[HIDE-THANKS]
نگاهی به انبوه لباسام انداختم,لباس شب بلندم روکه به رنگ نیلی بود از کمد بیرون آوردم وکفش پاشنه پنج سانتی هم انتخاب کردم به همراه یه شال قرمز...لباس رو با وسواس جلوی آینه گرفتم ووقتی ازانتخابم کاملا مطمئن شدم پوشیدمش.
نشستم روی صندلی میز آرایش ودرهمون حال موبایلم رو برداشتم وآهنگی گذاشتم تا موقع آرایش کردن حوصله ام سرنره!
"آهنگ یکی هست مرتضی پاشایی:
یکی هست توقلبم
که هر شب واسه اون می نویسم و اون خوابه
نمیخوام بدونه واسه اونه که قلب من این همه بی تابه
یه کاغذ یه خودکار دوباره شده همدم این دل دیوونه
یه نامه که خیسه پر از اشکه و کسی بازم اون و نمی خونه
یه روز همین جا توی اتاقم یه دفعه گفت داره میره
چیزی نگفتم آخه نخواستم دلش و غصه بگیره
گریه میکردم در و که می بست می دونستم که میمیرم
اون عزیزم بود نمی تونستم جلوی راش و بگیرم
می ترسم یه روزی برسه که اون و نبینم بمیرم تنها
خدایا کمک کن نمیخوام بدونه دارم جون میکنم اینجا
سکوت اتاق و داره میشکنه داره می شکنه تیک تاک ساعت روا دیوار
دوباره نمیخوام بشه باور من که دیگه نمیاد انگار
یه روز همین جا توی اتاقم یه دفعه گفت داره میره
چیزی نگفتم آخه نخواستم دلش و غصه بگیره
گریه میکردم در و که می بست می دونستم که میمیرم
اون عزیزم بود نمی تونستم جلوی راش و بگیرم
یکی هست تو قلبم
که هر شب واسه اون می نویسم و اون خوابه
نمیخوام بدونه واسه اونه که قلب من این همه بی تابه
یه کاغذ یه خودکار دوباره شده همدم این دل دیوونه
یه نامه که خیسه پر از اشکه و کسی بازم اون و نمی خونه"
قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرخورد وافتاد...اَه لعنتی الان وقتش بود آخه؟!
دست از آرایش کشیدم ونگاهی به چشمان بی روحم درون آینه انداختم,ذهنم کشیده شد به سمت اتفاقات صبح که با بی تفاوتی وسردی وبی روحی بیش از حد از رایان دوری کرده بودم ورفتارم روکاملا تغییرداده بودم که مشخص بود اوهم متعجبه ودنبال دلیلی برای این تغییر فاحش ویهویی!
بغض سختی گلوم رو درهم فشرد,ازاین که به خاطر فاصله طبقاتی وکمبود مالی مجبور بودم از کسی که حالا دوستش داشتم بگذرم داغون بودم حالم ازاین زندگی بهم می خورد ودلم می خواست تموم وسایل اتاق رو درهم خورد کنم تاشاید کمی از التهاب درونم کم بشه ولی نمی شد وباید بازهم صبر می کردم تاببینم تقدیر برام چی رقم زده ولی واقعا توی این مورد نمی تونستم بیخیال باشه هرچی نباشه پای احساسم درمیون بود!
دستهای لرزونم رو جلو بردم ومشغول ادامه آرایش کردن شدم باید هرجوری بود خودم رو بااین شرایط وفق می دادم وگرنه تاآخر عمر طعم خوشبختی رو نمی چشیدم.
ساعت روی (7:00)شب ضربه زد ومن مانتوی کوتاه سبزم رو روی لباسم پوشیدم وشال همون رنگم بااحتیاط روی موهام انداختم که به خاطر کوتاهی شال موهای بلندم از پشت سربیرون اومده بود,بی توجه از اتاق خارج شدم وپس از خداحافظی از مادربزرگ ولطیفه رفتم پایین.
قرار بود مبینا هم باهام بیاد وخودم ازش خواسته بودم دوست نداشتم تنهابرم ومبینا هم با ذوق قبول کردوحالا توی لابی منتظرش بودم.
تالاری که قرار بود توش جشن برگزار بشه خارج ازشهر بود ومن خداروشکر کردم که مبینا ماشین داره وگرنه مجبوربودیم با آژانس بریم ومن حوصله نداشتم.
-لیاناجان!
سرم رو بلندکردم وبه مبینا چشم دوختم,محشر شده بود وواقعا چشم هربیننده ای رو خیره می کردازجابرخاستم ودستش رو فشردم:
-سلام عزیزم خوشحالم که همراهیم می کنی.
لبخند گرمی زد وچون نمی تونست بوسم کنه گونه اش رو آروم به گونه ام زد:
-سلام منم ازتوممنونم که لایق همراهی کردنت دونستی منو!
-باعث افتخاره.
چشمکی زد ومن خندیدم,باهم ازمجتمع خارج شدیم وبااسترس گفتم:
-مبینا امشب رایانم میاد.
مبینا درحالی که ریموت ماشین رو می فشرد خندید:
-جداً؟پس بالاخره من این شاهزاده سوار براسب سفید رو ملاقات می کنم امشب!
واقعا خوش به حالش که این قدر خونسرد وبیخیال بود!
-من استرس دارم,حس می کنم آمادگی دیدنش رو ندارم اونم خارج از کار!
ماشین رو حرکت داد ودهنش روبرام کج کرد:
-جوری می گی انگار اولین باره می بینیش,قبلا توپارتی وشب راه اندازی ام خارج از کار باهم بودید اولین بار نیست که تورو خارج از لباس وتیپ کاری می بینه که.
کمی آروم گرفتم ولی باز با یادآوری رفتار صبح اخمام رفت توی هم:
-آخه من امروز بهش کم محلی کردم,یعنی یه جورایی سرد برخورد کردم.
مبینا باتعجب به سمتم نگاه کرد:
-واه...چرا؟!
سرم رو برگردوندم سمت شیشه:
-نمی خوام بیشترازاین بهم نزدیک بشیم,مابرای هم ممنوعیم!
مبینا دنده رو باحرص عوض کرد:
-دختر تو پاک عقلت رو ازدست دادی,اونی که مشخص می کنه کی مال کیه وکی لایق کی خداست نه تو!
پوزخندی زدم:
-یعنی تومی خوای بگی خدا می خواد من ورایان باهم ازدواج کنیم؟
-ازکجا معلوم که نخواد؟اگر صلاحی توی کار نبود مطمئن باش شما دونفر رو سرراه همدیگه قرار نمی داد!
پوفی کشیدم:
-نمی دونم چی بگم,پاک گیج شدم.
-به نظر من همچین موقعیت,همچین کیس عالی وایده آل از هرلحاظی رو که می خوادت از دست نده,همیشه پرنده ی خوشبختی رو شونه هات نمی شینه لیانا!
-توام که حرفای لطیفه رو می زنی.
-والله حق هم باماست ولی تونمی خوای قبول کنی از بس که غد ویکدنده ای!
خنده ی بی حالی کردم وسکوت اختیار کردم,مبینا هم وقتی دید ادامه ی بحث رو نگرفتم گفت:
-سهیل وآنیتا از مسافرت برگشتن.
-خوبه,ماه عسل خوب گذشته واسشون؟
-می گن عالی بوده,نمی دونی چقدر خوشحالن هردو که بهم رسیدن ولی ازحق نگذریم خیلی اذیت شدن سه سال حرف کمی نیست.
-ولی خوبیش اینه که تهش بهم رسیدن!
مبینا نگاهی به چشمام انداخت ومن آهی کشیدم:
-انتظار خیلی سخته خیلی!
سرم رو به سمت شیشه برگردوندم وزمزمه کردم:
"
گاهی اوقات فراموش می کنم چه کسی هستم!
"من" هیچگاه خوب مطلق نبود .
هیچگاه بد مطلق هم نبود.
"من"، (من) بود .
گاهی شاد،
گاهی غمگین ،
بسیار تنها !
گاهی ترسیده !
بسیار رنجیده ،
از همه جا بریده ،
گاهی فوق العاده قوی ،
گاهی بی اندازه ضعیف،
کمی عصبانی ،
کمی شجاع،
گاهی بد !
گاهی حسود !
کمی عاشق ...
من ، من است ...
من را از خودش نرانید ...
آدمی که خودش خودش را نپذیرد "بی هویت "
می شود ،
من را کمی دوست بدارید
بهار که بیاید من شکوفه می کند ،
تابستان که رسید میوه می دهد ،
پاییز که شد از تنوع رنگ اشعارش لـ*ـذت ببرید ...
اما زمستان مثل یک دانه سفید برف رهایش کنید و از دور تماشایش کنید
روی زمین که افتاد آب می شود
انگار هیچوقت نبوده !
من ..."
***
بارسیدن به مقصد ماشین رو به جایگاه مخصوص بردیم,من زودتر از مبینا پیاده شدم وهوای تازه رو بلعیدم تا جلوی این بغض عمیق رو بگیرم که باصدای مبینا مجبور شدم راه بیفتم:
-بیا بریم دیرمی شه ها.
درکنارهم وآروم آروم به سمت ورودی تالاربزرگ ومجلل مقابلمون رفتیم وازهمون نزدیکای ورودی می شد صدای گوش خراش وفوق العاده بلند آهنگ رو شنید,مبینا با خنده گفت:
-من ازهمین الان رقصم گرفته!
لبام رو بااحتیاط خیس کردم وجواب دادم:
-مختلطه عروسیشون!
چشمای مبینا برق زد:
-بگو جان مبینا؟!
خنده ای کردم:
-چقدرم که توخوشت اومدها.
مبینا بشکنی زد:
-وای خیلی من عاشق عروسی مختلطم!
وارد شدیم وازهمون بدو ورود به سمت اتاقک پرو گوشه ی سالن بزرگ رفتیم وهردو مشغول درآوردن مانتوهامون شدیم,نگاهی به تیپ بی نقص مبینا انداختم ولبخندی زدم وواقعا راضی بودم از همراهیش.
مبینا سرتاپام رو از نظر گذروند:
-قدت بلنده لباس بلندم که تنت می کنی خیلی بیشتر کشیده ومانکن نشونت میده ایول به سلیقه ات!
خوشحال ازاینکه پسندیده تشکر کردم که گفت :
-خب بیا اول چندتا عکس بگیریم برای اینستام.
درکنارش ایستادم وچندتا عکس تو زاویه های مختلف گرفتیم که ازم خواست ازش عکس تکی ام بندازم که درآخر باخنده گفتم:
-توکه بیشترازعروس وداماد امشب عکس انداختی ازخودت دختر.
گوشیش روتوی کیفش گذاشت ودستم رو گرفت:
-یه دختر اگه توهرحالتی ازخودش عکس نندازه که دختر نیست!
سپس پشت چشمی نازک کرد که بلندزدم زیرخنده:
-پس اگر دختر نیست چیه؟!
لباش روجمع کرد ونگاهش رو به چشمام دوخت:
-به شخصیتت بی احترامیه اگر بگم!
خنده ام شدت گرفت که خودشم خندید وباهم پشت یه میز نشستیم.
