- عضویت
- 2015/04/30
- ارسالی ها
- 390
- امتیاز واکنش
- 3,098
- امتیاز
- 573
آقا میکاییل فکری کردو گفت: پریسا دردسر نشه برامون؟ این خالدی وکیله، یه وقت برامون پاپوش درست نکنه، بیچاره بشیم.
- نه آقا میکاییل. ما ازش آتو داریم. اون تو وصیت نامه دست بـرده، همین الانشم کافیه بریم ازش شکایت کنیم. البته ما که نه. نارینه خانم. اون بیچاره که نمیتونه بره دنبال شکایت و شکایت کشی. پس بهتره یه راه حل بهتر پیدا کنیم.
یکم خیره نگاهم کردو بعد آه بلندی کشیدو گفت: حیف که خیلی زشتی.
- اوا! آقا میکاییل شماهم موضوع کم میاری به قیافه ی من گیر میدیا.
با اخم گفت: هم زشتی هم بی فکر. خوب اگه مثل دخترای دیگه خوشگل بودی یا به خودت میرسیدی میتونستی مردرو گول بزنی.
بعدشم چشمکی زدو با خنده گفت: می فهمی که چی میگم؟
عصبی ایستادمو گفتم: آقا میکاییل این چه حرف زشتیه که می زنین؟ شما در مورد من چی فکر کردین؟
با اخم نوک عصاشو به سمتم گرفتو گفت: من درمورد تو اصلا فک نمی کنم بچه. شوخی کردم که جو عوض شه. بشین ببینم.
با دلخوری نشستم. یهو آقا میکاییل گفت: فهمیدم پریسا.
و نقشه ی بکری که توی ذهنشو بودو برام توضیح داد.
راضی از نقشه و فکر آقا میکاییل قرار مدارامونو گذاشتیمو برگشتم خونه.
دارون بازم از اون شب غیبش زدو برام نامه گذاشت که روز عروسی پریا طبق قولی که به من داده بود همو میبینیم.
***********************************************************************************
صبح طبق نقشه ی آقا میکاییل رفتم دفتر بزرگ و لوکس خالدی.
دفتری بسیار بزرگ و شیک با یه منشی از این دختر ژوگولا که من حتی بلد نیستم باهاشون حرف بزنم.
خیلی با عجله و مضطرب به سمت منشی رفتمو گفتم: خانم توروخدا. توروخدا من همین الان باید آقای خالدی رو ببینم. خواهش میکنم.
منشی بدون اینکه به من نگاه کنه همونجوری که درحال تایپ توی رایانش بود خیلی با آرامش گفت: وقت قبلی داشتین؟
- نه.
- از اقوام آقای دکتر هستین؟
- نه
- پس فامیلتونو بگین برای سه ماه دیگه که وقتشون خالی شد حتما شمارو توی لیست میذارم.
- وا! خانم شما متوجه ی استیصال و عجله ی من نیستی واقعا؟ سه ماه دیگه؟ من الان میخوام ببینمش.
- خانم همه عجله دارن. اما دکتر وقت ندارن. تازه چون گفتی عجله داری سه ماه دیگه بهت وقت دادم وگرنه حداقل تا شش ماه دیگه هم نوبتت نمیشد.
- خانم من ازتون خواهش میکنم. ای بابا. حداقل بهم نگاه کن.
عصبانی شدو به صورتم زل زد و با صدای بلند و پر از ادایی گفت: اگه نگاه کنم وقت دکتر آزاد میشه؟
صورتمو خیلی مظلوم کردمو گفتم: خانم توروخدا. بیچاره میشما.
ایستادو گفت: نمیشه. اگه میخواین فامیلتونو بگیدو وقت بگیرید اگه هم نه که همین الان برید بیرون.
صورت جدیش نشون میداد که قرار نیست از خر شیطون پایین بیاد. همونجوری که نگاش میکردم عقب عقب رفتمو دقیقا وسط دفتر ایستادمو با بلندترین صدای ممکن شروع کردم به جیغ و داد کردن: ای وای، ای داد، کمک، وای یکی به دادم برسه، وای کمک، کممممممممک.
دختره با چشمای گرد شده به سمتم اومد و گفت: خانم چرا کولی بازی در میاری؟
اما من بازم جیغ زدم. اونقدر که در اتاق خالدی باز شدو اومد بیرون.
مردی تقریبا هم قد من. خیلی لاغر، با ساعت و گردنبد طلا و صورتی شش تیغه و البته اخم خیلی بزرگ.
با عصبانیت به سمت ما اومدو گفت: خانم حمیدی اینجا چه خبره؟
منشی بیچاره با من و من گفت: دکتر خالدی ، معذرت میخوام این خانم...
نذاشتم حرفش تموم بشه، رو به خالدی گفتم: خالدی شمایی؟
منشی عصبی نگاهم کردو با تحکم گفت: دکتر خالدی!
باعجز و ناله گفتم: آقای دکتر به دادم برس. بیچاره شدم همه ی اموالم، داراییم، کلی ملک وزمین، همش بخاطر یه پیرمرده دیوونه داره از دستم میره.
خالدی رو به منشی گفت: خانم وقت گرفتن؟
- نه دکتر. تازه اصرار داره همین امروز شمارو ملاقات کنن.
دوباره شروع به ناله کردم: دکتر من دارم بدبخت میشم اونوقت این خانم به من میگه برم تا سه ماه دیگه. تا سه ماه دیگه که کار از کار گذشته. کمکم کنین خونمو از دست ندم. باور کنین حق الضمه هرچقدر باشه پرداخت می کنم.
خالدی به ساعتش نگاه کردو گفت: ساعت سه بیا همینجا. منتظرتم.
با لبخند گفتم: حتما، حتما. ساعت سه اینجام.
برگشتم سرکارمو راس ساعت سه دفتر خالدی بودم.
تقریبا تو اون ساعت پرنده هم توی دفتر پر نمیزدو منشی هم درحال تعطیل کردن بود.
بادیدن من اخم کردو گفت: واقعا که کولی هستی.
نتونستم جلوی خندمو بگیرم. با لحنی مثل خودش گفتم: میشه دکترو خبر کنین که من اومدم؟
با خالدی هماهنگ کردو من وارد اتاقش شدم.
درو که باز کردم حجم زیادی بوی ادکلن مردونه وارد بینیم شد. هرجای اتاق درندشت خالدی یه مجسمه ی لوکس قرار داشت و پشت صندلیش یه گاوصندوق کوچیک مشکی. دقیقا همونی که دارون توصیف کرده بود.
با صدای خالدی به خودم اومدم: خانم بفرمایین. اونجوری که شما ناله میکردین فکر کنم نباید وقتو هدر بدیم. مگه نه؟
دست از بررسی اتاق برداشتمو دوباره صورتمو آویزون کردم.
- آقای خالدی بیچاره شدم. به دادم برس.
نشستمو ادامه دادم: به من گفتن تنها کسی که میتونه کمکم کنه شمایین. اینجور که من فهمیدم وکیلی به جز شما توی این شهر نمی تونه گره ی مشکل منو حل کنه.
لبخندی زدو گفت: از مشکلتون بگین. امیدوارم که بتونم کمکتون کنم.
- نه آقا میکاییل. ما ازش آتو داریم. اون تو وصیت نامه دست بـرده، همین الانشم کافیه بریم ازش شکایت کنیم. البته ما که نه. نارینه خانم. اون بیچاره که نمیتونه بره دنبال شکایت و شکایت کشی. پس بهتره یه راه حل بهتر پیدا کنیم.
یکم خیره نگاهم کردو بعد آه بلندی کشیدو گفت: حیف که خیلی زشتی.
- اوا! آقا میکاییل شماهم موضوع کم میاری به قیافه ی من گیر میدیا.
با اخم گفت: هم زشتی هم بی فکر. خوب اگه مثل دخترای دیگه خوشگل بودی یا به خودت میرسیدی میتونستی مردرو گول بزنی.
بعدشم چشمکی زدو با خنده گفت: می فهمی که چی میگم؟
عصبی ایستادمو گفتم: آقا میکاییل این چه حرف زشتیه که می زنین؟ شما در مورد من چی فکر کردین؟
با اخم نوک عصاشو به سمتم گرفتو گفت: من درمورد تو اصلا فک نمی کنم بچه. شوخی کردم که جو عوض شه. بشین ببینم.
با دلخوری نشستم. یهو آقا میکاییل گفت: فهمیدم پریسا.
و نقشه ی بکری که توی ذهنشو بودو برام توضیح داد.
راضی از نقشه و فکر آقا میکاییل قرار مدارامونو گذاشتیمو برگشتم خونه.
دارون بازم از اون شب غیبش زدو برام نامه گذاشت که روز عروسی پریا طبق قولی که به من داده بود همو میبینیم.
***********************************************************************************
صبح طبق نقشه ی آقا میکاییل رفتم دفتر بزرگ و لوکس خالدی.
دفتری بسیار بزرگ و شیک با یه منشی از این دختر ژوگولا که من حتی بلد نیستم باهاشون حرف بزنم.
خیلی با عجله و مضطرب به سمت منشی رفتمو گفتم: خانم توروخدا. توروخدا من همین الان باید آقای خالدی رو ببینم. خواهش میکنم.
منشی بدون اینکه به من نگاه کنه همونجوری که درحال تایپ توی رایانش بود خیلی با آرامش گفت: وقت قبلی داشتین؟
- نه.
- از اقوام آقای دکتر هستین؟
- نه
- پس فامیلتونو بگین برای سه ماه دیگه که وقتشون خالی شد حتما شمارو توی لیست میذارم.
- وا! خانم شما متوجه ی استیصال و عجله ی من نیستی واقعا؟ سه ماه دیگه؟ من الان میخوام ببینمش.
- خانم همه عجله دارن. اما دکتر وقت ندارن. تازه چون گفتی عجله داری سه ماه دیگه بهت وقت دادم وگرنه حداقل تا شش ماه دیگه هم نوبتت نمیشد.
- خانم من ازتون خواهش میکنم. ای بابا. حداقل بهم نگاه کن.
عصبانی شدو به صورتم زل زد و با صدای بلند و پر از ادایی گفت: اگه نگاه کنم وقت دکتر آزاد میشه؟
صورتمو خیلی مظلوم کردمو گفتم: خانم توروخدا. بیچاره میشما.
ایستادو گفت: نمیشه. اگه میخواین فامیلتونو بگیدو وقت بگیرید اگه هم نه که همین الان برید بیرون.
صورت جدیش نشون میداد که قرار نیست از خر شیطون پایین بیاد. همونجوری که نگاش میکردم عقب عقب رفتمو دقیقا وسط دفتر ایستادمو با بلندترین صدای ممکن شروع کردم به جیغ و داد کردن: ای وای، ای داد، کمک، وای یکی به دادم برسه، وای کمک، کممممممممک.
دختره با چشمای گرد شده به سمتم اومد و گفت: خانم چرا کولی بازی در میاری؟
اما من بازم جیغ زدم. اونقدر که در اتاق خالدی باز شدو اومد بیرون.
مردی تقریبا هم قد من. خیلی لاغر، با ساعت و گردنبد طلا و صورتی شش تیغه و البته اخم خیلی بزرگ.
با عصبانیت به سمت ما اومدو گفت: خانم حمیدی اینجا چه خبره؟
منشی بیچاره با من و من گفت: دکتر خالدی ، معذرت میخوام این خانم...
نذاشتم حرفش تموم بشه، رو به خالدی گفتم: خالدی شمایی؟
منشی عصبی نگاهم کردو با تحکم گفت: دکتر خالدی!
باعجز و ناله گفتم: آقای دکتر به دادم برس. بیچاره شدم همه ی اموالم، داراییم، کلی ملک وزمین، همش بخاطر یه پیرمرده دیوونه داره از دستم میره.
خالدی رو به منشی گفت: خانم وقت گرفتن؟
- نه دکتر. تازه اصرار داره همین امروز شمارو ملاقات کنن.
دوباره شروع به ناله کردم: دکتر من دارم بدبخت میشم اونوقت این خانم به من میگه برم تا سه ماه دیگه. تا سه ماه دیگه که کار از کار گذشته. کمکم کنین خونمو از دست ندم. باور کنین حق الضمه هرچقدر باشه پرداخت می کنم.
خالدی به ساعتش نگاه کردو گفت: ساعت سه بیا همینجا. منتظرتم.
با لبخند گفتم: حتما، حتما. ساعت سه اینجام.
برگشتم سرکارمو راس ساعت سه دفتر خالدی بودم.
تقریبا تو اون ساعت پرنده هم توی دفتر پر نمیزدو منشی هم درحال تعطیل کردن بود.
بادیدن من اخم کردو گفت: واقعا که کولی هستی.
نتونستم جلوی خندمو بگیرم. با لحنی مثل خودش گفتم: میشه دکترو خبر کنین که من اومدم؟
با خالدی هماهنگ کردو من وارد اتاقش شدم.
درو که باز کردم حجم زیادی بوی ادکلن مردونه وارد بینیم شد. هرجای اتاق درندشت خالدی یه مجسمه ی لوکس قرار داشت و پشت صندلیش یه گاوصندوق کوچیک مشکی. دقیقا همونی که دارون توصیف کرده بود.
با صدای خالدی به خودم اومدم: خانم بفرمایین. اونجوری که شما ناله میکردین فکر کنم نباید وقتو هدر بدیم. مگه نه؟
دست از بررسی اتاق برداشتمو دوباره صورتمو آویزون کردم.
- آقای خالدی بیچاره شدم. به دادم برس.
نشستمو ادامه دادم: به من گفتن تنها کسی که میتونه کمکم کنه شمایین. اینجور که من فهمیدم وکیلی به جز شما توی این شهر نمی تونه گره ی مشکل منو حل کنه.
لبخندی زدو گفت: از مشکلتون بگین. امیدوارم که بتونم کمکتون کنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: