کامل شده رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربرانجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به این رمان؟

  • عالی

  • خوب

  • متوسط

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

.Mahdieh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/18
ارسالی ها
1,565
امتیاز واکنش
23,200
امتیاز
792
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
وارد آشپزخونه شدم و رو به مادربزرگ و لطیفه صبح به‌خیر گفتم که هردو با خوش‌رویی جوابم رو دادن.
مادربزرگ به حوله‌ی روی موهام نگاهی کرد و با نگرانی همیشگیش گفت:
- عزیزم سرما می‌خوری، خودت رو خوب بپوشون.
لبخندی زدم و پشت میز نشستم.
- چشم.
دستی به حوله کشیدم و موهام رو کمی دیگه خشک کردم که لطیفه برام قهوه ریخت و گذاشت جلوم.
- امروز برنامه‌ت چیه؟
- مهمونی دعوتیم از طرف شرکت. باید برای همون برنامه‌ریزی کنم و حاضر بشم.
- عزیزم چه مهمونی‌ایه؟ مطمئنی از مکانش و این‌جور چیزا؟
نگرانیِ توی چشم‌هاش من رو کمی ناراحت کرد؛ ولی دستم رو روی دستش گذاشتم.
- مطمئنم. از طرف شرکته و اجباری. می‌دونی که از اول هم چیتراخانم گفته بود که باید عادت کنیم.
مادربزرگ بهم لبخند زد.
- می‌دونی که نمی‌تونم نگرانت نباشم عزیزم.
- می‌فهمم مادربزرگ. خیالت راحت می‌تونم از پس خودم بربیام.
لطیفه نگاهی به مادربزرگ کرد.
- ما هم بریم بیرون بهتر نیست؟
مادربزرگ دست از خوردن کشید.
- مثلاً بریم کجا؟
لطیفه باذوق گفت:
- بریم پیاده‌روی چندمدته نرفتیم!
مادربزرگ باشه‌ای گفت و بعد سکوت جمع کوچولومون رو فراگرفت. ناراحت شدم و بغض کردم از اینکه محکوم بودیم به این‌همه تنهایی و بی‌کسی که حتی مادربزرگ هم خسته شده بود و حوصله‌ش سرمی‌رفت.
اشتهام کور شده بود و با صبحونه‌م فقط بازی می‌کردم و تنها چیزی که خورده بودم ۳تا فنجون قهوه بود و این روزها عجیب معتاد شده بودم به این طعم تلخ!
از سر میز بلند شدم و لطیفه گفت که خودش میز رو جمع می‌کنه و من هم با تشکر کوتاهی به اتاقم رفتم. جلوی کمدم ایستادم؛ ولی همزمان با گشودن در کمد اشک‌هام یکی پس از دیگری جاری شد و لعنت فرستادم به این زندگی کوفتی که هرچی هم آسونش بگیری بازم سخته و سخته و سخت!
دستی به انبوه لباس‌های مجلسی کشیدم و از ته دل از چیتراخانم ممنون بودم که فکر همه‌جا رو کرده بود و مجبور نبودم تموم وقتم رو توی بازارها بگذرونم و عصبی کنم خودم رو!
کت‌ودامن زرشکی-مشکیم رو برداشتم که واقعاً ناز بود و برای اولین بار بهتر بود این‌جوری ظاهر بشم. از زانو پاهام عـریـ*ـان بود و کتم هم آستینش تا اواسط دستم می‌رسید و به حالت کلوش بود؛ ولی دلم نمی‌خواست پاهام مشخص باشه. برای همین هم ساپوت مشکی ضخیمم رو هم به‌همراه کفش مجلسی خوشگل و پاشنه ۵سانتی برداشتم. در کمد رو آروم به هم کوبیدم و لوازم رو چیدم روی تخت. بار دیگه بهشون نگریستم و به‌سختی جلوی ریزش اشک‌هام رو می‌گرفتم و انگار دلم یهویی پر شده بود از یه عالمه غم!
همه‌چیز خوب بود. تصمیم گرفتم کمی برم قدم بزنم؛ چون فرصت نکرده بودم این اطراف رو ببینم و الان که بیکار بودم بهترین کار بود.
تیپ اسپرتی زدم و آرایشم رو هم مات کردم؛ چون حال نداشتم که بخوام غلیظش کنم و بعد از پوشیدن کفش‌های راحتیم از اتاق خارج شدم و به مادربزرگ که مشغول دیدن tv بود گفتم:
- من میرم یه‌کمی قدم بزنم. ناهار درست نکن، از بیرون می‌گیریم!
مادربزرگ با لبخند مهربونش بدرقه‌م کرد و لطیفه هم که توی اتاقشون مشغول خوندن درس‌هاش بود.
از مجتمع زدم بیرون و شروع کردم به قدم زدن. هوا خوب شده بود و نسبت به دیروز، شدت سرماش کمتر شده بود و میشد تحمل کرد.
دست‌هام رو توی جیب مانتوم فرو بردم و آهی کشیدم. اگه اون اتفاق لعنتی نمی‌افتاد هیچ‌وقت مادر عزیزم رو از دست نمی‌دادم که الان مجبور باشیم به تحمل این‌همه تنهایی وغم!
شاید با بودن مادرم زندگیمون هم بهتر از این‌ها بود. البته این معجزه‌ای که رخ داده رو نادیده نمی‌گیرم که با اومدن چیتراخانم زندگیمون تحول عجیبی پیدا کرد؛ ولی هرچی هم که به آرزوهات برسی جای خالی عزیزانت همیشه و همیشه خالیه و با هیچی هم پر نمیشه!
به پارک خوشگلی که جلوی راهم بود رسیدم و واردش شدم. نسبتاً خلوت بود؛ ولی باز هم تک‌وتوک آدم‌ها روی چمن‌های پارک نشسته بودن و بعضی‌ها هم دراز کشیده بودن و هرکی غافل از اطرافش توی افکارش غوطه‌ور بود و واقعاً راست میگن که زندگی هیچ‌آدمی بدون غم و مشکل نیست و تنها من نبودم که به مصیبت و تنهایی گرفتار شده بودم. مشکل همه‌جا بوده و هست و بعد از ما هم خواهد بود!
روی نیمکتی به دور از همه نشستم و گوشیم رو بیرون آوردم و دلم یه آهنگ خواست و یه‌کم گریه!
لیست آهنگ‌ها رو زیرورو کردم و آهنگی رو پلی کردم و صداش رو آوردم پایین؛ جوری که فقط خودم بشنوم و کسی خیال نکنه قصد جلب توجه دارم؛ چون حوصله‌ی مزاحمت و این بچه‌بازیا رو نداشتم!
«آهنگ دیدی از مرتضی پاشایی
دیدی بی‌من داری میری دیدی قولاتو شکستی
دیدی راست گفتم عزیزم دیدی چشمامو نخواستی
دیدی حتی یه دقیقه نمی‌مونی دم رفتن
دیگه خسته شدم آخه بس که قلبمو شکستن
دیدی رفتی
دیدی می‌گفتم یه روز میری دیدی دوسم نداری
دیدی می‌گفتم من عاشقم؛ ولی تو کم میاری
دیدی می‌گفتم یه روز میاد میری که برنگردی
تو که می‌خواستی بری چرا منو دیوونه کردی
چرا دوسم نداری؟
دیدی اشکام روی گونه‌م می‌ریزه چیزی نگفتی
دیدی راحت اینو گفتی داری از چشام میفتی
دیدی چشم یه غریبه چه‌جوری دل تو رو برد
دیدی رفتی و یکی موند تو نبودنت کم آورد
دیدی رفتی
دیدی دلت جای من نبود دیدی ازم گذشتی
داره حالا باورم میشه منو دوسم نداشتی
دیدی چه آسون و بی‌هوا یهویی دل بریدی
دیدی دلم تیکه‌پاره شد آخه اینم ندیدی
دیگه دوسم نداری
دیدی می‌گفتم یه روز میری دیدی دوسم نداری
دیدی می‌گفتم من عاشقم؛ ولی تو کم میاری
دیدی می‌گفتم یه روز میاد میری که برنگردی
تو که می‌خواستی بری چرا منو دیوونه کردی
چرا دوسم نداری؟»
هق‌هق گلوم رو نمی‌تونستم خفه کنم. عابرانی که از کنارم می‌گذشتن با تأسف سری تکون می‌دادن و برخی با ناراحتی. واقعاً کی درک می‌کرد حال آدمی مثل من رو؟ حق داشتن با تأسف سر تکون بدن! اون‌ها که نمی‌دونن دختری به سن من چقدر غم رو متحمل میشه و هرچی هم زندگیشون تلخ باشه به پای من نمی‌رسه که چندساله دارم خفت‌وخاری رو به دوش می‌کشم. چرا؟ چون پدرم یه مرد ه*وس‌باز بود و با اون هر*زه‌بازی‌هاش زندگیمون رو نابود کرد و مجبور شدیم به اینجا برسیم. اگرچه شاید هم پدر مقصر نبود و سرنوشت این‌جور نوشته بود؛ اما مهره‌ای که بازی رو به بدترین جای ممکن رسوند پدر بود و بس!
نگاهی به ساعت روی موبایلم انداختم و ۴ساعت بود که از مجتمع بیرون اومده بودم و واقعاً انقدر درگیر افکارم بودم که اصلاً متوجه گذر زمان نشده بودم و باید برمی‌گشتم!
از جا بلند شدم و از پارک بیرون رفتم و بین راه به رستورانی که به‌همراه ماهیاراینا دیروز رفته بودیم زنگ زدم و سفارش ۳پرس چلوکباب دادم، به‌همراه سالاد و دوغ و بعد از اون با خیال راحت قدم‌هام رو تند کردم و تا ۴۰دقیقه دیگه که غذا قرار بود برسه، وقت زیادی بود و می‌تونستم به‌موقع خودم رو به خونه برسونم.
با رسیدن به مجتمع، جلوی ورودی ماهیار رو دیدم که می‌رفت تا سوار ماشینش بشه؛ اما با دیدن من راهش رو کج کرد و با لبخند گرمی به استقبالم اومد.
- به‌به احوال پرنسس؟!
لبخندی زدم و دستش رو به گرمی فشردم.
- قربونت بد نیستم. تو خوبی؟
- من هم عالی. راستش یه خبر محرمانه دارم که قول داده بودم نگم؛ ولی حالا که سر راهم قرار گرفتی دیگه خدا خواسته بهم بفهمونه که می‌تونم بگم و من دیگه چاره‌ای ندارم؛ فقط تو باید قول بدی که بین خودمون دوتا بمونه!
خندیدم که با لبخند عمیقی منتظر نگاهم کرد و من به‌سختی خنده‌م رو قورت دادم.
- باشه پسر خوب بین خودمون می‌مونه. حالا بگو؟!
با حالت بامزه‌ای نگاهش رو اطراف چرخوند و سرش رو آورد جلو.
- بیا جلوتر تا بگمت!
درحالی‌که غش‌غش می‌خندیدم از این رفتارهاش جلوتر رفتم و ماهیار پچ‌پچ‌کنان گفت:
- آنیتا درمورد اون عشقش دیشب با مادرش صحبت کرده و از دیشب منتظر جواب پدرشن که قرار بوده مامانه بره باهاش صحبت کنه. حالا قلب مبینا و آنیتا و آتنا مدام در تپشه. مبینا می‌خواست خودش بهت بگه؛ به من گفت اگه بگمت قطعاً سرم رو می‌بُره. ولی دیدی که خدا خواست تو سر راهم قرار بگیری و دیگه از دهنم پرید!
بعدم سرش رو بلند کرد و با لب‌ولوچه‌ی آویزون مثل بچه‌ها بهم خیره شد.
- خاله لی‌لی قول بده به مامان مبینا نگی تا من رو دعوام کنه و نبرتم شهربازی؟!
یعنی به معنای واقعی قهقهه می‌زدم و از شدت خنده‌ اشک از چشم‌هام سرازیر بود، که موتوری که آرم رستوران روش خودنمایی می‌کرد کنارم ایستاد و به من که هنوزم می‌خندیدم با تعجب نگریست که ماهیار خنده‌ش رو زودتر جمع کرد و رو به مرد گفت:
- امرتون؟!
مرد به خودش اومد و با ماهیار دست داد.
- انگاری این خانوم سفارش غذا داده بودن!
به هرجون‌کندنی بود خنده‌م رو جمع کردم و جدی جلو رفتم و ازش گرفتم. پولش رو دادم که تشکری کرد و رفت. مشتم رو به بازوی ماهیار کوبیدم.
- واقعاً که. نزدیک بود غش کنم از خنده!
ماهیار چشمکی زد که گفتم:
- دفعه‌ی آخرت هم باشه به‌جای اسم نازم میگی لی‌لی. آخه لیانا کجا لی‌لی کجا!
خندید که ا‌شاره‌ای به مجتمع کردم.
- بریم بالا غذا در خدمت باشیم!
- نه پرنسس جایی کار دارم باید برم، فدات.
- خدانکنه. موفق باشی پس فعلاً خداحافظ.
- خداحافظ.
به‌سمت مجتمع رفتم و باز هم به حرف‌های ماهیار خندیدم!
با رسیدن به آپارتمان میز رو چیدم و مادربزرگ و لطیفه رو صدا کردم که با دیدن میز هردوشون با خوش‌حالی اومدن سمتش و نشستیم.
- وای خواهری دستت طلا خیلی هـ*ـوس کرده بودما!
- نوش جونت.
مادربزرگ چشم‌غره‌ای به لطیفه که تندتند مشغول خوردن بود رفت.
- دختر همش مال خودته، خب یواش‌تر بخور خفه میشی!
لبخند گرمی زدم و مشغول خوردن شدم؛ ولی چون سیر بودم یکمش رو بیشتر نتونستم بخورم و بقیه‌ش رو دادم به لطیفه و از سر میز بلند شدم که مادربزرگ پشت سرم وارد‌ هال شد و بازوم رو گرفت.
- لیانا؟!
ایستادم.
- جانم؟
- میشه چندلحظه بشینیم و صحبت کنیم؟
اطاعت کردم و هردو روی مبل ۳نفره‌ای نشستیم که مادربزرگ نگاهی به لطیفه که توی آشپزخونه بود انداخت و رو به من گفت:
- راستش دوتا موضوع هست که لازم دونستم درموردش باهم حرف بزنیم. اولش اینه که لطیفه راجع به یه پسر صحبت می‌کرد که قراره باهم برن کلاس موسیقی و این‌جور جاها که انگار اسمش هم ماجده. می‌خواستم بدونم تو بهش اجازه دادی؟فکر هزینه‌هاش رو کردی؟ یا اینکه به پسره مطمئنی؟!
لبخندی زدم.
- بله مادربزرگ‌. ماجد میشه پسرعمه‌ی مبینا، همون دوستم که گفتمت تازه باهم آشنا شدیم. پسرخوبیه و همش ۱۹سالشه. دیروز که رفته بودیم کوه باهم آشنا شدن. خیالتون راحت پسر خوبیه و جای نگرانی نیست. مطمئن باشید اگه یه درصد احتمال می‌دادم که ممکنه این رفت‌وآمدا خطرآفرین باشه هرگز اجازه نمیدادم؛ چون می‌دونم که شما چقدر نگرانمونید. درمورد هزینه هم دیگه لازم نیست هیچ‌وقت نگران باشید؛ چون با کار توی این شرکت می‌تونیم به راحتی خرج کنیم و نگران تموم شدن بودجه هم نباشیم. ولی باز هم اگه به نظرتون این رابـ ـطه مشکل داره می‌تونم از لطیفه بخوام که ازش اجتناب کنه؛ چون برای من مهم‌ترین خواسته، خواسته‌ی شماست؛ چون می‌دونم خیرخواهمونی. اما لطیفه دوست داره که شرکت کنه. بازم هرجور خودتون می‌دونید!
مادربزرگ بادقت به حرف‌هام گوش می‌داد و در آخر نفس راحتی کشید.
- آخیش خیالم راحت شد. نه دخترم با این توضیحاتی که دادی من هم اعتمادم جلب شد و می‌تونه که شرکت کنه. برای روحیه‌ش هم بهتره و من هم ناراضی نیستم!
با تکون دادن سر موافقتم رو اعلام کردم که گفت:
- و حالا موضوع بعدی!
- خب؟!
- چندمدته از چیتراخانم غافلی. بهتر نیست بریم یه سر بهش بزنیم؟ این‌جوری حتماً پیش خودش فکر می‌کنه که با دیدن پول اون رو فراموش کردیم؛ یا اینکه به قول معروف وقتی خرمون گذشته از پل دیگه رهاش کردیم!
به این‌همه حواس‌جمعی مادربزرگ لبخندزدم.
- راستش خودم هم چندین بار به فکر افتادم مادربزرگ؛ اما هردفعه که خواستم باهاتون در میون بذارم و بریم پیشش با خودم فکر کردم ممکنه اقوامشون یا رایان اونجا باشن و با دیدنمون همه‌چیز خراب بشه. برای همینه که صرف نظر کردم و دیگه بحثش رو جلو نکشیدم.
مادربزرگ مکثی کرد و مشخص بود توی فکر رفته و کمی بعد گفت:
- حق با توئه؛ ولی باید یه کاری کنی، این‌جوری که نمیشه.
- چه کاری؟
- باید یه روز که فرصت داری بهش زنگ بزنی و موضوع رو بهش بگی تا بدونه که به فکرشی و فراموشش نکردی و بعد هم ازش بخوای موقعی که ویلاش خلوته و می‌تونیم بریم بهمون خبر بده تا بهش سر بزنیم.
- آره آره فکر خیلی خوبیه حتماً بهش میگم. مرسی مادربزرگ.
مادربزرگ با محبت عمیقش پیشونیم رو بوسید.
- عزیز دلمی لیاناجان.
دستش رو بوسیدم و ازجام بلند شدم.
- خیلی ممنون. من میرم حاضر بشم زیاد فرصت ندارم!
- برو دخترم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    با وسواس روی صندلی میز آرایش نشستم و اول از هرچیزی موهام رو سشوار کشیدم و به حالت پر درست کردم. می‌خواستم ساده رها کنم روی شونه‌هام و بعد از تموم شدن سشوار جلوش رو کمی حالت دادم و آوردم بالاتر از ردیف موهام و یه گیره‌ی خوشگل و ناز زدم. کمی هم تافت و پشتش رو همون‌جوری رها کردم. آرایشم رو مات کردم؛ ولی به صورتم می‌اومد و وقتی خیالم از بابت صورتم راحت شد از جا بلند شدم. لباسم رو تنم کردم و جلوی آینه چرخی زدم.
    لبخند رضایتی روی لبم نشست. ساپورت مشکیم با پوست سفیدم خیلی هم‌خونی جالبی داشت و خوشم اومده بود. کفش‌های مجلسیم رو گذاشتم توی کیفم و کفش مشکیم رو پام کردم که وقتی راه میرم کثیف نشه تا اونجا بپوشمش!
    حاضر بودم. اسپری خوش‌بویی رو از بین صدها اسپری با وسواس انتخاب کردم و به تمام بدنم زدم. بعد از پوشیدن پالتوی بلندم، انداختن شال و برداشتن کیف و موبایلم از آپارتمان خارج شدم و وارد آسانسور.
    همون‌جوری که می‌رفتم شماره‌ی آژانس رو گرفتم و درخواست دادم که چون نزدیک مجتمع بود بهم گفت که تا یه ربع دیگه می‌رسه و من توی لابی منتظر شدم.
    وقتی صدای بوق رو شنیدم تند خودم رو به ماشین رسوندم و برگه‌ای که روش آدرس نوشته بودم رو به مرد راننده که حدوداً ۶۰سالش بود دادم و نگاهم رو از شیشه به بیرون دوختم.
    یه ساعتی راه بود تا برسیم. دیگه داشت حوصله‌م سرمی‌رفت که صدای راننده باعث شد با خوش‌حالی از جا بپرم.
    - خانوم محترم اینجاست!
    نگاهی به باغ مجلل روبه‌روم انداختم. صدای آهنگ و وجود دونگهبان جلوی در من رو به این باور می‌رسوند که درست اومدم و تند پول رو حساب کردم و از ماشین اومدم پایین.
    باد ملایمی می‌وزید و واقعاً حس خوبی بهم القا می‌کرد. عجیب بود که هوا تا به این حد خوب شده بود. شاید هم از شانس رایان بود. خندیدم و به‌سمت نگهبان‌ها گام برداشتم و با دادن مشخصات و نشون دادن کارتم که توی شرکت داشتم از جلوی راهم کنار رفتن و من بااسترس وارد شدم!
    توی باغ مهمونی برگزار میشد و شاید به‌خاطر آب‌وهوای مساعد بود که داخل رو کنار گذاشته بودن و توی باغ برگزار می‌کردن.
    باغی بزرگ و باشکوه که با تزئینات خوشگلش باعث میشد زیباییش دوچندان بشه.
    میزها وصندلی‌ها به‌ترتیب چیده شده بود و وسایل پذیرایی به نحو احسن روی میزها قرار گرفته و همه‌چیز کامل و آماده بود.
    به سایه غبطه خوردم که به این خوبی از پس این‌همه کار براومده و واقعاً حق داشت با این‌همه پشتکار عاشق مردی مثل رایان باشه؛ چون خودش لنگه‌ی دوم رایان بود توی نظم و موفق بودن!
    به‌سمت خدمه‌ی زنی که مشغول پذیرایی از اندک مهمانانی بود که اومده بودن رفتم و بازوش رو گرفتم.
    - میشه بپرسم کجا می‌تونم لباسم رو تعویض کنم؟
    زن بادقت نگاهی بهم کرد و بعد از تعظیم کوتاهی به ویلای میون باغ اشاره کرد.
    - داخل برو، از پله‌ها که بری بالا یه سالن بزرگ هست. اونجا می‌تونی وسایلت رو بذاری داخل یکی از اتاقاش.
    تشکری کردم و تند خودم رو رسوندم به‌جایی که راهنماییم کرده بود.
    با ورودم به اتاق نگاهم به‌سمت آذر و تامیلا و چکاوک افتاد و با خوش‌حالی از دیدن چندین آشنا زود جلو رفتم.
    - وای سلام دخترا!
    هرسه به‌سمتم برگشتن و با دیدنم به نوبت بغلم کردن و احوال‌پرسی کردیم. تامیلا بازوم روگرفت.
    - تند لباست رو عوض کن تا بریم پایین، الان مهمونی شروع میشه‌ها.
    اون‌ها هم مشغول بودن. پالتو و شال و کفشم رو درآوردم و زود کفش مجلسیم رو پوشیدم و دستی به موهام کشیدم.
    - من حاضرم.
    هرسه نگاهم کردن و چکاوک با چشم‌هایی که برق می‌زد گفت:
    - وای دختر تو چقدر خوشگلی. چه بدنی داری واقعاً خیلی باحاله!
    آذر: جایی رفتی باشگاه؟ بدنت خیلی بی‌نقصه!
    لبخندی به این‌همه محبتشون زدم.
    - ممنونم دوستان. نه به‌خدا جایی نرفتم، از اول همین‌جور بوده.
    هر۴نفر از اتاق خارج شدیم و از پله‌ها سرازیر.
    تامیلا: واقعاً فکر کنم توی مهمونی امشب چشما فقط خیره‌ی تو باشه. با اینکه لباست اصلاً باز نیست و بدنت زیاد مشخص نیست؛ ولی فوق‌العاده محشر شدی و این لباس به تنت جذبه!
    با خیال راحت نفسی کشیدم. مدام نگران بودم مبادا من رو به‌خاطر نحوه‌ی لباس پوشیدنم مسخره کنن که الحمدالله انگاری راضیَن.
    لبخندم عمیق‌تر شد و باهم وارد باغ شدیم و به‌سمت میزها رفتیم. این بار تعداد مهمون‌ها بیشتر شده بود.
    پشت میزی نشستیم و آهنگ به سبک غربی در همه‌جا طنین‌انداز شده بود و من زیاد متوجه نبودم چی می‌خونه؛ چون حواسم پرت اطرافم بود.
    چکاوک و تامیلا و آذر لباس‌هاشون باز بود و زیاد پوشیده به نظر نمی‌اومد، البته حتماً دیگه عادت کردن؛ چون این منم که اولین باره توی همچین مهمونی‌ای شرکت می‌کنم و به جرأت می‌تونم بگم همه‌چیز برام کاملاً متفاوت و تعجب‌آوره وحتماً اگه مادربزرگ رو می‌آوردم اینجا از تعجب شاخ درمی‌آورد!
    خنده‌ی ریزی کردم که جامی مقابلم قرار گرفت و من متوجه‌ی تامیلا شدم و با ابروهایی بالا رفته گفتم:
    - این دیگه چیه؟!
    درحالی‌که جام خودش رو سرمی‌کشید خندید.
    - خب شـ*ـرابه دیگه!
    چهره‌م رو از شدت چندش بودن و بوی بد این الـ*کـل جمع کردم و دست‌هام رو آوردم بالا.
    - نه نه ممنونم نمی‌خورم!
    چکاوک جامی که تامیلا به‌سمتم گرفته بود و من پس زده بودم رو گرفت و کمی دستش رو برد بالا.
    - دختر مهمونی بدون مشـ*ـروب که حال نمیده اصلاً!
    بی‌خیال شونه‌هام رو بالا انداختم.
    - برای من مهم نیست این مهمونی. فقط به‌خاطر اینکه حضورم اجباری بوده اومدم عزیزم!
    اون دوتا هم وقتی دیدن مرغ من یه پا داره بی‌تفاوت شونه بالا انداختن و خودشون مشغول شدن که متوجه ایستادن ماشین مدل بالا و فوق‌العاده خوشگلی شدم و دقایقی بعد بهزاد و رایان از ماشین پیاده شدن و همه ایستادن. صدای تشویق و خوش‌آمدگویی باغ رو فراگرفت و من خنده‌م گرفته بود. والا انگار اومدن عروسی!
    به تبعیت از همه تشویق کردم و نگاهم رو دوختم به تیپ خفن و جذاب رایان که نگاه تموم دخترها رو میخ کرده بود روی خودش و بهزاد هم در طرف دیگه‌ش قرار داشت که اون هم نمونه‌ی بارز یه مانکن بود و جذابیتش اگرچه به پای رایان نمی‌رسید؛ اما به نوبه‌ی خودش محشر بود!
    کم‌کم وضع به حالت عادیش برگشت و من هم بی‌خیال نشستم و کمی شربت ریختم واسه خودم. مشغول شدم که آذر از کنارم بلند شد و با جمله‌ای که گفت نگاه من رو به‌سمت بالا کشوند.
    - بچه‌ها سایه اومد!
    با کنجکاوی رد نگاهش رو دنبال کردم و چشمم بهش افتاد. لباس دکلته‌ی قرمز، کفش‌های پاشنه ۱۰سانتی مشکی و موهایی که بسیار بادقت آراسته شده بود و میشد گفت به‌خوبی نیمی از بدنش مشخصه و آرایشش کمی بیش ازحد معمول غلیظ بود؛ ولی با این‌همه میشد گفت خوشگل شده.
    مستقیم به‌سمت رایان و بهزاد رفت که مشغول صحبت با ۳مرد بودن و حواسشون کاملاً از اطراف پرت بود که با حس حضور سایه هر۵نفر ایستادن و سایه به نوبت با خوش‌رویی بهشون دست داد و بین رایان و بهزاد نشست.
    پوفی کشیدم که مهمونی به اوج رسید و با آهنگی که پخش شد دخترپسرها ریختن وسط پیست و هرکدوم به یه حالت مشغول رقـ*ـص شد. بالبخند به این صحنه‌ها نگاه می‌کردم و واقعاً برام تازگی داشت این‌جور کارها.
    چکاوک و تامیلا هم رفتن وسط. آذر هم که رفته بود پیش سایه و بقیه دخترها رو هم که توی این‌همه شلوغی من نتونسته بودم پیدا کنم.
    پسری بهم نزدیک شد و درخواست رقـ*ـص داد که بلافاصله رد کردم و از جا بلند شدم تا کمی این اطراف گشت بزنم؛ چون حوصله‌م داشت سرمی‌رفت. به‌سمت پشت باغ رفتم و متوجه تابی شدم که اونجا قرار داشت. برای همین هم بدون تردید خودم رو بهش رسوندم و نشستم روش.
    بالبخند آروم تاب رو به حرکت درآوردم و چقدر اینجا بیشتر از اون‌همه شلوغی بهم خوش می‌گذشت و واقعاً اگه حس نمی‌کردم که ممکنه حضورم لازم باشه و دنبالم بگردن تا آخر همین‌جا می‌نشستم!
    حضور فردی رو کنارم حس کردم و با دیدن رایان که کنارم روی تاب نشسته بود باحیرت تکونی به خودم دادم که نگاهش رو روی خودم دیدم و برای اینکه هردومون به خودمون بیایم با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
    - شما اینجا چی‌کار‌ می‌کنید؟!
    تکون خفیفی خورد و اخم کرد. سرش رو چرخوند و بی‌تفاوت گفت:
    - مگه مال توئه اینجا که این رو می‌پرسی؟!
    کنف شدم و باحرص نفسم رو فوت کردم بیرون و از جام بلند شدم.
    - بسیارخب پس من میرم. شما تا هرموقع دلت خواست بمون اینجا!
    پشتم رو کردم سمتش که بلافاصله مچ دستم اسیر دست مردونه‌ش شد و واقعاً چیزی توی دلم فروریخت و حس ترس توی چشم‌هام نشست. خدایا خودت کمکم کن!
    برگشتم سمتش که مقابلم ایستاده بود و هنوز مچ دستم توی دستش بود. اخم کردم.
    - مگه من نگفته بودم که اجازه نداری بهم دست بزنی؟!مچم رو ول کن!
    فشار دستش رو کمی بیشتر کرد و جلوتر اومد.
    - من هم بهت گفته بودم که من اجازه‌ی هرکاری رو دارم دختره‌ی گستاخ. نگفتم؟!
    دستم رو کشیدم و باعصبانیت گفتم:
    - ولم کن.
    دست دیگه‌ش رو محکم حلقه کرد دور کمرم و کشیدم جلو که تعادلم رو ازدست دادم و محکم برخورد کردم باهاش. دست‌هام روی سـ*ـینه‌ی مردونه‌ش قرار گرفت و عطرش پیچید توی مغزم و چشم‌هام از تعجب و ترس گشادتر از حد معمولش شده بود. زل زدم به چشم‌های آبیش که مچم رو رها کرد و چونه‌م رو گرفت.
    - نه انگاری تو هم جذابی، امشب که خیلی خاص شدی!
    بزاق دهنم رو به‌سختی فرو دادم.
    - یکی میاد ما رو می‌بینه لطفاً ولم کن!
    نفس عمیقی کشید.
    - خب ببینه. ما که کار خاصی نمی‌کنیم!
    - من رو بغـ*ـل کردید اون‌وقت میگید کار خاصی نمی‌کنیم؟
    به حرص خوردنم بالذت نگاه می‌کرد و من هرلحظه تقلاهام بیشتر میشد که زمزمه کرد:
    - وقتی می‌دونی تا من نخوام نمی‌تونی جایی بری چرا تلاش ‌می‌کنی؟
    باترس این بار محکم هلش دادم؛ ولی لعنتی تکون نمی‌خورد.
    - ولم کن گفتم. از جونم چی می‌خوای؟!
    - هیچی. فقط می‌خوام این زبون درازت رو قیچی کنم!
    - من که چیزی نگفتم. می‌خوام برم پیش مهمونا ولم کن.
    - چطور تا الان اومده بودی تو این جای خلوت. حالا که من اومدم می‌خوای بری پیش مهمونا؟
    خونسردیش حالم رو هزار برابر بدتر کرده بود و ترس از اینکه حرکت نابه‌جایی بکنه هرلحظه بیشتر توی وجودم رخنه می‌کرد؛ ولی کمی نگاهم کرد و دست‌هاش رو از کمرم جدا کرد و رفت عقب. پوزخندی زد.
    - ترسو!
    به‌شدت احساس خفت کردم و بااخمی که دیگه راهی برای درهم شدن نداشت گفتم:
    - از موجوداتی مثل شما مردای هـ*ـوس‌باز و شهـ*ـوت‌پرست باید هم ترسید!
    سپس تند دویدم و خودم رو از اون مکان دور کردم و وقتی به نزدیکی مهمون‌ها رسیدم به‌سختی عصبانیتم رو کنترل کردم و دستی به لباس و موهام کشیدم.
    به‌سمت میزی که قبلاً روش نشسته بودم رفتم و با خودم گفتم دیگه غلط بکنم تنها برم جایی!
    چکاوک با دست‌هاش تند خودش رو باد می‌زد که خنده‌م گرفته بود. خب مگه مجبوری همش وسط باشی که این‌جوری گرمت بشه و حرارتت بره بالا!
    کنارم نشست و دهنش رو کج کرد.
    - چرا مثل پیرزنا همش یه گوشه کز کردی دختر؟!
    لب‌هام رو برچیدم.
    - زیاد خوشم نمیاد برقصم جلو همه.
    دستم رو گرفت و کشید.
    - چرت نگو بیا بریم وسط.
    بازور کشوندم وسط و آهنگ که شروع شد مجبورم کرد برقصم. من هم نرم شروع کردم تکون خوردن و واقعاً توی هرچیزی کمبود داشته باشم رقصم حرف نداره؛ یعنی می‌تونم با هرسبک آهنگی برقصم، این‌جوری نیست که حتماً یه آهنگ مخصوص باشه. یه رقاص خوب باید بتونه با هرآهنگی برقصه!
    دخترها حلقه زده بودن و باهم می‌رقصیدیم. واقعاً من فقط حواسم رو معطوف حرکاتم کرده بودم تا اشتباهی انجام ندم!
    بعد از اتمام آهنگ چکاوک با ذوق بازوم رو گرفت.
    - خیلی قشنگ می‌رقصی که!
    خندیدم و نشستیم که باز گروه بعدی ریختن وسط و من دیگه هرچی دخترها گفتن قبول نکردم که سایه‌ی فردی روی سرم افتاد و نگاهم رو که بلند کردم بهزاد رو دیدم که بهم لبخند می‌زد. از جام بلند شدم و باهاش دست دادم.
    - به‌به جناب مهندس بهزاد!
    خندید.
    - چطوری؟!
    - خوب. تو چی؟
    - خوبم. رقصت رو دیدیم عالی بود!
    - قابل نداره.
    - خب باید با من بیای تو سالن. جلسه شروع شده و رایان گفت باید حضور داشته باشی.
    - فقط من؟!
    - نه، تو هستی سایه هم هست. به حضور بقیه نیازی نیست و بعداً هماهنگیای لازم رو با سایه انجام میدن!
    قبول کردم و دنبالش رفتم. باهم وارد ساختمون شدیم و به سالن کناری رفتیم که ساکت بود و یه میز بزرگ دایره‌ای شکل قرار داشت و دور تا دورش صندلی. جمعیت زیادی اونجا بودن که همه با دیدن من سکوت کردن و بهزاد با لبخند بازوم رو گرفت.
    - ایشون هم دستیار رایان‌خان. خانم لیانا مولوی!
    یکی از مردها که نگاه هیزی داشت سرتاپام رو از نظر گذروند و تک ابروش رو بالا داد و رو به رایان گفت:
    - پسر تو توی همه‌چیز شانس داری. حتی میشه به جرأت گفت دستیارت هم بهترین و زیباترینه!
    اخم محوی روی صورتم نشست و سرم رو به زیر انداختم و متوجه عکس‌العمل رایان نشدم که بهزاد دستش رو مشت کرد و زمزمه‌ش رو شنیدم.
    - مرتیکه‌ی هیـ*ـز بدبخت!
    خنده‌م گرفته بود؛ اما جلوی خودم رو گرفتم و کنار رایان نشستم که بهزاد سعی کرد جو رو عوض کنه و رایان به‌شدت اخم کرده بود. بدون هیچ‌نگاهی به من صحبت می‌کرد و من هم باید گاهی مطالب مهمی رو از بین گفته‌هاشون یادداشت می‌کردم و جز این، کار خاصی نداشتم. سایه رو دیدم که کنار بهزاد نشسته بود؛ ولی تموم حواسش معطوف رایان و حرکاتش بود و بس!
    طرف مقابلمون ۵تا مرد بودن و ۳تا خانوم که سنین چهل تا پنجاه بودن و برعکس ما که تموم کارکنانمون جوون بودن و با سن کم و این واقعاً خوب بود؛ چون خانم‌های میانسال به درد همچین کارایی نمی‌خوردن!
    جلسه یه ساعت به طول انجامید و همه‌چیز طبق خواسته‌ی رایان و بهزاد پیش رفت و بهزاد ازته دل خوش‌حال بود از اینکه این قرارداد بسته میشد؛ ولی رایان هیچی نشون نمی‌داد و کاملاً جدی حرف می‌زد و موقع امضای قرارداد هم خودکار رو گرفت سمت بهزاد و خودش رو کشید کنار که بهزاد لبخند گرمی زد و بدون وقفه امضا کرد!
    همه تشویق کردن و سایه از جاش بلند شد و با رئیس شرکت مقابل روبوسی کرد و دست داد و از این همکاری ابراز خوش‌حالی کرد؛ ولی من همون‌جا نشستم و هیچ‌حرکتی نکردم؛ چون اصلاً لازم نمی‌دیدم!
    همه که پراکنده شدن سرم هنوز توی لپ‌تاپم بود که سالن رو خالی از هرآدمی دیدم و نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به ساعت دادم و با دیدن عقربه‌ی بزرگی که روی ۱۲ ضربه زد بااسترس از جا بلند شدم و لپ‌تاپم رو بستم و توی کیفش گذاشتم. تند به باغ برگشتم و چشم‌هام رو چرخوندم تا رایان رو پیدا کنم؛ ولی نبود. ناچار به‌سمت بهزاد رفتم و بازوش رو گرفتم تا متوجه حضورم بشه!
    - بهزاد!
    نگاهی بهم انداخت.
    - بله؟ چیزی شده؟!
    - میشه بدونم رایان کجاست؟
    - گمون کنم رفت بیرون از باغ. مثل اینکه تماس مهمی‌ داشت، اینجا هم صدا زیاده نمی‌تونست بفهمه چی میگه طرف مقابلش!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    - باشه فهمیدم ممنون.
    از باغ بیرون اومدم و نگاهم رو چرخوندم که متوجه شدم تو ماشینش نشسته و مشغول صحبت با تلفنه. اون اطراف کسی نبود. باغ جای خلوت و دنجی قرار داشت؛ برای همین هم بدون نگرانی برای موهای لختم به‌سمت ماشینش رفتم و انگشتم رو به شیشه کوبیدم که لحظاتی نگاهم کرد و بعد قفل در رو باز کرد و این یعنی بشین تو ماشین!
    بدون حرف نشستم و منتظر شدم تا تماسش تموم بشه. باهمون اخم روی صورتش نگاهم کرد.
    - خب؟!
    سعی کردم بهش اصلاً نگاه نکنم.
    - من دیگه باید برگردم خونه. اگه مشکلی نیست می‌تونم برم؟
    نگاهی به ساعتش انداخت و با خونسردی گفت:
    - یه ساعت دیگه مهمونی تمومه. باید صبر کنی!
    نگاهم رو چرخوندم و با کلافگی زل زدم بهش.
    - ولی تا الانش هم خیلی دیرم شده. خواهش می‌کنم اجازه بدید برم. من که دیگه اینجا کاری ندارم جلسه هم که تموم شد.
    چندلحظه نگاهم کرد و بعد اخم‌هاش درهم‌تر شد و نگاهش به بیرون دوخت.
    - ماشین داری؟!
    با خوش‌حالی گفتم:
    - نه؛ ولی با آژانس میرم.
    سرش رو تند چرخوند سمتم.
    - این وقت شب با آژانس؟!
    با تعجب به عکس‌العملش نگریستم و گیج موندم چی بگم که انگار فهمید زیاده‌روی کرده و برای رایان مغرور چنین حرکتی واقعاً هم یه زیاده‌روی فاحش بود و به دور از انتظار!
    موبایلش رو برداشت و شماره‌ای گرفت و دقایقی بعد صداش توی گوشم پیچید.
    - بهزادجان!
    - من اگه بخوام زودتر برم مشکلی داری؟
    - نه چیزی نشده. یه‌کمی ناخوش‌احوالم. دیگه حوصله‌ی مهمونی رو ندارم.
    - تو مواظبی دیگه؟
    - آره سایه هم هست دخترا هم که هستن، دیگه همه‌چیز دست خودت.
    - مرسی واقعاً عزیزی.
    - پس خدانگهدار.
    گوشی رو انداخت رو صندلی پشت و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
    - برو وسایلت رو بردار بیا. می‌رسونمت.
    چشم‌هام دیگه از حدقه زده بود بیرون؛ اما برای اینکه پشیمون نشه تند پیاده شدم و دویدم سمت ساختمون و بی‌توجه به شلوغی باغ خودم رو به اتاق رسوندم و با پوشیدن پالتوم و برداشتن لوازمم از دخترها خداحافظی کردم که انقدر غرق خوشیشون بودن که سرسری جوابم رو دادن و من هم از باغ خارج شدم که ماشینش رو ندیدم.
    گیج نگاهم رو چرخوندم که کسی اون‌طرف‌تر بهم چراغ داد. باتردید به‌سمتش رفتم و با دیدنش که شیشه رو کشیده بود پایین و نگاهم می‌کرد با خیال راحت خواستم بشینم عقب که با خودم گفتم حتماً عصبی میشه؛ چون خیال می‌کنه قصد حقیر کردنش رو دارم. برای همین وسایلم رو گذاشتم عقب و خودم نشستم پیشش جلو!
    حرکت کرد و نرمی ماشین مثل لالایی می‌موند خدایی... خخخخخخ!
    معذب بودم. حتی می‌ترسیدم نفس بکشم. ولی اون در کمال خونسردی رانندگی می‌کرد و واقعاً هم بهش می‌اومد. کسی که خودش راننده داره حالا برای رسوندن من خودش راننده شده خنده‌م گرفته بود.
    - می‌دونم خوشگلم نمی‌خواد بخوری من رو!
    با حیرت بهش نگریستم و از اینکه این‌همه بهش زل زدم واقعاً خجالت کشیدم؛ ولی با یادآوری جمله‌ش لب‌هام رو برچیدم تا نخندم. این دیگه کیه والا الکی از خودش تعریف می‌کنه؛ ولی خب خدایی از حق نگذریم خوشگل بود!
    - شما همیشه دروغ میگید؟!
    چندلحظه مکث کرد و وقتی متوجه منظور حرفم شد تک ابروش رو بالا انداخت و بهم نگاه کرد که خندیدم و اون هم لبخند کم‌رنگی زد. خب همون هم والا جای امیدواریه که لبخند زده.
    - خونه‌تون کجاست؟!
    به یاد حرف چیتراخانم افتادم که گفته بود ممکنه بعدها رایان بخواد بیاد خونه‌تون یا برسونتت و اون‌وقت اگه توی این محله‌ی قدیمی باشید اصلاً درست نیست و حالا واقعاً به درستی حرفش پی می‌بردم و خدا رو شکر کردم که مجتمع توی بهترین نقطه‌ی این شهره و می‌تونم باافتخار آدرسش رو بدم.
    - خوابت برد؟
    از این‌همه سوتی پشت سر هم اعصابم خورد شده بود. تند آدرس رو براش گفتم که پوزخندی زد.
    - بهت نمیاد همچین جایی زندگی کنی!
    رعشه‌ای توی بدنم پیچید. هم از ترس اینکه بفهمه دروغ میگم، هم از عصبانیت از منظور حرفش!
    - مگه باید به آدم بیاد مکان زندگیش؟
    - آره مثلاً به من میاد تو یه ویلای خوشگل زندگی کنم؛ ولی به تو میاد تو یه محله‌ی متوسط توی جای تقریباً خوب شهر زندگی کنی، نه یه مجتمع شیک و توی عالی‌ترین نقطه‌ی شهر!
