- عضویت
- 2015/04/30
- ارسالی ها
- 390
- امتیاز واکنش
- 3,098
- امتیاز
- 573
تا رسیدن به خونه ی خاله تو افکارم غرق بودم. هنوزم مطمئن نبودم که این مرد خلافکار نباشه. ترس خاصی نسبت بهش داشتم چون کامل نمی شناختمش اما با این حال خیلی هم دلم میخواست کمکش کنم.
از آقا میکاییل خواستم چون اونم ارمنی بود درمورد دارون رشتونی تحقیق کنه.
قبل از رفتن به خونه ی خاله یه سر رفتم خونه ی خودمون. هیچ کس نبود، لباسامو عوض کردمو دستی به سرو صورتم کشیدم.
وقتی رسیدم در حیاط خونه ی خاله اینا باز بود، برای همین بدون زنگ زدن رفتم تو. تو تاریکی شب گوشه ی حیاط دو نفرو دیدم. اولش ترسیدم اما دقت که کردم فهمیدم مهشیده که آویزون آقا داداش بیچاره ی ما شده. سرفه ای کردمو گفتم: اوهوم اوهوم ما اومدیم.
مهشید و پدرام مثل اینکه جن دیده باشن از جاشون پریدن. یکم که آرومتر شدن به سمتم اومدنو تظاهر کردن که از دیدنم خیلی خوشحالن.
به پدرام لبخند زدمو گفتم: آقا داماد شما بفرمایید تو، من و عروس خانم یکم زنونه اختلاط کنیم. ناسلامتی من خواهر شوهر بزرگم.
پدرام چشمکی زدو گفت: عروس خانمو اذیت نکنیا خواهرشوهر جون.
حیف که جلوی مهشید نمی خواستم داداشمو تخریب کنم وگرنه چنان با پشت دست توی دهنشم میزدم که سی و دو تا دندونش بریزه تو حلقش. پسره ی پررو.
پدرام که رفت تو با تمام قدرت بازوی مهشیدو نیشگون گرفتمو گفتم: چشم سفید حالا آویزون داداش من میشی.
مهشید جیغ آرومی کشید گفت: مگه مرض داری پری؟
اخمامو کردمو گفتم: چی؟ به من میگی مرض داری؟ حواستو جمع کن اگه من رضایت ندم این وصلت سر نمی گیره.
مهشید برام زبون در آوردو گفت: وصلت سر گرفته. تاریخ عقد محضری هم هفته ی دیگست. عروسی هم بعد از کنکور پدرامه.
دستشو به سمتم گرفتو دستبندی که عزیز خریده بود نشونم دادو گفت: اینم عشقم به عنوان نشون دستم کرده. تا چشم تو در بیاد.
ایکاش میشد دستبندو به جای دستش دور گردنش ببندم که نتونه نفس بکشه. حیف که حالا علاوه بر دخترخاله زن داداش کوچیکه هم بود.
لبخندی زدو گفت: درسته که خیلی بدجنسی اما خوشحالی الان من بخاطر توهه. اگه تو نبودی من و پدرام بهم نمی رسیدیم.
به شوخی پشت دستمو به سمتش گرفتمو گفتم: پس ببوس.
باهم زدیم زیر خنده، صورتشو بوسیدمو گفتم: خوشبخت باشین. من همه جوره پشتتون هستم.
محکم بوسیدمو گفت: خیلی ماهی آبجی پری.
تو پذیرایی خونه خاله اینا همه زوج بودن الا منو پژمان بدبخت که جفتمون با یه لبخند مضحک ساکتو آروم نشسته بودیمو خیار میخوردیم.
پژمان نگام کردو گفت: حتی این دماغو هم شوهر کردو تو هنوز نشستی ور دل من.
به حالت متفکرانه جواب ادم: ما آدمهای خاص رو هیچ کس درک نمی کنه. اصولا ما نوابغ همیشه تنها میمونیم.
وقتی که همه ی خیارای توی ظرفو به همراه پوستشو حتی تلخی تهش خوردیم به پژمان گفتم: خان داداش اگه یه آدمی که خیلی خوب هم نمی شناسیش ازت کمک بخواد تو چکار میکنی؟
- به قول آقاجون کمک کردن هم مثل سلام کردن میمونه. تاوقتی که کسی ازت تقاضای کمک نکرده و بدونی میتونی گره ای رو باز کنی اون کمک کردن مستحبه اما وقتی کسی ازت تقاضای کمک کردو در وجود خودت توانایی کمک کردنو دیدی کمک کردن واجب میشه. به خصوص برای آدمایی که واست عزیزن.
کمی مکث کردو ادامه داد: پری اینو بدون کاری نیست که آدمیزاد نتونه انجام بده. از اونجایی که خدا از روح خودش تو وجود آدمیزاد دمیده پس انسان قادره. شاید بعضی کارا به نظر سخت بیان و یا شاید واقعا سخت و طاقت فرساهم باشن اما باور کن هر کاری شدنیه. چون انسان اشرف مخلوقاته. فقط کافی اراده کنی و از مغزت استفاده کنی اونوقت هرچیزی قابل اجراست.
به ظرف خالی خیار نگاه کردو گفت: مثل خوردنه یه ظرف پر از خیار. در عرض چند دقیقه همرو بلعیدیم.
بعدشم دستشو گذاشت روی شونمو گفت: می بینی تو واقعا قادر و توانایی. پریسا درسته که قیافت خیلی ترسناکه اما قلب مهربون و قشنگی داریو به هرکسی کمک می کنی. آفرین.
دستشو از روی شونم انداختمو گفتم: فقط دو دقیقه میتونی مثل آدم حرف بزنی بعدش دوباره دلقک بازیت گل می کنه.
به حالت مسخره ای به خودش اشاره کردو گفت: می بینی منم یه دلقک توانا و قادرم.
*************************************************************************
هردو دقیقه یک بار به ساعت نگاه می کردم. میترسیدم ساعت دو بشه و من سر قرار نباشم. تمام مسیر بین قبرستون تا بیمارستانو با سرعت رانندگی کردم. دو دقیقه مونده به دو کارام انجام شده بودو در پشتی بیمارستان منتظر دارون بودم.
در حال آواز خوندن بودم که دیدمش. از دور به سمت ماشین میومد. حتی راه رفتن این مرد هم جذاب بود. من بااینکه نمیدونستم متاهله یا مجرد شیفتش شده بودم.
نزدیک که شد سلام کردمو در ماشینو براش باز کردم. سوار که شد با لبخندی روی لبش به پشت ماشین نگاهی کردو گفت: خودت تا حالا اون عقب نشستی؟
از سوالش جا خوردم. در جواب گفتم: نه. هنوز نمردم.
آهی کشیدو گفت: درس دوم، از نعمت زنده بودن استفاده کن.
- چشم...یعنی سیعمو می کنم.
- آفرین دختر خوب. حالا خوب به حرفام گوش کن. زنی که دیروز دربارش باهات حرف زدم زن پدرمه. وفتی من بدنیا اومدم مادرم مرد. پدرم به اصرار زیاد فامیل و بخاطر نگهداری از من دوباره ازدواج کرد. برخلاف پدرم زنش آدم مظلوم و مهربونی بود. از اونجا که خودش بچه دار نمی شد بهتر از هرمادر دیگه ای از من نگهداری کرد اما از همون بچگی بابا بهم می گفت که باید زن بابا صداش کنم نه مادر. پول پدر من به پشتوانه ی کار خودش و ارثیه ی بزرگی که از پدربزرگم بهش رسیده بود از پارو بالا می رفت. اما هیچوقت از زندگیش راضی نبود. منو عامل مرگ مادرم میدونستو به طرق مختلف آزارم میداد. گاهی با سیگار بدنمو میسوزوند، گاهی کتکم میزد اما بعضی وقتاهم دلش به حالم میشوخت. بغلم میکردو زار زار گریه میکرد. همیشه بهم می گفت: دارون اگه به جای این زن بابای جادوگرت مادرت تو خونه بود، یه خانواده ی خوشبختو بی مشکل داشتیم.
و من از همون موقع کینه ی نارینه، زن بابام، بدجور تو دلم ریشه زد. از نظر من عامل تمام بدبختیام نارینه بود. زنی که فقط به من و پدرم محبت کردو فقط بی مهری دید.
هفده سالم که بود پدرم تو یه تصادف کشته شد. طبق وصیت پدرم خونه ای که توش ساکن بودیم و مقدار زیادی پول به نارینه می رسید و مابقی اموال از اونجا که من تنها وارث خانواده ی رشتونی بودم به من می رسید البته بعد از هجده سالگی.
وقتی مرد خونه من شدم اوضاع نارینه از قبل بدتر شد. از خانم خونه بودن به کلفت مخصوص من تنزل مقام پیدا کرد.
تو خونه ی ما از خدم و حشم همه جوره حضور داشت و نارینه میتونست فقط بشینه و از زندگیش لـ*ـذت ببره اما من دلم می خواست عامل بدبختیام زجر بکشه. همه ی کارای مخصوص به منو باید خودش انجام میداد.
هرچقد من بیشتر بدی کردم نارینه بیشتر محبت می کرد. جوری که خودمم به شک میوفتادم که چرا من اینقد به این زن تنها بدی میکنم.
هرچی سنم بالاتر میرفت اخلاقم تندتر می شدو اطرافم از دوستو آشنا خالی تر.
وقتی بیست و پنج سالم شد از وکیلم خواستم وصیتنامه ی بابا رو دست کاری کنه و نارینه رو از هرگونه حقی محروم.
یه روز مثل همیشه با دادو هوار صداش کردم که بیاد اتاق من.
اونم مثل همیشه با لخند اومد. در نهایت بدجنسی بهش زل زدمو گفتم: دیگه بهتو نیازی ندارم. همین الان وسایلتو جمع کنو از خونه ی من برو بیرون.
چشمای معصومش پر از اشک شدو گفت: رادون پسرم. تو که میدونی من به جز تو کسی رو ندارم. به جز اینجاهم جایی برای رفتن ندارم. نه پولی، نه کاری...
داد زدمو گفتم: من پسر تو نیستم. تو فقط یه جادوگری که زندگی من و پدرمو خراب کردی. من کس تو نیستم. تا الان مفت تو این خونه خوردی و خوابیدی اما مفت خوری تموم شد. بابامو دق مرگ کردی دیگه هیچ کسو نداری.
با عجز گفت: اما بابات این خونه رو به من بخشید.
داد زدم: خونه مال منه. تو هم سندی نداری. وصیت نامه ی تقلبی رو نشونش دادمو دوباره داد زدم که بره.
با گریه به پام افتاد که بذارم بمونه حتی شده تو انبار خونه.
اون لحظه خون جلوی چشمامو گرفت. یاد وقتایی افتادم که بابا با کمربند به جونم میوفتاد. کمربند چرم و ضخیممو از کمرم باز کردمو از توی اتاق تا در خونه به سر و صورت نارینه زدم.
هیچ کس از خدمتکارای خونه جرات نمی کرد بهم نزدیک بشه و مانع از کتک خوردن زن بیچاره بشه.
وقتی اونقد زدم که خسته شدم به نارینه که بیرون از خونه افتاد گفتم: برای همیشه از این خونه برو و دیگه هیچوقت برنگرد.
با سرو صورت خونی و چشمای گریون به چشمام زل زدو گفت: دارون رشتونی روزی میرسه که برای طلب بخشش میای پیش من اما اون روز خیلی دیره. تا روزی که نفس می کشم هر روز نفرینت می کنمو هیچوقت نمی بخشمت.
بعد از گفتن این جمله با بدبختی بلند شدو بدون اینکه پول یا خونه ای داشته باشه برای همیشه رفت.
اگرچه من همینو میخواستم اما جمله ی آخر نارینه بدجوری منو ترسوند. اتفاقای زیادی تو زندگیم افتادو از اون موقع زمان زیادی گذشت. من تنهای تنها شدمو وقتی از خودم و رفتارم به ستوه اومد تصمیم گرفتن از نارینه طلب بخشش کنم.
قبل از اینکه بخوام برای رفتن اقدام کنم پرسون پرسون براش پیغام فرستادم که منو ببخشه و اون در جواب گفت: تا روزی که زندم دارون رشتونی رو بخاطر فلاکتی که کشیدم نفرین میکنمو هیچوقت نمی بخشمش.
نفهمیدم چه فلاکتی تو این سالها کشیده اما وقتی که موقع خروج جلومو گرفتنو بهم مجوز رفتنو ندادن گفتم اولین کسی که قلبشو باید ترمیم کنی تا مجوز خروجت صادر بشه نارینه ست.
به اینجای صحبتاش که رسید سکوت کردو من در تعجب موندم از این همه بی مهری این مرد.
از آقا میکاییل خواستم چون اونم ارمنی بود درمورد دارون رشتونی تحقیق کنه.
قبل از رفتن به خونه ی خاله یه سر رفتم خونه ی خودمون. هیچ کس نبود، لباسامو عوض کردمو دستی به سرو صورتم کشیدم.
وقتی رسیدم در حیاط خونه ی خاله اینا باز بود، برای همین بدون زنگ زدن رفتم تو. تو تاریکی شب گوشه ی حیاط دو نفرو دیدم. اولش ترسیدم اما دقت که کردم فهمیدم مهشیده که آویزون آقا داداش بیچاره ی ما شده. سرفه ای کردمو گفتم: اوهوم اوهوم ما اومدیم.
مهشید و پدرام مثل اینکه جن دیده باشن از جاشون پریدن. یکم که آرومتر شدن به سمتم اومدنو تظاهر کردن که از دیدنم خیلی خوشحالن.
به پدرام لبخند زدمو گفتم: آقا داماد شما بفرمایید تو، من و عروس خانم یکم زنونه اختلاط کنیم. ناسلامتی من خواهر شوهر بزرگم.
پدرام چشمکی زدو گفت: عروس خانمو اذیت نکنیا خواهرشوهر جون.
حیف که جلوی مهشید نمی خواستم داداشمو تخریب کنم وگرنه چنان با پشت دست توی دهنشم میزدم که سی و دو تا دندونش بریزه تو حلقش. پسره ی پررو.
پدرام که رفت تو با تمام قدرت بازوی مهشیدو نیشگون گرفتمو گفتم: چشم سفید حالا آویزون داداش من میشی.
مهشید جیغ آرومی کشید گفت: مگه مرض داری پری؟
اخمامو کردمو گفتم: چی؟ به من میگی مرض داری؟ حواستو جمع کن اگه من رضایت ندم این وصلت سر نمی گیره.
مهشید برام زبون در آوردو گفت: وصلت سر گرفته. تاریخ عقد محضری هم هفته ی دیگست. عروسی هم بعد از کنکور پدرامه.
دستشو به سمتم گرفتو دستبندی که عزیز خریده بود نشونم دادو گفت: اینم عشقم به عنوان نشون دستم کرده. تا چشم تو در بیاد.
ایکاش میشد دستبندو به جای دستش دور گردنش ببندم که نتونه نفس بکشه. حیف که حالا علاوه بر دخترخاله زن داداش کوچیکه هم بود.
لبخندی زدو گفت: درسته که خیلی بدجنسی اما خوشحالی الان من بخاطر توهه. اگه تو نبودی من و پدرام بهم نمی رسیدیم.
به شوخی پشت دستمو به سمتش گرفتمو گفتم: پس ببوس.
باهم زدیم زیر خنده، صورتشو بوسیدمو گفتم: خوشبخت باشین. من همه جوره پشتتون هستم.
محکم بوسیدمو گفت: خیلی ماهی آبجی پری.
تو پذیرایی خونه خاله اینا همه زوج بودن الا منو پژمان بدبخت که جفتمون با یه لبخند مضحک ساکتو آروم نشسته بودیمو خیار میخوردیم.
پژمان نگام کردو گفت: حتی این دماغو هم شوهر کردو تو هنوز نشستی ور دل من.
به حالت متفکرانه جواب ادم: ما آدمهای خاص رو هیچ کس درک نمی کنه. اصولا ما نوابغ همیشه تنها میمونیم.
وقتی که همه ی خیارای توی ظرفو به همراه پوستشو حتی تلخی تهش خوردیم به پژمان گفتم: خان داداش اگه یه آدمی که خیلی خوب هم نمی شناسیش ازت کمک بخواد تو چکار میکنی؟
- به قول آقاجون کمک کردن هم مثل سلام کردن میمونه. تاوقتی که کسی ازت تقاضای کمک نکرده و بدونی میتونی گره ای رو باز کنی اون کمک کردن مستحبه اما وقتی کسی ازت تقاضای کمک کردو در وجود خودت توانایی کمک کردنو دیدی کمک کردن واجب میشه. به خصوص برای آدمایی که واست عزیزن.
کمی مکث کردو ادامه داد: پری اینو بدون کاری نیست که آدمیزاد نتونه انجام بده. از اونجایی که خدا از روح خودش تو وجود آدمیزاد دمیده پس انسان قادره. شاید بعضی کارا به نظر سخت بیان و یا شاید واقعا سخت و طاقت فرساهم باشن اما باور کن هر کاری شدنیه. چون انسان اشرف مخلوقاته. فقط کافی اراده کنی و از مغزت استفاده کنی اونوقت هرچیزی قابل اجراست.
به ظرف خالی خیار نگاه کردو گفت: مثل خوردنه یه ظرف پر از خیار. در عرض چند دقیقه همرو بلعیدیم.
بعدشم دستشو گذاشت روی شونمو گفت: می بینی تو واقعا قادر و توانایی. پریسا درسته که قیافت خیلی ترسناکه اما قلب مهربون و قشنگی داریو به هرکسی کمک می کنی. آفرین.
دستشو از روی شونم انداختمو گفتم: فقط دو دقیقه میتونی مثل آدم حرف بزنی بعدش دوباره دلقک بازیت گل می کنه.
به حالت مسخره ای به خودش اشاره کردو گفت: می بینی منم یه دلقک توانا و قادرم.
*************************************************************************
هردو دقیقه یک بار به ساعت نگاه می کردم. میترسیدم ساعت دو بشه و من سر قرار نباشم. تمام مسیر بین قبرستون تا بیمارستانو با سرعت رانندگی کردم. دو دقیقه مونده به دو کارام انجام شده بودو در پشتی بیمارستان منتظر دارون بودم.
در حال آواز خوندن بودم که دیدمش. از دور به سمت ماشین میومد. حتی راه رفتن این مرد هم جذاب بود. من بااینکه نمیدونستم متاهله یا مجرد شیفتش شده بودم.
نزدیک که شد سلام کردمو در ماشینو براش باز کردم. سوار که شد با لبخندی روی لبش به پشت ماشین نگاهی کردو گفت: خودت تا حالا اون عقب نشستی؟
از سوالش جا خوردم. در جواب گفتم: نه. هنوز نمردم.
آهی کشیدو گفت: درس دوم، از نعمت زنده بودن استفاده کن.
- چشم...یعنی سیعمو می کنم.
- آفرین دختر خوب. حالا خوب به حرفام گوش کن. زنی که دیروز دربارش باهات حرف زدم زن پدرمه. وفتی من بدنیا اومدم مادرم مرد. پدرم به اصرار زیاد فامیل و بخاطر نگهداری از من دوباره ازدواج کرد. برخلاف پدرم زنش آدم مظلوم و مهربونی بود. از اونجا که خودش بچه دار نمی شد بهتر از هرمادر دیگه ای از من نگهداری کرد اما از همون بچگی بابا بهم می گفت که باید زن بابا صداش کنم نه مادر. پول پدر من به پشتوانه ی کار خودش و ارثیه ی بزرگی که از پدربزرگم بهش رسیده بود از پارو بالا می رفت. اما هیچوقت از زندگیش راضی نبود. منو عامل مرگ مادرم میدونستو به طرق مختلف آزارم میداد. گاهی با سیگار بدنمو میسوزوند، گاهی کتکم میزد اما بعضی وقتاهم دلش به حالم میشوخت. بغلم میکردو زار زار گریه میکرد. همیشه بهم می گفت: دارون اگه به جای این زن بابای جادوگرت مادرت تو خونه بود، یه خانواده ی خوشبختو بی مشکل داشتیم.
و من از همون موقع کینه ی نارینه، زن بابام، بدجور تو دلم ریشه زد. از نظر من عامل تمام بدبختیام نارینه بود. زنی که فقط به من و پدرم محبت کردو فقط بی مهری دید.
هفده سالم که بود پدرم تو یه تصادف کشته شد. طبق وصیت پدرم خونه ای که توش ساکن بودیم و مقدار زیادی پول به نارینه می رسید و مابقی اموال از اونجا که من تنها وارث خانواده ی رشتونی بودم به من می رسید البته بعد از هجده سالگی.
وقتی مرد خونه من شدم اوضاع نارینه از قبل بدتر شد. از خانم خونه بودن به کلفت مخصوص من تنزل مقام پیدا کرد.
تو خونه ی ما از خدم و حشم همه جوره حضور داشت و نارینه میتونست فقط بشینه و از زندگیش لـ*ـذت ببره اما من دلم می خواست عامل بدبختیام زجر بکشه. همه ی کارای مخصوص به منو باید خودش انجام میداد.
هرچقد من بیشتر بدی کردم نارینه بیشتر محبت می کرد. جوری که خودمم به شک میوفتادم که چرا من اینقد به این زن تنها بدی میکنم.
هرچی سنم بالاتر میرفت اخلاقم تندتر می شدو اطرافم از دوستو آشنا خالی تر.
وقتی بیست و پنج سالم شد از وکیلم خواستم وصیتنامه ی بابا رو دست کاری کنه و نارینه رو از هرگونه حقی محروم.
یه روز مثل همیشه با دادو هوار صداش کردم که بیاد اتاق من.
اونم مثل همیشه با لخند اومد. در نهایت بدجنسی بهش زل زدمو گفتم: دیگه بهتو نیازی ندارم. همین الان وسایلتو جمع کنو از خونه ی من برو بیرون.
چشمای معصومش پر از اشک شدو گفت: رادون پسرم. تو که میدونی من به جز تو کسی رو ندارم. به جز اینجاهم جایی برای رفتن ندارم. نه پولی، نه کاری...
داد زدمو گفتم: من پسر تو نیستم. تو فقط یه جادوگری که زندگی من و پدرمو خراب کردی. من کس تو نیستم. تا الان مفت تو این خونه خوردی و خوابیدی اما مفت خوری تموم شد. بابامو دق مرگ کردی دیگه هیچ کسو نداری.
با عجز گفت: اما بابات این خونه رو به من بخشید.
داد زدم: خونه مال منه. تو هم سندی نداری. وصیت نامه ی تقلبی رو نشونش دادمو دوباره داد زدم که بره.
با گریه به پام افتاد که بذارم بمونه حتی شده تو انبار خونه.
اون لحظه خون جلوی چشمامو گرفت. یاد وقتایی افتادم که بابا با کمربند به جونم میوفتاد. کمربند چرم و ضخیممو از کمرم باز کردمو از توی اتاق تا در خونه به سر و صورت نارینه زدم.
هیچ کس از خدمتکارای خونه جرات نمی کرد بهم نزدیک بشه و مانع از کتک خوردن زن بیچاره بشه.
وقتی اونقد زدم که خسته شدم به نارینه که بیرون از خونه افتاد گفتم: برای همیشه از این خونه برو و دیگه هیچوقت برنگرد.
با سرو صورت خونی و چشمای گریون به چشمام زل زدو گفت: دارون رشتونی روزی میرسه که برای طلب بخشش میای پیش من اما اون روز خیلی دیره. تا روزی که نفس می کشم هر روز نفرینت می کنمو هیچوقت نمی بخشمت.
بعد از گفتن این جمله با بدبختی بلند شدو بدون اینکه پول یا خونه ای داشته باشه برای همیشه رفت.
اگرچه من همینو میخواستم اما جمله ی آخر نارینه بدجوری منو ترسوند. اتفاقای زیادی تو زندگیم افتادو از اون موقع زمان زیادی گذشت. من تنهای تنها شدمو وقتی از خودم و رفتارم به ستوه اومد تصمیم گرفتن از نارینه طلب بخشش کنم.
قبل از اینکه بخوام برای رفتن اقدام کنم پرسون پرسون براش پیغام فرستادم که منو ببخشه و اون در جواب گفت: تا روزی که زندم دارون رشتونی رو بخاطر فلاکتی که کشیدم نفرین میکنمو هیچوقت نمی بخشمش.
نفهمیدم چه فلاکتی تو این سالها کشیده اما وقتی که موقع خروج جلومو گرفتنو بهم مجوز رفتنو ندادن گفتم اولین کسی که قلبشو باید ترمیم کنی تا مجوز خروجت صادر بشه نارینه ست.
به اینجای صحبتاش که رسید سکوت کردو من در تعجب موندم از این همه بی مهری این مرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: