کامل شده رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربرانجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به این رمان؟

  • عالی

  • خوب

  • متوسط

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

.Mahdieh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/18
ارسالی ها
1,565
امتیاز واکنش
23,200
امتیاز
792
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
[HIDE-THANKS]
-اول ازهمه میریم باغ وحشش رو می بینیم چون تا ساعت(4:30)عصربیشتر باز نیست پس بیاید بریم.
همه دنبال بهزاد راه افتادن ولی من ایستادم تا تابلویی که جلوی ورودی وصل شده بود وبه خارجی روش نوشته شده بود رو بخونم انگارتوضیحاتی درمورد این پارک بود که کنجکاوم کرد:
-پارک مرکزی نیویورک نام پارک بزرگ ومعروفی است که درمرکز منهتن ودرمیان مراکز تجاری نیویورک قرار دارد.پارک مرکزی نیویورک اولین پارک مدرن درتاریخ ایالات متحده آمریکا محسوب می شود که درسال 1857 میلادی توسط فردریک لاو المستد وهمکارانگلیسیش کالورت واکس طراحی وافتتاح شد.
وسعت این پارک حدود ۳۴۲ هکتاراست که به شکل مستطیل درقلب منطقه منهتن (منطقه تجاری نیویورک) واقع شده است وهمچنین این پارک دارای دریاچه هایی با وسعت جمعاً 60/7هکتارمیباشد.


ازاینکه اینهمه اطلاعات درمورد این پارک معروف به دست آورده بودم باخوشحالی ازتابلو فاصله گرفتم اما...!
هیچ کس اطرافم نبود ومن از بچه ها عقب مونده بودم,اونا رفته بودن وحالا من نمی دونستم که کدوم طرف باید برم ودستام ازشدت استرس می لرزید ومی ترسیدم تواین کشور که همه باهام غریبه هستن!
گوشیم رو ازجیبم کشیدم بیرون وشماره ی چکاوک رو گرفتم ولی هرچقدر بوق خورد جواب نداد,واقعا داشتم از ترس بیهوش می شدم ونگران بودم که اگر ازیکی ازراه ها برم کلا گم بشم وچون اسم جاهاش رو بلد نبودم نتونم ازکسی هم کمک بخوام,داشت اشکم درمیومد دیگه که نگاهم به یه شماره توی گوشیم خورد وروزنه ی امیدی توی دلم روشن شد ...رایان!!!
تند شماره اش رو گرفتم ولی اشغال بود,خدای من چیکارکنم حالا؟!
چندتا پسروارد پارک شدن,خودم رو پشت تابلو پنهون کردم وبااسترس دوباره شماره ی رایان رو گرفتم وهزار بارخودم رو لعنت کردم که از دخترا جداشدم که باشنیدن بوق آزاد خداروشکر کردم ودعا کردم که هرچه زودتر گوشی رو جواب بده که صداش توی گوشم پیچید ومن باخوشحالی گفتم:
-الو رایان...!
انقدر ذوق کرده بودم که توی اون لحظه متوجه نشدم اسمش رو بدون هیچ پسوند یا پیشوندی صدا کردم,ادامه دادم:
-من ازتون جداموندم,جایی ام بلندنیستم به چکاوکم زنگ زدم گوشی رو جواب ندادمیشه کمکم کنی؟
چندلحظه صدایی نیومد وبعد صدای عصبیش لرز براندامم انداخت:
-کدوم منطقه ی پارکی لیانا؟ازهمونجا تکون نخور وفقط بگو کجایی؟!
با استرسی که ازصداش تو وجودم افتاده بود گفتم:
-همون اول ورودی ام جایی نرفتم.
-همونجااا وایسا تا بیام فهمیدی؟!
-باشه.
گوشی رو قطع کردم وتوی جیبم گذاشتم,دستی رو شونه ام نشست که جیغ خفیفی کشیدم وازجا پریدم وباترس نگاهم رو به عقب دوختم !
مردی حدودا ۴۰ساله که چهره اش به خوبی مشخص می کرد که غربیه اس وایرانی نیست بالبخندچندش آوری نگاهم می کرد وبعدش به انگلیسی یه چیزایی گفت که توی اون لحظه اینقدر ترسیده بودم که نمی تونستم معنی کنم فقط تونستم با بغض واشکایی که راه افتاده بودن پابذارم به فرار وفقط می دویدم.
اینقدر دویده بودم که دیگه نفس نداشتم,سرم رو برگردوندم که ببینم اون مرد دنبالم هست یانه که محکم خوردم به یکی ودستاش حلقه شد دورم...خدایا دیگه طاقت ندارم!
نگاهم روباترس بالا آوردم وبادیدن رایان انگارخدادنیا رو بهم داده بود ولی نمیدونم چرا اشکام به جای اینکه تموم بشن شدت گرفتن وحالا توآغوشش بودم میون درختای پارک وهیچ کسم اطرافمون نبود!
دستاش رو دورم محکم ترکرد وسرم روی شونه اش بود,واقعا توی اون لحظه حس بدی روکه تجربه کرده بود ازیادم رفته بود وحالا امنیت وآرامش داشتم ونمیدونم چراچون رایان هم نامحرم بودوبرای من حرام ولی نمیدونم چرا آرامش می گرفتم هربار که لمسم می کرد!
-چی شده لیانا؟!
صدای نگرانش کنارگوشم حس می شد,هرم داغ نفسش به گوشم می خورد واشکای لعنتیم تمومی نداشتن!
صورتم روبین دودستش گرفت وبادیدن اشکام اخماش شدید درهم شدوچشماش روبست برای لحظاتی...چرا اینجوری می شد؟انگارکه بادیدن صورت من به یادشخصی می افتاد که اینهمه عصبی وناراحت میشد.
-گریه نکن ودرست بگو چه اتفاقی افتاده؟!
سعی کردم آروم کنم خودم رو,اشکام رو بادستمال تمیز کردم ولی همچنان توآغوشش بودم واصلا متوجه نبودم که زل زده بهم,سرم روکه بلندکردم نگاهمون درهم گره خورد وچشماش برق خاصی داشت ولی چهره اش کمی خونسرد بود!
-ببخشید نگرانتون کردم بااین رفتارای بچگانه ام!
خواستم ازآغوشش بیام بیرون که نذاشت:
-کجا؟!
باتعجب ابروهام رو بالاانداختم که ادامه داد:
-بذاریکم آروم تربشی بعدش فاصله بگیر.
-ببخشید کی گفته من توآغوش شما آروم میشم؟
بازهم گستاخ شده بودم شاید هم حس شیطنت بود که وادارم می کرد اینجوری سربه سرش بذارم...
-چشمات!
لرزخفیفی توی بدنم نشست,لبخندکجی نشست گوشه لباش ومن به سختی خودم رو کنترل کردم:
-ازکی تاحالا شما خوندن حرف از چشم رو یادگرفتید؟!
-مهم نیست,مهم اینه که حقیقته!
خنده ام گرفته بود,آروم دستام رو گذاشتم رو دستش وحلقه اش رو باز کردم اما نگاهم هنوزگره شده بود توی چشماش ونمی تونستم ازش روم رو برگردونم.
ازش فاصله گرفتم :
-میتونیم بریم حالم خوبه.
-دیدی گفتم حالت رو بهترمی کنه!
به لحنش خندیدم که لباش رو جمع کرد انگاری که می خواست جلوی خنده اش روبگیره ,واه خب بخند مگه قدغنه خنده واست؟!
راه افتاد ومنم درکنارش گام برداشتم که گفت:
-چی شد که از جمع دورافتادی؟!
-راستش تابلوی جلوی ورودی کنجکاویم رو برانگیخت وتااومدم متوجه ی اطرافم بشم گمتون کرده بودم.
-مگه تاالان نیومدی آمریکا؟!
صادقانه جواب دادم:
-نه کلا نیومدم خارج از کشور تاالان.
-خب بعدش چی شده بود که اونجوری داشتی می دویدی؟
نمی خواستم جواب بدم,ولی باز سوالش رو تکرار کرد که لبخندی زدم:
-بیخیال همینجوری.
سد راهم شد,باتعجب بهش نگریستم که اخم کرده بود:
-جواب سربالا به من نده,گفتمت چراداشتی اونجوری فرارمی کردی؟!
من من کنان سرم رو پایین انداختم:
-خب راستش یه مرد۴۰ساله حدودا غافلگیرم کرد,یکمی هول کرده بودم!
-یعنی چی که غافلگیرت کرده بود؟!
باصدای بلندش تندتند جواب دادم:
-داشتم بهت زنگ می زدم یهودیدم ازپشت سرم یکی دست گذاشت روشونه ام روم رو که برگردوندم یه مرد بود منم برای همین تندشروع کردم به فرار کردن.
اخماش شدیدا درهم بود,بازوم رو گرفت وفشرد:
-دفعه ی آخرت باشه که ازماها فاصله می گیری,اگراینبار تکرارکردی برای همیشه اخراجی...فهمیدی؟!
بغض نشست توگلوم,آخه چرا مثل آفتاب پرست مدام رنگ عوض می کرد؟!
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم که راه افتاد,تا رسیدن به مکانی که بچه ها جمع بودن دیگه حرفی بینمون زده نشد.
باخوندن نوشته ی روی تابلو متوجه شدم که باغ وحشه اما رایان داخل نشد وکمی ازم فاصله گرفت ومشغول صحبت باتلفنش شد منم روی صندلی نشستم وگوشیم رو درآوردم ومشغول چت با مبینا شدم وتقریبا تموم اتفاقات روکه ازصبح افتاده بود براش نوشتم ولی چون آنلاین نبود جوابی نمی داد.
دقایقی گذشت ومن همچنان روی صندلی نشسته بودم ورایان هم بافاصله ازم ایستاده بود وبااخم به اطرافش نگاه می کرد,گاهی هم سنگینی نگاهش رو حس می کردم!
باشنیدن صدای شادوسرحال بچه ها ازجا بلندشدم وباخودم گفتم:
-از گردشم شانس نیاوردم والله!
دخترا اطرافم رو احاطه کردن وهرکدوم مشغول گفتن وتعریف کردن از باغ وحش بودن ومن فقط سرم رو تکون می دادم ولی حواسم اصلا بهشون نبود!

[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    ساعت پنج عصربود,بهزاد بهمون نزدیک شد وروبه دخترا گفت:
    -موافقید اول بریم قایق سواری یا بریم چرخ وفلک!؟
    هرکدوم از دخترا چیزی می گفت ونظری می داد اما من کلا غرق درافکارخودم بودم ودلیل تغییرات ناگهانی رفتار رایان رو نمی فهمیدم وکلافه ام کرده بود.
    بهزاد وقتی دید نمیتونه متوجه بشه که کدومش بالاخره اول برن همه رو ساکت کرد وگفت:
    -صبرکنید ببینم,اصلا از رایان می پرسیم هرکدوم او گفت اول میشه!
    رایان بی حوصله درجواب بهزاد گفت:
    -این مسخره بازیا چیه دیگه؟مگه بچه ایم که رای گیری می کنی؟
    بهزاد بدون اینکه ناراحت بشه باشوخی مشتی به بازوی مردونه رایان کوبید:
    -سخت نگیر,اومدیم یکمی خوش بگذرونیم دیگه.
    نگاهم به رایان بود وهمه منتظر انتخابش بودن,یه آن برگشت وبهم نگریست ومن هول شده تندسرم رو چرخوندم که گفت:
    -اول بریم قایق سواری,چرخ وفلک توی شب بیشتر حال میده!
    همه تائید کردن وراه افتادیم سمت دریاچه ومن زمزمه کردم:
    -همین چیزی که من می خواستم رو گفت!
    بارسیدن به دریاچه دخترا توی پوست خودشون نمی گنجیدن ومدام هرکدوم عکس می گرفتن تا به قول خودشون بذارن تو اینستا...خنده ام گرفته بود ازاین رفتاراشون.
    سایه رو نمیدیدم میون جمعمون وبرای همینم از آذر سراغش رو گرفتم که گفت:
    -توی همون باغ وحش گفت که حوصله ی گردش نداره وازمون جدا شد ورفت,اون ترجیح میده بیشتروقتش رو توی مراکز خرید بگذرونه تا توی پارک واطرافش.
    سری تکون دادم,همون بهترکه نبود والله دختره ی غُد!
    هرقایق ۴نفره بود,قرار شد دوتا پسر ودوتا دختر باهم بشینن تویه قایق چون دخترا به تنهایی نمی تونستن قایق رو برونن وجداازاونم درست نبود تنها باشن.
    من ولی کنارایستاده بودم وبی حرف منتظر بودم که جایگاهم رو مشخص کنن که بهزاد گفت:
    -تومیخوای کجا بشینی لیانا؟!
    تااومدم بگم برام فرقی نمی کنه صدای رایان که به بهزاد می گفت به گوشم رسید:
    -توقایق خودمون!
    بهزاد باتعجب نگاهی به صورت جدی رایان انداخت ولی وقتی دید اون توضیح بیشتری نداد حرفی نزد وروبهم گفت:
    -بسیارخب,بیا!
    باخجالت به سمتشون رفتم و عقب نشستم که چون سایه نبود ۳تایی بودیم.
    بهزاد ورایان هم نشستن وقایق به حرکت دراومد,واقعا برام لـ*ـذت بخش بود وبالبخند به اطراف نگاه می کردم ورایان وبهزاد هم مشغول صحبت بودن.
    گوشیم رو درآوردم وچندتا عکس از خودم انداختم که بانمای طبیعت فوق العاده شده بود وهمون لحظه گذاشتمشون تواینستا وبعد عکسای دخترا رو نگاه کردم که توی باغ وحش گرفته بودن وکلی شکلک درآورده بودن که خنده ام گرفته بود.
    از زیر پل خوشکلی ردشدیم وقایق بچه ها هم یاازمون جلوتر بود یا پشت سرمون.
    خیلی لـ*ـذت بردیم از قایق سواری وخصوصا اینکه بادملایمی هم می وزید وفضا هم خیلی قشنگ بود.
    یکساعتی روکاملا توی قایق ومیون دریاچه گذروندیم وبعد ازاون همه جمع شدن وآبمیوه گرفتن به همراه کیک خوردیم وقرارشد سوار چرخ وفلک بشیم که می گفتن بزرگترین چرخ وفلک دنیاس!
    هرکابین گنجایش ۶نفر رو داشت به خوبی ولی گفتن ۵تا بیشتر نریم تویه کابین تازیاد سنگین نشه وماهم قبول کردیم,من وآتوسا ومهرسا ونفیسه وچکاوک تویه کابین بودیم.
    وقتی راه افتاد صدای جیغ دخترا به هوا رفت ومن هم همراهیشون کردم,چکاوک گوشیش رو از جیبش درآورد وآهنگ شادی گذاشت وآتوسا ومهرسا هم شروع کردن رقصیدن,با ذوق براشون دست می زدیم ومنم گاهی سوت می کشیدم وحسابی شلوغ کرده بودیم وواقعا بهمون خوش می گذشت که آتوسا دستم رو کشید وبرد وسط,منم باخنده مشغول رقـ*ـص شدم اما چون کابین تکون می خورد زیاد نمیشد برقصی ولی اونا همچنان شلوغ می کردن!
    بالرزیدن موبایلم توی جیبم نشستم ودرش آوردم,وقتی دیدم پیغام دارم از طرف رایان با تعجب بازش کردم وخوندم:
    -بشین لازم نکرده برقصی!
    باتعجب نگاهم رو چرخوندم که کابینشون رو روبه روی خودمون دیدم وته دلم یه جوری شد...چرا روم حساس بود؟!
    تایپ کردم:
    -خب همه دخترا دارن می رقصن,مگه چه فرقی می کنه؟نکنه بازم نگران آبروی شرکتتونید؟!
    خنده ی ریزی کردم وباز سوت کشیدم برای بچه ها که حالا آتوسا نشسته بود وچکاوک رفته بود وسط.
    پیغام اومد:
    -همینکه گفتم,نمی رقصی دیگه ام اعتراض نکن!
    شیطنتم گل کرد:
    -برقصم چی میشه اونوقت؟!
    دلم می خواست بلندقهقهه بزنم ولی نمی خواستم حس کنجکاوی بچه ها رو برانگیزم برای همینم گوشیم رو گذاشتم کنارم روی صندلی ودست می زدم تا دخترا برقصن اما نگاهم مدام روی صفحه گوشی بود تا ببینم کی پیغام میده!
    صفحه که روشن شد تند برش داشتم:
    -اتفاق جلوی دستشویی توی هواپیما رو که یادت نرفته؟!
    باحرص لبام رو روی هم فشردم وتایپ کردم:
    -وحشی!
    ارسال که شد خودمم تعجب کردم که از کی من ورایان تابه این حد باهم صمیمی شده بودیم وچرا رایان که تااین حد مغروره جلوی من عوض میشه؟چی داشت میشد این میون؟چی داشت عوض میشد بینمون؟!
    -همینه که هست!
    پیغامشو که خوندم خندیدم اما دیگه جواب ندادم وازجامم تکون نخوردم ,هرچقدر که دخترا اصرار کردن نرفتم!
    پس از ۳دورکامل پیاده مون کردن وهمه بهشون خوش گذشته بود,ازکابین پایین اومدم که نگاهم توچشماش گره خورد ویواشکی چشمک زد که تموم تنم رو رعشه ی قشنگی دربرگرفت...خدای من چقدر جذاب بود وناز!!!
    لبخند گرمی زدم ودرکناردخترا ایستادم که رایان جلو اومد:
    -خب دیگه گردش تمومه الانم میریم رستوران برای شام وبعدشم هتل!
    بچه ها حرفی نزدن وهمه به دنبال رایان راه افتادیم وواقعا خاطره ی خوبی رقم زده بودن برامون امروز,ترگل حق داشته که نمی خواسته از این شرکت بره بیرون دیگه!
    توی ماشین نشستم وباخستگی کفشام رو ازپام درآوردم وبادیدن قرمزی انگشتام نالیدم:
    -لعنتی!
    باید اینبار برای همچون مواقعی کفش راحتی می پوشیدم وگرنه از درد پا نمی تونستم راه برم,بهزاد ورایان نشستن وماشین حرکت کرد که منم تند کفشم رو پوشیدم وروبه بهزاد پرسیدم:
    -میریم رستوران هتل برای شام؟!
    بهزاد سرش رو از روی گوشیش بلندکرد وباخوشرویی جوابم رو داد:
    -نه یه رستوران خوب توی نیویورک.
    لبخندی زدم وصاف نشستم که موبایلم زنگ خورد,مادربزرگ بود ولطیفه...صحبت کردم باهاشون واونا ابراز دلتنگی کردن ومنم درجوابشون همینو گفتم,کمی هم از وضعمون تعریف کردم وبهشون اطمینان دادم که جام خوبه وجای نگرانی نیست که بعداز گذشت نیم ساعت بالاخره رضایت دادن وقطع کردن که درهمون موقع ماشین ایستاد ومتوجه شدم رسیدیم به رستوران!
    همه پیاده شدن,دخترا بااینکه خستگی از سروروشون به خوبی نمایان بود اما سرسختانه باغول خواب می جنگیدن وهمچنان به شادی وخوش گذرونی ادامه می دادن!
    همه به نوبت وارد رستوران شدیم ودور میز بزرگی نشستیم که بهزاد برای همه یک مدل غذا سفارش داد وهمه هم موافق بودن.
    پسرا جک می گفتن ودخترا قهقهه می زدن ازخنده اما رایان جدی سرمیز نشسته بود ومشغول گوش دادن به حرفای بهزاد بود که درمورد یه چیز مهم داشت باهاش صحبت می کرد منم گاهی می خندیدم ولی قهقهه نه!!!
    شام رو که آوردن همه مثل قحطی زده ها حمله کردن سمت غذاها!
    شام لذیذی بود,درکنارجمع واقعا بیشترهم مزه پیدا می کرد.
    پس از شام همه سوارماشین ها شدیم وبرگشتیم هتل که از زور خستگی همه سرسری به هم شب بخیر گفتن وساعت 10شب بود که خوابیدیم.
    ***
    ازخواب که بیدارشدم بی حوصله وعصبی بودم,نمیدونم چرا گاهی وقتا آدم کلافه میشه واصلاهم نمیدونه واسه ی چی این حس بهش دست داده!
    بیحال بلندشدم وپس از دوش لباس مجلسی که آستین هاش تور بود وکامل مشکی ومخلوط کوچیکی از رنگ سفید وتا زانو تنم کردم وساپورت ضخیمم هم مثل دیروز پوشیدم وچکمه های مشکی براق.
    پس از آرایش ملایم وعطر ازاتاق خارج شدم,دخترا انگار زودترازمن بیدارشده بودن.
    به سمت رستوران هتل رفتم برای صرف صبحانه که متوجه شدم همه اونجان ومنم سرم رو پایین انداختم ودرکنار آزیتا نشستم که دخترا هرکدوم ازتیپم تعریف کردن ومن تشکر کوتاهی کردم چون واقعا بی حوصله بودم.
    موهام رو مدل داده بودم,پشتش رو کامل بسته بودم بالای سرم جلوشم کج کرده بودم وبا یه گیره انتهاش رو بسته بودم وواقعا بهم میومد!
    پس از صرف صبحانه قرارشد به مکان راه اندازی بریم و اونجا رو حاضرکنیم.
    حاضربودم وکاری نداشتم برای همینم فقط گوشیم رو برداشتم وبه دنبال دخترا از هتل خارج شدیم که اینبار به جای تاکسی یه اتوبوس گرفته بودن که راحت باشه رفت وآمدمون,اینجوری بهتر بود اما رایان وبهزاد همون ماشین شاسی بلند دیروز میاوردشون چون توی اتوبوس براشون کسرشان بود .!!!!
    پوفی کشیدم وروی صندلی نشستم ونگاهم رو از پنجره به بیرون دوختم تا قشنگ این کشور رو ببینم شاید دیگه نتونم بیام اینجا والان کامل باید استفاده می کردم از لحظاتم.
    آتوسا کنارم نشست :
    -گرفته ای دختر,چی شده؟!
    لبخند محوی زدم:
    -نمیدونم واقعا,خیلی کم حوصله ام.
    -منم گاهی اینجوری میشم.
    -اوهوم.
    تارسیدن به مقصد فقط نگاهم به محیط اطرافم بود وبچه هام ساکت بودن وبیشتر صدای پسرا بود که سکوت اتوبوس رو می شکست اینم که تموم گفته هاشون حول کار چرخ می خورد.
    پیاده شدیم واتوبوس رفت,هنوز رایان اینا نیومده بودن وباید منتظرشون می موندیم آذر نگاهی به ساعتش انداخت:
    -چرادیرکردن؟ساعت9شد.
    درهمین موقع ماشینشون جلومون متوقف شد وسایه ورایان وبهزاد پیاده شدن ونگاه من گره خورد توی نگاه خیره ی رایان که سرتاپام رو از نظر گذروند البته به دور از نگاه بچه ها!
    نگاهم رو گرفتم وپوزخندی زیر لب زدم,واقعا حوصله ی رایانم نداشتم امروز!
    نگاهم رو به تیپ فوق العاده راحت وباز سایه انداختم وبه افسوس سری تکون دادم که بهزاد گفت باید هرچه زودتر بریم داخل وکارمون رو شروع کنیم چون زیاد فرصت نداشتیم.
    بااین حرف همه به سمت داخل هجوم بردن ومن آروم دنبالشون رفتم وحتی الامکان سعی کردم با رایان همکلام نشم چون اصلا حوصله تیکه پرونیاش رو نداشتم!
    مکان جالبی بود ولی فوق العاده درهم وآشفته.
    ازالان هم حس خستگی تووجودم رخنه کرده بود وای به حال بعدازانجام اینهمه کار,ولی خب همیشه که استراحت نمیشد باید درکنارش کارهم می کردی.
    دخترا وسایلشون رو یه گوشه گذاشتن وهمه مشغول به کارشدیم,من جارو می زدم وهرکس یه کاری انجام می داد ولی رایان وبهزاد وسایه نبودن.
    پوزخندی زدم واقعا این سایه فقط ول می گشت دریغ ازیه ذره کارکردن!
    خدایی بچه ها خیلی تندوچابک بودن وپسراهم بیشتر کارای سنگین انجام می دادن مثل برداشتن مبل ها وصندلی ها وازاینجورکارا.
    تا ساعت ۴عصر بی وقفه کارمی کردیم به نحوی که دیگه نایی برای حرف زدنم نداشتیم وسالن کاملا درسکوت فرورفته بود.
    حتی ناهارهم نخورده بودیم ومن ازشدت گرسنگی وخستگی درحال بیهوشی بودم ولباسام حسابی خاکی شده بودن که صدای رایان باعث شد همه دست از کاربکشن:
    -دوستان کافیه ممنون بقیه اش رو بذارید برای روزای دیگه.
    همه ازخداخواسته وسایلشون رو برداشتن واز مکان خارج شدیم واتوبوس منتظرمون بود,خودم رو پرت کردم روی صندلی وحس کردم صدای تیریک تیریک استخوان های کمرم رو می شنوم.
    آتوسا باصورت درهم بلندگفت:
    -واقعا که,این سایه نمیدونم برای چی اصلا میاد وقتی قراره دست به سیاه وسفید نزنه!
    مهرسا هم باحرص دنباله ی حرفش رو گرفت:
    -میاد دنبال فضولیش ومخ کردن بهزاد ورایان والله.
    لبام رو بازبونم تر کردم ودستم رو به کمرم گرفتم,خداخدا کردم زود برسیم که فقط بتونم ساعتها بخوابم!
    بارسیدن به هتل همه باهمون سرووضع به رستوران رفتیم وناهار مقوی خوردیم وبعدش هم به اتاقامون.
    ۳تا دخترا بدون هیچ کاری همونجوری افتادن روتختا وبدون وقفه خوابشون برد اما من هرچقدر سعی کردم نتونستم بااون سرووضع خاکی بخوابم برای همینم رومبدوشامپرم رو برداشتم,خودم رو انداختم توی حموم وپس از یه دوش کوتاه بیرون اومدم وتاپ وشلوارکم رو تنم کردم موهامم خشک کردم وخزیدم زیرپتوم وبالذت چشمام رو بستم.
    ***
    ۴روز گذشته بود از زمانی که اومده بودیم آمریکا وهمه چیز دیگه حاضربود,تواین مدت همش صبحا تاساعت ۴عصر توی مکان راه اندازی بودیم ومشغول کار واصلا هم رایان وبهزاد رو نمی دیدیم واونی که بالای سرمون بود سایه بود وحرص همه ی بچه ها رو درآورده بود ولی کسی حرفی نمی زد.
    روز آخری بود که باید کارمی کردیم وفرداشب راه اندازی بود وحالا مکان راه اندازی فوق العاده شده بود وبچه ها هم وقتی نتیجه کارشون رو می دیدن خوشحال وباانرژی به تموم شدنش می پرداختن.
    داشتم صندلیا رو می چیندم وحدودا ازصبح این صندلی چهلمی بود که چینده بودم وحسابی وقتم رو گرفته بود که سایه وارد سالن شد وبه همه نگاهی انداخت واومد سمت من ولی من بی توجه سرم رو پایین انداختم وتنها ۵تا صندلی مونده بود که تموم بشه که صداش به گوشم رسید:
    -هی دختر این صندلیا رو اشتباه چیندی باید همه رو ازاول واونجوری بچینی که من میگم!
    یعنی کارد می زدی خونم بیرون نمیومد ازشدت خشم,همه بچه ها توی سالن بودن ولی خبری از رایان وبهزاد نبود طبق معمول...دست از کار کشیدم وباعصبانیت جلوش ایستادم وفریاد زدم:
    -همینه که هست,بهزاد برای من توضیح داده که اینجوری بچینم ومنم به حرف رایان وبهزاد گوش میدم پس توام راهت رو بکش برو!!!
    همه دست از کارکشیدن واومدن نزدیکمون وواقعا حس می کردم از سرم دود بلندمیشه,بیخیال شونه بالاانداخت:
    -باید از اول بچینی وگرنه به رایان میگم!
    -برو هرغلطی خواستی بکن دختره ی گستاخ ,ازصبح پدرم دراومده اینهمه صندلی رو چیدم حالا میگی ازاول ؟خیلی دلت می خواد برو خودت بهمشون بزن وبچین!
    -نه من بهمشون میزنم وتوباید بچینی!
    سپس ۳تااز صندلیا رو با پاانداخت زمین که دویدم ویقه اش رو با خشم گرفتم وهلش دادم:
    -اگر اسم من لیاناس محاله بذارم همچین غلطی بکنی!
    اخماش شدید درهم شد وآتوسا باعصبانیت اومد جلو:
    -ولش کن لیانا,این خانم عادت کرده فقط دستور بده بذار خرابشون کنه خودمون کمکت می کنیم تا ازاول بچینی!
    با غدی اعتراض کردم:
    -هرگز,این مدل رو بهزاد بهم از روز اول گفته بچینم ومحاله که اجازه بدم زحمتم رو به باد بده.
    سایه مچم رو گرفت:
    -کاری نکن کاری کنم رایان پرتت کنه ازشرکت بیرون.
    پوزخندی زدم ومچم رو کشیدم:
    -برو هرغلطی دلت خواست بکن اما اجازه نمیدم اینا رو خراب کنی!
    یقه ام رو گرفت که اومدم بزنم توصورتش که صدای فریادی به گوشم رسید:
    -بسه دیگه تموم کنید این بحث مسخره رو!
    اخم کردم ونگاهم رو به بهزاد ورایان دادم که جلوی ورودی سالن ایستاده بودن واین فریاد رایان بود,ازکی اینجا بودن یعنی؟!
    ازسایه فاصله گرفتم ویقه ام رو مرتب کردم که جلو اومدن وسایه به کنارشون رفت:
    -رایان این دختره ی گستاخ جلوی همه به من توهین می کنه!
    رایان دستش رو بالاآورد:
    -بسه سایه همین الان برو ازاینجا تا بیشترازاین عصبیم نکردی!
    سایه ناباور دوید وازسالن بیرون رفت وبهزادم روبه من گفت:
    -لیانا درست چیدی صندلی ها رو,سایه فقط دنبال بهونه اس وگرنه کارتو حرف نداره!
    سپس به دنبال سایه رفت وبچه ها هم رفتن سرکارشون که مچم اسیر دست مردونه اش شد وکشوندم دنبال خودش که بچه ها بانگرانی نگاهم کردن ولی من لبخندی بهشون زدم ودنبالش رفتم واقعا برام مهم نبود که چی پیش بیاد!
    رفتیم طبقه بالا وتوی اتاقی که خیلی مجلل بود,هلم داد تووخودشم داخل شد ودر رو بست وبااخمهایی که شدید درهم بود جلوم ایستاد:
    -توبه چه حقی جلوی سایه می ایستی!؟هرچی هیچی بهت نگفتم دور برداشتی نه؟خیال کردی خبریه دختره ی پررو!
    باصدای فریادش تنم لرزید اما اصلا خودم رو نباختم وبا اخم گفتم:
    -دفعه ی قبلم بهت گفتم که من دستیار توام وفقط به حرف تووبهزاد گوش میدم,بهزاد ازقبل بهم گفته بود باید اینجوری بچینم از صبح تموم وقتم رو صرف این کار کردم وسایه بارها اومد سرزد اگر می خواست ودنبال بهونه نبود ازهمون اول بهم می گفت اینجوری نچینم اما اون هیچی نگفت تا وقتی که تمومشون رو چیدم ایندفعه برای لجبازی اومد بهم گفت باید بهم بزنمشون منم نذاشتم!
    نگاهش پراز خشم بود ونگاه من هم...!
    نفسام تند شده بود وحس می کردم واقعا ازشدت خستگی درحال بیهوش شدنم!
    مچ دستم رو گرفت:
    -باید ازسایه معذرت خواهی کنی!
    پوزخندی زدم وخودم رو کشیدم عقب:
    -عمراً اگر اینکارو کنم!
    -پس به محض رسیدن به ایران استعفات رو مینویسی.
    جوشش اشک رو توی چشمم حس کردم اما کوتاه نیومدم وجلوی ریزششون رو گرفتم که بلافاصله پشتش رو بهم کرد وبه سمت در رفت که فریاد زدم:
    -آره میرم چون جایی نمیمونم که بهم زور بگن وقتی کارم رو به نحواحسن انجام میدم دنبال بهونه باشن,حالم از آدمایی که می خوان حس کنن خیلی بالا هستن وحق دارن به همه زور بگن بهم می خوره یابهتر بگم حالم از توواون دختره ی بیشعور بهم می خوره!
    اشکام ریخت وواوهم از اتاق خارج شد ودر رو به شدت بهم کوبید,روی زمین افتادم وجلوی دهنم رو گرفتم تا هق هق گریه هام از اتاق بیرون نره,واقعا چطور به خودش اجازه میداد که طرفداری سایه رو بکنه درحالیکه می دونست حرفش زوره؟خدای من حالا بدون کارچه خاکی توی سرم بریزم؟ولی نباید کوتاه میومدم دیگه بس بود هرچی تحقیرم کرده بودن وسکوت کرده بودم.
    ازجا بلندشدم,باید محکم می بودم مثل همیشه!
    لیانا شکست نمی خورد,به هیچ وجه!
    ازاتاق بیرون رفتم وبه سمت سرویس به راه افتادم وپس از تمیز کردن صورتم به سمت سالن رفتم که باورودم بچه ها هجوم آوردن سمتم و هرکدوم یه چیزی پرسیدن که لبخندی زدم ودرجوابشون گفتم:
    -چیزخاصی نشده دوستان فقط بهم تذکر دادهمین!
    بچه ها باآسودگی نفسشون رو فوت کردن بیرون وآرمان مشتی اروم به بازوم کوبید:
    -ایول دختر,خوب درمقابلش ایستادی!
    لبخندم اینبار تلخ بود,آره درمقابلش ایستادم ورایان هم درمقابل من!
    -مرسی آرمان,خب برگردیم سرکارمون.
    مهرسا دستاش رو تکون داد:
    -دیگه کاری نمونده همه چیر حاضره باید برگردیم هتل.
    نگاهی به ساعتم انداختم:
    -اما هنوز که ساعت(3:30)هست.
    -اشکال نداره امروز زودتر می ریم.
    سری تکون دادم وبه همراه دخترا به سمت اتوبوس رفتیم.

    ***

    [/HIDE-THANKS]
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]شب قراربود ببرنمون گردش,پس ازاستراحت دخترا مشغول حاضرشدن بودن اما من تصمیم داشتم که نرم واصلا حوصله نداشتم.
    چکاوک که دید نشستم وباگوشیم بازی می کنم گفت:
    -پاشو حاضرشو دختر چرانشستی؟!
    بیخیال لبخند زدم:
    -خسته ام عزیزم نمی تونم بیام.
    آتوسا باتعجب کنارم نشست:
    -مگه دیوونه ای؟خیلی خوش میگذره پشیمون میشی ها.
    -نه مرسی شماها برید.
    دخترا باناراحتی بازم اصرارکردن ولی من ازشون تشکر کردم که به ناچار سکوت کردن وپس از خداحافظی رفتن,بهتربود اینجوری دلم نمی خواست دیگه نگاهم نه به رایان بیفته ونه به سایه!
    توی این ۴روز هرروزش رو بامادربزرگ ولطیفه صحبت کرده بودم ویکبارم بامبینا که فقط درحد احوالپرسی بود ولی خیلی اظهار دلتنگی کرد.
    دلم خیلی گرفته بودومی خواستم هرچه زودتر برگردم به ایران چون حس می کردم دیگه تحمل این فضا برام سخته ونمی خوام که اینجا بمونم تعجب می کنم بعضیا چطوری ول می کنن همه چیز رو میان کلا اینجا زندگی می کنن شاید هم چون من از مادربزرگم و لطیفه دوربودم اینجوری فکر می کردم.
    آهی کشیدم وبه امروز فکر کردم ولی هرچقدر می خواستم خودم رو مقصربدونم واقعا نمی شد چون امروز حق بامن بودواینو حتی بهزادم می دونست امارایان فقط دنبال یه بهونه بود تا منو بندازه بیرون ازشرکت که موفق هم شد پیداش کنه منم خدایی دارم بالاخره یه کاری برام پیدا می شه اما جواب چیتراخانم رو چی بدم!؟می تونم همه چیزرو توضیح بدم براش مطمئنم که اوهم حق رو به من میده پس جای نگرانی نیست!
    ساعت 9شب که شد برای شام به رستوران رفتم ودرتنهایی خودم غذام رو خوردم ومجدد به اتاق برگشتم,دلم می خواست برم قدم بزنم اما می ترسیدم باز اتفاق توی سنترال پارک (پارک مرکزی نیویورک)تکرار بشه واینبار کسی ام نباشه که به دادم برسه واسه همینم پشیمون شدم وشروع کردم به مطالعه!
    یکساعت بعدش دخترا برگشتن وباخوشحالی از گردششون برام گفتن وبه اضافه اینکه گفتن بهزاد نبوده باهاشون وسایه هم مدام بااخم نگاهشون می کرده وهرچقدرم سعی می کرده به رایان نزدیک بشه کاملا سرد جوابش رو می داده واعصابش خورد بوده وناخودآگاه دلم آروم شد,لبخند محوی نشست روی لبام.!
    ***
    نشستم روی صندلی وموهام رو به حالت خوشکلی پشت سرم بستم وچندتا از طره هاش رو ریختم کنار شقیقه هام وآرایش غلیظی هم کردم,لباس شب آبی روشنم رو که مخلوطی ازرنگ سفیدم داشت وبلند بود تنم کردم که فوق العاده جذب تنم بود وواقعا بهم میومد!
    جلوی آینه چرخی زدم,کفشم رو باید پاشنه ۱۰سانتی انتخاب می کردم تا بازهم قدم بلندتربشه ,ازکمد کفشای سفیدم رو بیرون آوردم وپام کردم که لبخندی از تیپم نشست رو لبم وبارضایت عطرم رو هم به خودم زدم,بابرداشتن موبایلم کت روی لباس رو هم تنم کردم تا بازوهای لختم رو بپوشونه واونجا درش بیارم ووقتی دیدم کارام تموم شده آروم ازاتاق خارج شدم,به بچه ها پیوستم که هرکدوم به نحوی زیباشده بودن وحاضروآماده منتظر اومدن اتوبوس بودیم برای رفتن به مکان راه اندازی که البته نصف دخترا زودتر رفته بودن برای حاضرکردن مانکن ها وبقیه کارا!
    بارسیدن اتوبوس همه داخلش شدیم,رایان وبهزاد وسایه ازصبح اونجا بودن ووسایلشونم بـرده بودن که همونجا حاضربشن.
    بارسیدن به مکان راه اندازی تند اومدیم پایین ووارد شدیم که هنوز ۲ساعت تا زمان اجرا مونده بود.
    باورودمون دخترا به سمتمون اومدن وهمه باهم احوالپرسی کردیم ومن از دیروز موقع دعوا تاالان دیگه رایان رو ندیده بودم واصلا هم میلی به دیدنش نداشتم!
    به کمک دخترا رفتیم,مانکن ها باچهره هایی سردو بی روح روی صندلی ها نشسته بودن وآرایشگرها هم مشغول آرایش کردنشون بودن ودخترا هم لباسا رو میاوردن که طراحی شرکتمون بود!
    ازشون دور شدم وبه سمت طبقه بالا رفتم تا آب بخورم که سـ*ـینه به سـ*ـینه ی رایان شدم توی پله ها وچون سرم پایین بود ناخودآگاه هینی کشیدم وقدمی به عقب برداشتم که تند بازوم رو گرفت واز افتادنم جلوگیری کرد,نگاهم رو بلندکردم وبهش نگریستم که زل زده بود توی چشمام!
    بایادآوری دیروز پوزخندی روی لبم نشست,دست آزادم رو بالا آوردم وبازوم رو از بین دستش کشیدم وازکنارش گذشتم,خودم رو به اتاق رسوندم وپس ازخوردن آب خواستم برم بیرون که داخل شد و در رو بست,اخم کردم:
    -میشه برید کنار می خوام برم پایین!
    -اگر می خواستم اجازه بدم بری پایین که نمیومدم اینجا ودر رو نمی بستم پس اگر اومدم لابد کارت دارم.
    دستام رو روی سـ*ـینه ام حلقه کردم :
    -خب کارتون رو بفرمایید!؟آهان لابد می خواید یادآوری کنید بارسیدن به ایران استعفا بدم حله من یادم نرفته نگران نباشید!
    جلوتر اومد وتویه قدمیم ایستاد وسرش رو خم کرد جلو:
    -اتفاقا برعکس,اومدم ازت بخوام که...!
    منتظر نگاهش کردم,انگاری گفتنش واسش سخت بود که لحظاتی چشماش رو بست واخماش درهم رفت اما کمی بعد زمزمه کرد:
    -نرو!
    تمام تنم لرزید ولی به سختی هیجانم رو سرکوب کردم وبه یاد بی احترامیای دیروز محکم گفتم:
    -متاسفم,قبل ازاینکه شما بگید برم خودم تصمیم به رفتن گرفته بودم چون نمی تونم اینجوری کارکنم گفتم که دیروز هم!
    بازوهام رو توی دستاش گرفت وزل زد توچشام:
    -از کی تاحالا از دستوراتم سرپیچی می کنی؟
    نفس عمیقی کشیدم وباتموم وجودم عطرش رو استشمام کردم:
    -از موقعی که تصمیم گرفتم از شرکتتون استعفا بدم چون دیگه شما رئیس من نیستید!
    -می خوام بازم باشم,نمی شه؟!
    لحنش اروم بود واین هیجانم رو تجدید می کرد,نمی دونستم چی بگم که ناگهان با بوسیدن گونه ام تموم وجودم رو به آتیش کشید وچشمام بیشترازحد معمول گشاد شد,ازحدقه زد بیرون وتنم شروع کرد به لرزیدن ولی او خونسرد نگاهم می کرد که واقعا توی اون لحظه نمی دونستم چه غلطی باید بکنم که آروم گفت:
    -توجایی نمیری لیانا,فهمیدی؟!
    سپس منتظر جوابم نموند وتند از اتاق رفت بیرون,خدای من او الان چه حرکتی انجام داده بود؟هنوز توی شک بودم ودستم ناخودآگاه روی جای بوسش نشست وهنوز تنم رعشه داشت وتوی باورم نمی گنجید که پسری مثل رایان منو بوسیده باشه وازم خواسته باشه که بمونم!
    هنگ بودم واصلا چیزی از اطرافم نمی فهمیدم,برگشتم پایین پیش بچه ها وکمی مشغول حاضرکردن لباس ها شدم ولی مدام اون لحظه جلوی چشمام رد می شد واجازه ی تمرکز وعادی بودن رو ازم سلب کرده بود,باخودم می گفتم بایدتوی اون لحظه اعتراض می کردم وپسش می زدم ولی واقعا نمی فهمم این چه نیرویی بود که جلوی رفتاراش وادارم می کرد به سکوت!
    ازم خواسته بود بمونم توی شرکتش و ومن دیگه چی می خواستم واقعا؟!هرچند گستاخی سایه خیلی بیش از حد تحملم بود ولی رایان مهم بود وبس.
    بالاخره زمان راه اندازی رسیدو همه جمع شدیم توی سالن مخصوص وحالا همه چیز حاضر بود,نوشیدنی توسط خدمتکارا سرو شده وبین مهمانان پخش می شد وهمه به گرمی استقبال می کردن ومنتظر ورود مانکن ها بودن وآتوسا ومهرسا وبهزاد پشت صحنه بودن,باید نظارت می کردن روی کارا ولی ماها دیگه نشسته بودیم,نگاهم کشیده شد سمت رایان که توی کت وشلوار سورمه ای ولباس سفید وکفش مشکیش وموهایی که به زیباترین حالت آراسته شده بودواقعا جذاب شده بود!
    مشغول صحبت با چندمرد بود وتموم حواسش پیش اونا بود,کت روی لباسم رو درآوردم وبالبخند کمی روی صندلیم جابه جا شدم وبه یاد اتفاق چند ساعت پیش افتادم وبازهم بدنم گرم شد ولبخندم پررنگ تر!
    فضا تاریک شد ورقص نورها روشن,همه چیز عالی بود ومدعوین بااشتیاق به مانکن هاکه وارد می شدن ولباس توی تنشون رو به بهترین نحو وبازیباترین حرکات به نمایش می ذاشتن نگاه می کردن واقعا هم لباس ها خیلی خوشکل وفوق العاده طراحی شده بود اما قیمتش هم خیلی گرون بود اما تموم مدعوین از ثروتمندان آمریکا بودن وبرای همینم براشون قیمت مهم نبود وفقط چیزی که می درخشید زیبایی لباس بود وبس!
    یکساعت تمام راه اندازی ادامه داشت وپس ازاتمامش صدای تشویق ازهرسو بلندشد ونگاهم کشیده شد سمت رایان که بارضایت ایستاده بود,به تشویق هامی نگریست که انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد ونگاهش یه آن برگشت وقفل شد توی چشمام,عرق سردی نشست روی ستون فقراتم وواقعا ازاینهمه هیجان نزدیک بود غش کنم!
    لبخند کجی نشست روی لباش ومنم ناخودآگاه لبخندزدم به روش ونرم نگاهم رو گرفتم ازش وواقعا نفهمیدم چطور به این راحتی ارتباط برقرارمی کنم وبرام عجیب بود!
    همه اطراف رایان وبهزاد رو گرفتن وتموم لباسا به فروش رفته بود,این راه اندازی فوق العاده خوب وعالی پیش رفته بود واقعا هم راضی بودن رایان وبهزاد ومنم ازخوشحالیشون خوشحال بودم وبچه ها هم راضی ازنتیجه ی اینهمه زحمتشون مشغول صحبت با مهمانان بودن ولی من یه گوشه ایستاده بودم ونگاهشون می کردم,کتم رو پوشیدم چون معذب بودم بدون کت وحس می کردم همه بهم نگاه می کنن.
    آرین کنارم ایستاد ولیوانی رو گرفت سمتم:
    -بخور یکم حالت رو بیاره سرجاش!
    لبخندزدم:
    -این چیه؟
    خندید:
    -نگران نباش نوشیدنی نیست شربت گیلاسه.
    بارضایت گرفتم ولاجرعه سرکشیدم چون واقعا تشنه بودم وباقدردانی نگاهم رو به آرین دوختم:
    -مرسی خیلی بهش نیاز داشتم.
    -متوجه شدم که تشنه ای اخه لباتم خشک شده بود!
    خندیدم:
    -آره می خواستم برم داخل سالن آب بخورم ولی دیدم شلوغه پشیمون شدم وایستاده بودم تا مهمونا برن ولی توبه دادم رسیدی.
    لیوانای خالیمون رو داخل سینی روی میز گذاشت:
    -خسته ای؟!
    -بیشتر دلم می خواد برگردم ایران.
    -چرا؟!
    -نمیدونم,اینجا احساس غریبی می کنم شاید هم چون به زندگی توی ایران عادت کردم اینجوری شدم.
    -اینجا نسبت به ایران دارای فرهنگ آزادتره وهمه چیز متفاوته باکشورمون,من تاالان زیاد اومدم اینجاولی مثل توهردفعه هم اومدم دلم خواسته که برگردم به کشورخودم.
    -بعضیا رو میبینم که کلا میان خارج ازکشور واسه زندگی نمی فهمم چطور می تونن زندگی کنن.
    -خب اونا به همراه خانواده شون میان ومسلما زیاد بهشون سخت نمی گذره چون ماها بدون خانواده هامون اومدیم یکم احساس غریبی داریم وگرنه زندگی توی خارج خیلی راحت تره تا توی ایران.
    -توچی؟هردفعه که اومدی بدون خانواده ات بوده؟
    سرش رو به علامت مثبت تکون داد:
    -آره چون راحت ترم,باخانواده وقتم تلف میشه بیشتربادوستام میام وچندباری ام از طرف شرکت اومدیم.
    -ازدواج که نکردی؟
    -نه دختر,کی به ما زن میده!
    چشمکی زد که خندیدم :
    -خیلی ام دلشون بخواد پسر به این آقایی.
    تشکر کرد که کسی اسمم رو صدا زد:
    -خانوم مولوی!
    سرم رو گردوندم وبادیدن رایان که بااخم دستاش رو فرو کرده بود توجیبش و بهم زل زده بود لبام رو جمع کردم وگفتم:
    -بله؟!
    -بیا اینجا کارت دارم.
    روبه آرین گفتم:
    -من برم مرسی برای شربت.
    لبخند زد:
    -خواهش می کنم.
    ازآرین فاصله گرفتم وآروم دامن لباسم رو کمی گرفتم بالا وجلوش ایستادم:
    -بله؟
    -گفتگوتون تموم شد؟!
    باتعجب نگاهش کردم که پوزخندی بهم زد ولیستی رو گرفت سمتم:
    -تموم اینا رووارد لپ تاب می کنی وبرام می فرستی اینو گم نکنی که اونوقت باید تاآخرعمرت بدون پول گرفتن برای شرکت کارکنی پس حواست رو جمع کن!
    سرم رو به علامت فهمیدن تکون دادم که رفت,منم خسته به داخل سالن برگشت ویه گوشه نشستم تاموقعی که کارا تموم شد وبرای برگشتن به هتل حاضرشدیم.
    اون شب بابرگشتنمون رایان برای تشکر ازهممون که توی این مدت کمک کرده بودیم ساعت گرفته بود که فوق العاده خوشکل بود ومارک دار,برای پسرا ست مردونه وبرای ماهم ست زنونه اش رو گرفته بود که هممونم مثل هم بود,واقعا خستگیمون بیرون رفت وباتشکر ازش به اتاقامون برگشتیم وبرای خواب حاضرشدیم.
    ***
    [/HIDE-THANKS]
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    امروز ششمین روز ازحضورمون توی نیویورک بودوفردا پرواز داشتیم,من واقعا خوشحال بودم ازاینکه داریم برمی گردیم ودلم حسابی برای مادربزرگ ولطیفه تنگ شده بود.
    تا موقع ناهار هممون توی اتاقامون بودیم وخستگی این ۶روز پراز دلهره رو بیرون می کردیم که گفتن باید برای ناهار به رستوران بریم وهر۴تایی باهم ازاتاق خارج شدیم.
    کنارهم نشستیم که آتوسا گفت:
    -عصری دارم میرم مرکز تجاری کیا میان؟!
    همه دخترا موافقت کردن که نگاهشون به من افتاد,مهرسا:
    -تونمیای لیانا؟
    قاشق وچنگالم رو توی بشقابم گذاشتم وبادستمال اطراف دهنم رو تمیز کردم:
    -می رید اونجا چیکار؟
    -خب معلومه می ریم خرید کنیم دیگه.
    لبخندنشست رولبام:
    -آره آره میام!
    همه خوشحال شدن وآتوسا گفت که ساعت 4همه توی لابی هتل باشیم ودیرنکنیم تا جانمونیم وهمه قبول کردن و آتوسا رفت درموردش با بهزاد ورایان حرف بزنه واجازه بگیره.
    ما دیگه توسالن نموندیم واومدیم بالا,من مشغول زنگ زدن به مادربزرگ ومبینا شدم وکلی باهم حرف زدیم ووقتی گفتم فردا حرکتمونه هردوشون خیلی خوشحال شدن واستقبال کردن ,بعد ازتماسام بلندشدم تاحاضربشم وواقعا خوب بود که یکمی خرید کنیم.
    ساپورت مشکی ضخیمم رو پوشیدم ولباس مشکی جذبم که پشتش از جلوش بلندتر بود وحالت خیلی نازی داشت,موهام رو محکم بستم بالای سرم وآرایشم رو هم غلیظ کردم به همراه عطرهمیشگیم.
    دخترا مثل بیشترمواقع ازم تعریف کردن ومن واقعا ازاینهمه لطفشون شرمنده می شدم.
    باهم توی لابی ایستادیم که نگاهم به رایان وآرین افتاد که ازآسانسور پیاده شدن,به سمتمون اومدن ومن باتعجب روبه آتوسا گفتم:
    -اینا کجامیان؟!
    آتوسا با بیخیالی شونه هاش رو بالاانداخت:
    -وقتی باهاشون صحبت کردم گفتن که باید دویاسه تا پسرا همراهیمون کنن ونمیشه تنها بریم منم حرفی نزدم الانم انگاری رایان وآرین قراره باهامون بیان.
    دهنم رو کج کردم:
    -مگه ما بچه ایم که نگرانن گم بشیم؟!
    آتوسا با تعجب نگاهم کرد:
    -دختر مسئولیتمون بااوناس والله حرف شوخی که نیست تویه کشور غریب اینهمه دختر رو رها کنن.
    وقتی دیدم حق بااوئه دیگه چیزی نگفتم.
    رایان کنارم ایستاد ومن باتعجب به فاصله ی کممون نگاه کردم که گفت :
    -عکسای روز راه اندازی رو ایمیل نکردی برای من؟
    کمی فکر کردم وگفتم:
    -نه چون مهرسا گفت خودم مستقیما می فرستم به رایان خان منم برای همین دیگه حرفی نزدم,مگه چیزی شده؟!
    -می خواستم بذارمشون توی پیج شرکت توی اینستا اما دیدم چیزی واسم نیومده.
    -نمیدونم من بی خبرم.
    -اما این کارتوبوده,نباید به مهرسا می دادیش.
    -ولی اون خودش خواست.
    بازوم رو گرفت واخم کرد:
    -اما توباید کارخودت رو خودت انجام می دادی لیاناخانوم!
    ناراحت شدم,راست می گفت خدایی این کارمن بود واسه همینم سرم رو به زیرانداختم:
    -ببخشید دیگه تکرار نمیشه!
    کمی که گذشت دیدم هیچی نمیگه سرم رو بلند کردم که دیدم باتعجب داره نگاهم می کنه,لبام رو جمع کردم:
    -چی شده؟!
    پوزخندی زد:
    -چه عجب یه بار معذرت خواهی کردی تو!
    به سختی جلوی خنده ام رو گرفتم:
    -خب چون خودم متوجه شدم که کارم اشتباه بوده برای همینم لازم دیدم عذر بخوام!
    باتکمیل شدن بچه ها برای رفتن از هتل اومدیم بیرون ودیگه رایان ازمن جدا شد منم به همراه دخترا به سمت ماشین ها رفتم وجابه جاشدیم توی ۳تا تاکسی واینبارهم رایان بامن اومد یا بهتربگم صدام کرد که توی ماشینی بشینم که اونشسته ومن دلیلش رو تنها دستیاربودنم تلقی کردم وبس!
    تا رسیدن به مراکز تجاری نیویورک کسی سکوت ماشین رو نشکست ومنم لـ*ـذت می بردم ازاین سکوت دل انگیز!
    همه پیاده شدیم وبه سمت مراکز حرکت کردیم که آرین نزدیکم شد وبا لبخند عمیقی بهم نگاه کرد:
    -تاالان مدام منو با تیپ هات غافلگیر کردی دختر,درعین اینکه پوشیده ان وباز نیستن جذب بدنت هستن وعالی,واقعا تبریک می گم سلیقه ات منحصربه فرده.
    متقابلا لبخند زدم:
    -ممنونم ازتعاریفت آرین,درسته من همیشه پوشیده می پسندم واصلا دوست ندارم که با پوشیدن لباش باز وبدن نما هم باعث گـ ـناه بشم وهم اینکه خودم رو معذب کنم وامنیتم رو به خطر بندازم نه فقط اینجا بلکه تو ایرانم همین جورم.
    -آره توی شرکت متوجه شدم واون روزی که پارتی داشتیم هم دیدمت حق باتوئه واقعا ازاینکه یه دختری مثل تو هنوزم توی دنیا هست خوشحالم چون الان متاسفانه وضع خیلی خراب شده ومثل تو هم کمیاب!
    -هرکسی باید خودش بخواد که مثل من یاحتی خیلی بهترازمن بمونه,همه مسئول خودشونن وکسی نمی تونه اجباری کنه.
    -موافقم ولی انگاری کسی نمی خواد مثل تو باشه وهمه با آزادی زیاد موافقن.
    -اوهوم این دیگه دست من وتو نیست.
    لبخند زدیم ووارد مرکز شدیم.
    دخترا باذوق به سمت فروشگاه ها ومغازه ها حمله بردن,منم باید سوغاتی می خریدم ووبرای خودمم چندچیز لازم بود.
    ازآرین جدا شدم ووارد مغازه ای شدم وچندلباس خوشکل که چشمم رو گرفته بود پرو کردم وازهرکدوم خوشم می اومد برمی داشتم ودرکنارشم مواظب بودم که دخترا رو گم نکنم,برای ماهیار ادکلن خوشبوومارک داری گرفتم وبرای لطیفه ومبینا وآنیتا وآتنا هم سِت لوازم آرایش که همه چیز داشت وبرای ماجد هم تیشرت وشلوار خوشکل به رنگ آبی آسمونی که جذب تن بود ومارک دار.
    برای مادربزرگ مونده بودم چی بگیرم واقعا,به دنبال دخترا می رفتم ونگاهم رو می چرخوندم بین مغازه ها که نگاهم به دستبندطلای خوشکلی افتاد که نفسم حبس شده بود از زیباییش!
    محوش شده بودم که یه آن هـ*ـوس کردم برای مادربزرگ بخرمش هرچند که مشخص بود خیلی گرونه اما حیف بود از دستش بدم.
    وارد مغازه شدم واول قیمت روپرسیدم که باگفتنش حساب کردم ودیدم که هنوز موجودی کافی برای خریدنش رو دارم برای همینم گفتم برام بیاره وپولش رو حساب کردم.
    تموم خریدام رو کادو گرفتم به جز دستبند.
    واقعا خوشحال بودم که برای مادربزرگ خریده بودم وهرچی نباشه کلی برامون زحمت می کشید وباید حالا که پول داشتم جبران می کردم.
    دیگه خریدی نداشتم برای همین دنبال دخترا می رفتم ورایان وآرین هم درکنارهم جلوتر ازهممون قدم می زدن,ازپشت سرم بهش نگریستم وناخودآگاه زمزمه کردم:
    -توچرا اینقدر خوشکلی اخه؟!
    لبم رو گزیدم وریزخندیدم,تیپ مشکی که زده بود استایل مردونه اش رو خیلی قشنگ تر به نمایش می گذاشت وواقعا جذابیت وجودش نامحدود بود!
    تا ساعت 7شب ولگردی توی مراکز خرید طول کشید که البته باز هم سایه بامانیومده بود وخودش رو جدا می دونست ازما.
    دخترا دیگه از خستگی نایی نداشتن وبالاخره موافقت کردن که برگردیم هتل ورایان وآرین به گرمی استقبال کردن که هممون زدیم زیرخنده.
    توی ماشین سرم رو به شیشه تکیه دادم وبه این اندیشیدم که چه اتفاقی میفته توی آینده؟یعنی تا کی باید توی شرکت کارکنم ؟واقعا گاهی وقتا خیلی دلم می خواست پیشگویی بلدبودم وآینده ام رو حدس می زدم چون زندگی بدجور پیچیده واغواکننده اس به نحوی که نمیدونی تا چنددقیقه بعد چی برات رقم خورده,به یاد اون روزا افتادم که توی رستوران مجبور بودم یک عالمه ظرف بشورم ومیزها رو دستمال بکشم وشب از فرط خستگی تموم بدنم بی حس می شد وتقریبا بیهوش می شدم,واقعا روزای خیلی سختی بود که ای کاش هرگز برنگردن هرگز!
    باررسیدن به هتل همه ازهم جداشدیم وبه سمت اتاق هامون رفتیم,بین راه از آزیتا پرسیدم:
    -چرا بهزاد نیومده بود؟!
    -باسایه رفته بودن بیرون.
    پوزخندی زدم وبه دنبالشون وارد اتاق شدم.
    ***
    بالاخره موقع حرکتمون رسید ومن توی پوست خودم نمی گنجیدم,ساعت ۲ظهربود که توی فرودگاه بودیم وشماره ی پرواز روخوندن وهمه سوارهواپیما شدیم واینبار هم مثل دفعات قبل نشستیم به ترتیب.
    ***
    وقتی توی فرودگاه تهران فروداومدیم ازته دلم نفس عمیقی کشیدم وخداروبرای این سالم رسیدنمون شکر کردم وازته دلم ازخدا خواستم که تموم مسافرت ها بی خطرباشه وبه خوشی به پایان برسه واقعا خیلی بده منتظر عزیزانت باشی وبه جای خودشون خبرمرگشون بهت برسه,ازنظرمن هیچ چیزی تواین دنیا به اندازه ی مرگ وداغ عزیزان سخت وطاقت فرسا نیست چون همه چیز به مرورزمان می گذره وفراموش میشه اما چیزی که تاابد وتا زندگی هست پایداره غم ازدست دادنه عزیزانه ودیدن مداوم جای خالیشون ویادآوری خاطراتشون...!
    دسته ی چمدونم رو محکم توی دستم فشردم وباتموم وجودم نفس عمیقی کشیدم وروبه آتوسا گفتم:
    -نمیدونی چقدر خوشحالم که برگشتیم واقعا حس غریبی داشتم توی اون کشور سردوبی روح!
    آتوسا زیپ مانتوش رو کمی پایین کشید وتک ابروش رو بالا انداخت:
    -والله دختر خیلیا آرزو دارن یکبار بتونن برن آمریکا اونوقت تو اسم اون قاره رو میذاری سردو بی روح؟!
    سپس خندید اما من درقعر جمله اش فرو رفتم,حق باآتوسا بود قبل ازاینکه وارد این شرکت بشم ووقتی که گارسون بودم شاید یکی ازآرزوهام این بود که بتونم به خارج ازکشور سفر داشته باشم اما الان تحقق یافته بود ومن پسش می زدم وانزجارگرفته بودم,به راستی که روزگار بازیای عجیبی داره واگر خدا بخواد توی کوچکترین زمان ممکن زندگی رو ازاین رو به اون رو می کنه وچیزایی رو بهت میده که یک روز برات رسیدن بهشون مثل زنده شدن مرده بود همینقدر غیرممکن وباورنکردنی!
    اما من معجزه رو دیده بودم باتمام وجودم,قدرت خالق هستی رو حس کرده بودم وهرچندگذشته ی سختی داشتم ولی لااقل الان کمی طعم خوشی رو هم می چشیدم.
    به همراه دخترا از فرودگاه بیرون اومدیم وازهمونجا ازهم خداحافظی کردیم چون شرکت تا بعداز ۱۳فروردین تعطیل بود ومن واقعا خوشحال بودم که می تونم یه استراحت خوب داشته باشم وبعدازاون باانرژی به استقبال سال نو برم,با استراحت به این خوبی بتونم بهتر وباروحیه خوب تر به سرکارم برگردم ودخترا هم خوشحال بودن چون این مسافرت درکنارتموم خوش گذرونیاش سختم بود وخسته کننده.
    رایان وبهزاد بچه ها رو بدرقه می کردن,نمیدونم چرا اما یه حسی توی دلم بود که سنگینی یه بغض رو یه آن نشوند توی گلوم وشاید هم دلیلش ندیدن رایان بود به مدت14روز!
    عجیب بود که این فکر توی ذهنم پررنگ شده بود,چراباید دلتنگ بشم برای مردغریبه ای که شاید چندمدتی ازآشناییمون می گذره وبس؟!
    آهی کشیدم ونگاهی بهش انداختم که باجدیت بادخترا دست می داد وآغاز سال جدید رو پیشاپیش تبریک می گفت وولی بهزاد نقطه ی مقابل رایان بود وکاملا باخنده وشوخیای مجازش دختراوپسرا رو بدرقه می کرد.
    شاید می شد رایان وبهزاد رو مقابل هم بذاری وبینشون هم یک کلمه قرار بدی اون هم این کلمه"متضاد"!
    جلو رفتم وصدای چرخ های چمدونم توی گوشم پیچید وحالا همه رفته بودن,شاید دلیل اینکه ایستادم تا همه برن وبعدش برای خداحافظی جلو برم این بود که بتونم کمی بیشتر رایان رو ببینم!
    خدای من گمون کنم که پاک دیوونه شدم!
    استرسی توی وجودم پیچیده بود ازاین افکار وناراحت بودم ازاین حس نوپای وجودم که خیلی درموردش شنیده بودم ولی نمی خواستم هرگز وهرگز برام اتفاق بیفته ولی انگاری سرنوشت جور دیگه رقم خورده بود!
    رایان دستاش رو داخل جیباش فرو بـرده بود وپاهاش رو کمی ازهم باز کرده بود وخیره نگاهم می کرد اما بهزاد نگاهش به مستقیم بود که جلوشون ایستادم وباتموم قدرتم سعی کردم رفتارم کاملا عادی باشه:
    -ممنونم بابت این مدت همه چیز عالی گذشت خوشحالم که نتیجه راه اندازی هم باب میلتون بوده.
    بهزاد لبخند زد ومشتی آروم به بازوم کوبید :
    -ای شیطون چطوری جمله های اینجوری می گی؟ادبی وشیک...به منم یاد بده!
    ازاین شوخیش خندیدم ولی نگاهم مدام می خواست قفل بشه توی اون دریای آبی ومن چقدر درنگه داشتنش ناتوان بودم!
    بهزاد دستم رو فشرد:
    -سال خوبی رو برات ارزو می کنم.
    -واقعا ممنون والبته به همچنین.
    -عزیزی لیاناجان.
    جمله اش کامل نشده بود که موبایلش زنگ خورد وبایک ببخشید ترکمون کرد وپاهای من ازشدت استرس بی حس شد,دیگه نتونستم جلوی نگاهم رو بگیرم وقفل شد توی چشماش وتنم لرزید!
    جادوی نگاهش چی بود خدا؟چرا اینهمه خاص بود؟
    -بااجازه تون من دیگه می رم!
    لباش رو بازبونش ترکرد وبازوم رو گرفت:
    -رسمی نباش!
    سرم رو تکونی دادم ولبخندی زدم:
    -بالاخره رئیسی گفتن وکارمندی گفتن!
    کلافه جلوتراومد:
    -همین که گفتم لیانا.
    اسمم چقدر خاص می شد وقتی از زبون او شنیده می شد!واقعا صدا کردنشم مثل همه ی چیزای دیگه اش منحصربه فرد بود.
    ازاینهمه حس های مختلف توی وجودم عصبی بودم که یه آن خم شد,آروم مابین گونه ام و نزدیک لاله ی گوشم رو بوسید,تموم وجودم انگاری کوه آتش شد وفقط تونستم چشمام رو ببندم وباتموم وجودم نفسم روحبس کنم وبوی عطرش پیچید توی دماغم!
    -چشمات رو بستی چرا؟!
    آروم بازشون کردم وسعی کردم به خودم بیام,توی اون لحظه مسلما بایدعصبی می شدم وسرش دادمی زدم یا حتی می کوبیدم توی صورتش اما تموم اینا تنها زاده ی خیالم بود وبس!
    چون تنها کاری که تونستم بکنم این بود که قدمی به عقب بردارم ولرزش دلم رو کمی اروم ترکنم وچرااین ب*و*س کوچولو تااین حد روم تاثیرگذار بود؟!
    -من دیگه بهتره که برم!
    قدم دیگه ای عقب گذاشتم که لباش رو جمع کرد وتنها گفت:
    -سال خوبی داشته باشی.
    -به همچنین.
    دیگه نایستادم وبه سرعت ازاون فضای خفقان آور پابه فرارگذاشتم وتندتند نفس عمیق می کشیدم انگارکه ماهی باشم که ازآب بیرون افتاده وحالا که برش گردوندن به آب تندمی خواد ازمرگش جلوگیری کنه,هول کرده بودم واین روی سرعت قدمام تاثیرمی ذاشت اما چندین بار نزدیک بود بامخ بخورم زمین که هرجوری بود تعادلم رو حفظ کردم وباخودم فکر کردم چطوری می شه اینهمه اتفاق اینقدر بی وقفه وپشت سرهم بیفته ومن نتونم حتی کوچکترین اعتراضی هم بکنم؟!
    دستم رو بلندکردم وتاکسی زرد رنگ رونگه داشتم وراننده پیاده شد وباگرفتن چمدونم خیال منو راحت کرد.
    تندخودم رو روی صندلی عقب انداختم وسرم رو تکیه دادم به صندلی وشیشه روتاته کشیدم پایین تاشاید ازاین شوک بیرون بیام وباورم بشه که هرچی بوده گذشته!
    ادرس رو بابی حالی تمام برای راننده گفتم ودلم می خواست هرچه زودتر به اغوش گرم وامن مادربزرگ پناه ببرم وانگار دلم می خواست ازفکرکردن به حقایق این مدت فرارکنم وبعدهم از حس هایی که غلبه کرده بودن به دلم,قلبم,مغزم!
    -خانم رسیدیم!
    پول روپرداختم,پیاده شدم ونگاهم رو به مجتمع سپردم,هیچ چیز تغییر نکرده بودجز من که حس می کردم دیگه لیانای سابق نیستم!
    چمدونم که کنارپام گذاشته شد نگاهم از مجتمع به سمت مرد راننده سوق داده شد وزیرلب گفتم:
    -مرسی آقا!
    پس از رفتن تاکسی چمدونم رو به دست گرفتم ووارد مجتمع ودرآخر آسانسورشدم.
    در رو بازکردم وچون هنوز صبح زودبود ازسکوت خونه متوجه خواب بودنشون شدم ,چون نمی دونستن دقیق چه ساعتی می رسم به استقبالم نیومده بودن واینجوری بهتربود چون کمی وقت داشتم تا به خودم بیام!
    چمدونم رو بازکردم وتموم لباسا رو توی ماشین انداختم تابشورتشون وسوغاتیاروهم داخل کمدگذاشتم وپس از برداشتن یه روبدوشامبر از کمد,خودم رو داخل حموم انداختم واینبار توی وان درازکشیدم وچشمام رو بستم,فکرم بدون اختیارم کشیده شد سمت اون بـ..وسـ..ـه ی خاص ودستم رو کشیدم جایی که ل*ب*هاش قرارگرفته بود وواقعا من نباید درمقابل اینجور لمس ها ساکت می موندم چون اینجوری هم برای خودم بد بود هم اینکه درموردم فکر بدمی کرد وخیال می کرد به همه این چنین اجازه هایی رو میدم نمی دونست که زبون لعنتیم فقط درمقابل او لال میشه وخودمم گیج بودم که بفهمم چرااا؟!
    دستم رو روحباب های تشکیل شده از آب وکف داخل وان کشیدم ولبخند نرمی روی لبم نشست ,رایان بامن یه جورخاص رفتارمی کرد وانگاری منو جدااز تموم ادما می دونست چون هرگز ندیده بودم که بادخترای شرکت رفتار خاصی داشته باشه وهمیشه می شد به جرئت بگم که جدی بودوحتی نگاهش روی دخترا مکث نداشت وسریع نگاهش رو می گرفت ولی برای من نه اکثرا می دیدم که زل زده بهم ولی چرامن باید متفاوت باشم براش رو دلیلی بود که تموم ذهنم رو مشغول کرده بود!
    از جا بلندشدم ودستم رو محکم به دوش گرفتم تا لیز نخورم وباباز کردن آب لـ*ـذت عمیقی توی دلم نشست وبه بی حالیم غلبه کرد,سرحالی روبه جاش آورد ولبخندعمیقی نشست روی لبام.
    حولم رو تنم کردم ووارد اتاقم شدم,گوشیم رو که کاملا از شارژ خالی شده بود توی شارژ زدم ومشغول پوشیدن لباسام شدم وبعداز خشک کردن موهام ساده بستمشون,عطرملایمی زدم ولی بدون آرایش .
    ازاتاقم بیرون اومدم وداخل اشپزخونه رفتم تا یه فکری برای صبحونه بکنم ومهمتراینکه کمی ذهنم رو ازاین افکار درهم آزادکنم وموفق هم بودم!
    پس از چیدن میز که واقعا خوشکل شده بود تند پنجره ها روباز کردم تا هوای هال عوض بشه ونسیم ملایمی که به صورتم خورد باعث شدحس خوبی بهم دست بده.
    مادربزرگ ولطیفه درفاصله کوتاهی ازهم بیدارشدن وهردوشون بادیدنم کلی تعجب کردن ولی درکنارش هم فوق العاده خوشحال شده بودن که ازخوشحالیشون منم خوشحال شدم ودرکنارهم یه صبحونه عالی خوردیم وتموم مدت من ازاتفاقات مسافرتمون می گفتم والبته باسانسورکردن خیلی از صحنه ها!
    پس از صرف صبحونه سوغاتیاشون رو دادم که هردوخیلی خوششون اومد ومادربزرگ اولش کلی اعتراض کرد که چرااینهمه پول خرج کردم ولی چون خوشکل بود دستبنده دلش نیومد دست نکنه وخودم براش بستم وباتموم وجودم بهش مبارک باشه گفتم وواقعا ازاین کاری که کرده بودم راضی وخوشنود بودم.
    از رفتار مادربزرگ هم مشخص بود که عاشق این دستبند نازشده ,لطیفه هم مدام از سوغاتیش که ست لوازم آرایش بود تعریف می کرد وبعدازاونم گونه ام رو بوسید ومنم پیشونیش رو بوسیدم.
    قرار شد ناهار ازبیرون سفارش بدیم واین پیشنهاد من ولطیفه بود که مادربزرگ هم حرفی نزد وبیشترحواسش پی دستبندش بود ومدام ازش تعریف می کردکه هردفعه لبخند منو عمیق ترمی کرد.
    به اتاقم اومدم وبامبینا تماس گرفتم,خبررسیدنم رو بهش دادم که گفت فورا می خوادببینتم ومنم گفتم که عصر با آنیتا اینا قراربذاره بریم کافه ماهیار وتاهم ببینمشون وهم سوغاتیاشون رو بدمشون که باخوشرویی استقبال کرد وقرارشد ساعت 4 توی لابی مجتمع منتظرم باشه.
    بعدازصرف ناهار من برای استراحت کوتاهی وارد اتاقم شدم وازاینکه می دیدم مادربزرگ ولطیفه اینهمه ازبرگشتنم راضی وخوشحالن لبخند نشست رولبام ولی خیلی زود خوابی عمیق چشام رو ربود!
    ***

    [/HIDE-THANKS]
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    تیپ اسپرت زدم ونگاهم رو به لطیفه سپردم که از درون آینه نگاهم می کرد:
    -بریم؟
    لبخندش پاسخ سوالم رو داد وباهم از آپارتمان خارج شدیم ومادربزرگ هم که درنبود من باهمسایه بالایی آشنا شده بود که پیرزن خوش مشربی بود وبا پسرش وعروسش زندگی می کرد رفته بودالانم پیشش ومن خیالم راحت بود که لااقل یه همدم پیدا کرده برای اوقات فراغتش!
    مبینا بادیدن من ولطیفه جلو اومد وهردومون رو گرم درآغوش کشید ومن به روش لبخند زدم:
    -دلتنگت شده بودم دختر.
    مبینا صورتم رو چندبار ازنظرگذروند:
    -من بیشتر رفیق.
    خندیدم که گفت:
    -بیاید بریم.
    ازمجتمع بیرون رفتیم وسوارماشینش شدیم که به سمت کافه روند ودرهمون حال پرسید:
    -خوش گذشت؟
    کمربندم رو بستم:
    -بد نبود اما فوق العاده کارا زیاد وخسته کننده بودن.
    -چندبار درسال راه اندازی دارید؟!
    -اینجوری که من از صحبتای دخترا متوجه شدم فقط یکباردرسال اونم همیشه توی اسفندماه ونزدیک عید.
    -پس بااین حساب رفت تاسال آینده نه؟!
    -اوهوم.
    -فردانزدیک ظهر سال تحویل می شه.
    -آمادگیش رو ندارم یعنی یه جورایی برام تندگذشته همه چیز!
    -فکرمی کنی اگر آمادگیش رو داشتی قراربود برنامه ی خاصی بریزی؟!
    -نه دختر آخه چه برنامه ای می تونم بریزم؟حرفا می زنی ها!
    -پس باید برات فرقی نداشته باشه که فردا سال تحویله یاچندروز دیگه.
    سرم رو به شیشه تکیه دادم:
    -شایدهم حق باتوئه.
    مبینا پوفی کشید ودستش رو به سمت کلید ضبط برد ودقایقی بعدصدای قشنگ خواننده آرومم کرد:
    "متن آهنگ چی شد محسن ابراهیم زاده:
    چشمات شمشیرُ از رو بسته بود
    ولی من با دلی موندم که پات نشسته بود
    با تو دل من که خیلی خسته بود
    هی فکر می کردی که یکی جات نشسته بود
    چی شد همه حرف هایی که زدیم بگو چی شد
    یهویی این جدایی واسه ی تو قطعی شد
    چی شد دل من عاشق وقتی رفتی زخمی شد
    چی شد یهو سر چی زد حالمو بد کرد
    رفت و غما رو واسه دل من بی حد کرد
    اون تنهایی نمیرفت که تنها سفر کرد
    اون خستگی شو با این دل ساده در کرد
    چی شد یهو سر چی زد حالمو بد کرد
    رفت و غما رو واسه دل من بی حد کرد
    اون تنهایی نمیرفت که تنها سفر کرد
    اون خستگی شو با این دل ساده در کرد
    دلم هواشو داشت و غم دیگه نداشت و
    تو بد شرایطی گفت میرم و تنها باش و
    راحت زد و خراب کرد
    این عشقُ اضطراب کرد
    دست های من وله
    بیکس این دله
    چی شد یهو سر چی زد حالمو بد کرد
    رفت و غما رو واسه دل من بی حد کرد
    اون تنهایی نمی رفت که تنها سفر کرد
    اون خستگی شو با این دل ساده در کرد
    چی شد یهو سر چی زد حالمو بد کرد
    رفت و غما رو واسه دل من بی حد کرد
    اون تنهایی نمیرفت که تنها سفر کرد
    اون خستگی شو با این دل ساده در کرد."
    ***
    آنیتا اینا زودترازما رسیده بودن وبادیدنمون ازجابرخاستن وبه گرمی همدیگه رو درآغوش گرفتیم ومن متوجه خوشحالی ماجد مبنی بردیدن لطیفه شدم,لبخندی زدم که ماجد جلو اومد ودستش رو گرفت سمتم:
    -مرسی که آوردیش!
    چشمکی زدم:
    -قابلی نداشت.
    نشستیم که مبینا پرسید:
    -ماهیارکجاست پس؟!
    آتنا مشتاق جواب داد:
    -الان میاد.
    درهمین موقع هیکل خوش فرم ماهیار از جلو نمایان شد ومن لبخندی زدم وازجا بلندشدم که همونطور که با صدای گرمش خوش آمد می گفت وجلو میومد درآغوشم کشید,از بی مقدمه بودن این هم آغوشی کمی جاخوردم ولی سعی کردم که رفتار اشتباهی نشون ندم.
    -خوشحالم سالم میبینمت پرنسس.
    تندازآغوشش بیرون اومدم,نمی خواستم آتنا رو ناراحت کنم یا حساس!
    -مگه قراربوده سالم برنگردم؟!
    خندید ودستاش رو درهم قفل کرد:
    -خدانکنه پرنسس ما طوریش بشه.
    نشستیم که سوغاتیاشون رو روی میزگذاشتم :
    -واقعا ببخشید اگر کمه وکوچیک دیگه کاریه که ازدستم برمیومده برای یادگاری.
    مبینا باشوق دستاش رو بهم کوبید:
    -هدیه اس؟!
    خندیدم وتائید کردم که گفت:
    -خب بده پس چرا معطلی؟
    کادوهاشون رو بهشون دادم که همشون بازش کردن ومشخص بود که واقعا خوششون اومده,ازته دل نفس راحتی کشیدم و بالبخندبهشون نگریستم که کلی ازم تشکر کردن ومنم گفتم که قابل نداره وکاری نکردم ازاینجور تعارفات معمولی!
    پس از سفارش گفتم:
    -آنیتا مراسم خاستگاریت به کجا رسید ؟
    آنیتا با لبخندعمیقی روش رو برگردوند سمتم:
    -۱۱فروردین ماه توی یه تالار مجلل وعالی توی شمال برگزارمی کنیم!
    با تعجب نگاهش کردم:
    -حالا چراشمال؟!
    ماجد خندید:
    -این بیچاره که هنوز ازچیزی خبرنداره اینهمه بی مقدمه میگی آنیتا.
    مبینا:
    -منکه اصلا فرصت نکردم بگمش خدایی تازه دیدمش قبلشم که تلفنی صحبت می کردیم گفتم ماجراش مفصله نمیشه پشت تلفن گفت برای همینم به روی خودم نیاوردم اصلا.
    باکنجکاوی گفتم:
    -خب الان بگید؟!
    ماهیار فنجون شیرقهوه ش رو کشید جلوی خودش وقلپی ازش خورد:
    -قرار فرداشب همه حرکت کنیم سمت شمال وتابعدازمراسم عروسی آنیتا وسهیلم اونجا باشیم .
    لطیفه باشوق گفت:
    -یعنی ماهم میایم؟!
    ماهیار چشمکی بهش زد:
    -معلومه که میاید شماها دیگه عضوی ازفامیلای ماشدیدها!
    لطیفه خندید وگونه ی ماهیار رو بوسید ومن هنوز گیج بودم که انگار مبینا اینو حس کرد ودستم رو گرفت:
    -عزیزم فرداشب خانواده ی من وآنیتا اینا به شمال می ریم ودوست داریم که شماها هم همراهیمون کنید تاموقع عروسی اونجا می مونیم وکلی خوش می گذرونیم!
    لبخند زدم:
    -نه عزیزم مادیگه بیشترازاین مزاحمتون نمی شیم شماها راحت باشید اصلا درست نیست که ماوارد جمع فامیلی شما بشیم من واقعا نمی تونم اینو قبول کنم.
    همه سکوت کردن ولطیفه باناراحتی سرش رو پایین انداخت که ماهیار اخم کرد:
    -این مضخرف ها چیه که می گی تو؟مگه من می ذارم که نیاید توام بیخودی نظر نده ماازقبل تصمیماتمون رو گرفتیم!
    آتنا به روم لبخندی زد:
    -عزیزم واقعا ازتون خوشمون اومده واین همراهیتون باعث سرافرازیمونه نه مزاحمت پس تعارف نکن وقبول کن که به هممون خوش بگذره!
    توی رودربایستی مونده بودم واز طرفی مبینا ولطیفه ناجور ناراحت شده بودن ازدستم واسه همینم سرم رو تکون دادم:
    -باشه حالا که مزاحمتون نیستیم ماهم خوشحال می شیم که ازاین یک نواختی بیرون بیایم.
    همشون هورا کشیدن که باعث شد افراد حاضردر کافه اندکی نگاهمون کنن ومن خجالت کشیدم ولی بقیه بیخیال مشغول خوردن شدن ومنم سعی کردم که عادی باشم واز طرفی خوشحال بودم که قراره به همراه مبینا به یک مسافرت برم وبعدازاونم توی یه جشن عروسی شرکت کنم واقعا که برام هیجان داشت وجالب بود.
    بعداز کمی دیگه نشستن خداحافظی کردیم وازهم جداشدیم ومبینا رسوندمون خونه وباتشکر گرمی ازهم جداشدیم ,وارد آپارتمان که شدیم بوی کیک کاکائویی لذیذی به مشاممون خورد,من ولطیفه بهم نگاه کردیم ولبخند زدیم وهمزمان زمزمه کردیم:
    -مادربزرگ!
    وارد شدیم ومن درنگاه اول متوجه حضور چیتراخانم شدم وخیلی تعجب کردم اما به سختی خودم رو عادی نگه داشتم وجلو رفتم:
    -سلام خوش اومدید چیتراخانم!
    ازجابلندشد وباخوشرویی همیشگیش درآغوشم کشید:
    -سلام خیلی ممنونم دخترم ...خوبی تو؟
    گونه اش رو بوسیدم:
    -متشکرم خوبم به لطف شما.
    لبخندگرمی بهم زد:
    -خوشحالم که این رو می شنوم.
    -ممنون...لباسم رو عوض کنم می رسم خدمتتون.
    -باشه .
    وارداتاقم شدم وگیج بودم ازحضور غیرمنتظره ی چیتراخانم در آپارتمانمون...یعنی اتفاقی افتاده بود!؟
    تیشرت صورتی وشلوارجین مشکی پوشیدم وموهام رو ساده رها کردم اطرافم وپس از تجدید عطرم ازاتاقم بیرون رفتم ووارد اشپزخونه شدم :
    -سلام مادربزرگ.
    مادربزرگ سرش رو ازتوی یخچال بیرون آورد:
    -سلام عزیزدلم کی برگشتید؟
    -یه نیم ساعتی میشه,چیتراخانم اینجا چیکارمی کنه؟
    -والله گفت فقط اومدم بهتون سربزنم همین.
    نفس راحتی کشیدم ونگاهی به کیک خوشکل روی میز که حاضربود انداختم:
    -دستت طلا مادربزرگ عالی شده.
    -ممنونم عزیزم زشت بود اگر مهمون رو همینجوری بدون پذیرایی راهی می کردم این فکرخوبی بود به نظرم.
    -حق باشماست.
    -برو بشین پیشش مطمئنم که بیشتربرای دیدن تواومده من ولطیفه کارا رو انجام میدیم.
    تشکر کردم وبرگشتم توی هال وروبه روی چیتراخانم نشستم که نگاهی به سرتا پام انداخت واین نگاه ها کمی برای من تعجب آور بود!
    -خیلی خوش اومدید.
    -اومدم تورو ببینم.
    -چیزی شده؟!
    لبخندی زد:
    -مگه حتما باید چیزی بشه که من بیام برای دیدن تو؟
    سرم رو به علامت منفی تکون دادم که خم شد کمی به سمتم:
    -اومدم که سفارشم رو بهت یادآوری کنم لیانا!
    باتعجب نگاهش کردم که صاف نشست وکیفش رو برداشت,ازتوش چندین کاغذ وپرونده درآورد,گرفت سمتم:
    -ثبت نامت کردم,از 20فروردین ماه کلاسات شروع میشه برای یادگیری رانندگی!
    چه اصراری داشت چیتراخانم که من توی همه چیز سررشته داشته باشم واقعا؟!
    پرونده رو گرفتم:
    -ممنون شرمنده کردید واقعا منو.
    -خواهش می کنم.
    مادربزرگ وارد شد وضمن خوش آمد گویی مجددی به چیتراخانم کیک رو روی میزگذاشت ومشغول پذیرایی شد لطیفه هم با سینی قهوه داخل هال شد.
    فکرم درگیرشده بود ودلم می خواست دلیل اینهمه مهربونی های چیتراخانم رو بدونم وبفهمم ولی بی فایده بودتاوقتی جسارت پرسیدن ازش روپیدانمی کردم عمرا می تونستم که بفهمم.
    -لیاناجان!
    با صدای مادربزرگ که بشقاب کیک رو به سمتم گرفته بود از افکارم کشیده شدم بیرون وباتشکر کوتاهی ازش گرفتم.مشغول خوردن شدم که چیتراخانم باکنجکاوی پرسید:
    -مسافرت چطور گذشت؟!
    باید چی می گفتم بهش یعنی؟واقعا باید همه ی جزئیات رو تعریف می کردم؟خب درسته که اومنو بـرده سراین کار اما من خجالت می کشیدم ازبرخوردامون با رایان براش بگم,از لمساش,نگاهاش وحرفاش...!
    ناخودآگاه دلم هواش رو کرد ولحظه ای بعد به خودم تشرزدم تابیخودی درگیر احساسات غلط وبی فایده درونم نشم وتاحدودی هم موفق بودم,مکثم طولانی شده بود نسبت به سوال چیتراخانم پس تند کمی قهوه خوردم وجواب دادم:
    -همه چیز خیلی خوب بود اما خیلی خسته کننده.
    -ازچه لحاظ؟
    -کارا زیاد بود وسخت!
    مادربزرگ آهی کشید:
    -بمیرم برات.
    اخمی کردم:
    -خدانکنه.
    چیتراخانم فنجون خالی شده از قهوه رو روی میزگذاشت:
    -بالاخره همیشه که نمیشه راحت بود وبدون مشکلات,سختی ام باید وجود داشته باشه.
    گفته اش رو تائید کردم:
    -حق باشماست.
    مادربزرگ برای آوردن مجدد قهوه به آشپزخونه رفت وچیتراخانم نگاه مشکوکی بهم انداخت:
    -میدونی لیانا حس می کنم تومهره مار داری که اینقدرخوب مخاطبت رو مجذوب خودت می کنی وروش تاثیرمی ذاری!
    گیج پرسیدم:
    -منظورتون چیه؟!
    لبخندزد:
    -اینکه رایان بهت گفته می خوام بمونی توی شرکت به نظر من فوق العاده عجیب وغیرقابل باور میاد,اگر اززبون خود رایان نشنیده بودم یابه گوشام شک می کردم یابه عقل گوینده اما چون خودش گفته باورش کردم هرچندسخت!
    باخجالت سرم رو به زیرانداختم,انگاری این پسرزیادازحد بامادربزرگش راحت بود به نحوی که تموم اصرارشخصیش رو براش تعریف می کرد!
    -خب شاید چون حس کرده بود که مقصر بود وعذاب وجدان داشته برای همینم ازم خواسته بمونم!
    لطیفه برای برداشتن تلفن که داشت زنگ می خورد بلندشد که چیتراخانم جاش رو تغییرداد ونزدیکم نشست.
    زل زد بهم:
    -اما من جور دیگه ای فکرمی کنم!
    باحیرت گفتم:
    -چه جوری؟!
    -می خوام خودت بگی,چه احساسی داری لیانا؟!
    لبام ازشدت استرس خشک شد ودرکسری ازثانیه دستام شروع کرد به لرزیدن,واقعا من باید چه احساسی داشته باشم به نوه ی چیتراخانم؟!اصلا هدف چیتراخانم چی بود ازاین حرفا ازاین کاراش وازاینهمه مهربونیاش؟
    -من احساسی ندارم جز اینکه رایان خان رئیس منه ومنم کارمندش!
    چیتراخانم باز هم باسوال بعدیش لرزش دستام رو تشدید کرد:
    -یعنی می خوای بگی باتموم کارمندا مثل توبرخورد می کنه لیانا؟حس می کنی من احمقم یااینکه خیال می کنی ازچیزی خبرندارم؟!
    وای خدا!
    این چی داشت می گفت؟نکنه دوربینی شنودی چیزی کارگذاشته بود برامون که اینقدر بااطمینان حرف می زد ازهمه چیز؟یعنی ممکنه که رایان تموم اتفاقات رو تعریف کنه واسش؟ولی نه محاله دیگه تااین حدراحت باشه باهاش!
    -چیتراخانم من متوجه ی حرفای شما نمیشم واقعا.
    ازجاش بلندشد وروبه روم ایستاد ومنم تند برخاستم که زل زد به چشمام:
    -خیلی زود اون چیزی اتفاق میفته که من می خواستم,توام اون روز جواب تموم سوالاتت رو می گیری پس الان بیخودی ذهنت رو درگیر نکن دخترم...خدانگهدارت.
    سپس ازجلوی چشمام ناپدید شد ومن فقط صدای خداحافظیش رو بالطیفه ومادربزرگ می شنیدم ولی ذهنم تماما درگیر حرفاش بود که هیچ جوره نمی تونستم بفهمم منظورش رو,پس باید به قول خودش منتظرمی موندم تا اون به خواسته اش برسه ومن جواب تموم سوالام رو بگیرم اما...خواسته ی چیتراخانم چی بود؟!
    روی مبل افتادم که مادربزرگ باترس نزدیکم شد:
    -دخترم چت شده؟چرارنگت پریده اینهمه؟!
    لطیفه تندلیوان آب قندی برام آورد ومن لاجرعه سرکشیدم وکمی تونستم خودم رو جمع کنم,نگاهی به چشمای نگرانشون انداختم:
    -من حالم خوبه!
    نشستن کنارم ولطیفه گفت:
    -ماجد زنگ زده بود,از 25فروردین ماه میتونیم بریم کلاس موسیقی!
    خوشحالی مشهود توی کلامش منو هم خوشحال می کرد,پیشونیش رو بوسیدم:
    -خوشحالم برات عزیزم.
    لطیفه گونه ام رو نرم بوسید:
    -اگرتونبودی این اتفاق هیچ وقت نمی افتاد واقعا مدیونتم آبجی!
    -این حرفا رو نزن تنها به چیزایی فکرکن که می خوای بهشون برسی وبااراده قوی برو جلو تاهرچه زودتر رویاهات تحقق پیداکنن باتلاشت.
    -قول میدم سرافرازت کنم...قول.
    لبخندگرمی به روش پاشیدم که بامحبت نگاهم کرد,مادربزرگ زمزمه کرد:
    -چرا چیتراخانم یهویی رفت؟
    بازاسترس وجودم رو گرفت,پاسخ دادم:
    -نمیدونم انگاری کارداشت من خسته ام میرم استراحت کنم!
    سپس تندازجابلندشدم وبه اتاقم پناه آوردم وروی تختم درازکشیدم,هدف چیتراخانم چی بود؟من کجای این داستان قرارداشتم؟یعنی منم یه مهره ام برای رسیدن به هدف چیتراخانم؟ممکنه برام خطرناک باشه؟اما نه واقعا به قیافه ی چیتراخانم ورفتارش نمیومد که خلافکار ونامردباشه پس هدفش هرچی که بود برامون خطرناک نبود وانگاری واقعا هم باید به دست زمان می سپردم همه چیزو چون هرچقدر بیشترفکرمی کنم کمتر به نتیجه می رسم!
    بااین افکار دست از تقلا برای یافتن جواب سوال هام کشیدم وبا لـ*ـذت چشمام رو بستم.
    ***

    [/HIDE-THANKS]
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    نگاهی به ساعت انداختم وروبه لطیفه گفتم:
    -زودباش باید سفره رو بچینیم تا دوساعت دیگه سال تحویل می شه!
    لطیفه پنجره ها رو باز کرد وبه سمتم اومد:
    -تنگ ماهی رو گذاشتم توی یخچال باید ازاونجا بیاریمش.
    باتعجب درحالی که پارچه ی ساتن رو روی زمین پهن می کردم نگاهش کردم:
    -چرا گذاشتیشون تو یخچال سردشونه؟!
    -چون تحقیق کردم متوجه شدم ماهی توی یخچال بیشتر زنده می مونه!
    -واقعا؟!
    چشمکی زد:
    -آره یادبگیر ازمن این چیزا رو!
    خندیدم وباهم سفره رو چیدیم که از جا برخاستم ولبخند زدم:
    -عالی شد,لطیفه بدو خوشبوکننده رو از کابینت بیار تا بزنم به وسایل.
    لطیفه وارد آشپزخونه شدکه درحموم باز شد ومادربزرگ درحالی که موهاش رو خشک می کرد بیرون اومد:
    -عافیت باشه مادربزرگ.
    لبخند گرمی بهم زد:
    -قربونت برم سلامت باشی.
    نگاهی به سفره انداخت:
    -دستت درد نکنه خیلی قشنگ شده.
    لطیفه خوشبو کننده رو به سمتم گرفت وبااخم نگاهی به مادربزرگ انداخت:
    -مادربزرگ منم باهاش بودم ها!
    صدای خنده ی من ومادربزرگ بالا رفت ولطیفه باحرص مشتی به بازوم کوبید که خنده هام تشدید شد ومادربزرگ درحالی که موهای لطیفه رو نوازش می کرد گفت:
    -عزیزم میدونم دست توام درد نکنه خیلی زحمت کشیدی امروز!
    لطیفه ابروهاش رو برام بالا انداخت وروبه مادربزرگ گفت:
    -قابلی نداشت عزیزم.
    وارد آشپزخونه شدم ومشغول حاضر کردن میز برای ناهار,لطیفه از هال داد کشید:
    -من می رم چمدونم رو حاضر کنم برای شب!
    چیزی نگفتم,مادربزرگ داخل شد وروی صندلی نشست:
    -مطمئنی که رفتنمون به این مسافرت درسته؟!
    -نگران چی هستی مادربزرگ؟
    -نمیخوام حس کنن خودمون رو چسبوندیم بهشون چون وجود ماهیار هم این وسط پررنگه توام که دختر مجردی...نگرانیم همینه!
    کمی فکر کردم ودست از کارکشیدم:
    -نه ازاین بابت خیالتون راحت چون ماهیار خودش یکی رو داره که عاشقشه ومنم دلم خیلی می خواد که این دو بهم برسن وبامبینا هم درمیون گذاشتم فکر نکنم کسی همچین فکری بکنه!
    -جدی؟طرف کیه؟!
    -دخترعمه اش,آتنا!
    -مگه عروس نشد؟
    -نه مادربزرگ دوتا دخترعمه داره اونی که چندوقت دیگه عروسیشه دختراول خانواده شونه آنیتا وعاشق سهیله آتنا دختردومه ماجد هم فرزند آخری.
    -آهان...پس مشکلی نمی مونه.
    -فکرنکنم اما بازم هرچی تو بگی,من بهشون گفتم دیشب که مامزاحمتون نمی شیم اما کلی اصرار کردن نتونستم دیگه حرفی بزنم.
    -خب بریم یکمم روحیه مون عوض می شه.
    -بله منم بیشتر به خاطر توولطیفه کوتاه اومدم چون خودم که تازگی از نیویورک برگشتم شماها جایی نرفتید.
    -عزیزی دخترم.
    لبخندی زدم وپس از بوسیدن دستش بازهم مشغول کارم شدم ودرکنارهم ناهار خوردیم,لطیفه میزرو جمع کرد ومنم ظرفا روشستم ,پس ازاتمام کارها دورهم نشستیم سرسفره ولطیفه tv رو روشن کرد,مادربزرگ مشغول خوندن قرآن شد ومن نگاهم رودوختم به ماهی قرمزی که درمیان آب وول می خورد ومدام اینطرف واونطرف می رفت ,الان رایان کجاست؟!چیکار داره می کنه؟!

    تااونجایی که خبرداشتم پدرومادرش مرده بودن وکسی رونداشت جز خانواده ی عموش وچیتراخانم البته شاید هم کسای دیگه بودن ومن خبر نداشتم اما چیزی که می دونم اینه که خانواده اش رو ازدست داده وچقدر مثل من براش سخت گذشته!
    "یامقلب القلوب والابصار"
    باصدای tvازافکارم بیرون اومدم وچشمام رو بستم ,همیشه از لحظه ی سال تحویل خوشم میومده والانم حس خوبی دارم ,همراه با صدای خواننده زمزمه کردم:
    "یامدبرالیل والنهار"
    "یامحول الحول والاحوال"
    خدای بزرگ توی این سال حال دلم رو عوض کن من به معجزه هات ایمان دارم!
    "حول حالنا الااحسن الحال"
    با صدای توپ سال تحویل شد ولبخند گرمی نشست روی لبم,چشمام رو باز کردم ونفس عمیقی کشیدم.
    از جابرخاستم وبامادربزرگ ولطیفه روبوسی کردم وتبریک گفتم,مادربزرگ به من ولطیفه عیدی داد ومنم به لطیفه پول دادم برای عیدی.
    بعد از کمی دیگه کنارهم نشستن مادربزرگ برای حاضر کردن وسایل سفر به آشپزخونه رفت ومنم برای حاضرکردن چمدونم به اتاقم.
    بعد از بستن زیپ چمدونم مادربزرگ وارد اتاقم شد:
    -به چیتراخانم زنگ بزن برای تبریک عید!
    -چشم.
    از جا برخاستم وتلفن خونه رو برداشتم وشماره ی ویلا رو گرفتم,منتظرموندم ولی انقدر بوق خورد تا قطع شد,مجدد گرفتم که با بوق سوم کسی تلفن رو برداشت وقبل ازاینکه من حرفی بزنم صدای مردانه ای پیچید توی گوشی:
    -بله؟!
    یخ کردم,این صدای رایان بود که مشخص بود انگاری ازخواب بیدارش کرده باشی صداش بم وگرفته بود.
    -لعنت به مردم آزار!
    سپس صدای بوق ممتد نشون از قطع کردنش می داد,خدای من حالا می فهمم که چقدر دلم براش تنگ شده بودونمی خواستم اقرار کنم!
    اشک توی چشمام حلقه زد وروی تختم نشستم,پس امروز رفته بود پیش مادربزرگش.
    آهی کشیدم وازخداخواستم اگر این راهی که دارم توش پامی ذارم وحسی که داره آروم آروم توی قلبم ریشه می کنه اشتباهه ورایان قسمت من نیست ازهمین الان ازتوی فکرم وذهنم بیرونش کنه چون واقعا دلم نمی خواست شکست بخورم اونم شکستی به این سختی که مطمئنم روح وروانم رو کاملا می ریزه بهم وزندگیم رو نابود می کنه,ازخداخواستم وقتی بااین معجزه اش منو به زندگی امیدوار کرده دیگه نذاره سختی بکشم چون واقعا دیگه تحمل نداشتم!
    ازجابرخاستم ونگاهی به ساعت انداختم که روی (6:00)عصرضربه می زد وتا دوساعت دیگه باید حرکت می کردیم ومن هنوز حاضرنبودم.
    با بچه های شرکت تماس گرفتم وبهم تبریک گفتیم,به بهزاد هم زنگ زدم وتبریک گفتم وکلی مسخره بازی درآورد که غش کرده بودم ازخنده وبعد از آخرین تماس یه آن دلم خواست به رایان هم زنگ بزنم اما نمیدونم چرانتونستم وتنها کاری که کردم این بود که پی امی نوشتم واسش:
    "سلام عیدتون مبارک,امیدوارم سال خوب وسراسرشادی داشته باشید!"
    بااسترس براش فرستادم وحس کردم دستم می لرزه ,تماس های قبلی رو راحت می گرفتم وحرف می زدم ولی دربرابر رایان همیشه هیجان میومد سراغم ودلیلشم میدونم که حسی بود که داشت توی قلبم روزبه روز بیشترمی شد ونگرانم کرده بود.
    گوشی توی دستم لرزید ومن بادیدن اسم رایان که حک شده بود روی صفحه لمسی موبایلم به شدت جاخوردم وکنار پنجره رفتم وبازش کردم,باتمام وجود هوای تازه رو نفس کشیدم وحس می کردم دارم خفه می شم وازدست خودم کلافه بودم,باید وصل می کردم قبل ازاینکه قطع بشه!
    -سلام!
    چندلحظه صدایی نیومد,فکرکردم قطع شده اما تااومدم گوشی رو از گوشم فاصله بدم صدای بم ومردونه اش پیچید توی گوشم:
    -لیانا!
    خدای من این اخرمنو دیوونه می کنه...نفس حبس شده ام رو به سختی بیرون دادم ولرزش نامحسوس تنم رو نادیده گرفتم:
    -چیزی شده؟!
    -منتظربودم زنگ بزنی نه اینکه به همه زنگ بزنی وبرای من اسمس بدی!
    متوجه خشم توی صداش شدم,شاید خیال کرده می خوام حقیرش کنم که به همه زنگ زدم وبه او نه اما دلیل من کجا ودلیلی که رایان فکر می کرد کجا!من از ترس اینکه نتونم خودم رو کنترل کنم ازشدت علاقه زنگ نزدم واوخیال کرده می خواستم تحقیرش کنم.
    -باتوام لیانا!؟
    به خودم اومدم وسعی کردم لحن جدی به خودم بگیرم ومحکم باشم:
    -ببخشید دیگه کسی اومد توی اتاقم نتونستم برای شما زنگ بزنم!
    صدای پوزخندش از پشت تلفن نشون می داد که کاملا به دروغ بودن حرفم پی بـرده ومن واقعا کلافه شده بودم وعصبی:
    -درهرحال سال نو رو تبریک میگم مرسی که زنگ زدید!
    -مگه نگفتم رسمی نباش؟!
    -مگه هرچی شما می گید من باید گوش بدم؟
    -یعنی می خوای بگی می تونی به من نه بگی؟!
    -چرانتونم؟!
    -پس چراموقعی که می بوسیدمت نه نگفتی؟!
    تموم تنم رعشه گرفت,وای خدا این چرا این جوری می کرد باهام ؟ازشدت خجالت نمی دونستم چی باید بگم وتنها تند تند از فرط هیجان نفس می کشیدم اوهم ساکت بود وحتی صدای نفساشم شنیده نمی شد,سعی کردم به خودم مسلط بشم وبا لحن آرومی گفتم:
    -من دیگه باید قطع کنم,خدانگهدار!
    سپس تند تماس رو خاتمه دادم وگوشی رو محکم پرت کردم روی تخت,بااعصابی متشنج ازاینهمه ناتوانی درمقابلش جلوی پنجره ایستادم وهزار بار خودم رو برای اینهمه دست وپاچلفتی بودنم مواخذه کردم وبه خودم لعنت فرستادم واقعا نباید شل ووارفته حرف می زدم باهاش باید محکم جوابش رو می دادم تاخیال نکنه درمقابلش کاملا ازخود بیخود می شم واختیار هیچی دست خودم نیست ولی انگاری می فهمید همه چیزو به قول خودش شایدم ازچشمام می خوند حرفای دلم رو که اگر اینجوری باشه تاالان هزار بار پیشش رسوا شدم!
    لطیفه وارد اتاق شد وبه سمتم اومد:
    -هنوز حاضرنشدی؟!
    قطره ی اشکی ازگوشه ی چشمم سرخورد وروی گونه ام افتاد:
    -ازخودم بدم میاد لطیفه!
    لطیفه نگاهی بهم انداخت ونفس عمیقی کشید:
    -دوست داری تعریف کنی که چی باعث شده نسبت به خودت این حس رو داشته باشی؟!
    جلوی کمدم ایستادم ودرش رو باز کردم,میون گریه گفتم:
    -نتونستم بهش زنگ بزنم تبریک بگم ازبس ضعیفم می ترسیدم جلوش کم بیارم ونتونم درست حرف بزنم برای همینم بهش پی ام دادم وتبریک گفتم ولی اون بهم زنگ زد!
    باهق هق چرخیدم سمتش :
    -می دونی من خیلی ضعیفم,خیلی درمقابلش کوچیکم که حتی به این زودی دلم رو ازدست دادم لطیفه,بدم میاد ازخودم هنوز چندماه بیشتر نیست که میرم شرکتش وبه این زودی دلباختم اونم به مردی که فرسنگ ها بامن تفاوت داره ومثل دوخط موازی هستیم که هیچ وقت بهم نمی رسن ولی دست من نبود لطیفه هیچ چیز به اختیار خودم نبود...بخدا نبود!
    صدای فریادهام که سعی می کردم حتی الامکان آروم نگهشون دارم باهق هق گریه هام سکوت اتاق رو می شکست وحس می کردم واقعا دارم سبک می شم این حرفا روی دلم سنگینی می کرد ونیاز داشتم به اینکه دردودلام روفریاد بزنم!
    لطیفه جلواومد ودرآغوشم کشید ومن باخیال راحت گریه کردم,گلایه از دلم به لطیفه,حس می کردم گلوم پرازبغضه وحرفاییه که چندمدته تلنبار شده ونذاشتم راهی برای بیرون پیداکنه والان منفجرشدم!
    لطیفه کمی ازم فاصله گرفت وجعبه دستمال کاغذی رو گرفت سمتم که به سختی اشکام رو مهار کردم وچندتا برگ برداشتم ,صورتم رو تمیز کردم وروی صندلی میز آرایش نشستم.
    -سبک شدی؟!
    سرم رو به علامت مثبت تکون دادم که جلوم ایستاد ودستام رو گرفت:
    -نمی خوام خودت رو اینجوری عذاب بدی لیانا,تو برای من ومادربزرگ خیلی عزیزودوست داشتنی هستی وما جزتو کسی رو توی این دنیای بزرگ نداریم پس برای ماهم که شده از زندگیت خسته نشو هرچند سخت وطاقت فرساس اما ماآدمها محکومیم به زندگی تازمان مرگمون وباید تن بدیم به خواسته های خدا...تواصلا به فاصله هاوتفاوت های بینتون فکرنکن چون اگر قسمت همدیگه باشید به هرنحوی شده بهم می رسید ولی اگرهم مال هم نباشید اگرهمه موافق باشن هم نمی رسید توفقط باید خودت رو نگه داری تا نشکنی وقتی اینهمه سختی رو پشت سرگذاشتی حیفه که الان جابزنی بعدشم توخودت همیشه به من می گفتی ماآدما باید واسه چیزایی که می خوایم به دست بیاریم سختی بکشیم وتلاش کنیم پس الان توام باید به حرف خودت عمل کنی واگر رایان رو می خوای سختیاشم به جونت بخری جزاین چاره ای نداری اگرم حس می کنی که نمیتونی تواین راه پراز فراز ونشیب دووم بیاری ازهمین الان خودتو بکش کنار لیانا چون اگر بازهم جلو بری اونوقته که تموم پل های پشت سرت خراب میشه وراهی برای برگشت نمی مونه باید خوب فکرات رو بکنی ببینی آمادگی پذیرش خیلی از سختیا رو داری یانه؟ اگر نمی خوای ونمی تونی ازشرکتش بیا بیرون خودت رو جوری گم وگورکن که اگراوهم خواست نتونه پیدات کنه چون هرچی زمان بیشتری بگذره وابستگی هاتون بیشتروبیشتر می شه ودیگه جدایی برات مساوی میشه بامرگ!,ومن اصلا دلم نمی خواد لحظه ای افکارت به سمت خودکشی بره چون تموم امیدم تو این دنیا تویی وحق نداری خودت رو ازم بگیری!

    [/HIDE-THANKS]
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    اشکام رو پاک کردم ولبخند محوی زدم:
    -حق باتوئه خواهری مرسی که هستی!
    لطیفه گونه ام رو بوسید وآروم تنهام گذاشت منم بلندشدم وبرای حاضرشدن به سمت کمدم رفتم,دلم واقعا یه مسافرت خوب می خواست که کمی حال وهوام رو عوض کنه ومدیون مبینا بودم که این لطف رو درحقم کرده بود ودعوتم کرده بود تا توی این مسافرت باهاشون باشم.
    تیپ سفید زدم ولی شالم رو به رنگ آبی روشن انتخاب کردم وآرایشم رو هم مات مثل بیشترمواقع چون زیاد از غلیظ بودن خوشم نمیومد وعطرمم که مثل همیشه به تموم نقاط بدنم زدم و حالا حاضربودم,دسته ی چمدونم رو توی دستم گرفتم وازاتاقم بیرون رفتم,دروهله ی اول بوی تند اسپند توی دماغم خورد ومن از اینهمه نگرانی مادربزرگ لبخندی زدم وگفتم:
    -وقت رفتنه,حاضرید؟!
    لطیفه ازاتاق خواب ومادربزرگ از بالکن بیرون اومدن ودرحالی که هردو به سمتم میومدن گفتن:
    -آره بریم.
    پس از چک کردن برخی چیزایی که نیاز داشت به امنیت ومواظبت ازآپارتمان خارج شدیم ومن با موبایلم تک زدم به مبینا,وارد آسانسور شدیم.
    توی لابی روی مبل ها نشستیم تا مبینا اینا بیان,گوشیم رو درآوردم ومجدد شماره ویلای چیتراخانم رو گرفتم وپس از دقایقی وصل شد وخدمتکار بود که ازش خواستم گوشی رو به چیتراخانم بده.
    -سلام چیتراخانم...عیدتون مبارک امیدوارم سال خوبی داشته باشید.
    -سلام عزیزم مرسی به همچنین...خوبی؟
    -خوبم به مرحمت شما,ممنون.
    -تا یکساعت پیش رایان پیشم بود.
    چرابه من می گفت؟!
    -به سلامتی!
    -خب چه خبرا؟مادربزرگت خوبه؟لطیفه چی؟
    -بله هردوشون خوبن داریم همراه خانواده ی دوستم می ریم مسافرت.
    -جدی؟چه عالی حالا کجا می رید دخترم؟!
    -بله,می ریم شمال.
    -عالیه اگر مکان ندارید بیا بهت کلید ویلام رو بدم راحت باشید.
    -نه نه دارن خودشون مرسی ازتون واقعا.
    -خواهش می کنم مواظب خودتون باشید.
    -چشم حتما شماهم همینطور,مجدد تبریک میگم سال نو رو.
    -قربونت برم عزیزم خدانگهدارت.
    -خدانکنه مرسی خدانگهدار.
    گوشی رو قطع کردم وپوفی کشیدم:
    -وای که چقدر سخته با چیتراخانم صحبت کردن.
    مادربزرگ:
    -اونم یه آدمه مثل ما,چراباید سخت باشه؟!
    -نمیدونم چرا همش موقع حرف زدن باهاش هول میشم ودست وپام رو گم می کنم انگار که یه آدم دیگه اس با اخلاق متفاوت درحالی که اصلا اینجور نیست وچیتراخانم خیلی مودب وبدون افاده وغروره!
    -خب خودت برای خودت سخت می کنی دیگه.
    -شاید.
    در آسانسور بازشد ونگاه من کشیده شد سمتش,اول مبینا وبعدازاون ماهیار ودرآخر زن جوونی ازش بیرون اومدن,احتمال دادم که باید مادرشون باشه چون شباهت عجیبی به مبینا داشت ومن تاالان مادرشون رو ندیده بودم.
    هرسه ازجا بلندشدیم که جلومون ایستادن.
    مبینا:
    -خیلی منتظر موندید؟ببخشید طول کشید.
    مادربزرگ:
    -نه دخترم این چه حرفیه اختیار داری ماهم تازه رسیدیم.
    همه باهم احوالپرسی کردیم وسال نو رو تبریک گفتیم وروبوسی هم کردیم البته من با ماهیار فقط به دست دادن اکتفا کردم اینجوری راحت تربودم!
    ماهیارولطیفه باهم چمدونا رو داخل ماشین گذاشتن که مبینا گفت:
    -باید صبرکنیم آنیتا اینا هم برسن قرارگذاشتیم همینجا.
    همه دورهم نشستیم ومنتظراومدن خانواده ی آنیتا شدیم که گفتم:
    -خانواده ی سهیل هم میان باما؟!
    مبینا درحالی که مشغول تایپ کردن چیزی توی گوشیش بود جواب داد:
    -نه اونا فردا عصر حرکت می کنن به خاطر کار پدر سهیل نمیتونن امشب بیان.
    -آهان.
    مادربزرگ مشغول صحبت با یلداخانم مادر مبینا بودکه توی نگاه اول زنی خوش مشرب وامروزی میومد وواقعا مصاحبت باهاش لـ*ـذت بخش بود ومادربزرگ هم که زنی مهربون بود راحت باهمه گرم می گرفت ,براش مهم نبود این دیدار اولین باره یا صدمین بار کلا زودجوش می خورد با طرف!
    ماهیار از بیرون برامون دست تکون داد که یعنی آنیتا اینا رسیدن وماهم همگی تندازجابلندشدیم ازمجتمع بیرون رفتیم وباهاشون روبوسی کردیم,آتنا به سمت ماهیار رفت ومحکم درآغوشش گرفت ,سال نو رو تبریک گفت که نگاه من ومبینا باهم تلاقی کرد وهردو چشمکی بهم زدیم وواقعا این دوتا بهم میومدن.
    مادر آتنا وآنیتا وماجد آرمیتاخانم بودکه بهمون معرفی شد که اوهم مثل یلداخانم واقعا مهربون وخوش برخورد بود وکلی ازاینکه توی این سفر همراهیشون می کنیم خوشحال شد وتشکر کرد.
    ۳تاماشین بود وباید تقسیم می شدیم همگی,یلداخانم روبه من گفت :
    -دخترم اگر مشکلی نداره مادربزرگت بامن باشه واقعا از هم صحبتی باهاش لـ*ـذت می برم.
    باخوشحالی لبخند زدم:
    -خواهش می کنم راحت باشید.
    مادربزرگ ویلداخانم باهم داخل ماشین پدر آتنا نشستن ومن ولطیفه وماجد ومبینا هم تویه ماشین وماهیارم که رفت پیش آتنا اینا ازبس بهش اصرار کردن البته فقط آتنا اصرار کرد اونم دیگه قبول کرد!
    جلونشستم وکمربندم رو بستم ,مبیناهم پشت فرمون ماجد ومبیناهم عقب ماشین.
    -گواهینامه ات که همراهته؟
    نگاهی بهم انداخت:
    -همه چیز توی داشبرد ماشینه همیشه.
    -نمیترسی یهو دزد بزنه؟
    -دزدگیرداره ماشینم اونم از نوع پیشرفته توحرص این چیزا رو نزن!
    خندیدم که مبیناهم بادیدن خنده ام کوتاه لبخند زد وهرسه ماشین حرکت کردیم,گفتم:
    -سهیل چندتا خواهروبرادر داره؟
    -یه خواهر داره ۲۰سالشه همین.
    -ازدواج کرده؟
    -نه هنوز دخترنازیه البته یکمی لوس!
    -خوبه...اگر ماهیار رو برای آتنا نمی خواستیم میدادیمش به او!
    -میدونی لیانا خارج از شوخی نگرانم برای ماهیار اخه زیاد نسبت به آتنا کشش نشون نمیده.
    -توهیچ دفعه حرف نزدی راجع به این موضوع باهاش؟
    -نه آخه نمی خوام تحمیل کنم چیزی رو بهش...اون باید خودش بخواد.
    -خیلی بده اگر کسی دیگه رو خواسته باشه,واقعا آتنا داغون می شه.
    -خودمم ازهمین می ترسم.
    سرم رو به شیشه تکیه دادم:
    -همیشه ازعشق بدم میومده مبینا.
    -کیه که خوشش بیاد؟شاید عامل بدبختی ۷۰%جوونا همین یه کلمه اس وهمین احساس!
    -ازش می ترسم!
    -متاسفانه بدترشم اینه که چیزی دست خودمون نیست یعنی اختیاری نیست ووقتی بیاد کاملا بدون اراده ی ما میاد!
    آهی کشیدم ومبینا دستش رو به سمت ضبط برد وآهنگی رو گذاشت ومن گوشم رو سپردم به آهنگ:
    "متن آهنگ این دل رفت محسن ابراهیم زاده

    آخه من دوسِت دارم دست خودم نیست
    خودتم میدونی که این علاقه کم نیست
    آخه من دوسِت دارم دست خودم نیست
    تو که باشی نه دیگه غم تو دلم نیست

    آخ منی که بیقرارم
    من دیگه کاری ندارم
    فقط هی خیره بشم به جفت چشمات

    این دل رفت
    فقط واسه تو میکنه ضعف
    آخه واسه ی توئه که هست
    روزای هفته رو این دل بیقراره

    این دل رفت
    فقط واسه تو میکنه ضعف
    آخه واسه ی توئه که هست
    روزای هفته رو این دل بیقراره

    شب درازه واسه ی ما بسازه
    خاطره های دوست داشتنی رو
    کم نیاره همه چیز دست یاره
    دیگه تو عزیز دل منی و

    آخ منی که بیقرارم
    من دیگه کاری ندارم
    فقط هی خیره بشم به جفت چشمات

    این دل رفت
    فقط واسه تو میکنه ضعف
    آخه واسه ی توئه که هست
    روزای هفته رو این دل بیقراره

    این دل رفت
    فقط واسه تو میکنه ضعف
    آخه واسه ی توئه که هست
    روزای هفته رو این دل بیقراره"
    واقعا آهنگ قشنگی بود,دستم رو جلو بردم وازاول گذاشتمش که مبینا نگاهم کرد:
    -خوشت اومده ازش؟
    -خیلی,توچی؟
    -من بیشترمواقع آهنگای ابراهیم زاده رو گوش میدم,درعین باحال بودن زیاد هم غمگین نیست که دلت بگیره.
    -آره منم شیفته اش شدم.
    نگاهی به عقب انداختم,ماجد مشغول بازی با موبایلش بود ولطیفه هم خواب بود.
    صندلیم رو کمی عقب بردم وروبه مبینا گفتم:
    -اگرخوابم ببره ناراحت می شی؟
    -نه عزیزم باخیال راحت بخواب.
    لبخند گرمی به روش زدم وچشمام رو بستم.
    ***

    [/HIDE-THANKS]
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    صبح زیبایی بود,دیشب نزدیک های صبح رسیده بودیم والانم توی ویلا بودیم ومن کنار پنجره ایستاده بودم,به بیرون ویلا نگاه می کردم ودرخت ها که با وزش باد محکم تکون می خوردن ودریاهم تاحدودی طوفانی بود ولی نه زیاد.
    مبینا کنارم ایستاد وفنجون قهوه رو گرفت سمتم:
    -دلتنگ شدی؟!
    نگاهش کردم وفنجون رو گرفتم:
    -شاید...!
    -می خوای دعوتش کنم عروسی؟!
    باتعجب نگاهش کردم:
    -جدی که نیستی؟
    مبینا شونه هاش رو بالاانداخت:
    -من نه ولی اگر توبخوای جدی می شم نمی خوام حس کمبود داشته باشی.
    -ممنونم رفیق اما اگرم دعوتش کنی نمیاد.
    -یعنی خیال می کنی بهت حسی نداره؟
    -خیال نمی کنم,مطمئنم.شاید من براش مثل یه وسیله سرگرمی ام چون کلکل می کنم خوشش اومده همین.
    -اما اون ازت خواسته بمونی تو شرکتش,به قول خودت این برای رایان خیلی عجیبه گفتن وخواستنش.
    -خودمم هنگم کلا!
    -چیتراخانم ازهمه چیز باخبره.
    -فکرنکنم.
    -مگه نگفتی همه چیز رو رایان می گـه بهش؟
    -آره اما دراینجورموارد واقعا دهنش خیلی قرصه امکان نداره وا بده تاخودش نخواد.
    -دوستش داری؟!
    -نمیدونم مبینا,فقط دلتنگش می شم اصلا نمی فهمم چطوری شد که دلم رو بهش باختم.
    -دلت رو بهش باختی ودرجواب سوالم می گی نمیدونم؟!
    -بدونمم نمی خوام باورش کنم,بین ما فرسنگ ها تفاوته مابهم نمیایم!
    -به این چیزا اهمیت نده مهم دله!
    -آه...شاید.
    مبینا اخم محوی کرد ودستم رو گرفت:
    -بریم دریا؟!
    -مگه نمی بینی چقدر وحشی شده.
    خندید:
    -حق باتوئه,پس بیابریم پیش آتنا وماهیار دارن میرن شطرنج بازی کنن.
    -بریم.
    لطیفه ومادربزرگ وماجد باهم توی حیاط ویلا قدم می زدن وبقیه هم یاخواب بودن یا داخل ویلا وول می خوردن,یه جوری خودشونو سرگرم کرده بودن.
    نشستیم روی مبل ها ومبینا روبه ماهیار گفت:
    -جایزه کسی که می بره چیه؟!
    ماهیار لبخند عمیقی زد:
    -یه ب*و*س!
    خندیدم که چشمکی بهم زد,اما چرا ته دلم نلرزید؟خب ماهیارم یه پسر بود مثل رایان فقط تفاوتشون توی چهره هاشون بود چون هیکلشونم تقریبا بهم شباهت داشت ولی وقتی رایان چشمک می زد بهم تموم وجودم غرق لـ*ـذت ورعشه می شد اما ماهیار برام چشمکش هیجانی نداشت وتنها لبخند رو نشوند روی لبام ومن واقعا ازحس درون قلبم گیج شده بودم!
    آتنا با تعجب نگاهی به ماهیار انداخت:
    -یعنی چی که ب*و*س؟!
    ماهیار خندید:
    -خب هرکی باخت باید طرف مقابل رو که برنده ی بازیه ببوسه!
    مبینا باشیطنت دستاش رو بهم کوبید:
    -به نظر منکه عالیه!
    آتنا باحرص بهش چشم غره رفت:
    -نه خیرهیچ هم خوب نیست یه چیز دیگه بگید.
    ماهیار ازجاش بلندشد:
    -پس من بازی نمی کنم!
    آتنا بااخم مقابلش ایستاد:
    -خیلوخب بگیر بشین...جهنم وضرر قبول می کنم!
    ماهیار قهقهه زد ومن ومبینا باهیجان چشم دوختیم به حرکت دست ماهیار وآتنا ومن می دونستم که ازهمین الان بازنده آتناهست وبس!
    نیم ساعت بود بی وقفه مهره ها رو حرکت می دادن وآتنا تموم حواسش رو گذاشته بود توی بازی چون معتقد بود ماهیار جرمی زنه وتقلب می کنه مبینا مدام بهشون می خندید ومنم بالبخند منتظر آخربازی بودم که باصدای جیغ آتنا ازجاپریدم:
    -کیشششومااات!
    باحیرت بهشون نگریستم که ماهیار باخته بود وارفته بود,آتنا ازخوشحالی توی پوست خودش نمی گنجید ومدام بالا پایین می پرید وکلمه ی"کیش ومات"روتکرارمی کرد ومبینا هم مثل من تعجب کرده بود.
    گفتم:
    -یک درصد هم فکرش رو نمی کردم آتنا ببره!
    ماهیار لباش رو جمع کرده بود ونگاهش مستقیما به آتنا بود که هنوزم بالا پایین می پرید انگار توی مسابقات جام جهانی اول شده باشه ازفرط خوشحالی قرمزشده بود,مبینا زیرگوشم زمزمه کرد:
    -خداکنه بتونه توی عشق هم ماهیار رو کیش ومات کنه وقتی هیچ کس انتظارش رو نداره!
    ابروهام رو بالا انداختم وانگشت شصتم رو به نشونه ی لایک به سمتش گرفتم که گفت:
    -والله!
    مبینا چندقدم جلو رفت:
    -خب حالا موقع جایزه اس,ماهیار زودباش.
    بااین جمله آتنا درجا سرجاش خشک شد وگفت:
    -چی؟!
    ماهیار ومبینا بلندزدن زیر خنده ومن گفتم:
    -دیگه بردی وباید بوست کنه!
    ماهیار اروم به سمتش رفت وبغلش کرد,گونه اش رو بوسید که رنگ از روی آتنای بیچاره پرید ومن خودم رو توی بغـ*ـل رایان تصور کردم واقعا منم جای او بودم همینجوری می شدم خجالت داره والله!
    ماهیار پس ازبوسه زود بااجازه ای گفت واز سالن بیرون رفت,نگاهی به آتنا که ناراحت ایستاده بود ونگاهش به مسیر رفتن ماهیار خشک شده بود انداختم ومبینا سری به افسوس تکون داد واوهم رفت,جلو رفتم وبازوی آتنا رو گرفتم ونشوندمش روی مبل ۳نفره وبه آشپزخونه رفتم ولیوان شربت پرتقال ریختم وبراش آوردم:
    -اینو بخور یکم سرحال بشی!
    ازدستم گرفت ولاجرعه سرکشید وبعد باز ماتش برد که اهی کشیدم.

    کنارش نشستم:
    -می ترسی ازدستش بدی نه؟!
    نگاهش اروم چرخید وروی صورتم ثابت موند:
    -یه عاشق همیشه ازاین جمله می ترسه!
    -درکت می کنم,می خوای چیکارکنی حالا؟
    -من نمی تونم کاری بکنم لیانا طبق معمول باید منتظر بمونم.
    -الان نگرانیت چیه؟
    -اینکه یکی تو قلبش باشه به غیرازمن.
    -حس می کنی دوستت داره؟!
    -آره اما عاشقم نیست.
    -توچی؟
    -عاشقشم خیلی وقته.
    -انتخابت عالیه ولی واقعا اگر نخوادت داغون می شی.
    -داغون نه دق مرگ می شم خودم می دونم.
    نگاهی به چهره ی رنگ پریده وناراحتش انداختم وواقعا ترسیدم از آینده ی خودم واین احساسی که تازه داشت توی وجودم ریشه می کرد ,اگر برای آتنا ۵۰%احتمال می رفت ماهیار بخوادش وبهم برسن برای من اصلا هیچ احتمالی وجود نداشت من کجا ورایان کجا!
    آتنا ازجا برخاست:
    -بـ..وسـ..ـه اش بدنم رو لرزوند,دیوونه ترم کرد برای همینم ازاول مخالفت کردم!
    -حق داری ولی دیدی که نشد منصرفش کنی.
    -یعنی دلش می خواسته ببوسه من رو؟
    -شایدم خیال کرده می بره وتومی بوسیش.
    -درهرحال به این ب*و*س احتیاج داشته نه؟!
    برق خاصی که توی چشمای آتنا درخشید نشون از عشق وافرش بود,زمزمه کردم:
    -شاید!
    آتنا باذوق ازم دورشد وواقعا عاشق چقدر بدبخته که باید مدام رفتار معشوقش رو معنی کنه شاید کورسویی ازامید وامیدواری درون قلبش روشن بشه ونسبت به آینده ورسیدن به معشوق تلاش بیشتری بکنه!
    برای ناهار قرارشد باکمک هم زرشک پلو بامرغ درست کنیم,لطیفه ومبینا ومن وآنیتا مشغول انجام دادنش بودیم آتنا هم رفته بود استخر توی ویلا چون معتقد بود الان تنها چیزی که آرومش می کنه شناکردنه وتوی آب بودن ماهم مخالفتی نکردیم وراحتش گذاشتیم ماهیارم که بیرون روی چمن های باغ درازکشیده بودومشخص نبود تو چه فکریه!
    لطیفه نگاهی بهم انداخت:
    -لباس آوردی واسه مراسم عروسی؟
    -نه باید بریم بخریم ۳تایی.
    -مادربزرگ هم نیاورده واسه خودش؟
    -فکرنکنم وقتی رفتیم خرید باید واسه توام چند سِت مانتووشلوار بخرم نداری اصلا.
    -همونا خوبه.
    اخمی کردم:
    -نه قدیمی شدن بندازشون دور برات می خرم ,کفش داری یانه؟
    -آره دارم مرسی.
    -باشه.
    پس از صرف ناهار که ماهیار مدام توی فکربود وآتنا هم که کلا نیومد پایین وسردرد رو بهونه کرد به همراه مبینا ولطیفه وماجد به بازار رفتیم,کلی خرید کردیم برای ویلا ولی خودمون نرسیدیم دیگه چیزی ببینیم وقرارشد یک روز دیگه بیایم که مادربزرگ هم باشه وباهم خرید کنیم.
    شب ساعت (8:35)بود که خانواده ی سهیل رسیدن وهمگی باهم اشنا شدیم,سهیل واقعا یک مرد به تمام معنا بود وجنتلمن وخیلی مهربون که واقعا به آنیتا میومد وقتی درکنارهم می ایستادن انگار همدیگه رو کامل می کردن ومکمل همدیگه بودن ومن ازته واسشون آرزوی خوشبختی کردم.
    اون شب سهیل وآنیتا بیشتر وقتشون رو کناردریا می گذروندن ماهیار وماجد هم رفته بودن بیرون وآتناهم هنوز توی اتاقش بود,بقیه هم توی سالن جمع بودیم وهرکس یه چیزی می گفت وبیشتر صحبت ها حول عروسی وچگونگی برگزار کردنش ودعوت مهمانان می چرخید!

    من بیشتر شنونده بودم ولی مادربزرگ ولطیفه گاهی نظراتی می دادن که همه استقبال می کردن ومن واقعا ممنون بودم از مبینا برای این مسافرت مسرت بخش.
    ***
    روزها یکی پس ازدیگری گذشت,توی این ۱۰روز مدام یابازار بودیم یا ویلا یاکناردریا.
    همه درتکاپوی خرید کردن وحاضرشدن برای عروسی بودن وخوشحال بودیم,ماهیار وآتنا هم بهترشده بودن وکلا مثل قبل می گفتن ومی خندیدن وتوی کارها بهمون کمک می کردن,لباسی که خریده بودم دکلته ی بنفشی بود که واقعا ناز وخوشکل بود,هم من پسندیده بودم هم مبینا واوهم می خواست مثل من بخره اما متاسفانه تموم کرده بودن واوهم مجبور شد یه لباس دیگه انتخاب کنه که خدایی انتخابش خوب هم ازآب دراومد وبرای ارایشگاه هم من ولطیفه ومبینا باهم وقت گرفته بودیم وآتنا وسهیلا خواهر سهیل هم قراربود همراه باعروس برن ارایشگاه.
    مادربزرگ هم هرکاری کردم نتونستم راضیش کنم که بره آرایشگاه وگفت که همینجوری راحت تره منم نخواستم مجبورش کنم.
    سرانجام شب عروسی رسید,تالاری که درنظر گرفته بودن فوق العاده خوشکل ورویایی بود وبزرگ.
    مهمانان زیادی اومده بودن ومشروب هم سرو می شد که من ولطیفه ومادربزرگ نخوردیم اما مبینا ۲تا پیک خورد وهرچقدربه من اصرار کرد قبول نکردم اینجوری راحت تربودم.
    برای خودمون ۳تا شربت ریختم وخوردیم که بااومدن عروس وداماد وهمراهانشون همه ازجا برخاستن,صدای جیغ وتشویق فضای تالار رو دربرگرفت,من بالبخند نگاهم رو دوختم به آنیتا که محشر شده بود توی اون لباس دنباله دار سفید ودستش توی دست مردونه ی سهیل ولبخند عمیقی روی لب هردوشون همه وهمه نشونه ی این بود که هردو وقدر از این وصال شیرین لـ*ـذت می برن وخوشحالن,واقعاهم جای خوشحالی داشت رسیدن به کسی که دوستش داری وعاشقشی بعدازیک انتظار طولانی وقتی خداهم راضیه ولبخندش رو می شه از خوشحالی سهیل وآنیتا حس کرد!
    اولین دور رقـ*ـص تعلق گرفت به عروس وداماد وهمه بااشتیاق تشویق می کردیم,بعد ازاون کم کم زوج های جوان هم رفتن وسط وآتنا باافسوس گفت:
    -کاش منم باماهیار یه زوج بودم والان می رفتیم وسط.
    مبینا لباش رو جمع کرد ومن لبخندمحوی زدم:
    -خدابزرگه ازخودش بخواه.
    سری تکون داد وبعداز اتمام آهنگ مبینا دستم رو کشید رفتیم وسط وچنددور رقصیدیم که واقعا دیگه نایی برام نمونده بود,حس می کردم پاهام ازشدت خستگی درحال خوردشدنه,لطیفه یک دور هم به همراه ماجد رقصید که همه کلی تشویقشون کردن ومن لبخند زدم به خوشحالی لطیفه ومادربزرگ.
    پس ازمراسم کیک بُری ودادن کادوها عروس وداماد به اتاق مخصوص رفتن,ماهم برای صرف شام دورمیز نشستیم,شامشون چلوکباب بود وباقالی پلو که واقعا خوشمزه ودرخور تحسین بود.
    پس ازاتمام زمان تالار همه مراسم عروس کشون رو انجام دادیم وکلی جیغ جیغ کردیم.
    درآخرهم آنتیا وسهیل ازمون خداحافظی کردن تا برای ماه عسل چندروزی رو به شیراز برن,ماهم بدرقه شون کردیم وپس ازاون همه باخستگی به ویلا برگشتیم ومن درکسری ازثانیه ازشدت خستگی بیهوش شدم!
    ***

    [/HIDE-THANKS]
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]سیزدهم فروردین ماه که توی تاریخ ایرانیان روز طبیعت نامیده شده وهمه توی این روز به گشت وگذار تفریح می پردازن همیشه برام خالی از لطف وخوشحالی بود اما اون روز درکنار اقوام مبینا واقعا همه چیز عالی بود وخوش می گذشت وقرار بود شب برگردیم تهران,درکنار دریا وتوی یکی از جنگل های شمال سیزده بدر کردیم وپیشنهادش از طرف ماهیار بود که خیلی هم بهمون خوش می گذشت وهوا هم مفرح بخش بود, این به خوش گذرونیامون می افزود.
    گروهی بازی کردیم ومن ومبینا ازخنده ریسه می رفتیم چون ماهیار همش می خواست باتوپ آتنا رو بزنه وازبازی بندازه بیرون به نحوی که باهیچ کدوم از ماکاری نداشت تاوقتی او توی بازی بود,من بادیدن این صحنه ها کمی به خودم امیدمی دادم که حتما چشمش دنبال آتناس که توجه اش همش به سمتشه ولی بازهم باخودم می گفتم تاخودش اقرارنکنه واقعا نمی شه امید داشت که این دو بهم برسن هرچند که آخرین تصمیم,تصمیم خالق هستی بود اما درحال حاضر اختیار با ماهیار بودوبس!
    پس از صرف ناهار لذیذی که مردها روی آتش درست کرده بودن من ولطیفه ومبینا رفتیم توی دریا وکلی آب بازی کردیم چون تااون روز اصلا وارد دریا نشده بودیم,من عاشق این بودم که توی دریا برم وحتی سرمم بردم زیرآب وخداروشکر زیاد سرد نبود وگرنه مطمئنا سرمامی خوردیم.
    بعدازاون برگشتیم ویلا وپس از جمع آوری لوازم دوش گرفتیم وبرای برگشت به تهران حاضرشدیم.
    ***
    امروز باید به شرکت می رفتیم,ازصبح یه خوشحالی خاص توی دلم موج می زد واقعا دلم نمی خواست این احساس نوپا رو جدی بگیرم ولی خودبه خود داشت ریشه هاش روتوی وجودم بیشتروبیشترمی کرد,می ترسیدم نتونم ازش محافظت کنم ودرآخر بدجور مغلوب بشم برای همین هم بود که دائم سعی می کردم پسش بزنم ونذارم بیش ازاین رشد کنه ولی بی فایده بود.
    دلم می خواست هرچه زودتر خودم روبه ویلاش برسونم وببینمش,واقعا باتموم بدخلقیاش واذیت کردناش وکلکل کردناش برام مهربون وخواستنی بود جوری که من به هیچ مردی اجازه نداده بودم حتی دستم رو بگیره چه برسه به این که بخواد منو ببوسه!
    برام خیلی عجیب بود که چطور ممکنه همیشه درمقابل لمس هاش سکوت اختیار کنم واجازه بدم به راحتی درونم نفوذ کنه اما خب گاهی مواقع خیلی چیزها دست خود آدم نیست ویه چیزایی مثل یه برچسب می خوره به دهنت و لالت می کنه تا نتونی اعتراض کنی.
    جین ومانتو وروسری زرشکیم روانتخاب کردم که البته روی مانتوم رنگ سفید هم به کاربرده شده بود ومی شد گفت دورنگه ولی خوشکل بود ,تنم کردم وپس از آرایشی نسبتا غلیظ عطرم روهم زدم وکفشای خوشکل پاشنه ۵سانتیمم از کمد بیرون آوردم وپوشیدم که صدای مادربزرگ باعث شد عجله کنم:
    -لیانا داره دیرت می شه ها.
    تندازاتاق بیرون رفتم وخودم رو داخل آشپزخونه پرت کردم وگفتم:
    -مادربزرگ من دارم می رم کاری نداری؟
    مادربزرگ ساندویچی که درست کرده بود رو گرفت سمتم:
    -اینو بخور ضعف نکنی.
    -مرسی خدانگهدار.
    منتظر جوابش نموندم وضمن گرفتن ساندویچ به سمت در ورودی دویدم وتندازآپارتمان وبعد از مجتمع خارج شدم وسوار آژانس.
    تارسیدن به ویلاش ساندویچم روخوردم وواقعا از مادربزرگ ممنون بودم چون باخوردنش حس کردم دیگه احساس ضعف ندارم ومی تونم تاموقع ناهار تحمل کنم.
    پس از پرداخت پول وارد شدم وطبق معمول همه چیز مرتب ودرسکوت فرو رفته بود.
    صبحونه اش رو حاضر کردم ودرتموم این مدت لبخند از روی لبام کنارنمی رفت چون واقعا حس می کردم نیاز دارم به دیدنش ودلم براش تنگ شده بود.
    -سلام!
    آروم به سمتش برگشتم وچشمامون باهم تلاقی کرد,آبی مثل دریا همون قدر آرامش بخش وزیبا!
    -سلام رایان خان...صبح بخیر.
    جلو اومد ومن حس کردم نفس کم آوردم,روبه روم ایستاد وچونه ام رو گرفت:
    -انگاری بهت توی تعطیلات خوش گذشته,می بینم آب رفته زیرپوستت!
    معذب بودم,حس می کردم گذاشتنم لای یه منگنه بزرگ ومحکم فشارم می دن دلم ازاین همه نزدیک بودنش بی قرار شده بود ومن واقعا این رو نمی خواستم.
    دستم رو بالا آوردم ودستش رو که چونه ام رو گرفته بود توی دست گرفتم وآوردم پایین,با آزاد شدن سرم نفس راحتی کشیدم که با دیدن نگاه عمیقش چیزی درونم لرزید وفرو ریخت به طوری که جمله ای که چند لحظه پیش گفته بود رو یادم نمیومد تابتونم بهش جواب بدم.
    دستم هنوز روی دستش بود ومن اصلا حواسم نبود,سعی کردم خودم روجمع وجور کنم وکمی عقب وایسادم:
    -صبحونه تون حاضره بیایدسرمیز لطفا!
    سپس از کنارش گذشتم وبابرداشتن سینی حاوی فنجون های قهوه اش به سمت میز رفتم وخدا خدا کردم دیگه باهم لمسی نداشته باشیم چون اصلا طاقتش رو نداشتم ونگران بودم عمل ناشایستی بکنم.
    پشت میز نشست ودرسکوت مشغول خوردن شد,منم نظاره گر بودم وگاهی هم براش قهوه می ریختم وبهش کمک می کردم.
    پس از صرف صبحونه زودتر ازش ازویلا زدم بیرون وباتموم وجودم هوای تازه رو بلعیدم,کمی بعد اومد وهردو سوار شدیم وراننده حرکت کرد.
    -باید برای یک سفر کاری بریم کیش به مدت ۴روز.
    اخمام درهم شد,ماکه تازه از آمریکا برگشتیم واقعا دیگه تحملش رو نداشتم ولی نمی تونستمم اعتراض کنم واسه همینم پرسیدم:
    -کی باید بریم؟
    -فعلا وقتش مشخص نیست بعدا خبرت می کنم.
    -باشه.
    دیگه حرفی نزدیم,خوشحال بودم که لااقل الان نباید بریم چون دلم نمی خواست بازهم لطیفه ومادربزرگ رو تنها بذارم ومطمئنا اوناهم فعلا نمی تونستن دوری منو تحمل کنن.
    بارسیدن به شرکت طبق معمول همه چیز آروم ودرخور تحسین بود,واقعا جو موجود در شرکت به هرشخصی آرامش می داد حتی یه آدم عصبی وکلافه مثل من!
    رایان بی حرف به اتاقش رفت,منم پوفی کشیدم ووارد اتاقم شدم,تا نزدیک ظهر بدون هیچ اتفاقی مشغول پرونده ها بودم که چکاوک وارد شد :
    -خسته نباشی لیانا.
    پرونده رو بستم وبه روش لبخند زدم:
    -مرسی عزیزم توام همینجور...چیزی شده؟
    -آره فرداشب جشن عروسی ترگله وهممون رو دعوت کرده اومدم بهت خبر بدم تا خودت رو آماده کنی.
    لبخند عمیقی روی لبم نشست,واقعا ترگل لایق خوشبخت شدن بود.
    -مرسی عزیزم خیلی خوشحال شدم امیدوارم خوشبخت بشن.
    -میای که حتما؟
    -آره چرا نیام؟!
    -پس عالی می شه,من برم به بقیه ام خبر بدم فعلا بای!
    -بای!
    با رفتن چکاوک صندلی رو چرخوندم ودستام رو بین موهام فرو کردم,رایان دوساعتی می شد که رفته بود بیرون والبته نمی دونم کجا انگاری به حضور منم نیازی نداشت چون بهم نگفت باید باهام بیای...یعنی ممکنه کجا رفته باشه؟!
    طره ای ازموهام رو لای انگشتم پیچیدم وکشیدم که حالت فر گرفت ولی زود صاف شد وریخت توی صورتم,حواسم رفت سمت اتفاق صبح وبازحتی از یادآوریش هم تنم رعشه گرفت اما این رعشه لـ*ـذت بخش بود!
    تکونی خوردم وموهام رو مرتب کردم وروسریم رو از اول بستم باید حواسم رو معطوف به کارم می کردم تا چیزی رو اشتباه انجام ندم که اصلا حوصله ی گیردادنای رایان وکنایه انداختناش رو نداشتم.
    سرم رو چرخوندم که متوجه سنگینی نگاهی شدم وسرم رو که بلند کردم رایان رو دیدم که از پشت پنجره ی بین اتاقامون خیره شده به من وتوی اون لحظه باتموم وجودم خجالت کشیدم وواقعا برام سوال بود که از کی منو این جوری زیر نظر گرفته؟
    لبام رو جمع کردم وآروم سرم رو به زیر انداختم,لذتی وصف نشدنی توی بدنم می پیچید ودلم مدام می لرزید,واقعا تحمل این همه هیجان برام سخت بود.
    نگاهم رو آروم بالا آوردم ومتوجه شدم سرش توی رایانه مقابلشه وازته دل نفس راحتی کشیدم وباید ازاین به بعد بیشتر متوجه ی اطرافم باشم!
    موقع ناهار خودم به تنهایی به رستوران رفتم ودرکنار دیگر دخترا طبق معمول نشستم وچون خیلی هـ*ـوس چلوکباب کرده بودم همون رو سفارش دادم به همراه دوغ.
    چنگالم رو توی دستم گرفتم وبه میز ضربه زدم,کم کم ضربه هام متوالی وپی در پی شد که کسی چنگال رو ازدستم کشید وپرت کرد روی میز:
    -اَه سرم رو بردی دختر,رفتی توی هپروت متوجه نیستی نیم ساعته داری هی به میز ضربه می زنی.
    نگاهی به صورت عصبی نفیسه انداختم ولبخندمحوی زدم:
    -ببخش یه لحظه حواسم پرت شد.
    آتوسا نگاهی بهم انداخت:
    -واسه فرداشب چی میخوای تنت کنی؟
    آذر به جای من جواب داد:
    -بیخیال دختر,لیانا اگر گونی ام تنش کنه بازم جذابه ماباید یه فکری برای خودمون بکنیم.
    دخترا خندیدن که خودمم خنده ام گرفت:
    -نه منم نمیدونم چی تنم کنم یعنی هنوز تصمیمی نگرفتم.
    آتوسا:
    -داری لباس؟یا تو فکر اینی که بری بخری؟!
    -نه لباس که هست زیاد دارم هنوز نمی دونم کدومشون رو انتخاب کنم.
    دخترا سوتی کشیدن ونفیسه گفت:
    -بابا پولدااار بابا افادههه بابا عشوووه!
    باتعجب به این حرکاتش زل زدم که دخترا غش کردن ازخنده,نفیسه خودش بلندبلندمی خندید که با دهن کجی گفتم:
    -یعنی چی؟بگید ماهم بخندیم اگراینقدر بامزه اس.
    آتوسا میون خنده گفت:
    -داره سربه سرت می ذاره لیانا ولش کن.
    بی تفاوت شونه هام رو بالا انداختم که اونام ساکت شدن وباآوردن غذا هرکس مشغول خوردن غذاش شدکه آذر گفت:
    -سایه ورایان باید برن کیش برای یه قرارداد کاری.
    سرم رو از روی ظرفم بلندکردم وباکنجکاوی بهش خیره شدم که چکاوک گفت:
    -واقعا؟فقط خودشون دوتا؟!
    آذر بادستمال دور دهنش رو تمیز کرد:
    -بله واقعا,هنوز معلوم نیست کیا باهم برن البته سایه مصرانه می خواد که فقط خودشون دوتایی برن اما رایان قبول نمی کنه هنوز چیزی مشخص نیست که کدومشون بالاخره پیروز میشه.
    آتوسا:
    -حالا کی باید برن؟
    -اینم هنوز معلوم نیست.
    نفیسه پوزخندی زد:
    -منکه می گم سایه موفق می شه وتنهایی می رن.
    تامیلا کمی از نوشابه اش رو خورد:
    -نه فکرنکنم,حرف آخر رو رایان میزنه توی شرکت گاهی حتی بهزادم درمقابلش کم میاره وای به حال سایه!
    آذر:
    -منم نظرم همینه مگه ندیدید که اون می خواست راه اندازی توی ترکیه باشه ولی رایان گفت آمریکا آخرم حرف خودش شد.
    گفتم:
    -نه نه بهزاد ورایان هم با ترکیه موافق بودن فقط رئیس شرکت مقابلمون که خریدار بود گفت آمریکا من خودم چندبار میون بحث های سایه ورایان متوجه شدم که هرسه شون باترکیه موافق بودن.
    آتوسا باحرص گفت:
    -یعنی می خوای بگی موفق می شه رایان رو راضی کنه تنها برن؟!
    صندلیم رو عقب کشیدم وازجام بلندشدم:
    -فکرنکنم چون صبحی که به همراه رایان می اومدم شرکت توی راه بهم گفت باید برای یک سفر کاری بریم کیش البته نمی دونم نظرش تغییرمی کنه یانه.
    تامیلا:
    -ایول پس اینطور که معلومه توام باهاشون باید بری.
    آذر چپ چپ نگاهش کرد:
    -خب آخه می تونه نره؟دستیارشه بابا همه جا باید همراهش باشه!
    تامیلا:
    -خب یعنی می خوام بگم تنها نمیرن سایه ورایان.
    آتوسا:
    -البته اگر نظر رایان تغییرنکنه بله.
    بالاخره دخترا رضایت دادن وبه شرکت برگشتیم وهمه رفتیم سرکارای خودمون,آتوسا یه پرونده ای رو برام آورد که شدیدا حواسم رو معطوف به خودش کرده بود واز زمان غافل!
    [/HIDE-THANKS]
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    -تصمیم ندارید برید خونه تون امروز؟!
    سرم رو از روی پرونده بلند کردم وبه قامت خوش فرم وهمیشه خوش پوشش نگاه کردم که به چارچوب در تکیه داده بود,با پوزخند کجی که روی لباش نشسته بود نگاهم می کرد.
    ازجا برخاستم وکش وقوسی به بدنم دادم:
    -اصلا متوجه ی گذر زمان نشدم,واقعاچقدر زود گذشت!
    پرونده رو بستم وباجمع کردن وسایلم به سمتش رفتم وازکنارش گذشتم:
    -روزخوش.
    جوابی نداد منم بی خیال از شرکت بیرون اومدم ووارد آسانسور شدم,دیگه عادت کرده بودم به این حالتاش که یه روز خوبه یه روز بد,یه روز آروم یه روز طوفانی!
    واقعا که شخصیت پیچیده ای داشت به طوری که هرلحظه باید منتظر رنگ عوض کردنش باشی وخودت رو برای هربرخوردی آماده کنی که واقعا سخت بود ارتباط برقرار کردن با همچین شخصیتی!
    پوفی کشیدم وبه سمت راننده که منتظرم بود سوار ماشین بشم رفتم ونشستم که اوهم حرکت کرد,من ازاعماق وجودم از رایان ممنون بودم که بااین کارش من رو از آژانس گرفتن راحت کرده واقعا هم عالی بود.
    بارسیدن به مجتمع خودم رو زود به آپارتمانمون رسوندم ووارد شدم,لطیفه از سرویس بیرون اومد وبادیدنم لبخند گرمی زد:
    -خسته نباشی.
    -ممنونم عزیزم.
    به سمت اتاقم رفتم وپس از تعویض لباس به هال برگشتم ولی خبری از مادربزرگ نبود,روبه لطیفه گفتم:
    -پس مادربزرگ کجاست؟
    -رفته پیش مبینااینا,ازوقتی ازشمال برگشتیم حسابی با یلدا خانم صمیمی شده بیشتر مواقع اونجاست.
    لبخندی زدم:
    -خیلی ام عالی.
    نشستم روی مبل که لطیفه بشقاب گذاشت جلوم وظرف میوه روهم هل داد به سمتم:
    -چه خبر؟!
    موزی برداشتم ومشغول پوست گرفتن شدم,واقعا همیشه عاشق موز بودم چون یه مزه خاص وخوبی داره وخوردنش برام لـ*ـذت بخشه.
    -فرداشب عروسی دعوتم.
    -اوه آفرین,حالا عروسی کی؟
    -ترگل یکی از بچه های شرکت رایان البته الان دیگه استعفا داده اما همه مون رو دعوت کرده.
    لطیفه خودش روکشید جلو:
    -ببینم لیانا واقعا تصمیم تو واسه آینده چیه؟!
    باتعجب بهش زل زدم:
    -منظورت چیه خب؟
    -منظورم واضحه,می خوام بدونم تو رایان رو می خوای یا نه؟
    کمی جاخوردم,بشقاب توی دستم لرزید ومطمئن بودم که رنگمم پریده!
    -نه...نمی خوام!
    لطیفه پوفی کشید ولیوانی آب ریخت ,گرفت سمتم:
    -نگفتم دروغ بگوها,منو توکه غریبه نبودیم پس از حست برام بگو چون نمی خوام دیربشه.
    آب رو خوردم ونفس راحتی کشیدم:
    -منظورت از دیرشدن چیه دختر؟!
    -منظورم اینه که قبل ازاین که کسی صاحبش بشه اگر دوسش داری باید تصاحبش کنی,همچین پسری مطمئنا کم خواهان نداره.
    پوزخندی زدم:
    -واقعا توخیال کردی رایان دختری مثل منو می خواد؟!
    لطیفه به عقب تکیه داد واخم کرد:
    -چرانخواد؟تودیگه یه دختر مستقل وبایک زندگی مرفه ای,لیانای قبلی تموم شد تو زندگی جدیدی رو شروع کردی یه نگاه به اطرافت بکن,توالان دیگه توزندگیت هیچ کمبودی نداری پس چرانباید انتخاب رایان باشی؟!
    ازجا بلندشدم وبا عصبانیت گفتم:
    -چون تموم اینا صحنه سازیه لطیفه,تو که نمی خوای بگی اصالتمون رویادت رفته؟ما جایی زندگی می کردیم که امثال رایان با پول توجیبی شون به راحتی اونجا رو می خرن اونوقت توداری از یه حس حرف می زنی؟ازیه خواستن؟!آره من شاید حسی داشته باشم اما اینقدرم بچه نیستم که متوجه این موضوع مهم نشم که رایان برای من خیلی زیاده می فهمی لطیفه؟لقمه ای که من وتو می خوایم برداریم اصلا اندازه ی دهنمون نیست واگرم با ترفند بخوایم بخوریمش توگلومون گیر می کنه وعاقبت یا مجبوریم پرتش کنیم بیرون یااین که خفه بشیم وبمیریم!
    از عصبانیت نفس نفس می زدم,لطیفه اما خونسرد مقابلم ایستاد ودستاش روحلقه کرد روی سـ*ـینه اش:
    -پس می خوای بگی توباید با یکی ازدواج کنی که فقیرباشه واز زور نداشتن سرچهارراه باایسته گل بفروشه,نه؟!
    اخمام روکشیدم درهم:
    -شاید!چون یه روزی خودمونم ازهمین آدما وازهمین قشر بودیم الانمون رونگاه نکن چون همه این چیزها مال چیتراخانمه ما فقط یه مدت ازش استفاده می کنیم دلیل نمیشه خودمون رو مالکش بدونیم وبه همین زودی اصالتمون رویادمون بره!
    لطیفه باخشم فریاد زد:
    -اما من نمی ذارم توخودت رو بدبخت کنی,رایان بهت حس داره واینو من می گم دیر یا زود هم اعتراف می کنه وتوام باید قبولش کنی بسه هرچی سختی کشیدی ومجبور بودی برای یه قرون پول مثل سگ کارکنی دیگه نمی ذارم لیانا من نمی تونم ببینم ذره ذره جلوی چشمام آب بشی فقط وفقط واسه اینکه بتونی خرجمون رو دربیاری توباید رایان رو به سمت خودت جذبش کنی واونو مال خودت کنی براتم مهم نباشه قبلا چی بودی چون چیزی که مهمه الانه وبس!
    باعصبانیت آمیخته باحیرت زل زده بودم به لطیفه که برافروخته جلوم ایستاده بود وفریاد می کشید,نمی تونستم حق رو به او بدم چون واقعا رایان برای من خیلی زیاد بود خیلی خیلی زیاد!
    -می دونم خوشبختی من برات مهمه لطیفه ولی باور کن مابهم نمی خوریم ازهیچ لحاظ.
    خودم رو به پنجره رسوندم وجلوش ایستادم,صدای لطیفه رو ازپشت سرم شنیدم:
    -توهیچی کم نداری برای همسری رایان بودن,به من اعتماد کن وبه حرفام گوش بده وعمل کن پشیمون نمی شی,نذار ازت بگیرنش توالان یه دختر ازیه خانواده مرفه وخوب وبااصالتی گوربابای گذشته الان رو دریاب دختر کم سختی نکشیدی تاالان,پس این معجزه ای که رخ داده توزندگیمون رو به فال نیک بگیر وبرو جلو مطمئن باش از انتخابت ضررنمی کنی رایان هم اگر تورونمی خواست هیچ وقت باهات گرم نمی گرفت پس سعی کن آتیش این اشتیاق وخواستن رو روزبه روز بیشتر کنی نه این که بایه سری افکار احمقانه این شعله رو به خاکسترتبدیل کنی!به حرفام خوب فکر کن لیانا توواقعا لایق رایانی نه کسی کمتراز او!
    سپس ازم دور شد ودقایقی بعد صدای دراتاقشون نشون ازاین می داد که تنهام گذاشته تابتونم فکرکنم.
    تاحدودی حق رو به لطیفه می دادم چون چیتراخانم این آپارتمان رو کاملا به ماداده بود ولطف زیادی درحقمون کرده بود ولی باتموم اینا دلم واقعا رضایت نمی داد به این یکی شدن چون اولین اتفاقی که ممکن بود بعد از پخش این خبر بیفته ناراحت شدن وعصبی شدن چیتراخانم بود,مبنی براینکه حتما فکر می کرد نمک خوردم ونمکدون رو شکستم که حدخودم رو رعایت نکردم وواقعا من این رو نمی خواستم پس باید از این عشق واین حس های مختلف به شدت دوری کنم همون بهتر که ازهمین الان ریشه اش خشک بشه وشعله اش تبدیل به خاکستر!
    زیرلب زمزمه کردم:
    "حال من تماما به "تو" بستگى دارد
    به خيالت ،
    آمدنت ،
    بودنت ،
    ماندنت...
    و به هر فعلى كه " تو" را به من
    وصل کند...
    مرز ميان احوال من و يادِ تو بقدرى
    باريك است
    كه تنها ذره اى از خاطرت كافيست تا
    حالم ديدنى ترين شود..."
    آهی کشیدم وبه سمت اتاقم گام برداشتم...آره درسته رایان برای من مثل سیب برای حوا می مونه...همون قدر ممنوع!همون قدر دردسر ساز!همون قدر دورازباور!
    ***
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا