کامل شده رمان من عاشقش بودم|Ayli.m کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع ayli.m
  • بازدیدها 8,999
  • پاسخ ها 46
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ayli.m

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/07/02
ارسالی ها
71
امتیاز واکنش
261
امتیاز
0
محل سکونت
تهران
-بلایی سرش نمیاد...پیش خودم نگرش می دارم...
-کارت چی؟
-نمی دونم شهراز...نمی دونم
بلند شدمو براش چایی ریختم...یکم از چاییش خورد و گفت.
-تا زمانی که پرستار بگیرم،می تونم روزا بزارمش پیش تو؟اخه تو تنها کسی هستی که پرشان پیشش میمونه
-معلومه که میشه
-مرسی...
موقع رفتن پرشان نمی رفت...از طرفی می خواست پیش ماهان هم باشه....بزور ماهان گولش زد و بردش...
****ا
پرشان هر روز خونه من بود...منم دیگه خونه خودمون نمی رفتم بابا هی غر می زد...تولد پرشان جشنی نگرفتیم...همه خونه زن عمو رفتیم...زن عمو یه کیک کوچولو گرفت
و دور هم خوردیم...
امروز هم مثل همیشه پرشان خونم بود...دیگه کم تر بهونه می گرفت...هوای همه جا هوای عید رو داشت...هنوز هیچ خریدی نکرده بودم...
عصر بود که سروکله ماهان پیدا شد...انتظار نداشتم زود بیاد...یکم نشست و گفت
-شهراز اماده شو بریم خرید
-خرید؟
-خرید عید...برای پرشان هیچی نخریدم
عاشق خرید بزای پرشان بودم...همیشه با ذوق براش خرید می کردم...باشه ای گفتمو حاضر شدم....
تو ماشین پرشان هی شیطونی می کرد...چقدر دوستش داشتم...
برای پرشان تو مغازه اول کلی خرید کردیم...براش یه دست کت و شلوار جین گرفت...دوتا پیرهن و چند تی شرت با دوتا کفش خرید...از مغازه اومدیم بیرون...پرشان هی بهم می گفت
بغـ*ـل...بغلش کردم...ماهان چند لحظه با لبخند نگاهمون کرد...گفت
-خوب حالا نوبت توعه
با تعجل گفتم
-من؟نیازی نیست
-رو حرف من حرف نزن...همین طور راه می رفتیم...یه مانتو دید و بهم نشونش داد...مانتو سرمه ای بود...دورش کمربند طلایی می خورد...وقتی پوشیدمش ازش خوشم اومد...دراوردم و رفتم بیرون...ماهان با تعجب گفت
-پوشیدی
-اره
-من ندیدم
-مگه باید تو ببینی؟
هم خندش گرفته بود هم عصبی شده بود...مانتو رو خواست حساب کنه که زودتر کارتمو دراوردم...ولی آقای لجباز نذاشت...من حرص می خوردمو اون می خندید...
وقتی خریدای خودشم تموم شد رفتیم سمت ماشین...ساعت نزدیکای نه بود.گفت
-شام چی بخوریم؟
-پرشان که بغلم نشسته بود گفت
-پیتزا
-چشم پرشان خانوم.
شامم طبق دستور پرشان پیتزا خوردیم...همه چی خوب بود اما نبود مارال اذیتم می کرد...درسته که ماهان و مارال جدا شده بودند اما نمی دونم چرا بعضی وقتا عذاب وجدان می گرفتم
****ا
همه چی زود می گذشت...امسال عید همه خونه زن عمو بودیم...موقع سال تحویل برای پرشان دعا کردم...یه لحظه چشمم به ماهان خورد که بهم نگاه می کرد...نا خوداگاه دعا کردم ماهان برای من باشه...نمی دونم خدا به حرفم گوش می داد یا نه اما فکر این که ماهان برای من باشه هم برام قشنگ بود...عمو ب ه منو ماهان و پرشان عیدی داد...بابا هن همینطور...منم به عنوان عیدی برای پرشان عروسک خریده بود...وقنی دیدش سفت بوسم کرد...همه می دونستن منو پرشان همو یه جور دیگه ای دوست داریم...
شب می خواستم برم خونه خودم ولی بابا نذاشت.می گفت این چند وقت خیلی تنهاش گذاشتم...خودمم می دونستم کوتاهی کردم...روی تختم دراز کشیدم...مارال کاش بودی...کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد
این چند روز تصمیم گرفته بودم پیش بابا بمونم... ماهان یه جایی کار داشت برای همین پرشان رو گذاشت پیش من...براش کارتون گذاشتم...خودمم کنارش نشستم...بابا صدام کرد که برم تو اتاقش...می خواست باهام حرف بزنه...لپ پرشان رو بوسیدم و رفتم سمت اتاق بابا...پشت میزش نشسته بود
-کاری داشتین با من؟
-اره بشین
نشستم...یکم دلشوره داشتم
-چیزی شده؟
-نه...درمورد ماهان می خواستم صحبت کنم...
منتظر نگاهش کردم...ادامه داد
-فکر نمی کنی زیادی دارین به هم نزدیک می شین؟
گیج گفتم
-نمی فهمم
-من نگرانتم...می ترسم این نزدیکی باعث وابسته شدن تو به ماهان بشه...بعدها دچار مشکل شی
-نگران نباشین.ما فقط
-می دونم اما بهتره روابطتو با ماهان کم کنی
-نمیشه بیشتر وقتا پرشان پیش منه.نمی شه بگم پرشان رو نیار..
-نمی گم پرشان رو نیاره پیشت...میگم صمیمتتو باهاش کم کن
-بابا می دونین که احساسم به ماهان چیه.من نمی تونم...
کنارم نشست و گفت
-من فقط نگرانتم...می ترسم ضربه بخوری
-نگران نباشین.چیزی نمیشه.
از اتاق بابا بیرون اومدم...نمی توستم بابا رو درک کنم...من نمی تونستم از ماهان دوری کنم.دست خودم نبود...
-خاله بریم پارک؟
به پرشان نگاه کردم که جلوم ایستاده بود...بغلش کردم و گفتم
-باش بذار یکم هوا خنک شه می ریم.الان افتابه.
-باش
****ا
بابا خیلی حواسش به روابط من با ماهان بود.دیگه خود ماهان هم فهمیده بود...امروز هم پرشان خونمون بود...
-خاله کیک درست کنیم؟
-کیک؟
-آره
-بذار ببینم وسایل مورد نیازشو داریم
تو اشپز خونه رو نگاه کردم...همه چی بود...
-خوب همه چی حاضره
-اخ جون.عمو هم نیست می تونیم درست کنیم
به بابا می گفت عمو...اگه بابا بود غر می زد...با لبخند بهش نگاه کرد...آردو در اوردم...دستشو کرد تو آرد ... سریع گفتم
-پرشان نکن...
خندید و یه مشت آرد برداشت و پاشید رو صورتم...با جیغ گفتم
-پرشان
خندید و فرار کرد
دویدم دنبالش...شیطون تند تر از من می دوید...همون طور که دنبالش بودم می گفت
-بذار دستم بهت برسه
بالاخره تو اتاقم گیرش انداختم...بغلش کرد...اونم دست و پا می زد و جیغ می زد و می خندید...بردمش تو اشپز خونه و یه مشت آرد برداشتم و پاشید رو صورتش...گفت
-خیلی ظالمی خاله
با تعجب گفتم
-چی؟من چیم؟
-ظالم
-برو وروجک این حرفا چیه می زنی.
خندید و گفت
-من که چیزی نگفتم
-نچ نچ.ببین چه زبون می ریزه...
با کلی کثیف کاری کیک رو درست کردیم...با شکلات روش رو پوشوندیم...گذاشتمش تو یخچال...برگشتم که پرشان که رو اپن نشسته بود نگاه کردم...تمام صورتش شکلاتی بود...بزور بردمش و صورتشو شستم...
شب بابا و ماهان هم زمان اومدن...پرشان به محض


دیدن باباش گزارشات امروز رو گفت...بابا و ماهان رفتند تو اتاق با هم صحبت کنن...اول خواستم برم گوش کنم که پرشان گفت
-خاله می خوای چی کار کنی؟
دیدم اگه بخوتم گوش وایسم به باباش می گـه.
-هیچی.بریم تو اتاق
بردمش تو اتاق و لباساشو تنش کردن که اماده باشه و ماهان ببرتش...به البوم عکسم که روی دراور بود اشاره کرد وگفت
-این چیه؟
گفتم
-البوم
-ببینیم؟
-باش
بازش کردم.عکسارو نگاه می کردیم.عکسای مارال رو که می دید می گفت مامان؟منم می گفتم اره
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ayli.m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/02
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    261
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    دلم هواشو کرده بود...دلم می خواست اینجا بود با هم لاک می زدیم.با بغض گفتم
    -پرشان لاک بزنیم؟
    کلشو به نشونه ی آره بالا و پایین کرد...یه لاک قرمز انتخاب کرد...مارال هم اگه بود قرمز رو انتخاب می کرد...دستشو گذاشتم رو پام و براش لاک زدم...برای خودمم از همون لاک زدم...در اتاق زده شد و ماهان اومد تو...پرشان دستشو بهش نشون داد...ماهان گفت
    -بریم شهربازی
    پرشان بالا پایین پرید...صورت ماهان رو بوسید...ماهان رو به من ادامه داد
    -حاضرشو بریم
    -نه خودتون برین
    -به پرشان با تو بیشتر خوش می گذره
    رو به پرشان ادامه داد
    -مگه نه؟
    پرشان هم گفت
    -آره
    گفتم
    -باش...برین بیرون من حاضر شم...
    تا رفتن بیرون اماده شدم...فکر می کردم بابا مخالفت کنه اما نکرد و اجازه داد برم...تا شهربازی حرفی زده نشد...
    من و ماهان چیزی سوار نشدیم...فقط پرشان رو سوار وسایل مخصوص بچه ها کردیم...پرشان خنده از لبش دور نمی شد...من...ارامش داشتم...انگار فقط ماهان و پرشان رو می دیدم...هیچی برام مهم نبود...
    شام تو رستوران خوردیم...پرشان که دیگه موقع شام چشماش می رفت...تو ماشین سریع خوابش برد...توی مسیر ماهان گفت
    -پرشان رو دوست داری؟
    -این چه سوالیه...معلومه دوستش دارم.
    -باباشو چی؟
    با تعجب نگاهش کردم...ولی اون شیطون نگاهم می کردی...نمی دونستم الان باید خجالت بکشم؟جواب بدم؟سرمو انداخت پایین... صداشو شنیدم
    -وای باباش تو رو دوست داره
    گیج نگاهش کردم...بابای پرشان میشه ماهان دیگه...
    -یعنی چی؟
    یکم مکث کرد...با جدیت گفت
    -یعنی دوستت دارم...
    هنوز گیج بودم...یه بار پلک زدم...خواستم چیزی بگم که گفت
    -باهام ازدواج می کنی؟
    خدایا چی می شنیدم...الان...تو ماشین ماهان...ازم خواستگاری کرد...یه لبخند روی لبم نقش بست...
    -جواب ندادی.
    -خوب من باید فکر کنم و با بابام صحبت کنم.
    -من با عمو صحبت کردم.رضایت داده که الان دارم با تو صحبت می کنم.
    -الان من باید گی بگم؟
    -باید بگه آره
    یه ابرومو بالا انداختم و گفتم
    -چه مطمئن...شاید جواب من نه باشه.
    -نیست
    -از کجا مطمئنی؟
    -از اونجا که دوستم داری و...
    یه نگاه بهم کرد و گفت
    -منم دوستت دارم
    با خجالت سرمو انداختم پایین...خندید و گفت
    -بهت نمیاد خجالت بکشی...جواب؟
    -باید فکر کنم.
    با تعجب گفت
    -مطمئنی؟من فکر می کردم جوابت معلومه...
    -خوب بذار فکر کنم...
    -باش
    منو رسوند دم در گفت
    -شهراز؟
    -هان؟
    -فقط 4روز وقت داری فکر کنی...
    -باش...
    شب تا صبح به پیشنهاد مارال فکر می کردم...از طرفی روم نمی شد به عکس مارال و خودم که رو دراورم بود نگاه کنم...
    چهار روز می گذشت...بابا مشکلی نداشت...منم جوابم مثبت بود...می خواستم این دفعه به حرف دلم گوش کنم...
    به ماهان جوابمو گفتم...خیلی خوشحال بود...خوشحالیش باعث خوشحالی منم می شد...
    قرار شد بعد از سال مارال ازدواج کنیم...باورم نمی شد...فکر می کردم یه خوابه...یه خواب شیرین که نمی خواستم بیدار شم...
    امشب قرار بود دوتایی بریم شام بیرون...برای اولین بار...سریع لباسمو پوشیدم...زنگ درو که زد با ذوق رفتم بیرون...سوار شدم
    -سلام
    -سلام خانوم خانوما...
    -پرشان رو چی کار کردی؟
    -تا حالا شده اول از حال من بپرسی بعد پرشان؟
    -باشه حالا پرشان کوش؟
    -با مامان و بابا رفته بیرون.
    -بهونه نگی...
    -نه نمی گیره نگران نباش عزیزم
    -باش...
    نم نم بارون گرفت گرفت...با لبخند به بیرون نگاه می کردم...چی از این بهتر که کنار عشقم زیر بارون تو ماشین باشم...توی هوای پاییزی همراه با ماهان نفس بکشم...نفس عمیقی کشیدم...بوی عطرشو دوست داشتم...
    رسیدیم به رستورانی که مد نظرش بود...رستوران به نظرم آشنا بود...داخل که شدیم یادم اومد قبلا با هم اومده بودیم...اون موقع شاید 17 سالم بود..اولین بار بود با هم بیرون غذا می خوردیم...اونم اتفاقی پیش اومده بود...رو به ماهان گفتم
    -اینجا رو یادته؟
    -بله.پس چی؟
    سر میز نشستیم.
    -چی می خوری
    گفتم
    -نمی دونم...هر چی تو بخوری
    -اواین بار چی خوردیم؟
    -نمی دونم یادم نمیاد
    -تو جوجه خوردی من کباب.
    کم کم یه چیزهایی یادم اومد...سریع گفتم
    -آره من جوجه می خوام.
    سفارش دوتا جوجه با مخلفات داد...نمی دونم چرا انقدر سکوت بینمون سنگین بود...غذامون رو که اوردن گفت
    -کم کم خریدای عروسیمون رو بکنیم؟
    -مگه قرار ما بعد از سال مارال نشد؟
    -چرا ولی نزدیکه...دیگه آخرای پاییزیم...یه ماه دیگه سالگردشه...
    -کاش بذاریم بعد از عید
    کمی فکر کرد و گفت
    -باش هرچی شما امر کنی
    -ممنون
    شاممون رو با ارامش خوردیم ... هنوز راه زیادی نرفته بودیم که ماشین خاموش کرد...هر چی ماهان استارت می زد روشن نمی شد...بارون هم شدید می شد...پیاده شد و یکم با ماشین ور رفت ولی درست نمی شد...نشست تو ماشین و گفت
    -درست نمیشه.حالا چی کار کنیم؟
    -زنگ بزن بیان ببرن...
    -باش الان
    بعد که زنگ زد با هم نشستیم...گفت
    -خوب حالا چی کار کنیم؟تو رو که تنها نمی تونم بفرستم...تو ماشین هم بهتر نشینیم...
    -خوب من می رم خودم
    -نوچ نمیشه تنها بذارم بری...با هم میریم...
    بالاخره ماشین بر اومد که ماشین رو ببره...ماهان چتری که تو ماشینش بود رو به دستم داد...زیر چتر ایستاد تا اون صحبت کنه...بعد چند دقیقه اومد زیز چتر...ماشین رو بردن و قرار شد منو برسونه بعد بره دنبال ماشینش...
    با هم قدم می زدیم...اروم..زیر بارون...یکم ذوق زده بودم...نزدیکی بینمون باعث شده بود گرمم بشه...
    بالاخره یه تاکسی گرفتیم و سوار دیم...اهنگ که تو تاکسی پخش میشد رو دوست داشتم
    - دارم گم میشم توی رویای تو
    خودم رو میخوام با تو پیدا کنم
    حضورت رو یه آن نشونم بده
    که این آن رو عمری رو تماشا کنم
     

    ayli.m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/02
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    261
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    زمین گیرتم اوج پرواز من
    بیا آسمون و به دستم بده
    یه عمری به عشق تن ندادم ولی
    بیا با یه لبخند شکستم بده
    خود تو فقط از خودت بهتری
    تو هر لحظه از قبل زیبا تری
    تو تنها کسی هستی که با نگات
    من خسته رو تا خودت می بری
    خود تو فقط از خودت بهتری
    تو هر لحظه از قبل زیبا تری
    تو تنها کسی هستی که با نگات
    من خسته رو تا خودت می بری
    تویی که یه دریا امیدی برام
    مث حسرتی بی کرانم نکن
    بگیر از من این زندگی رو ولی
    دیگه با خودت امتحانم نکن
    دیگه با خودت امتحانم نکن
    بزار عمری نزدیک باشیم بهم
    تو از حرمت این سکوتت بگی
    من از دردایی که دارم بگم
    خود تو فقط از خودت بهتری
    تو هر لحظه از قبل زیبا تری
    تو تنها کسی هستی که با نگات
    من خسته رو تا خودت می بری
    خود تو فقط از خودت بهتری
    تو هر لحظه از قبل زیبا تری
    تو تنها کسی هستی که با نگات
    من خسته رو تا خودت می بری
    منو عمری ماه عسل می بری
    دم در خونه با هم پیاده شدیم...گفت
    -ببخشید...شبت خراب شد
    -نه امشب خیلی خوب بود...
    -واقعا؟
    -آره
    -خوب بخوابی
    -مرسی.مواظب خودت باش
    -باش...خدافظ
    -خدافظ
    من که رفتم اونم رفت...خدایا ازم نگیرش...اونشب با ارامش خوابیدم...
    ****ا
    سال مارال گذشت...امروز تولدم بود...همه بهم تبریک گفتم...بابا هم بهم تبریک گفت.
    از صبح با ماهان حرف نزده بودم...عادتمون بود هر روز و هر شب با هم صحبت می کردیم...بعضی وقتا صدای بابا غر می زد...پرشان روز به رو. بزرگ می شد و من بزرگ شدنش رو به چشم می دم و چقدر لـ*ـذت بخش بودم...تو خلوتم با مارال بهش قول داده بودم که از مارال به خوبی مراقبت کنم و تنهاش نذارم...
    کارای خونه رو انجام می دادم...ماهان فقط یه سر اومد پرشان رو پیشم گذاشت و رفت ... رو به پرشان که رفت روی مبل نشست و حالت قهر صورتشو به سمت تلوزیون گرفته بود گفت
    -سلام پرشان خانوم
    -سلام
    -چی شده؟
    -بابا گفته بهت چیزی نگم...تازه امروز زود به زور بیدارم کرد.
    -چیزی شده؟
    -بابا گفته بهت نگم
    -پرشان حالا اشکال نداره بهم بگو
    -نمیشه خا...نه شهراز جون
    با تعجب نگاهش کردم...تا الان بهم می گفت خاله
    -شهراز جون؟
    -بابا میگه بهت بگم شهراز جون چون تو خاله من نیستی.بابا امروز هی بهم گیر می داد
    -اشکال نداره...بیا بریم اشپزی کنیم
    -آخ جون...
    با هم دستامون رو شستیم...تصمیم گرفتم حالا که پرشان هم می خواد کمکم کنه پیراشکی درست کنم...موادشو من اماده می کردم و پرشان روی خمیر می ریخت و من سرخ می کردم...
    پراشکی هامون که تموم شد با هم خوردیم...رفتیم اتاق دلم می خواست بخوابم...همیشه سروکله زدن با پرشان خسته ام می کرد...ولی پرشان لوازم آرایشم رو که دید گفت
    -شهراز جون؟میشه منو آرایش کنی؟
    با تعجب گفتم
    -چی؟آرایشت کنم؟دیگه چی؟بابات بفهمه منو دعوا می کنه
    -نه من بهش نمی گم.یکم آرایشم کن.
    انقدر اصرار کرد و التماس کرد تا قبول کردم...براش یکم سایه و رژ زدم براش..لباش غنچه کرد و بوسم کرد...همون موقع زنگ در زده شد...درو بتز کرد بابا اومد تو...سلام کرد منم سلام کرد...صورت پرشان رو شستم...بابا گفت
    -شهراز آماده شو بریم یه جا دعوتیم.
    -الان؟
    -آره
    -پرشان چی پس؟
    -اونم با خودمون می بریم
    -بذار به ماهان بگم
    -نمی خواد بهش بگی
    از صبح دنبال بهونه بودم که بهش زنگ بزنم اما نمی شد...بابا بهم یه پیرهن آبی داد به عنوان کادو تولدم و اصرار داشت اونو بپوشم...لباس رو پوشیدم یکم آرایش کردم...پرشان هم هی می گفت
    -برای منم رژ بزن
    بالاخره برای اونم رژ زدیم و با هم اومدیم ببرون...سوار ماشین شدیم...پرشان خیلی ذوق داشت...هی می گفت
    -کی می رسیم عمو؟
    بابا هم می گفت
    -الان می رسیم...
    بابا دم آپارتمانی نگه داشت...با تعجب گفتم -مهمونی اینجاست؟
    -آره.
    -پیاده شدیم...بابا زنگو زد...در باز شد و وارد شدیم...تو آسانسور بابا طبقه 5 رو فشار داد...از آسانسور خارج شده بودیم...پرشان دستمو گرفته بود...در باز بود...داخل که شدیم صدای دست و تولدت مبارک شنیدم...با تعجب به ماهان که رو به روم بود نگاه کردم...با لبخند رفتم جلو و بغلش کردم...اروم در گوشم گفت
    -مرسی که به دنیا اومدی...
    خندیدم و ازش جدا شدم...بیشتر از اقواممون دعوت بودند...همه تولدمو تبریک گفتن...فهمیدم اینجا خونه ماهان بود....تا حالا خونش نیومده بودم...خونه سه اتاق داشت...ماهان منو داخل یکی از اتاقا برد و گفت
    -اینجا اتاق خودمه...چطوره؟
    نگاهی به اطراف کردم...تخت دو نفره که روتختی مشکی قرمز روش انداخته بود...رو به روی تخت کمد و دراورش بود...ست اتاق قرمز مشکی بود...
    -اتاق قشنگی داری...
    -به زودی میشه اتاقمون...
    با خجالت سرمو انداختم پایین...ادامه داد
    -خجالت نکش...مگه چیز خجالت اوری گفتم؟
    -نه.
    پالتومو دراوردم و دستی تو موهام کشیدم
    گفت
    -خیلی خوشگل شدی
    -مرسی
    نزدیکم شد و گفت
    -فقط یه مشکی هست
    -چی؟
    -رژت خیلی پر رنگه
    -نه با...
    لباش نذاشت ادامه بدم...حس می کردم گرم شدم...بی حرکت مونده بودم...نمی دونستم الان باید چی کار کنم...خودشو عقب کشید...می دونستم از خجالت سرخ شدم...
    -خوب الان رژت خوب شد...خجالت هم نکش...به زودی میشی برای من...
    -بریم دیگه...
    دیتمو گرفت و رفتیم بیرون...پرشان لباسشو عوض کرده بود...اومد پیشمو گفت
    -خوشگل شدم؟
    -بله...شما خوشگل بودی...
    کل مهمونی از پیش ماهان تکون نخوردم...حالا نوبت بریدن کیک بود...
    شمع روی کیک 2 و 8بود...چه زود همه چی گذشت...5سال می گذشت...تو این پنج سال هنوز عاشقش بودم...هیچی عوض نشده بود...امسال قبل از فوت کردن آرزو کردم من و ماهان همیشه کنار هم باشیم...خوشبخت شیم...شمعو فوت کردم...همه دست زدند...کیک رو با پرشان با هم بریدیم...
     

    ayli.m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/02
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    261
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    زن عمو کیک رو تقسیم کرد...تو اون زمان ما هم کادو ها رو باز کردیم... آخر از همه کادوی ماهان رو باز کردم...برام یه سرویس گرفته بود...با دیدن کادوش محمکم بغلش کردم...آخر شب پرشان اصرار داشت بمونم اما بابا نذاشت...حق هم داشت...آخر شب خاله زنگ زد و تولدمو بهم تبریک گفت...دو دل بودم که درمورد جکسون بپرسم
    -خاله جکسون خوبه؟
    -آره با یه دختری آشنا شده
    -جکسون لایق بهترین هاست
    -تو نمی دونی نیما کی بر می گرده؟
    -نمی دونم
    نیما بعد از فوت مارال تصمیم گرفت دوباره برگرده کانادا اما قلبش یاری نمی کرد...یه روز زنگ زد و با هم صحبت کردیم...می گفت اینجا دلش خوشه که می ره سر مزار مارال اگه بره کانادا دلش به چی خوش باشه...ولی خاله بالاخره راضیش کرد تا برگرده اما زمانش مشخص نبود...
    با خاله یکم دیگه صحبت کردم...موقع خواب تنها چیزی که تو فکرم بود،ماهان بود...
    ***
    همه چی اونجوری پیش می رفت که من می خواستم...کارای عروسی رو با ماهام انجام می دادیم. عید رو بخوبی پشت سر گذاشتی...
    بالاخره شبی رسید که آرزوی هر دختریه...امشب عروسیم بود...از صبح استرس داشتم...عروسی تو باغ بود چوپ هوا هم سرد نبود...ماهان منو رسوند دم آرایشگاه و خودش رفت...روس صندلی نشستم اما همون موقع بغض گلومو گرفت...دلم می خواست دوستم هم الان پیشم بود...کاش مارال بود...آهی کشیدم و سعی کردم آرامشمو حفظ کنم...زن عمو هم قرار بود به همین آرایشگاه بیاد تا کمکم کنه...بالاخره زن عمو هم اومد...لبخند از لبش دور نمی شد...
    بالاخره کار آرایشگر تموم شد...لباسمو پوشیدم...لباسم خیلی پف نداشت و یقه هفتی بود...روش کار شده بود...تو آینه به خودم نگاه کردم...موهامو نیمه باز و نیمه بسته درست کرده بود...آرایشم هم خیلی نبود...زن عمو با دیدنم اشک تو چشماش جمع شده بود...جای مامان خالی بود...می دونستم زن عمو هم به همین فکر می کرد...بالاخره ماهان اومد دنبالم...از آرایشگاه بیرون اومدم...ماهان گل رو دستم داد...با لبخند ازش گرفتم...
    -شهراز خیلی خوشگل شدی...
    دلم با شهراز گفتنش یه جوری شد...
    در ماشینو برام باز کرد و نشستم...خودشم سوار شد...به خواست من نرفتیم آتلیه...نمی خواستم عکس بگیریم...
    رسیدیم باغ...زن عمو اسفند دستش گرفته بود...جای خیلی ها خالی بود...ماهان دستمو گرفت و با هم به سمت جایگاهی که برای ما مشخص کرده بودن نشستیم...همون موقع شارین و شیرین رو دیدم...با خاله به سمتم اومدن...سفت بغلشون کردم...شارین آروم در گوشم گفت
    -ناقلا شیطون شدی...سریع طورش کردی
    چشم غره ای بهش رفتم و دیگه چیزی نگفتم...اونم سرخوش می خندید...
    خله و شیرین هم بهم تبریک گفتن...خاله اشک تو چشماش جمع شده بود.رو بهم گفت
    -ای کاش پری زنده بود و تو رو می دید
    منم بغض کردم...ماهان دستمو گرفت...همین کارش باعث دلگرمیم می شد
    خطبه ی عقد خونده شدو من بله رو گفتم...انگشترو توی انگشتم کرد...توی چشماش نگاه کردم...لبخند زد...لبخند زدم...در طول شب همه شاد بودند و می زدن و می رقصیدن...نوبت رقـ*ـص دو نفره ی من و ماهان رسید...اهنگ ملایمی پخش می شد...نگاهمو به چشمای ماهان دوخته بودم...دوست داشتم تا اخر عمرم فقط تو چشماش نگاه کنم...ماهان اروم زمزمه کرد
    -دوستت دارم
    منم مثل خودش با خجالت گفتم
    -منم دوستت دارم
    -عاشقت نیستم...به همون دلیلی که گفتم...عشق سرد میشه و از بین میره ولی دوست داشتن هیچ وقت از بین نمیره...برای همین عاشقانه دوستت دارم
    خندیدم...خندید...رقـ*ـص دونفرمون تموم شد...همه برامون دست زدند...
    بالاخره تموم شد کل شب پرشان می رقصید یا پیش من بود...
    بابا همینجا سرمو بوسید...به اغوشش پناه بردم...نا خوداگاه اشک از چشمام جاری شد...دلم مامان رو هم می خواست...بابا رو به ماهان گفت
    -مواظب دخترم باش...تا الان همیشه سعی می کردم خوشحال باشه...تو هم همیشه شاد نگهش دار
    ماهان گفت
    -چشم عمو
    بابا رو به من ادامه داد
    -تو هم مواظب ماهان باش.
    -چشم بابا
    زن عمو و عمو هم بهمون تبریک گفتن و منو در اغوش گرفتند...سوار ماشین شدیم...فقط جوونا دنبال ماشینمون میومدن...
    رسیدیم خونه...امشب پرشان خونه زن عمو می موند...لباسامو تو اتاق ماهان گذاشته بودم...لباسمو عوض کردم...باز کردن موهام برام سخت بود...ماهان اومد تو اتاق...رو بهم گفت
    -کمک می خوای؟
    -اوهوم
    اومد کمکم...اروم سنجاق ها رو در میاورد...خیلی اروم کار می کرد...با حرص گقتم
    -ماهان..تندتر...چقدر اروم در میاری؟
    -خوب دردت می گیره..
    -نه نمیگیره...
    بالاخره سنجاق ها رو در اورد...تا خواستم برم حموم سریع گفت
    -اول من...تو خیلی طولش میدی
    -باشه خوب
    اون رفت حموم منم تا اون بیاد برای خودم چیزی درست کردم که بخورم...وقتی اومد من رفتم...اخ که سرم جای سنجاق ها چه دردی می کرد...حولمو پوشیدم از حموم اومدم بیرون...سمت کمد رفتم لباس بردارم...که دستای ماهان دور کمرم حلقه شد...اول ترسیدم...چون انتظارشو نداشتم...ماهان اروم در گوشم گفت
    -می دونستی خیلی دوستت دارم؟باهام چی کار کردی
    و...
    ****
    زن عمو برامون صبحونه اورده بود...دیشب من برای همیشه با دنیای دخترونم خداحافظی کردم...ماهان از کنارم تکون نمی خورد...خودش برام لقمه می گرفت و دهنم می ذاشت...
    سرشو مثل همیشه گذاشت روی شونه ام...منم سرمو تکیه دادم به سرش...گفت
    -شهراز؟
    -جونم؟
    -مواظب پرشانم هستی؟
    -اره مواظبشم
    -یادته به هم چه قولی دادیم؟
    -دقیقا کدومشونو میگی؟
    -بچه هامون رو بیاریم اینجا
    -خوب؟
    -با ماهان و پرشان بیاین اینجا
    تا خواستم دهن باز کنم گفت
    -شهراز مواظبش باش...من نتونستم پیشش بمونم...تو پیشش بمون
    سرمو بلند کردم و تو چشمای آبیش نگاه کردم...
    -باش...مواظبشم
    کم کم چشمامو باز کردم...روی تخت دراز کشیده بودم...ماهان هم کنارم...ساعت نه صبح رو نشون می داد...حرف هایی که مارال توی خوابم زده بود یادم بود...می خواستم امروز بریم اونجا...
    دستمو کردم تو موهای ماهان...وقتی خواب بود یه مظلومیتی توی چهرش بود...سرشو بوسیدم و پاشدم که میز صبحونه رو بچینم...چایی رو دم کردم...همون موقع پرشان بیدار شد...صورتشو شست و اومد پیشم تو اشپز خونه...
    -سلام شهراز جون.صبح بخیر
    -سلام.بشین برات شیر بریزم...
    براش شیر ریختم...از پشت سرم صدای ماهان رو شنیدم
    -سلام.صبح جمعتون بخیر
    جوابشو دادیم...درو میز سه تایی صبحونه می خوردیم...رو یه ماهان گفتم
    -ماهان امروز مارو یه جایی می بری؟
    با تعجب گفت
    -کجا؟
    -یه جایی...می بری؟
    -باشه.
    بعد از نهار آماده شدیم...هر چقدر به پارک نزدیک تر می شدیم خاطرات بیشتر جلوی چشمم میومد...روزایی که شاد بودیم با مارال میومد اینجا...اون روز که بهم خبر خواستگاری ماهان رو داد...اون روز که با پرشان اومدیم...همه و همه جلوی چشمم رژه می رفتند...
    پیاده شدیم...نیمکت همیشگیمون...به سمتش رفتم...آخرین بار سه سال پیش بود که اومدم اینجا...آخرین بار،اولین باری بود که من اومدم ولی مارال نیومد...نا خودآگاه گفتم
    -منو مارال همیشه میومدیم اینجا...هفت سال پیش قرار گذاشتیم با بچه هامون بیایم
    لبخند تلخی زدم و گفتم
    -دیشب گفت پرشان رو بیارم
    ماهان دستمو گرفت و فشار داد...پرشان گفت
    -من می خوام سوار اون تابه شم.
    ماهان گفت
    -باش بریم سوارت کنم
    روی نیمکت نشستم...دستی روی نیمکت کشیدم و زمزمه کردم
    -من سر قولام موندم ولی تو نموندی.قول داده بودی تنهام نذاری.
    آهی کشیدم...قطره اشکی از گوشه چشمم چکیده بود رو پاک کردم به سمت ماهان و پرشان رفتم...پرشان جیغ می زد و می خندید...منم رفتم پیش ماهان ایستادم...لبخند زد...منم مثل همیشه جواب لبخندشو با لبخند دادم....با هم هولش می دادیم...و...من چقدر خوش بختم...همسری دارم که عاشقانه دوستم داره...و من عاشقش بودم و الان،عاشقانه دوستش دارم
    پایان

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    دوست عزیز خسته نباشید
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    خسته نباشی عزیزم
    منتقل شد به بخش رمان های کامل شده
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    144619095596511.jpg

     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا