کامل شده رمان اینم مثل من باحاله|نویسنده مهنا کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع مهنا
  • بازدیدها 20,020
  • پاسخ ها 85
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

مهنا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/30
ارسالی ها
390
امتیاز واکنش
3,098
امتیاز
573
شب بعد از شام پژمان با کلی ایما و اشاره به منو پریا فهموند که بریم اتاقش.
پزمان با صدای آروم گفت: بچه ها آقا جون امروز رفت پیش دکترش. دکترش گفت باید حتمن تا دو سه ماه دیگه کمرشو عمل کنیم. وگرنه خدای نکرده ممکنه دیگه نتونه خوب راه بره.
چقد از شنیدن این جمله غمگین شدم. آقا جون هیشه مثل کوه پشت من بود. نباید بذارم کوه خم بشه.
با اخم به پژمان گفتم: خوب چرا دست دست می کنی؟ هروقت دکتر بگه باید بستریش کنیم.
پزمان پوزخندی زد و گفت: یه جوری حرف میزنی انگار میلیاردری؟ فک کردی مجانی آقا جونو عمل می کنن؟ نه دختر خوب. حداقل 10 میلیون پول لازمه.
پریا با تعجب پرسید: 10میلیون؟ خیلی زیاده که؟ از کجا باید بیاریم؟
پژمان سعی کرد بازم آروم حرف بزنه: خوب من برای همین اینجا جمعتون کردم دیگه. من خودم تا الان تمونستم سه و نیم جور کنم. یعنی شش و نیم کمه. پدرام بیچاره که سربازه، پولی هم که داره باید خرج خورد و خوراکش بشه که راه دوره. شما دو تا چقد میتونین بذارین؟
پریا با من و من گفت: خودتون که میدونین من...من همه ی پولمو جهاز خریدم. در حال حاضر فقط پونصد تومن بیشتر ندارم.
- باشه آبجی. از هیچی بهتره، همونو بده. پریسا تو چی؟ تو گفتی خوب حقوق میگیری. مگه نه؟
واااای مهشید. وای به حالت اگه فردا یه کار مناسب با یه حقوق عالی جور نکنی.
با اینکه حسابی اعصابم بهم ریخته بود اما لبخند زدمو پرانرژی گفتم: فقط شش تومن نیاز داریم. فردا به صاحب کارم میگم حقوق دو، سه ماهمو جلوتر بده. فردا شش تومنو جورش میکنم. پژمان تو هم برو دنبال کارای بیمارستان که تا آخر هفته آقا جونو بستری کنیم.
پژمان و پریا با خوشحالی بهم خیره شدن. پژمان با هیجان گفت: مرگ خان داداش جدی میگی؟
با اعتماد به نفس کاذب گفتم: بععععله. پوله حله. خیالت راحت.
پریا و پژمان اون شب با خیال راحت خوابیدن اما من حتی یه لحظه هم چشمام روی هم نرفت.
باید مهشید یه کار خوب پیدا کنه اما مگه اون بنده خدا خودش چقد حقوق میگیره که واسه من یه چنین کاری پیدا کنه. اصن مگه با تحصیلات و سوابق من کاری با حقوق بالا هم پیدا میشه؟
اینقدر فکر و خیال کردم که بعد از طلوع آفتاب خوابم برد. با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم. مهشید بود که زنگ میزد.
تماسو برقرار کردم. صدای جیغ جیغوی مهشید تو گوشی پیچید: دختر مگه تو اینقد برای کار حرص نمی زدی. پس کجایی؟
خواب کاملن از سرم پرید. با عجله پتو رو از رو خودم برداشتمو نشستم.
- وای مهشید خواب موندم. ساعت چنده؟
- ساعت هشته. اما دیگه لازم نیست بری مهد. دکتر مجیدی زحمت کشید و یه کار خیلی مناسب برات پیدا کرد.
خنده ی تو صداش باعث شد فکر کنم داره شوخی میکنه.
- خیلی بی مزه و لوسی مهشید. اصلن حوصله ی شوخی ندارم.
مهشید با جدیت گفت: پریسا بخدا راست میگم. یه کاری برات پیدا کرده با حقوق سه میلیون تومن اما اول میخواد باهات حرف بزنه. همین الان بیا بیمارستان.
از خوشحالی نفهمیدم چه جوری خودمو به بیمارستان رسوندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    فکر نمی کردم اینقد سریع دعاهای دیشبم برآورده بشه.
    پشت در اتاق مهشید ایستادم. نفس عمیق کشیدمو در زدم.
    صدای مهشیدو از پشت در بسته شمیدم که گفت:
    - بفرمایین.
    وارد شدمو گفتم:
    - سلام مهشید جونم.
    - وا، پریسا تویی؟ چه مودب شدی؟ در می زنی.
    - آبجی کوچیکه من که همیشه مودبم.
    - اه چه لوسی تو.
    نگاهی به اطراف اتاق انداختمو گفتم: پس آقا خوشتیپه کجاست؟
    مهشید اخمی کرد و گفت: درست حرف بزن. آقا خوشتیپه اسم داره.
    - حالا هرچی. دکتر مجیدی تشریف ندارن؟
    لبخندی زدو گفت: چرا. هستش، الان بهش زنگ میزنم بیاد اینجا.
    موبایلشو برداشتو شماره گرفت: عجیجم، بیا پیشم...آره اونم اومده...منتظرتم عشقم. بای.
    - وای مهشید، تو چقد چندشی.
    با ناز نگاهم کردو گفت: خوب دوسش دارم.
    یهو انگار که یه چیزی یادش اومده باشه گفت: راستی مهشید، ببین من به عهدم وفا کردم. نامردی نکنی. جون مهشید به کسی چیزی نگیا.
    نمی خواستم بدجنس باشم اما گفتم: اول باید ببینم چه کاریه. بعد نظر میدم.
    با باز شدن در اتاقو وارد شدن دکتر مجیدی صحبتمون ناتمام موند.
    دکتر به سمت مهشید رفتو دستشو گرفت.
    احتمالن حالا که برای من کار جور کردن خیالشون راحت شده و جلوی من غریبی نمی کنن.
    سلام کردمو پرسیدم: دکتر مهشید گفت میخواین منو ببینین.
    نشستو گفت: بشین تا برات بگم.
    نشستمو نشون دادم که آماده ی شنیدنم.
    دکتر شروع به صحبت کرد: ببین پریسا خانوم. من برات یه کاری پیدا کردم که هم تو از پسش برمیای. هم کار حلالیه و هم حقوقش بالاست. ماهی سه میلیون و پونصد میگیری.
    با ذوق بهش زل زدمو گفتم: خوب چه کاری هست؟
    دکتر یه نگاه به مهشید کردو گفت: یه شرط دارم برای اینکه همین امروز کارتو اکی کنم که از فردا بیای سرکار جدیدت.
    - چه شرطی؟
    - اینکه بدون سوال پرسیدن قرار دادتو امضا کنی.
    بعدشم یه کاغذ که همه جاشو به جز قسمت امضارو پوشونده بود روبروم گذاشتو گفت: اگه قبوله امضا کن.
    تو ذهنم هزارتا سوال بود. چه شرط عجیبی!
    با تعجب بهش نگاه کردمو گفتم: اگه شغل حلالیه چرا بهم نمی گینو این شرطو میزارین؟
    -قرار شد نپرسی. امضا که کردی میگم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    آخه این چه جور قرارداد بستنیه, مگه چنین چیزی میشه,مگه چه کاریه که این خوشتیپه موش و گربه بازی در میاره, به مهشید نگاه کردم.
    لبخندی زد و گفت: پریسا خیالت راحت, کاریه که تو راحت از پسش برمیای, کار بدی نیست.
    ته دلم یه ترس عجیب بود, دلم میخواست مخالفت کنم اما پول عمل آقا جون چی میشه؟ این همه سال من سربارشون بودم حالا وقت جبرانه, قیافه ی خسته ی آقاجون جلوی چشمم ظاهر شد, با خودم گفتم اگه کار حلالی باشه پس قبول میکنم, مگه خود آقا جون همیشه نمیگفت هرکار حلالی خوبه, کار که عیب و عار نیست, حتی اگه حمالی هم باشه بخاطر آقاجون باید قبول کنم.
    خودکارو برداشتم که امضا کنم, اما یهو یه فکری به ذهنم رسید.
    خودکارو روی میز گذاشتمو گفتم: قبوله اما باید حقوق دوماهو جلو جلو بهم بدین.
    مهشید با تعجب نگاهم کردو گفت: پریسا اینهمه پول برای چیته؟
    با اینکه دلم نمیخواست در مقابل کسی مشکلاتمو بازگو کنم اما گفتم: مهشید آقاجون باید عمل بشه، شش میلیون برای عملش کم داریم.
    دکتر مجیدی به منو مهشید نگاه کرد، خودکارو به دستم دادو گفت: قبوله، امضا کن.
    اینقد خوشحال شدم که بدون معطلی برگه ی قراردادو امضا کردم.
    دکتر و مهشید دست زدن و بهم تبریک گفتن.
    دکتر قراردادو از دستم گرفتو گفت: یکم اینجا صبر کن، شناسنامه و گواهینامتو هم بده.
    با تعجب اسنادی رو که میخواست بهش دادم. با مهشید از اتاق بیرون رفتنو منو تو اتاق تنها گذاشتن.
    تنها شدن آدمها مصادف میشه با فکر و خیال کردن.
    یعنی چه شغلیه؟ نکنه کلفتی باشه؟ نه بابا، برای کلفتی که اینهمه پول نمیدن. چرا گواهیناممو گرفت؟ نکنه قراره راننده آژانس بشم؟ اگه این باشه که بد نیست، پس چرا اینقد مخفی کاری می کردن؟
    با باز شدن در از فکرو خیال بیرون اومدم.
    مهشید و مجیدی با لبخند وارد شدن.
    مهشید به سمتم اومد, گونمو بوسید, یه چک که حاوی هفت میلیون تومان بودو بهم دادو گفت: پریسا جونم, من به قولم عمل کردم, توهم باید سر حرفت بمونی, نباید درباره ی منو عشقم به کسی چیزی بگی.
    با خوشحالی چکو نگاه کردمو گفتم: خیالت راحت راحت.
    به دکتر مجیدی چشمکی زدمو گفتم: به هرحال شما جوونین باید خوش بگذرونین.
    قرار دادو که توی یه پاکت در بسته گذاشته بود به سمتم گرفتو گفت: صدالبته، باید خوش بگذرونیم. راستی فردا ساعت ده صبح کارت شروع میشه، فردا ساعت ده صبح اتاق مهشید باش خودش راهنماییت میکنه.
    قراردادو تو کیفم گذاشتم, خداحافظی کردمو با خوشحالی به سمت بانک حرکت کردم.
    چکو نقد کردم, پولارو تو کیفم جا دادمو رفتم کافی نت خان داداش.
    پژمان پشت میزش درحال چرت زدن بود, مغازشم مثل همیشه خالی از هر جنبده ای.
    وارد شدم با صدای بلند گفتم: سلام بر خان داداش عزیز تر از جان.
    پژمان که با سرو صدای من چرتش پاره شد ایستادو با لبخند گفت: به به, آبجی ترشیده ی خودم, خانوم میگفتین براتون گاوی گوسفندی چیزی سر ببریم, شما کجا اینجا کجا؟
    -داداشی یه خبر خوب برات دارم.
    پژمان با ذوق بهم نگاه کردو گفت: پری پولو جور کردی؟
    با افتخار نگاهش کردم. پولارو از کیفم در آوردمو به سمتش گرفتم.
    -اینم هفت میلیون پول رایج مملک خدمت خان داداش گل گلاب.
    پژمان با بهت و خوشحالی پولارو ازم گرفت: حرف نداری به مولا پری، برام عزیز بودی اما حالا اجر و قربت صدبرابر شد، خیلی گلی آبجی.
    -پژمان همین امروز با دکتر آقاجون حرف بزن که زودتر بستریش کنیم.
    -باشه پریسا, تو برو به عزیزو آقاجون خبر بده. منم با دکترش هماهنگ میکنم که انشالا فردا آقاجونو ببریم اتاق عمل.
    از مغازه زدم بیرونو با خوشحالی رفتم خونه.
    وارد که شدم کیفمو وسط هال پرت کردمو رفتم آشپزخونه. عزیز درحال سرخ کردن بادمجون بودو حواسش به من نبود.
    آروم آروم بهش نزدیک شدمو از پشت سرش با صدای بلند صداش کردم.
    -عزیز، من اومدم.
    عزیز که تو حال و هوای خودش بود با صدای من ترسیدو جیغ آرومی کشید. به سمتم برگشت و درحالی که نفس نفس میزد گفت: ای ذلیل شی دختر، بند دلم پاره شد، چرا مثل دزدا میای تو خونه؟
    محکم بوسیدمشو گفتم: الهی قربون عزیز خوشگلم بشم که اینقد حساسه، عزیز، آقاجون کجاست؟ اومدم تو هال نبود.
    -رفته سرکوچه نون بخره. راستی تو چرا برگشتی؟ مگه نباید الان سرکار باشی؟
    -عزیز یه خبر خوب برات دارم، یه خبر توپ.
    برق خوشحالی رو تو چشمای عزیز دیدم.
    با صدای آروم گفت: پری خواستگار اومده برات بالاخره؟
    -وای عزیز، چه فکرایی میکنی، نه بابا، یه خبر خیلی خیلی بهتر.
    -خوب بگو دیگه دختر.
    با لبخند گفتم: پول عمل آقاجونو جور کردم، فردا بستریش میکنیم.
    عزیز با خوشحالی صورتمو بوسیدو گفت: عزیز قربونت بره، دختر نازنینم، آفرین، خدارو شکر. خوشحالم کردی.
    آقا جون که تازه از نونوایی برگشته بود گفت: چه خبره مادرو دختر قربون صدقه ی هم میرین.
    نونارو از دست آقاجون گرفتمو گفتم: سلام آقاجون خسته نباشین.
    -سلام دخترم, خبریه؟ چرا نرفتی سرکار؟
    به جای من عزیز جواب داد: دخترمون پول عملتو جور کرده, فردا میتونی بستری بشی آقا.
    آقاجون اشک توی چشماش جمع شد, سرمو بوسیدو گفت: خیر از جونیت ببینی دختر, نمیدونی هرشب با چه کمر دردی میخوابیدم. حالا به لطف تو خوب میشم.
    محکم بغلم کردو ادامه داد: خوب که شدم میرم سرکارو جبران میکنم.
    با بغض بهش نگاه کردم.
    -توروخدا اینجوری نگو آقاجون, شما و عزیز به اندازه ی کافی واسه ما زحمت کشیدین, حالا وقتشه که شما استراحت کنینو ماها کار کنیم.
    شب که پژمان برگشت به آقاجون سپرد که فردا صبح اول وقت باهم میرن بیمارستان که کارای عملو انجام بدن.
    از اونجا که خیلی خسته بودمو شب قبلش هم نخوابیده بودم بعد از شام مستقیم رفتم اتاقم.
    رختخوابمو پهن کردمو دراز کشیدم, یهو یادم اومد که به قرارداد نگاه نکردم.
    بلند شدمو قراردادو از کیفم درآوردمو روی تختخوابم نشستم.
    پاکتو که باز کردم خنده رو لبم خشکید.
    متن قرارداد به این شرح بود:
    به موجب این قرارداد خانم پریسا ملکی به مدت یک سال راننده ی ماشین نعش کش بیمارستان شفا با حقوق ماهی سی و پنج میلیون ریال میباشد.
    ایشان در صحت و سلامت کامل عقل تمامی مفاد قرارداد را می پذیرد و بعد از یک سال در صورت تمایل ایشان و رضایت بیمارستان قرارداد تمدید خواهد شد.
    امضا: پریسا ملکی
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    -آخه مهشید تو که میدونی من از سایه ی خودمم میترسم, دختر, من نمیتونم, حتی فکر کردن بهش برام سخته, اینکه یه جنازه...نه، نه، این کار من نیست مهشید.
    -وای پریسا، توروخدا تمومش کن. این جمله هارو بیشتر از صد دفعست داری تکرار میکنی, دیونم کردی, بذار به کارم برسم, مگه نگفتی کار میخوای, اینم کار دیگه چه مرگته؟ قرار بود دیروز بیای سرکار, بیچاره دکتر مجیدی به خاطر تو این همه رو زده, اونوقت تو روز اول کارتو پیچوندی, ببین پریسا تو هم قرارداد امضا کردی هم حقوق دوماهتو پیش پیش گرفتی، پس اصلن نمیتونی بزنی زیرش.
    با ناراحتی به مهشید نگاه کردمو گفتم: آخه این چه کاریه؟ اگه آقاجونو عزیز بفهمن چی؟
    -نه بابا، مگه نمی گفتی عمو کریم میگفت همه ی کارایی که حلال باشن خوبن, خوب بیا اینم یه شغل حلال. تازشم از کجا قراره بفهمن. رییس بیمارستان هم اول بخاطر اینکه یه خانومی نمیخواست قبول کنه اما چون دکتر مجیدی اصرار کرد اونم راضی شد اما بهتره که صورتتو بپوشونی موقع کار.
    -مهشید...
    -پریسا تو داری اندازه ی من حقوق میگیری, تمومش کنه دیگه, آخرش بخاطر تو کارمو از دست میدم مجبور میشم بشم کمک راننده ی ماشین نعش کشا. پاشو برو. دیگه هم سفارش نکنم, فردا حتمن بیا سرکار.
    بلند شدم که از اتاق بیام بیرون.
    پریسا صدام کرد, خوشحال به سمتش برگشتم به این امید که یه راه چاره پیدا کرده.
    -پریسا حال عمو کریم چطوره؟
    آخرین امیدمم نا امید شد.
    -خوبه, دکتر خیلی از نتیجه ی عملش راضیه, یه هفته دیگه مرخصش میکنن.
    تنها دلخوشیم این بود که آقا جون دیگه شبا از کمردرد نمی ناله و به زودی خوب میشه.
    تو مسیر بیمارستان تا خونه کلی فکر کردمو بالاخره به این نتیجه رسیدم که تنها یه نفر هست که میتونه یه راه چاره پیدا کنه و اونم خان داداشمه.
    به محض رسیدن به خونه با موبایلش تماس گرفتم.
    -سلام داداشی کجایی؟
    -سلام پری, همین الان از بیمارستان زدم بیرون, عزیز امشبو پیش آقا جون میمونه, منم یه سر به کافی نت میزنمو میام خونه. چیزی میخوای بگیرم؟
    -نه داداشی, فقط باید یه چیزی رو بهت بگم.
    -خوب بگو.
    -نه, اینجوری که نمیشه, باید بیای خونه تا بگم.
    -دختر منو انداختی تو فکرو خیال, الان خودمو میرسونم خونه.
    به جز من و پریا کسی دیگه خونه نبود, پریا هم که مدام درحال صحبت کردن با بهزاد بودو بودو نبودش فرقی نمی کرد.
    روی تخت وسط حیاط نشستمو منتظر اومدن پژمان شدم.
    با صدای در از فکرو خیال بیرون اومدمو به سمت داداشی رفتم .
    -آبجی چی شده؟
    -بیا بشین تا برات بگم, نمی خوام کسی به جز تو بفهمه.
    -خوب بگو.
    -درباره ی کارمه.
    اخماش تو هم رفتو گفت:میدونستم, یه کسی سرکار مزاحمت شده, مگه نه؟ هرکی باشه اساسی حالشو میگیرم, داداشت مثل کوه پشتته, بگو کیه که...
    -اه پژمان, چرا حرف الکی میزنی, کسی مزاحمم نشده, قضیه یه چیز دیگست.
    وبعد کل ماجرارو البته به استثنای قضیه ی عشق و عاشقی مهشید تعریف کردم, اینکه کارم عوض شده و یه کار جدید دارم.
    پژمان با بهت بهم نگاه کردو گفت: شغل جدیدت چیه پری؟ تو که کاری نمی کنی که آبرومون خدشه دار بشه؟ شغلت حلاله دیگه؟
    با اخم نگاهشکردمو گفتم: یعنی بعد از سی سال هنوز خواهرتو نشناختی؟
    -خوب پس چرا نمیگی کارت چیه؟
    قراردادو دستش دادمو گفتم بخونش.
    یه نگاه به من کرد, یه نگاه به قراردادو ازم گرفتش.
    با خوندن قرارداد مدام حالت صورتش عوض میشد, اول اخم کرده بود, بعد تعجب و بعد یهو زد زیر خنده, حالا نخند و کی بخند.
    وسط خنده بریده بریده گفت: وای....پریسا....فکرشو...بکن...وای خدا دلم....تو پشت فرمون ماشین نعش کش, توی ترسو.
    دوباره بهم زل زدو بازم زد زیر خنده.
    مارو باش با کی داریم مشورت می کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    بعد از نیم ساعت خندیدن یکم فکر کردو گفت: پری آقا جون و عزیز نباید از این موضوع چیزی بفهمن. شاید آقا جون با این قضیه مشکلی نداشته باشه اما عزیز حسابی ناراحت میشه.
    بعد صداشو نازکو زنونه کردو گفت: ذلیل شی دختر، ترشیده شدی افتادی رو دستم.
    دوتایی باهم خندیدیم.
    شاید عزیز هم راضی می شد اما ترس من که چاره نداشت.
    به پژمان نگاه کردمو گفتم: داداشی من میترسم.
    - نه اینکه ترس نداشته باشه ها اما اگه منطقی فکرشو بکنی مرده های بیچاره که به تو کاری ندارن. بی آزارترین آدمها همین مرده ها هستن. تازشم اگه خوب فکر کنی میبینی حقوقی که برای این کار بهت میدن نسبت به کاری که باید انجام بدی خیلی خوبه. باید ترستو بریزی دور. این کارو هم نباید از دست بدی. چون قرارداد امضا کردی هیچ راهی نمی مونه جز اینکه مث یه نعش کش خوب از فردا صبح کارتو شروع کنی. راستی پری نباید لباسای دخترونه بپوشیا. به نظرم یه لباس تیره بپوش، گشاد باشه روی صورتتو هم حتمن بپوشون. خلاصه یه جوری که اصلن جلب توجه نکنی. فقط از در بیمارستان تا قبرسون رانندگی می کنی. هیج جا هم پیاده نشو. علی الخصوص تو قبرستون. سعی کن کارتو خوب انجام بدی، تو رانندگی هم حواستو جمع کن که جریمه نشی. خیالتم راحت باشه مرده ها کاری به تو ندارن.
    با حرفای خان داداش یکم آروم شدم اما ترس ته دلم انگار هیچ چاره ای نداشت.
    - آخه داداشی من از ارواح سرگردان میترسم.
    پژمان با تعجب نگاهم کردو گفت: پری ترسو بودن یه چیزه خرافاتی بودن یه چیز دیگه. آخه دختر خوب چرا چرت و پرت میگی؟ روح سرگردان کجا بود؟
    - چون منو تو تا حالا ندیدیم دلیل نمیشه که وجود نداشته باشه. فکرشو بکن در حال رانندگی به سمت قبرستونم یهو روح یکی از مرده ها به اسم کوچیک صدام کنه.
    با تصور چنین صحنه ای هر دو دستمو روی صورتم گذاشتمو گفتم: وای خان داداش. من نمی تونم. خیلی وحشتناکه.
    پژمان آروم زد تو کمرمو گفت: خیلی خلی پری. تو آینه نگاه کردی؟ تو خودت از همه ی دنیا ترسناکتری.
    دستامو از صورتم برداشتمو با بغض گفتم: یعنی من اینقد زشتم؟
    - نه خله. خیلی هم آبجی ما خشگله، خواستم جو عوض شه. راستی پری من یه فکری دارم.
    - چه فکری؟
    - کارت نباشه. امشب میگم مهشید و بهروز چترباز هم بیان. با پریا و بچه ها می خوایم فیلم ببینیم.
    - وا! پژمان تو این اوضاع فیلم چیه؟
    - فیلمه کلید حل مشکله توهه. خیالت راحت. امشب ازت یه خانم شجاع میسازم. . حالا پاشو یه سوپ خوشمزه برای آقاجون بپز به عزیز هم زنگ بزن که اگه چیزی لازم داره براش ببرم. یه ساعت دیگه باید برم پیششون. شب هم ساعت ده شب با بچه ها جمع میشیم برای فیلم دیدن.
    نفهمیدم قضیه ی این فیلم چیه اما قبول کردمو رفتم آشپزخونه.
    چتربازای همیشگی راس ساعت 9:30 خونه ی ما بودن. بهروزو پریای چشم سفید که چشم آقا جونو خان داداشمو دور دیده بودن گوشه ی حال تو بغـ*ـل هم نشسته بودن. مهشید هم در حال اس ام اس بازی بودو من سیاه بخت هم تو افکارم غرق بودم.
    صدای زنگ در از جا پروندم.
    بی شک پژمان بود. بدو بدو خودمو به در خونه رسوندم.
    پزمان با یه کیسه پر از سی دی وارد خونه شد.
    - سلام داداشی.
    - سلام بر دختر شجاع.
    کیسه رو به سمتم گرفتو ادامه داد: با اینا همه چی حله. خیالت راحت. برو سفره رو بچین که مردم از گرسنگی.
    بعد ازشام پژمان رو کرد به بچه ها و گفت: برو بچ چند تا فیلم خفن آوردم که حالشو ببریما.
    بهروز گفت: ای ول، سالاری به مولا. فیلما عشقیه؟
    پژمان با اخم بهش نگاه کردو گفت: نیشتو ببند آویزون. درست حرف بزن اینجا خانواده نشسته ها.
    بعد با افتخار به من نگاه کردو گفت: منو آبجیم امشب هـ*ـوس فیلم ترسناک کردیم.
    بچه ها شروع کردن به خوشحالی و جیغ و هورا اما من با بهت به پژمان نگاه کردم.
    پژمان ادامه داد: بهروز آویزون چراغارو خاموش کن که قشنگ تو فضا قرار بگیریم.
    با درموندگی به پژمان نگاه کردمو گفتم: ولی خان داداش تو که میدونی من نمیتونم این چیزارو ببینم.
    آروم در گوشم گفت: به من اعتماد کن آبجی پری.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    فیلم پیشنهادی خان داداش جن گیر بود.
    پژمان با ذوق گفت: منو آبجیم هـ*ـوس کردیم جن گیر ببینیم.
    بهروز بی حوصله گفت: اه، پژمان این فیلم که قدیمی شده از بس دیدیمش دیگه ترسناک نیست. دیگه چی داری؟
    پژمان بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت: ما هـ*ـوس کردیم ببینیم. هرکی حال نمی کنه میتونه بره. چلغوز آویزون.
    پریا با ناز گفت: داداشی به شوهرم اینجوری نگو. ما هم میخیوایم ببینیم.
    - پس به شوهر شجاعت بگو دهنشو ببنده و پاشه چراغارو خاموش کنه.
    از ترس بدنم یخ کرده بود. چی میتونه از تاریکی ترسناکتر باشه. تو تاریکی ما هیچی نمی بینیمو موجودات زیادی اطرافمونو احاطه می کنن.
    فیلمه حتی شروع شدنش هم ترسناک بود. صداها، حرکات همه چی فیلم باعث می شد نفسم بند بیاد. خیلی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم اما نشد . بدون در نظر گرفتن اطرافم شروع کردم به جیغ زدن.
    - وااااااااااااای. پژمان توروخدا قطعش کن. نمی خوام ببینم. توروخدا. پریا چراغارو روشن کن.
    اینو گفتمو زدم زیر گریه.
    پژمان بدو بدو چراغارو روشن کردو به سمتم اومد. دستمو گرفتو گفت: آبجی پری. قربونت برم. چرا اینقد بدنت سرده؟ نترس آبجی. باشه باشه. دیگه نگاه نمی کنیم.
    از ترس اشکم سرازیر شده بود با گریه گفتم: من عزیزو میخوام.
    مهشید برام آب آوردو پریا با اخم گفت: پری خجالت بکش. این بچه بازیا چیه؟ آخه تو چرا اینقد ترسویی دختر گنده.
    پژمان بهش چشم غره رفتو گفت: به آبجیم اینجوری نگو. ترس که سن و سال نمی شناسه.
    بهروز با خنده گفت: پریسا همش یه ربع از فیلمه گذشته بود اگه همشو میدیدی چکار میکردی؟
    با تعجب به پژمان نگاه کردمو گفتم: مگه تموم نشد فیلمه؟ یعنی فقط یه ربع ازش گذشته؟
    از خجالت سرمو انداختم پایینو ادامه دادم: منکه یه ساعته دارم جیغ میزنم.
    پژمان با مهربونی نگاهم کردو گفت: اشکال نداره آبجی از بس ترسیدی فکر کردی خیلی زمان گذشته.
    بهروز با تمسخر گفت: جالبش اینجاست که این یه ربع اصلن صحنه ی ترسناک نداشت اگه به جای ترسناکش میرسیدی چیکار...
    با چشم غره ی پژمان آخرو جملشو خوردو گفت: مهشید پاشو ما بریم دیگه.
    با جیغ گفتم: نه. هیچ کس هیجا نمیره. هرچی خونه شلوغتر باشه بهتره.
    مظلومانه به پژمان نگاه کردمو گفتم: مگه نه خان داداش؟
    فک کنم دلش به حالم حسابی سوخت که گفت: آره. این آویزونو خانم دکتر هم میمونن.
    پریا خوشحال دستاشو به هم کوبیدو گفت: خان داداشم راست می گـه. امشب همه دور همیم.
    پژمان که به رگ غیرتش برخورده بود گفت: منو آویزون توی حال میخوابیم. شما سه تا دختر هم تو اتاق خواب. پریا توهم برو رختخوابارو بنداز.
    اون شب همه خوابیدن به جز من. حتی خروپف مهشید و پریا هم اون شب از همیشه ترسناکتر شده بود. تمام وسایل توی اتاق حرف میزدن. با اینکه به اصرار من چراغ اتاق روشن بود اما همه جا به نظرم ترسناکتر از همیشه بود. پتورو تا آخر روی سرم می کشیدم گرمم میشد. پتورو برمیداشتم قیافه ی دختره توی فیلم میومد جلوی چشمم. نمیدونم این دوتا دختر چرا امشب مثل خرس خوابیدن. تا صبح راهی نمونده بود. چشمام تازه سنگین شده بود که یاد ماشین نعش کش افتادم. ای کاش میشد یه شغل بهتر پیدا می کردم.
    با صدای زنگ ساعت از جام پریدم. ساعت هفت ونیم بودو بچه ها هنوز خواب بودن.
    با لگد به مهشید زدمو گفتم: مصیبت بیدار شو با هم بریم سرکار.
    مهشید پتو رو روی سرش کشیدو گفت: ازت متنفرم پریسا. بخاطر توی لعنتی دیشب حتی یه ثانیه هم نخوابیدم.
    پتورو از رو سرش کشیدمو گفتم: آره جون خودت. تو نخوابیدی؟ مثل خرس داشتی خروپف می کردی.
    صبحانرو آماده کردمو بچه ها مشغول شدن. خودمم برای پوشیدن لباس مخصوص کارم به اتاق رفتم.
    یه مانتوی رنگ و رو رفته از دوران دانشجویی برام به یادگار مونده بود. نه خیلی بلند بود نه خیلی کوتاه. بیشتر شبیه گونی بود. یه شلوار اسپرت گشاد هم پوشیدمو یکی از شالای قدیمی مشکیمو روی سرم انداختم. تمام موهامو پوشوندمو با انتهای شال روی دهنو بینیمو پوشوندم.
    لباسامو که پوشیدم رفتم توی هال. به جز بهروز بقیه پشتتشون به من بودو متوجه ی حضورم نشده بودن. بهروز یه لقمه تو دستش بودو در حال لاف زدن برای بچه ها بود که با دیدن من صحبتشو نیمه رها کردو با تمام توانش شروع به خندیدن کرد.
    - وای پریسا...وای...خیلی باحالی.
    بچه ها به سمتم برگشتن.
    مهشید هم مثل داداشش شروع کرد به خندیدن. خواهر و برادر دقیقن مثل اسب میخندیدن. شیهه می کشیدنو پای سفره ی صبحونه ولو شدن.
    پریا به سمتم اومدو گفت: آبجی حالت خوبه؟ این چه طرز لباس پوشیدنه؟ میخوای تو محل آبرومونو ببری؟
    با نگرانی به پژمان نگاه کردو گفت: داداش نکنه تاثیر فیلم دیشبه؟
    برعکس همه پژمان با تحسین نگاهم کردو گفت: خیلی هم عالیه آبجی. اگه آماده ای بیا باهم بریم سرکار. منم تو و مهشیدو میرسونمو میرم بیمارستان پیش عزیز و آقاجون.
    بعدش به بهروز نگاه کردو گفت: پاشو خودتو جمع و جور کن. با زنت خداحافظی کنو قبل از اینکه من برم برو پی کارت.
    وقتی در بیمارستان رسیدیم پژمان گفت: آبجی از هیچی نترس. تو اصلن از ماشین پیاده نشو. تو فقط رانندگی کن. از در بیمارستان به قبرستون. از قبرستون به بیمارستان. از هیچی هم نترس. تو دختر شجاعی هستس. تو خواهر منی.
    با وجود دلگرهی های داداشم از ترس حتی توانایی حرف زدن هم نداشتم. به پژمان دست دادمو همراه با همشید به سمت سردخونه ی بیمارستان حرکت کردیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    مسول واحد آقای مدنی مرد مسنی بود. کمی چاق با صورت گرد و بی روح. قد کوتاهی داشتو یه پاش هم می لنگید.
    بیشتر شبیه قصابا بود.
    از بس که تو سردخونه کار کرده بود خودشم شکل مرده ها شده بود. من حتی از این آدم زنده هم میترسیدم.
    مهشید منو معرفی کردو گفت: آقای مدنی ایشون خانم ملکی هستن. از امروز راننده ی ماشین نعش کش هستن. لطفن راهنماییشون کنین که بتونه با کارش آشنا بشه.
    مدنی بدون اینکه به وجود من اهمیتی بده با بی حوصلگی به مهشید گفت: قرار بود دو روز پیش بیاد. پنج تا جنازه آماده کرده بودم براش. بو کردن، مجبور شدم زنگ بزنم به نعش کش یه بیمارستان دیگه.
    مهشید جواب داد: حال پدرشون خوب نبود برای همین نتونستن بیان اما از امروز بدون مرخصی درخدمت شمان.
    بعدشم به من نگاه کردو آروم در گوشم گفت: من میرم پریسا. سعی کن کارتو درست انجام بدی که آبروی منو نبری.
    بازوشو گرفتمو با التماس گفتم: مهشید منو اینجا تنها نذار.
    دستشو کشیدو گفت: خل شدی پریسا؟ مگه من بیکارم که بمونم پیش تو؟
    - مهشید توروخدا.
    -پریسا تو همه چی رو قبول کردی. تموم کن این اداهاتو. برو سرکارت.
    اینو گفتو در نهایت بی رحمی و سنگدلی منو با مدنی و یه سردخونه پر از مرده تنها گذاشت.
    چند دقیقه ای تو همون حالت موندم که با صدای زمخت مدنی به خودم اومدم.
    - تا کی قراره اونجا بایستی؟ دوتا جنازه هست باید ببریشون قبرستون.
    با ترس نگاهش کردم. ادامه داد: همین الان. زود باش دختر. مرده ها که منتظر من و تو نمی مونن.
    خدایا مگه مرده ها منتظر می مونن؟ خدایا من اینجا چه غلطی می کنم؟ چقدر دلم می خواست بیخیال همه چی بشمو در برم. اما باید پا روی دلم بذارم.
    با صدایی که انگار از ته چاه در میومد گفتم: من باید چیکار کنم؟
    همونجوری که کشوهای خالی سردخونرو بیرون می کشیدو بهشون نگاه می کرد گفت: سوییچو بهت میدم. ماشین هم در پشتیه بیمارستان. الان کارگرا میان جنازه هارو میندازن پشت ماشین. تو هم برو بشین پشت فرمون. این کاغذارو هم رسیدی بده به غسالخونه ی قبرستون.
    بعدش چند تا برگه که مشخصات متوفی توش نوشته شده بود و سوییچ ماشینو به سمتم گرفتو با لبخندی که خیلی ترسناکترش می کرد گفت: البته اگه زنده رسیدی قبرستون.
    اینو گفتو لبخندش تبدیل شد به قاه قاه.
    در اون لحظه حاضر بودم برگردم به همون مهدکودکی که کار می کردمو تمام روز بچه های مردمو بشورم. حاضر بودم حمالی کنم یا هرکار دیگه ای اما تو اون جای وحشتناک نباشم.
    با دستی که میلرزید سوییچو کاغذارو گرفتمو به حالت دو از سردخونه خارج شدم.
    طبق سفارش خان داداش فقط سوار ماشین شدم تا کارگرا جنازه هارو به قول مدنی بندازن پشت ماشین.
    بعد از کلی اتفاق بد تو اون روز نحس بالاخره یه نکته ی خوب نظرمو جلب کرد.
    بین صندلی راننده و پشت ماشین که محل جنازه ها بود یه فاصله بود که فقط با یه پنجره ی خیلی کوچیک این دو بخش به هم راه داشتن.
    در نتیجه جنازه ها نمی تونستن به راحتی منو بخورن. هرچند که ارواح از هر دیواری می تونستن رد شدن اما با شرایط موجود این تنها دلخوشیم بود.
    با تکونی که ماشین خورد فهمیدم جنازه هاروی توی ماشین گذاشتن.
    یکی از کارگرا به سمت شیشه ی ماشین که تا آخر پایین کشیده بودمش اومد و گفت: آقا میتونی حرکت کنی.
    یکم به صورتم زل زدو با بهت گفت: یا خدا. این چه قیافه ایه؟ چرا صورتت معلوم نیست؟ به نظر بچه میای.
    بدون اینکه حرف بزنم به نشونه ی نه سرمو تکون دادم.
    کارگره ادامه داد: لالی بچه؟
    جوابی ندادم.
    بعد سعی کرد بلند و شمرده حرف بزنه که مطمئن شه من فهمیدم حرفاشو.
    - ببییییین بچه جوووون. من قاااادرم. قااادر. اگه مشششکلی داشششتی یا کسی اذیتت کرد به من بگوووو. حالاااا بروووو.
    همونطوری که دور می شد گفت: بچه ی بیچاره خبر نداره این ماشین چقد نحسی براش میاره. از همین الان خدا رحمتش کنه.
    به خیالش من کرمو نمیشنوم.
    خبر نداشت از شدت ترس در حال بیهوش شدنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    شیشه های ماشینو تا آخر پایین کشیده بودم که اگه مرده ها بهم حمله کردن یا خودمو از شیشه پرت کنم بیرون یا بادادو فریاد از مردم کمک بخوام.
    سرانگشتام یخ کرده
    و صورتم گر گرفته بود. شماره ی خان داداشمو گذاشتم اولین شماره ی موبایلم که اگه مشکلی پیش اومد بهش زنگ بزنم. احساس می کردم از شدت ترس پام روی کلاج میلرزه. سعی کردم خلاف نکنم که جریمه نشمو بدبختیام چند برابر نشه، اما با این حال با بیشترین سرعت مجاز رانندگی کردم. قبرستون خارج شهر بودو تا بیمارستان چهل دقیقه راه داشت اما با اون سرعتی که من رفتم نیم ساعته رسیدم.
    بار اولی نبود که به اون قبرستون میرفتم. سریع به سمت غسالخونه حرکت کردمو بدون هیچ حرفی تمام اون کاغذارو به مسئول اونجا که یه پیرمرد بداخلاق بود دادم.
    یه نگاه به کاغذا کردو یه نگاه به من. دوباره یه نگاه به ماشین نعش کش کردو یه نگاه به من.
    به حالت افسوس سرشو تکون دادو دوباره بهم زل زد.
    بعد از اینکه با حرکاتش حسابی ته دلمو خالی کرد داد زد: مجید بدو پسر. دو تا جنازه رسیده.
    پسر ریزه میزه ای از اتاق پشتی که شبیه حموم بود بیرون اومدو گفت: اومدم حاجی.
    پیرمرد ماشینو نشونش دادو گفت: بالاخره برای این ماشین نحس راننده پیدا کردن.
    بعدش یه جوری که به خیال خودش من نشنوم گفت: بیچاره چقد جوون به نظر میرسه. خدا میدونه سر این قراره چه بلایی بیاد.
    از شنیدن اون همه جمله ی نا امید کننده سرگیجه گرفتمو از غسالخونه زدم بیرون.
    بعد از اینکه دوتا جنازه رو از ماشین بیرون آوردن به سمت بیمارستان حرکت کردم.
    هرچند که دیگه جنازه ها تو ماشین نبودن اما با احتمال حضور روح جنازه ها توی ماشین هنوزم میترسیدم.
    تازه متوجه ی بوی عجیب توی ماشین شدم. شاید بوی مرده بود اما به نظرم حتی اون بوهم ترسناک بود. از توی کیفم ادکلنمو در آوردمو توی ماشین زدم.
    ترکیب بوی ادکلن ارزون قیمت منو بوی مرده واقعن افتضاح شده بود. حالا دیگه از بوی ادکلن خودمم میترسیدم.
    وقتی رسیدم بیمارستان ماشینو سرجای قبلیش پارک کردمو به سمت سردخونه حرکت کردم. ته دلم خدا خدا می کردم که دیگه کسی نمرده باشه و جنازه ای توی سردخونه نباشه.
    وقتی وارد سردخونه شدم مدنی با صدای زمختش درحال آواز خوندن بود.
    با دیدن من با بهت گفت: تو چرا اینجایی؟ مگه نرفتی قبرستون؟
    -خوب رفتمو برگشتم آقا.
    هنوزم تو صورتش تعجب بود اما لبخند زدو گفت: با چه سرعتی؟ نکنه با شوماخر نسبتی داری؟
    بعدش آقا قادرو صدا زدو گفت: قادر بیزحمت اون مرده ارمنیرو بنداز پشت ماشین.
    آقا قادر هم با دیدن من تعجب کردو رو به مدنی گفت: چقد فرزه این بچه. چه زود برگشت.
    مدنی یه کاغذ داد دستمو گفت: این جنازه رو میبری قبرستون ارمنیا. آدرس قبرستون ارمنیارو بلدی؟
    به نشونه ی نه سر تکون دادم. آدرسو با دستخط خرچنگ قورباغه روی یه کاغذ چرک نوشتو داد دستم.
    جنازه که توی ماشین جا گرفت به سمت آدرسی که توی کاغذ بود حرکت کردم.
    تا قبرستون ارمنی ها یک ساعتی راه بود. با قبرستون ما خیلی فرق داشت. سرسبزتر بودو روی بعضی از قبرها صلیب ساخته بودن. حسابی هم سوت و کورو خلوت و صدالبته ده برابر قبرستون خودمون ترسناک بود. سکوت قبرستون منو یاد فیلم دیشب انداخت. فقط دلم میخواست سریعتر از اونجا خارج شوم.
    یه اتاق کوچیک گوشه ی قبرستون دیدم. توی اتاقک یه پسر سی و چند ساله ی بور روی میز نشسته بود. با دیدن من متعجب پرسید: اینجا چی میخوای؟
    کاغذی که دستم بودو بهش دادم. به کاغذ نگاه کردو گفت: تو نعش کشی؟ دختری. مگه نه؟
    چیزی نگفتم. لبخند زدو دندونای زردرنگشو به نمایش گذاشت. بلند شدو رفت پشت ماشین. جنازه رو بیرون کشید. تمام تلاشمو کردم که به سمتم جنازه نگاه نکنم اما نشد یه لحظه چشمم رفت سمت جنازه. یه مرد بود. با اینکه مرده بود اما جذابیت توی صورتش آدمو خیره می کرد. برای مردن جوون بود.
    تعجب کردم از خلوتی قبرستون. سعی کردم صدامو کلفت کنم. از پسره پرسیدم: چرا اینجا اینقد خلوته؟ چرا فک و فامیل این جنازه اینجا نیستن؟ مگه خاکش نمی کنین؟
    همونجوری که در یه تابوتو باز می کرد گفت: بعضیا وقتی میمیرن صد نفر همراه جنازشون بیاد قبرستون. بعضیا هم مثل این بی کس و کارن. خاکش می کنیمو تمام. تازه این شانس آورده یه آرامگاه خانوادگی دارن که بندازیمش اون تو. بعضیا حتی قبر هم ندارن.
    سوار ماشین که شدم تازه یادم اومد که ترسم نسبت به صبح چقد کمتر شده.
    تا رسیدن به بیمارستان به اون جنازه ی تنها فکر می کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    به بیمارستان که رسیدم یک و نیم بعد از ظهر بود. تا رسیدن به در سرخونه دعا خوندم: خدایا. خدایای خوبم ازت خواهش می کنم حداقل امروز دیگه کسی نمیره.
    خواستم در سردخونرو باز کنم که در خودش باز شد، عملا خودمو خیس کردم. دستمو روی قلبم گذاشتم که از دهنم نپره بیرون. داشتم فک می کردم که مرده ها شورش کردن که مدنی لنگون لنگون از سردخونه اومد بیرون.
    با دیدن من گفت: تو اینجایی؟ فک می کردم حداقل یه ساعت دیگه میرسی.
    توانایی حرف زدن نداشتم.
    یه پلاستیک دستش بود، به سمتم گرفتو گفت: بیا این ناهارت. فک کردم نمیای گرفتمش برای خودم.
    به دستای کثیفش نگاه کردمو گفتم: مال خودتون. من سیرم.
    چی پیش خودش فکر کرده بود؟ غذایی که تو سردخونه بوده و احتمالن مرده ها کلی بهش نگاه کرده بودن که خوردن نداشت. حتمن چشم مرده ها پیش اون غذاست پس بهتره مدنی خودش بخوره.
    خوشحال شدو گفت: باشه. خودم میخورم. کارتو خوب انجام دادی. میتونی بری خونت اما اگه لازم شد از بیمارستان بهت زنگ میزنن که بیای. راستی فردا صبح
    مثل امروزدیر نیایا. فردا ساعت هشت اینجا باش. اینجا قانون داره.
    اینقد خوشحال شدم که بدون خداحافظی از بیمارستان زدم بیرون. دو پا داشتم دو پا دیگه هم قرض گرفتمو تا کافی نت پژمان دویدم.
    در کافی نت بسته بود. حدس زدم باید بیمارستان پیش عزیز و آقا جون باشه.
    خواستم همونجا تاکسی بگیرمو برم بیمارستان اما یادم اومد که اگه عزیز با اون سر و وضع مسخره منو ببینه حتمن شاکی میشه.
    خودمو به خونه رسوندم. پریا درو برام باز کردو گفت: چقد زود اومدی؟
    با تعجب نگاهش کردمو گفتم: اگه ناراحتی برم؟
    سرشو پایین انداختو گفت: نه بابا، آخه چیزه...
    بدون توجه به حرفاش وارد هال شدم. بهروز آویزون وسط هال دراز کشیده بود. با پام لگدی به پهلوش زدمو گفتم: آهای چترباز چشم خان داداشمو دور دیدی؟ اینجا چه غلطی می کنی؟
    نشستو پهلوشو که درد گرفته بود ماساژدادو گفت: مگه مرض داری دختر؟ خدا به داد شوهرت برسه.
    پریا خودشو به ما رسوندو گفت: پریسا شوهرمو اذیت نکن.
    چشم غره ای به پریا رفتمو گفتم: خیلی چشم سفیدی پریا. تو که میدونی پژمان از این قرطی بازیا خوشش نمیاد.
    بهروز ایستادو گفت: قرطی بازی چیه؟ زنمه. میخوام ببینمش.
    دستامو به کمرم زدمو گفتم: نه بابا. چه زبونی در آوردی تو. اگه زنته چرا دستشو نمی گیری ببریش خونت؟
    - اصن به تو چه؟ من و پریا میخوایم همین جا زندگی کنیم.
    -اااا، جدن؟ پس اینجوریاس. الان به خان داداش میگم ببینم نظر اون چیه؟
    الکی موبایلمو دستم گرفتم که مثلن به پژمان زنگ بزنم. پریا دستمو کشیدو گفت: پری توروخدا بیخیال شو. اذیتمون نکن دیگه. بهروز داشت میرفت من خواستم که یکم دیگه بمونه.
    دستمو کشیدمو گفتم: شما بیجا کردی پریا خانوم.
    به بهروز نگاه کردمو گفتم: همین الان با زنت خداحافظی کنو برو به کارات برس که بتونی پول جور کنیو دست زنتو بگیری ببری سر خونه و زندگیت.
    به اتاق رفتمو لباسامو عوض کردم. از اتاق که بیرون اومدم بهروز رفته بودو پریا گوشه ی هال بغ کرده بود.
    -آبجی پریا من دارم میرم پیش عزیز و آقا جون تو نمیای؟
    جواب نداد. فهمیدم که قهر کرده. به سمتش رفتم. صورتشو بوسیدمو گفتم: خره اگه به جای من پژمان اومده بود که جفتتونو به رگبار می بست. ما اینجوری میگیم که پژمان سریعتر خودشو جمع و جور کنه از بلاتکلیفی در بیاین. نمیشه که همینجوری عقد بمونین. حالا ناز نکن. آشتی کن.
    لبخدی زدو گفت: من کی قهر کردم. صب کن منم لباس بپوشم با هم بریم.
    با دیدن آقاجون که سرحالتر از دو روز قبل بود کلی خوشحال شدم. حسابی بوسیدمشو گفتم: آقاجون دلم برات یه ذره شده بود.آقاجون دستی به سرم کشیدو گفت: آقاجون هم دلش برای تو تنگ شده بود دختر خوشگلم.
    پژمان خندید و گفت: آقا جون کمرش خوب شده اما مثل اینکه حالا چشماش مشکل پیدا کرده. آخه آقا جون این دختر تو کجاش خوشگله. آدم تو تاریکی شب اگه ببینتش می گرخه.
    با اخم نگاش کردمو گفتم: خیلی بی مزه ای پژمان.
    عزیز خندید و گفت: بچه ها داداش پدرامتون زنگ زد و گفت دو روز دیگه اینجاست.
    بعدشم به من نگاه کردو گفت: عزیز حواست به خورد و خوراک بچه هام باشه ها. انگار پریا یکم لاغر شده.
    پریا به سمت عزیز اومد که خودشو لوس کنه.
    به پژمان نگاه کردمو گفتم: خان داداش بیا بریم بوفه ی بیمارستان یکم خوراکی بگیریم.
    از اتاق که بیرون اومدیم پژمان با هیجان پرسید: تعریف کن؟ چطور بود روز اول کارت؟
    کل اتفاقای روزو تعریف کردمو گفتم: از اونی که فکرشو میکردم راحتتر بود اما با چیزایی که من شنیدم این ماشین نحسه. خدا میدونه قراره با چه حالت فجیعی کشته بشم.
    پژمان قاه قاه خندید و گفت: بخدا خیلی خلی پریسا. این خرافات چیه می گی؟ بابا تو تحصیل کرده ای خیر سرت. تو قرن بیست و یک زندگی می کنی . این حرفارو نزن. عزیز همسن تو که بود ما چهارتارو داشت. اونوقت تو با این سن و سال مثل بچه ها حرف میزنی. خیالت راحت. هیچ اتفاقی برات نمیوفته. مطمئن باش کم کم برات عادی میشه. شاید حتی هـ*ـوس کردی سال دیگه هم قراردادتو امضا کردی.
    امیدوار بودم که همبنجوری که پژمان میگفت باشه.
    شب که رسیدیم خونه شام نخورده خوابم برد از بس که خسته بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    ساعت هفت صبح از خواب بیدار شدم. دستی به سر و روی باغچه کشیدم. صبحونرو آماده کردم. پژمان و پریا رو بیدار کردمو لباس مسخره ی کارمو پوشیدمو به سمت بیمارستان حرکت کردم.
    ترسم نسبت به دیروز کمتر شده بود اما هنوزم حسابی می لرزیدم. هیچ وقت اینقد زندگی مردم برام مهم نبودو برای سلامتیشون دعا نکرده بودم. تمام مسیر خونه تا بیمارستانو دعا کردم: خدایا به همه سلامتی بده. خدایا امروز کسی نمیره. خدایا هیچ کسو محتاج نعش کش نکن.
    راس ساعت هشت در سردخونرو باز کردمو وارد شدم. چه سرمای ترسناکی داشت اونجا. مدنی با اعتماد به نفس فراوان در حال آواز خوندن بود.
    مرغ سحر ناله سر کن
    داغ مرا تازه تر کن
    واقعن که این بیت شعر وصف حال من بود.
    با صدای لرزون سلام کردم.
    آواز خوندنشو متوقف کردو گفت: آفرین. سر ساعت اومدی. دیروز یادم رفت یه چیزی رو بهت بگم. دختر جون سعی کن اینجا با کسی حرف نزنی. دیروز کارگرا فک کردن تو پسر بچه ای. بذار تو همین فکرو خیال بمونن. به جز من هم با کسی حرف نزن.
    چشمی گفتمو مدنی ادامه داد: امروز یه بنده خدا هست که تشیع جنازشه. جنازه رو اول میبری در خونشون از اونجا با خانواده ی متوفی میری قبرستون. انعام نمی گیری با کسی هم حرف نمی زنی. فقط هرجا که گفتن میری. فهمیدی؟
    نمی دونم چرا اما اصن از این مورد خوشم نیومد.با حالت اعتراض گفتم: ولی مگه قرار نبود فقط مسیر حرکتم بیمازستان و قبرستون باشه.
    مدنی اخمی کردو گفت: ما چنین قراری نداشتیم. تنها قرار ما این بود که تو نعش کشی کنی. این هم جز وظایفته.
    به ناچار قبول کردم. آقا قادرو همکارش جنازه رو سوار ماشین کردنو به سمت خونه ی متوفی حرکت کردم.
    بوی بد توی ماشین امکان فکر کردنو ازم می گرفت. متوفی یه پیرمرد نود و سه ساله بود. چون یه پیرمرد بود کمتر ازش می ترسیدم.
    به در خونشون که رسیدم یه جمعیت سیاه پوش به سمت ماشینم هجوم آوردن. پیاده شدمو از بین جمعیت در عقبی ماشینو باز کردم و البته تمام سعیمم می کردم که به جنازه نگاه نندازم. با باز شدن در خانمی که چهل پنجاه ساله به نظر می رسید خودشو اننداخت روی جنازه و شروع کرد به گریه کردن.
    - بابا. بابا دختر کوچولوت اومده. بابا جون.
    دلم سوخت. یاد رابـ ـطه ی خودمو آقا جون افتادم. از اونجا که احتمال دادم اشکم سرازیر میشه خودمو به پشت فرمون رسوندم.
    نیم ساعتی که گذشت تعداد زیادی ماشین لوکس پشت ماشین نعش کش صف بستن.
    مرد مسنی به سمتم اومدو گفت: آقا من با شما میام. آروم هم حرکت میکنی که ماشینهای پشت سرمون هم برسن.
    به نشانه ی تایید سرتکون دادم.
    مرد مسن کنارم نشست. قبل از حرکت همون خانمی که دختر متوفی بود خودشو به مرد مسن رسوندو گفت: عمو من میخوام با بابام بیام. میشینم پشت همین ماشین.
    مرد مسن اخمی کردو گفت: مریم جان نمیشه که. زن که سوار ماشین نعش کش نمیشه. اصلن شگون نداره. خوبیت نداره. برو سوار ماشین شوهرت شد.
    با اصرار فراوان دختر متوفی راضی شدو به سمتم قبرستون حرکت کردیم.
    خوشحال بودم که تو اون مسیر یه همراه زنده دارم هرچند که پیرمرد بیچاره تمام طول مسیر در حال گریه برای برادرش بود.
    این پولدارا حتی عزا گرفتنشون هم با عزاهای ما فرق داشت. تعداد زیادی ماشین گرون قیمت برای تشیع اومدن. سر خاک هم همه خیلی شیک و مجلسی با عینک آفتابی یه گوشه ایستاده بودن. حتی حلواشون هم شیک بود.
    جنازه رو که تحویل دادم با خیال راحت به سمت بیمارستان حرکت کردم. خوشبختانه این تشیع اونقدر طول کشیده بود که وقتی رسیدم بیمارستان تایم اداری تموم شده بود و مدنی اجازه داد برگرم خونه.
    اون شب قبل از خواب به خیلی چیزا فکر کردم.
    به صحبتهای پیرمرد: زن که سوار ماشین نعش کش نمیشه. اصلن شگون نداره. خوبیت نداره.
    خبر نداشت راننده یه زنه.
    به جمعیت زیادی که همراه متوفی بودن. به مرده ی دیروز که هیچ کسو نداشت. به شغل جذاب و ترسناکم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا