کامل شده رمان خاطرات جنایی من | یوتاب درخشنده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

یوتاب درخشنده

کاربر اخراجی
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
1,259
امتیاز واکنش
2,478
امتیاز
0
سن
24
نام : خاطرات جنایی من
نویسنده : یوتاب درخشنده
زانر: جنایی و عاشقانه
اون روزو هیچ وقت فراموش نمیکنم
من ادم ترسویی نیستم ...
عاشق تاریکیم ....
دختری از جنس تاریکی...
بیشتر مردم از دستم فرار میکنن ....
میگن که اون یک جنه .....
یاد بود پدرم بود پدر عزیزم ...
اخی پدر نازم ...
هیچوقت کشتنتو یادم نمیره ...
به دست یک موشت شیطان انم بخاطر بازی ها و سرگرمی که برای خودشون درست کردن تورو به بازی گرفتن
هیچوقت فراموش نمیکنم...
انتقامتو میگیرم ..................
اسم های انها : بر اساس خیالات و توهم دختر



خلاصه
دختری درد مانده ....
خانه ای نیست ....
زندگی چیست ....
این دختر مان انچیز هایی که دیگران میبینند را نمیبینید و چیز هایی که افسانه هستن را میبیند
این دختر در یک حادثه
پدرش را از دست میدهد و
مقصر اصلی را
جن ها یا ارواح میدانی ...
چون اونهارو میبیند ؟؟؟؟

**من در کودکی نه جن دیدم و نه از چیزی می ترسیدم ، من حتی در تاریکی برای گربه قبلی ام غذا می بردم حتی از تاریکی هم نمی ترسیدم .

✦✦✦✦

uoao1nbbpy5z.jpg
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg


    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    *نظر پدر و مادرت در مورد جن ها چیست ؟
    **من پدر ندارم و مادرم هم از آنها نمی ترسد ، بلکه از آنها بدش می آید و مدام به آنها نفرین می کند که در آن موقع آنها من را اذیت می کنند .



    *گربه را از کجا پیدا کردی و چند سال آن را داری ؟
    **یک گربه ماده 3 سال پیش آمد در بالکن خونه ما و گربه ام را به دنیا آورد . جالب این جا بود که گربه ها همیشه 5 الی 6 بچه به دنیا می آورند ، ولی این گربه مادر همین یک گربه را به دنیا آورد . و بعد از دو روز دیگه مادر گربه ام نیامد .

    *چه جوری به این گربه انس گرفتی ؟
    **چون مادر گربه نیامد من به مراقبت از او پرداختم . او تا حدی به من انس گرفته بود که بعضی مواقع احساس می کردم به من می گوید ، مامان! تمام رفتارهایش مانند یک انسان بود . گربه ام حتی من را می بوسید .

    *گربه نر بود یا ماده ؟
    **من اسمش را نیلو گذاشته بودم ولی بعد از مردنش دامپزشکی که بـرده بودیم ، جنسیت او را نر اعلام کرد .

    از کی جن ها رو زیاد می بینی ؟
    آن شب خوابم نمی برد ، ساعت نزدیک 4:30 صبح بود به خاطر همین با گربه ام رفتم دم در خانه مان و نیلو (گربه ام) رفت تو کوچه که یکدفعه دیدم با یک گربه سیاه که پدر نیلو (گربه ام) بود و بارها دیده بودمش ، داشت دعوا می کرد . اول به خیالم یک دعوای ساده بود ، ولی گربه سیاه در تاریکی کوچه تبدیل به یک آدم سیاهپوش شد که عینک دودی زده بود و موهایش عین پلاستیک می ماند و وقتی داشت می آمد طرف خانه ما ، من در را بستم و او غیب شد از این ماجرا به بعد و بعد از مردن گربه ام آنها را زیاد می دیدم .

    *چگونه آنها را می بینی ؟
    **آنها با من کاری نداشتن ولی هر زمان مادرم با من یا بدون من میرفت پیش جن گیر و دعا نویس آنها مرا کتک می زدند ( با اشاره به در آشپزخانه ) می گوید : حتی یک دفعه از همین در تا انتهای آشپزخانه پای من را گرفتند و کشیدند .

    *گربه ات چه طوری مرد ؟


    **یک روز وقتی من و مادرم از بیرون آمدیم خانه دیدیم که نیلو وسط حیاط افتاده ، طوری که انگار سرش زیر پای یک نفر له شده بود وقتی او را به دامپزشکی پیش دکتر خیرخواه بردیم او هم نتوانست چگونگی مرگش را تشخیص دهد و فقط گفت خفگی است .


    *از کجا فهمیدی کسانی که با آنها در ارتباطی جن هستند ؟ آیا قبلا جن دیده بودی ؟
    **نه من جن ندیده بودم از آنجاییکه آنها غیب می شدند و شکل واقعی خود را در خواب به من نشان می دادند . آنها در بیداری به شکل انسانهایی عجیب با پوششی عجیب خودشان را به من نشان می دادند ولی در خوابم به شکل واقعی می آمدند ، آنها دارای شاخهای خاکستری – چشمان قرمز و پوستی کلفت و براق هستند و در سر و بازویشان خارهایی دارند .



    *درس هم می خوانی ؟
    **نه من در دوران ابتدایی چون خونریزی بینی داشتم به حدی که بی هوش می شدم مدیر مدرسه گفت : که دیگر نمی تواند من را در مدرسه قبول کند ، سال دوم ابتدایی ترک تحصیل کردم ، اما دوباره در سال 79 شروع به درس خواندن کردم . شبانه می خواندم و غیر حضوری واحدهایم را پاس می کردم .
    طوری که در طول 3 سال ، ده بار معدل قبولی در کارنامه ام بود . ده سال را در سه سال خواندم .

    *با وجود جن ها چه طور درس می خواندی ؟
    **با وجود آنها من آن قدر انرژی داشتم که با نمرات عالی قبول می شدم .

    *آیا تو تخیلی هستی؟
    **تخیلی نبودم ونیستم .

    *به ارتباط با جن ها علاقه نشان می دادی یعنی قبل از این جریان دوست داشتی با آنها ارتباط برقرار کنی ؟
    **من اصلا به آنها فکر نمی کردم حتی مطالعه هم در این زمینه نداشتم .

    *قبل از دیدن جن ها چیز غیر عادی در خانه تان رخ نداده بود ؟
    **تنها اتفاق غیر عادی و جالب این بود که بعضی چیزهایی که در جایشان بود از جای دیگری سر در می آوردند ، یک بار دسته کلیدم را روی میز در اتاقم گذاشته بودم آن قدر دنبالش گشتم تا وسط کتابهایم پیدا کردم .

    *رابـ ـطه تو با آنها چه طور بود ؟
    **دوست داشتم پیش من بمانند ، من خیلی به آنها عادت کردم وقتی آنها نیستند من هیچ انرژی ندارم .


    *دوست داشتی مثل جن ها باشی ؟
    **آنها به من می گفتند : سیستم عصبی تو مشکل داره و زیاد عمر نمی کنی ، اگر تا یک مدت با ما باشی جزئی از ما می شوی آنها می گفتند ما تو را قوی و بعد ضعیف کردیم تا بفهمی هیچ انسانی به کمک تو نمی آید ، آنها از انسانها متنفرند .
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    *الان چه احساسی نسبت به آنها داری ؟
    **دوست دارم دوباره بیایند آخه چند وقتی است که آنها را زیاد نمی بینم . می خواهم دوباره انرژی بگیرم .

    *با این انرژی که به تو می دادند چه کار می کردی ؟
    **من می توانستم در تاریکی مطلق در آینه به چشمهایم خیرع شوم و رنگ آنها را از قهوه ای تیره به کهربائی برسانم و اینکه شبها در آیینه کسانی را که فردا صبح با آن برخورد داشتم می دیدم . دو برابر یک مرد قدرت داشتم ، جسور وشجاع بودم .

    *تو نماز هم می خوانی ؟
    **قبل از دوستی با آنها می خواندم ، ولی بعد از دوستی با آنها نمیخوانم چون آنها دوست ندارند.



    *وقتی با آنها دوست شدید و رابـ ـطه پیدا کردید در مورد خود چه فکر میکردید ؟
    **فکر میکردم از آدمهای دیگه جدا هستم و از همه آدمها بزرگترم جن ها به من می گفتند، چشمانت را ببند و من این کار را میکردم و با خودم می گفتم، یک جن بکش – یک جم شرور ویا خوب بکش بعد وقت چشمانم را باز میکردم یکی از اونها را به صورت تصویری مبهم روی کاغذ می کشیدم .

    *چند سال هست در این خانه زندگی می کنی ؟
    **از موقعی که به دنیا آمدم 19 سال .



    *پدرت چندساله فوت شده ؟
    **او فروردین ماه 1377 فوت شده است .

    *جن هایی که با آنها ارتباط داری چند نفرنند ؟


    **اول 4 نفر بودند اما الان بیشترند .

    از کدومشون بیشتر خوشت میاد ؟
    از بچه یکی از جن ها

    مادر زینب می گوید :

    یک روز داشتم چای می خوردم که دیدم یک زنی دارد از حیاط به طرف در اتاق می اید . رفتم در را بستم چون احساس می کردم برای اذیت کردن زینب می اید وقتی که در را بستم برای این که تلافی کند هر چی آشغال بود ، دیدم از بالا به داخل چایی من می ریزد .

    زینب به من گفت : من یک دختر باردار سیاه می بینم که تو خانه خواهرم از این اتاق به آن اتاق می رود .

    و حالا خود زینب در ادامه گفته های مادرش می گوید :

    جالب اینجاست که وقتی مامانم با آنها لج می کند و به روی زمین آب جوش می ریزد ، کف پای من می سوزد و حالت تشنج به من دست می دهد .
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    در ادامه درويش دستور داد كه مقوا ها رو روشن كرده و در آب نمك فرو ببرد . و سپس گفت چراغ ها رو روشن نمايند . با روشن شدن اتاق كمي قوت قلب گرفتيم . همه وحشت زده بودند . درويش رو به آقاي ايكس كرده و گفت عزيزم شما بد جوري طلسم شده بودي . هنوز كلام او به پايان نرسيده بود كه صداي شكستن شديد شيشه يكي از پنجره ها ، همه رو بار ديگر به وحشت انداخت . و متعاقب آن يه شيئي فلزي سياه كه غرق در گل و لجن بود به وسط اتاق پرت شد !! من فكر كردم يكي از بچه هاي شيطون محله از روي دشمني اين كار رو كرده است . اما درويش عذر خواهي نموده و گفت ببخشيد من فراموش كردم كه قبلآ بگويم يكي از پنجره ها رو باز نماييد. آنگاه با دستمال كاغذي مشغول پاك كردن آن شيئي فلزي شد . و بعد از دقايقي با كمال نا باوري ديديم كه آن شيئي نا شناخته چيزي جر يك قفل زنگ زده قديمي نيست .. . !!

    درويش در حالي كه قفل رو به حاضرين نشان مي داد گفت طلسم آقاي ايكس درون آين قفل قرار گرفته بود ..! كه جن هاي من آن را از درون باغچه اي از كشور يونان بيرون آورده اند !! سپس در خواست ابزاري كرد كه قفل را بشكند . دقايقي بعد از داخل شكم قفل نوشته اي بر روي كاغذي دراز به پهناي كمي بزرگ تر از انگشت دست كه به زبان شبيه عربي چيز هايي روي آن نوشته شده بود را بيرون آورد . ديگه چيزي نمانده بود كه همه يك جفت شاخ در بياوريم ! درويش بعد از سوزاندن كاغذ خطاب به همسر آقاي ايكس گفت خواهرم مي توانم يه سئوالي از شما بپرسم ؟ خانم آقاي ايكس با تعجب جواب داد بفرماييد در خدمت هستم . درويش پرسيد ممكنه بفرماييد چه عاملي سبب شد شما بعد از 12 سال به ايران بيايي ؟ زن گفت راستش خودم هم نمي دونم چه چيزي سبب تغير تصميمم شد .

    زن ادامه داد : من به ايكس جون هم گفته بودم كه هرگز به ايران بر نمي گردم ! اما چند وقت پيش انگار من رو به زور وادار به اين كار نمايند ، نا خود آگاه رفتم بليط گرفتم و اومدم . يه جور آشوب تو دلم افتاده بود نيرويي من رو به سمت برگشتن به تهران مرتب ترغيب مي كرد ! درويش گفت خواهرم لطفآ منو حلال كن . اين كار رو علي رغم ميل خودم تنها به درخواست همسرتون آقاي ايكس جون انجام دادم . اين جور كار ها رو من از نيروهاي تحت امرم هرگز نمي خواهم . به هر حال من شما رو به اين جا كشوندم . زن كه واقعآ از نيروي خارق العاده اين مرد شگفت زده شده بود در پاسخ درويش گفت اگه مي خواهي حلال ات نمايم ، من رو بار ديگر به اون جا برگردون !! من اصلآ فضاي ايران رو دوست ندارم . در همين هنگام آقاي ايكس با آوردن يك سيني چاي تازه دم سعي در عوض كردن موضوع صحبت نمود .

    بعد از صرف چايي نطق بقيه ميهمان ها هم باز شد . ابتدا هنرپيشه معروف از گرفتاري هاي خودش گفت . و از درويش تقاضا نمود كه گره كار اش رو باز نمايد .. درويش گفت راستش اشكالي نداره ولي .. ولي نمي دونم ايكس جون در باره دستمزد چيزي به شما گفته است يا خير ؟‌ آقاي ايكس خيلي راحت به دوست خود گفت : براي همين يكي دو ساعت براي من كه دوست صميمي اش هستم با هزار منت و ... مبلغ 350 هزار تومان بايد بپردازم . ولي نرخ ايشون كمتر از پانصد هزار تومان براي هر ساعت نيست . بايد از قبل وسايل رو آماده نمايي كه تاكسي متر درويش جون از لحظه به صدا در آوردن زنگ خونه راه مي افتد !! و آنگاه از كيفش 7 تا تراول پنجاه هزار توماني ايران چك رو تقديم درويش نمود . و آقا درويش جون ما بدون كوچكترين تعارفي تراول ها رو بعد از شمردن به درون جيبش قرار داد .

    قبل از ترك خونه ،همه از جناب درويش خان التماس دعا داشتند . ولي او به هيچ كس قولي را نداد . زيرا مي گفت وقت من حالا حالا ها پر است . فقط تنها لطفي كه كرد خطاب به اون پيرزنه كه سال ها بود دنبال نوه گمشده اش مي گشت ، گفت من براي شما خارج از نوبت اين كار رو خواهم كرد . سپس در حالي كه با همه به گرمي خداحافظي نمود سوار بر بنز سفيد رنگ آخرين مدل اش شده و منطقه سعادت آباد رو ترك گفت . بعد ها شنيدم نوه آن پير زن را در يكي از بيمارستان هاي مشهد پيدا نموده است . به هر حال خاطره آن شب هرگز از يادم محو نمي شود . به خاطر دارم دخترم " بهاره " قضييه رو به خانم معلم ديني اش تعريف نموده بود . و آن خانم ضمن تآئيد وجود اجنه ها گفته بود . نبايد آن ها رو احضار نمود .. كراهت دارد .. شايد هم گفت گـ ـناه دارد يادم نيست .
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    از این قسمت داستان من شروع میشه
    * فصل اول: چوپان دروغگو *

    وارد آسانسور شدم...هنوز نمیدونستم چه حسی دارم...بد؟خوب؟دستم رو روی پیشونیم کشیدم و به تصویر خودم تو آینه نگاه کردم خلع بود.در صورت بی حسم به دنبال کور سویی از غم و یا شادی میگشتم،پیدا نکردم.آسانسور ایستاد:

    -طبقه ی شانزدهم...
    منشی حواسش به من نبود.سرش داد زدم:
    -داری چه غلطی میکنی؟بهت پول میدم که اینجا فیلم ببینی؟
    زبونش بند اومده بود:
    -خانوم...کیان خان گفتن امروز کاری با من ندارن و میتونم...
    چشم هام رو باریک کردم:
    -کیان غلط کرد...کجاست؟
    -تو...توی اتاقشون...بذارید خبر بدم شما...
    بی توجه به ادامه ی حرفش به سمت دفتر کیان حرکت کردم.منشی سراسیمه شد.نمیتونست با اون پاشنه های بلند به درستی حرکت کنه اما با شتاب به سمت من اومد تا مانعم شه.هنوز دستم به دستگیره نرسیده جلوی در ایستاد و دست هاش رو از هم باز کرد:
    -کیان خان گفتن...
    دستم رو به کمرم زدم:
    -از کی تا حالا بهش میگی کیان خان؟اگه نمیخوای اخراج شی...
    صدای گرفته ای از داخل دفتر گفت:
    -بذار بیاد تو ستاره.
    منشی لبش رو به دندان گرفت و از جلوی در کنار رفت:
    -خانوم من...
    در حالی که درو باز میکردم حرفش رو با لحن بدی بریدم:
    -لطفا بیشتر از این گند نزن بهش...منتظر بیکار شدنت باش کیان باید دنبال یه منشی دیگه بگرده.
    دفتر مثل همیشه پر از نور بود...دیوارها شیشه ای و همه چیز از جمله میز و صندلی سفید بودن.از دیزاین دفتر کارش متنفر بودم.
    تیکه انداختم:
    -میبینم با منشیت صمیمی شدی.بذار بیاد تو ستاره.
    سعی کردم جمله ی آخرو مثل خودش بگم و موفق هم شدم از لحن خودم قه قه خندیدم و دستامو به هم کوبیدم.صورتش مثل همیشه خالی از لبخند و هر حسی بود:
    -پونیکا واسه چی اومدی اینجا؟
    جلو رفتم و کیفمو روی صندلی انداختم و خودم هم روش ولو شدم:
    -اومدم شوهر عزیزم و ببینم...
    دوباره با صدای بلندی خندیدم.دست هاشو که روی میز بودند برداشت و به صندلیش تکیه داد به من نگاه نمیکرد:
    -اگه کار نداری...
    -خیلی خوب میرم سر اصل مطلب با دو تا خبر اومدم...یکیش خوبه یکیش بد...از اونجایی که خیلی شوهرم و دوست دارم اول خوبَرو...
    از شنیدن کلمه ی دوست داشتن پوزخند زد...حرصم گرفت و ادامه دادم:
    -خیلی خوب اول بدرو میگم...من...حامله ام.
    به سرعت صاف روی صندلی نشست:
    -چی میگی؟پونیکا خول شدی؟
    با شتاب از روی صندلی بلند شد.از حرکتش صندلی عقب رفت و به پنجره ی قدی خورد.
    -پونیکا اصلا راه خوبی رو برای انتقام انتخاب نکردی...داری دروغ میگی تا حالم و بگیری.
    من هم بلند شدم:
    -اینطوری فکر میکنی؟خیلی خوب...
    برگه های آزمایشو از داخل کیفم درآوردم و روی میز کوبیدم:
    -پس به اینا یه نگاه بنداز.
    پشت به من و رو به خیابون ایستاده بود و دست هاشو پشت گردنش گذاشته بود با حرف من مشکوک نگاهم کرد و به سمت میزش رفت.مثل همیشه خوشتیپ و مرتب،ادکلن زده با اون ابهت خیره کننده مثل ستاره میدرخشید...نه اینکه قیافه ی خوبی داشته باشه.دماغش کمی دراز بود،چشمای متوسط و قهوه ای،موهای پر،حالت دار و مشکی،صورت لاغر و کشیده با لبای باریک حتی قد بلند هم نبود اما همیشه به قدری به خودش میرسید و مرتب بود که باعث میشد ستاره ی همه ی مجالس باشه.خدایا این مرد شوهر من بود؟پس چرا من به داشتنش افتخار نمیکردم؟چرا از وجود شومش متنفر بودم؟چرا آرزوی مرگشو میکردم؟نگاهی به سرتا پاش کردم کت و شلوار مشکیِ مات پوشیده بود،جلیقه و کروات.خفه نمی شد تو این گرما؟حواسم رفت پی حرفاش...
    -باید در بارش حرف بزنیم پونیکا نمیتونی بچه رو نگه داری...
    عصبانی شدم:
    -میشه لطفا خفه شی و گوش بدی؟میخوام خبر خوب و بدم.
    برگه ها رو رها کرد و به من خیره شد دیگه مثل گذشته های دور از دیدن نگاه قهوه ایش گُر نمیگرفتم.
    -من طلاق میخوام کیان...میخوام ازت جدا شم.
    برای لحظه ای حس کردم زانوهاش خم شدن شاید هم فقط تصورشو کردم.
    -الان نمیتونیم در مورد طلاق حرف بزنیم.
    -چرا؟مگه همیشه نمیگفتی میخوای طلاقم بدی و من مخالف بودم؟فکر میکنی چون عاشقتم طلاق نمیگرفتم؟میخواستم آزارت بدم چون عذابم داده بودی...اما الان میگم بیا جدا شیم میخوام بچه رو نگه دارم.
    فریاد زد:
    -نمیتونی.من نمیزارم.
    منم صدامو بالا بردم:
    -تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی پس قبل از اینکه همه بفهمن و مجبور شی بمونی،طلاقم بده و خودت و راحت کن.
    به سمت من اومد:
    -چی تو سرته؟هان؟ازت متنفرم.اصلا میدونی چیه؟ترجیح میدادم خبر خوبت این باشه که بگی مریضی و به زودی میمیری...این یکی خیلی بهتر شرّ خودت و بچه ی نحست و از زندگیم کم میکرد.
    زیادی نزدیک شده بود و این منو میترسوند به سمت در رفتم و گفتم:
    -خوب متاسفم که باید نا امیدت کنم...تا وقتی تو رو نکشم نمیمیرم.فکرات و بکن اگه بابام بفهمه حامله ام بدجور قضیه بیخ دار میشه بای هانی.
    صدای خنده هام تا دم آسانسور ادامه داشت اما به محض اینکه آسانسور حرکت کرد دستمو به میله ی کنج اون گرفتم و شروع کردم به گریه کردن.داشتم اشتباه بزرگی میکردم دلم بچه نمیخواست خدا میدونست که چقدر از داشتن بچه متنفر بودم...میخواستم اذیتش کنم...عذابش بدم.حالا خیلی راه برای بازی من مونده بود باید تو بازی که خودم ناعادلانه ساخته بودم اونو میبردم...باید کیش و ماتش میکردم...مجبورش میکردم با آن همه ابهت روی پاهام بیفتد.در آسانسور که باز شد از دیدن چند تن از کارکنان شرکت خودمو جمع و جور کردم و صورت خیس از اشکمو از دیدشون پنهون کردم،به سرعت از آسانسور خارج شدم.به ماشینم که رسیدم متوجه شدم مرد جوونی کنارش ایستاده عینک دودیمو از کیفم بیرون آوردم و به چشمام زدم،همه تو شرکت منو میشناختن و اصلا دلم نمیخواست بفهمن تو زندگیم کمبودی دارم.مرد کت و شلوار طوسی پوشیده بود و از پشت قد بلند به نظر میرسید.داشت یکی از پاهاش رو به صورت ممتد روی زمین میزد به طوری که انگار از چیزی کلافه شده.بی توجه به مرد که عین علم کنار ماشین ایستاده بود دستم رو به دستگیره ی در گرفتم که صداش بلند شد:
    -اوووی...چیه سرت و انداختی پایین داری همینطوری میری...
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    برگشتم و با خشم نگاش کردم:
    -مواظب باش چی میگی...هیچ میدونی داری با کی حرف میزنی؟
    -هر خری که میخوای باش...این چه وضع پارک کردنه؟دوساعت اینجا وایسادم منتظر خانوم حالا...
    نگاه حقیرانه ای به دویست و شیش سفیدش کردم و گفتم:
    -از فردا دنبال یه کار دیگه باش جناب...
    اسمش رو روی کارتی که از گردنش آویزون کرده بود دیدم.
    -جناب فرامرز حبیبیان.
    -چی؟
    در حال سوار شدن عینک بزرگ و مشکیم رو از چشمم برداشتم و روی سرم زدم:
    -همون که شنیدی...از فردا یکی دیگه جات و میگیره دنبال یه کار دیگه باش.
    از دیدن من چشماش چهارتا شد و داشت سکته میکرد:
    -خانومِ فرحبخش شمایید؟...به خدا نشناختمتون.ببخشید،من غلط کردم...
    -تا حالا دیدی حرفم و پس بگیرم؟
    در ماشین و بستم و گازش و گرفتم.احتمالا تا چند ساعت همونجا خشکش میزد و بعدم به حال خودش زار میزد.از آینه نگاهی بهش انداختم و پوزخند زدم.
    -آدمای حال به هم زن...روزم و خراب کرد.
    بی.ام.دبلیوِ طوسی رنگم و اصلا دوست نداشتم.آذر ماه پارسال بابام برای تولدم خرید بود و منم برای اینکه ناراحت نشه انداخته بودمش زیر پام اونم فقط وقتایی که میومدم شرکت،وگرنه شورلت کروِت نارنجیم و ترجیح میدادم...هم کوچیک و هم زنونه تر بود.دستم رفت سمت ضبظ.عادت همیشگیم بود هروقت میشستم پشت ماشین اولین کار روشن کردن ضبط بود.
    The cycle repeated
    این چرخه مدام تکرار میشه
    -وااااو...چی بهتر از این
    As explosions broke in the sky
    مثل یه انفجار که توی هوا رخ میده
    تنها چیزی که میخواستم یه سرعت فوق العاده بالا بود که با ماشین کادوئیِ ددی از آب خوردنم راحت تر بود و این که آهنگ و با خواننده بلند بخونم...
    All that I needed
    همه جیزی که من میخواستم
    Was the one thing I couldn’t find
    تنها چیزی بود که نمیتونستم پیداش کنم
    And you were there at the turn
    و تو اونجا بودی آماده تغییر
    Waiting to let me know
    منتظر اینکه منو خبر کنی
    We’re building it up
    ما این رو ساختیم
    To break it back down
    تا کمرش رو بشکنیم
    We’re building it up
    ما اینو سر پا کردیم
    To burn it down
    تا بسوزونیمش
    We can’t wait
    نمیتونیم منتظر بمونیم
    To burn it to the ground
    تا روی زمین بسوزونیمش
    چراغ قرمز و بی توجه به اینکه افسر بود یا نبود رد کردم...اگر هم دوربینی عکس مینداخت چه اهمیتی داشت؟هیچ چیز نمیتونست حال خوبم و خراب کنه...کیان امشب نمیتونست بخوابه دیگه چی میخواستم بهتر از این؟
    The colors conflicted
    رنگ ها با هم تضاد دارند
    As the flames, climbed into the clouds
    مث شعله های اتیش که به ابر ها میپیوندن
    I wanted to fix this
    میخوام درستش کنم
    But couldn’t stop from tearing it down
    اما نمیتونستم از تیکه تیکه کردنش دست بردارم
    And you were there at the turn
    و تو اونجا بودی توی نقطه ی فرار
    Caught in the burning glow
    سرگردان توی نور آتیش
    And I was there at the turn
    و من اونجا آماده فرار بودم
    Waiting to let you know
    منتظر بودم تا بهت خبر بدم
    We’re building it up
    ما این رو ساختیم
    To break it back down
    تا کمرش رو بشکنیم
    We’re building it up
    ما اینو سر پا کردیم
    To burn it down
    تا بسوزونیمش
    We can’t wait
    نمیتونیم منتظر بمونیم
    To burn it to the ground
    تا روی زمین بسوزونیمش
    You told me yes
    تو بهم گفتی اره
    You held me high
    تو منو بالا ها بردی
    And I believed when you told that lie
    و وقتی اون دروغ رو گفتی من باورش کردم
    I played soldier, you played king
    من نقش سرباز رو بازی کردم و تو شدی شاه
    And struck me down, when I kissed that ring
    و من شکستم وقتی که حلقه (پادشاهی) رو بوسیدم
    You lost that right, to hold that crown
    و تو برای نگه داشتن اون تاج حقیقت رو گم کردی
    I built you up, but you let me down
    من تورو بالا کشیدم ، اما تو منو زمین زدی
    So when you fall, i’ll take my turn
    پس وقتی که تو سقوط کردی ، نوبت من میشه
    And fan the flames
    و از آتیش لـ*ـذت میبرم
    As your blazes burn
    همونطوری که میسوزی
    این آهنگ واقعا دیوونم میکرد.نگاهی به عقربه سرعت سنج ماشین کردم.صد و هشتاد تا اونم داخل شهر.سرعت و پایین آوردم و گوشه ی پیاده رو نگه داشتم...دستم ناخودآگاه به سمت شکمم رفت.حس عجیبی داشتم.دستم رو روی دلم کشیدم:
    -میدونستی چقدر با اومدنت مامانت و خوشحال کردی؟
    توی این دو هفته ای که فهمیده بودم حامله ام خوب فکرهام رو کرده بودم...شاید چاق و بد ترکیب میشدم اما نمیتونستم بندازمش.اگر دو بار تا کلینیک رفتم و دست خالی برگشتم حتما قرار نبود از بین ببرمش.
    ***
    سپیده قهوه ی خودش رو روی میز گذاشت:
    -حتما وقتی به کیان گفتی خیلی جا خورد...خوب چه میشه کرد در که همیشه رو یه پاشنه نمیچرخه.
    لبخند موزیانه ای زدم:
    -باید اونجا میبودی و میدیدی.داشت سکته میکرد.
    -ولی من بازم میگم داری حماقت میکنی پونیکا...چرا میخوای به خاطر کسی مثل کیان خودت و درگیر بچه کنی؟هان؟یکم بهش فکر کن...کم کم شروع میکنی به چاق شدن تازه اگه زشت نشی شانس آوردی...بچه که به دنیا بیاد همه چیز بدتر...
    از روی مبل بلند شدم:
    -میشه لطفا روز خوبم و خراب نکنی؟یه جوری این و میگی انگار خودت قبلا حامله نشدی.
    از بلند شدن ناگهانی من تعجب کرد:
    -وااا...چرا ناراحت میشی حقیقت و گفتم دیگه.درسته منم رامبد و دارم و با دنیا عوضش نمیکنم ولی من و با خودت مقایسه نکن...من حامله شدم چون زندگیم و دوست داشتم ولی تو دیر و زود از کیان جدا میشی.من عاشق سامانم ولی تو کیان و دوست نداری...
    -خیلی خوب ادامه نده،به هر حال من نتونستم بندازمش...خودت که دیدی چند بار تا کلینیکم اومدم...نشد که نشد.
    اینو گفتم و کیفم و از روی مبل برداشتم.سپیده گفت:
    -حالا قهر نکن ممنظوری نداشتم...
    -میدونم...قهر کجا بود؟باید برم دیره.
    صورتم و بوسید:
    -باشه عزیزم، فردا شب میبینمت مامان پونیکا.
    از کلمه ی (مامان) حس عجیبی بهم دست داد و با خودم فکر کردم.
    ((من و مامان شدن؟))
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    اونشب کیان اومد دم خونم.ما با هم زندگی نمیکردیم سه هفته بود که از خونه رفته بود ولی بابا و مامانم نمیدونستن جدا زندگی میکنیم بخاطر همین سعی میکردیم جلوشون حفظ ظاهر کنیم.اول نمیخواستم ببینمش ولی وقتی دیدم از رو نمیره و مدام زنگ میزنه رفتم دم در و لاش و باز کردم:
    -واسه ی چی اومدی اینجا کیان؟من همه ی حرفام و...
    در و که من پشتش وایساده بودم و سعی میکردم فقط یکمش باز باشه هول داد و از اونجایی که زورش زیاد بود تونست بیاد تو حیاط:
    -آره تو حرفاتو زدی ولی نذاشتی منم حرفامو بزنم...تعارف نمیکنی بیام تو؟
    دستام و توی هم جمع کردم و با ژست طلبکارانه ای نگاهش کردم:
    -اومدی تو دیگه...زود باش کار دارم...
    کمی فکر کرد و سپس گفت:
    -ببین پونیکا...بیا و دختر خوبی باش...اگه حتی یه ذره هم به این زندگی اهمیت میدی بچه رو بنداز.ما نمی تونیم الان جدا شیم و خودتم این و میدونی.اون موقعی که ازت خواستم طلاق بگیریم به حرفم گوش ندادی...میدونی که این فصل واسه شرکت خیلی مهمه اگه بخوام طلاقت بدم همه چیز خراب میشه،وجهم توی شرکت از بین میره.اوضاع کارخونه هم به هم میریزه....باید الان همه ی فکر و ذکرمون دیگایِ بخاری باشن که این فصل میخوایم برای شرکت نفت تهیه کنیم و بفرستیم جنوب.سه ماه طول میکشه اوضاع روال عادی بگیره و تا اون موقع بابات میفهمه حامله ای...اونوقت چطوری قبول میکنه من دختر عزیز دردونش و که حامله هم هست ول کنم؟یکم بهش فکر کن...بعدا هم میتونی یه بچه دیگه داشته باشی...از کسی که عاشقت باشه و عاشقش باشی...این بچه از حالا تقدیرش مشخصه.با خودت لج نکن.
    توی نگاهش خواهش و میدیدم.
    -حرفات و زدی؟حالا میتونی بری.
    و درو باز تر کردم تا خودش از راه اومده برگرده.سرش رو چند بار به معنی تاسف خوردن تکون داد:
    -میخواستم از راه خوبش وارد شم ولی خودت نذاشتی...
    و از در بیرون رفت...نزدیک بنز مشکیش رسیده بود که با صدای بلندی گفتم:
    -فردا ساعت شیش منتظرتم تا واسه جشنی که بابا برای بستنِ قرارداد شرکت گرفته بریم...یادت نره.
    دستش رو بالا آورد یعنی که فهمیدم و دهنت و ببند.لبخند زدم و رفتم تو...از ظاهرش معلوم بود خیلی داغون و خستست،با صبح که دیدمش زمین تا آسمون فرق داشت کرواتش شل شده بود و موهاش به هم ریخته بود.اینطوری که میدیدمش حال بهتری بهم دست میداد و توی تصمیمم راسخ تر میشدم.
    ازدواج ما از روز اول هم یه اشتباه بزرگ بود،من بچه نبودم کسی هم اجبارم نکرد اما هم گول ظاهرش و خوردم و هم دلم میخواست به بابام کمک کنم.بابای من کارخونه ی ساختِ دیگ بخار داره و پدر کیان هم توی شرکتش قرار دادایی که مربوط به فروش دیگاست رو میبنده یعنی ازدواج ما یجورایی قرار دادی بود.شرکت و کارخونه رو ادغام کردیم و دو تا خانواده با هم وصلت کردن...تا مدتی همه چیز خوب بود و منم از داشتن کیان راضی بودم اما زیاد وضع همینطوری نموند.وقتی از هم زده شدیم شروع کردیم به لج و لجبازی،همیشه اون میبرد چون مرد بود،چون قوی بود...اما اینبار من شاه کلید داشتم.دیگه محال بود بزارم ببره.
    خونه ی مشترک من و کیان به بزرگی مال خودمون نبود.زیر بناش چهارصد متر و با حیاطش هزار متر میشد.یه استخر و سونا توی زیر زمین داشت و یه استخر بزرگِ دیگه توی حیاط.
    کنار استخر یه آلاچیق خیلی زیبا و رویایی با گلای رنگارنگ برام ساخته بودن و خیلی وقتا خودم میرفتم توش میشستم تا بوی طبیعت و بتونم بعد از اون همه دود و کثیفی که به ریه هام میفرستادم حس کنم.
    خونه سه خوابه بود که توی یه راهرو قرار گرفته بودن و هر اتاق برای خودش سرویس بهداشتی جداگانه داشت.یکی اتاق خواب مشترک من و کیان،اتاق کار کیان و اونیکی هم اسمش و گذاشته بودیم اتاق بیخودی.حال و پذیرایی با دو تا پله ی سرتاسری از هم جدا میشدن و آشپزخونه با یه در از سالن غذاخوری مجزا بود.پذیرایی زرشکی و قهوه ای سوخته بود،آشپزخونه لیمویی و سپید و اتاق خوابمون هم آبی روشن...همه چیزش و خودم انتخاب کرده بودم.
    یادمه کیان میگفت دارم وقتمو هدر میدم و بهتره بدمش دست چند تا طراح معروف اما من قبول نکردم میخواستم همه چیزش به دلم بشینه.مثل همین حالا که به دلم مینشست...البته از چهار سال پیش که ازدواج کردیم هشت یا نه بار دیزاین خونه رو بین کل به هم زدم و از اول چیدمش...
    به خودم که نمیتونستم دروغ بگم،میخواستم خلع های زندگیم و با این کارا پر کنم...اما هیچوقت نتونستم تنهایی هام رو با لباس و کیف و کفش مارکدار،ماشینای رنگ و وارنگ یا مهمونی های آنچنانی جبران کنم،در آخر بازم همون زن تنها بودم که شوهرش تقاص اشتباهش و از اون میگرفت... کیان همیشه من و مقصر ازدواجمون میدونست اما گـ ـناه من نبود.من خودم هم گرفتار این زندگی نامیمون شده بودم.
    سعی کردم به گذشته ها فکر نکنم...از وقتی کیان رفته بود مجبور شدم خدمتکارام و اخراج کنم ممکن بود خبر به بیرون درز پیدا کنه...فقط یه باغبون بود که شنبه ها می اومد و به آلاچیق و گلای حیاط رسیدگی میکرد.واسه همین توی این سه هفته مجبوری خودم آشپزی میکردم،اصولا شام نمیخوردم و برای ناهارم توی شرکت یه چیز ساده از رستوران میگرفتم.ولی از دو هفته پیش که فهمیدم باردارم ناهاروم و سالم تر میخوردم و از شام هم نمیگذشتم.کنترل اشتها واسه ی یه زن باردار هم سخته هم مضر...
    یادم افتاد به سفره ی رنگارنگ و متنوعی که خدمتکارا درست میکردن و معمولا بدون اینکه خورده شه مستقیما میرفت توی آشغالی.کیان هیچوقت شام خونه نمیومد،منم که نمیخوردم.ای کاش الان فقط یه مدل از اون هزار رنگ غذا اینجا بود تا من مجبور نمیشدم برای خودم شام درست کنم ولی دریغ و افسوس که چیز محالی بود.از تنبلی دو تا تخم مرغ نیمرو کردم و از بس بد مزه شده بود نصفش و نخورده رفتم بخوابم...چشم به راه فردا شب بودم...
    -کجایی کیان خان که واست خوابای خوب خوب دیدم.
    لباس خواب مشکیم و پوشیدم...یادمه کیان ازش خوشش نمیومد و چند باری هم میخواست قایمکی بندازتش آشغالی که مچش و گرفتم:
    -این و مخصوص خودت پوشیدم عزیزم...
    دندونام و که مسواک میزدم به خودم نگاه کردم.بعد از مدت ها داشتم خودم و شاد و سرحال میدیدم...اون شب حتی کابوس هم ندیدم درست برعکس تمام شب های دیگه که کابوسای وحشتناکم مجبورم میکرد از انواع و اقسام قرصای خواب استفاده کنم.
    گوشی دستم بود و دونه دونه لباسا رو رد میکردم:
    -سپیده نمیدونم باید چی بپوشم.
    -منم نمیدونم...اینم یه بدبختی پولداراست دیگه هر دوتامون یه اتاق چهل پنجاه متری پر از لباس و کیف و کفش داریم که خیلی هاش رو تا حالا نپوشیدیم اما نمیدونیم چی باید...
    بقیه ی حرفشُ نشنیدم چون حواسم رفت به یکی از لباس هام.
    -ببین سپیده...تو مهمونی میبینمت...فکر کنم فهمیدم چی باید بپوشم.
    و بدون اینکه منتظر شم ببینم چی میگه تلفن رو قطع کردم...اون و روی میزی که توش عینک دودی هام رو چیده بودم گذاشتم.لباسی که چشمم رو گرفته بود از جا رختی کندم...
    یه لباس ساده و سفیدِ یقه اسکی بود با آستینای حلقه ای،روی گردنش و پایین دامنش که تا رون پام بود رو با سنگای براق و نسبتا درشتِ شیشه ای تزئین کرده بودن،دیگه هیچی نداشت پارچشم ساتنِ سفید بوداز مدلش خوشم اومد...اصلا یادم نبود کی خریدمش.لباس رو برداشتم...با خودم به اتاق خواب بردم.
    جلوی آینه که نشستم مثل همیشه برای خودم یه بـ*ـوس فرستادم.من واقعا زیبا بودم...این رو فقط خودم نمیگفتم بلکه همیشه حرف زیباییم ورد زبون اطرافیانم بود.موهای پرپشت و صاف خرمایی رنگ که خودم فر و شرابی رنگشون کرده بودم،همه میگفتن موهام شبیه موهای میریام فارس شده البته موهای من مثل اون هویجی رنگ نبود،بیشتر به شرابی میزد.پوستم سفید و بلوری بود با اینکه سپیده همیشه برنزه میکرد و به منم میگفت اگه برنز کنم محشر میشم اما میترسیدم لک بیارم و دیگه مثل حالا بدنم صاف نباشه برای همین هیچوقت به توصیه اش گوش نمیدادم.قدم صد و هفتاد و دو بود...خیلی هم لاغر و ظریف بودم. برای اینکه خوش فرم بمونم هزار جور کلاس و باشگاه میرفتم و دکتر تغذیه داشتم.
    بچه تر که بودم دماغم بزرگ و قوز دار بود،مدلش به دماغ بابام رفته بود.اما پیش یه دکتر ارمنی که حالا هم به رحمت خدا رفته عملش کردم.همیشه وقتی جلوی آینه مینشستم برای شادی روحش دعا میکردم چون واقعا دماغم رو خارق العاده عمل کرده بود.زیاد کوچیک نبود که مصنوعی باشه از اون دماغایی شده بود که وقتی میدیدن میگفتن خدا عجب دماغی بهش داده.با وجود طبیعی بودن دماغم به کسی دروغ نمیگفتم...اگه کسی میپرسید میگفتم عمل کردم.
    چشمای بلوطی رنگ(رنگی بین قرمز و قهوه ای)،درشت و آهوییِ پدرم رو داشتم.لبای گوشتی و غنچه ای،صورت گرد و گونه های پرم هم به مامانم رفته بود.اصلا به خاطر خوشگلیش بود که بابام گرفته بودش...عکسای جوونی مامانم رو که میدیدم می فهمیدم اون از منم خوشگل تر بوده.بخاطر همین بابام هنوزم که هنوزه عاشقانه دوسش داره.ناگفته نماند خبر داشتم گاهی سر و گوشش میجنبه اما مگه میشه آدم این همه پول داشته باشه ولی اصلا شیطونی نکنه؟
    زیاد حوصله ی آرایش کردن نداشتم یه برق لب زدم با ریمل و خط چشم.موهام و موس زدم و دورم ریختم.نمیدونستم چرا این روزا مدام خوابم میگرفت...خسته میشدم.احتمالا یکی از هزاران عوارض حاملگی بود.بازم یکی دیگه واسه خودم بـ*ـوس فرستادم...از پشت آینه بلند شدم.
    ساعت شیش و ربع بود.میخواستم لفتش بدم تا کیان حرص بخوره ولی مثل اینکه برعکس شد.لباسم رو پوشیدم...یه جفت کیف و کفش سپید و ست که به لباسم میومد انتخاب کردم...مانتوی یاسی رنگم رو از روی لباس به تن کردم.بار دومی بود که این مانتو رو انتخاب میکردم.البته چون مدلش و دوست داشتم برای بار دوم پوشیدمش وگرنه من یه چیز رو دوبار استفاده نمیکنم.پارچش عـریـ*ـان و ساده بود،پایینش کج برش خورده بود...یه کمربند با سگک گلِ رز هم داشت.فقط ساعت رلکسم و انداختم دستم،شالم رو برداشتم...رفتم روی مبل منتظر نشستم. هنوز ساعت هفت نشده بود که بلاخره اومد دنبالم...
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    سه روزی میشد که توی خونه بودم...شرکت نمیرفتم و اگر چیزی میخواستم به بابام زنگ میزدم برام بفرسته.اونم از اینکه بیرون نرم استقبال کرد میترسید بلایی سرم بیارن.دو سه بار میخواست بیاد بهم سر بزنه اما التماسش کردم نیاد از جریان فریده درس عبرت گرفته بودم کسی رو درگیر نکنم.شب بود...روی مبل بزرگ حال نشسته بودم،لب تاپم و گذاشته بودم روبروم...چراغ سپیده توی صفحه ی اسکایپ (اسکایپ نرم افزار کاربردی است که به کاربر اجازه میدهد به وسیله صدا روی پروتکل اینترنت با دیگران تماس تلفنی برقرار کنند. تماس تلفنی و ویدیویی بین کاربران اسکایپ کاملاً رایگان است.همچنین این برنامه امکانات مختلف دیگری مانند پیامرسان فوری، انتقال فایل، ویدیو کنفرانس و پست صوتی در اختیار کاربران قرار میدهد.)روشن شد.سریع بهش زنگ زدم.جوابم و داد و صورتش روی مانیتور اومد.روی تخت خوابشون نشسته بود:-سلام سپیده.دوربینش و تنظیم کرد.صداش قطع و وصل میشد:-سلا...پونیکا.خوبی؟چه خبرا؟...به خدا...خیلی توی این چند رو...نگرانت بودم.وقت نشد وگرنه میومد...پیشت...نذاشتم دیگه چیزی بگه:-نزنه به سرت پاشی بیای اینجا یوقت.نمیخوام جریان فریده تکرار شه.و از یاد آوری ماجرا قلبم تند تند کوبید.سپیده:وااای راست میگی به خدا.من هیچ دلم نمیخواد بمیرم...من بمیرم سامان میره زن میگیره...بعد خندید:-چشاش و در میارم.-تو که اونموقع مردی.-راست میگی ها...اِ...حلال زادست شوهرم.اومد،داره ماشین و میزنه تو پارکینگ...یه دقی..صبر کن.سریع گفتم:-نه سپیده مزاحم نمیشم...خودمم باید برم کار دارم.-باشه...مواظب خو...باش.دروغ می گفتم کار نداشتم اما دلم نمیخواست سامان و ببینم.چند روزی بود که نسبت بهش احساس بدی پیدا کرده بودم...شایدم از وقتی که فهمیده بودم باردارم...چراش و خودمم نمیدونستم...هزار بار توی اینمدت بهم زنگ زده بود و چند دفعه هم اومده بود دم خونم...نه جواب پیاماش و میدادم نه درو روش باز میکردم.به فکر سامان و بچم بودم که تو یاهو مسنجر برام پیام اومد.نگاه به آدرس ایمیلش کردم(سیاهی-.../.../...)اسمش بود.درست تاریخ همین امروز...نوشته بود:-سلام،گلِ انارم.(اشاره به اسم پونیکا)با شک نوشتم:-یو؟(شما؟)-جواب سلام واجبه ها!اتفاقی یاد حرفی افتادم که خودم روز جشنِ قرارداد شرکت به کیان زده بودم.سرم و پایین انداختم و نوشتم:-تو کی هستی؟-تو چی فکر میکنی؟دستام شروع به لرزیدن کرد و سریع آیدیش و بستم.دوباره پیام داد:-دارم صورت خوشگلت و نگاه میکنم...اینیکی ضربه کاری تر بود و تا مغز استخونم رو لرزوند.نگاهم رفت سمت دوربین بالای صفحه نمایشِ لب تاپ،وِبکمم روشن بود...جیغ کشیدم:-از من چی میخوای؟نوشت:-تو بگو چی ازت نمیخوام؟سریع وبکم و خاموش کردم.دوباره پیام داد:-فقط از تو دوربین نگاهت نمیکردم...الان هم دارم میبینمت.ناخونات و نجو عزیزم،حیف نیستن؟میخوام خودم دونه دونه با انبر بکشمشون و یادگاری نگهشون دارم...دستم و از توی دهنم در آوردم و ایندفعه روی دکمه ی power فشردم...انقدر نگهش داشتم تا دستگاه کاملا خاموش شد،سکوت مرگباری جریان پیدا کرد.دست و پام سرد شده بود و چونم میلرزید...در لب تاپ رو بستم.حس میکردم هنوزم داره نگام میکنه.از روی مبل بلند شدم و به سمت پرده ها هجوم بردم.همشون و کشیدم...توی لحظه ی آخر حس کردم سایه ای توی حیاط دیدم.مطمئنا یه توهم بی ریشه و اساس بوده.چطور ممکن بود کسی بیاد تو حیاط و دزدگیر زنگ نزنه؟اول به سمت اتاق خواب رفتم اما بعد فکر کردم محاله با این حال بتونم بخوابم.دو تا قرص آرامبخش و بدون آب قورت دادم...دومی توی گلوم گیر کرد و اشکم که منتظر تلنگری بود رو در آورد...همونجا کف آشپزخونه نشستم و گریه کردم.این روانی کی بود؟چرا دست از سرم برنمیداشت؟باید فردا صبح میرفتم اداره ی پلیس و همه چیز و از سیر تا پیاز براشون تعریف میکردم.همینطوری هم با مخفی کردن بعضی چیزا مثل اُریگامی خودم و توی دردسر انداخته بودم......دیگه اینکه چرا به پلیس نگفتم با اینکه شک داشتم کار کیان باشه رو خودم هم درک نمیکردم.سراغ شیر آب رفتم و یه لیوان پرِ آب رو یهویی سرکشیدم...نفسم برگشت سر جاش.خیلی توی رخت خواب غلط زدم تا خوابم برد.
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    فصل سوم: بغض ابرها *بارون میومد...باریدنش و از توی اتاق و از پشت پنجره ی قدی میدیدم،یه لیوان چایی توی دستم بود و فقط به بارش قطره های بارون نگاه میکردم.دلم میخواست برم زیرش قدم بزنم...این بارونِ تابستونی چیزی نبود که به راحتی بشه ازش گذشت...دود و دم و از دل آسمون میشست و با خودش میبرد.اما جرات نمیکردم...دیگه حتی دل توی حیاط رفتنم نداشتم.نه اینکه از مرگ بترسم با وجود دو تا نگهبان قل چماقی که بابا فردای همون شب منحوس فرستاد دیگه کسی نمیتونست من و بکشه...اما!همیشه و همه جا احساس عجیبی بهم میگفت یکی داره نگاهم میکنه،شاید خیلیا من و درک نکن مثل سپیده که میگفت الکی خودت و حبس کردی تو خونه و داری از خودت ضعف نشون میدی.اما اون که از چیزی خبر نداشت...اون که بجای من انقدر تعقیب نشده بود.من حتی توی خونه هم احساس امنیت نمیکردم چه برسه به توی حیاط و خیابون.دو روز پیش وقتی از خواب بیدار شدم همون اُریگامی که خونی بود و خودم گذاشته بودم رو کنسول و، روی بغـ*ـل تختیم پیدا کردم...انقدر توی اون شرایط ترسیده بودم که به بابام زنگ زدم و التماسش کردم هر چه زودتر دو نفر و بفرسته تا از خونه محافظت کنن...حالا تازه متوجه شده بودم که سایه ی توی حیاط فکر و خیالم نبوده.اون واقعا اومده بود توی خونه و بغـ*ـل گوشم بود،پس کسی که باهام توی اینترنت چت میکرد کی بود؟یعنی درست حدس زده بودم و یه نفر نبودن؟اون حتی تا تخت خوابم و نزدیک خودم هم اومده بود و من احمق نفهمیده بودم دوتا قرص خواب کار خودش رو کرده بود.اون لحظه که سایه ی توی حیاط و دیدم با وجود سیستم امنیتی مطمئن بودم مشکلی نخواهم داشت ولی وقتی صبح روز بعدش بابام از هول و ترس اومد در کمال تعجب بهم گفت که دوربین و کندن و با خودشون بردن...خودم هم دیدمش که دلم و جیگرش بیرون زده بود و سیماش رو کنده بودن.بابام هم خیلی ترسیده بود چه برسه به خودم...احتمالا توی شرکت مخ کیان و میخوره که مراقب پونیکا باش.کاش بابام و کیان توی یه شرکت نبودن...چون اینطوری میتونستم برم شرکت اونجا و پیش بابا حس بهتری داشتم تا دو تا غریبه ی گنده و ترسناک.فقط مونده بودم چطوری دوربین و تونسته بود بکنه؟آیفون زنگ زد...برخلاف همیشه نترسیدم میدونستم سپیدست.هرچی گفتم نیاد گفت با وجود نگهبانا نمیترسه و کار واجبی باهام داره.رفتم پشت در ورودی وایسادم و یه نفس عمیق کشیدم...دستم با زور رفت سمت قفل در و بازش کردم!تلق...قفل سوم باز شد...قفل دوم و بلاخره قفل اول.درو که باز کردم هجوم چیزی رو به سمتم حس کردم به شدت ترسیدم و خودم رو عقب انداختم.سیپده انگشت اشارش و به سمتم نشونه گرفت و زد زیر خنده.خیلی از دستش جوش آوردم:-بیشعور...این چه وضع شوخی کردنه؟سپیده نمیتونست از شدت خنده درست حرف بزنه:-اگه...اگه...بدونی...چه...بامزه.. .شده بودی...وای خدا چقدر خندیدما.بعد در حالی که میرفت تو چند بار پشت من که در حالت بهت و ترس دستم هنوز به در بود زد:-خدا عمرت بده پونیکا یه جا بدردم خوردی.دوباره خندید...کلافه شدم:-اَه!حوصلم و سر بردی چقدر میخندی.-آخه تو از منم دیگه میترسی؟خوبه تو آیفون دیدی منم.اون که خبر نداشت چه حس و حالی دارم.به دنبال جواب دندان شکنی میگشتم...پیدا کردم:-آخه سپیده اصلا شبیه همیشه نیستی.دست از خنده برداشت:منظورت چیه؟در و بستم و رفتم سمتش:-خوب همیشه یه عالمه آرایش میکنی الان دیدمت فکر کردم غریبست.خصمانه نگاهم کرد:-داری تلافی میکنی دیگه؟تا حدودی تلافی میکردم اما واقعا همینطو بود...قبلا هم سادش رو دیده بودم اما هیچوقت به چهره ی بی روحش وقتی ساده بود عادت نمیکردم.ابروهاش بی رنگ و محو بودن،رنگ صورتش خیلی کدر بود،رد کمرنگی از بخیه های عمل دماغش هم مشخص بود.چشم هاش وقتی بدون آرایش بودن حتی با وجود رنگ خوشگلِ سبزشون اصلا به چشم نمیومدن...بی حالت و ریز بودن.اما مژه هاش بلند بود...کلا وقتی ساده بود اصلا چنگی به دل نمیزد فقط خیلی خوش آرایش بود.اما من اینارو بهش نگفتم:-پس میخوای قربون صدقت برم که اینطوری ترسوندیم؟روی مبل لم دادم و گفتم:-حالا چرا اومدی اینجا؟-اومدم ببرمت پیش دکتر زنان.برات وقت گرفتم.ابروهام و کشیدم تو هم:-کِی ازت خواستم بهم چنین لطفی کنی؟-میدونستم احتمالا مقاومت میکنی اما باید باهام بیای.بعد جدی شد و ادامه داد:-میدونی چقدر توی این چند وقت استرس،بی خوابی و بی اشتهایی کشیدی؟! میدونی چقدر برات اینا مضرن؟ اصلا یه بارم بعد سه ماه بارداری نرفتی دکتر.بچه ای که همینطوری خودش به دنیا بیاد ممنکه مشکل پیدا کنه باید دکتر ببینتت...ببینا همون یه پره گوشتم که گرفته بودی آب شده.نفسی کشید و ادامه داد:-فکر میکنی واقعا لازم نباشه؟اگه بچه تو شرایط بدی باشه چی؟به هر حال دکتر بهت قرصای ویتامین میده و چیزایی که لازمن رو گوشزد میکنه...اگه بچه نمیخواستی چرا همون بارایی که بردمت کلینیک ننداختیش هم خودت راحت شی هم اون؟ همه ی اونا به کنار دلت نمیخواد به صدای قلبش گوش بدی؟سرم و پایین انداختم نمیتونستم چیزی بگم...آخه باید به زنی که برای بچه ی شوهرش انقدر خودش و توی زحمت مینداخت چی میگفتم؟چرا سپیده همیشه من و شرمنده میکرد؟ منی که میخواستم به همه بفهمونم هرکاری بخوام میکنم و کسی نمیتونه بگه کارم درسته یا غلط!-خودم تنها میرم سپیده.سپیده به شونم زد:-حالا دیگه ما غریبه شدیم؟-نه اما خودم برم راحت ترم...اجازه نداد ادامه بدم:-اگه توی شرایط دیگه ای بودی به حرفت احترام میذاشتم اما الان هرچی بگی قبول نمیکنم به تو اصلا اعتمادی نیست.بدو برو آماده شو.بدون اینکه چیزی بگم از روی مبل بلند شدم و رفتم تا آماده شم،صدای سپیده میومد:-تروخدا یه ذره هم به صورتت برس...عین مرده ها شدی...-سامان اینروزا درست و حسابی نقاشی نمیکشه،ازش میپرسم میگه فکرم مشغوله...خدا میدونه فکرش کجاست...-ببینا...چه بارونی میاد چله ی تابستونی!همه چیز قاطی پاطی شده...-راستی پونیکا بهت گفته بودم محسن یه زن و عقد کرده؟فرناز میگفت.نذاشت کفن فریده ی بیچاره زیر خاک خشک بشه بعد اقدام کنه.فریده حق داشت میگفت شوهرش خیلی پسته و لیاقتشه بهش خــ ـیانـت میکنه...جمله ی آخرش باعث شد شلوار لی آبی رنگ توی دستم بمونه.زن گرفته بود؟نه گفت عقد کرده...چه فرقی با هم داشتن؟مثلا احترامش و نگه داشته بود عروسی نگرفته بود؟شایدم نمیخواست اسیر یه زن دیگه شه و بی سروصداش رو ترجیح میداد.حالت تهوع گرفتم...دوییدم سمت دستشویی،با حرکت تند من سپیده از جاش بلند شد... این و از صدای نگرانش که از توی حال میومد و داشت نزدیکتر میشد فهمیدم:-چی شد پونیکا؟وقت نکردم جوابش رو بدم و سریع خودم و به توالت فرنگی رسوندم...هرچی عق زدم هیچی بالا نیاوردم...چیزی توی معدم نبود.البته اگر هم بود توی دوران بارداریم اکثرا فقط خشک خشک عق میزدم.به نظرم اینطوری بدتر بود...اشکم و در میاورد.-خوبی پونیکا؟توی اتاق خوابم وایساده بود.جواب دادم:-فکر نکنم خوب باشم...اکثر صبح هام و توی دستشویی میگذرونم.-حاملگی اینارم داره.نگاهی به ساعتش کرد:-زود باش آماده شو دیر میشه.دم در از دیدن پرشیای سامان و خودش که توش نشسته بود جا خوردم.برگشتم به سپیده نگاه کردم...شونه هاش و بالا انداخت:-به خدا هرکار کردم خودمون میریم و شاید پونیکا خوشش نیاد قبول نکرد.نمیشد جاخالی بدم اونطوری بدتر بود...فوقش ما رو میرسوند میرفت دیگه!چشم غره ای به سپیده رفتم...در پشت و باز کردم...آروم سلام دادم و نشستم.اون آرومتر از من جواب داد.سپیده مثل همیشه پر سرو صدا وارد شد:-ترو خدا میبینی سامان؟بیا و به این خانوم خوبی کن.صبح چی خوردی پونیکا انقدر خلقت تنگه؟با بی خیالی توی آینه نگاه کردم...نگاه سامان روی من بود:-صبحونه نخوردم.نگاهش غمگین بود...خیلی زیاد.-بله دیگه،اونوقت میگی حالت تهوع زیاد داری؟یکی از علت های حالت تهوع بیش از اندازه خالی موندن معده تو دوران بارداریه.بلاخره نگاهم و از چشماش گرفتم و به بیرون دوختم.سپیده ادامه داد:-البته نگران نباش دیگه بعد از سه ماهگی کم کم حالت تهوع کاهش پیدا میکنه...راستی تو که خودت و تو خونه حبس کردی اگه ویار کنی چه خاکی میریزی تو سرت؟با خودم توی جنگ بودم که نگاهش نکنم...غم نگاهش تنم و میلرزوند:-یادت رفته سپیده؟من یه مادر تنهام،بدون هیچ همراهی...باید پیه ی این چیزاشم به تنم بمالم.بیشتر روی حرفم با سامان بود،نمیدونم پیام حرفم و گرفت یا نه!-واقعا که کیان خیلی بی شرم و حیاست!چطوری میتونه زنش و توی چنین شرایطی با یه بچه تنها بذاره...به خدا هیچ وقت فکر نمی کردم کیان...بلاخره صدای سامان در اومد،به زنش تشر زد:-بس کن دیگه سپیده.فکر میکردم به سپیده برمیخوره اما برنخورد...من بودم دیگه با سامان حرف نمیزدم.هرچند که اون همیشه با من آروم و مهربون رفتار میکرد.کلا آدم خوش قلب و صاف و ساده ای بود.حتی مدل صورتشم مغرور و جذاب نبود بیشتر بخاطر معصومیت و مهربونی صورتش به دل همه مینشست.سپیده آینه ی بالا سرش و پایین زد...چتری هاش و روی صورتش مرتب کرد و گفت:-وا...مگه دروغ میگم؟حوصله ی دعوا نداشتم:-ای بابا...اصلا چه فرقی به حال من میکنه؟اون اگه خودشم بخواد دیگه تو زندگیم راهش نمیدم.ناخود آگاه نگاهم یه بار دیگه رفت سمت چشماش،به من نگاه نمیکرد حواسش به جاده بود.وقتی پیاده شدیم فهمیدم هوای تابستونی مثل نگاه گرم و پر حرارت سامان سردتر شده.پوست لبم و گرفته بودم لای دندونم و میجوییدمش.سپیده از پام نیشکون گرفت و پام سوخت.زیر لبی گفت:-نکن! لبت خون اومد.توی مطب دکتر نشسته بودیم.با اینکه وقتمون رسیده بود اما انگار نفر قبل از ما کارش زیادی طول کشید.من بی قرار بودم و نمیدونستم میتونم اینکارو بکنم یا نه! حتی فکر کردن بهش که بخوام صدای قلب جنین و بشنوم من و از اومدنم پشیمون میکرد.فقط کسانی که خودشون مادرن میفهمن گوش دادن به صدای موجودی که داره توی بدنت رشد میکنه میتونه چقدر احساسات یه نفر و به بازی بگیره...من چون هنوز بچه رو با تمام وجودم نمیخواستم و دودل بودم ترجیح میدادم با شنیدن صدای قلبش از روی احساسات تصمیم نگیرم.از فشاری که به پام اومد به سپیده نگاه کردم و دعواش کردم:-چیه؟چیه؟ هیچی از پام نموند انقدر بشگون گرفتی.یکم رحم کن...-انقدر کولی بازی درنیار آبرومو بردی،دکتر منتظره.نگاهی به اطراف کردم.چند نفری داشتن سرزنش آمیز نگاهمون میکردن! قبل از اینکه بتونم یچیزی بارشون کنم تا دیگه اونطوری بهم زل نزنن،سپیده دستم و گرفت و من رو دنبال خودش کشوند:-ترو خدا الان وقت دعوا نیست،میندازنمون بیرونا.چه بهتر! من که از خدام بود برم و پشتم و هم نگاه نکنم.اما نشد. آخرش من و برد نشود رو یه صندلی کنار دست دکتر و خودشم نشست پهلوم...دستم و قفل کرد تو دستاش یوقت فرار نکنم.دکتر که مرد میان سالی بود با تعجب نگاهمون میکرد. اخم غلیظی کردم و دستم رو از دست سپیده بیرون آوردم. خیلی طول کشید تا بعد از سپیده سلام بدم. دکتر صورت سبزه،ابروهای پهن و پر داشت با موهایی که وسطش ریخته بود.همون اول ازش خوشم نیومد...وقتی شروع به صحبت کرد بیشتر بدم اومد...از این اوا خواهرا بود.- برای سونوگرافی اومدید؟حالا کدومتون باردارید؟چپ چپ نگاهش کردم،سپیده به من اشاره کرد:-ایشونن،نمیبینید رو صندلی مخصوص نشسته؟دکتر با تعجب به من خیره شد انگار بخاطر لاغری بیش از حدم فکرش رو هم نمیکرد من حامله باشم.پرسید:-چند ماهتونه؟کمی فکر کردم:-نزدیک سه ماه.بیشتر تعجب کرد و چیزی توی دفترش نوشت:-از حالا گفته باشم دختر جون...من با خانومایی که به حرفام گوش نمیدن هیچ آبم تو یه جوب نمیره.شما دیگه خیلی لاغرید،تا این حد لاغری برای بچه ضرر داره. باید خیلی سریع وزن بگیرید.چیزی نگفتم.سپیده گفت:-دکتر دوست من هنوز صدای قلب جنین و نشنیده میشه لطفا...با دیدن نگاه خشمگین من دیگه چیزی نگفت.دکتر پرسید:-چرا؟نمیخوای به صدای قلبش گوش بدی؟تا اومدم چیزی بگم سپیده اجازه نداد:-هنوز مطمئن نیست بخواد بچه رو نگه داره!دلم میخواست خفش کنم. دکتر دفتری که روبروش بود و بست...سرش رو چند بار تکون داد و عینکش و روی دماغش تنظیم کرد:-ببین خانوم جوان.بهتره باهاش کنار بیاید.جنین توی ماه سوم شکل میگیره و به یه آدم کامل تبدیل میشه.کشتنش قتل عمد به حساب میاد...پس راه برگشتی نداری.نذاشت جوابش و بدم. دستش و بالا آورد و مانعم شد:-من در جایگاهی نیستم که بگم چیکار کنی...اما به هر حال وظیفه ی انسانیم بود.بعد رو به سپیده کرد:-میشه شما بیرون منتظر باشید.میخوام یه سونوگرافی انجام بدم تا بفهمم بچه دقیقا توی کدوم مرحله از بارداریه و سن دقیقش چقدره.سپیده سری فرود آورد و از اتاق بیرون رفت...دکتر هم من رو راهنمایی کرد تا روی تخت دراز بکشم. مایع سردی روی شکمم ریخت و دستگاهی روش کشید که شبیه اتو بود.دستش رو به سمت مانیتور برد:-میبینی؟این جنینِ.به یه توده اشاره میکرد که زیاد شبیه بچه نبود.-توی هفته ی یازدهم بارداری میشه خوب صدای قلبش و شنید...دلت میخواد صداش و بشنوی؟آب دهنم و قورت دادم.میخواستم؟قدرتم و یکجا جمع کردم و گفتم که به صداش گوش میدم.دکتر هم همینکارو کرد.اوب...اوب...اوب...اوب.صداش و اینطوری میشنیدم.حس عجیبی داشت منی که نمیخواستم اصلا به صداش گوش کنم حالا هر تپش قلبش و به گوش دلم میسپردم.دکتر چیزای دیگه ای هم در مورد خوردن ویتامین B6 برای کمتر شدن حالت تهوع و تنظیم خوابم و خوردن چند وعده توی روز گفت.هرچی که بیشتر حرف میزد بیشتر میفهمیدم اشتباه کردم و خیلی توی کارش ماهره. از اون لحظه تصمیم گرفتم هرچی که شد با دل و جون از خودم و بچم مراقبت کنم.تا وقتی که با سپیده بیرون بودیم انگار همه چیز یادم رفته بود...تعقیب کنندم،مرگ دوستم و استرسای این چند روز.اما با ببرگشتن به خونه ی ساکت و غمگینم همشون دوباره از نو شروع شدن.یه چیزی خیلی فکرم و مشغول میکرد اونم اس ام اس سامان بود،نوشته بود
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا