کامل شده رمان خاطرات جنایی من | یوتاب درخشنده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

یوتاب درخشنده

کاربر اخراجی
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
1,259
امتیاز واکنش
2,478
امتیاز
0
سن
24
صدای صحبت از پشت در میومد. سرم رو چسبوندم به در تا بهتر بشنوم. صدای گنگ و آرومی بود. تازه تونسته بودم خوب تمرکز کنم که صدای چند تا سرفه از پشتم باعث شد سرم و به سرعت عقب بکشم. برگشتم پشت و نگاه کردم. همون مردی بود که بار قبل وقتی اومدم دادسرا من و پیش بردیا بـرده بود. این دفعه سرش پایین نبود و با چشمای گشاد و متعجب نگاهم میکرد. جا خورده بودم.

با لکنت زبان گفتم:

-چیزه...یعنی میخواستم...آخه آقای دادستان صحبت میکردن...کارشون داشتم.

کاملا از طرز نگاه کردنش فهمیدم هیچ کدوم از حرفام و نفهمیده.

سرش رو خاروند و گفت:

-رئیس میدونه شما اینجایید؟

سریع در برابرش جبهه گرفتم:

-بله خودشون خواستن من و ببینن.

سرش رو چند بار تکون داد و بلاخره پایین و نگاه کرد:

-بسیار خوب. پس چند لحظه همینجا منتظر بمونید.

وقتی با زدن چند تا تقه به در رفت تو، به این فکر کردم که اگه کارمند من بود بخاطر رفتارش بی برو برگرد اخراجش میکردم. همونجا وایساده بودم و غر میزدم. خوشم نمیومد کسی ضایعم کنه. یکم طول کشید تا بلاخره اومد بیرون و گفت:

-بفرمایید داخل...

چند قدمی دورتر رفت. به سمت در میرفتم که دوباره گفت:

-دیگه هم پشت در اتاق دیگران گوش واینستید...توی این دادگستری خیلی چیزا محرمانه ان. جای خاله زنک بازی نیست.

به سرعت دور شد جواب دادم:

-من هرکار بخوام میکنم تو کی هستی که به من امر و نهی کنی!

انگار نشنید اگر هم شنیده بود به روی خودش نیاورد. در رو باز کردم و رفتم تو.

بار قبل بقدری هول و دستپاچه بودم که به دفترش دقت نکرده بودم. میشد گفت نسبتا اتاق بزرگیه. یه میز رو به روی تنها پنجره ی اتاق بود. از در که میرفتی تو پنجره رو به رو قرار داشت. یه صندلی چرخدار هم پشت میز گذاشته بودن. چند تا کیس و قفسه بزرگ کمی اونطرف تر بود. وسط اتاق یه دست مبل قهوه ای سوخته با یه میز باریک و پایه کوتاه وسطشون، قرار داده شده بود.

یه کُلت مشکی رنگ روی میزش و کنار دستش بهم چشمک می زد، تفنگ براق و خوشگلی بود. البته داخل یه مشمای بی رنگ گذاشته بودنش. هرکسی با اولین نگاه میتونست بفهمه مدرک جرمه. روش یه کاغذ زده بودن روی کاغذ نوشته شده بود:
نام اسلحه ی کمری:m9

یکم پایینتر و تقریبا زیر کاغذ نوشته بود محصول شرکت برتا، ساخت آمریکا و ایتالیا، اسلحه ی قاچاقی.

یادم افتاد سلام ندادم نگاهم و بالاتر آوردم و زیر لبی سلام دادم. انگار رد نگاهم روی اسلحه رو دنبال کرده بود چون خودشم نگاهی به کلت انداخت و بعد اون رو داخل کشوی میزش گذاشت.
 
  • پیشنهادات
  • یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    خیلی دیر جواب سلامم و داد و تعارف کرد بشینم. رفتم روی یکی از مبلا نشستم. همینکه نشستم بردیا از روی صندلیش بلند شد. کتش و مرتب کرد. تمام این بارایی که دیده بودمش کت و شلوار مشکی با بلوز سپید تنش بود. بلوزش انقدر سپید بود که دکمه های روش و نمیشد دید. صندلی رو به روی من و هدف گرفت و نشست روش.

    سریع گفتم:

    -پرونده ی مربوط به قتل دوستم چطور پیش میره؟

    کمی فکر کرد و گفت:

    -در همین باره میخواستم باهاتون صحبت کنم.

    دوباره رسمی حرف میزد. دفعه ی قبل که با هم همکاری میکردیم و به کمکم نیاز داشت خیلی صمیمی شده بود.

    پوفی کشیدم و گفتم:

    -خیلی خوب میشنوم.

    انگشتاش و توی هم قلاب کرد و به سمت من متمایل شد:

    -وسط حرفام نپر لطفا، اول بذار صحبتم تموم شه بعد میتونی از خودت دفاع کنی.

    از خودم دفاع کنم؟ در برابر چی؟ میخواستم جواب سوالم رو ازش بپرسم که سریع گفت:

    -گفتم که... هروقت حرفام تموم شد شما میتونی شروع کنی.
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    فصل ششم: خونی که بیرون می جهید
    توی چشمای سیاهش خیره شدم و با تمام نفرتی که توی همین چند روز در اعماق وجودم شعله ور شده بود گفتم:
    -نمیدونم بابام باهات چیکار کرده همایون اما اصلا سرزنشش نمیکنم...با این روی جدیدی که دارم ازت میبینم میفهمم اگه من بودم بدترش و میکردم...ای کاش همونطور که هممون تا حالا فکر میکردیم مرده بودی...تو یه آشغا...به سمتم هجوم آورد و انقدر محکم توی گوشم زد که سرم یه دور چرخ خورد و مثل صحنه آهسته خونی که از دهنم کمی دور تر پاشید رو دیدم...اصلا دردم نگرفت انقدر درد کشده بودم که این درد در مقابلشون هیچ بود. همایون عربده کشید:
    -یه نقطه ی سالم تو بدنت نمونده و هنوز داری واق واق می کنی؟ مجبورم نکن همه ی هدفام رو ول کنم و همینجا نعشت و بندازما...پونیکا مجبورم نکن.نگاهش کردم و پوزخند زدم:
    -اتفاقا دقیقا این همون کاریه که میخوام بکنم...چی برام مونده که واسش زنده بمونم؟ ببین من و به چه روزی انداختی؟ آخه چرا؟
    نتونستم حالت خصمانم رو نگه دارم و جمله ی آخر و با درد و بغض گفتم. یاد اون روزی افتادم که بابام یه روزنامه دستش گرفته بود و اون رو با هیجان گذاشت رو میز رو به روی من و مامانم و با لحنی که نمیتونست ذوق زدگیش رو توش پنهان کنه گفت:
    -ببینید اینجا چی نوشته...همایون رو یادتونه؟
    وقتی من و مامانم تایید کردیم ادامه داد:
    -توی روزنامه نوشته تصادف بدی کرده و مرده.همایون رو میشناختم بچه ی خوب و سربه راهی بود...ازش خوشم میومد با منم خیلی مهربون بود. چند سال واسه بابام کار کرد و یروز یهویی از کارخونه رفت. من و مامانم تعجب کردیم آخه خیلی باعرضه و زرنگ بود فکر میکردم خوب پیشرفت کنه. آهی کشیدم. بعد درحالی که به سیبم گاز میزدم چشمام رو باریک کردم. با لحن مشکوک و متعجبی از بابام پرسیدم:
    -حالا شما چرا انقدر خوشحالید بابا؟
    بابام با شنیدن حرف من سریع لبخند پت و پهنش و جمع کرد و گفت:
    -خوشحال؟ نه بابا چرا خوشحال باشم پسر به این خوبی مرده اتفاقا فهمیدم ناراحت شدم...من از چیز دیگه ای خوشحالم.شونه هام رو بالا انداختم:
    -چی بگم؟ خیلی پسر خوبی بود خدا بیامرزتش.خاطره هایی که از زمان های خیلی دور توی سرم میچرخیدن رو کیش کردم...این آدمی که من جلوم می دیدم اصلا شبیه اون همایونی که توی گذشته می شناختم نبود.با نفرت نگاهش کردم:
    -چه بلایی به سر بچم آوردید؟
    کتش و در آورد و پشت صندلیِ رو به روی من انداخت و خودشم نشست روش:
    -اتفاقا یه برنامه هایی هم واسه ی بچت داشتم. ولی مثل اینکه خودت قبلا بلاهای بدی سرش آورده بودی. قبل از اینکه برسیم اینجا و توی ماشین افتاد.جیغ کشیدم...گریه هم میکردم:
    -حقیقت نداره...شما من و ترسوندید و بهم استرس دادید. شما کشتیدش.
    -چرا قبول نمی کنی جون خودت از بچت برات مهمتر بود. تو با بی خیالیات کشتیش.صدام انقدر بلند بود که گوشم زنگ خورد:
    -خفه شو...فقط خفه شو.
    -تو به بچه ی خودتم رحم نمی کنی...درست مثل باباتی.
    -بابای من هرچی که هست شرفش می ارزه به مثل شماها بودن...شماها اصلا آدمید؟
    خودش و جلو آورد و موهام رو توی مشتش گرفت. سرم و با موهایی که توی دستش بود جلو کشید. احساس کردم پوست سرم داره غلفتی کنده میشه.
    -نه تو مثل بابات نیستی...بابات مثل سگ میترسید
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    چند ثانیه همونطوری موند و بعد گفت:
    -التماسم کن موهات و ول کنم.از درد نتونستم حرفی بزنم اما همونطوری خاموش و ساکت نگاهش کردم. پنجه هاش رو بیشتر فشرد. اشکام همینطوری میریختن رو صورتم. صورتش یکم دورتر و بالا تر از صورت من بود. تف کردم تو صورتش...چه بسا اگه دستام و اینطوری محکم و چند دور با طناب نبسته بودن توی گوشش هم میزدم. موهام و ول کرد. سرم میسوخت و چشمام تار میدید...گفتم:
    -تنها چیزی که نصیبت میشه همینه همایون...هر غلطی میخو...یدونه از چپ و یکی از راست توی گوشم زد. برق از سرم پرید و همه جا سیاه شد.


    ***

    سرش رو پایین انداخته بود. با اون اخمی که کرد پیشونیش چروک خورد و از روی جوب بغـ*ـل پیاده رو پرید اون سمت. توی اون ظهر آفتابی پرنده هم توی کوچه پر نمیزد. از پیچیدن ون سیاهی جلوش اخمش غلیظ تر شد و راهش رو به سمت دیگه ای کج کرد. در ون باز شد و دو تا مرد هیکلی اون و با زور داخل ون انداختن. بردیا چنان شوکه شده بود که حتی فرصت مقاومت پیدا نکرد. همینکه دو تا در پشت رو بستن مردی که روی صندلی راستیِ ون نشسته بود دستور حرکت داد. برای بردیا اصلا مهم نبود جثه ی اونایی که گرفته بودنش چقدره، ربطی به بزرگی هیکل نداشت. هم باید مخت خوب کار میکرد و هم تیز و فرز میبودی تا بتونی راحت خلع سلاحشون کنی اما اونها بردیا رو غافلگیر کرده بودن و تقریبا خودش اجازه داده بود چنین اتفاقی بیفته. یکی از مردا سمت چپش و اونیکی سمت راستش نشسته بودن و دستاش و محکم پیچیده بودن به دستاشون. انقدر محکم که بردیا تکون هم نمیتونست بخوره.وقتی ماشین حرکت کرد مردی که روبروشون نشسته بود با سر اشاره کرد دستاش و ول کنن. اون ها هم همینکار رو کردن. بردیا خواست حرکتی انجام بده که مرد دستش رو بالا آورد و گفت:
    -اول بشین به حرفامون گوش کن...بعد اگه هنوز همینطوری هارت و پروت داشتی میتونی شروع کنی. بردیا نشست و دست یکی از مردارو که هنوز آروم روی آرنجش بود رو با شدت پس زد...چشم غره ای به هر سه تاشون رفت و گفت:
    -ازم چی میخواید؟
    -چطوره تو اول بگی از ما چی میخوای؟
    -اصلا شما کی هستید؟
    مرد کمی به جلو متمایل شد:
    -معلومه زرنگیا...سوال و با سوال جواب میدی. خوشم اومد.نگاه عمیقی به بردیا کرد و ادامه داد:
    -پرونده ی فرحبخش رو بذار کنار.بردیا پوزخند زد:
    -چرا باید همچین کاری بکنم؟
    -چون من میگم.
    -اتفاقا من هم منتظر بودم شما بگید.مرد اشاره ای به دستیارش کرد و بعد به بردیا گفت:
    -ببینم بعد از دیدن این فیلم بازم قد قد میکنی یا مثل یه بچه ی حرف گوش کن پرونده رو ول میکنی!بردیا چیزی نگفت و به تبلتی که جلوی روش بود چشم دوخت. فیلم که شروع به پخش شدن کرد دستاش لرزید...نفسش بند اومد
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    توی فیلم بهار و یکی از دوستاش به نام سمیرا کنار پیاده رو وایساده بودن و همین مردی که الان سمت چپش نشسته بود هم پشتشون وایساده بود. کاملا مشخص بود فیلم و از سمت دیگه ی خیابون گرفتن.

    ***



    -البته این فیلم با یه روز تاخیر پخش میشه اما درست کردن دوباره ی این صحنه منحای خواهرت که ما اون موقع دیگه دزدیدیمش اصلا کاری نداره. من میمیرم واسه دخترایی که صورتشون انقدر شیطونه.

    قبل از اینکه دستیار ها بتونن بگیرنش به طرف مردِ غریبه هجوم برد و از یقش گرفت...عربده کشید:

    -میکشمت کثافت...فقط اگه دستت بهش بخوره باید خودت و مرده بدونی.

    زمانی که دو تا دستیارِ مرد خواستن بیان جلو با دستش اشاره کرد تکون نخورن. چون بردیا از گلوش گرفته بود و داشت خفش میکرد بریده بریده حرف میزد:

    -اگه من و هم بکشی بازم آدمای زیادی حاضرن اینکارو بکنن. اون هم با کمال میل.

    بردیا ترسید. جون خواهرش بود و نمیتونست مثل همیشه نترس و گستاخ باشه. یقه ی مرد و آروم ول کرد:

    -شماها کی هستید؟ من این پرونده رو ول نمیکنم.

    مرد تا دید بردیا کمی نرم شده سریع گفت:

    -ببین پسر جون ما هیچ پدر کشتگی ای با تو نداریم. فقط این پرونده رو ول کن. اونطوری یادم میره چقدر خواهرت خوشگل و خواستنیه.

    اینبار نتونست جلوی خودش و بگیره و مشتی توی صورتش زد. اگر یه مو از سر بهار کم میشد هیچوقت خودش رو نمی بخشید. از طرفی نمیتونست درک کنه...همه چیز خیلی پیچیده تر از اونی بود که فکرش رو میکرد.

    مرد خون گوشه ی لبش رو با دست پاک کرد:

    -بازم میخوای ادامه بدی؟ هان؟

    بردیا چنگی به موهاش زد و سرش رو پایین انداخت...خیلی آروم گفت:

    -پرونده رو ول میکنم...میدمش به یکی دیگه.

    مرد دستش رو کنار گوشش گذاشت:

    -چی گفتی؟ نشنیدم.

    اینبار سرش رو بالا آورد و بلند تر گفت:

    -دیگه طرف اون پرونده هم نمیرم.

    -آفرین پسر عاقل...این شد یه چیزی. اون موبایل و وسایلی که برداشتی رو هم پس بده.

    وقتی برق تعجب رو توی نگاه بردیا دید دوباره گفت:

    -فکر کردی با خودت خیلی زرنگی؟ اون آپارتمان رویت میشه پسر جون...میفهمی؟ اومدی برداشتی وسایل و دِ در رو؟ از این خبرا نیست.

    بردیا حواسش رفت پیش گوشی پونیکا که توی جیبش بود. شاید خودش این پرونده رو ول میکرد اما باز هم میتونست به کسی که مسئولش میشد مدارک رو واگذار کنه. سریع گفت:

    -اون سلاحایی که برداشتیم و دیگه نمیتونم برگردونم...تحت حفاظتن. موبایلم الان همراهم نیست.

    یکی از دستیار ها با اشاره ی سر رئیسش جیبای بردیا رو گشت:

    -قربان دروغ میگه عینهو بز. موبایلِ اینجاست
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    بعد اون رو به رئیسش داد و نگاه پر حسرت بردیا به دنبالش روانه شد.
    -سلاح ها چی؟
    بردیا اینبار صادقانه گفت:
    -واقعا میگم... تحت حفاظتن اگه بخواید پس بگیریدشون باید خودتون اقدام کنید. کاری از دست من برنمیاد.مرد اخمی کرد و بعد با کسی تماس گرفت:
    -سلام رئیس.
    -...
    -من و دست کم گرفتی رئیس؟
    -...
    -گوشی که اینجاست. ولی میگه سلاحارو نمیتونه پس بده. میگه تحت مراقبتن.
    -...
    -باشه باشه...هرچی شما بگی رئیس.قطع کرد و موبایلش رو توی جیبش گذاشت.
    -شانس آوردی رئیسمون کارش تمیزه...با اون اسلحه ها هم هیچ غلطی نمیشه کرد. بعد رو به دستیارش گفت:
    -یه میکروفون وصل کنید به لباسش.بردیا خواست مخالفت کنه که ادامه داد:
    -همینه که هست. باید تا چند روز با خودت ببریش اینور اونور مطمئن شیم بین کل بیخیال شدی.بردیا به میکروفونی که به یقه ی لباسش وصل بود نگاه کرد.
    -حالا دیگه بندازیدش پایین.ماشین از حرکت ایستاد.
    -درضمن...آقا خوشگله! یکی بیست و چهاری حواسش به گفت و گوهات هست اگه زرنگ بازی دربیاری و نابودش کنی به بهای نجابت خواهرت و اگه دوباره بری سمت این پرونده به بهای جونش تموم میشه. کاری که ازت برنمیاد گیریم ما رو هم لو دادی ما فقط یه چشمه ایم از یه اقیانوس بزرگ پس الکی زور نزن میپکی...شیر فهمه؟
    بردیا دندوناش رو روی هم فشرد و آروم گفت:
    -باشه دیگه کاری با این پرونده ندارم.
    -خیلی خوب خوش اومدی...هری!بردیا گوشه ی پیاده رو ایستاد...ناراحت و سرخورده به این فکر کرد:
    "الان تنها چیزی که برام اهمیت داره بهاره. "اینطور فکر کرد اما خودش هم میدونست تا آخر عمرش عذاب این تقصیر رهاش نمی کنه...اگر مرد نبود تمام روز رو از احساس گناهش گریه میکرد.زیر لب زمزمه کرد:
    -بهار فقط به خاطر اینکه خزان نشی دارم روحم و میفروشم...بهار فقط بخاطر تو.


    ***



    نگاه ترسانم رو برای لحظه ای به مردی که هنوز همون کلاه سیاه رو گذاشته بود و با چشمای عقابیش من رو میپایید انداختم. نمیخواستم باهاش تنها بمونم... از اون بیشتر از همه میترسیدم. توی این مدت چندین بار که من و تنها گیر آورده بود بهم تجـ*ـاوز کرده بود...مطمئن بودم بیماریِ روانی داره...شالی که ازم دزدیده و با خودش بـرده بود رو میپیچید دور یه شوکر برقی...با شال روی بدنه ی سیاه شوکر پاپیون میزد انگار که کادوئه و خوشش میومد وقتی من دارم زیر دست و پایش جون میدم با شوکر جیغم و دربیاره...انگار اینطوری بیشتر لـ*ـذت میبرد.قبل از اینکه همایون بخواد بره بیرون پرسیدم:
    -چرا فریده رو کشتی؟
    این اولین سوالی بود که به مغزم رسید. همایون که داشت با چاقو پوست یه چوب رو می کند تا نوک تیز شه سرش رو بالا آورد و به من نگاه کرد:
    -دوستت خیلی بی موقع سر رسید. من و وحید رو که کلید دستمون بود و داشتیم میومدیم تو دید باید حذفش میکردیم، ریسک داشت. من خودم دستم و آلوده نمی کنم وحید ترتیبش و داد.و به همونی که کلاه سیاه گذاشته بود اشاره کرد. دلم برای فریده خون شد که به دست چنین آدم روانی ای اسیر بوده.دنبال یه سوال دیگه میگشتم...پیدا نکردم. خود همایون شروع کرد به صحبت. خیالم یکم راحت تر شد:
    -ما میخواستیم حالا حالاها بترسونیمت. زرنگی کردی و یه مهره ی دردسر ساز و وارد ماجرا کردی.وقتی دید با تعجب نگاهش می کنم توضیح داد:
    -همون دادستان رو میگم. واقعا دردسر ساز بود اما اونم دیگه نطق نمیکشه. هرچقدرم زرنگ باشه یه آدم کجا یه لشکر کجا...اونم فرستادیم به گور خاطره ها!جیغ کشیدم:
    -کشتیدش؟
    -نخیر...اگه انقدر احمق بودم که بخوام یه دادستان و بکشم و بتونم از دید پلیس قایم شم الان به اینجایی که هستم نمی رسیدم.نفسم و با خیال راحت فوت کردم بیرون.
    -چیه اگه میکشتیمش ناراحت میشدی؟ نمیدونستم جز خودت کس دیگه ای هم هست که واست مهم باشه. خوب شد فهمیدم.پوزخندی زدم:
    -تو که الان گفتی دادستان نمی کشی!
    -انقدر واسه من غدبازی درنیار میزنم لهت میکنما!بعد دوباره مشغول کارش شد. نگاهم رفت سمت همون که همایون گفت اسمش وحیده...معمولا اصلا حرف نمیزدم و اگرم چیزی میگفتم فحش و ناسزا بود اما الان وقت لجبازی نبود حاضر بودم بمیرم ولی با اون روانی تنها نمونم.
    -چهره ی وحید و پلیسا شناسایی کردن براتون دردسرساز نمیشه؟




    چشاش که اومد بالا گرد شده بودن:
    -از کی تا حالا نگران دردسرای مایی...بعد انگار متوجه چیزی شده باشه پوزخند زد:
    -میترسی بهت دست درازی میکنه؟
    لال شدم و حتی نفسم هم درنیومد... پوزخندش پر رنگ تر شد:
    -از اینکه ناخونات رو کشیدم و دستت و خودت یه متر جر دادی بدتره؟
    چوب و چاقو رو روی میز گذاشت و اومد طرفم:
    -بخاطر همینه یه ساعته داری ور ور میکنی؟ تو که میکشتمتم صدات درنمیومد حالا داری اینارو میگی که نرم آره؟
    پوزخندش تبدیل به لبخند موذیانه شد:
    -خوب شد که فهمیدم.چند قدم با همون لبخند اسرار آمیـ*ـزش عقب رفت و بعد از اتاق خارج شد.نگاه حیرون و ترسونم چرخید سمت وحید که داشت میرفت شوکرش و از توی کشو در بیاره...میدونستم میخواد این کار رو بکنه چون همیشه روشش همین بود. جیغ بلندی کشیدم:
    -نـــــــــه
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    بردیا از کنار خون زیادی که رو زمین پاشیده شده بود گذشت:
    -خودکشی بوده.سروان هاشمی مخالفت کرد:
    -چجوری میتونه خودکشی باشه؟ دختره ی بدبخت لت و پار شده. آدم که خودش رو لت و پار نمی کنه.بردیا توجهی به حرف سروان هاشمی نکرد:
    -دختره اول با کارد آشپزخونه زده توی قفسه ی سینش و این خونا روی زمین پاشیده...چند قدم به دیوار نزدیک شد و با انشگت اشارش به دایره ی خونی که روی دیوار نقش بسته بود اشاره کرد:
    -اما وقتی دیده به اندازه ی کافی زورش نمی رسه و ضربه کاری نیست خودش و کوبیده به دیوار تا دسته ی چاقو تا ته بره تو. همونطور که میبینید فرم پاشیده شدنِ خون هم به همین موضوع اشاره می کنه. بی شک خودکشی بوده.بعد قاب عکسی که روی میز افتاده و شیشش شکسته بود رو برداشت. عکس دختر و پسری رو نشون میداد که توی دوربین لبخند میزدن. سرش رو با تاسف تکون داد...با زور میشد فهمید این دختر شاد با اون نگاه و لبخند روشن و پر امید همین جنازه ی بی جون و آش و لاش شدست.سروان هاشمی قاب عکس شکسته رو از دست بردیا گرفت و گفت:
    -ولی من که میگم پسره کشتتش و خواسته رد گم کنه...هیچکس خودش و اینطوری نمیکشه...پس قرص واسه چیه؟
    بردیا جدی و اخمو گغت:
    -از سوختن که بدتر نیست خیلیا خودشون رو میسوزونن...من شک ندارم خودکشی بوده.به سمت درِ آپارتمان رفت. سروان محکم و با جدیت گفت:
    -من که نمیتونم هرجور تو حدس میزنی پیش برم...هم جنازرو میفرستم واسه کالبد شکافی و بچه ها هم میگردن دنبال مدرک...از پسره هم بازجویی می کنیم.


    بردیا همون طور که در رو باز می کرد برگشت سمت سروان:
    -هرکاری می کنی بکن...فقط اگه همونطور شد که من گفتم، هم باید جواب مادر پدر بیچارش که همین الانم به اندازه ی کافی غصه دارن و به خاطر تیکه پاره کردن جسد دخترشون بدی هم وقت و زحمتی که بچه ها واسه هیچی کشیدن و جبران کنی.




    -هرکاری می کنی بکن...فقط اگه همونطور شد که من گفتم، هم باید جواب مادر پدر بیچارش که همین الانم به اندازه ی کافی غصه دارن و به خاطر تیکه پاره کردن جسد دخترشون بدی هم وقت و زحمتی که بچه ها واسه هیچی کشیدن و جبران کنی.در و پشتش میبست که هاشمی داد زد:
    -نترس اونطوری که تو گفتی نمیشه.گوشیش زنگ خورد. هانیه بود:
    -بله؟
    بی حوصله و خسته بود. انگار از وقتی پرونده ی پونیکارو ول کرده بود یه چیزی توی وجودش گم شده بود. فقط جسمش اینور اونور میرفت و روحی نداشت...به خاطر اون بود که پونیکا ربوده شده بود. نمیتونست همینطوری ادامه بده. صدایی از فکر بیرونش آورد:
    -قربان میشنوید چی میگم؟
    -آره بگو اقبالی.
    -قربان دو روز نبودما! بچه ها میگن دیگه پرونده ی فرحبخش با تیم ما نیست.
    -همینطوره.صدای اقبالی شاکی شد:
    -یعنی چی خوب؟ چرا واگذارش کردید؟
    -انقدر ازم سوال نپرس لابد دلیل داشته.
    -قربان تا حالا هرچی گفتید رو حرفتون حرف نیاوردم و گفتم چشم ولی الان نمیتونم. ما مثلا روزی که سر این کار اومدیم قسم خوردیم با جونمون از مردممون دفاع میکنیم و نمیذاریم حقشون پایمال شه...به جاهای خوبی رسیده بودیم و اون اسلحه ها رو پیدا کردیم...چرا یه ذره احساس وظیفه نمی کنید؟
    -هانیه من از بس روم فشاره دیگه بردیم...یه عالمه درد سنگینِ روی سینم...تو دیگه باهام نجنگ. تو رو خدا نجنگ.کلمات آخرش به طرز عجیبی حسرت داشت...بوی غم و غصه میداد. موبایلش و توی جیبش گذاشت. نمیدونست تا کی میتونه همینطور ادامه بده...کسی از دست بازیگر سرنوشت خبر نداشت که در عرض یک عصر همه چیز رو عوض کرد.


    ***

    -دیگه خسته شدم...چرا من و نمی کشید راحت شم؟ چرا همون باری که داشتم از شدت خونریزی جون میدادم نجاتم دادید؟ که بیشتر عذاب بکشم؟
    پیرمرد چاق و کوتاهی بود. از بین حرفاشون فهمیدم پدر همایونِ...خیلی ترسناک بود صورتش سرخ و سبزه بود و روی پایین گردنش خالکوبیه یه پریِ دریایی داشت. سرش کچل بود و همیشه کلاه لبه دار میذاشت. پوزخندی زد و گفت:
    -مردن انقدر ها هم آسون نیست...الان احتمالا برات مثل یه درِ طلایی میمونه نه؟ مردن رو میگم.نمیدونستم چند روز میگذره...یک هفته؟ دو هفته؟ برای من مثل صد قرن گذشت.
    -اگه روباه به جای شیر نصیبش بشه تاج زرین...اونوقت منِ شیر باید چیکار کنم؟
    جوابش رو ندادم بیشتر دلم میخواست دستم رو بکنم تو حدقه ی چشمش و اون چشای هیز و هرزش رو در بیارم. خودش ادامه داد:
    -منِ شیر باید برم تاجم و پس بگیرم.احتمالا منظورش از روباه بابای من بود. گوشی سفیدم و بهم نشون داد:
    -میدونی وقتی داشتیم برای ضرر مالی زدن به پدرِ گرامیت ماشیناش و خوردِ خاکِ شیر میکردیم چی پیدا کردم؟
    گوشیم و توی دستش چپکی کرد:


    -این و پیدا کردیم. اما این اصلا برامون اهمیت نداشت فقط کمک کرد از شر یکی راحت شیم. حدس بزن کی؟
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    گوشیم اونجا بود؟ توی ماشین چیکار میکرد؟ ناگهان یادم افتاد روی سامان خاموشش کردم و پرت کردم روی صندلی بعد خورد به گوشه ی صندلی و افتاد کف ماشین...چرا الان یادم افتاد؟ چرا همون موقع یادم نبود؟ ای کاش روی سامان خاموشش نمیکردم...ای کاش!دوباره لالمونی گرفته بودم...طبق معمول بدون اهمیت به اینکه کنفش کردم ادامه داد:
    -دوست دادستانت برای پیدا کردن این اومد افتاد وسط میدون جنگ و بعد ما هم تونستیم با یه حرکت کیش و ماتش کنیم. دیگه اونم دنبالت نمیاد... شیشه ای که توی دستم بود رو بیشتر فشردم. دلم هزار تکه شد...من از اولش هم امیدی بهش نداشتم. همش تقصیر اون بود...اون بود که بهم اعتماد نکرد...اون بود که من و ترسوند. چشمام رو روی هم گذاشتم:
    -اگه نیومدی اینجا راحتم کنی پس گم شو از این اتاق بیرون...نمیخوام توی چشمای کثیفت نگاه کنم. کفاره داره.قهقه زد:
    -اینطوری که نوک میزنی دلم میخواد یه لقمه ی چپت کنم.بعد از روی صندلی بلند شد و از اتاق رفت بیرون...بلند رو به همه گفت:
    -من امروز خیلی سر کیفم. همه ناهار مهمون منید...
    -رئیس پس این گربه ی وحشی چی؟ میخواید تنهاش بذارید.با چشمای بی حیا و خندونش به من نگاه کرد:
    -وحید ناهارش رو همینجا میخوره...وحید گربه ی وحشی دوست داری؟
    لب وحید از این سر تا اون سر به خنده باز شد:
    -آره آقا...گربهه هرچقدر وحشی تر باشه با اشتیاق تر میخورمش.به گریه افتادم:
    -ترو خـــدا! من و با این روانی تنها نذارید...تو رو خـــدا!از ته حلقم فریاد میزدم و افسوس و صد افسوس که صدام به هیچ جا نرسید. نگاهی به اطرافم کردم و شیشه رو بیشتر توی دستم فشردم. راه دیگه ای نداشتم. توی یه کارگاه متروکه زندونیم کرده بودن که همه جاش پر از جک و جونورایی بود که گاهی با بی خیالی و خیلی راحت از روی تن و بدنم رد میشدن و من فقط میتونستم با اون دستای بسته جیغ بکشم...از جیغام که ذله میشدن دهنمم رو محکم میبستن. انقدر محکم که دستمالی که دهنم و باهاش میبستن خونی شده بود و همین الان روی صندلی بغلیم افتاده بود. شیشه رو به طنابایی که دستم و باهاش بسته بودن کشیدم. هرچقدر محکم تر میکشیدم دست خودم رو هم بیشتر میبرید. سوزشش وحشتناک بود اما از دردی که از فرو کردن شوکر توی بدنم بهم وارد میشد خیلی کمتر بود. شوکر سیاهش رو جلوم تکون داد:
    -امروز فقط خودمم و خودت...اینطوری خیالم راحت تره. اون موقع هی میومدن میبردنت کارم نصفه میموند.روی صندلی روبه روییم نشست و گفت:
    -حالا که امروز وقت داریم یچیزی ازت میپرسم...من و یادت میاد؟
    حرکت دستم رو تندتر کردم...از درد در حال بیهوش شدن بودم...باید قوی باشم. باید قوی باشم.صدام میلرزید:
    -همونی هستی که دوبار افتادی دنبالم!
    -قبل از اون!سعی کردم نفهمه آرنجم خیلی خفیف داره تکون میخونه...باید سرش و گرم می کردم:


    -قبل از اون؟ یادم نمیاد
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    سعی کردم نفهمه آرنجم خیلی خفیف داره تکون میخونه...باید سرش و گرم می کردم:
    -قبل از اون؟ یادم نمیاد.
    -من از وقتی یه دختر هفده ساله بودی همیشه یه قدم ازت عقب تر میومدم...خیلی عاشقت بودم اما میترسیدم بیام جلو. ده سال! زیاده نه؟ ولی من میدونستم که محاله بهم محل بدی...شبا فقط نقش چشات جلوی چشمم بود اون نگاه شیطونت...تا وقتی رئیسم که دنبالت بود من و کشف کرد. انداختنم تو یه ون سیاه و بهم گفتن که تو از آدمای بی مایه ای مثل من حالت به هم میخوره...حقیقت و عین پتک زدن تو سرم مثل همون پتکی که مغز دوستت رو باهاش متلاشی کردم. بهم گفتن اگه میخوامت باید همون کاری رو که میخوان بکنم...منم خوب...دیدم چی بهتر از این؟ تو که به بدبختایی مثل من محل نمیدادی. حالا ببین چجوری هر روز التماسم میکنی و به پاهام میفتی؟ اگه بدونی بعد از این همه سال چقدر بهم مزه میده.نقش چشماش؟ پس برای همین انقدر آشنا بود؟ مثل یه کسی که همیشه دیدیش و انگار هیچوقت ندیدیش...مثل یه آدمی که هر روی باهات توی پیاده رو میاد و وقتی برای بار هزارم میبینیش فقط برات یه آشناست. بلاخره طناب پاره شد...باید عاقلانه رفتار میکردم. باید وانمود میکردم هنوز دستم بستست و یه موقعیت بهتر گیرم میومد. از روی صندلیش بلند شد و اومد نزدیک تر...جلوم زانو زد و من میترسیدم خونای روی زمین و دستم رو که قرمز کرده بود ببینه. صورتش مماس بود با صورتِ من.


    گونش و گذاشت رو گونم و بو کشید...بو کشید. زبونش و کشید روی بینیم و من به جای اون دلم به هم خورد. داشت یه فکری توی سرم وول میخورد. زبونش رو پایین تر آورد و کشید روی لب بالاییم. زبونش و گرفتم بین لبام و با زبونم شروع به بازی با زبونش کردم...خوشش اومد. وقتی دیدم خیلی مـسـ*ـت و مدهوشِ این بوسست غافلگیرانه از روی صندلی پاشدم و مثل کنه چهارچنگولی چسبیدم بهش. پاهام و پشت زانوهاش قفل کردم و دستام و انداختم دور گردنش. دندونام رو روی زبون اسیر شدش تو دهنم فشردم...انقدر زیاد فشردم که مزه ی شور و بوی آهنِ خون توی دهنم پر شد و خون از گوشه های دهنم جاری شد و پوست داغم رو مور مور کرد.

    دندونم رو روی زبون اسیر شدش تو دهنم فشردم...انقدر زیاد فشردم که مزه ی شور و بوی آهنِ خون توی دهنم پر شد و خون از گوشه های دهنم جاری شد و پوست داغم رو مور مور کرد. چند قدمی من و حمل کرد و عقب رفت...دست و پام دور گردن و زانوش شول شد...بلاخره ولش کردم و روی زمین فرود اومدم. سرم رو به راست چرخوندم و نصفی از زبونش که هنوز توی دهنم بود رو توف کردم اونور. دهنش رو با دستش گرفته بود و عقب عقب میرفت. خورد به دیوار و لیز خورد روی زمین. گریه میکرد...عین بچه ها گریه میکرد...پس من چی میگفتم که این همه از دستشون کشیده بودم؟ از اون بیشتر از همه متنفر بودم. رفتم جلوش وایسادم:
    -درد داره؟ آره؟ چه حسی میده بهت درد؟ خوب نیست نه؟ برای منم عین جهنم بود...کثافت.آروم نشدم. به اطرافم نگاه کردم و لبخند پر رمز و رازی روی لبم نشست...رفتم صندلی رو از روی زمین برداشتم و دوباره برگشتم بالا سرش. نگاهش خواهش میکرد رهاش کنم و هنوز گریه میکرد. من بیشتر از اینها کینه داشتم...پر از عقده و درد بودم. یه بار صندلی رو کوبیدم توی صورتش...دو بار...اون عربده میزد و من با هر ضربه جیغِ ممتد میکشیدم...نمیدونم چندمین بار بود میزدم. دستاش رو که برای حفاظت روی صورتش گرفته بود روی زمین افتادند و بیحرکت موندند. هردومون ساکت شدیم و فضا توی آرامش گم شد. البته این آرامش آرامشِ بعد از طوفان بود. از نگاه کردن به صورتش که متلاشی شده بود لـ*ـذت میبردم... صندلی رو بازم با نهایت توانم بالابردم و کوبیدم توی مغزش و بلند فریاد زدم:
    -این بخاطر فریده...یکی دیگه:
    -این برای بچم... آخریش و هم زدم:
    -اینم بخاطر خودم...برو به درک.صندلی از دستم افتاد و صدا داد. خودم هم روی زانوهام نشستم و گریه کردم. از خوشحالی گریه میکردم...از دیدن صورت آش و لاشش سیر نمی شدم. شوکری که تو دستش بود رو برای احتیاط برداشتم. موندن جایز نبود...توی این خراب شده هیچ جارو نمیشناختم. در اتاق همونطور که حدس میزدم قفل بود. دوباره برگشتم کنار دستِ وحید و توی جیباش و با دستای لرزونم گشتم...هول برم داشته بود. اگه الان نمیتونستم فرار کنم دیگه هیچ وقت فرصتش گیرم نمیومد.
    -لعنتی کجایی پس؟
    جیبای پشت شلوارش...جیب راستش...جیب چپش.
    -بلاخره پیدات کردم.کلیدارو بوسیدم و از جام بلند شدم...یه قدم رفته بودم که برگشتم و با لگد کوبیدم توی صورتش...اینیکی ضربه چون مایل بود ذرات متلاشی شده ی صورتش رو پاشید روی موزاییکای خاکستری. دل من رو هم برای همیشه با وحید صاف کرد.دستم انقدر که میلرزید نمیتونستم قفل و باز کنم:
    -باز شو دیگه لعنتی.تق...
    -خودشه...بلاخره باز شد
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    ستگیره رو پیچوندم. کف دستم هنوز خون میومد و میسوخت. وارد راهروی بلندی شدم و بی توجه به اطرافم دوییدم به سمت در اصلی...گریه میکردم. گریه ی شادی بود. خوشحال بودم...آزادی شیرین بود خیلی شیرین.در اصلی فشاری بود. بازش که کردم نور آفتاب افتاد توی چشمام...چشمام و بستم و روی زمین نشستم. چند بار تا نیمه بازشون کردم و دوباره نور خورشید وادارم کرد ببندمشون. کمی طول کشید تا بلاخره نور خورشید با منِ غرق شده در تاریکی آشتی کرد.نمیدونستم کجای تهران یا ایرانم. تا شعاع زیادی از اطرافم فقط بوته هایِ زرد و بلند بود و دیگه هیچی نبود. سرم چند دقیقه بود خیلی گیج میرفت....الان نه. نباید بیهوش میشدم...الان نه.دوییدم وسط علفزار و همینطور جلو میرفتم...به کجا؟ نمیدونستم...فقط میخواستم از اون کارگاه ملعون شده دور شم...اینبار سرم خیلی بد گیج رفت و افتادم روی زمین...یاد خونی که از زبون نصف شده ی وحید بیرون می جهید افتادم و به شیرینیِ یه کابوسِ تلخ لبخند زدم:-گرفتم...انتقامم رو گرفتم...دخترم...نه شایدم پسرم؟ بلاخره انتقاممون رو گرفتم. میدونم دیگه نمیتونم صورت خوشگلت و ببینم و صدای اون قلب کوچولوت همیشه توی گوشم میمونه...ولی غصه نخور مامانت مثل شیر جلوشون وایساد و انتقامت رو گرفت. خوشحال باش که پات و توی زمینِ کثیف ما آدمای لجن نذاشتی.دستم رو روی دلم کشیدم...چشمام روی هم افتاد و لبخند هنوز روی لبم بود.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا