کامل شده رمان اینم مثل من باحاله|نویسنده مهنا کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع مهنا
  • بازدیدها 20,004
  • پاسخ ها 85
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

مهنا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/30
ارسالی ها
390
امتیاز واکنش
3,098
امتیاز
573
تا رسیدن به خونه ی خاله تو افکارم غرق بودم. هنوزم مطمئن نبودم که این مرد خلافکار نباشه. ترس خاصی نسبت بهش داشتم چون کامل نمی شناختمش اما با این حال خیلی هم دلم میخواست کمکش کنم.
از آقا میکاییل خواستم چون اونم ارمنی بود درمورد دارون رشتونی تحقیق کنه.
قبل از رفتن به خونه ی خاله یه سر رفتم خونه ی خودمون. هیچ کس نبود، لباسامو عوض کردمو دستی به سرو صورتم کشیدم.
وقتی رسیدم در حیاط خونه ی خاله اینا باز بود، برای همین بدون زنگ زدن رفتم تو. تو تاریکی شب گوشه ی حیاط دو نفرو دیدم. اولش ترسیدم اما دقت که کردم فهمیدم مهشیده که آویزون آقا داداش بیچاره ی ما شده. سرفه ای کردمو گفتم: اوهوم اوهوم ما اومدیم.
مهشید و پدرام مثل اینکه جن دیده باشن از جاشون پریدن. یکم که آرومتر شدن به سمتم اومدنو تظاهر کردن که از دیدنم خیلی خوشحالن.
به پدرام لبخند زدمو گفتم: آقا داماد شما بفرمایید تو، من و عروس خانم یکم زنونه اختلاط کنیم. ناسلامتی من خواهر شوهر بزرگم.
پدرام چشمکی زدو گفت: عروس خانمو اذیت نکنیا خواهرشوهر جون.
حیف که جلوی مهشید نمی خواستم داداشمو تخریب کنم وگرنه چنان با پشت دست توی دهنشم میزدم که سی و دو تا دندونش بریزه تو حلقش. پسره ی پررو.
پدرام که رفت تو با تمام قدرت بازوی مهشیدو نیشگون گرفتمو گفتم: چشم سفید حالا آویزون داداش من میشی.
مهشید جیغ آرومی کشید گفت: مگه مرض داری پری؟
اخمامو کردمو گفتم: چی؟ به من میگی مرض داری؟ حواستو جمع کن اگه من رضایت ندم این وصلت سر نمی گیره.
مهشید برام زبون در آوردو گفت: وصلت سر گرفته. تاریخ عقد محضری هم هفته ی دیگست. عروسی هم بعد از کنکور پدرامه.
دستشو به سمتم گرفتو دستبندی که عزیز خریده بود نشونم دادو گفت: اینم عشقم به عنوان نشون دستم کرده. تا چشم تو در بیاد.
ایکاش میشد دستبندو به جای دستش دور گردنش ببندم که نتونه نفس بکشه. حیف که حالا علاوه بر دخترخاله زن داداش کوچیکه هم بود.
لبخندی زدو گفت: درسته که خیلی بدجنسی اما خوشحالی الان من بخاطر توهه. اگه تو نبودی من و پدرام بهم نمی رسیدیم.
به شوخی پشت دستمو به سمتش گرفتمو گفتم: پس ببوس.
باهم زدیم زیر خنده، صورتشو بوسیدمو گفتم: خوشبخت باشین. من همه جوره پشتتون هستم.
محکم بوسیدمو گفت: خیلی ماهی آبجی پری.
تو پذیرایی خونه خاله اینا همه زوج بودن الا منو پژمان بدبخت که جفتمون با یه لبخند مضحک ساکتو آروم نشسته بودیمو خیار میخوردیم.
پژمان نگام کردو گفت: حتی این دماغو هم شوهر کردو تو هنوز نشستی ور دل من.
به حالت متفکرانه جواب ادم: ما آدمهای خاص رو هیچ کس درک نمی کنه. اصولا ما نوابغ همیشه تنها میمونیم.
وقتی که همه ی خیارای توی ظرفو به همراه پوستشو حتی تلخی تهش خوردیم به پژمان گفتم: خان داداش اگه یه آدمی که خیلی خوب هم نمی شناسیش ازت کمک بخواد تو چکار میکنی؟
- به قول آقاجون کمک کردن هم مثل سلام کردن میمونه. تاوقتی که کسی ازت تقاضای کمک نکرده و بدونی میتونی گره ای رو باز کنی اون کمک کردن مستحبه اما وقتی کسی ازت تقاضای کمک کردو در وجود خودت توانایی کمک کردنو دیدی کمک کردن واجب میشه. به خصوص برای آدمایی که واست عزیزن.
کمی مکث کردو ادامه داد: پری اینو بدون کاری نیست که آدمیزاد نتونه انجام بده. از اونجایی که خدا از روح خودش تو وجود آدمیزاد دمیده پس انسان قادره. شاید بعضی کارا به نظر سخت بیان و یا شاید واقعا سخت و طاقت فرساهم باشن اما باور کن هر کاری شدنیه. چون انسان اشرف مخلوقاته. فقط کافی اراده کنی و از مغزت استفاده کنی اونوقت هرچیزی قابل اجراست.
به ظرف خالی خیار نگاه کردو گفت: مثل خوردنه یه ظرف پر از خیار. در عرض چند دقیقه همرو بلعیدیم.
بعدشم دستشو گذاشت روی شونمو گفت: می بینی تو واقعا قادر و توانایی. پریسا درسته که قیافت خیلی ترسناکه اما قلب مهربون و قشنگی داریو به هرکسی کمک می کنی. آفرین.
دستشو از روی شونم انداختمو گفتم: فقط دو دقیقه میتونی مثل آدم حرف بزنی بعدش دوباره دلقک بازیت گل می کنه.
به حالت مسخره ای به خودش اشاره کردو گفت: می بینی منم یه دلقک توانا و قادرم.
*************************************************************************
هردو دقیقه یک بار به ساعت نگاه می کردم. میترسیدم ساعت دو بشه و من سر قرار نباشم. تمام مسیر بین قبرستون تا بیمارستانو با سرعت رانندگی کردم. دو دقیقه مونده به دو کارام انجام شده بودو در پشتی بیمارستان منتظر دارون بودم.
در حال آواز خوندن بودم که دیدمش. از دور به سمت ماشین میومد. حتی راه رفتن این مرد هم جذاب بود. من بااینکه نمیدونستم متاهله یا مجرد شیفتش شده بودم.
نزدیک که شد سلام کردمو در ماشینو براش باز کردم. سوار که شد با لبخندی روی لبش به پشت ماشین نگاهی کردو گفت: خودت تا حالا اون عقب نشستی؟
از سوالش جا خوردم. در جواب گفتم: نه. هنوز نمردم.
آهی کشیدو گفت: درس دوم، از نعمت زنده بودن استفاده کن.
- چشم...یعنی سیعمو می کنم.
- آفرین دختر خوب. حالا خوب به حرفام گوش کن. زنی که دیروز دربارش باهات حرف زدم زن پدرمه. وفتی من بدنیا اومدم مادرم مرد. پدرم به اصرار زیاد فامیل و بخاطر نگهداری از من دوباره ازدواج کرد. برخلاف پدرم زنش آدم مظلوم و مهربونی بود. از اونجا که خودش بچه دار نمی شد بهتر از هرمادر دیگه ای از من نگهداری کرد اما از همون بچگی بابا بهم می گفت که باید زن بابا صداش کنم نه مادر. پول پدر من به پشتوانه ی کار خودش و ارثیه ی بزرگی که از پدربزرگم بهش رسیده بود از پارو بالا می رفت. اما هیچوقت از زندگیش راضی نبود. منو عامل مرگ مادرم میدونستو به طرق مختلف آزارم میداد. گاهی با سیگار بدنمو میسوزوند، گاهی کتکم میزد اما بعضی وقتاهم دلش به حالم میشوخت. بغلم میکردو زار زار گریه میکرد. همیشه بهم می گفت: دارون اگه به جای این زن بابای جادوگرت مادرت تو خونه بود، یه خانواده ی خوشبختو بی مشکل داشتیم.
و من از همون موقع کینه ی نارینه، زن بابام، بدجور تو دلم ریشه زد. از نظر من عامل تمام بدبختیام نارینه بود. زنی که فقط به من و پدرم محبت کردو فقط بی مهری دید.
هفده سالم که بود پدرم تو یه تصادف کشته شد. طبق وصیت پدرم خونه ای که توش ساکن بودیم و مقدار زیادی پول به نارینه می رسید و مابقی اموال از اونجا که من تنها وارث خانواده ی رشتونی بودم به من می رسید البته بعد از هجده سالگی.
وقتی مرد خونه من شدم اوضاع نارینه از قبل بدتر شد. از خانم خونه بودن به کلفت مخصوص من تنزل مقام پیدا کرد.
تو خونه ی ما از خدم و حشم همه جوره حضور داشت و نارینه میتونست فقط بشینه و از زندگیش لـ*ـذت ببره اما من دلم می خواست عامل بدبختیام زجر بکشه. همه ی کارای مخصوص به منو باید خودش انجام میداد.
هرچقد من بیشتر بدی کردم نارینه بیشتر محبت می کرد. جوری که خودمم به شک میوفتادم که چرا من اینقد به این زن تنها بدی میکنم.
هرچی سنم بالاتر میرفت اخلاقم تندتر می شدو اطرافم از دوستو آشنا خالی تر.
وقتی بیست و پنج سالم شد از وکیلم خواستم وصیتنامه ی بابا رو دست کاری کنه و نارینه رو از هرگونه حقی محروم.
یه روز مثل همیشه با دادو هوار صداش کردم که بیاد اتاق من.
اونم مثل همیشه با لخند اومد. در نهایت بدجنسی بهش زل زدمو گفتم: دیگه بهتو نیازی ندارم. همین الان وسایلتو جمع کنو از خونه ی من برو بیرون.
چشمای معصومش پر از اشک شدو گفت: رادون پسرم. تو که میدونی من به جز تو کسی رو ندارم. به جز اینجاهم جایی برای رفتن ندارم. نه پولی، نه کاری...
داد زدمو گفتم: من پسر تو نیستم. تو فقط یه جادوگری که زندگی من و پدرمو خراب کردی. من کس تو نیستم. تا الان مفت تو این خونه خوردی و خوابیدی اما مفت خوری تموم شد. بابامو دق مرگ کردی دیگه هیچ کسو نداری.
با عجز گفت: اما بابات این خونه رو به من بخشید.
داد زدم: خونه مال منه. تو هم سندی نداری. وصیت نامه ی تقلبی رو نشونش دادمو دوباره داد زدم که بره.
با گریه به پام افتاد که بذارم بمونه حتی شده تو انبار خونه.
اون لحظه خون جلوی چشمامو گرفت. یاد وقتایی افتادم که بابا با کمربند به جونم میوفتاد. کمربند چرم و ضخیممو از کمرم باز کردمو از توی اتاق تا در خونه به سر و صورت نارینه زدم.
هیچ کس از خدمتکارای خونه جرات نمی کرد بهم نزدیک بشه و مانع از کتک خوردن زن بیچاره بشه.
وقتی اونقد زدم که خسته شدم به نارینه که بیرون از خونه افتاد گفتم: برای همیشه از این خونه برو و دیگه هیچوقت برنگرد.
با سرو صورت خونی و چشمای گریون به چشمام زل زدو گفت: دارون رشتونی روزی میرسه که برای طلب بخشش میای پیش من اما اون روز خیلی دیره. تا روزی که نفس می کشم هر روز نفرینت می کنمو هیچوقت نمی بخشمت.
بعد از گفتن این جمله با بدبختی بلند شدو بدون اینکه پول یا خونه ای داشته باشه برای همیشه رفت.
اگرچه من همینو میخواستم اما جمله ی آخر نارینه بدجوری منو ترسوند. اتفاقای زیادی تو زندگیم افتادو از اون موقع زمان زیادی گذشت. من تنهای تنها شدمو وقتی از خودم و رفتارم به ستوه اومد تصمیم گرفتن از نارینه طلب بخشش کنم.
قبل از اینکه بخوام برای رفتن اقدام کنم پرسون پرسون براش پیغام فرستادم که منو ببخشه و اون در جواب گفت: تا روزی که زندم دارون رشتونی رو بخاطر فلاکتی که کشیدم نفرین میکنمو هیچوقت نمی بخشمش.
نفهمیدم چه فلاکتی تو این سالها کشیده اما وقتی که موقع خروج جلومو گرفتنو بهم مجوز رفتنو ندادن گفتم اولین کسی که قلبشو باید ترمیم کنی تا مجوز خروجت صادر بشه نارینه ست.
به اینجای صحبتاش که رسید سکوت کردو من در تعجب موندم از این همه بی مهری این مرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    سکوتش که طولانی شد آروم پرسیدم: آقا حالا من باید چیکار کنم؟
    در جواب گفت: آدرس آلونکی که توش زندگی می کنه رو بهت میدم. به دیدنش میری اما بهش نمی گی از طرف منی. سعی می کنی باهاش صمیمی بشی. من جای وصیت نامه ی اصلی رو میدونم. بهش میدی تا تمام حق و حقوقش برگردونده بش. وقتی که فهمیدی رضایتش جلب شده و تو آرامشه بهش می گی که تو اینکارا رو توصیه ی من کردی و ازش میخوای منو ببخشه.
    خنده ای کردمو گفتم: همین. خیلی سادست که. تا فردا همه چی حله.
    پوزخندی زدو گفت: درس اولتو چه زود فراموش کردی!
    یکم فکر کردمو درس اول یادم اومد." هیچوقت با اطمینان بیش از حد حرفی رو نزنو بیخودی کسی رو دلخوش نکن. "
    - آره، یادم رفته بود.
    - اینکار اونقدرا که تو فکر می کنی ساده نیست. این زن مصیبت های زیادی سرش اومده. اخلاقش نسبت به قبل با وجود سن بالاش تغییر کرده. راضی کردن اون از یه طرفو گرفتن وصیت نامه از وکیل از طرف دیگه کارو سخت می کنه و شاید بعد از انجام همه ی اینکارا بازم نارینه نخواد منو ببخشه.
    اما الان نباید به این چیزا فکر کنیم. باید قدم به قدم بریم جلو و امیدمونو هم از دست ندیم.
    لبخند مخصوصی بهم زدو گفت: امید منم که تویی.
    وای که تو اون لحظه دلم میخواست از خوشی بیهوش بشم. خوب شد که صورتم وشیده بود وگرنه با دیدن لپای گل انداختمو نیش بازم می فهمید چقدر ذوق کردم.
    آدرس جایی که نارینه زندگی می کردو بهم داد و گفت: قدم اول دیدن این زن و آشنا شدن با شراط زندگیشه.
    برای اجرای قدم اول چون فاصله ی خونه ی نارینه تا خونه ی ما خیلی راه بودو خونش تو شهرکای جنوب شهر بود باید یک روز تعطیل مثل جمعه اقدام می کردم که از قضا فردای اون روز هم جمعه بود. میموند پیدا کردن بهونه برای دور شدن از خونه.
    وقتی داشت از ماشین پیاده می شد گفتم: امشب میبینمتون.
    با صدای محکم و جذابش گفت: امشب نمیام. شنبه شب توی قبرستون میبینمت و ازت میخوام که خبرای خوب بهم بدی.
    دلم گرفت از اینکه نمیتونستم اون شب دوباره ببینمش.
    شب آقا میکاییل بهم گفت: درباره ی رادون رشتونی تحقیق کردم. یکی از فامیل های دور اودت یه نسبتی با خانواده های رشتونی داره. میگن مرد پولداری بوده که تنها زندگی کرده و همه ازش میترسیدن. میگن اونقدر تنها بود که سالهاست کسی ازش خبر نداره، اخلاقش از سی سال پیش که زن مرد بد و بدتر شد. توی یه خونه ی درندشت تنها و مثل ارواح زندگی می کرده. الانم چندماهه کسی ازش خبری نداره. حتی رفت و آمدی هم به خونش نمیشه. اینجوری که شنیدم احتمالن از ایران رفته.
    تمام ماجرای اون روزو روزای قبلو برای آقا میکاییل تعریف کردم. آقا میکاییل پرسید: فردا تنها میری پیش اون پیرزنه؟
    - خوب آره. به جز شما کسی از این موضوع خبری نداره.
    آقا میکاییل کمی فکر کرده و گفت: می خوای من همرات بیام؟
    - نه. بهتره فردارو تنها برم. اگه لازم شد بازم به دیدن نارینه برم به شما میگم که باهم بریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    صبح از آقای مدنی برای بیرون بردن ماشین از شهر اجازه گرفتم. باکشو پر بنزین کردمو راهی خونه ی نارینه شدم.
    به آقا جون گفته بودم یه بنده خدایی نیاز به کمک داره و برای همین چند ساعتی میرم خونش. اونم با گفتن این جمله که " من به تو اختماد دارم" اجازه ی رفتنمو صادر کرد.
    یه فلش از پژمان قرض گرفته بودم که تا اونجا حوصلم سر نره و آهنگ گوش کنم.
    آهنگ اول به نظرم یه آهنگ آفریقایی بود. مدام یه جمله ای تو مایه های بومباااا رو تکرار می کرد. من که نمی فهمیدم چی میگه اما چون آهنگش تند و باحال بود صداشو زیاد کرده بودمو باهاش میخوندم.
    - بومباااااااا، هی بومباااااا
    البته شایدم یه چیز دیگه میگفت.
    آهنگو عوض کردم.
    - چشمامو رو هم میذارموووو اووووووو دنیا دیگه مثل من نداره من خیلی خوبم اووووو
    آهنگ بعدی که فقط آهنگ خالی بود. یعنی هرچی آواز با لهجه و زبان و گویش تو کره ی زمین بود تو فلش خان داداش ما پیدا میشد. مرده ی هارمونیک آهنگاشم. یکی شا، بعدی غمگین، یکی کلاسیک، یکی متال.
    اونقدر غرق آهنگای با مصما و شکیل فلش خان داداش شدم که نفهمیدم کی رسیدم.
    شهرک شقایق، شهرک خیلی کوچیکی در جنوب شهر بود که خونه ی نارینه توی دهی نزدیک این شهرک بود. بار اولم بود که چنین جایی میرفتم.
    حتی نمی دونستم چه جور جاییه. پرسون پرسون خودمو به ده رسوندم.
    آدمای ده با تعجب نگاهم میکردنو کاملن واضح بود که خیلی کم پیش میاد یه غریبه بره اونجا. حتی به ذهنمم خطور نمی کرد چنین جایی تو یکی دو ساعتی شهرمون هست. توی میدون ده همه جور آدمی دیده می شد. یکی افغانی، یکی ترک، یکی عرب و...
    همه با لباسهای رنگ و رورفته و صورتهای کثیف و آفتاب سوخته بهم خیره شده بودن. خونه ها بیشتر در حد چادر و کپر بودن تا ساختمون. به مردی که گوشه ای نشسته بود و یه ساز قدیمی مشابه تار توی دستش بود نزدیک شدمو پرسیدم: ببخشید آقا شما میدونین نارینه خانم کجا زندگی می کنن؟
    با لهجه ای که به نظرم ترکی بود گفت: نداریم.
    لبخند زدمو گفتم: اما آدرس اینجارو به من دادن.
    به زبون خودش حرفایی زد که نفهمیدم. بعدشم سازشو برداشتو شروع کردن به آوار خوندن. انگار که من اصلن اونجا حضور نداشتم.
    به سمت زنی که وسط میدون بساط کرده بود رفتمو گفتم: خانم شما نارینه میشناسین. به من گفتن اینجا زندگی می کنه.
    زن که به نظرم افغانی بود گفت: من گلنوشم.
    سعی کردم یکم واضحتر حرف بزنم. گفتم: ببینین خانم به من گفتن یه خانم ارمنی به اسم نارینه تو این ده زندگی میکنه اما آدرس دقیقی ازش...
    با عصبانی گفت: اگه چیزی نمی خری برو.
    از پنج شش نفر دیگه هم پرسیدم اما هربار بعد از شنیدن حرفم انگار که جن دیده باشن ازم در میرفتن.
    تمام مدتی که توی روستا می چرخیدم احساس می کردم یکی داره تعقیبم میکنه. سایشو دیدم.
    پشت دیوار یه حخرابه قایم شدم. یه پسر نوجوون بود. دنبالم گشتو وقتی پیدام نکرد خواست بره یه هو از پشت سر صداش کردمو گفتم: بچه چرا دنبالم می کنی؟
    با دیدن من با ترس شروع کردن به دوییدن که ازم فرار کنه. من قدمام ازش بزرگتر بودو تونستم از پشت سر بلوز رنگ و رورفتشو بگیرمو مانع دوییدنش بشم.
    نفس نفس زنان گفتم: چرا...در...رفتی؟ ازچی...میترسی؟...نترس...من که کاریت ندارم.
    همونطوری که نفس نفس میزد چشمشو مالید و با لهجه ای که شبیه لهجه ی آقا میکاییل بود گفت: چرا دنبال ننه می گردی؟
    با تعجب گفتم: منظورت نارینه ست؟
    - ما بهش میگیم ننه.
    لبخند زدمو گفتم: میخوام ببینمش. یکی از آشناهاشم. میتونی منو ببری پیشش.
    بر و بر بدون اینکه حرفی بزنه نگاهم کرد. دست کردم توی جیبمو دوتا شکلات در آوردمو گفتم: بیا اینارو بخور نفست جا بیاد.
    زد زیر دستمو گفت: من گدا نیستم.
    با اخم گفتم: اه. چقد غدی تو بچه. نخور خودم میخورم. یکی از شکلاتارو توی دهنم گذاشتمو گفتم: چقد خوشمزست.
    آب دهنشو قورت دادو بازم برو بر نگاهم کرد. دستمو روی سرش گذاشتمو موهاشو به هم ریختمو گفتم: ادای مردا رو در نیار. من هر روز با دوتا بدتر از تو سروکله میزنم بچه. شکلات توی جیبمو بهش دادمو گفتم: بخور پسر خوب.
    همونجوری که شکلاتو توی دهنش می چرخوند پرسید: اون ماشین بزرگه برای توهه؟
    - آره. دوست داری باهاش بگردونمت توی ده.
    دستشو توی دماغش کردو گفت: میشه؟ می خوام پیش بقیه پز بدم.
    خندم گرفته بود از اینم صحنه. یاد پدرام افتادم وقتی بچه بود. همیشه دستش توی دماغش بود. خودمونو کشتیم تا این عادت از سرش بیوفته.
    گفتم: بله که میشه آقا. اما یه شرط داره من تورو میچرخونم تا تو پز بدی تو هم منو ببر پیش ننت.
    چشماش برق زدو گفت: بریم.
    انگشت اشارمو به سمتش گرفتمو گفتم: کلکم تو کارت نباشه که بدجور حالتو میگیرم.
    با افتخار گفت: من مردم. مردا سر حرفشون میمونن.
    - ای ول مرد. بزن بریم.
    بعد از یک ساعت چرخوندن پسر که بعدن فهمیدم اسمش هاموهه خسته و کلافه بهش گفتم: خیلی خوبئ هامو. من تورو چرخوندمو تو میدون گردوندم. حالا نوبت توهه که سر حرفت بمونی.
    هامو که حالا فهمیده بود من براش آزاری ندارم گفت: بهت میگم کجا میتونی پیداش کنی اما تو نباید به هیچ کس بگی من آدرسشو بهت دادم.
    - قول میدم که به هیچکس نمیگم. خیالت راحت.
    - ننه یه چند وقتیه حالش خوب نیست. عجیب و ترسناک شده. مریضه. من و مادرم دیگه نمی تونیم خرجشو بدیم. انداختیمش تو یه آلونک ته ده. کسی نزدیکش نمیره. هرکی بهش نزدیک بشه ننه جیغ و داد می کنه. ننه مردمو نفرین میکنه. طلسمشون میکنه. هیچ کس جرات نمی کنه بهش نزدیک بشه. شما هم بهش نزدیک نشو. چندوقت پیش یه زنه دلش به حالش سوخت براش غذا برد. ننه طلسمش کرد، زنه دیوونه شد. انداختنش مریض خونه.
    با ناراحتی گفتم: پس کی خرج خورد و خوراکشو میده؟
    - من و مادرمو ننه از تو آشغالا پلاستیک جمع می کردیمو میفروختیم. مادرم هم یکم پس انداز داشت. وقتی ننه حالش خیلی بد شد مادرم یه مقدار پول بهش داد اما ننه غذا نمی خوره. بچه ها میگن آدمای تو قبرستونو در میاره و میخوره. من دلم برای ننه میسوزه. قبلن که حالش خوب بود خیلی مهربون بود. خیلی برام قصه می گفت. نمیذاشت مادرم کتکم بزنه. وقتی که بابام میخواست منو از مادرم بگیره ننه نذاشتو بهم کمک کرد. اگه ننه نبود من الان مجبور بودم با بابام زندگی کنمو حتمن الان مواد مخـ ـدر میفروختم. من میدونم که ننه آدم بدی نیست. فقط مریضه اما بقیه میگن اگه اون بد نبود پسرش از خونش نمی انداختش بیرون. من نمیدونم.
    هم دلم به حال پیرزن بیچاره سوخت و هم حسابی ترسیده بودم. با خودم گفتم ایکاش آقا میکاییلو با خودم آورده بودم.
    هامو صدام کردو گفت: خانم با شمام. میشه به ننم کمک کنین که حالش خوب بشه؟
    با لبخند گفتم: من برای همین اومدم. من به ننه کمک میکنم اما توهم باید کمک کنی. باشه؟
    با ذوق گفت: کمک میکنم. هرکاری که بگین.
    نمیدونستم این بچه چه کاری ازش برمیاد اما همین که یه نفرو داشتم بهم امید میداد.
    دوتا پنج هزاری و درواقع تنها سرمایمو از جیبم در آوردمو گفتم: برو یکم برای خودت خرید کن. منم میرم پیش ننت.
    با تردید پولارو گرقتو گفت: به عنوان قرض میگیرما. بعدن پست میدم.
    خندیدمو گفتم: ما الان رفیقیم. رفیقا که این حرفارو باهم ندارن.
    آدرس خونه ی نارینه رو گرفتمو وقتی داشت از ماشین پیاده می شد به یه خونه ی قدیمی و کثیف اشاره کردو گفت: هروقت کارم داشتین من همینجام. اگه نبودم در خونه ی همسایرو بزنین. اونا بهتون میگن من کجام.
    با آدرسی که هامو بهم داده بود تونستم آلونک تاریکو نرسناک نارینه رو پیدا کنم. کنار آلونک ایستادمو با خودم گفتم: هیچ آدمی ذاتا بد نیست. این پیرزن بیچاره منو نمی خوره. من خیلی بدمزم حتی اگه هم بخواد منو بخوره با اولین گاز منصرف میشه.
    هیچ آدمی اونجا نبود. حسابی ترس برم داشته بود اما من به دارون و هامو قول داده بودم.
    ترسو کنار گذاشتمو به سمت در آلونک راه افتادم.
     

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    بوی خیلی بدی میومد. مثل بوی ماشین نعش کش وقتی که بار اول سوارش شدم. یاد حرف هامو افتادم که گفته بود نارینه مرده هارو میخوره. دستمو روی قلبم گذاشتمو به خودم گفتم: پریسا شجاع باش. نترس.
    نفس عمیقی کشیدمو به در رنگو رو رفته ی آلونک نارینه کوبیدم. به جز صدای باد هیچ صدایی نمیومد. دوباره به در زدمو چون دوباره صدایی نشنیدم بلند داد زدم: نارینه خانم. نارینه خانم درو باز کنین.
    چشممو به شکاف روی در نزدیک کردم که ببینم اون تو چه خبره. هنوز چشمم نزدیک نشده بود که صدای بلند و به شدت ترسناکی غرید.
    - هااااااای، هووووووووو
    با ترس از در فاصله گرفتمو موجود وحشتناکی درو باز کردو مدام صداهای عجیبی ازخودش در میاورد. مثل صدای سگی که یه طعمه توی دهنشه.
    از شدت ترس توانایی تکون خوردن نداشتم. تمام بدنم میلرزیدو با دهن باز به این موجود ترسناک خیره شده بودم. قلبم به شدت میزد.
    موجودی که روبرو ایستاده بود، فقط با یه پا راه میرفتمو بیه عصای چوبی زیر بغلش بود. تمام بدنش با پارچی کثیف و تیره رنگی پوشیده شده بودمو فقط یکحی از چشماش که رنگ روشن داشت معلوم بود. حتی دستاشم پوشیده بود.
    همونجوری که میغرید ونفس نفس میزد بهم نزدیک شدو با چشم عسلیش بهم خیره شد. بوی خیلی بدی میداد اما اونقدر ترسیده بودم که این مسئله آخرین موضوعی بود که ذهنمو اشغال کرده بود.
    حتی توانایی نفس کشیدن هم نداشتم. با صدایی که از ته چاه میومدو نامفهوم بود حرفهایی زد.
    دیگه موندن جایز نبود. تمام توانمو برای دویدن توی پاهام جمع کردموم شروع به دویدن کردم. اونقدر سریع و با ترس دویدم که متوجه ی سنگ بزرگ جلوی پام نشدمو مثل توپ روی زمین شوت شدم.
    از شدت ترس دردو حس نکردمو سعی کردم سرپام بایستم اما ضربه ای که به پام خورده بود شدید بودو توانایی ایستادنو ازم گرفتم. بادرد شدید روی زمین نشستمو زانومو فشار دادم. با تمام توانم شروع به داد زدنو کمک خواستن کردم.
    - آی. آی. کمک، کمک یکی به دادم برسه. کمک
    به پشت سرم نگاه کردم. موجود یه پا مثل ملخ بلند می پریدو بهم نزدیک میشد. دوباره داد زدم.
    - کمک. یکی کمک کنه. هامو، هامو کجایی کمکم کن.
    موجود یه پا کا حالا بالای سرم ایستاده بود به زانو زل زدو با عصاش محکم به پهلوم زد.
    دوباره داد زدم.
    - عزییییییییز، آقاجوووووووون. یکی کمکم کنه. پژمااااااان.
    جلوم نشستو دستشو که با لباس پوشیده شده بودو بیشتر شبیه سم بود به سمت زانوم آورد. عرق سردی روی کمرم لغزیدو دیگه هیچی نفهمیدم. از شدت ترس بیهوش شدم.
    چشمامو که باز کردم خودمو توی یه فضای کم نور و بدبو دیدم.
    خواستم بلند شم اما نتونستم. یاد درد زانوم افتادم به زانوم نگاه کردم. پاچه ی شلوارم پاره شده بودو با بانداژ زردرنگئ چرکی بسته شده بود. دورو برمو نگاه کردم. یه اتاق بود با وسایل رنگ و رو رفته و دورتر یه اجاق کوچیک با ظرف کوچیکی که روش در حال غل غل کردن بود.
    در با شدت باز شدو موجود ترسناک وارد شد. دوباره نفسم به شماره افتاد. نزدیکم روی زمین نشستو با لهجه ی مشابه لهجه ی آقا میکاییل پرسید: با نارینه چکار داری؟
    صداش برخلاف تمام ظواهر و سر و لباسش خیلی خوب بود.
    آب دهنمو قورت دادمو با صدای آرومی گفتم: بذار برم.
    به در نگاه کردو گفت: برو.
    فک کردم شوخی می کنه. با خودم گفتم کافیه من بلند شم. اون حتمن بهم حمله ور میشه.
    خیلی آرومپاهامو جمع کردمو سعی کردم به هرجون کندنی بود بایستم. بهش خیره بودمو چسبیده به دیوار تا در آروم آروم رفتم. اونم به من زل زده بود. به در که رسیدم با تمام قدرتم با وجود پادرد شرروع به دویدن کردم. اونقدر دویدم که دیگه نفسی نداشتم. سوار ماشین شدمو حرکت کردم. به سرعت خودمو به شهرک رسوندمو رفتم درمونگاه.
    پامو نشون دکتر دادمو گفتم: فکر کنم شکسته.
    بانداژشو باز کردو گفت: احتمالن در رفته بودو جا انداختن. روش ضماد گذاشتن. ریواسو تخم مرغ. می خوای عکس یگیر اما مشخصه یه کار بلد جا انداخته طورش نیست فقط سعی کن با آب ولرم ماساژش بدی.
    از درمونگاه زدم بیرونو سوار ماشین شدم. میخواستم به سمت خونه حرکت کنم که یادم به حرف دیروز دارون افتاد.
    گفته بود می خواد شنبه ازم خبر خوب بشنوه.
    خیلی می ترسیدم. اما باید امروز نارینه رو میدیدم.
    هامو گفته بود که ننش زن بدی نیست. به زانوم نگاه کردم. اگه اون زن واقعن نارینه بود فقط پامو درمون کرده بود و آزاری بهم نرسونده بود.
    باوجود ترسی که ته دلم بود با خودم گفتم: اگه اون واقعن نارینه باشه به کمک نیاز داره. باید برگردم.
    تمام راه رفترو برگشتمو دوباره رفتم در خونه نارینه.
     

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    در خونش باز بود. رویروی در ایستادم. همونجوری که قبل از رفتن من نشسته بود پشتش به در بود انگار که تو این یه ساعت حتی یه میلیمتر هم جابجا نشده.
    با اینکه هنوز میترسیدم اما صدامو صاف کردمو گفتم: نارینه تویی؟
    خیلی آروم به سمتم چرخیدو گفت: کسی منو به این اسم صدا نم یکنه. به من میگن ننه.
    یکم خیره بهش نگاه کردم. تو ذهنم دنبال بهونه ای برای اومدنم بودم.
    وقتی دید چیزی نمی گم پرسید: چی میخوای؟
    به من و من گفتم: من؟ من چی میخوام؟...خوب من...
    بعدش انگار چیزی یادم اومده باشه با حالت طلبکارانه گفتم: آهان. این ماشین منو میبینی؟ چیزه... یعنی من...من نعش کشم. شنیدم...شنیدم تو مرده هارو میخوری.
    جوابی ندادو بازم خیره باهمون یه چشم عسلی بهم خیره شد.
    منم ادامه دادم: نباید بخوریشون.
    بدون اینکه حتی پلک بزنه پرسید: چرا؟
    - چرا؟...خوب...خوب...آهان علاوه بر اینکه مریض میشی منم کارمو از دست میدم. اگه تو مرده هارو بخوری دیگه چیزی برای نعش کشی باقی نمی مونه. ازکار بیکار میشم.
    خیلی عادی و بیتفاوت جواب داد: من فقط گوشتاشونو میخورم. استخوناشو میذارم برای تو.
    صدای قلبمو خودم میشنیدم. از شدت ترس دستام میلرزید اما سعی کردم عادی برخورد کنم. گفتم: مردم مرده هاشونو کامل میخوان. هم گوشت هم استخون.
    بعد از یه مکث کوتاه گفتم: من فردا...نه، نه، پس فردا...آره . پس فردا دوباره میام...باید مطمئن شم نمی خوای کارمو ازم بگیری.
    بدون اینکه ذره ای تغییر تو حالت اون یه چشم بده بازم خیره بهم نگاه کردو منم خیلی سریع گفتم: الانم...الان خداحافظ
    اینو گفتمو سریع به سمت ماشینم رفتم. بازم یه چیزی یادم اومدو دوباره رفتم دم در خونش.
    هنوز خیره بود.
    گفتم: یادم رفت. تشکر کنم...چیزه...بخاطر پام...ضمادو اینا...ممنون.
    سوار ماشین شدمو تا خونه رانندگی کردمو فکر کردم. تمام بدنم درد می کرد اما باید ماشینو میبردم خونه آقا میکاییل. همزمان با زدن زنگ خونه ی آقا میکاییل موبایلمم زنگ خورد.
    شماره ی خونمون بود. جواب دادم. آقاجونم بود.
    - کجایی پس پریسا؟ کی میای خونه؟
    - آقا جون یه ربع دیگه خونم.
    -باشه عزیزم. راستی امشب عزیزت از اون کوفته های خوشمزه درست کرده. به اون پیرمرده بگو امشب بیاد برای شام خونه ی ما. هم باهاش آشنا بشیم هم یه شامی بخوره. ثواب داره.
    - چشم آقا جون.
    ماشینو تو خونه ی آقا میکاییل گذاشتمو تمام ماجرا رو براش تعریف کردم.
    سری تکون دادو گفت: خدا میدونه این بیچاره چقد سختی کشیده که به این روز افتاده.
    موقع خداحافظی گفتم: راستی آقا میکاییل یادم رفت اینو بهت بگم. من تو خونه کلی از تو برای آقاجونم گفتم. برای امشب دعوتت کرده خونمون. کوفته های عزیزم حرف نداره. قبل از شام با خان داداشم میایم دنبالت.
    بی حوصله گفت: من حوصله ی شلوغی ندارم. بچه مچه که خونتون ندارین.
    - نه ؟آقا میکاییل. بچه کجا بود. ما هممون مثبت بیستیم. خیالت راحت.
    با کلی ناز و ادا قول کرد.
    وقتی رسیدم خونه عزیز و آقاجون کلفی سین جیمم کردنو با سوالاشون به رگبار بستنم.
    پات چی شده؟ چرا شلوارت پاره شده؟ چرا بوی گند میدی؟ توی جوب افتادی؟ غذا خوردی؟ چرا دیر اومدی؟ چرا رنگت پریده؟ چرا لبخند میزنی؟ چرا هنوز ترشیده ای؟ چرا اینقدر زشتی؟ چرا پارسال تابستون قبض برقو یادت رفت پرداخت کنی؟ چرا کلاس اول دبستان که بودی مشقتو ننوشتی؟ و میایونها سوال با ربطو بی ربط دیگه که منو همه رو با این یک جمله جواب دادم: گشنمه. کی غذا می خوریم؟
    شب با اصرار آقا جون با پژمانو پدرام رفتیم در خونه ی آقا میکاییلو برای شام آوردیمش خونمون.
    از هرچیزی که به ذهنش میرسید ایراد می گرفتو غر میزد.
    عزیز قبل از شام بهش گفت: خیلی خوش آمدین پدر جان.
    با اخم به عزیز نگاه کردو گفت: پدر جان این شوهر پیرمردته. خانم جان من از شما که هیچ( با عصاش به من اشاره کردو ادامه داد) از این دختره هم جوون ترم.
    آقاجون بلند زد زیر خنده اما عزیز با اخم به من نگاه کردو گفت: پاشو بریم سفره رو بندازیم.
    سر سفره آقاجونم به آقا میکاییل گفت: آقا میکاییل دستپخت عیال ما حرف نداره. اما کوفته هاش که دیگه یه چیزه دیگست.
    آقا میکاییل با سر تایید کردو رو به عزیز گفت: خانمجان شما که دسپختت اینقدر خوبه به این دخترتم یکم چیز میز یاد میدادی که اینجوری روی دستت نمونه.
    قاشقمو توی ظرم انداختمو با لقمه ای که توی دهنم بود گفتم: اه. آقا میکاییل. این چه حرفیه.
    پژمان که از خنده درحال خفه شدن بود روبه آقا میکاییل گفت: آقا خیل یباحالی. کجا بودی تو تا الان؟ ایکاش زودتر پیدات میکردم.
    آقا میکاییل جواب داد: ولی تو خیلی هم بی حالی. مرد تو این سن اینقدر سبک میشه؟
    به جز عزیز جون که کاردش میزدی خونش درنمیومد اون شب از بس به تیکه های آقا میکاییل خندیدیم هممون دل درد گرفته بودیم.
    بعد از شام درحال چایی خوردن بودیم که پریا و بهروز که برای کارای عروسیشون بیرون رفته بودن وارد خونه شدن. قیافه ی دوتاشون پکر بود.
    آقاجون رو به آقا میکاییل گفت: اینم دختر کوچیکمو دامادمون.
    بهروز خیل بی حالو بی حوصله به آقا میکاییل دست داد.
    آقا میکاییل رو به آقا جون گفت: آقا صد رحمت به پسرای خودت، این پسره که اصلن حوصله ی دست دادن هم نداره.
    آقاجون با لبخند به بهروز نگاه کردو گفت: نگین آقا میکاییل دامادم الان خستست. سرحال که باشه کلی همرو سرگرم میکنه.
    پژمان به آقا میکاییل نگاه کردو آروم گفت: بابام راست میگه آقا میکاییل. این داماد ما یک دلقکیه که دومی نداره. کل حرکاتش کر کر خندست.
    آقا میکاییل همونجوری آروم به پژمان گفت: یعنی از تو هم خنده دار تره؟
    بهروز که تا اون موقع ساکت بود رو به آقا جون گفت: آقا هرجا میریم پولمون به تالار نمی خوره. هرجوری حساب میکنم پولم کم میاد.
    آقاجون دستشو روی پای بهروز گذاشتو گفت: پسرم خداچاره سازه. انشالا یه جوری جورش می کنه.
    آقا میکاییل بهم نگاه کردو با حرکات دست و چشم ازم پرسید که جریان چیه؟
    با لبخند گفتم: هیچی آقا میکاییل این داماد ما الان سه ساله دنبال یه تالاره که برای مراسم عروسیش جورش کنه اما همیشه خدا هم پولش کمه.
    آقا میکاییل یکم فکر کردو بعد رو به آقا جونم گفت: آقا جدای از شوخی شماها آدمای خوبی هستین. دخترت هم مثل بچم میمونه. خیلی بهم لطف کرده. هرچند که جبران نمیشه اما من یه خونه ی درندشت دارم. دوبلکسه. بچه هات بیان همونجا جشنشونو بگیرن. البته حیاطش زیاد بزرگ نیست اما خود خونه فضای کافی داره.
    آقا جون مهربونم کلی تشکر کردو گفت: نهایت لطف شماست اما ما نباید مزاحم شما بشیم.آقا میکاییل اخم کردو گفت: مگه این خانم شما به من نگفت پدر، پس من الان پدر توام. هرچی میگم باید بگی چشم.
    بهروز پر رو که از خوشحالی توی پوست خودش نمی گنجید رو به آقا میکاییل گفت: آقا راست میگی؟ حالا چقدر ازمون میگیری؟
    آقا میکاییل به آقا جونم نگاه کردو گفت: آخه مرد حسابی، خودت به این خوبی این الدنگو از کجا پیدا کردی؟ داماد قحط بود؟ این دیگه چه جور جونوریه؟
    منو پژمانو پدرام که از شدت خنده ولو بودیم روی زمین.
    و اینجوری بود که مشکل عروسی پریثا و بهروز هم حل شدو قرار جشنو گذاشتیم برای ماه بعد که یه دستی هم به خونه ی آقا میکاییل بکشیم.
    وقتی که آقا میکاییل برای خداحافظی بلند شد آقاجونم بهش گفت: مشکل این بچه هارو حل کردی. خدا خیرت بده.
    آقا میکاییل با عصاش بهم اشاره کردو. گفت: از این تشکر کن. اگه بخاطر این دختر مهربونت نبود من الان اینجا نبودم. قدر این دخترو بدون. به همه کمک میکنه.
     

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    *********************************************
    فلشی که از پژمان قرض گرفته بودمو یادم رفت پس بدم. وقتی رفتم دنبال آقا میکاییل همین که ماشینو روشن کردم صدای موسیقی بلند شد.
    shake, shake, shake it
    باخودم گفتم: الانه که آقا میکاییل حسابی عصبانی بشه و غر بزنه که دختر ما داریم میریم قبرستون. این چه وضعشه.
    برای همین با شرمندگی نگاهش کردمو گفتم: وای آقا میکاییل معذرت میخوام.
    دست بردم که صداشو قطع کنم که آقا میکاییل با سر عصاش زد تو دستمو گفت: زیادترش کن ببینم.
    یکم صداشو بیشتر کردمو بعد گفت: تو حواست به رانندگیت باشه من خودم درستش می کنم.
    اینقدر صداشو زیاد کرد که نزدیک بود بچسبم به سقف ماشین.
    با تعجب نگاهش کردم. عصاشو بین پاهاش گذاشته بودو همراه با آهنگ به چپ و راست می رفتو میخوند: common shake, shake,shake it
    وقتی نگاه متعجبمو دید گفت: همراهی نمی کنیا.
    تا رسیدن به قبرستون همزمان با آهنگ به چپو راست حرکت می کردیمو می خوندیم. سرنشینای هرماشینی که ازمون سبقت میگرفت با تعجبو دهن باز بهمون زل میزد.
    احتمالا تو کتاب گینس به زودی ثبت بشه، اولین ماشین نعش کش با موسیقی شاد.
    آقا میکاییلو که پیش اودت پیاده کردم چشمکی زدو گفت: تابلوهه که خیلی برای دیدنش هیجان داری.
    واقعا داشتم. برای همین تا مقبره ی رشتونیا تقریبا دوویدم.
    منتظرم بود. به محض دیدنم ایستاد.
    از شوق زبونم بند اومده بود.
    - سلام پریسا. منتظرت بودم.
    وای چه جمله های دیونه کننده ای.
    - سلام آقای رشتونی. فکر نمی کردم اینقد زود بیاین.
    - رفتی پیشش؟ دیدیش؟ چی شد؟ چی گفتی؟ چی گفتی؟
    - بشینین تا همرو براتون بگم.
    نشستیمو سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کردم. پیش خودم تصور میکردم که شاهکار کردم.
    حرفام که تموم شد گفت: خوب؟
    گفتم: همین دیگه.
    - همین؟ پریسا ما خیلی وقت نداریم. منظورم اینه که من خیلی وقت ندارم. تو باید خیلی سریعتر باهاش دوست بشی. اونقدر صمیمی که نتونه روی حرفت حرف بزنه و حسابی بهت اعتماد کنه.
    - خوب فردا عصر قراره برم پیشش. سعیمو می کنم. فک کنم اگه یواش یواش بریم جلو بهتره.
    آهی کشیدو گفت: اره اما نه اونقدر یواش که وقت من تموم بشه.
    چقدر بی معرفت بود همش دم از رفتن میزد. چقدر برای رفتن عجله داشت.
    سکوتمو که دید صدام کرد: پریسا؟
    - بله آقا.
    - دارون صدام کن.
    با خجالت سرمو پایین انداختمو گفتم: روم نمی شه. همون آقای رشتونی بهتره.
    - هرجور صلاح میدونی. اما به نظر من که دارون بهتره.
    یه هو یادم اومد از کوفته های دیشب براش آوردم.
    از خوشحالی دستامو به هم کوبیدمو گفتم: راستی. من براتون یه چیزی آوردم.
    با تعجب نگاهم کردو گفت: چی؟
    ظرف کوفته هارو از کیفم در آوردمو گفتم: من کوفته خیلی دوست دارم. دیشب که میخوردم همش تو فکر شما بودم. تنهایی خوردن مزه نمیده. من همیشه دلم میخواد وقتی یه چیزی میخورم تقسیمش کنم. سهم خودمو نصف کردم. نصفشو خودم خوردم نصفشو آوردم برای شما. البته دسپخت عزیز جونمه. دفعه ی بعد خودم براتون آشپزی می کنم. هرچی که دوست داشته باشین. آخه خودتون گفتین تنهایین. شاید آشپزی هم نکنین. میدونین عزیزم میگه غذاهای بیرون فقط آدمو مریض می کنه. البته به نظر منکه خوشمزه تره. ولی هرچی که حوشمزه باشه که آدم نباید بخوره. آقاجونم میگه وقتی میشه غذای سالم خورد چرا باید غذاهایی که...
    بهم زل زده بود. وقتی که خوشحالم زیادی ئراجی می کنمو حواسم به اطرافیانم نیست.
    ظرف غذارو به سمتش گرفتمو گفتم: بفرمایید.
    در ظرفو باز کرد. اول به کوفته ها و بعد به من نگاه کردو گفت: تا حالا دختری به وراجی تو ندیدم.
    کمی مکث کردو بعد ادامه داد: و البته به مهربونی تو
    توی ذهنم جملشو درست کردم: تا حالا دختری به وراجی و مهربونی تو ندیدیم.
    نتونستم ذوق زدگیمو پنهون کنم. همونچوری که میخندیدم گفتم: البته بعضی وقتا هم خیلی بداخلاق میشما.
    بدون اینکه حرفی بزنه فقط ابروهاشو بالا داد.
    من ادامه دادم. البته اگه هم عصبانی بشم تنها کاری که ازم برمیاد اینه.
    شالمو از روی ابروهام بالا کشیدمو چشمامو لوچ کردمو ابروهامو بالا دادم.
    لبخند زدو گفت: وای چقد عصبانی.
    خندیدم.
    پرسید: پریسا چرا صورتتو پوشوندی؟ خیلی زشتی؟
    - آقا جونم میگه خوشگلی و زشتی آدمها از اخلاقشون تاثیر میگیره. میگه اگه یه آدم به نظرمون زیباست برای اینه که اخلاقو رفتارش به دلمون میشینه. اما آدمی که همیشه عصبی و بداخلاقه یا همیشه دل دیگرونو میشکنه به نظر بدقیافه میاد.
    با سرتایید کرد.
    خندیدمو ادامه دادم: البته فکر کنم آقا جونم واسه دلخوشی من اینا رو گفته. بیچاره دیده من زیادی زشتم خواسته اینجوری بهم روحیه بده.
    لبخند زدو لبخندش کم کم بزرگتر شدو خندید. تو این مدت ندیده بودم اینجوری بخنده.
    منم خندیدم.
    *************************************************
    کارام که تموم شد با خونه تماس گرفتمو به آقا جون گفتم: برای کمک به اون دوستم که جمعه رفته بودم بازم باید برمو دیر میام خونه.
    قبل از حرکت خرید خردم. گوشت، برنج، میوه و مقداری سبزی.
    نباید دست خالی میرفتم پیش نارینه.
    درسته که هنوز ازش میترسیدم اما به قول آقا میکاییل اون از آدما خوبی ندیده بود که بخواد به کسی خوبی کنه و رفتارش کاملن قابل توجیه بود.
    راه خونشو یاد گرفته بودمو خیلی زودتر از دفعه ی قبل به در خونش رسیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    از ماشین پیاده شدمو در زدم.
    - ننه، ننه منم. میشه بیام تو.
    جوابی نشنیدم.
    صدای گریه ی زنی رو از پشت خونه شنیدم. به سمت صدا حرکت کردم. نارینه روی زمین نشسته بودو آواز سوزناکی مثل لالایی میخوندو گریه میکرد.
    پشت سرش نشستمو به صداش گوش دادم.
    زیباترین صدایی بود که تا حالا میشنیدم. اما پر از درد و غم بود. چیز زیادی از اون لالایی نمیفهمیدم چون بیشترشو به زبون ارمنی میخوند. اما سوزناکی آهنگ ملموس بود. بخصوص اینکه نارینه روی یه تیکه از زمین جلوش که بلندتر از بقیه ی قسمتهای اطرافش بود دست می کشیدو گریه میکرد. دقت که کردم فهمیدم وسط گریش اسم دارون رو میاره. کنجکاو شدم. ایکاش آقا میکاییلو با خودم آورده بودم تا حرفای نارینه رو برام ترجمه می کرد.
    اونقدر تو افکارم غرق بودم که نفهمیدم آوازش تموم شده به سختی قصد داره از روی زمین بلند شه.
    خودمو بهش رسوندمو گفتم: سلام ننه. بذار کمکت کنم.
    چشم عسلیش از شدت گریه قرمز شده بود.
    مخالف کردو اجازه نمی داد بهش دست بزنم اما من سمجبازی در آوردمو دستشو گرفتمو گفتم: ننه صداش خیلی قشنگه ها.
    باهم وارد خونش شدیم.
    بدون توجه به حضور من روی زمین دراز کشید.
    دلم به حالش میسوخت. پیرزن فقط پوست و استخون بود. دستاش می لرزید. به سرعت خودمو به ماشین رسوندمو چیزایی که براش خریده بودمو از ماشین در آوردم.
    دوباره وارد خونش شدمو گفتم: ننه تو راه که داشتم میومدم برای خونه ی خودمون خرید کردم گفتم برای توهم خرید کنم.
    سریع نشستو گفت: از خونهی من برو بیرون.
    صداش دوباره ترسناک شده بود. لبخندی زدمو گفتم: من که تازه اومدم. میخوام یکم پیشتون بمونم.
    کاسه ی کوچیکی که دم دستش بودو به سمتم پرتاب کردو با صدای وحشتناکی شروع به جیغ زدن کرد. از ترس می لرزیدم. ایستادو خواست ببه سمتم هجوم بیاره که یهو نقش زمین شد.
    بالای سرش رفتمو صداش کردم: ننه، ننه، نارینه خانم.
    جواب نداد. با اینکه میترسیدم اما دستمو بهش زدم. تکون نخورد. ترسیدم.
    با خودم گفتم: پریسا خاک بر سر شدی. مرد. الان صدتا صاحاب پیدا میکنه. بدبخت اعدامت میکنن. تازشم دارون دیگه تحویلت نمی گیره.
    دستمو جلوی بینیش گرفتمو نفس کشیدنشو حس کردم. خدارو شکر کردمو با تمام قدرتم تا ماشینم کشیدمش. باهرجون کندنی بود گذاشتمش توی ماشین.
    تا رسیدن به ماشین کلی به در و دیوار خوردو یکی دو دفعه هم از دستم افتاد روی زمین. به خودم گفتم: دختره ی خل و چل اگه هم تا الان زنده بود کشتیش.
    با سرعت خودمو به خونه ی هامو رسوندمو از ماشین پیاده شدم.
    دم در ایستادمو داد زدم: هامو، هامو، هامو بیا
    بچه ی بیچاره به سرعت خودشو به من رسوندو گفت: خانم شمایین. اینجا چیکار می کنین؟
    - هامو ننت بیهوش شد. یه دفعه ای. الانم تو ماشینمه.
    هامو با چشمای گرد شده به سمت ماشین اومد و آروم گفت: خانم اگه مادرم یا مردم ده ببینن ننه رو آوردی اینجا یه بلایی سرتون میارن. این چه کاریه؟ همه از ننه میترسن. تو ده راهش نمیدن.
    با تعجب گفتم: چرا؟ این بیچاره که ضرری برای کسی نداره.
    - خانم ننه جذام داره. دستو پاشم برای همین از دست داده.
    نمی دونستم باید چیکار کنم. من بغلشم کرده بودم. جیغ میزدمو دستمو به لباسم میمالیدم.
    - خدایا، خدایا، حالا چیکار کنم هامو؟
    دورو برشو نگاه کردو گفت: بیاین همین الان ببریمش دکتر.
    تازه یادم اومد زن بیچاره حالش بده.
    با حداکثر سرعت به سمت بیمارستان شهرک روندم.
    با ترس به دکتر می گفتم: دکتر هم منو نجات بده هم این بیچاره رو. این جذام داره من بغلش کردم. دکتر توروخدا. دکتر خواهش می کنم.
    دکتر جوون همونجوری که به پرستارا سفارش می کرد لباس عجیب نارینه رو. از دورش باز کنن سرم داد زد: بس کن خانم. این بیچاره جذام نداره.
    -دکتر داره. یه پاش کامل خورده شده.
    دستای بدون انگشت نارینه رو که دیدم ادامه دادم : ایناها انگشتاشم خورده شده. دکتر بدبخت شدم. جان مادرت دکتر به دادم برس. من اومدم ثواب کنم. دکتر...
    دکتر با عصبانیت به سمتم برگشتو گفت: از این به بعد اگه خواستی به یه مریض کمک کنی یکم اطلاعات پزشکیتو ببر بالا. این بیچاره دیابت داشته برای همین پاشو انگشتاشو قطع کردن. دیابت هم سرایت نمی کنه.
    نفس راحتی کشیدمو گفتم: دکتر برای دلخوشی من که اینو نمی گی؟ میگم اگه مطمئن نیستیبیا به یه دکتر باسوادتر هم نشونش بدیم. چطوره؟
    دکتر چشم غره ای رفت و گفت: میری از اتاق بیرون که به کارم برسم یا به پرستارا بگم ببرنت بخش جذامیا.
    از اتاق بیرون اومدمو به هامو که بیرون از اتاق نگران ایستاده بود گفتم: دکتر اعصاب نداره ها. یکمم قاطیه.
    هامو نگران گفت: خانم ننم خوب میشه؟
    دستی روی سرش کشیدمو گفتم: بله. تازشم ننت جذام نداره که. دیابت داره.
    با بهت گفت: دیابت چیه؟ خیلی بده؟
    - دیابت بیماری قنده. بیخیال ذهنتو درگیر نکن. اگه مریضیش کنترل بشه بد نیست.
    یادم به پا و انگشتای قطع شده ی نارینه افتادو زیر لب گفتم : که کنترل نشده.
    دکتر بعد از اینکه داروهای لازمو به نارینه داد از اتاق بیرون اومدو به من گفت: خانم شما چه نسبتی با این زن دارین؟
    هامو قبل از من جواب داد: آقا این خانم نعش کشه. نسبتی با ما نداره. من نوه ی اون زنم.
    دکتر با تعجب به من نگاه کردو بعد رو به هامو گفت: این زن دیابت داره. اصلن بهش رسیدگی نشده. اگه همینجوری پیش بره خیلی زنده نمی مونه.
    رو به دکتر گفتم: دکتر بگین ما باید چیکار کنیم؟
    دکتر با بهت خاصی نگاهم کردو گفت: فعلن که به نعش کش نیازی نیست.
    با خنده گفتم: نه از اون لحاظ. کلن بگین برای این خانم چیکار کنم که زودتر خوب بشه.
    نسخه ی توی دستشو به سمتم گرفتو گفت: این داروهارو تهیه کنینو طبق دستوراتی که نوشتم بهش بدین. آمپولایی هم هست که باید بهش بزنین.
    برای تغذیشم باید ببرینش پیش یه متخصص تغذیه. اون کمکتون میکنه. این زن نیاز به تقویت داره. بعدنش خیلی ضعیفه.
    هامو پرسید: میشه ببینمش؟
    دکتر در جواب گفت: آره. تا نیم ساعت دیگه هم سرموش تموم میشه میتونین ببرینش.
    هامو که رفت دکتر رو به من گفت: خانم اون پیرزن بیچاره خیلی ضعیفه. بدنش باید تقویت بشه. در ضمن یه زخم هم زیر چشم چپش هست که ربطی به دیابت نداره. خیلی راخت با یه عمل جراحی درست میشه اگه خواستین برای اون هم میتونین ببرینش پیش یه دکتر زیبایی.
    وقتی داشت دور میشد پرسیدم: دکتر در مورد جذام مطمئنین دیگه؟ نبریمش یه دکتر بهتر؟
    نگاه چپ چپشو که دیدم گفتم: نه بابا. شما خودتون خیلی هم باسوادین.
    داروهای نارینه گرونتر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم اما هرجوری بود خریدمشونو رفتم اتاقش که ببرمش خونش.
    در زدمو وارد شدم. هامو داشت کمکش می کرد که لباساشو براش بپوشه.
    بالاخره تونستم صورتشو ببینم. صورت قشنگ و خوبی داشت. جای یه زخم بزرگ زیر چشم عسلیش خودنمایی می کرد.
    موهای سفید بلندی داشت. چقدر دلم سوخت برای این زن.
    از فقرو بی پولی نتونسته بود مرضشو کنترل کنه و پاشو از دست داده. درصورتی که اگه کسی بود که بهش می رسید حالا مثل همه ی همسن و سالای خودش میتونست در آرامش زندگی کنه.
    به نارینه لبخند زدمو گفتم: چقد خوشگلین.
    بدون اینکه جوابی بده روسریشو روی سرشو قسمتی از صورتش بست. یادم به خودم افتاد وقتی که پشت ماشین نعش کش میشینم.
    هامو پرسید: داروهاشو گرفتین؟
    پلاستیک داروهارو نشونش دادمو گفتم: بله. یه گونی دارو. از این به بعد ننه باید خیلی به خودش برسه. الانم میریم پیش دکتر تغذیه. بعدشم سه تایی یه غذای گرم و خوشمزه می خوریم.
    نارینه بدون توجه به منو حرفام به هامو اشاره کردو به زبون ارمنی چیزی بهش گفت.
    به هامو نگاه کردمو گفتم: چی میگه؟
    - میخواد بره خونش. ننه هیچ وقت از خونش دور نمیشه. نمی خواد اینجا باشه.
    دستمو روی صورت نارینه گذاشتمو گفتم: قول میدم زود میبرمت خونه. خواهش می کنم ننه. بذار یه دکتر تغذیه ببینتت.
    نمی دونم چی تو صورتم دید که قبول کرد.
    بعد از اینکه دستورای لازمو از دکتر تغذیه گرفتمو سر راه از یه رستوران غذا گرفتیم به سمت خونه ی نارینه حرکت کردیم.
    داروهاشو بهش دادمو طبق چیزی که دکتر گفته بود درمورد آمپولایی که باید بزنه براش توضیح دادم.
    با هامو غذا خوردیمو بعد از غذا براشون میوه پوست گرفتم.
    نارینه تمام مدت سکوت کرده بودو وقتی میوه شو خورد یه گوشه دراز کشیدو خیلی زود خوابش برد. ملحفه ی چرکی که یه گوشه ی اتاق افتاده بود روش گذاشتمو با هامو از خونش زدیم بیرون.
    هامو توی راه کلی ازم تشکر کردو گفت: خانم توروخدا بازم به ننه سر بزنین. شما تنها کسی هستین که باهاش خوبین. بقیه ازش میترسن یا اذیتش می کنن. ننه هم از همه بدش میاد شما تنها کسی هستی که به حرفاتون گوش میده. تازه جیغ و داد هم نکرد.
    وقتی به سمت خونمون حرکت می کردم به این فکر کردم که تا اینجای راهو خوب پیش رفتم.
     

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    عزیز عصبانی گفت: کمک کردن هم حدی داره. دختر نه درست غذا میخوری. نه به خودت میرسونی. جدیدا هم که بوی گند میدی. بوی مردار میدی دختر. زشته، همینجوریش موندی رو دستم. بدترش نکن اوضاعرو.
    آقا جون بهم نگاه کردو گفت: نگو اینجوری به دخترم. دختر به این خوبی. به این ماهی. اگه پری نبود که بهروز بی عرضه تا صدسال دیگه هم نمیتونست تالارو جور کنه.
    پریا بدو بدو خودشو به هال رسوندو گفت: وای آقاجون. به شوهرم اینجوری نگو حالا پری بعد از یه عمری یه سودی برای من داشت. حالا هی این موضوع رو بزنین تو سر من.
    با لقمه ی بزرگی که توی دهنم بود گفتم: ای بابا، پریا تو برو تو اتاق. حالا آقاجون یه چیزی گفت. آقاجون بذار عزیز حرفاشو بزنه دلش خنک شه.
    عزیز صورتشو جمع کردو گفت: لقمتو قورت بده. دهنشو با غذای جویده باز میکنه دل آدم ریش می شه.
    اومدم حرفی بزنم که تیکه غذا پرید تو گلومو شروع کردم به سرفه کردن. عزیزو آقاجون نگران بلند شدنو به سمتم اومدن. عزیز یه لیوان آب داد دستمو آقاجون هی میزد تو کمرم.
    باهر جون کندنی بود کل محتویات توی دهنمو قورت دادمو تونستم نفس بکشم.
    به آقاجون و عزیز و پریا که نگران بالای سرم ایستاده بودن نگاه کردمو گفتم: رفت پایین. خیالتون راحت.
    عزیز دوباره شروع کرد به غرغر کردن.
    بلند شدمو دوش گرفتم. باید یکم استراحت میکردم و بعد میرفتم دنبال آقا میکاییل.
    هنوز توی رختخوابم دراز نکشیده بودم که یه چیزی یادم اومد. بدو بدو رفتم توی هالو گفتم: آقاجون یه خانمه هست خیلی خوب و مهربونه. یه جورایی مثل آقامیکاییله. اونم ارمنیه خیلی هم تنهاست. میشه یه روز دعوتش کنیم خونمون.
    آقاجون پرسید: می شناسیش؟ چه جور آدمیه؟
    - آره، میشناسم. مادر ناتنیه یکی از بهترین دوستامه.
    آقاجون سری تکون دادو گفت: آقامیکاییل هم تاییدش میکنه.
    - اممم...آره.
    - باشه دخترم. یه روز که عزیزت حوصله داشتو خواست برامون کوفته درست کنه می تونی دعوتش کنی.
    محکم بوسیدمشو گفتم: حرف نداری اوس کریم. نووکرتم به مولا.
    از اونجایی که دیگه وقتی برای استراحت نبود لباسامو پوشیدمو رفتم دنبال آقا میکاییل.
    تومسیر ماجرا رو براش تعریف کردمو بهش گفتم: فردا هم میرم خونه ی نارینه. میتونین همرام بیاین آقا میکاییل.
    آقا میکاییل یکم فکر کردو گفت: اگه فردا ناهار مهمون تو باشم میام.
    با لبخند گفتم: به روی چشم قربان.
    دارون بازم منتظرم بود. به محض دیدنش با صدای بلند گفتم: خبر خوب برای یه آقای خوب.
    با هیجان گفت: چه خبری؟
    - دارم با نارینه دوست میشم. امروز خوب جلو رفتیم. فرداهم میریم پیشش. من و آقامیکاییل. آخه میدونی آقا میکاییل هم ارمنیه دیگه حرفای اونو بهتر می فهمه.
    با خوشحالی گفت: کل ماجرا رو برام تعریف کنم.
    وقتی که حرفام تموم شد حالت صورتش برگشت. با ناراحتی گفت: با وجود سن کم نارینه مرض قند داشت. درسته که بابام دل خوشی از این زن نداشت اما خیلی حواسش به این موضوع بودو نمی ذاشت کم و کسر دارویی داشته باشه. این داروها ارزون نبودن اگه کسی دستش به دهنش نرسه نمی تونه تهیشون کنه.
    یه دفعه یادم افتاد به زخم صورت نارینه. گفتم: راستی یه زخم بزرگ هم زیر چشم چپش بود. اما مربوط به دیابت نبود اثر یه ضربه بود که ...
    صورتش مثل گچ بی رنگ شد. مثل یه مرده. انگار نفس نمی کشید. چقدر صورتش بدون رنگ برام آشنا بود. انگار توی حافظم یه آدمه همینجوری دیده بودم.
    نفس منم به شماره افتاد. یهو ایستاد و مثل روح از کنارم رد شد.
    احساس سرما کردم. تمام حرارت درون بدنم گرفته شد. دستام می لرزید. تحمل نگه داشتن وزنمو نداشتم. اون رفتو من همونجوری که می لرزیدم روی زمین نشستم.
    چند دقیقه ای توی همون حالت موندم. صدای آقا میکاییلو می شنیدم که صدام میکنه اما توانایی جواب دادن نداشتم.
    صدای آقا میکاییل نزدیک و نزدیک تر شد. اومد بالای سرمو با تعجب گفت: پریسا تو چرا اینجوری شد؟
    کنارم زانو زدو با نگرانی گفت: دخترم خوبی؟ حرف بزن؟ چی شده؟
    سعی کردم جلوی لرزش دستامو بگیرم. گفتم: هیچی آقا میکاییل. فقط کمکم کن بایستم که بریم.
    - میتونی دخترم.
    برای اینکه بیشتر از این ناراحتش نکنم لبخند زدمو گفتم: چه مهربون شدی آقا میکاییل؟! نگین دخترم شما که سنی ندارین.
    با چشم غره گفت: معلومه که حالت خوبه. چون زبونت خوب کار میکنه.
    تمام اون شب به حالت عجیب دارون فک کردم. دلم نمی خواست دیگه هیچوقت اونجوری ببینمش. به نظرم ترسناک شده بود.
    چرا وقتی از کنارم رد شد احساس سرما کردم؟ چرا قیافش اینقدر برام آشنا شده بود با صورت بی روح؟
    با خودم گفتم: باید برای خوشحالی اون زودتر رضایت نارینه رو بگیرم.
     

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    سر سفره ی صبحونه نشسته بودم. عزیز یه لقمه ی بزرگ داده بود دستم اما حتی توانایی نداشتم لقمرو به دهنم نزدیک کنم. به بخاری که از لیوان چای که عزیز روبروم گذاشته بود زل زدم.
    عزیز صدام کردو گفت: پری چته عزیز؟ حالت خوب نیست؟ تو که همیشه دولوپی و باعجله صبونتو می خوردی؟
    بی حال گفتم: خوبم عزیز. چیزیم نیست.
    به لقمه یتو دستم اشاره کردو گفت: بخور عزیزم. نگرانم نکن.
    فقط سرمو تکون دادم که یعنی باشه.
    عزیز نزدیک اومدوو دستشو گذاشت روی سرم.
    - تبم که نداری. ولی چرا اینقدر بدنت سرده؟
    آقاجون هم دستشو روی دستم گذاشتو گفت: دخترم چرا اینقدر بدنت سرده؟
    با لبخند گفتم: باور کنین چیزیم نیست.
    پژمان که تقریبا کل سفره رو خورده بود گفت: پری نکنه این روحا از کنارت رد شدن که سردته.
    عصبانی نگاهش کردمو گفتم: یه یه یه. چه بی مزه.
    - به جون پری جدی میگم.
    بعد صداشو ترسناک کردو گفت: وقتی یه روح از کنار آدم زنده رد بشه گرمای بدنشو می گیره و آدم یخ می کنه. یوهاهاها.
    لیوان چایی رو بلند کردمو با تهدید گفتم: ساکت میشی یا چایی داغ بریزم روت؟
    پژمان به حالت تسلیم دستاشو بالا بردو گفت: نه پری. اساسی قاطی کردیا. یه سر برو پیش مهشید. یه قرصی چیزی بهت بده.
    عزیز گل از گلش شکفتو گفت: داداشت راست میگه. یه سر برو پیش عروس گلم.
    برای اینکه بحث خاتمه پیدا کنه لقمرو چپوندم تو دهنمو برای رفتن به سرکار آماده شدم.
    ساعت 2 در خونه ی آقا میکاییل منتظرش بودم. خدایا این پیرمرد به اندازه ی یه دختر نوجوون آماده شدنش طول می کشه.
    آخه یه دست کت و شلوار پوشیدنش چقدر زمان میبره. خدایا.
    بالاخره بعد از اینکه نیم ساعت منو دم در خونش کاشت سلونه سلونه اومد سوار ماشین شدو گفت: اه. دختر ازبس عجله کردی کرواتمو اشتباه بستم.
    به تیپ فشن آقا میکاییل نگاه کردمو گفتم: به به. آقا میکاییل. به سلامتی با این تیپ خفنی که زدین خواستگاری تشریف می برین؟ عجب آدمی هستیا آقا میکاییل. تو که هنوز این پیرزن بیچاره رو ندیدی.براش نقشه کشیدی؟
    با عصاش به پهلوم زدو گفت: دختره ی بی مغز. این حرفارو نزن اودت میشنوه ناراحت میشه. دخترجون آدم وقتی میخواد برای بار اول بره یه جایی باید شیک باشه. فرقی نمی کنه کجا. آدم وقتی خودش به خودش احترام بذاره بقیه هم مجبور میشن احترام بذارن.
    قبل از رسیدن به خونئه ی نارینه کلی خوراکی خریدیم. دکتر گفته بود نارینه باید حسابی تقویت بشه.
    جلوی در ایستادیمو در زدیم. وقتی جوابی نشنیدیم آقا میکاییل به زبون خودش چیزی گفت. نارینه هم از پشت در جواب داد.
    آقا میکاییل با لبخند نگاهم کردو گفت: خوشت اومد؟ برو تو.
    درو باز کردیمو وارد شدیم.
    پیرزنه بیچاره یه گوشه چمبره زده بود.
    من سلام کردمو کنارش نشستم. خودشو جمع و جور کردو خودشو عقب کشید.
    سعی کردم مهربون باشم. گفتم: سلام ننه. دلم طاقت دوریتو نیاورد. کلی تو فکرت بودم. گفتم شاید یادت بره آمپولایی که دیروز برات گرفتمو استفاده کنی یا شاید بلد نباشی...
    نذاشت حرفم تموم بشه. سرنگ استفاده شده رو به سمتم گرفت که یعنی بلد بوده و کاری که دکتر گفته رو انجام داده.
    خوشحال شدمو گفتم: قربونت برم ننه. خوب کاری کردی. راستی بهترین دوست منم مثل شما ارمنیه با خودم آوردمش.
    به آقا میکاییل که هنوز با عصاشو کرواتش سرچا ایستاده بود نگاه کرد.
    آقا میکاییل با زبون خودش حرفهایی زد اونم فقط سرشو تکون داد.
    به آقا میکاییل گفتم: بشین آقا میکاییل چرا سرپایی؟ تازشم فارسی حرف بزنم منم بفهمم.
    آقا میکاییل نشستو گفت: من و این خانوم خانوما هروقت بخوایم با زبون خودمون حرف میزنیم.
    به نارینه چشمکی زدو گفت: مگه نه خانوم خانوما؟
    وای که چقدر این پیرمرد زبون باز بود.
    از حرکت آقا میکاییل خندم گرفته بود. به آقا میکاییل گفتم: پس حسابی سرخانم خانوما رو گرم کن تا برم وسیله هارو از ماشین بیارم.
    وقتی که با پلاستیکهای خرید وارد خونه شدم در کمال تعجب صدای خنده ی نارینه رو شنیدم.
    معلوم نبودآق میکاییل چی میگفت که تونسته بود این پیرزنه بداخلاقو بخندونه.
    کنارشون نشستمو گفتم: ایول آقا میکاییل از اول بگو منم بخندم.
    بااخم گفت: حرفای ما برای بچه ها خوب نیست. سفره رو بنداز. من و خانم گشنمونه.
    سفره رو چیدمو در کمال تعجب دیدم که نارینه با اشتها غذا می خورد. آقا میکاییل مدام با زبون خودش از خاطره های جوونیش میگفتو دوتایی میخندیدن، منم الکی کرکر میزدم زیر خنده. آقا میکاییل هم مدام تکرار می کرد: تو که نمی فهمی چرا بیهودی میخندی. با گفتن این جمله سه تایی بازم میزدیم زیر خنده.
    روز خوبی رو گذرونده بودیم.
    قبل از اینکه از نارینه جدا بشیم خم شدمو صورتشو بوسیدم. اول مکث کرد اما بعد با چشم عسلیش بهم خیره شد. احساس کردم رابطمون خوب شده. دستمو روی گونش کشیدمو گفتم: فردا هم میام پیشت ننه. قول میدم.
    به آقا میکاییل نگاه کرد. آقا میکاییل که معلوم بود از این ملاقات خیلی راضیه گفت: بله خانم. من هم فردا همراش میام. خیالت تخت و راحت.
    چشمکی زدو گفت: اگه هم بخوای فردا تنهایی میرسم خدمتتون.
    بازم خندیدیم.
    از اینکه آقا میکاییلو باخودم بـرده بودم خوشحال بودم. این پیرمرد کمکم می کرد زودتر به نتیجه برسم.
    اون شب نگران بودم که بازم دارون غمگین باشه. اما وقتی صورت جذاب و مردونشو دیدم تمام نگرانیامو فراموش کردم.
    پرسید: امروزم به دیدنش رفتی؟
    با هیجان گفتم: بله. راستی امروز آقا میکاییلو هم بردم. کلی هم خندیدیم سه تایی. داریم خوب پیش میریم. اگه مشکلی پیش نیاد همین جمعه دعوتش می کنم خونمون. اگه با مامان و بابام هم آشنا بشه زودتر باهام صمیمی میشه.
    سری تکون دادو کنار آنوش نشست.
    سکوتو شکستمو گفتم: آقا از من ناراحتین؟
    نگاهم کردو گفت: چرا باید ناراحت باشم؟
    - آخه دیروز یه جوری شدین. بدون خداحافظی رفتین.
    به یه نقطه خیره شدو گفت: پریسا فرقی نمی کنه چه دینی داشته باشی. فرقی نمی کنه زنده باشی یا مرده اما حتمن یه قیامتی داری. روزی که یادت به گناهات میئوفته و پیش خودت شرمنده میشی. و جهنمت میشه سوختن از عذاب وجدان. سوختن از پشیمونی. سوختن از آینکه کسی رو آزار دادی. کسی که حقش نبوده. یه وقتایی باید با خودت روراست باشی. باید خودت به حساب خودت برسی. فرقی نمی کنه چه دینی داشته باشی باید گاهی بخاطر کارای بدت عذر بخوای. باید گاهی پشیمون بشی. باید...
    ساکت شد. سرمو بالا آوردم. داشت به من نگاه میکرد. توی چشمای قشنگش ذوب شدم. دوباره سرمو پایین انداختم.
    صدام کرد: پریسا؟
    همونجوری که سرم پایین بود گفتم: بله آقا؟
    - ممنونم.
    نگاهش کردمو گفتم: من که هنوز کاری نکردم.
    - خبر نداری. کارای بزرکی کردی. باعث شدی دیشب کلی طلب بخشش کنم.
    دوباره بهش زل زدم. روبروم ایستاد. منم ایستادم.
    با لبخند گفت: به جبران دیشب که ناراحتت کردم میتونی یه چیزی ازم بخوای تا برات انجام بدم.
    با ذوق گفتم: هرچی بگم قبوله؟
    یکم فکر کردو گفت: نه دیگه. هرچی که در توانم باشه.
    گفتم: پنج شنبه ی دیگه عروسی خواهرمه. میشه شماهم بیاین؟ یعنی من ازتون دعوت می کنم که حتمن بیاین.
    آهی کشیدو گفت: سعیمو میکنم حتی شده برای چند لحظه به دیدنت بیام.
    مثل بچه ها دستامو به هم کوبیدمو گفتم: هوراااا. خیلی خوبه. مرسی.
    لبخندی زدو گفت: دیگه باید برم.
    داشت دور میشد برگشتو گفت: از دیروز یه خداحافظی بهت بدهکارام. پس دوتا خداحافظ.
    دستمو برا شتکون دادمو گفتم: خدا به همراتون.
    بعد از شنیدن این جمله چشماش برقی زدو دور شد.
    چقدر امشب برخلاف دیشب خوشحالم. فک کنم دارم عاشق میشم. شایدم شدم.
     

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    با مهشید حرف زدمو آدرس یه جراح پلاستیک خوبو ازش گرفتم. می خواستم زخم صورت نارینه رو به یه دکتر نشون بدم. دلم نمی خواست بخاطر چیزی شرمنده باشه. ظاهر و اعتماد به نفس رابـ ـطه ی مستقیم باهم دارن.
    باوجود اصرارهای بیش از حد آقا میکاییل تنهایی رفتم خونه ی نارینه. چون میخواستم درمورد زخم صورتشو دکتر جراح پلاستیک باهاش حرف بزنم نمی خواستم پیش آقا میکاییل خجالت بکشه. مثل روزای قبل براش خرید کردمو بعد از در زدن وارد شدم.
    سرشو گرفته بود بالای قابلمه ای که روی اجاق کوچیکش در حال غلغل کردن بود.
    سلام کردمو کیسه ی خریدو یه گوشه گذاشتم.
    بدون هیچ حرفی خیلی بی تفاوت نگاهم کردو دوباره به قابلمش خیره شد.
    روبروش روی زمین نشستمو گفتم: ننه چرا بامن حرف نمی زنی؟ از من بدت میاد؟ من اون روز شنیدم صداتو. صدات قشنگه.
    نیم نگاهی بهم انداخت اما بازم ساکت موند.
    دوباره ادامه دادم: ننه من هیچوقت مادربزرگامو ندیدم. نمی دونم مادربزرگ داشتن چه مزه ای داره. چقدر خوب بود اگه یه مادربزرگ مثل تو داشتم.
    ننه من پدر و مادر مهربونی دارم. بهشون میگم آقاجونو عزیز. درباره ی شما هم بهشون گفتما. گفتم که یه ننه ی خوب پیدا کردم. اوناهم دوس دارن تورو ببینن. دسپخت عزیز جونم عالیه. یعنی کوفته هایی درست می کنه که انگشتاتم میخوری. هیچکس نمی تونه اونقدر خوشمزه غذا بپزه. اصلن غذاهاش معجونن. دوای هر دردین. تازشم هفته ی دیگه عروسی خواهرمه. اگه شماهم باشین که خیلی خوب میشه. ننه راستی آقا میکاییل دوس داشت امروز هم بیاد اما من بهش گفتم اگه اون بیاد نمیزاره من با شما راحت حرف بزنم. همش خودش میخواد باهاتون حرف بزنه. شما ننه ی منی نه ننه ی اون که. مگه نه؟
    بازم سکوت کرد. منم بازم پرحرفی کردم.
    ننه من یه دخترخاله دارم که دکتره. البته فقط دخترخالم نیستا. همین پنج شنبه با داداشم عقد میکنن. اونوقت زن داداشمم میشه. البته خیلی ادا و اطوار داره ها اما با این حال ما دوسش داریم. خوب هرکسی یه جوره دیگه. قشنگی دنیا هم به همین آدمای متفاوته. میدونی ننه به نظر من وقتی به یه نفر میگیم دوست دارم باید همه جوره طرفو دوس داشته باشیم نه فقط وقتایی که باب دلمون رفتار می کنه. مثلا من اگه به مهشید بگم دوست دارم باید با همین اخلاقای گندش دوسش داشته باشم. خوب هر آدمی مجموع رفتار و ...
    بدون توجه به حضور من عصاشو برداشتو از خونه زد بیرون.
    با خودم گفتم: درسته که همه ی حرفام بیخود بود اما گل که لقد نمی کردم.
    بلند شدم که برم دنبالش که دوباره اومد تو. تو دستش یه مقدار سبزی بود. نعنا و پونه.
    نشستو با کارد خیلی بزرگی ریزشون کردو ریختشون توی قابلمه.
    بهش نزدیک شدمو گفتم: چی می پزی ننه؟
    کاسه ی بزرگی برداشتو مقداری از معجونی که پخته بود توی کاسه ریخت. روش هم مقداری نعنا و پونه ریز کردو گذاشت جلوی من.
    یه نگاه به کاسه کردمو یه نگاه به نارینه.
    پرسیدم: این برای منه.
    یه پلاستیک چرک که چند تیکه نون توش بود و یه قاشق داد دستمو با صدای مهربون گفت: بخور ببین غذای عزیزت خوشمزست یا غذای من؟
    لبخند زدمو گفتم: شما نمی خوری؟
    یه تیکه نون از توی پلاستیک در آوردو قابلمه رو جلوی خودش گذاشتو شروع به خوردن کرد.
    یاد به حرفای هامو افتاد. گفته بود بعضیا میگن ننه مرده هارو میخوره. یعنی این غذا رو با گوشت یه مرده پخته. با یادآوری این موضوع دستمو روی دلم گذاشتمو تو دلم با خودم حرف زدم.
    - ببین پریسا. تو باید قوی باشی. بخاطر دلخوشی این زن هم که شده بخور. اون بیچاره غذای کم خودشو با تو قسمت کرده. مهمان خوبی باشو بخور. فوقش توی غذا گوشت مرده هست. میخوری و تبدیل به زامبی یا خون آشام میشی. شایدم خفاش شدی. اما نباید دل این پیرزنو بشکنی.
    چشمامو بستمو اولین قاشقو توی دهنم گذاشتم. دومی رو هم گذاشتم. سومی و...
    یعنی گوشت مرده اینقدر خوشمزست؟
    وقتی که کاسه رو خالی کردمو تهشم با نون لیسیدمو خوردم پرسیدم: ننه این توش چی بود؟ خیلی خوشمزه بود.
    - فقط آرد و آب و پیاز و یکم سبزی معطر.
    چقدر صدای این زن مهربونه.
    لبخند زدمو گفتم: دارم میترکم ننه. باید از این غذاهای خوشمزه برای ما و آقا میکاییل هم درست کنی. راستی ننه میدونستی آقا میکاییل ماهم مثل تو تنهاست. اون بیچاره هم تنهاست.
    سرشو پایین انداخت. شاید با یادآوری تنها بودنش ناراحتش کرده بودم.
    برای اینکه خوشحالش کنم گفتم: ننه چشمات خیلی قشنگ و خوشرنگه. چرا صورت قشنگتو می پوشونی؟
    آه کشیدو تنها پاشو جمع کرد.
    بازم خراب کرده بودم. برای همین ادامه دادم: منظورم اینه که اون روز تو بیمارستان که صورتتو دیدم خیلی خوشم اوممد. صورت قشنگی دارین. اگه بخاطر اون زخمه ناراحتت نباشین. من یه دکتر خیلی خوب میشناسم که میتونه صورتتونو از یه جوون بیست ساله هم بهتر کنه.
    بهم خیره شد. آهی کشیدو روسریشو از روی صورتش باز کردو با بغض گفت: زخم توی صورتمو درمون کنم. درد توی دلمو چه جوری خوب کنم. این زخم باید بمونه که همیشه یادم بمونه چقدر زجر کشیدم.
    بعد از گفتن این جمله چشمای عسلیش سرخ شدو گوله گوله اشک از چشماش جاری شد.
    همونجوری که بهم خیره بود گفت: درد جسم خوب میشه. اما درد قلب درمون نداره. قلب شکسته مثل روز اولش نمی شه.
    از اینکه یه پیرزن اینجوری داره اشک میریزه دلم به درد اوندو منم اشکم جاری شد.
    جلو رفتمو اشکاشو پاک کردم.
    - ننه معذرت میخوام منه خل ناراحتتون کردم.
    میون گریه پوزخندی زدو گفت: همه ی زندگی من ناراحتی و غم و درده...
    پریه امونش نداد که حرفشو کامل کنه.
    صورتشو بوسیدمو گفتم: ننه توروخدا گریه نکن. برام حرف بزن شاید از دردو غمت کم بشه.
    - تو کی هستی؟ چرا اومدی اینجا؟ چرا بهم کمک میکنی؟ از من چی میخوای؟ چرا باید داستان زندگیمو برای تو بگم؟
    نمی دونستم باید چه جوابی بدم. دروغ هم نمی تونستم بگم. برای همین گفتم: شما فکر کن من از طرف خدا اومدم تانذارم شما دیگه غصه بخوری. ننه من همه ی سعیمو میکنم که اوضاعت از این بهتر بشه. ننه من تنهات نمیذارم. ننه به من اعتماد کن.
    به صورتم خیره شدو گفت: من سالهاست که سکوت کردم. سالهاست که هیچکسو نداشتم. سالهاست که کسی به دادم نرسید. حتی خداهم فراموشم کرده. چی شد که خدا یهو یاد من افتاد؟
    اشکاشو پاک کردمو گفتم: اینو نگو ننه. خدا هیچوقت بنده هاشو فراموش نمی کنه. برای خدا فرقی نمی کنه ماها چه دینی داشته باشیم. اصلن برای خدا فرقی نمی کنه که ما دین داشته باشیم یا نداشته باشیم. اون به ما، به همه ی بنده هاش کمک میکنه. مراقب همه ی بنده هاش هستو هیچوقت تنهاشون نمیذاره. با اینکه یه عالمه بنده و مخلوق داره اما هیچکدوممونو فراموش نمی کنه.
    لبخند زدو گفت: اگه تورو خدا فرستاده باید ازش تشکر کنم. چون تو دختر خوبی هستی.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا