- عضویت
- 2016/12/17
- ارسالی ها
- 992
- امتیاز واکنش
- 16,035
- امتیاز
- 694
روزهاى اول خيلى زود از معاينهى پزشکِ متخصص مغز و اعصاب، متخصص كليه، معاينهى هر روز دكتر مرتضوى خسته میشدم. فيزيوتراپى دست راستم كه موقع بيهوششدن زير بدنم مونده و شكسته بود، از همه سختتر بود. حالا مىتونستم كمى حركتش بدم. نمىدونستم چه اتفاقى افتاده كه احتياج به اين همه معاينه و متخصص داشتم.
سيروس لحظهای من رو تنها نمىذاشت و با ورود هر پزشكى، روسرى بلند و لاجوردى روى سرم رو مرتب مىكرد و با لبخند و نگاه مهربونش تشويقم مىكرد معاينه رو تحمل كنم. از همه عجيبتر وقتى بود كه خانوادهى برادرم، كيان رو ديدم.
قبل از همه كيان وارد اتاق شد.
مثل هميشه مرتب و دوستداشتنى بود. دلم براش لرزيد و فقط اسمش رو به زبون آوردم.
- كيان!
مثل يه جريان سيال و روان، موجى از عشق و محبت به طرفم يورش آورد. سر و شونههام ميون سـينهاش جاى گرفت. زمان متوقف شد. با بـ*ـوسههايى كه به سر و صورتم مىزد، ميون اشک چشم خنديدم.
- كيانجان از سفر حج نيومدم كه دارى زيارتم مىكنى.
صداى عميق و مهربونش طرحى از بغض گرفت.
- از سفر بهشت برگشتى. بوى بهشت میدى.
باز هم زمان متوقف شد. بهشت. سفر. من جايى بودم نزديک كلمات كيان؛ اما كجا؟
- نيلوجان بچهها مىخوان بيان ديدنت.
چشمهاى خيسش جيگرم رو سوزوند. خودش هم مىتونست آرومم كنه. دست سالم رو پشت گردنش بـرده، جلو كشيدمش. چشمهاش رو بـ*ـوسيدم. دروغ بود اگه مىگفتم، وسوسهى بـ*ـوسيدنشون رو يه عمر نداشتم. دلم آروموقرار گرفت.
- كيان چرا اينقدر لاغر شدى؟ براى من چه اتفاقى افتاده؟ خوابم يا بيدارم؟
نگاهش لحظهاى به روبرو خيره شد؛ جايى كه سيروس، دور از چشم من ایستاده بود.
- نيلو، تو يه مدت طولانى بیهوش بودى. بيشتر از دو ماه.
دو ماه بيهوش بودم؟ چرا مثل يه خواب بود؟
- يعنى در حقيقت تو كما بودى.
كما؟ اين پاسخ سؤالهاى من بود؟ چرا سيروس بعد از عمل استراحت نمىكنه؟ چرا من بايد مرتب معاينه بشم؟ چرا دست شكستهام الان سالم اما ضعيفه؟ چرا عزيزام اينقدر لاغر شدن؟ چرا اينقدر از ديدنم متعجب و خوشحالند؟
كما؛ جوابش همين بود. من از مرگ برگشته بودم. كيان گفت از بهشت برگشتم. من بهشت نرفتم؛ اما يه جايى رفته بودم. كجا؟
صداى كيان اجازهى فكركردن رو به من نداد.
سيروس لحظهای من رو تنها نمىذاشت و با ورود هر پزشكى، روسرى بلند و لاجوردى روى سرم رو مرتب مىكرد و با لبخند و نگاه مهربونش تشويقم مىكرد معاينه رو تحمل كنم. از همه عجيبتر وقتى بود كه خانوادهى برادرم، كيان رو ديدم.
قبل از همه كيان وارد اتاق شد.
مثل هميشه مرتب و دوستداشتنى بود. دلم براش لرزيد و فقط اسمش رو به زبون آوردم.
- كيان!
مثل يه جريان سيال و روان، موجى از عشق و محبت به طرفم يورش آورد. سر و شونههام ميون سـينهاش جاى گرفت. زمان متوقف شد. با بـ*ـوسههايى كه به سر و صورتم مىزد، ميون اشک چشم خنديدم.
- كيانجان از سفر حج نيومدم كه دارى زيارتم مىكنى.
صداى عميق و مهربونش طرحى از بغض گرفت.
- از سفر بهشت برگشتى. بوى بهشت میدى.
باز هم زمان متوقف شد. بهشت. سفر. من جايى بودم نزديک كلمات كيان؛ اما كجا؟
- نيلوجان بچهها مىخوان بيان ديدنت.
چشمهاى خيسش جيگرم رو سوزوند. خودش هم مىتونست آرومم كنه. دست سالم رو پشت گردنش بـرده، جلو كشيدمش. چشمهاش رو بـ*ـوسيدم. دروغ بود اگه مىگفتم، وسوسهى بـ*ـوسيدنشون رو يه عمر نداشتم. دلم آروموقرار گرفت.
- كيان چرا اينقدر لاغر شدى؟ براى من چه اتفاقى افتاده؟ خوابم يا بيدارم؟
نگاهش لحظهاى به روبرو خيره شد؛ جايى كه سيروس، دور از چشم من ایستاده بود.
- نيلو، تو يه مدت طولانى بیهوش بودى. بيشتر از دو ماه.
دو ماه بيهوش بودم؟ چرا مثل يه خواب بود؟
- يعنى در حقيقت تو كما بودى.
كما؟ اين پاسخ سؤالهاى من بود؟ چرا سيروس بعد از عمل استراحت نمىكنه؟ چرا من بايد مرتب معاينه بشم؟ چرا دست شكستهام الان سالم اما ضعيفه؟ چرا عزيزام اينقدر لاغر شدن؟ چرا اينقدر از ديدنم متعجب و خوشحالند؟
كما؛ جوابش همين بود. من از مرگ برگشته بودم. كيان گفت از بهشت برگشتم. من بهشت نرفتم؛ اما يه جايى رفته بودم. كجا؟
صداى كيان اجازهى فكركردن رو به من نداد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: