ خوشی روببینی وبچشی طعم خوشبختی رو!
    دستم روگرفت,حالا نگرانی جای اون هیجان اولیه روتوی چشم هاش گرفته بود:
    -ازنظرتوانتخابم درسته؟!
    لبخندم عمیق ترشد:
    -شک نکن!
    ودقایقی بعدتوی آغوشش درحال فشرده شدن بودم:
    -ممنونم ازته قلبم,من بهزادم رواول ازخداوبعدازتودارم لیانا!
    ***

    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا