کامل شده رمان من روحم | سحر بانو کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سحربانو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/27
ارسالی ها
307
امتیاز واکنش
6,410
امتیاز
541
9iav_rooh1.png

به نام خداوند لوح وقلم
نام رمان : من روحم
نام نویسنده: سحر بانو
ویراستار:Ava Banoo
ژانر: طنز _ تخیلی

خلاصه :
داستان در مورد سرنوشت یک روح است که از هویت خود باخبر نیست و دلیل مرگش را نمی داند . بین دنیای زندگان و مردگان گرفتار شده و تا دلیل مرگش را نفهمد به او اجازه وارد شدن به عالم اموات را نمی دهند . در این میان او با پسری آشنا می شود که توانایی دیدن ارواح را دارد . حوادثی اتفاق می افتد و ماجراهایی پیش می آید که سرانجام آن پسر قبول می کند ، روح سرگردان را در رسیدن به خواسته اش کمک کند

زاویه دید: این رمان از زبان اول شخصه و توسط دختر و پسر داستان بیان می شه .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    *دخترِ*
    خسته وکوفته تواین گرما دنبال غذا می گردم. مثل این که امروز کسی نمرده،باید برم بهشت زهرا شاید اون جا یه توفیقی شده باشه. چشمامو بستم و وقتی بازشون کردم ،خودم رو وسط یه عالمه قبر دیدم. نچ، مثل این که از غذا خبری نیس .بادیدن سینی خرما روی قبر یه بنده خدایی ، ذوق زده 20 تا خرما خوردم . یکم سیر شدم به سنگ قبر نگاه کردم"مرحوم مرتضی اکبری"
    اق مرتضی دستت درد نکنه ؛ به لطف خیراتت یه کم سیر شدم.
    چشمام رو بستم تا به باغ برم که وسط اتوبان سر درآورم ؛لعنتی من چرا اینجام؟
    سرم رو گرفتم رو به آسمان و گفتم:خدایا،چرا بقیه می تونن اما من نه؟
    با رد شدن ماشین از وسطم دوباره گفتم:
    - کاملا متوجه شدم.
    این بار با یه کمی تمرکز تو باغ بودم .رفتم روی درخت نشستم ؛ به منظره باغ نگاه کردم . این جا رو وقتی پیدا کردم که صاحبش مرده بود .دراز کشیدم تا یه کم بخوابم. با احساس این که کسی رو صورتم فوت می کنه ، بیدار شدم. با دیدن رها جیغ کشیدم . اونم جیغ کشید ؛ ازش پرسیدم:
    _ تو برای چی جیغ می کشی؟
    رها:به خاطر این که تو جیغ کشیدی .حالا تو چرا جیغ کشیدی؟
    _ تو رو دیدم .
    رها:منو دیدی؟
    _ اره دیگه ترسیدم .
    رهاشروع به خندیدنکرد . بااخم گفتم :
    _ چه مرگته؟
    رها:وای خدا ! این باید بره تیتر اول روزنامه ها . روحی که بادیدن روحی می ترسد.
    خندم گرفت ؛اما نخندیدم .اخم کردم که رها دستش رو انداخت دور گردنم گفت:
    _ آبجی جون. اخم نکن، ببین من چه قدر دوست دارم برات غذا آوردم.
    بادیدن غذا ذوق کردم وگفتم:
    _ ایول رها خانوم .این همه غذا از کجا پیدا کردی؟
    رها:ای بابا آبجی ، تو این دور و زمونه فقط از بالا شهر می تونی غذا پیدا کنی .این بالا شهریا وقتی که می میرن ،تا چهلم غذا می دن .حالا فردا با خودم می برت ببین.
    _ باشه.
    باهم غذا خوردیم و خوابیدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    صبح، باصدای رها بیدار شدم:
    _ آبجی، پاشوبریم.
    _ زود نیس؟
    رها:نه، زود نیس. پاشو بریم صبحونه بخوریم.
    بلند شدم . چشمامون رو بستیم. چون اولین بارم بود، دست رها روگرفتم. وقتی چشمام رو باز کردم، وسط سالن بودم .سوتی کشیدم گفتم:
    _ چه خونه ای!
    یه دختر از جلومون رد شد .رها سریع گفت:
    _ این دختره، زن این پیریه .دیروز نبودی ببینی چی کارا نمی کرد. همش گریه می کرد ومی گفت "سعیدم ،سعیدم " وقتی دختر و پسر سعید گفتن "هیچی بهت نمی دیم" ، گفت:
    _ فکرکردین این همه بابای پیرتون رو تحمل کردم که هیچی بهم نرسه؟ تازه سعید گفت تموم اموالش رو به نامم کرده.
    صداش کردم :
    _ رها؟
    رها:چیه؟ فکر کردی دروغ می گم؟ حالا صبر کن می بینی.
    وای خدایا! سرسام گرفتم. از وقتی دختره و پسره بیدار شدن ،جنگ شروع شده. گاهی دختره جیغ می زنه ، گاهی زنه ؛ پسرِ هم که فقط فریاد می کشه. رها همچین ذوق می کرد، انگار فیلم سینمایی می دید.این برنامشون ادامه پیداکرد تا این که فامیل و دوستاشون اومدن ؛ همچین فیلم بازی کردن دهنم باز موند. موقع ناهار کلی با رها غذا خوردیم. بعداز غذا به رها گفتم:
    _ می مونی؟
    رها:آره.
    _ پس من رفتم.
    رها:باشه.
    از خونه بیرون زدم . داشتم همون طرفا قدم می زدم که یه پسر خورد بهم وگفت:
    _ ببخشید خانوم.
    و بدون گفتن حرفی راه خودش رو کشید و رفت. متعجب سر جام واستادم .یعنی منو دید؟ دنبالش رفتم و صداش کردم:
    _ هی شازده پسر؟
    به روی خودش نیاورد و رفت .جلوش ظاهرشدم؛ حتما دوباره بهم می خوره؛ اما یه قدم مونده بهم بخوره، واستاد و گفت:
    اَه این بند لعنتی دوباره باز شد.
    خم شد، الکی بند کتونیش ور رفت وبلند شد .از کنارم رد شد پس منو دیده به روی خودش نمیاره.
    پشت سرش راه افتادم وگفتم:
    آهای! آقا پسر ! من که می دونم من رو دیدی، به نفعته که به حرفام گوش کنی.
    یک دفعه واستاد ،با صورت رفتم توکمرش. اخ دماغم ، دماغم رو گرفتم. خودم رو عقب کشیدم:
    هی عمو. می خوای ترمز کنی، یه ندا بده که نرم تو کمرت.آی خدا دماغم شکست.
    پسر :مگه ارواح هم دماغشون می شکنه؟
    _ پس چی؟صبر کن ببینم تواز کجا فهمیدی من روحم؟
    پسره:کدوم آدمی یه دفعه جلوت ظاهر می شه که تو دومیش باشی؟
    _ آهان.
    داشت می رفت که گفتم :اسمت چیه؟
    بی حوصله جواب داد:کیارش.
    _ اسمت قشنگه، بازم بهت سرمی زنم.
    چیزی نگفت و رفت .منم چشمامو بستم و به باغ رفتم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    *کیارش*
    لعنت به دهنی که بد موقع بازمی شه. آخ! یکی نیست به من خر بگه آدم از روح معذرت خواهی می کنه؟ چه روح سمجی هم بود . تا ایستگاه اتوبوس باهام اومد و گفت دوبار می بینمت می خوام نبینی. با اومدن اتوبوس از فکر روح دراومدم ؛ سوارشدم وروی یکی از صندلی های اتوبوس نشستم. بادیدن پیرمرد بالا سرم ، از جام بلند شدم وجام رو بهش دادم . تشکر کرد و بدون معطلی نشست. اتوبوس دو تا ایستگاه قبل از ایستگاه مورد نظرم وایستاد ؛ منم چون دیدم راه نزدیکه ، همون ایستگاه پیاده شدم .بعداز10دقیقه پیاده روی رسیدم به دانشگاه، همین که وارد دانشگاه شدم ،طبق معمول مسعود و رامین جلوم رو گرفتن.
    مسعود:سلام داش کیارش ؛خوبی؟
    رامین :مگه می شه خوب نباشه؟
    رو بهشون گفتم :
    _ اصلاً علاقه ای به گروهتون ندارم.
    همین که خواستم از بینشون رد بشم ، یه دفعه رامین بازوی سمت چپم و مسعود بازوی سمت راستم رو گرفت .به ناچار سر جای قبلیم برگشتم .مسعود گفت :
    _ ببین داداش ،روح وجود داره همگی قبولش دارن.
    رامین:وخیلی ها به دیدن کلیپ های روحی علاقه دارن.
    مسعود:خب، پس چرا ما کاری نکنیم که اونا به علاقشون برسن؟
    در جوابش گفتم :
    _ خب. یعنی می گی من نقش روح بازی کنم؟
    مسعود: نه بابا سه تاییمون با هم می ریم خونه هایی که به احتمال زیاد توشون روحه و ازشون فیلم می گیرم.
    یه کم فکر کردم وگفتم:من نیستم.
    بدون توجه از کنارشون رد شدم ، به سمت کلاس رفتم وگوشه ترین صندلی رو انتخاب کردم و نشستم. 5دقیقه بعد استاد اومد و شروع کرد به درس دادن . با خسته نباشید استاد ،وسایلم رو جمع کردم وبه سمت سلف رفتم و تنهایی شروع به غدا خوردن کردم .مسعود و رامین اومدن کنارم نشستن.
    مسعود:سلام مجدد به داش گلم.
    _ سلام.
    رامین :داداش، چرا تنهایی غذا می خوری؟
    _ حوصله آدمای وراج ندارم.
    دوتایی خندیدن ومسعودگفت:منظورت که ما نبودیم؟
    _ اتفاقاً،باشما بودم.
    رامین ، خندید وگفت:ای بابا داداش. تو یه بار با ما بیا اگه خوشت نیومد دیگه اصرار نمی کنیم.
    _ اگه خوشم نیومد دیگه هیچ وقت نمی بینمتون.
    دوتایی گفتن:باشه اگه خوشت نیومد، دیگه سمتت نمی آیم.
    یکم فکرکردم و گفتم:
    _ قبول.

    کلاس بعدی، بخاطر نیومدن استاد کنسل شد؛خوشحال از نیومدن استاد با خیال راحت رفتم خونه و بعداز عوض کردن لباسام، روی تخت دراز کشیدم وخوابیدم. باصدای گوشی از خواب بیدار شدم؛ گوشی رو برداشتم ببینم کی زنگ زده. با دیدن اسم "کنه" فهمیدم مسعوده . جواب دادم:
    _ بله.
    مسعود :سلام داداش. کجایی؟ سه ساعته دارم زنگ می زنم.
    _ خواب بودم.
    مسعود:.رو حرفت که هستی؟
    کدوم حرفم؟
    مسعود:ای بابا ،این که یک بار باهامون میای.
    _ آهان، اون.
    مسعود:آماده باش .منو رامین میایم دنبالت.
    _ باشه.
    لباس پوشیدم و منتظرشون شدم تا بیان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    با تک زنگی که مسعود زد ، از خونه زدم بیرون . با دیدن ماشینشون دهنم باز موند. ماشینشون یه پراید مشکی داغون و تصادفی بود که هیچ جای سالمی نداشت . طرف راننده رفته بود تو و در عقب کلا زنگ شده بود . باصدای مسعود دهنم رو بستم .
    _ داش بیا دیگه .
    رفتم و سوار ماشین شدم .همین که ماشین راه افتاد ، رامین شروع به حرف زدن کرد :
    _ داداش داریم می بریمت یه جای توپ که با دیدنش دلت نخواد هیچ وقت از گروه بیرون بری .
    _ مطمئنین؟
    مسعود:آره داداش من خیلی تحقیق کردم . خونه ای که برای فیلم برداری زیر نظر گرفتیم ، یه خونه متروکه است که به خاطر آتیش سوزی که 8 سال پیش توش اتفاق افتاد ، یه بچه 9 ساله می میره .مثل این که مادر و پدرش از همدیگه جدا شده بودن . بچه پیش پدرش بود .زندگی می کرد . پدر می ره سر کار و وقتی برمی گرده خونه ، می بینه خونش سوخته.
    _ خب بگو اسم فیلمش چیه برم ببینمش؟
    رامین:فکر می کنی شوخی می کنیم ؟
    مسعود:حالا خودت اومدی متوجه می شی .
    سری تکون دادم وچیزی نگفتم . بعداز یک ساعت به من محل مورد نظر رسیدیم . یه خونه قدیمی سوخته بود . پرسیدم:
    _ چرا این جا رو بازسازی نکردن؟
    مسعود باهیجان گفت:
    _ خب نکته جالبش این جاس که هر وقت اومدن این جا رو بازسازی یا خراب کنن ، روح دختره نذاشته !
    _ واقعاً؟
    رامین:
    قبل از رفتن ، مسعود و رامین قرص آرام بخش خوردن . رامین رو به من کرد و قرص ها رو نشونم داد و پرسید :
    _ می خوای ؟
    _ نه .
    باهم داخل رفتیم . مسعود دوربین رو گرفت سمت خودشون و گفت:
    _ سلام دوستان با یه کلیپ دیگه از روح سرگردان در خدمتتون هستیم . من مسعود ودوستم رامین اینجایم تا یه روح سرگردان رو به شما نشون بدیم .
    ودوربین رو به سمت خونه گرفت . همون طور که فیلم می گرفتن ، شروع به حرف زدن ، کردن :
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    صدای جیغ یه بچه تو فضای ساکت خونه متروکه پیچیده بود . رامین که می خواست کلیپ تهیه کنه ، از ترس ، مثل دختر بچه ها ، دست مسعود رو گرفته بود . هر سه به سمت پله ها رفتیم و می خواستیم ازشون بالا بریم که یه دفعه روح همون دختر کوچولویی رو که تو آتیش سوخته بود ، دیدم .
    مسعود و رامین بدون توجه به من از پله ها بالا می رفتن ؛ ولی من میخ اون دختر بچه شده بودم که زانو هاش رو بغـ*ـل گرفته بود و با چشمای معصوم و خیس بهم زل زده بود .
    صدای " روح روح " گفتن رامین و مسعود رشته افکارم رو پاره کرد . با تعجب بهشون نگاه می کردم که پله های بالا رفته رو دوباره برگشتند و به سمت در خروجی فرار می کنند .
    مسعود که اصلاً من رو ندید و سریع از کنارم گذشت؛ ولی رامین دست من رو گرفت و با خودش بیرون کشید . تو لحظه آخر به عقب برگشتم و دیدم که دختر کوچولو با جیغ و گریه مادرش رو صدا می زنه :
    - مامان سوختم .
    این رو گفت و بلافاصله ناپدید شد . از خونه بیرون زدیم. مسعود که زود تر از ما از خونه فرار کرد ، داخل ماشین منتظر ما نشسته بود . به محض این که سوار شدیم گفتم:
    _ شماها که این قدر می ترسید چرا این کار رو می کنید؟
    مسعود نفس آرومی کشید وگفت:
    _ به خاطر هیجان !
    رامین :بالا نیومدی ؛ روح از یه اتاق به اتاق دیگه می رفت و وسایل اتاق رو بهم می زد .
    _ روح دیدی؟
    رامین:نه بابا چشمام رو بسته بودم . وقتی مسعود فرار کرد ، دستم کشید شد ؛ منم چشمامو باز کردم وفرار کردم .
    تا خونه دیگه حرفی زده نشد . دم در مسعود پرسید:
    _ نظرت چی بود ؟میای تو گروه؟
    _ نه !
    رامین:چرا؟
    _ من وقت برای این مسخره بازی ها ندارم شب خوش.
    از ماشین پیاده شدم و به سمت آپارتمان محل زندگیم رفتم . چون طبقه اول زندگی می کردم ، برای رفتن به واحدم احتیاجی به آسانسور نداشتم . نگاهی به راه پله تاریک کردم و کلید برق رو زدم ؛ ولی روشن نشد . اهه مثل همیشه لامپش سوخته بود . به ناچار توی همون تاریکی از پله ها بالا رفتم . پشت در خونه که رسیدم ، کلید رو روی در انداختم . در با صدای تیکی باز شد . آروم وارد شدم . کلید برقی که کنار در ورودی بود رو زدم ؛ ولی دوباره هیچ لامپی روشن نشد . اوف انگار امروز همه لامپ ها دست به یکی کردن که روشن نشن . پوفی کردم و خواستم به سمت هال برم که یه دفعه وسط سالن روحی رو دیدم که تمام موهاش روی صورتش ریخته شده بود و نمی شد صورتش رو ببینی . با دیدن این صحنه ترس تمام وجودم رو گرفت . به سمت در برگشتم و خواستم بیرون برم که سرم محکم به در خورد و دیگه چیزی نفهمیدم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    *دخترِ*
    وقتی رفتم باغ ، رها اومده بود . با دیدنم گفت:
    _ آهای ورپریده بگو کجا بودی؟من به خاطر این که حوصلت سرنره اومدم این جا ، اون وقت میام می بینم خانوم نیس .دل من مثل سیرو سرکه می جوشه ، اون وقت تو الان اومدی ؟هان ؟هان؟ هان؟
    _ مرگ و هان، درد و هان ، کوفت و هان ، قرص هان خوردی هی می گی هان؟
    رها مظلوم گفت :آبجی به خدا سه بار بیشتر نگفتم هان .
    _ حالا هرچی.
    رها:حالا بگو کجا بودی؟
    همه چی رو برای رها تعریف کردم که باذوق گفت:
    _ این که خوبه.
    _ کجاش خوبه؟
    رها:خب ببین اون می تونه بفهمه تو چطوری مُردی ؟
    _ خنگول جان من حتی اسمم رو نمی دونم ؛ اون می خواد چه طوری بفهمه من چرا مُردم؟
    رها:خنگول جان اون می تونه پنج شنبه ها که خانوادت میان کنار قبرت ، ازشون سوال کنه .کاری که ما روحا نمی تونیم .
    _ آهان اون وقت قبرم رو از کجا پیدا کنم ؟ من که اسمم یادم نمیاد ؟
    رها:خب می گردیم .
    _ رها عزیزم یکم فکر کن من می گم اسمم یادم نمیاد ، اون وقت می خوای بری برای من دنبال قبر بگردی ؟
    رها:راست میگیا !
    _ می گم رها وقتی زنده بودی ، خنگ بودی؟
    رها:من که جز اسمم چیزی یادم نمیاد.
    _ حالاخوبه تو اسمت یادت میاد، من اون یادم نمیاد .
    رها:آبجی جونم غصه نخور؛حالامن می گم برو با این پسره حرف بزن ،شاید یه فرجی شد . اون حداقل می تونه با آدما حرف بزنه .
    یکم فکرکردم وگفتم :
    _ باشه حالا یک بار امتحان می کنیم ؛ ضرر که نداره .
    رها:آبجی هوای من رو داشته باشیا !
    _ باشه .
    رها:الهی من قربونت برم .
    _ رها من پس برم تا باهاش حرف بزنم .
    رها:برو
    چشمام رو بستم و به جایی که صبح با رها اون جا بودیم ، رفتم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    توکوچه چشمام رو ریز کرده بودم و به درا نگاه می کردم که چشم به در سفید یه ساختمون خورد . یادم اومد که کیارش از اون طرف اومد رفتم . به سمت در که می رفتم دعا می کردم که روی آیفون اسم داشته باشه . از اون جایی که این بارشانس با من یار بود ، روی همشون اسم بود واحد یک "قربان علی کشمیری" نچ این نبود. واحد دوم "کیارش کیان" آهان اینه .وارد ساختمون که شدم طبقه اول دو تا واحد داشت که رو به روی هم بودند . واحد یک و دو . شطینتم گل کرد . رفتم واحد قربان علی بادیدن وضع خونه از خنده منفجر شدم . کلی لباسای گل گلی وسط حال ریخته بود و یه مرد که فکر کنم قربان علی بود ، باشلوار کردی و رکابی روی مبل خوابیده بود و خروپف می کرد. سیبیل هاش تکون می خورد .یه زن چاق که دامن بلند و گل گلی و بلوز مجلسی پوشیده بود ،داشت از pmc ، موزیک خارجی نگاه می کرد و اداشون رو در می آورد . معلوم نبود قربان علی چطوری تو این همه صدا خوابیده بود . دختره روی مبل نشسته بود و با لهجه ای که سعی داشت با کلاس به نظر برسه ، با دوستش حرف می زد و پز داشته هاش رو می داد . مشخص بود که از این آدمای تازه به دوران رسیده هستند . برای خودشون جوکی بودند ! زمان رو فراموش کرده بودم و فقط به اون خانواده می خندیدم . موقعی که به خودم اومدم ، شب شده بود . تازه یادم افتاد که برای چه کاری اومدم سریع از خونه بیرون زدم . توی راهرو بودم که برق رفت . سریع به واحد کیارش رفتم و صداش زدم :
    _ کیارش ؟ کیارش ؟
    همه جا رو گشتم ؛ مثل این که نبود . رو مبل منتظرش نشستم .نمی دونم چندساعت گذشت که صدای در اومد . بلندشدم تابرم سمت در ببینم کیه که پام به میز گیر کرد . تکونی خوردم و موهام روی صورتم ریخت . همین جوری به سمت در رفتم . کیارش بود ؛ اما اون با دیدنم دادی زد و برگشت که بره بیرون ؛ اما سرش خورد به در و افتاد رو زمین . منم بالا سرش نشستم تا به هوش بیاد . تو همین اوضاع یه دفعه برق اومد .
    *کیارش*
    بادرد چشمام رو باز کردم .سر جام نشستم و دستم رو به گردنم کشیدم که کسی گفت:
    _خوبی ؟
    سریع به سمت صدا برگشتم که همون روح رو دیدم . شروع به داد زدن کردم ؛ اونم جیغ می کشید با دست موهاشو زد کنار تازه قیافشو دیدم . اِ این که همون روح سریشِ بود . آروم شدم وگفتم:
    _ تو این جا چیکاری می کنی؟
    _ کارت داشتم .
    باتعجب گفتم :
    _ کار داشتی ؟
    _ آره دیگه،نه پس اومدم خاله بازی کنیم .
    _ برو خودت مسخره کن .
    _ جون تو نمی شه .
    بااخم گفتم:
    _ حالا کارتو بگو .
    شروع کرد به حرف زدن . یه نفس ، بدون ذره ای توقف ، کارش رو گفت . منم بدون گفتن یه کلمه فقط نگاش می کردم . صبر کردم تا حرفش تموم بشه . با تموم شدن حرفش پرسید :
    _ کمکم می کنی؟
    _ معلوم که نه
    _ اِ چرا؟
    _ تو اسم خودتو نمی دونی ، بعد از من انتظار داری دنبال مرگ یه آدم مجهول برگردم ؟
    سرشو کج کرد و نزدیک صورتم اومد . تند تند پلک زد و گفت :
    _ تو رو خدا !
    بیشتر شبیه خر شرک شده بود تا گربش . گفتم :
    _ نه!
    باعشوه گفت:
    _ تو رو خدا کمکم کن .
    بلند شدم دستش رو گرفتم و بلندش کردم وگفتم:
    _ نه!
    با دادگفت:
    _ ای رها خدا بگم چی کارت کنه که گفتی این راهکار جواب می ده .
    در رو باز کردم و پرتش کردم بیرون . دستم رو براش تکون دادم و در رو بستم . رفتم اتاقم و رو تخت درازکشیدم . چشمام رو بستم و خوابیدم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    مثل هر روز ، صبح زود ، از خواب بیدار شدم ولباس ورزشیم رو پوشیدم . از خونه بیرون زدم که دیدم روح دختره رو به روی در واستاد . با دیدنم گفت:
    _ سلام کیارش ؛ به به چه پسر خوبی! داری می ری ورزش کنی ؟
    چیزی نگفتم و شروع به دویدن کردم ؛ اما اون سمج تر از این حرفا بود و حرف خودش رو می زد .خسته ام کرده بود .چه قدر حرف می زد . چاره ای نداشتم ؛ دست از دویدن برداشتم و ایستادم . اونم اومد و کنارم ایستاد . با تشر بهش گفتم :
    _ تو از جون من چی می خوای؟
    دختره : هیچی به خدا ، فقط کمکم کن.
    _ ای بابا من نخوام کمک کنم ، باید کی رو ببینم .
    دختره: من اون قدر می رم و میام تا بالاخره راضی بشی و کمکم کنی .
    با دادگفتم:
    _ من به تو کمک نمی کنم . حالا هم از جلو چشمام گمشو .
    ناراحت شدو گفت:
    _ خیلی بی شعوری !
    اینو گفت و بلافاصله ناپدید شد . مسیری که دویده بودم رو برگشتم . خواستم در رو باز کنم که یه دفعه خودش باز شد .متعجب سری تکون دادم و وارد شدم ولی بادیدن هیکل گنده ی دخترِ کشمیری که جلوی در واحدشون ایستاده بود ، فهمیدم کی در رو باز کرده.
    بی تفاوت نگاش کردم که با نیش باز ولحن لوسی بهم گفت :
    _ سلام آقا کیارش خوب هستین؟
    _ سلام سکینه خانوم ؛ ممنون، شما خوبید؟
    سکینه: اِ آقا کیارش سکینه نه ؛ پارمیدا !
    یهویی مادش با دادگفت:
    _ هوی! سکینه ذلیل مرده ،کجایی ؟ بیا ظرفا رو بشور .
    مرده شور ریختت رو ببرم .
    پشت دراومد و ادامه داد:
    _ پشت این در لامصب چی دیدی؟
    در رو بازکرد . بادیدنم لحنش عوض شد وگفت:
    _ اِ آقا کیارش شمایی ؟ خوبی؟
    _ ممنون خانوم کشمیری .
    خانوم کشمیری: اِ وا پارمیدا مادر ، به کیارش خان تعارف نکردی داخل بیان ؟
    دختر بیچاره سرخ سرخ شده بود ؛ اما از رو نرفت وگفت:
    _ نه مامی جون .
    جان ؟ مامی ؟ این که تا همین چند لحظه پیش داد می زد ننه ،حالا می گـه مامی ؟
    خانوم کشمیری:بفرمایید تو .
    _ ممنون خانوم کشمیری ؛ تازه از دانشگاه اومدم خسته ام .
    خانوم کشمیری :شام بفرمایید خونه ما در خدمت باشیم .
    _ ممنون فردا امتحان دارم ؛ باید درس بخونم .
    خانوم کشمیری : هرجور راحتی .
    با اجازه ای گفتم و به سمت خونه رفتم . تا آخرین لحظه سنگینی نگاه سکینه رو روی خودم حس می کردم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا