کامل شده رمان من و بقچۀ ارزشمندم | نیلوفر.ر کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نیلوفر.ر

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/17
ارسالی ها
992
امتیاز واکنش
16,035
امتیاز
694
هفته‌ى سوم ارديبهشت هم سپرى شد. حجم كارى كلاس‌ها و فوق برنامه‌هايى كه براى بچه‌ها گذاشته بودم تا تموم درس‌ها رو دوره كنيم هم نتونست ذهنم رو از حضور صداى ناشناس خالى كنه.
از مدرسه بيرون اومديم، خسته به فرح گفتم:
- ديگه كشش پياده‌رفتن ندارم، بذار تاكسى بگيريم.
فرح بدتر از من مشتاق گفت:
- آره به خدا، از كت‌وکول افتادم!
كنار خيابون منتظر عبور تاكسى بوديم كه ماشين سياه رنگى روبرومون ترمز كرد. چشم‌هاى فرح برق زد و گفت:
- یعنى به اين میگن ماشين! آه، ملوسك!
من كه از ماشين چيزى سر درنمى‌آوردم، گفتم:
- يعنى قيمتش بالاست؟
قبل از اينكه فرح جواب بده، صداى دخترونه‌ای گفت:
- بفرمايين بالا برسونيمتون.
اِ... اينكه الهام بود! فكر نمى‌كردم وضع مالى باباش توپ باشه، مگه يه عكاسى چقدر درآمد داشت؟ اصلاً به من چه؟ تشكر كرديم. اين بار پدرش اصرار كرد، ديگه بى‌ادبى می‌شد، سوار شديم. فرح راست مى‌گفت؛ هم جادار بود و هم نرم و گرم؛ یعنى اين پاها داشتن عشق می‌کردن! پدر الهام همون حرف‌هاى تكرارى تشكر از معلم رو پيش كشيد، ما هم ابلهانه سر تكون مى‌داديم و خواهش مى‌کنم و وظيفه هست رو بلغور مى‌کرديم. خب چى مى‌گفتم؟ حال نامزدش صدف‌خانم رو مى‌پرسيدم؟
روبروى خونه نگه داشت. باز هم تعارف، تشكر و خدانگهدار پايان حرف‌هامون شد. فرح در رو باز كرد و گفت:
- اگه پولدار بشيم، دوست دارم يه همچين ماشينى داشته باشيم؛ اما سفيد.
سر تكون دادم و گفتم:
- آرزو بر جوانان عيب نيست!
هركدوم به طرف طبقه‌ى خودمون رفتيم. لباس‌هام رو تو حموم پرت كردم، امروز بايد اون‌ها رو مى‌شستم و خودم يه دوش آب گرم مى‌گرفتم. ناهار كمى الويه داشتم، چايى دم كردم و رفتم تو حموم. آب گرم خستگى رو از تنم بيرون كرد. لباس حموم بلند و كرم‌رنگم رو به تن كردم و یه حوله دور سرم بستم. براى خودم يه ليوان چايى ريختم و روى كاناپه لم دادم؛ اما مثل اينكه دلم قصد جونم رو كرده بود. بلند شدم و تى‌شرت بلند آبى و دامن كلوش سفيد به تن كردم. بى‌قرار بودم، انگار آرام‌بخش كيان تأثيرش رو داشت از دست مى‌داد؛
مانند معتادى كه در جستجوى مواده، دنبال نشونه‌اى از اون صداى عزيز بودم.
كلافه كارتون قلعه‌ی متحرك هاول رو تو دستگاه گذاشتم و روبروى تلويزيون خودم رو نقش زمين كردم. بعضى از كارتون‌ها رو خيلى دوست داشتم و براى آروم‌شدن بهشون پناه مى‌بردم. براى چندمين‌بار با سوفى پا به دنياى جادوگرا گذاشتم و با مترسك، سكوتِ عشق رو مزه‌مزه كردم.
كارتون تموم شده بود و صورت من خيس از اشك‌هاى گرم. اى لعنت به دلى كه به سادگى لغزيد و اشكى كه بى‌بهانه ريخت!
صداى ماشين كيان از حضور مسكن دردم خبر داد؛ اما مگه شرم اجازه مى‌داد ازش سؤالى كنم؟
ساعتى بعد، روبروى هم نشسته بوديم با فاصله‌ى يك ميز يك مترى. ليوان چايى رو به لبش نزديك كرد و پرسيد:
- بهترى؟
بايد چى مى‌گفتم؟ نه می‌تونستم راستش رو بگم، نه دلم می‌اومد دروغ بگم؛ سكوت كردم.
نگاهش رو تو چشم‌هام دوخت. براى اولين بار از برادر كوچيكم ترسيدم. از حرف يا رفتارش نترسيدم، از اينكه چى مى‌خواد بگه ترسيدم.
انگشت كوچيك نازنينش زير دندون رفت، نگاهش رو ازم دزديد و سريع گفت:
- به بد كسى دل بستى.
هجوم خون به صورتم رو حس كردم، تپش قلبم تند شد و چيزى در درونم سقوط كرد. به زحمت لب خشك‌شده‌ام رو با زبون خيس كردم. چشم تو چشمش دوختم، نى‌نى چشم‌هاش غمگين بود. تو گلوم بغض ريخت، به سختى پرسيدم:
- آدم ناجورى بود؟
آه كشيد و جابه‌جا شد و گفت:
- كاش ناجور بود، خيلى هم آدم‌حسابيه.
پررو شدم و گفتم:
- کيان چى شد؟ حرف بزن!
- آدم خوبيه؛ بااخلاقه، تحصيل كرده و اصيله؛ اما نيلو، ديگه كنجكاوى نكن! بهتره تا دير نشده، خودت رو كنار بكشى.
- از چى كنار بكشم؟ آخه چرا نمیگى كيه و قصدش چيه؟
ناغافل پرسيد:
- دوسش دارى؟
سرخ‌تر شدم و گفتم:
- من...آخه من كه هنوز نديدمش، چيزى ازش نمى‌دونم.
- همين ديگه؛ اگه ببينيش يا قضيه جدى بشه، اون‌وقت چطور مى‌خواى كنار بكشى؟
كلافه شدم، زدم زير هرچى شرم و حيا و پرسيدم:
- خب تا ندونم چه كسى هست و چه قصدى داره، چطور مى‌تونم فراموشش كنم؟ الان براى من تبديل به يه بت شده، بايد ببينمش تا بتونم بشكنمش يا نه؟ شايد اگه اون صدا با تصوير همراه بشه، خيلى راحت از ذهنم خارج بشه؛ اما كيان بايد بشناسمش. بهم همه‌چي رو بگو!
 
  • پیشنهادات
  • نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    - بهش میگم امروز تماس بگيره، بهتره خودش باهات حرف بزنه.
    جا خوردم و بهش خيره شدم. كيان بلند شد و گفت:
    - مى‌دونم عاقلى؛ اما جورى تصميم بگير که نه سيخ بسوزه نه كباب، بعداً شرمنده دلت نشى.
    دو پهلو حرف مى‌زد. پايين رفت و من همچنان منگ بودم.
    كم‌كم خودم رو پيدا كردم. حرف‌هاى كيان بارها و بارها تو ذهنم تكرار شد؛ کيان اون رو ديده بود، باهاش حرف زده بود، تأییدش مى‌كرد؛ پس اين وسط چى نادرست بود؟ چى مى‌لنگيد كه كيان رو ترسونده بود؟
    واى، سرم داشت مى‌تركيد! ساعت هفت بود. مى‌دونستم ساعت ده زنگ مى‌زنه. در عين آشفتگی، تو دلم جشن به پا بود. تا چند ساعت ديگه، صدا مهمون گوش و دلم می‌شد. مثل احمق‌ها لبخندى رو لبم نقش بست كه هيچ فكر و خيالى نمى‌تونست جمعش كنه.
    بايد مشغول مى‌شدم. لباس‌ها رو از تو سبد حموم به لباسشويى منتقل كردم و دكمه‌ى شست‌وشو رو زدم. دستمال و شيشه‌پاک‌كن رو برداشتم و به جون وسايل تو سالن افتادم. دوتا عسلى، يه ميز وسط مبل شش‌نفره، چند تا گلدون و مجسمه روى ميز و اپن، دوتا تابلوى خط و یه تابلوى آب‌رنگ، ساعت ديوارى، ميز تلويزيون و مجسمه‌هاى كوچيك تزئينى، همه از زير دستم تميز بيرون اومدن.
    پايين رفتم و به در زدم، فرح با شيطنت گفت:
    - کسى خونه نيست.
    رفتم تو. روى مبل فرو رفته بود و داشت تندتند تخمه مى‌شكست. گفته بودم عاشق تخمه بود؟ مى‌گفت تخمه شيطانه؛ تا تهش رو درنيارم، ول‌کن نيستم.
    كنارش نشستم و گفتم:
    - پاشو يه چايى به من بده! کيان كجاست؟
    - خونه‌ى خودته؛ خودت چايى بريز، يكيم براى من بريز. كيان با اكبر رفت دورهمى فوتبال خونه‌ى مسعود.
    يه مرتبه نيم‌خيز شد و گفت:
    - راستى خبر جديد، فردا عقد حامده. ما دعوتيم، تو هم بيا.
    تو آشپز خونه رفتم و دو ليوان چايى خوش‌رنگ ريختم و برگشتم كنارش.
    - كجا بيام؟ دلت خوشه؟! عروسى خانم احمدى نرفتم هنوز ازم دلخوره، میگه اومدى شيراز؛ اما عروسى من نيومدى. حالا هرچى براش دليل ميارم، قبول نمى‌كنه؛ تازه میگه نيلوفرخانم خيلى دوست دارم بگم آقاى ستوده عذرت رو بخواد تا دلم خنك شه؛ اما دلم نمياد.
    فرح سرش رو گذاشت رو پام و خميازه كشيد و گفت:
    - يعنى عقد حامد نمياى؟ بميرم، شكست عشقى سخته! به خدا يونس هنوز هست، تا دير نشده دست بجنبون.
    كمى خودم رو كنار كشيدم و گفتم:
    - پاشو چاييت يخ مى‌کنه.
    سرش رو جابه‌جا كرد و گفت:
    - حالا بلند میشم. اوم...يعنى پاى شما خواهر و برادر جون میده برای خوابيدن!
    با بدجنسى گفتم:
    - فقط پامون، آره ديگه؟
    بيشتر خودش رو روی پام فشرد و گفت:
    - بـ*ـغلتون كه حرف نداره؛ يعنى تا ميام تو بـ*ـغلتون، فورى خوابم می‌بره!
    خنديدم و زدم تو سرش و گفتم:
    - بيچاره داداش گلم، براش خرس تنبل گرفتم تا زن!
    سرخوش خنديد و سريع از جا پريد و گفت:
    - اِ...وقتى از فوتبال مياد، تو يه ساعت گردن و كتفش رو ماساژ ميدى تا خستگيش دربره یا وقتى از كوه مياد، تو يه ساعت پاهاش رو مى‌مالى تا از سفتى بيرون بياد يا...
    دستم رو گذاشتم رو دهنش و گفتم:
    - باشه فهميدم. اول بهش سرويس میدى، بعد ازش سرويس مى‌گيرى.
    دستم رو گاز گرفت. بعد از خوردن شام و شستن ظرف‌ها، شب به‌خير گفتم و تركش كردم.
    چرا دقيقه‌ها اين‌قدر كش ميان؟
    عقربه‌ى ساعت ميخ صورتم بود و تكون نمى‌خورد. به سراغ كتابخونه‌ام رفتم. چشم‌هام روى تك‌تك كتاب‌ها چرخيد؛ شعر، رمان، تاريخ، روانشناسى، اطلاعات عمومى، كتاب كودك، آهان پيدا كردم؛ جلد اول داستاناى هانس كريستين اندرسن
    داستان جوجه اردك زشت رو خيلى دوست داشتم؛ اما دختر كبريت فروش رو به‌خاطر فضاى پرغم داستان، بيشتر از يك بار نخونده بودم. روى صندلى سفيد نشستم و كتاب رو باز كردم. تو كلمات و جملات جادويى اسير بودم كه ناقوس انتظار زده شد، چى گفتم؟ ناقوس انتظار؟ براى مرگ ناقوس می‌زنن!
    به خودم خنديدم. با استرس به سالن دويدم و گوشى رو تو دست گرفتم، قلبم داشت تو دهنم می‌اومد.
    صداى محبوب تو گوشم پيچيد:
    - سلام.
    بايد مى‌گفتم: «سلام، دل‌تنگم، چرا غارتگر دلم شدى؟ چرا نيستى؛ اما هستى؟»
    سكوتم رو بد برداشت كرد كه پرسيد:
    - ناراحتى زنگ زدم؟ می‌خواى قطع كنم؟
    دست و پام لرزيد و قفل زبونم باز شد.
    - سلام.
    - برادر نازنينى دارى، باهات حرف زد؟
    يعنى مـستقيم و بى‌حاشيه رفت سراغ اصلى‌ترين موضوع.
    - قرار شد شما حرف بزنين. من نمى‌دونم چى به كيان گفتين؛ اما حالش خوش نبود. چي رو پنهون می‌كنين؟
    صدا مهربون‌تر شد و گفت:
    - می‌خوام امشب براتون يه قصه بگم، بعد اگه بازم خواستين واقعيت رو بدونين، با آقا كيان هماهنگ می‌كنم از نزديك ببينمتون و صحبت كنيم، قبوله؟
    زبونم بدون اجازه گفت:
    - قبوله.
    دلم براش دست زد و عقلم رو ترش كرد. دلم بى‌توجه، به گوشم گفت لحظه لحظه رو دقيق ثبت كن.
    - يه پسربچه بود كه تو دنيا فقط عاشق يه بادبادك بود، بادبادك پسر همسايه! بادبادك‌هاى زيباى زيادى تو آسمون بالاى سرش مى‌چرخيدن؛ اما پسربچه فقط همون بادبادك ساده‌ى سفيدى رو مى‌خواست كه دنباله‌ى زرد و آبى داشت. روى بادبادك سفيد فقط نوشته شده بود اميد. پسرك نمى‌تونست حتى به همسايه بگه يه لحظه بادبادك رو بده من، فقط می‌رفت پشت بوم و نگاش مى‌كرد و به خنده‌هاى پسر همسايه غبطه مى‌خورد. يه شب به خودش اجازه داد و رفت روى بام همسايه و بادبادك رو گوشه‌ى بام ديد. ديگه طاقت نياورد، رفت و آروم تو دستش گرفت. ساده بود، چيز خاصى نداشت؛ اما براى پسرك ارزشمندتر از هر گنجينه‌ای بود؛ اون رو؛ مثل يه شىء قيمتى تو دستش نـوازش كرد. پسر همسايه ماجرا رو ديد و چند روز بعد، بادبادك رو براى پسرك برد؛ اما پسرك ديگه نمى‌تونست بادبادك رو بگيره؛ چون تو حادثه‌اى پاهاش رو از دست داده بود، ديگه نمى‌تونست بره بالاى بام و بادبادك بازى كنه يا بدوه و رقـ*ـص دنباله‌ى بادبادك رو ببينه.
    ساكت شد.
    حزن صدا ويرانگر بود. به سختى پرسيدم:
    - بعد چى شد؟
    صدا خنديد؛ اما پردرد.
    - خب پسرك حالا بادبادك رو داشت؛ اما بايد بازم فقط نگاهش مى‌كرد؛ اما بادبادك رو بايد هوا کرد، نه فقط نگاه كرد.
    بايد چيزى مى‌گفتم، پرسيدم:
    - بايد دنبال چى بگردم؟
    - دنبال حس پسرك و حس بادبادك، اگه بادبادك حس داشته باشه.
    تا ديروقت به داستان فكر كردم. ساده بود؛ اگه فكر مى‌كردم من بادبادكم و پسرك صداى محبوب! اما اون داشت از خواستن و نتونستن مى‌گفت؛ يعنى منم اون رو مى‌خواستم؟ اصلاً كى بود؟ كى نقاب بالا مى‌رفت؟
    يه جواب داشتم، بايد مى‌ديدمش و سر از همه‌چى درمى‌آوردم، از اين بازى و راز خسته شده بودم.
     

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    (اين قسمت را تقديم مى‌کنم به سيروس واقعى؛ آن كه برايم مهربان‌ترين بود. تا وقتى زنده‌ام، تو هم زنده‌ای.)
    نيمه‌شب با سؤال عجيبى از خواب بيدار شدم. قرار بود با صحبت‌كردن و ديدن صداى محبوبم به كجا برسم؟ اصلاً مى‌خواستم با صاحب صدا چه كنم؟ اين علاقه قرار بود آخرش چى بشه؟ یه زن جوون و يه مرد جوون با هم حرف بزنن، شعر بخونن، همديگه رو ببينن، دل‌تنگ و بی‌قرار هم بشن.
    انگار به سرم ضربه‌ى محكمى خورد، نيلوفر دارى به ديدن خواستگارت میرى!
    يعنى تو تموم اين مدت، ناخواسته به دنبال نيمه‌ى گمشده‌ى خودم بودم!
    صدا همون نيمه‌ى من بود؟ می‌تونم به زندگى مشترك فكر كنم؟
    واى، دارم ديوونه میشم!
    خودم رو به بالكن دوست‌داشتنيم رسوندم، رو زمين نشستم و به آسمون خيره شدم.
    با شنيدن صداى اذان، با آرامش بلند شدم. مى‌دونستم مى‌خوام چی‌كار كنم.
    نمى‌تونستم مستقيم با كيان حرف بزنم؛ براى همين يه پيام براى كيان فرستادم:
    - جا و زمان قرار رو بپرس.
    كيان هم غروب بهم پيام داد.
    - فردا ساعت ده صبح پارك روبروى كلانترى.
    استرس داشتم، كمى هم عذاب‎وجدان كه چرا اين موضوع رو با فرح درميون نذاشتم؛ اما
    به خودم قول دادم امشب همه‎چى رو بهش میگم.
    مقنعه سرمه‌اى رو سر کردم و كتونى سرمه‌ای با دو خط سفيد رو پا کردم. نمى‌خواستم با ظاهرى غير از ظاهر هميشگيم ديدنش برم. كيف مشكيم رو از گردن و شونه آويزون كردم.
    همون پارك هميشگى من بود. من رو مى‌شناخت؛ پس لازم نبود نشونى بدم يا نشونى از ظاهرش بگيرم، خودش من رو پيدا می‌كرد. خنده‌ام گرفت:
    - پيداكردن!
    روى نيمكت روبروى زمين بازى بچه‌ها نشستم. به جز مادر و دخترى كوچيک، كسى نبود. نيم‌ساعت زودتر اومده بودم. دخترك مى‌دويد و به مادرش مى‌گفت:
    - خودم مى‌تونم بالا برم.
    كوچولوى لجوج با اون پاهاى تپل از سرسره بالا مى‌رفت؛ اونم از جهت معكوس.
    كسى با فاصله كنارم نشست، باز هم كلاه نارنجى بود؛ پيراهن و شلوار كرم شكلاتى به تن داشت. سرى براى هم تكون داديم و يه كلمه ادا كرديم:
    - سلام.
    من به دخترك سرخوش خيره شدم و كلاه نارنجى با روزنامه همشهرى مشغول شد. لازم نبود نيمكتم رو عوض كنم يا ازش بخوام جاى ديگه‌اى بره، كارى به خلوت هم نداشتيم.
    نمى‌دونم چقدر گذشته بود كه صداى محبوب تو گوشم، آره دقيقاً تو گوش راستم پيچيد:
    - ساعت ده شد، الان حرف بزنيم.
    چنان برگشتم كه استخون گردنم ناله كرد. دست راستم لبه‌ى چادر سياهم رو محكم به چونه فشرد، چشم‌هام به صورت بدون ماسكش خيره بود؛ اما اون رو نمى‌ديدم.
    باز هم صداى محبوب به كمكم اومد:
    - ببخش، مثل اينكه ترسوندمت.
    از جا بلند شدم و دو قدم عقب رفتم. کمى دور خودم چرخيدم؛ گيج شده بودم، كنترلى روى حركاتم نداشتم. به سختى گفتم:
    - من چند لحظه ديگه برمى‌گردم.
    از دكه‌ى روبروى پارك، دو بطرى آب معدنى گرفتم، کمى خوردم و كمى به صورتم زدم.
    ذهنم باز شد. خدايا، كلاه نارنجى بامزه همون صداى محبوب بود؟ چرا قبلاً متوجه نشده بودم؟
    صداش زير ماسك با پشت گوشى فرق داشت، چه شكلى بود؟ اصلاً نديدمش!
    كمى ديگه آب خوردم و با پاهاى لرزون برگشتم. با نگاهش من رو دنبال كرده بود. از جا بلند شد، قد متوسطى داشت كه به‌خاطر لاغرى بلند ديده مى‌شد.
    - سلام.
    خنديد و با آرامش پرسيد:
    - سلام، بهتر شدى؟
    از صميمى‎بودن كلماتش نرنجيدم، نجابت چشم‌ها و آرامش صداش به من منتقل شد.
    آب معدنى دوم رو به سمتش دراز كردم و گفتم:
    - ممنون، بفرمايين.
    نشستم و بی‌مقدمه گفتم:
    - اصلاً انتظار نداشتم شما همون صداى آشنا باشين! چندوقته اينجا مياين؟ من رو از كجا مى‌شناسين؟
    با لبخند نشسته بر چهره گفت:
    - تو دانشگاه دانشجوى رشته ى تاريخ بودى سال اول، من سال سوم بودم. یه بار دكتر قريشى ازم خواست يه جلسه كلاس رو اداره كنم، اون روز بايد يكى از پسرا كنفرانس مى‌داد که راجع به انقلاب فرانسه بود. بعد كنفرانس، همكلاسيت پرسيد سؤالى نيست، كسى به درس توجه نكرده بود كه بخواد حرفى بزنه؛ اما تو رديف اول، يه دختر چادرى زيادى محجبه كه تو كل ساعت روى ورقى ستاره و چشم مى‌کشيد بلند شد و هشت‌تا... دقيقاً هشت‎تا ايراد از پسر گرفت!
    خنديد و کمى سرش رو عقب برد، چشم‎هاش رو براى لحظه‌اى بست و من تونستم صورتش رو دقيق ببينم.
    ادامه داد:
    - منتظر بودم پسر اعتراضى كنه؛ اما فقط گفت خانم آمين، میشه ايرادا رو برام بنويسين؟ نمى‌خوام نمره‌م كم بشه. فهميدم مخ تاريخ كلاس بود؛ يعنى بودى! چندبار هم تصادفى اسمت رو از دكتر قريشى شنيدم، خيلى برات احترام قائل بود. سال چهارم از دور مواظبت بودم؛ بى‌حاشيه بودى و محترم.
    براى فوق رفتم تهران. وقتى برگشتم، فراموشت كرده بودم. درست مثل خودت بودم؛ بى‌توجه به جنس مخالف. براى دكترا امتحان دادم كه شبى خواب ديدم چادرت رو، روی صورتم مى‌كشى، بوى خاصى مى‌داد.
    باز هم خنديد و گفت:
    - حتى اگه الان كسى بهم بگه تو خواب عاشق شده، میگم يا ديوونه‎ست يا دروغگو؛ اما خودم اون شب عاشق تو و اون بوى خاص چادرت شدم.
    با شنيدن اين جمله‌اش تا اونجا كه راه داشت تو خودم جمع شدم و گر گرفتم.
    - دنبالت گشتم، پيدات نكردم. باز هم رفتم تهران براى گرفتن دكترا. به خودم مى‌گفتم اگه تو تقديرم باشى، پيدات مى‌كنم؛ حتى اگه يه روز از عمرم مونده باشه. خب، امسال تو همين خيابون پيدات كردم، ده‌سال گذشت تا پيدات كردم. تغيير کرده بودى؛ اما اين نوع چادر سركردنت که هميشه رهاست حتى اگه بارون بياد، كفشات كه هميشه كتونى سرمه‌اىه، فاميلى نابت، نگاهت كه هميشه جست‎‌وجوگر زمينه و مهم‌ترين نشونى تو، برادرت كيان! تو دانشگاه همه مى‌دونستن يه برادر نابغه دارى كه سال اول رشته برقه. روز اول اسباب كشى، از روبروى خونه‌تون رد مى‌شدم...راستى، خونه‌ى ما دقيقا‍ً كنار بانك صادرات روبروى خونه شماست. بله داشتم رد مى‌شدم كه شنيدم خانم جوونى بلند میگه آخه هر كسى مثل من يه كيان نابغه تور نكرده! اسم كيان كنجكاوم كرد. مرد جوون داشت اعتراض مى‌کرد كه چرا نيلى چندتا كارگر براى تميزكردن خونه نگرفته و داره خودش زحمت مى‌كشه؟ همون لحظه از خونه بيرون اومدى و به كارگرا گفتى اجازه ندن وسايل سنگين رو كيان بياره، با مهربونى برادرت رو فرستادى دنبال نخود سياه! صدا و چادرسركردن و اسم كيان باعث شد چند روز زير نظرت بگيرم. پيدات كرده بودم، پيداكردن شماره تلفن خونه هم كارى نداشت؛ حالا بايد خودم رو راضى می‌كردم كه دست به كارى بزنم كه از نظر خودم قبيح بود. خب دلم حاكم بود و من رو وادار كرد بشم مزاحم تلفنى! ببخش، راه ديگه‌اى نداشتم.
    ساكت شد. فكر كردم چرا من؟ فقط يه خواب.
    - يعنى باور كنم به‎خاطر يه خواب به من علاقه‌مند شدى؟!
    گفتن كلمه‌ى عشق خيلى سخت بود!
    - جرقه‌ش كه تو كلاس دانشگاه زده شد، من جدى نگرفتم. اون خواب آتيش به هستيم زد! نيلوفرخانم، اسمتون همينه ديگه؟
    سومين مردى بود كه شنيدن اسمم از زبونش سرمـستم مى‌كرد. به چهره‌ى رنگ‌پريده‌اش سرخى لطيفى دويد. يه مرد و سرخ‌شدن؟!
    - ببخش، من هنوز خودم رو معرفى نكردم؛ سيروس پژوهش هستم استاد تاريخ دانشگاه!
    اين بار منم خنديدم.
    - بيشتر حرفام رو زدم، فقط مونده يه چيز مهم ديگه. اگه اجازه بدين، امشب زنگ بزنم و مطرحش كنم.
    - نمیشه الان بگين؟
    - نمى‌تونم، كمى برام سخته.
    - قبول، تماس بگيرين.
    - تماس مى...گى...رم.
     

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    مى‌خواست بفهمونه مثل خودش راحت باشم. بيشتر شبيه يه دانشجوى مهربون و شيطون بود تا يه استاد دانشگاه! رنگ مهربونى چشم‌هاش رو فقط يه جا ديده بودم، تو چشم‌هاى خودم. نگاه و رنگ اون چشم‌ها درست مثل چشم‌هاى خودم بود، حتماً همين‌طور كيان رو تونسته بود راضى كنه.
    با اينكه مسيرمون يكى بود، تو همون پارك خداحافظى كرديم. من برگشتم خونه؛ در حالى كه تموم گوش و ذهنم پر بود از حرف‌ها و صداى مهربون سيروس پژوهش.

    بايد با کسى حرف می‌زدم، حجم اطلاعاتى كه گرفته بودم بيش از گنجايش دلم بود. دلم؟ بايد باور كنم كه تو سن سی‌ویک‌سالگى، عشق بى‌صدا و بدون اجازه وارد شد و فضاى وسيعى از دلم رو گرفت؟
    يعنى بپذيرم چون تا حالا با نيمه‌ى گمشده‌ام برخورد نداشتم، قلبم ضد مرد بود؟
    يعنى اگه سيروس نبود، هيچ‌وقت كسى نمى‌تونست تو دلم راه پيدا كنه؟
    سيروس، چه اسم خوش آهنگ و شيكى؛ يه اسم باستانى و در عين حال شيك امروزى. هر دو رشته‌مون تاريخ بود و مى‌دونستيم اسم كوروش كبير، سيروس بود.
    چشم‌هاش نقش روح و ذهنم شده بود، يه جفت چشم مهربون و خالى از سنگينى يه جنس. چشم‌هاش بى‌جنسـيت بود، آلوده نبود؛ فقط عميق و مهربون بود. از خودم خجالت كشيدم، من نيلوفر آمين دختر داريوش آمين، داشتم از يه اسم خوش آهنگ و يه جفت چشم مهربون مردونه لـ*ـذت مى‌بردم.
    تو خونه چرخ مى‌زدم؛ از اتاق به آشپزخونه، از آشپزخونه به حياط، از حياط به آشپزخونه‌ی فرح.
    واى فرح، امروز به گوش‌هاى تو احتياج دارم، چرا نمياى؟ زودتر بيا!
    روى مبل سه‌نفره دراز كشيدم و پاهاى خسته‌ام رو روى دسته‌اش گذاشتم.
    صداى بازشدن در اومد. تكون نخوردم، فقط سرم رو به سمتش چرخوندم و گفتم:
    - سلام، اومدى؟
    با لبخند گفت:
    - سلام. يعنى من اگه در پايين رو قفل نكردم که مثل جن نياى بترسونيم.
    آروم گفتم:
    - فرح هيچى نگو، فقط بيا اينجا!
    كيف و مقنعه‌اش رو با نگرانى روى ميز انداخت و به سمتم اومد، با چشم‌هاى گردشده گفت:
    - چى شده؟
    روى زمين كنارم نشست و به مبل تكيه داد. دست دراز كرد و دستم رو محكم گرفت.
    - فرح فقط گوش كن، هيچى نگو!
    مابين حرف‌هام نپريد؛ گاهى لبخند مى‌زد، گاهى با دلخورى نگام مى‌کرد و گاهى جابه‌جا مى‌شد؛ اما مابين حرف‌هام نپريد.
    - من نمى‌دونم چه مطلب مهمى می‌خواد بگه، نمى‌دونم چى بايد بگم! فرح گيج و...
    - عاشق شدين رفت پى كارش! حالا بشين رو آتيش جلزولز كن من دلم خنك بشه. يادتونه سر كيان چى كشيدم؟ سه‌سال! شما كه تازه رفتين تو سه‌ماه.
     

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    معترض گفتم:
    - تو از كيان دور نبودى، هر لحظه از حال و روز كيان باخبر بودى، مى‌دونستى حسش نسبت به خودت چيه، با اخلاق هم آشنا بودين. وقتى اومد خواستگاريت، يه آشنا بود؛ نه يه غريبه كه بگه سال‌هاست تو رو مى‌شناسه و يه ساله زير نظرت داره.
    - نكنه اين حرف‌ها رو می‌زنى كه من يادم بره چقدر بَدى؟ من هر چى بود مى‌ذاشتم كف دستت، اون‌وقت اين ماجرا چندماهه شروع شده اما به من هيچى نگفتى، يعنى به حساب اون كيانِ مارمولك می‌رسم، صبر كن!
    - هوى حواست باشه، به كيان نگو مارمولك!
    - به اون كه هيچى، به خودتم میگم مارمولك! اصلاً راست گفتن خواهرشوهر مارمولكه! مارمولك، چرا به من هيچى نگفتى و تنها خودت عذاب كشيدى؟ بميرم برات!
    از روى مبل بلندم كرد و كنارم نشست.
    - هى به كيان میگم آقاجون، نيلوفر يه چيزش شده، داره روزبه‌روز آب میره.
    محكم بـ*ـغلم كرد و ادامه داد:
    - آخه تو كه مادر ندارى، نبايد براى من دردودل كنى؟ خيلى اذيت شدى، فدات‌شم الهى! حالا غصه نخور، مهم اينه كه دوسِت داره، چى از اين بهتر؟ نه چك زديم نه چونه، داماد میاد به خونه.
    - هنوز چيزى معلوم نيست، بايد يه حرف‌هايى زده بشه. میگن صداى ُدهل از دور شنيدن خوشه، شايد با اخلاق من آشنا بشه و عاشقى از يادش بره. يا...چه مى‌دونم؛ من تو رفتارش چيزى ببينم كه خوشم نياد.
    - غيرممكنه! اين‌طور كه تو داشتى ازش حرف می‌زدى، معلومه محكم تو دلت نشسته، رفتار و اخلاقش هم كه انگار كپى خودتونه. اصلاً وقتى كيان اجازه داده به تنهايى برى سر قرار، اون هم قرار با يه عاشق، معلومه كه از هر نظر تأييد شده. برم لباسم رو عوض كنم.
    روبروم ايستاد و مانتوش رو درآورد. دستش رو برد سمت شلوارش، نگاه ازش گرفتم و گفتم:
    - یعنى آدم نمیشى! برو تو اتاق دربیار!
    - من از شما هيچى پنهونى ندارم، نه ظاهر نه باطن! خواهر برادر مثل هَمَن.
    به اتاق خواب رفت، با بلوز و شلوار سفيد نخى بيرون اومد و گفت:
    - حالا امشب مى‌خواد ازت خواستگارى كنه؟
    - فكر نكنم ربطى به خواستگارى داشته باشه.
    به آشپزخونه رفت و گفت:
    - همينه ديگه، روش نشده جلسه اول قربونت بره، حالا مى‌خواد تلفنى جبران كنه. چه شود؟ نيلى قرمز مى‌شود! يعنى بلدى حرف عاشقونه بهش بزنى؟ مى‌خواى يادت بدم؟
    به ديوار آشپزخونه تكيه زدم. مواد كوكوسبزى رو از يخچال درآورد و روى كابينت گذاشت.
    - فرح، من تو چشم‌هاى كيان غم ديدم، کيان يه چيز مى‌دونه كه اجازه داده سيروس خودش باهام حرف بزنه، يه چيز مهم.
    فرح زد به شوخى و گفت:
    - خانم‌خانما راه افتاده؛ سیروس! بَه بَه، مباركه!
    - شوخى نمى‌كنم، حس خوبى ندارم.
    رو‌به‌روم ايستاد و گفت:
    - چرا فكر بد مى‌کنى؟ بذار حرف‌هاش رو بزنه، بعد اگه حست درست بود غصه بخور. الان به اين فكر كن كه فهميدى اون صدا کيه؛ صداى كسى كه چندساله توى سياه‌سوخته‌ى بى‌قواره رو دوست داره.
    به طرف اجاق مى‌رفت كه محكم به كمرش زدم و گفتم:
    - جون به جونت كنن عروسى. بخيل! من كجا بى‌قواره‌ام؟ قدكوتاهم همين.
    خنديد و گفت:
    - اصلاً من بى‌قواره‌ام. بيا نيلى‌جون سالاد درست كه الان كيان مياد. راستى، نگفتى چه شكليه، خوش‌قيافه‌ست؟
    ظرف خيار و گوجه رو برداشتم، فكر كردم سيروس چه شكلى بود.
    با مكث گفتم:
    - لاغر، قد متوسط داره، پوست صورتش خيلى روشنه، چشم‌هاش هم‌رنگ چشم‌هاى خودمه اما مثل چشم بچه‌ها درشت و خوشگله با مژه‌هاى فر.
    صداى سوت فرح، من رو به خودم آورد.
    - خب چشم‌هاى آقا سيروس خوشگله، ديگه چى؟ صورتش چه شكليه؟
    شكل كيه؟ شكل هيچ‌كس نبود، فقط شكل خودش بود. يه جوون تميز و مرتب كه صداى جذابى داشت و چشم‌هاى مهربون.
    - نمى‌دونم فرح، شكل خودشه.
    - حالت رو مى‌فهمم، اينجا ديگه من بيشتر از تو تجربه دارم. بهتره برى بالا و فكر كنى چه چيزايى بايد ازش بپرسى.
    - باشه، ماجراى امروز رو براى كيان بگو، مى‌خوام از همه‌چى خبر داشته باشه. رودررو كه نمى‌تونم بهش بگم، تو واسطه‌ى بين ما باش.
    استرس چند ساعت باقی‌مونده، از آزمون كنكور هم برام سخت‌تر بود. نمى‌دونم چندبار به ساعت نگاه كردم، نمى‌دونم چند ركعت نماز خوندم. اصلاً ناهار و شام خوردم؟ قورى چايى كه خالى شد.
    بچه‌ها بالا نيومدن و كنجكاوى نشون ندادن تا راحت باشم.
    صداى زنگ تلفن بلند شد. ساعت ده شده بود؟ نه، ساعت كه نُه بود. خوبه، پس اون هم مثل من بی‌قرار بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    برخلاف شرايط روحيم، صدام آروم بود وقتى گفتم:
    - سلام.
    - سلام، خوبى؟
    حالا بايد چى مى‌گفتم؟ مثلاً بگم بله خوبم، تو چطورى يا...
    - نيلوفرخانم، خوبى؟
    چقدر پرت شده بودم!
    - بله؟ بله خوبم، شما چطورين؟
    - من...عاليم! اينكه مى‌تونم الان با موجوديت خودم صحبت كنم، خيلى خوبم! وقتى فقط يه مزاحم باشى، حس بديه.
    - هيچ‌وقت مزاحم نبودين!
    مى‌تونستم لبخندش رو ببينم وقتى گفت:
    - جدى؟ چقدر خوب! قبلاً در موردم چى فكر مى‌كردين؟
    - يه صداى خوب كه نمى‌تونه منظور بدى داشته باشه.
    - مى‌تونم اسمت رو بگم يا بايد بگم خانم آمين يا نيلوفرخانم؟
    - هرجور راحت‌ترى.
    - دوست دارم فقط بگم نيلوفر. نمى‌دونى تو اين چند سال چقدر اسمت رو برای خودم تكرار كردم؛ حالا اگه چيز ديگه‌اى بگم، كمى برام عجيبه و گنگه. حالا اجازه دارم؟
    - هرطور دوست دارين آقاى پژوهش.
    - نه ديگه، اگه قراره نيلوفر باشى، بايد سيروس باشم؛ فقط سيروس!
    دماى بدنم در حال بالارفتن بود، انگار قصد جونم رو كرده بود. پرسيدم:
    - يه داستان برام تعريف كردين، نمى‌خواين در موردش چيزى بگين؟
    - قبلش دوست دارم تو برام حرف بزنى، از حس و حالت در مورد حرف‌هاى امروزم.
    خودم رو تو مبل جمع كردم و زانوهام رو به قفسه‌ى سـینه‌ام فشردم و بى‌اختيار گفتم:
    - هنوز گيجم! فقط يه صدا بودى؛ اما يه دفعه شدى يه استاد دانشگاه عاشق كه چندساله من رو مى‌شناسى. سه چيز مختلف، خب نمیشه به اين راحتى به يه نتیجه برسم.
    - چرا سه چيز؟
    - يه صدا، یه استاد، یه كلاه نارنجى بامزه.
    لـبم رو گاز گرفتم؛ اما دير شده بود. صداى خنده‌اش تو گوشم پيچيد و من باز هم مسخ شدم. اون خنده تموم استرس و آشفتگيم رو تو خودش حل كرد و از بين برد؛ مثل يه صبح آفتابى تو بهار، آروم شدم.
    - كلاه من واقعاً بامزه‌ست؟ تا حالا فكر مى‌كردم فقط شيكه. خوبه تو دانشگاه سر نكردم، وگرنه بهونه‌اى می‌شد تا دختراى دانشجو دستم بندازن.
    - گفتم بامزه نه مسخره، خيلى هم شيكه.
    ديگه برام مهم نبود سوتى‌دادن، انگار سال‌هاست كه با من هم‌كلامه.
    - قبول. میشه قبل از داستان بادبادك، بگى نظرت در مورد حرف‌هاى امروزم چيه؟
    - خب غيرمنتظره بود، من اصلاً شما رو به ياد نميارم. كمى هم برام غيرقابل قبوله كه يه آقاى تقريباً همه‌چيز تموم، چندسال دنبال يه دخترى با شرايط من بوده؛ تازه يه پله بالاتر، عاشق باشه. باورش سخته. تو قصه كه زندگى نمى‌كنيم، نه ثروت دارم، نه به يه دم كلفت وصلم، نه تو وجود خودم چيز استثنايى دارم كه دليل علاقه‌ت رو بفهمم و درك كنم، برام قابل درك نيستى.
    - آفرين، همينه. اين اعتمادبه‌نفس، رك‌بودن و تعارف‌نداشتن و خالص‌بودن براى من مهمه. تازه اينكه حالا برات شدم تو.
    كمى سكوت و فكركردن به جمله‌هاش.
    - نيلوفر هرچى تو فكرته بگو، بپرس.
    - من تا حالا به كسى براى زندگى مشترک فكر نكردم، نمى‌خواستم فكر كنم؛ اما صدا و حرفات زندگى و روح من رو به هم ريخت، الان نمى‌دونم واقعاً چى مى‌خوام... يه صدا كه هر شب با من حرف بزنه، یا يه آدم كه كنارم باشه؟ گيج گيجم آقاى پژوهش، گيج!
    - خب بيا با هم شروع كنيم؛ اول اينكه تكرار كن سيروس. باور كن اسم قشنگى دارم؛ كافيه يه بار صدام كنى تا بفهمى چقدر خوش‌آهنگه.
    لبخند روى لبم كش اومد؛ مثل خودم فكر مى‌كرد.
    - مى‌دونم اسم خوبى دارين؛ ولى...
    - اسمم رو صدا كن، زود باش!
    مسخ شدم و گفتم:
    - سيروس، سيروس.
    - آفرين، سخت نبود كه؟
    خنديدم و پررو شدم.
    - نه آقا معلم، تو كلاس هم همين‌طور بقيه رو مجبور مى‌كنين؟
    - تو كلاس بيخود مى‌كنه كسى بخواد اسمم رو بگه! نيلوفر، من می‌خوام زودتر همه‌چى رو به تو بگم تا سريع‌تر تصميم بگيرى.
    جديت تو صداش تكونم داد، ترسيدم. چرا عشق از يه آدم شجاع، يه ترسو و اشك به چشم مى‌سازه؟
    - يه چيزى اين وسط باعث نگرانى شما و كيانه، اون چيه؟
    - من بيمارم، بيمارى من يه چيز ساده نيست؛ هر لحظه مى‌تونه من رو از پا دربیاره.
    دندون‌هام به هم فشرده شد، از تو يخ كردم و بيشتر تو خودم فشرده شدم. صدا به سختى از دهنم خارج شد:
    - بيمار؟! چه بيماری‌ای هست؟
    - تو خوبى؟ چى شد؟
    به سختى تكرار كردم:
    - چه بيماری‌ای دارى؟
    - نيلوفر آروم باش، من الان خوبم، من... اصلا بذار بعداً حضورى بهت میگم.
    - مى‌خوام همين الان بشنوم!
    سكوت كرد؛ چند ثانيه، دقيقه يا ساعت گذشت؟
    - ...
    - بگو سيروس، حالا كه بى‌دعوت اومدى و تو دلم نشستى، نمی‌تونم بى‌توجه باشم يا به راحتى بيرونت كنم. اصلاً وقتى كسى مياد تو حريم دلم، ديگه بيرون نميره! بگو چى باعث آشفتگى برادرم و تو شده، چى باعث شده كه هردوى شما بين گفتن و نگفتن بمونين؟ من راحت اعتراف مى‌كنم كه هيچ بيماری‌اى برام مهم نيست، حتماً به خودت میگى اين دختر خيلى عجله داره طعمه رو گاز بگيره يا چون دارم اين حرف‌ها رو مى‌زنم، فكر مى‌كنى خيلى بى‌پروا و سبك‌مغز و بى‌حيام!
    اختيار زبونم رو نداشتم. ديگه براى خودم آبرو نذاشته بودم؛ يعنى روم می‌شد ديگه بهش نگاه كنم؟ سرد و گرمم می‌شد، سيستم بدنم مثل فكر و زبونم به هم ريخته بود.
    با ملايمت گفت:
    - ديگه چيزى نگو، حتى خودتم حق ندارى به خودت توهين كنى! من با بی‌فكريم باعث آشفتگيت شدم. آروم باش، همه‌چى رو میگم. من تو زندگيم دوبار خودخواه شدم؛ یه بار وقتى به بابام گفتم نمیرم رشته پزشكى و با معدل بالاى رشته ى تجربى، كنكور انسانى شركت كردم و رفتم رشته‌ى تاريخ، يه بارم امسال كه نتونستم در مقابل علاقه‌م مقاومت كنم و به خودم گفتم مى‌خوام يه عاشق خودخواه باشم تا عاشق فداكار. من بيمارى قلبى دارم، بايد يه قلب اهدايى برام پيدا بشه و عمل كنم تا بتونم زندگى كنم. اسمم تو فهرست گيرنده‌ى قلبه. معلوم نيست چقدر اين انتظار طول بكشه، به زندگى منم اعتبارى نيست؛ يه هفته، يه ماه، يه سال، پزشكم میگه اگه شرايطم همين‌طور باشه تا يه سال مى‌تونم ادامه بدم، نبايد تو شرايط سخت و پراسترس و آلوده قرار بگيرم، بايد صبور باشم و اميدوار. هم صبورم، هم اميدوار، فقط خودخواهم كه نتونستم سكوت كنم و خودم رو بكشم كنار. من الان فقط مى‌خوام كنارم باشى. مى‌دونم اگه من رو قبول كنى، اوج بی‌رحمى و خودخواهى يه عاشق رو به نمايش گذاشتم. با خودخواهيم فرصت يه زندگى آروم و خوب رو از تو مى‌گيرم. تو مى‌تونى به يه آدم بيمارِ خودخواهِ بی‌رحم فكر كنى؟ الان هيچى نگو، فكر كن. اين بار تو به من زنگ بزن. هروقت به نتيجه رسيدى، زنگ بزن.
    بايد مى‌پرسيدم:
    - اگه من و تو شرايطمون جابه‌جا می‌شد، جوابت چى بود؟
    صداى مهربونش تو گوشم زمزمه كرد:
    - يه ساعت با نگار سركردن براى من، به اندازه‌ى عمر نوح عاشقى‌كردنه. منتظرم.
    قطع كرد.
    براى چندمين‌بار در آن روز، بدنم بى‌رمق شد، فقط خودم رو رسوندم به تخـتم و زير پتو مچاله شدم. تو گرماى خرداد، سرماى زمـستون به من حمله كرده بود! ساعت‌ها خنده و حرف‌هاش تو گوشم، تو دلم، تو روحم مى‌چرخيد و تكرار می‌شد. تو همون حالت خوابم برد.
    كنارم نشسته بود با همون كلاه نارنجى بامزه؛ اما بدون ماسك. صورت د‌ل‌نشينى داشت، کمى از موهاى سياه و كوتاه كنار گوش‌هاش ديده مى‌شد. من هنوز موهاش رو نديده بودم، دست بردم و كلاه رو از سرش برداشتم. موهاى كوتاه و لـختى داشت؛ سياه و درخشان بود. توى دلم چيزى لرزيد. هـ*ـوسى قدرتمند من رو تو خودش گرفت؛ دوست داشتم موهاش رو لـمس كنم. نوك انگشت‌هام رو روى امواج آروم و لغزانش بكشم و چشم‌هام رو با گرماى انگشت‌هام ببندم. دوست داشتم موهاش خونه‌ى انگشت‌هام بشه. دستم جلو رفت؛ اما…هرچی جلو رفتم، اون عقب كشيده می‌شد. صداى گريه‌ى دلم رو شنيدم، از نوك انگشت‌هام اشك جارى بود؛ داشتن گريه مى‌كردن و به من التماس که اون رو برگردونم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    با حس خفگى از خواب پريدم. پتو پاهام رو تو خودش قفل كرده بود. نشستم و چندبار عميق نفس كشيدم تا راه گلوم باز بشه. صورتم از گريه و عرق خيس بود. پاهام رو به آهستگى آزاد كردم. انگار كسى ساعتى با مشت و لگد بدنم رو كوبيده باشه، پر از درد بودم.
    از روى تخت نگاهم رو به ساختمون كنار بانك دوختم، فاصله‌ى مكانى و سياهى شب، اجازه‌ى ديدن نمى‌داد. به اينكه تو اون مكان كسى نفس مى‌کشه كه دليل آشفتگيم هست، لبخندى زدم. اتاقم رو پشت پرده پنهون كردم و به آشپزخونه رفتم. سر و صورتم رو آبى زدم و كبريتى زير كترى روشن كردم تا با چايى نيمه‌شب كمى آروم بشم.
    ليوان چایى آماده‌شده روى برآمدگى تخت نشست. پرده رو مجدد كنار زده بودم كه اجازه مى‌داد تو تاريكى اتاق، با خيال راحت دراز بكشم. انگشت‌هاى دو دست رو جلوى صورتم آوردم و بهشون گفتم:
    - شما سربازاى خوبى هستين، سی‌و‌یک‌ساله بى‌منت خدمت مى‌كنين و هرچى ازتون خواستم انجام دادين. نه كرم، نه لاك، نه دستكش خواستين و نه ماساژ و نه استراحت؛ برام
    عزيزاى ساكتى بودين.
    انگشت‌هاى هر دستم رو به هم نزديك كردم، شدن دو تا غنچه‌ى گل. تك‌تكشون رو بـ*ـوسيدم و گفتم:
    - نمى‌ذارم اشك بريزين، شما رو به آرزوتون مى‌رسونم.
    دست راستم به زير لباس رفت و روى قلبم قرار گرفت، اون‌قدر صبر كردم تا ضربان آرومى زير انگشت‌هام احساس شد.
    - تو هميشه برام باعث افتخار بودى؛ محكم و مهربون، هيچ‌وقت نلغزيدى و من رو به بی‌راهه نكشوندى. می‌دونم الان هم چيزى رو مى‌خواى كه لايقش هستى، من نمى‌ذارم تو و انگشتام گريه كنين. من آرامش شما رو ازتون نمى‌گيرم، شما هنوزم مى‌خواين كمكم كنين؛ مى‌دونم.
    ديگه از آشفتگى خبرى نبود، چايى رو خوردم و منتظر صبح شدم.
    ***
    كيان در خونه رو باز كرده بود كه من رو ديد. به طرفش رفتم و سلام كردم.
    آروم گفت:
    - سلام، خوبى؟
    لبخند زدم و نون تازه رو به طرفش گرفتم.
    - آره خوبم. اگه ديرت نمیشه، مى‌خوام باهات حرف بزنم.
    از كنارش رد شده، وارد خونه شدم. روى تنها پله‌ى حياط نشستيم. كمى از نون تازه كند و تو دهن گذاشت. نمى‌تونستم بهش نگاه كنم، به گلدون‌هاى رو‌برو خيره شدم و گفتم:
    - ديروز با من حرف زد، از بيماريش هم گفت. مى‌دونم نگران آينده‌ى منى. من تا حالا يه بارم فكر نكردم ... فکر نکردم شايد روزى با کسى زندگى مشتركى داشته باشم، هميشه خودم بودم و تو؛ تو و خانواده‌ت، زنت، بچه‌هات. هميشه فقط مى‌خواستم خواهر باشم و عمه. موقعيت‌هايى كه به وجود مى‌اومد، اذيتم مى‌كرد؛ گنجايش فكركردن به كسى رو نداشتم، اصلاً از مرد جماعت بدم مى‌اومد؛ اما... اومدن آروم‌آروم يه انسان ديگه، اول من رو ترسوند. از خودم و احساسم ترسيدم؛ اما حالا مطمئن هستم نيمه‌ى گمشده‌ى من اون آدمه. يا بايد با آقا سيروس ادامه بدم با هر شرايطى كه داره يا بايد؛ مثل گذشته، اجازه ندم كسى پا تو حريمم بذاره!
    مکث کردم و...!
    - البته جواب منفى‌دادن دليل نمیشه كه بهش فكر نكنم و رنج نبرم.
    به آهستگى نگاهم رو به محبوب‌ترين موجود زندگيم دوختم، سرش پايين بود. ادامه دادم:
    - من قبولش دارم... اما اگه تو… نخواى، منم نمى‌خوام؛ نظر تو برام مهم‌تر از نظر دلمه.
    آخيش، راحت شدم! چقدر سخته بخواى با كيان از دل‌بستن بگى، مُردم تا حرفم تموم شد!
    كيان پرسيد:
    - اگه عمر اين... اگه عمرش كوتاه باشه، بازم مى‌خواى ادامه بدى؟ مى‌تونى به ازدست‌دادنش فكر كنى؟ مى‌تونى دردكشيدن و آب‌شدنش رو ببينى و تحمل كنى؟
    - چه بخوام چه نخوام تو ماجرا افتادم، حتى اگه جواب رد بدم، ديگه نمى‌تونم نسبت بهش بى‌اعتنا باشم؛ الان ديگه تبديل شده به تكه‌اى از فكر و خيال و...
    نتونستم ادامه بدم.
    آهى كشيد و گفت:
    - اختيار دلت رو از دست دادى، ديگه كارى نمیشه كرد. بهتره ازش بخواى با من تماس بگيره.
    بلند شد و به سوى در رفت. ايستاد؛ اما برنگشت.
    - فكر كنم اولين برادرى هستم كه رفتم خواستگارى آقا داماد.
    تو صداش خنده موج مى‌زد. تموم بدنم گر گرفت و قلبم يه قلپ رنگ قرمز تو صورتم پخش كرد.
    به سرعت به سالن پايين دويدم. فرح با بلوز گشادى كه شونه‌ى عريان راستش رو به نمايش مى‌گذاشت، روى مبل دراز كشيده بود.
    به شلوارك نخى گلبهيش نگاه كردم. هنوز متوجه من نشده بود، آروم‌آروم با نوك انگشت‌هاش تكه‌اى از موهاش رو شونه می‌كرد.
    - آخى، بيچاره شوهرت چطور تو رو تحمل مى‌كنه؟ يه آرايشى، یه لباس آن‌چنانى.
    نيم‌خيز شد و گفت:
    - اول صبحى جن شدى يا جن زده؟!
    كنارش نشستم و دستى به موهاى نرم و خوش‌رنگش كشيدم.
    - نه، انگار يه چيز خوب دارى.
    به شونه‌ام ضربه‌اى زد و گفت:
    - من همه‌چيم خوبه؛ اخلاقم، آشپزيم و خونه‌داری! خب كيان از اون لباس‌ها خوشش نمياد؛ میگه زن لـخت باشه؛ اما اون لباس‌ها رو نپوشه! از آرايشم بدش مياد؛ میگه فقط يه رژ ملايم. همه‌ى وسايل آرايشم داره خشك میشه. اصلاً بعضى وقت‌ها بهش میگم اصلاً تو حس مردونه ندارى؟ نمى‌خواى زنت خوشگل و آرايش كرده با اون لباس مامانيا باشه؟ صورتم رو مى‌ب*ـوسه و میگه تو بدون اون آت آشغالا و لباس‌هاى مزخرف برام خوشگلى، اون وسايل مال كسايیه كه از خودشون مطمئن نيستن. خب منم مى‌خوام جورى باشم كه اون دوست داره.
    با خنده گفتم:
    - خيلى شانس آوردى كسى رو تور كردى كه اهل اين‌جور چيزا نيست، مطمئنى چشمش رو ديگران نمى‌چرخه.
    از جا بلند شد.
    - به به، نون تازه! از آقاى ما بگذريم، از آقاى شما چه خبر؟
    - بيا بشين، حرف زياده.
    - رنگ صورتت كه میگه همه‌چى خوبه. صبر كن برات پنير و كره بيارم، آقا خوشگله برام تخم مرغ آب‌پز كرده.
    تو آشپزخونه لقمه‌ها رو فروداديم و من گزارش لحظه‌به‌لحظه دادم.
    - نيلى جون، مى‌دونى حرف يه عمره، اگه تا آخرش همين‌طور بيمار باشه یا خدايى نكرده بلايى سرش بياد، مى‌تونى تحمل كنى؟
    - نه نمى‌تونم، شايد منم مُردم؛ اما بدون اون از حالا می‌ميرم!
    كمى نگاهم كرد، بعد زد تو سرم و گفت:
    - جون به جونمون كنن، هردومون ديوونه و خليم! واى نيلو جون، دارم می‌ميرم از فضولى كه اين آقا سيروس خوش‌صدا رو زودتر ببينم. پاشو پاشو برو بهش زنگ بزن و بگو برات شعر بخونه.
    هردو با هم خنديديم. طفلك سيروس هنوز نيومده شده بود ملعبه‌ى دست اين وروجك!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    حالم خوب بود، عالى بودم. حموم رفتم و موقع شامپوزدن، موهاى سرم رو اندازه گرفتم؛ تا سرشونه اومده بود. تو دلم گفتم:
    - ديگه عروس كچل نيست.
    عروس... وقتى اين كلمه پيش اسم سيروس مى‌نشست، مى‌شد رؤيايى‌ترين واژه!
    از خوشى دلم خنديدم. من به دل و انگشت‌هام قولى دادم كه مى‌خواستم عملى كنم.
    شماره‌اى رو كه حفظ بودم گرفتم، آهنگ ملايمى پخش شد و بعد صداى آشنا تو گوشم پيچيد:
    - سلام، صبح عالى به‌خير.
    شاد گفتم:
    - سلام، خروس بى‌محل كه نيستم؟
    - تو براى من هميشه هدهد خوش خبرى، هماى سعادت!
    اگه فرح بود، مى‌گفت اين جونور زبون‌باز حرفه‌ای هستش.
    - الان براى حرف‌زدن وقت دارى؟
    - بله، همه‌ى وقت من مال تو!
    لبخندم مرتب عميق‌تر مى‌شد؛ يعنى بى‌ظرفيت بودم؟
    - تموم ديشب رو فكر كردم به همه‌ى شرايط، به خودم، به تو، به برادرم و خانمش كه برام عزيزن و بهترين تصميم رو گرفتم؛ تصميمى كه هيچ‌وقت ازش پشيمون نشم و بدهكار خودم نباشم.
    با صدايى آروم و محكم گفت:
    - نظرت هرچى باشه براى من محترمه، من چيز ارزشمندى ندارم كه بخوام...
    جمله‌اش رو قطع كردم و گفتم:
    - من جوابم مثبته.
    - ...
    - آقا سيروس؟
    - ...
    - آقا سيروس، صدام رو دارين؟
    - ...
    نگرانش شدم و ترسيده گفتم:
    - سيروس حالت خوبه؟ یه چيزى بگو!
    - نيلوفر چى بگم وقتى كه آدم خوابه و مى‌خواد به خواب قشنگش ادامه بده. مى‌ترسم حرف بزنم، بعد ببينم خوابم! الان واقعاً بيدارم و تو من رو صدا زدى؟!
    عصبانى گفتم:
    - نه خوابى، مى‌خواى بيام...
    سريع به خودم اومدم. سيروس بود، استاد تاريخى كه خواستگار محترمم بود؛ مى‌خواستم جوابى كه به فرح مى‌دادم بهش بدم؟
    - بزنى تو سرم يا آب بريزى يا كمى خشن‌تر گازم بگيرى؟ حالا كدوم؟
    - شما چى دوست دارين؟
    - دوست دارم يه بار ديگه اسمم رو صدا بزنى و بگى نظرت مثبته.
    - نظرم مثبته، امروز به كيان زنگ بزن.
    - واقعاً همه‌ى فكرات رو كردى؟ مى‌دونى شرايطم...
    - همه‌‎چيز رو گفتين، هيچ‌وقت پشيمون نمیشم. بايد قبل از زنگ زدن به برادرم، يه چيزايى رو بدونين؛ من و برادرم به جز خودمون تقريبا‌ً كسى رو نداريم، فاميل مهربونى نداريم، فقط يه دايى كه اونم سالى يه بار مى‌بينيم. پدر و مادرم فوت شدن. براى من تو دنيا هيچ‌كس مهم‌تر از کيان نيست؛ هر زمان و هر مكان كه بهم احتياج داشته باشه پيشش میرم و به هيچ‌كس اجازه فاصله انداختن بينمون رو نمیدم...
    - آروم باش، قرار نيست كسى تو رو از برادرت جدا كنه. تو و برادرت راضی باشين، اصلاً من ميام پيش خودتون زندگى مى‌کنم. فاميل و خويشان برام مهم نيستن؛ نه براى من و نه براى خانواده‌ام. منم يه برادر بزرگ‌تر دارم كه با زن و بچه‌هاش دوتا خيابون بالاتر زندگى مى‌كنه، یه خواهرم دارم كه ازدواج كرده و كرج زندگى مى‌كنه. بابام بازنشسته ارتشه، مادرجونم خونه داره. حالا به‌نظرت شرط ازدواجمون رو الان بگيم يا تو مراسم خواستگارى مطرح كنيم؟
    يعنى مرده‌ى اين راحتيش بودم! داشتم از خجالت مى‌سوختم، آقا راحت سربه‌سرم مى‌ذاشت!
    - پس شيطونم تشريف دارين!
    - كم نه.
    - حالا میشه از اون داستان بگين؟ اون بادبادك من بودم؟ چرا؟
    - فكر كردم چيزاى مهم‌تری تو ذهنت باشه. تو بادبادك نبودى، نوشته‌ى روى بادبادك بودى؛ اميد! اگه قلبم تا حالا باهام راه اومده، براى اينه كه بهش قول دادم تو رو پيدا مى‌كنم و كنارش مى‌نشونم، قول دادم صداش رو به گوشت برسونم.
    ياد خواهش دل خودم افتادم، اين دو دل كجا همديگه رو ديده بودن؟ چطور به هم قول وصلت داده بودن؟
    - به كيان زنگ مى‌زنى؟
    - شك دارى كه خيلى عجولم؟ اگه خان داداشت قبول كنه، امشب خدمت مى‌رسيم.
    به سرعت گفتم:
    - خداحافظ.
    و زيباترين هديه رو با خنده‌اش بهم بخشيد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    هفته‌اى گذشت؛ هر شب ساعتى با هم حرف مى‌زديم. از قربون‌صدقه و جانم و عزيزم خبرى نبود؛ از خاطرات، حوادث زندگيمون و علاقه‌هامون حرف مى‌زديم.
    گاهى از شعرهاش برام مى‌خوند. با خنده و تحسين از كيان مى‌گفت كه حتى يكى دو تا از استاداى دانشگاه تهران رو براى تحقيق پيدا كرده، عقيده داشت عشق برادرم كم از علاقه‌ى من نيست؛ حتى مى‌گفت نكنه قراره رقيب عشقيش بشه!
    بيشتر و بيشتر همديگه رو مى‌شناختيم و دلبسته‌ى هم مى‌شديم.
    هفته‌ى اول تير، کيان اجازه‌ى خواستگارى داد. فرح از خوشحالى بغلم كرد و گفت:
    - خيلى خوشحالم كه دم به تله دادى، با سيروس خوشبخت میشى!
    از اينكه بايد به عمه و عمو و دايى اطلاع بدم حس خوبى نداشتم؛ اما مجبور بودم. اين كار سخت هم به پايان رسيد.
    بعد از اذان مغرب، دايى و زن‌دايى با خوشحالى وارد شدن. از ديدن خوشحاليشون، استرسم كم شد. فكر مى‌كردم زن‌دايى برخورد سردى داشته باشه. كمى بعد در كمال تعجب عمو كامبيز هم وارد شد؛ هم خوشحال بودم هم نگران. دستى شونه‌ام رو فشرد و صدايى گفت:
    - نگران نباش، قرار نيست اتفاق بدى بیفته.
    دوست داشتم برم تو بغـل هم‌خون مهربونم و کمى بيشتر آرامش بگيرم؛ اما فرح من رو با خودش تو آشپزخونه برد و گفت:
    - نيلى نگران نباش، اين‌ها فاميلتن نه دشمن. ببين، براى عموت مهم بودى كه اومده. کمى اخمات رو وا كن، بذار كيان هم آروم بشه.
    لبخند كم‌جونى رو لبم نشوندم. عمو و دايى در مورد خواستگار پرسيدن و كيان براشون توضيح داد.
    زن‌دايى با حسرت گفت:
    - نيلوفرجون پسر منم بد پسرى نبود، حالا يه كم بازيگوشى داره و دانشگاه نرفته، همه كه مثل تو و كيان جون درس‌خون نيستن.
    فرح با چايى پذيرايى مى‌كرد.
    زنگ خونه كه زده شد، انگار به بدنم برق وصل كردن. از جا پريدم. خانواده سيروس رو نديده بودم، سيروس برام گفته بود كه مثل خودمون ساده و صميمى هستن. پدر و مادرش وارد شدن. پدر قد بلند و چهارشونه و محكمى داشت، صلابت و استوارى شغلش به خوبى حس مى‌شد. مادر قد بلند و تپلى داشت با يه چهره‌ى گردِ مهربون، مانتو و شلوار مشكى براق به تن داشت با طراحى سنتى روى آستين و يقه. من و فرح رو محكم بـ*ـوسيد.
    برادرش كپى پدرشون بود؛ اما جوون‌تر و خوش‌قيافه‌تر و كمى هم ملايم‌تر، خانمش هم زن زيبا و شيكى بود؛ مانتو و شلوار بژ شيك با شال بلند روشن.
    و عزيز من با يه سبد گل شيك و یه لبخند به بزرگى بهشت. لبخند و نگاهش تمام وجودم رو لبريز آرامش كرد. با گفتن سلام، سبد گل رو به سمتم گرفت.
    موهاى لـ*ـخت و كوتاهش سياه و براق بود؛ مثل خوابم. انگشت‌هام رو تو هم فشردم كه بيراهه نرن، سر قلـبم فرياد زدم: «كمى صبر كن، تو رو خدا آبروريزى نكنين!»
    فرح آروم به پهلوم كوبيد و نجوا كرد:
    - چرا خشك شدى؟ بگير ديگه، الان ملت مى‌فهمه چقدر خواستگارنديده‌ای!
    لبخند زدم و گفتم:
    - سلام، خوش اومدى، بفرما.
    اصلاً مگه عروس میره استقبال؟ چى شبيه همه بوده كه اين باشه؟ تو شلوغى سلام و احوالپرسى، كسى متوجه‌ى شرايط من نشد.
    قرار بود همه تو سالن بشينيم و كيان از مهمون‌ها پذيرايى كنه، چايي هم با خودش.
    همه ساكت چند دقيقه با لبخند همديگه رو ديد مى‌زدن. پدر و پسرا با صورت‌ تر و تميز و كت و شلوار شيك طوسى شبيه هم به‌نظر مى‌رسيدن؛ اما نه، سيروس با قد متوسط و اندام لاغر و چهره‌ى دوست‌داشتنيش، بیشتر شبيه يه فرشته بود بين دو محافظ جذاب و دقيق!
    عمو بازى رو شروع كرد:
    - خوش اومدين، شغل آقازاده چيه؟
    سؤال و جواب و توضيحات و تعريف و تمجيداى دو خانواده، فضا رو پر از امواج صدا و هيجان كرد. من و فرح دو طرف كيان نشسته بوديم و عروس خانواده كنار فرح، كمى خم شد و از من پرسيد:
    - مشغول چه كارى هستين؟
    كيان براى راحتى ما، با من جابه‌جا شد.
    عروس خوشگلى بود، مى‌خواست بشه جارى من. به صورت ملوسش نگاه كردم و گفتم:
    - سرپرستى يه آموزشگاه هنرى رو دارم، مربى خط اونجام.
    - مدرك هم دارين؟
    كمى مغرضانه نپرسيده بود؟
    - مدرك خودم كه ليسانس تاريخه؛ اما تو خط ممتازم.
    كيان چايى آورد كه با نگاه متعجب جمع رو‌برو شد، ما به روى مباركمون نياورديم. آروم به سيروس كه بين پدرش و عمو نشسته بود نگاه كردم، با لبخند به حرف‌هاى عمو گوش مى‌داد.
    مادر سيروس بلند گفت:
    - اجازه مى‌دين بريم سراغ حرفاى اصلى؟
    دور دوم بازى شروع شد!
    - دختر و پسر برن هر حرف و شرطى دارن رو با هم در ميون بذارن.
    وارد اتاق كار كيان شديم؛ اتاقى كه با يه ميز و دو تا صندلى همراه كتابخونه و كامپيوتر پر شده بود. روبروى هم نشستيم.
    تو اين مدت بهش عادت كرده بودم، آروم گفتم:
    - سلام، خوبى؟
    با خنده گفت:
    - عليك سلام، چرا خوب نباشم؟ شب و نگار و تنهايى... خدا هم هميشه با مايى! اما
    خودمونيم، چقدر اون بيرون بلبشو هست.
    سرم رو تكون دادم.
    - حالا چى بايد بگيم؟ خانما مقدم‌ترن. خانم محترم شرط شما براى قبولى بنده چيه؟ فقط چيزى بگين كه بتونم انجام بدم.
    - مى‌خوام هميشه همين‌طور باشى؛ مهربون، صادق، صميمى. بعد مى‌دونى، من بايد يا طبقه بالا زندگى كنم يا خونه‌ی كنارى رو اجاره كنيم؛ نمی‌تونم از كيان دور باشم.
    با لبخند دست روى پلك چشم راستش گذاشت و با بستن چشم گفت:
    - چشم، ديگه چى مى‌خواى؟
    تا حالا كسى بهار رو توى قلبش، تو سوراخ چشم‌هاش، روى تموم سلول‌هاى انگشت‌هاش حس كرده؟ من حس كردم و به سختى خودم رو كنترل كردم كه تموم جسم نازنينش رو به آغـ*ـوش نكشم!
    آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
    - ديگه چيزى نمى‌مونه، حالا تو بگو.
    آرنج دست راستش رو، روى ميز گذاشت. هلاك اين حركاتش بودم.
    - مى‌خوام همين‌طور باشى؛ مهربون، محكم، عاشق! هر وقت چيزى اذيتت كرد يا به چيزى شك كردى، فورى به خودم بگى.
    - با حجاب من مشكلى ندارى؟ با كارم چى؟
    - خانواده‌ى من درسته چادرى نيستن؛ اما مقيد و مؤمنن. شغل تو هم مثل خودمه، تدريس. اگه خودت اذيت نمیشى، حرفى نيست.
    - سيروس من مى‌خوام زود عقد كنيم؛ مثلاً همين هفته!
    ابروش بالا پريد و پرسيد:
    - چرا به اين زودى؟! من دوست دارم تا وقتى كه قلبم عمل نشده نامزد بمونيم؛ يا با محرميت يا بدون اون.
    - زمان عملت معلوم نيست من از صيغه‌شدن خوشم نمياد؛ نمى‌خوام با يه نامحرم مدت نامعلومى نامزد باشم، مى‌خوام به همه بگم همسر دارم.
    احساس بى‌حيايى مى‌كردم؛ اما بايد مى‌گفتم.
    - دوست دارم رابـ ـطه‌مون ثبتى و قانونى باشه، اصلاً هم برام مهم نيست كى قراره عملت كنن، مى‌خوام خودم مواظبت باشم، بدون خجالت.
    - نيلوفر، عزيز من، نمى‌تونم با آینده‌ت بازى كنم. نمى‌خوام اسمم بره تو شناسنامه‌ت، بعد يه...
    با عصبانيت گفتم:
    - من مى‌خوام اسم تو توی شناسنامه‌م باشه، مى‌خوام كنار اسمم تو دفتر محضر باشه، مى‌خوام مديون قلبم نباشم كه چرا...
    - گريه نكن، آروم باش! نيلوفرجان آروم باش!
    من داشتم گريه مى‌كردم؟! صورتم كى خيس شد؟ به من چى گفت؟! گفت نيلوفرجان، جانش بودم؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    - گريه نمى‌كنم؛ اما بايد عقد كنيم؛ همين!
    دستى به صورتش كشيد و نفس عميقى بيرون داد.
    - سخته، من نمى‌خوام آسيب ببينى. یادته از شرايطم گفتم؟
    - پس چرا اومدى خواستگاريم؟ وقتى مى‌ترسى، چه فرقى مى‌كنه عقد باشيم يا نامزد؟ در دو حالت، من فقط به تو متعهد میشم. هميشه و در همه حال، سيروس باشى يا نباشى، جز تو قرار نيست كسى تو دلم جا بگيره يا اسمش با اسم من بياد. من از همون روز كه به تو جواب مثبت دادم، خودم رو همسرت مى‌دونم. آقاى من، عزيز، استاد، بفهم! آخه ديوونه‌ى لجباز، بفهم دوست دارم!
    چشم‌هام رو بستم، ديگه چيزى بين ما مانع نبود؛ من قلبم رو تقديمش كردم.
    - به‌خاطر تو گفتم، دل خودم راضى به اين دورى نبود و نيست؛ منم دوست دارم زودتر اسمت تو شناسنامه‌م بره تا ديگه نترسم مبادا از دستت بدم.
    - پس چى میگى؟ چرا بايد هر دو اذيت بشيم؟! بگو باشه، قبول كن!
    آفتاب تو چهره‌اش تابيد و گفت:
    - به‌خاطر اينكه دوسِت دارم، پا رو عقلم مى‌ذارم؛ قبول. حالا بريم بيرون؟
    گفتم:
    - بريم. الان تازه خانواده‌ها مى‌خوان براى هم شرط و شروط بذارن.
    با ورود به جمع، عمو كه حس بزرگ مجلس رو داشت پرسيد:
    - به چه نتيجه‌اى رسيدين؟
    فرشته‌ى من با لبخند گفت:
    - هرچى عروس خانم بگه
    حضار خنديدن و دست زدن. باباى سيروس پرسيد:
    - حالا اجازه داريم يه چايى از دست عروس بخوريم؟
    سرم رو زير انداختم و به آشپزخونه رفتم. خدا رو شكر فرح يه قورى ديگه چايى دم كرده بود. تو استكان‌هاى كمرباريك طلايى ريختم، چادر رو سرم مرتب كردم كه از روى شال بلند و آبى كنار نره. سينى چايى به دست، مقابل تك‌تك تعظيم كردم. چشم‌هاى بيشترشون مى‌خنديد؛ اما چشم زن‌دايى غمگين بود، چشم‌هاى عمو عبـوس و جدى، چشم‌هاى باباى سيروس جدى و راضى؛ آخر هم چشم‌هاى خندون و قهوه‌اى فرح كه آهسته گفت:
    - حالا چه شود!
    دور سوم بازى، مهريه و شيربها و مراسم! عمو پيشنهاد داد به تعداد سال تولد سكه مهريه‌ى من بشه، کيان قبل از همه با احترام گفت:
    - عمو جون، خواهرم از همه‌ى جواهرات دنيا باارزش‌تره، نمى‌تونيم براى خوشبختيش سكه تعيين كنيم؛ اما براى اينكه سنت پيامبره، پنج سكه به اسم آل عبا.
    واى، عمو اخم كرد! دايى هم متعجب شد. من نظرى نداشتم.
    باباى سيروس از كيان تشكر كرد و گفت:
    - عروس اولم صد و چهل سكه مهرشه، اجازه بدين همين صد و چهل سكه باشه.
    مامان سيروس گفت:
    - پس بچه‌ها محرم بشن تا زمان عقد و عروسى مشخص بشه.
    سيروس بلند گفت:
    - اگه بزرگاى مجلس اجازه بدن، هم من هم نيلوفر خانم مى‌خوايم تولد امام على(ع) مراسم عقد باشه.
    همه تو بهت رفتن؛ انتظار نداشتن به اين سرعت همه‌چى در جريان بیفته.
    دايى گفت:
    - يعنى دوشنبه‌ى هفته‌ى ديگه؟ زود نيست؟!
    باباى سيروس خنديد و گفت:
    - پسراى من هر دو عجول هستن، مى‌ترسه عروس‌خانم فرار كنه.
    با خنده‌ى جمع، اخم عمو هم كم‌رنگ شد. صحبت‌ها با خنده ادامه پيدا كرد. آرامش كيان بزرگ‌ترين دلگرمى من تو مراسم بود.
    فرح تا پاسى از شب حرف زد و اذيت كرد؛ از قيافه‌ى شيرين سيروس، عجله‌ى ما، حرف‌هاى تو اتاق، اخم‌هاى عمو، خوشگلى برادر و زن برادر سيروس و از انگشتر ساده‌اى كه مادر سيروس به عنوان نشون‌كرده‌ى پسرش دستم كرده بود.
    - واى دختر، خفه نشدى اين‌قدر حرف زدى؟! برو بخواب!
    - نيلو، چرا سيروس مثل بابا و داداشش قدبلند نيست؟
    - چرا من مثل كيان بلند و سفيد نيستم؟
    - راست میگى! واى نيلو، بازم بچه‌تون صفحه‌ى سياه و سفيد شطرنج میشه!
    بازوش رو تو مشت فشردم و گفتم:
    - جون فرح برو پايين! خسته شدم، مى‌خوام بخوابم.
    بلند شد و گفت:
    - آره، حتماً امشب مى‌خوابى! الان يا تو زنگ می‌زنى به استاد اعظم يا آقا زنگ می‌زنه به عروس سياه سوخته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا