-بلایی سرش نمیاد...پیش خودم نگرش می دارم...
-کارت چی؟
-نمی دونم شهراز...نمی دونم
بلند شدمو براش چایی ریختم...یکم از چاییش خورد و گفت.
-تا زمانی که پرستار بگیرم،می تونم روزا بزارمش پیش تو؟اخه تو تنها کسی هستی که پرشان پیشش میمونه
-معلومه که میشه
-مرسی...
موقع رفتن پرشان نمی رفت...از طرفی می خواست پیش ماهان هم باشه....بزور ماهان گولش زد و بردش...
****ا
پرشان هر روز خونه من بود...منم دیگه خونه خودمون نمی رفتم بابا هی غر می زد...تولد پرشان جشنی نگرفتیم...همه خونه زن عمو رفتیم...زن عمو یه کیک کوچولو گرفت
و دور هم خوردیم...
امروز هم مثل همیشه پرشان خونم بود...دیگه کم تر بهونه می گرفت...هوای همه جا هوای عید رو داشت...هنوز هیچ خریدی نکرده بودم...
عصر بود که سروکله ماهان پیدا شد...انتظار نداشتم زود بیاد...یکم نشست و گفت
-شهراز اماده شو بریم خرید
-خرید؟
-خرید عید...برای پرشان هیچی نخریدم
عاشق خرید بزای پرشان بودم...همیشه با ذوق براش خرید می کردم...باشه ای گفتمو حاضر شدم....
تو ماشین پرشان هی شیطونی می کرد...چقدر دوستش داشتم...
برای پرشان تو مغازه اول کلی خرید کردیم...براش یه دست کت و شلوار جین گرفت...دوتا پیرهن و چند تی شرت با دوتا کفش خرید...از مغازه اومدیم بیرون...پرشان هی بهم می گفت
بغـ*ـل...بغلش کردم...ماهان چند لحظه با لبخند نگاهمون کرد...گفت
-خوب حالا نوبت توعه
با تعجل گفتم
-من؟نیازی نیست
-رو حرف من حرف نزن...همین طور راه می رفتیم...یه مانتو دید و بهم نشونش داد...مانتو سرمه ای بود...دورش کمربند طلایی می خورد...وقتی پوشیدمش ازش خوشم اومد...دراوردم و رفتم بیرون...ماهان با تعجب گفت
-پوشیدی
-اره
-من ندیدم
-مگه باید تو ببینی؟
هم خندش گرفته بود هم عصبی شده بود...مانتو رو خواست حساب کنه که زودتر کارتمو دراوردم...ولی آقای لجباز نذاشت...من حرص می خوردمو اون می خندید...
وقتی خریدای خودشم تموم شد رفتیم سمت ماشین...ساعت نزدیکای نه بود.گفت
-شام چی بخوریم؟
-پرشان که بغلم نشسته بود گفت
-پیتزا
-چشم پرشان خانوم.
شامم طبق دستور پرشان پیتزا خوردیم...همه چی خوب بود اما نبود مارال اذیتم می کرد...درسته که ماهان و مارال جدا شده بودند اما نمی دونم چرا بعضی وقتا عذاب وجدان می گرفتم
****ا
همه چی زود می گذشت...امسال عید همه خونه زن عمو بودیم...موقع سال تحویل برای پرشان دعا کردم...یه لحظه چشمم به ماهان خورد که بهم نگاه می کرد...نا خوداگاه دعا کردم ماهان برای من باشه...نمی دونم خدا به حرفم گوش می داد یا نه اما فکر این که ماهان برای من باشه هم برام قشنگ بود...عمو ب ه منو ماهان و پرشان عیدی داد...بابا هن همینطور...منم به عنوان عیدی برای پرشان عروسک خریده بود...وقنی دیدش سفت بوسم کرد...همه می دونستن منو پرشان همو یه جور دیگه ای دوست داریم...
شب می خواستم برم خونه خودم ولی بابا نذاشت.می گفت این چند وقت خیلی تنهاش گذاشتم...خودمم می دونستم کوتاهی کردم...روی تختم دراز کشیدم...مارال کاش بودی...کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد
این چند روز تصمیم گرفته بودم پیش بابا بمونم... ماهان یه جایی کار داشت برای همین پرشان رو گذاشت پیش من...براش کارتون گذاشتم...خودمم کنارش نشستم...بابا صدام کرد که برم تو اتاقش...می خواست باهام حرف بزنه...لپ پرشان رو بوسیدم و رفتم سمت اتاق بابا...پشت میزش نشسته بود
-کاری داشتین با من؟
-اره بشین
نشستم...یکم دلشوره داشتم
-چیزی شده؟
-نه...درمورد ماهان می خواستم صحبت کنم...
منتظر نگاهش کردم...ادامه داد
-فکر نمی کنی زیادی دارین به هم نزدیک می شین؟
گیج گفتم
-نمی فهمم
-من نگرانتم...می ترسم این نزدیکی باعث وابسته شدن تو به ماهان بشه...بعدها دچار مشکل شی
-نگران نباشین.ما فقط
-می دونم اما بهتره روابطتو با ماهان کم کنی
-نمیشه بیشتر وقتا پرشان پیش منه.نمی شه بگم پرشان رو نیار..
-نمی گم پرشان رو نیاره پیشت...میگم صمیمتتو باهاش کم کن
-بابا می دونین که احساسم به ماهان چیه.من نمی تونم...
کنارم نشست و گفت
-من فقط نگرانتم...می ترسم ضربه بخوری
-نگران نباشین.چیزی نمیشه.
از اتاق بابا بیرون اومدم...نمی توستم بابا رو درک کنم...من نمی تونستم از ماهان دوری کنم.دست خودم نبود...
-خاله بریم پارک؟
به پرشان نگاه کردم که جلوم ایستاده بود...بغلش کردم و گفتم
-باش بذار یکم هوا خنک شه می ریم.الان افتابه.
-باش
****ا
بابا خیلی حواسش به روابط من با ماهان بود.دیگه خود ماهان هم فهمیده بود...امروز هم پرشان خونمون بود...
-خاله کیک درست کنیم؟
-کیک؟
-آره
-بذار ببینم وسایل مورد نیازشو داریم
تو اشپز خونه رو نگاه کردم...همه چی بود...
-خوب همه چی حاضره
-اخ جون.عمو هم نیست می تونیم درست کنیم
به بابا می گفت عمو...اگه بابا بود غر می زد...با لبخند بهش نگاه کرد...آردو در اوردم...دستشو کرد تو آرد ... سریع گفتم
-پرشان نکن...
خندید و یه مشت آرد برداشت و پاشید رو صورتم...با جیغ گفتم
-پرشان
خندید و فرار کرد
دویدم دنبالش...شیطون تند تر از من می دوید...همون طور که دنبالش بودم می گفت
-بذار دستم بهت برسه
بالاخره تو اتاقم گیرش انداختم...بغلش کرد...اونم دست و پا می زد و جیغ می زد و می خندید...بردمش تو اشپز خونه و یه مشت آرد برداشتم و پاشید رو صورتش...گفت
-خیلی ظالمی خاله
با تعجب گفتم
-چی؟من چیم؟
-ظالم
-برو وروجک این حرفا چیه می زنی.
خندید و گفت
-من که چیزی نگفتم
-نچ نچ.ببین چه زبون می ریزه...
با کلی کثیف کاری کیک رو درست کردیم...با شکلات روش رو پوشوندیم...گذاشتمش تو یخچال...برگشتم که پرشان که رو اپن نشسته بود نگاه کردم...تمام صورتش شکلاتی بود...بزور بردمش و صورتشو شستم...
شب بابا و ماهان هم زمان اومدن...پرشان به محض
دیدن باباش گزارشات امروز رو گفت...بابا و ماهان رفتند تو اتاق با هم صحبت کنن...اول خواستم برم گوش کنم که پرشان گفت
-خاله می خوای چی کار کنی؟
دیدم اگه بخوتم گوش وایسم به باباش می گـه.
-هیچی.بریم تو اتاق
بردمش تو اتاق و لباساشو تنش کردن که اماده باشه و ماهان ببرتش...به البوم عکسم که روی دراور بود اشاره کرد وگفت
-این چیه؟
گفتم
-البوم
-ببینیم؟
-باش
بازش کردم.عکسارو نگاه می کردیم.عکسای مارال رو که می دید می گفت مامان؟منم می گفتم اره
-کارت چی؟
-نمی دونم شهراز...نمی دونم
بلند شدمو براش چایی ریختم...یکم از چاییش خورد و گفت.
-تا زمانی که پرستار بگیرم،می تونم روزا بزارمش پیش تو؟اخه تو تنها کسی هستی که پرشان پیشش میمونه
-معلومه که میشه
-مرسی...
موقع رفتن پرشان نمی رفت...از طرفی می خواست پیش ماهان هم باشه....بزور ماهان گولش زد و بردش...
****ا
پرشان هر روز خونه من بود...منم دیگه خونه خودمون نمی رفتم بابا هی غر می زد...تولد پرشان جشنی نگرفتیم...همه خونه زن عمو رفتیم...زن عمو یه کیک کوچولو گرفت
و دور هم خوردیم...
امروز هم مثل همیشه پرشان خونم بود...دیگه کم تر بهونه می گرفت...هوای همه جا هوای عید رو داشت...هنوز هیچ خریدی نکرده بودم...
عصر بود که سروکله ماهان پیدا شد...انتظار نداشتم زود بیاد...یکم نشست و گفت
-شهراز اماده شو بریم خرید
-خرید؟
-خرید عید...برای پرشان هیچی نخریدم
عاشق خرید بزای پرشان بودم...همیشه با ذوق براش خرید می کردم...باشه ای گفتمو حاضر شدم....
تو ماشین پرشان هی شیطونی می کرد...چقدر دوستش داشتم...
برای پرشان تو مغازه اول کلی خرید کردیم...براش یه دست کت و شلوار جین گرفت...دوتا پیرهن و چند تی شرت با دوتا کفش خرید...از مغازه اومدیم بیرون...پرشان هی بهم می گفت
بغـ*ـل...بغلش کردم...ماهان چند لحظه با لبخند نگاهمون کرد...گفت
-خوب حالا نوبت توعه
با تعجل گفتم
-من؟نیازی نیست
-رو حرف من حرف نزن...همین طور راه می رفتیم...یه مانتو دید و بهم نشونش داد...مانتو سرمه ای بود...دورش کمربند طلایی می خورد...وقتی پوشیدمش ازش خوشم اومد...دراوردم و رفتم بیرون...ماهان با تعجب گفت
-پوشیدی
-اره
-من ندیدم
-مگه باید تو ببینی؟
هم خندش گرفته بود هم عصبی شده بود...مانتو رو خواست حساب کنه که زودتر کارتمو دراوردم...ولی آقای لجباز نذاشت...من حرص می خوردمو اون می خندید...
وقتی خریدای خودشم تموم شد رفتیم سمت ماشین...ساعت نزدیکای نه بود.گفت
-شام چی بخوریم؟
-پرشان که بغلم نشسته بود گفت
-پیتزا
-چشم پرشان خانوم.
شامم طبق دستور پرشان پیتزا خوردیم...همه چی خوب بود اما نبود مارال اذیتم می کرد...درسته که ماهان و مارال جدا شده بودند اما نمی دونم چرا بعضی وقتا عذاب وجدان می گرفتم
****ا
همه چی زود می گذشت...امسال عید همه خونه زن عمو بودیم...موقع سال تحویل برای پرشان دعا کردم...یه لحظه چشمم به ماهان خورد که بهم نگاه می کرد...نا خوداگاه دعا کردم ماهان برای من باشه...نمی دونم خدا به حرفم گوش می داد یا نه اما فکر این که ماهان برای من باشه هم برام قشنگ بود...عمو ب ه منو ماهان و پرشان عیدی داد...بابا هن همینطور...منم به عنوان عیدی برای پرشان عروسک خریده بود...وقنی دیدش سفت بوسم کرد...همه می دونستن منو پرشان همو یه جور دیگه ای دوست داریم...
شب می خواستم برم خونه خودم ولی بابا نذاشت.می گفت این چند وقت خیلی تنهاش گذاشتم...خودمم می دونستم کوتاهی کردم...روی تختم دراز کشیدم...مارال کاش بودی...کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد
این چند روز تصمیم گرفته بودم پیش بابا بمونم... ماهان یه جایی کار داشت برای همین پرشان رو گذاشت پیش من...براش کارتون گذاشتم...خودمم کنارش نشستم...بابا صدام کرد که برم تو اتاقش...می خواست باهام حرف بزنه...لپ پرشان رو بوسیدم و رفتم سمت اتاق بابا...پشت میزش نشسته بود
-کاری داشتین با من؟
-اره بشین
نشستم...یکم دلشوره داشتم
-چیزی شده؟
-نه...درمورد ماهان می خواستم صحبت کنم...
منتظر نگاهش کردم...ادامه داد
-فکر نمی کنی زیادی دارین به هم نزدیک می شین؟
گیج گفتم
-نمی فهمم
-من نگرانتم...می ترسم این نزدیکی باعث وابسته شدن تو به ماهان بشه...بعدها دچار مشکل شی
-نگران نباشین.ما فقط
-می دونم اما بهتره روابطتو با ماهان کم کنی
-نمیشه بیشتر وقتا پرشان پیش منه.نمی شه بگم پرشان رو نیار..
-نمی گم پرشان رو نیاره پیشت...میگم صمیمتتو باهاش کم کن
-بابا می دونین که احساسم به ماهان چیه.من نمی تونم...
کنارم نشست و گفت
-من فقط نگرانتم...می ترسم ضربه بخوری
-نگران نباشین.چیزی نمیشه.
از اتاق بابا بیرون اومدم...نمی توستم بابا رو درک کنم...من نمی تونستم از ماهان دوری کنم.دست خودم نبود...
-خاله بریم پارک؟
به پرشان نگاه کردم که جلوم ایستاده بود...بغلش کردم و گفتم
-باش بذار یکم هوا خنک شه می ریم.الان افتابه.
-باش
****ا
بابا خیلی حواسش به روابط من با ماهان بود.دیگه خود ماهان هم فهمیده بود...امروز هم پرشان خونمون بود...
-خاله کیک درست کنیم؟
-کیک؟
-آره
-بذار ببینم وسایل مورد نیازشو داریم
تو اشپز خونه رو نگاه کردم...همه چی بود...
-خوب همه چی حاضره
-اخ جون.عمو هم نیست می تونیم درست کنیم
به بابا می گفت عمو...اگه بابا بود غر می زد...با لبخند بهش نگاه کرد...آردو در اوردم...دستشو کرد تو آرد ... سریع گفتم
-پرشان نکن...
خندید و یه مشت آرد برداشت و پاشید رو صورتم...با جیغ گفتم
-پرشان
خندید و فرار کرد
دویدم دنبالش...شیطون تند تر از من می دوید...همون طور که دنبالش بودم می گفت
-بذار دستم بهت برسه
بالاخره تو اتاقم گیرش انداختم...بغلش کرد...اونم دست و پا می زد و جیغ می زد و می خندید...بردمش تو اشپز خونه و یه مشت آرد برداشتم و پاشید رو صورتش...گفت
-خیلی ظالمی خاله
با تعجب گفتم
-چی؟من چیم؟
-ظالم
-برو وروجک این حرفا چیه می زنی.
خندید و گفت
-من که چیزی نگفتم
-نچ نچ.ببین چه زبون می ریزه...
با کلی کثیف کاری کیک رو درست کردیم...با شکلات روش رو پوشوندیم...گذاشتمش تو یخچال...برگشتم که پرشان که رو اپن نشسته بود نگاه کردم...تمام صورتش شکلاتی بود...بزور بردمش و صورتشو شستم...
شب بابا و ماهان هم زمان اومدن...پرشان به محض
دیدن باباش گزارشات امروز رو گفت...بابا و ماهان رفتند تو اتاق با هم صحبت کنن...اول خواستم برم گوش کنم که پرشان گفت
-خاله می خوای چی کار کنی؟
دیدم اگه بخوتم گوش وایسم به باباش می گـه.
-هیچی.بریم تو اتاق
بردمش تو اتاق و لباساشو تنش کردن که اماده باشه و ماهان ببرتش...به البوم عکسم که روی دراور بود اشاره کرد وگفت
-این چیه؟
گفتم
-البوم
-ببینیم؟
-باش
بازش کردم.عکسارو نگاه می کردیم.عکسای مارال رو که می دید می گفت مامان؟منم می گفتم اره
آخرین ویرایش توسط مدیر: