- عضویت
- 2015/04/30
- ارسالی ها
- 390
- امتیاز واکنش
- 3,098
- امتیاز
- 573
شب بعد از شام پژمان با کلی ایما و اشاره به منو پریا فهموند که بریم اتاقش.
پزمان با صدای آروم گفت: بچه ها آقا جون امروز رفت پیش دکترش. دکترش گفت باید حتمن تا دو سه ماه دیگه کمرشو عمل کنیم. وگرنه خدای نکرده ممکنه دیگه نتونه خوب راه بره.
چقد از شنیدن این جمله غمگین شدم. آقا جون هیشه مثل کوه پشت من بود. نباید بذارم کوه خم بشه.
با اخم به پژمان گفتم: خوب چرا دست دست می کنی؟ هروقت دکتر بگه باید بستریش کنیم.
پزمان پوزخندی زد و گفت: یه جوری حرف میزنی انگار میلیاردری؟ فک کردی مجانی آقا جونو عمل می کنن؟ نه دختر خوب. حداقل 10 میلیون پول لازمه.
پریا با تعجب پرسید: 10میلیون؟ خیلی زیاده که؟ از کجا باید بیاریم؟
پژمان سعی کرد بازم آروم حرف بزنه: خوب من برای همین اینجا جمعتون کردم دیگه. من خودم تا الان تمونستم سه و نیم جور کنم. یعنی شش و نیم کمه. پدرام بیچاره که سربازه، پولی هم که داره باید خرج خورد و خوراکش بشه که راه دوره. شما دو تا چقد میتونین بذارین؟
پریا با من و من گفت: خودتون که میدونین من...من همه ی پولمو جهاز خریدم. در حال حاضر فقط پونصد تومن بیشتر ندارم.
- باشه آبجی. از هیچی بهتره، همونو بده. پریسا تو چی؟ تو گفتی خوب حقوق میگیری. مگه نه؟
واااای مهشید. وای به حالت اگه فردا یه کار مناسب با یه حقوق عالی جور نکنی.
با اینکه حسابی اعصابم بهم ریخته بود اما لبخند زدمو پرانرژی گفتم: فقط شش تومن نیاز داریم. فردا به صاحب کارم میگم حقوق دو، سه ماهمو جلوتر بده. فردا شش تومنو جورش میکنم. پژمان تو هم برو دنبال کارای بیمارستان که تا آخر هفته آقا جونو بستری کنیم.
پژمان و پریا با خوشحالی بهم خیره شدن. پژمان با هیجان گفت: مرگ خان داداش جدی میگی؟
با اعتماد به نفس کاذب گفتم: بععععله. پوله حله. خیالت راحت.
پریا و پژمان اون شب با خیال راحت خوابیدن اما من حتی یه لحظه هم چشمام روی هم نرفت.
باید مهشید یه کار خوب پیدا کنه اما مگه اون بنده خدا خودش چقد حقوق میگیره که واسه من یه چنین کاری پیدا کنه. اصن مگه با تحصیلات و سوابق من کاری با حقوق بالا هم پیدا میشه؟
اینقدر فکر و خیال کردم که بعد از طلوع آفتاب خوابم برد. با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم. مهشید بود که زنگ میزد.
تماسو برقرار کردم. صدای جیغ جیغوی مهشید تو گوشی پیچید: دختر مگه تو اینقد برای کار حرص نمی زدی. پس کجایی؟
خواب کاملن از سرم پرید. با عجله پتو رو از رو خودم برداشتمو نشستم.
- وای مهشید خواب موندم. ساعت چنده؟
- ساعت هشته. اما دیگه لازم نیست بری مهد. دکتر مجیدی زحمت کشید و یه کار خیلی مناسب برات پیدا کرد.
خنده ی تو صداش باعث شد فکر کنم داره شوخی میکنه.
- خیلی بی مزه و لوسی مهشید. اصلن حوصله ی شوخی ندارم.
مهشید با جدیت گفت: پریسا بخدا راست میگم. یه کاری برات پیدا کرده با حقوق سه میلیون تومن اما اول میخواد باهات حرف بزنه. همین الان بیا بیمارستان.
از خوشحالی نفهمیدم چه جوری خودمو به بیمارستان رسوندم.
پزمان با صدای آروم گفت: بچه ها آقا جون امروز رفت پیش دکترش. دکترش گفت باید حتمن تا دو سه ماه دیگه کمرشو عمل کنیم. وگرنه خدای نکرده ممکنه دیگه نتونه خوب راه بره.
چقد از شنیدن این جمله غمگین شدم. آقا جون هیشه مثل کوه پشت من بود. نباید بذارم کوه خم بشه.
با اخم به پژمان گفتم: خوب چرا دست دست می کنی؟ هروقت دکتر بگه باید بستریش کنیم.
پزمان پوزخندی زد و گفت: یه جوری حرف میزنی انگار میلیاردری؟ فک کردی مجانی آقا جونو عمل می کنن؟ نه دختر خوب. حداقل 10 میلیون پول لازمه.
پریا با تعجب پرسید: 10میلیون؟ خیلی زیاده که؟ از کجا باید بیاریم؟
پژمان سعی کرد بازم آروم حرف بزنه: خوب من برای همین اینجا جمعتون کردم دیگه. من خودم تا الان تمونستم سه و نیم جور کنم. یعنی شش و نیم کمه. پدرام بیچاره که سربازه، پولی هم که داره باید خرج خورد و خوراکش بشه که راه دوره. شما دو تا چقد میتونین بذارین؟
پریا با من و من گفت: خودتون که میدونین من...من همه ی پولمو جهاز خریدم. در حال حاضر فقط پونصد تومن بیشتر ندارم.
- باشه آبجی. از هیچی بهتره، همونو بده. پریسا تو چی؟ تو گفتی خوب حقوق میگیری. مگه نه؟
واااای مهشید. وای به حالت اگه فردا یه کار مناسب با یه حقوق عالی جور نکنی.
با اینکه حسابی اعصابم بهم ریخته بود اما لبخند زدمو پرانرژی گفتم: فقط شش تومن نیاز داریم. فردا به صاحب کارم میگم حقوق دو، سه ماهمو جلوتر بده. فردا شش تومنو جورش میکنم. پژمان تو هم برو دنبال کارای بیمارستان که تا آخر هفته آقا جونو بستری کنیم.
پژمان و پریا با خوشحالی بهم خیره شدن. پژمان با هیجان گفت: مرگ خان داداش جدی میگی؟
با اعتماد به نفس کاذب گفتم: بععععله. پوله حله. خیالت راحت.
پریا و پژمان اون شب با خیال راحت خوابیدن اما من حتی یه لحظه هم چشمام روی هم نرفت.
باید مهشید یه کار خوب پیدا کنه اما مگه اون بنده خدا خودش چقد حقوق میگیره که واسه من یه چنین کاری پیدا کنه. اصن مگه با تحصیلات و سوابق من کاری با حقوق بالا هم پیدا میشه؟
اینقدر فکر و خیال کردم که بعد از طلوع آفتاب خوابم برد. با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم. مهشید بود که زنگ میزد.
تماسو برقرار کردم. صدای جیغ جیغوی مهشید تو گوشی پیچید: دختر مگه تو اینقد برای کار حرص نمی زدی. پس کجایی؟
خواب کاملن از سرم پرید. با عجله پتو رو از رو خودم برداشتمو نشستم.
- وای مهشید خواب موندم. ساعت چنده؟
- ساعت هشته. اما دیگه لازم نیست بری مهد. دکتر مجیدی زحمت کشید و یه کار خیلی مناسب برات پیدا کرد.
خنده ی تو صداش باعث شد فکر کنم داره شوخی میکنه.
- خیلی بی مزه و لوسی مهشید. اصلن حوصله ی شوخی ندارم.
مهشید با جدیت گفت: پریسا بخدا راست میگم. یه کاری برات پیدا کرده با حقوق سه میلیون تومن اما اول میخواد باهات حرف بزنه. همین الان بیا بیمارستان.
از خوشحالی نفهمیدم چه جوری خودمو به بیمارستان رسوندم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: