کامل شده رمان اینم مثل من باحاله|نویسنده مهنا کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع مهنا
  • بازدیدها 20,019
  • پاسخ ها 85
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

مهنا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/30
ارسالی ها
390
امتیاز واکنش
3,098
امتیاز
573
آقا میکاییل فکری کردو گفت: پریسا دردسر نشه برامون؟ این خالدی وکیله، یه وقت برامون پاپوش درست نکنه، بیچاره بشیم.
- نه آقا میکاییل. ما ازش آتو داریم. اون تو وصیت نامه دست بـرده، همین الانشم کافیه بریم ازش شکایت کنیم. البته ما که نه. نارینه خانم. اون بیچاره که نمیتونه بره دنبال شکایت و شکایت کشی. پس بهتره یه راه حل بهتر پیدا کنیم.
یکم خیره نگاهم کردو بعد آه بلندی کشیدو گفت: حیف که خیلی زشتی.
- اوا! آقا میکاییل شماهم موضوع کم میاری به قیافه ی من گیر میدیا.
با اخم گفت: هم زشتی هم بی فکر. خوب اگه مثل دخترای دیگه خوشگل بودی یا به خودت میرسیدی میتونستی مردرو گول بزنی.
بعدشم چشمکی زدو با خنده گفت: می فهمی که چی میگم؟
عصبی ایستادمو گفتم: آقا میکاییل این چه حرف زشتیه که می زنین؟ شما در مورد من چی فکر کردین؟
با اخم نوک عصاشو به سمتم گرفتو گفت: من درمورد تو اصلا فک نمی کنم بچه. شوخی کردم که جو عوض شه. بشین ببینم.
با دلخوری نشستم. یهو آقا میکاییل گفت: فهمیدم پریسا.
و نقشه ی بکری که توی ذهنشو بودو برام توضیح داد.
راضی از نقشه و فکر آقا میکاییل قرار مدارامونو گذاشتیمو برگشتم خونه.
دارون بازم از اون شب غیبش زدو برام نامه گذاشت که روز عروسی پریا طبق قولی که به من داده بود همو میبینیم.
***********************************************************************************
صبح طبق نقشه ی آقا میکاییل رفتم دفتر بزرگ و لوکس خالدی.
دفتری بسیار بزرگ و شیک با یه منشی از این دختر ژوگولا که من حتی بلد نیستم باهاشون حرف بزنم.
خیلی با عجله و مضطرب به سمت منشی رفتمو گفتم: خانم توروخدا. توروخدا من همین الان باید آقای خالدی رو ببینم. خواهش میکنم.
منشی بدون اینکه به من نگاه کنه همونجوری که درحال تایپ توی رایانش بود خیلی با آرامش گفت: وقت قبلی داشتین؟
- نه.
- از اقوام آقای دکتر هستین؟
- نه
- پس فامیلتونو بگین برای سه ماه دیگه که وقتشون خالی شد حتما شمارو توی لیست میذارم.
- وا! خانم شما متوجه ی استیصال و عجله ی من نیستی واقعا؟ سه ماه دیگه؟ من الان میخوام ببینمش.
- خانم همه عجله دارن. اما دکتر وقت ندارن. تازه چون گفتی عجله داری سه ماه دیگه بهت وقت دادم وگرنه حداقل تا شش ماه دیگه هم نوبتت نمیشد.
- خانم من ازتون خواهش میکنم. ای بابا. حداقل بهم نگاه کن.
عصبانی شدو به صورتم زل زد و با صدای بلند و پر از ادایی گفت: اگه نگاه کنم وقت دکتر آزاد میشه؟
صورتمو خیلی مظلوم کردمو گفتم: خانم توروخدا. بیچاره میشما.
ایستادو گفت: نمیشه. اگه میخواین فامیلتونو بگیدو وقت بگیرید اگه هم نه که همین الان برید بیرون.
صورت جدیش نشون میداد که قرار نیست از خر شیطون پایین بیاد. همونجوری که نگاش میکردم عقب عقب رفتمو دقیقا وسط دفتر ایستادمو با بلندترین صدای ممکن شروع کردم به جیغ و داد کردن: ای وای، ای داد، کمک، وای یکی به دادم برسه، وای کمک، کممممممممک.
دختره با چشمای گرد شده به سمتم اومد و گفت: خانم چرا کولی بازی در میاری؟
اما من بازم جیغ زدم. اونقدر که در اتاق خالدی باز شدو اومد بیرون.
مردی تقریبا هم قد من. خیلی لاغر، با ساعت و گردنبد طلا و صورتی شش تیغه و البته اخم خیلی بزرگ.
با عصبانیت به سمت ما اومدو گفت: خانم حمیدی اینجا چه خبره؟
منشی بیچاره با من و من گفت: دکتر خالدی ، معذرت میخوام این خانم...
نذاشتم حرفش تموم بشه، رو به خالدی گفتم: خالدی شمایی؟
منشی عصبی نگاهم کردو با تحکم گفت: دکتر خالدی!
باعجز و ناله گفتم: آقای دکتر به دادم برس. بیچاره شدم همه ی اموالم، داراییم، کلی ملک وزمین، همش بخاطر یه پیرمرده دیوونه داره از دستم میره.
خالدی رو به منشی گفت: خانم وقت گرفتن؟
- نه دکتر. تازه اصرار داره همین امروز شمارو ملاقات کنن.
دوباره شروع به ناله کردم: دکتر من دارم بدبخت میشم اونوقت این خانم به من میگه برم تا سه ماه دیگه. تا سه ماه دیگه که کار از کار گذشته. کمکم کنین خونمو از دست ندم. باور کنین حق الضمه هرچقدر باشه پرداخت می کنم.
خالدی به ساعتش نگاه کردو گفت: ساعت سه بیا همینجا. منتظرتم.
با لبخند گفتم: حتما، حتما. ساعت سه اینجام.
برگشتم سرکارمو راس ساعت سه دفتر خالدی بودم.
تقریبا تو اون ساعت پرنده هم توی دفتر پر نمیزدو منشی هم درحال تعطیل کردن بود.
بادیدن من اخم کردو گفت: واقعا که کولی هستی.
نتونستم جلوی خندمو بگیرم. با لحنی مثل خودش گفتم: میشه دکترو خبر کنین که من اومدم؟
با خالدی هماهنگ کردو من وارد اتاقش شدم.
درو که باز کردم حجم زیادی بوی ادکلن مردونه وارد بینیم شد. هرجای اتاق درندشت خالدی یه مجسمه ی لوکس قرار داشت و پشت صندلیش یه گاوصندوق کوچیک مشکی. دقیقا همونی که دارون توصیف کرده بود.
با صدای خالدی به خودم اومدم: خانم بفرمایین. اونجوری که شما ناله میکردین فکر کنم نباید وقتو هدر بدیم. مگه نه؟
دست از بررسی اتاق برداشتمو دوباره صورتمو آویزون کردم.
- آقای خالدی بیچاره شدم. به دادم برس.
نشستمو ادامه دادم: به من گفتن تنها کسی که میتونه کمکم کنه شمایین. اینجور که من فهمیدم وکیلی به جز شما توی این شهر نمی تونه گره ی مشکل منو حل کنه.
لبخندی زدو گفت: از مشکلتون بگین. امیدوارم که بتونم کمکتون کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    دستمالی رو جلوی دماغم گرفتم. حالت بغض و گریه به خودم گرفتمو گفتم: دکتر چی بگم برات. مادر بیچارم که مرد پدرم دیوونه شد. دیونه ها! زندگی رو به من بیچاره جهنم کرد. اصلا پیرمرد خل شده. باورت نمیشه دکتر اونهمه مال و اموال. اینهمه ملک. همه رو میخواد وقف خیریه کنه. میگه من که بچه ندارم این همه مالو میخوام چیکار. انگار من بچش نیستم. حالا اینا یه طرف، اینو گوش کن کلی ملک داشت که من ازش بی خبر بودم. وصیت نامشو نوشته. مهر و مومشم کرده، همرو وقف کرده. همرو. اصلا فکر نمی کنه که من آدمم.
    صورت بی حس خالدی رو که دیدم گفتم: دکتر جان کمکم کن. شنیدم هیچ وکیلی مثل شما نیست. شنیدم برای هرچیزی یه راه حلی داری.
    پوزخندی زدو گفت: کاری نمیشه کرد خانم. پدرتون اختیار املاکشو داره. شما نمی تونی کاری کنی.
    - نگین اینو. اگه شما بگین نمیشه که من دیگه باید برم بمیرم.
    ایستاد به ساعتش نگاه کردو گفت: خانم من عجله دارم. باید برم. بهترین راه اینه که بشینین با پدرتون منطقی حرف بزنینو راضیش کنین یا از یه مشاور کمک بگیرین.
    به در اشاره کردو گفت: موفق باشین.
    یعنی بلند شو برو.
    ملتمس نگاهش کردمو گفتم: حرف تو کتش نمیره. دکتر خواهش می کنم.
    بی توجه به من کیفشو برداشت. یه هو ایستادمو خیلی سریع گفتم: وصیت نامشو دستکاری کنیم.
    حرکاتش کند شد. زیر چشمی نگاهم کردو گفت: این کار خلاف قانونه.
    تو ذهنم دنبال جواب مناسب گشتمو گفتم: من...من...ما...می تونیم...تو املاک شریک شیم. من و شما.
    دستاشو ستون بدنش کرد روی میزو بهم زل زد.
    - خانم شما چی فکر کردی؟ میدونی همین الان میتونم بدمت دست پلیس؟
    دلشوره گرفتم. ترسیده بودم اما خودمو نباختمو گفتم: با نصف اموال پدرم میتونین خیلی راحت زندگی کنین. میتونین پاتونو بندازین روی پاتونو...
    داد زد: برو بیرون.
    - دکتر من فردا با وصیت نامه و اسناد پدرم ساعت سه میام دفتر شما.
    به سمتم اومدو گفت: دختر تو حرف حساب سرت نمیشه؟
    - چرا اتفاقا. دارم باشما حساب شده حرف میزنم. ملک در برابر کار. حسابش درسته. هم من به چیزی که حقمه میرسم و هم شما. پدرم که میخواد ملکشو وقف کنه. کی از منو شما محتاجتر.
    سرشو انداخت پایینو خندید. دوباره نگاهم کردو گفت: تو چقدر شیطونی دختر.
    با لبخند گفتم: پس یعنی قبوله؟
    با زیرکی لبخندی زدو گفت: ما که هنوز باهم آشنا نشدیم.
    با اعتماد به نفس لبخندی زدمو گفتم: به من اعتماد کن دکتر و یادت نره که شانس فقط یک بار در خونه ی آدمو میزنه.
    اینو گفتمو از دفترش زدم بیرون.
    به سرعت سوار ماشین شدمو رفتم خونه ی آقا میکاییل. کل ماجرا رو براش تعریف کردمو سند اموال و وصیت نامشو ازش گرفتم.
    حتی یه درصد هم فکر نمی کردم که این پیرمرد اینقدر مال و منال داشته باشه.
    به خونه که رسیدم عزیز با اخم گفت: هیچ معلوم هست کجایی دختر؟ چند روز دیگه عروسی خواهرته اونوقت تو یه کمکی به ما نمی کنی. همش پی یللل تللی هستی. کلی کار داریم.
    نارینه خانم گفت: به دخترم غر نزن. پریسای بیچاره که همش درحال زحمت کشیدنه.
    عزیز جواب داد: ننه توروخدا لوسش نکن. هنوز حتی برای خودش لباس هم نخریده.
    ننه با مهربونی گفت: خودم براش یه لباس خوشگل میدوزم.
    صورتشو بوسیدمو گفتم: عاشقتم ننه. یه پارچه ی خیلی خوشگل قرمز رنگ دارم. از خیلی وقت پیشا. با همون درست کن. ننه یه لباسی بدوز از این قرتی بدن نماها. کوتاه و جلف. که دل از همه ببرمو بالاخره بخت منم باز بشه.
    عزیز محکم به بازوم زدو گفت: این چه طرز حرف زدنه. خاک بر سرم. ننه یه وقت به حرف این دختره گوش ندیا. ما آبرو داریم.
    خودمو تو بغـ*ـل ننه جا کردمو گفتم: ننه تو کاری به عزیز نداشته باش. همون که من میگم.
    ننه درحالی که میخندید گفت: یه لباس برات میدوزم که خانومیتو خوشگلیتو همزمان نشون بده.
    هرچند که من درمورد مدل لباس شوخی می کردم اما دلم میخواست وقتی که دارون میاد برای مراسم منو خیلی زیبا ببینه. درسته که به قول آقاجونم زیبایی به لباس یا ظاهر نیست اما منم باید به خودم برسم دیگه. تازه برای بار اوله که میخواد صورتمو ببینه. همیشه با تیپ نعش کشی منو دیده. به جز چشمام که دیگه چیزی ندیده.
    از یه طرف برای بدست آوردن سند خونه ی نارینه و روبرو شدن با خالدی دلهره داشتمو از یه طرف برای آخر هفته و دیدن دارون دل تو دلم نبود.
    برای مراسم باید یه تغییراتی توی خونه ی آقا میکاییل میدادیمو حسابی تمیزکاری میکردیم. بنابراین یه تیم تشکیل دادیم. پریا که عروس بودو نباید دست به سیاه و سفید میزد، مهشید هم که همش دنبال خرید و چرخیدن با پدرام بود. آقاجونم که کمردرد داشت. بهروز که دنبال کارای بیرون از خونه و هماهنگی های نهایی بود. خاله و عمو پرویز هم که مادر داماد بودنو نمیشد ازشون توقعی داشت. ننه ی بیچاره که پیر بود، عزیز که من دلم نمیومد کار یبکنه. آقا میکاییل هم که فقط دستور میداد. درنهایت تیم ما متشکل شد از یه خانم کارکشته و خوش سلیقه به اسم پریسا خانم گل و یه آقای ماهرو باهوش به نام پژمان بهترین خان داداش دنیا. دو تا مجرد خانواده.
    از همون روز منو پژمان جارو و دستمال به دست رفتیم خونه ی آقا میکاییل برای تمیزکاری اولیه.
    واقعا من و پژمان تیم کاری و کارکشته ای بودیم. یا درحال سرو کله زدن با آقا میکاییل بودیم یا از پله ها بالا و پایین میرفتیم. تو سرهم میزدیمو همدیگرو دنبال می کردیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    طبق قرار سر ساعت سه دفتر خالدی بودم. وقتی وارد شدم هیچکس توی دفتر نبود اما صدای خالدی از اتاقش میومد که داشت با کسی حرف میزد. در اتاقشو زدم. صدا قطع شد و بعد از چند دقیقه در توسط خالدی باز شد. خیره بهم نگاه کرد. موبایلشو روی گوشش گذاشتو گفت: عزیزم فعلا یه نفر مزاحم شده. وقتی شرش کنده شد زنگ میزنم.
    تلفنو قطع کردو گفت: دیروز که گفتم نمی تونم برات کاری کنم. چرا بازم اومدی؟
    لبخند مثلا لوندی زدمو گفتم: اومدم چون مطمئن بودم منتظرمی.
    بلند خندیدو گفت: خیلی به خودت مطمئنی دخترجون.
    جلوی در اتاق ایستاده بود. جلو رفتمو گفتم: بذار بیام تو.
    نچ بلندی گفتو ادامه داد: در صورتی میتوین بیای تو که قانعم کنی که من باید بهت کمک کنم.
    فکری کردمو گفتم: ببین دکتر من اگه از اینجا برم مستقیم میرم سراغ یه وکیل چیره دست دیگه. اونم نشد یکی دیگه. وقتی صحبت از چندین میلیارد پول باشه آدم خیلی مصمم میشه. پس بی شک به هر روشی که باشه من اینکارو میکنم و درنهایت به جز من اون وکیلی سود می کنه که کمکم کرده باشه. به هرحال من که نمی تونم اونهمه پولو تنهایی خرج کنم. مجرد هم هستمو بچه ای هم که ندارم. هرچقدر خرج کنم بازم پوله میمونه و اینو بدون اونی که ضرر می کنه در نهایت من نیستم احتمالا تویی. یا اینجوری بگم حتی اگه سود هم نکنی ضرر نکردی. حق الوکاله رو که میگری. یه جور دیگه برات بگم آقای دکتر همای سعادت روبروت ایستاده. میتونی همین الان بپرونیش یا دعوتش کنی توی اتاقت تا یه نگاهی به اسناد بندازی.
    یه نگاه به پاکت توی دستم انداختو گفت: نه، خوشم اومد. برخلاف صورتت که یکم خل وضع میای خیلی کاربلدی.
    از جلوی در کنار رفتو گفت: اسم و فامیلتو نمی گی؟
    وارد شدمو گفتم: من...من...آنوشم. آنوش بوقوسیان.
    تنها اسمی که تو اون لحظه به ذهنم رسید آنوش بود.
    با لبخند گفت: پس ارمنی هستی. من دوستای ارمنی زیادی دارم. البته اکثر دخترای ارمنی بورن. تو نیستی.
    - بور نیستم. زیبایی ظاهری هم ندارم. اما ذات خیلی خوب و نابی دارم.
    باهمون لبخندی که روی لبش بود گفت: خیلی حاضرجوابی دختر.
    کلی اشوه اومدمو گفتم: برای صحبت با وکیل حاذقی مثل شما ممکنه دایره ی لغاتم ته بکشه.
    اونم نشستو قاه قاه خندید.
    خندش که تموم شد گفت: حتی اگه تو این پرونده نتیجه هم نگیریم کلی میخندم.
    مثلا ناز کردمو جواب دادم: منو حرفام خنده داریم؟
    - نه، منظورم اینه که مدتهاست دختری مثل تو ندیدم. زرنگی و مصمم.
    - گفتم که پول باعث میشه آدم مصمم بشه.
    البته ته دلم گفتم: آخه کدوم پول. این همه ادا و اطوار فقط و فقط بخاطر دارونه. در واقع عشقه که آدمو مصمم و راسخ می کنه.
    به پرونده ی توی دستم اشاره کردو گفت: ببینم عامل مصمم شدنتو.
    اسنادو وصیت نامه ی آقا میکاییلو به سمتش گرفتم. توی وصیت نامه آقا میکاییل چون واقعا بچه ای نداشت تمام املاکشو و تمام املاکی که از اودت براش مونده بود همرو وقف خیریه کرده بودو خونه ی خودشو هم وقف کرده بود برای ساخت مدرسه.
    به مدارک نگاه کرد. لبخند رضایتو روی لباش دیدم. سرشو بالا آوردو گفت: بله، آقای میکاییل بوقوسیان تمام املاک خودش و همسرش اودت رو وقف خیریه کرده و حتی یه ریال هم برای آنوش خانم ما در نظر نگرفته.
    دستاشو روی میز گذاشتو به سمت من جلو اومد: حالا تو از من چی میخوای آنوش خانم؟ میبینی که وصیت نامه معتبره و نمیشه هم کاریش کرد.
    به صندلی تکیه دادمو گفتم: کار که نشد نداره.
    - بله. اما هرکاری که قانونی نیست.
    موبایلمو توی دستم گرفتمو گفتم: حق الوکالتون چقدر میشه؟
    پوزخندی زدو گفت: میخوای رشوه بدی؟
    - نه، حق زحمتتونو میخوام بدم. البته اگه زحمتی بکشین.
    - قبل ازکار میخوای بهم بدی؟
    خیلی بی تفاوت شونه بالا انداختمو گفتم: قبل از شروع کار حق الوکاله. بعد از کار سهمتونو از امول. چطوره؟
    برق رضایتو توی چشمامو دیدم اما پرسید: اونوقت چه جوری اموال تقسیم میشن؟
    ژست نابغه هارو گرفتمو گفتم: اون پیرمرد پدر منه، وصیت نامه رو هم من دزدکی گیر آوردم که بدست آوردن اون وصیت نامه و البته دزدیدنش از پدر طماع من کار هرکسی نیست. پس تا اینجای کار من دو سهم از شما جلوترم. اگه کار رو صحیح انجام بدین شما یه سهم میوفتی جلو. پس در نهایت اگه ابتدای کار پنجاه پنجاه حساب کنیم بعد از این توضیحات میشه شصت من، چهل شما.
    خندید، قهقه زد.
    اونقدر خندید که از چشمش اشک اومد اشک چشمشو پاک کردو گفت: خیلی آدم جالبی هستی. خوشم اومد. تقسیمت عادلانه است. اما من باید اسنادو چک کنم. به سرعت تمامی مدارکو از جلوی دستش جمع کردمو یه پاکت دیگه که اسناد کپی بودنو دستش دادم. گفتم: این کپی همه ی این اسناد. فردا ساعت سه اینجام برای گرفتن نتیجه.
    لبخند چندشی زدو گفت: میخوای شب نتیجه رو بدونی؟ من معمولا شبا هم همیجام. البته شب دیگه خیالمون راحته که هیچکس مزاحممون نمیشه.
    به سرعت به سمت در رفتمو گفتم: حالا وقت برای شب نشینی زیاده دکتر. فعلا خداحافظ.
    از ترس حتی منتظر نموندم جواب خداحافظیرو بده.
    با تمام توانم تا ماشین دویدمو خودمو به آقا میکاییل رسوندم. ماجرا رو که شنید کلی عصبانی شدو گفت: بخاطر کمک کردن به این دارون یه بلایی سرت نیاد. دختر این خالدی خطرناکه. خدا میدونه چه کارایی ازش برمیاد. من نگرانتم.
    با اینکه خودمم می ترسیدم الکی لبخند زدمو گفتم: خیالت راحت آقا میکاییل. اتفاقی نمیوفته.
    به محض رسیدن به خونه رفتم پیش نارینه. اندازه هامو گرفت به پارچم یه نگاه انداخت. بعدشم گفت: تو بگو چه مدلی میخوای. منم مدل توی ذهنمو میگم. اونوقت انتخاب کن یا مدل خودت یا مدلی که من بهت میگم.
    از اونجا که من کلا سلیقه ندارم مدلی که نارینه پیشنهاد داد هم مورد تایید من بود و هم مورد تایید تمامی اهالی خونه. اولش فقط قرار بود عزیز نظر بده. وقتی داشتم واسه عزیز توضیح میدادم آقاجون شنیدو پرسید: یقش بازه؟ اونوقت مجبور شدم برای آقاجون هم توضیح بدم. پژمان که کنار آقاجون لم داده بود گفت: فقط یه جوری باشه که کوتوله تر به نظر نیای. اونوقت مجبور شدم دقیقو واضح درمورد درازیش برای پژمان هم بگم. پدرامو مهشید هم که تازه از بیرون اومده بودن پرسیدن که در مورد چی حرف میزنیمو مجبور شدم به اونا هم بگم. پریا هم که برای نظر دادن خودشو مهمتر از بقیه میدونستو در نهایت به اتفاق آرا یه مدل ترکیبی از سلایق همه برای لباس من بیچاره انتخاب شدو نارینه قول داد تا فردا شب لباسم آمادست.
    دم غروب هم همراه با تیم کارکشته ی نظافت به خونه ی آقا میکاییل رفتیمو خونشو برق انداختیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    *******************************************
    خالدی با لبخند گفت: وقت شناس هم هستی. خیلی خوبه.
    من برای تموم شدن کار عجله داشتمو ان مرد مدام توی حاشیه بود.
    گفتم : دکتر پدم فردا صبح برمی گرده ایران. اگه بفهمه وصیت نامه نیست اول از همه به من شک میکنه و خیلی زود همه چی رو می فهمه. اون خیلی باهوشه. باید فردا صبح کارو تموم کنیم.
    بازم خیلی چندش آور خندیدو گفت: دختر عجول من و تو حالا حالا ها باهم کار داریم؟
    - بله. اما اول باید اینکارو به نتیجه برسونیم.
    - صد در صد درسته. میدونی اولش یکم بهت شک داشتم برای همین از دیروز کلی آدم فرستادم برای تحقیق. هم خونه ی توی ارمنستان و هم ویلاهای شمال و باقی املاکو چک کردم. صاحب همه ی اونا میکاییل خان هستند. همه چی درسته. حالا دیگه خیالم راحته تو هم خیالت راحت باشه. همین امشب تربیت همه کارارو میدم. وصیت نامه ی جعلی رو آماده می کنم. فردا صبح ساعت هشت و نیم اینجا باش. کار تموم شدست شریک عزیزم.
    از خوشحالی دستامو به هم کوبیدمو گفتم: عالیه. شما بهترینی دکتر.
    ایستادمو کل حقوقمو مقدار یپول که از آقا میکاییل قرض گرفته بودمو جمعا شده بود شش میلیون به سمتش گرفتم.
    اینم حق الوکالتون برای اینکه خیالتون راحت تر بشه. به پولا نگاه کردو گفت: خیلی دست و دلبازی دختر. پولارو به سمت خودم برگردوند ادامه داد: تو خیلی بیشتر از اینا به من بدهکاری. فردا که اومدی برای گرفتن وصیت نامه باهم یه قرارداد میبندیمو تو تمام بدهیتو میپردازی. بعدشم به عنوان دو تا دوست خیلی خوب برای تفریح یه هفته ای رو میریم یه جای خوش آب و هوا. چطوره؟
    از شدت ترس قلبم تند و تند میزد. اما به ناچار لبخندی زدمو گفتم: حتما. فردا صبح میبینمتون.
    به سمت خونه ی آقا میکاییل رفتمو برای فردا صبح باهاش هماهنگ کردم. فردارو بخاطر عروسی پریا مرخصی گرفته بودمو صبح میتونستم با خیال راحت برم دنبال وصیت نامه و سند خونه ی نارینه.
    تو خونمون جای سوزن انداختن نبود. خیلی هولهولکی لباسی که ننه برام دوخته بودو پرو کردمو کلی لـ*ـذت بردم. بعدشم به فرمان عزیز همراه با بقیه رفتیم خونه ی آقا میکاییل برای آماده کردن خونش. میز و صندلی توی خونه چیدیمو جایگاه عروس و دامادو آماده کردیم.
    دی جی دوست پژمان بودو جایگاه دی جی رو هم آماده کردیم. توی حیاطو هم ریسه ی رنگب بستیمو خونه برای عروسی آماده شد.
    بقیه ی کار را هم میوند برای فردا.
    من دل توی دیم نبود. فردا آخرین قسمت نقشه ی آقامیکاییل یعنی سختترین قسمتشو باید اجرا میکردمو کلی استرس داشتم.
    صبح آخرین هماهنگی ها رو با آقا میکاییل کردمو به سمت دفتر خالدی رفتم.
    یکم به خودم رسیده بودمو خالدی با دیدنم گل از گلش شکفتو گفت: واو. چه بانوی زیبایی. خودتو برای من اینقدر قشنگ کردی خانم؟
    در جوابش فقط لبخند زدمو گفتم: بهتره کارارو انجام بدیم.
    خالدی وصیت نامه ی جعلی رو روبروم گرفتو گفت: مو لای درزش نمیره. حتی پدرت هم نمی فهمه این وصیت نامه جعلیه.
    هوز وصیت نامه رو ازش نگرفته بودم که موباییلم زنگ خورد. آقا میکاییل بود طبق نقشه. جواب دادمو گفتم: چی؟ مطمئنی؟
    بعدش با استرس به خالدی نگاه کردمو گفتم: دکتر بیچاره شدیم. پدرم فهمیده من اینجامو وصیت نامرو برداشتم. اینی که زنگ زد رانندم بود. گفت پدرم الان داره میاد اینجا. اون نباید بفهمه من اینجام. وگرنه بیچاره میشیم.
    خالدی هم دچار استرس شدو گفت: حالا باید چکار کنیم؟
    ایستادمو گفتم:نگران نباش. اگه اومد اینجا تو میری بیرونو نمیذاری بیاد تو. منم همه چی رو جمع و جور می کنم. وصیت نامه ی اصلی رو میذارم پیش تو. جعلی ر برمی دارم. تو باید پدرمو دست به سر کنی. وقتی رفت منم میرم. راستی اینم شماره ی من داشته باش. امشب زنگ بزنم. یه شماره ی الکی بهش دادم. یه هو صدای دادو هوار آقا میکاییل از سمت منشی بلند شد.
    داد میزد: خالدی کجاست؟ دختر نادون من اینجاست؟ آنوش. آنوش.
    دستمو روی قلبم گذاشتمو گفتم: خودشه. پدرمه. برو بیرونو دست به سرش کن. یه وقت منشی حرفی نزنه.
    به سمتم اومدو گفت: اصلا نگران نباش. از اتاق هم بیرون نیا. من درستش می کنم.
    اینو گفتو به سرعت از اتاق رفت بیرون.
    منم به سرعت به سمت گاوصندوق رفتمو کلیدشو از جیبمو بیرون آوردم. دستام میلرزیدو میترسیدم هر آن خالدی بیاد تو. صدای دادو بیداد آقا میکاییل و خالدی لحظه به لحظه نزدیکتر میشد. از استرس حتی رمزی که دارون بهم گفته بودو هم فراموش کردم.
    بااسترس به خودم گفتم: پریسای لعنتی فکر کن. فکر کن. خدایا چند بود این رمزه.
    صدای آشنایی کنار گوشم گفتم: نترس پریسا. من اینجام.
    به سمت صدا چرخیدم. دارون بود. با تعجب گفتم: آقا شما کی اومدین؟ اینجا چکار میکنین. من که صدای درو...
    با آرامش لبخند زدو گفت: زود باش تا خالدی نیومده.
    رمزو دوباره بهم گفتو بالاخره در گاو صندوق باز شد. با راهنمایی دارون جواهرات و سند و صیت نامه ای که همش متعلق به نارینه بودو توی کیفم گذاشتم. با خوشحالی به دارون گفتم: تمخوم شد بریم. همین که به سمت در میرفتم. در باز شدو خالدی اومد تو و درو قفل کرد. هنوز صدای داد زدن آقا میکاییل که میخواست در اتاق خالدی رو باز کنه شنیده میشد. خالدی یه نگاه به من کردو یه نگاه به گاو صندوق که درش باز مونده بود. با عصبانیت گفت: داری چیکار میکنی دزد لعنتی؟
    با ترس عقب عقب رفتمو گفتم: من...من...
    در همون لحظه دارون بین منو خالدی ایستادو با صدای خشنی گفت: به این دختر کاری نداشته باش.
    یه هو رنگ صورت خالدی مثل گچ سفید شدو با لکنت گفت: ولی...تو...من...خودم ...خودم دیدم که تو...
    دارون دوباره داد زد: خفه شو. اگه فقط یه بار فقط یه بار دیگه مزاحم این خانم بشی یا دردسری براش درست کنی من میدونمو تو.
    خالدی مثل یه بچه یه سه ساله میلرزید. دستاشو روی سرش گذاشتو کنج دیوار نشستو با لکنتو بریده بریده میگفت: ام...امکان...ندا...نداره...نداره.
    با ترس به دارون نگاه کردمو گفتم: انگار حالش خوب نیست. چکارش کردی؟
    دارون سرم داد زد: همین الان از اینجا برو.
    همونجوری که به سرعت قفل درو باز می کردم به خالدی که مثل یه بچه ترسیده بودو هنوز دستاش روی سرش بود نگاه کردم. باورم نمی شد. از ترس زیرپاشو خیس کرده بود. مگه دارون چقدر برای این مرد ترسناک بود؟
    بالاخره درو باز کردم. آقا میکاییل که هنوز داشت داد میزد با دیدن من پرسید: حالت خوبه پریسا؟
    عصاشو کشیدمو گفتم: بدو بریم.
    منشی به سمتمون اومدو گفت: لعنتیا دیگه اینجا پیداتون نشه.
    من و آقا میکاییل سعی داشتیم به سرعت از اونجا دور بشیم.
    سوار ماشین که شدیم به سرعت گازشو گرفتمو از اونجا کلی دور شدیم.
    یه گوشه پارک کردم. آقا میکاییل که از نگرانی زبونش بند اومده بود پرسید: پری چی شد؟
    دستامو محکم به هم کوبیدمو گفتم: ما موفق شدیم. اینا مدارک نارینه. اینا هم وصیت نامه ی شما.
    آقا میکاییل گفت: چه جوری تونستی با حضور اون عوضی اینارو بیاری؟
    - آقا میکاییل دارون به کمکم اومد. اون موقعی که شما و خالدی داشتین دعوا میکردین دارون اومد توی اتاق. بعدشم خودش جلوی خالدی ایستادو سرش داد زد. منم تونستم بیام بیرون.
    آقای میکاییل با تعجب گفت: تو دفتر خالدی که به جز منشیش و یه خانم که تتو اتاق انتظار نشسته بود هیچکسی نبود. دارون کی اومد توی اتاق؟ در ضمن اون که خودش برای کمک به تو اومد چرا از اول خودش نیومد وصیت نامه رو از خالدی بگیره؟ مگه نمی گی سرش داد زدو تو راحت تونستی بیای بیرون خوب چرا از اول با دو تا داد وصیت نمامه رو خیلی راحت از خالدی نگرفت؟
    با اینکه همه ی اینا برای خودمم سوال بود اما شونه بالا انداختمو گفتم: چه میدونم آقا میکاییل. چه چیزایی می پرسی. مهم اینه که ما الان موفق شدیم.
    وصیت نامه رو نگاه کردمو گفتم: ای ول آقا میکاییل. ما تیم خیلی خوبی هستیم. ما خیلی باحالیم.
    آقا میکاییل هنوز در تعجب بود. گفت: پریسا باور کن عشقت به این مرده کورت کرده. یه جای کار میلنگه. این مرد مشکوکه. نکنه برات دردسر درست کنه؟ نکنه دستش با خالدی تو یه کاسست؟ من نگرانم پری.
    -اه. آقا میکاییل ما الان باید خوشحال باشیم.
    با صدای موبایلم صحبتمون قطع شد. عزیز بود. کلی جیغ و داد کرد که دیر شده و کلی کار داریم.
    به سمت خونه حرکت کردیم که کلی برای شب کار داشتیم.
     

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    ******************************
    تمام تلاشمو برای خوشگل کردن کرده بودم، هرچند به جز آقاجونو نارینه کس دیگه ای ازم تعریف نکرده بود اما خودم که راضی بودم. همه چی خوب پیش رفت و همه چی به خوبی برگزار شده بود. تنها چیزی که خوب نبود دیر کردن دارون بود. همه جا رو با چشم دنبالش گشتم. عزیز مدام نیشگونی ازم میگرفتو چشم غره میرفت که یعنی دختر چشم چرونی نکن. موقع شام شده بودو هنوز خبری از دارون نبود.
    بدون اینکه آقاجونو داداشا ببین یه مانتو و روسری تنم کردمو رفتم دم در. به سرکوچه چشم دوخته بودم. دیگه داشتم از اومدنش ناامید میشدم که یه صدای بیخ گوشم گفت: خانم شما پریسای مارو ندیدین.
    یکه خوردم. با خوشحالی به سمتش چرخیدمو گفتم: چقدر دیر اومدین. بریم تو که وقت شامه.
    با یه لبخند خیلی بزرگ روی صورتش گفت: من تو نمیام. من شام نمی خورم.
    اینقدر از دیدنش ذوق زده بودم که نمی دونستم چی بگم. پرسیدم: چرا شام نمی خورین؟ مگه رژیم دارین.
    - نه. من چند ماهه که دیگه سیر سیرم.
    لال شده بودم. حرفی برای گفتن نداشتم. به چشماش زل زده بودم. اونم به من.
    آهی کشیدو گفت: آقاجونت راست میگه.
    پرسیدم: چیرو راست میگه؟
    نگاهشو روی تمام صورتم انداختو گفت: اینکه وقتی یه آدم ذات خوبی داشته باشه ظاهرشم قشنگ به نظر میرسه.
    حیف که وسط کوچه جای مناسبی برای غش کردن نبود وگرنه حتمن همون وسط ولو میشدم.
    اونقدر از حرفش ذوق زده شدم که بلند خندیدمو دستمو روی دهنم گذاشتم.
    اونم خندیدو گفت: حالا که هردومون خیلی خوشحالیم بیا یه قراری بذاریم.
    - چی آقا.
    فردا منو ببر بستی فروشی. همون که بستنی قیفی داره. بعدشم هرجاتو گفتی میریم.
    سرمو پایین انداختمو گفتم: من تاحالا بدون اجازه ی آقاجونم با یه مرد غریبه رفتم بچرخم.
    صداشو مثل آقامیکاییل کلفت کردو گفت: نه بابا. پس چطور با آقا میکاییل میشه. با خالدی میشه با ما نمیشه.
    سرمو بال آوردمو الکی اخم کردم. گفتم: اولن آقامیکاییلو آقاجونم میدون. تازشم آقا میکاییل پیره. جای پدرمه. اشکال نداره. بعدشم با خالدی که جایی نرفتم. اونم...
    وسط حرفم پریدو گفت: میدونم دختر خوب. دارم سر به سرت میذارم.
    آهی کشیدو ادامه داد: مطمئن باش بیرون اومدنت با منم هیچ مشکلی ایجاد نمیکنه.
    لبخند روی لبش مانع مخالفتم شد.
    گفت: فردا سر ساعت شش عصر همینجا منتظرتم. همینجوری خوشگل بیا.
    بازم دستمو روی دهنم که از خوشی تا گوشام باز شده بود گذاشتمو گفتم: چشم.
    - من دیگه میرم. برو به مراسمتون برس.
    - یعنی نمیاین که باهم وصیت نامه و سندو بدیم به نارینه خانم؟
    - نه. تو خودت اونارو بدست آوردی. خودتم بهش بده. باشه؟
    - چشم.
    دوباره به صورتم خیره شدو گفت: امیدوارم زودتر فردا ساعت هفت بشه. خداحافظ.
    رفت اما قلب منم با خودش برد.
    وقتی رفتم توی خونه برخلاف چند دقیقه قبل خیلی انرژیک شده بودم. به محض رسیدن به عزیز مانتو و روسریمو در آودمو از اونجا که رقـ*ـص بلد نبودمو با آهنگ تند توی فضا شروع کردم به پریدن. عزیز که با هیجان من به وجد اومده بود اونم شروع کرد به تکرار حرکات من. دوتایی باهم میپریدم.
    - هی هی هی هی ...
    پژمان از راه دور با دیدن ما شروع کرد به پریدنو به سمت ما اومد. ننه بنده خدا هم خیلی دوس داشت حرکات مارو انجام بده برای همین به کمک عصاش می پرید. خلاصه نصف جمعیت توی سالن با ماشریک شدنو توشادی من شریک شدن.
    اون شب با همه ی خوبیش تموم شدو هممون خیلی خسته به خواب رفتیم.
    ***************************************
    با اینکه صبح جمعه بودو میتونستم خیلی بخوابم اما به دلیل هیجان بیش از حدم برای بیرون رفتن با دارون خیلی زود بیدار شدم. یه صبحونه ی توپ آماده کردمو منتظر باقی اهالی خونه شدم.
    از اونجا که بهروز هنوز نتونسته بود خونه تهیه کنه قرار بود تا یه مدت پیش ما باشن. همه باهم با تازه عروس و داماد و آقامیکاییل که بخاطر حضور نارینه توی خونه یما یکی از اعضای ثابت خونمون شده بود یه صبحونه ی حسابی خوردیم.
    بعد از صبحونه که هرکسی رفت دنبال کار خودش. وصیت نامه و سندو کادو پیج کردمو نارینه خانومو بردم اتاق خودم.
    پرسید: ننه چرا اینجوری میکنی؟ خوب هرچی میخواستی بگی تو هال میگفتی.
    - نمیشه ننه یه سوپرایزه. فقط برای توهه.
    - خیله خوب ننه. فقط زود باش که میخوام برم کمک عزیزت.
    کادورو به سمتش گرفتمو گفتم: ننه این از طرف پسرته.
    به کادو نگاه کردو گفت: این چیه ننه؟
    - برای شماست. دارون میخواد مطمئن باشه که شما برای همیشه توی آسایشین.
    کادوهارو ازم گرفتو قبل از اینکه بازش کنه گفت: اگه دارونو دیدی بهش بگو من با وجود پریسا و خانوادش توی آسایشم. بهش بگو من به لطف اون خیلی خوشحالو خوشبختم.
    با هیجان گفتم: خوب ابزش کن دیگه ننه.
    با دیدن وصیت نامه و سند گفت: یعنی دیگه باید از پیشتون برم؟
    بوسیدمشو گفتم: وای ننه. معلومه که نه. اما تو الان دیگه یه خانم پروتمندی.
    صورتمو بوسیدو گفت: ثروت من شمایین.
    نارینه به عزیز و آقاجون هم گفت کخ خونشو پس گرفته و کم کم باید رفع زحمت کنه. البته آقاجونو عزیز برای اینکه نارینه به حقش رسیده بود خوشحال بودن اما بهش گفتن که اجازه نداره مارو تنها بذاره.
    خوشحال بودم که به چیزی که میخواستم رسیدم و خوشحالتر بودم از اینکه آدمهایی که دوسشون دارمو اطرافمن خوشحالم. و به نظر من هیچی بهتر از این نمی تونه باشه.
    شب همونجوری که دارون خواسته بود به خودم رسیدمو رفتم سر قرار.
     

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    وقتی رسیدم اون منتظرم بود. مثل یه بچه ی سه ساله فاصله ی بین خودمو خودشو با هیجان دویدم. با لبخند و برق توی چشماش گفت: حتی از دیشبم خوشگل تر شدی.
    ته دلم قند آب شد اما سرمو پایین ننداختم چون دلم میخواست امشب تا میتتونم نگاهش کنم.
    پرسیدم کجا بریم: به یه نقطه خیره شدو گفت: وسط شهر یه بستنی فروشی هستو بستنی قیفی داره. بچه که بودم دلم میخواست برم اونجا و بستنی بخورم اما پدرم اجازه نیمداد. حتی وقتی که سنمم بیشتر شد با حسرت از کنار بستن فروشی رد میشدم. دلم مخواست بدونم چه جوری یه بستی رو لیس میزنن. دوس داشتم بدونم نونش چه مزه ای داره. چیزهای زیادی تو زندگیم تبدیل به حسرت شد. اینم یکی از اوناست.
    آدرس بستی فروشی رو ازش پرسیدم. اونجارو بلد بودم.
    وقتی رسیدیم با فاصله از در بستنی فروشی ایستادو گفت: من اینجا منتظرتم. فقط یه بستنی بخر.
    با تعجب پرسیدم: چرا یه دونه؟
    لبخند زدو گفت: هرچی میگم گوش کن.
    با یه بستنی قیفی خیلی بلند که هم صورتی بودو هم سفید روی نیمکت پارک روبروی بستنی فروشی نشستیم. بستنی رو به سمتش گرفتمو گفتم: بفرمایید.
    با خنده گفت: من نمی خورم. دلم میخواد بستنی خوردن تورو ببینم. تو بخورو برام از مزش بگو. بگو وقتی لیس میزنی چه حسی داره.
    اینم بخت و اقبال منه دیگه. ملت با یکی دوست میشن باهم میرن بهترین رستورانا. اونوقت من و دارون اومدیم پارک روبروی بستنی فروشی. اونم فقط با یه بستنی. که تازه پولشم خودم دادم. من لیس بزنم. آقا بهم نگاه کنه.
    اولش خجالت میکشیدم اما وقتی اصرار کرد زبونمو در آوردمو شروع کردم به لیس زدن. اولش بهم خیره بود. وقتی که تمام دهن و زبونم یخ زدو لیس زدن خسته شدم از لیسیدن دست کشیدمو شروع کردم به نفس گرفتن. نگاه خیرش تبدیل شد به نگاه متعجب، تعجبش تبدیل شد به لبخندو در نهایت شروع کردن به بلند بلند خندیدن. اولین بار بود میدیدم اینجوری میخنده.
    منم خندم گرفته بود. پرسیدم: چرا میخندین؟
    با خنده و بریده بریده گفت: چقدر...چقدر قیافت...بامزه میشه وقتی لیس میزنی. دماغت...دماغت همش بستنیی شده.
    دستم کشیدم روی دماغم. خندش شدت گرفت. از خوشحالی اون خوشحال بودم. با اینکه از خوردن اون بستنی به اون بزرگی داشت نفسم بند میومد اما همراه اون میخندیدم. براش گفتم که بستنی شیرینه، سرده، نونش خش خش می کنه و خوشمزست اما خیالش راحت باشه که چیز زیادی رو از دست نداده و چیزهای خوشمزه تری توی دنیا هست.
    بستنی خوردن من که تموم شد ایستادو گفت: حالا بریم هرجایی که تو میخوای.
    به تابی که گوشه ی پارک بود اشاره کردمو گفتم: من تاب بازی میکنمو تو تابم بده.
    به تاب نگاه کردو گفت: دختری قانع تر از توهم وجود داره.
    من نشستمو دارون تابم داد. اونقدر زورش زیاد بود که من تقریبا از زمین کنده شده بودم. من از ترس جیغ میزدمو اون کر و کر میخندید. وقتی بالاخره رضایت داد که تابو نگاه داره از شدت سردردو حالت تهوع گفتم: اگه اجازه بدین من دیگه برم خونه. آقاجونم نگرانم میشه.
    - پریسا هیچوقت توی زندگیم اینقدر شاد نبود. بار اولی بود که از ته دل میخندیدم. با ساده ترین چیزها شادم کردی. شادیی که تمام عمرم با اون همه ثروت بدست نیاورده بود.
    اگه حالم خوب بود حسابی از خوشی ذوق مرگ میشدم. حیف که از شدت تاب بازی موهام همه به هم ریخته شده بودو از زیر روسری زده بود بیرون. حالت تهوع شدیدی داشتمو بعد از خداحافظی از دارون یه ماشین دربست کردمو مستقیم رفتم خونه.
    اون شب تا صبح مدام توی دستشویی بودمو کل محتویات معدمو پس دادم.
    ******************************************
    آقا میکاییل هنوز نسبت به دارون مشکوک بودو نگران من بود که دارون آسیبی بهم نزه.
    اصرار داشت که به محض رسیدن به قبرستون باهاش حرف بزنه و براش خط و نشون بکشه که من تنها نیستمو خیلیا مراقبمن. اما من الزش خواهش کردم این حمایتشو بذاره برای یه وقت دیگه. هرچند که به قو.ل اون عشق منو کور کرده بود.
    روی قبر آنوش منتظر من نشسته بود.
    بازم شده بود همون مرد خشک و جدی همیشگی.
    با دیدنم گفت: سه تازن بودن که باید رضایتشونو جلب می کردم. اولیشو به لطف تو راضی کردم. حالا نوبت دومیه. برای شروع ماموریت جدید آماده ای؟
    - بله. سعیمو میکنم که ایم یکی رو هم به خوبی به نتیجه برسونم.
    - این دفعه طرف حسابت یه دختر سی و دو سه سالست. دختری که از خون من نیست اما دختر من به حساب میاد. دختری به اسم مانا، مانا رشتونی. دختر آنوش عزیزم.
    به قبر خیره شدو آه کشید.
    و من به شدت مشتاق برای شنیدن داستان این دختر و صد البته آنوش.
    یه گوشه نشستمو اون شروع کرد به حرف زدن.
     

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    - توی خونمون باغبونی داشتیم کم حرف و آروم. با وجود باغ همیشه پر از دارو درختو تر و تمیزمون هیچوقت از اون پیرمرد تشکر نکردمو یه جورایی به چشم یه نون خور اضافی بهش نگاه میکردم. پیرمرد باغبون تنها کسی بود که با پدرم رابـ ـطه ی خوبی داشتو پدرم هم با اون مثل بقیه رفتار نمی کرد. یه جورایی انس و الفت خاصی بین این دوتا ایجاد شده بود. تازمانی که پدرم زنده بود اوضاع پیرمرد خیل یبهتر از باقی خدمتکارای خونه بود اما بعد از فوتش من زیاد به پرو پاش میپیچیدم. مدام بهش میگفتم: تو پیر شدیو کار خاصی ازت برنمیاد. بهتره بازنشسته بشی. اما پیرمرد بیچاره به کارش و حقوقی که میگرفت نیاز داشت. یه خانواده داشتو باید خرج اونا رو میداد. بعدها فهمیدم سه تا پسر داره و یه دختر که تازگیا از ارمنستان اومده ایران.
    یه روز که مـسـ*ـت بودمو حوصله ی خودمم نداشتم پیرمرد بیچاره رو توی باغ خونه دیدمو کلی بدو بیراه بهش گفتم. آزارش دادمو گفتم نمی خوام برام کار کنه. بهش گفتم یه باغبون جوون نیاز دارم. هرچند که باغ و گل و درخت هیچ اهمیتی برام نداشت. تنها چیزی که برام مهم بود آزار دادن آدمهای بی آزار اطرافم بود.
    اونقدر گفتمو دل پیرمردو شکندم که پیرمرد در جواب گفت: من بازنشسته میشم اما اگه اجازه بدین باغبون جوونی رو بیارم خدمتتون که به جای من به باغتون رسیدگی کنه.
    قبول کردمو پیرمرد دو روز بعد با یه دختر جوان، زیبا، بور و معصوم به خونه ی من اومد. و اونجا بود که من با آنوش آشنا شدم. دختر برای من زیاد بود. دخترایی خوشگلتر، رعناترو خوش اندامتر اما نگاه این دختر چیزی داشت مثل آهنربا. هرچقدر بیشتر تلاش میکردم از اون و چشماش فرار کنم کمتر نتیجه میگرفتم. بهتر از پدرش به باغ به اون بزرگی میرسید. گلهای صورتی و قرمز همه جای باغو پر کرده بودن. انگار تازه فهمیده بودم خونمون به باغ داره. اونقدر لطیف و مهربون بود که حتی گلها هم بهتر رشد میکردن. آنوش با همه ی آرومیش خیل یخوب میتونست از خودش دفاع کنه. همیشه یه جواب توی آستینش داشت. یواش یواش حسم به باغبون خونم بیشتر از یه حس معمولی شد. سعی کردم اونو هم مثل بقیه آزار بدم اما نمیشد اون تحمل زور . ظلمو نداشت. درمقابل ظلمای من می ایستادو عجیب این بود که من در مقابلش کم میاوردم. اونقدر از این دختر خوشم اومده بود که ازش خواستم توی یکی از جشنایی که توی خونه ترتیب داده بودم به خودش برسه و وارد مهمونی بشه. وقتی که آنوشو توی لباس مجلسی دیدم دیگه طاقت از کف دادم.
    همون شب بهش گفتم باید مال من بشه. و آنوش بهم گفت که قبلا ازدواج کرده بوده و یه دختر سه چهار ساله داره و بدون دخترش نمیتونه زندگی کنه.
    اون شب مـسـ*ـت بودمو اتفاقی که نباید میوفتاد بین منو آنوش افتاد. فردای اون شب آنوش با کلی گریه و زاری به پام افتاد که عقدش کنم. منم بهش گفتم: من میخوام اون مال من بشه اما فقط مثل یه کنیز برای اربابش. بهش گفتم اونقدرا ارزش نداره که بخواد زن یه رشتونی باشه.
    از اون روز آنوش سعی کرد به من محبت کنه تا بتونه دلمو به دست بیاره. اونقدر خوبی کرد تا بعد از یه مدت راضی شدمو عقدش کردم. آنوش شد خانم خونه. اما من همون راه پدرمو در پیش گرفته بودم. آنوش خوبی میکرد من میزدمش. آنوش میخندید من بهش فحش میدادم. از وقتی دخترشو هم آورد با ما زندگی کنه اخلاق من بد و بدتر شد. یه روز آنوشو زدم که از شدت ضربات من از حال رفت. من دوسش داشتم. عاشقش بودم اما خودمم دلیل رفتارامو نمیدونستم. به سرعت دکتر بالای سرش آوردمو درمون شد. اما دندش شکسته بودو درد دندش همیشه همراش بود. یه مدت سعی کردم رفتارمو باهاش بهتر کنم. بهش میرسیدم. به دخترش محبت میکردم اما من آدم بشو نبودم.
    ذچدوباره شیطون درونم بیدار شدو شدم بدتر از قبل. اما آنوش مهربون من دیگه حتی از خودشم دفاع نمی کرد. دیگه در مقابل حرفای من نمی ایستاد. اگه من عطسه میکردم اون خودشو برای من هلاک میکرد. اگه من اخم میکردم اون عذر خواهی میکرد. میگفت از همون شبی که باهم بودیم به شدت عاشقم شده. میگفت همه چی من به دلش میشینه حتی اخم و تخمام.
    من هیچوقت به اون زن خوبی نکردم. هیچوقت نتونستم خوشحالش کنم. زنی رو که به شدت عاشقم بود اونقدر آزار دادم که بخاطر ضعف جسمانی و درد روحی دق کرد و مرد.
    اونموقع مانا هشت ساله بود. وقتی آنوش خیل یحالش بد شده بود تازه به خودم اومده بودمو فهمیدم بدون اون نمیتونم زنده بمونم. التماسش کردم. به پاش افتادم که منو ببخشه. بهش گفتم اگه طاقت بیاره و خوب بشه تغییر میکنم. بهش گفتم میشه همون مردی که لایق محبتای آنوشه.
    اما آنوش در جواب من فقط یک چیز ازم خواست. بهم گفت: من میبخشمت اما به یک شرط. و شرط من اینه که مانا رو مثل دختر خودت بزرگ کنی و بلایی که سر من آوردی سر این طفل معصوم نیاری.
    بهش قول دادم که از مانا مثل چشمام مراقبت می کنم.
    آنوش طاقت نیاوردو بعد از یک هفته بستری بودن مرد.
    بعد از مرگ آنوش اخلاقم بدتر شد. مثل یه گرگ گرسنه به هرکسی می پریدم. مانا شده بود دشمن خیالیم. گاهی با کمربند به جونش میوفتادمو کبودش میکردم. مانا هم اوضاعش از مادرش بدتر بود. وقتی پونزده سالش شد و از بلایی که من سرش آورده بودم به تنگ اومد یه روز توی روم ایستادو گفت: من به جای خودمو مادرم هیچوقت نمی بخشمت. تو به مادرم قول داده بودی و بخشش اون فقط در گروی شرطش بود. من از خونه ی تو میرم. توی خیابون بخوابم بهتر از اینه که توی خونه ی توی نامرد زندگی کنم. اینو گفتو بدون اینکه چیزی با خودش ببره از خونه ی من برای همیشه رفت.
    بغد از رفتنش بارها و بارها خواب آنوشو دیدم که با اخم بهم میگفت: از حق خودم میگذرم اما بخاطر مانا هیچوقت نمی بخشمت امیدوارم خدا هم نبخشتت.
    درباره ی مانا تحقیق کردم. مانا توی جنوب شهر زندگی می کنه. برای اینکه خرج خودشو در بیاره جیب بری میکنه. میخوام که اون منو ببخشه. میخوام درحقش پدری کنم. میخوام آنوش هم منو ببخشه. میخوام بشم همون پدری که مانا لیاقتشو داره. دلم میخواد مانا پاک بشه. پاک مثل روزی که از خونه ی من رفت.
    پریسا تو باید کمکم کنی. باید دلشو بدست بیاری و ازش بخوای پاک بشه. باید کمکش کنی که یه شغل و حرفه ای داشته باشه. باید کمکم کنی که مانا منو ببخشه.
     

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    بعد از اینکه شام خوردیم با نارینه رفتیم توی اتاق. همونجوری که شت سرم نشسته بودو داشت موهامو شونه میکرد ازش پرسیدم: ننه، آقادارون هیچوقت ازدواج نکرد؟ بچه نداشت؟
    ننه آهی کشیدو گفت: این پسر خیلی به خودشو بقیه ظلم کرد.
    سرشو به حالت افسوس تکون دادو به یه نقطه خیره شد.
    دستمو روی دستش گذاشتمو گفتم: ننه. برام بگین دیگه.
    - بخاطر اخلاقای خاصش کسی جرات نمی کرد به این پسر نزدیک بشه. مثل بقیه ی مردا هم نبود که اجتماعی باشه و دنبال عشق و عاشقی بره. تااینکه کرامت باغبون خونه بازنشسته شدو دخترش به جای اون شد باغبون خونه. چه دختری، مودب، خانم، کدبانو، با محبت، هرچی بگم از خوبی این بچه کم گفت. بیچاره تو سن خیلی کم یه ازدواج ناموفق داشت که نتیجش یه دختر تپلی ملوس بود. اسم خوبی هم داشت که یادم رفته. دختر کرامت دل از همه بـرده بود علی الخصوص دل دارونو. دارون دو سه سالی از دختر کرامت کوچیکتر بود اما من این پسرو بزرگش کرده بودم. میدونستم خاطرخوای دختره شد. اما از غرورش علاقشو نشون نمیداد. آخرشم سر هـ*ـوس بازیش بلا آورد سر دختر بیچاره. دختر بدبختم از ترس آبروش افتاد به دست و پای دارون که بگیرتش. نمیدونی این دختر چقدر پیش من اشک ریخت. منم که کاری از دستم برنمیومد براش. تامیخواستم دو کلمه بادارون حرف بزنم با دادو هوار پشیمونم میکرد. آخرشم محبت دختره جواب دادو دارون راضی شد که ایکاش هیچوقتم نمیشد. روزگار دختره رو سیاه کرد. بچشو داغدار و بیمادر کرد. بعد از خانم دارون از قبش بدتر شد. همون موقعها بود که منو از خونه انداخت بیرون. تاقبلش بچه ی طفل معصوم منو داشت. زیاد نمیذاشتم دارون آزارش بده. خدا میدونه بعد از من چه بلایی سربچه ی بیچاره اومد.
    یکم مکث کردمو بعد گفتم: منم میدونم.
    - چیو میدونی ننه؟
    - اینکه دختر آقا دارون، یعنی دختر آنوش خانم چه بلایی سرش اومده.
    با تعجب بهم زل زدو گفت: خوب خوب. دارون بهت گفته؟ جریان چیه؟ دختره کجاست؟ خوشبخته؟
    - نه ننه. آقا دارون چندسال بعد از رفتن شما دختره از خونه انداخت بیرون. الانم جنوب شهر ساکنه. با دزدی خرج خودشو در میاره.
    ننه بادست محکم به صورتش زدو با زبون ارمنی شروع کرد به نوحه سرایی.
    دستمو روی شونش گذاشتو گفتم: ننه الان وقت عزا گرفتن نیست. باید به فکر چاره باشیم. باید به داد دختر بیچاره برسیم.
    دستی به صورتش کشیدو گفت: درست میگی. تو جاشو دقیقا میدونی؟ اگه میدونی که پاشو. پاشو همین الان بریم ورش داریم بیاریمش.
    دست برد سمت عصاشو خواست بلند شه.
    گفتم: ننه جون. الان ساعت ده شبه. مابریم بگیم چی؟
    با عصبانیت گفت: بیرون پر گرگه. خدا میدونه تا صبح چه اتفاقایی میوفته. پاشو بریم بیاریمش.
    - وای ننه. اون بیچاره بیست ساله آوارست. این یه شبم رو این همه سال. تازشم ما اول باید فکرامونو بکنیم که به یه شکل صحیح با این دختر حرف بزنیم. شاید اصن نخواد مارو ببینه. ماباید دقیق و اصولی بریم جلو.
    - خوب ننه، تو بگو باید ماچیکار کنیم؟
    - اول از همه من میرم دیدن مانا، دختر آنوش، باید اول بدونم دقیقا تو چه شرایطیه. با خودشو زندگیش آشنا بشمو بعد باهم فکر میکنیمو یه تصمیمی میگیریم.
    قبول کردو بعد از لالایی خوندن برای من خوابید. اما من ذهنم بازم درگیر شد. با توضیحاتی که دارون داده بود مانا آدم شروری بود. شاید میتونستم با یه پیرزن عصبی کنار بیام اما راه اومدن با یه خانم شرورو مطمئن نبودم.
    *******************************************
    بعد از برگشتن از سرکار لباسامو عوض کردم که برم دیدن مانا. عزیز باتعجب گفت: دختر کجا میری هنوز نیومده؟
    ننه به کمکم اومدو گفت: من براش یه زحمتی دارم. میخوام بفرستمش سمت یکی از آشناهامون.
    عزیز به ننه لبخند زدو گفت: خوب ننه میگفتی آشنات بیاد اینجا ماهم ببینیمش.
    ننه جواب داد: نمی شد مادر. من خودم اینجا مزاحمم.
    عزیز چشم غره ای به من رفتو گفت: برو. فقط زود برگرد.
    به سمت آدرسی که دارون بهم داده بود حرکت کردم. فاصلش تا خونه ی ما باوجود ترافیک بیش از یه ساعت بودو بالاخره رسیدم.
    پرسون پرسون به محلشون رسیدم. یه کوچه ی تنگ و تاریک. با یه عالمه سطل زباله و بوی خیلی بد. دارون گفته بود وقتی به اون کوچه رسیدی از هرکی بپرسی مانا رو میشناسه.
    تو اون محله خونه ها آپارتمانی بودن. خونه هایی کثیف، اونقدر کثیف که همه جا سیاه رنگ شده بود.
    خونه ها یا زنگ نداشت یا اگه زنگ داشت زنگا با غلو زنجیر بسته شده بودن. رو درو دیوار حرفای رکیک نوشته شده بود. یه خونه ی زنگدار پیدار کردمو خواستم زنگو بزنم که حضور چند نفرو اطرافم حس کردم.
    به پشت سرم نگاه کردم. چهار نفر، دوتا پسر و دوتا دختر با نیش باز و صورتای کثیف محاصرم کرده بودن. سناشون بین شونزده تا بیست و سه چهار سال. لباساشون عجیب و خفن. تو دست یکی از پسرا که از بقیه بزرگتر بود یه زنجیر بود.
    آب دهنمو قورت دادمو سعی کردم خودمو قوی نشون بدم. لبخند مصنوعی زدمو گفتم: سلام بچه ها.
    پسرزنجیر به دست بهم نزدیک شد. لبخند یه وری روی صورتش بود. همونجوری که بهم نزدیک میشد زنجیر توی دستشو میچرخوند با لهجه ی لاتی گفت: بچه ها بزرگ شدن خانم خوشگله.
    با اینکه از ترس درحال لرزیدن بودم سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم. گفتم: ممنون از تعریفت اما...
    چاقوی ضامن دارشو به سمتم گرفتو گفت: بوزینه با اجازه کی اومدی تو محل ما؟
    به نوک چاقویی که نزدیک صورتم بود خیره شدمو با لکنت گفتم: من...با...بااجازتون...او...اومدم دنبال...مانا خانم.
    یه دفعه خودش و سه تای دیگه پوقی زدن زیر خنده. یکی از دخترا گفت: آخی مامانم اینا. چقدر شیک حرف میزنه.
    پسرزنجیر به دست ادای منو درآوردو گفت: با اجازتون، مانا خانم، یه یه یه یه.
    بعدش دوباره اخماشو کرد توهمو گفت: الان که صورتتو خط خطی کردم یاد میگیری دیگه پاتو تو محله ما نذاری.
    چاقو به شدت به صورتم نزدیک بود. از ترس حتی توانایی نفس کشیدن هم نداشتم. به دیوار پشت سرم چسبیده بودم. مغزم از کار افتاده بود. که یه هو صدای یه زنونه شنیده شد.
    - هوی کامی داری چه غلطی می کنی بی خبراز من.
    پسر چاقو رو خیلی سریع توجیبش گذاشتو گفت: هیچی آبجی. ما بدون اجازه ی شوما نفسم نمی کشیم.
    - شما سه تا. خوب وقتی کارهست خودتونو به موش مردگی میزنین. چی شده حالا شدین نوچه ی این کامی مفو؟ همین الان برین پی کارتون ببینم.
    اون سه نفر به فرمان خانومه مثل جت در رفتن. خانومه به سمت کامی اومدو گفت: بچه چرا همش دنبال دردسری؟ به جای این مسخره بازیا برو دنبال یه قرون پول که از گشنگی نمیریم.
    کامی به من اشاره کردو جواب داد: آبجی تقصیر این بچه پر روهه. اومده تو محل ما مزاحمت ایجاد کرده. با این قیافش. دختره ی فوفولی.
    خانومه یکی زد پس کله ی کامی گفت: د برو نکبت. تو خودت عامل مزاحمتی. حالا آدم شدی واسه ما. برو رد کارت. من خودم به حساب این انترخانوم میرسم.
    خوب شد که پژمان و پدرام اونجا نبودن وگرنه سوء استفاده میکردنو دوتا لقب جدید برای صدا کردن من پیدا میکردن. بوزینه و انترخانوم.
    بعد از کل کل اون دوتا کامی رفتو خانومه به من زل زد.
    - تو اینجا چی میخوای؟
    نفس عمیقی کشیدمو گفتم: خانم من اومدم دیدن ماناخانم. گفتن اینجا زندگی می کنه. میتونین به من بگین کجا میتونم پیداش کنم؟
    چشماش برقی زدو گفت: من سالهاست اینجا زندگی می کنم. کسی به اسم مانا نداریم. حالا خیلی سریع گمشو برو تا نگفتم کامی بیاد صورتتو خط بندازه.
    گفتم: اما به من آدرس اینجارو دادن. من مطمئنم ماناخانم اینجا زندگی می کنه. شاید...
    داد زد: اصن اینجا خانومی نداریم. هیچ مانایی هم وجود نداره. اصن تو چه کاری با این ماناخانومت داری؟ کی هستی؟
    - من...من...از طرف...آخه...من دوستشم.
    پوزخندی زدو گفت: دوست؟ مانای بی کس و دوست؟ از همین راهی که اومدی برگرد.
    سرمو تکون دادمو خواستم برگردم. باخودم گفتم حتمن دارون آدرس اشتباهی داده. پنج، شش قدم بیشتر نرفته بودم که جمله ی آخر دختره یادم اومد. اون اگه مانا رو نمیشناخت از کجا میدونست که بی کسه و دوستی نداره.
    راه رفترو به سرعت برگشتم. دختره رو دیدم که داره دور میشه. به سمتش دویدمو داد زدم: خانم. خانم توروخدا بایستین. بخدا خیلی مهمه.
     

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    عصبانی به سمتم اومدو داد زد: مگه نگفتم برو.
    نفس نفس میزدم. فاصلمون فقط چندقدم بود. گفتم: من میدونم که شما میدونی مانا خانم کجاست. توروخدا بگین کجا میتونم پیداش کنم.
    - پیداش کنی که چی بشه؟ چی ازش میخوای؟
    - چیزی نمیخوام. فقط میخوام ببینمش.
    جملم کامل نشده بود که یه دختر با دادو هوار خودشو به ما رسوندو گفت: لیلی خانم لیلی خانم. میترا بازم حمله بهش دست داد. داره میمیره.
    خانومه که تازه فهمیدم اسمش لیلیه خیلی نگران شدو گفت: الان کجاست؟
    - افتاده وسط کوچه بغلی.
    اونا دویدنو منم به دنبالشون. وسط کوچه یه دختر نوجوون کف زمین افتاده بودو میلرزید.
    لیلی کنارش نشستو صداش کرد: میترا، میترا حرف بزن. میترا. بعد سرشو بالا آوردو داد زد: یه ماشین خبر کن. باید ببریمش بیمارستان.
    قبل از اینکه کسی اقدامی کنه گفتم: من ماشین دارم. صبر کنین الان میام.
    بعدهم خیلی سریع دویدم به سمت ماشینو آوردمش کوچه بغلی. با کمک لیلی، میترا رو توی ماشین گذاشتیمو به سمت بیمارستانی که لیلی آدرسشو داد حرکت کردیم.
    خانم دکتر که به نظر با لیلی و میترا آشنا بود کلی غر زدو رو به لیلی گفت: مگه داروهاشو به موقع نمیدی؟ چند دفعه بگم این دختر اگه دارو نخوره میمیره.
    لیلی مضطرب به دکتر نگاه کردو گفت: آخه نتونستم همه ی داروهاشو بخورم. توروخدا یه کاری براش بکن.
    - لیلی من تاحالا هرکاری واسه این دختر تونستم کردم اما اینجوری که نمیشه. اگه بهش دارو ندی همه ی کارامون بی نتیجه میشه.
    لیلی سرشو پایین انداختو گفت: شما الان درمونش کن. نسخشو بپیچ. یه کاریش می کنم.
    دکتر به میترا رسیدو نسخشو داد دست لیلی.
    لیلی کنار تخت میترا که هنوز به هوش نیومده بود نشستو آه کشید.
    کنارش ایستادمو گفتم: تا به هوش بیاد نسخشو بده من برم داروهاشو بگیرم.
    بهم زل زدو گفت: داروهاش گرونن. خودم باید برم دنبالشون.
    با لبخند گفتم: خوب من میخرم. تو با من حساب کن.
    یه نگاه به نسخه کردو یه نگاه به من.
    گفت: داروهاش خیلی گروننا.
     

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    با اینکه دوهزار تومن بیشتر ته جیبم نبود با خنده ی تصنعی گفتم: بیخیال بابا. گرون باشن. مگه چی میشه.
    نسخه رو داد دستمو من رفتم سمت داروخونه. سریع موبایلمو از جیبم درآوردمو به پزمان زنگ زدم.
    - الو خان داداش. الهی قربونت برم کجایی؟
    - کجا باید باشم این موقع روز؟ کافی نتم دیگه.
    - میگما خان داداش میشه یه خواهشی ازت بکنم؟
    - به غیر از پول هرچی میخوای بگو آبجی پری.
    - ایول خان داداش. زدی تو خال. بیزحمت یه پونصدتا بریز تو کارت ما که بدجور گیرم.
    - پری جون مثل اینکه اشتباه متوجه ی حرفم شدی. گفتم هرچی میخوای بگو به جز پول. به جز. گرفتی الان؟
    - پژمان مسخره بازی درنیار. پونصدتا بده سرماه بهت میدم.
    - پری انگار متوجه نیستیا. میگم ن دا رم. از صبح تا حالا مثل جغد نشستم اینجا پنج هزارتومنم کار نکردم. اونوقت تو پونصدتومن میخوای؟ تازشم تو اینهمه حقوق میگیری. یکمشو برای خودش بردار که مجبور نباشی هی التماس کنی. تا حقوق میگیری همه رو بذل و بخشش میکنی. انگار که سرگنج نشستی.
    عصبانی شدمو گفتم: پژی همین الان پولو بریز وگرنه قاطی میکنما.
    پژمان بلند گفت: خیلی خری پری. میگم ندارم. باید صبر کنی تا از یه بدبخت تر ازخودم بگیرمو بفرستم برات. ولی خدا شاهده سرماه پس ندادی کلتو میکنما.
    خیالم که راحت شد گفتم: باشه خان داداش. تا یه ربع دیگه اکی کنیا.
    - خیلی خوب. شماره کارتتو بفرست.
    بیشتر از نیم ساعت معطل شدم تا پول اومد تو کارتم. بدو بدو داروهای میترا رو که 450 تومن شده بودو گرفتمو برگشتم پیش لیلی خانم.
    داروهارو به سمتش گرفتمو گفتم: بفرمایین. اینم داروهای میترا خانم.
    میترا که به هوش اومده بود نگاهم کردو گفت: دستت طلا خانومی. گل کاشتی.
    لیلی همونجوری که به میترا کمک میکرد که از روی تخت بلند شه گفت: به ظاهرت نمیاد اینقده خرپول باشی. کلک نکنه تو هم مث مایی؟
    بعدش با میترا دوتایی زدن زیر خنده.
    پرسیدم: متوجه نشدم. منم مثل شما چی؟
    لیلی ادامو در آوردو گفت: یه یه یه. چه نازنازی حرف میزنی نره غول. پرسیدم شما هم مث ما جیب بری آیا؟
    خنده ی بی حالی زدمو گفتم: مگه شماها جیب برین؟
    میترا که حال و روزش بهتر شده بود گفت: نه، من دکترم لیلی خانوم هم مهندس راه و ساختمانه.
    بعدشم دوباره کر و کر زدن زیرخنده.
    ته دلم گفتم: ببین با اینکه دمخور شدی پریسا خانم. مگه آدم از کجا پاش به کار خلاف باز میشه. همه اولش مثل تو ساده بودن اما کم کم حرفه ای شدن.
    حیف که بخاطر علاقم به دارون مجبور بودم مانا رو پیدا کنمو مطمئن هم بودم این لیلی خانم مانارو میشناسه وگرنه همون لحظه برمیگشتم خونه و شت سرمم نگاه نمی کردم.
    همراه با لیلی و میترا برگشتیم محلشون. از اونجا که آقاجونم کلی زنگ زده بود باید برمی گشتم خونه. به لیلی گفتم: من باید برم. اما فردا همین موقع ها برمیگردم.
    با اخم گفت: برمیگردی که پولتو بگیری؟
    - نه بابا. اون پولو که دیگه قرار نیست پس بگیرم. فردا میام که هم حال میترا رو بپرسم هم شما کمکم کنی که مانا رو پیدا کنم.
    نفس عمیقی کشیدو گفت: آخه تو با مانا چیکار داری؟ چی ازش میخوای؟ به بچه های اینجا نگاه کن. هرکدومشون یه ماناست. اینجا پر از ماناست. همین میترای بیچاره، اون کامی و خیلیای دیگه همشون مانان. همشون آدهای بی کس و تنهایی هستن که از خونه پرتشون کردن بیرون. میخوای مانا رو پیدا کنی که چی بشه؟
    همه ی حرفاش درست بود. ایکاش میتونستم برای بچه های اون محله کاری کنم.
    در جواب گفتم: مانا شاید یکم با بقیه فرق داشته باشه. من باید پیداش کنم. چون دیگه بی کس و کار نیست. قراره یه مادربزرگ داشته باشه، یه شغل شرافتمندانه و یه خونه.
    چشماشو ریز کزدو پرسید: تو کی هستی؟
    - اینو فقط به مانا میگم. تا فردا خداحافظ.
    اینو گفتمو برگشتم خونه.
    شب قبل از خواب با نارینه حرف زدمو بهش گفتم: ننه مانا هم حتمن یکی مثل میتراست. بی کس و تنها و شاید مریض.
    ننه آهی کشیدو گفت: نگو مادر دلم کبابه. به محض اینکه پیداش کردی میبریمش خونه ی دارون. اونجارو تمیز و مرتب می کنیمو همه باهم اونجا زندگی میکنیم. در آرامش و راحتی. حتی میتونیم بهش خیاطی یاد بدیم. خیاطی میکنیم هم برای اینکه یه پولی دستمون بیاد هم برای اینکه سرگرم بشه.
    یه هو فکری به سرم زدو گفتم: ننه. میخوای توهم فردا بامن بیای دنبال مانا؟ شاید اگه این دختره لیلی شمارو ببینه دلش به رحم بیادو آدرس مانارو بهمون بگه.
    ننه ذوق زده گفت: موافقم. منم فردا باهات میام.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا