کامل شده رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربرانجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به این رمان؟

  • عالی

  • خوب

  • متوسط

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

.Mahdieh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/18
ارسالی ها
1,565
امتیاز واکنش
23,200
امتیاز
792
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
[HIDE-THANKS]
زودترازاون چیزی که فکرش رومی کردم همه چیزگذشت,مراسم خواستگاری مبیناانجام شدومن برای اولین بارخانواده ی بهزادرودیدم چون توی تموم این مراسمات مبینامن روهم دعوت کردوهمون طورکه بهزادرایان روهمراه خودش آورده بود,توی این جلسات حتی الامکان ازش دوری می کردم چون دیگه ازاین همه غرورش خسته شده بودم اما نگاه اوهمه جاهمراهم بودهمه جا!
بی هیچ نگرانی,بی هیچ ترسی,بدون هیچ ابایی!
برام عجیب بودچون برای رایان آبروش حکم جونش روداشت وبااین نگاه های خیره که تقریبا شک همه روبرانگیخته بود داشت تموم معادلاتم روبهم می زد!
خریدهم انجام شد,تاریخ عقدوعروسی روتوی یک روز انتخاب کردن قرارشدباهم باشه وبعدازاون برن خونه خودشون که البته همون خونه مجردی بهزادبودکه کمی تعمیرش کرده بودوکل لوازم وست مبل وتختش واین چیزهاروتغییرداده بودوخونه به کلی متناسب با سلیقه ی مبیناتزئین شدومن خوشحال بودم ازخوشحالی تنهادوستم!
***
سرانجام شب عروسیشون رسید,دهم فروردین ماه بودوهواهنوز سردبودولی بوی بهارروبه خوبی می تونستی حس کنی.
مادربزرگ ولطیفه هنوز مشهدبودن ومتاسفانه نتونسته بودن برای عروسی بهزادومبیناحضورداشته باشن اماازپشت تلفن بهش تبریک گفتن ومبیناهم ازشون تشکرکرد.
مهریه ی مبینایک جلدکلام الله مجید,آینه شمعدان وچهارده تاسکه تمام وشش دانگ خونه ای که قراربودتوش زندگی کنن یعنی خونه مجردی بهزاد,واقعاعالی بودوبرای همین هم بی بروبرگرد خانواده ی مبیناقبول کردن وهمه چیزبه خوبی به پایان رسید.
پدرمبینارواولین بارشب خواستگاری دیدمش,مردی بااقتداروبیش ازاندازه جدی ومنظم!
برام شخصیت جالبی داشت چون درعین جدیت وموفق بودن هرگزبی احترامی نمی کردوغروربقیه روزیرسوال نمی برد,درکنارش کم توقع بودنش هم قابل تحسین بود!
توی این مراسمات ماهیارکاملا بامن به صورت رسمی رفتارمی کردودیگه ازاون پرنسس گفتن هاش خبری نبودفقط شده بودم خانم مولوی وتمام!
این جوری بهتربود بذارفراموشم کنه یاحتی بذارازمن متنفربشه وقتی که قراره هیچ وقت این دوخط موازی باهم تلاقی نکنه!
روی صندلی آرایشگاه جابه جاشدم,بغضی عمیق به گلوم چنگ می زداما به هرنحوی بودخودم روکنترل می کردم دلم نمی خواست مبیناروتوی بهترین روز زندگیش ناراحت کنم!
نگاهم روبه موهام که دیروز رنگ زده بودم دوختم,زیتونی تیره خیلی بهم میومد چون پوستمم سفید بودباعث شده بودرنگ روشن ترجلوه کنه ومن برای دومین بارموهام رورنگ زده بودم درعرض این دوسال!
آرایشگر بامهارت تمام مشغول بستن موهام بود,چشم های سبزم بارنگ موهام ست شده بود ومن به خودم افتخارمی کردم,به این که این همه صبورم این همه برای خودم باتموم دختربودنم محکمم وتونستم جلوی تموم مشکلاتم تاالان وایسم وقدخم نکنم!
پوزخندی زدم که آرایشگر بهم لبخندزد:
-لیانابی نهایت خوشگلی!
چه فایده این خوشگلی؟!

خوشگلی که نتونسته قفل زبون رایان روبازکنه واقعا به چه دردمی خوره؟هیچ!

جزاین که خاک بشه وتمام!
-ممنونم عزیزم لطف داری به من!
-کارموهات تمومه,بایدبریم سراغ میکاپت!
-زیادغلیظ نمی خوام!
-چشم چون خودت همین جوری هم خوشگل هستی ولی برای خالی نبودن عریضه یکمی آرایش بدنیست...موافقی؟
-کاملا!
پس ازاتمام کارمیکاپ به کمک آرایشگرم لباسم روتنم کردم,لباسی که دکلته بود,نمی دونم باکی لج کرده بودم اما بدنبودکمی بازی یاغیرت رایان البته اگرمهم بودم براش!
دکلته ی سبزرنگ ست باچشم هام وموهام!
خوشگل بود توی خریدِمبیناخودم گرفته بودم به همراه کفش مجلسی سفید پاشنه ده سانتی!
جلوی آینه چرخی زدم,بازوهای لختم ازسفیدی برق می زد که آرایشگر باشوق گفت:
-بذارروی قفسه سـ*ـینه ات یه طرح خوشگل بکشم تا این قدرخالی نباشه!
گردنبند رایان توی گردنم بود همونی که برای تولدم گرفته بود,اما بااین حرف آرایشگرهم موافق بودم واسه همینم تندروی صندلی نشستم واومشغول شدودقایقی بعدخالکوبی مصنوعی روقفسه سـ*ـینه ام که طرح اسمم به انگلیسی بودخودنمایی می کرد,پابندطلایی که توخریدمبیناگرفته بودم دورپاهام بستم وحالا کامل شده بودم!
آرایشگر اسپندی که شاگردش آتیش کرده بودروگرفت ودورسرم چرخوند:
-ماشاالله عزیزم ماه شدی!
باصدای بازشدن دراتاق مخصوص آرایش عروس نگاهم از آینه به سمت مبیناسوق داده شد,توی اون لباس سفید بی نهایت معصوم ومثل فرشته هاشده بودوزیبا!
مبینابابهت بهم زل زده بودومن بالذت به بهترین دوستم نگاه می کردم ودقایقی بعدهردوتوی آغـ*ـوش همدیگه بودیم.
-خیلی نازی لیانا!
-توام خوشگل شدی خانوم خانوما!
-آقای دامادتشریف آوردن!
بااین جمله که اززبون شاگرد آرایشگرخارج شد تندخودم روازمبیناجداکردم ومانتوم روتنم کردم,شال روروی سرم انداختم که بهزادبه همراه فیلمبردار وارد شد وروبه من گفت:
-سلام خوبی؟
لبخندی به روش زدم:
-سلام شاه داماد,من خوبم توچی؟
خندید:
-عالی,خواستم بگم رایان بیرونه اگرماشین نداری بااوبرو!
نداشتم واین یعنی ته بدشانسی!
ازرایان دلخوربودم ونمی خواستم دیگه بهش فکرکنم ولی انگارنمی شد!
به ناچاردرجواب بهزادگفتم:
-نه ماشین نیاوردم چون همراه مبیناباآژانس اومدیم!
بهزادبارضایت به سمت مبینارفت ودرجواب من گفت:
-پس رایان رومنتظرنذار!
به ناچارلوازمم روجمع کردم وبااحتیاط ازآرایشگاه بیرون اومدم,قراربودمبیناوبهزاداول برن آتلیه بعدازاون بیان تالار وماهازودتربریم.
ازآرایشگاه خارج شدم که درهمون لحظه خروجم نگاهم توی چشم های آبیش گره خورد وبهم اشاره کردنزدیکش برم,تنم می لرزیدواسترس وجودم رودربرگرفته بودنمی دونم چراحس می کردم امشب باتموم شب های دیگه متفاوته وفرق می کنه!
-سلام لیاناخانم!
پوزخندی زدم...لیاناخانم!
چه رسمی!
-سلام رایان خان...تبریک می گم ازدواج داداشتون یابهتربگم بهترین دوست وهمراهتون!
تلافی بود؟!

آره خب درجواب"لیاناخانمش"چیزی قرارنبودجزرایان خان بشنوه!
-ممنونم همچنین به توام تبریک می گم!
سری تکون دادم که به فراری مشکیش اشاره کرد:
-بفرمایید,انگارماشین نداری!
نگاهم میون ماشین بی نظیرش وصورت بی نظیرترش درحرکت بود,خدای من امشب چراتااین حدجذاب شده بود؟

انگارقصدجون من روکرده بود!
لب هام روآروم جمع کردم:
-نه مزاحم نمی شم!
بازوم روگرفت وکشیدسمت خودش,زل زدم توچشم هاش:
-تلخ نبودی لیانا,مثل غریبه هارفتارمی کنی...چرا؟!
بغض بازهم تا بالای گلوم رسید که سریع خنده ای تظاهری کردم وبه سمت درماشینش رفتم وتندنشستم وبه این معرکه که هرلحظه ممکن بود باشکستن غرورم تموم بشه رو زودترخودم تمومش کردم!
کنارم جا گرفت وماشین روروشن کردوبهم زل زد:
-جواب سوالم روندادی!
تندتندنفس عمیق کشیدم تابغضم روقورت بدم:
-خب سوارشدم که همچین فکری نکنی!
-چه فکری؟!
نگاهم روبه دست هام دوختم:
-خب همین که خیال می کنی من غریبه شدم باهات یاتلخ!
-آهان.
دیگه حرفی نزد,حرفی نزدم!
بارسیدن به تالارکه خارج ازشهربودتقریبا,پیاده شدم وخواستم لوازمم روبردارم که دستش روروی دستم گذاشت ومن حس کردم امشب اصلا نمی تونم خودم رودربرابرش کنترل کنم!
-نیازش نداری که بیخودی همراهت نکش این ور اون ور توماشین من جاشون امنه مطمئن باش!
بااین حرف بدون اعتراض دستم روکشیدم که لبخندملایمی بهم زدوخم شدکنارگوشم:
-چی شده توباز حرف گوش کن شدی؟
لبخندم رونتونستم دیگه پنهون کنم:
-خب قبلا هم گفتم حرف حساب جواب نداره!
ابروهاش روبالاانداخت وزمزمه کرد:
-خوبه!
باهم ودرکنارهم واردتالارشدیم,احساس غرورعمیقی بهم دست داده بوداین که درکناررایان گام برمی داشتم آرزوی قلبیم بود!
باورودمون متوجه شدم جشن شروع شده اما هنوز خبری ازمبیناوبهزادنبود,رایان نگاهم کرد:
-اتاق پرو اونجاست!
به انتهای سالن واشاره ش خیره شدم:
-مرسی.
سپس به سمت اتاق رفتم که صدام کرد:
-لیانا!
ایستادم:
-بله؟
-بعدش بیاپیش من!
رعشه ای توی تنم پیچید وتنهاباتکون دادن سرموافقتم رواعلام کردم وتندخودم روبه اتاق رسوندم ومشغول شدم.
بعدازاتمام کارهام ازاتاق خارج شدم ودیدمش که روی صندلی نشسته وزل زده به اتاق پرو!
نفس عمیقی کشیدم وباگام های محکم به سمتش رفتم وسعی کردم جلوی هیجانم روبگیرم!
بانزدیک شدنم حیرت زده ازجاش بلندشدونگاهش بین چشم هام لب هام وبازوهاوقفسه ی سـ*ـینه ی لختم درنوسان بود!
کمی خجالت کشیدم اما لازم بود!
روبروش ایستادم که زمزمه کرد:
-الان همه دارن به تونگاه می کنن!
چشم هام روبستم,انگارازوضع پیش اومده راضی نبودم رایان هم همین جور!
بازوم روگرفت:
-بشین!
نشستیم وزل زدبهم که سعی کردم خونسردیم روحفظ کنم:
-این قدربه من نگاه می کنی نگران نیستی کسی ببینه؟!
اخم محوی روی صورتش بود:
-برام مهم نیست!
-حتی برات مهم نیست قراره خانواده عموت وچیتراخانمم بیان وممکنه توروکنارمن ببینن؟!
ابروهاش روبالاانداخت:
-نه اینم مهم نیست,من ازهیچ کس نمی ترسم لیانا!
نفسم رومحکم فوت کردم بیرون,مهمان هادسته دسته واردمی شدن وسالن شلوغ شده بود,رایان مشغول صحبت بایه مردشده بودکه انگاراز همکارهاش بودومن هم مشغول خوردن میوه بودم چون گلوم خشک شده بود!
باورودچیتراخانم وخانواده ی عموی رایان خواستم ازجام بلندشم که صدای پرازتحکمش به گوشم خورد:
-بشین همین جا,تکونم نخور!
دوباره سرجام نشستم وپوفی کشیدم که صحبت کردنش بااون مردروپایان داد وروش روبرگردوند سمتم:
-کجامی خوای بری که زودازغفلتم استفاده می کنی؟
پوزخندی زدم:
-حالا نه که توخیلی ام ازمن غافلی!
زل زدتوچشم هام:
-دوست نداری؟اذیتت می کنه؟!
زل زدم توآبی نگاهش:
-چی؟
-این که حواسم بهت هست وازت غافل نیستم!
لبم روگازگرفتم که خم شد سمتم:
-لیانا!
بااحساس جواب دادم:
-جانم؟!
دست خودم نبود,منِ لعنتی دیگه تحمل نداشتم منم آدم بودم دختربودم واین یعنی کوه احساس!
کوه عشق!
بیخیال غروراون باید مال من می شد!
چشم های خمارش دوخته شده بودتوی چشم هام وتکون نمی خورد,انگارمسخ شده بودومن معذب بودم ازاین موقعیت که صدایی ازبالای سرم به گوشم رسید:
-به به پسرعموجون باخوشگلا می پری,می شه این بانو رومعرفی کنی تامنم باهاش آشنابشم!؟
تکونی توی جام خوردم ورایان به خودش اومد,نفس عمیقی کشیدانگارساعت هاتوی خواب عمیقی فرورفته بوده گیج ومنگ بود!
گلدیس به سمتش رفت ودستش رو روی شونه اش گذاشت که رایان تندگفت:
-انگارنشناختی گلدیس,خوب نگاهش کن حتما می فهمی کیه!
لبخندگرمی زدم ودستم روبه سمت گلدیس درازکردم:
-عزیزدلم منم,لیانا!
بابهت دستم روفشرد:
-وای دختر,چه کردی توباخودت اصلا خیلی فرق کردی!
خندیدم:
-ممنون چشم هات خوشگل می بینه!
کنارم روی صندلی نشست وباز زل زدبهم:
-واقعا به پسرعموم حق می دم توروبرای هم صحبتی انتخاب کنه اون توی همه چیزبهترینش روانتخاب می کنه!
بعدروش روکردسمت رایان وچشمکی زد:
-مگه نه رایان؟!
رایان کمی نگاهش کردوبعدبدون جواب دادن به سوالش که من خیلی دوست داشتم جواب بده گفت:
-مادربزرگ کجاست؟
گلدیس هم انگارمتوجه شد رایان نمی خواد دراین باره بحث ادامه پیداکنه چون تندبه سمتی اشاره کرد:
-اون جاست!
رایان ازجابلندشد:
-کارش دارم می رم باهاش حرف بزنم توپیش لیانابمون!
بارفتنش گلدیس خندید:
-خیلی مرموزه,من که هیچ وقت نتونستم چیزی روازنگاهش بخونم یابفهمم حتی حرف زدنشم باکنایه وتولفافه س نمی دونم چرا این قدرخودداره!
لبخندی زدم:
-خب شایدشخصیتش این جوریه!
گلدیس اخم کردوناراحت نگاهم کرد:
-نه اون تاقبل ازمرگ زن عمواین جوری نبود,می دونم که مرگ بهترین کَسش اون روتبدیل به اینی کرده که الان هست,تازه الان خیلی بهترشده چندسال قبل نمی شد اصلا باهاش حرف بزنی ازبس که تندخووبداخلاق شده بود!
آهی کشیدم که کسی ازپشت بلندگو ورود عروس دامادرواعلام کردومن تپش قلب گرفتم,برای مبیناکسی که بهترین همراه ودوستم بودتوی این دوسال خیلی خوشحال بودم که بالاخره کمی هم رنگ خوشبختی رومی چشه واین بارشکستی درکارنیست!
ازجابه تَبعیت ازگلدیس بلندشدم وباتموم وجودم براش دست زدم وسوت کشیدم,بازوی مردونه ی بهزادتوی دستش بودوباهم ازروی فرش قرمزبه سمت جایگاهشون درحرکت بودن وچندنفرهم روی سرشون نقل وگل می ریختن,صدای جیغ وکِل تموم سالن رودربرگرفته بود!
بارسیدنشون به جایگاه,آهنگ خاصی گذاشته شدکه مخصوص رقـ*ـص دونفره شون بود,ازقبل انگاربااین آهنگ تمرین کرده بودن وحالا خیلی قشنگ اجراکردن.
بعدازاین رقـ*ـص نورسالن زیادشدوهمه تشویقشون کردن,گلدیس پیش یکی ازآشناهاش رفته بودومنم خودم روبه مبینارسوندم وازنبودبهزاداستفاده کردم وکنارش نشستم:
-عزیزم بازم بهت تبریک می گم!
بااسترس لبخندزد:
-ممنونم ازت خواهری,می گم خوشگل شدم که نه؟
بابستن چشم هام بهش اطمینان دادم:
-عالی ودرخورتحسین!
وبعدادامه دادم:
-رفتید محضر؟
لبخندش عمیق ترشد:
-آره پدرمادرهامون فقط بودن وخودمون,نیم ساعته خطبه روخوندن واومدیم!
-عالیه.
کمی نگاهم کرد:
-لیانا؟
-جانم؟
-توکه ناراحت نیستی؟!
-ازچی؟
-از ازدواج من!
-نه دیوونه برای چی بایدناراحت باشم توی عروسی بهترین دوستم؟توخیلی واسه من مهمی خودتم این رومی دونی!
دستم روگرفت:
-ممنونم توخیلی برام زحمت کشیدی.
گونه ش روآروم بوسیدم:
-خواهش می کنم توام حالا بعداجبران می کنی!
خندیدیم که گفت:
-حتما!
بااومدن بهزادازجابلندشدم که لبخندی بهم زد:
-چه خبرا خواهرزن گرام؟!
باتعجب ازاین لقب نه چندان خوب چشم هام روگردکردم:
-این دیگه ازکجادراومد؟
بهزادومبیناخندیدن وبهزادگفت:
-خب خانمم بهت می گـه خواهرکه پس می شی خواهرزنِ من!
مشتی به بازوش کوبیدم وباحرص گفتم:
-نخیرلازم نکرده,من همون لیاناهستم برای تونه چیزی کمترونه بیشتر!
بهزادبه حرص خوردنم بیشترخندید وبعدگفت:
-باشه خب هرجورراحتی,می گم لیاناخوبه؟
خندیدم:
-عالی!
بعدازشون دورشدم که دخترای شرکت رودیدم برام دست تکون می دادن,تندخودم روبهشون رسوندم که همشون کلی ازم تعریف کردن ومن حسابی ذوق زده شدم!
ترگل هم اومده بود,خیلی ازدیدنش خوشحال شدم وبهش این حسم روگفتم که اوهم متقابلا همین حرف روزد.
کنارشون نشستم که نفیسه گفت:
-ای مبینای زرنگ نیومده چه زودبهزادمارو قاپ زدها!
خندیدم:
-عزیزم شوهرکمه باید زرنگ باشی وتله کاربندازی تندتند!
تامیلا:
-والله مااین همه وقته داریم توشرکت کارمی کنیم یه روی خوش یایه چراغ سبزاز بهزادورایان ندیدیم که بخوایم تله کاربندازیم اون وقت مبیناگمونم مهره ی مارداشته که نرسیده نفردوم شرکت روتصاحب کرده!
خندیدیم وآذرخطاب به تامیلاگفت:
-عزیزم حسودی کارخوبی نیست ها!
چشمکی به من زدکه تامیلا بی تفاوت شونه هاش روبالاانداخت:
-مبارکشون باشه ماکه بخیل نیستیم,فکرکنم بعدازمبینااونی که قراره این لباس خوشگل وبراق عروس روتنش کنه من باشم!
دختراباتعجب نگاهش کردن که بدجنسانه خندید,دنیاچشم هاش روریزکرد:
-بگوببینم خبریه؟!
تامیلاابروهاش روبالاانداخت:
-شاید!
دنیا:
-اومدن خواستگاریت؟
تامیلا:
-شاید!
آذرکه کنارمن نشسته بودباحرص جعبه دستمال کاغذی روبرداشت وپرت کردسمت تامیلا:
-خب جون بِکَن حرف بزن دیگه اَه!
تامیلا سرش روکه جعبه روش فروداومده بودکمی مالید وقهقهه ی بلندی سرداد:
-آذر خیلی خشنی ها,واسه همین رایان خان گذاشته بودت منشی سایه بشی چون می دونست رزمی کاری می تونی ازپس سایه بربیای!
باچشم غره ای که هممون بهش رفتیم فهمیدکلافه مون کرده وتندمظلوم شد:
-باشه می گم حالا چرا عصبانی می شید؟!
منتظرنگاهش کردیم که گفت:

[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    -پسرخاله ام می شه,توشرکت باباش کارمی کنه وتک پسره خانواده شه دوتاخواهرداره,بیست وهشت سالشه وخیلی ام نازه منکه به شخصه عاشقشم ودرضمن اسمشم...!
    حرفش رونیمه تموم گذاشت وبه ماکه عین وزغ بهش زل زده بودیم خیره شدوبلندخندید,آذرتااومدبه سمتش خیزبرداره تندگفت:
    -باشه باشه می گم نیاتوروخدا!
    آذرسرجاش نشست وتامیلاگفت:
    -بدرام!
    ژیناچینی به دماغش انداخت:
    -اَی چه اسم لوسی!
    خندیدیم که تامیلاگفت:
    -مهم منم که عاشق خودش واسمشم!
    آذر تظاهربه عق زدن کرد:
    -ادامه نده داره حالم بهم می خوره!
    مهرساازجاش بلندشد:
    -بچه هاحرف زدن بسه پاشیدیکم برقصیم توروخدا همش نشستیم این جا!
    آزیتاهم بلندشد:
    -این روخدایی راست می گـه مبیناهم همش داره نگاهمون می کنه ناراحت می شه اگرنرقصیم!
    بااین حرف آزیتابرگشتم وبه مبیناخیره شدم,حق باآزیتابودچون بلافاصله مبینابادلخوری به پیست اشاره کردومن بالبخندعمیقی تعظیم کوتاهی کردم وبرگشتم شمت دخترا:
    -انگارحق باآزیتاس,بیایدبریم.
    باهم به پیست اومدیم ودوسانس رقصیدیم باآهنگ بعدی مبیناروهم کشوندیم وسط وگلدیس هم آذرآوردش وباهم همه شروع کردیم به رقصیدن!
    باتموم شدن آهنگ بازآهنگ دونفره گذاشته شدومن نگاهم رودور سالن چرخوندم تا عشقم روپیداکنم,بادیدن رایان درکنارچیتراخانم کمی چشم هام روتنگ کردم وزل زدم بهشون,انگاررایان داشت چیزی روبرای چیتراخانم توضیح می دادچون تندتنددست هاش روتکون می دادومشخص بود که استرس داره!
    برگشتم وسرجام نشستم حواسم کاملا به چیتراخانم ورایان بود,رایان کلافه بودانگارولی چیتراخانم لبخندبه لب داشت وخونسردبود.
    چندلحظه بعدچیتراخانم حرف رایان روقطع کردواین بار خودش شروع کردبه حرف زدن,شایدتاموقع شام داشتن صحبت می کردن ومن خیلی دلم می خواست بفهمم چی دارن بهم می گن ولی نمی شد!
    باآوردن شام دست ازنگاه کردن کشیدم وصاف نشستم روی صندلی,همون طورکه شام پخش می شد کادوهای عروس ودامادهم توسط گلدیس خونده می شدچون بقیه انگار خجالت می کشیدن برن روی صحنه وبخونن!
    خندیدم,کادوی من یه سرویس نقره ی خیلی خوشگل بودبه همراه یک انگشترطلا که واقعا خیره کننده بود,نمی خواستم برای تنهادوستم کم بذارم درسته که هزینه اش زیادشده بودولی مبینا ارزشش روداشت بذارجلوی بهزادوخانواده ش کمبودی حس نکنه!
    لبخندی روی لبم نشست وشروع کردم به خوردن شامم که چلوجوجه بودوواقعا لذیذ!
    پس ازصرف شام به اتاق پرورفتم وتندحاضرشدم که نفیسه بازوم روگرفت:
    -اگرماشین نیاوردی بامابیا بریم عروس کشون کلی بتروکونیم!
    لبخندی زدم ونمی دونستم چی بگم,مهرسالبخندی به روم زد:
    -گمونم لوازمت توی ماشین رایان خان بودپس مشخصه بااواومدی حالاهم بااو برو می رسونتت!
    ازاین لبخندپرمعنی مهرسا می شد فهمیدکه شک کرده,خجالت کشیدم که مهرساچشمکی بهم زدورفتن.
    پوفی کشیدم وازاتاق بیرون اومدم وباچشم دنبال رایان گشتم:
    -دنبال منی؟!
    هینی گفتم وبرگشتم به سمت عقب,بادیدنش که لبخندمحوی گوشه لبش خودنمایی می کردنفس عمیقی کشیدم:
    -بله می خواستم لوازمم روبگیرم ازتون بانفیسه اینا برم!
    جلوترازم راه افتادودرهمون حال گفت:
    -باهرکس اومدی باهمونم برمی گردی فهمیدی؟!
    ازاین تحکم غرق درلذت شدم وبه دنبالش راهی شدم,کنارماشینش ایستادیم تاعروس دامادبیان,درمیون نقل پاشی وهلهله هاازتالارخارج شدن ومبیناانگاربه دنبال کسی بود!
    -دستت روبراش بلندکن مگه نمی بینی داره دنبالت می گرده؟!
    بااین حرف رایان تنددستم روبردم بالاوچندبارتواون شلوغی تکون دادم که نگاه مبیناکشیده شدسمتم ولبخندعمیقی زد ومنم جوابش رودادم!
    -انگارخیلی دوستت داره!
    نگاهی به چهره خونسردش انداختم:
    -خب معلومه,منم اون رومثل خواهرواقعیم دوست دارم تنهادوستم وهمدمم تاالان مبینابوده!
    زل زدتوچشم هام:
    -مهم اینه ازاین به بعدکی باشه!
    باتعجب نگاهش کردم:
    -منظورت چیه؟!
    نشست توی ماشینش ودرهمون حال گفت:
    -بیابشین بعدا می فهمی!
    گیج نشستم کنارش که بهزادتنددویداومدوسمت رایان ایستاد:
    -پشت سرما یاکنارمون باشیدا وگرنه خفه ات می کنم رایان!
    رایان لبش روکج کرد:
    -حالا چه اصراریه که کناریاپشت سرتون باشیم ما؟
    بهزادکلافه شد:
    -چون این مبینارسما منو کچل کرده چپ می رم راست میام می پرسه لیاناکو؟لیاناکجارفت؟لیاناکجاست؟لیانا لیانا لیانا!
    خندیدم که رایان هم لبخندکم رنگی زد:
    -خب باشه ولی کم کم باید ازهم دوربشن!
    من وبهزادباتعجب همزمان گفتیم:
    -چرا؟!
    رایان حق به جانب گفت:
    -چون دیگه شوهرکرده اگرهی بخوادپیش توباشه سرسه روز طلاقش می ده مگه نه بهزاد؟
    خندیدیم که بهزادگفت:
    -خب من دیگه برم الان بازجیغش بیرون میاد,یادت نره چی گفتم هارایان!
    رایان باشه ای گفت وبهزادرفت,ماشین روآروم روشن کردونگاهی دقیق بهم انداخت وبعدگفت:
    -یکم شالت روبذارجلوترکامل رفته عقب که!
    باحیرت خیره شدم بهش:
    -چی؟!
    خونسردزل زدبهم:
    -میگم شالت رویکمی بکش جلوترموهای خوشگلت پیداشده تااون ته!
    لرزش بدنم خیلی واضح بود,مثل مسخ شده هاازتو آینه به خودم نگاه کردم ووقتی دیدم حق بارایانِ کمی شالم روگذاشتم جلوترودرهمون حال باخودم فکرکردم رایان برای من غیرتی شده بود؟!
    درکناربهزادایناتوقف کردوکمی بعدراه افتادن,همیشه عروس کشون من رو به وجدمی آوردوباخوشحالی استقبال می کردم البته تاالان این جورعروس کشون هاهم ندیدم,می تونم باجرات بگم یه دونه ماشین ایرانی پیدانمی کردی همشون خارجی ومدل بالا!
    آهی کشیدم که رایان آهنگ خیلی شادی گذاشت ومن باخوشحالی جیغ کشیدم ودست هام روبهم کوبیدم,ماشین نفیسه ایناکنارمون اومدودخترها باتموم وجودجیغ می کشیدن ومنم کاملا خودم روازشیشه بیرون بـرده بودم وهمراهیشون می کردم ولی رایان درسکوت وکاملا جدی مشغول رانندگی بودحتی گاهی مجبوربودم خودم برگردم سمتش وبوق بزنم که اعتراضی هم نمی کرد ولی خب کارمن سخت ترمی شد!
    تارسیدن به خونه بهزادبه همین منوال گذشت,جلوی خونه همه پیاده شدیم ورایان فراریش روبرد جلوی خونه وآهنگ شادی گذاشت وباپسرامشغول رقصیدن شدن,داشتم براش غش می کردم ازبس مردونه وجذاب می رقصید,بادختراهمراه آهنگ می خوندیم وهلهله می کردیم!
    [/HIDE-THANKS]
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    "یه نفر توو زندگیمه نفسم می ره براش وقتی می خنده می فهمم حرفاشو از توو چشاش
    Ye nafar too zendegime nafasam mire barash Vaghti mikhande mifahmam harfasho az too cheshash
    بنظر عاشقمه منم بهش وابستم نمیذارم این دفه بپره عشق از دستم
    Be nazar asheghame manam behesh vabastam Nemizaram in dafe bepare eshgh az dastam
    حالت چشماشو اون قدو بالاشو صورت زیباشو هیشکی نداره
    Halate cheshmasho on ghado balasho sorate zibasho hishki nadare
    نازو اداهاشو نگاه گیراشو شیرینیه حرفاشو هیشکی نداره
    Nazo adahasho negahe girasho shiriniye harfasho hishki nadare

    حالت چشماشو اون قدو بالاشو صورت زیباشو هیشکی نداره
    Halate cheshmasho on ghado balasho sorate zibasho hishki nadare
    نازو اداهاشو نگاه گیراشو شیرینیه حرفاشو هیشکی نداره
    Nazo adahasho negahe girasho shiriniye harfasho hishki nadare
    حالت چشماشو اون قدو بالاشو صورت زیباشو هیشکی نداره
    Halate cheshmasho on ghado balasho sorate zibasho hishki nadare
    نازو اداهاشو نگاه گیراشو شیرینیه حرفاشو هیشکی نداره
    Nazo adahasho negahe girasho shiriniye harfasho hishki nadare
    آخه چشمات یه حالی به دلم داد که تا ابد توی دلم جای دلت ثابته
    Akhe cheshmat ye hali be delam dad ke ta abad toye delam jaye delet sabete
    میمیرم واسه تو واسه ی این رابـ ـطه عشقم عشقم
    Mimiram vase to vaseye in rabete eshgham eshgham
    آخه چشمات یه حالی به دلم داد که تا ابد توی دلم جای دلت ثابته
    Akhe cheshmat ye hali be delam dad ke ta abad toye delam jaye delet sabete
    میمیرم واسه تو واسه ی این رابـ ـطه عشقم ای وای وای وای وای
    Mimiram vase to vaseye in rabete eshgham ey vay vay vay vay
    حالت چشماشو اون قدو بالاشو صورت زیباشو هیشکی نداره
    Halate cheshmasho on ghado balasho sorate zibasho hishki nadare
    نازو اداهاشو نگاه گیراشو شیرینیه حرفاشو هیشکی نداره
    Nazo adahasho negahe girasho shiriniye harfasho hishki nadare
    حالت چشماشو اون قدو بالاشو صورت زیباشو هیشکی نداره
    Halate cheshmasho on ghado balasho sorate zibasho hishki nadare
    نازو اداهاشو نگاه گیراشو شیرینیه حرفاشو هیشکی نداره
    Nazo adahasho negahe girasho shiriniye harfasho hishki nadare
    حالت چشماشو اون قدو بالاشو صورت زیباشو هیشکی نداره
    Halate cheshmasho on ghado balasho sorate zibasho hishki nadare
    نازو اداهاشو نگاه گیراشو شیرینیه حرفاشو هیشکی نداره
    Nazo adahasho negahe girasho shiriniye harfasho hishki nadare"
    ***
    واردخونه شدیم وعروس روهمراهی کردیم,دست مبیناتوی دست من بودودرطرف دیگه اش هم مامان بهزادایستاده بود.
    روی مبل نشوندیمش,بادخترایه سانس رقصیدیم که بعدازاون مردهااومدن داخل واونام بازیه دوررقصیدن ولی بدون رایان چون اصلا داخل نیومده بودوخبری ازبهزادم نبود!
    حاضرشدم وکنارمبیناایستادم:
    -عزیزدلم خوشبخت بشیددرکنارهم!
    ازجابلندشد,آثارخستگی به خوبی ازچشم هاش مشهودبود,بغلم کرد:
    -خیلی زحمت کشیدی خصوصا اون کادوهای بی نظیرت!
    آروم شونه ی ظریفش روبوسیدم:
    -قربونت برم کاری نکردم توخیلی بیشترازاین چیزها برای من ارزش داری!
    -حالا می خوای بری؟
    لبخندزدم:
    -خیلی خسته ام,می رم امافردا زودمیام برای مراسم پاتختیت!
    چشم های مبینابرق زد:
    -واقعامرسی.
    -خواهش می کنم,فعلاخداحافظ!
    -مواظب خودت باش.
    اومدم بیرون,بهزادورایان توی ماشین نشسته بودت ومشغول صحبت بودن امشب این جا چه خبربود؟!
    رایان چراهردفعه یه گوشه بایکی صحبت می کرد؟
    به ماشین نزدیک شدم که حضورم روحس کردن وسکوت کردن!
    بهزادپیاده شد:
    -خواهرزن داری می ری؟
    باحرص مشتی به بازوش کوبیدم که آخِش به هوا رفت:
    -مگه نگفتم به من نگو خواهرزن؟!
    -وای بیچاره شوهرت چقدردستت سنگینه دختر!
    خندیدم که ادامه داد:
    -والله توازخواهرزنم گذشتی انگارجای من شوهرمبینایی داشتم به رایان می گفتم اگرتوپسرشده بودی ها عمرامبینادرخواست ازدواج من روقبول می کردمیومد باتوازدواج می کرد!
    بعدروش روکردبه سمت آسمون:
    -خداروشکرکه دختری!
    داشتم به دیوونه بازی هاش می خندیدم که چشمکی بهم زد:
    -خب حالا بروتااین شاهزاده سواربرفراری روعصبی نکردی!
    بازهم خندیدم وبعدجدی نگاهش کردم:
    -خیلی مواظب مبیناباش,اون کم سختی نکشیده توگذشته اش,دیگه نذاررنگ غم بشینه توچشم هاش!
    بهزادلبخندتلخی زد:
    -چشم تموم سعی خودم رومی کنم تااذیت نشه هیچ موقع!
    بغض کردم,تندسوارشدم ورایان باتک بوقی حرکت کرد!
    تارسیدن به آپارتمان باهمون بغض سرم روتکیه داده بودم به شیشه ماشین ومشغول دیدن فضای بیرون بودم رایان هم هیچ تلاشی برای شکستن این سکوت نکردمنم اعتراضی نداشتم دلم می خواست کمی باخودم خلوت کنم!
    جلوی مجتمع ایستاد,لوازمم روبرداشتم وخواستم پیاده بشم که صداش باعث شدجابخورم:
    -دعوتم نمی کنی داخل؟!
    باحیرت زل زدم بهش:
    -چی؟!
    لبش روخیس کرد:
    -می گم...دعوتم...نمی کنی...بیام...بالا؟!
    شمرده شمرده گفتنش حرصم می داد ولی هنوز هم توی بهت مونده بودم ونمی دونستم چی جواب بدم که این باربی توجه بهم ماشین روداخل پارکینگ بردومن هنوزخیره بودم به نیمرخش!
    ترمزدستی روکشیدودرحالی که ازماشین پیاده می شد باکنایه گفت:
    -اگردیدزدنت تموم شده بیاپایین!
    باصدای بهم خوردن درماشین به خودم اومدم وتندپیاده شدم,داشت به سمت آسانسورمی رفت!
    خدای من چی کارداره این جا؟!
    چرامی خوادبیادبالا؟
    نکنه بخوادیه بلایی سرم بیاره تواین تنهاییمون!؟
    تلنگری به خودم زدم:
    -چرت وپرت نگو خواهشاً لیانا,اون اگرمی خواست کاری بکنه تاالان هزارباره تونسته بود,هرروز توویلاش تنهابودید نمی تونست واقعا؟شایدکارت داره برو وازچیزی ام نترس ببین حرف حسابش چیه!
    بااین حرف هاکمی خیالم راحت ترشد,دویدم وقبل ازبسته شدن درآسانسورخودم روداخلش انداختم که بهم خیره شد:
    -می ذاشتی فردامیومدی؟!
    اخم محوی کردم:
    -وقتی مهمون ناخونده می شی بایدم منتظرهمچین واکنشی ازمن باشی!
    ابروهاش روبالاانداخت:
    -می بینم که زبونت بدجور درازشده لیاناخانوم!
    لیاناخانومش روباتمسخربیان کردودرادامه پوزخندی زد:
    -بعدشم بایدسعی کنی به این مهمون ناخونده عادت کنی دیگه!
    باتعجب خواستم دلیل این جمله اش روبپرسم که آسانسورایستادوتندرفت بیرون منم زیرلب غریدم"لعنتی"ودنبالش رفتم!
    درروبازکردم که زودترداخل شدومن ازته دل ازچیتراخانم ممنون بودم که بااین کارش من رو شرمنده نکرده جلوی رایان وگرنه الان باید می بردمش توی اون خونه قدیمی توی محله پایین شهر!
    پشت سرش داخل شدم,باخستگی به اتاقم رفتم وتندتعویض لباس کردم وتونیک وجین مشکی تنم کردم ولی موهام روهمون جوری گذاشتم وباپوشیدن صندل هام ازاتاق بیرون اومدم,روی مبل نشسته بودومشغول دیدزدن آپارتمان بودکه بادیدنم مسیرنگاهش به سمتم حرکت کردوزل زدبهم وبعدبه موهای لُختم!
    خب واقعا مسخره بوداگرمی خواستم حالا موهام روازش بپوشونم وقتی بااون وضع توی عروسی مبینادیده بودمن رو,پس بی خیال خجالت واین چیزها!
    درحالی که به آشپزخونه می رفتم باکنایه گفتم:
    -فکرنمی کردم کنجکاوباشی رایان خان!
    رایان خانش روجوری باتمسخرگفتم که خودمم ازاین همه پرروییم لحظه ای تعجب کردم که صداش به گوشم رسید:
    -درچه موردکنجکاوی کردم؟
    -دید زدن آپارتمان اونم به طوردقیق!
    صداش که مشخص بودبه همراه پوزخنده این باربلندترشد:
    -نه این که تووقتی برای اولین باراومدی ویلای من کل اون جا رونرفتی ببینی!
    بدنم سردشد,قشنگ کنف شدم!
    لعنتی چقدرحاضرجواب وزرنگ بود,برای رهایی ازاون افتضاح گفتم:
    -چای,قهوه یاشربت؟!
    -شربت!
    مشغول درست کردن شربت شدم وچندقالب یخ هم گذاشتم توی لیوان های جام مانند وبه هال رفتم که بازخیره شدبهم ومن حس کردم زیراین نگاه سوزان درحال آب شدنم!
    روبروش نشستم وسینی رو روی میزگذاشتم:
    -بفرمایید!
    خم شدسمت میزولیوان روبرداشت:
    -ممنون,همیشه این جوری مودب باشی آسمون به زمین نمیادها!
    نگاهش کردم,چشم هاش رنگ شیطنت داشت انگارکه ازسربه سرگذاشتنم واقعا لـ*ـذت می برد,پوفی کشیدم:
    -آخه نگرانم زیادی بهت خوش بگذره!
    خندیدوعقب رفت:
    -نه می بینم دیگه خبری ازاون لیانایی که خجالت می کشیدورایان خان اززبونش نمی افتادنیست کی وقت کردی این همه پررو بشی؟هوم؟!
    لبم روگزیدم,واقعا دلم می خواست محکم ببوسمش این حرکاتش دل من روزیرو رومی کرد هرچه نباشه عاشقش بودم!
    تک ابروش روبالاداد:
    -چی شد؟زبونت روآقاموشه خورد؟!
    دست هام روروی سـ*ـینه حلقه کردم وجدی خیره شدم به چشم هاش که بادقت تک تک حرکاتم رودنبال می کرد:
    -رایان واسه چی این موقع شب خواستی که بیای بالا؟!
    لیوان خالی شربتش روتوی سینی گذاشت وازجابلندشد,کنارم نشست ومن حس کردم نفس کم آوردم!
    -مگه حتما بایددلیلی داشته باشه؟
    زل زدم توچشم هاش,چقدرخوشگل وخواستنی بود!
    -خودتم می دونی که آره تواولین باره که همچین درخواستی می دی ومصرانه روش اصرارهم می کنی!
    صاف نشست:
    -چون می خوام درموردیک مسئله مهم باهات صحبت کنم!
    چیزی درونم فروریخت,چه صحبت مهمی بود؟!
    نکنه می خواست ازدواج کنه؟
    وای خدااگراین جمله روبشنوم قطعا بعدازرفتنش خودم روحلق آویزمی کنم!
    بااسترس پرسیدم:
    -چه...موضوعی؟!
    به یادصحبتش باچیتراخانم وبهزادافتادم واسترسم چندین برابرشد,باتموم وجودم زل زدم به دهنش تاحرف بزنه ولی مکثش هرلحظه طولانی ترمی شد ومن بی تاب تر!
    دست هاش رو روی پاهاش گذاشت وچشم هاش روبست:
    -می خوام نظرت رودرموردازدواج بدونم!
    باحیرت بهش زل زدم:
    -چی؟!
    چشم هاش روبازکردوخیره شدبهم:
    -خیلی سوال نامفهومی پرسیدم که متوجه نشدی؟
    گیج وکلافه گفتم:
    -یعنی چی که بی مقدمه این سوال روپرسیدی؟اصلا چه ربطی داره؟
    نگاهش روخیره کردبه لب هام:
    -می دونم بی مقدمه بوده وجاخوردی ولی لطف کن جوابم روبده!
    -من نظری ندارم!
    بلندشدم که تندصدام کرد:
    -لیانا!
    پشتم روبهش کردم وبغض سهمگینی توی گلوم نشست,چه خبربودامشب این جا؟!
    پشت سرم ایستادوصداش باملایمت به گوشم رسید:
    -چراجوابم رونمی دی؟
    سعی نکردم بغضم روپنهون کنم:
    -چون جواب نداشت,شمااگرمی خوای ازدواج کنی به من چه مربوطه که ازمن نظرمی خواید؟!
    دستش دورم حلقه شدوازپشت توآغوشش قفل شدم,تموم تنم شروع کردبه لرزیدن هم ازشدت عشق وخواستنش هم ازشدت استرس وهیجان ناشی ازاین حرکات واین حرف هااما اعتراضی نکردم که کنارگوشم زمزمه کرد:
    -باشه اول برات توضیح می دم بعدازاون نظرت رومی پرسم خوبه؟
    کمی آروم ترشدم ودرحالی که خودم روازآغوشش بیرون می کشیدم گفتم:
    -خوبه!
    بازهم روبروی هم نشستیم که کتش رودرآوردوزل زد به ورودی بالکن!

    [/HIDE-THANKS]
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    -ازموقعی که به دنیااومدم تنهاکسی که کنارم بودهمیشه وهیچ وقت پشتم روخالی نمی کردمادرم بود,اون یه الهه بودکه ازسرزمینی دوراومده بودتامن رو به دنیابیاره وپرورش بده وزندگیم روزیبا کنه وگرنه که این دنیا چیزی واسه زندگی نداره که بخوای به خاطرش به دنیابیای وسختی هارو تحمل کنی!
    نفس عمیقی کشید:
    -مامانم فرانسوی بود,لوییززنی که ازتموم خانم های اطرافم که دیده وشناخته بودم زیباتربودنه این که بگی چون من دوستش داشتم ومادرم بوده این حرف رومی زنم نه این روهمه می گفتن ومی دونستن وکلی به مادرم حسادت می کردن شایدهم همین حسادت هابودکه خوشبختی مون رو داغون کرد!
    زل زدبهم:
    -چیززیادی ازگذشته ی مادرم نمی دونم فقط چیزی که همیشه به وضوح می دیدم وبه خاطردارم عشق عمیقی بودکه بین پدرومادرم موج می زدوهمین عشق بودکه باعث نابودی شون شداونم به دست نزدیک ترین فردزندگیم,بهت گفته بودم توی سفربه شمال که پدربزرگم مامان بابام روطردکرده بودوبه کلی ازارث محروم شده بودن ولی باهمه این هامادربزرگم بهمون سرمی زد ومادرم اصلا رفتاربدی باهاش نداشت هنوزهم ازپدرم می خواست که به پدرش سربزنه ومعتقدبودکه اگرپدربززگم ازاومتنفره ربطی به پدرم نداره واوموظفه که به پدرش سربزنه,من باتموم وجودم مادرم روفرشته می دونستم چون به قدری مهربون بودکه فکرمی کنم هیچ زنی توی دنیابه اندازه مادرمن مهربون نبوده باشه لااقل برای اطرافیانش!
    دست هاش رودرهم قفل کردواین بارمسیرنگاهش ختم شدبه انگشت های درهم قفل شده ش:
    -پدرم چون عاشق مادرم بودتموم سختی هاروتحمل می کرد,وقتی ازصفرشروع کردخیلی سختی می کشیدچون بالاخره کسی که بدون هیچ سرمایه هنگفتی بخوادیه شرکت بناکنه مسلمازیادبایدزحمت بکشه خصوصا اینکه شرکت نوپاش تاماه هایاسال هاشایدبدون مشتری بمونه وبایدمدام ازخطرورشکستگی رنج ببری ولی باتموم این هاپدرم خم به ابرونمی آورد تامبادا مادرم ناراحت بشه وخودش روسرزنش کنه که به خاطراوهست که پدرازحمایت مالی پدرش برکنارشده وخودش مجبوره که گلیمش روازآب بیرون بکشه,توی اون سال ها من ازمادرم مهربونی وعشق وازپدرم صبروتحمل دربرابرمشکلات وسختی هارویادگرفتم وفهمیدم که باید برای هرچیزی که می خوام بجنگم بایدصبرکنم وانتظارنداشته باشم همون لحظه اول نتیجه بگیرم بایدروی پای خودم بایستم وازهیچ کس کمک نخوام چون پدرم رومی دیدم که تموم این سختی هاروبه تنهایی به دوش می کشه!
    صداش بغض آلودشده بودوچقدرسخت بودشنیدن سختی هایی که عشقت کشیده توی زندگیش...!
    -من مادرم رومی پرستیدم وبه معنای واقعی ستایشش می کردم وپدرم روالگوی زندگیم قرارداده بودم ودرکناراین دوفرشته رشدمی کردم وبزرگ می شدم,کینه ای که پدربزرگم ازمادرم به دل گرفته بودهم بابزرگ شدن من بزرگ وبزرگ ترمی شد وانگارهیچ وقت نمی خواست مادرم روبه چشم عروسش ببینه ودوستش داشته باشه,وقتی به سن بیست سالگی رسیدم پدرم من رو فرستاد خارج تاتوی بهترین دانشگاه هاتحصیل کنم ومن بااین که دلم نمی خواست ازمادرم جدابشم اما قبول کردم چون واسه موفقیتم لازم بود,رفتم به خارج ازکشوروچهارسال بی وقفه درس خوندم وتوی این مدت گهگاهی مادروپدربهم سرمی زدن امامن دیگه ایران نرفتم چون اصلا حوصله ی پروازهارونداشتم ودلم می خواست اون قدردرس بخونم تاروزبه روزموفق تربشم وبتونم اونی بشم که پدرم انتظارداره,تواین مدت پدرهم خیلی معروف شده بودوتقریباتونسته بودجابیفته اما بازهم پولمون درحدی نبودکه خیلی بشه ولخرجی کنی درهمین حدکه خرج تحصیل من وزندگی خودشون توایران دربیارن بودولی بشه پس اندازکرد نه چون پدربزرگم بابی رحمی تمام ازشرکت نوپای پدرم توی تهران بدگویی می کردونمی ذاشت کسی باهاش قرارداد ببنده جزتعدادمحدودی که اینم باآشنایی که باپدرم داشتن میومدن سمتش,ولی باتموم ایناپدرم ومادرم راضی بودن واعتراضی نمی کردن چون عاشق همدیگه بودن وخودشون همدیگه روانتخاب کرده بودن!
    مکث کردکه ازجابلندشدم:
    -یه چندلحظه صبرکن یه چیزی بیارم بخوریم!
    به آشپزخونه رفتم وبهش نگاه کردم که سرش روبین دست هاش گرفته بودوانگاربرگشته بودبه گذشته ش...!
    قهوه درست کردم وبه همراه کیک شکلاتی که لطیفه خریده بودبردم وگذاشتم روی میزکه بی حرف بهم خیره شد,حس کردم بازهم توی چهره ی من دنبال شخصی می گرده انگارکه بعدازسال هادیده باشه گمشده ش رو!
    کمی سینی روهل دادم جلوش:
    -رایان بخوربعدادامه بده!
    به خودش اومدونگاهی به سینی جلوش انداخت,دستش روجلوآوردوفنجون خوشگل طلایی روبرداشت:
    -زحمت کشیدی!
    -نه کارخاصی نکردم!
    درسکوت کیک وقهوه مون روخوردیم که بازشروع کردبه گفتن:
    -توی سن بیست وچهارسالگی بودم واواخرتدریسم بود,پدرومادرم بهم افتخارمی کردن وبی صبرانه منتظربازگشتم بودن ومنم خوشحال بودم که دارم برمی گردم پیش خانواده ی کوچولوم چون مادرم یکه زا بودوبعدازآوردن من دیگه بهش گفتن حامله نمی شی,وقتی برگشتم خوشبختی مون کامل شده بودپدرم می خواست که برام یه شرکت بزنه تاکمترازاطرافیانم نباشم ومنم دیگه برای خودم مردی شده بودم که حمایت بزرگی می تونستم باشم برای پدرومادرم البته اینم فراموش نشه که بهزادتوی تموم این سال هاهمراهم بودحتی وقتی رفتم خارج ازکشوربرای تحصیل هم اومدپیشم ومن مثل داداش واقعیم دوستش داشتم,وقتی پدر پیشنهادتاسیس یه شرکت روبهم داددرهمون وهله ی اول گفتم که بهزادبایدباهام باشه وشریکی شرکت بزنیم که پدرهم چون خانواده ی بهزادرومی شناخت وخودش روهم همیشه درکنارم دیده بودوبهش اعتمادداشت قبول کرداما هرگزنتونست اون شرکت روبرام بزنه چون چندروزبعدازبرگشتم زمانی که قراربودمادرم برای یکی ازقراردادهای پدربه شیرازبره هردوشون کشته شدن,مادرم توی کارهابه پدرم کمک می کردوبرای بستن قراردادهابیشترمواقع مادرم می رفت چون پدربایدتوی شرکت می بودواین بودکه به همه اعلام کرده بودمادرم رئیس دوم شرکته وامضای اوپای قراردادمساویه باامضای خودش,برای همین هم مادرم که واسه سفربه شیرازحاضرمی شدخبربه گوش پدربزرگم رسیده بودواونقشه کشیده بودکه ماشین مادرم رودست کاری کنه تاتوی راه ترمزنگیره ودرنتیجه مادرم,کسی که توی تموم این سال هاپدربزرگم ازش متنفربودبمیره!
    آهی کشیدوقطرات اشک ازچشم هاش سرازیربود:
    -بعدازمرگ پدرومادرم همیشه باخودم فکرمی کردم یه آدم تاچه حدمی تونه خودخواه وبی رحم باشه که به عروسشم رحم نکنه,قرارنبودپدرم توی این مسافرت مادرم روهمراهی کنه چون گفتم که حضورش توشرکت لازم بودوپدربزرگمم که فهمیده بودمادرم تنهاست این نقشه روریخته بودچون نه ازمن متنفربودنه ازبابا بلکه هدفش فقط مادرم بودوبس,اما یهویی شبی که قراربودمادرم حرکت کنه پدرم بهم گفت که این چندروزشرکت رواداره کنم وخودش هم بامادرم می ره منم قبول کردم که ای کاش هرگز نذاشته بودم برن,کسی ازاین که پدرم هم قراره بامادرم بره خبرنداشت چون یهویی شدوهردوباهم رفتن وتوی راه متاسفانه ماشین ترمزنمی گیره وهردوباماشین پرت می شن توی دره وهمون لحظه تموم می کنن!
    جعبه دستمال کاغذی روگرفتم جلوش وباغم زل زدم به اشک هاش که تندبرداشت وصورتش روتمیزکرد:
    -شوک این اتفاق اون قدرزیادبودکه چندماه توی تیمارستان بستریم کردن,بالاخره مادرم عشقِ من بود,تموم زندگیم بودوکسی که اندازه خدادوستش داشتم شایدهم اشتباه بزرگم همین بودچون تویه قلب دوتاعشق جانمی شه ومن خدای مهربون وبزرگ روباوجودمادرم فراموش کرده بودم,همین هاهم باعث شدکه ازدستش بدم تابفهمم جزخداکسی برام نمی مونه درآخر,کم کم سعی کردم بااین قضیه کناربیام وموفق هم شدم البته باکمک های بی دریغ وهمیشگی بهزاد,ازتیمارستان خودم روآزادکردم وآپارتمانمون وشرکت بابا روفروختم وباپولی که پدربرام به ارث گذاشته بودویلاروخریدم وبقیه اش هم روی پول بهزادگذاشتم وآرزویی که همیشه پدرم برام داشت روبه تحقق رسوندم وشرکت زدیم وشدیم شریک,پدربزرگم حالا سعی می کردخودش روبهم نزدیک کنه ولی من به هیچ عنوان زیربارکمک هاش نرفتم وهمون جوری توی قطع رابـ ـطه باهاش موندم اما مادربزرگم کماکان باهام رابـ ـطه داشت ولی اوهم نمی تونست راضیم کنه که باپدربزرگ آشتی کنم البته من توی اون روزهاازاین که مقصرمرگ پدرومادرم پدربزرگم بوده خبرنداشتم اماوقتی پدربزرگم مردمادربزرگ بهم گفت که حلالش کنم وبرام تعریف کردکه اون نقشه روکشیده اما نه تنهامن حلالش نکردم بلکه بیش ازپیش هم ازش متنفرشدم!
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    ازجابلندشد:
    -کجامی تونم دست وصورتم روآب بزنم؟
    زودبه سمت سرویس رفتم ودرش روبازکردم که سربه زیروبا غَم واردشدودرروبست,برگشتم وسینی وفنجون هاروبه آشپزخونه بردم وباخودم فکرکردم یه مردچقدرمی تونه سختی کشیده باشه واقعا!
    آهی کشیدم وبه هال برگشتم,روی مبل نشستم که اومدوجلوم ایستاد:
    -تموم ایناروگفتم که به این جابرسم لیانا!
    کنجکاو زل زدم بهش,دست هاش روبهم مالید انگارکه استرس داشته باشه ومن اولین باربودکه رایان رومضطرب می دیدم!
    وقتی مکثش طولانی شدازجابلندشدم:
    -اگراذیتت می کنه بذارش برای بعد!
    دست هاش روبالاآوردوتکون داد:
    -نه نه تاالانم زیادی صبرکردم دیگه نه!
    سری تکون دادم که پشتش روبهم کرد:
    -توشبیه مادرمی!
    یکه ای خوردم,عقب عقب رفتم که دستش روفروکرد داخل جیب شلوارش وعکسی رودرآورد,برگشت سمتم وگرفت جلوم:
    -بیانگاه کن!
    دست هام می لرزید که ادامه داد:
    -ازوقتی اومدی همش چهره مادرم روبرام زنده کردی,توخیلی شبیه اونی شبیه کسی که تموم زندگی رایان بوده وهنوزهم بااین که مرده,زندگیمه!
    دستم روبه سختی جلوبردم وعکس روگرفتم,بابُهت به کسی که واقعا شبیه من بودالبته به جزرنگ چشم هامون خیره شدم که جلواومد:
    -لیانا تویادآور مادرمی برام,هروقت عطرت روحس کردم اون روبیشتربه خودم نزدیک حس کردم می دونی چراازت خواهش می کردم که اون شامپو رواستفاده کنی؟!
    سرم روبالاآوردم وهمیشه سوالم این بوده ازخودم وحالا موقعی بودکه قراربودبه جوابش برسم هرچنداین همه اتفاق پشت سرهم برام خیلی غیرقابل هضم بود!
    -چون این شامپویی هست که مادرم همیشه وهمیشه ازش استفاده می کرده,نمی دونم توچطوری وازکجااین شامپو روپیداکردی ولی بوش مـسـ*ـت کننده اس مثل مواقعی که توآغوش مادرم حل می شدم واین بومجنونم می کرد!
    نگاهش خیره بودتوی چشم هام:
    -لیاناازت یه تقاضا دارم که انتخاب باخودته وهیچ اجباری درکارنیست که قبول کنی یانه!
    چشم هام روبستم وصداش توی مغزم پیچید:
    -بامن ازدواج می کنی؟!
    نفسم رفت,انگارمُردم!
    بدنم به شدت شروع کردبه لرزیدن ورسیده بوداون لحظه ای که دوسال تموم منتظرش بودم!
    لب بازکردم که باتموم وجودم بگم"بله ازدواج می کنم"اما صدایی توی سرم پیچید:
    "لیاناتویادآور مادرمی,توبرام عطراون روزنده می کنی,همیشه چهره ی مادرم روتوی صورت تودیدم,مادرم زندگی منه وتواون رو هرروز واسه رایان زنده کردی!"
    نه نه!
    رایان من رودوست نداشت,اون فقط می خواست بامن ازدواج کنه تامادرش روبه خودش نزدیک حس کنه اون جنون گرفته بودتوی نبودمادرش وحالا می خواست این جنون روباداشتن کسی که شبیه مادرش بودآروم کنه,اون نه عاشق من بودونه خواستارمن...

    این تقاضافقط ازسرعلاقه وعشق به کسی بودکه شباهت عجیبی به مادرش داشت ومن هرگزنمی خواستم فقط یه شباهت باشم!
    من عاشقانه رایان رودوست داشتم واو...!

    عاشق مادرش بودوبس!
    پوزخندعمیقی روی لب هام نقش بست وبغض نشست توی گلوم,نگاهم رومستقیم خیره کردم توی چشم هاش:
    -نه...!
    بابهت زل زدبهم,انگاراصلا انتظارنداشت که جوابش منفی باشه خب حق هم داشت چون اون قدری دلبربودکه دخترهاازخداشون باشه حتی نگاهشون کنه چه برسه به این که بخوادازشون تقاضای ازدواج کنه!
    منم می خواستمش ولی اون رودوست داشتم چون رایان بود
    امااومن رودوست داشت چون مادرش بودم...هه مادرش!
    -چرا...نه؟!
    لکنت گرفته بودولی من همچنان خشمگین می لرزیدم,این همه تلاش نکردم که آخرش بشم چهره ی مادرش که عاشقم باشه من می خواستم اون عاشق خودم باشه نه کسی که حالاعکسش توی دستم بودوانگارعکسی ازمواقع جوونیش بودچون صورت سرحال وخوشحالش هیچ نشونه ای ازپیری یامیانسالی نشون نمی داد!
    -چون تومن رومادرت می بینی,چون من روبرای خودم نمی خوای تومی خوای همیشه مادرت روکنارت حس کنی واون عشق ازدست رفته ات روتوی وجودمن پیدا کنی تومن رومی خوای که یادآورمادرت باشم رایان,منم احمق نیستم که همچین پیشنهاداحمقانه ای روقبول کنم پس لطفا هرچه زودترازاین جابرو...همین حالا!
    باتعجب خیره نگاهم می کرد,پشتم روکردم بهش که گفت:
    -امامن...!
    همین...دیگه هیچی نگفت چون چیزی نداشت که بگه,چون حق بامن بود,اون عاشق من نبود,هرگز!
    هنوزهم ایستاده بودومن دیگه طاقت موندنش روبیش ازاین نداشتم دلم می خواست توی تنهاییم ساعت هابه این همه بداقبالی وبدشانسیم لعنت بفرستم واشک بریزم:
    -ازاین جابرو ودیگه هیچ وقت این پیشنهادروبه من نده...هیچ وقت!
    ودقایقی بعدصدای قدم هاش وبسته شدن محکم درآپارتمان باعث شدبه خودم بیام وباتموم وجودم روی زمین افتادم وهای های گریه وزارزدنم توی سکوت فضا پیچید,نگاهم خیره ی عکس جامونده ی توی دستم شد,عطرش هنوزهم توی فضامعلق بودومی خواست من رو دیوونه کنه...دیوونه ترومجنون ترازالان!
    ***
    زانوهام روتوی آغوشم گرفتم وآه کشیدم,مبیناباغم نگاهم کرد:
    -آخه چراباخودت این کار رومی کنی؟!
    نگاهش کردم:
    -همه چیزتموم شد,حتی دیگه دیدن هرروزه اش هم واسم می شه آرزو!
    -چرااین حرف رومی زنی؟توهنوز توی شرکت رایان کارمی کنی!
    پوزخندزدم:
    -واقعاخیال کردی بعداز ردکردنش اجازه می ده من هنوز توی شرکتش کارکنم مبینا؟
    -شک نکن که می ذاره مگه دیوونه شدی؟اون دوستت داره نمی تونه دوریت روتحمل کنه!
    -آره مثل مامانش من رودوست داره,احمقانه اس که دوسال خودم روکشتم که عاشقم باشه وحالا جای مامان مرحومش من روببینه و اظهارعشق کنه می گـه توبوی مادرم رومی دی می خوام صدسال سیاااااه بوی مادرش روندم لعنتی!
    باحرص مشتم روبه کوسن مبل کوبیدم که مبینابه سختی جلوی خنده اش روگرفت:
    -دیوونه مردم دارن نگاهت می کنن خودت روکنترل کن!
    نگاهم روبه خانم هادوختم که دورتادورسالن نشسته بودن,پاتختی مبینابودومن ازاولی که رسیده بودم تاالان همش زانوی غم بغـ*ـل کردم ویه گوشه نشستم,همه ی اتفاقات دیشبم برای مبیناتعریف کردم واوهم مثل من متعجب وهنگ بود!
    واقعا هنوزم نمی تونستم اتفاقات دیشب روباورکنم,حرف هایی که زده شدهمه وهمه مثل رویابود!
    مبینابازوی لختم روگرفت:
    -پاشوبرام یکمی برقص ناسلامتی من وتورفیقیم ها!
    نگاهی به چهره ی غمگینش کردم,می دونستم که حالم رودرک می کنه اینم می دونستم که می خوادبااین کارش کمی حال وهوام روعوض کنه,لبخندمحوی زدم وبه آرومی ازجابلندشدم که بچه های شرکت جیغ بلندی کشیدن ودورم حلقه زدن,رقصیدیم وجیغ کشیدیم وبه ظاهرشادی کردم ولی تموم فکروذهنم هول محور حرف های دیشب ورایان چرخ می خورد!
    پس ازپایان مراسم پاتختی همه رفتن وتنهاخانواده های بهزادومبینامونده بودن ومن!
    لباس هام روبامانتووشلوارعوض کردم ولی شالم روروی سرم ننداختم چون هنوز قصدنداشتم برم خونه,ازاتاق بیرون اومدم که بهزادجلوم سبزشدوبادیدنم لبخندغمگینی زد,پس مشخص بودازهمه چیزخبرداره شایدهم دیشب رایان به اوپناه بـرده چون مثل من کسی دیگه رونداره واسه دردودل کردن!
    -چطوری لیانا؟!
    دستم روروی شونه ی مردونه اش گذاشتم:
    -خودت حال من روبهترمی دونی!
    -ای کاش مثل من ومبیناخیلی راحت همدیگه رودرک می کردید!
    -روزی چندین بارتوی این دوسال این"ای کاش"که توالان داری می گی رومن تکرارمی کردم باخودم ولی می بینی که...

    مکثی کردم وپوزخندزدم:

    نرودمیخ آهنین درسنگ!
    -نمی خوای باهاش حرف بزنی؟
    -فکرمی کنی حرفی مونده باشه برای زدن؟!
    -امااین جوری هم که نمی شه,هردوتون دارید عذاب می کشید!
    تلخ لبخندزدم وازکنارش گذشتم:
    "عشق باغرورزیباست!
    وقتی به التماس تبدیل شد
    دیگرعشق نیست
    گدایی محبت است...!"
    ***

    [/HIDE-THANKS]
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    یک هفته گذشت,مادربزرگ ولطیفه برگشته بودن,من ومبیناوبهزادبازهم مثل قبل مشغول شرکت بودیم اما بدون رایان!
    ازهمون روزخودش روبازهم گم وگورکرده بودواین بار حتی بهزادهم نمی دونست کجاست!
    نگرانش بودم,نمی تونم که به خودم ودلم دروغ بگم...!
    گاهی باخودم فکرمی کنم ای کاش که پیشنهادش روقبول کرده بودم بهترازاین بودکه این جوری ازدستش بدم!
    اون روزوقتی کلافه وعصبی ازسرکاربرگشتم خونه مادربزرگ بادیدنم تندبه سمتم اومدوانگارکه ازقبل هامنتظرم بوده بادیدنم لبخندعمیقی زد:
    -عزیزم می شه باهم صحبت کنیم؟!
    خسته بودم یابهتربگم بعدازنبودن رایان دلم نمی خواست باهیچ کس ارتباط برقرارکنم اما این شخص هرکی نبود,مادربزرگم بود واحترامش فوق العاده واجب!
    سری تکون دادم:
    -چشم,لباس عوض کنم خدمتتون می رسم!
    تندبه اتاق اومدم,پس ازتعویض لباس به صورت رنگ پریده ام توی آینه خیره شدم وقطره اشکی که این روزهابدون هیچ تلنگری وکاملا بی اختیارفرومی ریخت روآروم پاک کردم,چقدرسرخودشده بودوراحت پایین میومد!
    آهی عمیق کشیدم وبه این روزهایی که به بدترین نحوداشت می گذشت لعنتی فرستادم,ازاتاقم بیرون رفتم وتوی هال روبروی مادربزرگ نشستم که لیوان شیرموزتوی دستش روگرفت سمتم:
    -برات گرفتم سرده بخورجون بگیری رنگت پریده!
    توی دلم پوزخندی زدم,رنگ من پریده چون رایانم روخیلی وقته که ندیدم این شیرموز دردی رودوا نمی کنه فقط شایدازمُردنم بتونه جلوگیری کنه!
    لیوان روگرفتم که مادربزرگ باناراحتی نگاهم کرد:
    -چندوقته درست وحسابی غذانمی خوری,اشتهات انگارازصدبه بیست رسیده همین چندلقمه ام به زورمن می خوری خودم متوجه می شم,چی شده دخترم؟چرابازبهم ریختی؟
    بغض عمیق این روزها بازهم خودش روتوی گلوم تکون دادتابشکنه انگارمی خواست بگه من همیشه درصحنه هستم ومنتظرباریدن,ولی بایدجلوش رومی گرفتم نبایدبیشترازاین مادربزرگ رونگران می کردم!
    -من چیزیم نیست مادربزرگ تواشتباه می کنی!
    -اما تولیانای همیشگی نیستی!
    -باورکن من هرچی باشه اول میام به تومی گم,خودت که دیگه من روشناختی کامل!
    لب هاش روجمع کرد,انگارداشت سعی می کردحرف هام روباورکنه!
    -یه پیشنهاددارم واست!
    چشم دوختم به لب هاش:
    -خواستگاراومده برات!
    متعجب شدم,نگاهم رواین باربه چشم هاش دوختم که مکثش روادامه نداد:
    -طبقه اول می شینن انگارتوروبارهادیدن توی لابی وکلا زیرنظرت داشتن,مادرش همین یدونه پسرروداره ومهندسه مطمئنم که می تونه خوشبختت کنه!
    پوزخندی زدم,مادربزرگ تاکجاها پیش رفته بود,خوشبختی روتوی چی می دید؟

    پول؟

    مهندس بودن این مرد؟

    امامن خوشبختی روتویه کلمه می دیدم...!
    "رایان"!
    -مادربزرگ من قصدازدواج ندارم بگیدجوابم منفیه!
    ازجابلندشدم که مادربزرگ تندجلوم ایستاد:
    -من بایددلیلت روبدونم که چرااین موقعیت به این خوبی رومی خوای ردکنی؟
    -دلیلم روکه گفتم نگفتم؟من قصدازدواج ندارم عزیزم ندارم!
    -لیانانمی ذارم واجازه نمی دم که تاآخرعمربخوای به خاطرمن ولطیفه خودت روازتموم حق هایی که داری بگیری,می دونم که نگرانیت ماهستیم ونمی خوای به خاطرماازدواج کنی!
    -نه مادربزرگ,توولطیفه پنجاه درصدازنگرانی من هستیدولی مطمئن باشیداون قدری عاقل شدم که نخوام تاآخرعمرم ازدواج کنم,ازبابت شمادوتاخیالم راحته پول سپرده کردم واسه همچین روزهایی که راحت بقیه عمرتون روزندگی کنید,ولی من خودم نمی خوام ازدواج کنم!
    -باشه باشه پس فقط یک جلسه بذاربیان خواستگاریت اگرتودلت نرفت ونخواستی مثل آرین بگو نه!
    چیزی درونم تکون خورد...آرین!
    چقدرراحت فراموشش کرده بودم,ای کاش همون موقع بی خیال این عشق شده بودم وتموم کرده بودم همه چیزرو!
    چشم هام روروی هم فشردم:
    -بسیارخب,فرداجمعه اس ومن تعطیلم بگیدبرای فرداشب بیان!
    مادربزرگ خوشحال بازوهام روگرفت:
    -ممنونم دخترم که روم روزمین ننداختی,مادرش انگاررفته ازچیتراخانم راجع به ماپرسیده چون چیتراخانم به من گفت!
    لبم روگزیدم وراه اتاقم رودرپیش گرفتم:
    -باشه بگیدبیان!
    ***
    ناخن های دستم روازبس جویده بودم تقریبا به گوشت رسیده بود,دست خودم نبودکلافگی ترس وعصبانیت همه وهمه دست به دست هم داده بودن که کلا بکشن من رو,مبیناکه حدودیک ساعت بودمشغول صحبت کردن باهام ونصیحت کردنم بودومن حتی یک کلمه اش روهم یادم نمیومد عاقبت خسته شدودستم رومحکم گرفت:
    -اَه یه لحظه آروم بگیرببینم,داری منم عصبی می کنی!
    نگاهش کردم,اشک حلقه شده توی چشم هام روانگاردید چون بالحن ملایم تری ادامه داد:
    -آخه قربونت برم چراخودت رو اذیت می کنی؟هنوز که چیزی معلوم نیست,می تونی خیلی راحت جواب منفی بدی وردشون کنی کسی قرارنیست اجبارت کنه!
    اشک هام فروریخت,مبیناکه غریبه نبود,بود؟!
    -خیلی دلم گرفته ازخیلی ها,اول ازخدا بعدش ازتقدیرم,بعدش ازچیتراخانم بعدش ازرایان همه ی این هامهره های اصلی بودن که زندگی وآرامش من روخراب کردن وبهم ریختن,من این جوری نبودم من اصلا نمی دونستم جنس مخالف چیه نمی دونستم عشق چیه,سهم من ازعشق یه جاده یک طرفه بود مبینا؟!
    دست هاش رو دور گردنم حلقه کرد:
    -الانم که چیزی نشده دخترخوب,دنیاکه به آخرنرسیده توآرین روهم به سادگی ردکردی خب اینم یکی مثل آرین اگردوستش نداری ونمی خوایش ردش کن بره اما منظورمن ازتموم گفته هام که البته فکرکنم تویه دونه اش روهم یادت نیست ونفهمیدی کلا همینه می گم خودت روعلاف رایان نکن وقتی این قدر داره آزارت می ده این عشق نیست به قول خودت گیرافتادی توی یه جاده یک طرفه که رایان ته این جاده ایستاده اما چیزی جزسراب نیست هرچی توبیشتربدویی وجلوبری اون ازت دور ودورترمی شه هرچی توتلاش کنی بی فایده اس می فهمی چی می گم؟تاوقتی این جاده دوطرفه نباشه تلاشت بی فایده اس وخسته کننده!
    هق هق گریه هام روبه سختی مهارکردم:
    -دوستش دارم...!
    مبینالبخندتلخی زد:
    -ماهیارم خیلی تورو دوستت داشت شرط می بندم هنوزم داره!
    تندنگاهش کردم:
    -داری عذابم می دی نه؟می خوای عذاب وجدانم روبیشترازاین کنی؟خیال می کنی نمی دونم که تموم این سختی هاازشکوندن دل ماهیاره توام می خوای بشی نمک روی زخم؟آره؟!
    تقریبا فریادکشیدم,مبینا اخم کرد:
    -ببخشیدنمی خواستم ناراحتت کنم,من این جام که توی غم تنهارفیقم همدم وشریکش باشم امابدتردارم گندمی زنم به حالش,شرمنده لیانا گاهی وقت هاخودمم نمی فهمم چی درسته چی غلط!
    روم روبرگردوندم:
    -اتفاقا خوب می فهمی فقط گاهی وقت هابه روم نمیاری!
    -باورکن این جوری نیست لیانا,من اصلا تورومقصرنمی دونم توی قضیه ماهیاروآتناتوهنوزلطف بزرگی ام درحقشون کردی!
    -آره دارم می بینم ازکنایه های گاه وبی گاهت کاملا مشخصه!
    -باورکن ازدهنم پریدبدون هیچ گونه قصدی,توکه من رومی شناسی خودت می دونی من چقدردوستت دارم وفقط به تواعتماددارم!
    حرفی نزدم,خیلی دلخوربودم مبینانبایدتواین وضعیت بد موضوع ماهیار رویادآور می شدهرچندکه خودم همیشه یادمه وهرروز خودم روسرزنش می کنم ولی بازهم اززبون مبیناشنیدن خیلی سخت ترازافکارخودمه!
    مبیناخواست حرفی بزنه که دراتاق بازشدوقامت بهزادنمایان:
    -بیایدبیرون,خانواده ی آقای حسینی تشریف آوردن!
    به راحتی می شدناراحتی بی مرزبهزادرو درک کرد,هرچی نباشه اون رفیقش بودبه قول خودش مثل داداش بودن,باهم ازبچگی بزرگ شده ن چطورمی تونست شاهدرنج کشیدنش باشه اونم رایانی که گذشته ای به این سختی داشته!
    پاهای لرزونم روتکونی دادم وبه سختی ازجابلندشدم,مبیناکنارم ایستاد:
    -ببخشیدخب؟
    نگاهش کردم,دلم واسش سوخت برای همینم لبخندملایمی زدم:
    -باشه توام قول بده تکرارش نکنی!
    مبیناباشوق خندید:
    -چشم قول می دم قول دخترونه!
    چشمکی بهش زدم:
    -پس بزن قدش!
    دست هامون روکه بهم کوبیدیم مادربزرگ وارداتاقم شدوبه من ومبیناوبهزادزل زد:
    -پس چرانمیاید؟نیم ساعته منتظرن ها!
    بهزادبه خودش اومدوتندرفت بیرون:
    -الان می رم پیششون!
    جلوی آینه ایستادم ومشغول آرایش کردن شدم,کمی چشم هام ورم کرده بوداما نه خیلی زیادکه مشخص باشه درکل چیز مهمی نبود!
    حاضربودم,مبینادست سردم روگرفت:
    -باعقل تصمیم بگیرنه بااحساس!

    [/HIDE-THANKS]
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    به همراه مبیناداخل هال شدم,بی حال بودم انگارکه دارن می برنم به قبرستون مثل مرده ها به کمک بازوی مبیناکه توی دستم بودقدم برمی داشتم,باورودمون همه ازجابلندشدن واول مبیناوبعدمن مشغول احوالپرسی شدیم که فکرکنم من به جای احوالپرسی بیشترسرتکون می دادم اونم بدون ذره ای لبخند یاحس خوب!
    سرانجام تموم شدوروی یه مبل دونفره نشستیم,مادربزرگ صحبت می کردازچیزهای متنفرقه ولطیفه به خوبی ازهمه شون پذیرایی می کردولی به خوبی آثارنگرانی روی چهره اش نمایان بود!
    نگاهم روبین جمع گذروندم,بهزاددرکنارآقای حسینی وپسرش که مثلا دامادامشب بودروی یه مبل چهارنفره نشسته بودن,مادربزرگ روی یه مبل تکی بعدازاون دخترخانواده که عروس شده بودوخیلی هم لوس ونازنازی بوددرکنارمادرش نشسته بودن وبعدش من ومبینا ولطیفه!
    همه ی جمع همین هابودن.
    مبینا موزی رو توی بشقاب خوردکردوگرفت سمتم:
    -بگیربخور الان غش می کنی دختر!
    ازدستش گرفتم ومشغول خوردن شدم,دامادکاملا جدی وباژست مردونه ای به پشتی مبل لم داده بودوگاهی زیرچشمی من رونگاه می کردولبخندروی لبش می نشست اما خواهرش حتی نیم نگاهی هم سمت من نمی انداخت,مادرشونم که مشغول صحبت بامادربزرگ بودوآقای حسینی هم بابهزاددرمورد اوضاع اقتصادکشوربحث می کردن!
    ازاین صحبت هابیشترراضی بودم,دلم نمی خواست اصلا موضوع اصلی به میون کشیده بشه ولی انگارخواسته ی من فقط برای خودم قابل احترام بودچون خواهرداماد بااخمی که ازنگاه اول توی چهره اش خودنمایی می کردگفت:
    -وای مامان جون لطفا بریدسراصل مطلب طاها منتظرمه من بایدبرم!
    انگارطاهاشوهرش بود,مادرش بااین حرف کمی جابه جاشدوبه من نگاه کرد:
    -خب دخترگلم می دونی که ماواسه ی چی این جاییم؟
    سعی کردم جلوی خشمی که هرلحظه روبه انفجاربودبگیرم,کمی صاف نشستم:
    -بله مادربزرگ توضیحاتی دادن!
    مادرش لبخندگرمی زد:
    -بسیارخب,بازهم من خودم برات بگم تاخوب متوجه بشی ایشون پسرمن هست حانان حسینی!
    وبه پسرش که داشت به من نگاه می کرداشاره کرد,نیم نگاهی بی حس بهش انداختم وسرتکون دادم که مادرش ادامه داد:
    -پسرمن بیست وشش سالشه ومهندس شرکت پدرشه وخیلی هم توکارش موفقه وازمال دنیا الحمدالله بی نیاز!
    کمی ازشربت مقابلش روخوردومن پوزخندی زدم که مجددادامه داد:
    -پسرم شماروانگارچندباری توی پارکینگ ولابی مجتمع دیده وپسندیده اما خب نظرشماهم شرطه حالا اگرمادربزرگتون مشکلی ندارن کمی باهم صحبت کنید تاببینیم باهم تفاهم داریدانشاالله تابعدبریم سراغ ادامه ی صحبت ها!
    مبینادستم روفشردکه برای خالی نبودن عریضه لبخندی زدم:
    -بله موافقم!
    مادرش به مادربزرگ زل زد:
    -سیماخانم اجازه هست؟!
    مادربزرگ که نگران بودمبادا من همه چیزروخراب کنم وآبروریزی بشه قبل ازاین که حرفی بزنه نگاهم کردکه لبخندعمیقی برای اولین بارتوی طول امروزبهش زدم ومطمئنش کردم که قرارنیست آبروریزی کنم نخواستم خیلی راحت ردمی کنم مثل آرین...مثل ماهیار!
    مادربزرگ کمی خیالش آسوده شده بودانگار,روکردسمت مادرحانان:
    -مشکلی نداره سمانه جان!
    پس اسم مادرش سمانه بود,چه اسم زشتی!
    ناخودآگاه از این فکرم خنده ام گرفت وبه سختی خودم روکنترل کردم تافکرنکنن دارم مسخره شون می کنم!
    حانان ازجاش بلندشد,منم بلندشدم وجلوترراه افتادم,به سمت اتاقم رفتم وباخودم فکرکردم مسخره ترین مراسمیه که تاحالاتوی عمرم دیدم!
    به یادمراسم خواستگاری بهزادومبیناافتادم که چقدربارونق وخوشحالی همه برگزارشدچرا؟
    چون هردوطرف همدیگه رومی خواستن ودوست داشتن!
    -بفرماییدداخل!
    -متشکرم!
    اول اوودرآخرمن واردشدم,اتاق روازقبل لطیفه ومبینامرتب کرده بودن ولی من ازصبح فقط یه گوشه نشسته بودم وزل زده بودم به گردنبندیادگاری عشقم!
    پوزخندی تلخ روی لبم نشست,در رو بازگذاشتم وباکمی فاصله ازش روی تخت نشستم وسرم روبه زیرانداختم حتی دلم نمی خواست چهره اش روببینم چون بانگاه به صورتش مدام نگاه آبی رنگ رایان نقش می بست جلوی چشمم!
    -لیاناخانم مادربراتون گفتن که من کارم چیه وفکرنمی کنم دیگه صحبت زیادی مونده باشه,من یه خونه ویلایی دارم توی نیاوران وباپدرم شریکم اما چون تک پسرم درآخرهمه چیزپدرهم متعلق به منه,فقط منم وخواهرم رزیتا دیگه فرزندی ندارن مامان وبابام!
    حرفی نزدم که ادامه داد:
    -مهندسی خوندم وفارغ التحصیل شدم,بعدازاتمام درسم همون زمان به کمک پدرم توی شرکتش مشغول به کارشدم والان همه کاره ی شرکت منم پدرفقط گاهی میادومی ره خودتون که دیدید پدرزیادسرحال نیست مسلما منم که بایدکارهاروبه عهده بگیرم!
    نفس عمیقی کشیدم,نگاهش مستقیمابه صورتم بود:
    -خواهرم رزیتا بیست ونه سالشه ونزدیک به دوسالی می شه که ازدواج کرده پزشک اطفاله وتوی کارش موفق,مامانم خونه داره وپدرمم که بازنشسته ی شرکت خودشه!
    نگاهی به اطرافش انداخت وبازگفت:
    -من شماروهمون جورکه مامان هم گفتن چندباری توی پارکینگ ولابی دیدم,وقتی بامامان درموردتون صحبت کردم گفت که می تونیم راجع بهشون ازچیتراخانم بپرسیم چون کل این مجتمع واسه ایشونه پس لابدشماها هم ازایشون خریدید آپارتمانتون رو,شمابه دل من نشستید وحس می کنم که همسرموردعلاقه ای که سالهاست دنبالشم روپیداکردم اما باتموم این ها حق انتخاب روبه خودتون می دم دلم نمی خواد چیزی با اجباربهتون تحمیل بشه چون مسلما بایدتاآخرعمردرکنارهم زندگی کنیم اگرعلاقه وجودنداشته باشه خیلی زودبه مشکل برمی خوریم ومن نمی خوام که ناکامی توی سرنوشتم باشه متوجه منظورم که می شید؟!
    مکث کردم,سکوت بودوسکوت...!
    بالاخره تکونی به خودم دادم وشروع کردم به صحبت:
    -منم لیانامولوی هستم وهرچی که لازم بوده رومادربزرگ به مادرتون گفتن اما قضیه ی اصلی ومهمی که این جا بایدمطرح بشه علاقه اس,همون جورکه خودتون فرمودید صحبت یکی دوروز نیست که بگیم تموم می شه وراحت می شیم نه, این مراسمات سرنوشت هردختریاپسری رورقم می زنه وشوخی بردارنیست منم مسلما بایدمثل شماعلاقه داشته باشم به کسی که می خوام همسرم بشه وانتخابم باشه ولی متاسفانه من کوچکترین علاقه ای به شماندارم!
    جاخورد,حتی خودمم ازاین همه رک بودنم درحیرت بودم اما ازسرشب من توی صورت این پسرفقط رایان رودیده بودم چطورمی تونستم باعقل تصمیم بگیرم؟
    اصلا اگرباهاش ازدواج کردم ونتونستم رایان روفراموش کنم چی؟!
    خــ ـیانـت محسوب می شه حتی فکرکردن به شخص دیگه درحالی که شوهرداری ومن اصلا این رونمی خواستم پس همون بهترکه تموم بشه وبره!
    من حق انتخاب داشتم نداشتم؟!
    لب هاش روکمی خیس کرد,اخم عمیقی روی صورتش ایجادشده بود و این باردیگه نگاهش به هرجایی بودجزصورت من!
    -یعنی شمامی خوایدبگیدکه جوابتون به من منفیه درست فهمیدم ؟!
    سرم رومصمم تکون دادم:
    -بله کاملا !
    ازجابلندشد:
    -بسیارخب مشکلی نیست امیدوارم فردموردعلاقه تون روخیلی زودپیدا کنید,بااجازه!
    بیرون رفت ودررونسبتامحکم کوبیدبهم, نفسم رومحکم فوت کردم بیرون ودقایقی بعدصدای کوبیده شدن درآپارتمان روشنیدم وپوزخندی زدم:
    -اینم تموم شدلیانا اما تاکی می خوای منتظررایان بمونی؟می خوای پیربشی وهنوز بی شوهرمونده باشی ومنتظررایان؟!
    کسی به اتاقم نیومد,لابدحانان به همه گفته که من همون موقع جواب رد داده بودم وحالا به حال خودم گذاشته بودنم اما مطمئنم که مبیناجلوی مادربزرگ روگرفته که نیادداخل اتاقم وگرنه مادربزرگ یه سرزنش حسابی بهم بدهکاربود!
    لباس های راحتیم روتنم کردم وروی تختم درازکشیدم گوشیم روبرداشتم وآهنگی روانتخاب کردم وچشم هام روبستم!
    "یلدا_مازیارفلاحی
    مـسـ*ـت بگو ، راست بگو
    تا شبِ یلداست بگو
    تا نفسی هست بگو
    هرچی دلت خواست بگو
    خسته و بی تاب شدم
    محو شدم ، خواب شدم
    خسته از این پنجره ها
    منتظرت قاب شدم
    گریه بر این حال کشید
    اشک بر این فال کشید
    بر تن بی دست خدا
    نقش دو تا بال کشید
    خواب شدم پست شدم
    با همه یکدست شدم
    تشنه ی بی آب شدی
    نیست از این هست شدم
    تلخ بگو، راست بگو
    تا شبِ یلداست بگو
    تا نفسم هست بگو
    هرچی دلت خواست بگو
    خسته و بی تاب شدم
    محو شدم ، خواب شدم
    خسته از این پنجره ها
    منتظرت قاب شدم."
    ***
    بازهم روزها گذشت,رایان کاملا غیب شده بودوبه هیچ عنوان به شرکت نمیومد,حدودا دوهفته بودکه نیومده بودشرکت وهیچ کس هم حرفی نمی زد,بهزادکاملاخونسردوبی تفاوت رفتارمی کردانگارکه نمی دونه رایان کجاست وقتی ام که مبینا ازش پرسیده بود تنهابه گفتن"من نمی تونم قسمی که خوردم روبشکنم مبینااگرخودرایان صلاح بدونه میادشرکت متاسفم!"اکتفا کرده بود...
    ومن توی بی خبری فرورفته بودم, نزدیک بود دق کنم!
    روزهابرام تلخ تراز زهر شده بودوتوی عشق رایان فقط می سوختم وذره ذره آب می شدم,مادربزرگ هم باهام سرسنگین شده بودبعدازجواب رددادنم به خانواده ی حسینی البته باهام حرف می زدولی نه به گرمی سابق!
    تنهاکسانی که این روزها مرحمم بودن مبیناولطیفه,واقعااگراین دوتانبودن مطمئنن تاالان یاسربه بیابون گذاشته بودم یاخودکشی کرده بودم!
    اون روزنرفتم شرکت,اصلا حس وحال توی تنم نبودکه بتونم به سرکاربرم وکاری بکنم برای همین هم مونده بودم خونه.
    روی تختم درازکشیده بودم وبه خاطراتم با رایان فکرمی کردم!
    اون روزی که روز راه اندازی بودسال اولی که واردشرکت شده بودم وقتی باسایه دعوامون شدورایان بهم گفت که بارسیدن به ایران استعفا بدم ازشرکت روهرگزازیادم نمی ره,قیدهمه چیز روزده بودم دیگه می دونستم که کارم روکامل ازدست دادم که بعدش غافلگیرم کردوبهم گفت"نرو"...!
    چقدرلحظات شیرینی بود,ب*و*س*ه اش روی گونه ام انگارمن روبه یه خلصه ی شیرین فرومی برد,چقدردوستش داشتم فقط خدامی تونه بفهمه!
    صدای گوشیم که بلندشداز اوهامم بیرون کشیده شدم,دستم رودرازکردم وگوشی روبرداشتم,بادیدن اسم چیتراخانم مثل میخ توجام سیخ شدم وهزارجورافکار نامربوط توی ذهنم نقش بست,تندوصل کردم وبااسترس گفتم:
    -سلام...روزبخیر!
    صدای چیتراخانم ملایم بودمثل همیشه اما حس می کردم که کمی هم نگرانه,پس ازمکث کوتاهی گفت:
    -سلام دخترم,خوبی؟
    دلم می خواست زودتربره سراصل مطلب!
    -خوبم ممنون,شماخوبید؟
    -منم خوبم الحمدالله,می خوام ببینمت دخترم کی وقت داری؟!
    بانگرانی که حالابیشترشده بودگفتم:
    -ساعت سه عصرمی تونم بیام دیدنتون!
    -مگه سرکارنیستی؟
    -نه ناخوش احوال بودم نرفتم امروز رو!
    آهی کشیدکه من برای بارهزارم ازخودم پرسیدم"ازچی نگرانه تااین حد؟"
    -خب پس راس ساعت سه منتظرتم دیرنکنی ها!
    -چشم می رسم خدمتتون!
    -می خوای راننده روبفرستم دنبالت؟
    -نه نه ماشین دارم ممنونم ازتون,فعلاخدانگهدار!
    -خدانگهدار دخترم.
    گوشی روکنارم روی بالش انداختم,دلشوره خیلی اذیتم می کرد,حتی الان مبیناهم نبودکه به سادگی سوارآسانسوربشم وبرم طبقه بالاپیشش لطیفه هم که کلاس داشت مادربزرگ هم که طبق معمول بهشت زهرابود!
    ازجابلندشدم وبه هرسختی بودخودم روکنترل کردم تانیفتم چون سرگیجه امونم روبریده بود,به آشپزخونه رفتم وخواستم با ناهار درست کردن خودم روسرگرم کنم برای همین هم شروع کردم به پختن زرشک پلوبامرغ وباعث شدتاظهرسرگرم بشم که بعدازاون هم لطیفه برگشته بود وهم مادربزرگ!
    مادربزرگ واردآشپزخونه شدولبخندگرمی تحویلم داد:
    -خسته نباشی,دستت دردنکنه!
    -خواهش می کنم!
    روی صندلی نشستم که مادربزرگ مشغول چیدن میزشد,نگاهم به دست هاش بودکه چقدرماهرانه وتندتکون می خوردن:
    -بهشت زهراخبری نبود؟
    -نه خلوت بود,انگارکسی اصلا وقت نمی کنه دیگه به این مرده ها سربزنه!
    -آره مشغله ها زیادن بعدم بهشت زهرا دیره بااین ترافیک ساعت هابایدگرفتارباشی!
    -آره منم بااتوبوس رفتم وگرنه بایدخیلی منتظرمی موندم.
    -خوب کردید.
    لطیفه واردآشپزخونه شدوبه سمتم دویدوگونه هام روبوسید:
    -سلام عشق آبجی!
    لبخندعمیقی نثارش کردم:
    -سلام عزیزدلم,خوبی؟درس هات خوب پیش می رن؟
    -خودم که عالی,درس هاهم خوبن مرسی.
    -هرموقع به چیزی احتیاج داشتی فقط کافیه بهم بگی نبینم خجالت بکشی ها!
    لطیفه چشمکی بهم زد:
    -چشم!
    درکنارهم ناهارخوردیم,ظرف هاروشستم ولطیفه ومادربزرگ برای خواب به اتاقشون رفتن این جوری بهتربودنمی خواستم بدونن کجامی رم,پس ازتموم شدن ظرف هاآشپزخونه روهم مرتب کردم وبااسترس وافری که توی دلم بودبه سمت اتاقم رفتم تاحاضربشم!
    موهام روسشوارکشیدم,همش روبالای سرم جمع کردم وگل سرقشنگی زدم توشون,جین سفیدم روپام کردم ومانتوی زرشکی وشال زرشکیم روهم روی سرم انداختم وپس از آرایش ملایمی که رنگ بخشیدبه صورت بی روحم تندکفش های اسپرت سفیدمم پوشیدم وعطرهم روی خودم خالی کردم,تندسوییچ وگوشیم روبرداشتم وازآپارتمان بیرون اومدم!
    بارسیدن به ویلای چیتراخانم بوق زدم ودربالارفت,داخل شدم وماشین روتانزدیک ورودی بردم,سریع پیاده شدم وبالارفتم.
    روی مبل توی سالن پذیرایی نشسته بودم ولی هنوز چیتراخانم نیومده بود,نگاهی اجمالی به اطراف ویلاانداختم که خدمتکارهامشغول گردگیری بودن وهمه جای ویلا به خوبی ازتمیزی برق می زد!
    -خانم ها همه بیرون می خوام کلا این سالن وسالن مجاورش خلوت باشه وهمه داخل آشپزخونه باشن!
    صدای محکم وباصلابت چیتراخانم بود,ازجام بلندشدم که خدمتکارها تندازاون جارفتن انگارکه کاملا ازچیتراخانم حساب می بردن فقط یکیشون که انگارسرخدمتکاربود ورئیس بقیه خدمه ها نزدیک چیتراخانم ایستاد:
    -خانم چیزی میل دارید بیارم واستون؟
    -آره دوتاشربت آناناس,کیک هم کنارش باشه!
    -چشم,الساعه میارم براتون!
    بارفتن خدمتکارچیتراخانم درحالی که زل زده بودبه من جلواومد,جلوم ایستادوسرتاپام روازنظرگذروندومن روگیج ترازقبل کرد!
    -سلام چیتراخانم!
    به خودش اومد,شایدبدون مکث ده دقیقه ای می شدکه زل زده بودبهم,نگاهش مستقیم خیره ی چشم هام شدولبخندنشست روی لب هاش:
    -سلام دخترخوشگلم!
    نشستیم روبروی هم,ادامه داد:
    -خوبی؟
    -نگرانیم روفاکتور بگیریم بله خوبم!
    خنده ی کوتاهی کرد:
    -نگرانی واسه چی؟
    -ازاین جاخواستنم,می خوام زودتربدونم چرا این جام؟!
    لب هاش روگزید,خدمتکار واردشدوسینی حاوی شربت وکیک خوشمزه ای رو روی میزقرار داد وباتعظیم کوتاهی رفت.
    چیتراخانم بدون تحمل کمی ازشربت روخورد:
    -خودمم ازمقدمه چینی خوشم نمیاد,نمی خوام لقمه رو به اصطلاح دورسرم بچرخونم بعدبخورم کامل منظورم رومی گم فقط خواهشی که ازت دارم میون صحبت هام هیچی نگوحتی اگرخیلی تعجب کردی!
    بااین حرف دیگه کاملا تشویشم رفت روی هزار...!
    منتظرچشم دوختم به دهنش که وقتی فهمیدآماده شنیدنم شروع کرد:

    [/HIDE-THANKS]
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    -نمی خوام زیادمعطلت کنم یااین که اذیت بشی ازگوش دادن,واسه همینم بدون مقدمه چینی های اضافه حرف هام روبهت می زنم وتوبعدازشنیدنشون مختاری هرجورکه دلت خواست عمل کنی اما دوست ندارم که عجولانه تصمیم بگیری بایدخوب فکرکنی وبه فکربعدش باشی که آینده ات تباه نشه!
    نگرانیم بیشترشدبااین حرف ها اما تنهاسری تکون دادم وبازادامه داد:
    -حتما رایان بهت گفته که پدربزرگش باازدواج لوییز وپسرم مخالف بود چون لوییزیک زن خارجی بودکه تماما بافرهنگ اون جا جاپرورش یافته وبزرگ شده بودبرای همین هم هرچندکه قبول کرده بودبعد از ازدواج به تهران بیادواین جاتوی ایران ساکن بشه وبه حرفش عمل کرد امابازم یه اجنبی غریبه بودکه همسرم به طورجدی مخالفت خودش رواعلام کردوهرچی هم که تلاش کردیم بی فایده بود, راضی نشدکه تن به خواسته ی پسربزرگش بده,درنتیجه بعدازکلی بحث وجنگ که توی این ویلا بین پدروپسر,نه همسرم کوتاه اومدونه پسرم!
    آهی کشیدومن باکنجکاوی بدون حرف منتظرشدم تابقیه حرف هاش روبشنوم:
    -همسرم تهدیدش کردکه اگربا لوییزازدواج کنی تموم اموالم روازت می گیرم واز ارث به طورکامل محرومت می کنم اولش فکرکردبا این تهدید می تونه ازتصمیمش منصرفش کنه اما وقتی پسرم گفت که کاری باتو وثروتت ندارم خط قرمزکشیددور ماورفت خارج تابالوییزازدواجشون رو رسمی ودائم کنن,من برام فرقی نمی کرداما همسرم از اوایل ازدواجمون بهم می گفت که دوست داره هرچی فرزند داریم توی همین تهران ازدواج کنن اما دست برقضا پسر ارشدش عاشق یه دخترفرانسوی شدوبه جواب پدرش هم بهایی ندادو بعدازازدواجشون توی خارج ازکشوربرگشتن ایران وزندگی جدیدی روشروع کردن,همسرم هم کامل باهاشون قطع رابـ ـطه کرد وگفت که حق ندارن دیگه هیچ وقت پاشون روحتی توی این ویلابذارن وپسرم باکمک خانمش ازصفرشروع کردن,بابه دنیا اومدن رایان پدربزرگش کمی نرم ترشده بوداما نه با لوییزفقط باپسرم,ازطریق من سعی می کردکه بهشون پول برسونه یا املاکی روبه نام تنهانوه اش که پسرهم بودبزنه اما هرکارکردیم پدررایان قبول نکرد,رایان عاشقانه مادرش رومی پرستیدو وقتی می دید پدربزرگش ازمادرش خوشش نمیاداوهم رفت وآمدی به ویلا نمی کرداین وسط فقط من بودم که کاملا خودم روبی طرف گرفته بودم تاقاطی بحث های بی سروته پدر و پسرنباشم چون نمی خواستم این اختلاف هاباعث بشه تنهانوه ام وعروس وپسرم رونبینم,همیشه به خونه شون می رفتم کمکشون می کردم ولوییز رومثل دخترواقعیم دوست داشتم چون خیلی دخترخوبی بوداما همسرم جز تنفرهیچ حس دیگه ای به لوییزنداشت وآخرهم این کینه گریبان گیرش شد وشیطان رجیم گولش زد!
    نگاهم کردکه محو ماجرای رایان شده بودم,لبخندگرمی بهم زد:
    -خسته نشدی که؟
    تندگفتم:
    -نه نه اصلا, اتفاقاخیلی کنجکاوم بدونم چی می شه تهش!
    خندید:
    -تهش به چیزای خوب می رسیم!
    تعجب کردم ولی دیگه سوال نکردم تاخودش بازم ادامه بده.
    -بعدازکشته شدن لوییز وپسرم توسط همسرم که بعدها فهمیدم ماجرا رو, رایان دیوونه شد, چندمدت تحت مراقبت های ویژه بود وبه سختی تونستم به زندگی عادی برش گردونم که بعد ازبهبودتصمیم گرفت وباکمک بهزادشروع کردبه ساختن زندگیش وزدن شرکت,توی تموم این مراحل بهزاد مثل یک برادر واقعی کنارش بودوتنهاش نذاشت,هرچقدرخواستم واسه شرکت زدن بهش کمک کنم قبول نکردازم وگفت که ازنظرش پول پدربزرگش حروم ونجسه چون اون یه قاتله و هرگزازاین پول ها استفاده نمی کنه منم نخواستم تحت فشاربذارمش ودیگه اصراری نکردم,همون سالی که شرکت افتتاح شدپدربزرگش هم مردومنم تنهاشدم,ازاون روزبه بعدرایان وبهزادسخت چسبیدن به کار وشرکت رو روزبه روزافزایش دادن وبزرگ ومشهورترش کردن,حالادیگه رایان به ویلامیومد وبامن خیلی مهربون بود,همه ی رازهاواسرارش روباهام درمیون می ذاشت اما بازهم پولی ازم قبول نمی کرد!
    نفس عمیقی کشید,انگاریادآوری گذشته براش سخت بوداما نمی تونست هم نگه,نیرویی شدیدا وادارش می کرددردودل کنه باهام,بی صبرانه گفتم:
    -خب؟!
    لبخندی بهم زد:
    -هرچقدربهش اصرارمی کردم که ازدواج کنه قبول نمی کردبه هیچ دختری اهمیت نمی دادوحتی ازجنس زن انزجار داشت,حتی وقتی گلدیس روهم بهش معرفی کردم به شدت باهام برخوردکرد وگفت اگرادامه بدم دیگه رابـ ـطه اش روباهام قطع می کنه منم ترسیدم که مبادا تهدیدش روعملی کنه واسه همین هم کامل از این مسئله گذشتم وموکولش کردم به زمانی مناسب تر,تاوقتی که رایانم شدسی ساله واون زمان برای انجام کاری به پایین شهر اومده بودم که توی ایستگاه اتوبوس باتو روبروشدم,دست سرنوشت بودکه باعث شدمادونفرباهم آشنابشیم که هم توازاون زجرکشیدن راحت بشی هم من وهم رایان!

    ازاین جا به بعدش جالب بودچون مربوط به من بود,کمی جابه جاشدم وچیترا خانم پس ازمکث کوتاهی مجدد شروع کرد:
    -تونگاه اول واقعا حس کردم لوییز زنده شده,شباهت فوق العاده عجیب توبه عروسم من روتوی حیرت فروبرده بودبه نحوی که حس می کردم شایدبهم دروغ گفتن لوییز مرده وزنده اس اما توجوون بودی درحالی که لوییزمیانسال بود وقتی که کشته شدبعدم رنگ چشم هاتون باهم فرق داشت لوییزآبی بودوتوسبز,توی اون لحظه دلم می خواست باهات صحبت کنم ودرموردت اطلاعاتی کسب کنم برای همینم ازت کمک خواستم تااین جوری سرصحبت رو باهات بازکنم وازخوش شانسیم توی اتوبوس کنارم قرارگرفتی ولی سرسخت بودی وانگارکه تموم سوالاتم روبه زور واجبار وتنها ازسرحرمت نگه داشتن منی که پیرزن بودم جواب می دادی وگرنه بدت نمیومدکه اگریه جوون تربودبهش بگی دخالت نکن وبعدم جوابش ندی اما می دیدم که احترام من رونگه می داری برای همینم ازت خیلی خوشم اومد مهم تراین که مشخص بودسرسختی وصبوردقیقا مثل لوییز!
    لبخندش عمیق ترشدومن کاملا باتعجب نگاهش می کردم,ادامه داد:
    -بعدازاین که رفتی تعقیبت کردم ومحله تون رویادگرفتم,چندتاازخدمه هام روفرستادم تاکامل درموردت اطلاعات کسب کنن و وقتی فهمیدم ازطبقه پایین هستیدوشنیدم که دنبال یه کارخوب می گردی یه نقشه ی خیلی خوب توی ذهنم نقش بست وتونستم اجراش کنم برای همین خودم وارد بازی شدم واون روزاومدم خونه تون وبهت پیشنهادکاردادم چون بااین نقشه تو رو با رایان رو در رو می کردم وبابودن هاتون کنارهم می شدکه عشق بیاد ورایان عاشقت بشه اون وقت می تونستم آرامش رفته روبه نوه ام برگردونم چون اون به یک نفرمثل تونیازداشت نه فقط به خاطر شباهتتون با لوییز نه, چون توصبور ومهربون بودی ورایان به یک نفرهمراه مثل تونیازداشت,نگران بودم که درخواستم روقبول نکنی اما خوشبختانه پذیرفتی وکم کم تموم خواسته هام روعملی کردم وازاون منطقه فقیرنشین کشوندمتون بیرون بهت کار یاد دادم وگذاشتمت کناررایان تا عاشقت بشه,توخیلی دلبربودی می دونستم که محاله رایان بتونه درمقابلت مقاومت کنه خصوصا که شباهت عجیبت با لوییزکشش رایان روبه سمتت بیشترمی کرد,اون شامپورویادته؟مارکش انگلیسی بوددرسته؟اون شامپو واسه لوییز بودکه همیشه وهمیشه ازش استفاده می کردنمی شدیک باربره حموم بیاد بیرون واین شامپو رونبره باخودش انگارکه جزئی ازوجودش بودوهمیشه بوی این شامپو رومی داد,این شامپومارک دارترین شامپوی خارج ازکشوره که قیمت نسبتا گزافی داره اما من اون روگذاشتم لابه لای وسایلی که برات خریده بودم تا با این شامپو لوندیت بیشتربشه وبتونی رایان روازخود بی خودکنی وازاین پیله ای که دورخودش تنیده بکشیش بیرون خداروشکرهم موفق بودم,بعدازاین که متوجه شدم دارید بهم نزدیک می شیدفهمیدم که راهم رودارم درست می رم,یادته هردفعه که برات یه چیزی می خریدم می پرسیدی چرا این همه بهت لطف می کنم ومن می گفتم که دلیل مهمی داره وتوحتماتوی ذهنت به این فکرمی کردی که من واست نقشه کشیدم درسته که من این بازی رو راه انداختم اماچیزی هم نبودکه واست بدباشه یاخطرناک, این نقشه باعث شدزندگی فلاکت بارتون ازاین روبه اون روبشه وآینده تون تضمین بشه برای همینم احساس پشیمونی نمی کردم ونمی کنم هنوزهم,یادمه بهم می گفتی نمی تونم جبران کنم براتون چیتراخانم این همه محبت هاتون رومنم می گفتم چرایه روزجبران می کنی حالا اون روزرسیده دخترم توبایدبرای من جبران کنی نبایدنقشه ای که این همه براش زحمت کشیدم خراب کنی,برام انجام می دی این کار رو؟!

    [/HIDE-THANKS]
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    همون جورکه توی بهت فرورفته بودبالکنت گفتم:
    -چی...کار...باید...بکنم؟!
    چیتراخانم خونسردپاش رو روی اون پاش انداخت:
    -می خوام که به عشق رایان جواب مثبت بدی,می دونم که خودتم دوستش داری وجونتم واسش می دی من این روازتوی چشم هات می خونم همون جورکه عشق رو ازتوی چشم های لوییزمی خوندم نسبت به پسرم,اگرمی بینی رایان تاالان بهت حرفی نزده درمورد این عشق ومی ترسیده ازاقرار یااین که چرا بهت نزدیک نمی شده تنهادلیلش اینه که می ترسیده ازوابستگی,ازعاشقی,ازخواستن چون حس می کنه به هرکس بیش ازحد وابسته بشه ودوستش داشته باشه مثل مادرش ازدستش می ده,لیانا رایانِ من خیلی مظلومه این جوریش رونگاه نکن که کوه غروره نه نیست فقط تظاهره تاکسی شاهدشکستن هاش نباشه می دونی که غرورهمه چیز یک مرده,اون دوستت داره این روکاملا مطمئن باش,دلم می خواد شمادونفرمال هم بشیدچون خوشبختی رایان وابسته اس به تو,منم کاملا با این ازدواج خیالم ازسمت رایان راحت می شه توام می تونی تموم لطف هایی که من درحقت کردم روجبران کنی!
    نمی دونستم اصلا چی بایدبگم,انقدرشوک زده شده بودم که لب هام خشک شده بود وانگارچیتراخانم هم این رومتوجه شدچون بلافاصله خدمتکار روصدازدو درخواست آب قند داد,با آوردن آب قندوخوردنش انرژی تحلیل رفته ام تاحدودی به بدن خسته ام برگشت,توی ذهنم انواع سوال هادور می چرخیدانگارکه می خواستن من رو دیوونه کنن!
    -اون من رونمی خوادچیتراخانم,اون فقط می خوادجای مادرش روواسش پرکنم چون دلتنگ مادرشه واون روتوی وجودِ من می خوادحس کنه منم نمی تونم کسی روبپذیرم که من روبه خاطر یه مُرده می خواد!
    ازجابلندشدم که صدای مرتعش چیتراخانم روشنیدم:
    -تونمی تونی تنهاش بذاری,اون به تو وابسته شده دوستت داره عاشقته!
    پوزخندزدم:
    -ازکجاانقدرمطمئنید؟اون من رودوست داره چون شبیه مادرشم نه؟!
    پشت سرم ایستاد:
    -نه,شایدمی ترسه ازاین که عشقش روبه زبون بیاره خواسته به این نحو ازت خواستگاری کنه لیانا دیگه نشکونش خواهش می کنم ازت!
    اخم کردم:
    -با حلواحلوا کردن که دهن شیرین نمی شه,اگرمن رومی خواد مردونه بیادوحرف دلش روبهم بزنه خب دیگه این بچه بازی هاچیه؟اون بایدبه این ترسش غلبه کنه نه این که تاآخرعمرمن روجای مادرش ببینه!
    -کم کم همه چیز درست می شه بعداز ازدواجتون وابستگی هابیشترازاین می شه واون وقت که اگرایان بهت مطمئن شدکه ترکش نمی کنی مطمئن باش بهت می گـه تو رو تنهابه خاطرخودت دوست داره ولاغیر!
    انگشتم روکشیدم روی لبم:
    -نمی تونم ریسک کنم,شماخودتون روبذارید جای من حاضرید باکسی ازدواج کنیدکه شمارومثل مادرش دوست داره؟!
    سکوتش نشونه ی این بودکه تردیدداره برای جواب این سوالم!
    ازفرصت استفاده کردم وبرگشتم سمتش:
    -اگررایان مردباشه مطمئن باشیدبرای به دست آوردنم تلاش می کنه بایداین طلسم روبشکنه ونذاره افکاراحمقانه توی مغزش غلبه کنن!
    -رایان ازهمون اول هم می خواسته بمونی بهت توجه داشته یعنی جذبت شده چون باوجود سن کمت نگهت داشت توی شرکت,خودتم می دونی که اعضای شرکت چه دخترچه پسرنمی تونن کمتر ازبیست وپنج سال سن داشته باشن اما توموقعی که اومدی شرکت بیست ویک سالت بود,محاله که رایان نفهمیده باشه پس می دونسته وخواسته بمونی برای همین حرفی نزده,هنوزم باورش نداری؟

    مردد بودم,خجالت می کشیدم از چیتراخانم اماازطرفی هم حق روبه خودم می دادم برای همینم نفس عمیقی کشیدم:
    -الان خیلی آشفته اس ذهنم,می شه برم؟
    چیتراخانم مغموم زل زدبهم:
    -اون خیلی تنهاست لیانا,بهت نیازداره!
    بغض نشست توی گلوم:
    -خداحافظ!
    به سمت ورودی دویدم,صداش توکل سالن پیچید:
    -اگرولش کنی تو آتیش عشقت می سوزه وتباه می شه این باردیگه مطمئنم که دق کردن ومرگش حتمیه توروبه خدایی که می پرستی قبولش کن!
    در ورودی روبازکردم,بازهم دویدم ودویدم,توی ماشین که نشستم هق هق گریه هام فضای وهم آورماشین که توی تاریکی فرورفته بود روشکست,سرم رو روی فرمون کوبیدم و ازته دل فریادزدم:
    -کمکم کن خدا!
    ***

    [/HIDE-THANKS]
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    "آهنگ کجایی ازمحسن ابراهیم زاده:
    دلم پره نمی بره تو نیستی و همش غصه می خوره
    دلم تنگه واسه چشمای تو دلم واسه ی تو و حرفایه تو
    یه دیوونه ساختی که هر شب همش دلش تنگه واسه کارایه تو
    بارون داره می زنه اینجا تو کجایی کجایی کجایی
    آخ دلم لک زده واست تو چرا خسته نمی شی از جدایی جدایی
    تو چرا خسته نمی شی از جدایی جدایی
    بارون داره می زنه این جا تو کجایی کجایی کجایی
    آخ دلم لک زده واست تو چرا خسته نمی شی از جدایی جدایی
    تو چرا خسته نمی شی از جدایی جدایی جدایی
    تو اصلا از من نخواه نباشی آروم بشم
    هر کی می پرسه چی شد میگم فقط خواهشا حوصله ندارم من یه بی قرارم
    بارون داره می زنه این جا تو کجایی کجایی کجایی
    آخ دلم لک زده واست تو چرا خسته نمی شی از جدایی جدایی
    تو چرا خسته نمی شی از جدایی جدایی
    بارون داره می زنه این جا تو کجایی کجایی کجایی
    آخ دلم لک زده واست تو چرا خسته نمی شی از جدایی جدایی
    تو چرا خسته نمی شی از جدایی جدایی"
    زانوهام روتوی آغوشم گرفتم وآه کشیدم,آهنگ روی حالت تکرارمدام می خوندومن گاهی حتی متوجه تموم شدنش نمی شدم,دوساعت بودکه از ویلای چیتراخانم برگشته بودم,ساعت ده شب بود ومادربزرگ خوابیده بود اما لطیفه توی هال مشغول ور رفتن باگیتارش بود,توی اتاقم روی تختم چمباتمه زده بودم وکسی هم کاری به کارم نداشت انگارکه فهمیده بودن لیانا اصلا خوب نیست,اصلا!
    باصدای بازشدن تند در, سرم روبالاآوردم تا سرزنش هام رو روونه کنم سمت لطیفه وتموم حرصم روروی سرش خالی کنم که تلفن به دست دویدسمتم وبریده بریده گفت:
    -آبجی آبجی بیابگیر یه دختره اس باتوکارداره می گـه من سالینام!
    باشنیدن اسم سالینا رادارهام فعال شد...
    نکنه اتفاقی برای رایان افتاده باشه؟!
    یعنی سالینابا من چی کارداره؟!
    تندگوشی روگرفتم:
    -الو...!
    -لیانا بهتره هرچه زودترخودت روبرسونی به رایان اون اقدام به خودکشی کرده بوده و اصلا تو وضعیت روحی مناسبی نیست اگرجونش برات مهمه وزنده بودنش رومی خوای همین الان برو پیشش!
    باترس خفه شده بودم وانگارکه کلمات روازیادبرده بودم,کمی بعدکه فریادسالینابه خود آوردم باصدایی که انگارازته چاه بیرون میومد گفتم:
    -کجاست!؟
    -کلبه!
    تنم رعشه گرفت,خاطرات شمال رفتن دونفره مون برام زنده شد,خدای من اگررایان نباشه زندگی به چه دردم می خوره؟!
    اون همه ی هستی وامیدِمنه,من بدون اون اصلا نفس کشیدن رومی خوام چی کار؟!
    بایدبهش برسونم خودم روبه هرنحوی که شده!
    -آدرس روخیلی دقیق بفرست همین الان راه می افتم سالینا!
    گوشی روقطع کردم ولطیفه فهمید حال خواهرش اون قدری خراب هست که نتونه لباس انتخاب کنه واسه خودش!
    تندبه سمت کمدم دوید و بهم کمک کرد مانتو وشلوارم روتنم کنم وچکمه های پاشنه بلندمم جلوم گذاشت ومن بدون هیچ حرفی فقط می پوشیدم, سوییچ ماشین روگرفت طرفم:
    -مواظب بنزینش باش,مواظب خودتم باش وقتی رفتی این بار با احساس برو نه با عقل!
    لبخندی به روش زدم, لبخندی تلخ!
    سوارماشین شدم وفقط پام روگذاشتم روی پدال گاز وچه خوب که مادربزرگ خواب بود ومتوجه این خروج ناگهانیم نشده بود,توی اولین جایگاه بنزین نگه داشتم وباک روکامل پرش کردم که خیالم راحت باشه,باصدای اسمس گوشیم کلمات رو از روی صفحه قاپیدم و واردجاده ی تاریک شدم!
    ***
    صدای زوزه ی گرگ ها ازفاصله ی خیلی کم ازخودم حس می کردم,اطراف کلبه توی سکوتی عجیب فرورفته بود وتاریکی برفضا چیره شده بود,تنهاروشنایی که باعث می شد بتونم جلوی پام روببینم هلال ماه بود که دقیقا بالای سرم قرارداشت,نفس عمیقی کشیدم و بسم اللهی زیرلب گفتم و درماشین روبستم,نمی دونستم رایان کجاست ونگرانیم هرلحظه بیشترمی شد!
    جلورفتم,بازهم صدای شدید آب رودخونه نگاهم روبه سمت خودش کشوند وبه یادحرف سالینا افتادم:
    "من وبوراب تموم قرارهای عاشقانه مون رواین جا می گذاشتیم,حتی این جا باهم پیمان عشق بستیم وباهم یکی شدیم!"
    آه عمیقی کشیدم,یعنی بازهم تقدیر داشت تکرارمی شد؟!
    به در ورودی کلبه نزدیک شدم وآروم بازش کردم,نوربه بیرون دوید وبهم حس جراٌت مضاعف داد,پام روداخل کلبه گذاشتم ودرپشت سرم بسته شد, نگاهم رواطراف کلبه چرخوندم, خالی بود!
    بااسترس بیشتری از پنجره های کوچکش به بیرون زل زدم اما جز تاریکی هیچ چیزی وجودنداشت!
    جلوتررفتم ونگاهم خیره ی ظرف های غذایی شدکه گوشه کلبه دست نخورده مونده بود انگارکه صاحبش هیچ تمایلی به نگاه کردن بهشون روهم نداره چه برسه به خوردنشون!
    -برای چی اومدی این جا؟!
    هینی گفتم و تندبه عقب برگشتم, زل زدم به مردآشفته ی روبروم و دلم سوخت برای اقتدار رایانی که حالا کاملافروریخته بود!
    -سلام!
    بدون این که جوابم رو بده باهمون اخم روی چهره اش پرسید:
    -باتوهستم,می گم چرا این جایی؟!
    کمی جلورفتم:
    -اومدم که صحبت کنیم!
    پوزخندی زد ودرکلبه روبست:
    -ماباهم هیچ حرفی نداریم که بزنیم, یادته این جمله روخودت گفتی توی آخرین دیدارمون!
    سعی کردم آرومش کنم:
    -من برای بحث وجَدل این جانیومدم رایان!
    -می دونم, اومدی تا نابودشدن من روببینی, شاهدخوردشدنم باشی شاهد شکستن غرورم, تواومدی تا ببینی که تونستی ازم انتقام بگیری!
    باحیرت گفتم:
    -ازچی حرف می زنی تو؟!
    -خودت خیلی هم خوب می دونی که از چی حرف می زنم, تواومدی تاهرچقدر که توی این دوسال اذیتت کردم یا رئیس بازی درآوردم روتلافی کنی چون فهمیدی که من...!
    سکوت کرد و چشم هاش روبست, تندجلوتررفتم:
    -جمله هات روتموم کن!
    چشم هاش روبازکرد و خیره شد بهم:
    -گفتم که خیلی زودفراموش می کنی!
    -اگرمی خواستم فراموش کنم الان این جا نبودم!
    -تواین جایی تا نابودشدن من روببینی,اومدی تابازهم له کنی تموم احساس مردونگیم رو!
    جلوتررفتم, هنوزکمی باهاش فاصله داشتم:
    -ازکجا این قدرمطمئن حرف می زنی رایان؟
    -لازم نیست برای من اَدای آدم هایی رودربیاری که انگارخیلی ازهمه چیز بی خبرن وگناهی ندارن!
    -من این جام چون سالینا بهم زنگ زد وگفت که تودست به خودکشی زدی!
    اخم هاش بیشتردرهم شد:
    -خب که چی؟ این دلیل اصلا چیزخاصی نیست که بخواد لیانای مغرور رو بکشونه سمت رایان!
    -یعنی من بی رحمم که نسبت بهت بی تفاوت باشم؟
    -نیستی؟!
    آروم ترشده بود, بازهم جلورفتم واین بار درست سـ*ـینه به سـ*ـینه اش بودم, زل زدم توآبی نگاهش وچقدربی تاب این چشم هابودم, چقدردلتنگ بودم وچقدرمی خواستمش!
    -می بینی که اومدم پس یعنی واسم مهمی!
    -اگرمهم بودم ازخونه ات بیرونم نمی کردی, من روخوردم نمی کردی لیانا!
    -خودت روبذار جای من!
    حرفی نزد,دست هام روبالا آوردم وحلقه کردم دور گردنش,نفسش رومحکم فوت کردبیرون وچشم هاش روبست, زمزمه کردم:
    -بیایکم غذابخور بعدش حرف می زنیم!
    -نمی خورم!
    سرم رو بردم جلوو کنارگوشش زمزمه کردم:
    -اگه من بگم چی؟بازم نمی خوری؟!
    چشم هاش بازشد, دست هاش دورکمرم حلقه شد وآهی عمیق کشید,بی تاب ترشدم که گفت:
    -ای کاش همیشه این قدرمهربون بودی!
    کمی خودم روعقب کشیدم:
    -من همیشه مهربونم اما توگاهی زیادی مغرور می شی!
    فقط نگاهم کردکه به ظرف غذاهااشاره کردم:
    -بریم شام؟!
    -به یک شرط!
    پوفی کشیدم:
    -چی؟!
    -خودت بذاری دهنم!
    تنم لرزید, نگاهم فقط توی چشم های خواستنیش چرخ خورد و زبونم بی اختیار زمزمه کرد:
    -باشه!
    نشست گوشه کلبه, فضای کوچولوش انگارپر از آرامش بود,روبروش نشستم وتندتندقاشق رو پرازغذا کردم وگرفتم جلودهنش که بی حرف و اعتراض می خورد,نصفش روکه خورددستم روگرفت:
    -دیگه نمی تونم!
    اصرارنکردم وظرف روگذاشتم کنار, ازجابلندشدم ولیوان آبی ریختم وبهش دادم که ازجابلندشد, گفتم:
    -چرا ازتهران رفتی؟
    -شهربی یارمگر ارزش دیدن دارد؟!
    تپش قلبم رفت روی هزار:
    -برگرد!
    -تاوقتی تورو نداشته باشم محاله!
    -شرکت به تونیاز داره!
    -منم به تونیاز دارم!
    لب هام روگزیدم,دست هام روگرفت وبی حرف خیره شدتوی چشم هام:
    -رایان!
    -جون دلم "لیانای من"؟!
    آهی عمیق ازاعماق گلوم به بیرون اومد, بغلم کرد, پرشدم ازعطرتنش, خدای من چقدر دوستش داشتم چقدربهش نیاز داشتم و چقدربه داشتنش محتاج بودم!
    باتموم وجودش بغلم کرده بود انگارکه تشنه ای بوده که به آب رسیده همون قدرحریص!
    بی هیچ حرفی توی آغـ*ـوش هم بودیم,به این آرامش نیازداشتم ولی کمی بعد ازم آروم فاصله گرفت:
    -متاسفم,دربرابرت از خودم بی خود می شم!
    نگاهمون درهم گره خورده بود,گفتم:
    -حرف بزن!
    پرتمنا لب زد:
    -چی بهت بگم که نگفتم؟!
    ازته دل گفتم:
    -خواسته ی قلبت رو!
    -خواسته ی قلبم داشتن توئه, نفس من شدی, تومن رودیوونه ی خودت کردی!
    اخم کردم:
    -بازم بگو!
    -بدون تومی میرم لیانا, باورکن!
    همه ی وجودم داشت می لرزید, ازعشق عمیقی که بهش داشتم و حالاتوی چشم های اوهم خواستن وعلاقه ی قلبیش موج می زد ولی بایدخودش اقرار می کرد,کمی عقب رفتم که گفت:
    -می خوای التماست کنم لیانا؟!
    خدای من این رایان بود؟!
    -نه!
    زانوزدجلوم, مردونه وخواستنی!
    نگاهم روخیره کردم بهش:
    -پاشو رایان!
    -التماست می کنم باورم کن,دیگه تو رو برای هیچ کس نمی خوام من...من...!
    درسته!
    رسیده بودیم به جایی که من دوسال منتظرش بودم!
    -توچی رایان؟!
    اشک هاش که روی گونه هاش ریخت بندِدلم پاره شد, فریادش پیچید توی مغزم:
    -عاشقتم لیانا, خیلی دوستت دارم عزیزم!
    ضجه زد...
    زار زد...
    تمنا کرد...
    اقرار کرد...
    غرورش روکنارزد و باعشق اومدجلو!
    اون به خاطرمن اومد جلو, این بار با احساسش اومدجلو!
    زانوزدم جلوش, دست هاش روی صورتش بودصداش زدم:
    -رایانم!
    آروم شد, صداش قطع شد و آروم دست هاش روآوردپایین, نگاهم به صورت خیسش افتاد وقلبم لرزید, دستم روبردم جلو وصورتش روتمیزکردم که گرفتشون:
    -بگوکه می مونی, بگواین بارجوابت منفی نیست!
    -چرا دوستم داری؟
    -چون قلبم فقط با توآروم می شه, چون من بدون تونمی تونم, مثل نفس می مونی برام!
    -من روبرای خودم می خوای ؟
    -اگرنمی خواستم این جوری التماست نمی کردم!
    حرفی نزدیم, بی قرارش بودم ولی هنوز نیاز داشتم به این که مطمئن بشم نسبت به عشقش, ازجام بلندشدم و اوهم روبروم ایستاد, عقب رفتم:
    -مابه دردهم نمی خوریم!
    جلواومد:
    -من تو رو برای دردهام نخواستم من دوستت دارم وباید مال من باشی!
    ابروهام روبالا انداختم:
    -باید؟!
    فریادزد:
    -آره باید...!
    سپس ادامه داد:
    -من نمی ذارم کسی بهت نزدیک بشه من مردم و اونی که زن من می شه تویی لیانا!
    غرق لـ*ـذت شدم,امابازهم ادامه دادم:
    -خودم نخوام چی؟
    -نمی تونی که نخوای, نمی ذارم که نخوای!
    همین رومی خواستم!
    باید برای داشتنم حتی باخودمم می جنگید!
    -تومی خوای مجبورم کنی؟!
    -اگربدونم با این اجبار صاحب ملکه ام می شم چراکه نه؟!
    لبخند محوی نقش بست روی لب هام, پشتم روکردم بهش:
    -خداحافظ!
    -لیانا!
    به سمت ورودی رفتم, فریادش باعث شد پاهام ازحرکت بایسته:
    -به خاک مادرم دوستت دارم لعنتی, نرو!
    دیگه نشد, این عشق خیال رفتن وکوتاه اومدن رونداشت!
    برگشتم سمتش, بازهم اشک هاش, درکلبه روبازکردم که جلواومد وجلوی درایستاد:
    -برای رفتن اول باید از روی جنازه ی من ردبشی!
    نگاهم روخیره کردم توچشم هاش:
    -رایان!
    باتموم وجودش زمزمه کرد:
    -جانم؟!
    باتموم عشق و احساسم گفتم:
    -عاشقانه دوستت دارم, بی نهایت دوستت دارم, بیشترازخودم و بیشترازهمه دوستت دارم, بعدازخدامی پرستمت تنها همنفس لیانا!
    ودقایقی بعد طعم لب های عشقم روبا تموم وجودم چشیدم وغرق لـ*ـذت شدم, حالااون من رو برای من می خواست ومن او روبرای خودش!
    این عشق بود!
    حالااین کلبه بار دیگه پذیرای عشاقی شده بود که باهم عهدنامه ی عشق رو امضاکرده بودن و درکنارهم به آرامش رسیده بودن...
    عشقی که خالص بود بدون ذره ای غرور, عشقی که پس ازگذشت دوسال به نتیجه رسیده بود ولوییزتوی قلب آسمون و نزدیک به خدا به روی این زوج بی قرار و عاشق لبخند می زد, به راستی که می شد لبخندخدا روهم حس کرد!
    آرامش یعنی همین, داشتن عشق واقعی زندگیت!
    لیانا و رایان بهم رسیدن و کلام مابه پایان رسید, عشق اما با این پایان به شروع رسید و چه شروعی بهتر از این؟!
    معجزه یعنی لبخندِخدا به این زوج دوست داشتنی!
    *پایان*
    -------------------------
    ⇦ سخن نویسنده:
    ممنونم از خوانندگانی که من رو توی این رمان همراهی کردن, دردودل هایی که گاه باعث بغض بودو گاه باعث خوشحالی رو ازم به خوبی پذیرا شدن,واین که کم وکاستی ها, معایب داستان روتحمل کردن, بهم دلگرمی دادید وخیلی خوشحالم که باعث شدم باخوندن این رمان برای ساعاتی شاید احساس آرامش کرده باشید .
    امیدوارم که تونسته باشم رضایتتون روجلب کنم واین که نکته ی اصلی اینه که این جا یه تشکرهم بدهکارم به همسرعزیزم که من روتوی نوشتن, آرامش وعشق ولحظات خوب وبد رمان همراهی کرده ومی خوام این رمان رو که براش خیلی زحمت کشیدم رو باتموم عشقم تقدیم کنم به همسرعزیزم که باعث شد باعشقش که بهم هدیه کرده بود بتونم احساساتم روکامل کنم و درنتیجه رمانم روبهتر وبهتر ازقبل بنویسم, باتموم وجودم ازهمین جامی گم که:

    "خیلی دوستت دارم همسر عزیز و مهربونم..."
    خب منتظرکارهای بعدی من باشید خیلی زودبا یک موضوع جدیدتر ورمانی جذاب تر برمی گردم پیشتون...
    "لیانای من" ونویسنده اش روفراموش نکنید, دوستون دارم...

    یاحق!⇨
    نویسنده:
    مهدیه مومنی
    تاریخ پایان رمان:
    25/7/1397

    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا