- عضویت
- 2016/12/17
- ارسالی ها
- 992
- امتیاز واکنش
- 16,035
- امتیاز
- 694
هفتهى سوم ارديبهشت هم سپرى شد. حجم كارى كلاسها و فوق برنامههايى كه براى بچهها گذاشته بودم تا تموم درسها رو دوره كنيم هم نتونست ذهنم رو از حضور صداى ناشناس خالى كنه.
از مدرسه بيرون اومديم، خسته به فرح گفتم:
- ديگه كشش پيادهرفتن ندارم، بذار تاكسى بگيريم.
فرح بدتر از من مشتاق گفت:
- آره به خدا، از كتوکول افتادم!
كنار خيابون منتظر عبور تاكسى بوديم كه ماشين سياه رنگى روبرومون ترمز كرد. چشمهاى فرح برق زد و گفت:
- یعنى به اين میگن ماشين! آه، ملوسك!
من كه از ماشين چيزى سر درنمىآوردم، گفتم:
- يعنى قيمتش بالاست؟
قبل از اينكه فرح جواب بده، صداى دخترونهای گفت:
- بفرمايين بالا برسونيمتون.
اِ... اينكه الهام بود! فكر نمىكردم وضع مالى باباش توپ باشه، مگه يه عكاسى چقدر درآمد داشت؟ اصلاً به من چه؟ تشكر كرديم. اين بار پدرش اصرار كرد، ديگه بىادبى میشد، سوار شديم. فرح راست مىگفت؛ هم جادار بود و هم نرم و گرم؛ یعنى اين پاها داشتن عشق میکردن! پدر الهام همون حرفهاى تكرارى تشكر از معلم رو پيش كشيد، ما هم ابلهانه سر تكون مىداديم و خواهش مىکنم و وظيفه هست رو بلغور مىکرديم. خب چى مىگفتم؟ حال نامزدش صدفخانم رو مىپرسيدم؟
روبروى خونه نگه داشت. باز هم تعارف، تشكر و خدانگهدار پايان حرفهامون شد. فرح در رو باز كرد و گفت:
- اگه پولدار بشيم، دوست دارم يه همچين ماشينى داشته باشيم؛ اما سفيد.
سر تكون دادم و گفتم:
- آرزو بر جوانان عيب نيست!
هركدوم به طرف طبقهى خودمون رفتيم. لباسهام رو تو حموم پرت كردم، امروز بايد اونها رو مىشستم و خودم يه دوش آب گرم مىگرفتم. ناهار كمى الويه داشتم، چايى دم كردم و رفتم تو حموم. آب گرم خستگى رو از تنم بيرون كرد. لباس حموم بلند و كرمرنگم رو به تن كردم و یه حوله دور سرم بستم. براى خودم يه ليوان چايى ريختم و روى كاناپه لم دادم؛ اما مثل اينكه دلم قصد جونم رو كرده بود. بلند شدم و تىشرت بلند آبى و دامن كلوش سفيد به تن كردم. بىقرار بودم، انگار آرامبخش كيان تأثيرش رو داشت از دست مىداد؛ مانند معتادى كه در جستجوى مواده، دنبال نشونهاى از اون صداى عزيز بودم.
كلافه كارتون قلعهی متحرك هاول رو تو دستگاه گذاشتم و روبروى تلويزيون خودم رو نقش زمين كردم. بعضى از كارتونها رو خيلى دوست داشتم و براى آرومشدن بهشون پناه مىبردم. براى چندمينبار با سوفى پا به دنياى جادوگرا گذاشتم و با مترسك، سكوتِ عشق رو مزهمزه كردم.
كارتون تموم شده بود و صورت من خيس از اشكهاى گرم. اى لعنت به دلى كه به سادگى لغزيد و اشكى كه بىبهانه ريخت!
صداى ماشين كيان از حضور مسكن دردم خبر داد؛ اما مگه شرم اجازه مىداد ازش سؤالى كنم؟
ساعتى بعد، روبروى هم نشسته بوديم با فاصلهى يك ميز يك مترى. ليوان چايى رو به لبش نزديك كرد و پرسيد:
- بهترى؟
بايد چى مىگفتم؟ نه میتونستم راستش رو بگم، نه دلم میاومد دروغ بگم؛ سكوت كردم.
نگاهش رو تو چشمهام دوخت. براى اولين بار از برادر كوچيكم ترسيدم. از حرف يا رفتارش نترسيدم، از اينكه چى مىخواد بگه ترسيدم.
انگشت كوچيك نازنينش زير دندون رفت، نگاهش رو ازم دزديد و سريع گفت:
- به بد كسى دل بستى.
هجوم خون به صورتم رو حس كردم، تپش قلبم تند شد و چيزى در درونم سقوط كرد. به زحمت لب خشكشدهام رو با زبون خيس كردم. چشم تو چشمش دوختم، نىنى چشمهاش غمگين بود. تو گلوم بغض ريخت، به سختى پرسيدم:
- آدم ناجورى بود؟
آه كشيد و جابهجا شد و گفت:
- كاش ناجور بود، خيلى هم آدمحسابيه.
پررو شدم و گفتم:
- کيان چى شد؟ حرف بزن!
- آدم خوبيه؛ بااخلاقه، تحصيل كرده و اصيله؛ اما نيلو، ديگه كنجكاوى نكن! بهتره تا دير نشده، خودت رو كنار بكشى.
- از چى كنار بكشم؟ آخه چرا نمیگى كيه و قصدش چيه؟
ناغافل پرسيد:
- دوسش دارى؟
سرختر شدم و گفتم:
- من...آخه من كه هنوز نديدمش، چيزى ازش نمىدونم.
- همين ديگه؛ اگه ببينيش يا قضيه جدى بشه، اونوقت چطور مىخواى كنار بكشى؟
كلافه شدم، زدم زير هرچى شرم و حيا و پرسيدم:
- خب تا ندونم چه كسى هست و چه قصدى داره، چطور مىتونم فراموشش كنم؟ الان براى من تبديل به يه بت شده، بايد ببينمش تا بتونم بشكنمش يا نه؟ شايد اگه اون صدا با تصوير همراه بشه، خيلى راحت از ذهنم خارج بشه؛ اما كيان بايد بشناسمش. بهم همهچي رو بگو!
از مدرسه بيرون اومديم، خسته به فرح گفتم:
- ديگه كشش پيادهرفتن ندارم، بذار تاكسى بگيريم.
فرح بدتر از من مشتاق گفت:
- آره به خدا، از كتوکول افتادم!
كنار خيابون منتظر عبور تاكسى بوديم كه ماشين سياه رنگى روبرومون ترمز كرد. چشمهاى فرح برق زد و گفت:
- یعنى به اين میگن ماشين! آه، ملوسك!
من كه از ماشين چيزى سر درنمىآوردم، گفتم:
- يعنى قيمتش بالاست؟
قبل از اينكه فرح جواب بده، صداى دخترونهای گفت:
- بفرمايين بالا برسونيمتون.
اِ... اينكه الهام بود! فكر نمىكردم وضع مالى باباش توپ باشه، مگه يه عكاسى چقدر درآمد داشت؟ اصلاً به من چه؟ تشكر كرديم. اين بار پدرش اصرار كرد، ديگه بىادبى میشد، سوار شديم. فرح راست مىگفت؛ هم جادار بود و هم نرم و گرم؛ یعنى اين پاها داشتن عشق میکردن! پدر الهام همون حرفهاى تكرارى تشكر از معلم رو پيش كشيد، ما هم ابلهانه سر تكون مىداديم و خواهش مىکنم و وظيفه هست رو بلغور مىکرديم. خب چى مىگفتم؟ حال نامزدش صدفخانم رو مىپرسيدم؟
روبروى خونه نگه داشت. باز هم تعارف، تشكر و خدانگهدار پايان حرفهامون شد. فرح در رو باز كرد و گفت:
- اگه پولدار بشيم، دوست دارم يه همچين ماشينى داشته باشيم؛ اما سفيد.
سر تكون دادم و گفتم:
- آرزو بر جوانان عيب نيست!
هركدوم به طرف طبقهى خودمون رفتيم. لباسهام رو تو حموم پرت كردم، امروز بايد اونها رو مىشستم و خودم يه دوش آب گرم مىگرفتم. ناهار كمى الويه داشتم، چايى دم كردم و رفتم تو حموم. آب گرم خستگى رو از تنم بيرون كرد. لباس حموم بلند و كرمرنگم رو به تن كردم و یه حوله دور سرم بستم. براى خودم يه ليوان چايى ريختم و روى كاناپه لم دادم؛ اما مثل اينكه دلم قصد جونم رو كرده بود. بلند شدم و تىشرت بلند آبى و دامن كلوش سفيد به تن كردم. بىقرار بودم، انگار آرامبخش كيان تأثيرش رو داشت از دست مىداد؛ مانند معتادى كه در جستجوى مواده، دنبال نشونهاى از اون صداى عزيز بودم.
كلافه كارتون قلعهی متحرك هاول رو تو دستگاه گذاشتم و روبروى تلويزيون خودم رو نقش زمين كردم. بعضى از كارتونها رو خيلى دوست داشتم و براى آرومشدن بهشون پناه مىبردم. براى چندمينبار با سوفى پا به دنياى جادوگرا گذاشتم و با مترسك، سكوتِ عشق رو مزهمزه كردم.
كارتون تموم شده بود و صورت من خيس از اشكهاى گرم. اى لعنت به دلى كه به سادگى لغزيد و اشكى كه بىبهانه ريخت!
صداى ماشين كيان از حضور مسكن دردم خبر داد؛ اما مگه شرم اجازه مىداد ازش سؤالى كنم؟
ساعتى بعد، روبروى هم نشسته بوديم با فاصلهى يك ميز يك مترى. ليوان چايى رو به لبش نزديك كرد و پرسيد:
- بهترى؟
بايد چى مىگفتم؟ نه میتونستم راستش رو بگم، نه دلم میاومد دروغ بگم؛ سكوت كردم.
نگاهش رو تو چشمهام دوخت. براى اولين بار از برادر كوچيكم ترسيدم. از حرف يا رفتارش نترسيدم، از اينكه چى مىخواد بگه ترسيدم.
انگشت كوچيك نازنينش زير دندون رفت، نگاهش رو ازم دزديد و سريع گفت:
- به بد كسى دل بستى.
هجوم خون به صورتم رو حس كردم، تپش قلبم تند شد و چيزى در درونم سقوط كرد. به زحمت لب خشكشدهام رو با زبون خيس كردم. چشم تو چشمش دوختم، نىنى چشمهاش غمگين بود. تو گلوم بغض ريخت، به سختى پرسيدم:
- آدم ناجورى بود؟
آه كشيد و جابهجا شد و گفت:
- كاش ناجور بود، خيلى هم آدمحسابيه.
پررو شدم و گفتم:
- کيان چى شد؟ حرف بزن!
- آدم خوبيه؛ بااخلاقه، تحصيل كرده و اصيله؛ اما نيلو، ديگه كنجكاوى نكن! بهتره تا دير نشده، خودت رو كنار بكشى.
- از چى كنار بكشم؟ آخه چرا نمیگى كيه و قصدش چيه؟
ناغافل پرسيد:
- دوسش دارى؟
سرختر شدم و گفتم:
- من...آخه من كه هنوز نديدمش، چيزى ازش نمىدونم.
- همين ديگه؛ اگه ببينيش يا قضيه جدى بشه، اونوقت چطور مىخواى كنار بكشى؟
كلافه شدم، زدم زير هرچى شرم و حيا و پرسيدم:
- خب تا ندونم چه كسى هست و چه قصدى داره، چطور مىتونم فراموشش كنم؟ الان براى من تبديل به يه بت شده، بايد ببينمش تا بتونم بشكنمش يا نه؟ شايد اگه اون صدا با تصوير همراه بشه، خيلى راحت از ذهنم خارج بشه؛ اما كيان بايد بشناسمش. بهم همهچي رو بگو!