کامل شده رمان من تکرار نمی‌شوم | M_alizadehbirjandi کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

M-alizadehbirjandi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/05
ارسالی ها
1,810
امتیاز واکنش
25,474
امتیاز
1,003
صدای تقی شد و من بالاخره چشم‌هام رو باز کردم. کیوان رو از آینه دیدم که خم شده از زمین چیزی برداره.
- آخه تاراجون سر من به درک؛ ولی رژ نازنینت رو زدی داغون کردی.
تارا سعی می‌کرد نخنده.
- نترس تموم شده!
کیوان نگاهش رو از آینه به من داد و من هم تازه متوجه خودم شدم. نه واقعا تارا یه پا آرایشگر بود.
- این‌جور که معلومه همه‌ش رو روی لب‌های خواهرما زدی!
رژ لبم آلبالویی بود و زیادی تو چشم.
- نخیرم. اصلا تو به کار ما خانوم‌ها کار نگیر، میشه؟
جلوتر اومد و به میز آرایش، درست روبه‌روی من تکیه زد.
- نچ. کار نگیرم که نمیشه؛ ولی حالا یه امشب رو تخفیف؛ چون بعضی‌ها نیستن.
می‌دونستم منظور کیوان از اون بعضی‌ها کیه. داشت طعنه می‌زد به شب عروسی خودش و سعیدی که من رو با سیاوش دیده بود؛ دهن‌لق همه رو گذاشته بود کف دست کیوان. برای همین آخر شب هم مامورش کرده بود واسه رسوندن ما! تازه یادِ کار سعید افتادم و کاش به تارا کنار تعریف از خوبیش دهن‌لق بودنش هم ذکر می‌کردم! نمی‌‌دونم چرا این زن و شوهر اصرار داشتن اون شب رو به یادم بیارن!
انگار خاطرات خودشون رو زنده می‌کردن و خاطراتِ منِ خاطره که می‌خواستم فراموش بشه؛ حلاجی!
خدایا میشه پای من گـ ـناه ننویسی؟! می‌خوام یادم نیاد؛ ولی نمیشه!
با سکوتم تارا به کیوان چشم و ابرو اومد و اون هم یه اخم گنده تحویل من داد.
- خاطره فراموش کرده!
مگه میشه؟ مگه می‌شد. پس کیوان داشت از عمد عکس‌العمل‌هاش رو جلوم رو می‌کرد که من رو هم دلزده کنه؛ ولی وقتی با محرمم دلم رفته و حالا شده نامحرم، دلزدگی امکان نداشت.
لبخند مسخره‌ای زدم و گفتم:
- خانوم آرایشگر کار ما تمومه بریم.
این یعنی بحث تمام! بی‌خیالش شدم! تارا هنوز نگاهش چپ سمت کیوان بود و سمت من که چرخید لبخند زد.
- آره عزیزم. راضی هستی خودت؟
سوت کوتاهی زدم.
- عالی. دستت مرسی. فقط زود به خودت برس که الانه یه گله دختر مشتریت بشن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    - قدمشون سر چشم.
    - نفری پنجاه تومن.
    تارا زد به بازوی کیوان.
    - باز پابرهنه پریدی وسط حرفمون. اشتهات هم خوبه ماشاءالله.
    کیوان پاشو بالا آورد.
    - نه ولله جوراب پامه.
    من و تارا زدیم زیر خنده که گفت:
    - بابا حرف سر وقتیه که خانومم باید برای من بذاره، نه سر و کله‌ی بقیه!
    - یه امروزو ر تایم آزاد اعلام کن برادر!
    از روی چهارپایه بلند شدم وگونه‌ی تارا رو بوسیدم.
    - ببین یه امروز بهمون قرض نمیدتت.خب من دیگه برم پایین تو هم وقتت رو بذار رو سر و کله‌ی این!
    با انگشت اشاره‌ام به کیوان اشاره زدم و تارا با چشمکم منظورم رو تو هوا قاپید. رژلب دستش رو بالا آورد.
    - ای به چشم. کیوان جون قرمز 24ساعته می‌پسندی؟
    چشم‌های کیوان گرد شد و عقب عقب رفت سمت هال.
    - صبر کن تارا، خدا شاهده به من بخوره، من می‌دونم و شماها.
    من و تارا با خنده جلو می‌رفتیم و کیوان عقب. آخر هم دوید سمت هال و تارا دنبالش، من هم بیرون رفتم؛ اما با دیدن کیوانی که رو مبل افتاده و همون موقع پشت پا انداخت و تارا افتاد روش. سرم رو پایین انداختم و از در هال بیرون زدم.

    ***
    - میگم حالا چرا چادرمشکی؟
    شیرین آروم با نگاهی که رو به خاله‌مریم بود، این رو پرسید. کیمیا سرش رو به ما نزدیک‌تر کرد.
    - اومده باز یکی از ما‌ها رو معامله کنه! انتظار داشتی لباس عروس بپوشه؟!
    من و شیرین از تصور خاله‌مریم توی لباس عروس خنده‌مون گرفت و سرمون پایین افتاد تا جلب توجه نکنیم و خاله‌مریم مجبور بشه بهمون اخم کنه. سارا هم آرنجش رو یه دور کوبید توی پهلو کیمیا.
    - معامله کنه چیه؟ حداقل حرمت خودمون رو زیر سوال نبر.
    زهرا دست‌های پرشیرینیش رو با دستمال پاک کرد.
    - خب راست میگه دیگه. وقتی بله‌ی اصلی رو خاله خانوم میده یعنی چی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    یه دور پریای سر به زیر که منتظر عاقد روی صندلی مخصوص خودش نشسته بود، از نظر گذروند.
    - باز هم پریا که تونست از زیر بله‌ی زورکی دربره.
    شیرین دوباره معترض گفت:
    - خب حالا هر چی! می‌تونست مثل خاله‌زهرا چادر رنگی بندازه سرش. اون‌قدر هم پرغراب نباشه.
    انگار زیادی رنگ مشکی رو مخش بود؛ البته حق هم داشت.
    باز هم کیمیا جوابش و داد:
    - خاله‌مریم باید سِمتش رو سفت بچسبه معامله بهم نخوره. می‌ترسه مثل خاله‌ماهرخ و خاله‌زهرا مهربون بشه پریا رو خانواده‌ی داماد پس بیارن. پس هیس، ساکت!
    همه‌مون ریز ریز خندیدیم. هر چند می‌دونستیم حرف کیمیا یه واقعیت محضه. خاله‌مریم فقط واسه‌ش مسئولیتش مهم بود. به خورد و خوراکمون برسه، لباس و تو این سن هم ازدواج! برعکس خاله‌ماهرخ و خاله‌زهرا، یه ذره انعطاف نداشت! الان هم با چادر مشکی اومده بود این‌جا و با همون مانتو شلوار رسمیش نشسته بود تا عاقد بیاد؛ البته با همون پسرش و من هی ازش نگاه می‌دزدیدم. چرا امروز اومده بود؟ خدا کنه عقدکنون پری حداقل برام خاطره‌ی خوش بشه.
    با صدای زنگ آیفون، خاله‌زهرا چادر سفیدِ شب خاستگاری کیوان رو، روی سرش مرتب کرد و رو به جمعیتی که با خانواده‌ی سعید نسبتا زیاد می‌شدیم، گفت:
    - فکر کنم عاقد اومد.
    کیوان در رو باز کرد و خاله‌زهرا به ما گفت:
    - دخترها آماده نمیشین؟
    اول از همه زهرا با خوشی از جاش پرید، بعد ماها دنبالش. کله قندها رو کیمیا برداشت و سه طرف تور سفید رو هم، شیرین و سارا و زهرا گرفتن. شیما صبر کرد یا من برم یا خودش؛ اما این‌طوری که همه‌مون می‌شدیم خانواده عروس! پریا از نعمت خواهرشوهر محروم بود و آقاسعید دو تا داداش کوچیک‌تر از خودش داشت و مجرد بودن؛ ولی چون دخترخاله‌ها و دخترعمو‌های سعید هم بودن، با احترام نزدیک مامان سعید رفتم و روی مبل کمی خم شدم.
    - ببخشید حاج خانوم؟
    روسری شیری سرش کرده بود، با یه چادر حریر کرمی با گل‌های قرمز. لبخند مهربونی مهمونم کرد.
    - جانم عزیز دلم.
    توی دلم مادرشوهر بودنش رو احسنت گفتم.
    - از اقوام عزیزتون اگه دوست دارن، نمیان کنار ما؟
    لبخندش عمق گرفت.
    - قربون محبتت عزیزم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    بعد رو به دو تا دختری که تنگ هم نشسته بودن گفت:
    - نیلی‌جان خاله اگه دوست داری پاشو دست شادی جانم بگیر بلند کن. برین دنباله‌ی سفره بالاسرِ عروس گلم رو بگیرین.
    اون دو نفر به هم نگاه کردن و بعد به من؛ که من هم لبخند تحویلشون دادم.
    - بفرمایید. خوشحال میشیم.
    دختری که فهمیده بودم اسمش نیلیه بلند شد و دست شادی رو هم کشید و شادی گفت:
    - ممنون زن‌عمو.
    دنبال من اومدن سمت سفره‌ی عقد که گوشه پذیرایی چیده بودیم. از کنار سعیدِ سر به زیر که حسابی هم عرق کرده بود، رد می‌شدیم که سرش رو بالا آورد و آروم گفت:
    - ممنونم خاطره خانوم.
    من گیج تشکرش بودم و مجبوری یه لبخند به روش زدم. نیلی و شادی هم با کنجکاوی نگاهی رد و بدل کردن. بدتر از اون نگاه عادل بود که دوباره سرتا پام رو یه نگاه انداخت و چقدر دلم الان دیوار می‌خواست سرم رو بکوبم توش.
    نیلی اون طرف شالی که آویزون مونده بود رو گرفت و زهرا با خوش‌رویی جاش رو به شادی داد و ما کنارشون ایستادیم.
    - خب یه صلوات ختم کنین صیغه رو شروع کنم.
    این رو عاقد گفت و آماده شده بود واسه خوندن خطبه. اتاق پذیرایی هم داشت از اومدن خانوم‌ها شلوغ میشد در حین صلوات فرستادن. چه این ذکر آرامش به دل همه می‌ریخت و التهاب باز شدن یک زندگی جدید رو کم می‌کرد.
    خاله‌زهرا قرآن نقره‌ای رو برداشت و با باز کردنش، سوره الرحمن به چشمم آشنا اومد. نفس عمیقی کشیدم. خدایا چرا افتادم روی دور مرور خاطرات؟
    پریا قرآن به دست شد که مامان سعید، سعید رو کشون کشون آورد و کنار پریا نشوند. پریا هم قرآن رو کمی جابه‌جا کرد تا سعید ببینه.
    - ببین پریا دفعه اول بله ندیا! بذار هر وقت من از این پشت زدم تو سرت بله بده.
    همه‌مون ریز ریز به حرف کیمیا خندیدیم که باز گفت:
    - ولله دو نفر از خانواده داماد اینجان فکر نکنن خواهرمون چه هوله!
    خواهر! خواهر بودیم و دنیامون خواهرانه. می‌دونستم کارد بزنی خون پریا در نمیاد، بالاخره شادی گفت:
    - عروسمون رو اذیت نکنین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    کیمیا یه دور کله قندها رو بهم کوبید.
    - ببینم شما هم انگار جزو خانواده‌ی عروسین؟!
    نیلی قری به گردنش داد.
    - بله ماها همه عروس دوستیم.
    از تصویر توی آینه می‌دیدم پریا از این بحث ناراضیه و دلش می‌خواد کیمیا رو خفه کنه؛ اما سعید داشت بدون جلب توجه می‌خندید. من هم به روشون لبخند زدم. خدایا خوشبخت بشن!
    - النکاحِ سُنّتی...
    عاقد شروع کرد و همه ساکت شدن، فقط کیمیا بود که تق تق قند رو به هم می‌زد. نگاهم رو چرخوندم روی کیوان که از پشت دست‌هاش دور تارا حلقه شده بود و با یه لبخند به سفره‌ی عقد نگاه می‌کردن. انگار فقط من نبودم که خاطراتم چرخ می‌خورد.
    - وکیلم؟
    صدای تارا بلند شد:
    - عروس رفته گل بچینه.
    همه صلوات فرستادن و کیوان با خنده چیزی درِ گوش تارا گفت. نگاهم رو از روشون گرفتم با دست چپ مشت کرده‌ام، نامحسوس به قلبم ضربه زدم. کاش آروم می‌گرفت. خاطره حسادت یاد نداشت؛ ولی الان دلش برای یه چیزی تنگ بود! یه حس ممنوعه که به جونم چنگ می‌زد. چرا آلزایمر نمی‌‌گرفتم؟ اون مال من نبود، خیلی وقته!
    - برای بارِ دوم وکیلم؟
    - عروس رفته گلاب بیاره.
    این دفعه یه خانوم جوون که اون هم معلوم می‌شد کنار شوهرش نشسته و دخترعمه‌ی سعید معرفی شده بود، این رو گفت. باز هم همه صلوات فرستادن و عاقد دوباره شروع کرد.
    - برای بار سوم وکیلم؟
    دیدم پریا مکث کرد بله بده؛ اما بابای سعید بلند شد و نزدیکشون اومد. یه جعبه کادویی گرفت سمت پریا.
    - این هم زیرلفظیِ پریا جان دخترِ خودم.
    پریا سر بلند کرد و می‌دونم چقدر دلش می‌خواست محرم می‌بود تا بابای سعید رو بغـ*ـل کنه. می‌دونم چقدر واژه بابا برای ما دخترها حرمت داشت و با شنیدنش قند ذوب می‌شد توی دلمون. حالا هم پدرشوهرش، دخترخونده بودش و زیرلفظیش رو بابایی داده بود. از اون‌جایی که گفتن توبه‌ی گرگ مرگه، بابای پریا تو همین ده روز نتونسته بود خودش رو کنترل کنه و باز هم واسه جابه‌جایی مواد زندان افتاده بود. بعضی وقت‌ها زورگویی‌‌های خاله‌مریم به‌درد می‌خورد؛ چون وقتی بابای پریا آزاد شد نداشت پریا رو با خودش ببره تا وقتی که واقعا بتونه یه سرپرست خوب باشه که اون هم نشون داده بود نیست. حالا هم یه نامه‌ی دادگاه، جای امضا و رضایت پدرانه، تو عقدنامه‌ی پریا می‌نشست.
    - نبینم گریه‌ت رو دخترم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    حاج آقا این رو که گفت، دور شد. سعید هم نگاه کلافه‌ش رو به قطره‌‌های براقی که پریا با دستمال جمعشون می‌کرد، دوخته بود.
    - برای بار چهارم عرض می‌کنم، دوشیزه محترمه...
    عاقد خطبه می‌خوند و کیمیا ته مونده‌‌های قند رو به هم می‌سابید و یواش گفت:
    - پریا خدا به سر شاهده بله ندی مجبورم برم کله قندِ نو بیارم. شِکَر اول زندگیتون به همت دست‌های من جور شد.
    ماها خندیدیم و بالاخره پریا هم گریه‌اش رو با یه خنده آروم عوض کرد. سعید هم که از خنده پریا راضی بود، نگاه پرتشکرش رو از آینه به کیمیا داد.
    - وکیلم...
    - با اجازه‌ی همه‌ی بزرگترها بله!
    صدای صلوات و دست زدن با هم قاطی شد و بچه‌ها حریر سفید رو جمع کردن و روی سفره عقد ساده گذاشتن. سعید هم با بوسیدن قرآن جواب بله رو همون اول داد.
    دیگه وقت روبوسی بود، من عقب کشیدم تا اول بزرگترها جلو برن. قدم تند کردم سمت آشپزخونه. یک لیوان از آبچکون برداشتم و با بالا زدن اهرم شیر آب، لیوانم رو پر کردم و بغض گنده‌ام رو با آب پایین دادم. عادتم بود واسه خوشی بغض کنم. واسه دلتنگی حبابِ بغض تو گلوم بچرخه، واسه مرور خاطرات دیگه بدتر!
    خدایا نمی‌‌خوام روی ترازوی مقایسه بشینم. می‌دونم عدالتت هست و همه آدم‌های دنیا مثل هم نیستن. ولی چی می‌شد من هم زیر لفظیم رو از یه پدر می‌گرفتم، پدری که خودش زیر لفظی عروسش رو وصیت کرده بود. همون زمین، همون هم سهم من نبود! اصلا چرا به من رسیده بود؟ مگه قبل از من...
    نه نه، نباید فکر می‌کردم. مشتم رو آب کردم و به صورتم پاشیدم و با یادآوری آرایشم، آه از نهادم بلند شد. با یه دستمال به زحمت صورتم رو خشک کردم تا مبادا آرایشم پخش بشه. دیگه وقت برگشتن به پذیرایی بود.
    - ببخشید یک لیوان آب به من می‌دید؟
    با دیدن عادل هول کرده یک قدم عقب رفتم.
    - بله بله حتما.
    دستپاچه یک لیوان از کابینت برداشتم و همین که خواستم برم سمت یخچال پام گرفت لبه‌ی کابینت و آخم بلند شد.
    - چیزی شد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    پام رو کمی تو هوا تاب دادم و برای خلاصیِ خودم، لنگون رفتم سمت یخچال. لیوان آب رو سمتش گرفتم.
    - نه چیزی نیست، ممنون. بفرمایید.
    کمی مکث کرد برای گرفتن لیوان و نگاهش به صورتم بود، دقیق و موشکافانه و باعث شد سر من پایین بیفته. همزمان که لیوان رو می‌گرفت گفت:
    - شما از من می‌ترسی؟
    - نه. .. یعنی با اجازه.
    خواستم از کنارش بگذرم که با یک قدم راهم رو سد کرد و با خیال راحت لیوان رو سر کشید و لیوان خالی رو بهم برگردوند.
    - مچکرم. نگفتید؟
    حرصی شده بودم و وای اگه یکی ما رو می‌دید.
    - چی رو نگفتم؟
    - ادامه‌ی حرفتون رو.
    - آقا عادل دیدار اول ما چندان جالب نبود؛ به همین خاطر من یکم خجالت زده‌ام. حالا اجازه می‌دید برم؟
    - اتفاقا من هم به خاطر اون روز اومدم این‌جا!
    ته دلم خالی شد که گفت:
    - متاسفم عصبی بودم اون روز... و خب اگه می‌افتادید معلوم نبود چه اتفاقی براتون می‌افتاد. اومدم عذرخواهی کنم و البته خود شما هم باید بدونید که...
    حرف‌هاش رو نمی‌‌فهمیدم، فقط برای این‌که بحث مسخره تموم بشه گفتم:
    - بله لطف کردید، با این حال بی‌احتیاطی از من بود. با اجازه‌تون.
    باز یک قدم جلوتر اومد و من واقعا ترسیده بودم.
    - شما آقا سعید رو هم می‌شناسید؟
    حس بدی داشتم، فکر می‌کردم خود خاله‌مریم داره بازجوییم می‌کنه.
    - خاطره جون مادر این‌جایی؟
    خاله‌زهرا فرشته‌ی نجاتم شد و نمی‌‌دونم توی صورتم چی دید که گفت:
    - نمی‌‌خوای به پری تبریک بگی؟ آقا عادل اگه چیزی لازم داشته باشن من بهشون میدم.
    با این حرف، عادل ماستش رو کیسه کرد و کمی عقب کشید و من با نگاه پرتشکرم تقریبا فرار کردم و خاله‌زهرا موند و عادل و خاله‌مریمی که داشت این سمت می‌اومد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    پریا رو به خودم می‌فشردم و اون هم حلقه‌ی دست‌هاش رو تنگ‌تر می‌کرد.
    - خوشبخت باشی.
    - دعا کن برام. دعا کن واقعا تصمیمم درست باشه.
    - مطمئن باش هست. خیلی به هم میاین.
    - خاطره خانوم چی میگی زیرِ گوش خانومم.
    با خنده از پریا جداشدم. البته تو دلم یه لفظ خوشگل نصیبش کردم که با اون تشکر بی‌موقع و حس صمیمیتی که از اون‌شب تو وجودش مونده بود من رو انداخته بود توی دردسر!
    - هیچی ولله، از شما تعریف کردم. ان‌شاءالله خوشبخت باشین.
    خنده‌اش یه لبخند مهربون شد.
    - ممنونم، واقعا لطف کردین.
    - خب خب، این‌جا چه خبره؟
    کیوان با تارایی که به بازوش چسبیده بود، جلو اومد و دوباره گفت:
    - ببین آقاسعید، پریا هم یه جورایی خواهرمه، نبینم خم به ابروش بیادا!
    سعید دو دستش رو تسلیم بالا برد و پریا قند تو دلش آب می‌کردن. که کیمیا گفت:
    - ای بی‌معرفت‌ها، پس ما چی؟
    بعد به خودش و سارا و زهرا و شیرین و شیما اشاره کرد.
    کیوان متواضع سرش رو خم کرد.
    - شماها، همه خواهرهای گل خودمین. موقع عروسیتون اگه دعوتم کنین؛ قول میدم خودم به شخصه براتون گربه رو دم حجله بکشم. تا داماد نتونه چپ به خواهرهام نگاه کنه!
    همه زدیم زیر خنده که تارا گفت:
    - چه خوش به حال من شده.
    کیوان زد سرشونه‌ی خانومش.
    - آره واقعا، گمون نکنم این همه خواهرشوهر یه جا دیده باشی. حالا هم من تو رو با جمیع خواهرشوهرها تنها می‌ذارم. خدا صبرت بده.
    با خنده شروع به اعتراض کردیم که کیوان دست سعید رو کشید.
    - دیگه وقت رفتنه آقا داماد. بریم که خانوم‌ها قصد دارن پذیرایی رو زنونه کنن.
    سعید غصه‌دار پریا رو نگاه کرد و ما هم نامحسوس خنده‌مون و جمع و جور می‌کردیم. کیوان هم بی‌خیال کشون کشون بردش و مهلت اعتراض هم به سعید نداد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    - خودمونیم‌ها بچه‌ها این داداشتون نافرم رو خواهرهاش حساسه، خدا بسازه واسه شوهرهاتون.
    با این حرف تارا و چشمکی که رو به همه‌مون زد، دوباره خنده‌مون بلند شد.
    کیوان واقعا خاص بود. نگاهش، رفتارش. هیچ وقت معذبت نمی‌‌کرد. می‌دونست حد کلامش وقتی اسماً برادرمونه باید تا چه حدی باشه. کیوان مرد بود! به قول خاله‌زهرا خوب ارثی از خدابیامرز باباش بـرده بود." حیا" میراث نابی بود.
    ***
    آبی که داشتم می‌خوردم با فشار زیاد پایین دادم و راه حلقم رو بست و به سرفه افتادم. کیوان هم دستش رو بالا آورد و محکم کوبید پشتم.
    - ببخشید دیگه، محرم نامحرمی برنمی‌داره، داری خفه میشی!
    هنوز داشتم سرفه می‌کردم و چشم‌هام داشت از کاسه درمی‌اومد که ضربه بعدی رو محکم‌تر زد و نمی‌دونستم اشک چشم‌هام از درد پشتمه یا سرفه‌ی زیاد.
    - بسه بسه. خوبم کیوان.
    دست بالا آورده‌اش رو جمع کرد و گفت:
    - این الان از ذوقت بود؟
    تازه یادم افتاد چی گفته و چشم‌هام باید گرد بشه.
    - شوخیه یا راست گفتی؟
    - می دونم سختته به این زودی کلی فحش برگشت کنه بهت؛ ولی...
    یه چپ چپ بهش رفتم و کیوان ادامه داد.
    - واقعا داری عمه میشی.
    چشم‌هام گردتر شد.
    - به این زودی؟!
    بی‌خیال پا رو پا انداخت و گفت:
    - دو ماه شده دیگه.
    - همچین میگی دو ماه که انگار دو سال شده.
    - خب حالا تو هم، عمه شدن ذوق داره نه این‌قدر غرغر!
    - من فدای اون جوجه‌ی تو راهی هم بشم؛ ولی بحثم اینه دنبالت کرده بودن؟ می‌ذاشتی یه مدت عروسمون از دست تو نفس بکشه، بعد یه بچه بذاری تو دامنش.
    چشم‌هاش رو بهم گردوند.
    - خبه خبه. انگار تو خواهراونی نه من!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    - من و مامان کلا عروس دوستیم.
    به لفظ مامانی که راجع به خاله‌زهرا گاهی از زبونم در می‌رفت لبخند رضایتمند و مهربونی زد و بعد یادش افتاد در برابر جمله‌ام باید اخم کنه.
    - پس من هم بچه‌ام رو برمی‌دارم و میرم، شما بمونین و عروستون.
    - دیگه چی؟ عشقِ عمه رو قراره کجا ببری؟
    شاکی نگاهم کرد.
    - انگاری من فقط زیادی‌ام‌!
    - تو که یه دونه‌‎ترین داداش دنیایی، مگه من بمیرم تو بری!
    کوسن مبل توی بغلش رو کوبید توی سرم.
    - خدا نکنه. دیگه از این حرف‌ها نشنوم.
    تازه حرف کیوان تو دلم حلاجی شده بود و ذوق توی بند بند صورتم می‌خزید. آخ که عمه فدای اون گوگولی بشه.
    - الان تارا بهتره؟ بیمارستانن؟
    - آره. مامان باهاش رفت، من موندم تو بیای.
    - وای کیوان باورم نمی‌شه. عزیزم.
    به ذوقم لبخندی زد.
    - خب حالا تو بهم بگو خاله‌مریم باز چی می‌گفت که گفته بود حاضری بزنی؟
    با این خبرِ خوش؛ عصبانیتم یادم رفته بود. پوفی کشیدم و سرم پایین افتاد. چه‌قدر امروز از دست خاله‌مریم حرص خورده بودم و چه‌قدر دلم می‌خواست با همین دست‌هام عادل رو خفه می‌کردم.
    - هیچ، پسرش افتاده بود به خبرگزاری و من برای پاره‌ای از توضیحات فراخونده شده بودم. هر چند خدا خیر بده خاله‌زهرا بیشترش رو حل کرده بود.
    - این خاله‌مریم هم بچه‌هاش رو مثل خودش بار آورده، اصلا دو هفته پیش که واسه عقدکنون پریا دنبال مامانش اومد اینجا، حس خوبی بهش نداشتم.
    - آره من هم همین‌طور، انگار دلشوره‌ام هم بی‌خود نبود. کیوان می‌ترسم از این‌که دوباره... یعنی...
    بغضم سرباز کرد، همون که از صبح بقچه شده بود کنج گلوم.
    - من از نداشتنتون می‌ترسم.
    کوسن مربعی شکل بغلش رو گذاشت زیر چونه‌ام و صورت زیر افتاده‌ام رو باهاش بالا کشید.
    - ببین عادل که هیچ، مامانش هم هیچ، رئیس کل هم بلند بشه بیاد دیگه نمی‌ذارم از اینجا بری، حتی واسه یک روز! پس این‌قدر نترس.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا