کامل شده رمان خاطرات جنایی من | یوتاب درخشنده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

یوتاب درخشنده

کاربر اخراجی
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
1,259
امتیاز واکنش
2,478
امتیاز
0
سن
24
-شاید تو نخوای اما محاله من جاخالی بدم و بذارم یه مادر تنها باشی.اگه خیلی بهم فشار بیاری به سپیده و کیان و مامان بابات همه چیزو میگم...تهدید نیست.امتحان کن ببین بهش عمل میکنم یا نه.پسر عاقلی بود و فکر نمیکردم همچین کاری بکنه اما نمیشد سر این چیزا ریسک کرد،ممکن بود از بی محلی هام به جنون برسه.مطمئن بودم باید در اولین فرصت یه قرار باهاش بزارم تا سنگامون و وا بکنیم.***روی نیکمت پارک تنها نشسته بود و با سنگی زیر پاش بازی میکرد.دلم براش تنگ شده بود؟ نمیدونستم دیگه چه حسی بهش دارم...دستام و مشت کردم،نفسم و فوت کردم بیرون و آروم آروم رفتم طرفش. انقدر توی فکر بود که متوجهم نشد...چند تا سرفه...سرش و به سرعت بالا آورد و توی چشمام نگاه کرد:-پونیکا !!کیفم و از دوشم درآوردم،روی نیمکت کنارش نشستم و کیف رو روی پام گذاشتم...نگاهم به رو به رو بود:-سلام سامان...تا اومد چیزی بگه مانعش شدم و ادامه دادم:-لازم نیست چیزی بگی...نگفتم بیای اینجا که تو حرف بزنی...خودم باهات حرف داشتم. فکر کردم این و بهت بدهکارم. درست نبود پشت تلفن همه چیزو تموم کنیم.جا خورد، با اینکه مستقیم نگاهش نمیکردم اما خوب میفهمیدم حسابی غافلگیر شده. چند لحظه سکوت حاکم شد.صدای آروم و ملایمش سکوت تلخ بینمون رو شکست:-بخاطر سپیدست؟برگشتم به نیم رخش نگاه کردم،اینبار اون به جایی در دوردست خیره شده بود.گفتم:-من و نمیشناسی؟ من آدمیم که بخاطر دیگران پا پس بکشم یا بخوام به کس دیگه ای فکر کنم؟چشماش و بست. میخواست آروم باشه مثل همیشه که بود:-پس چرا ؟از بین دندونای چفت شدم گفتم:-چون دیگه دوستت ندارم.نگاه میشی رنگش باورم نمیکرد...از روی نیمکت بلند شدم اون هم دستپاچه شد و سریع بلند شد:-پس بچه چی؟-فکر کن مال کیانه...من انتخاب خودم و کردم میخوام یه مادر تنها...-انقدر این کلمه رو نگو...مادر تنها؟ فکر کردی آسونه؟بی طاقت و عصبی شده بودم:-اونش دیگه به خودم مربوطه.-تو اونشب گفتی سپیده رو طلاق بدم تا با هم باشیم.-دروغ گفتم...احساساتی شدم.-پس یعنی هنوزم دوستم داری!داد زدم:-ندارم.ادامه دادم:-خودتم از اول میدونستی جذب قیافت شدم...اونم برام عادی شده. من که همیشه میگفتم حسابی رو رابطمون باز نکن.دستش و لای موهاش کشید...بی قرار بود:-خدای من! پونیکا تو باعث میشی مردا حس کنن ازشون سوءاستفاده شده.-چه خوب....بذار یه بارم یه زن به مردا این حس و بده.-بچه بازی درنیار.عصبانی شدم...کنترلم و از دست داده بودم:-بچه بازی درمیارم چون بچه ام...که چی؟ میدونی چیه؟ حس من به تو و این بچه مثل گرفتن اسپرم از دکتره...یه پدر اجاره ای. خیالت راحت شد؟ عین سگ از چشمم افتادی. امیدوارم دیگه هیچوقت نبینمت...نگاهش میلرزید. درست مثل دستاش که مشتشون کرده بود:-خیلی پستی.دستام و توی هم جمع کردم:-تازه فهمیدی؟ هنوز نمیدونی چقدر بیشتر از این میتونم پست باشم...پس دُمت و بذار رو کولت و از زندگیم گم شو بیرون.بعد از این همه توهین هنوز آروم بود:-وقتی که بچت بزرگ شد میخوای همین و بهش بگی؟ بگی آزمایشگاهیه؟اینبار چیزی نگفتم...از نظر من لیاقت بیشتر از این توضیح دادن رو نداشت. راهم و کشیدم و رفتم.فریاد کشید:-پونیکا پس دیگه هیچوقت من و مسئول تنهاییت ندون،خودت نخواستی...اهمیت ندادم دوباره بلند تر گفت:-پس برای چی باعث شدی چنین کار وحشتناکی و با زن و بچم بکنم؟ من فقط بخاطر تو بود که گناهش و به جون خریدم...برای آینده داشتن با تو! شاید برای تو فقط رابـ ـطه بود اما من عاشقت شدم لعنتی!زیر لبی گفتم:-بس که احمقی.و برای اینکه نتونه چیز دیگه ای بگه بقیه ی راه و دوییدم...داخل ماشین که نشستم سرم و گذاشتم رو فرمون و چشمام و بستم.دیگه دلم نمیخواست چیزی بتونه آرامشم رو بهم بزنه...حالا که چند روزی خبری از اتفاقات اخیر نبود منم حس و حال بهتری داشتم. ماشین و گوشه ای پارک کردم و ازش خارج شدم خانومی لواشک میفروخت...دلم خواست،میدونستم شاید تمیز و سالم نباشن اما یه کاسه ی کوچیک که کاری نمیکرد!رفتم جلوتر و سلام دادم...زن نگاه کوتاهی به من انداخت اما جوابم و نداد...چه بی ادب!اهمیتی ندادم و گفتم بهم یه کاسه ی کوچیک از آلو های قرمز و هـ*ـوس انگیزش بده.کاسه رو پر کرد و داد دستم.پول خورد نداشتم و یه ده تومنی بهش دادم...درحالی که صندوقش و میگشت تا بقیه ی پولم و بهم بده گفت:-ای کاش میدونستی بعد از خوردنش قراره بمیری.و در همون لحظه بقیه ی پولم و با یدونه اُریگامیه شوم به طرفم گرفت و لبخند دندان نمایی زد...دندوناش سیاه و زشت بودن...کپ کردم،آلو از دستم افتاد و خیابون رو قرمز کرد.بدون گرفتن بقیه ی پول عقب عقب رفتم و بعدش سریع به طرف ماشینم دوییدم..قفلش رو که باز میکردم برگشتم به زن نگاه کردم هنوزم به من نگاه میکرد و لبخند مسخره ای روی لبش داشت.پام و روی گاز گذاشتم و به سرعت از اون مکان نفرین شده دور شدم.یکی از دستام رو قلبم بود و اونیکی ماشین و کنترل میکرد...چرا اینطوری میشد؟ چرا همه جا بودن؟ چرا تا حس میکردم به آرامش رسیدم یه اتفاق بدتر می افتاد؟ دیگه نمیتونستم، بریده بودم. باید به پلیس خبر میدادم!سر ماشین و کج کردم و به سمت اداره ی آگاهی ای که بار قبل اونجا بازجویی شده بودم رفتم. اما اونجا گفتن برای انتقال اطلاعات به دادگستری مراجعه کنم...وقتی در مورد بردیا کاردان پرسیدم یه آدرس نوشتن تا برم داد سرا و اونجا پیداش کنم...هیچ فکرشم نمیکردم با اون حالم بخوان انقدر من و بپیچونن...ماشین و کج و کوله پارک کردم و توی لحظه ی آخر یادم افتاد دزدگیرش و روشن کنم...دیگه مطمئن شده بودم توی بد دردسری افتادم. بدبختی اینجا بود که خودم بودم و خودم...نمی تونستم بعد از جریان فریده کسی رو درگیر ماجرا کنم البته به جز پلیس. از بچگی مامانم من و از پلیسا ترسونده بود و کاری میکرد ازشون بدم بیاد. مثلا اگه کاری میکردم همیشه میگفت میگم آقا پلیسه بیاد ببرتت ها...بخاطر همین از اول هم زیاد با رفتن پیش پلیس موافق نبودم اما حالا راه دیگه ای برام نمونده بود.نمی تونستم برای چنین ترس بچه گانه ای ریسک کنم...شالم و کشیدم جلو و موهام و گذاشتم تو. خداروشکر برعکس بار قبل کتونی پام بود و یه مانتو تابستونیِ سفید،نازک، بلند و البته گشاد پوشیده بودم با شلوار لی آبی،شلوارم یخورده تنگ بود ولی بعید میدونستم بخوان گیر بدن.دادگستری شلوغ و پر سروصدا بود...اینروزا حساس شده بودم. کلافه به این ور و اون ور نگاه کردم...مردی که یه پرونده دستش بود و به نظرم رسید از کارکنان همونجاست و نشون کردم و رفتم سمتش.وقتی دید صداش میکنم تعجب کرد
 
  • پیشنهادات
  • یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    سلام جناب...خسته نباشید،شما اینجا سمتی دارید؟از سوالم جا خورد:-سلام خواهر...بله بنده یکی از بازپرسان هستم،کمکی ازم برمیاد؟آب دهنم و قورت دادم و سعی کردم کلمات و کنار هم بچینم:-بله...یعنی از دست خودتون که نه...راستش دنبال کسی میگشتم.به من نگاه نمی کرد و سرش پایین بود:-شما اسم و فامیلشون و عرض کنید من ببینم میتونم راهنماییتون کنم یا نه.سریع گفتم:-دنبال آقایی به نام بردیا کاردان میگردم.و با استرس بهش خیره شدم. سرش رو چند بار تکون داد و گفت:-منظورتون جناب دادستان هستن؟ایشون الان...حرفش و بریدم و تند تند گفتم:-راستش میخواستم یه سری اطلاعات مهم و راجع به یه قتل بهشون بدم.اون که انگار میخواست جمله ای تو مایه های الان وقت ندارن یا بهتره بعدا بیاید تحویلم بده چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:-دنبال من بیاید.وارد راهروی بلندی شدیم و اون رو تا ته رفتیم. جلوی یه درب که از در بقیه ی اتاق ها بزرگتر و دو دهنه بود وایستاد و رو به من البته با همون سر پایینش کرد:-شما چند لحظه همینجا باشید تا من به رئیس خبر بدم.یه وقت با این سر پایینش نره تو در و دیوار؟! حالا مثلا به من نگاه میکرد میرفت جهنم؟ هرچند که از خیلی مردا بهتر بود...اونایی که چشم و گوششون همیشه میجنبه بعد میگن خانوم روسریت و بکش جلو. این بنده ی خدا حداقل اگر نگاه نمی کرد کاری هم نداشت. توی فکر این بودم که چطوری باید بعد از اینهمه مدت همه چیز و به پلیس بگم؟ نمیگن چرا تا حالا مخفی کاری کردی؟ اگه این و ازم بپرسن چه جوابی دارم بهشون بدم؟ کم کم داشتم از اومدنم پشیمون میشدم اما مردی که سر به زیر داشت اومد بیرون و گفت:-دادستان منتظرتون هستن خواهر.بعد هم راهش و کشید از همون راهروی بلند که اومده بودیم برگشت. لبم و به دندون گرفتم و چند بار آروم به در زدم. وارد اتاق که شدم دیدم تنها نیست. همون خانومی که ازم بازجویی میکرد توی دفترش بود. با دیدن من هردوشون از روی صندلی بلند شدند.زن که سی و خورده ای سال بهش میخورد با تعجب گفت:-شما؟من رو شناخته بود و از حضورم متعجب بود. اما بردیا تعجب نکرد با دستش به یکی از صندلی ها اشاره کرد:-بفرمایید..لطفا بشینید.سعیدی گفت میخواید اطلاعاتی راجع به پرونده ی قتل بدید.حتی یه ذره هم از جام جم نخوردم نگاهم و مستقیم دوختم تو چشمای سیاه خانومه و گفتم:-میخواستم تنها باهاتون صحبت کنم.زن که فامیلیش توی دفترچه ی ذهنم گم شده بود از جاش بلند شد و انگار قصد خروج از اتاق و داشت اما بردیا مانعش شد:-خانوم اقبالی یکی از مسئولین پرونده هستن،میتونید هرچی هست در حضور ایشون بگید.دندونام و از حرص روی هم فشردم:-اصلا برام مهم نیست ایشون کین...همونطور که گفتم باید به خودتون بگم.-منم گفتم میتونید در حضور ایشون بگید.چشم تو چشمِ هم دوخته بودیم. از نگاه من آتیش میبارید اما اون خیلی خونسرد و آروم بود. سعی میکردم فریاد نکشم:-چطور میتونید توی همچین شرایطی بحث کنید؟ چیزایی که میخوام بهتون بگم واقعا مهمن...خیلی خیلی مهم.همینطور خیره نگاهم میکرد، احتمالا به پررویی و یکدندگی من فکر میکرد. اقبالی دوباره از روی صندلی بلند شد و گفت:-قربان من بیرون منتظر میمونم. اگه انقدر مهمه من نمیخوام باعث عقب افتادنِ پرونده بشم.بردیا چشم های روشنش و از من گرفت و به اقبالی که بیرون میرفت دوخت:-خیلی ممنون، به هر حال من شمارو توی جریان قرار میدم.اینرو گفت و از خشم نگاه من فرار کرد. صورتش رو داخل پرونده ای برد و بعد چند لحظه به صندلی اشاره کرد:-مگه نگفتید کارتون واجبه...پس چرا دست دست میکنید.هنوز سرش داخل پرونده بود. رفتم جلو و نشستم روی صندلی. سرزنش بار گفتم:-میشه لطفا حواستون و بدید به من؟اما اون هنوز به من نگاه نمیکرد:-حواسم به شماست.نه حوصله و نه وقت برای بازی کردن داشتم. بدون توجه به اینکه میشنوه یا نه شروع کردم به توضیح و شرحِ اتفاقات اخیر کمی که پیش رفتم به من نگاه کرد و توجهش جلب شد...شاید واقعا فکر نمیکرد حرف مهمی داشته باشم و حس میکرد دارم باهاشون بازی میکنم. بعد از اینکه همه چیز و تا همون زنی که چند لحظه پیش دیده بودم براش تعریف کردم سکوت کرد...حتی با وجود اینکه چند دقیقه از زمانی که من مثل یه تراکتور در حال کار از حرف زدن متوقف شده بودم میگذشت همچنان توی فکر بود.بلاخره شروع به صحبت کرد و همونی که ازش میترسیدم رو پرسید:-چرا اینارو همون بار اول توی بازجویی نگفتید؟آب دهنم رو با زور قورت دادم:-خودمم نمیدونم. ترسیدم!در حالی که از روی صندلیش بلند میشد پوزخند زد:-بخاطر ترس مسخره و بی ریشه و اساستون میدونید چقدر ما رو عقب انداختین؟ما داشتیم این همه مدت الکی دست و پا میزدیم. راه و کاملا اشتباه رفتیم در صورتی که اگه همون اول میگفتید میفهمیدیم باید دنبال چی بگردیم.دستش رو روی میز کوبید...چشمام و بستم.ادامه داد،صداش بلند بود:-ما رفتیم دنبال گذشته ی دوستتون و اینهمه مدت شوهرش و اطرافیانش و تعقیب کردیم در صورتی که باید میرفتیم سراغ گذشته ی شما!گذشتم؟ سامان که هنوز گذشته به حساب نمیومد! همین چند ساعت پیش باهاش بهم زدم ولی بازم گذشته میشد دیگه...یعنی میتونستن بفهمن؟ زیاد نذاشت توی ترس بمونم گفت:-گفتید هنوز اون کاردستی خونی که تو تاکسی گرفتید و دارید؟سرم و به معنی بله فرود آوردم. سری تکون داد:-بسیار خوب...خوبه. الان من و شما میریم خونتون تا اون رو به من بدید...بعد انگار با خودش حرف میزد چون توی فکر رفته بود:-نمیتونم بذارم نشونه ی به این مهمی یوقت از دستم بپره،باید بفهمم خون کیه،اثر انگشت روشم به نوعی سرنخ به حساب میاد.بعد دوباره من و نگاه کرد...انقدر نگاهش جذبه داشت که هر بار اون و به من میدوخت تنم میلرزید. احتمالا بخاطر همین نگاهش بوده که افرادش ازش حساب میبردن...-اون خانومی که گفتید آلو میفروخت و چند ساعت پیش دیدینش. گفتید خیابان بهار شمالی بود؟-بله.-خیلی خوب من بچه ها رو میفرستم بازداشتش کنن...ما هم بهتره عجله کنیم.خیالم کمی راحت شد. ای کاش از همون اول به پلیس میگفتم.-خیلی خوب من بچه ها رو میفرستم بازداشتش کنن...ما هم بهتره عجله کنیم.خیالم کمی راحت شد. ای کاش از همون اول به پلیس میگفتم.سوییچش رو از روی میز برداشت و از کنار من رد شد. اما من همچنان ایستاده بودم و به تابلویی که رو به روم بود نگاه میکردم یه متن قشنگ و ساده بود با این مضمون:((همه ی چیزهای بزرگ ساده هستند و بسیاری را میتوان در یک کلمه بیان کرد؛ آزادی، عدالت، افتخار، وظیفه، شفقت و امید))جمله ی خوبی بود اما اگر من بودم به جای این صفات از؛ جلال، شکوه، بزرگی، ثروت، قدرت و زیبایی استفاده میکردم. از نظر من این ها بزرگ بودن... البته انگار یک کلمه ی خیلی بزرگ توی دایره لغت هیچ کدوم از ما نبود...((عشق))صدام کرد:-خانوم فرحبخش؟به سمتش برگشتم و با گیجی نگاهش کردم هنوز توی فکر جمله ای بودم که چند لحظه پیش خوندم:-بله چیزی گفتید؟-حواستون کجاست خانوم؟منتظرم همراهم بیاید اوریگامی رو بهم بدید.سرم رو چند بار تکون دادم و دنبالش رفتم:
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    اوریگامی نه،اُریگامی.-توی زبان فارسی اوریگامی بهش میگن.زیر چشمی بهش چشم غره رفتم. مثلا داشت من و ضایع میکرد؟ از توی سالن که رد میشدیم همه با تعجب ما رو زیر نظر گرفته بودن...از دست این مردم! نمیشد یه مرد و زن جوون با هم راه برن و فکر بد نکنن... من به کنار، این که دیگه دادستان این مملکت بود. البته این دلیل خوبی برای اینکه بگیم آدم پاکیه نمیشد...حرف از پاکی شد!؟!؟توی فکرهام چرخ میخوردم که باز صدای بم و دورگه اش رو شنیدم:-سوار نمیشید؟نگاهی به ماشین شاسی بلندِ مشکیش انداختم و گفتم:-نخیر خودم ماشین همراهم هست...آدرس و که بلدید بیاید دم در تا اُریگامی رو بهتون بدم.سرش رو چند بار تکون داد و سوار ماشینش شد. اول دنده عقب گرفت...حالا درست رو به روی من بود. شیشه رو کشید پایین:-بهتره شانس بیارید و بابت پنهون کاریتون به مشکلی نخورید...ولی من نمیتونم قولی بهتون بدم.بعد هم پاش و گذاشت روی گاز و دور شد. دودی که از اگزوز های ماشینش بیرون زد توی ریه هام رفت و نفسم گرفت. با غر غر رفتم سوار ماشین شدم.دلم میخواست دستام و بندازم دور گردنش انقدر فشار بدم تا خفه شه...مهم نبود که کی باشه اما تا حالا نشده بود مردی انقدر باهام تند رفتار کنه، عادت کرده بودم که مردا هی بهم زل بزنن و دست و پاشون و جلوم گم کنن. عادت کرده بودم همیشه تا من و میدیدن باهام مهربون باشن. اما این اصلا انگار من و نمیدید. تنها وقت هایی که احساس معمولی بودن میکردم زمانی بود که دوروبرش بودم...توی این سه باری که دیده بودمش همیشه همینطور بود. من دختری نبودم که به معمولی بودن عادت داشته باشم. البته کیانم بهم حس اینکه یه زن دیوونم و میداد ولی باز اونم معمولی نمیشد.وقتی رسیدم دم خونه کشتیش (اشاره به بزرگی ماشین) و دم در دیدم. ماشینش از چند جا تو رفته بود و توی تمام قسمتاش خط و خوط و لکه دیده میشد.انگاز زیادی با ماشینش تصادف میکرد. شاید هم بخاطر همین که زیاد تصادف میکرد ماشین به این بزرگی خریده بود تا جونش در امان باشه!دست از حدسیات در مورد ماشینش برداشتم و از ماشین پیاده شدم. شیشه های ماشینش دودی بود و نمیتونستم ببینمش. اما به محض اینکه نگاهی به ماشینش انداختم بوقی زد. نگاه برگرفتم و به دو رفتم سمت خونه. کلید انداختم به در و بازش کردم. دو تا چادر بزرگ همچنان گوشه ی حیاط پابرجا بود و نگهبانا جلوی در وایساده بودن. از این بادیگاردای کت و شلواری که عینک دودیِ سیاه به چشمشون و یه هندزفری هم تو گوششون دارن نبودن از این کردای بزن بهادر بودن که آدم میدیدشون از ترس سکته میکرد. هر دو تاشون با دیدن من سلام دادن زیر لبی جوابشون و دادم:-بابا نیومد اینجا؟-نه خانوم هیچکس نیومد.-باشه خوبه.از کنار استخر که رد میشدم سعی کردم به آبش نگاه نکنم...هرچند که آبی و هـ*ـوس انگیز بود اما اگه بهش نگاه میکردم بجای آب زلال و تمیز، یه استخر خون میدیدم با جنازه ی فریده که توش شناور بود.سرخورده و عصبی رفتم توی خونه. سرم پایین بودم. اُریگامی رو کجا گذاشته بودم؟ توی میز آرایشم؟ فکر کنم همونجا بود.وارد اتاق شدم پنجره باز بود. خودم یادم رفته بود ببندمش. با فکر اینکه باید بیشتر احتیاط کنم سمت میز آرایشم رفتم. اما بدون اینکه دستم رو که نزدیک کشوی میز آرایش بـرده بودم جلوتر ببرم شروع کردم به جیغ کشیدن.کشوی اول میز آرایشم باز شده بود و وسایل داخلش بهم ریخته بود، رژ لب قرمز آتیشیم به شکل زننده ای پخش شده بود وتداعی گر خون بود...خونی که درست مثل خون فریده توی استخر بود.چشمهام چرخید و بالاتر اومد...نوشته ی روی آینه، کنار تصویر ترسیده و رنگ پریده ی صورتم میچرخید. از چرخ خوردنش توی مغزم سرش گیج رفت، دوباره نگاه پر از ترسم به سمت رژ قرمزم که نصفش بیرون اومده بود و له شده بود کشیده شد. بدون وقفه جیغ میزدم.در اتاق با شتاب باز شد. نگاه نکردم ببینم کیه. همچنان جیغ می کشیدم. یک نفر شونم و گرفته بود و تکونم میداد. اما من نگاهم به آینه بود. همونی که تکونم میداد یه سیلی توی گوشم زد. خفه خون گرفتم و به مردی که قیافش آشنا بود نگاه کردم. شوک زیاد باعث شد توی وهله ی اول بردیا رو نشناسم. نفس نفس میزدم و سینم به شدت بالا و پایین میرفت. چشمام و تا آخرین حد ممکن باز کردم، قطره ی عرق سردی که از گوشه ی ابروم به پایین سر میخورد رو حس میکردم. بردیا رو شناختم. نگهبان ها هم با بلاتکلیفی توی اتاق وایساده بودن و گیج و سردرگم به آینه نگاه میکردن. نگاهم یه بار دیگه رفت سمت آینه، اول فکر کردم متن روش با خونه اما از رژ آش و لاشم که روی میز افتاده بود فهمیدم خون نیست. نوشته شده بود:-من فقط عقب نشینی کرده بودم تا دوباره حمله کنم.زیرشم که انگار به خاطر خراب شدن سر ماتیکم خطش کمی نامفهوم شده بود نوشته بود:-یه روزی دست از سرت برمیدارم اما اون روز وقتیه که مرده باشی.یه دستم و روی دهنم گذاشتم...شونه هام و از توی دستای بردیا بیرون آوردم و از لبه ی میز آرایش گرفتم. نمیتونستم خودم به درستی روی پاهام وایستم.بردیا سراسیمه شد:-اوریگامی رو کجا گذاشته بودی؟من هم به فکر این افتادم که توی میز آرایشم بود!!به سرعت کشوی میز آرایش و با دست نشونش دادم. همون کشویی که بهش اشاره کرده بودم و باز کرد. چشام و بستم نمیتونستم ببینم تنها مدرکم گم شده. صدای کوبیدن چیزی مثل محکم بستن کشو اومد:-لعنتی! اینجا نیست.تقریبا روی زمین سقوط کردم. سرم و گذاشتم روی زانوم و گوشام و گرفتم...برام مهم نبود سه نفر داشتن من و توی اون وضعیت رقت انگیز میدیدن. دیگه هیچی برام مهم نبود. من توی خطر بودم و اون و با تموم وجودم حس میکردم.بعد از چند دقیقه که من به همون حالت بودم و اون ها هم بهم فرصت به دست آوردن آرامشم و دادن دستی روی گونم کشیدم و اشکام و پاک کردم... از جام که بلند شدم نگاه خصمانه ای به دو نگهبان انداختم. دلم میخواست با نگاهم آتیششون بزنم. آدمای بی عرضه.فریاد کشیدم:-فقط هیکل گنده کردید؟ احمقای بی عرضه...چطوری با وجود شما تونسته بیاد تو خونه؟ هان؟هان و طوری بلند جیغ کشیدم که گوش خودم زنگ زد. هردوشون دستپاچه شدن:-اما خانوم ما تمام مدت حواسمون به خونه بود.آرومتر و با شک پرسیدم:-تمام مدت؟هردوشون به هم نگاه کردن و بعد نگاه در ماندشون و به بردیا دوختن...یکیشون که سبزه ی تند بود و موهای مشکی پری داشت زود تر گفت:-فقط نیم ساعت شد.بعد اونیکی که انگار با به حرف اومدن برادرش جون گرفته بود سریع گفت:-مادر ناخوش بود...تازه شما هم که نبودی.با خشم نگاهشون کردم:-فقط نیم ساعت بود؟ میدونی نیم ساعت چقدر زیاده؟ بیشعورا...باید با بابا در موردتون حرف بزنم.هر دو تاشون آروم سرشون و انداختن پایین که این ژست مظلوم اصلا به ظاهرشون نمیومد و بدتر مضحک میشدن.بردیا که تا اون لحظه سکوت کرده بود بلاخره به صدا در اومد و آروم گفت:-شما دو تا بهتره برید.هر دوتاشون انگار که دنیارو بهشون داده باشن به سرعت از اتاق خارج شدن. تا اومدم بخاطر دخالت بی دلیلش چیزی بارش کنم سریع نگاه عمیقی بهم کرد:-میشه لطفا شمارت و بهم بدی؟دهنم باز موند و فکم چسبید کف اتاق! داشت آمار میداد؟ نه بابا هیچ به این نگاه اخمالو میاد بخواد آمار بده؟ حالم هنوز سرجاش نیومده بود. دستم و روی پشونیم گذاشتم و روی تخت نشستم. اینبار گفت:-اگه اشکالی نداشته باشه برای این میخوام که توی جریان کارا قرارم بدید.دوباره چشماش و بزرگ کرد و نگاه عمیقی بهم کرد. منظورش چی بود؟ چرا اینطوری میکرد؟شونه هام و بالا انداختم:-مشکلی نیست.و شمارم و گفتم سریع توی گوشیش سیو کرد و یه میسم بهم انداخت...انگار به من شک داشت. به سرعت خداحافظی کوتاهی کرد و از اتاق بیرون رفت. رفتارش عجیب غریب بود. سرم که از درد در حال ترکیدن بود و توی دستام گرفتم و روی تخت دراز کشیدم. امکان داشت قاتل هنوز توی خونه باشه؟ با این فکر تنم لرزید و دوباره روی تخت نشستم توی فکر بیرون رفتن از خونه بودم که صدای زنگ اس ام اس گوشیم بلند شد. بردیا بود...قبل از اینکه حدس بزنم چه کاری میتونه داشته باشه روی پیام زدم و اس ام اس باز شد. متنش این بود:-خانوم فرحبخش من حدس میزنم توی خونتون دوربین کار گذاشتن و تمام مدت شمارو میپان...فردا یه گروه و میفرستم برای جست و جوی در و دیوار خونتون. با ردیابی کردن به راحتی میتونیم دوربینارو پیدا کنیم. بخاطر همین نتونستم حرفم و همونجا و توی خونتون بگم به سرعت به این آدرسی که میگم بیاید. اونجا میتونیم بیشتر صحبت کنیم.پس اینهمه چشم و ابرو انداختنش برای همین بود که فکر میکرد من و زیر نظر دارن؟ از این فکر مو به تنم راست شد آب دهنم و قورت دادم و به در و دیوار خونه نگاه کردم. چرا لا اقل نمیگفت ازم چی میخواد؟بیشتر از این موندن و جایز ندونستم و به سرعت به آدرسی که داده بود رفتم.* فصل چهارم: حقیقتِ نهفته در حرف های نگفته *رامسر، سال 1389:پای بدون کفشم رو روی ماسه ها کشیدم. خنکی لـ*ـذت بخشی زیر پوستم دویید. نگاهم رو از روی پاهام که زیرش ماسه ای شده بود گرفتم و به دریا زل زدم. عجیب طوفانی بود. منظره ی موج هایی که خودشون رو سیلی وار به سنگ ها میکوبیدن و و دوباره برمیشگتن باعث شد حس زیبایی توی دلم بشینه. ماه کامل و زیبای شب چهارده توی آب افتاده بود و شعاع بزرگی از اطرافش رو با نورش نقره فشان کرده بود. ماه نقره ای روی آب شنا میکرد، منم دلم میخواست آب تنی کنم. از این فکر خندم گرفت. باد موهای قهوه ای و صافم رو به بازی گرفته بود و اونها رو شلاقی به صورتم میکوبید. چیزی دورم پیچیده شد. سرم رو گردوندم تا ببینم کیه اما باد در جهت مخالف میوزید و موهام جلوی دیدم و گرفته بودن. نمیتونستم از بین اون همه مو بفهمم کیه. موهام و از دو طرف با دستام گرفتم و به صورت سامان لبخند زدم. یه پلیور سبزِ روشن پوشیده بود با سافاری سفید با خطای سیاه.همیشه لباسای ساده میپوشید. اون هم لبخند قشنگی زد و به پتو اشاره کرد:-هوا شبا اینجا خیلی سرده. اگه میخواستی اینجا بشینی باید با خودت پتو میاوردی.مخصوصا که لباستم نازکه.دیگه نتونستم نگاهش کنم. موهام افسار گسیخته شده بودن. نگاهی به تیشرت قرمز و نازکم انداختم و گفتم:-زیاد هم سرد نیست. به هر حال ممنون بابتش.و مثل خودش به پتو اشاره کردم. دوباره گفت:-میتونم اینجا بشینم؟اینبار به کُنده ی بزرگ درختی که روش نشسته بودم نگاه کردم و کمی جمع و جورتر نشستم:-آره بشین...سپیده کو؟اومد و کنارم نشست. باد با موهای روشن اونم بازیش گرفته بود:-سرش درد میکرد رفت خوابید. گفت راه حالش و بد کرده.خم شد و تکه چوب نازکی رو که زیر پامون افتاده بود برداشت. روی ماسه ها چیزی میکشید توجهی نکردم. نگاهم به دریای دیوانه بود.
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    این حالت دریارو خیلی بیشتر از آرامشش دوست داشتم. صدای سامان از پس غرش موج ها به سختی به گوش میرسید:-ای کاش یه بوم اینجا داشتم. اونوقت میتونستم دو تا چیز خیلی خوشگل و بکشم.ادامه نداد. به طرحش نگاه کردم. یه درخت می کشید. هنوز قسمت تنه اش بود.با کنجکاوی پرسیدم:-منظورت ماه و دریاست؟فقط سرش و به معنی تایید حرفم تکون داد. حالا رسیده بود به برگ های درخت، واقعا خوشگل میکشید.-آره منظورم ماه و دریا بود. پس فکر کردی منظورم چیه؟سریع گفتم:-هیچی.بعد هم پام و زیر ماسه ها فرو بردم. زیر درختش یه دختر و کشید که باد موهاش و به بازی گرفته بود حتی شکل باد و هم به صورت خطای تو هم پیچیده طراحی کرده بود. به دختر اشاره کردم:-این کیه؟-یه دختر. آدم خاصی تو نظرم نبود.بعد تکه چوب و اون طرف تر پرت کرد. با پاش روی نقاشیش کشید و خرابش کرد:-منظورم ماه تو آسمون نبود.از اینکه خیلی ناگهانی بحث رو عوض کرد جا خوردم. به من خیره شده بود:-من یه ماه خوشگلتر و دارم اینجا میبینم.قبل از اینکه بتونم واکنشی نشون بدم از جاش بلند شد:-از دید یه نقاش گفتم...اگه یه بار دیگه بیام اینجا حتما هم تو رو میارم هم بوم و قلمم. میدونی که نقاشا عاشق زیبایی های طبیعت هستن!حرفی که تا نوک زبونم اومده بود گم شد. روش و برگردوند و به طرف ویلا حرکت کرد. تا وقتی که رفت داخل ویلا به رد پاش روی ماسه ها خیره شدم و فکر کردم ((سامان چقدر امروز عجیب شده بود! ))
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    به محض اینکه وارد کوچه شدم ماشینش و دیدم. از مجتبی، یکی از نگهبان های خونه، خواستم ماشین و نگه داره و سریع پیاده شدم. برگشتم و از شیشه پنجره بهش گفتم:

    -ماشین و ببر خونه و خودتونم همه جای خونه رو مو به مو بگردید ببینید یوقت کسی تو خونه نباشه. بعدش هم از دم در تکون نخورید. فهمیدی؟

    فهمیدی رو طوری گفتم که اگر هم نفهمیده بود جرات سوال پرسیدن نداشت:

    -چشم خانوم.

    روم و برگردوندم و به این فکر کردم که چقدر خوبه دو نفر به این گندگی حالا بخاطر پول یا هرچیز دیگه ای ازت حساب ببرن! به من که واقعا حس خوبی میداد.

    قبل از اینکه دستم به سمت دستگیره بره بردیا در رو برام باز کرد. سوار ماشینِ بلندش شدن سخت بود. همیشه از ماشینای شاسی بلند نفرت داشتم. به هرحال با هر زحمتی که بود روی صندلی نشستم. چند لحظه سکوت سنگینی بر فضای خفه ی ماشین حکم فرما شد. اون بود که سکوت رو شکست:

    -پلیس اون خانومی که تهدیدتون کرده رو گرفته. البته امکانش هست یه نفر دیگرو اشتباهی گرفته باشن. اما دادیارم که باهاشون رفته بود گفت تنها کسی که توی اون حوالی پیدا کردن همون خانوم بوده که آلو میفروخته. به هر صورت امیدوارم خودش باشه.

    از خبری که داد خیلی خوشحال شدم. به هر حال سرنخ خوبی بود. یه مدرک زنده، عاقل و بالغ!

    حرفش ادامه داشت:

    -ولی بخاطر این نبود که ازتون خواستم خارج از خونتون صحبت کنیم. همونطور که عرض کردم قاتل شمارو میبینه، من فکر میکنم کسی که دنبالتونه یه راهی به داخل داره که میتونه به راحتی رفت و آمد کنه. من با دقت نگاه کردم، دزدگیرای بالای دیوارتون جوری نیست که بشه کسی از دیوار بخواد بپره تو حیاط. از دیوار نیومده تو این و مطمئنم.

    به سرعت حرفش رو رد کردم:

    -نه، محاله. پس میگید چطوری میاد تو؟ کیلد داره؟ چطوری میتونسته از روی کلیدا بسازه و ما...

    میخواستم در ادامه بگم ((ما نفهمیده باشیم)) که ناگهان یاد کلید گم شدم افتادم. با صدایی که از ترس و هیجان دو رگه شده بود گفتم:

    -اون کلید خونم و داره. خدایا! چطور یادم نبود...

    به من خیره شد منتظر بود توضیح بدم.

    یه تیکه از موهای فر و قرمز رنگم اومده بود توی صورتم. اون و با دستم به سمت بالا هدایت کردم و توضیح دادم:

    -اولین باری رو که اُریگامی پیدا کردم و شوهرم من و ترسوند، یادتونه که براتون تعریف کردم؟

    سرش رو فرود آورد. ادامه دادم:

    -اونشب بخاطر اینکه کلید در ورودی و پیدا نکردم مجبور شدم از در پارکینگ برم تو. چون فکر میکردم توی خونه جا گذاشتمش اهمیتی به این موضوع ندادم اما هر چقدر گشتم پیداش نکردم. چند روز گذشته بود که یه روز توی کشوی کنسول دیدمش. احتمالا توی اون مدت که گم و گور شده بود از روش ساخته.

    بعد به این فکر کردم که چقدر احمقم! چطوری چیزِ به این مهمی یادم رفته بود. باید زودتر متوجه این موضوع میشدم. خوب وقتی آدم زندگیش معمولیه دیگه به گم و پیدا شدن وسایلش اهمیتی نمیده. آدم خوبی رو برای بازی انتخاب نکرده بود. من ترسو بودم. من همیشه چند قدم ازش عقب تر بودم به طوری که اصلا بازی کردن با من نمیتونست براش جالب باشه. فقط اگر اراده میکرد میتونست من و بکشه.

    اما حالا دیگه فهمیده بودم قصد کشتنم و نداره. فقط میخواست اذیتم کنه. واقعا هم تونسته بود به مرادش برسه.

    بردیا چند لحظه فکر کرد. انگار عادت داشت قبل از هر حرفی بهش فکر کنه:

    -من فکر میکنم باید کسی باشه که میشناسینش. وگرنه چطوری تونسته کلیدتون و برداره؟

    برای زدن حرف بعدیش مردد بود. من و منی کرد و بلاخره گفت:

    -شما به کسی شک ندارید؟مثلا...مثلا شوهرتون؟

    باید میگفتم؟ هیچ برای آبروی بابام خوب نبود که کسی بفهمه دامادش قاتله!

    دل به دریا زدم و گفتم:

    -من به شوهرم خیلی مشکوکم. گفتم که بهتون، اون روزی که اولین نشونه رو دیدم شوهرم توی خونه ی من بود و من و تا حد مرگ ترسوند. این خودش میتونه یه دلیل خوب برای اثبات قاتل بودنش باشه.

    چشمای روشنش از تعجب گشاد شدن:

    -خونه ی شما؟

    لبم رو به دندونم گرفتم و سرم و پایین انداختم:

    -من و شوهرم جدا از هم زندگی میکنیم.

    بعد هم از گفتن راز زندگیم بهش پشیمون شدم. اما من حاضر بودم هرچیزی رو که بتونه سر این کلاف سردرگم و پیدا کنه بهش بگم. آب از سرم گذشته بود.
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    وقتی دید تمایلی به ادامه ی بحث ندارم دیگه در مورد کیان چیزی نپرسید.
    در عوض گفت:

    -راستش من یه نقشه ای به ذهنم رسیده اما شما هم باید توش همکاری کنید.

    بعد ساکت شد و منتظر واکنش من بود. دستام و توی هم گره زدم و گفتم:

    -میشه اول بگید نقشتون چیه؟ مطمئن نیستم بتونم کمکی کنم.

    روی صندلیش تکونی خورد و به طرف من برگشت:

    -اما از نظر من کمک بزرگی میتونید بکنید.


    دوباره ساکت شد. از مکث هایی که بین حرفاش میکرد حرصم میگرفت. من هیچ حال و روز خوبی نداشتم و هر لحظه که معطل میکرد خونم به جوش میومد.

    بلاخره وقتی دید ساکتم اون رو برحسب رضایتم گذاشت و ادامه داد. هنگام توضیح دادن دستاش و هم تکون می داد:

    -ببینید. شما الان برمیگردید خونتون. همین که رسیدید به یه دوست زنگ میزنید و میگید که فهمیدید قاتل کی بوده و پلیسا دستگیرش کردن.

    با دقت به حرفاش گوش میدادم. دوباره مکث کرده بود. ناخونام و توی مشتم فشردم و سعی کردم خونسرد باشم.

    -وقتی که این و گفتید بهش خبر میدید که از این به بعد میخواید شبا که خنکه برید پیاده روی و از این همه مدت توی خونه موندن خسته شدید، ازش میخواید که باهاتون بیاد و جوری وانمود میکنید که انگار اون راضی نیست و نمیخواد بیاد.

    مکث...

    -بعد از اون شب از خونتون مثلا برای پیاده روی میزنید بیرون. اما واقعا اینطوری نیست و ما چند تا از افرادمون رو با لباس شخصی، همون اطراف میفرستیم تا اگه کسی دنبالتون کرد بگیریمش. میدونم که همین الانم یه نفر و داریم برای بازجویی اما به نظر من باید بیشتر از اینا باشن.

    ماشین و روشن کرد و پاش و روی گاز گذاشت، از آینه ی بالا سرش به ماشین های پشتی نگاهی انداخت.

    -اینکه قبول کنید یا نه به خودتون مربوط میشه. تا برسیم منزلتون میتونید راجع به این موضوع فکر کنید. فراموش نکنید که توی موقعیت خیلی بدی هستید و اون شمارو میبینه.

    بچه که خر نمیکرد میدونستم میخواد بیشتر بترسم و باهاش همکاری کنم، اما واقعا نیازی به ترسوندن نبود من خودم تا حد مرگ ترسیده بودم.

    همون لحظه جواب دادم:

    -نیازی به فکر کردن نیست. باهاتون همکاری میکنم.

    نقشه ی خوبی به نظر میرسید اما اگه کسی دنبالم نمیفتاد چی؟ اصلا اگه من و توی خطر مینداخت کی جوابگو بود؟ گفت که تصمیم با خودمه و اونا مسئولیتی نداشتن. اما از طرفی هم چقدر دیگه باید وقت هدر میدادیم تا هرکار دلش میخواد بکنه؟ به هر حال راه دیگه ای نداشتم.

    انگار از اعلام موافقت من خوشحال شد چون لبخند کجی گوشه ی لبش نشست.

    من و چند تا کوچه دورتر از خونمون پیاده کرد و قبل از رفتن دوباره همه چیز رو بهم یاد آوری کرد.

    -اگر تونستیم شب یه تعقیب کننده ی دیگه هم پیدا کنیم که خیلی خوب میشه. اما اگه نشد امشب با ما برای شناسایی چهره ی مضنون میاید و دوباره از فردا نقشمون و تکرار میکنیم. پس تا شب.

    همونجا وایسادم و به رفتنش نگاه کردم. معلوم بود خیلی آدم باهوشیه و همه چیز سریع دستگیرش میشد. درحالی که راهم و به سمت خونمون کج میکردم زیر لبی گفتم:

    -خوب معلومه دیگه...وقتی تونسته با این سن کمش دادستان بشه حتما خیلی باهوش و زرنگ بوده.

    از کنار هرکس که رد میشدم با شک و تردید از خودم میپرسیدم(( این میتونه کسی باشه که دنبالشیم؟ ))

    اما مردم توجهی به من نداشتن و بی تفاوت از کنارم میگذشتن. وقتی به خونم رسیدم همون کاری رو که بردیا ازم خواسته بود انجام دادم. تلفن و برداشتم و بدون اینکه واقعا به کسی زنگ بزنم شماره گرفتم. از بچگی بازیگر خوبی بودم و توی مواقع مختلف میتونستم هر نقشی که بخوام بازی کنم. نقش یه زن وظیفه شناس، دختر خوب پدر و مادر، یه دوست صمیمی و قابل اعتماد و زنی که میشه روش برای هرچیزی حساب کرد.
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    حرفم که تموم شد تلفن و روی اپن گذاشتم و روی مبل ولو شدم. امروز واقعا روز وحشتناکی برام بود. از صبح گرسنه بودم اما وقت نکرده بودم چیزی بخورم. از بیرون پیتزا سفارش دادم. میدونستم نباید توی دوران بارداریم فست فود بخورم اما من که واقعا مادر وظیفه شناسی نبودم. همین که بخاطر بچم الـ*کـل و کنار گذاشته بودم خودش کلی بود. معمولا به جز خودم به کس دیگه ای فکر نمیکردم پس بچم هم باید به همین پیتزا راضی میبود.

    بعد از غذا سعی کردم بخوابم اما از اینکه کسی بخواد توی خواب زیر نظرم بگیره میترسیدم و خوابم نمیبرد.

    تا شب به این موضوع فکر میکردم که واقعا قبول کردنِ همکاری با اونها کار درستی بود یا اینکه مثل اکثر تصمیمایی که توی زندگیم میگرفتم اینیکی هم حماقت بود؟ اما من مثل همیشه کار خودم و کردم.

    شب با تظاهر به خوشحال بودن آماده شدم. یه دست گرمکن صورتی روشن با مانتو و کتونی سفید پوشیدم. شال صورتیمم انداختم سرم. میخواستم عطر هم بزنم اما با به یاد آوردن منظره ی اتاقم و نوشته ی روی آینم از خیر اینیکی گذشتم. تا همینجاشم اگه راستی راستی من و زیر نظر داشت باور کرده بود خیلی خوشحالم. درو پشتم قفل کردم. نگهبانا تعجب کردن اما با چشم غره ای که بهشون رفتم جرات نکردن چیزی بپرسن...

    حسابی گوششون و کشیده بودم که به بابا هیچی در مورد تنها بودنم نگن. هرچند که در باره ی اینیکی مطمئن نبودم به حرفم گوش بدن آخه رئیس و حقوق بدشون بابام بود. هر لحظه منتظر بودم بابا زنگ بزنه و مخفی کردن این موضوع رو به روم بیاره اما تا حالا که زنگ نزده بود و من این و به حساب اینکه چیزی نمیدونست میگذاشتم. اینکه نمیدونست و ترجیح میدادم تا اینکه بفهمم میدونسته و براش مهم نیست.

    زیادم مطمئن نبودم اهمیتی بدن که من واقعا تنها و ترسیده بودم. همین که با پولشون بهترین سیستم امنیتی و نگهبان های قلچماق خریده بودن و مطمئن بودن جونم تو خطر نیست براشون بس بود. پدر و مادر من هیچوقت به من فکر نمیکردن. اصلا به هیچ کس فکر نمیکردن جز خودشون. اگه یه ذره هم به فکر من بودن مامانم به خاطر اینکه هیکلش یوقت بد نشه یا پیری زودرس نگیره قید دوباره بچه دار شدن و نمیزد و منم از کوچیکی انقدر تنها نمیشدم. اونا من رو هم مثل خودشون تربیت کرده بودن. بی محبت و سرد. خودخواه و خــ ـیانـت کار.

    وقتی نوجوون بودم و خانواده های دوستام که انقدر دور هم و صمیمی بودن و میدیدم با گریه از خدا میخواستم همه ی پولای بابام و ازش بگیره و به هردوشون قلبای مهربون بده، بهمون یه خانواده ی دور هم و صمیمی بده.

    یا وقتی توی مدرسه میدیدم پدر و مادرای بچه های هم سن و سال من انقدر بچه هاشون و کنترل میکنن و خانواده ی من با اینکه میدونستن پام به پارتی و مهمونیای آنچنانی باز شده اهمیتی نمیدادن و این کارشون و به حساب روشن فکری و تجددشون میذاشتن بیشتر توی خودم میرفتم. اما هرچقدر که بزرگتر شدم بیشتر طرز فکرم عوض شد. از پول و مقام و قیافم برای خوشحال بودن استفاده میکردم. از بازی دادن دیگران بیشتر لـ*ـذت میبردم اما آخرش تنها چیزی که گیرم اومد یه گذشته ی کثیف بود با یه دنیا غم که گوشه ی دلم و چرکین کرده بود.

    نفسم و فوت کردم بیرون. دلم نمیخواست به این چیزا فکر کنم. فکر کردن به اون دختر بچه ی پاک روحم و آزار میداد. دلم میخواست خودم و هم مثل دیگران گول بزنم و به خودم بقبولونم من یه دختر قوی و خوشبختم که هیچکس حق نداره بگه بالای چشمش ابروئه. اما حقیقت نداشت، اگر همه ی دنیا رو هم گول میزدم دیگه خودم و که نمیتونستم فریب بدم. توی مردابی فرو رفته بودم که از اون بیرون اومدن دیگه ممکن نبود.

    نگاهی به ساعتم کردم نیم ساعت از زمانی که از خونه بیرون اومدم میگذشت و خبری نبود. خیابون نسبتا شلوغ بود. نیم ساعت شد یه ساعت و خبری نشد. بردیا اس ام اس داد که راه رفت رو برگردم. منم همونکاری که گفته بود و کردم.
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    دیگه از اومدنش ناامید شده بودم. اما پیداش شد. همون مردی بود که کلاه سیاه گذاشته بود و شالم و تونست با خودش ببره. توی یه لحظه دیدمش که از داخل یه مغازه بیرون اومد. مطمئن بودم خودشه چون لباساش و جثش دقیقا همون شکلی بود. کوبش قلبم و از زیر مانتو و سویی شرتم هم حس میکردم. نفهمیدم توی این گرما چرا دیگه سوییشرت پوشیده بودم. احتمالا برای این بود که اگه من و توی خونم میدید بفهمه دارم میرم پیاده روی و میخوام ورزش کنم. مثل یه نشونه که بتونه دنبالش کنه. فقط توی یه لحظه دیدمش و سعی کردم وانمود کنم متوجه حضورش نشدم. دستم داخل جیب سویی شرتم میلرزید. اراده ی پاهام و که برای خودشون میرفتن نداشتم. به محض اینکه از اون حالت وحشت زده بیرون اومدم گوشیم و در آوردم و به بردیا اس ام اس دادم:

    -خودشه دادستان. همین مردی که کلاه سیاه گذاشته با جین و تی شرتِ مشکی. داره پشتم میاد.

    بردیا یه کلمه جوابم و داد:

    -دیدمش.

    توی یکی از پیچا برگشتم و نگاهش کردم...اونم نگاهش به من بود صورتش و به خوبی نمیدیدم چون سرش به سمت پایین تمایل داشت و نقابِ کلاه قسمتی از صورتش و پوشونده بود. مطمئن بودم نمیشناسمش. چرا یه غریبه باید قصد جون من و میکرد؟ مگه من چه بدی در حقش انجام داده بودم؟

    سریع نگاه ازش گرفتم و با سرعت بیشتری راهم رو ادامه دادم. دستم توی جیب سوییشرتم بود و کیف پولم رو لمس میکردم. وقتی صدای قدماش و شنیدم که سریع اومد طرفم، خیلی سریع دستم رو از تو جیبم بیرون آوردم و با این حرکت تند و ناخود آگاهم کیف پولِ صورتی رنگم هم از جیبم بیرون اومد و روی زمین افتاد. بدون توجه به کیف پولم خواستم به سرعت اونجارو ترک کنم. ضربان قلبم به اوجش رسیده بود.صدای قدم های پشتم دیگه داشتن میدویدن. دستی رو حس کردم که دور بازوم حلقه شد و من و به طرف خودش برگردوند. خودش بود، نگاهی به چشمای سیاهش کردم. عجیب برام آشنا بودن این چشمها...کجا دیده بودمشون!؟

    در تلاش بودم بازوم و از توی دستش در بیارم و جیغ کشیدم. به سرعت دو سه ماموری که با لباس شخصی همون اطراف مراقب بودن و من خودم هم نمیتونستم حضورشون و تشخیص بدم دوییدن طرفمون.

    یکیشون که جوون سی و چند ساله ای به نظر میرسید و هیکل درشتی داشت گفت:

    -خیلی آروم دست خانوم و ول کن و دستات و بذار روی سرت.

    یکی دیگه اون و که عقب عقب میرفت و میخواست فرار کنه گرفت. دقیق که نگاه کردم فهمیدم بردیاست. دستاش رو محکم گرفت و کشید پشتش و بهش دستبند زد. پسر جوونی بود. شاید از منم که بیست و هفت سالم بود کوچیکتر بهش میومد.اما چشمهاش و طرز نگاهش؟چرا انقدر برام آشنا بود؟ نگاه کینه توزانه اش به من بود و با وجود اینکه بردیا واقعا محکم دستش و گرفته بود اما تمام حواسش به من بود و با نگاهش تمام وجودم رو آتیش میزد. بقدری نگاهش یاغی و طوفانی بود که با وجود بردیا و ماموراش بازم ترسیدم و فورا نگاه از چشماش گرفتم.

    همین که به بردیا و پلیس و ماشین پلیس نگاه کردم به طرز عجیبی آروم گرفتم و انگار بعد از این همه مدت روح خسته و وحشت زدم به کالبدم برگشت.

    شاید همه ی این اتفاقات در عرض فقط چند دقیقه افتاد. اون که تا همون لحظه نگاه ترسناکش و به من دوخته بود و سکوت کرده بود نیشخندی به من زد و شروع کرد به نقش بازی کردن. از حالت لبخندش فهمیدم که نقشه ای توی سرشه.

    داد کشید:

    -چیکار میکنید؟ به چه جرمی من و گرفتید؟

    بعد سعی کرد دستش و که از پس دستبند توی دست بردیا بود آزاد کنه:

    -من که کاری نکردم. فقط میخواستم این و به خانوم بدم.

    وقتی بردیا دستش و از روی دستای زمختش برداشت چشمهای منم بیرون زد، کیف پولِ صورتی رنگم توی دستاش بود. بردیا هم به من چشم دوخت. جیغ زدم:

    -داره دروغ میگه عین سگ.

    نگاهم توی چشمای بردیا بود. میخواستم با نگاهم ازش خواهش کنم حرفام و باور کنه.

    بردیا با حالت دلگرم کننده ای لبخند زد و بعد با همون صدای بم و پر نفوذش گفت:

    -توی اداره ی پلیس همه چیز مشخص میشه.

    همونجا وایسادم. نمیدونستم اینطوری میشه. اصلا برای چی کیف پولم رو با خودم آورده بودم؟ انگار سرنوشت هم با من بازیش گرفته بود.

    نفس لرزونم رو بیرون فرستادم و دوباره به اونها نگاه کردم.بردیا سرِ پسررو با زور خم کرد و اون و توی ماشین پلیس نشوند. بعد هم درو بست کنار شیشه ی جلوی ماشین خم شد و چیزی به راننده گفت.

    همین که راست ایستاد به من نگاه کرد. وقتی دید با بهت و حیرت همونجا ایستادم به سمتم اومد:

    -این مرد و میشناختی؟


    کمی این پا اون پا کردم. مطمئن نبودم میشناسمش. فقط یکم آشنا میزد.
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    لاخره گفتم:

    -قبل از این جریان؟ نمیدونم. مطمئن نیستم.

    ابروهای مشکی رنگش از تعجب بالا رفتن:

    -آدم یا یه نفر و میشناسه یا نمیشناسه.

    شالم که داشت از روی سرم می افتاد و به سرعت گرفتم و روی سرم مرتب کردم:

    -فکر نکنم بشناسمش فقط یکم برام آشنا بود.

    غرولند کرد:

    -تو اصلا به ما کمک نمیکنی.

    با دهن باز نگاهش کردم:

    -کمک نمیکنم؟ چطور این و میگی؟ من همین الان جونم و توی خطر انداختم تا...

    دستش رو بالا آورد و گفت:

    -خیلی خوب کافیه. آره جونت و به خطر انداختی. اما نه برای ما! فقط برای اینکه از شر یه قاتل روانی راحت شی...پس سر من منت نذار.

    بعد دستاش و توی جیب شلوارش فرو برد:

    -بهتره بریم اداره ی پلیس...باید زنرو شناسایی کنی.

    بی اهمیت به نگاه خشمگین من پشتش رو بهم کرد و به سمت ماشینش رفت. فکر کرده بود که میتونه با این کاراش حرصم بده؟ الان کوچیکترین اهمیتی به کارای اون یا هر کس دیگه ای نمیدادم. از قدیم گفتن خطرناک ترین قمارا قمار مرگ و زندگیه. امشب شده بمیرم هم باید ثابت کنم هدفش فقط دادن کیف پولم نبوده.

    با پررویی در جلو رو باز کردم و پیشش نشستم. سوییشرتم و درآوردم و انداختم روی صندلی عقب. آینه ی بالا سرم و پایین زدم و توش موهام و مرتب کردم. بردیا انگار توی این دنیا سیر نمیکرد و عمیقا توی فکر بود. یه دستش به فرمون بود و دست دیگش رو از پنجره بیرون بـرده بود. حوصلم سر رفت. دلم میخواست احتمالات موجود و اینکه میخواستن با مضنونین چیکار کنن رو بهم بگه. اما نگفت.

    دم اداره ی پلیس وقتی میخواستم از ماشین پیاده شم صدام کرد. من که در رو هم باز کرده بودم ذوق زده شدم و دوباره کنارش قرار گرفتم و درو بستم.

    با این حرکت من پوزخندی روی لبش نشست. کیف پولم رو به طرفم گرفت و گفت:

    -واقعا؟ صورتی؟ فکر کردی بچه ای؟

    بعد هم قبل از اینکه اجازه ی هرگونه حرفی رو بهم بده پیاده شد. خودم هم خندم گرفته بود. حتی توی اون حالت پر استرس هم حرفش باعث خندم شده بود. حق با اون بود. آخه رنگ کیف پولم صورتی معمولی نبود از این صورتی باربیا بود و یه عکس کیتی هم روش داشت. هر کی میدید باورش نمیشد این کیف پول برای یه زن بیست و هفت سالست.

    من هم پایین رفتم و دنبالش به سمت اداره ی پلیس حرکت کردیم. همونطور که حدس میزدیم زنِ آلو فروش همون کسی بود که من و تهدید کرده بود. بعد از شناسایی چهرش بردیا ازم خواست تا برگردم خونه و هروقت که نیاز بود بهم زنگ میزنه. من هم با خوشحالی و فارق از ترس های این چند روز اونجا رو ترک کردم.

    هرگز توی عمرم هیچ چیز من و تا این حد خوشحال نکرده بود. احساس آزادی میکردم.

    انگار که همیشه و از زمان تولد زندونیم کرده بودن که حالا انقدر خودم و آزاد میدیدم. یکی از همکارای بردیا من و تا خونه رسوند. خودم میخواستم تنهایی بیام و از آزادیم لـ*ـذت ببرم اما بردیا اجازه نداد و گفت تا زمانی که پرونده بسته نشده باید مراقب باشم.


    بهمن ماه سال 1389

    دستم و محکم گذاشتم روی زنگ و چند بار پشت هم زنگ زدم. از دست سپیده عصبانی بودم. نمیدونستم چطور تونسته بود همه چیز و در مورد به هم خوردن اوضاع زندگی من و کیان به دخترا و دوستای مشترکمون بگه. فریده صبحش بهم زنگ زده بود و گفته بود که سپیده از حدش خارج شده. بدون اینکه کسی جواب بده در باز شد. در و محکم با پام باز کردم و رفتم تو. از پله های ایوونشون بالا میرفتم و صدام و بالا بـرده بودم:

    -سپیده؟ سپیده خونه ای؟

    در چوبی باز شد و سامان توی چهار چوب در ظاهر شد:

    -س...سلام پونیکا، چیزی شده؟

    با عصبانیت دستم و توی هوا تکون می دادم:

    -برو از اون زن بیشعورت بپرس. آبرو برام نذاشته.

    با تعجب از جلوی در کنار رفت:

    -سپیده؟ چیکار کرده مگه؟ حالا بیا تو.

    ازکنارش عبور کردم و گفتم:

    -تو بگو چیکار نکرده. خونه نیست؟

    سامان درو بست و به طرفم اومد:

    -نه نیست. یه دقیقه بشین نفس بگیری. عین لبو سرخ شدی.

    بعد به طرف آشپزخونه رفت:

    -من که نمیفهمم چرا انقدر عصبانی ای. یعنی کارش تا این حد بد بوده؟

    صداش از داخل آشپزخونه میومد. جواب دادم:

    -اصلا ازش انتظار نداشتم. آبروم و جلوی همه ی بچه ها بـرده. بهشون گفته رابـ ـطه ی من و کیان به هم ریخته و کیان میخواد من و طلاق بده.
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    روی مبل نشسته بودم. به بالا سرم نگاه کردم. سامان یه لیوان آب دستش بود و اون و به طرف من گرفته بود. لیوان و از دستش گرفتم. اومد و کنام نشست. سرش و به طرف من گرفت:

    -حالا راست گفته یا دروغ؟

    چپ چپ نگاهش کردم:

    -مثلا چه فرقی داره اونوقت؟

    -برای سپیده فرقی نداره و در هر صورت کارش اشتباه بوده. اما برای من خیلی فرق داره.

    رنگ نگاهش دوباره عوض شده بود. درست مثل همه ی وقتایی که بعد از جریان ویلای ساحلی میدیدمش...نگاهم رو با زور از چشمای میشی و خوش نقشش گرفتم و لیوان آب و سرکشیدم. دلم میخواست بازی کنم. حالا اگه دستم به خود سپیده نمی رسید به شوهرش که میرسید. لبخند شیطونی زدم و پرسیدم:

    -واسه ی تو؟ چه فرقی؟

    لیوان خالی رو از دستم گرفت و روی میز گذاشت:

    -اول تو بگو راست گفته یا دروغ تا من هم بگم چه فرقی برام داره.

    در حالی که نگاه از اون میگرفتم گفتم:

    -حقیقت داره.

    واقعا هم حقیقت داشت. مدت ها بود که کیان حتی برای لحظه ای هم حرف طلاق رو ول نمیکرد.

    بعد دوباره نگاهش کردم. دسته ای از موهام و دور انگشتم پیچیدم:

    -خوب حالا بگو برای تو چه فرقی داشت؟

    توی فکر رفت. انگار نمیدونست چطور باید توضیح بده. نگاهم رفت سمت لبای قرمز و خوش فرمش. توی دلم گفتم((سپیده خانوم با من بازی میکنی؟ پته ی من و میریزی رو آب؟ حالا اگه من و شوهرت و ببینی که با همیم اونوقت تازه میشیم یک یک مساوی.))

    سامان هنوز با خودش درگیر بود. با فکر اینکه این پسر چقدر بی دست و پاست، دستم رو پشت گردنش قرار دادم و بدون فکر کردن به عواقب کارم صورتش و جلو کشیدم و لبم رو روی لباش گذاشتم. چشمای متعجبش گشاد شده بودن و لبش زیر لب من حرکتی نمیکرد. چند ثانیه نگذشته بود که هم چشماش و بست و هم من و همراهی کرد. موهاش و به هم ریخته بودم. حدس میزدم که موهای منم ژولیده شده باشه.

    دستم رو روی بازوی بدون لباسش کشیدم. سامان دستش و دور کمرم پیچید و لبش و از لبم دور کرد:

    -مدت ها بود که این و میخواستم.

    تی شرت سبزش رو که توی دستم بود کنار مبل انداختم و با لبخندی نگاهش کردم:

    - منم همینطور.

    تا اومدم دوباره ببوسمش دستش و روی قفسه ی سینم گذاشت و من و به نرمی از خودش دور کرد:

    -نه منظورم این نبود...منظورم رابـ ـطه نبود.

    بعد چند بار آروم روی قلبم زد:

    -منظورم این بود. این و میخواستم.

    چند لحظه هاج و واج نگاهش کردم...چرا انقدر جدی گرفته بود همه چیز رو؟ مثل برق گرفته ها پسش زدم و اون رو از خودم دور کردم. از سراسیمه شدن من تعجب کرد و به سرعت از روی مبل بلند شد:

    -چی شد پونیکا؟

    مانتوم و از روی تاپ سیاهم پوشیدم:

    -نمیدونم...فکر نکنم دیگه بتونم اینکارو بکنم.

    انگار حرف دلم رو از توی نگاهم خوند. تی شرتش و از روی زمین برداشت و توی یه حرکت سریع پوشیدش:

    -میفهمم. تو یه رابـ ـطه ی جدی نمیخوای.

    موهای صاف و نرمم و که سامان بازشون کرده بود دوباره از بالا بستم و شال رو روی سرم انداختم:

    -به سپیده چیزی نگو منم نمیگم. فراموش کن چنین اتفاقی افتاده.

    این و گفتم و به سرعت به سمت در رفتم. کفشام و که میپوشیدم دستم و محکم گرفت:

    -نمیتونم بهش نگم. فکر میکنی سادست؟ توی چشاش نگاه کنم و فکر کنم اتفاقی نیفتاده. اگه نمیخواستی پس چرا از اول من و بوسیدی؟ چرا شروعش کردی؟

    نگاهی به دستش که دور دستام پیچیده بود انداختم:

    -دستم و ول کن.

    دستم و رها کرد و با لحن ملتمسی گفت:

    -پونیکـــا!!

    برگشتم نگاهش کردم و با لحن سردی گفتم:

    -اشتباه کردم. خوبه؟

    دیگه اجازه ندادم چیزی بگه و از اونجا بیرون اومدم. چرا اینطوری پیش رفت؟ یاد گرمای دستاش و آغوشش افتادم. دستم رو روی لبم کشیدم و گفتم:

    -ای احمق! چرا این حرف و زد؟ همه چیز داشت خوب پیش میرفتا!

    بعد یاد حرکت نرم دستاش روی قلبم افتادم:

    -منظورم این بود. این و میخواستم.

    بعد از اون هرچقدر که تلاش کردم رابـ ـطه ی من و سامان مثل قبل از اون روز نشد. نگاه های معنی داری که بینمون رد و بدل میشد و رفتارای سامان نمیذاشت اوضاع عادی شه.

    همه چیز برای من با یه بازی مسخره شروع شد. بازی ای که خیلی زود تبدیل شد به تراژدیِ آدم بزرگا.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا