[HIDE-THANKS]
از شرکت خارج شدم,دلم خیلی گرفته بود واحتیاج مبهمی داشتم به یک قهوه اونم ازنوع تلخ!
پیاده راه افتادم ودستام رو درهم گره کردم,حرفاش مدام توی سرم رژه می رفتن وبغضم روسهمگین تر می کردن!
یعنی واقعا تموم این مدت دراشتباه بودم؟این که خیال می کردم من رو دوستم داره,واسم ارزش قائله ومن رو جداازهمه کارکنان می دونه فقط زاده ی ذهنم بود!که خیال می کردم رایان هم مثل منِ که تند دلش رو از کف بده اما این پسرمغرورتر ازاون چیزی بود که من فکر می کردم!
گوشیم توی جیبم لرزید ولی اصلا حال جواب دادن رو نداشتم,برای همین بدون توجه وارد تریای دنج وشیکی شدم ودرحالی که باچشم به دنبال یه جای خلوت وخوب می گشتم روبه گارسون گفتم:
-یه قهوه تلخ!
"به آسايشگاهشون سر زدم
به يك گوشه خيره شده بود و گاهي مي خنديد و گاهي اشك مي ريخت
گفتم : عاشقي ؟
سكوت كردو بعد گفت : نه
گفتم : عاشق مي شي ؟
گفت : نه
ديوانه بود ولي مي گفت
عاشقي سخته
بايد نازكش نازش باشي
سنگِ صبورش باشي
نفست وصلِ نفساش باشه
فقط اون رو ببيني و هيچ كس به چشمت نياد
گفتم : اگر نشدو نتونستي اين طوري باشي چي؟
گفت : ديوانه ي ديگه اي مثل من به آسايشگاه هاي شهر اضافه مي شه...!"
روی صندلی نشستم.
گوشیم رو روی میز گذاشتم ولمس کردم,کسی که زنگ زده بود مبینا بود وای کاش الان وتوی این حال بد پیشم بود...تماس رو متصل کردم :
-سلام مبیناجان!
صدای نگرانش کمی بعد به گوشم رسید:
-چی شده لیانا؟چراصدات این جوریه؟!
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم,اشکهای لعنتیم جاری شد وفقط تونستم بگم:
-بیا تریای..........!
گوشی رو پرت کردم روی میز,سرم رو روی دستام گذاشتم وهق هق گریه ام دلم رو به آتش کشید,ای کاش هیچ وقت عاشق نشی که این جوری بشکننت!
-خانم قهوه تون!
سرم رو بلندکردم,دستمال کاغذی رو برداشتم ودرحال پاک کردن اشکهام گفتم:
-ممنونم.
گارسون کمی باتعجب نگاهم کرد ورفت,پوزخندی زدم وفنجون روکشیدم جلوی خودم وجمله ی چیتراخانم توی ذهنم تکرار شد:
"من عاشق قهوه ی تلخم,درست مثل نوه ام رایان!"
حالا منم عاشقم,نه فقط عاشق این طعم تلخ بلکه عاشق کسی که عاشق این طعم تلخه!
قاشق روکنارگذاشتم وفنجون رو توی دستم فشردم,نگاهم به سیاهی محتوی فنجون افتاد وتصویرم نقش بست روی قهوه!
"خدایا کمکم کن,دارم کم میارم!"
زود بود اما واقعا حس می کردم دیگه طاقت ضربه های روحی ازسمت رایان روندارم,امروز رسماً خوردم کرد وبهم گفت که توبرام هیچ ارزش خاصی نداری!
-سلام عزیزم توکه من رو ترسوندی!
نگاهم رو به مبینا که به سمتم می اومد انداختم,ازجابلندشدم ودرآغوشش فرو رفتم:
-مبینا!
-هیس,آروم باش من کنارتم!
ای کاش این جمله از سمت رایان گفته می شد...ای کاش!
-اون من رو نمی خواد,می فهمی؟من براش مثل بقیه ام بدون هیچ ارزش خاصی!
-دروغه,توباورکردی؟!
-خودش گفت!
-غرورش خیلی زیاده می ترسم تاوان بدی بده خیلی بد!
ازش جدا شدم وزل زدم توچشمهاش:
-منظورت چیه؟!
مبینا دستم رو گرفت ونشستیم:
-نباید باهات بازی کنه,نمی تونه به خودش اجازه بده تورو اذیت کنه!
-اون فقط رئیسمه امروز این رو به خودم تلقین می کنم!
-می تونی؟
زل زدم به چشماش,می تونستم؟!نه!
اما باید سعی ام رو می کردم وگرنه اگر حسم یک طرفه باشه بدجور داغون می شم.
-باید بتونم مبینا!
-بهم بگو امروز چه اتفاقی افتاد که این جوری بهم ریختی!؟
تعریف کردم واسش,همه چیز رو!
-من فقط این وسط یه چیز رو پررنگ می بینم لیانا اونم غرور بیش از حدرایانِ,اون تاالان هرچی خواسته داشته وحس می کنه که توروهم می تونه داشته باشه باید بهش بی توجه باشی نه فقط از روی لج ولجبازی ونه ازروی تظاهر باید کاملا بکشی کنارخودت رو,به قول خودت اگر اون دوستت نداشته باشه ومااشتباه کرده باشیم تباه می شی,مثل من می شکنی!
مبینا لباش رو جمع کرد ومن تونستم به راحتی بغض نشسته توی گلوش رو حس کنم,دستش رو گرفتم:
-ببخش که باعث ناراحتی توام هستم!
لبخند تلخش ناراحتیم رو دوبرابر کرد:
-دنیا سربالاسرپایینی داره عزیزم,یه روز توی کافه ماهیار توبه دردودلای من گوش می دادی وحالا من دارم بهت گوش می دم,خوشحالم که لااقل همدیگه رو داریم تااین جورمواقع به دادهم برسیم وگرنه توی تنهایی دق می کردیم!
سرم رو به معنای تائید حرفش تکون دادم:
-حق باتوئه واقعا سبک شدم.
اشکام رو پاک کردم ولبخند زدم:
-اصلا بی خیال عشق وعاشقی,بیا از خودمون واطرافمون حرف بزنیم.
مبینا خندید:
-دیوونه!
چشمکی زدم:
-چاکرتیم!
بعد باشرمندگی نگاهش کردم:
-وای ببخش من اینقدر حالم بدبود متوجه نشدم تو هنوز هیچی سفارش ندادی,عزیزم هرچی دلت می خواد بخور.
مبینا نگاهش رو به فنجونم دوخت وبعد توی چشمام زل زد:
-قهوه ی تلخ!
***
از تریا بیرون اومدیم,مبینا به ماشینش اشاره کرد:
-بیا تابرسونمت شرکت.
قبول کردم وسوارشدیم,ماشین رو روشن کرد وچشم غره ای بهم رفت:
-واقعا چطوری اون زهرماری رو می خوری تو؟
خندیدم:
-خودمم گاهی ازخودم می پرسم واقعا!
-من اولین بارم بود قهوه تلخ می خوردم ومطمئنمم که آخرین باره!
نگاهم رو ازشیشه به بیرون دوختم:
-شاید چون رایان این طعم رو دوست داره منم برام لـ*ـذت بخشه!
مبینا کوبید به شونه ام:
-پاک زده به سرت رفیق!
بارسیدن به شرکت کمربند رو باز کردم وروبهش گفتم:
-بیا بریم بالا.
کمی نگاهم کرد وبعد باشیطنت گفت:
-بهزادجونم هست؟!
باتعجب نگاهش کردم:
-بهزاد چی؟!
چشمهاش رو خمـار کرد وبا عشـ*ـوه گفت:
-بهزادجووون!
خندیدم:
-اون وقت به من می گـه زده به سرت,دخترتوکه خودت بدتری.
سپس پیاده شدم وادامه دادم:
-بیابریم که دوباره داری خودت رو می ندازی توبدبختی!
پیاده شد وکلید ریموت رو فشرد,دوید تابرسه بهم:
-نه واقعا از روی شوخی پرسیدم جدی نگیرش.
-اُکی.
وارد شدیم,به سمت آسانسور رفتیم وپس از سوارشدن مبینا ازم شماره طبقه رو پرسید وکلید رو لمس کرد.
باورود به شرکت مبینا باکنجکاوی نامحسوسی اطراف رو زیرنظر داشت,به سمت اتاقم رفتم وبازوش رو کشیدم:
-چقدر فضولی تو!
باهم وارد شدیم که بشکنی زد:
-دخترتوخیلی خرشانسی,عجب جایی کارمی کنی ها!
باخستگی پشت میزم نشستم که نگاهش به شیشه مابین اتاق من ورایان افتاد ودرحالی که به سمتش می رفت حیرت زده گفت:
-وااو...اینجارونگاه!
شیشه رو لمس کرد:
-هرروز همدیگه رو زیرنظردارید پس!
بی حوصله تکیه دادم به صندلیم:
-این پرده قبلا کشیده بود نمی دونم کی کنارش زده,چیز خاصی نیست که تواین همه ذوق کردی!
برگشت به سمتم وچشمهاش رو ریزکرد:
-اون وقت کی این رو زده بوده کنار؟!
شونه هام رو بالاانداختم:
-نمی دونم!
جلو اومد:
-دخترتومگه خُلی آخه؟ازکجا معلوم که رایان این کار رو نکرده باشه؟
پوزخندی زدم:
-از محالات حرف می زنی؟
مبینا مجدد شیشه رونگاه کرد:
-من می گم این کار رایان بوده چون می خواسته هرلحظه توروببینه!
خداروشکر که رایان تواتاقش نبود وگرنه بااین رفتارای مبینا حتما به عقل جفتمون شک می کرد والله!
ازجابلندشدم:
-خب برفرض محال هم که این کار رو رایان کرده,حالا چطور می خوای بفهمی که اون کرده!؟
مبینا دستاش رو به پهلوهاش زد ومتفکر نگاهم کرد:
-اینجا مجهز به دوربین مداربسته اس مگه نه؟!
چشمام رو گرد کردم:
-چه فکری توسرته تو؟!
مبینا بابدجنسی چشماش رو ریز کرد:
-یه فکربکر!
دستام رو آوردم بالا:
-اصلا یک درصدم فکرش رو نکن محاله بذارم!
مبینا به سمتم اومد وبادهن کجی گفت:
-دیوانه این جوری می تونیم بفهمیم برای رایان مهمی یانه!
باتخسی سرم رو برگردوندم:
-نه نمی خوام بفهمم,من که می دونم بااین فکر توازکارمم اخراج می شم.
مبینا بازوم روگرفت:
-من کارم رو بلدم,توفقط بگو همکاری می کنی یانه؟
نگاهم رو به چشماش دوختم ونمی دونم چی شد که گفتم:
-قبوله!
مبینا بشکنی زد وباخوشحالی گفت:
-آفرین همینه!
سپس روی صندلی پشت میزجای من نشست وبه مبل اشاره کرد:
-بشین تا نقشه رو بگم بهت!
پوفی کشیدم ونشستم که خم شد به جلو:
-وقتی همه رفتن برای ناهار مسلماً شرکت خالی می شه مگه نه؟
سرم رو تکون دادم:
-آره البته به جز چندتا خدمه که می یان برای تمیزکاری!
مبینا اخم کرد:
-چه بد...ولی نه می شه اونا رو یه جوری دست به سرکرد.
بعد مکثی کرد وگفت:
-وقتی همه واسه ناهار رفتن می ریم سروقت اتاقی که ازاونجا دوربین ها زیرنظره توکشیک می کشی ومن می رم سراغ رایانه ها!
باترس نگاهش کردم:
-خدایی بی خیال شو مبینا من اصلا حس خوبی ندارم به این تصمیم!
-ازبس ترسویی!
بادلخوری نگاهش کردم:
-نه خیر فقط نمی خوام کارم رو ازدست بدم!
مبینا دهن کجی کرد:
-بگو نمی خوام دیدن هرروزه ی رایان رو ازدست بدم!
خندیدم که انگشتش رو گرفت سمتم:
-توقبول کردی ونمی تونی زیرش بزنی...حله؟!
به ناچار "باشه"ای گفتم وخودم رو به خدا سپردم ازدست این دختر!
***
[/HIDE-THANKS]
از شرکت خارج شدم,دلم خیلی گرفته بود واحتیاج مبهمی داشتم به یک قهوه اونم ازنوع تلخ!
پیاده راه افتادم ودستام رو درهم گره کردم,حرفاش مدام توی سرم رژه می رفتن وبغضم روسهمگین تر می کردن!
یعنی واقعا تموم این مدت دراشتباه بودم؟این که خیال می کردم من رو دوستم داره,واسم ارزش قائله ومن رو جداازهمه کارکنان می دونه فقط زاده ی ذهنم بود!که خیال می کردم رایان هم مثل منِ که تند دلش رو از کف بده اما این پسرمغرورتر ازاون چیزی بود که من فکر می کردم!
گوشیم توی جیبم لرزید ولی اصلا حال جواب دادن رو نداشتم,برای همین بدون توجه وارد تریای دنج وشیکی شدم ودرحالی که باچشم به دنبال یه جای خلوت وخوب می گشتم روبه گارسون گفتم:
-یه قهوه تلخ!
"به آسايشگاهشون سر زدم
به يك گوشه خيره شده بود و گاهي مي خنديد و گاهي اشك مي ريخت
گفتم : عاشقي ؟
سكوت كردو بعد گفت : نه
گفتم : عاشق مي شي ؟
گفت : نه
ديوانه بود ولي مي گفت
عاشقي سخته
بايد نازكش نازش باشي
سنگِ صبورش باشي
نفست وصلِ نفساش باشه
فقط اون رو ببيني و هيچ كس به چشمت نياد
گفتم : اگر نشدو نتونستي اين طوري باشي چي؟
گفت : ديوانه ي ديگه اي مثل من به آسايشگاه هاي شهر اضافه مي شه...!"
روی صندلی نشستم.
گوشیم رو روی میز گذاشتم ولمس کردم,کسی که زنگ زده بود مبینا بود وای کاش الان وتوی این حال بد پیشم بود...تماس رو متصل کردم :
-سلام مبیناجان!
صدای نگرانش کمی بعد به گوشم رسید:
-چی شده لیانا؟چراصدات این جوریه؟!
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم,اشکهای لعنتیم جاری شد وفقط تونستم بگم:
-بیا تریای..........!
گوشی رو پرت کردم روی میز,سرم رو روی دستام گذاشتم وهق هق گریه ام دلم رو به آتش کشید,ای کاش هیچ وقت عاشق نشی که این جوری بشکننت!
-خانم قهوه تون!
سرم رو بلندکردم,دستمال کاغذی رو برداشتم ودرحال پاک کردن اشکهام گفتم:
-ممنونم.
گارسون کمی باتعجب نگاهم کرد ورفت,پوزخندی زدم وفنجون روکشیدم جلوی خودم وجمله ی چیتراخانم توی ذهنم تکرار شد:
"من عاشق قهوه ی تلخم,درست مثل نوه ام رایان!"
حالا منم عاشقم,نه فقط عاشق این طعم تلخ بلکه عاشق کسی که عاشق این طعم تلخه!
قاشق روکنارگذاشتم وفنجون رو توی دستم فشردم,نگاهم به سیاهی محتوی فنجون افتاد وتصویرم نقش بست روی قهوه!
"خدایا کمکم کن,دارم کم میارم!"
زود بود اما واقعا حس می کردم دیگه طاقت ضربه های روحی ازسمت رایان روندارم,امروز رسماً خوردم کرد وبهم گفت که توبرام هیچ ارزش خاصی نداری!
-سلام عزیزم توکه من رو ترسوندی!
نگاهم رو به مبینا که به سمتم می اومد انداختم,ازجابلندشدم ودرآغوشش فرو رفتم:
-مبینا!
-هیس,آروم باش من کنارتم!
ای کاش این جمله از سمت رایان گفته می شد...ای کاش!
-اون من رو نمی خواد,می فهمی؟من براش مثل بقیه ام بدون هیچ ارزش خاصی!
-دروغه,توباورکردی؟!
-خودش گفت!
-غرورش خیلی زیاده می ترسم تاوان بدی بده خیلی بد!
ازش جدا شدم وزل زدم توچشمهاش:
-منظورت چیه؟!
مبینا دستم رو گرفت ونشستیم:
-نباید باهات بازی کنه,نمی تونه به خودش اجازه بده تورو اذیت کنه!
-اون فقط رئیسمه امروز این رو به خودم تلقین می کنم!
-می تونی؟
زل زدم به چشماش,می تونستم؟!نه!
اما باید سعی ام رو می کردم وگرنه اگر حسم یک طرفه باشه بدجور داغون می شم.
-باید بتونم مبینا!
-بهم بگو امروز چه اتفاقی افتاد که این جوری بهم ریختی!؟
تعریف کردم واسش,همه چیز رو!
-من فقط این وسط یه چیز رو پررنگ می بینم لیانا اونم غرور بیش از حدرایانِ,اون تاالان هرچی خواسته داشته وحس می کنه که توروهم می تونه داشته باشه باید بهش بی توجه باشی نه فقط از روی لج ولجبازی ونه ازروی تظاهر باید کاملا بکشی کنارخودت رو,به قول خودت اگر اون دوستت نداشته باشه ومااشتباه کرده باشیم تباه می شی,مثل من می شکنی!
مبینا لباش رو جمع کرد ومن تونستم به راحتی بغض نشسته توی گلوش رو حس کنم,دستش رو گرفتم:
-ببخش که باعث ناراحتی توام هستم!
لبخند تلخش ناراحتیم رو دوبرابر کرد:
-دنیا سربالاسرپایینی داره عزیزم,یه روز توی کافه ماهیار توبه دردودلای من گوش می دادی وحالا من دارم بهت گوش می دم,خوشحالم که لااقل همدیگه رو داریم تااین جورمواقع به دادهم برسیم وگرنه توی تنهایی دق می کردیم!
سرم رو به معنای تائید حرفش تکون دادم:
-حق باتوئه واقعا سبک شدم.
اشکام رو پاک کردم ولبخند زدم:
-اصلا بی خیال عشق وعاشقی,بیا از خودمون واطرافمون حرف بزنیم.
مبینا خندید:
-دیوونه!
چشمکی زدم:
-چاکرتیم!
بعد باشرمندگی نگاهش کردم:
-وای ببخش من اینقدر حالم بدبود متوجه نشدم تو هنوز هیچی سفارش ندادی,عزیزم هرچی دلت می خواد بخور.
مبینا نگاهش رو به فنجونم دوخت وبعد توی چشمام زل زد:
-قهوه ی تلخ!
***
از تریا بیرون اومدیم,مبینا به ماشینش اشاره کرد:
-بیا تابرسونمت شرکت.
قبول کردم وسوارشدیم,ماشین رو روشن کرد وچشم غره ای بهم رفت:
-واقعا چطوری اون زهرماری رو می خوری تو؟
خندیدم:
-خودمم گاهی ازخودم می پرسم واقعا!
-من اولین بارم بود قهوه تلخ می خوردم ومطمئنمم که آخرین باره!
نگاهم رو ازشیشه به بیرون دوختم:
-شاید چون رایان این طعم رو دوست داره منم برام لـ*ـذت بخشه!
مبینا کوبید به شونه ام:
-پاک زده به سرت رفیق!
بارسیدن به شرکت کمربند رو باز کردم وروبهش گفتم:
-بیا بریم بالا.
کمی نگاهم کرد وبعد باشیطنت گفت:
-بهزادجونم هست؟!
باتعجب نگاهش کردم:
-بهزاد چی؟!
چشمهاش رو خمـار کرد وبا عشـ*ـوه گفت:
-بهزادجووون!
خندیدم:
-اون وقت به من می گـه زده به سرت,دخترتوکه خودت بدتری.
سپس پیاده شدم وادامه دادم:
-بیابریم که دوباره داری خودت رو می ندازی توبدبختی!
پیاده شد وکلید ریموت رو فشرد,دوید تابرسه بهم:
-نه واقعا از روی شوخی پرسیدم جدی نگیرش.
-اُکی.
وارد شدیم,به سمت آسانسور رفتیم وپس از سوارشدن مبینا ازم شماره طبقه رو پرسید وکلید رو لمس کرد.
باورود به شرکت مبینا باکنجکاوی نامحسوسی اطراف رو زیرنظر داشت,به سمت اتاقم رفتم وبازوش رو کشیدم:
-چقدر فضولی تو!
باهم وارد شدیم که بشکنی زد:
-دخترتوخیلی خرشانسی,عجب جایی کارمی کنی ها!
باخستگی پشت میزم نشستم که نگاهش به شیشه مابین اتاق من ورایان افتاد ودرحالی که به سمتش می رفت حیرت زده گفت:
-وااو...اینجارونگاه!
شیشه رو لمس کرد:
-هرروز همدیگه رو زیرنظردارید پس!
بی حوصله تکیه دادم به صندلیم:
-این پرده قبلا کشیده بود نمی دونم کی کنارش زده,چیز خاصی نیست که تواین همه ذوق کردی!
برگشت به سمتم وچشمهاش رو ریزکرد:
-اون وقت کی این رو زده بوده کنار؟!
شونه هام رو بالاانداختم:
-نمی دونم!
جلو اومد:
-دخترتومگه خُلی آخه؟ازکجا معلوم که رایان این کار رو نکرده باشه؟
پوزخندی زدم:
-از محالات حرف می زنی؟
مبینا مجدد شیشه رونگاه کرد:
-من می گم این کار رایان بوده چون می خواسته هرلحظه توروببینه!
خداروشکر که رایان تواتاقش نبود وگرنه بااین رفتارای مبینا حتما به عقل جفتمون شک می کرد والله!
ازجابلندشدم:
-خب برفرض محال هم که این کار رو رایان کرده,حالا چطور می خوای بفهمی که اون کرده!؟
مبینا دستاش رو به پهلوهاش زد ومتفکر نگاهم کرد:
-اینجا مجهز به دوربین مداربسته اس مگه نه؟!
چشمام رو گرد کردم:
-چه فکری توسرته تو؟!
مبینا بابدجنسی چشماش رو ریز کرد:
-یه فکربکر!
دستام رو آوردم بالا:
-اصلا یک درصدم فکرش رو نکن محاله بذارم!
مبینا به سمتم اومد وبادهن کجی گفت:
-دیوانه این جوری می تونیم بفهمیم برای رایان مهمی یانه!
باتخسی سرم رو برگردوندم:
-نه نمی خوام بفهمم,من که می دونم بااین فکر توازکارمم اخراج می شم.
مبینا بازوم روگرفت:
-من کارم رو بلدم,توفقط بگو همکاری می کنی یانه؟
نگاهم رو به چشماش دوختم ونمی دونم چی شد که گفتم:
-قبوله!
مبینا بشکنی زد وباخوشحالی گفت:
-آفرین همینه!
سپس روی صندلی پشت میزجای من نشست وبه مبل اشاره کرد:
-بشین تا نقشه رو بگم بهت!
پوفی کشیدم ونشستم که خم شد به جلو:
-وقتی همه رفتن برای ناهار مسلماً شرکت خالی می شه مگه نه؟
سرم رو تکون دادم:
-آره البته به جز چندتا خدمه که می یان برای تمیزکاری!
مبینا اخم کرد:
-چه بد...ولی نه می شه اونا رو یه جوری دست به سرکرد.
بعد مکثی کرد وگفت:
-وقتی همه واسه ناهار رفتن می ریم سروقت اتاقی که ازاونجا دوربین ها زیرنظره توکشیک می کشی ومن می رم سراغ رایانه ها!
باترس نگاهش کردم:
-خدایی بی خیال شو مبینا من اصلا حس خوبی ندارم به این تصمیم!
-ازبس ترسویی!
بادلخوری نگاهش کردم:
-نه خیر فقط نمی خوام کارم رو ازدست بدم!
مبینا دهن کجی کرد:
-بگو نمی خوام دیدن هرروزه ی رایان رو ازدست بدم!
خندیدم که انگشتش رو گرفت سمتم:
-توقبول کردی ونمی تونی زیرش بزنی...حله؟!
به ناچار "باشه"ای گفتم وخودم رو به خدا سپردم ازدست این دختر!
***
[/HIDE-THANKS]