[HIDE-THANKS]
زودترازاون چیزی که فکرش رومی کردم همه چیزگذشت,مراسم خواستگاری مبیناانجام شدومن برای اولین بارخانواده ی بهزادرودیدم چون توی تموم این مراسمات مبینامن روهم دعوت کردوهمون طورکه بهزادرایان روهمراه خودش آورده بود,توی این جلسات حتی الامکان ازش دوری می کردم چون دیگه ازاین همه غرورش خسته شده بودم اما نگاه اوهمه جاهمراهم بودهمه جا!
بی هیچ نگرانی,بی هیچ ترسی,بدون هیچ ابایی!
برام عجیب بودچون برای رایان آبروش حکم جونش روداشت وبااین نگاه های خیره که تقریبا شک همه روبرانگیخته بود داشت تموم معادلاتم روبهم می زد!
خریدهم انجام شد,تاریخ عقدوعروسی روتوی یک روز انتخاب کردن قرارشدباهم باشه وبعدازاون برن خونه خودشون که البته همون خونه مجردی بهزادبودکه کمی تعمیرش کرده بودوکل لوازم وست مبل وتختش واین چیزهاروتغییرداده بودوخونه به کلی متناسب با سلیقه ی مبیناتزئین شدومن خوشحال بودم ازخوشحالی تنهادوستم!
***
سرانجام شب عروسیشون رسید,دهم فروردین ماه بودوهواهنوز سردبودولی بوی بهارروبه خوبی می تونستی حس کنی.
مادربزرگ ولطیفه هنوز مشهدبودن ومتاسفانه نتونسته بودن برای عروسی بهزادومبیناحضورداشته باشن اماازپشت تلفن بهش تبریک گفتن ومبیناهم ازشون تشکرکرد.
مهریه ی مبینایک جلدکلام الله مجید,آینه شمعدان وچهارده تاسکه تمام وشش دانگ خونه ای که قراربودتوش زندگی کنن یعنی خونه مجردی بهزاد,واقعاعالی بودوبرای همین هم بی بروبرگرد خانواده ی مبیناقبول کردن وهمه چیزبه خوبی به پایان رسید.
پدرمبینارواولین بارشب خواستگاری دیدمش,مردی بااقتداروبیش ازاندازه جدی ومنظم!
برام شخصیت جالبی داشت چون درعین جدیت وموفق بودن هرگزبی احترامی نمی کردوغروربقیه روزیرسوال نمی برد,درکنارش کم توقع بودنش هم قابل تحسین بود!
توی این مراسمات ماهیارکاملا بامن به صورت رسمی رفتارمی کردودیگه ازاون پرنسس گفتن هاش خبری نبودفقط شده بودم خانم مولوی وتمام!
این جوری بهتربود بذارفراموشم کنه یاحتی بذارازمن متنفربشه وقتی که قراره هیچ وقت این دوخط موازی باهم تلاقی نکنه!
روی صندلی آرایشگاه جابه جاشدم,بغضی عمیق به گلوم چنگ می زداما به هرنحوی بودخودم روکنترل می کردم دلم نمی خواست مبیناروتوی بهترین روز زندگیش ناراحت کنم!
نگاهم روبه موهام که دیروز رنگ زده بودم دوختم,زیتونی تیره خیلی بهم میومد چون پوستمم سفید بودباعث شده بودرنگ روشن ترجلوه کنه ومن برای دومین بارموهام رورنگ زده بودم درعرض این دوسال!
آرایشگر بامهارت تمام مشغول بستن موهام بود,چشم های سبزم بارنگ موهام ست شده بود ومن به خودم افتخارمی کردم,به این که این همه صبورم این همه برای خودم باتموم دختربودنم محکمم وتونستم جلوی تموم مشکلاتم تاالان وایسم وقدخم نکنم!
پوزخندی زدم که آرایشگر بهم لبخندزد:
-لیانابی نهایت خوشگلی!
چه فایده این خوشگلی؟!
خوشگلی که نتونسته قفل زبون رایان روبازکنه واقعا به چه دردمی خوره؟هیچ!
جزاین که خاک بشه وتمام!
-ممنونم عزیزم لطف داری به من!
-کارموهات تمومه,بایدبریم سراغ میکاپت!
-زیادغلیظ نمی خوام!
-چشم چون خودت همین جوری هم خوشگل هستی ولی برای خالی نبودن عریضه یکمی آرایش بدنیست...موافقی؟
-کاملا!
پس ازاتمام کارمیکاپ به کمک آرایشگرم لباسم روتنم کردم,لباسی که دکلته بود,نمی دونم باکی لج کرده بودم اما بدنبودکمی بازی یاغیرت رایان البته اگرمهم بودم براش!
دکلته ی سبزرنگ ست باچشم هام وموهام!
خوشگل بود توی خریدِمبیناخودم گرفته بودم به همراه کفش مجلسی سفید پاشنه ده سانتی!
جلوی آینه چرخی زدم,بازوهای لختم ازسفیدی برق می زد که آرایشگر باشوق گفت:
-بذارروی قفسه سـ*ـینه ات یه طرح خوشگل بکشم تا این قدرخالی نباشه!
گردنبند رایان توی گردنم بود همونی که برای تولدم گرفته بود,اما بااین حرف آرایشگرهم موافق بودم واسه همینم تندروی صندلی نشستم واومشغول شدودقایقی بعدخالکوبی مصنوعی روقفسه سـ*ـینه ام که طرح اسمم به انگلیسی بودخودنمایی می کرد,پابندطلایی که توخریدمبیناگرفته بودم دورپاهام بستم وحالا کامل شده بودم!
آرایشگر اسپندی که شاگردش آتیش کرده بودروگرفت ودورسرم چرخوند:
-ماشاالله عزیزم ماه شدی!
باصدای بازشدن دراتاق مخصوص آرایش عروس نگاهم از آینه به سمت مبیناسوق داده شد,توی اون لباس سفید بی نهایت معصوم ومثل فرشته هاشده بودوزیبا!
مبینابابهت بهم زل زده بودومن بالذت به بهترین دوستم نگاه می کردم ودقایقی بعدهردوتوی آغـ*ـوش همدیگه بودیم.
-خیلی نازی لیانا!
-توام خوشگل شدی خانوم خانوما!
-آقای دامادتشریف آوردن!
بااین جمله که اززبون شاگرد آرایشگرخارج شد تندخودم روازمبیناجداکردم ومانتوم روتنم کردم,شال روروی سرم انداختم که بهزادبه همراه فیلمبردار وارد شد وروبه من گفت:
-سلام خوبی؟
لبخندی به روش زدم:
-سلام شاه داماد,من خوبم توچی؟
خندید:
-عالی,خواستم بگم رایان بیرونه اگرماشین نداری بااوبرو!
نداشتم واین یعنی ته بدشانسی!
ازرایان دلخوربودم ونمی خواستم دیگه بهش فکرکنم ولی انگارنمی شد!
به ناچاردرجواب بهزادگفتم:
-نه ماشین نیاوردم چون همراه مبیناباآژانس اومدیم!
بهزادبارضایت به سمت مبینارفت ودرجواب من گفت:
-پس رایان رومنتظرنذار!
به ناچارلوازمم روجمع کردم وبااحتیاط ازآرایشگاه بیرون اومدم,قراربودمبیناوبهزاداول برن آتلیه بعدازاون بیان تالار وماهازودتربریم.
ازآرایشگاه خارج شدم که درهمون لحظه خروجم نگاهم توی چشم های آبیش گره خورد وبهم اشاره کردنزدیکش برم,تنم می لرزیدواسترس وجودم رودربرگرفته بودنمی دونم چراحس می کردم امشب باتموم شب های دیگه متفاوته وفرق می کنه!
-سلام لیاناخانم!
پوزخندی زدم...لیاناخانم!
چه رسمی!
-سلام رایان خان...تبریک می گم ازدواج داداشتون یابهتربگم بهترین دوست وهمراهتون!
تلافی بود؟!
آره خب درجواب"لیاناخانمش"چیزی قرارنبودجزرایان خان بشنوه!
-ممنونم همچنین به توام تبریک می گم!
سری تکون دادم که به فراری مشکیش اشاره کرد:
-بفرمایید,انگارماشین نداری!
نگاهم میون ماشین بی نظیرش وصورت بی نظیرترش درحرکت بود,خدای من امشب چراتااین حدجذاب شده بود؟
انگارقصدجون من روکرده بود!
لب هام روآروم جمع کردم:
-نه مزاحم نمی شم!
بازوم روگرفت وکشیدسمت خودش,زل زدم توچشم هاش:
-تلخ نبودی لیانا,مثل غریبه هارفتارمی کنی...چرا؟!
بغض بازهم تا بالای گلوم رسید که سریع خنده ای تظاهری کردم وبه سمت درماشینش رفتم وتندنشستم وبه این معرکه که هرلحظه ممکن بود باشکستن غرورم تموم بشه رو زودترخودم تمومش کردم!
کنارم جا گرفت وماشین روروشن کردوبهم زل زد:
-جواب سوالم روندادی!
تندتندنفس عمیق کشیدم تابغضم روقورت بدم:
-خب سوارشدم که همچین فکری نکنی!
-چه فکری؟!
نگاهم روبه دست هام دوختم:
-خب همین که خیال می کنی من غریبه شدم باهات یاتلخ!
-آهان.
دیگه حرفی نزد,حرفی نزدم!
بارسیدن به تالارکه خارج ازشهربودتقریبا,پیاده شدم وخواستم لوازمم روبردارم که دستش روروی دستم گذاشت ومن حس کردم امشب اصلا نمی تونم خودم رودربرابرش کنترل کنم!
-نیازش نداری که بیخودی همراهت نکش این ور اون ور توماشین من جاشون امنه مطمئن باش!
بااین حرف بدون اعتراض دستم روکشیدم که لبخندملایمی بهم زدوخم شدکنارگوشم:
-چی شده توباز حرف گوش کن شدی؟
لبخندم رونتونستم دیگه پنهون کنم:
-خب قبلا هم گفتم حرف حساب جواب نداره!
ابروهاش روبالاانداخت وزمزمه کرد:
-خوبه!
باهم ودرکنارهم واردتالارشدیم,احساس غرورعمیقی بهم دست داده بوداین که درکناررایان گام برمی داشتم آرزوی قلبیم بود!
باورودمون متوجه شدم جشن شروع شده اما هنوز خبری ازمبیناوبهزادنبود,رایان نگاهم کرد:
-اتاق پرو اونجاست!
به انتهای سالن واشاره ش خیره شدم:
-مرسی.
سپس به سمت اتاق رفتم که صدام کرد:
-لیانا!
ایستادم:
-بله؟
-بعدش بیاپیش من!
رعشه ای توی تنم پیچید وتنهاباتکون دادن سرموافقتم رواعلام کردم وتندخودم روبه اتاق رسوندم ومشغول شدم.
بعدازاتمام کارهام ازاتاق خارج شدم ودیدمش که روی صندلی نشسته وزل زده به اتاق پرو!
نفس عمیقی کشیدم وباگام های محکم به سمتش رفتم وسعی کردم جلوی هیجانم روبگیرم!
بانزدیک شدنم حیرت زده ازجاش بلندشدونگاهش بین چشم هام لب هام وبازوهاوقفسه ی سـ*ـینه ی لختم درنوسان بود!
کمی خجالت کشیدم اما لازم بود!
روبروش ایستادم که زمزمه کرد:
-الان همه دارن به تونگاه می کنن!
چشم هام روبستم,انگارازوضع پیش اومده راضی نبودم رایان هم همین جور!
بازوم روگرفت:
-بشین!
نشستیم وزل زدبهم که سعی کردم خونسردیم روحفظ کنم:
-این قدربه من نگاه می کنی نگران نیستی کسی ببینه؟!
اخم محوی روی صورتش بود:
-برام مهم نیست!
-حتی برات مهم نیست قراره خانواده عموت وچیتراخانمم بیان وممکنه توروکنارمن ببینن؟!
ابروهاش روبالاانداخت:
-نه اینم مهم نیست,من ازهیچ کس نمی ترسم لیانا!
نفسم رومحکم فوت کردم بیرون,مهمان هادسته دسته واردمی شدن وسالن شلوغ شده بود,رایان مشغول صحبت بایه مردشده بودکه انگاراز همکارهاش بودومن هم مشغول خوردن میوه بودم چون گلوم خشک شده بود!
باورودچیتراخانم وخانواده ی عموی رایان خواستم ازجام بلندشم که صدای پرازتحکمش به گوشم خورد:
-بشین همین جا,تکونم نخور!
دوباره سرجام نشستم وپوفی کشیدم که صحبت کردنش بااون مردروپایان داد وروش روبرگردوند سمتم:
-کجامی خوای بری که زودازغفلتم استفاده می کنی؟
پوزخندی زدم:
-حالا نه که توخیلی ام ازمن غافلی!
زل زدتوچشم هام:
-دوست نداری؟اذیتت می کنه؟!
زل زدم توآبی نگاهش:
-چی؟
-این که حواسم بهت هست وازت غافل نیستم!
لبم روگازگرفتم که خم شد سمتم:
-لیانا!
بااحساس جواب دادم:
-جانم؟!
دست خودم نبود,منِ لعنتی دیگه تحمل نداشتم منم آدم بودم دختربودم واین یعنی کوه احساس!
کوه عشق!
بیخیال غروراون باید مال من می شد!
چشم های خمارش دوخته شده بودتوی چشم هام وتکون نمی خورد,انگارمسخ شده بودومن معذب بودم ازاین موقعیت که صدایی ازبالای سرم به گوشم رسید:
-به به پسرعموجون باخوشگلا می پری,می شه این بانو رومعرفی کنی تامنم باهاش آشنابشم!؟
تکونی توی جام خوردم ورایان به خودش اومد,نفس عمیقی کشیدانگارساعت هاتوی خواب عمیقی فرورفته بوده گیج ومنگ بود!
گلدیس به سمتش رفت ودستش رو روی شونه اش گذاشت که رایان تندگفت:
-انگارنشناختی گلدیس,خوب نگاهش کن حتما می فهمی کیه!
لبخندگرمی زدم ودستم روبه سمت گلدیس درازکردم:
-عزیزدلم منم,لیانا!
بابهت دستم روفشرد:
-وای دختر,چه کردی توباخودت اصلا خیلی فرق کردی!
خندیدم:
-ممنون چشم هات خوشگل می بینه!
کنارم روی صندلی نشست وباز زل زدبهم:
-واقعا به پسرعموم حق می دم توروبرای هم صحبتی انتخاب کنه اون توی همه چیزبهترینش روانتخاب می کنه!
بعدروش روکردسمت رایان وچشمکی زد:
-مگه نه رایان؟!
رایان کمی نگاهش کردوبعدبدون جواب دادن به سوالش که من خیلی دوست داشتم جواب بده گفت:
-مادربزرگ کجاست؟
گلدیس هم انگارمتوجه شد رایان نمی خواد دراین باره بحث ادامه پیداکنه چون تندبه سمتی اشاره کرد:
-اون جاست!
رایان ازجابلندشد:
-کارش دارم می رم باهاش حرف بزنم توپیش لیانابمون!
بارفتنش گلدیس خندید:
-خیلی مرموزه,من که هیچ وقت نتونستم چیزی روازنگاهش بخونم یابفهمم حتی حرف زدنشم باکنایه وتولفافه س نمی دونم چرا این قدرخودداره!
لبخندی زدم:
-خب شایدشخصیتش این جوریه!
گلدیس اخم کردوناراحت نگاهم کرد:
-نه اون تاقبل ازمرگ زن عمواین جوری نبود,می دونم که مرگ بهترین کَسش اون روتبدیل به اینی کرده که الان هست,تازه الان خیلی بهترشده چندسال قبل نمی شد اصلا باهاش حرف بزنی ازبس که تندخووبداخلاق شده بود!
آهی کشیدم که کسی ازپشت بلندگو ورود عروس دامادرواعلام کردومن تپش قلب گرفتم,برای مبیناکسی که بهترین همراه ودوستم بودتوی این دوسال خیلی خوشحال بودم که بالاخره کمی هم رنگ خوشبختی رومی چشه واین بارشکستی درکارنیست!
ازجابه تَبعیت ازگلدیس بلندشدم وباتموم وجودم براش دست زدم وسوت کشیدم,بازوی مردونه ی بهزادتوی دستش بودوباهم ازروی فرش قرمزبه سمت جایگاهشون درحرکت بودن وچندنفرهم روی سرشون نقل وگل می ریختن,صدای جیغ وکِل تموم سالن رودربرگرفته بود!
بارسیدنشون به جایگاه,آهنگ خاصی گذاشته شدکه مخصوص رقـ*ـص دونفره شون بود,ازقبل انگاربااین آهنگ تمرین کرده بودن وحالا خیلی قشنگ اجراکردن.
بعدازاین رقـ*ـص نورسالن زیادشدوهمه تشویقشون کردن,گلدیس پیش یکی ازآشناهاش رفته بودومنم خودم روبه مبینارسوندم وازنبودبهزاداستفاده کردم وکنارش نشستم:
-عزیزم بازم بهت تبریک می گم!
بااسترس لبخندزد:
-ممنونم ازت خواهری,می گم خوشگل شدم که نه؟
بابستن چشم هام بهش اطمینان دادم:
-عالی ودرخورتحسین!
وبعدادامه دادم:
-رفتید محضر؟
لبخندش عمیق ترشد:
-آره پدرمادرهامون فقط بودن وخودمون,نیم ساعته خطبه روخوندن واومدیم!
-عالیه.
کمی نگاهم کرد:
-لیانا؟
-جانم؟
-توکه ناراحت نیستی؟!
-ازچی؟
-از ازدواج من!
-نه دیوونه برای چی بایدناراحت باشم توی عروسی بهترین دوستم؟توخیلی واسه من مهمی خودتم این رومی دونی!
دستم روگرفت:
-ممنونم توخیلی برام زحمت کشیدی.
گونه ش روآروم بوسیدم:
-خواهش می کنم توام حالا بعداجبران می کنی!
خندیدیم که گفت:
-حتما!
بااومدن بهزادازجابلندشدم که لبخندی بهم زد:
-چه خبرا خواهرزن گرام؟!
باتعجب ازاین لقب نه چندان خوب چشم هام روگردکردم:
-این دیگه ازکجادراومد؟
بهزادومبیناخندیدن وبهزادگفت:
-خب خانمم بهت می گـه خواهرکه پس می شی خواهرزنِ من!
مشتی به بازوش کوبیدم وباحرص گفتم:
-نخیرلازم نکرده,من همون لیاناهستم برای تونه چیزی کمترونه بیشتر!
بهزادبه حرص خوردنم بیشترخندید وبعدگفت:
-باشه خب هرجورراحتی,می گم لیاناخوبه؟
خندیدم:
-عالی!
بعدازشون دورشدم که دخترای شرکت رودیدم برام دست تکون می دادن,تندخودم روبهشون رسوندم که همشون کلی ازم تعریف کردن ومن حسابی ذوق زده شدم!
ترگل هم اومده بود,خیلی ازدیدنش خوشحال شدم وبهش این حسم روگفتم که اوهم متقابلا همین حرف روزد.
کنارشون نشستم که نفیسه گفت:
-ای مبینای زرنگ نیومده چه زودبهزادمارو قاپ زدها!
خندیدم:
-عزیزم شوهرکمه باید زرنگ باشی وتله کاربندازی تندتند!
تامیلا:
-والله مااین همه وقته داریم توشرکت کارمی کنیم یه روی خوش یایه چراغ سبزاز بهزادورایان ندیدیم که بخوایم تله کاربندازیم اون وقت مبیناگمونم مهره ی مارداشته که نرسیده نفردوم شرکت روتصاحب کرده!
خندیدیم وآذرخطاب به تامیلاگفت:
-عزیزم حسودی کارخوبی نیست ها!
چشمکی به من زدکه تامیلا بی تفاوت شونه هاش روبالاانداخت:
-مبارکشون باشه ماکه بخیل نیستیم,فکرکنم بعدازمبینااونی که قراره این لباس خوشگل وبراق عروس روتنش کنه من باشم!
دختراباتعجب نگاهش کردن که بدجنسانه خندید,دنیاچشم هاش روریزکرد:
-بگوببینم خبریه؟!
تامیلاابروهاش روبالاانداخت:
-شاید!
دنیا:
-اومدن خواستگاریت؟
تامیلا:
-شاید!
آذرکه کنارمن نشسته بودباحرص جعبه دستمال کاغذی روبرداشت وپرت کردسمت تامیلا:
-خب جون بِکَن حرف بزن دیگه اَه!
تامیلا سرش روکه جعبه روش فروداومده بودکمی مالید وقهقهه ی بلندی سرداد:
-آذر خیلی خشنی ها,واسه همین رایان خان گذاشته بودت منشی سایه بشی چون می دونست رزمی کاری می تونی ازپس سایه بربیای!
باچشم غره ای که هممون بهش رفتیم فهمیدکلافه مون کرده وتندمظلوم شد:
-باشه می گم حالا چرا عصبانی می شید؟!
منتظرنگاهش کردیم که گفت:
[/HIDE-THANKS]
زودترازاون چیزی که فکرش رومی کردم همه چیزگذشت,مراسم خواستگاری مبیناانجام شدومن برای اولین بارخانواده ی بهزادرودیدم چون توی تموم این مراسمات مبینامن روهم دعوت کردوهمون طورکه بهزادرایان روهمراه خودش آورده بود,توی این جلسات حتی الامکان ازش دوری می کردم چون دیگه ازاین همه غرورش خسته شده بودم اما نگاه اوهمه جاهمراهم بودهمه جا!
بی هیچ نگرانی,بی هیچ ترسی,بدون هیچ ابایی!
برام عجیب بودچون برای رایان آبروش حکم جونش روداشت وبااین نگاه های خیره که تقریبا شک همه روبرانگیخته بود داشت تموم معادلاتم روبهم می زد!
خریدهم انجام شد,تاریخ عقدوعروسی روتوی یک روز انتخاب کردن قرارشدباهم باشه وبعدازاون برن خونه خودشون که البته همون خونه مجردی بهزادبودکه کمی تعمیرش کرده بودوکل لوازم وست مبل وتختش واین چیزهاروتغییرداده بودوخونه به کلی متناسب با سلیقه ی مبیناتزئین شدومن خوشحال بودم ازخوشحالی تنهادوستم!
***
سرانجام شب عروسیشون رسید,دهم فروردین ماه بودوهواهنوز سردبودولی بوی بهارروبه خوبی می تونستی حس کنی.
مادربزرگ ولطیفه هنوز مشهدبودن ومتاسفانه نتونسته بودن برای عروسی بهزادومبیناحضورداشته باشن اماازپشت تلفن بهش تبریک گفتن ومبیناهم ازشون تشکرکرد.
مهریه ی مبینایک جلدکلام الله مجید,آینه شمعدان وچهارده تاسکه تمام وشش دانگ خونه ای که قراربودتوش زندگی کنن یعنی خونه مجردی بهزاد,واقعاعالی بودوبرای همین هم بی بروبرگرد خانواده ی مبیناقبول کردن وهمه چیزبه خوبی به پایان رسید.
پدرمبینارواولین بارشب خواستگاری دیدمش,مردی بااقتداروبیش ازاندازه جدی ومنظم!
برام شخصیت جالبی داشت چون درعین جدیت وموفق بودن هرگزبی احترامی نمی کردوغروربقیه روزیرسوال نمی برد,درکنارش کم توقع بودنش هم قابل تحسین بود!
توی این مراسمات ماهیارکاملا بامن به صورت رسمی رفتارمی کردودیگه ازاون پرنسس گفتن هاش خبری نبودفقط شده بودم خانم مولوی وتمام!
این جوری بهتربود بذارفراموشم کنه یاحتی بذارازمن متنفربشه وقتی که قراره هیچ وقت این دوخط موازی باهم تلاقی نکنه!
روی صندلی آرایشگاه جابه جاشدم,بغضی عمیق به گلوم چنگ می زداما به هرنحوی بودخودم روکنترل می کردم دلم نمی خواست مبیناروتوی بهترین روز زندگیش ناراحت کنم!
نگاهم روبه موهام که دیروز رنگ زده بودم دوختم,زیتونی تیره خیلی بهم میومد چون پوستمم سفید بودباعث شده بودرنگ روشن ترجلوه کنه ومن برای دومین بارموهام رورنگ زده بودم درعرض این دوسال!
آرایشگر بامهارت تمام مشغول بستن موهام بود,چشم های سبزم بارنگ موهام ست شده بود ومن به خودم افتخارمی کردم,به این که این همه صبورم این همه برای خودم باتموم دختربودنم محکمم وتونستم جلوی تموم مشکلاتم تاالان وایسم وقدخم نکنم!
پوزخندی زدم که آرایشگر بهم لبخندزد:
-لیانابی نهایت خوشگلی!
چه فایده این خوشگلی؟!
خوشگلی که نتونسته قفل زبون رایان روبازکنه واقعا به چه دردمی خوره؟هیچ!
جزاین که خاک بشه وتمام!
-ممنونم عزیزم لطف داری به من!
-کارموهات تمومه,بایدبریم سراغ میکاپت!
-زیادغلیظ نمی خوام!
-چشم چون خودت همین جوری هم خوشگل هستی ولی برای خالی نبودن عریضه یکمی آرایش بدنیست...موافقی؟
-کاملا!
پس ازاتمام کارمیکاپ به کمک آرایشگرم لباسم روتنم کردم,لباسی که دکلته بود,نمی دونم باکی لج کرده بودم اما بدنبودکمی بازی یاغیرت رایان البته اگرمهم بودم براش!
دکلته ی سبزرنگ ست باچشم هام وموهام!
خوشگل بود توی خریدِمبیناخودم گرفته بودم به همراه کفش مجلسی سفید پاشنه ده سانتی!
جلوی آینه چرخی زدم,بازوهای لختم ازسفیدی برق می زد که آرایشگر باشوق گفت:
-بذارروی قفسه سـ*ـینه ات یه طرح خوشگل بکشم تا این قدرخالی نباشه!
گردنبند رایان توی گردنم بود همونی که برای تولدم گرفته بود,اما بااین حرف آرایشگرهم موافق بودم واسه همینم تندروی صندلی نشستم واومشغول شدودقایقی بعدخالکوبی مصنوعی روقفسه سـ*ـینه ام که طرح اسمم به انگلیسی بودخودنمایی می کرد,پابندطلایی که توخریدمبیناگرفته بودم دورپاهام بستم وحالا کامل شده بودم!
آرایشگر اسپندی که شاگردش آتیش کرده بودروگرفت ودورسرم چرخوند:
-ماشاالله عزیزم ماه شدی!
باصدای بازشدن دراتاق مخصوص آرایش عروس نگاهم از آینه به سمت مبیناسوق داده شد,توی اون لباس سفید بی نهایت معصوم ومثل فرشته هاشده بودوزیبا!
مبینابابهت بهم زل زده بودومن بالذت به بهترین دوستم نگاه می کردم ودقایقی بعدهردوتوی آغـ*ـوش همدیگه بودیم.
-خیلی نازی لیانا!
-توام خوشگل شدی خانوم خانوما!
-آقای دامادتشریف آوردن!
بااین جمله که اززبون شاگرد آرایشگرخارج شد تندخودم روازمبیناجداکردم ومانتوم روتنم کردم,شال روروی سرم انداختم که بهزادبه همراه فیلمبردار وارد شد وروبه من گفت:
-سلام خوبی؟
لبخندی به روش زدم:
-سلام شاه داماد,من خوبم توچی؟
خندید:
-عالی,خواستم بگم رایان بیرونه اگرماشین نداری بااوبرو!
نداشتم واین یعنی ته بدشانسی!
ازرایان دلخوربودم ونمی خواستم دیگه بهش فکرکنم ولی انگارنمی شد!
به ناچاردرجواب بهزادگفتم:
-نه ماشین نیاوردم چون همراه مبیناباآژانس اومدیم!
بهزادبارضایت به سمت مبینارفت ودرجواب من گفت:
-پس رایان رومنتظرنذار!
به ناچارلوازمم روجمع کردم وبااحتیاط ازآرایشگاه بیرون اومدم,قراربودمبیناوبهزاداول برن آتلیه بعدازاون بیان تالار وماهازودتربریم.
ازآرایشگاه خارج شدم که درهمون لحظه خروجم نگاهم توی چشم های آبیش گره خورد وبهم اشاره کردنزدیکش برم,تنم می لرزیدواسترس وجودم رودربرگرفته بودنمی دونم چراحس می کردم امشب باتموم شب های دیگه متفاوته وفرق می کنه!
-سلام لیاناخانم!
پوزخندی زدم...لیاناخانم!
چه رسمی!
-سلام رایان خان...تبریک می گم ازدواج داداشتون یابهتربگم بهترین دوست وهمراهتون!
تلافی بود؟!
آره خب درجواب"لیاناخانمش"چیزی قرارنبودجزرایان خان بشنوه!
-ممنونم همچنین به توام تبریک می گم!
سری تکون دادم که به فراری مشکیش اشاره کرد:
-بفرمایید,انگارماشین نداری!
نگاهم میون ماشین بی نظیرش وصورت بی نظیرترش درحرکت بود,خدای من امشب چراتااین حدجذاب شده بود؟
انگارقصدجون من روکرده بود!
لب هام روآروم جمع کردم:
-نه مزاحم نمی شم!
بازوم روگرفت وکشیدسمت خودش,زل زدم توچشم هاش:
-تلخ نبودی لیانا,مثل غریبه هارفتارمی کنی...چرا؟!
بغض بازهم تا بالای گلوم رسید که سریع خنده ای تظاهری کردم وبه سمت درماشینش رفتم وتندنشستم وبه این معرکه که هرلحظه ممکن بود باشکستن غرورم تموم بشه رو زودترخودم تمومش کردم!
کنارم جا گرفت وماشین روروشن کردوبهم زل زد:
-جواب سوالم روندادی!
تندتندنفس عمیق کشیدم تابغضم روقورت بدم:
-خب سوارشدم که همچین فکری نکنی!
-چه فکری؟!
نگاهم روبه دست هام دوختم:
-خب همین که خیال می کنی من غریبه شدم باهات یاتلخ!
-آهان.
دیگه حرفی نزد,حرفی نزدم!
بارسیدن به تالارکه خارج ازشهربودتقریبا,پیاده شدم وخواستم لوازمم روبردارم که دستش روروی دستم گذاشت ومن حس کردم امشب اصلا نمی تونم خودم رودربرابرش کنترل کنم!
-نیازش نداری که بیخودی همراهت نکش این ور اون ور توماشین من جاشون امنه مطمئن باش!
بااین حرف بدون اعتراض دستم روکشیدم که لبخندملایمی بهم زدوخم شدکنارگوشم:
-چی شده توباز حرف گوش کن شدی؟
لبخندم رونتونستم دیگه پنهون کنم:
-خب قبلا هم گفتم حرف حساب جواب نداره!
ابروهاش روبالاانداخت وزمزمه کرد:
-خوبه!
باهم ودرکنارهم واردتالارشدیم,احساس غرورعمیقی بهم دست داده بوداین که درکناررایان گام برمی داشتم آرزوی قلبیم بود!
باورودمون متوجه شدم جشن شروع شده اما هنوز خبری ازمبیناوبهزادنبود,رایان نگاهم کرد:
-اتاق پرو اونجاست!
به انتهای سالن واشاره ش خیره شدم:
-مرسی.
سپس به سمت اتاق رفتم که صدام کرد:
-لیانا!
ایستادم:
-بله؟
-بعدش بیاپیش من!
رعشه ای توی تنم پیچید وتنهاباتکون دادن سرموافقتم رواعلام کردم وتندخودم روبه اتاق رسوندم ومشغول شدم.
بعدازاتمام کارهام ازاتاق خارج شدم ودیدمش که روی صندلی نشسته وزل زده به اتاق پرو!
نفس عمیقی کشیدم وباگام های محکم به سمتش رفتم وسعی کردم جلوی هیجانم روبگیرم!
بانزدیک شدنم حیرت زده ازجاش بلندشدونگاهش بین چشم هام لب هام وبازوهاوقفسه ی سـ*ـینه ی لختم درنوسان بود!
کمی خجالت کشیدم اما لازم بود!
روبروش ایستادم که زمزمه کرد:
-الان همه دارن به تونگاه می کنن!
چشم هام روبستم,انگارازوضع پیش اومده راضی نبودم رایان هم همین جور!
بازوم روگرفت:
-بشین!
نشستیم وزل زدبهم که سعی کردم خونسردیم روحفظ کنم:
-این قدربه من نگاه می کنی نگران نیستی کسی ببینه؟!
اخم محوی روی صورتش بود:
-برام مهم نیست!
-حتی برات مهم نیست قراره خانواده عموت وچیتراخانمم بیان وممکنه توروکنارمن ببینن؟!
ابروهاش روبالاانداخت:
-نه اینم مهم نیست,من ازهیچ کس نمی ترسم لیانا!
نفسم رومحکم فوت کردم بیرون,مهمان هادسته دسته واردمی شدن وسالن شلوغ شده بود,رایان مشغول صحبت بایه مردشده بودکه انگاراز همکارهاش بودومن هم مشغول خوردن میوه بودم چون گلوم خشک شده بود!
باورودچیتراخانم وخانواده ی عموی رایان خواستم ازجام بلندشم که صدای پرازتحکمش به گوشم خورد:
-بشین همین جا,تکونم نخور!
دوباره سرجام نشستم وپوفی کشیدم که صحبت کردنش بااون مردروپایان داد وروش روبرگردوند سمتم:
-کجامی خوای بری که زودازغفلتم استفاده می کنی؟
پوزخندی زدم:
-حالا نه که توخیلی ام ازمن غافلی!
زل زدتوچشم هام:
-دوست نداری؟اذیتت می کنه؟!
زل زدم توآبی نگاهش:
-چی؟
-این که حواسم بهت هست وازت غافل نیستم!
لبم روگازگرفتم که خم شد سمتم:
-لیانا!
بااحساس جواب دادم:
-جانم؟!
دست خودم نبود,منِ لعنتی دیگه تحمل نداشتم منم آدم بودم دختربودم واین یعنی کوه احساس!
کوه عشق!
بیخیال غروراون باید مال من می شد!
چشم های خمارش دوخته شده بودتوی چشم هام وتکون نمی خورد,انگارمسخ شده بودومن معذب بودم ازاین موقعیت که صدایی ازبالای سرم به گوشم رسید:
-به به پسرعموجون باخوشگلا می پری,می شه این بانو رومعرفی کنی تامنم باهاش آشنابشم!؟
تکونی توی جام خوردم ورایان به خودش اومد,نفس عمیقی کشیدانگارساعت هاتوی خواب عمیقی فرورفته بوده گیج ومنگ بود!
گلدیس به سمتش رفت ودستش رو روی شونه اش گذاشت که رایان تندگفت:
-انگارنشناختی گلدیس,خوب نگاهش کن حتما می فهمی کیه!
لبخندگرمی زدم ودستم روبه سمت گلدیس درازکردم:
-عزیزدلم منم,لیانا!
بابهت دستم روفشرد:
-وای دختر,چه کردی توباخودت اصلا خیلی فرق کردی!
خندیدم:
-ممنون چشم هات خوشگل می بینه!
کنارم روی صندلی نشست وباز زل زدبهم:
-واقعا به پسرعموم حق می دم توروبرای هم صحبتی انتخاب کنه اون توی همه چیزبهترینش روانتخاب می کنه!
بعدروش روکردسمت رایان وچشمکی زد:
-مگه نه رایان؟!
رایان کمی نگاهش کردوبعدبدون جواب دادن به سوالش که من خیلی دوست داشتم جواب بده گفت:
-مادربزرگ کجاست؟
گلدیس هم انگارمتوجه شد رایان نمی خواد دراین باره بحث ادامه پیداکنه چون تندبه سمتی اشاره کرد:
-اون جاست!
رایان ازجابلندشد:
-کارش دارم می رم باهاش حرف بزنم توپیش لیانابمون!
بارفتنش گلدیس خندید:
-خیلی مرموزه,من که هیچ وقت نتونستم چیزی روازنگاهش بخونم یابفهمم حتی حرف زدنشم باکنایه وتولفافه س نمی دونم چرا این قدرخودداره!
لبخندی زدم:
-خب شایدشخصیتش این جوریه!
گلدیس اخم کردوناراحت نگاهم کرد:
-نه اون تاقبل ازمرگ زن عمواین جوری نبود,می دونم که مرگ بهترین کَسش اون روتبدیل به اینی کرده که الان هست,تازه الان خیلی بهترشده چندسال قبل نمی شد اصلا باهاش حرف بزنی ازبس که تندخووبداخلاق شده بود!
آهی کشیدم که کسی ازپشت بلندگو ورود عروس دامادرواعلام کردومن تپش قلب گرفتم,برای مبیناکسی که بهترین همراه ودوستم بودتوی این دوسال خیلی خوشحال بودم که بالاخره کمی هم رنگ خوشبختی رومی چشه واین بارشکستی درکارنیست!
ازجابه تَبعیت ازگلدیس بلندشدم وباتموم وجودم براش دست زدم وسوت کشیدم,بازوی مردونه ی بهزادتوی دستش بودوباهم ازروی فرش قرمزبه سمت جایگاهشون درحرکت بودن وچندنفرهم روی سرشون نقل وگل می ریختن,صدای جیغ وکِل تموم سالن رودربرگرفته بود!
بارسیدنشون به جایگاه,آهنگ خاصی گذاشته شدکه مخصوص رقـ*ـص دونفره شون بود,ازقبل انگاربااین آهنگ تمرین کرده بودن وحالا خیلی قشنگ اجراکردن.
بعدازاین رقـ*ـص نورسالن زیادشدوهمه تشویقشون کردن,گلدیس پیش یکی ازآشناهاش رفته بودومنم خودم روبه مبینارسوندم وازنبودبهزاداستفاده کردم وکنارش نشستم:
-عزیزم بازم بهت تبریک می گم!
بااسترس لبخندزد:
-ممنونم ازت خواهری,می گم خوشگل شدم که نه؟
بابستن چشم هام بهش اطمینان دادم:
-عالی ودرخورتحسین!
وبعدادامه دادم:
-رفتید محضر؟
لبخندش عمیق ترشد:
-آره پدرمادرهامون فقط بودن وخودمون,نیم ساعته خطبه روخوندن واومدیم!
-عالیه.
کمی نگاهم کرد:
-لیانا؟
-جانم؟
-توکه ناراحت نیستی؟!
-ازچی؟
-از ازدواج من!
-نه دیوونه برای چی بایدناراحت باشم توی عروسی بهترین دوستم؟توخیلی واسه من مهمی خودتم این رومی دونی!
دستم روگرفت:
-ممنونم توخیلی برام زحمت کشیدی.
گونه ش روآروم بوسیدم:
-خواهش می کنم توام حالا بعداجبران می کنی!
خندیدیم که گفت:
-حتما!
بااومدن بهزادازجابلندشدم که لبخندی بهم زد:
-چه خبرا خواهرزن گرام؟!
باتعجب ازاین لقب نه چندان خوب چشم هام روگردکردم:
-این دیگه ازکجادراومد؟
بهزادومبیناخندیدن وبهزادگفت:
-خب خانمم بهت می گـه خواهرکه پس می شی خواهرزنِ من!
مشتی به بازوش کوبیدم وباحرص گفتم:
-نخیرلازم نکرده,من همون لیاناهستم برای تونه چیزی کمترونه بیشتر!
بهزادبه حرص خوردنم بیشترخندید وبعدگفت:
-باشه خب هرجورراحتی,می گم لیاناخوبه؟
خندیدم:
-عالی!
بعدازشون دورشدم که دخترای شرکت رودیدم برام دست تکون می دادن,تندخودم روبهشون رسوندم که همشون کلی ازم تعریف کردن ومن حسابی ذوق زده شدم!
ترگل هم اومده بود,خیلی ازدیدنش خوشحال شدم وبهش این حسم روگفتم که اوهم متقابلا همین حرف روزد.
کنارشون نشستم که نفیسه گفت:
-ای مبینای زرنگ نیومده چه زودبهزادمارو قاپ زدها!
خندیدم:
-عزیزم شوهرکمه باید زرنگ باشی وتله کاربندازی تندتند!
تامیلا:
-والله مااین همه وقته داریم توشرکت کارمی کنیم یه روی خوش یایه چراغ سبزاز بهزادورایان ندیدیم که بخوایم تله کاربندازیم اون وقت مبیناگمونم مهره ی مارداشته که نرسیده نفردوم شرکت روتصاحب کرده!
خندیدیم وآذرخطاب به تامیلاگفت:
-عزیزم حسودی کارخوبی نیست ها!
چشمکی به من زدکه تامیلا بی تفاوت شونه هاش روبالاانداخت:
-مبارکشون باشه ماکه بخیل نیستیم,فکرکنم بعدازمبینااونی که قراره این لباس خوشگل وبراق عروس روتنش کنه من باشم!
دختراباتعجب نگاهش کردن که بدجنسانه خندید,دنیاچشم هاش روریزکرد:
-بگوببینم خبریه؟!
تامیلاابروهاش روبالاانداخت:
-شاید!
دنیا:
-اومدن خواستگاریت؟
تامیلا:
-شاید!
آذرکه کنارمن نشسته بودباحرص جعبه دستمال کاغذی روبرداشت وپرت کردسمت تامیلا:
-خب جون بِکَن حرف بزن دیگه اَه!
تامیلا سرش روکه جعبه روش فروداومده بودکمی مالید وقهقهه ی بلندی سرداد:
-آذر خیلی خشنی ها,واسه همین رایان خان گذاشته بودت منشی سایه بشی چون می دونست رزمی کاری می تونی ازپس سایه بربیای!
باچشم غره ای که هممون بهش رفتیم فهمیدکلافه مون کرده وتندمظلوم شد:
-باشه می گم حالا چرا عصبانی می شید؟!
منتظرنگاهش کردیم که گفت:
[/HIDE-THANKS]