هنوز زیاد مهمون نیومده بود وماهم بی خیال مشغول خوردن میوه شدیم که کم کم سالن پرشد از پسرودخترای جوون ومردوزن های میانسال ولی خبری از اعضای شرکت وخصوصا رایان وبهزاد وسایه نبود!
البته فکرنکنم سایه بیاد اینجورجاها حتما به کلاسش برمی خوره پوووف!
مبینا برش پرتقال رو گرفت سمتم ومن گذاشتم داخل دهنم که یهو گفت:
-لیانا!
باتعجب نگاهش کردم:
-چته؟!
میخکوب شده بود به ورودی وزمزمه کرد:
-اون مرد جذاب کیه دختر؟مثل مانکن های آمریکایی می مونه!
ردنگاهش رو گرفتم وبادیدن رایان وبهزاد جاخوردم وآب پرتقال افتاد توگلوم وبه شدت به سرفه افتادم که مبینا به خودش اومد,تند به کمرم می زد ودرکنارش لیوان آب رو گرفته بود سمتم وهی می گفت"بخور چی شدی تو؟!"
به سختی تونستم آب رو بخورم وکمی بهترشدم ,دستمال رو برداشتم واشکی که از چشمام اومده بود به خاطر شدت سرفه تمیز کردم واخمام روکشیدم درهم:
-خدا لعنتت نکنه دختر نزدیک بود خفه بشم.
مبینا باحرص گفت:
-خب کمتربخور مگه کسی مجبورت کرده همش رو حالا بخوری؟!
مشتی به بازوش کوبیدم:
-چی می گی تو واسه خودت؟یهویی رایان رو بهم نشون دادی جاخوردم پرتقال افتاد توگلوم!
مبینا باچشمای ازحدقه زده بیرون زل زد بهم:
-چی؟!
باتعجب نگاهش کردم:
-گفتم رایان رو نشونم دادی جاخوردم...!
حرفم رو قطع کرد:
-این پسره که گفتم مثل مانکن ها می مونه رایان بود!؟
لبام رو جمع کردم وسرم رو به علامت مثبت تکون دادم که بادهن باز دوباره رایان رو نگاه کرد وگفت:
-دختر خیلی خرشانسی!
چشم غره ای بهش رفتم:
-بی ادب!
-والله همچین مردی روتوخوابتم نمی دیدی!
خنده ام گرفت وگفتم:
-خب خودمم خوشکلم!
نگاهش رو از رایان گرفت وزل زد بهم:
-از حق نگذریم آره اما بازم اون خوشکلتر وجذاب تره.
-نخوریش یه وقت!
خندید:
-مال خودت من مال مردم خور نیستم!
باهم زدیم زیرخنده که شونه هام رو بالاانداختم:
-والله مال منم نیست مبارک صاحبش!
زد روی دستم:
-صاحبش خود خود خودتی حرفم نباشه!
به این همه محبتش لبخند گرمی زدم وچشمام رو آروم برگردوندم سمت رایان که نگاهش داشت توی سالن می چرخید وانگار به دنبال کسی می گشت!
درهمین موقع چکاوک وتامیلا وآتوسا ونفیسه از ورودی داخل تالار شدن وبه سمت اتاق پرو رفتن,پشت سرشونم صدای کل ودست وجیغ نشون از اومدن عروس وداماد بود.
ما هم ایستادیم وتشویق کردیم ولی من داشتم ازشدت استرس تقریبا بی حال می شدم ودستام لرز خفیفی داشت واقعا دلم می خواست کسی جز من رایان رو نبینه ازبس جذاب شده بود امشب!
مبینا بازوم رو گرفت وجلوتر رفتیم,ترگل منحصربه فرد شده بود توی لباس عروسی دنباله دارش وهمسرشم ازحق نگذریم مرد مهربون ومودب وجنتلمنی بود که دستش رو حلقه کرده بود دور کمر ترگل وروی فرش قرمز به سمت جایگاهشون می رفتن ودوتا دختر جلوشون می رقصیدن که مبینا ومن حدس زدیم باید خواهرای داماد باشن !
بانشستن عروس وداماد توی جایگاه مخصوصشون همهمه ها کمتر شد وجمعیت متفرق,ماهم سرجامون نشستیم که دخترا انگار منو دیدن چون باعجله به سمتمون اومدن ومشغول احوالپرسی شدیم,درآخر کنار هم نشستیم ومن مبینا رو به بچه ها معرفی وبچه ها روهم به مبینا معرفی کردم.
پس ازاتمام آشنایی گفتم:
-بقیه نمیان؟!
تامیلا ابروهاش رو بالاانداخت:
-نه کارداشتن گفتن نمی تونن بیان.
-شماها باهم اومدید همتون؟!
-آره.
-سایه نمیاد؟
-فکرنکنم اینجورجاها به شخصیت پرنسس بخوره!
خندیدیم که چکاوک ازجابرخاست:
-بلندشید بریم برقصیم بابا همش اینجا نشستید.
بااین حرفش مبینا اولین نفری بود که استقبال کرد وبعدهمشون به نوبت ازجا برخاستن جز من,مبینا نگاهم کرد:
-نمیای؟!
اشاره ای به دستام که دراثر خوردن میوه کثیف شده بود کردم:
-نه اول دستام رو می شورم بعدش بهتون ملحق می شم شماها راحت باشید.
اونا که رفتن خودم رو به سرویس رسوندم ودستام رو شستم,بیرون اومدم ونگاهم رو توی سالن چرخوندم که نور کم شده بود ورقص نور نشون از رقـ*ـص عروس وداماد داشت.
جوونا حسابی پیست رو شلوغ کرده بودن,کمی جلوتر رفتم ومتوجه ی رایان شدم که تنها ایستاده بود ونگاهش به پیست بود در یک لحظه یه تصمیم خاص گرفتم ولبخند شیطانی روی لبم نشست,آروم با یه دست دامن لباسم رو کمی بالا گرفتم تا مزاحم راه رفتنم نباشه وتند به سمتش رفتم,انگاری که اصلا ندیده باشمش از پشت عقب عقب رفتم وخوردم بهش,ازاین برخورد لرزی خفیف توی تنم نشست که لذتش لبخند رو به لبم آورد ولی باید مواظب می بودم که نقشه ام خراب نشه برای همین تندبرگشتم سمتش ودرحالی که انگاری من ندیده بودمت سرم رو به زیرانداختم:
-شرمنده آقا من حواسم نبود شما اینجا ایستادید!
سرم رو که بـرده بودم پایین طره ای ازموهامم افتاده بود جلوی صورتم وکلا صورت رایان توی دیدرس نگاهم نبود که صدای مردونه اش رو شنیدم:
-لیانا!
تنم غرق شد توی حسی ناب,اسمم چقدر خاص بود وقتی رایان صدا می کرد!
سعی کردم خودم,هیجانم,احساسم رو سرکوب کنم وباتعجب ساختگی سرم رو بلند کردم وزل زدم به چشمای آبیش:
-ای وای شما بودید ببخشید من نمی دونستم که کسی اینجا ایستاده داشتم دنبال دوستم می گشتم که برخورد کردم با یک نفر!
محو صورتم شده بود ونگاهش فقط بین لبام وچشام در تردد بود,مدام می لرزیدم ولبام رو ازشدت استرس زیردندونام می فشردم که گفت:
-جذاب شدی!
خدای من...این رایان بود واقعا؟!
لبخند محوی که نشست روی لبام رو دیگه نتونستم کنترل کنم واز دید رایان هم دور نموند ودرهمین موقع آهنگ مخصوص رقـ*ـص تانگو پخش شد,رایان تویه لحظه دستم رو گرفت وکشوند به سمت پیست,من توی شوک فقط کشیده شدم دنبالش ودقایقی بعد روبه روی هم ایستاده بودیم ونگاهش خیره بود توی چشمام,نگاه من هراسون توی صورتش چرخ می خورد!
دستش نشست پشت کمرم وچشمای من ازشدت لرزبدنم بسته شد!
حرکت آرومش من رو مجبور کرد که تکون بخورم ومگه نه اینکه این رقـ*ـص مخصوص عاشقا بود!؟
نمی تونستم چشمام روبازکنم ولی دستام روشونه هاش بود ومدام دلم غرق خواستن می شد ولی عقلم نهیب می زد که تواز رایان خیلی دوری...خیلی دور!
-لیانا!
چشمام رو آروم باز کردم که نگاهش غافلگیرم کرد:
-عادت ندارم اجازه بگیرم برای همین یهویی کشیدمت که باهام برقصی!
ومن عاشق این غرور وخودسری هاش بودم!
لب زدم:
-اشکال نداره اما بچه های شرکت...!
منظورم روفهمید وبی خیال زمزمه کرد:
-یه رقصه که همه باهم دارنش,مگه خلاف شرعه؟!
لبام روجمع کردم,راست می گفت یه رقـ*ـص بود که بعدازاتمام اهنگ تموم می شد دیگه هه!
سرم رو کمی چرخوندم ونگاهم به مبینا افتاد که با بهزاد می رقصید وچشمام گرد شد...این دوتا دیگه ازکجا باهم آشنا شده بودن؟!
فشاری که به کمرم وارد کرد باعث شد نگاهم رو بدوزم تونگاهش:
-وقتی می رقصی اونم تانگو نگاهت باید فقط تونگاه پارنترنت باشه نه اطرافیانت!
لبخندی به این همه زورگویی هاش زدم ولی هنوزم بااین غدی هاش برام خواستنی بود!
اجزای بی نقص صورتش رو از زیرنظر گذروندم واون هم دقیقا داشت همین کار رو می کرد که آهنگ تموم شد,تند ازش فاصله گرفتم وقبل ازاینکه چراغای سالن روشن بشه از پیست بیرون اومدم واز تالار به کلی خارج شدم.
شاید هنوزم کسی مارو باهم ندیده باشه که این فقط یه احتمال بود با درصد خیلی کم!
تندتند خودم رو باد می زدم وازشدت هیجان حتی لبامم خشک شده بود,نمی دونستم این رقـ*ـص واین کار امشب رایان رو چی تلقی کنم ...خواستن؟علاقه؟عادت؟یاتنها یه رقـ*ـص دونفره وعادی؟!
به یاد حرفش افتادم"یه رقصه ماکه کارخاصی نمی کنیم هرکس می خواد بذار ببینه"...هه آره این فقط وفقط یه رقـ*ـص دونفره ی عادی بود که ممکن بود به قول خودش بین هردختروپسری اتفاق بیفته مثل بهزاد ومبینا!
بااین حرف تازه به یاد مبینا وبهزاد افتادم که باهم می رقصیدن,باید مبینا روپیدامی کردم ودلیل این کارش روازش می پرسیدم ولی یه حالی داشتم که خجالت می کشیدم تو چشمای دخترای شرکت نگاه کنم چون حس می کردم ممکنه بهم کنایه بزنن یاکلا یه چیزی بگن.
روی سکویی نشستم وبه آسمان مشکی بالای سرم نگریستم :
"آخ مامان کجایی که توی این دوراهی بزرگ همراهم باشی وکمکم کنی؟دلم واقعا تورو می خواد الان."
[/HIDE-THANKS]
نگاهی به انبوه لباسام انداختم,لباس شب بلندم روکه به رنگ نیلی بود از کمد بیرون آوردم وکفش پاشنه پنج سانتی هم انتخاب کردم به همراه یه شال قرمز...لباس رو با وسواس جلوی آینه گرفتم ووقتی ازانتخابم کاملا مطمئن شدم پوشیدمش.
نشستم روی صندلی میز آرایش ودرهمون حال موبایلم رو برداشتم وآهنگی گذاشتم تا موقع آرایش کردن حوصله ام سرنره!
"آهنگ یکی هست مرتضی پاشایی:
یکی هست توقلبم
که هر شب واسه اون می نویسم و اون خوابه
نمیخوام بدونه واسه اونه که قلب من این همه بی تابه
یه کاغذ یه خودکار دوباره شده همدم این دل دیوونه
یه نامه که خیسه پر از اشکه و کسی بازم اون و نمی خونه
یه روز همین جا توی اتاقم یه دفعه گفت داره میره
چیزی نگفتم آخه نخواستم دلش و غصه بگیره
گریه میکردم در و که می بست می دونستم که میمیرم
اون عزیزم بود نمی تونستم جلوی راش و بگیرم
می ترسم یه روزی برسه که اون و نبینم بمیرم تنها
خدایا کمک کن نمیخوام بدونه دارم جون میکنم اینجا
سکوت اتاق و داره میشکنه داره می شکنه تیک تاک ساعت روا دیوار
دوباره نمیخوام بشه باور من که دیگه نمیاد انگار
یه روز همین جا توی اتاقم یه دفعه گفت داره میره
چیزی نگفتم آخه نخواستم دلش و غصه بگیره
گریه میکردم در و که می بست می دونستم که میمیرم
اون عزیزم بود نمی تونستم جلوی راش و بگیرم
یکی هست تو قلبم
که هر شب واسه اون می نویسم و اون خوابه
نمیخوام بدونه واسه اونه که قلب من این همه بی تابه
یه کاغذ یه خودکار دوباره شده همدم این دل دیوونه
یه نامه که خیسه پر از اشکه و کسی بازم اون و نمی خونه"
قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرخورد وافتاد...اَه لعنتی الان وقتش بود آخه؟!
دست از آرایش کشیدم ونگاهی به چشمان بی روحم درون آینه انداختم,ذهنم کشیده شد به سمت اتفاقات صبح که با بی تفاوتی وسردی وبی روحی بیش از حد از رایان دوری کرده بودم ورفتارم روکاملا تغییرداده بودم که مشخص بود اوهم متعجبه ودنبال دلیلی برای این تغییر فاحش ویهویی!
بغض سختی گلوم رو درهم فشرد,ازاین که به خاطر فاصله طبقاتی وکمبود مالی مجبور بودم از کسی که حالا دوستش داشتم بگذرم داغون بودم حالم ازاین زندگی بهم می خورد ودلم می خواست تموم وسایل اتاق رو درهم خورد کنم تاشاید کمی از التهاب درونم کم بشه ولی نمی شد وباید بازهم صبر می کردم تاببینم تقدیر برام چی رقم زده ولی واقعا توی این مورد نمی تونستم بیخیال باشه هرچی نباشه پای احساسم درمیون بود!
دستهای لرزونم رو جلو بردم ومشغول ادامه آرایش کردن شدم باید هرجوری بود خودم رو بااین شرایط وفق می دادم وگرنه تاآخر عمر طعم خوشبختی رو نمی چشیدم.
ساعت روی (7:00)شب ضربه زد ومن مانتوی کوتاه سبزم رو روی لباسم پوشیدم وشال همون رنگم بااحتیاط روی موهام انداختم که به خاطر کوتاهی شال موهای بلندم از پشت سربیرون اومده بود,بی توجه از اتاق خارج شدم وپس از خداحافظی از مادربزرگ ولطیفه رفتم پایین.
قرار بود مبینا هم باهام بیاد وخودم ازش خواسته بودم دوست نداشتم تنهابرم ومبینا هم با ذوق قبول کردوحالا توی لابی منتظرش بودم.
تالاری که قرار بود توش جشن برگزار بشه خارج ازشهر بود ومن خداروشکر کردم که مبینا ماشین داره وگرنه مجبوربودیم با آژانس بریم ومن حوصله نداشتم.
-لیاناجان!
سرم رو بلندکردم وبه مبینا چشم دوختم,محشر شده بود وواقعا چشم هربیننده ای رو خیره می کردازجابرخاستم ودستش رو فشردم:
-سلام عزیزم خوشحالم که همراهیم می کنی.
لبخند گرمی زد وچون نمی تونست بوسم کنه گونه اش رو آروم به گونه ام زد:
-سلام منم ازتوممنونم که لایق همراهی کردنت دونستی منو!
-باعث افتخاره.
چشمکی زد ومن خندیدم,باهم ازمجتمع خارج شدیم وبااسترس گفتم:
-مبینا امشب رایانم میاد.
مبینا درحالی که ریموت ماشین رو می فشرد خندید:
-جداً؟پس بالاخره من این شاهزاده سوار براسب سفید رو ملاقات می کنم امشب!
واقعا خوش به حالش که این قدر خونسرد وبیخیال بود!
-من استرس دارم,حس می کنم آمادگی دیدنش رو ندارم اونم خارج از کار!
ماشین رو حرکت داد ودهنش روبرام کج کرد:
-جوری می گی انگار اولین باره می بینیش,قبلا توپارتی وشب راه اندازی ام خارج از کار باهم بودید اولین بار نیست که تورو خارج از لباس وتیپ کاری می بینه که.
کمی آروم گرفتم ولی باز با یادآوری رفتار صبح اخمام رفت توی هم:
-آخه من امروز بهش کم محلی کردم,یعنی یه جورایی سرد برخورد کردم.
مبینا باتعجب به سمتم نگاه کرد:
-واه...چرا؟!
سرم رو برگردوندم سمت شیشه:
-نمی خوام بیشترازاین بهم نزدیک بشیم,مابرای هم ممنوعیم!
مبینا دنده رو باحرص عوض کرد:
-دختر تو پاک عقلت رو ازدست دادی,اونی که مشخص می کنه کی مال کیه وکی لایق کی خداست نه تو!
پوزخندی زدم:
-یعنی تومی خوای بگی خدا می خواد من ورایان باهم ازدواج کنیم؟
-ازکجا معلوم که نخواد؟اگر صلاحی توی کار نبود مطمئن باش شما دونفر رو سرراه همدیگه قرار نمی داد!
پوفی کشیدم:
-نمی دونم چی بگم,پاک گیج شدم.
-به نظر من همچین موقعیت,همچین کیس عالی وایده آل از هرلحاظی رو که می خوادت از دست نده,همیشه پرنده ی خوشبختی رو شونه هات نمی شینه لیانا!
-توام که حرفای لطیفه رو می زنی.
-والله حق هم باماست ولی تونمی خوای قبول کنی از بس که غد ویکدنده ای!
خنده ی بی حالی کردم وسکوت اختیار کردم,مبینا هم وقتی دید ادامه ی بحث رو نگرفتم گفت:
-سهیل وآنیتا از مسافرت برگشتن.
-خوبه,ماه عسل خوب گذشته واسشون؟
-می گن عالی بوده,نمی دونی چقدر خوشحالن هردو که بهم رسیدن ولی ازحق نگذریم خیلی اذیت شدن سه سال حرف کمی نیست.
-ولی خوبیش اینه که تهش بهم رسیدن!
مبینا نگاهی به چشمام انداخت ومن آهی کشیدم:
-انتظار خیلی سخته خیلی!
سرم رو به سمت شیشه برگردوندم وزمزمه کردم:
"
گاهی اوقات فراموش می کنم چه کسی هستم!
"من" هیچگاه خوب مطلق نبود .
هیچگاه بد مطلق هم نبود.
"من"، (من) بود .
گاهی شاد،
گاهی غمگین ،
بسیار تنها !
گاهی ترسیده !
بسیار رنجیده ،
از همه جا بریده ،
گاهی فوق العاده قوی ،
گاهی بی اندازه ضعیف،
کمی عصبانی ،
کمی شجاع،
گاهی بد !
گاهی حسود !
کمی عاشق ...
من ، من است ...
من را از خودش نرانید ...
آدمی که خودش خودش را نپذیرد "بی هویت "
می شود ،
من را کمی دوست بدارید
بهار که بیاید من شکوفه می کند ،
تابستان که رسید میوه می دهد ،
پاییز که شد از تنوع رنگ اشعارش لـ*ـذت ببرید ...
اما زمستان مثل یک دانه سفید برف رهایش کنید و از دور تماشایش کنید
روی زمین که افتاد آب می شود
انگار هیچوقت نبوده !
من ..."
***
بارسیدن به مقصد ماشین رو به جایگاه مخصوص بردیم,من زودتر از مبینا پیاده شدم وهوای تازه رو بلعیدم تا جلوی این بغض عمیق رو بگیرم که باصدای مبینا مجبور شدم راه بیفتم:
-بیا بریم دیرمی شه ها.
درکنارهم وآروم آروم به سمت ورودی تالاربزرگ ومجلل مقابلمون رفتیم وازهمون نزدیکای ورودی می شد صدای گوش خراش وفوق العاده بلند آهنگ رو شنید,مبینا با خنده گفت:
-من ازهمین الان رقصم گرفته!
لبام رو بااحتیاط خیس کردم وجواب دادم:
-مختلطه عروسیشون!
چشمای مبینا برق زد:
-بگو جان مبینا؟!
خنده ای کردم:
-چقدرم که توخوشت اومدها.
مبینا بشکنی زد:
-وای خیلی من عاشق عروسی مختلطم!
وارد شدیم وازهمون بدو ورود به سمت اتاقک پرو گوشه ی سالن بزرگ رفتیم وهردو مشغول درآوردن مانتوهامون شدیم,نگاهی به تیپ بی نقص مبینا انداختم ولبخندی زدم وواقعا راضی بودم از همراهیش.
مبینا سرتاپام رو از نظر گذروند:
-قدت بلنده لباس بلندم که تنت می کنی خیلی بیشتر کشیده ومانکن نشونت میده ایول به سلیقه ات!
خوشحال ازاینکه پسندیده تشکر کردم که گفت :
-خب بیا اول چندتا عکس بگیریم برای اینستام.
درکنارش ایستادم وچندتا عکس تو زاویه های مختلف گرفتیم که ازم خواست ازش عکس تکی ام بندازم که درآخر باخنده گفتم:
-توکه بیشترازعروس وداماد امشب عکس انداختی ازخودت دختر.
گوشیش روتوی کیفش گذاشت ودستم رو گرفت:
-یه دختر اگه توهرحالتی ازخودش عکس نندازه که دختر نیست!
سپس پشت چشمی نازک کرد که بلندزدم زیرخنده:
-پس اگر دختر نیست چیه؟!
لباش روجمع کرد ونگاهش رو به چشمام دوخت:
-به شخصیتت بی احترامیه اگر بگم!
خنده ام شدت گرفت که خودشم خندید وباهم پشت یه میز نشستیم.
هنوز زیاد مهمون نیومده بود وماهم بی خیال مشغول خوردن میوه شدیم که کم کم سالن پرشد از پسرودخترای جوون ومردوزن های میانسال ولی خبری از اعضای شرکت وخصوصا رایان وبهزاد وسایه نبود!
البته فکرنکنم سایه بیاد اینجورجاها حتما به کلاسش برمی خوره پوووف!
مبینا برش پرتقال رو گرفت سمتم ومن گذاشتم داخل دهنم که یهو گفت:
-لیانا!
باتعجب نگاهش کردم:
-چته؟!
میخکوب شده بود به ورودی وزمزمه کرد:
-اون مرد جذاب کیه دختر؟مثل مانکن های آمریکایی می مونه!
ردنگاهش رو گرفتم وبادیدن رایان وبهزاد جاخوردم وآب پرتقال افتاد توگلوم وبه شدت به سرفه افتادم که مبینا به خودش اومد,تند به کمرم می زد ودرکنارش لیوان آب رو گرفته بود سمتم وهی می گفت"بخور چی شدی تو؟!"
به سختی تونستم آب رو بخورم وکمی بهترشدم ,دستمال رو برداشتم واشکی که از چشمام اومده بود به خاطر شدت سرفه تمیز کردم واخمام روکشیدم درهم:
-خدا لعنتت نکنه دختر نزدیک بود خفه بشم.
مبینا باحرص گفت:
-خب کمتربخور مگه کسی مجبورت کرده همش رو حالا بخوری؟!
مشتی به بازوش کوبیدم:
-چی می گی تو واسه خودت؟یهویی رایان رو بهم نشون دادی جاخوردم پرتقال افتاد توگلوم!
مبینا باچشمای ازحدقه زده بیرون زل زد بهم:
-چی؟!
باتعجب نگاهش کردم:
-گفتم رایان رو نشونم دادی جاخوردم...!
حرفم رو قطع کرد:
-این پسره که گفتم مثل مانکن ها می مونه رایان بود!؟
لبام رو جمع کردم وسرم رو به علامت مثبت تکون دادم که بادهن باز دوباره رایان رو نگاه کرد وگفت:
-دختر خیلی خرشانسی!
چشم غره ای بهش رفتم:
-بی ادب!
-والله همچین مردی روتوخوابتم نمی دیدی!
خنده ام گرفت وگفتم:
-خب خودمم خوشکلم!
نگاهش رو از رایان گرفت وزل زد بهم:
-از حق نگذریم آره اما بازم اون خوشکلتر وجذاب تره.
-نخوریش یه وقت!
خندید:
-مال خودت من مال مردم خور نیستم!
باهم زدیم زیرخنده که شونه هام رو بالاانداختم:
-والله مال منم نیست مبارک صاحبش!
زد روی دستم:
-صاحبش خود خود خودتی حرفم نباشه!
به این همه محبتش لبخند گرمی زدم وچشمام رو آروم برگردوندم سمت رایان که نگاهش داشت توی سالن می چرخید وانگار به دنبال کسی می گشت!
درهمین موقع چکاوک وتامیلا وآتوسا ونفیسه از ورودی داخل تالار شدن وبه سمت اتاق پرو رفتن,پشت سرشونم صدای کل ودست وجیغ نشون از اومدن عروس وداماد بود.
ما هم ایستادیم وتشویق کردیم ولی من داشتم ازشدت استرس تقریبا بی حال می شدم ودستام لرز خفیفی داشت واقعا دلم می خواست کسی جز من رایان رو نبینه ازبس جذاب شده بود امشب!
مبینا بازوم رو گرفت وجلوتر رفتیم,ترگل منحصربه فرد شده بود توی لباس عروسی دنباله دارش وهمسرشم ازحق نگذریم مرد مهربون ومودب وجنتلمنی بود که دستش رو حلقه کرده بود دور کمر ترگل وروی فرش قرمز به سمت جایگاهشون می رفتن ودوتا دختر جلوشون می رقصیدن که مبینا ومن حدس زدیم باید خواهرای داماد باشن !
بانشستن عروس وداماد توی جایگاه مخصوصشون همهمه ها کمتر شد وجمعیت متفرق,ماهم سرجامون نشستیم که دخترا انگار منو دیدن چون باعجله به سمتمون اومدن ومشغول احوالپرسی شدیم,درآخر کنار هم نشستیم ومن مبینا رو به بچه ها معرفی وبچه ها روهم به مبینا معرفی کردم.
پس ازاتمام آشنایی گفتم:
-بقیه نمیان؟!
تامیلا ابروهاش رو بالاانداخت:
-نه کارداشتن گفتن نمی تونن بیان.
-شماها باهم اومدید همتون؟!
-آره.
-سایه نمیاد؟
-فکرنکنم اینجورجاها به شخصیت پرنسس بخوره!
خندیدیم که چکاوک ازجابرخاست:
-بلندشید بریم برقصیم بابا همش اینجا نشستید.
بااین حرفش مبینا اولین نفری بود که استقبال کرد وبعدهمشون به نوبت ازجا برخاستن جز من,مبینا نگاهم کرد:
-نمیای؟!
اشاره ای به دستام که دراثر خوردن میوه کثیف شده بود کردم:
-نه اول دستام رو می شورم بعدش بهتون ملحق می شم شماها راحت باشید.
اونا که رفتن خودم رو به سرویس رسوندم ودستام رو شستم,بیرون اومدم ونگاهم رو توی سالن چرخوندم که نور کم شده بود ورقص نور نشون از رقـ*ـص عروس وداماد داشت.
جوونا حسابی پیست رو شلوغ کرده بودن,کمی جلوتر رفتم ومتوجه ی رایان شدم که تنها ایستاده بود ونگاهش به پیست بود در یک لحظه یه تصمیم خاص گرفتم ولبخند شیطانی روی لبم نشست,آروم با یه دست دامن لباسم رو کمی بالا گرفتم تا مزاحم راه رفتنم نباشه وتند به سمتش رفتم,انگاری که اصلا ندیده باشمش از پشت عقب عقب رفتم وخوردم بهش,ازاین برخورد لرزی خفیف توی تنم نشست که لذتش لبخند رو به لبم آورد ولی باید مواظب می بودم که نقشه ام خراب نشه برای همین تندبرگشتم سمتش ودرحالی که انگاری من ندیده بودمت سرم رو به زیرانداختم:
-شرمنده آقا من حواسم نبود شما اینجا ایستادید!
سرم رو که بـرده بودم پایین طره ای ازموهامم افتاده بود جلوی صورتم وکلا صورت رایان توی دیدرس نگاهم نبود که صدای مردونه اش رو شنیدم:
-لیانا!
تنم غرق شد توی حسی ناب,اسمم چقدر خاص بود وقتی رایان صدا می کرد!
سعی کردم خودم,هیجانم,احساسم رو سرکوب کنم وباتعجب ساختگی سرم رو بلند کردم وزل زدم به چشمای آبیش:
-ای وای شما بودید ببخشید من نمی دونستم که کسی اینجا ایستاده داشتم دنبال دوستم می گشتم که برخورد کردم با یک نفر!
محو صورتم شده بود ونگاهش فقط بین لبام وچشام در تردد بود,مدام می لرزیدم ولبام رو ازشدت استرس زیردندونام می فشردم که گفت:
-جذاب شدی!
خدای من...این رایان بود واقعا؟!
لبخند محوی که نشست روی لبام رو دیگه نتونستم کنترل کنم واز دید رایان هم دور نموند ودرهمین موقع آهنگ مخصوص رقـ*ـص تانگو پخش شد,رایان تویه لحظه دستم رو گرفت وکشوند به سمت پیست,من توی شوک فقط کشیده شدم دنبالش ودقایقی بعد روبه روی هم ایستاده بودیم ونگاهش خیره بود توی چشمام,نگاه من هراسون توی صورتش چرخ می خورد!
دستش نشست پشت کمرم وچشمای من ازشدت لرزبدنم بسته شد!
حرکت آرومش من رو مجبور کرد که تکون بخورم ومگه نه اینکه این رقـ*ـص مخصوص عاشقا بود!؟
نمی تونستم چشمام روبازکنم ولی دستام روشونه هاش بود ومدام دلم غرق خواستن می شد ولی عقلم نهیب می زد که تواز رایان خیلی دوری...خیلی دور!
-لیانا!
چشمام رو آروم باز کردم که نگاهش غافلگیرم کرد:
-عادت ندارم اجازه بگیرم برای همین یهویی کشیدمت که باهام برقصی!
ومن عاشق این غرور وخودسری هاش بودم!
لب زدم:
-اشکال نداره اما بچه های شرکت...!
منظورم روفهمید وبی خیال زمزمه کرد:
-یه رقصه که همه باهم دارنش,مگه خلاف شرعه؟!
لبام روجمع کردم,راست می گفت یه رقـ*ـص بود که بعدازاتمام اهنگ تموم می شد دیگه هه!
سرم رو کمی چرخوندم ونگاهم به مبینا افتاد که با بهزاد می رقصید وچشمام گرد شد...این دوتا دیگه ازکجا باهم آشنا شده بودن؟!
فشاری که به کمرم وارد کرد باعث شد نگاهم رو بدوزم تونگاهش:
-وقتی می رقصی اونم تانگو نگاهت باید فقط تونگاه پارنترنت باشه نه اطرافیانت!
لبخندی به این همه زورگویی هاش زدم ولی هنوزم بااین غدی هاش برام خواستنی بود!
اجزای بی نقص صورتش رو از زیرنظر گذروندم واون هم دقیقا داشت همین کار رو می کرد که آهنگ تموم شد,تند ازش فاصله گرفتم وقبل ازاینکه چراغای سالن روشن بشه از پیست بیرون اومدم واز تالار به کلی خارج شدم.
شاید هنوزم کسی مارو باهم ندیده باشه که این فقط یه احتمال بود با درصد خیلی کم!
تندتند خودم رو باد می زدم وازشدت هیجان حتی لبامم خشک شده بود,نمی دونستم این رقـ*ـص واین کار امشب رایان رو چی تلقی کنم ...خواستن؟علاقه؟عادت؟یاتنها یه رقـ*ـص دونفره وعادی؟!
به یاد حرفش افتادم"یه رقصه ماکه کارخاصی نمی کنیم هرکس می خواد بذار ببینه"...هه آره این فقط وفقط یه رقـ*ـص دونفره ی عادی بود که ممکن بود به قول خودش بین هردختروپسری اتفاق بیفته مثل بهزاد ومبینا!
بااین حرف تازه به یاد مبینا وبهزاد افتادم که باهم می رقصیدن,باید مبینا روپیدامی کردم ودلیل این کارش روازش می پرسیدم ولی یه حالی داشتم که خجالت می کشیدم تو چشمای دخترای شرکت نگاه کنم چون حس می کردم ممکنه بهم کنایه بزنن یاکلا یه چیزی بگن.
روی سکویی نشستم وبه آسمان مشکی بالای سرم نگریستم :
"آخ مامان کجایی که توی این دوراهی بزرگ همراهم باشی وکمکم کنی؟دلم واقعا تورو می خواد الان."
[/HIDE-THANKS]