    باحرص نگاهش کردم که انگشتش رو روی لبش کشید. واقعاً لـ*ـذت می‌برد از اینکه حرصم رو درمی‌آورد. ولش کن بخوای جوابش رو بدی هی باید کل‌کل کنی؛ من هم انقدر خسته‌م که حوصله‌ش رو ندارم. واسه همین هم سکوت کردم و دقایقی بعد جلوی مجتمع ایستاد.
    نگاهش کردم.
    - ممنون مهندس.
    سری تکون داد و من تند پیاده شدم. وسایلم رو برداشتم که بدون هیچ‌بوقی یا چیزی گازش رو گرفت و رفت. بی شخصیت!
    دهنم رو کج کردم و تند وارد مجتمع و آسانسور شدم.
    کلید رو توی قفل فرو کردم و از سکوت خونه میشد فهمید خوابن. نفس راحتی کشیدم. این‌جوری بهتر بود که نفهمن من کی برگشتم!
    خودم رو به اتاقم رسوندم و لباس‌هام رو عوض کردم. لباس‌های راحتیم رو تنم کردم و با خیال راحت توی تختم دراز کشیدم و به امشب فکر کردم. به لحظه‌ای که تو آغوشش بودم. واقعاً گرمای خاصی داشت که آدم رو وادار به سکوت می‌کرد و در کنار ترست یه جور امنیت خاص بهت می‌داد. نمی‌دونم چرا خل شدم! اصلاً من کجا و رایان کجا؟!
    چشم‌هام رو بستم و سعی کردم امشب رو به کل از ذهنم بیرون کنم تا الکی رویابافی نکنم برای خودم!
    ***
    شنبه بود. هوا هم بارونی!
    اواخر اسفندماه بود و عید نزدیک.
    جین مشکیم رو به‌همراه بافت و چکمه و روسری سفیدم انتخاب کردم و درحالی‌که حاضر می‌شدم تمام افکارم حول مهمونی دیروز می‌چرخید و نگران بودم مبادا کسی دیده باشه که من همراه رایان برمی‌گردم تهران و حس کنن که خبریه؛ چون اصلاً دلم نمی‌خواست همچین فکری توی سر کارکنان شرکت بپیچه وقتی خبری نبود و نیست و نخواهد بود!
    لطیفه وارد اتاقم شد و خمیازه‌کشان به‌سمتم اومد.
    - سلام صبح به‌خیر.
    بالبخند نگاهی به موهای ژولیده و درهمش کردم.
    - سلام دختر خوب. تو دیشب باز با موهای باز خوابیدی؟
    باحرص تو آینه قدی اتاقم به خودش نگریست.
    - واقعاً اعصابم رو خُرد کردن این موها. همش مثل هدفون که بدون اینکه بفهمی توی هم گره می‌خوره موهای من هم این‌جوریه والا!
    رژ لب اکلیلیم رو برداشتم و درحالی‌که روی لبم می‌کشیدم از تشبیه‌ش خنده‌م گرفت که کنارم ایستاد.
    - مهمونی خوش گذشت؟
    انگشتم رو روی دماغم گذاشتم.
    - هیس. می‌خوای مادربزرگ بفهمه و باز نگران بشه؟
    لطیفه با بی‌خیالی شونه‌هاش رو بالا انداخت.
    - حالا که نفهمید!
    باحرص نگاهش کردم که زبونش رو درآورد و من هم نتونستم جلو خنده‌م رو بگیرم. واقعاً هنوز بچه بود.
    از جا بلند شدم.
    - کاری نداری خواهری؟
    دهنش رو کج کرد.
    - همیشه که در حال رفتنی دختر.
    لبخند گرمی زدم.
    - بی‌انصافی نکن دیگه. دوروز که تعطیل بودیم روز پنجشنبه رو کلاً با شماها گذروندم. یه دیروز نبودم حالا هی این رو چماق کن بکوب تو سر من!
    خندید.
    - شوخی می‌کنم عزیزم. برو خدانگهدارت باشه.
    - فدات بشم. پس از طرف من از مادربزرگ هم خداحافظی کن.
    - باشه برو.
    از آپارتمان بیرون اومدم و بسم‌اللهی زیر لب گفتم و وارد آسانسور شدم و آژانس طبق معمول منتظرم بود.
    با گفتن آدرس، ماشین به حرکت دراومد. موبایلم رو بیرون آوردم و شماره‌ی ویلای چیتراخانم رو گرفتم که صدای خدمتکار توی گوشم پیچید.
    - بله؟
    - سلام می‌تونم باچیتراخانم صحبت کنم؟
    - الان نه خانوم مهمون دارن. یه ساعت دیگه تماس بگیرید.
    - باشه ممنونم.
    - خدانگهدار.
    گوشی رو قطع کردم و نفسم رو فوت کردم بیرون. با رسیدن به ویلای رایان پیاده شدم و با دادن پول ماشین رفت. من هم وارد ویلا شدم و مشغول حاضر کردن میز صبحونه.
    نشست سر میز و من هم قهوه‌ش رو جلوش گذاشتم که نگاهی بهم انداخت.
    - قراره بریم آمریکا!
    چندلحظه مات موندم. من تا الان فقط اسم آمریکا رو شنیده بودم و تو خواب هم نمی‌دیدم بتونم برم اونجا واقعاً و الان دارم به واقعیت می‌شنیدم که می‌خوایم بریم اونجا!
    - بسیارخب من حاضرم. فقط من و شما میریم یا همه میان؟
    - تو کدومش رو دوست داری؟!
    چشم‌هام گشاد شد؛ ولی وقتی نگاهم به پوزخندش افتاد باحرص از اینکه من رو به تمسخر گرفته بود فنجون رو برداشتم و خودم رو پرت کردم تو آشپزخونه تا نبینمش؛ چون هرلحظه ممکن بود دهنم رو باز کنم و هرچی لایقشه نثارش کنم. آخه احمق یکی نیست بهش بگه با خودت چندچندی که دیشب تقاضا ‌می‌کنی برسونیم خونه و حالا این‌جوری رفتار ‌می‌کنی؟ اَه!
    فنجون رو پر کردم و خواستم برم بیرون که دیدمش وارد آشپزخونه شد و لبخند محوی گوشه لب‌هاش خودنمایی می‌کرد که دائم سعی می‌کرد پنهونش کنه و انگار واقعاً از حرص دادن و دست انداختن من لـ*ـذت می‌برد پسره‌ی خوددرگیر!
    اخمی‌ کردم و فنجون رو گرفتم سمتش که با حرفش بدنم یخ کرد.
    - خودت دهنم کن!
    با چشم‌های گرد شده و اخم‌های درهمم نگاهش کردم و دلم می‌خواست جیغ بکشم سرش؛ ولی تا اومدم اعتراض کنم اخم کرد.
    - تو دستیار منی و هرچی که گفتم باید اطاعت کنی. فهمیدی خانم لیانا مولوی؟!
    بااستیصال با خودم و وجدانم درگیر بودم. یا باید قید کارم رو می‌زدم و کنار می‌کشیدم و تن به این‌همه خفت نمی‌دادم؛ یا اینکه این فنجون رو بگیرم جلو دهنش تا کوفت کنه. خیال می‌کنه چلاقه والا!
    - خوابت برد؟!
    لب‌هام رو جمع کردم توی دهنم و چشم‌هام رو بستم. دستم رو بردم بالا. ولی این‌جوری نمیشد که؛ چون هیچی نمی‌دیدم و ممکن بود فنجون کج بشه و بریزه و اون‌وقته که خشمگین بشه. پس ناچار چشم‌هام رو باز کردم. فنجون رو بردم جلو لب‌هاش که سرش رو کمی خم کرد و من هم فنجون رو کج کردم. چندقلپ ازش رو خورد و قلبم تند توی سـ*ـینه‌م می‌کوبید که حس می‌کردم همه صداش رو می‌شنون. آخ خدا چه سرنوشتی برام ساختی دمت گرم!
    دستم رو آوردم پایین که زمزمه کرد:
    - خیلی چسبید!
    و بعد تند به‌سمت طبقه دوم دوید؛ ولی من خشکم زده بود. چی چسبید الان؟ فنجون که همون فنجون هرروزه‌ست، قهوه‌ هم که تغییر نکرده. پس چی باعث شده بود این قهوه بهش مزه بده؟ نکنه... وای خدا منظورش این بود که چون من دهنش کردم واسه همین بهش مزه داده. تمام تنم گر گرفت و چشم‌هام رو بستم. واقعاً تحمل این‌همه هیجان رو نداشتم و مدام جمله‌ش توی سرم تکرار می‌شد و با خودم فکر می‌کردم چه دلیلی داره که قهوه خوردن از دست من بهش بچسبه و مزه بده؟!
    وای الانه که دیوونه بشم واقعاً. تند میز رو جمع کردم و زودتر از ویلا خارج شدم.
    هرچقدر می‌خواستم فکر نکنم به اینکه این جمله چرا از دهنش بیرون اومد نمیشد و دائم اتفاقاًت چندلحظه پیش جلوی چشم‌هام رژه می‌رفتن و اعصابم متشنج شده بود اول صبحی!
    وقتی نشست ماشین به حرکت دراومد و تا رسیدن به شرکت هیچ‌کدوم حرفی نزدیم. من غرق در افکارم بودم و اون رو نمی‌دونم و برام مهم هم نبود. پسره کلاً زندگیم رو ریخته بهم؛ همش فکرم درگیره!
    پیاده شدم و دنبالش به داخل رفتم و جلوی آسانسور ایستادیم که نگاهش رو روی خودم حس کردم؛ اما سرم رو که پایین انداخته بودم اصلاً بلند نکردم؛ چون واقعاً می‌ترسیدم باز یه حرکتی یا حرفی انجام بده و من فعلاً تحملش رو نداشتم و با باز شدن در آسانسور تند خودم رو داخلش انداختم و اون هم پشت سرم وارد شد که قبل از بسته شدن در کسی دستش رو جلوی در گرفت تا بیاد داخل و من با دیدن بهزاد با تموم وجودم نفس راحتی کشیدم. از اینکه تنها نبودم باهاش لبخند عمیقی روی صورتم نشست و با خیال راحت صاف ایستادم و با بهزاد احوال‌پرسی کردم که با خنده گفت:
    - چرا رنگت پریده دختر؟
    وای این هم حالا حرف بود زدی؟!
    من‌من‌کنان خواستم چیزی بگم که رایان زودتر جواب داد:
    - بهزاد مکان راه‌اندازی رو تغییر دادیم. قرار بود توی ترکیه باشه؛ ولی افتاد آمریکا!
    از اینکه بحث عوض شده بود با خوش‌حالی چشم‌هام رو بستم و باز کردم که بهزاد گفت:
    - وای چرا؟ مطمئنی همه‌چیز روبراهه رایان؟!
    - آره نگران نباش. مهمونی دیشب مثل توپ صدا کرده برای رقبای شرکت و همه میشه گفت پس کشیدن و میدون برای ما کاملاً خالی از هرجور دشمنیه و می‌تونیم محکم بریم جلو!
    - عالیه. خیلی خوب میشه اگه راه‌اندازی درست پیش بره.
    - ما همیشه تونستیم این بار هم با توکل به خدا میریم جلو.
    بهزاد دستش رو روی شونه‌ی رایان گذاشت.
    - خوش‌حالم که با تو شریکم داداش.
    رایان لبخند کم‌رنگی زد و همدیگه رو در آغـ*ـوش گرفتن که آسانسور ایستاد و من از این‌همه صمیمت بینشون لبخندی زدم. ایستادم تا اول اون دونفر خارج بشن و بعد از اون‌ها پشت سرشون داخل شرکت شدم که با ورودمون سایه تند دوید و با اخم جلوی رایان و بهزاد ایستاد. بچه‌ها هم دورمون جمع شدن!
    - رایان برای چی مکان راه‌اندازی رو تغییر دادید شماها؟!
    رایان خونسرد بهش خیره شد.
    - من تغییر ندادم. امروز صبح تو باشگاه بودم که رئیس شرکت مقابل بهم زنگ زد و گفت که ترکیه رو نمی‌پسنده و می‌خواد راه‌اندازی توی آمریکا باشه. من هم نتونستم حرفی بزنم!
    سایه باحرص پاش رو کوبید زمین.
    - اما من کلی زحمت کشیده بودم برای پیدا کردن اون مکان جذاب برای راه‌اندازی! حالا مفت ولش کنیم بره؟!
    رایان کلافه دستش رو تکون داد.
    - سایه به من مربوط نیست. تو زحمتت رو کشیدی و درقبالش پولت رو می‌گیری. من هم با ترکیه موافق بودم؛ ولی مهم نظر شرکتیه که می‌خواد کلکسیون امسال رو بخره. دیگه زشته من بخوام این چیزا رو بهت یادآوری کنم!
    سپس بدون اینکه به کسی اجازه بده حرفی بزنن تند وارد اتاقش شد و سایه بااعصابی متشنج از شرکت خارج شد.
    بقیه هم برگشتن سرکارشون که بهزاد نگاهی بهم انداخت.
    - چه میشه کرد. رایانه دیگه!
    خندیدم که چشمکی زد و رفت. من هم وارد اتاقم شدم و نگاهم به‌سمت اتاقش کشیده شد ناخودآگاه. دیدم که سرش رو بین دست‌هاش گرفته و از چی تا این حد ناراحت بود؟!
    پشت میزم نشستم که سرش رو بلند کرد و مشغول کارش شد و اصلاً از رایان چندلحظه قبل خبری نبود. انگار که هیچ‌وقت ناراحت نبوده و من متعجب شدم که تا این حد به‌خوبی می‌تونه تظاهر کنه که انگار هیچ‌اتفاقی نیفتاده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    گوشیم رو درآوردم و مجدد شماره‌ی ویلای چیتراخانم رو گرفتم که این بار صدای خودش پیچید توی گوشم.
    - بله؟!
    بالبخند گفتم:
    - سلام چیتراخانم منم لیانا.
    چندلحظه مکث کرد و بعدش با صدای ناراحتی ادامه داد:
    - چه عجب تو یادی از من کردی لیاناخانم!
    - واقعاً شرمنده‌م؛ ولی باور کنید توی این مدت هردفعه خواستم بیام پیشتون نگران بودم که مبادا رایان اونجا باشه یا یکی از اقوامتون و من رو ببینن و همه‌چیز لو بره؛ وگرنه چندین دفعه خواستم بهتون سربزنم واقعاً.
    - می‌فهمم چی میگی اشکال نداره دخترم. امشب تنهام می‌تونی بیای؟ کارت دارم!
    - بله اتفاقاً مادربزرگم هم گفت که زشته بهتون سرنمی‌زنم و من هم برای همین زنگ زدم اگه امشب تنهایید با مادربزرگم خدمت برسیم.
    - باشه مرسی دخترم امشب منتظرتونم.
    - ممنونم چیتراخانم پس ساعت هشت مزاحمتون میشیم.
    - مراحمید دخترم قدمتون روی چشم.
    - قربونتون خدانگهدار.
    - خدانگهدارت.
    گوشی رو روی میز گذاشتم و بااسترس نفسم رو فوت کردم بیرون و به این فکر کردم که چیتراخانم چی‌کارم داره؟!
    نگاهم رو بالا آوردم که متوجه شدم توی اتاقش نیست. بی‌خیال شونه‌هام رو بالا انداختم و مشغول انجام کارهام شدم. تا موقع ناهار خبری نبود و من هم تندتند کارهام رو انجام می‌دادم و سرم کمی درد گرفته بود؛ چون واقعاً کارها زیاد بودن. نزدیک عید بود و فشار کاری آدم رو خسته می‌کرد.
    برای ناهار از اتاقم خارج شدم و متوجه شدم دخترها رفتن پایین و من هم خودم به تنهایی به رستوران رفتم که بهم اشاره کردن و من در کنار آذر نشستم.
    سفارش دادیم که ترگل بابغض گفت:
    - بچه‌ها امروز روز آخریه که کنارتونم!
    همه دیگه از قضیه ازدواج ترگل باخبر بودن و واقعاً ناراحت بودیم از رفتنش؛ اما خب چاره چیه وقتی سرنوشت این‌جوری نوشته برای هرآدمی؟!
    آذر: تو رو خدا بیا بهمون سر بزن. دلمون برات تنگ میشه!
    گفتم:
    - قول بده عروسیت هم همه‌مون رو دعوت کنی‌ها!
    ترگل با بغضی که هرلحظه بیشتر میشد و صداش می‌لرزید گفت:
    - مطمئن باشید که فراموشتون نمی‌کنم. شماها هم من رو فراموش نکنید.
    مهرسا: وا دختر چرا مثل بچه‌ها زود بغض ‌می‌کنی؟نمیریم که کلاً جدا بشیم از هم. ما میایم بهت سر می‌زنیم، تو میای شرکت. قرار نیست که شوهرت حبست کنه والا.
    همه حرفش رو تائید کردن و ترگل هم کمی آروم‌ترشد. ناهارمون رو خوردیم که آذر گفت:
    - کی قراره بیاد به‌جای ترگل؟!
    مهرسا باحرص گفت:
    - خداکنه یه خنگ دست‌وپاچلفتی رو برندارن بیارن فقط!
    همه خندیدیم و برگشتیم داخل شرکت و هرکس رفت سر کارش.
    من هم با مادربزرگ تماس گرفتم و بهش خبر دادم که شب میریم خونه چیتراخانم و اون هم باخوش‌حالی استقبال کرد؛ ولی گفت که لطیفه فردا امتحان داره و نمیاد و من هم حرفی نزدم. این‌جوری بهتر بود. شاید چیتراخانم حرف‌هایی داره که دلش نمی‌خواد لطیفه بدونه و این‌جوری راحت‌تر بودیم.
    تا پایان ساعت کاری توی اتاقم بودم و بعد از اتمام کارهام آماده شدم. از اتاق اومدم بیرون که متوجه شدم همه جمع شدن توی سالن و مشغول خداحافظی با ترگل هستن. بیشتر دخترها بابغض ترگل رو درآغوش می‌گرفتن و پسرها هم تبریک می‌گفتن ازدواجش رو. جلو رفتم که ترگل با دیدنم اومد سمتم و من بالبخند محوی درآغوشش کشیدم که کنار گوشم گفت:
    - برام دعا کن لیانا. دعا کن تا بتونم از عهده‌ی یه زندگی بربیام و فکرم رو فقط بذارم برای همسرم. بتونم به این روی جدید زندگی عادت کنم.
    دستم رو روی کمرش فشاردادم.
    - تو می‌تونی. من هم دعا می‌کنم برات عزیزم.
    از آغوشم بیرون اومد و گونه‌م روبوسید.
    - همیشه تو رو یادم می‌مونه؛ چون بهم کمک بزرگی کردی!
    - من که کاری نکردم؛ تو خودت عاقلانه تصمیم گرفتی.
    دستم رو فشرد و بعد از خداحافظی از همه به‌سمت رایان رفت که تازه از اتاقش بیرون اومده بود و بهمون نگاه می‌کرد. ازش خداحافظی کرد که رایان هم باخوش‌رویی جوابش رو داد و بهش گفت که هرموقع خواست می‌تونه به شرکت برگرده یا اینکه حداقل بهمون سربزنه و ترگل از این حرف رایان خیلی خوش‌حال شد و در آخر باهاش دست داد. خداحافظی دیگه‌ای ازمون کرد و رفت و کم‌کم جمعیت هم پراکنده شد.
    هرکس رفت به‌سمت خونه و من هم کیفم رو روی دوشم جابه‌جا کردم و آهی کشیدم. واقعاً سرنوشت هرکار دلش بخواد انجام میده و هیچ‌کس جلودارش نیست و نمی‌تونه تغییرش بده و سرنوشت ترگل هم این بود.
    از شرکت خارج شدم و دلم هوای قدم زدن رو کرده بود. شروع کردم راه رفتن و فکرم درگیر ترگل بود که چرا تا این حد به کارش وابسته بود که حتی می‌خواست به‌خاطرش بهترین خاستگارش رو پس بزنه! یعنی ممکن بود کسی رو توی شرکت دوست داشته باشه که دلش نمی‌اومد از شرکت دل بکنه؟!
    ولی اگه کسی رو دوست داشته هم عشقش یه طرفه بوده؛ چون من هیچ‌وقت نگاه خیره‌ی هیچ‌کدوم از پسرها رو روی ترگل حس نکردم یا اینکه علامتی ندیدم ازشون که نشون بده عاشق ترگل هستن. پس همون بهتر که تموم شد و ترگل هم رفت دنبال سرنوشت خودش؛ چون عشق یه طرفه جز عذاب چیزی به‌همراه نداره!
    با دیدن ایستگاه اتوبوس خودم رو بهش رسوندم که همون لحظه اتوبوس هم رسید و سیل جمعیت هجوم بردن به‌سمت در ورودی. من هم خودم رو از لابه‌لای جمع رسوندم داخل؛ ولی چون صندلی خالی نبود ناچار ایستادم. جز من خیلی‌های دیگه هم ایستاده بودن و اتوبوس حرکت کرد!
    با رسیدن به آپارتمان کلید انداختم و در رو باز کردم که مادربزرگ به استقبالم اومد و بانگرانی پرسید:
    - عزیزم چرا انقدر دیر اومدی؟
    خسته وارد اتاقم شدم و در همون حال جواب دادم:
    - متأسفم مادربزرگ. هـ*ـوس کردم قدم بزنم برای همین هم کمی طول کشید.
    - باشه عزیزم.
    لباس‌هام رو عوض کردم و خودم رو روی تختم انداختم. هنوز یه‌ساعت‌ونیم فرصت داشتم تا موقعی که می‌خواستیم بریم خونه‌ی چیتراخانم. برای همین هم ساعت گوشیم رو کوک کردم و با خیال راحت گرفتم خوابیدم؛ چون واقعاً بهش احتیاج داشتم.
    ***
    تیپ سفید زدم و آرایشم رو ملایم کردم و عطر همیشگیم!
    لبخندی به تصویرم توی آینه زدم. صدای غرش آسمون بلند شد و همزمان صدای مادربزرگ هم به گوشم رسید.
    - دیرمون میشه‌ها لیانا.
    تند از جا برخاستم و از اتاقم بیرون رفتم و درحالی‌که چکمه‌هام رو پام می‌کردم گفتم:
    - من حاضرم مادربزرگ.
    مادربزرگ از لطیفه خداحافظی کرد و به‌سمتم اومد.
    - ماشین پایین منتظره.
    - والا همش باید آژانس بگیریم خیلی سخته.
    - چاره‌ای نیست دیگه.
    باهم وارد آسانسور شدیم و من کلید رو زدم. توی لابی مجتمع به مبینا برخوردیم که احوال‌پرسی کردیم و مادربزرگ رو بهش معرفی کردم که خیلی گرم باهم صحبت کردن و بعد مبینا که دید عجله داریم دیگه چیزی نگفت و ما با خداحافظی کوتاهی ازش جداشدیم که مادربزرگ با لبخند قشنگش گفت:
    - واقعاً دختر خوبیه. حیف که پسر ندارم وگرنه عروس خودم می‌کردمش!
    خنده‌م گرفته بود. با دیدن آژانس به‌سمتش رفتیم و تند سوار شدیم و مادربزرگ آدرس داد. نگاهی به قطره‌های بارون انداختم که از صبح قطع شده بود؛ ولی الان باز هم بارون گرفته بود و بهتر بود که می‌اومد؛ چون یه‌کم لااقل آلودگی هوا رو کمتر می‌کرد. خصوصاً برای شهر شلوغی مثل تهران!
    بین راه به خواسته‌ی من ایستادیم و دسته‌گلی خریدیم به‌همراه یه جعبه شیرینی. بعد باز حرکت کردیم و این بار جلوی ویلای چیتراخانم ماشین متوقف شد و من کرایه رو پرداخت کردم.
    تند خودمون رو به ورودی رسوندیم و آیفون رو فشردم؛ چون بارون هرلحظه تندتر میشد و من دوست نداشتم که خیس بشم.
    - کیه؟
    - منم. لیانا!
    در با تیکی باز شد؛ ولی صدای چیتراخانم از پشت آیفون باعث شد سر جامون بایستیم.
    - صبر کنید تا بگم چتر بیارن براتون. خیس میشید تا ورودی سالن.
    مادربزرگ از این‌همه لطف چیتراخانم لبخند عمیقی زد و دقایقی بعد دوچتر مقابلمون قرار گرفت و ما تند خودمون رو به ورودی سالن رسوندیم. چترها رو به خدمتکار دادیم و وارد شدیم. چیتراخانم به استقبالمون اومد.
    همدیگه رو درآغوش گرفتیم.
    - خیلی خوش اومدید واقعاً.
    بالبخند تشکر کردم و مادربزرگ مشغول صحبت کردن با چیتراخانم شد و در همون حال به‌سمت پذیرایی رفتیم و روی مبل‌های راحتی و نزدیک به شومینه نشستیم و من لـ*ـذت بردم از گرمای داخل سالن.
    چیتراخانم بهم نگاه کرد.
    - ماشاالله دخترم خیلی نازتر شدی.
    - ممنونم لطف دارید به من.
    - تعریف کن ببینم از شرکت چه خبر؟
    - خبری نیست جز اینکه الحمدالله تونستم به کارا عادت کنم و موفقم. رایان‌خان هم راضیه!
    - عکس‌العمل خاصی از رایان ندیدی؟
    تعجب کردم. این هم سوال بود جلوی مادربزرگ می‌پرسید؟ مگه چه عکس‌العملی باید از نوه‌ش می‌دیدم؟
    - نه چیز خاصی ندیدم. چطور مگه؟!
    - هیچی همین‌جوری!
    با شک به لبخندهای مرموز چیتراخانم نگاه می‌کردم که مادربزرگ چشم‌غره‌ای بهم رفت و من به خودم اومدم و گفتم:
    - قراره بریم آمریکا. تازه امروز صبح خبرش رو بهم دادن.
    چیتراخانم فنجون قهوه‌ش رو به لبش نزدیک کرد.
    - خبر دارم؛ چون رایان بیشتر قراراش رو با من در میون می‌ذاره.
    لبخندی زدم که مادربزرگ گفت:
    - چندروز میرید؟ کیا باهمید؟
    چیتراخانم به‌جای من جواب داد.
    - یه هفته بیشتر نمیشه. همه‌ی اعضای شرکت باید برن.
    مادربزرگ سری تکون داد و حرفی نزد که چیتراخانم فنجون خالیش رو روی میز گذاشت و رو بهم گفت:
    - بعد از برگشتنت از این سفر دلم می‌خواد بری و رانندگی یاد بگیری. خرج‌ومخارجش هم با خودم. متوجه شدی؟!
    باخجالت گفتم:
    - ما تا الانش هم خیلی زحمت دادیم بهتون. واقعاً دیگه بیشتر از این شرمنده‌مون نکنید!
    چیتراخانم اخمی‌ کرد.
    - من خودم می‌خوام. پس تو هم کاری رو بکن که من ازت می‌خوام. اعتراض هم ممنوع.
    به‌ناچار لبخندی زدم و چیزی نگفتم که مادربزرگ تشکر کرد. خدمتکار دعوتمون کرد برای شام و هرچقدر که من و مادربزرگ بهونه آوردیم واسه رفتن چیتراخانم قبول نکرد و رفتیم سر میز.
    شام کباب بود به‌همراه برنج و سالاد فصل که واقعاً لذیذ و خوشمزه بود؛ ولی من زیاد نتونستم بخورم و مادربزرگ هم بیشتر سالاد خورد و کمی دیگه درمورد اوضاع شرکت صحبت کردیم و در آخر ساعت ده بود که چیتراخانم دستور داد راننده‌ش ما رو برسونه. یه ظرف شام هم برای لطیفه داد بهمون که هم من و هم مادربزرگ کلی شرمنده شدیم و تشکر کردیم ازش!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدارشدم و متوجه شدم مبیناست که بهم زنگ میزنه و با صدای گرفته‌م جواب دادم:
    - الو؟
    - سلام دوست جونی!
    خندیدم.
    - سلام عزیزم خوبی؟
    - خوبم تو چی؟
    - من هم خوبم. چه خبرا؟
    - خبرای خوب. حدس بزن!
    - الان تازه از خواب بیدار شدم و مغزم واقعاً هنگه. پس خودت بگی بهتره؛ چون من هیچی به ذهنم نمی‌رسه.
    - باشه بابا نگو. آنیتا بالاخره موافقت پدرش رو به دست آورده. باورت میشه؟!
    باخوش‌حالی لبخند زدم.
    - واقعاً خوش‌حال شدم مبیناجون.
    - خودش رو نمی‌دونی. کثا*فت تو پوست خودش نمی‌گنجه!
    - حالا چرا فحشش میدی دختر؟!
    - آخه از بس خرشانسه. پسره رو بیا ببین غش ‌می‌کنی از بس خوشگل و نازه.
    خندیدم که گفت:
    - والا ما که از این شانسا نداریم. حالا اگه من عاشق یکی می‌شدم قیافه‌ش شبیه وزغ بود یا خیلی خدا بهم رحم می‌کرد شکل کانگورو!
    با صدای بلند قهقهه زدم که خودش هم خنده‌ش گرفته بود. بریده‌بریده گفتم:
    - خدا لعنتت نکنه دختر ترکیدم از خنده!
    - دروغ میگم خدایی؟!
    و بعد باز زد زیر خنده که پس از مکثی گفتم:
    - حالا به سلامتی کی قراره جشن عروسی بگیرن؟!
    - هنوز چیزی معلوم نیست؛ اما هرموقع خبری بشه من اول میام به تو میگم!
    - مرسی عزیزم.
    - فداتم. خب دیگه برو مزاحمت نمیشم.
    - مراحمی. فعلاً بای.
    - بای.
    گوشی رو روی عسلی کنارم انداختم و باز هم با یادآوری حرف مبینا خندیدم و از جا برخاستم. به‌سمت حموم رفتم تا دوش بگیرم!
    ***
    میز صبحونه‌ش رو حاضر کردم و با تموم وجودم از خدا کمک خواستم تا اتفاق دیروز باز تکرار نشه.
    وقتی اومد مشغول صحبت با تلفن بود و پشت میز نشست که تند فنجونش رو مقابلش گذاشتم و اون بااخم صحبت کرد و چقدر جذاب بود!
    اگه مبینا رایان رو میدید می‌فهمید جذاب بودن یعنی چی واقعاً!
    در مدتی که صبحونه می‌خورد همش مشغول صحبت با تلفنش بود و چون انگلیسی صحبت می‌کرد میشد فهمید که مخاطبش ایرانی نیست.
    پس از اتمام صبحونه‌ش هنوز نشسته بود و حرف می‌زد من هم بی‌خیال مشغول جمع کردن میز شدم و تند ظرف‌ها رو هم شستم. کاری نمونده بود که همون لحظه تلفنش تموم شد و محکم کوبیدش روی میز و رو به من که باترس نگاهش می‌کردم گفت:
    - برو بالا چمدونم رو ببند. مواظب باش چیزی رو یادت نره بذاری وگرنه خودم خفه‌ت می‌کنم!
    باحیرت از این‌همه خودخواهیش از کنارش رد شدم و غرغرکنان به‌سمت طبقه بالا رفتم و این اولین بار بود که قدم به اتاقش می‌ذاشتم. در رو باز کردم و در مرحله‌ی اول بوی عطرش چشم‌هام رو برای لحظاتی بست و دلم لرزید. تموم اتفاقاتی که از روز اولم و دیدنش اتفاق افتاده بود مثل پرده از جلوی چشم‌های بسته‌م گذشت و لبخند محوی نشست روی لب‌هام.
    به‌سختی به خودم اومدم و قدم‌هام رو روی پارکت‌های اتاقش گذاشتم. نگاهم به‌سمت تختش کشیده شد که ست دونفره داشت و خیلی خوشگل بود. کنارش کمد بزرگی گذاشته شده بود و اتاق ست سفید-سورمه‌ای داشت و بعضی از جاهاش شکل گل کشیده شده بود و خیلی مرتب و تمیز بود. طرف دیگه‌ی اتاق پنجره‌ی بزرگی بود به‌سمت بیرون و شهر ازش به‌خوبی پیدا بود و آینه‌ی قدی مستطیل‌شکل هم توی دیوار جاساز شده بود و میزی هم کنارش قرار داشت که پر بود از انواع و اقسام ادکلن و اسپری و شونه و وسایل مردونه که خیلی‌هاش رو حتی اسمشون هم نمی‌دونستم!
    چمدونش رو از زیر تختش بیرون کشیدم و نسبتاً بزرگ بود به رنگ مشکی!
    درش رو باز کردم و واقعاً بااسترس موندم که چی براش بذارم. آخه من که تا الان چمدون یه مرد رو نبستم که بدونم به چه چیزایی نیاز داره و به یاد جمله‌ش که افتادم لرز خفیفی توی بدنم پیچید.
    - این رو بگیر و هرچیزی که توی این نوشته رو برام بذار توی چمدون. من دارم میرم شرکت. لازم نیست امروز بیای. بقیه رو هم مرخص کردم. باید حاضر شن برای مسافرت. به احتماًل ۹۰% فردا حرکت ‌می‌کنیم. تو هم چمدونم رو که بستی ناهار درست ‌می‌کنی تا برگردم متوجه شدی؟!
    تندتند سرم رو به علامت مثبت تکون دادم که زمزمه کرد:
    - خوبه!
    و بعد رفت. با خوش‌حالی به لیست توی دستم نگاه کردم و با خیال راحت نفس عمیقی کشیدم. شروع کردم به بستن چمدونش و خدا رو هزار بار شکر کردم که مجبور نبودم خودم براش بذارم؛ چون مطمئن بودم که قراره خیلی چیزها رو از یاد ببرم و اون‌وقت به قول خودش خفه‌م کنه!
    تموم جزئیات لیست رو چندین بار چک کردم و دقیق یه ساعت بود که مشغول بستن یه چمدون بودم و حالا حاضر بود.
    زیپش رو بستم و کنار دیوار گذاشتمش و از اتاقش بیرون اومدم. حالا چی درست کنم واسه ناهارش آخه!؟
    وارد آشپزخونه شدم و باحرص غریدم:
    - حالا می‌مردی از بیرون برای خودت سفارش بدی؟!
    به‌سمت یخچال رفتم و داخلش رو نگاه کردم. خدایی همه‌چیز بود، حتی به نحوی که یه یخچال کافی نبود و دوتا داخل آشپزخونه‌ش وجود داشت؛ ولی نگرانی من از این بود که نکنه غذایی درست کنم که خوشش نیاد و خیال کنه از عمد درست کردم. با اعصابی متشنج روی صندلی نشستم و نیم‌ساعت فقط فکر کردم؛ اما نگرانیم همچنان ادامه داشت که ناگهان به یاد چیتراخانم افتادم و با خوش‌حالی بشکنی زدم و خودم رو به‌سمت گوشیم پرت کردم!
    شماره‌ی ویلا رو گرفتم که خدا رو شکر خودش جواب داد.
    - سلام چیتراخانم خوبید؟!
    - سلام دختر گلم خوبم تو خوبی؟ مادربزرگ و لطیفه خوبن؟
    - من خوبم اونا هم خوبن. راستش زنگ زدم تا ازتون کمک بخوام.
    - چیزی شده دخترم؟
    - امروز نمی‌دونم چی شد که رایان‌خان عصبی بودن و بهم گفتن که شرکت نرم و بمونم توی خونه چمدونشون رو ببندم و ناهار هم درست کنم تا بیان؛ ولی الان نمی‌دونم چی باید درست کنم و از چی خوششون میاد. هرچی هم که فکر کردم چندین غذا مورد نظرم بود؛ ولی نگران بودم که دوست نداشته باشن. بعد یادم اومد که می‌تونم از شما بپرسم!
    چیتزاخانم خنده‌ای کوتاه کرد.
    - خوب کردی دخترم. رایان فقط از بادمجون و قیمه بدش میاد، دیگه همه‌چیز می‌خوره. فقط باید خوشمزه درست کنیا!
    باخوش‌حالی لبخند زدم.
    - ممنونم چیتراخانم واقعاً کمک بزرگی بهم کردید.
    - خواهش می‌کنم عزیزم موفق باشی.
    - مرسی کاری ندارید؟
    - نه خدانگهدارت.
    گوشیم رو تند توی کیفم انداختم و تصمیم گرفتم زرشک‌پلو با مرغ درست کنم و برای همین مانتوم رو از تنم درآوردم. زیرش یه تاپ خوشگل به رنگ مشکی و طلایی تنم بود که آستینش کوتاه بود و بازوهام نمایان بود.
    تند و فرز مشغول درست کردن و آماده کردن وسایل شدم و در همون حال هم با خودم آهنگی رو زمزمه می‌کردم. وقتی کارهام تموم شد ساعت پاندولی روی ۱:۳۰ ظهر ضربه زد و من باخستگی روی صندلی ولو شدم و نفسم رو محکم فوت کردم بیرون.
    - خدا رو شکر که تموم شد!
    کمی که استراحت کردم از جا بلند شدم و مانتوم رو تنم کردم و شالم رو هم روی سرم مرتب کردم. میز رو چیدم که صدای چرخیدن کلید توی قفل نشون از اومدنش می‌داد و من بااسترس از خدا خواستم چیزی رو خراب نکرده باشم که بهونه دستش ندم.
    وارد شد و اخم‌هاش به‌شدت درهم بود. با دیدن من که وسط سالن ایستاده بودم اول کمی جاخورد؛ ولی بعد مثل اینکه چیزی یادش اومده باشه جلو اومد که تند سلام کردم و اون هم جواب داد.
    با دیدن میز چشم‌هاش لحظه‌ای برق زد؛ ولی باز هم همون اخم روی چهره‌ش رو پوشوند و درحالی‌که به‌سمت بالا می‌رفت گفت:
    - برای من دلستر بیار نوشابه نمی‌خورم!
    چشمی گفتم و با رفتنش وارد آشپزخونه شدم و از یخچال بطری دلستر رو درآوردم. به‌همراه لیوان خوشگلی که مثل جام می‌موند بردم سر میز که اومد نشست و رو بهم گفت:
    - برای خودت هم بشقاب بیار و بشین سر میز!
    باتعجب چندلحظه نگاهش کردم و بعد تند گفتم:
    - نه ممنونم، من میرم خونه می‌خورم. شما راحت باشید.
    قاشقش رو محکم رها کرد توی بشقاب و از جاش بلند شدم. با چشم‌هایی که عصبانیت ازشون فوران می‌کرد به‌سمتم اومد که با ترس قدمی به‌سمت عقب برداشتم؛ ولی زودتر بهم رسید و بازوم رو محکم توی دستش گرفت که آخم بلند شد و چشم‌هام از درد بسته شد.
    صدای عصبیش رو از بین دندون‌های کلیدشده‌ش شنیدم.
    - هزار بار بهت گفتم روی حرف من حرف نزن. گفتم یا نه؟!
    فریادش رعشه توی بدنم انداخت و سعی کردم دهن باز کنم و حرف بزنم، وگرنه دستم رو می‌شکوند از بس داشت بهش فشار می‌آورد.
    - باشه باشه!
    دستم رو ول کرد که لبم رو گزیدم و چشم‌هام رو باز کردم. دیدم که برگشت پشت میز نشست و منتظر نگاهم کرد. برگشتم آشپزخونه و یه بشقاب و چنگال و قاشق برداشتم. برگشتم نشستم سر میز و با بغضی که داشت خفه‌م می‌کرد کمی برنج کشیدم و یه تیکه‌ی کوچولو از مرغ هم گذاشتم برای خودم؛ اما انگار داشتم زهر می‌خوردم!
    سرم رو انداخته بودم پایین اون هم حرفی نمی‌زد. غذا توی گلوم پرید و تا خواستم نوشابه‌م رو که توی لیوان ریخته بودم بردارم دستم به شیشه‌ی دلستر خورد و تمومش خالی شد روی مانتوم. یعنی وضع بدتر از این نمی‌شد!
    اشک‌های لعنتیم روی گونه‌م راه افتاد و حالم بهم خورد از این‌همه دست‌وپا‌چلفتی بودنم!
    بازوم که توسط دستش اسیر شد با خودم گفتم فاتحه‌ت خونده‌ست لیانا. ببین گند زدی به میز و ویلاش!
    از جا بلندم کرد و دستش رو زیر چونه‌م گذاشت. سرم رو بلند کرد که به‌سختی هق‌هقم رو مهار کردم و با چشم‌های اشکیم زل زدم تو چشم‌هاش؛ اما عصبانیتی ندیدم و یعنی هیچی مشخص نبود از صورتش؛ ولی این رو خوب می‌دونم که مثل لحظات قبل خبری از خشم و عصبانیت نبود!
    - مانتوت رو دربیار خیسه!
    نه نه نباید درش می‌آوردم؛ چون تاپم زیاد پوشیده نبود و اون نباید من رو با اون وضع می‌دید؛ ولی تا خواستم اعتراض کنم یاد چندلحظه پیش افتادم که با اعتراضم برای نخوردن ناهار چه‌جوری عصبی شده بود و حالا مونده بودم بین دوراهی سختی که واقعاً نمی‌دونستم باید چه غلطی بکنم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    -مگه باتونیستم؟!
    به ناچار خودم رو عقب کشیدم و وارد آشپزخونه شدم وپس ازشستن صورتم وپاک کردنش بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
    -میشه منو برسونی خونمون؟
    -نه!
    وای دلم می خواست سرم رو بکوبم به دیوار...جلورفتم وروبه روش ایستادم:
    -میبینی که وضعم رو,ببرم خونه یااگرنمی بری بذار تاخودم برم!
    -کارداریم فردا پروازه وباید برنامه هامون رو درست کنیم.
    -پس من چیکارکنم الان؟
    -گفتم که مانتوت رو که خیس شده درش بیار.
    چاره ای نبود,مانتومم به طرز فجیعی خیس شده بود وواقعا نمیشد که بذارم تو تنم بمونه وشانس آوردم که شلوارم خیس نشده بود وگرنه واویلا!
    زیپ مانتوم رو باز کردم واز شدت خجالت عرق نشسته بود رو پیشونیم واقعا!
    مانتوم رو که درآوردم یه لحظه نگاهم گره خورد توی چشماش واوهم فقط نگاهش به چشمام بود وهردو مات شده بودیم!...خدای من این دیگه چه اتفاقی بود که امروز افتاد؟
    به سختی نگاهم رو گرفتم وبه سمت میز رفتم:
    -بیاید ناهارتون رو بخورید تابعدش کارا رو شروع کنیم چون من دیرم میشه!
    بدون حرف نشست پشت میزو مشغول خوردن شد که منم آروم بقیه غذام رو تموم کردم وهردفعه سرم رو بلندمی کردم نگاهش به بشقاب غذاش بود وکوچکترین نگاهی به سمت من نمی کرد,این برام خیلی عجیب بود ولی واقعا هم خوشحال بودم واحساس راحتی می کردم.
    پس ازاتمام ناهار گفت:
    -تواتاق کارم منتظرتم!
    وسپس ازم دور شد,تند میزو جمع کردم ومانتوم رو هم شستم وپهنش کردم تازود خشک بشه,بعد ازشستن ظرفا وسایلم رو جمع کردم وبه سمت اتاق کارش رفتم وتقه ای به در زدم که گفت بیا,داخل شدم ,پشت میز نشسته بود وکنارش یه صندلی بود که بدون اینکه نگاهم کنه به صندلی اشاره کرد ومنم خودم رو رسوندم بهش ونشستم.
    تندتند برنامه ها رو می خوند ومن یادداشت می کردم که بعداز اتمامش گفت:
    -برام قهوه درست کن!
    اطاعت کردم وازجا بلندشدم.

    خودم رو به آشپزخونه رسوندم ودوتافنجون درست کردم,بازبرگشتم پیشش که سرش رو گذاشته بود روی میز ومشخص بود خسته اس.
    -رایان خان.
    سرش رو بلندکرد وبهم نگاه کرد...اینبار از پاهام تا موهام...به معنای واقعی خجالت کشیدم ولی تونگاهش اثری از لـ*ـذت وشهوت نبود ویه جوری نگاه می کرد که معنیش رو درک نمی کردم!
    روی همون صندلی نشستم وسینی رو گذاشتم رومیز ,نگاهم می کرد وباسوالش به شدت جا خوردم:
    -چرا دیگه اون شامپو رو نزدی به موهات؟!
    هنگ ومات نگاهش کردم وبه سختی جواب دادم:
    -همینجوری!
    کمی سرش رو نزدیک کرد:
    -ازفردا اونو بزن...فهمیدی؟!
    خدای من چی داشت می گفت این؟اصلا مگه اون شامپو چی بود که اینهمه شیفته اش شده بود؟
    -باید برای شامپو ووسایل خصوصیمم ازشما نظر بخوام؟؟؟!
    چندلحظه توی صورتم نگریست وباپررویی تمام زمزمه کرد:
    -آره.
    لبام رو جمع کردم که لبخندمحوی زد وواقعا دلم ضعف رفت واسه این لبخندش که فنجونش رو برداشت ومشغول خوردن شد,درهمون حال گفت:
    -امشب که رفتی خونه تون تا فردا عصر فرصت داری حاضربشی فردا راس ساعت ۴عصر میای ویلای من...باید بریم فرودگاه!
    -بله چشم.
    -به مدت یک هفته نیستیم ایران بهتره خانواده اتو درجریان بذاری.
    -بله.
    فنجون رو توی سینی گذاشت ومنم قهوه ام رو خوردم که ازجاش بلندشد :
    -میتونی بری!
    ازاتاق که خارج شد نفس حبس شده ام رو آزاد کردم وباخودم زمزمه کردم:
    -چه خوب میتونه خودش رو کنترل کنه ها...واقعا که خیلی مغروره!
    پس از مرتب کردن لوازم خونه مانتوم رو که هنوز نم داشت با اتو کاملا خشک کردم وپوشیدمش وبه آژانس زنگ زدم,وسایلام رو برداشتم وبدون اینکه ازش خداحافظی کنم ازویلا خارج شدم وکمی منتظرموندم تا ماشین رسید,تندسوارش شدم که حرکت کرد وبین راه آدرس دادم!
    بارسیدن به آپارتمان لطیفه ومادربزرگ منتظرم بودن ولی روی چهره ی هردوشون غم به خوبی دیده میشد واین نگرانم کرده بود وبادلهره پرسیدم:
    -چی شده؟چرااینجوری نگاهم می کنید؟
    لطیفه بابغض بغلم کرد:
    -آخه من چطوری یک هفته تورو نبینم خواهری؟!
    متوجه شدم منظورش مسافرت فرداس ومن اصلا به کل ازیاد بـرده بودم,دستام رو حلقه کردم دور کمر لطیفه وباغصه به چهره ی ناراحت مادربزرگ نگریستم وواقعا حق داشتن,چون جز من که کسی رو نداشتن بخوان دلشون رو خوش کنن بهش!
    -فقط یک هفته اس دیگه.
    مادربزرگ به سختی لبخند زد:
    -آره دخترم می گذره.
    لطیفه ازم فاصله گرفت ولی من مطمئن بودم که خیلی ناراحتن وواقعا چیکارمی تونستم بکنم؟منم گیر کرده بودم این وسط!
    به اتاقم رفتم وپس از پوشیدن لباسای راحتیم بیرون اومدم تااین شب آخری یکم پیششون باشم ودلم واقعا گرفته بودازاینکه باید تنهاشون می ذاشتم.
    کنار لطیفه نشستم ومادربزرگ هم داشت نماز می خوند,دستم رو روی دست لطیفه گذاشتم:
    -چه خبر از ماجد؟!
    -خبری ندارم ازش,قراربود برای کلاس ها خبرم کنه ولی انگار هنوز موفق نشده ثبت ناممون کنه چون می گفت استادش خیلی حرفه ایه وباید کلی تونوبت باشی تابتونی توی کلاساش شرکت کنی.
    -انشاالله که میتونه بگیره وبرای توام یه سرگرمی میشه دیگه.
    -خداکنه.
    بااومدن مادربزرگ لطیفه برای درست کردن چایی از جاش برخاست که گفتم:
    -مادربزرگ چیزی اگر کم هست بهم بگید تا تهیه کنم.
    تسبیح سفیدش رو بوسید وگذاشت روی میز,بهم لبخند زد:
    -نه عزیزم همه چیز خوبه وجای نگرانی نیست.
    -برای رفتنم ناراحتی؟!
    -عزیزم ناراحتم باشیم باید تحمل کنیم,توداری برای آسایش ما زحمت می کشی ماباید هنوز قدرشناستم باشیم منکه خودم متوجه ی همه چیز هستم وتوام اگر مجبور نبودی که وارد این کارنمی شدی هنوزم باید خیلی قدردان چیتراخانم باشیم که باعث شد وارد این شرکت بشی وزندگیمون رو از این رو به اون رو کنه پس ما باخودخواهی نمیتونیم جلوی پیشرفتت رو بگیریم.
    -واقعا ممنونم ازتون,انشاالله زود این یک هفته تموم میشه وباز میام پیشتون.
    -بله عزیزم میگذره همه چیز حتی بهترین روزای زندگی.
    -مگه بهترینم وجود داره مادربزرگ؟!
    -آره دخترم همیشه هم که سختی نیست.
    -مثلا بهترین روز توی عمر شما چه روزی بوده؟
    لطیفه سینی چایی رو گرفت جلوم ومن با لبخند برداشتم که کنارم نشست ومشتاق زل زدیم به مادربزرگ که آهی کشید:
    -روزی که با پدربزرگتون ازدواج کردم,اون روز به معنای واقعی خوشحال بودم چون شما تجربه نکردید نمیدونید که وقتی باکسی که دوستش داری ازدواج کنی چقدر توی اون لحظه حس می کنی خوشبخت ترینی وحتی به حدی که به خودت میگی نکنه خودم خودم رو چشم بزنم,الان شاید به نظرتون این جمله مسخره بیاد اما اگر یک روز به حرف من رسیدید اون موقع منو یاد کنید که واقعا چه حس شیرینیه با کسی برای یک عمر پیمان ازدواج ببندی که دوستش داری واونم میخوادت!
    لطیفه با کنجکاوی پرسید:
    -باپدربزرگ چطوری آشنا شدی؟!
    مادربزرگ لبخند قشنگی زد:
    -اون زمان ها مثل الان نبود لطیفه جان,نه موبایل بود نه حتی ماها جرئت می کردیم که بخوایم تنها باهم حرف بزنیم,من وپدربزرگت باهم توی مغازه نانوایی اشنا شدیم چون اونجا کارمی کرد یک روز که مادرم کارداشت وپدرمم اون روز گرفتار بود,نمیتونست برای خرید نون بره به ناچار واز روی اجبار به من اجازه دادن که برم نانوایی وزود برگردم ومنم واقعا چون زیاد ازخونه بیرون نمیذاشتن برم اونروز شوق داشتم که بالاخره اجازه دادن که برای انجام یه کاری ازخونه خارج بشم وبرای همینم باخوشحالی,به دور از چشم مادرم کمی به خودم رسیدم وچادرم رو سرم کردم ورفتم ازخونه بیرون,اون زمان هنوز یه دختر۲۰ساله بودم وکلی برای خودم افکار دخترونه داشتم ولذت می بردم از اینکه بهم اجازه دادن ازخونه بیام بیرون,وقتی رسیدم نانوایی توی همون نگاه اول چشمم به چشمای پدربزرگتون افتاد وتااون روز به عشق درنگاه اول اعتقاد نداشتم اما اونروز به معنای واقعی حس می کردم که عاشق این مرد شدم ونمیدونم چی توی وجودش بود که جذبم می کرد ومنم یه دختر بودم واحساس داشتم,ازاونروز رفت وآمدای یواشکیمون شروع شد وحتی گاهی که نمی تونستیم تاچندروز هم رو ببینیم پدربزرگتون به خاطر دیدنم تا صبح جلوی خونمون وایمیستاد تا صبح که به بهانه ای برم رو پشت بوم وبتونه ببینه من رو...بعدازچند مدت که اومدن خاستگاریم اصلا باورم نمیشد که دارم به بزرگترین آرزوم می رسم اون روزا به معنای واقعی خوشحال بودم وچون تک فرزند خانواده امم بودم برام کم نمی ذاشتن وبعد از یه مدت باهم ازدواج کردیم,تازه می فهمیدم که خوشبختی هم وجود داره وهیچ وقت هم از پدربزرگتون گلایه ای نداشتم چون برام از هرلحاظ خوب بود وهیچ وقت نبود که کمبودی حس کنم توی زندگیم.
    مادربزرگ سکوت کرد ومن واقعا غبطه خوردم به حالش...لطیفه توی فکربود ومادربزرگ هم انگار برگشته بود به گذشته چون لبخند محوی روی لبش خودنمایی می کرد.
    خسته بودم ولی واقعا دلم نمیومد این جمع سه نفره ودلنشینمون رو بهم بزنم,می خواستم بیشتر بشینم ولی لطیفه ازجا بلندشد وروبه مادربزرگ گفت:
    -من میرم دیگه بخوابم خیلی خوابم میاد...شبتون بخیر.
    گونه اش رو بوسیدم وپس از رفتنش مادربزرگ روبهم گفت:
    -فردا میری شرکت؟
    -نه بهمون مرخصی دادن تا بتونیم حاضر کنیم خودمون رو برای مسافرت!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    -بسیارخب پس الان برو استراحت کن چون فردا کلی کار داری!
    -چشم.
    از جا برخاستم ودست مادربزرگ رو بوسیدم که بامحبت همیشگیش بهم لبخند زد ومن خودم و به اتاقم ودر آخر به تختم رسوندم,ولو شدم وپتوم رو تا زیرگردنم کشیدم بالا.
    مادربزرگ چه خوب لـ*ـذت روزای خوب رو چشیده بود واقعا,وقتی فکرمی کرده که زندگی همش سختیه ومکافاته پدربزرگ مثل یه روزنه توی تاریکی شباش تابیده وبهش فهمونده که خوشی ام وجود داره واقعا لـ*ـذت بخشه که یکی باتموم وجودش تکیه گاهت باشه وتوهروقت که بخوای بتونی داشته باشیش وباهاش صحبت کنی,اون بتونه باحرفاش آرومت کنه ,حس خوبیه که وقتی دلت ازهمه ی دنیا گرفته بدونی یکی رو داری که فقط شنیدن اسمت از زبونش باعث میشه غما از دلت پر بکشه وبره وحس امنیت وحس تکیه گاه داشتن جاش رو بگیره,تموم اینا با ازدواج کردن ممکنه بهت داده بشه ولی بعضی مواقع هم ممکنه نشه چون بعضی از مردها یا زن ها نه تنها تکیه گاه نیستن بلکه زندگی عادی یک نفر دیگه رو هم به گند می کشن وآینده اش رو تباه می کنن...البته مادربزرگ عاشق هم شده بوده ولی انگار توی راه عشقشون وبهم رسیدنشون زیاد مانع نبوده وگرنه مادربزرگ برامون می گفت,واقعا خوش به حالشون که بی دردسر وبدون زجرکُش شدن باهم ازدواج کردن واینم یه شانس خیلی بزرگه,از نظرمنکه واقعا عاشق شدن یه ریسک خیلی بزرگه چون وقتی ندونی به کسی که عاشقشی می رسی یانه مدام مجبوری بترسی دلهره داشته باشی وانتظار بکشی!...به نظر من نمی ارزه تویه لحظه عاشق بشی ولی شاید چندین سال زجر بکشی وتاوان این یک لحظه رو پس بدی اما آیا واقعا عشق بااختیار می اومد؟اصلا عشق چیه؟وجود داره؟یا تموم این حس ها زودگذره وشایدهم گاهی به جای عشق واژه ی هـ*ـوس وشهوت پررنگه؟!خیلی سخته بخوای اعتماد کنی به کسی که هیچ شناختی ازش نداری ویه فرد غریبه اس!
    این افکار مدام توی ذهنم می چرخید اونقدری درگیری ذهنی داشتم که واقعا متوجه نشدم کی خوابم برد...!
    ***
    صبح پس از گرفتن یه دوش باانرژی وارد آشپزخونه شدم,ساعت نه صبح بود ولطیفه رفته بود وخبری از مادربزرگ هم نبود.
    پشت میز نشستم ولیوان شیرم رو تا ته خوردم وبالذت لبخندی زدم وزمزمه کردم:
    -(بودنت را مثل یک رویا تصور می کنم
    عذر می خواهم که چشمت را تصور می کنم

    فکر زیبایی تو در سر نمی گنجد چرا ؟!
    با تمام سختی اش ... اما تصور می کنم

    چشم هایت را کمی تا روی من وا می کنی
    خویش را در ساحل دریا تصور می کنم

    قایقِ بی بادبانم روی موج موی تو
    این مکان را آخر دنیا تصور می کنم

    من درون پیله ات هر روز ، پروانه شدم
    بسکه آغـ*ـوش تو را اینجا تصور می کنم

    شعرخوانی می کنم هنگام لمس دست تو
    خویش را پیش تو نابینا تصور می کنم

    سیب ممنوعه ست "لب هایت"، ولی من آدمم
    پس لبم را بر روی آن ها تصور می کنم...)!
    واقعا شعر دلنشینی بود,صبحونه ام رو خوردم وبه اتاقم برگشتم,پنجره رو باز کردم وهوای تازه رو باتموم وجود بلعیدم وبه سمت چمدونم رفتم...بهترین ومارک دارترین لباسام رو توی چمدون قرار دادم وادکلن واسپری دومدل برداشتم به همراه کفش ولوازم آرایش و چیزای دیگه ای که حس کردم ممکنه لازمم بشه.

    بعدازاینکه چمدونم تکمیل شد زیپش رو بستم وروی تختم گذاشتم,باخیال آسوده به آشپزخونه رفتم ومشغول درست کردن عدس پلو با سالاد شدم چون خیلی هـ*ـوس کرده بودم.
    -سلام دخترم.
    سرم رو از روی ظرف سالاد بلندکردم وبه مادربزرگ نگاه کردم:
    -سلام مادربزرگ,کجا بودی؟
    -رفته بودم مسجد برای کمک بهشون چون میخوان آش نذری درست کنن باید لوازمش رو حاضر کنن منم گفتم ثواب داره برم یکم کمکشون.
    با لبخند عمیقی سرم رو تکون دادم:
    -کارخیلی خوبی کردی التماس دعا مادربزرگ.
    مادربزرگ درحالی که به اتاقشون می رفت بلندگفت:
    -عزیزم والله دعای من همیشه برای توولطیفه اس وعاقبت به خیریتون جزاین چیزی نمیخوام که.
    -ممنونم ازت.
    سالاد رو توی یخچال گذاشتم وچایی درست کردم,مادربزرگ هنوزم که هنوزه به چایی عادت داره وهرموقع قهوه تعارف می کنیم بهش برمی داره ولی پشت بندش میگه هیچی مثل چایی نمیشه!
    دوتا فنجون ریختم وظرف خرما هم گذاشتم کنارش,الحق که خرما با چایی خیلی مزه میده واصلا انگاری توی تنت باخوردنش انرژی تزریق می کنن!
    روی مبل تکی نشستم وبلندگفتم:
    -مادربزرگ بیاید چایی.
    دقایقی بعد مادربزرگ اومد وجلوم نشست ولبخند زد:
    -به به چه چایی خوش رنگی انشاالله چایی عروسیت رو بخورم دخترم!
    باخجالت لبخند زدم که مادربزرگ چشمکی بهم زد وگفت:
    -خجالتم بلدی تو؟!
    بااعتراض گفتم:
    -عه مادربزرگ!
    خندید,چاییش رو تا ته خورد و پرسید:
    -چی درست کردی برای ناهار؟
    -عدس پلو با سالاد.
    -دستت درد نکنه عزیزم خیلی وقت بود نخورده بودیم.
    -خواهش می کنم قابل نداره.
    مادربزرگ به اتاقشون برگشت ومنم مشغول تماشای تلویزیون شدم تاموقعی که لطیفه برگشت وبعدازاون میز رو چیدم.

    درکنارهم ناهار خوردیم که باشوخیای من هردوشون بلندبلند می خندیدن ومن واقعا ازاین خنده ها لـ*ـذت می بردم چون تنها دلخوشی که توی این دنیای نامرد داشتم حضور این دونفر بود وبس!
    بعد از ناهار لطیفه شستن وجمع کردن ظرفا ومیز رو به عهده گرفت ومنم ازخداخواسته تشکر کردم وخودم رو به اتاقم رسوندم,ساعت (2:30)بود ووقت نمیشد که بخوام بخوابم واسه همین کمی مشغول تمیز کردن اتاقم شدم وبعد ازاون به مبینا زنگ زدم:
    -سلام مبیناجون.
    -سلام عزیزم خوبی؟
    -خوبم توچی؟
    -منم خوبم چی شده یادی ازمن کردی؟!
    -بی معرفتم میدونم ولی اینم میدونم که تو منو درکم می کنی!
    -درکت که می کنم ولی دلخورم می شم.
    -ای جان باشه قول میدم جبران کنم خوبه؟
    -اوم باشه قبول!
    -خب زنگ زدم که خداحافظی کنم ازت چون به مدت یک هفته از طرف شرکتمون داریم میریم آمریکا!
    -وای چه زیاد آخه چرا؟!
    -عزیزم کاره دیگه سختیای خودش رو داره چاره ای ندارم مجبورم ,مادربزرگ ولطیفه هم کلی ناراحتن ولی بخدا من کاری ازدستم برنمیاد که بخوام انجام بدم.
    -می فهمم عزیزم,باشه مواظب خودت خیلی باش.
    -حتما توام همینجور,کاری نداری؟!
    -نه برگشتی حتما بهم خبر بده,اونجام که رفتی باهام درتماس باش من رو فراموش نکنی ها.
    -نه نه اصلا,قربونت برم.
    -عزیزدلمی خدانگهدارت.
    گوشی رو گذاشتم روی تخت وبه سمت کمدم رفتم تا حاضر بشم.
    برام خیلی سخت بود جدایی از خانواده ام اما چاره ای نبود.
    شلوار لی ابی روشنم رو که جذب پام بود وبرای اولین بار بود می پوشیدم تنم کردم ومانتوی لی کوتاه وخوشگلی رو که دورکمرش زنجیرطلایی نازی می خورد رو هم به همراه روسری ابی روشن وکفش مشکی تن کردم,حالا تیپم کامل بود وآرایشمم مثل اکثرمواقع مات ولی خیلی جذب کننده!
    اسپریا رو امتحان کردم,یکیشون رو انتخاب کردم وبه لباسام زدم که بوش تو کل اتاق پیچید.
    لطیفه داخل شد ونفس عمیقی کشید که لبخند زدم:
    -ایندفعه تغییر دادم,چطوره بوش؟!
    لطیفه روبه روم ایستاد:
    -خیلی خوب,قبلی تموم شد؟!
    -بله تموم شد انداختمش باز این رو انتخاب کردم.
    -البته همشون خوشبوان خدایی سلیقه ی چیتراخانم معرکه اس.
    -لطیفه؟
    -جانم؟
    -میدونی دیروز چه اتفاقی افتاد؟
    لطیفه رژ لبم رو برداشت وروی لبای خوشگلش کشید:
    -چی شد؟!
    -رایان بهم گفت ازاون شامپو استفاده کنم,همون که یک بار تاالان بیشترازش استفاده نکردم همونکه کلی بوش محرک بود!
    لطیفه با چشمایی که گرد شده بود از تعجب بهم نگاه می کرد:
    -خب؟
    -هیچی دیگه همین!
    -بعد تو امروز زدی به موهات؟!
    لبام رو برچیدم:
    -نچ!
    -چرا؟
    -نخواستم فکر کنه می تونه برام تصمیم بگیره هی دستم رفت سمت شامپو ولی بازم لج کردم وگذاشتمش کنار!
    لطیفه خندید:
    -خاک تومخت,بابا مخش رو بزن یه عمر راحت زندگی کن!
    -نه نه من اصلا دلم نمی خواد همچین اتفاقی بیفته چون ما به رایان اینا نمی خوریم کلا از دوفرقه ی جداییم!
    کیف دستی مشکی کوچولوم رو برداشتم تا هم باکلاس باشه وهم زیاد توی دست وپا نباشه ومزاحمت ایجاد نکنه برام,گوشیم رو گذاشتم داخلش که لطیفه متفکر نگاهم کرد:
    -به نظرت منظورش چی بوده ازاینکه گفته ازاون شامپو بزن؟
    -به نظر من ممکنه بوی این شامپو اون رو یادکسی بندازه,نمی شه؟
    -آره خب ممکنه,پس یعنی رایان عاشق کسی بوده؟یاهست؟!
    -فکرنکنم,اگر عاشق کسی بود که لابد اعضای شرکت می دونستن یالااقل من توی پارتی وتوی شرکت میدیدمش ولی خبری نیست.
    -والله گیج کننده اس.
    -اوهوم...خب خواهری من فعلا برم کاری نداری دیگه؟
    لطیفه توی آغوشم فرو رفت:
    -دلم خیلی برات تنگ میشه زود برگرد.
    -چشم,دوستت دارم.
    -منم دوستت دارم لیانا.
    از اتاق خارج شدیم,مادربزرگ اسپنددود کرده بود وبوش کل آپارتمان رو برداشته بود,لبخند گرمی زدم که لطیفه تند به سمت پنجره ها رفت وبازشون کرد ودر بالکن رو هم باز گذاشت وبااعتراض گفت:
    -مادربزرگ خفه مون کردی ها.
    مادربزرگ از اشپزخونه بیرون اومد وچشم غره ای به لطیفه رفت:
    -واه دختر مگه بوی بدیه؟اسپنده دیگه.
    جلو رفتم:
    -دستت دردنکنه مادربزرگ,من دارم میرم کاری نداری باهام؟
    همدیگه رو درآغوش گرفتیم:
    -توروخدا خیلی مراقب خودت باش من نگرانتم ها.
    -چشم,هرروز بهتون زنگ میزنم.
    -برو دخترم خدا پشت وپناهت.
    دستش رو بوسیدم وبالطیفه روبوسی کردیم وبا بغض ترکشون کردم,با اژانس خودم رو به ویلای رایان رسوندم ودقیق ساعت4عصربود!
    نفس عمیقی کشیدم,بهار نزدیک بود وبوی سال نو رو میشد ازجوونه زدن گل ها ورویش برگ درخت ها به خوبی حس کرد وواقعا یه حال عجیبی به آدم میداد یا شایدهم امید به زندگی رو درونمون زنده می کرد.
    جلو رفتم وکلید رو توی قفل فرو کردم ولی تاخواستم بچرخونمش در باز شد وبا رایان سـ*ـینه به سـ*ـینه شدیم ونگاهم قفل شد توی نگاهش وازاین دیدار یهویی دستپاچه شده بودم,دستام می لرزید که نگاهش رو ازم گرفت وبه چمدونم نگریست:
    -آفرین,به موقع رسیدی!
    به خودم اومدم وچندقدم به عقب برداشتم:
    -سلام...مرسی.
    چمدونش رو کشید دنبال خودش وجلوی من گذاشت,گوشیش رو درآورد واس ام اسی فرستاد,موهام رو کامل بالای سرم جمع کرده بودم واین باعث می شد ابروهام کشیده بشه وحالت قشنگی پیدا کنه که هرموقع اخم هم می کردم خیلی ناز می شد.
    چمدونش رو برداشت وراه افتاد که منم پشت سرش رفتم و متوجه ماشینی درکنار خیابون شدم که بادیدن رایان چراغ زد ورایان زمزمه کرد:
    -بیا!
    تند دنبالش رفتم وباهم به اون ماشین نزدیک شدیم,سانتافه مشکی,خیلی نازبود!
    درعقب ماشین باز شد وبهزاد به همراه سایه پیاده شدن وبا رایان احوالپرسی کردن اما سایه اخم داشت وفکر کنم هنوز بابت اینکه مکان راه اندازی رو تغییرداده بودن از دست رایان وبهزاد دلخور بود,جلورفتم وسلام کردم که سایه زیرلبی وبهزاد به گرمی جوابم رو دادن وراننده هم اومد پایین ودرشون رو باز کرد وهرسه عقب نشستن.

    منم خودم به سمت جلوی ماشین رفتم ودر رو گشودم ونشستم,واقعا خوشم نمیومد کسی در رو برام باز کنه والله مگه خودم چلاق بودم اخه!؟
    این کارها چیه وقتی که هممون آخرش قراره بمیریم چراباید به همدیگه فخربفروشیم وخودمون رو بگیریم؟!
    نفسم رو محکم فوت کردم بیرون وکمی از شیشه رو کشیدم پایین,بوی عطرتند سایه واقعا سرم رو به درد آورده بود نمیدونم خودش چطوری تحمل می کرد شایدم عادت کرده بود.
    بهزاد روبه سایه با شوخی گفت:
    -سایه خانم قهره؟!
    ازآینه نیم نگاهی به عقب انداختم,بهزاد مابین رایان وسایه نشسته بود,ناخودآگاه خوشحال شدم ازاینکه سایه کنار رایان ننشسته بود ولی چرا خوشحال شدم؟!
    سایه نیشخندی زد:
    -توام اگه چندین روز زحمتت رو به باد داده بودن قهرمی شدی!
    بهزاد باخونسردی دستش رو روی دست سایه گذاشت:
    -خودتم می دونی ما تقصیری نداشتیم,اونا قراره پول بدن پس اونام حرف آخر رو میزنن سایه.
    -ولی ما می تونستیم مخالفت کنیم.
    -خب اگر بااین مخالفت ما اونا از شراکتشون صرف نظر می کردن چی؟!
    سایه نگاهش کرد وحالا تردید جای دلخوری توی نگاهش رو گرفته بود:
    -شاید حق باتوئه.
    بهزاد لبخندی زد:
    -باور کن من ورایان خودمونم ترکیه رو ترجیح می دادیم ولی رئیس اون شرکت چیز دیگه ای خواسته.
    -فهمیدم,مرسی بهزاد!
    دیگه صدایی نیومد,باکنجکاوی از آینه بغـ*ـل ماشین نگاهی به پشت سرم که رایان نشسته بود انداختم که دیدم سرش رو تکیه داده به دستش و دستشم گذاشته به شیشه ماشین وکامل غرق افکارشه,یعنی به چی اینهمه دقیق فکر می کرد؟!
    دقایقی بعد رسیدیم فرودگاه وراننده پس از گشودن در عقب به سمت صندوق ماشین رفت وهر چهارچمدون رو پایین گذاشت وچمدون سایه از ماسه تا بزرگتر بود,حتما یه کمد لباس آورده باخودش!
    دسته ی چمدونم رو توی دستم گرفتم که باصدای سایه لرز براندامم نشست:
    -چمدون منم بیار لیانا!
    خشم توی چشم هام ونفرت توی وجودم زبونه می کشید,بهزاد ورایان بااخم هایی درهم به من وسایه زل زدن ومن مونده بودم که چی کارباید بکنم اما بایادآوری این که من فقط دستیار رایانم واوحق این رو داره که بهم دستور بده با لحن تندی گفتم:
    -مگه خودتون دست ندارید؟من راننده شخصی شما ویا نوکرتون نیستم سرکارخانوم,من دستیاررایان خان هستم وهرکارایشون بگن می کنم نه شما واطرافیانم!
    سایه بااخم های غلیظی به رایان نگاه کرد:
    -تو از کی تاحالا کارمندات رو تااین حد پررو می کنی که به خودشون اجازه ی توهین وزبون درازی بدن؟!
    سپس با حرص چمدونش رو کشوند وجلوتر ازما رفت که بهزاد پوفی کشید وبه سمتش رفت!

    اخم کردم وسرم رو به زیرانداختم.
    -خیال نمی کنی که یکمی تند رفتی؟!
    باصداش سرم رو بلندکردم ونگاهم به نگاهش افتاد,خونسردبود پس منم نباید تندی می کردم.
    -حرفش خیلی بد بود,جوری بامن رفتارمی کنه انگار زیردستشم!
    -درهرحال سایه از نظر کاری ازتوبالاتره درجه اش!
    باحرص لبام رو جمع کردم ولی نتونستم بی جواب بذارم:
    -هرچی ام که باشه من دستیار شمام وباید کارایی که بهم سپرده شده رو انجام بدم نوکر همه که نیستم.
    نگاه عمیقی به چشم هام انداخت وبعد سرتاپام رو از نظر گذروند وبی حرف به راه افتاد...زیرلب زمزمه کردم:
    -خوددرگیر!
    دنبالش رفتم وسعی کردم عصبانیتم رو فروکش کنم,با وارد شدن به سالن موجی از هوای گرم به سمتم هجوم آورد که باعث شد لحظه ای سرفه ام بگیره,چقدر گرم کردن این جا رو والله...اَه!
    شلوغ بود ومن تمام وجودم رو کرده بودم چشم تا رایان رو گم نکنم ولی نمی شد ومدام یکی جلوی راهم رد می شد وبینمون فاصله می انداخت,واقعا اگر گمش می کردم خیلی بد بود,رایان که متوجه ی ترسم شده بود ایستاد تابهش برسم وبعدازاینکه رسیدم نگاهم کرد:
    -کنارمن راه بیا تا مجبور نباشی مدام بترسی که منو گم نکنی!
    با کلافگی گفتم:
    -دارم میام ولی ازبس شلوغه هی عقب می مونم.
    چمدونش رو داد به دست راستش ودستش و گرفت سمتم:
    -دستت رو بده!
    تموم وجودم یخ بست,رایان بود که این حرف رومیزد؟!
    وقتی دید هنگ کردم وباحیرت دارم نگاهش می کنم خودش دستش رو جلو آورد ودست آزادم رو گرفت بین انگشتای مردونه اش وتموم تنم رعشه گرفت ولی او دیگه ناایستاد تا خجالت کشیدن من رو ببینه وبه راه افتاد ومنم دنبالش کشیده شدم,واقعا از تعجب نزدیک بود سکته رو بزنم,صدای دخترجوونی رو کنارگوشم شنیدم که به دوستش گفت:
    -چقدر بهم میان!
    لبام خشک شده بود از فرط خجالت وتعجب وکلا همه چیز,نمی دونم رایان این جمله رو شنیده بود یانه ولی ای کاش نفهمیده باشه,نگاهم رو کمی گردوندم وزیرچشمی بهش زل زدم که لبخند کجی گوشه لباش بود ولی زیاد مشخص نبود...خدای من یعنی فهمیده بود؟!
    از دور متوجه ی گروه بچه های شرکت شدم وباتموم وجودم نفس راحتی کشیدم وآروم دستم رو ازبین انگشتاش بیرون کشیدم که نگاهم کرد:
    -چیه؟!
    -رسیدیم دیگه,مرسی.
    آهانی گفت وقدماش رو تند کرد منم کمی ازش فاصله گرفتم تا بچه های شرکت خیال خامی نکنن!
    باهمه احوالپرسی کردیم,دخترا جوری به خودشون رسیده بودن که بیا وببین وپسرا هم خیلی جنتلمن ومردونه درکنارشون ایستاده بودن وسایه وبهزاد هم نشسته بودن وباهم حرف می زدن...پسرا بارایان روبوسی کردن ودخترا تنها به دست دادن اکتفا کردن ورایان گفت:
    -چقدر مونده تا پرواز؟!
    بلافاصله بااتمام جمله اش شماره ی پرواز خونده شد که دخترا خندیدن,نگاهم به دختری خورد که درکنار مهرسا ایستاده بود وپوستش برنزه بود وچشمای درشتی داشت,قدش زیاد بلندنبود وآرایشش نسبتا غلیظ بود وروی مچ دستش خالکوبی داشت وکلا باهممون فرق داشت!
    آروم از آذر پرسیدم:
    -این دختره کیه؟
    آذر به سختی خنده اش رو کنترل کرد وآروم گفت:
    -جای ترگل اومده,می بینیش خدایی؟مثل اجنبی ها می مونه!
    خندیدم اونم بلند...نگاه همه کشیده شد طرفم ومن باخجالت جلوی دهنم رو گرفتم وگفتم:
    -شرمنده!
    همه لبخند زدن ونگاهم قفل شد تونگاه رایان که هنوزم نگاهش روم بود واخم محوی نشسته بود روی صورتش,نگاهم رو که دید پوزخندی زد وروش رو گردوند طرف پسرا که باتعجب ازاین رفتارش نفهمیدم معنای این پوزخند چی بود!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    آذر :
    -کوفت دختر چرااین قدر بلندمی خندی؟
    -خب تقصیرتوئه که این جوری حرف می زنی دیگه.
    بعد باز نگاهی به دختره انداختم وگفتم:
    -کی آوردتش توی شرکت حالا؟
    -دخترعموی سایه اس!
    باتعجب ابروهام رو بالا انداختم وپوزخندی زدم که گفتن باید سواربشیم,درکنار دخترا گام برداشتم وآرش وآرتا ودادفر قرارشدچمدونا رو تحویل بدن وبعدش به ما بپیوندن.
    همه ی دخترا تویه ردیف نشستیم ومن برای اولین بار بود که سوارهواپیما می شدم وواقعا استرس داشتم ونگران بودم که مبادا حالم بدبشه وآبروریزی کنم.
    سایه ولی تو ردیف ماننشست وکنار بهزاد وتوی ردیف بعدی نشست که آزیتا کنارگوشم گفت:
    -این تاخودش رو قالب بهزاد یارایان نکنه دست بردار نیست!
    باخنده تائید کردم گفته اش رو,خلبان هواپیما ضمن خوش آمد گویی ازمون خواست تا کمربندامون رو ببندیم ومهماندارها مشغول پذیرایی شدن که دادفروآرش وآرتا هم رسیدن وخیالمون راحت شد ومن آروم کمربندم رو بستم,دریه طرفم آزیتا نشسته وطرف دیگه ام نفیسه.
    هواپیما اماده ی پرواز شده بود ومن هرلحظه بیشتر استرسم می رفت بالا که آتوسا سرش رو خم کرد وبانگرانی نگاهم کرد:
    -چرا این قدر رنگت پریده دختر؟!
    بااسترس گفتم:
    -اولین باره هواپیما سوارمی شم یکمی هول برم داشته.
    آتوسا ازجا بلندشد وبه سمت مهماندار رفت وتندتندچیزایی بهش گفت که اونم اطاعت کرد ورفت.

    آتوسا به سمتمون برگشت که صدای بهزاد به گوشم خورد:
    -چی شده آتوسا؟!
    آتوسا اشاره ای به من که تقریبا بیحال شده بودم کرد ودرجواب بهزاد گفت:
    -لیانا اولین باره توی هواپیما می شینه وانگاری حالش زیاد مساعد نیست.
    درهمین لحظه هواپیما باتکون های نسبتا شدیدی پرواز کرد که به سختی خودم رو کنترل کردم تا جیغ نزنم ودست آزیتا رو محکم توی دستم گرفتم که باناراحتی زمزمه کرد:
    -دست هات سرده!
    بهزاد که نگران شده بود اومد بالای سرم وجویای حالم شد که مهماندار آب قند وقرصی رو به سمتم گرفت وآتوسا بهم گفت:
    -آب قند رو به همراه قرص بخور خوب می شی.
    تند از مهماندار گرفتم وتشکر کردم وباخوردنش حس کردم واقعا یکمی بهترشدم وروبه بهزاد گفتم:
    -ممنونم بهزاد حالم بهتره.
    بهزاد که خیالش راحت ترشده بود برگشت سرجاش ومن چشم هام رو بستم تا یکمی به فضا عادت کنم وخیلی زودقرصه توی بدنم اثرکرد,حالم واقعا خوب شد که باقدردانی به آتوسا گفتم:
    -واقعا مرسی حالم خوب شد آتوسا.
    لبخندگرمی به روم پاشید:
    -خواهش می کنم عزیزم ,این قرصی که خوردی قرص ضدتهوعه منم یادمه دفعه اول که سوارهواپیما می شدم همچین حالتی بهم دست داد وباخوردن این قرص کامل خوب شدم.
    مجدد تشکر کردم وصاف نشستم سرجام,پرتقالی پوست کندم وخوردم.
    دخترا باهم حرف می زدن وحسابی شلوغ کرده بودن,دلم می خواست بدونم رایان کجاست وچی کارمی کنه اما نمی تونستم سرم رو برگردونم چون ممکن بود کسی بهم شک کنه,چون پسرا توی ردیف بعداز ما نشسته بودن ودر ردیف سوم هم سایه وبهزاد ورایان.
    بیخیالش شدم وگوشیم رو بیرون آوردم تا بازی کنم ,نفیسه که خواب بود وسرش رو گذاشته بود رو شونه ی من جالب بود که به این راحتی می تونه تواین موقعیت خواب بره.!
    نیم ساعتی رو با بازی کردن گذروندم ولی حوصله ام بدجور داشت سرمی رفت وهوا هم تاریک شده بود,نگاهی به آزیتا کردم که باگوشیش سرگرم بودکه نگاهمو روی خودش حس کرد وبهم نگریست:
    -چیزی شده عزیزم؟!
    -حوصله ام سررفته.
    خندید:
    -هنوز زوده که حوصله ات سربره,تا فرودگاه فرانکفورت پنج ساعت وبیست دقیقه راهه...ماهنوز چهل دقیقه اس سوار شدیم وهواپیما پرواز کرده!
    باتعجب گفتم:
    -یعنی باهواپیما هم این همه طول می کشه؟
    -آره تازه شانس بیاریم برای پرواز بعدی نقص فنی نداشته باشن وگرنه که بیشترم طول می کشه.
    -چقدر سخته,یعنی باید دوتا هواپیما سواربشیم تا برسیم به مقصدمون؟!
    -آره چون مقصدمون نیویورک هست,ازتهران می ریم تا فرانکفورت وازاونجام بایه هواپیمای دیگه می ریم تا نیویورک!
    -نیویورک یکی از شهرهای امریکاس؟
    -بله مثل لس آنجلس,واشینگتون,بوستون و...
    -چه خوب,من اینا رو نمی دونستم!
    -من تاالان زیاد رفتم آمریکا,هم باخانواده هم از طرف شرکت.
    -اون جا رودوست داری؟!
    -همه جا خوبه وقشنگی های خودش رو داره ولی خب هیچ جا مثل وطن خودت نمی شه یعنی هرچی ام بهت خوش بگذره بازم یه حس غریبی داری مثل این که یه چیزی ازت کم شده یا بهتربگم واست مثل این که گمشده داری!
    -واقعا حق باتوئه من ازموقعی که می خواستم از آپارتمانمون بیام بیرون دلم گرفته بود نمی دونم این یک هفته رو چطوری تحمل کنم.
    -عادت می کنی,بعدشم این قدر غرق کارمی شیم که نمی رسیم سرمون رو بخارونیم خدایی!
    از حرفش خندیدم که گفت:
    -جدی می گم,آخه راه اندازی خیلی کارداره وباید همه چیز دقیق وحساب شده پیش بره وگرنه اگرکوچکترین چیزی بهم بخوره توی تموم کارا اختلال ایجاد می شه!
    -چرا رایان وبهزاد همچین شرکتی زدن؟
    -چون درآمدش خیلی عالیه,سختم نیست ولی مسئولیتش خیلی زیاده همش باید نگران باشی مبادا چیزی درست پیش نره خصوصا که شرکتمون کلی هم رقیب توی ایران وخاورمیانه داره!
    -چندساله تواین شرکتی؟
    -دو ساله!
    -پس حسابی عادت کردی ها.
    -آره خیلی راحتم دیگه,خدایی اصلا هم از بهزاد یارایان خان حرف بدی یا کاربدی ندیدم خیلی مهربونن واذیت نمی کنن کارمنداشون رو!
    -آره درسته منم تاالان گلایه ای ندارم ازهیچ کدومشون.
    -البته سایه واقعا گاهی غیرقابل تحمل می شه جوری که حس می کنه جای رایان رئیس شرکته ازبس که خودش رو می گیره!
    -حق باتوئه.
    -چندباری می خواست بهم توهین کنه ولی وقتی دید که جوابش رو میدم دیگه اطرافم نپلکید دختره پررو.
    از حرص خوردنش خنده ام گرفته بود که اونم بادیدن خنده من زبونش رو درآورد وخنده ی من بیشترشد.
    مکثی کردم وگفتم:
    -راستی این دختره جدید که جای ترگل اومده اسمش چیه؟!
    آزیتا سیبی پوست گرفت ونصف کرد ونصفش رو خودش گاز زد ونصف دیگه اش رو گرفت سمتم که باتشکر ازش گرفتم,مشغول خوردن شدم,جواب داد:
    -صبابیست وپنج ساله از تبریز,دخترعموی سایه!
    باتعجب نگاهش کردم:
    -تبریز کجا تهران کجا؟!
    -سایه ازش خواسته بیاد,باهم زندگی می کنن آخه سایه هم اصالتا تبریزیه واومده تهران برای همین کارش یه آپارتمان داره خودش مستقل ازخانواده اش زندگی می کنه تاالان تنها بوده ووقتی دیده که ترگل داره می ره تصمیم گرفته دخترعموش رو بیاره جاش ودخترعموشم حالا قراره باسایه زندگی کنه .
    -خب حالا چراگیردادن به این شرکت؟
    -چون خیلی معروفه ودرکنارش درآمدش عالیه!
    پوزخندی زد که آهانی گفتم وبعد باز پرسیدم:
    -اون وقت شماها این اطلاعات رو ازکجا میارید؟مگه نگفتید که سایه باهیچ کس صمیمی نمی شه؟!
    خندید:
    -بله درسته این هارم که می بینی فهمیدیم آذر بهمون می گـه چون گفتنت که بچه ها سایه باسه نفر تو شرکت صمیمیه یکیش آذر منشیشه!
    -اون وقت اگربفهمه آذرمیاد بهتون می گـه که خیلی بدمی شه!
    -اوهوم درسته توام مواظب باش یهو سوتی ندی وگرنه حسابمون باکرام الکاتبینه!
    هردوخندیدیم که نفیسه تکونی خورد,جلوی دهنم و گرفتم وزمزمه کردم:
    -تا بیدارش نکردیم بهتره ساکت بشیم.
    آزیتا چشمکی زد وباز سرش رو کرد توی موبایلش منم ازجام بلندشدم تا برم دستشویی.
    سرم رو گردوندم وبه ردیف رایان اینا نگاه انداختم اما جزبهزاد وسایه کسی نبود,بیخیال شدم واز مهماندار سراغ دستشویی رو گرفتم که راهنماییم کرد وبعدازم دور شد,نفس عمیقی کشیدم وخواستم وارد سرویس بشم که کسی بازوم رو گرفت ومن باترس به عقب نگاه کردم وبادیدن رایان دست آزادم رو روی قلبم گذاشتم:
    -وای خداجون ترسیدم,این چه طرز اومدنه؟
    بیخیال بازوم رو فشرد:
    -دفعه ی آخرت باشه که این جوری بلندبلندمی خندی,من بین مردم آبرو دارم ودلم نمی خواد بااین کارای سبک سرانه ات به بادش بدم فهمیدی؟!
    اخمام رو درهم کشیدم,منظورش توی فرودگاه ایران بود که از حرف آذر خنده ام گرفته بود ولی واقعا مگه خنده هم آبروی کسی رو می برد؟!
    حرفی نزدم که پوزخند زد:
    -اگر قصدجلب توجه داری مواقعی این کار رو بکن که خودت تنهایی وباگروه من نیستی این جوری شاید کسی نفهمه توشرکت من کارمی کنی!
    خدای من,این چی می گفت واقعا؟

    خیال می کرد من قصد جلب توجه دارم؟
    باحرص دستم رو کشیدم که دستش از بازوم جدا شد ولی دردم گرفت,توجهی نکردم وبااخم زل زدم توچشم هاش:
    -برای من مهم نیست که تو چی فکرمی کنی جناب رایان خان...!
    رایان خان رو باتمسخر بیان کردم وبعدادامه دادم:
    -من فقط ازحرف آذر خنده ام گرفته ونیازی هم ندارم که توجه کسی رو بخوام به خودم جلب کنم توام این قدر به شرکتت نناز درضمن قرار نیست آبروی شرکت باخندیدن من به باد بره این رو بهت قول می دم!
    اخم هاش وحشتناک درهم بود ولی واقعا شورش رو درآورده بود,چونه ام رو تودستش گرفت که آخَم بلند شد وسرش رو آورد جلو:
    -توبه چه حقی بامن این جوری حرف می زنی دختره ی خودخواه؟!
    نمی تونستم حرف بزنم,جوشش اشک رو توی چشمام حس می کردم وواقعا به چه قیمتی باید این همه سختی رو تحمل می کردم ودم نمی زدم؟

    به قیمت این که جون اعضای خانواده ام وابسته به پول این کاره؟این عدالت بود خدا؟!
    اشک هام هرلحظه ممکن بود بریزه ومن نمی خواستم این پسره ی ع*و*ض*ی ببینه له شدنم رو برای همینم تموم زورم رو خالی کردم توی دست هام ودستش رو محکم پس زدم ودویدم تو سرویس ودرش رو قفل کردم,نگاهم ازتوی آینه به خودم افتاد واین بار دیگه اشک هام راهشون رو پیدا کردن وپشت سرهم ریختن ومن برای نگه داشتنشون تلاشی نکردم,هق هقم رو به سختی خفه می کردم تا صدام از دستشویی بیرون نره ودلم می سوخت برای خودم وسرنوشتی که تااین حد تلخ نوشته شده بود!
    با دستمال کاغذی صورتم رو تمیز کردم وخداروشکر کردم که لوازم آرایشم ضدآبه وماندگاریشون زیاد وگرنه صورتم وحشتناک می شد!
    پس ازتمیز کردن صورتم از دستشویی خارج شدم ولیوان آبی از مهماندار گرفتم وخوردم که راه نفسم بازشد,کمی اون اطراف قدم زدم وبعد برگشتم سرجام که متوجه شدم توی صندلیش نشسته ونگاهش به منه که اخم هام رو درهم تر کردم وتند سرجام نشستم وکمربندم رو بستم...علاوه بر نفیسه آزیتا ومهرسا هم خوابیده بودم اما من اصلا خوابم نمی برد وبااتفاق چندلحظه پیش باز هم افکارم بهم ریخته بود وذهنم رو آشفته کرده بود!

    [/HIDE-THANKS]
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    ای کاش می تونستم کارپیدا کنم وازاین شرکت لعنتی برم حالا هرچندهم که درآمدش زیاد بود به اینهمه سرزنش شدن وحقیرشدن نمی ارزید,نمیدونم چرا اینجوری بود این پسره یه بار دستم رو می گیره تا گم نشم ویه بارم اینجوری سرزنشم می کنه وجوری قضاوت می کنه که هیچ ربطی به اصل قضیه نداره,آخه من چراباید بخوام جلب توجه کنم؟یعنی اون خیال می کنه منم مثل خیلی ازدخترای دیگه ام که محتاج نگاه پسرا باشم؟نه نه من اینجوری نبودم وهیچ وقتم خوشم نمیاد که بخوام اینجوری باشم آخه وقتی متنفرم ازاینجور کارا چطور می تونم انجامشون بدم؟!
    پوفی کشیدم وسعی کردم ذهنم رو ازاین فکرهای درهم کمی خلاص کنم,نگاهم رو به ساعتم دوختم والان ۳ساعت بود که توی هوا بودیم وهنوز خیلی مونده بود تا برسیم .
    گوشیم رو بیرون آوردم ومشغول مطالعه شدم.
    ***
    بالاخره پس از گذشت چندین ساعت به فرودگاه فرانکفورت رسیدیم وخلبان اعلام کرد که باید پیاده بشیم وهمهمه ای توی هواپیما ایجاد شد,بچه ها رو صدا کردم وهمه مشغول جمع کردن وسایلمون شدیم وبه نوبت از هواپیما پیاده شدیم وپشت سرمون پسرا ودرآخر رایان وبهزاد وسایه!
    همه یک جا جمع شدیم,حسابی خسته بودم وحس می کردم واقعا بدنم داره تیکه تیکه میشه!
    بهزاد ورایان مشغول صحبت باهم بودن ومن اصلا دلم نمی خواست نگاه کنم این پسره ی ع*و*ض*ی رو.
    بهزاد رو کرد به دخترا که همه یک گوشه ایستاده بودیم وگفت:
    -برید استراحت کنید,۵ساعت دیگه همین جا جمع بشید ازهم جدانشید تاهمدیگه رو گم نکنید ووقتی ام که سرساعت شد همین جا باشید تااز پرواز عقب نمونیم...فهمیدین؟!
    همه تائید کردن ومادختراازشون جداشدیم ومن سنگینی نگاه رایان رو حس کردم ولی اصلا نگاهش نکردم ودرکناردخترا گام برداشتم واز دنیا پرسیدم:
    -کجا میریم؟!
    -یه مکان داره اینجا برای عبادت وانجام کارای مذهبی می تونیم اونجا کمی استراحت کنیم.
    -چه خوب.
    بارسیدن به مکانی که دنیا می گفت همه داخلش شدیم وجمع شدیم یه گوشه که من دیگه نمی تونستم چشمام رو باز نگه دارم ودرازکشیدم که همزمان بامن همه دخترا دراز کشیدن ومن باخیال راحت چشمام رو بستم وخودم رو سپردم به خواب!
    ***
    -هی دختر بیدارشو...لیانا!
    چشمام رو باز کردم وکش وقوسی به بدنم دادم,دنیا بود که تندتند صدام می کرد ووقتی دید چشمام بازه بازوم رو گرفت وبلندم کرد:
    -پاشو نیم ساعت دیگه حرکته خیلی خوابیدی!
    گیج نگاهی به اطرافم کردم که دیدم دختراهمه بیدارن وبعضیاشون دارن آرایش می کنن وبعضیا هم هنوز گیج خوابن...خنده ام گرفته بود,برخاستم وبه همراه نفیسه وتامیلا وآذر به سرویس رفتیم وپس از شستن صورتم وانجام کارامون باز به همون مکان برگشتیم ومن از آتوسا لوازمش رو گرفتم وآرایش کردم چون لوازمم رو گذاشته بودم توی چمدون همراهم نبودن وبعدازاون همه درکنارهم به سمت جایی رفتیم که قراربود همونجا جمع بشیم.
    پسرا همه جمع بودن ومنتظر ما که بادیدنمون خیالشون راحت شد ومن روی صندلیا نشستم تا شماره پروازمون رو بخونن,چون یکمی خوابیده بودم واقعا سرحال تربودم ژینا آبمیوه ای گرفت سمتم:
    -بیااینو بخور!
    ازش گرفتم وتشکر کردم,باطعم پرتقال بود وواقعا بهم مزه داد بعداز خواب.
    باخوندن شماره پرواز بازهم همگی به سمت هواپیما رفتیم ومثل قبل نشستیم سرجاهامون ومن واقعا حوصله ام سررفته بود ازاینهمه معطلی توی هواپیما!
    هدفونم رو توی گوشم گذاشتم وکمربندمم بستم که هواپیما مثل دفعه قبل باتکون خوردنای شدید اوج گرفت وکمی بعد عادی به راهش ادامه داد.
    آهنگی روplay کردم وسرم رو تکیه دادم به صندلی وچشمام رو بستم.
    (آهنگ افسار از محسن چاووشی:
    آسمون آبیه دنیا نکرد سرد آسمون آبیه
    گفته بودم بی تو میمیرم
    ولی این بار نه
    گفته بودی عاشقم هستی
    ولی انگار نه
    هر چی گویی دوستت دارم به جز تکرار نیست
    خو نمی گیرم به این تکراره طوطی وار نه
    تا که پابندت شوم از خویش میرانی مرا
    دوست دارم همدمت باشم
    ولی سربار نه
    قصده رفتن کرده ای تا باز هم گویم بمان
    بار دیگر میکنم خواهش ولی اصرار نه
    گـه مرا پس میزنی
    گـه باز پیشم میکشی
    آنچه دستت داده ام
    نامش دل است افسار نه

    آسمون آبیه دنیا نکرد سرد
    آسمون آبیه دنیا نکرد سرد
    مو چطو دل خوش کنم لا ای همه برگ
    لا ای همه برگ
    میروی اما خودت هم خوب میدانی عزیز
    میکنی گاهی فراموشم ولی انکار نه
    سخت میگیری به من با این همه از دست تو
    میشوم دلگیر شاید نازنین بیزار نه
    گـه مرا پس میزنی
    گـه باز پیشم میکشی
    آنچه دستت داده ام
    نامش دل است افسار نه
    دادوم ای بیدادوم ای ماندوم خومی تک
    مردیا آمد بنشونمون که ...)
    آهنگ خیلی زیبایی بود که برای همینکه خوشم اومد دودفعه دیگه هم گوش دادم واینجوری سرخودم رو گرم کردم تابرسیم چون واقعا دیگه داشتم کلافه می شدم!
    ***
    ساعت به وقت آمریکا (4:30)صبح بود که هواپیما نشست توی باند فرودگاه نیویورک وخلبان داشت دمای هوا واین چیزارو می خوند که اعلام کردن پیاده بشیم.
    دخترا زودترازم رفتن ومن چون کفشم رو از پام بیرون اورده بودم رفته بود زیر صندلی و حالا هرکار می کردم گیرکرده بود بیرونم نمیومد,پسرا هم پیاده شدن ومن نگران بودم مبادا جا بمونم ونمی تونستمم که پابرهنه برم بیرون.
    کامل خم شدم زیرصندلی وکفش رو کشیدم که دستم خورد به اهن زیرصندلی وسوراخ شد وخون زد بیرون!...بااعصابی متشنج دستمال کاغذی توی جیبم رو برداشتم وگرفتم روی دستم تا جلوی خون روبگیرم ودلم می خواست سرم رو ازاینهمه بدشانسی بکوبم به دیواره های هواپیما که دستی دور کمرم حلقه شد:
    -چی شده چرا پیاده نمیشی؟!
    نفسش که به صورتم خورد درد دستم و بدبختیام رو اصلا ازیادبردم,حواسم پرت دستاش بود که حلقه شده بود دورکمرم ونگاهم ناخوداگاه چرخ خورد اطراف هواپیما که جز چندتا ازمهماندارا کسی داخل هواپیمانبود واونام سرشون گرم کارشون بود.
    -باتوام!
    به خودم اومدم وتکونی خوردم وتندازش فاصله گرفتم وروبه روش ایستادم که دستاش رو توی جیب شلوارش فرو برد ونگاهم کرد,تنم گر گرفته بودونمیدونستم اصلا چی باید بگم که نگاهم به پام افتاد وتند گفتم:
    -کفشم گیرکرده به آهن زیرصندلی هرکارم می کنم بیرون نمیاد!
    رایان بااین حرفم خم شد وسرش رو برد زیر صندلی...برام عجیب بود که چرا گاهی اینقدر مهربون میشه وگاهی تااین حد خشن؟!
    ایستاد وکفش رو گرفت سمتم که باچشمای گشاد شده نگاهش کردم,این کفش رو من اینهمه کشیدم بیرون نیومد حالا چطوری به این راحتی درش آورده بود؟
    خواستم کفش رو بگیرم که دستمال کاغذی از روی زخم دستم که به کلی فراموشم شده بود افتاد ونگاه هردمون رو خیره کرد به زخمم واخمای رایان به شدت درهم شد وجلو اومد,دستم رو توی دستش گرفت:
    -چی شده لیانا؟!
    لرز خفیفی توی بدنم پیچید که جزخودم رایان هم متوجه شدوچشمام برای لحظاتی بسته شد...خدای من چقدر قشنگ اسمم رو صدا می زد والان برام نگران شده بود؟مگه میشه که رایان نگران هم بشه؟!
    -خورد به آهن زیرصندلی!
    از جیبش ۳تا چسب زخم بیرون کشید وباهمون صورت اخمو که حسابی جذابش کرده بود غرید:
    -بشین روی صندلی!
    نشستم که دستم رو آورد بالا وهرسه چسب رو جوری چسبوند روش که همه جای زخم رو بپوشونه وخداروشکر خونش بنداومده بود,نگاهم به صورت جذابش بود ودلم مدام می لرزید وتموم بدنم سرد شده بود...نمیدونم چرا اعتراض نمی کردم به اینکه لمس میکنه دستم رو,به راحتی نشسته بودم ومی ذاشتم کارش رو بکنه ولی واقعا یه نیرویی مانع از اعتراضم میشد وحس می کردم این مرد نسبت به مردای دیگه رفتارش وخودش خاصه!
    -پاشو بریم!
    به خودم اومدم که جلوترازم رفت ومنم کفشم رو پام کردم که اینهمه دردسر درست کرده بودوسایلم رو هم برداشتم وبه دنبالش کشیده شدم.
    همه منتظرمون بودن وچمدونها رو تحویل گرفته بودن که بهزاد بادیدنمون که به سمتشون می رفتیم روبه رایان گفت:
    -کجا موندید شماها؟!
    باخجالت سربه زیرانداختم که رایان بی تفاوت وسرد مثل همیشه پاسخ داد:
    -یه مشکلی پیش اومده بود درگیر همون بودیم.
    ودیگه به بهزاد اجازه نداد سوال دیگه ای بکنه وبه سمت گروه رفت ومنم چمدونم رو برداشتم ودرکناردختراایستادم.
    رایان چندماشین رو گرفت وهمه سوارشدن ومنم خواستم سوارشم که صداش متوقفم کرد:
    -تووایسا تابگمت کجا باید بشینی!
    اعتراض نکردم ویه گوشه ایستادم که همه جا گرفته بودن تو ماشینا ومونده بودیم من وبهزاد ورایان وسایه که ماشین مدل بالایی جلومون توقف کرد ورایان گفت:
    -بیاید!
    من جلونشستم اون ۳تام عقب...ازاینکه منو همراه خودش تویه ماشین جاداده بود واقعا خوشحال شده بودم ویه حس خوب بهم دست داده بود که هم ازش می ترسیدم وهم ازش راضی بودم وازاین تضاد یکم افکارم بهم ریخته بود!

    [/HIDE-THANKS]
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]بایادآوری اینکه چون من دستیارش بودم باید همه جا باهاش باشم شاید اینکارو کرده تموم حس هام پرید وتوی صندلی فرو رفتم که رایان به انگلیسی چیزایی به راننده گفت وماشین حرکت کرد وتموم ماشینا هم پشت سرماشین ما به راه افتادن!
    سایه سرش رو روی شونه بهزاد گذاشته بود وچشماش رو بسته بود وبهزاد هم سرش رو تکیه داده بود به صندلی واوهم چشماش بسته بود...واقعا همه خیلی خسته شده بودن وباید استراحت می کردن چون انرژیشون کلا تحلیل رفته بود.
    گوشیم رو درآوردم وبه آپارتمان زنگ زدم تا خبر رسیدنم رو به مادربزرگ بدم وازنگرانی درشون بیارم که پس ازچندتا بوق گوشی رو جواب داد:
    -بله؟
    -سلام مادربزرگ!
    صداش درکسری ازثانیه عوض شد وباذوق گفت:
    -سلام عزیزدلم خوبی؟چقدر نگرانت بودم دخترم خوب شد که زنگ زدی.
    -خوبم مادربزرگ,والله تاالان آنتن نداشتم وگرنه بهت زنگ می زدم الانم می خواستم خیالت رو راحت کنم که بهت بگم رسیدیم ومن حالم خوبه.
    -الهی شکر خیلی برات دعا کردم دخترم خوشحالم که حالت خوبه.
    -ازت ممنونم محتاج دعاهاتم برای موفق بودن.
    -همیشه دعات می کنم خیلی برام عزیزی.
    -قربونت برم خب من دیگه قطع کنم بازم بهت زنگ می زنم مادربزرگ.
    -باشه دخترم مواظب خودت باشی ها.
    -چشم توام مواظب خودت ولطیفه باش.
    -حتما...خدانگهدار.
    گوشی رو قطع کردم وتوی جیبم گذاشتم که صدای پیغامی که برام اومد باعث شد مجدد از جیبم درش بیارم ونگاهم روی شماره ی ناشناس خیره شد وپیام رو باز کردم:
    -دستت که درد نداره؟!
    کی بود یعنی این شماره؟!
    داشتم مجدد شماره رو می خوندم که خیلی رند بود ومعلوم بود ازاون گرون هاس که بازهم پیغام اومد ومن باخوندنش بازهم رعشه گرفتم:
    -رایانم!
    خدای من...رایان بهم پیام داده بود واحوال دستم رو می پرسید؟!
    خواستم برگردم نگاهش کنم ولی هم خجالت کشیدم وهم اینکه ترسیدم بهزاد وسایه شک کنن برای همینم خودم رو کشیدم پایین تر وگوشی رو گرفتم این طرف تر تاازپشت سرمشخص نباشه وتایپ کردم:
    -مرسی به لطف شما خیلی خوبه ودردهم نداره!
    بادلشوره ارسالش کردم ودست هام ازشدت هیجان لرز گرفته بود,پیغامش اومد ومن خوندمش:
    -خوبه!
    دیگه چیزی ننوشتم وگوشیم رو گذاشتم توجیبم,همینم از رایان خیلی بعید بود!
    باتوقف ماشین نگاهم به هتل مجلل مقابلم افتاد وفکم از تعجب باز مونده بود,عجب هتلی بود خدایی.
    پیاده شدیم وچندتا ازکارکنان هتل اومدن وچمدونامون رو بردن وهمه درکنارهم وارد هتل شدیم ومن مبهوت به همه جا نگاه می کردم ولی زیادهم تابلوبازی درنمیاوردم که خیال کنن ندید بدیدم...!
    رایان کارت در اتاق ها رو گرفت,نگاهی بهمون کرد وگفت:
    -اتاق ها ست چهارنفره دارن وکاملا مجهز هستن,بهزاد تقسیمتون می کنه زودمستقل بشید وکمی استراحت کنید چون عصر کارداریم ونمی شه که بمونید توی هتل...موفق باشید!
    سپس کارت هارو به بهزاد داد ورفت ازهتل بیرون وبهزاد تقسیممون کرد ومن وآزیتا وچکاوک وآتوسا توی یه اتاق بودیم.
    آتوسا کارت رو توی شکاف در کشید ودرباتیکی ازهم باز شد ومن لبخندی زدم.
    باورود به اتاق به درستی حرف رایان پی بردم واین اتاق بیشتر به یک سوئیت مجهز وبزرگ می خورد تا اتاق...!
    دوتا تخت که هردو ست دونفره داشتن مقابل هم ودردوطرف اتاق قرارداشتن ودوتا کمدهم در کنارشون که کمدا هم هرکدوم ست دونفره داشت,کلا همه چیز جوری طراحی ومعماری شده بود که مجهز وبه همراه رفاه کامل باشه.
    من وآتوسا باهم,هم تخت شدیم وچکاوک وآزیتاهم رویه تخت باهم.
    باخستگی لوازمم رو توی کمد چیدم ووقتی خیالم از بابت لوازمام راحت شد چمدونم رو زیرتخت هل دادم وروبدوشامبر مشکیم رو برداشتم وبه سمت سرویس رفتم وواردش شدم.
    دوتاحموم ودوتا هم دستشویی.
    چراغ رو روشن کردم وخودم رو داخل حموم انداختم ودوش گرفتم ولی بازهم شامپوئه رو برنداشتم ونمی دونم چرا دلم می خواست کمی لجبازی کنم!
    پس ازدوش بیرون اومدم,چکاوک وآتوسا خواب بودن اما آزیتا داخل اتاق نبود,شونه هام رو بالاانداختم وپس ازخشک کردن موهام باسشوار که مدام نگران بودم نکنه صداش بچه ها روبیدارکنه تاپ وشلوارک جذب زرشکی سفیدم رو تنم کردم وباخیال راحت روی تختم افتادم ودرکسری از ثانیه خواب چشم هام رو ربود!
    ***
    ساعت (12:30)بود که بیدارشدم والحق که خستگیم کاملا برطرف شده بود.
    دخترهاهیچ کدوم توی اتاق نبودن,جلوی کمد ایستادم ونمی دونستم باید چطوری بیرون ظاهربشم!
    مرددایستاده بودم که دراتاق بازشد وچکاوک وارد شد وبادیدنم لبخند گرمی زد:
    -سلام عزیزم ظهرت بخیر.
    -سلام چکاوک جان مرسی همچنین ظهرتوام بخیرباشه.
    نگاهی به تیپش انداختم,موهاش رو بدون هیچ پوششی بود ویه لباس بلند تا سرزانو پوشیده بود که جذب تنش بود وباهمراه یک ساپورت ضخیم مشکی وکفشای مشکی.
    حالا می تونستم راحت تر انتخاب کنم لااقل...نگاهی به لباسام انداختم وازبینشون تونیک خوشگلم رو که تا بالای زانوم بود برداشتم وشلوار لی آبیمم به همراه کفش مشکیم انتخاب کردم وپوشیدمشون وبعد ازآرایش ملایمی موهام رو محکم جمع کردم بالا سرم وخداروشکر کردم که هیکلم نرماله وگرنه الان ازخجالت روم نمی شد ازاتاق برم بیرون...!
    چکاوک رفته بود دوش بگیره ومنم عطرم رو زدم ونگاهی به تیپم انداختم ,تونیکم مخلوطی ازرنگ های سفیدومشکی وقرمز داشت که چون زیاد جذب تنم نبود توش احساس راحتی می کردم.
    گوشیم رو توی جیب شلوارم گذاشتم وازاتاق بیرون رفتم که توی راهرو به آذر برخوردم :
    -سلام خوبی؟
    -سلام خوبم توچی؟خوب خوابیدی؟
    لبخندزدم:
    -خوبم ,بله خیلی خسته بودم.
    درکنارهم راه افتادیم که گفت:
    -چه خوشتیپ شدی.
    باشیطنت گفتم:
    -بودم!
    بلندخندید ومنم زبونم رو براش دراوردم وبعدگفتم:
    -کجامی ری تو؟
    -داریم می ریم برای ناهار,ساعت (1:30)ناهار سرو می شه توی رستوران هتل!
    -من نمی دونستم.
    -ازالان بدون.
    سرم رو تکون دادم وباهم وارد سالن شدیم...نگاهم به دختراافتاد که بادیدنم دست تکون دادن وباعث شدن نگاه ها خیره ی من وآذر بشه که حس کردم واقعاازخجالت آب شدم ورفتم تو زمین...!
    -دختر چرا قرمز شدی؟
    -خجالت می کشم آذر!
    -بابا بی خیال راحت باش.
    بااین حرف کمی آروم تر شدم وبه کنارشون رفتیم ونشستیم که نگاهم رو چرخوندم,بادیدن رایان که مشغول صحبت با بهزاد بود لبخندی روی لبم نشست...!
    تیشرت سبز روشن تن کرده بود به همراه جین سفید که فوق العاده اش کرده بود واقعا اولین بار بود توی لباس می دیدمش چون همش کت وشلوارتنش بود توی ایران!
    به سختی نگاهم رو ازش گرفتم وسفارش غذا دادیم ,دخترا حسابی شلوغ کرده بودن ومی گفتن وبلندبلندمی خندیدن ولی من سعی می کردم مواظب رفتارم باشم چون اصلا حوصله مواخذه شدن ازسمت رایان رو نداشتم وچیزی که برام عجیب بود این که دخترا بلندمی خندیدن اما رایان کوچکترین توجهی بهشون نمی کرد وبی خیال مشغول خوردن سالادش بود,مگه اونام جز شرکت مانبودن؟
    پس چرارایان فقط منو مواخذه کرد؟
    عجب آدمیه ها انگاری فقط بامن لجه!
    حرصم گرفته بود ولی سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم...ناهارم رو در سکوت کامل خوردم وتمام مدت شنونده بودم اینجوری بهتربود.
    بعد از ناهار تامیلا بازوم رو گرفت:
    -خبرداری قراره ببرنمون گردش؟!
    باتعجب نگاهش کردم:
    -گردش چرا؟
    -امروز تاشب برای استراحتمونه چون کارامون از فردا شروع می شه برای همینم امروز بهمون فرصت دادن تا یکمی تفریح کنیم!
    باخوشحالی دست هام رو بهم کوبیدم:
    -جدی؟!
    -آره,الانم باید بریم حاضربشیم تانیم ساعت دیگه حرکت می کنیم.
    درکنارهم به سمت آسانسور رفتیم ومن ازته دلم خوشحال بودم وخیلی دوست داشتم جاذبه های گردشگری آمریکا یاهمون نیویورک رو ببینم وکنجکاو بودم چون تاالان نیومده بودم!
    برگشتیم توی اتاق,روی تخت نشستم ودخترا داشتن حاضرمی شدن وازبس آرایش کرده بودن دیگه جایی ازصورتشون عادی نبود!
    خنده ام گرفته بود که چکاوک جیغ کوتاهی کشید:
    -دخترتوچرا نشستی؟الان باید بریم ها.
    نگاهی به خودم انداختم:
    -مگه سرووضعم چشه؟!
    به جای چکاوک آتوسا گفت:
    -خوبه فقط آرایشت رو بیشترش کن زیادی ماته!
    سری تکون دادم وازجا بلندشدم,جلوی آینه ودرکنارآتوسا ایستادم ورژ لبم رو پررنگ ترکردم ومژه هام رو ریمل زدم ورژ گونه ام زدم:
    -خوب شد؟!
    چکاوک چشمکی زد:
    -عالی!
    خندیدم ودقایقی بعد هرسه ازاتاق خارج شدیم وقراربود توی لابی هتل جمع بشیم.
    بارسیدن توی لابی هنوز کسی نیومده بود برای همینم نشستیم روی مبل ها ومنتظرشون شدیم.
    موبایلم رو درآوردم وازخودم چندتایی عکس گرفتم که چکاوک هم کنارم نشست ودوتایی عکس گرفتیم که خیلی باحال شد!
    چکاوک با ذوق گفت:
    -برام بفرست.
    -باشه.
    -تواینستا نداری لیانا!؟
    -نه.
    -دیوونه ای دختر...می خوای برات بفرستم؟همه اعضای شرکت دارن,رایان وبهزادم هستن همه هم همدیگه رو فالو کردیم خیلی حال می ده!
    وسوسه شدم ودرکنارشم باشنیدن اینکه رایان هم داره زودگفتم:
    -باشه باشه بفرست!
    چکاوک برام برنامه اش رو فرستاد وکمکم کرد وصل بشم وبعد گفت:
    -حالا عکسامون رو بذار تو پیجت!
    خندیدم وهرکارگفت انجام دادم که درکسری ازثانیه کلی لایک خورد واعضای شرکتم فالو کردن اما هنوز زیادشون مونده بودن که چکاوک گفت حتما آنلاین نیستن که ببینن,کمی طرز کارش رو بهم یاد داد ومنم ازش تشکر کردم که همه اومدن ودیگه نتونستم زیاد بمونم داخلش وگوشی رو قفل کردم گذاشتم توجیبم که دخترا دویدن سمتم وهرکدوم یه چیزی گفتن.
    آتوسا:
    -ایول دختراومدی اینستا!
    مهرسا:
    -وای عکساتون عالی بود!
    آذر:
    -خدایی کلی قراره لایک وکامنت دریافت کنی ازبس خوشگلی لیانا!
    خندیدم وگفتم:
    -من زیاد آشنا نیستم بااین جور برنامه ها,چکاوک بهم یادداد!
    بهزاد صدامون کرد که همه رفتیم سمتشون,نگاهم به رایان افتاد که سرش توگوشیش بود واخم روی صورتش خودنمایی می کرد,با بی خیالی شونه بالاانداختم والله این نصف عمرش اخم داره ولش کن!
    بهزاد برامون توضیح داد که قراره بریم پارک مرکزی نیویورک وازاونجا دیدن کنیم که دخترا جیغی کشیدن ودستاشون رو کوبیدن بهم وپسرا با تشکر واینا موافقتشون رو نشون دادن!
    همه ازهتل خارج شدیم که ماشین ها منتظر بودن وهمه به شکل قبلی سوارشدیم وباز هم من توی ماشینی بودم که رایان توش بود!
    تارسیدن به مقصد تنها صدای آهنگ ملایم خارجی بود که سکوت ماشین رودرهم می شکست ومنم بالذت مشغول دیدن شهر بودم وهمه چیز برام تازگی داشت.
    پیاده شدیم ووارد پارک...همه چیز عالی بود ودرخور تحسین!
    جلوی ورودی ایستادیم که بهزاد ورایان بامردی مشغول صحبت شدن ودقایقی بعد اومدن سمتمون وبهزاد گفت:
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا