کامل شده رمان پا به پای خورشید/ مهنا کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع مهنا
  • بازدیدها 11,545
  • پاسخ ها 66
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

مهنا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/30
ارسالی ها
390
امتیاز واکنش
3,098
امتیاز
573
مقدمه:
خداوند در سوره ی والعصر میفرماید انسان همیشه در سختی و عذاب است, اما در سوره ی انشراح نیز میفرماید بعد از هر سختی آسانی است.
یه روزایی خیلی سختی میکشیم تو زندگیمون, کم میاریم, درد میکشیم, قلبمون میشکنه اما هیچکدوم این سختیا همیشگی نیست.
یه روز یه نفر میاد که باعث میشه تمام درد و غصه هاتو فراموش می کنی.
خلاصه:
آتنا شریعتی دختری اهل جنوبه که تو پالایشگاه تهران شاغله و شغلشم مردونست. تو زندگیش سختیای زیادی کشیده و همه ی عمرش به فداکاری گذشته. بخاطر همین فداکار بودن و از خودگذشتگی که داره با مرد بی احساسی به نام اسحاق کرامت ازدواج میکنه و...

Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
  • پیشنهادات
  • *نغمه*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    5,064
    امتیاز واکنش
    3,627
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    همین نزدیکی
    به نام او
    سلام خدمت شما نویسنده عزیز ...
    لطفا قبل از شروع فعالیت لینک های زیر را مطالعه کنید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    .

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!




    ودر صورت تمام شدن کتابتان در لینک زیر اطلاع دهید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!




    :heart:با تشکر از فعالیت شما دوست عزیز ...:heart:


    :heart:تیم مدیریتی نگاه دانلود :heart:

    mwl83smsxg2f7vet2zpq.jpg



     

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    آتنا:


    کفشهای ایمنیمو از پاهام در آوردم, انگشتای پامو جمع کردم تا کمتر دردشونو حس کنم. کفشای خودمو پام کردمو از پشت میزم بلند شدم تا یه لیوان کافی میکس برا خودم بریزم.
    بخاطر جابجا کردن یه مبدل(۱) تایم کاری ۱۲ ساعته شده, خسته نیستم اما دلم آرامش میخواد. هنوز لیوانمو سمت دهنم نبرده بودم که اسماعیلی مثل همیشه غرغرکنان اومد تو اداره.
    - چی شده بازم اسماعیلی؟ بازم که داری غر میزنی.
    - بچه های تعمیرات بازم اعصابمو ریختن به هم, همه دردسرا رو اداره مهندسی میکشه اونوقت آقایون فقط ایراد میگیرن, اصن اگه شما بهتر بلدین خودتون دستورکار بزنین خودتونم اجرا کنین.
    - بیخیال اسماعیلی, این بحثا همیشه هست. برو رستوران شام بگیر بیار تو اتاقمون بخوریم, حوصله رستوران اومدنو دیدن بچه های تعمیراتو ندارم.
    - چشم خانوم مهندس.

    اسماعیلی رفت شامو بیاره و منم رفتم نمازخونه تا نماز بخونم.


    شش ساله که از شهر خودم اهواز, اومدم تهران.
    بخاطر رشته ی تحصیلیم همیشه مجبورم با مردا سروکله بزنم، همیشه هم باید خودمو ثابت کنم. مجبورم اثبات کنم با وجود زن بودنم میتونم یه مهندس میکانیک موفق باشم.
    کار توی پالایشگاه رو دوس دارم هرچند که مشکلات خاص خودشو داره.

    نمازم که تموم شد برای مامان و بابا فاتحه خوندمو از نمازخونه زدم بیرون تا برم اتاق خودم که مدیر اداره مهندسی رو دیدم.
    مهندس اکبری آدم جا افتاده و باسوادیه, منبع اطلاعاته.
    خودمو به مهندس اکبری رسوندم و صداش کردم.
    - خسته نباشین مهندس
    -تو خسته نباشی دخترم, گل کاشتی, فکر نمیکردم کارجابجایی مبدل به این خوبی پیش بره, خوشحالم که این کارو بتو سپردم.

    - خواهش میکنم من شاگرد شمام مهندس, انشالا تا آخر هفته مبدل جدید جایگزین میشه, راستی مهندس میشه ازتون یه خواهش بکنم؟ اگه اجازه بدین اسماعیلی فردا بره مرخصی. بنده خدا بچش بدنیا اومده، زنش تنهاست.
    - اگه اون بره که تو دست تنها می مونی، سختت میشه.
    - نه مهندس، اسماعیلی زحمتای اصلی رو کشیده، کار خاصی نمونده.
    - هرچند که میدونم بازم داری فداکاری می کنی اما بخاطر تو میتونه بره, راستی اوضاع کارآموزت چطوره؟
    - خواهرزادتون خیلی مشتاق یادگیریه
    - پس ازش کار بکش
    - چشم مهندس, با اجازتون من میرم.
    با مهندس خداحافظی کردمو برگشتم اتاقم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    به اسماعیلی خبر دادم که میتونه فردارو مرخصی بگیره, کلی ذوق کرد و مدام تشکر میکرد, بنده خدا خونش اصفهانه , زنش تازه زایمان کرده و منتظر شوهرشه، دلم نیومد یه پدرو از دیدین زن و بچش محروم کنم. هرچند که میدونستم بدون اسماعیلی مجبور میشم تا دیروقت تو شرکت بمونم. اما همین که میدونستم یه خانواده رو میتونم خوشحال کنم برام کافی بود.
    چراغهای واحد رو خاموش کردم و به سمت در خروجی راه افتادم.
    به در حراست که رسیدم یکی از نگهبانای دم در صدام کرد.
    - خانم شریعتی امروز یه نفر اومده بود دیدنتون, خیلی هم منتظرتون بود اما چون تو واحد بودین نتونستیم خبرتون کنیم.
    - خودشو معرفی نکرد؟
    - چرا خانوم مهندس, گفت معاون شرکت صنعت پردازانه. فردا دوباره میاد.
    از نگهبان تشکر کردمو به سمت خونه راه افتادم.

    هرچندوقت یه بار از شرکتهای بزرگانی یا خدمات فنی، مهندسی برای معرفی شرکتهاشون میومندن اما معمولا با واحد بازرگانی شرکت قرار میذاشتن. اینکه معاون یه شرکت بزرگ مثل صنعت پردازان مستقیم اومده بود اتاق خودم، بدون هماهنگی قبلی، یکم به نظرم عجیب اومد.



    برا خوابیدن زیاد وقت نداشتم. کلی کار تو خونه داشتم, باید لباسارو میشستم و آشپزخونرو مرتب میکردم.
    خونه ی سوت و کور من با وجود اینکه فقط یه ساکن داشت که اونم خودم بودم اما همیشه کلی کار داشت.
    کارارو که تموم کردم کتاب جدیدی رو که خریده بودم برداشتم که بخونم اما چشمام یاری نکردن و سنگین شدن, عکس مامان و بابا رو بغـ*ـل کردم و ساعتو برا 5:30 تنظیم کردمو خوابیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    بیچاره کارگرا از بس سرشون جیغ و داد کرده بودم حتی جرأت نکردن برن ناهار بخورن, بهشون گفته بودم تا مبدلو بیرون نیاوردین هیچکس اجازه ی استراحت نداره, اولین بار بود چنین پروژه ی سنگینی رو به من سپرده بودن, میخواستم به بهترین نحو انجامش بدم, اسماعیلی هم که دست تنهام گذاشته بود, از صبح حتی یه دقیقه هم نرفته بودم اتاقم. داشتم به کار جوشکارا نظارت میکردم که صدای اذان بلند شد.

    به جمعیتی که توی واحد بودن نگاه انداختم, بیشتر از پنجاه تا کارگر بالباسای یه تیکه ی آبی رنگ مشغول کار بودن, نزدیک به ده, دوازده نفر هم مهندس ناظر ایستاده بودنو نظارت میکردن, مهدی کارآموز جدیدم که خواهرزاده ی مهندس اکبری بود کنارم ایستاده بودو فک میزد, این پسره دیگه واقعن رومخم بود.
    بدون توجه به تز دادنای عجیب و بی ربطش،حسینی, برنامه ریز واحدرو صدا کردمو گفتم: آقای حسینی بچه هارو بفرست برا ناهارو نماز. بهشون بگو ساعت 2:30 همه سر پستاشون باشن.
    اینو که گفتم راه افتادم به سمت نمازخونه, از سردرد داشتم کلافه میشدم, باید سریع نمازمو میخوندم و میرفتم اتاقم که یه لیوان قهوه ی غلیظ بخورم که بتونم تا شب پای کار بایستم.
    با اینکه همیشه کارم زیاد بود و اینجوری کار کردن برام تازگی نداشت اما چون این دفعه مدیر پروژه من بودم یکم استرس داشتم, همین باعث میشد حتی شبا هم نتونم راحت بخوابم. این بی خوابی ها منو میکشت.

    بعد از استراحت بچه ها دوباره شروع به کار کردیم, تا ساعت 8:30 پای کار بودم که مهندس اکبری صدام کرد, تازه شیفت عوض شده بودو داشتم به بچه های شیفت شب کارای مهم رو گوشزد میکردم. سفارشامو که کردم راه افتادم به سمت اتاق اکبری, مهندس ازم گزارش روزو خواسته بود, براش توضیح دادمو گفتم دو روز دیگه میتونیم واحدو بیاریم تو سرویس.
    لبخندی زد و گفت: الحق که خیلی کارت درسته.
    تشکر کردمو بازم برگشتم تو واحد که آخرین سفارشارو بکنم و با خیال راحت برم خونه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    اینقد حرص و جوش میزدم برای کار و شرکت، که به قول اسماعیلی انگار سه دانگ شرکت به نام منه.
    با این که آخرین روزای شهریور بود اما هوا سوز داشت, تو شهر زادگاه من این موقع سال هوا هنوز گرم بود. حتی شرجی هم میشد.
    تهران همه چیزش با شهر من متفاوت بود. با وجود شش سال زندگی تو تهران هنوز به خیلی چیزا عادت نکرده بودم.

    بدو بدو خودمو به اتاقم رسوندم که کیفمو بردارمو برم خونه, نرسیده به در اتاق بوی عطر مردونه مخلوط با بوی سیگار توجهمو جلب کرد.
    به جز کارگرا که پای کار بودن هیچکس تو شرکت نمونده بود. اینکه بوی ادکلن مردونه از اتاق من میومد اونم ساعت 10 شب باعث شد یکم بترسمو با احتیاط قدم بردارم.
    وارداتاق که شدم خشکم زد یه مرد تو اتاق من بود, یه مرد تقریبا چاق باصورتی گرد, سر کچل, پوست سفید و قدی متوسط, تیپش به کارمندای شرکتمون نمیخورد, به نظر پنجاه ساله میومد, روی صندلی مهمان نشسته بودو به روبروش خیره شده بود, حواسش جای دیگه ای بود و متوجه ورود من نشده بود.
    نمیدونم چرا اما ظاهرش منو یاد ناپلئون بناپارت می انداخت, از تصور ناپلئون توی اتاقم خندم گرفته بود که یهو ناپلئون فرضی متوجه حضورم شد و به احترامم ایستاد.
    - بفرمایین آقا, امری داشتین؟


    بدون اینکه حرفی بزنه با دقت بهم نگاه کرده و با یه لبخند بزرگ که کل صورتشو پوشونده بود گفت: خانوم شریعتی شمایین؟
    - بله, خودمم, بفرمایین؟
    -من شهابم, مهندس شهاب
    اینو که گفت دست کرد تو جیبشو یه کارت ازش بیرون آورد.
    روی کارت نوشته شده بود: مهندس شهاب , معاون شرکت صنعت پردازان. به همراه شماره تماس.
    همینجور که به کارت نگاه میکردم به نشستن دعوتش کردم و گفتم: خوش اومدین مهندس, درباره ی شما و شرکتتون زیاد شنیدم.
    - بله, شرکت ما تو صنعت نفت وگاز حرف اولو میزنه, دیروز هم اومده بودم اما کارتون طول کشیدو نتونستم ببینمتون.
    - شرمنده, این چندروزه خیلی سرم شلوغه, متاسفانه الانم وقت مناسبی برای پرزنت شرکتتون نیست, میتونین فردا صبح برا معرفی شرکتتون به بچه های بازرگانی شرکت مراجعه کنین.

    - اما من برا معرفی شرکتمون نیومدم خانوم مهندس.
    اومدم که دعوتتون کنم برای روز پنج شنبع به صرف ناهار تو شرکت ما با حضور مدیر عاملمون.
    تعجب کردمو گفتم ممنونم مهندس اما همونجوری که گفتم یه پروژه دستمه که باید پنج شنبه صبح تحویلش بدم, در ضمن برای دعوت از من باید با رییسم مهندس اکبری هماهنگ کنین.

    با همون لبخندی که رو لباش بود بهم خیره شد و گفت: من پنج شنبه منتظرتونم, هر ساعتی که بتونین, همین فردا هم با مهندس اکبری تماس میگیرمو بهش میگم که به صورت رسمی واداری از شما دعوت میشه از شرکت ما دیدن کنین.
    تشکر کردمو از پشت میزم بلند شدم. مهندس شهابم با همون لبخندی که رو لباش بود و انگار چیز با ارزشی رو کشف کرده بلند شد.
    گفتم: مهندس با عرض معذرت من باید برم خونه.
    شهاب کیفشو برداشتو گفت: اگه اجازه بدین تا در حراست همراهیتون کنم.
    همین طور که به سمت در خروجی میرفتیم از شرکتشون برام گفت و اینکه مدیر عاملشون یه نابغه است, اینکه شرکتشون یه شرکت بازرگانیه و تجهیزات مکانیکی داخلی و خارجی رو براحتی تهیه میکنه.
    به در که رسیدیم پرسید: اجازه میدین تا خونتون برسونمتون؟ تشکر کردم و با گفتن اینکه خونم نزدیکه خودمو از شر تعارفای اضافی خلاص کردم.
    خداحافظی کرد و به سمت ماشین آخرین مدلش رفت.
    اونقد خسته بودم که حتی حوصله ی فکر کردن به ناپلئون فرضی رو هم نداشتم.
    به محض رسیدن به خونه بدون اینکه لباسامو عوض کنم رفتم تو تختمو خوابیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    صبح که رسیدم شرکت مهندس اکبری صدام کرد و بهم گفت از طرف شرکت صنعت پردازن برای بازدید از شرکت و محصولاتشون دعوت شدم.
    مهندس اکبری تاکید کرد که حتمن برای این بازدید برم چون این شرکتو خیلی قبول داره و این شرکت میتونه هرگونه متریالی که نیاز داریمو تامین کنه.
    تعجب کردم از این همه عجله برای دعوت از من!
    اما مثل همیشه چشمی گفتم و به سمت واحد راه افتادم که تا شب کارارو تموم کنم.

    ساعت ۱۱شب بود که با صدای سوت و جیغ همکارا جابجایی مبدل به اتمام رسیدو مبدل جدید جایگزین شده بود.
    تو دلم از خوشحالی غوغایی برپا بود.
    اکبری که کنارم ایستاده بود، گفت: شریعتی آفرین, اصلن فک نمیکردم اینقد سریع کارو تموم کنی.
    با غرور نگاهش کردمو گفتم: همه ی زحمتارو کارگرا کشیدن مهندس، من که کاره ای نیستم.
    با اینکه هفته ی خیلی سختی رو پشت سر گذاشته بودم اما وقتی رسیده بودم خونه اصلن احساس خستگی نمیکردم.
    حس خوبی داشتم و تو دلم به خودم تبریک میگفتم.
    همین که رفتم تو تختم یاد دعوت فردا افتادم. نمیدونم چرا اما به نظرم اینکه چه لباسی بپوشم مهم اومد.
    از روی تختم بلند شدمو به سمت کمدم رفتم, لباسامو زیرورو کردم و بالاخره یه دست لباس مرتب که هم ساده بودن و هم شیک انتخاب کردم و انداختم رو میز اتو که فردا صبح قبل از رفتن اتوشون کنم.




    اسحاق:


    ساعت از ۱۱شب گذشته بود. توی دفترم نشسته بودم و به دودی که از سیگار توی دستم بلند میشد خیره شده بودم, پک محکمی به سیگار زدم که در با صدای بلندی باز شد و کمال با سرو صدای زیاد اومد تو.
    اتاقو گذاشته بود رو سرشو بلند بلند می گفت: آقا اسحاق بلند شو, یافتم, یافتم.
    همونجوری که به سیگارم پک میزدم با یه یه اخم محو نگاهش کردمو گفتم: چه خبرته, مثل ارشمیدس یافتم, یافتم راه انداختی, چیه ؟ گنج پیدا کردی؟
    - نخیر اسحاق جان, کلید حل مشکل تورو پیدا کردم.
    تقریبا به اندازه ی تمام عمرم کمالو میشناختم. هیچوقت حرفی رو نمیزد که بهش ایمان نداشته باشه. هیچوقت کاری رو نصف و نیمه انجام نمی داد.
    برای همین ذل زدم تو چشماشو گفتم بشین و تعریف کن.


    - راه حل مشکل ۱۴سالتو پیدا کردم. تموم شد فکر و خیال و سختیا. بالاخره میتونی به آرزوت برسی.
    - خوب بگو دیگه, چه راهی پیدا کردی.
    - کلید حل مشکلت تو دستای خانوم آتنا شریعته, خانوم مهن...
    پریدم وسط حرفای کمالو اجازه ندادم حرفشو تموم کنه.
    با صدایی که سعی میکردم آروم نگهش دارم گفتم: کمال قرار شد این نقشه رو بندازی دور, نقشه ای که یه زن توش باشه فقط دردسره, صد دفعه بهت گفتم, یه زن گریه میکنه, غر میزنه, مراقبت میخواد, کار فنی و تخصصی نمیتونه انجام بده, تا ده سال دیگه هم که بگذره ازم انتظارو توقع داره, یه زن اجازش دست خودش نیست, صدتا صاحاب داره, قرار شد یه نقشه بکشی بدون حضور هیچ زنی, چرا متوجه نیستی؟
    کمال مث همیشه با آرامش پدرانه نگاهم کردو گفت: اسحاق چند ساله منو میشناسی؟
    فقط نگاهش کردم, بدون هیچ حرفی.
    یه لبخند روی صورت گردش نشست و گفت:من هم همبازیت بودم، هم برادرت، هم پدرت, تا حالا شده کاری کنم که کوچکترین آسیبی به تو برسه؟ کاری کردم که از هدفت دور بشی؟ تو عزیزترین آدم زندگیمی, به حرفام خوب گوش بده وبهم ایمان داشته باش. چهل روزه دارم در مورد مهندس شریعتی تحقیق میکنم, بچه ی جنوبه, کارشناس ارشد مکانیک پالایشگاه, با اینکه فقط شش سال سابقه کار تو پالایشگاهو داره سرپرست مکانیکه, تو هفته ی گذشته یه پروژه ی بزرگ دستش بود, کار یه ماهو تو یه هفته انجام داد. دیروز به چشم خودم دیدم از لدر (۲)رفت بالا, ایستاد کنار جوشکارا, الکترود(۳) رو برداشت و شروع کرد به جوشکاری, کاری که استادکار جوشکار نتونست انجام بده اون توی ارتفاع با چه دقتی انجام داد, پنجاه تا
    مرد سیبیل کلفت ایستاده بودن و کار خانوم مهندسو نگاه میکردن, چنان مدیریتی داشت که هیچکس حتی جرأت نمیکرد بهش چپ نگاه کنه
    [FONT=&amp], چنین زنی نمیتونه احساساتی عمل کنه, درسته یه زنه اما مردونگیش از صدتا مرد بیشتره, تمام زندگیشو وقف خانوادش کرده, پدر و مادرشو یازده سال پیش از دست داده, دوتا برادرو یه خواهر داره,برادر بزرگشون از ترس قبول کردن مسؤلیت این سه نفرو به امون خدا رها کرده و زندگی خودشو در پیش گرفته, آتنا خودش یه تنه از خواهر و برادرش نگهداری کرد. هردوشونو برا ادامه تحصیل فرستاده مالزی برا ادامه تحصیل. وقتی اونارو به سرو سامون رسوند اومد تهران, هرماه برا خواهرو برادرش پول میفرسته.
    از نظر جسمی هم سالمه, تمام مدارک پزشکیشو بررسی کردم, حتی تو مدارک پزشکیشم کشفیات جالبی داشتم.
    از کبدش بخشیده به یه کودک مریض، بدون اینکه در ازای کارش پولی بگیره.
    بهت قول میدم این دختر همونیه که میتونه تورو به آرزوت برسونه, فقط دندون رو جیـ*ـگر بزار و کارارو به من بسپار, برای فردا ناهار دعوتش کردم شرکت.

    [/FONT]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    به اینجای حرفاش که رسید بی حوصله گفتم: من که فردا دارم میرم تبریز، نیستم.
    - ولی من میخوام تو هم ببینیش, قراره زنت بشه باید تو هم نظر بدی.
    - من حوصله ی هیچی رو ندارم, خودت همه کارا رو بکن, اگه قرار عقد هم گذاشتین غیابی انجام میشه بدون حضور من, نمی خوام چشمم به چشم کسی بیفتته, باور کن کمال من پیر و بی حوصلم, چون بهت اعتماد دارم قبول میکنم, همه چی رو هم به خودت میسپارم, لطفا الانم منو برسون خونه, واقعن خستم.







    آتنا:

    با اینکه روز تعطیلم بودو میتونستم بیشتر بخوابم اما از تخت بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه, یه لیوان کافی میکس آماده کردم و اومدم روی تنها مبل خونم نشستم, کسل بودم دلم میخواست شرکت باشم و کلی بدو بدو کنم, به لباسام که روی میز اتو بودن نگاه کردم, یادم اومد که برای ساعت ۱۲ با شرکت صنعت پردازان قرار دارم, بار اولی نبود که از طرف یه شرکت دعوت شده بودم اما این دعوت با دعوتای دیگه فرق داشت, معاون شرکت شخصا اومده بود دفترم, چند ساعت منتظرم مونده بود و خیلی هم اصرار داشت حتمن دعوتشو قبول کنم.
    مگه بازدید از یه شرکت توسط یه کارشناس جزء چقد میتونست اهمیت داشته باشه؟


    ساعت ۸ بود و تا ساعت دوازده کلی وقت داشتم, خودمو با کارای خونه مشغول کردم و ساعت ۱۱ آماده دم در منتظر تاکسی بودم, یه مانتو شلوار سورمه ای رسمی پوشیده بودم با یه شال سفید. ساده و شیک, آرایش ملایمی کرده بودم که فقط اثرات کم خوابی و سیاهی زیر چشمامو از بین ببرم.
    رأس ساعت ۱۲ رسیدم.
    شرکت توی یه ساختمون خیلی شیک بود, توی یه منطقه خوش آب و هوای بالای شهر.
    در واحدمدیریت و زدم وارد شدم. یه سالن خیلی بزرگ که پارتیشن بندی شده بود، با تعداد زیادی کارمند که خیلی شیک و آراسته بودن و انتهای سالن دو تا اتاق بود با درهای بسته. به حالت سردرگم دم در ایستاده بودم که یه صدای زنونه توجهمو جلب کرد.
    - بفرمایین خانوم امری داشتین؟
    -بله, قرار ملاقات داشتم با مهندس کمال شهاب.
    خانوم جوان که بعدا فهمیدم منشی اون واحده با دقت سرتاپامو نگاه کرد و پرسید: مهندس شریعتی شمایین؟
    با سر تایید کردم و منتظر موندم که به مهندس شهاب خبر بدن.
    کمتر از سه دقیقه منتظر بودم که در یکی از دو اتاق انتهای سالن باز شد و مهندس شهاب با یه لبخند بزرگ از اتاق بیرون اومد و با سرعت خودشو به من رسوند. به احترامش ایستادم, با همون لبخند روی لبش سلام کرد و منو به اتاقش راهنمایی کرد, اتاق مهندس شهاب از سالن قبلی هم بزرگتر بود, وسط اتاق یه میز خیلی بلند و تعداد زیادی صندلی بود. همه ی دکوراسیون اتاق به رنگ قهوه ای تیره بود. رنگ مورد علاقه من.
    به اتاق خیره شده بودم که با صدای مهندس شهاب به خودم اومدم.
    -نمیشینی خانوم مهندس؟
    -البته, ببخشید محو دکوراسیون اتاقتون شده بودم, ساده, شیک و قهوه ای.
    -ممنونم, پس تو هم مثل من خوش سلیقه ای.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    از اونجا که احساس کردم این حرف یه شوخیه لبخند زدم, مهندس شهاب هم بلند بلند خندید.
    خندش که تموم شد نگاهم کرد و گفت: خیلی ازت ممنونم که دعوتمو قبول کردی. البته اگه نمیومدی من میومدم در خونت.
    با این حرفش با تعجب به صورتش خیره شدم, چه اصراری داشت این مرد برای دیدن من؟!
    همینجوری که با تعجب نگاهش میکردم گفت: مهندس اول ناهار بخوریم یا اول حرف بزنیم؟
    با این حرفش مطمئن شدم قصد این ناپلئون فرضی از دعوت من صحبت از شرکت و بازدید نیست.

    به صورتش خیره شدم و گفتم: صحبت درباره چی؟ در ضمن فرموده بودین مدیر عاملتون میخواد منو ببینه اما من به جز شما کسی رو اینجا نمیبینم.
    با آرامش جوابمو داد و گفت: بخاطر نبود مدیر عامل معذرت میخوام, مأموریت داشتن رفتن تبریز, و اما موضوع صحبت؛
    خانم شریعتی من آدم رکی هستم, دروغ هم تو کارم نیست, راستش من ازتون خواستم بیاین اینجا تا کمک کنین برای حل یه مشکل, یه مشکل که 14 ساله هیچ حلالی براش نبوده.
    فکر میکنم من این حلال رو پیدا کردمو اون حلال شمایین. اینجورین که دربارتون شنیدم هیچ محتاجی رو از در خونتون نمیرونین.
    - بستگی داره که اون محتاج چی ازم بخواد, من فقط کاری که در توانم باشه انجام میدم. میشه لطفا واضحتر برام توضیح بدین؟

    - حتمن مهندس, باید برات یه داستان تعریف کنم, داستان زندگی یه آدم تنها که واقعن به کمک نیاز داره. اما قبل از شروع داستان بهتره ناهار بخوریم, چون داستانم طولانیه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    کمال:
    خانواده ی کرامت یکی از سرشناس ترین خانواده های تهران بودن, کرامت بزرگ مالک نصف زمینای تهران و اطرافش، مرد منصف و بامرامی بود, تمام خدمه و کارگرای خونش دوسش داشتن و از جون براش مایه میزاشتن, کسی نبود که از کرامت گلایه و شکایتی داشته باشه, تمام رعیتایی که تو باغها و زمینای کشاورزی کرامت کار میکردن سر اسمش قسم میخوردن, کرامت بزرگ صاحب هفت تا بچه بود, شش تا دختر و یه پسر.

    پسرشو با کلی نذر و نیاز از خدا گرفته بود. بعد از شش تا دختر کرامت صاحب پسری شد که امید داشت میراث دار نام و املاکش باشه.


    شهسوار پسر یکی یه دونه ی کرامت مثل پدرش مرد درست کرداری بود, تا بیست سالگی کنار کرامت بزرگ زندگی کرد و شد یکی بهتر از پدرش. کرامت بزرگ که مرد تقریبا تمام املاکش رسید به تنها پسرش, شهسوار کرامت.
    شهسوار هم مثل هر پسر دیگه ای در سن بیست سالگی عاشق دختری شد، به اسم صدیقه, صدیقه همسایه ی خونه ی کرامت بود و از هر لحاظ مناسب برای وصلت با خانواده ی کرامت.
    پنج سال اول ازدواجشون بی هیچ مشکلی با خوشی و شادی گذشت. شهسوار تونسته بود املاک پدرشو گسترش بده و همین باعث شد صدیقه در ناز و نعمت زندگی کنه, بعد از گذشت پنج سال هنوز بچه ای از صدیقه حاصل نشده بود. کرامت به فکر چاره افتاد و از صدیقه خواست با هم برای درمون پیش دکتر برن, نزدیک به سه سال شهسوار و صدیقه از این مطب به اون مطب, از این دکتر به اون دکتر رفتن اما نتیجه ای حاصل نشد که نشد. بیش از هشت سال از ازدواجشون میگذشت و اجاق شهسوار کور کور بود.
    صدیقه که از دوا درمون خسته شده بود به کلی اخلاقش تغییر کرد, تمام روز یا گریه و زاری میکرد یا مهمونی می داد و به مناسبتای باربط و بی ربط جشن میگرفت, شهسوار هم هر روز تنها و تنهاتر میشد.
    تا اینکه وقتی شهسوار به مرز ۴۰سالگی رسید تو یکی از سفرایی که به ارمنستان داشت با دختری زیبارو به اسم مریم آشنا شد. مریم دختر کم سن و سال و باهوشی بود که تو یه شرکت خدماتی کار میکرد, وضع مالی خانوادش خوب نبود و مریم خرج زندگیشونو در می آورد, دیدار شهسوار و مریم عشقی رو در دل شهسوار ایجاد کرد و از مریم خواست که همراه با اون به ایران بیاد. مریم هم در ازای دریافت پول زیادی از شهسوار و پرداختش به خانوادش همراه با شهسوار راهی ایران شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا