کامل شده رمان من و بقچۀ ارزشمندم | نیلوفر.ر کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نیلوفر.ر

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/17
ارسالی ها
992
امتیاز واکنش
16,035
امتیاز
694
روزهاى اول خيلى زود از معاينه‌ى پزشکِ متخصص مغز و اعصاب، متخصص كليه، معاينه‌ى هر روز دكتر مرتضوى خسته می‌شدم. فيزيوتراپى دست راستم كه موقع بيهوش‌شدن زير بدنم مونده و شكسته بود، از همه سخت‌تر بود. حالا مى‌تونستم كمى حركتش بدم. نمى‌دونستم چه اتفاقى افتاده كه احتياج به اين همه معاينه و متخصص داشتم.
سيروس لحظه‌ای من رو تنها نمى‌ذاشت و با ورود هر پزشكى، روسرى بلند و لاجوردى روى سرم رو مرتب مى‌كرد و با لبخند و نگاه مهربونش تشويقم مى‌كرد معاينه رو تحمل كنم. از همه عجيب‌تر وقتى بود كه خانواده‌ى برادرم، كيان رو ديدم.
قبل از همه كيان وارد اتاق شد.
مثل هميشه مرتب و دوست‌داشتنى بود. دلم براش لرزيد و فقط اسمش رو به زبون آوردم.
- كيان!
مثل يه جريان سيال و روان، موجى از عشق و محبت به طرفم يورش آورد.
سر و شونه‌هام ميون سـينه‌اش جاى گرفت. زمان متوقف شد. با بـ*ـوسه‌هايى كه به سر و صورتم مى‌زد، ميون اشک چشم خنديدم.
- كيان‌جان از سفر حج نيومدم كه دارى زيارتم مى‌كنى.
صداى عميق و مهربونش طرحى از بغض گرفت.
- از سفر بهشت برگشتى. بوى بهشت میدى.
باز هم زمان متوقف شد. بهشت. سفر. من جايى بودم نزديک كلمات كيان؛ اما كجا؟
- نيلوجان بچه‌ها مى‌خوان بيان ديدنت.
چشم‌هاى خيسش جيگرم رو سوزوند. خودش هم مى‌تونست آرومم كنه. دست سالم رو پشت گردنش بـرده، جلو كشيدمش.
چشم‌هاش رو بـ*ـوسيدم. دروغ بود اگه مى‌گفتم، وسوسه‌ى بـ*ـوسيدنشون رو يه عمر نداشتم. دلم آروم‌وقرار گرفت.
- كيان چرا اين‌قدر لاغر شدى؟ براى من چه اتفاقى افتاده؟ خوابم يا بيدارم؟
نگاهش لحظه‌اى به روبرو خيره شد؛ جايى كه سيروس، دور از چشم من ایستاده بود.
- نيلو، تو يه مدت طولانى بیهوش بودى. بيشتر از دو ماه.
دو ماه بيهوش بودم؟ چرا مثل يه خواب بود؟
- يعنى در حقيقت تو كما بودى.
كما؟ اين پاسخ سؤال‌هاى من بود؟ چرا سيروس بعد از عمل استراحت نمى‌كنه؟
چرا من بايد مرتب معاينه بشم؟ چرا دست شكسته‌ام الان سالم اما ضعيفه؟ چرا عزيزام اين‌قدر لاغر شدن؟ چرا اين‌قدر از ديدنم متعجب و خوشحالند؟
كما؛ جوابش همين بود. من از مرگ برگشته بودم. كيان گفت از بهشت برگشتم. من بهشت نرفتم؛ اما يه جايى رفته بودم. كجا؟
صداى كيان اجازه‌ى فكركردن رو به من نداد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    - نمى‌خواى دختر خوشگل من رو ببينى، عمه‌خانم؟
    ذهنم رو از افكار گيج‌كننده، پاک كردم. الان فقط مى‌خواستم عزيزام رو ببينم.
    مثل تشنه‌ى مونده در كوير، مشتاقانه خيره‌ى صورت كيان شدم. سيروس كنارم ايستاد و كيان به سمت در نيمه‌باز اتاق رفت.
    وقتى فرح چادرپوش با كوچولوى سبزپوش وارد اتاق شدن، بى‌اختيار تكونى خوردم تا بلند شم؛
    اما باديگارد اين روزها و شب‌ها، دست به شونه‌ام فشرد و زمزمه كرد:
    - حركت نكن. الان تخت رو بالا میارم.
    با حركت رو به بالاى تخت، تونستم به راحتى تكيه بدم.
    كوچولوى كنجكاو بغـ*ـل باباش رفت و فرح روى من خم شد.
    هيچى نمى‌گفت. فقط مى‌بـ*ـوسيد و صورتم رو با اشك‌هاش خيس مى‌كرد. هق‌هق آرومش با صداى من بيشتر شد.
    - فرحِ لوس من، خوبى؟
    كيان اعتراض كرد:
    - بابا گريه چرا؟ الان بايد خوشحال بود.
    سيروس، دست به سمت نازنين دراز كرد و گفت:
    - اشك شوقه. بيا بغـ*ـل دایی ببينمت بقچه‌ى عمه.
    صورت فرح رو بـ*ـوسيدم.
    - ديگه گريه نكن.
    - نيلو، خيلى دلم برات تنگ شده بود. بى‌معرفت، چرا اين‌قدر دير بيدار شدى؟
    خنديدم.
    - دست خودم نبود دختر.
    - فرحنازخانم اجازه بده.
    فرح كنار كيان ايستاد. نازى با چشم‌هاى درشت و خوشگلش به من خيره شد. با دست تپلش، عروسک پارچه‌اى كوچيكى رو محكم گرفته بود.
    دست چپم رو به طرفشون بردم.
    - سلام نازگل من. بيا ببينمت نانازم.
    اون حجم گرم و متحرک و كوچولو رو به سينه فشردم و گفتم:
    - عزيزدلم سلام.
    چقدر بزرگ و خواستنى شده بود. صورت نرمش رو بـ*ـوسيدم. بوى بدنش حالم رو خوش كرد. آروم نق‌ونوق كرد.
    - چى ميگى تربچه‌ى من؟
    فرح به طرف كيان نگاهى انداخت.
    - ديدى آقا كيان؟ ديدى حرف من درست بود؟
    نازنين با عروسكش تو صورتم زد و گفت:
    - بَ... بَ.
    سيروس دست كوچولو رو از صورتم جدا كرد.
    - دایی جون بذار عمه‌ت جون بگيره، اون‌وقت با هم مى‌زنيمش.
    كيان جلو اومد.
    - به‌به، حرفاى تازه مى‌شنوم!
    نازنين تو بـغل سيروس جاى گرفت.
    - جون داداش، دختر خودت شروع كرد.
    فرح گفت:
    - آقا كيان حرف رو عوض نكن.
    امواج عشق و محبت تو فضا مى‌پيچيد و مى‌چرخيد. تمام عزيزاى من تو چند متر زمين كنارم ايستاده بودن و مى‌خنديدن. از اين خوشبخت‌تر محاله.
    - يكى به من میگه جريان چيه؟
    باز هم دست‌هاى شاعر عزيزم، بالش‌ها رو پشتم مرتب كرد.
    - فرح خانم مى‌گفت وقتى نازنين رو ببينى بهش میگى تربچه؛ اما آق داداش مى‌گفت بهش میگى پيازچه.
    بلند خنديدم. به بهانه‌ى مرتب‌كردن پتو به سمتم خم شد و زمزمه كرد:
    - دلم عجيب تنگ خنده‌هات بود بانو. تمام شعرم ديوانه‌ى صدات بود بانو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    اما باز هم چيز مشكوكى وجود داشت. دكتر مرتضوى متخصص قلب بود. چرا مرتب معاينه‌ام مى‌كرد؟
    يه هفته گذشت.
    به دستور دكتر، بايد مدتى نزديک بيمارستان زندگى مى‌كرديم تا دوره‌ى شش‌ماهه‌ى درمان سيروس بگذره. امکان
    پس‌زدن قلب وجود داشت. دست من هنوز احتياج به فيزيوتراپى داشت.
    فرح و كيان كه تموم اين مدت تو آپارتمان پدرجون بودن، با خيالى آسوده به شهرمون رفتن. با اصرار پدرجون قرار شد من و سيروس اين مدت رو تو آپارتمان بگذرونيم. آپارتمان صميمى كاملاً مبله شده، پذيراى ما شد.
    ده‌روز اول پدرجون و مادر، همراه ما بودن تا من كم‌كم تندرستيم رو به دست بيارم و با محيط جور بشم.
    شب‌ها مادرجون كنارم دراز مى‌كشيد و از اون دو ماه نحس (اصطلاح خودش)، از بى‌قراري‌هاى اطرافيان می‌گفت. با شيطنت از عشق پسرش برام تعريف مى‌كرد.
    - دختر اگه ديرتر به هوش مى‌اومدى، اين پسر من هم مى‌رفت تو كما تا بياد پيشت. تو بيمارستان اسمتون ليلى مجنون شده بود.
    آهى كشيد.
    - نمى‌دونم اگه زبونم لال طورى مى‌شدى، چه بلايى به سر سيروسم مى‌اومد.
    دستش رو نـ*ـوازش كردم.
    - مادر ول كن اون روزها رو. من و سيروس حالمون خيلى خوبه.
    شب دهم تو محوطه‌ى روبروى مجتمع نشسته بوديم؛ يه فضاى سبز كوچيک با چندتا نيمكت و يه سرسره و دوتا تاب.
    مادرجون بستنى سنتى پر از پسته رو به دستم داد.
    - بيا مادر، بخور جيگرت خنک‌ شه.
    سيروس مظلومانه سر خم كرد.
    - مادر خوب عروست رو تحويل مى‌گيرى.
    مادرجون با لبخند بستنى دوم رو به دست سيروس داد.
    - بيا مادر، فيلم بازى نكن. مى‌دونم عزيزدلم حسود نيست و جونش بند اين دختر سياهه.
    سه جفت چشم متحير به مادرجون خيره شد. خنده‌ى آقاجون اول بلند شد.
    - چى ميگى پروين؟ عروس من سياهه؟ پسر خودت شيربرنجه. عروس من طلاى گندمزاره!
    تو دلم قند آب شد. زيباترين تعريف از پوست سبزه‌ام.
    سيروس با خنده گفت:
    - بابا چرا از من مايه مى‌ذارى؟ زن تو، خانم من رو شست و كنار گذاشت، تو هم من رو شستى.
    مادرجون بستنى سوم رو به پدرجون تعارف كرد و بى‌خيال گفت:
    - بايد زودتر به فكر عروسیِ اين گندم‌خانم و شيربرنج باشيم.
    سرم رو پايين انداختم.
    سيروس گفت:
    - فعلا چهارماه اينجاييم تا عمو اجازه‌ى مرخصى بده.
    مادر گفت:
    - خب مى‌خواين اين ماه يه عروسى ساده بگيريم؟
    پدر با ملايمت گفت:
    - اجازه بده خوشون تصميم بگيرن.
    ***
    ساعتى از رفتن پدر و مادر سيروس مى‌گذشت.
    مادر نگران بود مى‌گفت هردو بيمارين و احتياج به مراقبت دارين؛ اما من و سيروس دلگرمش كرديم حالمون خوبه، مواظب خودمون هستيم.
    از همه مهم‌تر دكتر مرتضوی، نه، عمو مراقبمون هست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    تكيه به مبل سرمه‌اى، زدم و خيره به پرستار اين روزهام شدم؛ پرستار نحيفم كه خودش احتياج به مراقبت داشت.
    با لبخند سينى حاوى دو ليوان آب ميوه رو روى ميز گذاشت و كنارم نشست. نگاهش مثل هميشه نـوازشگر بود.
    - نيلوفر خوبى؟
    ليوان آب‌ميوه رو به دهنم نزديک كردم.
    - خوبم. باور كن.
    كمى نزديک‌تر نشست.
    - هر لحظه بين خواب و بيدارى هستم. به خودم ميگم نكنه خوابم و هنوز عزيز من بيدار نشده و تو كماست؟
    با محبت نگاهش كردم. هنوز رنگ‌پريده و بسيار شيرين بود. براى خارج‌كردن افكار موذى دست به طرف صورتش بردم و گونه‌هاش رو لـمس كردم.
    - ببين، من شوهر هپلى نمى‌خوام. احتياج به يه اصلاح كامل دارى.
    حركت من رو تقليد كرد.
    - من هم يه زن هپلى نمى‌خوام.
    - من هپليم؟ برم موهام رو كوتاه كنم؟
    موهاى بافته‌شده رو تو دست گرفت و آروم كشيد.
    - جرئت دارى يه سانت ازش كم كن! طلاقت ميدم.
    از جا بلند شد و غر زد.
    - تو دوماه نذاشتم كسى كوتاهش كنه؛ مخصوصاً يكى از پرستارا مرتب مى‌گفت: «آقا بذارين كوتاهش كنيم. تميز نگه داشتنش مشكله.» بهش گفتم: «لازم نكرده شما نگران باشين. خودم تميز نگهش مي‌دارم.» حالا...
    قدم رفته رو برگشت و انگشت كشيده‌اش رو جلوى صورتم تكون داد.
    - حتى يه سانت، نيلو كم بشه...
    آب‌ميوه‌ى خنک و خوشمزه‌اى بود. ليوان رو كنار گذاشتم و با خنده بلند شدم.
    انگشتش رو به آرومى گرفتم و گفتم:
    - چی‌كار می‌كنى؟
    نگاهى انداخت و خنديد.
    - برات شعر میگم از زنى كه با كوتاه‌كردن موهاش، دل يه عاشق رو شكست.
    انگشتش رو بـ*ـوسيدم و رها كردم.
    - عاشق هپلى برو حموم.
    - چشم دلبر نامهربون.
    وارد حموم شد. اجازه ندادم در رو ببنده. بخار و گرما براى قلبش خوب نبود. دست به سمت پيراهن مردونه‌ى آبى و سرمه‌اى برد.
    تكيه به ستون حركاتش رو دنبال مى‌كردم. يكی، دوتا، سه‌تا دكمه باز شده بود. هنوز نديده بودمش.
    مانند آهنربا جذبش شدم. جلو رفته دست به سمت لباسش بردم. با حيرت زمزمه كرد:
    - چى شد؟!
    دست‌هاى مهربونش سريع‌تر از دست‌هاى من بود. دست من به سـينه‌اش نرسيد؛ اما دست اون صورت خيسم رو پاک كرد.
    - نيلوفر حرف بزن!
    - مى‌خوام ببينمش. لـمسش كنم و مطمئن بشم خوب شدى.
    - اى ديوونه.
    پيراهن از تن به در كرد.
    - بفرما بانوى بهارى من.
    جاى بخيه‌ها گستردگى عمل رو نشون می داد.
    مثل يک زائر با عشق و ناباورى لمسش كردم. گرم و تپنده بود. لبخند مهمون لب‌هام شد. كف دستم از ضربان قلب ايثارگر، گرم شد.
    غرق لـ*ـذت و سرمستى كشف جديد بودم كه با حركتى مهمون آغـ*ـوش شاعرم شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    از وضعيت موجود استفاده‌ى بهينه كرده، تمام ذخيره‌ى بـ*ـوسه‌هام رو خرج قلب گرانبهاش كردم.
    زير گوشم نجوا كرد:
    - من حالم خوبه. اين قلب قويه. خيالت راحت عشق من.
    صداى آرامش‌بخش و تپش قلب نهيب مى‌زد: «من زنده‌ام. تو بايد به منشأ هستى رو كنی.»
    درست مى‌گفت. منشأ هستى و مايه آرامش من، وجود مقدس خود رب‌العالمين بود.
    زمزمه كردم:
    - مى‌خواستم يقين كنم سالمى.
    خنده‌اش مانند هميشه افسون آرامش برام خوند. چرا تمام مخدرهاى عالم تو وجود اين انسان جمع شده بود؟
    زنگ خنده، آسمون پر از مهر نگاهش، صداى آروم، همه مخـ ـدر بودن.
    بو، بوى عجيبى كه شبيه هيچ عطر و رايحه‌ى دست‌ساز نبود. تا حالا ازش نپرسيده بودم از چه ادكلنى استفاده مى‌كنه.
    فاصله گرفتم.
    - ادكلن خاصى استفاده مى‌كنى؟
    جرقه‌ى چشم‌هاش يقينم رو بيشتر مى‌كرد. آروم دست به گونه‌ام كشيد.
    - بالاخره برم حموم يا نه؟
    خنديدم.
    - برو فرارى. من بالاخره مى‌فهمم ماركش چيه.
    خنديد.
    - ماركش تكه. اعلا، منحصربه‌فرد!
    چاى تا مدتى برامون ممنوع شده بود؛ اما هيچ‌كدوم قادر به تركش نبوديم. ليوان چاى تازه‌دم با عطر بهارنارنج رو به بينى نزديک كردم و بو كشيدم.
    چشم باز كردم. با لباس حوله‌ى سفيد حموم روبرو ايستاده بود و گوش‌هاش رو خشک مى‌كرد. با خم‌كردن سرش به طرف شونه‌ى راست و گرفتن آب داخل گوش، از جا جستم.
    - بشين بذار كمكت كنم سفيدبرفى.
    چشم‌هاش گرد شد.
    - الان با من بودى؟!
    -خب چند نفر اينجا هستن؟ من كه زغالم پس مى‌مونه...
    -نيلو گفته باشم؛ به زن من حق ندارى زغال بگى. زن من...
    - زن تو چى؟ آقاى زن‌ذليل.
    دستم رو گرفت و روبروى چشم‌هاش چرخوند.
    - گندم‌زاره؛ گندم بهشتى.
    احساس من بود يا اشتباه مى‌كردم؟ صداش بغض داشت.
    - سيروس! چى شد عزيز من؟
    نوبت دل‌تنگى اون بود تا سر باز كنه. من رو به خود فشرد.
    - تنهام نذار. نيلوفر من ضعيفم. نباشی، نباشى طاقت نمیارم.
    هردو از ترس از دست دادن هم، بيشتر به آغـ*ـوش هم فرو رفتيم. انگار چنين لـمسى مى‌تونست آروممون كنه و به گوشمون بخونه: «هردو زنده‌ايد. زنده و كنار هم.»
    موهاى نم‌دارش رو نـ*ـوازش كردم و آروم كنار كشيدم.
    - پسرم، تاج سرم، موهات خيسه. سرما مى‌خورى. بذار خشكش كنم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    صدا، بو و گرما به طرفم هجوم آورد. وجودم دو حس عجيب ترس و اشتیاق رو تجربه مى‌كرد. هم مى‌خواستم به سمتش برم، هم نيرويى من رو دور مى‌كرد. صدا كم‌كم واضح مى‌شد.
    - قلب از كار افتاده.
    - شوک بدين.
    سوزن آمپولى به دستم فرو كردن. چرا اين كار رو مى‌كردن؟ من سالم بودم. صداى مامان رو شنيدم.
    - نيلوفر، مامانى كجايى؟ بيا مى‌خوايم پارک بریم.
    چند سالم بود؟ شیش سالم بود.
    صداى كيان كوچولو بلند شد.
    - نيو بيا ديده.
    من كجا بودم؟ پشت كمد لباسا. پريدم بيرون.
    - من اينجام.
    - اگه اين‌بار تنهام بذارى می‌ميرم.
    صداى سيروس بود. قلبم درد گرفت. دست‌هام رو به طرف قلبم بردم.
    پوست و گوشت كنار رفته بود و به وضوح قلبم رو مى‌ديدم كه نبض تندى داشت؛ اما... دو تا قلب بود. دو تا كنار هم.
    - اون مال منه. امانت دادم به تو. مواظبش باش.
    فشار سختى به سرم اومد و... .
    چشم‌هام گشوده شد. نفس‌هاى عميقى كشيدم و سعى كردم حجم بيشترى از هوا رو ببلعم. آهسته خودم رو بالا كشيدم.
    ضعف شديدى تو دست و پام حس مى‌كردم و سوزشى تو قلبم. وقت ترسيدن نبود. اگه مى‌ترسيدم و انسان مهربون خفته‌ى آن سوى اتاق مى‌فهميد، نمى‌تونستم خودم رو ببخشم.
    آروم از تخت بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم. قرص زيرزبونى رو بلعيدم و جرعه‌اى آب خنک به گلوى خشكم رسوندم.
    روى صندلى نشستم تا نفسم بالا بياد. به هيچى به جز آروم‌شدن ضربان قلبم فكر نمى‌كردم.
    - نيلوفر! خوبى؟
    نبايد چيزى مى‌فهميد.
    به سختى لبخند زدم.
    - خوبم. ببخش. بيدارت كردم؟
    مشكوك نزديک شد.
    - ببينمت.
    دست راستم رو گرفت و خيره‌ى صورتم شد.
    - استاد نيمه‌شب مى‌خواى فال بگيرى؟ تشنه شدم اومدم آب بخورم.
    صندلى سفيد رو از زير ميز بيرون كشيد و نشست. هنوز دستم رو رها نكرده بود.
    - حالت خوبه؟
    قرص اثر كرده بود و آروم شده بودم.
    - خوبم. خواب عجيبى ديدم.
    - تعريف كن.
    - سيروس هنوز به من نگفتين چرا بايد بعد از يک‌ماه هنوز اين داروها رو بخورم؟ مى‌تونم از داروخونه يا پرستارا بپرسم؛ اما مى‌خوام خودت بگى.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    چشم‌هاى نگرانش با دقت خيره‌ام شده بود.
    - چى رو مى‌خواى بدونى؟
    كمى جابه‌جا شدم؛ اما از فشار اون انگشت‌هاى محكم و گرم كه حـ*ـلقه‌ى دستم شده بود، چيزى كم نشد.
    پلك‌هام رو روى هم فشردم و شمرده‌شمرده، گفتم:
    - من بيهوش شدم. دستم شكست، بيشتر از دوماه تو كما بودم؛ همه درست. الان يک‌ماه از به‌هوش اومدن من می‌گذره. چرا بايد دارو بخورم؟ چرا اين‌قدر مراقبم هستى؟
    كيان روزى دوبار زنگ می‌زنه و حالم رو مى‌پرسه. فرح، خانواده‌ات... [آهى كشيدم] سيروس، من... من حالم خوبه؟ آره؟
    دستى به صورتش كشيد. وقتى انگشت‌هاش اين‌طور از كنار چشم چپ به طرف راست چونه‌اش كشيده مى‌شد، يعنى كلافه بود.
    نفس بلندى از سينه بيرون داد.
    - چرا براى خودت سناريوى جنايى ساختى؟
    قضيه خيلى پيچيده نيست. تو... تو ايست قلبى كردى. قلبت براى چند لحظه ايستاد. ايست قلبى. براى همين عمو خودش معاينه‌ت مى‌كرد. تو كما... تو كما كه بودى، كليه‌ت كمى مشكل‌دار شد؛ خب خيلى ترسيده بوديم. اگه زودتر از كما بيرون نمى‌اومدى، خطرناک مى‌شد. ما همه ترسيده بوديم. خيلى ترسيده بوديم.
    انگشت‌هاش به سمت بازوم رفت و حـ*ـلقه‌ى دورش شد.
    - وقتى بالاخره به هوش اومدى، بايد كامل معاينه مى‌شدى تا مطمئن مى‌شديم خطر كامل رفع شده؛ اما بايد دوره‌ى درمانت رو بگذرونى.
    داروهاى كليه و قلبت رو بايد مرتب و سر وقت مصرف كنی...
    بى‌اختيار خنديدم.
    با حيرت پرسيد:
    - چرا مى‌خندى؟!
    شده انفجارى بخندين و نتونين جمعش كنين؟ حال و روز من اين‌جورى بود. ميون خنده گفتم:
    - هه‌هه‌هه، ببين خنده، هه‌هه، داره؛ من نگران، هه‌هه، قلب تو، هه‌هه، بودم، هه‌هه، اما قلب حسودم، هههه...
    نفسم بند اومد. از خنده صورتم درد گرفته بود. سيروس به سرعت ليوان آبى به خوردم داد و آروم بغلم كرد.
    - آروم باش عزيزم. آروم باش.
    كم‌كم صورتم پر از اشک شد. نمى‌دونم اشک خنده بود يا گريه!
    چقدر طول كشيد تا آروم شدم؟ چرا دچار اين حالت عجيب شدم؟
    - يه فشار عصبيه. تو آروم باش. ببين هر دو سالم و خوب كنار هم هستيم.
    نواى مهربون و پُرمحبتش، آبى روى بغض و خنده‌ى عصبيم پاشيد.
    - لطفاً ببخش. نمى‌خواستم ناراحتت كنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    بلند شد و همراهش كشيده شدم. بدون رهاكردن بازوم، به سمت اتاق رفت و گفت:
    - تا تو كمى اين موهاى پريشونت رو مرتب مى‌كنى، من يه سحرونه‌ى كامل آماده مى‌كنم.
    بى‌اختيار دستى به موهاى مجعد و ژوليده‌ام كشيدم و خجالت‌زده گفتم:
    - خب اجازه نميدى كوتاهش كنم. مجبورى هر صبح تحملش كنى.
    اخمى به چهره‌اش داد و گفت:
    - من بايد اين مسئله‌ى موها رو همين الان تموم كنم.
    روى تخت نشست و من رو كنارش نشوند.
    - دارم جدى حرف می‌زنم بانو، تو لبخند تحويلم ميدى؟
    دستش رو از بازوم كنار زدم و انگشت‌هام رو دو طرف لـبش گذاشتم و به طرفين كشيدم.
    - براى من اخم نكن سرور. اينا رو باز كن. آهان. حال پسر خوش‌روى خودم شدی.
    دستم رو كنار زد و خنديد.
    - مثلاً می‌خواستم جدى باشم؛ اما كلاهم پيش تو پشم نداره.
    تصور اخموبودن اون تو مخيلم نمى‌گنجيد. هنوز حرف‌هاى بقيه درمورد عصبانيت و خشم سيروس تو دوران بيماريم رو نمی‌تونم باوركنم.
    اين مرد داراى لطيف‌ترين احساس و رفتار بود؛ مثل يه نسيم، مثل يه آب روون.
    - كجايى دختر؟
    پررنگ‌ترين لبخندم رو نثار چشم‌هاش كردم.
    - همين‌جا.
    - اگه يه ميلى از اين موها كم بشه...
    - خب؟
    كنار لاله‌ى گوشش رو خاروند.
    - هيچى. صبر می‌كنم بلند شه.
    خنديدم. موفق شده بود با يه موضوع ساده فكرم رو از كابوس دور كنه. بـ*ـوسه‌اى روى موهاى ژوليده‌ام زد.
    -همه‌جوره دوستت دارم.
    تا سحرونه‌ى سيروس آماده بشه، موهايى رو كه به‌خاطر اون برام عزيز شده بود شونه زده و با يه بافت بلند، پشت سرم انداختم.
    بايد از خواب عجيبم مى‌گفتم. حسى به من مى‌گفت اين خواب كه چند روز يک‌بار تكرار ميشه، نمى‌تونه يه خواب ساده باشه.
    بايد اون رو براى سيروس تعريف مى‌كردم. خوابى كه چندين‌بار سراغم اومده بود. قلبى كه با من حرف مي‌زد. قلبى كه به جاى سينه‌ى سيروس، تو سينه‌ى من مى‌تپيد.
    ساعت سه نيمه‌شب، من و همسر مهربونم به هم لقمه تعارف مى‌كرديم و به هر چيز كوچيک و بى‌اهميتى مى‌خنديديم. هيچ كدوم ميل به خواب نداشتيم. من مى‌ترسيدم قلب سخنگو، مجدد سراغم بياد و سيروس هم حتماً مى‌ترسيد من تو خواب دچار ترس و استرس بشم.
    - با يه پياده‌‌روى چطورى؟
    آخرين جرعه‌ى چایی رو بالا دادم.
    - موافقم.
    صندليش رو عقب داد و بلند شد.
    - پس آماده‌شو.
    سريع چند تيكه ظروف صبحونه رو شستم، وضو گرفتم و به سمت كمد لباس رفتم.
    استاد آماده‌شده كنار در خروجى ايستاده بود. آماده شده چادرم رو سر كردم و كنارش رفتم.
    - بريم. حالا كجا می‌ريم؟
    شونه بالا انداخت.
    -هرجا اين پاها ميل كنن. نيلو بيا امروز اختيار بديم به اين خط یازده، خودش راهنمايمون كنه. موافقى؟
    - هرچى آقامون بگه.
    خيابون خلوت بود و نور سفيد و گاه قرمز نارنجى چراغ برق، فضايى وهم‌آلود ايجاد مى‌كرد؛ اما حضور عزيز دلم، تمام وهم و هراس رو از قلبم مى‌شست و محو مى‌كرد.
    در سكوت كنار هم راه مى‌رفتيم و زيباترين گفت‌وگو بينمون ردوبدل مى‌شد؛ گفت‌و‌گويى پر از سكوت.
    با بلندشدن نواى قرآن قبل اذان، به گلدسته‌ى سبز و روشن مسجد بزرگ خيره شدم. نياز به هيچ پرسشى نبود. عادات و اخلاقمون مانند هم بود. يكى از اون‌ها نماز اول وقت بود. به سمت مسجد رفتيم.
    در حياط بزرگ مسجد، چند مرد به چشم اومدن؛ مشغول وضوگرفتن كنار حوض بزرگ بودن. بازوش رو لـمس كردم.
    - دعام كن.
    لبخندش مثل هميشه چشم‌هام رو نـ*ـوازش كرد.
    - تو هم همين‌طور.
    پس از نماز، به سمت پارک روبروى مسجد رفتيم. دكه‌ى كنار پارک باز بود و سماور بزرگى همراه قورى قرمز، كنارش دل مى‌برد.
    - سيروس چايی مى‌خوام.
    صداى خنده‌اش بلند شد.
    - اگه عمو بود پوستمون رو مى‌كند. باز هم چايى؟
    - اگه نخورم قلبم مى‌ايسته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    چند دقيقه بعد روى نيمكت چوبى (البته سنگى بود؛ اما طرح چوبى داشت) قهوه‌ای نشسته بوديم و ليوان‌هاى كاغذى پر از چای داغ رو آروم مزه‌مزه مى‌كرديم.
    شهر در حال بيدارشدن بود. صداى عبور اتومبيل‌ها بيشتر شده بود. پرنده‌هاى لابه‌لاى درختان پارک با سر و صداشون، حس خوبى منتقل مى‌كردن.
    بوى سبزه‌هاى پارک رو به مشام كشيدم.
    - دلم تنگ شده.
    - تنگ چى؟
    - تنگ خونه‌م، اتاقم، كيانم، [آهى كشيدم] بقچه‌ى تپليم.
    خيره‌ى صورت نگرانش شدم.
    - بابا و مامانم، شب‌هايى كه با هم تلفنى حرف می‌زديم، حتى نور آبى سر در بانک كنار خونه‌تون.
    نگرانى تبديل به لبخند شد. با شست، مچ دست نشسته روى صندلى رو نـ*ـوازش كرد.
    - تحمل كن. می‌دونم سخته؛ اما اين سختى رو داريم كنار هم تحمل مى‌كنيم. من برات كم هستم؟
    مچم رو چرخوندم و مچش رو گرفتم.
    - تو براى من همه‌چيزى. همه‌ى خوبى‌ها، آرزوها؛ ولى دل‌تنگم. اگه تو نبودى كه من...
    - هيس. چيزى نگو.
    حتى طاقت شنيدن كلمه‌ى مرگ و مردن رو نداشت. باز هم سكوت و صداى گنجشكان و گهگاه قارقار كلاغى تنها به گوش می‌رسید.
    - سيروس؟
    - جانم؟
    - من يه مدت يه خوابى مى‌بينم. فكرم رو خيلى مشغول كرده. مي‌خوام برات تعريف كنم.
    ليوان خالى رو كنار گذاشت و دست چپ رو از نيمكت آويزون كرد و كمى به سمتم چرخيد.
    - همون خوابى كه امشب بيدارت كرد؟
    سر تكون دادم.
    - اوهوم. مي‌دونم خواب معمولى نيست، اولين بار...
    با دقت گوش داد.
    - به‌نظرت معنیش چيه؟
    لبخندش وسيع شد.
    - خب قلب منه كه پيشته و بايد مواظبش باشى، با مواظبت از خودت بانوى من.
    سرى تكون دادم.
    - قلب تو هست؛ اما...
    - اما چى؟
    - می دونى قلب چه كسى رو بهت پيوند زدن؟ زن بوده يا مرد؟ بزرگ يا كوچيک؟!
    - نه، نمى‌دونم. چندبار از عمو پرسيدم؛ اما جواب نداد.
    آهى كشيد.
    - ميگه مخالف قوانين پيوند اعضائه كه گيرنده از دهنده‌ى عضو، خبر داشته باشه.
    دست آويزون از نيمكت رو گرفتم و به آرامى ميون دو دستم فشردم.
    - بايد بفهميم كى بوده. هر كى هست مى‌خواد يه چيزى به من بگه.
    سكوت بينمون جا خوش كرد. چشم‌هام رو بستم و بوى چمن آب‌خورده رو بيشتر به ريه كشوندم.
    وجود اون دست گرم ميون دست‌هاى من، بزرگ‌ترين نعمت خدا بود و براى داشتنش اگه هر لحظه هم سپاسگزار خدا بودم، باز هم كم بود.
    نگران از دست دادنش نبودم؛ چون به خوبى مى‌دونستم اگه روزى از دستش بدم، قلبم سريع راه‌رفتن رو طى می‌كنه و خودش رو به اون مى‌رسونه. انگار از ازل اسم ما به هم پيوند خورده بود؛ حتى هنگام مرگ.
    - نيلوفرِ من، تو چه فكريه؟
    بدون بازكردن چشم‌هام لبخندى زدم و گفتم:
    - مى‌دونى چقدر صدات رو دوست دارم؟
    صداى خرسندش بلند شد.
    - مى‌دونم.
    - مى‌دونى چقدر چشم‌هات رو دوست دارم؟
    صداش پر از خنده شد.
    - بله مى‌دونم.
    -مى‌دونى عاشق خنده‌هاتم؟
    خنده‌ى كوتاهى كرد.
    - دارى گولم مى‌زنى؟
    - مى‌دونى عاشق آرامش وجودتم؟
    دستم كشيده شد.
    - ببين دارى وسوسه‌ام مى‌كنى زنم رو بـ*ـغل كنم و داد بزنم اين دختر مال منه؛ همه‌ى مهربونى و شيرين‌زبونيش مال منه. جون من رعايت كن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    چشم‌هام رو تو صورتش باز كردم.
    -پس مى‌دونى چقدر دوستت دارم؟
    بلند شد و من رو همراهش از روى نيمكت بلند كرد.
    -نه، تو واقعاً می‌خواى من رو از راه به در كنى؟ كمى به اين قلب عاريه رحم كن بانو!
    خنده‌اش بهترين موسيقى عالم بود.
    انگشتان دست راستم تنيده در انگشتان دست چپش بود. كمى سرم رو به بازوش فشردم و زمزمه كردم:
    - حالا مى‌فهمم كه چرا همسر، مثل خداى روى زمينه. تو براى من، نفس براى زندگى هستى.
    - پس تو هم مى‌دونى همسر لباس تنه؛ اما نه لباسى از جنس پارچه كه دربيارى و بندازى كنار، لباسى از جنس روح و زندگى.
    انگشت‌هام بيشتر فشرده شد و سرش براى لحظه‌اى روى سرم نشست.
    - تو هم می‌دونى براى من چى هستى؟
    نفس بلندش سرم رو گرم كرد.
    -همه‌ى دليل زنده‌بودنم، دليل زندگى‌كردنم. هميشه با من بمون.
    چندمين بار بود كه بعد از بازگشت به زندگى، اعتراف مى‌كرديم چقدر محتاج هم هستيم و تا چه اندازه همدیگه رو دوست داريم؟
    ***
    محيط آشنا بود؛ اما احساس غريبى مى‌كردم.
    محيطى پرنور، اما بدون خورشيد. پرصدا، اما بدون صدا.
    هياهوى آرام درختان، سبزه‌ها، گل‌ها، فضاى اطرافم همه تو گوشم مى‌پيچيد اما آزار؛دهنده نبود.
    كنجكاو جلو رفتم، پرچين بلندى جلوى نگاهم رو گرفت. آشنا بود. صدايى تو وجودم پيچيد.
    - مواظب من باش.
    نگاهم پايين رفت و روى سينه‌ام نشست. قلب دومى تو سينه مى‌تپيد. صدا از همون‌جا بود.
    دست به طرفش بردم و گفتم:
    - من چی‌كار كنم؟
    - پيدام كن.
    درد نفسم رو بريد.
    شونه‌هام فشرده شد و صدايى نگران تو گوشم زمزمه كرد:
    - بيدار شو. بيدار شو نيلو.
    چشم‌هام باز شد. بدنم كشيده شد به سمت ديوار.
    - اين رو بخور.
    قرص و ليوان آب بود. خسته بودم و تمايل نداشتم.
    - تا سكته نكردى بخور، جون سيروس.
    گويى اسم رمز گفته شده باشه؛ بدنم واكنش نشون داد. قرص رو بلعيدم و به شونه‌هايى كه كنارم بود، تكيه دادم.
    چشم‌هاى بسته با صداش باز شد.
    - بريم دكتر؟
    چرا باعث نگرانى اين چشما‌هى قهوه‌ای‌ سوخته‌ى بسيار زيبا مى‌شدم؟
    انگشت‌هام پلك‌هاى بلندش رو لمس كرد.
    - چرا اين‌قدر خوشگلن؟
    نگاه متحير با خنده‌ای انفجارى پر از نور شد.
    - ديوونه‌اى دختر. من دارم سكته مى‌كنم تو...
    - هيس از سكته حرف نزن.
    كنارم نشست و پرسيد:
    - بهترى؟
    - داشتم خواب می‌ديدم؛ اما...
    هرچی فكر كردم يادم نيومد.
    - يادم نمياد.
    - خودت رو خسته نكن. بخواب.
    در مقابل فشار دست‌هاش مقاومت كردم.
    - خوابم نمياد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا