وارد آشپزخونه شدم و رو به مادربزرگ و لطیفه صبح بهخیر گفتم که هردو با خوشرویی جوابم رو دادن.
مادربزرگ به حولهی روی موهام نگاهی کرد و با نگرانی همیشگیش گفت:
- عزیزم سرما میخوری، خودت رو خوب بپوشون.
لبخندی زدم و پشت میز نشستم.
- چشم.
دستی به حوله کشیدم و موهام رو کمی دیگه خشک کردم که لطیفه برام قهوه ریخت و گذاشت جلوم.
- امروز برنامهت چیه؟
- مهمونی دعوتیم از طرف شرکت. باید برای همون برنامهریزی کنم و حاضر بشم.
- عزیزم چه مهمونیایه؟ مطمئنی از مکانش و اینجور چیزا؟
نگرانیِ توی چشمهاش من رو کمی ناراحت کرد؛ ولی دستم رو روی دستش گذاشتم.
- مطمئنم. از طرف شرکته و اجباری. میدونی که از اول هم چیتراخانم گفته بود که باید عادت کنیم.
مادربزرگ بهم لبخند زد.
- میدونی که نمیتونم نگرانت نباشم عزیزم.
- میفهمم مادربزرگ. خیالت راحت میتونم از پس خودم بربیام.
لطیفه نگاهی به مادربزرگ کرد.
- ما هم بریم بیرون بهتر نیست؟
مادربزرگ دست از خوردن کشید.
- مثلاً بریم کجا؟
لطیفه باذوق گفت:
- بریم پیادهروی چندمدته نرفتیم!
مادربزرگ باشهای گفت و بعد سکوت جمع کوچولومون رو فراگرفت. ناراحت شدم و بغض کردم از اینکه محکوم بودیم به اینهمه تنهایی و بیکسی که حتی مادربزرگ هم خسته شده بود و حوصلهش سرمیرفت.
اشتهام کور شده بود و با صبحونهم فقط بازی میکردم و تنها چیزی که خورده بودم ۳تا فنجون قهوه بود و این روزها عجیب معتاد شده بودم به این طعم تلخ!
از سر میز بلند شدم و لطیفه گفت که خودش میز رو جمع میکنه و من هم با تشکر کوتاهی به اتاقم رفتم. جلوی کمدم ایستادم؛ ولی همزمان با گشودن در کمد اشکهام یکی پس از دیگری جاری شد و لعنت فرستادم به این زندگی کوفتی که هرچی هم آسونش بگیری بازم سخته و سخته و سخت!
دستی به انبوه لباسهای مجلسی کشیدم و از ته دل از چیتراخانم ممنون بودم که فکر همهجا رو کرده بود و مجبور نبودم تموم وقتم رو توی بازارها بگذرونم و عصبی کنم خودم رو!
کتودامن زرشکی-مشکیم رو برداشتم که واقعاً ناز بود و برای اولین بار بهتر بود اینجوری ظاهر بشم. از زانو پاهام عـریـ*ـان بود و کتم هم آستینش تا اواسط دستم میرسید و به حالت کلوش بود؛ ولی دلم نمیخواست پاهام مشخص باشه. برای همین هم ساپوت مشکی ضخیمم رو هم بههمراه کفش مجلسی خوشگل و پاشنه ۵سانتی برداشتم. در کمد رو آروم به هم کوبیدم و لوازم رو چیدم روی تخت. بار دیگه بهشون نگریستم و بهسختی جلوی ریزش اشکهام رو میگرفتم و انگار دلم یهویی پر شده بود از یه عالمه غم!
همهچیز خوب بود. تصمیم گرفتم کمی برم قدم بزنم؛ چون فرصت نکرده بودم این اطراف رو ببینم و الان که بیکار بودم بهترین کار بود.
تیپ اسپرتی زدم و آرایشم رو هم مات کردم؛ چون حال نداشتم که بخوام غلیظش کنم و بعد از پوشیدن کفشهای راحتیم از اتاق خارج شدم و به مادربزرگ که مشغول دیدن tv بود گفتم:
- من میرم یهکمی قدم بزنم. ناهار درست نکن، از بیرون میگیریم!
مادربزرگ با لبخند مهربونش بدرقهم کرد و لطیفه هم که توی اتاقشون مشغول خوندن درسهاش بود.
از مجتمع زدم بیرون و شروع کردم به قدم زدن. هوا خوب شده بود و نسبت به دیروز، شدت سرماش کمتر شده بود و میشد تحمل کرد.
دستهام رو توی جیب مانتوم فرو بردم و آهی کشیدم. اگه اون اتفاق لعنتی نمیافتاد هیچوقت مادر عزیزم رو از دست نمیدادم که الان مجبور باشیم به تحمل اینهمه تنهایی وغم!
شاید با بودن مادرم زندگیمون هم بهتر از اینها بود. البته این معجزهای که رخ داده رو نادیده نمیگیرم که با اومدن چیتراخانم زندگیمون تحول عجیبی پیدا کرد؛ ولی هرچی هم که به آرزوهات برسی جای خالی عزیزانت همیشه و همیشه خالیه و با هیچی هم پر نمیشه!
به پارک خوشگلی که جلوی راهم بود رسیدم و واردش شدم. نسبتاً خلوت بود؛ ولی باز هم تکوتوک آدمها روی چمنهای پارک نشسته بودن و بعضیها هم دراز کشیده بودن و هرکی غافل از اطرافش توی افکارش غوطهور بود و واقعاً راست میگن که زندگی هیچآدمی بدون غم و مشکل نیست و تنها من نبودم که به مصیبت و تنهایی گرفتار شده بودم. مشکل همهجا بوده و هست و بعد از ما هم خواهد بود!
روی نیمکتی به دور از همه نشستم و گوشیم رو بیرون آوردم و دلم یه آهنگ خواست و یهکم گریه!
لیست آهنگها رو زیرورو کردم و آهنگی رو پلی کردم و صداش رو آوردم پایین؛ جوری که فقط خودم بشنوم و کسی خیال نکنه قصد جلب توجه دارم؛ چون حوصلهی مزاحمت و این بچهبازیا رو نداشتم!
«آهنگ دیدی از مرتضی پاشایی
دیدی بیمن داری میری دیدی قولاتو شکستی
دیدی راست گفتم عزیزم دیدی چشمامو نخواستی
دیدی حتی یه دقیقه نمیمونی دم رفتن
دیگه خسته شدم آخه بس که قلبمو شکستن
دیدی رفتی
دیدی میگفتم یه روز میری دیدی دوسم نداری
دیدی میگفتم من عاشقم؛ ولی تو کم میاری
دیدی میگفتم یه روز میاد میری که برنگردی
تو که میخواستی بری چرا منو دیوونه کردی
چرا دوسم نداری؟
دیدی اشکام روی گونهم میریزه چیزی نگفتی
دیدی راحت اینو گفتی داری از چشام میفتی
دیدی چشم یه غریبه چهجوری دل تو رو برد
دیدی رفتی و یکی موند تو نبودنت کم آورد
دیدی رفتی
دیدی دلت جای من نبود دیدی ازم گذشتی
داره حالا باورم میشه منو دوسم نداشتی
دیدی چه آسون و بیهوا یهویی دل بریدی
دیدی دلم تیکهپاره شد آخه اینم ندیدی
دیگه دوسم نداری
دیدی میگفتم یه روز میری دیدی دوسم نداری
دیدی میگفتم من عاشقم؛ ولی تو کم میاری
دیدی میگفتم یه روز میاد میری که برنگردی
تو که میخواستی بری چرا منو دیوونه کردی
چرا دوسم نداری؟»
هقهق گلوم رو نمیتونستم خفه کنم. عابرانی که از کنارم میگذشتن با تأسف سری تکون میدادن و برخی با ناراحتی. واقعاً کی درک میکرد حال آدمی مثل من رو؟ حق داشتن با تأسف سر تکون بدن! اونها که نمیدونن دختری به سن من چقدر غم رو متحمل میشه و هرچی هم زندگیشون تلخ باشه به پای من نمیرسه که چندساله دارم خفتوخاری رو به دوش میکشم. چرا؟ چون پدرم یه مرد ه*وسباز بود و با اون هر*زهبازیهاش زندگیمون رو نابود کرد و مجبور شدیم به اینجا برسیم. اگرچه شاید هم پدر مقصر نبود و سرنوشت اینجور نوشته بود؛ اما مهرهای که بازی رو به بدترین جای ممکن رسوند پدر بود و بس!
نگاهی به ساعت روی موبایلم انداختم و ۴ساعت بود که از مجتمع بیرون اومده بودم و واقعاً انقدر درگیر افکارم بودم که اصلاً متوجه گذر زمان نشده بودم و باید برمیگشتم!
از جا بلند شدم و از پارک بیرون رفتم و بین راه به رستورانی که بههمراه ماهیاراینا دیروز رفته بودیم زنگ زدم و سفارش ۳پرس چلوکباب دادم، بههمراه سالاد و دوغ و بعد از اون با خیال راحت قدمهام رو تند کردم و تا ۴۰دقیقه دیگه که غذا قرار بود برسه، وقت زیادی بود و میتونستم بهموقع خودم رو به خونه برسونم.
با رسیدن به مجتمع، جلوی ورودی ماهیار رو دیدم که میرفت تا سوار ماشینش بشه؛ اما با دیدن من راهش رو کج کرد و با لبخند گرمی به استقبالم اومد.
- بهبه احوال پرنسس؟!
لبخندی زدم و دستش رو به گرمی فشردم.
- قربونت بد نیستم. تو خوبی؟
- من هم عالی. راستش یه خبر محرمانه دارم که قول داده بودم نگم؛ ولی حالا که سر راهم قرار گرفتی دیگه خدا خواسته بهم بفهمونه که میتونم بگم و من دیگه چارهای ندارم؛ فقط تو باید قول بدی که بین خودمون دوتا بمونه!
خندیدم که با لبخند عمیقی منتظر نگاهم کرد و من بهسختی خندهم رو قورت دادم.
- باشه پسر خوب بین خودمون میمونه. حالا بگو؟!
با حالت بامزهای نگاهش رو اطراف چرخوند و سرش رو آورد جلو.
- بیا جلوتر تا بگمت!
درحالیکه غشغش میخندیدم از این رفتارهاش جلوتر رفتم و ماهیار پچپچکنان گفت:
- آنیتا درمورد اون عشقش دیشب با مادرش صحبت کرده و از دیشب منتظر جواب پدرشن که قرار بوده مامانه بره باهاش صحبت کنه. حالا قلب مبینا و آنیتا و آتنا مدام در تپشه. مبینا میخواست خودش بهت بگه؛ به من گفت اگه بگمت قطعاً سرم رو میبُره. ولی دیدی که خدا خواست تو سر راهم قرار بگیری و دیگه از دهنم پرید!
بعدم سرش رو بلند کرد و با لبولوچهی آویزون مثل بچهها بهم خیره شد.
- خاله لیلی قول بده به مامان مبینا نگی تا من رو دعوام کنه و نبرتم شهربازی؟!
یعنی به معنای واقعی قهقهه میزدم و از شدت خنده اشک از چشمهام سرازیر بود، که موتوری که آرم رستوران روش خودنمایی میکرد کنارم ایستاد و به من که هنوزم میخندیدم با تعجب نگریست که ماهیار خندهش رو زودتر جمع کرد و رو به مرد گفت:
- امرتون؟!
مرد به خودش اومد و با ماهیار دست داد.
- انگاری این خانوم سفارش غذا داده بودن!
به هرجونکندنی بود خندهم رو جمع کردم و جدی جلو رفتم و ازش گرفتم. پولش رو دادم که تشکری کرد و رفت. مشتم رو به بازوی ماهیار کوبیدم.
- واقعاً که. نزدیک بود غش کنم از خنده!
ماهیار چشمکی زد که گفتم:
- دفعهی آخرت هم باشه بهجای اسم نازم میگی لیلی. آخه لیانا کجا لیلی کجا!
خندید که اشارهای به مجتمع کردم.
- بریم بالا غذا در خدمت باشیم!
- نه پرنسس جایی کار دارم باید برم، فدات.
- خدانکنه. موفق باشی پس فعلاً خداحافظ.
- خداحافظ.
بهسمت مجتمع رفتم و باز هم به حرفهای ماهیار خندیدم!
با رسیدن به آپارتمان میز رو چیدم و مادربزرگ و لطیفه رو صدا کردم که با دیدن میز هردوشون با خوشحالی اومدن سمتش و نشستیم.
- وای خواهری دستت طلا خیلی هـ*ـوس کرده بودما!
- نوش جونت.
مادربزرگ چشمغرهای به لطیفه که تندتند مشغول خوردن بود رفت.
- دختر همش مال خودته، خب یواشتر بخور خفه میشی!
لبخند گرمی زدم و مشغول خوردن شدم؛ ولی چون سیر بودم یکمش رو بیشتر نتونستم بخورم و بقیهش رو دادم به لطیفه و از سر میز بلند شدم که مادربزرگ پشت سرم وارد هال شد و بازوم رو گرفت.
- لیانا؟!
ایستادم.
- جانم؟
- میشه چندلحظه بشینیم و صحبت کنیم؟
اطاعت کردم و هردو روی مبل ۳نفرهای نشستیم که مادربزرگ نگاهی به لطیفه که توی آشپزخونه بود انداخت و رو به من گفت:
- راستش دوتا موضوع هست که لازم دونستم درموردش باهم حرف بزنیم. اولش اینه که لطیفه راجع به یه پسر صحبت میکرد که قراره باهم برن کلاس موسیقی و اینجور جاها که انگار اسمش هم ماجده. میخواستم بدونم تو بهش اجازه دادی؟فکر هزینههاش رو کردی؟ یا اینکه به پسره مطمئنی؟!
لبخندی زدم.
- بله مادربزرگ. ماجد میشه پسرعمهی مبینا، همون دوستم که گفتمت تازه باهم آشنا شدیم. پسرخوبیه و همش ۱۹سالشه. دیروز که رفته بودیم کوه باهم آشنا شدن. خیالتون راحت پسر خوبیه و جای نگرانی نیست. مطمئن باشید اگه یه درصد احتمال میدادم که ممکنه این رفتوآمدا خطرآفرین باشه هرگز اجازه نمیدادم؛ چون میدونم که شما چقدر نگرانمونید. درمورد هزینه هم دیگه لازم نیست هیچوقت نگران باشید؛ چون با کار توی این شرکت میتونیم به راحتی خرج کنیم و نگران تموم شدن بودجه هم نباشیم. ولی باز هم اگه به نظرتون این رابـ ـطه مشکل داره میتونم از لطیفه بخوام که ازش اجتناب کنه؛ چون برای من مهمترین خواسته، خواستهی شماست؛ چون میدونم خیرخواهمونی. اما لطیفه دوست داره که شرکت کنه. بازم هرجور خودتون میدونید!
مادربزرگ بادقت به حرفهام گوش میداد و در آخر نفس راحتی کشید.
- آخیش خیالم راحت شد. نه دخترم با این توضیحاتی که دادی من هم اعتمادم جلب شد و میتونه که شرکت کنه. برای روحیهش هم بهتره و من هم ناراضی نیستم!
با تکون دادن سر موافقتم رو اعلام کردم که گفت:
- و حالا موضوع بعدی!
- خب؟!
- چندمدته از چیتراخانم غافلی. بهتر نیست بریم یه سر بهش بزنیم؟ اینجوری حتماً پیش خودش فکر میکنه که با دیدن پول اون رو فراموش کردیم؛ یا اینکه به قول معروف وقتی خرمون گذشته از پل دیگه رهاش کردیم!
به اینهمه حواسجمعی مادربزرگ لبخندزدم.
- راستش خودم هم چندین بار به فکر افتادم مادربزرگ؛ اما هردفعه که خواستم باهاتون در میون بذارم و بریم پیشش با خودم فکر کردم ممکنه اقوامشون یا رایان اونجا باشن و با دیدنمون همهچیز خراب بشه. برای همینه که صرف نظر کردم و دیگه بحثش رو جلو نکشیدم.
مادربزرگ مکثی کرد و مشخص بود توی فکر رفته و کمی بعد گفت:
- حق با توئه؛ ولی باید یه کاری کنی، اینجوری که نمیشه.
- چه کاری؟
- باید یه روز که فرصت داری بهش زنگ بزنی و موضوع رو بهش بگی تا بدونه که به فکرشی و فراموشش نکردی و بعد هم ازش بخوای موقعی که ویلاش خلوته و میتونیم بریم بهمون خبر بده تا بهش سر بزنیم.
- آره آره فکر خیلی خوبیه حتماً بهش میگم. مرسی مادربزرگ.
مادربزرگ با محبت عمیقش پیشونیم رو بوسید.
- عزیز دلمی لیاناجان.
دستش رو بوسیدم و ازجام بلند شدم.
- خیلی ممنون. من میرم حاضر بشم زیاد فرصت ندارم!
- برو دخترم.
مادربزرگ به حولهی روی موهام نگاهی کرد و با نگرانی همیشگیش گفت:
- عزیزم سرما میخوری، خودت رو خوب بپوشون.
لبخندی زدم و پشت میز نشستم.
- چشم.
دستی به حوله کشیدم و موهام رو کمی دیگه خشک کردم که لطیفه برام قهوه ریخت و گذاشت جلوم.
- امروز برنامهت چیه؟
- مهمونی دعوتیم از طرف شرکت. باید برای همون برنامهریزی کنم و حاضر بشم.
- عزیزم چه مهمونیایه؟ مطمئنی از مکانش و اینجور چیزا؟
نگرانیِ توی چشمهاش من رو کمی ناراحت کرد؛ ولی دستم رو روی دستش گذاشتم.
- مطمئنم. از طرف شرکته و اجباری. میدونی که از اول هم چیتراخانم گفته بود که باید عادت کنیم.
مادربزرگ بهم لبخند زد.
- میدونی که نمیتونم نگرانت نباشم عزیزم.
- میفهمم مادربزرگ. خیالت راحت میتونم از پس خودم بربیام.
لطیفه نگاهی به مادربزرگ کرد.
- ما هم بریم بیرون بهتر نیست؟
مادربزرگ دست از خوردن کشید.
- مثلاً بریم کجا؟
لطیفه باذوق گفت:
- بریم پیادهروی چندمدته نرفتیم!
مادربزرگ باشهای گفت و بعد سکوت جمع کوچولومون رو فراگرفت. ناراحت شدم و بغض کردم از اینکه محکوم بودیم به اینهمه تنهایی و بیکسی که حتی مادربزرگ هم خسته شده بود و حوصلهش سرمیرفت.
اشتهام کور شده بود و با صبحونهم فقط بازی میکردم و تنها چیزی که خورده بودم ۳تا فنجون قهوه بود و این روزها عجیب معتاد شده بودم به این طعم تلخ!
از سر میز بلند شدم و لطیفه گفت که خودش میز رو جمع میکنه و من هم با تشکر کوتاهی به اتاقم رفتم. جلوی کمدم ایستادم؛ ولی همزمان با گشودن در کمد اشکهام یکی پس از دیگری جاری شد و لعنت فرستادم به این زندگی کوفتی که هرچی هم آسونش بگیری بازم سخته و سخته و سخت!
دستی به انبوه لباسهای مجلسی کشیدم و از ته دل از چیتراخانم ممنون بودم که فکر همهجا رو کرده بود و مجبور نبودم تموم وقتم رو توی بازارها بگذرونم و عصبی کنم خودم رو!
کتودامن زرشکی-مشکیم رو برداشتم که واقعاً ناز بود و برای اولین بار بهتر بود اینجوری ظاهر بشم. از زانو پاهام عـریـ*ـان بود و کتم هم آستینش تا اواسط دستم میرسید و به حالت کلوش بود؛ ولی دلم نمیخواست پاهام مشخص باشه. برای همین هم ساپوت مشکی ضخیمم رو هم بههمراه کفش مجلسی خوشگل و پاشنه ۵سانتی برداشتم. در کمد رو آروم به هم کوبیدم و لوازم رو چیدم روی تخت. بار دیگه بهشون نگریستم و بهسختی جلوی ریزش اشکهام رو میگرفتم و انگار دلم یهویی پر شده بود از یه عالمه غم!
همهچیز خوب بود. تصمیم گرفتم کمی برم قدم بزنم؛ چون فرصت نکرده بودم این اطراف رو ببینم و الان که بیکار بودم بهترین کار بود.
تیپ اسپرتی زدم و آرایشم رو هم مات کردم؛ چون حال نداشتم که بخوام غلیظش کنم و بعد از پوشیدن کفشهای راحتیم از اتاق خارج شدم و به مادربزرگ که مشغول دیدن tv بود گفتم:
- من میرم یهکمی قدم بزنم. ناهار درست نکن، از بیرون میگیریم!
مادربزرگ با لبخند مهربونش بدرقهم کرد و لطیفه هم که توی اتاقشون مشغول خوندن درسهاش بود.
از مجتمع زدم بیرون و شروع کردم به قدم زدن. هوا خوب شده بود و نسبت به دیروز، شدت سرماش کمتر شده بود و میشد تحمل کرد.
دستهام رو توی جیب مانتوم فرو بردم و آهی کشیدم. اگه اون اتفاق لعنتی نمیافتاد هیچوقت مادر عزیزم رو از دست نمیدادم که الان مجبور باشیم به تحمل اینهمه تنهایی وغم!
شاید با بودن مادرم زندگیمون هم بهتر از اینها بود. البته این معجزهای که رخ داده رو نادیده نمیگیرم که با اومدن چیتراخانم زندگیمون تحول عجیبی پیدا کرد؛ ولی هرچی هم که به آرزوهات برسی جای خالی عزیزانت همیشه و همیشه خالیه و با هیچی هم پر نمیشه!
به پارک خوشگلی که جلوی راهم بود رسیدم و واردش شدم. نسبتاً خلوت بود؛ ولی باز هم تکوتوک آدمها روی چمنهای پارک نشسته بودن و بعضیها هم دراز کشیده بودن و هرکی غافل از اطرافش توی افکارش غوطهور بود و واقعاً راست میگن که زندگی هیچآدمی بدون غم و مشکل نیست و تنها من نبودم که به مصیبت و تنهایی گرفتار شده بودم. مشکل همهجا بوده و هست و بعد از ما هم خواهد بود!
روی نیمکتی به دور از همه نشستم و گوشیم رو بیرون آوردم و دلم یه آهنگ خواست و یهکم گریه!
لیست آهنگها رو زیرورو کردم و آهنگی رو پلی کردم و صداش رو آوردم پایین؛ جوری که فقط خودم بشنوم و کسی خیال نکنه قصد جلب توجه دارم؛ چون حوصلهی مزاحمت و این بچهبازیا رو نداشتم!
«آهنگ دیدی از مرتضی پاشایی
دیدی بیمن داری میری دیدی قولاتو شکستی
دیدی راست گفتم عزیزم دیدی چشمامو نخواستی
دیدی حتی یه دقیقه نمیمونی دم رفتن
دیگه خسته شدم آخه بس که قلبمو شکستن
دیدی رفتی
دیدی میگفتم یه روز میری دیدی دوسم نداری
دیدی میگفتم من عاشقم؛ ولی تو کم میاری
دیدی میگفتم یه روز میاد میری که برنگردی
تو که میخواستی بری چرا منو دیوونه کردی
چرا دوسم نداری؟
دیدی اشکام روی گونهم میریزه چیزی نگفتی
دیدی راحت اینو گفتی داری از چشام میفتی
دیدی چشم یه غریبه چهجوری دل تو رو برد
دیدی رفتی و یکی موند تو نبودنت کم آورد
دیدی رفتی
دیدی دلت جای من نبود دیدی ازم گذشتی
داره حالا باورم میشه منو دوسم نداشتی
دیدی چه آسون و بیهوا یهویی دل بریدی
دیدی دلم تیکهپاره شد آخه اینم ندیدی
دیگه دوسم نداری
دیدی میگفتم یه روز میری دیدی دوسم نداری
دیدی میگفتم من عاشقم؛ ولی تو کم میاری
دیدی میگفتم یه روز میاد میری که برنگردی
تو که میخواستی بری چرا منو دیوونه کردی
چرا دوسم نداری؟»
هقهق گلوم رو نمیتونستم خفه کنم. عابرانی که از کنارم میگذشتن با تأسف سری تکون میدادن و برخی با ناراحتی. واقعاً کی درک میکرد حال آدمی مثل من رو؟ حق داشتن با تأسف سر تکون بدن! اونها که نمیدونن دختری به سن من چقدر غم رو متحمل میشه و هرچی هم زندگیشون تلخ باشه به پای من نمیرسه که چندساله دارم خفتوخاری رو به دوش میکشم. چرا؟ چون پدرم یه مرد ه*وسباز بود و با اون هر*زهبازیهاش زندگیمون رو نابود کرد و مجبور شدیم به اینجا برسیم. اگرچه شاید هم پدر مقصر نبود و سرنوشت اینجور نوشته بود؛ اما مهرهای که بازی رو به بدترین جای ممکن رسوند پدر بود و بس!
نگاهی به ساعت روی موبایلم انداختم و ۴ساعت بود که از مجتمع بیرون اومده بودم و واقعاً انقدر درگیر افکارم بودم که اصلاً متوجه گذر زمان نشده بودم و باید برمیگشتم!
از جا بلند شدم و از پارک بیرون رفتم و بین راه به رستورانی که بههمراه ماهیاراینا دیروز رفته بودیم زنگ زدم و سفارش ۳پرس چلوکباب دادم، بههمراه سالاد و دوغ و بعد از اون با خیال راحت قدمهام رو تند کردم و تا ۴۰دقیقه دیگه که غذا قرار بود برسه، وقت زیادی بود و میتونستم بهموقع خودم رو به خونه برسونم.
با رسیدن به مجتمع، جلوی ورودی ماهیار رو دیدم که میرفت تا سوار ماشینش بشه؛ اما با دیدن من راهش رو کج کرد و با لبخند گرمی به استقبالم اومد.
- بهبه احوال پرنسس؟!
لبخندی زدم و دستش رو به گرمی فشردم.
- قربونت بد نیستم. تو خوبی؟
- من هم عالی. راستش یه خبر محرمانه دارم که قول داده بودم نگم؛ ولی حالا که سر راهم قرار گرفتی دیگه خدا خواسته بهم بفهمونه که میتونم بگم و من دیگه چارهای ندارم؛ فقط تو باید قول بدی که بین خودمون دوتا بمونه!
خندیدم که با لبخند عمیقی منتظر نگاهم کرد و من بهسختی خندهم رو قورت دادم.
- باشه پسر خوب بین خودمون میمونه. حالا بگو؟!
با حالت بامزهای نگاهش رو اطراف چرخوند و سرش رو آورد جلو.
- بیا جلوتر تا بگمت!
درحالیکه غشغش میخندیدم از این رفتارهاش جلوتر رفتم و ماهیار پچپچکنان گفت:
- آنیتا درمورد اون عشقش دیشب با مادرش صحبت کرده و از دیشب منتظر جواب پدرشن که قرار بوده مامانه بره باهاش صحبت کنه. حالا قلب مبینا و آنیتا و آتنا مدام در تپشه. مبینا میخواست خودش بهت بگه؛ به من گفت اگه بگمت قطعاً سرم رو میبُره. ولی دیدی که خدا خواست تو سر راهم قرار بگیری و دیگه از دهنم پرید!
بعدم سرش رو بلند کرد و با لبولوچهی آویزون مثل بچهها بهم خیره شد.
- خاله لیلی قول بده به مامان مبینا نگی تا من رو دعوام کنه و نبرتم شهربازی؟!
یعنی به معنای واقعی قهقهه میزدم و از شدت خنده اشک از چشمهام سرازیر بود، که موتوری که آرم رستوران روش خودنمایی میکرد کنارم ایستاد و به من که هنوزم میخندیدم با تعجب نگریست که ماهیار خندهش رو زودتر جمع کرد و رو به مرد گفت:
- امرتون؟!
مرد به خودش اومد و با ماهیار دست داد.
- انگاری این خانوم سفارش غذا داده بودن!
به هرجونکندنی بود خندهم رو جمع کردم و جدی جلو رفتم و ازش گرفتم. پولش رو دادم که تشکری کرد و رفت. مشتم رو به بازوی ماهیار کوبیدم.
- واقعاً که. نزدیک بود غش کنم از خنده!
ماهیار چشمکی زد که گفتم:
- دفعهی آخرت هم باشه بهجای اسم نازم میگی لیلی. آخه لیانا کجا لیلی کجا!
خندید که اشارهای به مجتمع کردم.
- بریم بالا غذا در خدمت باشیم!
- نه پرنسس جایی کار دارم باید برم، فدات.
- خدانکنه. موفق باشی پس فعلاً خداحافظ.
- خداحافظ.
بهسمت مجتمع رفتم و باز هم به حرفهای ماهیار خندیدم!
با رسیدن به آپارتمان میز رو چیدم و مادربزرگ و لطیفه رو صدا کردم که با دیدن میز هردوشون با خوشحالی اومدن سمتش و نشستیم.
- وای خواهری دستت طلا خیلی هـ*ـوس کرده بودما!
- نوش جونت.
مادربزرگ چشمغرهای به لطیفه که تندتند مشغول خوردن بود رفت.
- دختر همش مال خودته، خب یواشتر بخور خفه میشی!
لبخند گرمی زدم و مشغول خوردن شدم؛ ولی چون سیر بودم یکمش رو بیشتر نتونستم بخورم و بقیهش رو دادم به لطیفه و از سر میز بلند شدم که مادربزرگ پشت سرم وارد هال شد و بازوم رو گرفت.
- لیانا؟!
ایستادم.
- جانم؟
- میشه چندلحظه بشینیم و صحبت کنیم؟
اطاعت کردم و هردو روی مبل ۳نفرهای نشستیم که مادربزرگ نگاهی به لطیفه که توی آشپزخونه بود انداخت و رو به من گفت:
- راستش دوتا موضوع هست که لازم دونستم درموردش باهم حرف بزنیم. اولش اینه که لطیفه راجع به یه پسر صحبت میکرد که قراره باهم برن کلاس موسیقی و اینجور جاها که انگار اسمش هم ماجده. میخواستم بدونم تو بهش اجازه دادی؟فکر هزینههاش رو کردی؟ یا اینکه به پسره مطمئنی؟!
لبخندی زدم.
- بله مادربزرگ. ماجد میشه پسرعمهی مبینا، همون دوستم که گفتمت تازه باهم آشنا شدیم. پسرخوبیه و همش ۱۹سالشه. دیروز که رفته بودیم کوه باهم آشنا شدن. خیالتون راحت پسر خوبیه و جای نگرانی نیست. مطمئن باشید اگه یه درصد احتمال میدادم که ممکنه این رفتوآمدا خطرآفرین باشه هرگز اجازه نمیدادم؛ چون میدونم که شما چقدر نگرانمونید. درمورد هزینه هم دیگه لازم نیست هیچوقت نگران باشید؛ چون با کار توی این شرکت میتونیم به راحتی خرج کنیم و نگران تموم شدن بودجه هم نباشیم. ولی باز هم اگه به نظرتون این رابـ ـطه مشکل داره میتونم از لطیفه بخوام که ازش اجتناب کنه؛ چون برای من مهمترین خواسته، خواستهی شماست؛ چون میدونم خیرخواهمونی. اما لطیفه دوست داره که شرکت کنه. بازم هرجور خودتون میدونید!
مادربزرگ بادقت به حرفهام گوش میداد و در آخر نفس راحتی کشید.
- آخیش خیالم راحت شد. نه دخترم با این توضیحاتی که دادی من هم اعتمادم جلب شد و میتونه که شرکت کنه. برای روحیهش هم بهتره و من هم ناراضی نیستم!
با تکون دادن سر موافقتم رو اعلام کردم که گفت:
- و حالا موضوع بعدی!
- خب؟!
- چندمدته از چیتراخانم غافلی. بهتر نیست بریم یه سر بهش بزنیم؟ اینجوری حتماً پیش خودش فکر میکنه که با دیدن پول اون رو فراموش کردیم؛ یا اینکه به قول معروف وقتی خرمون گذشته از پل دیگه رهاش کردیم!
به اینهمه حواسجمعی مادربزرگ لبخندزدم.
- راستش خودم هم چندین بار به فکر افتادم مادربزرگ؛ اما هردفعه که خواستم باهاتون در میون بذارم و بریم پیشش با خودم فکر کردم ممکنه اقوامشون یا رایان اونجا باشن و با دیدنمون همهچیز خراب بشه. برای همینه که صرف نظر کردم و دیگه بحثش رو جلو نکشیدم.
مادربزرگ مکثی کرد و مشخص بود توی فکر رفته و کمی بعد گفت:
- حق با توئه؛ ولی باید یه کاری کنی، اینجوری که نمیشه.
- چه کاری؟
- باید یه روز که فرصت داری بهش زنگ بزنی و موضوع رو بهش بگی تا بدونه که به فکرشی و فراموشش نکردی و بعد هم ازش بخوای موقعی که ویلاش خلوته و میتونیم بریم بهمون خبر بده تا بهش سر بزنیم.
- آره آره فکر خیلی خوبیه حتماً بهش میگم. مرسی مادربزرگ.
مادربزرگ با محبت عمیقش پیشونیم رو بوسید.
- عزیز دلمی لیاناجان.
دستش رو بوسیدم و ازجام بلند شدم.
- خیلی ممنون. من میرم حاضر بشم زیاد فرصت ندارم!
- برو دخترم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: