کامل شده رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربرانجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به این رمان؟

  • عالی

  • خوب

  • متوسط

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

.Mahdieh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/18
ارسالی ها
1,565
امتیاز واکنش
23,200
امتیاز
792
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
[HIDE-THANKS]
از شرکت خارج شدم,دلم خیلی گرفته بود واحتیاج مبهمی داشتم به یک قهوه اونم ازنوع تلخ!
پیاده راه افتادم ودستام رو درهم گره کردم,حرفاش مدام توی سرم رژه می رفتن وبغضم روسهمگین تر می کردن!
یعنی واقعا تموم این مدت دراشتباه بودم؟این که خیال می کردم من رو دوستم داره,واسم ارزش قائله ومن رو جداازهمه کارکنان می دونه فقط زاده ی ذهنم بود!که خیال می کردم رایان هم مثل منِ که تند دلش رو از کف بده اما این پسرمغرورتر ازاون چیزی بود که من فکر می کردم!
گوشیم توی جیبم لرزید ولی اصلا حال جواب دادن رو نداشتم,برای همین بدون توجه وارد تریای دنج وشیکی شدم ودرحالی که باچشم به دنبال یه جای خلوت وخوب می گشتم روبه گارسون گفتم:
-یه قهوه تلخ!

"به آسايشگاهشون سر زدم
به يك گوشه خيره شده بود و گاهي مي خنديد و گاهي اشك مي ريخت
گفتم : عاشقي ؟
سكوت كردو بعد گفت : نه
گفتم : عاشق مي شي ؟
گفت : نه
ديوانه بود ولي مي گفت
عاشقي سخته
بايد نازكش نازش باشي
سنگِ صبورش باشي
نفست وصلِ نفساش باشه
فقط اون رو ببيني و هيچ كس به چشمت نياد
گفتم : اگر نشدو نتونستي اين طوري باشي چي؟
گفت : ديوانه ي ديگه اي مثل من به آسايشگاه هاي شهر اضافه مي شه...!"
روی صندلی نشستم.
گوشیم رو روی میز گذاشتم ولمس کردم,کسی که زنگ زده بود مبینا بود وای کاش الان وتوی این حال بد پیشم بود...تماس رو متصل کردم :
-سلام مبیناجان!
صدای نگرانش کمی بعد به گوشم رسید:
-چی شده لیانا؟چراصدات این جوریه؟!
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم,اشکهای لعنتیم جاری شد وفقط تونستم بگم:
-بیا تریای..........!
گوشی رو پرت کردم روی میز,سرم رو روی دستام گذاشتم وهق هق گریه ام دلم رو به آتش کشید,ای کاش هیچ وقت عاشق نشی که این جوری بشکننت!
-خانم قهوه تون!
سرم رو بلندکردم,دستمال کاغذی رو برداشتم ودرحال پاک کردن اشکهام گفتم:
-ممنونم.
گارسون کمی باتعجب نگاهم کرد ورفت,پوزخندی زدم وفنجون روکشیدم جلوی خودم وجمله ی چیتراخانم توی ذهنم تکرار شد:
"من عاشق قهوه ی تلخم,درست مثل نوه ام رایان!"
حالا منم عاشقم,نه فقط عاشق این طعم تلخ بلکه عاشق کسی که عاشق این طعم تلخه!
قاشق روکنارگذاشتم وفنجون رو توی دستم فشردم,نگاهم به سیاهی محتوی فنجون افتاد وتصویرم نقش بست روی قهوه!
"خدایا کمکم کن,دارم کم میارم!"
زود بود اما واقعا حس می کردم دیگه طاقت ضربه های روحی ازسمت رایان روندارم,امروز رسماً خوردم کرد وبهم گفت که توبرام هیچ ارزش خاصی نداری!
-سلام عزیزم توکه من رو ترسوندی!
نگاهم رو به مبینا که به سمتم می اومد انداختم,ازجابلندشدم ودرآغوشش فرو رفتم:
-مبینا!
-هیس,آروم باش من کنارتم!
ای کاش این جمله از سمت رایان گفته می شد...ای کاش!
-اون من رو نمی خواد,می فهمی؟من براش مثل بقیه ام بدون هیچ ارزش خاصی!
-دروغه,توباورکردی؟!
-خودش گفت!
-غرورش خیلی زیاده می ترسم تاوان بدی بده خیلی بد!
ازش جدا شدم وزل زدم توچشمهاش:
-منظورت چیه؟!
مبینا دستم رو گرفت ونشستیم:
-نباید باهات بازی کنه,نمی تونه به خودش اجازه بده تورو اذیت کنه!
-اون فقط رئیسمه امروز این رو به خودم تلقین می کنم!
-می تونی؟
زل زدم به چشماش,می تونستم؟!نه!
اما باید سعی ام رو می کردم وگرنه اگر حسم یک طرفه باشه بدجور داغون می شم.
-باید بتونم مبینا!
-بهم بگو امروز چه اتفاقی افتاد که این جوری بهم ریختی!؟
تعریف کردم واسش,همه چیز رو!
-من فقط این وسط یه چیز رو پررنگ می بینم لیانا اونم غرور بیش از حدرایانِ,اون تاالان هرچی خواسته داشته وحس می کنه که توروهم می تونه داشته باشه باید بهش بی توجه باشی نه فقط از روی لج ولجبازی ونه ازروی تظاهر باید کاملا بکشی کنارخودت رو,به قول خودت اگر اون دوستت نداشته باشه ومااشتباه کرده باشیم تباه می شی,مثل من می شکنی!
مبینا لباش رو جمع کرد ومن تونستم به راحتی بغض نشسته توی گلوش رو حس کنم,دستش رو گرفتم:
-ببخش که باعث ناراحتی توام هستم!
لبخند تلخش ناراحتیم رو دوبرابر کرد:
-دنیا سربالاسرپایینی داره عزیزم,یه روز توی کافه ماهیار توبه دردودلای من گوش می دادی وحالا من دارم بهت گوش می دم,خوشحالم که لااقل همدیگه رو داریم تااین جورمواقع به دادهم برسیم وگرنه توی تنهایی دق می کردیم!
سرم رو به معنای تائید حرفش تکون دادم:
-حق باتوئه واقعا سبک شدم.
اشکام رو پاک کردم ولبخند زدم:
-اصلا بی خیال عشق وعاشقی,بیا از خودمون واطرافمون حرف بزنیم.
مبینا خندید:
-دیوونه!
چشمکی زدم:
-چاکرتیم!
بعد باشرمندگی نگاهش کردم:
-وای ببخش من اینقدر حالم بدبود متوجه نشدم تو هنوز هیچی سفارش ندادی,عزیزم هرچی دلت می خواد بخور.
مبینا نگاهش رو به فنجونم دوخت وبعد توی چشمام زل زد:
-قهوه ی تلخ!
***
از تریا بیرون اومدیم,مبینا به ماشینش اشاره کرد:
-بیا تابرسونمت شرکت.
قبول کردم وسوارشدیم,ماشین رو روشن کرد وچشم غره ای بهم رفت:
-واقعا چطوری اون زهرماری رو می خوری تو؟
خندیدم:
-خودمم گاهی ازخودم می پرسم واقعا!
-من اولین بارم بود قهوه تلخ می خوردم ومطمئنمم که آخرین باره!
نگاهم رو ازشیشه به بیرون دوختم:
-شاید چون رایان این طعم رو دوست داره منم برام لـ*ـذت بخشه!
مبینا کوبید به شونه ام:
-پاک زده به سرت رفیق!
بارسیدن به شرکت کمربند رو باز کردم وروبهش گفتم:
-بیا بریم بالا.
کمی نگاهم کرد وبعد باشیطنت گفت:
-بهزادجونم هست؟!
باتعجب نگاهش کردم:
-بهزاد چی؟!
چشمهاش رو خمـار کرد وبا عشـ*ـوه گفت:
-بهزادجووون!
خندیدم:
-اون وقت به من می گـه زده به سرت,دخترتوکه خودت بدتری.
سپس پیاده شدم وادامه دادم:
-بیابریم که دوباره داری خودت رو می ندازی توبدبختی!
پیاده شد وکلید ریموت رو فشرد,دوید تابرسه بهم:
-نه واقعا از روی شوخی پرسیدم جدی نگیرش.
-اُکی.
وارد شدیم,به سمت آسانسور رفتیم وپس از سوارشدن مبینا ازم شماره طبقه رو پرسید وکلید رو لمس کرد.
باورود به شرکت مبینا باکنجکاوی نامحسوسی اطراف رو زیرنظر داشت,به سمت اتاقم رفتم وبازوش رو کشیدم:
-چقدر فضولی تو!
باهم وارد شدیم که بشکنی زد:
-دخترتوخیلی خرشانسی,عجب جایی کارمی کنی ها!
باخستگی پشت میزم نشستم که نگاهش به شیشه مابین اتاق من ورایان افتاد ودرحالی که به سمتش می رفت حیرت زده گفت:
-وااو...اینجارونگاه!
شیشه رو لمس کرد:
-هرروز همدیگه رو زیرنظردارید پس!
بی حوصله تکیه دادم به صندلیم:
-این پرده قبلا کشیده بود نمی دونم کی کنارش زده,چیز خاصی نیست که تواین همه ذوق کردی!
برگشت به سمتم وچشمهاش رو ریزکرد:
-اون وقت کی این رو زده بوده کنار؟!
شونه هام رو بالاانداختم:
-نمی دونم!
جلو اومد:
-دخترتومگه خُلی آخه؟ازکجا معلوم که رایان این کار رو نکرده باشه؟
پوزخندی زدم:
-از محالات حرف می زنی؟
مبینا مجدد شیشه رونگاه کرد:
-من می گم این کار رایان بوده چون می خواسته هرلحظه توروببینه!
خداروشکر که رایان تواتاقش نبود وگرنه بااین رفتارای مبینا حتما به عقل جفتمون شک می کرد والله!
ازجابلندشدم:
-خب برفرض محال هم که این کار رو رایان کرده,حالا چطور می خوای بفهمی که اون کرده!؟
مبینا دستاش رو به پهلوهاش زد ومتفکر نگاهم کرد:
-اینجا مجهز به دوربین مداربسته اس مگه نه؟!
چشمام رو گرد کردم:
-چه فکری توسرته تو؟!
مبینا بابدجنسی چشماش رو ریز کرد:
-یه فکربکر!
دستام رو آوردم بالا:
-اصلا یک درصدم فکرش رو نکن محاله بذارم!
مبینا به سمتم اومد وبادهن کجی گفت:
-دیوانه این جوری می تونیم بفهمیم برای رایان مهمی یانه!
باتخسی سرم رو برگردوندم:
-نه نمی خوام بفهمم,من که می دونم بااین فکر توازکارمم اخراج می شم.
مبینا بازوم روگرفت:
-من کارم رو بلدم,توفقط بگو همکاری می کنی یانه؟
نگاهم رو به چشماش دوختم ونمی دونم چی شد که گفتم:
-قبوله!
مبینا بشکنی زد وباخوشحالی گفت:
-آفرین همینه!
سپس روی صندلی پشت میزجای من نشست وبه مبل اشاره کرد:
-بشین تا نقشه رو بگم بهت!
پوفی کشیدم ونشستم که خم شد به جلو:
-وقتی همه رفتن برای ناهار مسلماً شرکت خالی می شه مگه نه؟
سرم رو تکون دادم:
-آره البته به جز چندتا خدمه که می یان برای تمیزکاری!
مبینا اخم کرد:
-چه بد...ولی نه می شه اونا رو یه جوری دست به سرکرد.
بعد مکثی کرد وگفت:
-وقتی همه واسه ناهار رفتن می ریم سروقت اتاقی که ازاونجا دوربین ها زیرنظره توکشیک می کشی ومن می رم سراغ رایانه ها!
باترس نگاهش کردم:
-خدایی بی خیال شو مبینا من اصلا حس خوبی ندارم به این تصمیم!
-ازبس ترسویی!
بادلخوری نگاهش کردم:
-نه خیر فقط نمی خوام کارم رو ازدست بدم!
مبینا دهن کجی کرد:
-بگو نمی خوام دیدن هرروزه ی رایان رو ازدست بدم!
خندیدم که انگشتش رو گرفت سمتم:
-توقبول کردی ونمی تونی زیرش بزنی...حله؟!
به ناچار "باشه"ای گفتم وخودم رو به خدا سپردم ازدست این دختر!
***

[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    تاموقع ناهار ازشدت اضطراب نمی تونستم کاری روانجام بدم بدتراین که رایان هم برنگشته بوداصلا ومبینا هم تمام مدت درازکشیده بود روی مبل وسرش باگوشیش گرم بود,هرازگاهی هم برای من جک هایی که توگوشیش بود روبلندمی خوندوخودش بلندقهقهه می زد که من اصلا حواسم نبود بهش ولی از رو نمی رفت وبازم می خوند وخودش فقط می خندید!
    وقتی در اتاق زده شد مثل ترقه ازجاش پرید ودرحالی که شالش رو روی سرش می انداخت روبه من بااشاره پرسید:
    -کیه؟!
    شونه هام رو بالاانداختم وگلوم روصاف کردم:
    -بفرمایید!
    دربازشدومهرسا وچکاوک اومدن داخل وبادیدن مبینا باگرمی ازش استقبال کردن وخوش آمد گفتن,سپس مهرسا بهم خیره شد:
    -عزیزم بریم پایین واسه ناهار؟
    مبینا چشمکی بهم زد ومن خنده ای تظاهری کردم :
    -اووم مهرساجان شماها بریدماهم یکم دیگه می یایم راستش مبیناجان یکمی خجالت می کشه وراحت نیست نمی خوام حس کنه غریبه اس!
    مهرسا نگاهی به مبینا انداخت ولبخندزد:
    -اوه بله متوجه ام,هرجورراحتیدپس مابریم بااجازه تون!
    ازجابلندشدم:
    -مرسی نوش جونتون.
    پس ازرفتنشون روی صندلی افتادم ونفسم رو محکم فوت کردم بیرون که مبینا به میزم نزدیک شد:
    -خب...بریم؟
    نگاهش کردم:
    -تومطمئنی بلدی وارد همچین سیستم پیچیده ای بشی؟!
    مبینا باغرورخاصش نگاهم کرد:
    -صددرصد!
    دیگه راه اعتراض وبهونه ای نمونده بود واقعا واسه همین هم ازجا بلندشدم ودنبالش رفتم,ازخدا طلب کمک کردم ودراتاق رو بازکردم,اول مبینا وبعدمن خارج شدیم ومبینا پچ پچ کنان پرسید:
    -کدوم طرفه؟
    به انتهای سالن اشاره کردم:
    -آخرین اتاق.
    جلوتر راه افتاد,تندراه می رفتیم ومن تمام حواسم رومعطوف اطرافم کرده بودم وخداخدا می کردم کسی مارونبینه,وقتی رسیدیم به اتاق تندگفتم:
    -وای مبینا!
    مبینا باترس چسبید بهم:
    -هان؟کی اومده؟رایان؟!یاخدا غلط کردم توروخدا بگو من رو جای تواخراج کنه نمی تونم ببینم شکست عشقی بخوری!
    باتعجب بازوش رو گرفتم:
    -چراداری چرت وپرت می گی دختر؟
    مبینا ابروهاش رو بالاداد:
    -یعنی کسی ماروندیده؟
    -نه!
    برگشت سمتم وباحرص نیشگونی ازبازوم گرفت:
    -پس مریضی که این جوری صدام می کنی ؟نزدیک بود ازترس قالب تهی کنم احمق!
    قهقهه ای زدم:
    -وای خیلی باحالی.
    خودشم خنده اش گرفته بودبعدگفت:
    -خب حالا چی کارم داشتی؟
    وای نزدیک بودیادم بره!چشمهام رو گرد کردم:
    -حواست نبود که الانم داره ازمون فیلم گرفته می شه؟اون وقت وقتی ببینن چی جواب بدم؟!
    مبینانگاهم کرد:
    -راست میگی ها!
    بعدانگشتش رو مالید روی لبش وچشماش برق زد:
    -فهمیدم...باید پاک کنم این قسمت ازفیلم امروز رو!
    باحیرت نگاهش کردم:
    -واقعا می شه؟!
    باخوشحالی گفت:
    -معلومه حالاهم معطل نکن بیابریم.
    سپس آروم دراتاق رو باز کردوسرکی کشیدکه گفتم:
    -چقدر لفتش میدی دختر,عجله کن!
    واردشد:
    -باشه باشه هولم نکن استرس دارم.
    چشم غره ای بهش رفتم:
    -خب من چی کارکنم؟
    دستش رو تندتند تکون داد:
    -توهمین جا کنار دراتاق وایسا بیرون رونگاه کن اگر کسی اومد تندخبربده تا قایم بشیم خب؟
    باتعجب نگاهش کردم که شونه هاش رو بالاانداخت:
    -دیگه هیجانش بالاست!
    لبام روجمع کردم واو رفت سمت سیستم هاومن ازهمین الان واقعا قید کارم رو زدم ازدست این دختره ی فضول!
    سرم رو هرازگاهی بیرون می بردم ونگاهی می کردم ولی خداروشکر هیچ کس نبود.
    حدوداً ربع ساعت بود که توی اتاق بودیم وواقعا داشتم کم کم نگران می شدم ولی مبینا هم چنان سرش تورایانه ها بودکه باخشم گفتم:
    -مگه داری توسازمان بورس سرمایه گذاری می کنی تو؟می دونی چقدروقته اینجاییم؟!
    اما مبینا هنگ بود ونگاهش به صفحه سیستم ها,واقعا نمی دونم چی دیده بود که این جوری خشک شده بود.
    باشنیدن صدای پا تموم تنم سردشد وتقریبا فریاد کشیدم:
    -دختریالا دارن می یان!
    مبینا بااین حرفم تندازجاش بلندشد وتندتند کلیدها رو فشار می داد وانگاری یکم هم خشم قاطی حرکاتش بود ولی بادقت انجام داد ودرحالی که به سمتم می اومد پوزخند زد:
    -حدسم درست بود,پرده رورایان کشیده کنار!
    باحیرت نگاهش کردم:
    -تومطمئنی؟
    کنارم ایستاد:
    -بروخودت نگاه کن!
    تندجاهامون رو عوض کردیم,نشستم پشت سیستم وبه فیلمی که پخش می شد نگاه کردم...انگاری موقع ناهاربود چون شرکت خالی ازهرجنبنده ای بود ورایان ازاتاقش خارج شد ویک راست به سمت اتاق من ودرآخرپرده رفت,کمی مکث کرد وبعدآروم پرده روزد کنار و روکرد سمت میزمن,به جای خالیم نگاهی کوتاه انداخت وازاتاق خارج شد!
    مات سرجام مونده بودم,واقعا جالب بود وهیجان انگیز!
    از جابلندشدم ولبخندعمیقی روی لبام نشست:
    -عالی شد!
    به سمت مبینا رفتم که گفت:
    -دیدی؟
    سرم رو تکون دادم که گفت:
    -پس بریم؟
    -بریم.
    ازاتاق خارج شدیم وتندبه سمت اتاق من رفتیم که بین راه به خدمه ها برخوردکردیم ومن بالبخندی به اصطلاح سرشون رو شیره مالیدم ووارد اتاق شدیم.
    مبینااخم هاش درهم بود وتوی فکر!
    من ولی کاملا سرحال شده بودم وواقعا ممنون بودم ازمبینا که این کارروانجام داد تا من بفهمم ومطمئن بشم که رایان بهم حس داره...آره الان می دونم که تنها غرورش این وسط مانع بروز دادن این حس قلبیشه وبس!
    روی مبل افتادم وسرم رو بین دستام گرفتم:
    -داشتم از استرس می مُردم دیگه!
    مبینا جلوی پنجره ایستاده بود وحرفی نمی زد,باتعجب صداش کردم:
    -مبینا؟!
    انگاربه خوداومده باشه روش رو کرد به سمتم:
    -جانم؟
    -چیزی شده؟
    لبخندبی حالی زد:
    -نه عزیزم!
    بادلخوری گفتم:
    -قرارشده بود که چیزی رو ازهم دیگه پنهون نکنیم ها!
    مبیناآهی کشید واومد سمتم,کنارم نشست وسرش روتکیه دادبه پشتی مبل:
    -درسته ولی نمی خوام باگفتن این حرف حس کنی که برای بهزاد اهمیتی قائلم یاحسی دارم بهش!
    گیج زل زدم بهش:
    -می شه لطف کنی واضح حرف بزنی؟
    -توسیستم یه چیزی رو دیدم که یکم برام غیرمنتظره بود!
    دلم ریخت,نکنه چیزی از رایان دیده بود؟
    -چی دیدی خب؟تندبگو!
    چشمهاش روباز کرد:
    -سایه وبهزاد...!
    چشمام گشادشد:
    -خب؟
    -بوسیدن هم دیگه رو!
    حس کردم گوشام اشتباه شنیده,سرم رو جلو بردم:
    -چی؟
    -درست شنیدی,سایه وبهزاد بوسیدن هم دیگه رواونم لب!
    باتنفرپوزخندی زدم:
    -دختره ی احمق,ازروز اول که اومدم توی این شرکت فهمیدم که خودش رو داره به بهزادورایان نزدیک می کنه تا یکیشون رو به سمت خودش جذب کنه حتی دخترا هم بهم گفتن.
    مبینا دستاش رو کشید روی صورتش:
    -بی خیال رفیق,مهم اینه که رایان اون شخص نبوده بهزادکه مثل رایان معشـ*ـوقه نداره پس بذار باهم خوش باشن.
    غم توی صداش من رو ناراحت کرد,به این باوررسیده بودم که اون شب توی عروسی ترگل بهزادومبینابهم نزدیک شدن ولی دلم نمی خواست باورش کنم اما بااین اتفاقات اخیر دیگه کاملا یقین پیدا کرده بودم!
    دستم رو گذاشتم روی دستش:
    -نبینم غمت رورفیق!
    مبینا آروم بغلم کرد:
    -خوشحالم که فهمیدی رایان بهت حس داره امیدوارم خیلی زود به این عشق اعتراف کنه ودرکنارهم طعم خوشبختی رو بچشید!
    -ممنونم عزیزم,من این فهمیدن رو مدیون توام!
    -تورفیقمی ووظیفه ام بود.
    باصدای تقه ای که به درخورد هردو ازهم فاصله گرفتیم,مبینا تند خودش رو به سمت پنجره کشوند ومن سرم رو تکونی دادم وگفتم:
    -بله؟
    دربازشدوقامت بهزادنمایان...ازجابلندشدم:
    -خسته نباشی بهزادخان!
    بهزاد باخوشرویی اومد سمتم:
    -مرسی اومدم بهت بگم که قراری که صبح گذاشتیم لغو شد!
    باتعجب گفتم:
    -کدوم قرار؟
    -همون که قراربود توورایان برید شمال,نمی دونم چرارایان گفت فعلا نمی تونه بره!
    لبخندخاصی نشست رولبام,بهزاد نمی دونست ولی من می دونستم که دلیلش این بودکه من گفته بودم نمی تونم بیام وکلاس رانندگی دارم اونم برای همین انداخته بود برای یه زمان دیگه وحالا من به درستی حرف مبینا مبنی براین که گفته بود فقط غروره که جلوی ابرازعشق رایان رو می گیره پی می بردم وقبول داشتم.
    بهزاد که حالا متوجه حضورمبینا شده بود بلندگفت:
    -این خانم کیه لیانا؟!
    مبینابااین حرف روش رو برگردوند به سمت ما وبهزاد بادیدنش چندلحظه هنگ کرد,بعد لبخندنشست رولباش ودرحالی که به سمت مبینا می رفت گفت:
    [/HIDE-THANKS]
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    -به به خوش اومدید مبیناخانم!
    جانم؟چه زودهم اسمش رو یادگرفته وصمیمی شدن باهم!
    لبخندی زدم که مبینا بااخم عمیقی که حالا تموم صورتش رو پوشونده بودجدی جواب داد:
    -مرسی لطف دارید!
    بهزادباتعجب نگاهی به من انداخت:
    -چیزی شده؟!
    شونه هام رو بالا انداختم:
    -والله من بی خبرم ازخودش بپرسید.
    سپس اتاق رو ترک کردم,دلم نمی خواست تواین رابـ ـطه ها حضوری داشته باشم اصلا به من چه مربوط می شد که بین بهزادوسایه چی می گذره یااین که مبینا وبهزاد می خوان باهم به کجا برسن!
    باخستگی به سمت مهرسا رفتم وپرسیدم:
    -می گم مهرسا!؟
    -جانم؟
    -تو نمی دونی چرارایان خان قرار رفتن به شمال رو فعلا کنسل کرده؟
    مهرسا درحالی که تندتند یه چیزهایی رو یادداشت می کرد توی رایانه مقابلش گفت:
    -نه عزیزم خودمم برام جای سوال بود,ولی خب کسی حق نداره توکارای رایان خان دخالت کنه یاازش بپرسه چرااین کاروکردی وچرانکردی واسه همینم کسی مطلع نیست!
    -آهان!
    دردلم بلندبلندمی خندیدم ولی درظاهر سرسنگین وجدی مهرسا روتنها گذاشتم,واقعا خوشحال بودم که امروز دوتا سرنخ خوب پیدا کرده بودم درمورد این که حسم به رایان درسته وجای اشتباه نیست!
    اولین سرنخم همین بود,رایان به خاطراین که من می خواستم به کلاس های رانندگیم برسم مهمترین سفرش رو کنسل کرده بود وواگذار کرده بود به یه مدت دیگه وبعدی این که اون برای دیدن من پرده مابین اتاق ها روکنارزده اونم پنهونی واین یعنی غرورش براش خیلی مهمه!
    پس من باید کاری کنم که پام رو فراتر ازغرورش بذارم,یعنی اون قدر عاشقش کنم که عشق خط قرمز بین خودش وغرور رو رد کنه وبرتربشه دراون صورت رایان دیگه براش مهم نیست که غرورش چه چیزی می گـه چون اون فقط وفقط نجواهای عشق رو می شنوه...درسته من رایان رو دوست دارم وباید برای به دست آوردنش بجنگم چون حالا می فهمم که اون توی این رابـ ـطه پنهونی قدم برمی داره وانتظارش ازمن اینه که درکش کنم,توی آشکارا قدمام رو نشونش بدم پس نباید معطل می کردم تا امثال سایه اون رو از چنگم بیرون بیارن,همیشه بهم تلقین کردن واسه چیزایی که می خوام باید بجنگم وتلاش کنم وسختی بکشم پس الان هم باید برای داشتن عشقم حتی جونمم بذارم!
    چی؟!من الان گفتم باید برای خواستن عشقم جونم روهم بذارم؟چه زودجمله ای که مادربزرگ چندوقت پیش راجع به فیلم به لطیفه گفت ومن دردل گفته اش رو به تمسخرگرفتم تحقق یافت,حالا این من بودم ورایانی که ازجونمم واسم مهم تر بود پس وقتی مادربزرگ می گـه من تجربه دارم واقعا هم داره گاهی آدم ازیکی خوشش می یاد که درمقابلش کاملا بی اراده اس وهیچ چیزی واسش مهم نیست جزهمون یک نفر!

    خودم رو به اتاقم رسوندم,مبینا توی اتاق نبودومنم بی خیال به سمت میزم رفتم تایکمی ازکارام روانجام بدم,امروز روز پرازاتفاقی بود ونتونستم به پرونده ها نگاهی بندازم.
    مشغول وارد کردن یه سری از ارقام ومعادلات سالیانه داخل رایانه بودم که صدای تلفن مرکزی باعث شد به دنیای واقعی برگردم ونگاهم کشیده شد سمت تلفن:
    -بله؟
    -بیاتواتاقم!
    صدای رایان بود,اما کی برگشته بود که من متوجه نشده بودم؟
    نگاهم ناخودآگاه کشیده شد سمت پرده ودرحالی که لبخندقشنگی روی لبم می نشست ازجابرخاستم وتندازاتاقم خارج شدم,دستگیره رو باکمی مکث پایین کشیدم و وارد اتاقش شدم.
    -خسته نباشید!
    نگاهم کرد,دقیق وبااحساس!
    -امشب باید بیای ویلا!
    باتعجب نگاهش کردم,اولین بار بود که این جمله رومی شنیدم چون تاالان هیچ موقع به جز صبح هاکه برای آماده کردن صبحونه اش به ویلاش می رفتم دیگه نرفته بودم واوهم انگارمتوجه شد منتظرتوضیحم چون خم شد روی میز:
    -امشب باید چندتا از طراحی هارو خودم بکشم,نیازدارم به حضورت!
    لبخندمحوی نشست روی لبام,باید کم کم وارد نقشه ام می شدم وبایدرایان رو درگیرخودم می کردم حتی اگرشده به بهایی گزاف!
    -می یام,فقط بگیدساعت چند؟!
    رایان کمی تعجب کرده بود,حتما انتظارداشت که قبول نکنم وبعدازاین که تک ابروش رو بالاانداخت پرسید:
    -ازساعت چندتاچندکلاس رانندگی داری؟
    کمی فکرکردم ولی انگاریادم رفته بودواسه همین گفتم:
    -نمی دونم اما حدوداً هفت تا نه شب.
    رایان تکیه داد به صندلیش:
    -می تونی نه به بعدبیای؟
    کمی سرم روخم کردم:
    -مگه می شه روی حرف شما حرف زد رئیس؟!
    رایان بانگاه خاصی به حرکاتم خیره شد,هدف منم همین بود...جذب رایان!
    درحالی که ازاتاق خارج می شدم لبخندی به روش زدم:
    -پس من دیگه برم به کارام برسم,روزتون خوش!
    دراتاق رو آروم بستم وریزریزخندیدم که کسی زد به شونه ام:
    -روآب بخندی!
    باحرص از اومدن یهوییش برگشتم سمتش:
    -کوفت,کجاغیبت زد تویهو؟!
    درحالی که وارد اتاقم می شد چشمکی زد:
    -رفته بودم پیش بهزادجون!
    پشت سرش وارد شدم ودر روهل دادم تابسته بشه.
    -انگاری راستی راستی می خوای مخ این پسره رو بزنی نه؟
    مبینا خودش رو ول کرد روی صندلی من,بابدجنسی خندید:
    -کیس خوبیه مگه نه؟
    به این حرکات بی پرواش لبخندی زدم که نگاهش از شیشه به اتاق رایان افتاد ودرحالی که سرتکون می داد مشغول احوالپرسی شد,بعد روبه من گفت:
    -لامصب عجب چشمهایی داره دلت می خواد هزارباربوسه بزنی رو پلکاش!
    باتعجب نگاهش کردم که قهقهه زد:
    -نترس هیزنیستم نمی خوامم ازت بدزدمش!
    دهنم روکج کردم:
    -کدوم احمقی بهت گفته باحالی ؟!
    مبینا باخنده گفت:
    -تو!
    باحرص خودکارتوی دستم روپرت کردم طرفش که تو هوا گرفت,چشمکی زد:
    -این کارا چیه؟پسره می گـه این دختر وحشیه پس فردااگرزنمم بشه تایه کلمه بگم بالاچشمت ابروئه می خواد باقابلمه بیفته به جونم نه نه نمی گیرمش اون وقت می مونی رو دستمون ها!
    ازخنده اشک ازچشمام سرازیرشدوگفتم:
    -واقعا که خیلی رو داری مبینا!
    زبونش رو بیرون اورد:
    -مااینیم دیگه!
    ***
    تاپایان ساعت کاری مبینا پیشم موند,بعداز اون رسوندم مجتمع وخودش گفت که خونه سهیل اینا دعوتن منم تشکرکردم ووارد مجتمع شدم.
    وقت نداشتم حتی ذره ای بخوابم,باورود به آپارتمان تندتند لباسای راحتیم روپوشیدم وپس از شستن دست وصورتم وارد آشپزخونه شدم,چون ظهر ناهارنخورده بودم حسابی گرسنه بودم ووقتی غذای روی گاز رودیدم بیشتر اشتهام تحـریـ*ک شد...لازانیا!
    بالذت میزرو چیدم ومشغول خوردن شدم که لطیفه باچشمای پف کرده اش ازاتاق خارج شد وبادیدنم به سمتم اومد:
    -سلام خسته نباشی.
    کنارم ایستاد,گونه اش رو بوسیدم:
    -سلام خانم خوشکله,این غذای خوشمزه وخوب کارتوئه دیگه نه؟!
    لطیفه خندید:
    -بله پس چی فکرکردی؟
    -آفرین دیگه داری واسه خودت یه کدبانوی خوب می شی ها!
    روبروم نشست:
    -به لطف کتاب آشپزی بله!
    خندیدم:
    -خب ازبیرون سفارش می دادی چراخودت رو توی زحمت انداختی؟
    -راستش بدجور هـ*ـوس کرده بودم گفتم حالا که بی کارم یه کارخوب ومفید انجام بدم دیگه!
    -دستت طلا!
    لطیفه بامحبت لبخندزد که گفتم:
    -امروز اصلا وقت ندارم سرم رو بخارونم,بعد ازناهارباید بازحاضرشم برم کلاس رانندگی.
    لطیفه باذوق گفت:
    -مگه ثبت نام کردی؟
    سرم رو به علامت مثبت تکون دادم ودرادامه گفتم:
    -توام مواظب خودت باش اگرهم جایی رفتی حتما کلید رو باخودت ببر تا پشت درنمونی.
    -چشم مرسی.
    -حالا قراره جایی هم بری؟
    لطیفه لیوان آبی ریخت وخورد:
    -بله قراره با پانیذ بریم سینما!
    صورتم درهم شد:
    -پانیذ کیه؟
    -همکلاسیم نزدیک مجتمع ما خونه شونِ نگران نباش دخترآروم وخوبیه امروز وقتی فهمید من توی همون محله ای زندگی می کنم که اونا هستن باهام طرح دوستی ریخت وگرنه مامانش خیلی سخت گیره نمی ذاره باهرآدمی حرف بزنه یا رفت واومد کنه برای همینه که منم بهش اعتماد دارم.
    کمی خیالم راحت شد:
    -باشه پس مواظب باشی ها,می دونی که مادربزرگ چقدر بهم سفارشت روکرده پس سرافرازم کن!
    -چشم.
    -ممنونم عزیزم.
    بعدازخوردن ناهارلطیفه زودترازمن بلندشد:
    -توخسته ای,من خودم میزروجمع می کنم وظرفارو هم می شورم بهتره بری یکم به خودت برسی.
    باعشق نگاهش کردم:
    -خیلی دوستت دارم خواهری!
    -قربونت برم!
    ***
    تیپ سبز زدم,آرایش غلیظ وعطر همیشگیم.
    آژانس منتظرم بود,داد زدم:
    -من رفتم لطیفه کلید یادت نره وقتی رفتی بیرون!
    -باشه برو یادم می مونه.
    ازآپارتمان ودرآخر ازمجتمع زدم بیرون,خنکی هوا وبادی که می وزید باعث شد سرحالی ام افزون بشه ونفس عمیقی بکشم.
    به سمت آژانس رفتم وسوارشدم که زودحرکت کردومن بین راه آدرس دادم.
    بارسیدن به مکان رانندگی پول رو پرداخت کردم ووارد شدم,کمی ازم سوال کردن بعدازاون قرارشد برم وخانمی رو که می خوام بهم رانندگی یاد بده رو انتخاب کنم,ازاین کارای مقدماتی کلافه شده بودم وبرای همینم تندوبدون مکث یه اسم رو گفتم وخودم رو راحت کردم.
    توی ماشین مورد نظر نشستم تا خانم شمس (مسئول آموزش رانندگی)بیاد.
    ذهنم پرکشیدسمت اتفاقات صبح,وقتی اون جوری باهاش حرف زدم نگاهش چقدر گیرا وخاص بود...تنم لرزید ولبخندخاصی نشست رو لبام!
    دوستش داشتم,شاید اشتباه بود ولی من این حس رو باتموم وجودم دوست داشتم وحاضرنبودم ازش بگذرم هرچند که شاید غیرممکن باشه!
    بانشستن خانم شمس داخل ماشین لبخندی زدم وخودم رو سپردم به حرفاش تا هرچه زودتر بتونم توی این مرحله هم موفق بشم...!
    پس ازاتمام ساعت رانندگی تشکر کردم وپیاده شدم,سعی کردم مدام حرفای خانم شمس رو پیش خودم وتوی سرم تکرار کنم تا توی ذهنم خوب جابیفته ودرهمون حال دستم رو برای تاکسی زرد رنگ بلندکردم ووقتی ایستاد گفتم:
    -دربست!
    دلم می خواست هرچه زودتر برسم به ویلاش,ببینمش...دلتنگش بودم واقعا چقدر سخت بود دوست داشتن!
    نگاهم رو دوختم به خیابون,دلم می خواست الان باهم توی این راه قدم بزنیم دستم رو بگیره ومن پربشم از حس امنیت وحس خواستن وداشتن!
    دلم می خواست بتونم باغرور درکنارش گام بردارم وافتخارکنم مردی دارم که تکیه گاهمه وتوی این دنیای بی رحم تنها نیستم!
    همیشه باخودم می گفتم ای کاش مرد آینده ام که قراره همسرم بشه محکم باشه,باجذبه واستوار تا بتونم بهش تکیه کنم,بدونم که هیچ کس جرئت نداره بهم حتی چپ نگاه کنه چون همسرم پشتمه مثل کوه!
    ماشین ایستاد,تپش قلبم بالاوبالاتررفت,این رو به خوبی حس می کردم!
    پول رو دادم ومتوجه لرزش دستم شدم ولی سعی کردم به خودم مسلط باشم تا حرکت نابه جایی نکنم وهمه چیز رو خراب!
    وارد شدم,ویلا توی سکوت فرو رفته بود ومن کمی دلهره داشتم.
    -رایان خان!
    چندبار دیگه هم صدا زدم که صداش از پشت سرم به گوش رسید:
    -دیرکردی!
    اخم محوی روی صورتم نشست,نگاهم رو به ساعت پاندولی دوختم ونیم ساعت تاخیر داشتم.
    -متاسفم!
    -فکرکردم پشیمون شدی!
    -ازچی؟
    -اومدن پیش من!
    لرزخفیفی نشست داخل بدنم,آروم برگشتم سمتش ونگاهم به چشمهاش افتاد که برق خاصی توش موج می زد:
    -چراباید پشیمون بشم؟
    کمی جلو اومد:
    -خب شاید چون دفعه اوله خارج از ساعت کاری اونم تنها پیشمی!
    لبخندی زدم که گوشه ی لبش کمی بالارفت,باذوق نگاهش کردم که لبخند زده بود وسعی داشت تندخودش رو جمع کنه:
    -حالا که می بینید نشدم!
    بازم جلوتر اومد:
    -گفتم بگو"تو" نه "شما"...نگفتم؟!
    انگشتم رو کشیدم روشقیقه هام:
    -بله گفتی,سعی می کنم بگم تو!
    حالا توی یه قدمیم ایستاده بود,دستام رو درهم قفل کردم که نگاهش کل هیکلم رو از نظر گذروندوتوی چشمام ایستاد...لرزش تنم!
    -لیانا!؟
    خدای من,امشب غش نکنم خیلیه!
    -بله؟!
    -خوشحالم که این جایی!
    باحیرت نگاهش کردم,این رایان بود؟
    -چرا؟
    کمی اخم کرد:
    -چی چرا؟
    -چرا خوشحالی که من اینجام؟!
    ابروهاش بالا رفت,منتظر نگاهش کردم:
    -مگه باید حتما دلیل خاصی داشته باشه؟!
    اَه لعنتی هرموقع می اومدم کمی امیدوار بشم گند می زد به حسم!
    پوزخندی زدم:
    -نه ابداً,بهتره بریم سرکارمون من زیاد فرصت ندارم.
    سری تکون داد وبه راه افتاد,منم دنبالش رفتم وباهم وارد اتاق کارش شدیم,پشت میز نشست ومنم درکنارش روی یه صندلی دیگه!

    [/HIDE-THANKS]
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    چندکاغذ ازکشو بیرون آورد,نگاهم کرد وتقریبا پرت کرد جلوم:
    -باید توی این برگه ها بکشیم,توشروع کن!
    باتعجب زل زدم بهش:
    -من؟اما من که طراحی بلد نیستم.
    بیخیال شونه هاش رو بالا انداخت:
    -خب یادمی گیری مگه چیزخیلی شاخیه؟
    ازجاش برخاست واومدسمتم:
    -بیااونجا بشینیم!
    دنبالش رفتم ودرکنارهم روی یه مبل سه نفره نشستیم,میزروکشید جلومون وتموم لوازم مورد نیاز برای طراحی هم چید روی میز ومدادرو گرفت سمتم:
    -بیا!
    مداد رو بااسترس گرفتم که کاغذ رو جلوم گذاشت:
    -اول ازهرچیز باید نترسی,واهمه نداشته باشی وکاملا تمرکز کنی تا هم دستت نلرزه وهم اینکه بتونی قشنگ بکشی!
    بااین جمله ها واقعا حس کردم آروم ترشدم وحالا آمادگی لازم رو پیدا کرده بودم انگار حس کرد که گفت:
    -خب دستت رو بذار روی کاغذومداد رو تکون بده.
    دستم رو گذاشتم روکاغذ,سعی کردم به یادبیارم حرکات دست رایان رو چون همیشه موقع طراحی کنارش بودم تقریبا یادگرفته بودم چه کارایی رو باید انجام داد ولی واقعا رایان خاص بودحتی طراحی کردنش!
    -به چی فکرمی کنی؟!
    اخم محوی کردم,نگاهم روی کاغذ خط خطی شده ی مقابلم خیره شدوباحرص مداد رو انداختم:
    -من واقعا نمی تونم رایان خان!
    رایان خونسرد کاغذ رو عوض کردومداد رو باز گرفت سمتم:
    -باید بتونی,این یه دستوره!
    باابروهایی بالا رفته نگاهش کردم ووقتی دیدم کاملا جدیه پوفی کشیدم:
    -خب لااقل اولش رو راه بندازید تامن ادامه بدم,این جوری من نمی دونم از کجا باید شروع کنم حتی!
    کمی نگاهم کرد وبعد مداد رو گرفت توی دستش,کاغذ رو جلوی خودش کشید وشروع کرد.
    حرکت نرم دستش روی کاغذ انگار مداد رو رقـ*ـص می داد وبالوندی تمام طرح می زد به قلب کاغذ,الحق که بهترین طراح شهربود!
    به راحتی نیمه ی لباس رو طرح زد وبعد مداد رو گرفت سمتم:
    -دیدی چقدر راحته!
    پوزخندی زدم:
    -برای تو بله!
    تک ابروش رو داد بالا:
    -تو؟!آفرین بالاخره تونستی انگار!
    لبم رو گزیدم:
    -شرمنده,خودت گفتی این جوری راحت تری.
    -آره وهنوزم سرحرفم هستم اما...!
    نگاهش کردم,ادامه داد:
    -فقط تویی که این اجازه روداری تا من رو "تو"خطاب کنی لیانا!
    لرزنشست توبدنم,چشم هام لحظاتی بسته شد که بازصداش به گوشم رسید:
    -بکش!
    چشم گشودم ومداد رو گرفتم بین انگشتام,تموم حواسم رو معطوف کاغذ کردم وسعی کردم طرح های توی مغازه ها که تن مانکن هاست رو به یادبیارم وطبق اونا بکشم!
    کارخیلی سختی بود,بیش از هزاربار کشیدم وپاک کردم,رایان هم خونسرد تکیه داده بود به پشتی مبل وبه طرح های گذشته شرکت نگاه می کرد,این کارش واقعا راحتم کرده بودچون اگر مدام نگاهم می کرد هی دستپاچه می شدم.
    بالاخره باهزار جون کندن دامن لباس رو طراحی کردم,مثل بچه ها ذوق کرده بودم وگرفتم سمتش:
    -چطوره؟!
    رایان نگاهش رو آروم برگردوندسمتم,اول به چشمهام نگاه کرد وبعد به کاغذ!
    مکثش طولانی شده بود,دیگه داشتم ناامید می شدم که صداش بلندشد:
    -برای اولین بار...خوب کشیدی!
    شوقی وصف ناپذیر توی وجودم نشست,واقعا طراحی کارسخت ولی جالبی بودواین رو حس می کردم الان که می کشیدم.
    رایان خودش رو جلو کشیدوتندتندمشغول کامل کردن طرح شد,خیال می کردم چیزی که من کشیدم رو کامل پاک می کنه اما اصلا دست بهش نزد وادامه داد.
    باخوشحالی نگاه می کردم,داشت جالب می شد وطرحی هم که من زده بودم دربین طرح رایان محو شده بودوحالت قشنگی پیدا کرده بود.
    اولین طرح تموم شد,رایان بارضایت گذاشت جلوم:
    -خوبه؟
    ازم نظرپرسید؟!
    لبخندزدم:
    -آره خیلی.
    -خب توطرح بعدی رو بزن,تامن این رو رنگ کنم.
    -باشه.
    تندمشغول شدم,این بار انگار واردترشده بودم ودستمم کمی تندترشده بود ولی باز هم چندین بار پاک کردم وطرح زدم.
    یکساعتی بی وقفه وبی حرف طرح کشیدیم که رایان گفت:
    -کافیه دیگه!
    باخستگی کمی عقب نشستم:
    -واقعا سخته ها!
    -نه,فقط باید بهش علاقه داشته باشی این جوری استعدادت می ره بالا هرلحظه!
    -آهان.
    -خب بریم توسالن.
    ازجابرخاستیم وبیرون اومدیم,توی سالن روی مبل نشست منم به آشپزخونه رفتم وبادوفنجون قهوه برگشتم پیشش وگفتم:
    -چندتا طرح شدکلاً؟
    -بیست تا!
    -دیگه باید بکشی؟
    -نه دیگه کلا باید همین رقم باشه.
    -خوبه.
    قهوه ام رو خوردم ونگاهی به ساعتم انداختم.

    ازجابلندشدم:
    -بااجازه ات من دیگه می رم.
    ایستاد:
    -کجابه این زودی؟!
    خندیدم:
    -زود؟ساعت رو دیدی؟
    بیخیال شونه بالاانداخت که به سمت در رفتم:
    -ممنون که اومدی!
    در رو بازکردم وبالبخندی که نقش بسته بود روی لبم گفتم:
    -خواهش می کنم وظیفه ام بود.
    سپس برگشتم سمتش:
    -شب بخیر!
    -شب بخیرلیانا!
    توچشم هاش زل زدم,آروم وملایم!
    سپس آروم ازش فاصله گرفتم,دقایقی بعد کاملا از دیدم پنهون شد ومن با حس آرامشی قوی به سمت آژانس رفتم!
    ***
    چشم هام رو که باز کردم مبیناکنارم بود,باتعجب نگاهش کردم:
    -این وقت صبح این جا چی کارمی کنی دختر؟
    -توتنبلی دلیل نمی شه منم راه تورو ادامه بدم که!
    باحرص گفتم:
    -من تنبلم؟من که سرکارمی رم ولگردی نمی کنم توخونه وخیابون!
    مبینا بابی خیالی ازجا برخاست وبه سمت پرده ها رفت وکشیدشون:
    -هرموقع پرده می بینم یاد کار رایان میفتم.
    خندیدم:
    -هنوزم واسم باورنکردنیه!
    از جام برخاستم که گفت:
    -ولی خوبه که باچشمای خودت دیدی!
    ازاتاق خارج ووارد سرویس شدم:
    -توچطور؟!
    مبینا به چارچوب تکیه داد واخم محوی روی صورتش نشست:
    -درچه مورد؟
    -بـ..وسـ..ـه ی بهزادوسایه!
    پوزخندزد:
    -برام مهم نیست.
    -اما چشمهات یه چیز دیگه می گـه ها!
    -چشمهام یک بار یه چیزی رو گفتن وبه حرفشون گوش دادم بدبختم کردن دیگه نه!
    دلم سوخت,به سمتش رفتم ودستش رو بین دستام گرفتم:
    -دنیا همیشه هم بدنمی مونه,دلیل نمی شه که چون یک بار شکست خوردی بازم بخوری که!
    -از عشق متنفرم لیانا!
    باناراحتی به چشمای غرق دراشکش خیره شدم,چقدر سختی کشیده بود این دختر که بایه چندکلمه حرف ساده هم اشکش بیرون می اومد.
    باهم وارد آشپزخونه شدیم,من مشغول حاضر کردن میزصبحونه شدم ومبینا توی فکربودنشست پشت میز!
    به یاد قرار دیشبم بارایان افتادم وگفتم:
    -دیشب طراحی کردم باورت می شه؟
    مبینا بالبخندکمرنگی گفت:
    -جدی؟رایان بهت یاد داد؟
    -آره هی گفتم نمی تونم گفت می تونی,تلاش کردم دیدم به اون سختی ها هم نیست اما خب من که به پای رایان هیچ وقت نمی رسم درحد معمولی.
    -هیچ وقت خودت رو دست کم نگیر.
    پشت میزروبروش نشستم وفنجون قهوه ها رو گذاشتم جلوش,مبینا یکیش رو برداشت که گفتم:
    -حالا آخرش نگفتی چرا این جایی؟
    -امروز چندمه؟
    لبام رو جمع کردم:
    -بیست ودوم اردیبهشت ماه!
    مبینا چشمکی زد:
    -پس فردا جمعه اس وچه روزیه؟!
    کمی فکرکردم ولی چیزی به ذهنم نیومد:
    -نمی دونم!
    مبینا باحرص گفت:
    -واقعا که,یعنی روز تولدخودتم یادت نمیاد؟
    یکه ای خوردم,واقعا تولدم بود؟خب معلومه من قبل از این معجزه اینقدر گرفتاری ومشکلات داشتم که این چیزهای کوچیک اصلا یادم نمی موند ولی الان بهترین دوستم یادش بود وبه یادم آورده بود!
    -آره تولدمه!
    مبینا باشوق دستاش رو بهم کوبید:
    -باید جشن بگیریم,اونم یه جشن خاص!
    بی حال گفتم:
    -بی خیال دختر,من دیگه بیست ودوسالم می شه جشن تولد واسه بچه هاس!
    -بیخود,این افکار پوسیده رو پرت کن بیرون ازمغزت من تصمیم گرفتم یه پارتی کوچیک راه بندازم تونبود مامانم وسیماخانم!
    باحیرت نگاهش کردم که قهقهه زد:
    -تازه باحضور اعضای شرکت خصوصا...رایان وبهزاد!
    چشمهام دیگه ازحدقه زد بیرون,مبینا از جابلندشد ودرحالی که به سمت در سالن می رفت چشمک زد:
    -توفقط خودت رو حاضرکن بقیه چیزهارو بسپاربه من!
    وبعد از دیدم ناپدیدشد,هنوز هنگ بودم که باشنیدن صدای عقربه های ساعت پاندولی به خودم اومدم ودویدم سمت اتاقم:
    -وای داره دیرم می شه!
    ***
    همه چیز به روال عادی برگشته بود وزندگی می گذشت,مادربزرگ همچنان به همراه یلداخانم درمسافرت بود وهردفعه زنگ می زدیم به راحتی می شد خوشحال بودنش رو تشخیص داد واین من رو راضی می کرد,تنهاچیزی که هرروز از روز قبل بدتر ونگران کننده تر می شد حسم به رایان بودوآتش این عشق!
    هرثانیه کارم شده بود فکر کردن به رفتاراش وپیداکردن یه نشونه برای این که به خودم بقبولونم که دوستم داره وحسم دوطرفه اس!
    چندین جلسه از رانندگیم گذشته بود,بیست ودوم اردیبهشت ماه بود وهوا فوق العاده گرم!
    از آموزشگاه بیرون اومدم که موبایلم توی جیبم ویبره رفت ومن تند برش داشتم,بادیدن اسم مبینا تماس رو متصل کردم:
    -جونم رفیق؟!
    -کجایی تو دختر؟مهمونا تا نیم ساعت دیگه می رسن یالا بیا دیگه!
    -خیلی خسته ام,اصلا حوصله این مهمونی رو ندارم.
    -مهمونی نه,جشن تولدت دختر...همه آرزو دارن یکی براشون جشن تولد بگیره اون وقت توناز می کنی؟!
    -دلم گرفته مبینا,فقط می خوام یه گوشه بشینم فکرکنم!
    -فکرکنی اونم به رایان نه؟
    جوابی ندادم که پوفی کشید:
    -خیلی نگرانتم,نمی خوام به سرنوشت من دچاربشی!
    آهی کشیدم:
    -بیخیال,تا نیم ساعت دیگه اونجام...فعلا!
    گوشی رو قطع کردم وپوزخندی زدم,دستم رو جلوی تاکسی بلند کردم وسوارشدم.
    بارسیدن به مجتمع تندخودم رو رسوندم بالا,باکلید در رو بازکردم وخونه غرق بود توی آویز وبادکنک ودود وبرف شادی!
    آروم قدم برداشتم وصدازدم:
    -مبینا!
    مبینا تندازآشپزخونه بیرون اومد ودوید سمتم:
    -بدو بریم حاضرت کنم زود!
    سپس هلم دادتوی اتاق خوابم,لطیفه پشت سرمون وارد شد وروبهم لبخندگرمی زد:
    -تولدت مبارک آبجی!
    -ممنونم عزیزدلم.
    مبینا تندتندآرایشم می کرد ودرهمون حال روبه لطیفه گفت:
    -بدو موهاش رو ببندوتزئین کن تا من آرایشش می کنم.
    لطیفه بااین حرف به سمت اتومو وسشوار رفت ومن خودم رو سپرم به دست های این دونفر که واقعا برام زحمت کشیده بودن تا تولدم بهم خوش بگذره ومن تماما توی فکراین بودم که امشب رایان میادیانه؟!
    پس ازگذشت چنددقیقه حاضروآماده روی تختم نشسته بودم,فقط مونده بود انتخاب لباس که گذاشتم به عهده مبینا واو لباس شب مشکی خاصی که پرازسنگدوزی بود رو گرفت جلوم وگفت:
    -این!
    کفش های پاشنه پنج سانتی مشکیم رو پوشیدم ولطیفه شیشه عطری رو گرفت سمتم:
    -بوش محشره!
    به خودم زدم,حق بالطیفه بود بوی واقعا خوبی داشت!
    مبینا از توی هال فریاد زد:
    -مهمونا رسیدن!
    لطیفه بیرون رفت تا به مهمونا خوش آمد بگه,دوکارگری که مبینا گرفته بود مسئولیت پذیرایی رو به عهده داشتن وخیالم ازبابت مهمونا راحت بود.
    مبینا تقریبا تموم آشناهای اطرافمون رو دعوت کرده بود البته همه هم دختروپسرهای جوون!
    صدای بلندموزیک توی فضا پخش شد,جلوی پنجره ی اتاقم ایستادم وزمزمه کردم:
    "متروکه بماند دل بهتراست!
    پای آدمیزادبه هرجایی که برسد
    نابودش می کند!"
    -آبجی باید بیای داخل هال,همه منتظرتن!
    سرم روآروم برگردوندم وروبه لطیفه لبخندزدم:
    -چشم!
    باهم وارد هال شدیم,صدای تشویق مدعوین کل آپارتمان رو دربرگرفته بودومن به سختی سعی می کردم خودم روسرحال وشادجلوه بدم,نمی خواستم زحمت مبینا ولطیفه به هدر بره وضایع بشه چون واقعا برای تولدم زحمت کشیده بودن!
    تموم مهمونا بهم تبریک گفتن ومن هم خوش آمدگفتم,اما هنوز مهره ی اصلی قلب من نیومده بود...کسی که دلم می خواست همه ی مهمونا نباشن وفقط اوباشه!

    فقط او...
    روی مبل نشستم,مبینا وچکاوک ونفیسه وسط بودن ومی رقصیدن,حسابی شلوغ کرده بودن ومن ازته دل ازشون ممنون بودم.
    لطیفه کنار ماجدایستاده بود وباهم صحبت می کردن,چندروزی بود کلاسهای موسیقیشون شروع شده بود ولطیفه باذوق دنبال می کرد کلاس ها رو,خوشحال بودم که تاحدودی موفق شده بودم کمبودهای خواهرم رو جبران کنم!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    صدای زنگ آپارتمان رعشه انداخت توی بدنم!
    نگاهم بانگاه مبینا تلاقی کردواو بابستن چشماش دعوتم کرد به آرامش!

    ولی مگه می شد؟!
    لطیفه در رو باز کرد,بهزادوسایه ورایان وماهیارویه دختردیگه که نمی شناختم باهم وارد شدن ومن نگاهم کشیده شد سمت دخترغریبه تازه وارد که انگشتان کشیده اش قفل بود توی دست مردونه ی رایان!خدای من...یعنی این دخترکی بود؟
    استرس باعث شد رنگم بپره,پاهام به شدت می لرزیدن وتنها مبینا متوجه ی این حال خرابم بود وبرای همین هم بایه لیوان شربت خنک به سمتم دوید:
    -آروم باش واین رو بخور.
    ازدستش گرفتم ولاجرعه سرکشیدم,سپس روی پاهای لرزونم ایستادم وبهشون نگاه کردم که تبریک می گفتن وبهزاد باشوخیاش همه رو به خنده دعوت کرده بود ولی لبخندمصنوعی من انگار خیلی توی ذوق می زد,نگاهم آروم توی نگاهش گره خورد ولباش حرکت کرد:
    -تبریک میگم,صدساله بشی!
    صدساله شدن بدون تو به چه دردم می خوره؟!
    -مرسی,خوش اومدی!
    نگاهی به دخترکنارش انداخت وبی تفاوت گفت:
    -ایشون دخترعموی منه,گلدیس!
    دخترباعشوه ی خاصی که انگارباحرکاتش عجیب عجین شده بود دستش رو درازکردسمتم ونگاه من کشیده شدسمت ناخن های مانیکورشده اش!
    -تبریک می گم لیاناجان!
    کمی تعجب کردم,اولش فکرکردم قراره بایه دخترفوق العاده لوس وخودپسندروبرو بشم ولی حالا وبااین جمله کمی خیالم راحت شده بود برای همینم تنددستش رو فشردم:
    -ممنون عزیزم...خوش اومدی!
    دخترعموش بود وواقعا هم شباهت عجیبی داشت بارایان,خصوصا دماغ ولب هاشون!
    مبینا دعوتشون کرد به نشستن که گلدیس بااخم محوی اعتراض کرد:
    -اومدیم اینجا خوش بگذرونیم نه این که همش مثل مرغ یه گوشه کز کنیم!
    ازاین همه راحت بودنش خوشم اومده بود,اما یه سوال مثل خوره مغزم رومی خورد...نکنه رایان قصدازدواج داره بااین دخترنازوخوشکل!؟
    مبینا حرفش رو تائید کردوپرسید:
    -خب گلم می خوای چی کارکنی پس؟
    -خب معلومه,برقصیم وبترکونیم!
    وبانگاهی به من چشمک زد:
    -البته من بی دعوت اومدم ولی پرروام قرارنیست یه جابشینم وخجالت بکشم!
    خندیدیم ومن بالبخندگرمی بهش خیره شدم:
    -این چه حرفیه؟خیلی ام خوش اومدی!
    رایان نگاهم می کرد,ازوقتی اومده بود مدام نگاهش بهم بود واین هم من رو معذب می کرد وهم بهم یه حس خوب می داد!
    ماهیارکنارم ایستاد ومبینا وگلدیس بازهم به وسط رفتن ومشغول رقصیدن شدن,آتنا وآنیتاوسهیل هم اومده بودن ومن نگران این بودم که ماهیار بانزدیک شدن بهم هم آتنا روناراحت کنه وهم رایان رو دچار یه سوتفاهم بزرگ!
    -چقدرخوشکل شدی لیانا!
    لبخندبی حالی به روش پاشیدم:
    -تشکر.
    -البته توهمیشه جذاب بودی توی هرژستی!
    تنم نلرزید,حتی هیچ حس خاصی هم بهم واردنشدوتنها نگاهم خیره بود روی آتنا:
    -توبه من لطف داری ماهیار!
    -اما من حرف قلبم رو زدم تعارف نکردم که!
    بی حوصله دست هام روتکون دادم:
    -الان موقع این حرف ها نیست ماهیار!
    یکه خورد,ولی به هرنحوی بود لبخندماتی زد وازکنارم فاصله گرفت...واقعا نمی تونستم دیگه این وضع رو تحمل کنم باید هرجوری بود به ماهیارتفهیم می کردم که حسش به من یک طرفه اس!
    مهمونی به اوج رسیده بود,مبینا چندباری دستم رو گرفت وباهم رقصیدیم ولی رایان ازاول مجلس تاالان تکون نخورده بود.
    موقع بازکردن کادوها رسید,بی صبرانه منتظربودم بدونم برام چی کادوآورده رایان,فقط اومهم بودوبس!
    مبینا پشت میزایستاد وهمه دراطرافمون حلقه زدن,منم کنارش ایستادم که کادوی اولی رو که مال خودش بود بازکرد وبرام یه دستبندطلاگرفته بودکه واقعا من روشرمنده ی خودش کرد,کادوی بعدی مانتوی خوشکلی بود که ازطرف لطیفه بهم هدیه داده شد وبعدازاون هدیه های دیگه که همه ازهمه لحاظ عالی بودن ووقتی نوبت رسید به کادوی رایان تموم وجودم چشم وگوش شد وزل زدم به مبینا...یه زنجیرنقره باآویزاسمم!
    خدای من چقدر خوشکل بود به نحوی که همه حیرت زده مات گردنبندشده بودن وخودمم نگاهم بین گردنبندوچشماش درنوسان بود,به راحتی می تونستم خشم توی چشم های سایه روبخونم وبرام غیرقابل باوربود که اصلا به جشن تولدم اومده درسته دعوت شده بود اما یک درصد هم احتمال نمی دادم که بخواد بیاد...شایدهم تنها دلیلش این بوده که بتونه بارایان وقت بگذرونه!
    درهرحال کادوها خونده شد ومن باتموم وجودم ازهمه تشکرکردم که مبینا باز آهنگ گذاشت واین بارمخصوص رقـ*ـص های دونفره!
    سایه بلافاصله خودش رو به سمت رایان کشید ودستش رو گرفت ومن نگاهم از این دوکشیده شد سمت ماهیار که به همراه آتنا رفتن توی پیست...این جوری بهتربود,لااقل اگرازسمت من بی مهری می دید جذب کسی می شد که باتموم وجود خواستارشِ!
    سایه بامهارت کامل خودش رو تکون می داد ورایان رومجبوربه همراهی می کرد,مبینا کنارم نشست:
    -چه حسی داری؟!
    پوزخندزدم:
    -مگه مهمه؟
    -برای من آره!
    -چه فایده؟اونی که باید اهمیت بده بی خیاله!
    -نمی خوام دیگه دلت رو الکی خوش کنم!
    -منظور؟
    -نمی تونم بازم بگم برای غرورشه که نمیاد جلو...چون خودمم خسته شدم ازاین همه موش وگربه بازی!
    -هه...جالبه,توام به باورمن رسیدی الان!
    -نمی دونم فقط نگرانتم.
    -نباش!
    -نمی تونم!
    -من مجبورم به زندگی کردن حتی اگرخودمم نخوام باشم باید توی این دنیانفس بکشم به خاطروجود دوعزیزتوی زندگیم پس فکرنکن اگر ازسمت رایان ضربه بخورم خودکشی می کنم نهایتش اینه که افسردگی می گیرم ومیفتم یه گوشه ای!
    -واین یعنی مرگ تدریجی!
    -دست خودم نیست!
    آهنگ به اتمام رسید وسایه خم شد روی صورت رایان...چشمام رو بستم ومبینا زمزمه کرد:
    "درد عشقی کشیده‌ام که مپرس
    زهر هجری چشیده‌ام که مپرس
    گشته‌ام در جهان و آخر کار
    دلبری برگزیده‌ام که مپرس
    آن چنان در هوای خاک درش
    می‌رود آب دیده‌ام که مپرس
    من به گوش خود از دهانش
    دوش سخنانی شنیده‌ام که مپرس
    سوی من لب چه می‌گزی که مگوی
    لب لعلی گزیده‌ام که مپرس
    بی تو در کلبه گدایی خویش
    رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس
    همچو حافظ غریب در ره عشق
    به مقامی رسیده‌ام که مپرس"
    بغضم روبه سختی قورت دادم وازجابرخاستم,خودم روبه بالکن رسوندم وهوای تازه رو باتموم وجودم بلعیدم...دلم می خواست باتموم وجودم داد بزنم وخودم روخالی کنم اما غیرممکن بود!
    بایدخوددار باشم مثل تموم این سالها!
    -امشب یه جورخاص شدی لیانا!
    لرزیدم,صداش مثل نسیم سردی بود توی گرمترین روزسال!
    کنارم ایستاد:
    -منتظربودم تنهابشی,امشب خیلی اطرافت شلوغ بود خصوصا ماهیارخان که یه لحظه هم دلش نمی خواد ازکنارت بره!
    حسادت می کرد؟هه...فکرنکنم!
    آروم نگاهش کردم:
    -چیزی می خواستی بگی که نیازداشتی تنهابشم؟
    زل زد توچشمام:
    -می خواستم بگم رویایی شدی امشب!
    خدای من...خودت کمکم کن!
    -مرسی.
    -فقط همین؟
    جلواومد ودریه قدمیم ایستاد,شونه هام رو بالاانداختم:
    -چی دیگه باید بگم که نگفتم؟
    -مثلا برای تشکرمن رو ببوسی!
    باحیرت نگاهش کردم,کاملا جدی بودکه پوزخندزدم:
    -چندتابوس باهم مزه نمی ده,همه ازسمت یه نفرباشه بهتره!
    -خب من می خوام اون یه نفرتوباشی...نمی شه؟!
    چشم هام بسته شد,چیزی درونم فروریخت ودیگه نتونستم لبخندم رو نگه دارم ونشست روی لبام,که بـ..وسـ..ـه اش روی گونه ام آتش کشید به قلب بی قرارم ودست هام بی اختیار روی سـ*ـینه ی مردونه اش نشست:
    -رایان...!؟
    -جانم؟!
    آهی کشیدم,ازسرلذت!

    خدایا اگرخوابم هرگز بیدارم نکن!
    -بهتره بریم داخل,ممکنه بهمون شک کنن!
    ازم فاصله گرفت,نگاه مخمورش خیره شد توی چشمام:
    -توبرات مهمه؟!
    -چی؟
    -حرف مردم؟!
    نگاهم رو چرخوندم:
    -دوست ندارم کسی پشت سرم حرف دربیاره,بهتره که کسی به چیزی شک نکنه.
    -اُکی...پس من می رم داخل!
    ورفت...نفس حبس شده ام محکم به بیرون فوت کردم وکمی بعد برگشتم داخل ومتوجه شدم توی این مدت نبودنم مبینا کیک تولدم رو پخش کردن بین مهمونا وکم کم همه می رفتن.

    آخرین نفرات رایان وبهزاد وگلدیس وسایه بودن,بعداز رفتن همه کارگرها همه چیز رو تمیزکردن ومبینا بادادن پول وانعام اونا روهم راهی کرد ودرکنارمن که روی مبل نشسته بودم جای گرفت:
    -بهتری؟
    ازافکارم دست کشیدم وخسته نگاهش کردم:
    -جسمم آره ولی روحم اصلا!
    -درکت می کنم منم این روزای توروداشتم لیانا!
    -عشق همون قدرکه می تونه لـ*ـذت بخش باشه به همون اندازه هم می تونه وحشتناک وترسناک باشه!

    [/HIDE-THANKS]
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    -دلم می خواست پا به عرصه ی این حس نمی ذاشتی!
    -خودمم پشیمونم!
    آهی کشیدم ودرحالی که ازجابلندمی شدم گفتم:
    -ممنونم برای همه چیزمبینا,خیلی عالی برگزارشد وبه یادموندنی!
    -تورفیقمی عزیزم این کارها که چیزی نیست هرکاربکنم برات کمه!
    -فدایی داری,پس من برم بخوابم خسته ام.
    -باشه عزیزم شب بخیر!
    ***
    چندین روز گذشت,ازروز تولدم به بعدرایان جز درمورد کارازهیچی صحبت نمی کرد وحرکتی هم انجام نمی داد یه جورایی می شد گفت رابـ ـطه مون کاملا عادی وبدون هیچ هیجانی پیش می رفت وهمه سخت درگیر کارا بودیم.

    کلاس های رانندگی رو تموم کرده بودم وامتحان هاش روهم داده بودم که البته هرکدوم رو دفعه اول رد شدم ولی دفعه دوم خداروشکر باهزارنذرونیاز که مادربزرگ کرده بود واسم قبول شدم وبهم گفتن که فعلا ماشین سوارنشم تاگواهینامه ام برسه ومن باخوشحالی این خبر رو به چیتراخانم دادم واز زحماتش به شدت تشکر کردم.
    مادربزرگ چندروزی بود که ازمسافرت برگشته بود ومن واقعا ازبودنش راضی بودم ومهمتراین که بهش حسابی خوش گذشته بود ومدام تعریف می کرد از سفرش!
    اون روز تصمیم گرفتم برای دیدن ماهیار به کافه اش برم,دلم می خواست هرسه نفرمون رو ازاین بلاتکلیفی بیرون بیارم واگرمی شد آتنا رو به آرزوی قلبیش برسونم!
    تیپ سفید زدم,بااسمس به ماهیارخبردادم که برای دیدنش به کافه اش می رم ودرکنارش مبینا روهم ازاین دیدار وصحبت هایی که می خواستم باماهیارداشته باشم باخبرکرده بودم واوحسابی استقبال کرده بود ومنم مصمم ترشده بودم برای این دیدار!
    پس از برداشتن موبایلم ازمجتمع زدم بیرون,کمی ازراه رو پیاده طی کردم وهوای خوب خردادماه رو باتموم وجودم نفس کشیدم چون هنوز زیاد هوا گرم نشده بود ومی شد تحمل کرد!
    بارسیدن به آژانس یه ماشین گرفتم وآدرس دادم,یک باردیگه حرفام رو باخودم مرور کردم وباید جوری این گفته هارو پیش می کشیدم تا ماهیارفکرنکنه دارم چیزی رو بهش تحمیل می کنم!
    -آقالطفا همین جانگه دارید!
    پیاده شدم وپولش رو حساب کردم,نفس عمیقی کشیدم وبه کافه که نسبتا شلوغ بود خیره شدم!
    باورودم نگاهم رو چرخوندم,به ماهیار که پشت میز مدیریت نشسته بودنگاه کردم که سرش توی رایانه مقابلش بود.
    جلوی میزایستادم وانگشتم رو آروم کوبیدم روش که نگاهش رو بالاآوردوبادیدن من لبخندقشنگی زدوازجاش بلندشد:
    -به به پرنسس ما...خوش اومدی عزیزم!
    حس کردم لب هام خشک شدن,به سختی تکونی به خودم دادم:
    -سلام خوبی؟!
    -الان خوبم,بیابریم اونور بشینیم.
    سری تکون دادم ودنبالش به راه افتادم,باهم یه گوشه خلوت تر نشستیم وماهیار مِنو رو گرفت سمتم :
    -انتخاب کن.
    بی حرف انتخابم رو بهش گفتم وبعداز سفارش به گارسون,گفت:
    -خب گفته بودی کارم داری...چیزی شده؟!
    کمی مکث کردم,واقعا سخت بود ونمی دونستم ازکجابایدشروع کنم.
    -راستش اومدم که ازت بپرسم کسی توی زندگیت هست یانه؟!
    ماهیارجاخورد,حق هم داشت خیلی بی مقدمه رفته بودم سراصل مطلب ولی این جوری بهتربود نه وقت اوگرفته می شد ونه من!
    -این سوال یهو ازکجاپیداشد اون وقت؟!
    لبام رو بازبونم خیس کردم:
    -ببین ماهیاروقتی یکی یکی رو دوست داره ازته دل سخت ترین راه توی عشق انتظاره براش,یعنی مدام بایه ترس داره می جنگه که مبادا معشـ*ـوقه ام سهم من نشه ودلش جای دیگه گیرباشه یااین که ازدستش بدم ومال من نشه...قبول داری؟!
    ماهیار دستش رو زده بودزیرچونه اش وزل زده بود به لب هام:
    -بله قبول دارم!
    -خب پس حال یه عاشق رو درک می کنی مگه نه؟!
    -کی عاشق کیه؟من گیج شدم!
    کمی خم شدم جلو:
    -چشم هات رو بازکن ویکم فکرکن,ببین کسی این حوالی ها نیست که قلبش برای تو بتپه؟!
    ماهیاراخمی کرد:
    -واسه من مهم نیست کی من رو می خواد,من کسی رو می خوام که خودم دوستش داشته باشم!
    ستون فقراتم تیرکشید,خدای من یعنی عشق آتنا یه طرفه بود؟!
    -یعنی اگر کسی توروبخوادت برات مهم نیست؟!
    بی خیال شونه بالاانداخت:
    -اگرخودم بهش حسی نداشته باشم نه!
    خدای من...!
    -خب واسه همین پرسیدم کسی توزندگیت هست یانه؟!
    -چی باعث شده تودرمورد زندگی من کنجکاو بشی لیانا؟!
    حرفی نزدم,یعنی واقعا نمی دونستم چی باید بگم دلم می گفت ماهیاربهم حس داره ولی ازطرفی نگران این بودم که اگربگم من هیچ وقت توروبه عنوان همسرم نمی پذیرم ماهیار حسی نداشته باشه ودرکل ضایع بشم وحس کنه خیلی به خودم مطمئنم...!
    -متوجه شدی نه؟!
    صداش رشته ی افکارم روپاره کرد,اخم محوی روی صورتم نشست:
    -متوجه ی چی؟
    -این که بهت علاقه دارم!
    چشم هام ازحدقه زد بیرون,چه بی مقدمه!
    سرم روانداختم پایین که ادامه داد:
    -حالا که خودت این بحث رو پیش کشیدی بهتره حرف هام رو بزنم قبل ازاین که خیلی درگیراین حس بشم تااگر جوابت منفی بودخودم رو دورکنم ازاین...عشق!
    کمی جابه جاشدم انتظارهمین حرفهارومی کشیدم چه خوب شد که خودش شروع کرد اینم به نفع من!
    -حق باتوئه ماهیار!
    -از روز اول که دیدمت برام جذاب بودی,زیباییت خیلی خیره کننده اس ودرکنارش غرور ومهربونیت قابل ستایش...دوستت دارم نمی گم عاشقانه ولی توی دلم هروقت تورو می بینم یه چیزی فرو می ریزه وتپش قلبم می ره بالا,من یه بچه ی نوزده ساله نیستم که بخوام بااین لوس بازی ها ازت بخوام باهام دوست بشی ولی این حرفایی که می زنم ازته قلبمه ومی خوام بدونم تودرمورد من چه نظری داری فقط نمی خوام مقدمه چینی کنی,جوابت رو بدونم اونم روراست برام خیلی راحت تره هضمش!

    مکثی کرد,سفارشاتمون رو آوردن که ماهیار با اخم غلیظی رو به گارسون گفت:
    -می دونی چقدر وقته سفارش دادیم؟برای مشتری اگر این جوری ببرید سریه ماه کافه همه ی مشتریاش رو ازدست می ده!
    گارسون بیچاره سرش رو به زیرانداخت:
    -شرمنده ماهیارخان دستگاه قهوه مشکل پیداکرده بود بعدم مشتری ها زیادشدن داشتم سفارش های اونا رو براشون می بردم اینه که یکمی طول کشید ولی قول می دم دیگه تکرارنشه!
    ماهیارپوفی کشید:
    -باشه برو.
    بعداز رفتن گارسون روش رو برگردوند سمت من وزل زد توچشم هام:
    -خب؟!
    کمی از محتویات داخل فنجون خوشکل طلایی رنگ رو خوردم ونفس عمیقی کشیدم:
    -متاسفانه باید بگم که حست درمورد من یک طرفه اس ماهیار,منم دلم نمی خواست تودرگیرم بشی چون درک می کنم که عشق یه جاذبه ی خطرناکه اگر دوطرفه نباشه می شه یه گرداب وغرقت می کنه برای همین هم چون حس کرده بودم که نسبت بهم کشش داری امروز این قرارملاقات رو گذاشتم وممنونم که خودت کارم رو راحت ترکردی وحرفش رو کشیدی جلو!
    ماهیار تکیه داد به پشتی صندلیش وپوزخندی زد:
    -کسی توزندگیته نه؟!
    تک ابروم رو بالادادم:
    -یعنی چون من تورو رد می کنم به این معناست که کسی توی زندگیمه؟!
    -آره وگرنه چراباید ردم کنی؟چی می خوای که من ندارم توزندگی؟!
    -چیزی که باید باشه نیست!
    -هه...اون چیه لیانا؟!
    -عشق!
    -من دارم نسبت بهت,این کافی نیست؟
    -هست؟!
    نگاهش قفل بود توچشمام,انگارفهمید که کافی نیست واقعا...عشق یک طرفه تهش تباهیه وبدبختی!
    -شاید به وجود بیاد بعداز ازدواج!
    -اگرنیومد چی؟!
    -یعنی تومی خوای قبل از ازدواجت عاشق بشی؟!
    -نشدمم نشدم لااقل یکی باشه که بتونم به چشم همسرم نگاهش کنم توبرای من یه دوست خوبی شایدم مثل یه...داداش مهربون!
    پوزخندش تلخ بود,به تلخی قهوه های رایان!
    -چقدر بی رحم شدی لیانا!
    بغض گلوم رو گرفت,توی چشماش رداشک رو حس کردم ولی به سختی مهارش کرده بود ومن اصلا نمی خواستم شاهد شکستن غرور یه مردباشم واسه همینم تند ازجام بلندشدم:
    -خودت گفتی من وقتی خودم کسی رو دوست داشته باشم بهش پیشنهاد می دم پس منم وقتی حس خاصی به توندارم نمی خوام زندگیت رو خراب کنم ماهیار,من تورودوست دارم ولی نه به عنوان همسرآینده ام,نه این که توچیزی کم داشته باشی فقط این که این رابـ ـطه واین حس یک طرفه اس,نمی شه هم بایه حس زندگی کردواقعا نمی شه!
    موبایلم رو توی مشتم فشردم:
    -ممنونم که دعوتم رو قبول کردی,برات آرزوی موفقیت وخوشبختی رو دارم ازصمیم قلب!
    زدم بیرون,اشک هام یکی پس ازدیگری روی گونه هام ریخت,ای کاش عاشق رایان نبودم وای کاش آتنایی وجود نداشت اون وقت با تموم احساسم به پیشنهادت جواب مثبت می دادم ولی حالا وبااین تغییرات توی زندگیم واقعا نمی تونم خودخواه باشم آتنا رو ازعشقش جداکنم هرچندکه شاید هیچ وقت آتنا سهم ماهیارنشه اما نمی خوام من اون کسی باشم که عامل این جدایی بوده...نه نمی خواستم!

    [/HIDE-THANKS]
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    موبایلم توی دستم لرزید,اشک هام رو به سختی مهارکردم ولمس کردم:
    -جانم مبینا؟
    -تموم شد؟
    -چی؟
    -صحبتاتون!
    بابغض گفتم:
    -آره!
    -بهش گفتی؟
    -گفتم,همه چیز رو!
    -حالش گرفته شد نه؟
    حالا می شد به راحتی تشخیص داد که مبینا داره گریه می کنه ومن حالم بدترشد:
    -متاسفم مبینا اما نمی تونم زندگی آتنا رو خراب کنم با خودخواهیم,حتی اگر اونا مال هم نشن من نمی خوام مقصرباشم این وسط!
    -درکت می کنم,توبهترین کار رو انجام دادی بهتربود هرچه زودتربفهمه که توبهش حسی نداری جز حس یه خواهری به داداشش!
    -مواظبش باش!
    -نگران نباش,ماهیارخیلی عاقله می دونم که می تونه این پیله ی دورخودش رو بازکنه وازش سالم بیرون بیاد فقط ممکنه یه کمی زمان ببره درضمن من باآتنا درمورد امروز واین قرارحرف زدم خیلی خوشحال شد وازتو ممنون!
    لبخندمحوی بین گریه هام نشست روی لبم:
    -خوشحالم!
    -دوستت دارم رفیق!
    -من بیشتر!
    ***
    وارد شرکت شدم,موبایلم زنگ خورد ودرحالی که با خستگی وارد اتاقم می شدم جواب دادم:
    -جانم مادربزرگ؟
    -سلام دخترم,خسته نباشی.
    -قربونت.
    -زنگ زدم بهت یه خبرخیلی خوب بدم!
    -چی؟
    -همین الان پست گواهینامه ات روآورد جلوی مجتمع منم امضادادم وگرفتمش!
    باخوشحالی جیغ خفیفی کشیدم:
    -جدی می گی توروخدا؟
    -آره عزیزم مگه تاالان من دروغ گفتم بهت؟
    -نه,ممنونم مادربزرگ خیلی خبرخوبی بود.
    -منم می دونستم خوشحال می شی نتونستم صبرکنم تا بیای خونه گفتم خبرت کنم!
    -باشه پس فعلا کاری نداری؟
    -نه عزیزم خدانگهدار.
    -خدانگهدار.
    گوشیم رو روی میز انداختم وباخوشحالی وافری دست هام رو بهم کوبیدم ودورخودم چرخ زدم.
    -خبریه خانم مولوی؟!
    تندسرجام ایستادم,روسریم که تقریبا درحال افتادن بود رو جلو کشیدم وروی سرم مرتبش کردم,نگاهم به چشم های آبیش دوخته شد وبرای هزارمین بار خالق این چشم هارو ستایش کردم وتحسین!
    -مگه باید خبری شده باشه؟!
    پوزخندزد:
    -آخه دیدم از ذوق درحال غش کردن هستید گفتم شاید بانک برنده شدید!
    مسخره ام کرد الان؟

    باحرص جلوتر رفتم:
    -نه این خبری که شنیدم از بانک برنده شدن واسم ارزشش بیشتر بود!
    تک ابروش رو بالاانداخت:
    -جداً؟واستون خواستگاراومده این همه دستپاچه شدید؟!
    وای خدا...حس می کردم از مغزم دودبلندمی شه ازشدت عصبانیت انگارفهمید حرصم رو درآورده که نیشخندی زد وجلوم ایستاد,نیشگونی از گونه م گرفت که تنم لرزید:
    -خوشگله بامن درنیفت وقتی می دونی نمی تونی حریفم بشی!
    چشم هام بسته شد,الان رایان به من گفته بودخوشگله؟!
    خدایا این کلمه چقدر بهم مزه کرد وقتی رایان به زبونش آورد,واقعا بی جنبه شده بودم!
    -خب نگفتی چه خبری بود این همه خوشحالت کرد!؟
    چقدر واسش مهم شده بودها,عجب!
    لبخندی زدم:
    -مادربزرگم بهم خبرداد که گواهینامه ام روآوردن خیلی برام مهم بودخوشحال شدم.
    رایان با لبخندمحوی که واقعا نایاب بود روی صورتش گفت:
    -پس باید بهمون یه شیرینی مفصل بدی!
    باتعجب نگاهش کردم:
    -چی؟!
    شونه هاش رو بالاانداخت:
    -می گم باید به افتخاراین خبر دعوتمون کنی شام بهترین رستوران شهر!
    لب هام رو جمع کردم که تکیه داد به میزم:
    -چیه؟خسیس بازی درمیاری من خودم پول میز رو حساب می کنم توفقط همه رو دعوت کن خوبه؟
    با حرص دستم رو مشت کردم:
    -لازم نکرده خودم به حد کافی پول دارم,باشه امشب همه دعوتید اونم بهترین رستوران وبهترین منوی غذاییش!
    رایان چشمکی زد وبه سمت دراتاق رفت:
    -حالا شد,پس تاشب خداحافظ!
    بارفتنش تازه فهمیدم چه خبطی کردم وتندخودم روپرت کردم پشت میزم وشماره ی مبینا رو گرفتم:
    -الو مبینا دستم به دامنت باید کمکم کنی الان شدیدا گیرافتادم!
    -عزیزدل الان نمی شه برو قطع کن بعدا زنگ بزن!
    -واه یعنی چی مبینا؟چرامسخره بازی درمیاری؟!
    -خب خودت گفتی دستم به دامنت منم الان دامن پام نیست تودستشوییم گلاب به روت کلا چیزی پام نیست بتونه دستت رو به خودش بند کنه برای همینم قطع کن بذارکارم رو انجام بدم مزاحم شدی اَه!
    هم حرصی شده بودم وهم ازخنده غش کرده بودم که خودشم زد زیرخنده وبعداز مکثی نسبتا طولانی آروم تر شدیم ومبینا گفت:
    -خب حالا چی کارم داشتی دختر؟!
    بایادآوری چیزی که به خاطرش تماس گرفته بودم گفتم:
    -وای باید امشب توی بهترین رستوران شهر برای بیست وهفت تا آدم جا رزروکنی!
    -چی؟چندتا؟دخترگنج پیداکردی؟!
    دستپاچه موضوع رو براش تعریف کردم که صدای بشکن زدنش رو شنیدم:
    -ایول ایول حال کردم,خوشم اومد از رایان!
    -اون وقت چرا؟
    -چون مجبورت کرده شام مهمونمون کنی ومن یه دل ازعزا بیرون میارم وحسابی از حساب تو غذا می زنم به بدنم!
    -واقعا که,سواستفاده گر!
    -بله دیگه همینه.
    -باشه اصلا تو هرچی دلت خواست بخور,بگو ببینم می تونی جورکنی یانه؟
    -پوووف,سعی خودم رو می کنم ولی چرابیست وهفت تا؟
    -می خوام آتنا وآنیتا وسهیل وماجد هم دعوت کنم البته ماهیارم اگر افتخاربده بیاد که خیلی هم عالی ترمی شه!
    صدای مبینا پرازغم شد:
    -ماهیار داره می ره!
    -چی؟کجا؟!
    -امشب پروازداره به آنتالیا,گفت نیاز دارم به یه مدت دوری ازایران واین شهر!
    -می فهمم,دوران سختی رو داره پشت سرمی ذاره!
    -آتنا وقتی فهمید خیلی ناراحت شد.
    -چرا؟
    -گفت طاقت دوریش رو ندارم منم گفتم چاره ای نیست باید بره تا بتونه خودش رو پیدا کنه!
    -متاسفم!
    -توخودت رو سرزنش نکن,خب برگردیم به موضوع اصلیمون پس همین بیست وهفت نفر رو بگم جا رزرو کنه؟
    -آره آره حالا بگو که دیگه کم نباشه یهو روی پا مجبوربشن بایستن!
    -حله,شام چی می خوای بذارن؟!
    -چلوکباب مخصوص!
    -به به,ازهمین الان غذا نمی خورم تا بتونم شب زیاد بخورم!
    خندیدم:
    -لوس!
    وبعدادامه دادم:
    -دیگه ازطرف من ماجد وآتنا وآنیتا وسهیلم دعوت کن گلم ممنون.
    -چشم امردیگه ای ؟
    -خیلی عزیزی...فعلابای!
    -خدانگهدارت رفیق!
    گوشی رو گذاشتم وفکرم کشیده شد سمت ماهیار,یعنی تااین حد دوستم داشت که برای فراموش کردنم باید فرسنگ ها دوربشه ازایران؟ازخانواده اش؟ازکارش واززندگیش؟!
    آهی کشیدم وازجابرخاستم,تک تک اعضای شرکت رو دعوت کردم وخبرروبهشون دادم که خیلی خوشحال شدن وازدعوتم استقبال کردن وگفتن حتما میان...ساعت کاری تموم شده بود وخبری از رایان نبود منم طبق معمول به همراه راننده شرکت برگشتم مجتمع وبه لطیفه هم گفتم برای شب برنامه ای نذاره تا همراهم بیاد واونم وقتی شنید ماجددعوته تند قبول کرد ومن به روش خندیدم!
    روی تختم نشستم,ماهیار برای من عزیزبود وهیچ وقت نمی تونستم غمش رو ببینم ولی نه به عنوان همسربلکه فقط به عنوان یه دوست خوب!
    شاید قبلا که هنوز به این معجزه دست نیافته بودم برام داشتن خواستگاری مثل ماهیار یک رویای دست نیافتنی بود ولی حالا وباوجود رایان واقعا نمی تونم روی احساسم سرپوش بذارم وگاهی آرزو می کنم ای کاش هرگز رایانی وجود نداشت ومن به راحتی ماهیار رو انتخاب می کردم وزندگی آرومی رو درکنارش شروع می کردم اما وقتی به این فکرمی کنم که حتی اگر رایان هم این وسط نبود وجود آتنا درخشش داشت ومانعی بود برسراین رابـ ـطه می فهمم که واقعا ما سهم هم نبودیم ازهمون اولش!
    "کاش می توانستم مثل زمانی که بچه ونادان بودم
    آهسته بخوابم,راحت وبی دغدغه!"
    امانمی شد!
    واقعا دوران کودکی دورانی بدون دردسر,بدون غم وسختیه که قدرش رو نمی دونیم وتوی اون مرحله آرزومون اینه زودتربزرگ بشیم انگار خیلی خوبه بزرگ شدن ولی نمی دونیم که همزمان با رشدخودمون غم ها هم رشد می کنن وبیشتروبیشترمی شن وطاقت فرساتر!
    جلوی کمدم ایستادم,باید امشب می درخشیدم لازم بود چون هم مهمونی از آن من بود وهم اینکه...رایان منتظرم بود!
    مانتوی جلوباز آبی تیره ام رو با تن پوش زیرش بیرون کشیدم وشلوارلی آبی سایه روشنمم به همراه شال وکفش مشکی برداشتم وهمه رو روی تخت چیدم,کفش هام پاشنه پنج سانتی بود واین جوری راحت تربودم!
    موهام رو شلاقی اتو زدم وهمه رو بالای سرم جمع کردم چون دلم نمی خواست مدام بیاد جلوی صورتم واعصابم رو خورد کنه!
    اکلیل ریختم جلوی موهام واین کارباعث شد برق بزنن موهام,واقعا نازشدن!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    آرایش ملایمی کردم وپس از پوشیدن لباس هام نگاهی به ساعت پاندولی بزرگ اتاقم انداختم وبازدن عطرخوشبویی بیرون اومدم,درهمون حال گفتم:
    -لطیفه جان حاضری؟!
    لطیفه درحالی که ازاتاقشون خارج می شدگفت:
    -آره عزیزم بریم.
    نگاهی به تیپ سبزش انداختم وخندیدم:
    -برای کی خوشگل کردی این همه؟
    لباش رو آروم گازگرفت:
    -منحرف نباش,می دونی که منم مثل تو خیلی به تیپم اهمیت می دم!
    درحالی که به سمت درآپارتمان می رفتم پوزخندی زدم:
    -تاقبل از این معجزه منم این جوری نبودم,حق انتخاب توی لباسام نداشتم چون هزارمدل توی کمدنچینده بودم که بخوام یکیش رو جداکنم تموم مانتوهام وکفش وکیف وشلوارم خلاصه می شد توی یه کارتن کوچولو کناراتاقم...این تغییرات نباید عوضمون کنه!
    لطیفه پوزخندی زد:
    -پس چرااین کار رو قبول کردی وقتی چیتراخانم پیشنهادش رو بهت داد وقتی می ترسی ازعوض شدن وتغییرکردن لیانا؟!
    وارد آسانسورشدم,دکمه رو فشردم ولطیفه درکنارم ایستاد:
    -چون به آسایش وراحتیمون فکرکردم,نمی تونستم از پس مخارجمون بربیام دیگه خصوصا بااون اخراج لعنتی!
    -پس سعی کن باهاش کناربیای!
    -نمی خوام یادمون بره ازکجابه کجارسیدیم,نمی خوام فخربفروشیم نمی خوام مغرور بشیم لطیفه...ازخشم خدامی ترسم برای همینم الان که پولداریم به تموم گداهای توخیابون کمک می کنم نمی خوام خداحس کنه معجزه اش رو فقط باخودخواهی برای خودم ذخیره کردم برعکس می خوام دیگرانم سهیم کنم حتی الامکان,چون می دونم چقدر سخته بی پولی,فقروشرمندگی خانواده!
    لطیفه چیزی نگفت,ازآسانسور پایین اومدم واوهم پشت سرم که صدای مبینا باعث شد به سمت بیرون مجتمع بریم وباهم احوالپرسی کردیم,گفتم:
    -بقیه کجان؟
    -اوناخودشون میان رستوران ماهم خودمون!
    -سوارشدیم,آهنگ گذاشتم وتکیه دادم به صندلیم:
    -خسته ام وفرصت نکردم یکم بخوابم!
    مبینا درحال بستن کمربندش گفت:
    -برگشتی بگیر بخواب تافردا صبح!
    -چاره ای هم جزاین ندارم.
    وقتی حرکت کرد صدای آهنگ هم بیشترشد ومن با خودم زمزمه اش کردم:
    "(آهنگ آروم آروم,خواننده مجید خراطها)

    آروم آروم آروم آروم به دلت می شینم
    بارون بارون بارون بارون می باره می بینم
    دستم و زیر بارون به زودی می گیری
    اون روزُ می بینم که واسه من می میری

    آروم آروم آروم آروم به دلت می شینم
    بارون بارون بارون بارون می باره می بینم
    دستم و زیر بارون به زودی می گیری
    اون روزُ می بینم که واسه من می میری

    صبر کن الان زوده بگی اصلا بهم حسی نداری
    صبر کن من اون روزُ می بینم که نباشم بی قراری
    صبر کن الان شاید هزار تا مثل من داری فدایی
    صبر کن همین روزا من و چک می کنی می گی کجایی

    آروم آروم آروم آروم بهم عادت می کنی
    هرکی اسمم رو بیاره حسادت می کنی
    وقتی بی حوصله ام خودت می شی داروم
    شک ندارم عاشقم می شی آروم آروم

    آروم آروم آروم آروم به دلت می شینم
    بارون بارون بارون بارون می باره می بینم
    دستم و زیر بارون به زودی می گیری
    اون روزُ می بینم که واسه من می میری

    آروم آروم آروم آروم به دلت می شینم
    بارون بارون بارون بارون می باره می بینم
    دستم و زیر بارون به زودی می گیری
    اون روزُ می بینم که واسه من می میری"
    ***
    واردشدم ومبینا زودتراز من رفته بود تا همه چیز رومرتب کنه,نگاهی به نمای زیباوخیره کننده ی رستوران انداختم وافرادنسبتا کمی پراکنده دراطراف نشسته بودن وهمه از سرمایه داران بودن چون توی همچین رستورانی مسلما آدمای معمولی قدم نمی ذارن ...هه!معمولی؟لیانا یادت نره که توخودت یه روز حتی ازهمین آدمای معمولی هم کمتربودی خداخواست توروبه این جا برسونه حواست باشه که خودت رو خیلی بالا نبینی چون خدا همون جور که می تونه یهویی چیزی رو بهت بده همون قدر یهویی ام می تونه بگیره وباز مجبور باشی توی فلاکت دست وپا بزنی!
    -لیانا چرا هرچی صدات می زنم جوابم رو نمیدی؟
    از افکارم دست کشیدم وباگیجی نگاهی به چهره ی نسبتا خشمگین مبینا انداختم:
    -جانم؟چیزی گفتی؟!
    مچ دستم رو گرفت ودرحالی که دنبال خودش به سمت پله های دوبلکس وسط رستوران می کشید گفت:
    -بله چیزی گفتم,یک ساعته دارم هی می گم بیابریم طبقه بالا جایی رو که رزرو کردم ببین پسندته یانه کم کم مهمونات می رسن اصلا انگار نه انگار مثل چسب چسبیدی به زمین منم گلوی خودم رو الکی پاره کنم فک بزنم!
    ازاین همه حرص خوردنش هم خنده ام گرفته بود وهم شرمنده شده بودم آروم گفتم:
    -ببخش بخدا توی فکربودم واصلا متوجه نشدم داری باهام حرف می زنی...این روزها همه ی کارای من میفته رو دوش تو وهمش بهت زحمت می دم!
    ایستادولبخندگرمش رو نثارم کرد:
    -عزیزدلم من توروخیلی دوستت دارم گفتم که رفیقمی وهرکارواست انجام بدم کمه پس دیگه تعارفات رو بذار کنار!
    باهم به سمت میز رفتیم,همه چیز حاضربود!
    انواع دسر,انواع سوپ,انواع نوشابه ودلسترودوغ ودرکنارش سالادولی هنوز جای غذاها خالی بود.
    بارضایت لبخندزدم:
    -عالیه,شاهانه اس دختر!
    مبینا باغرور خندید:
    -من کارم رو همیشه به نحواحسن انجام می دم گلم!
    دست هام رو بهم کوبیدم:
    -ایول به تو...ولی غذاها کو؟!
    مبینا شونه هاش رو انداخت بالا:
    -گفت الان بیاریم سرد می شه مهمون ها که اومدن وپیش غذاشون رو میل کردن بعدش خودمون میاریم بالا!
    -حله.
    درهمین موقع صدای دخترها ازطبقه پایین آرامش رستوران رو کلا بهم ریخت,با مبینا به سمت نرده ها رفتیم وازاون بالا بهشون نگاه کردیم...تیپ های خیلی شیکی زده بودن وخودشون رو باآرایش خفه کرده بودن والانم داشتن سربه سرگارسون بیچاره می ذاشتن وتقریبا توجه همه افراد موجود دررستوران رو به خودشون جلب کرده بودن.

    مبینا به حرکاتشون غش غش می خندید ومنم خوشحال بودم ازاین دورهمی خوب.
    یه آن به یادلطیفه افتادم وباتعجب نگاهی به اطرافم انداختم:
    -واه,مبینا پس آبجیم کو؟!
    مبینا بی خیال نگاهم کرد:
    -گفت می ره دستشویی!
    -چرااینقدردیرکردپس؟
    -بابا دختره بزرگه گم نمی شه ول کن توام.
    دخترها حالا رسیده بودن طبقه بالا وبامسخره بازیاشون حسابی جمع رو صمیمی کرده بودن,به ترتیب من رو بغـ*ـل کردن وتبریک گفتن که از ته قلبم ازشون تشکر کردم وبعدش رفتن سراغ مبیناکه بازوی آذر رو گرفتم:
    -سایه نمیاد؟!
    چشمکی بهم زد:
    -میادولی بارایان خان!
    -مگه الان کجاست؟
    -ویلای رایان!
    حس کردم کسی پتک محکمی روکوبید به سرم که نتونستم روی پام بایستم وتقریبا پرت شدم روی صندلی که آذر باتعجب خم شد روی صورتم :
    -چت شد دختر؟
    -ببخش,فکرکنم یهویی فشارم افتاد!
    آذر سریع دلستری رو برداشت وتوی لیوان های جام مانندریخت وگرفت سمتم که ازش تشکر کردم ولاجرعه سرکشیدم,کمی بهترشدم.
    آذر به بقیه ملحق شد ولی من توی دلم غوغایی بود,یعنی الان دارن چی کارمی کنن؟
    باصدای دررستوران متوجه شدم یه دسته دیگه ازمهمون ها رسیدن,به سختی ازجابلندشدم وخودم رو کشیدم سمت نرده وبادیدن آتناوآنیتاوسهیل وماجدلبخندمحوی نشست روی لبم وخودم رو به نزدیکی پله ها رسوندم تا خوش آمدبگم.

    وقتی رسیدن بالابه گرمی همدیگه رو درآغوش گرفتیم وتبریک گفتن منم خوش آمدگرمی نثارشون کردم,آتنا کنارگوشم زمزمه کرد:
    -ازت ممنونم,توبااین کارلطف خیلی بزرگی درحق دل من کردی امیدوارم یه روز بتونم جبران کنم واست!
    -عزیزمی,اون مال توئه منم چشم به مال کسی ندارم وبه داشته های خودم قانعم...امیدوارم خیلی زودبهم برسیدفقط کافیه ازخدابخوای وصبرکنی درست می شه همه چیز!
    -ممنونم ازت ازته دل!
    گونه اش رو بوسیدم واوهم به سمت میزرفت,وقتی دیدم فعلا کسی نمیادخودم رو به میزرسوندم وباردیگه خوش آمد گفتم که صدام بین هیاهوی دخترها کمرنگ شد.

    کلی با حرفاشون بقیه رو می خندوندن وجمع کاملا راحت بود.
    مبینا درکنارم ایستاد:
    -حس می کنم گرفته ای,چی شده؟
    -سایه رفته ویلای رایان!
    پوزخندصداداری زد:
    -دوتادوتا باهم می خوادپس,اون ازبوسه اش با بهزادحالابازمهره ی بعدی رایان!
    به سمت نرده ها رفتم:
    -بهزاد یه طعمه اس هدف اصلی سایه رایانِ!
    -ازکجااینقدرمطمئنی؟شایدم حالا که ازرایان ناامیدشده خودش رو چسبونده به بهزاد!
    -اگراز رایان ناامیدشده پس چراالان توویلاشه؟!
    مبینا سکوت کرد ومن چشمم افتاد به گروه پسرای شرکت که پشت سرشون هم بهزادوسایه ورایان وارد شدن وپوزخندتلخی نشست روی لب های من ومبینا.
    -خدانکنه شکست بخورم دوباره!
    نگاهی به چشمهای ترسیده ی مبیناانداختم وبازوش رو گرفتم:
    -واسه همینه می گم خودت روزیاددرگیر بهزادنکن اینا هیچ کدومشون تکلیفشون باخودشون مشخص نیست اگر روبدی بهشون چندتاچندتاباهم می خوان!
    -حق باتوئه!
    باپسرهاتنهابه دست دادن اکتفا کردم ووقتی دست نسبتاسردم توی دست های مردونه اش جا گرفت چشم هام ناخودآگاه پرازدلخوری خیره شد توی چشم های آبیش,انگارحس کرد حرف های توی چشم هام رو که کمی اخماش درهم شد ومن سریع دستم رو کشیدم بیرون وبه سمت بهزادرفتم,او بی مقدمه درآغوشم گرفت ومن نگران مبینابودم امشب!
    همه نشستن وجمع تکمیل شد,مشغول خوردن سالادوسوپ شدن ودرهمون حال صحبت می کردن برسرمسائل مختلف!
    مبینا بادوربین از جمع عکس انداخت ومن بالبخندبه این همه حواس جمعیش آفرین گفتم که کسی بازوم رو گرفت:
    -آبجی!؟
    بااخم غلیظی به صورت لطیفه زل زدم:
    -توتاالان کجابودی می شه بدونم؟
    سرش روبه زیرانداخت:
    -رفتم دستشویی بعدش اونجا یکی ازهمکلاسیام رو دیدم گرم صحبت شدیم متوجه نشدم تومنتظری شرمنده!
    کمی آرومترشدم:
    -خب بهتربودیه خبرمی دادی عزیزم!
    -می دونم اما فراموش کردم!
    -اشکال نداره برو باجمع احوالپرسی کن وکنار ماجدبشین!
    -چشم.
    بارفتن لطیفه مبینا کنارم ایستاد:
    -ماشاالله اندازه گاو می خورن,این میزبه این بزرگی تویه چشم بهم زدن خالی شد!
    خندیدم:
    -بذارلذت ببرن نوش جونشون!
    نگاهم کشیده شدسمت رایان که مشغول صحبت باسهیل بود وبرام جالب بود تااین حد زودباهم آشناشدن که این جوری گرم حرف شدن,مبینا درحالی که به سمت راه پله ها می رفت گفت:
    -بروبشین منم می رم بگم شام رو بیارن دیگه!
    سری تکون دادم وبه سمت صندلی خالی کنارآتنا رفتم ونشستم,آتنانگاهم کردومن بهش لبخندزدم:
    -چیزی کم وکسری که نداری عزیزم؟
    انگاربغض داشت چون کمی لب هاش می لرزید:
    -جای عشقم خیلی خالیه!
    آهی کشیدم:
    -چاره ای نیست باید صبرکنی!
    -سخته.
    -ولی می تونی!
    -ممنونم لیانا!
    کمی از سالادجلوش روخوردوبالبخندمحوی گفت:
    -این آقاخوشگله ناجورنگاهت می کنه امشب,خبریه گلم؟
    باتعجب گفتم:
    -کی رومی گی؟!
    -رایان خان!
    ابروهام روانداختم بالا:
    -من رونگاه کرده؟
    سرش رو به معنی مثبت تکون دادوتوی دل من قندآب کردن ازشدت لـ*ـذت وخوشحالی.
    -پس حدسم درسته!
    خندیدم:
    -آره دوستش دارم!
    باذوق خندید:
    -اون چی؟اونم بهت این حس روداره؟
    شونه هام رو بالاانداختم:
    -نمی دونم والله!
    لباش روآویزون کرد:
    -پس توام که مثل منی!
    چشمکی زدم:
    -حال بیشترعشاق همینه عزیزم!
    بااومدن مبینا وگارسون ها دیگه کسی حرف نزد,میزپرشد ازبرنج های خوش رنگ طلایی وسفید ودیس های چلوکباب هم درکنارهرشخص قرارگرفت ومن بااسترس به مبیناخیره شدم که بابستن چشم هاش بهم اطمینان دادکه همه چیزخوبه ونگرانیم بی مورد!
    همه مشغول خوردن شام شدن,مبینا درکنارلطیفه نشست وظرف روگرفت سمتم:
    -خودتم بکش!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    بشقاب رو گرفتم وتشکرکردم,کمی ریختم که نگاهم قفل شد توی چشم های آبیش وتنم لرزید اما به هرسختی بودنگاهم رو گرفتم,هنوزهم دلخوربودم وواقعا دلیلی نداشت سایه بره ویلاش!
    تاپایان شام کسی زیادحرف نمی زد فقط گاهی شوخی های بهزادجمع رو می خندوندومن بارضایت لبخندمی زدم,سایه درطول غذا یامشغول چپوندن غذا ودسروسالادتوی حلق رایان بود یامشغول صحبت بااون دخترعموی بیشعورش که حسابی حرصم رودر آورده بود,کلا نمی خواستم دعوتش کنم ولی نمی شد فرد سوم شرکت نباشه اون وقت همه پیش خودشون می گفتن لیانا به سایه حسادت می کنه که دعوتش نکرده پس بذاریه امشب روهرکارمی خوادبکنه مهم نیست!
    پس ازشام پسرا پیشنهادکردن باهم دسته جمعی بریم بام تهران وهمه باذوق قبول کردن واستقبال!
    منم مخالفتی نکردم وبااین کارهمه تنداز پشت میزبرخاستن وبه سمت پایین تقریبا یورش بردن که ازکارهاشون خنده ام گرفته بود.

    نگاهم افتاد به میزریخته پاش مقابلم وواقعا همه چیز رو صاف کرده بودن دریغ از یه ذره اضافه اومدن چیزی!
    مبینابه سمتم اومد که کارتم رو گرفتم سمتش:
    -زحمت بکش کل میز روحساب کن.
    مبینا اخمی کرد:
    -مگه من مُردم که توبخوای حساب کنی؟خودم پرداخت می کنم!
    تندگفتم:
    -نه نه اصلا حرفشم نزن مبینا تواین یه مورد نمی شه واقعا!
    مبینابادلخوری نگاهم کرد:
    -من وتو داریم مگه؟
    -نه نداریم اما من این جوری واقعا راحت ترم,درکم کن!
    کارت رو گرفت:
    -باشه پس زودبیاپایین!
    سرم رو تکون دادم واول مبینا رفت پایین وبعدش من,ازرستوران خارج شدم که لطیفه کنارم ایستاد.

    همه توی ماشین هاشون نشسته بودن ومنتظراومدن مبینا تاحرکت کنن!
    رایان اما باسهیل وبهزادکمی اون طرف ترایستاده بودن.
    نگاهم رو بین ماشین ها چرخوندم وبادیدن ماشین رایان که سایه واون دختره جلف پشتش نشسته بودن باانزجارسرم رو برگردوندم که باصدای مبینابهش خیره شدم:
    -تمومه,می تونیم بریم!
    سپس روکردبه سمت سهیل:
    -سهیل بیابریم!
    یعنی بهزاداین جا بوق!

    خنده ام گرفته بوداین بیچاره هم ناراحتیش رواین جوری نشون می داددیگه!
    تندجلوی ماشین مبینا نشستم ولطیفه هم عقب,مبیناهم نشست وحرکت کردکه گفتم:
    -بهزادورایان بایه ماشین اومدن!
    -آره دیدم,دوست دختراشونم عقب رو اِشغال کرده بودن!
    آهی کشیدم,تارسیدن به بام تهران باکورس گذاشتن پسردخترا وصداهای بلندوگوش خراش آهنگاشون گذشت وباایستادن ماشین ها همشون ریختن پایین وصدای ضبط ماشین رو تااخربردن بالاوریختن وسط!
    دختروپسرباهم می رقصیدن وبقیه هم تشویق می کردن...رایان یه گوشه ایستاده بود ونگاهش به جمع بودکه خودشون رو تکون می دادن ولی یهونگاهم رو غافلگیرکردوقبل ازاین که بتونم روم رو برگردونم به کنارش اشاره کردوضربان قلب من رفت روی هزار!
    خودم رو آروم ازلابه لای دخترا رد کردم ورسیدم بهش,درکنارش ایستادم ونگاهم رو سپردم به رقـ*ـص کننده ها که صداش توی گوشم پیچید:
    -برای امشب ممنون,انداختمت توی زحمت حسابی!
    -نه ابداً,اتفاقاً خیلی هم بهم خوش گذشت!
    -پس چرااخمات درهمه؟
    بزاق دهنم رو به سختی قورت دادم,نگاهم کشیده شدسمت سایه که باپسرامی رقصید:
    -مهم نیست!
    -اگرنبودنمی پرسیدم لیانا!
    حرفی نزدم که جلوم ایستادوچشم های من دیگه راهی برای فرارنداشتن وخیره شدن توی دریای نگاهش:
    -چون سایه اومده ویلای من دلخوری مگه نه؟!
    باحیرت به این فکرکردم که این پسرحتما ذهن خوانی بلده یانمی دونم ازکجا به این خوبی می فهمه کی ازچی ناراحته!
    سعی کردم بیخیال باشم:
    -دلیلی نداره برام مهم باشه,بالاخره هرآدمی حق انتخاب داره رایان خان!
    -فکرمی کنی انتخاب من سایه اس؟!
    -چرانباشه؟!
    پوزخندزد:
    -سایه حتی به اندازه ای نیست که من آدم حسابش کنم,اون وقت بخواد بشه خانم من؟مسخره اس!


    پس تودیگه کلا درحداون نیستی لیانا وقتی سایه رودرحدخودش نمی دونه,واقعا الکی دل بستی خیلی ازش کمتری خیلی!
    سرم رو به زیرانداختم:
    -من مشکلی باروابطت باکسی ندارم رایان,من کی ام که بخوام برای توبگم چی کارکن وچی کارنکن!
    دستش نشست زیرچونه ام,همه ازیادم رفتن وفقط درگیرخماری چشم هاش شدم وزمزمه ی لباش:
    -کاش جای سایه تواومده بودی ویلام!
    ستون فقراتم تیرکشید,خدایا چطوری اینا رو بشنوم وعاشق نشم؟چطوری این جوری چشم هاش رو ببینم ودلم رو بهش نبازم؟خدایا اگرمال من وقسمتم نیست ازم دورش کن باتموم وجودم التماست می کنم من تحمل شکست ندارم...به خودت قسم ندارم!
    انگشتش رو نوازش گونه کشید دورلبام وچشم های من از فرط عشق وخواستن بسته شد ولی کمی بعددستش عقب رفت وخودش ازم دورشد...خودم رو کشوندم به سمت سکو ونشستم روش,پاهام ازشدت هیجان می لرزید ودلم آروم شده بود!
    واقعا چقدر بی جنبه بودم فقط بایه لمس ساده این جوری حالم دگرگون می شه!
    لطیفه رو صدا زدم وازش درخواست آب کردم که برام اوردوباخوردنش حالم بهترشد,نگاهم رو دوختم به جمع که هنوز مشغول رقـ*ـص بودن ویه عده هم نشسته بودن کنارهم وصحبت می کردن.
    خوشحال بودم که باعث شدم به همه خوش بگذره وازهمه مهم تراین که تونستم درخواست عشقم روانجام بدم که ازم خواسته بود!
    ساعت که روی (1:00)بامدادضربه زد بالاخره رضایت دادن که بریم خونه وهمه باهم خداحافظی کردن,منم سریع خداحافظی جمعی گفتم چون واقعا نمی تونستم فعلا توی چشمای رایان نگاه کنم!

    همه کلی ازم تشکرکردن,گفتن که خوشی امشبشون رومدیون منن واین برای من ازهرچیزی خوشایندتربود!
    باحرکت ماشین سرم رو تکیه دادم به صندلی وازته دل نفس راحتی کشیدم:
    -خداروشکرهمه چیزبه خوبی پیش رفت!
    ***

    [/HIDE-THANKS]
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    [HIDE-THANKS]
    -به نظرمن دیگه وقتش رسیده رایان!
    رایان کلافه صندلیش رو چرخوندروبه پنجره:
    -نمی دونم این تصمیم درسته یانه,ازکجامعلوم سختشون نباشه خودشون رو معطل کنن برای ما؟
    بهزادبااخم گفت:
    -توروخدا چرت وپرت تحویل من نده پسر,اون دونفرخودشون طراحن چراباید براشون کشیدن چندتا لباس کارسختی باشه؟تومگه نمی گی می خوام امسال بهتراز هرسال بشه خب پس بایدم تلاش کنیم هممون.
    -نمی شه خودمون بکشیم!؟
    -خودت گفتی ایده ی لیانا روقبول داری,یعنی می خوای بزنی زیرحرفت؟
    بااین حرف رایان صندلیش رو چرخوند وزل زد به من که روی مبل نشسته بودم وبه بحث میونشون گوش می دادم وبعد زمزمه کرد:
    -هرگز!
    بهزاد لبخندی زد:
    -خب پس حله,دست دست نکن همش یه هفته باید بری شمال همین!
    رایان دستش رو کشید توی موهاش:
    -سایه رو چی کارکنم؟ازبس گفته منم می خوام بیام دیگه حالم داره بهم می خوره!
    -محکم جوابش رو بده می دونی که وقتی بگی نه می دونه محاله تغییرکنه حرفت!
    -بارها گفتمش می گـه به جای لیانا منو ببر!
    -نمی شه حضورش اینجا لازمه الکی بیادشمال چیکارکنه وقتی کارش نداری بعدم لیانا دستیارته باید باشه نمی شه نیاد که.
    -پس خودت یه جوری حلش کن لطفا!
    -ای بابا,باشه من خودم باسایه صحبت می کنم توفقط زمان رو مشخص کن که من به طراح هابگم؟
    رایان نگاهی به تقویم انداخت:
    -فرداعصرحرکت می کنیم نزدیک شبم می رسیم چون دوربین زیاده توجاده نمی شه تند رفت ماشین رو می برن پارکینگ!
    -حله داداش,مرسی.
    بهزاد ازاتاق خارج شد,ازجابرخاستم که گفت:
    -بشین!
    باز نشستم که نگاهم کرد:
    -دیگه که مشکلی نداری؟
    لبام رو روی هم فشردم:
    -باچی باید مشکلی نداشته باشم؟
    -این که فردا بریم سمت شمال؟!
    -نه چون دیگه نباید کلاس برم اون موقع عذرم موجه بود...نبود؟!
    ابروهام رو بالاانداختم که گوشه ی لبش کمی رفت بالا,ای جونم چه نازمی خنده!
    -گفتم اگر این بارم بهونه بیاری سایه رو ببرم باخودم!
    به صورتش خیره شدم,آثارشیطنت به خوبی ازچشم هاش مشهود بود ومن باحرص دستم رو مشت کردم:
    -الانم دیرنشده ایشون رو ببرید باخودتون!
    ازجام بلندشدم وبه سمت در رفتم که دوید وقبل ازاین که بتونم در رو باز کنم دستش بالای سرم قرارگرفت روی در,باترس برگشتم وتکیه دادم به در که تویه قدمیم ایستاد وزل زد توچشم هام:
    -کجا می خواستی بری؟
    سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم:
    -برم به کارام برسم!
    -گفتی الانم دیرنشده سایه رو ببرم باخودم دیگه...نه؟!
    جواب ندادم که بازوم روگرفت,لرزش تنم باعث شد لحظاتی چشم هام رو ببندم که صداش نزدیک گوشم حس کردم:
    -جواب بده لیانا!
    -لطفا بذار من برم یکی میاد درست نیست این جوری!
    -چرا؟مگه چی کارمی کنیم که درست نیست ببینن مارو؟!
    خم شده بود روی صورتم,صورتش نزدیک گوشم بود وهرم داغ نفساش روحس می کردم که بازوم رو نوازش کرد,خدای من نجاتم بده ازاین حس تباه کننده!
    -رایان!
    نفس عمیقی کشید:
    -چرادیگه ازاون شامپو استفاده نکردی؟!
    چشم هام رو بستم:
    -ازش خوشم نمیومد!
    چه دروغی!من عاشق اون شامپوبودم چون رایان دوست داشت بوش رو...!
    -دروغگوی خوبی نیستی لیانا...شرط می بندم استفاده نکردی چون من بهت گفتم استفاده کن,یعنی لج کردی بامن!
    وای خدا,این چقدر باهوشه والله نمی شه چیزی رو ازش پنهون کرد اصلا!
    -نه گفتم که بوش رو دوست نداشتم!
    -حالا اگرمنم بگم بزن,می خوای استفاده نکنی؟
    زل زدم توچشم هاش,لبخندمحوی روی لبش نشست:
    -آره؟
    نمی دونم چرا,ولی نتونستم بهش بگم نه!
    -باشه استفاده می کنم!
    ابروهاش رو بالاداد:
    -آفرین,حالا می تونی بری,درضمن فردا نمی خواد بیای سرکاربمون خونه خودت رو واسه شمال حاضرکن,راس ساعت چهارعصرحرکته!
    -چشم...بااجازه!
    ازم فاصله گرفت,در اتاق رو بازکردم وخودم روپرت کردم بیرون.
    واقعا واسه ی منی که تاالان هیچ رابـ ـطه ی صمیمی باهیچ پسری نداشتم خیلی سخت بود رفتاردرمقابل رایان چون نمی خواستم حدمون رو ازبین ببره!
    وارد اتاقم شدم,باقیمانده ی کارام رو انجام دادم وبعدکه دیگه ساعت کاری تموم شد کیفم رو برداشتم وازشرکت خارج شدم!
    دلم یهوهوس کرد یکمی پیاده روی کنم,حواسم رفت پیش ماهیار!یعنی الان کجاست؟چی کارداره می کنه؟
    دلم می خواست بهش زنگ بزنم اما وقتی فکر می کردم برای فراموش کردن من رفته خارج پشیمون می شدم وای کاش هرگز من به این درد دچار نشم که واقعا سخته عشق یک طرفه!
    آهی کشیدم,حس می کردم بوی عطرش رو حس می کنم,خیلی برام خواستنی شده بود وتعجب می کنم منی که هرگز احتمالشم نمی دادم یه روزی به مردی حس پیداکنم حالا عاشقانه خواستاریه مردم...یه مردی به نام رایان!
    ای کاش این فاصله طبقاتی بینمون کمتربوداون وقت کمتر نگران بودم,فکراین که کسی بخواد جای من بشه همسررایان واقعا عذاب آوربود واصلا نمی تونستم یه درصدم بهش احتمال بدم,خدایا خودت کمکم کن!
    بقیه راه رو توسط اتوبوس اومدم وبارسیدن به خیابون مجتمع مبینا رو دیدم به همراه آتنا برام بوق زد وجلوی ورودی ایستاد,هردو پیاده شدن وچقدرآتنا لاغرترشده بود!

    واقعا حق داشت دوری از معشوق سخت وطاقت فرسا بود.
    بهشون نزدیک شدم وهردو باهام احوالپرسی کردن,لبخندگرمی زدم ودستم رو گذاشتم روی شونه ی آتنا:
    -نبینم غمت رو!
    آتنا با نگاهی که پراز خواستن ودلتنگی وعشق بود زل زد توی چشمام :
    -خیلی سخته لیانا,تاکی می خواد به این فاصله مجبورم کنه؟!
    -عشق یعنی انتظار!عشق یعنی ترس ازدست دادن معشوق!عشق یعنی دلتنگی!
    اشک حلقه بست توی چشمای سبزش,واقعا هم عاشق بدبخت بود به معنای واقعی!
    -ای کاش عاشق نبودم!
    نگاهم گره خورد توی نگاه دلخورمبینا,زمزمه کردم:
    -این آرزوی خیلیاست!
    مبینا آهی کشید,ادامه دادم:
    -ازماهیارخبری نداری؟
    مبینا شونه هاش رو بالاانداخت:
    -نه والله زیاد نمی خواد باهامون درارتباط باشه!
    آتنا بازوم رو گرفت:
    -خیلی دوستت داشته پس!
    سکوت کردم که ناراحت زل زد به مبینا:
    -اگر هیچ وقت نتونه فراموشش کنه چی مبینا؟
    مبینا:
    -بس کن آتنا,تو توکلت به خداباشه آخه چراهی ناامیدی ومی گی نمی شه نمی شه؟!
    آتنا لباش رو جمع کرد که گفتم:
    -جایی می رفتید؟
    مبیناابروهاش رو بالاانداخت:
    -نه رفته بودیم یکم بگردیم دلم گرفته بودحالام آتنا خواست بره خونه گفتم نه بیابریم یکم بالیانا بشینیم حرف بزنیم!
    لبخندگرمی زدم:
    -خوب کردید,بیاید بریم بالا تامن لباسام رو عوض کنم بشینیم حرف بزنیم.
    قبول کردن وباهم وارد مجتمع ودرآخرآسانسورشدیم.
    در روبازکردم,سکوت موجود درآپارتمان نشون می داد کسی نیست ولطیفه که حتما همراه ماجد رفته بود کلاس موسیقی ومادربزرگ هم بهشت زهرا بود لابد!
    به اتاقم رفتم وتندلباسای راحتیم روتنم کردم وبیرون اومدم,مبینا دربالکن رو باز کرد وآتنا روصداکرد,روبهم گفت:
    -توبالکن بشینیم باحال تره!
    -هرجاراحت ترید بشینید عزیزم.
    -مرسی.
    -منم الان یه قهوه درست می کنم ومیام.
    -باشه.
    وارد آشپزخونه شدم,گاهی از آتنا خجالت می کشیدم چون دلیل این دوری من بودم ولی وقتی فکر می کردم می دیدم اگردلیل جداییشون می شدم به مراتب بدتروسخت تربود واقعا پس این دوری کوتاه مدت خیلی بهتره تا یه جدایی همیشگی!
    قهوه ی خوشرنگ رو توی فنجون ها ریختم,ظرف شکروقاشق هم گذاشتم کنارسینی وبه سمت بالکن رفتم ونشستم,سینی رو روی میزگذاشتم ونفس عمیقی کشیدم:
    -واقعاهوای خوبی داره اینجا!
    مبینا ظرف شکر رو تقریبا خالی کرد توی فنجونش:
    -برای وجوداین گل هاست وگرنه اگربه هوای تهران باشه همش دوده وآلودگی!
    -این گل ها کارمادربزرگه چون بیکاره خودش رو این جوری سرگرم می کنه وگرنه نه من وقتش رو دارم ونه لطیفه!
    آتنا قهوه رو تلخ خورد,لبخندزدم مشخص بودعاشقه که تلخی قهوه رو حس نمی کنه هرچی نباشه تلخی انتظارهزار برابربیشترو جانکاه ترازاین قهوه ی تلخه!
    فنجون رو بین دستام گرفتم که آتنا بابغض گفت:
    -چی کارکردی که عاشقت شد؟!
    رعشه ای توی تنم پیچید,مبینا چشم هاش روبست ومن باتموم وجودم آرزو کردم ای کاش هرگزوهرگز باماهیارآشنا نشده بودم تاباعث بغض یه دخترباشم!
    آتنا چشمش روازم گرفت وبه آسمون دوخت:
    -من کاری نبوده که نکرده باشم تا به چشمش بیام,لیاناخیلی برام عزیزه حتی نمی تونم یک درصدهم احتمال بدم سهم من نباشه!

    درکش می کردم,درد عشق خیلی سخت بود ومن باتموم وجودم آرزو می کردم ای کاش وقتی قرارباشه آخرش جدایی باشه هیچ کس عاشق نشه هیچ کس!
    -بایدصبرکنی آتنا,جزاین چاره ای نداری!
    -دیگه چقدر؟
    -تاوقتی که خدابخواد,تاوقتی توی سرنوشتت نوشته شده وهرچی به صلاحته اتفاق میفته مطمئن باش!
    -صلاح من ماهیاره,وجودش کنارم خودخودِ خوشبختیه لیانا!
    نگاهم رو به مبینا که چشم هاش روبسته بود دوختم:
    -ازکجامعلوم اوهم بخوادت؟!
    مبینا سریع چشماش رو گشود وبهم زل زد,اشک های آتنا پشت سرهم روگونه هاش ریخت وباصدای لرزونی گفت:
    -چی...؟اون...به تو...حرفی...زده لیانا؟!
    مبینا باالتماس بهم نگاه می کرد,منظورش روخوب می فهمیدم ازم می خواست امیداین دختررو یهویی به ناامیدی تبدیل نکنم اما اون نباید دل می بست وقتی ازاحساس نفرمقابلش باخبرنبودولی خب نمی شد دل نبست وگرنه که منم نبایددلم رو می باختم به...رایان!
    -نه نه اصلا,فقط منظورم اینه اگر عشقت یه طرفه باشه تهش تباهیه عزیزم به این چیزاش فکرکردی؟!
    -مگه تووقتی خواستی عاشق رایان بشی به این چیزها تونستی فکرکنی لیانا؟!
    راست می گفت,سکوت کردم ومبینا رشته ی کلام رو به دست گرفت:
    -توهمه چیزرو واگذار کن به قسمتت,صبرکن وبه خودت بگو هرچه پیش آیدخوش آید!
    آتنا اخم کرد:
    -چی می گی دختر؟ازمن می خوای دست روی دست بذارم که عشقم رو ازم بگیرنش؟
    مبینا فریادزد:
    -چی کارمی تونی بکنی؟هان؟می خوای بری عشق روگدایی کنی آتنا؟وقتی اون اقدامی نمی کنه کاری جز صبرکردن ازتو ساخته نیست اینو بفهم!
    آتنا درحالی که به شدت اشک می ریخت دستش رو محکم به دسته ی صندلی فشرد:
    -چرامن رو نمی خواد؟مگه چی کم دارم مبینا؟چرابایداین قدرخودخواه باشه که اصلا من به چشمش نیام وفقط به عنوان دخترعمه باهام برخوردکنه؟من که همه ی زندگیم رو به پاش ریختم چرانبایدعاشقم باشه؟چرا؟!
    مبینا باناراحتی ازجابلندشد:
    -مقصرهیچ کس نیست,اگرحسی بهت نداشته باشه محاله قبول کنه باهات ازدواج کنه حتی اگربری به پاش بیفتی متاسفانه این حقیقتیه که بایدومجبوری که بپذیریش!
    آتنا هق هق کنان جلوش ایستاد:
    -چطورمی تونی اینقدربی رحم باشی مبینا؟!
    مبینا بابغض جلوتررفت وآتناروتوی بغلش کشید:
    -باورکن دلم خونِ واست ولی هیچ کاری ازم ساخته نیست,اگر می تونستم نمی ذاشتم تواین جوری اذیت بشی وزجربکشی تنهاکاری که ازم بر میاداینه که برات دعاکنم ودلداریت بدم آتنا!
    باناراحتی بهشون نگاه می کردم,واقعا حق باآتنا بودمن چی داشتم که اونداشت که ماهیارباید عاشق من بشه وآتنارونه!؟عشق فلسفه ی پیچیده ای بود که درک کردنش شاید به همین راحتی ها هم نبود!

    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا