- عضویت
- 2015/12/05
- ارسالی ها
- 1,810
- امتیاز واکنش
- 25,474
- امتیاز
- 1,003
صدای تقی شد و من بالاخره چشمهام رو باز کردم. کیوان رو از آینه دیدم که خم شده از زمین چیزی برداره.
- آخه تاراجون سر من به درک؛ ولی رژ نازنینت رو زدی داغون کردی.
تارا سعی میکرد نخنده.
- نترس تموم شده!
کیوان نگاهش رو از آینه به من داد و من هم تازه متوجه خودم شدم. نه واقعا تارا یه پا آرایشگر بود.
- اینجور که معلومه همهش رو روی لبهای خواهرما زدی!
رژ لبم آلبالویی بود و زیادی تو چشم.
- نخیرم. اصلا تو به کار ما خانومها کار نگیر، میشه؟
جلوتر اومد و به میز آرایش، درست روبهروی من تکیه زد.
- نچ. کار نگیرم که نمیشه؛ ولی حالا یه امشب رو تخفیف؛ چون بعضیها نیستن.
میدونستم منظور کیوان از اون بعضیها کیه. داشت طعنه میزد به شب عروسی خودش و سعیدی که من رو با سیاوش دیده بود؛ دهنلق همه رو گذاشته بود کف دست کیوان. برای همین آخر شب هم مامورش کرده بود واسه رسوندن ما! تازه یادِ کار سعید افتادم و کاش به تارا کنار تعریف از خوبیش دهنلق بودنش هم ذکر میکردم! نمیدونم چرا این زن و شوهر اصرار داشتن اون شب رو به یادم بیارن!
انگار خاطرات خودشون رو زنده میکردن و خاطراتِ منِ خاطره که میخواستم فراموش بشه؛ حلاجی!
خدایا میشه پای من گـ ـناه ننویسی؟! میخوام یادم نیاد؛ ولی نمیشه!
با سکوتم تارا به کیوان چشم و ابرو اومد و اون هم یه اخم گنده تحویل من داد.
- خاطره فراموش کرده!
مگه میشه؟ مگه میشد. پس کیوان داشت از عمد عکسالعملهاش رو جلوم رو میکرد که من رو هم دلزده کنه؛ ولی وقتی با محرمم دلم رفته و حالا شده نامحرم، دلزدگی امکان نداشت.
لبخند مسخرهای زدم و گفتم:
- خانوم آرایشگر کار ما تمومه بریم.
این یعنی بحث تمام! بیخیالش شدم! تارا هنوز نگاهش چپ سمت کیوان بود و سمت من که چرخید لبخند زد.
- آره عزیزم. راضی هستی خودت؟
سوت کوتاهی زدم.
- عالی. دستت مرسی. فقط زود به خودت برس که الانه یه گله دختر مشتریت بشن.
- آخه تاراجون سر من به درک؛ ولی رژ نازنینت رو زدی داغون کردی.
تارا سعی میکرد نخنده.
- نترس تموم شده!
کیوان نگاهش رو از آینه به من داد و من هم تازه متوجه خودم شدم. نه واقعا تارا یه پا آرایشگر بود.
- اینجور که معلومه همهش رو روی لبهای خواهرما زدی!
رژ لبم آلبالویی بود و زیادی تو چشم.
- نخیرم. اصلا تو به کار ما خانومها کار نگیر، میشه؟
جلوتر اومد و به میز آرایش، درست روبهروی من تکیه زد.
- نچ. کار نگیرم که نمیشه؛ ولی حالا یه امشب رو تخفیف؛ چون بعضیها نیستن.
میدونستم منظور کیوان از اون بعضیها کیه. داشت طعنه میزد به شب عروسی خودش و سعیدی که من رو با سیاوش دیده بود؛ دهنلق همه رو گذاشته بود کف دست کیوان. برای همین آخر شب هم مامورش کرده بود واسه رسوندن ما! تازه یادِ کار سعید افتادم و کاش به تارا کنار تعریف از خوبیش دهنلق بودنش هم ذکر میکردم! نمیدونم چرا این زن و شوهر اصرار داشتن اون شب رو به یادم بیارن!
انگار خاطرات خودشون رو زنده میکردن و خاطراتِ منِ خاطره که میخواستم فراموش بشه؛ حلاجی!
خدایا میشه پای من گـ ـناه ننویسی؟! میخوام یادم نیاد؛ ولی نمیشه!
با سکوتم تارا به کیوان چشم و ابرو اومد و اون هم یه اخم گنده تحویل من داد.
- خاطره فراموش کرده!
مگه میشه؟ مگه میشد. پس کیوان داشت از عمد عکسالعملهاش رو جلوم رو میکرد که من رو هم دلزده کنه؛ ولی وقتی با محرمم دلم رفته و حالا شده نامحرم، دلزدگی امکان نداشت.
لبخند مسخرهای زدم و گفتم:
- خانوم آرایشگر کار ما تمومه بریم.
این یعنی بحث تمام! بیخیالش شدم! تارا هنوز نگاهش چپ سمت کیوان بود و سمت من که چرخید لبخند زد.
- آره عزیزم. راضی هستی خودت؟
سوت کوتاهی زدم.
- عالی. دستت مرسی. فقط زود به خودت برس که الانه یه گله دختر مشتریت بشن.
آخرین ویرایش توسط مدیر: