یوتاب درخشنده
کاربر اخراجی
- عضویت
- 2016/06/15
- ارسالی ها
- 1,259
- امتیاز واکنش
- 2,478
- امتیاز
- 0
- سن
- 24
-شاید تو نخوای اما محاله من جاخالی بدم و بذارم یه مادر تنها باشی.اگه خیلی بهم فشار بیاری به سپیده و کیان و مامان بابات همه چیزو میگم...تهدید نیست.امتحان کن ببین بهش عمل میکنم یا نه.پسر عاقلی بود و فکر نمیکردم همچین کاری بکنه اما نمیشد سر این چیزا ریسک کرد،ممکن بود از بی محلی هام به جنون برسه.مطمئن بودم باید در اولین فرصت یه قرار باهاش بزارم تا سنگامون و وا بکنیم.***روی نیکمت پارک تنها نشسته بود و با سنگی زیر پاش بازی میکرد.دلم براش تنگ شده بود؟ نمیدونستم دیگه چه حسی بهش دارم...دستام و مشت کردم،نفسم و فوت کردم بیرون و آروم آروم رفتم طرفش. انقدر توی فکر بود که متوجهم نشد...چند تا سرفه...سرش و به سرعت بالا آورد و توی چشمام نگاه کرد:-پونیکا !!کیفم و از دوشم درآوردم،روی نیمکت کنارش نشستم و کیف رو روی پام گذاشتم...نگاهم به رو به رو بود:-سلام سامان...تا اومد چیزی بگه مانعش شدم و ادامه دادم:-لازم نیست چیزی بگی...نگفتم بیای اینجا که تو حرف بزنی...خودم باهات حرف داشتم. فکر کردم این و بهت بدهکارم. درست نبود پشت تلفن همه چیزو تموم کنیم.جا خورد، با اینکه مستقیم نگاهش نمیکردم اما خوب میفهمیدم حسابی غافلگیر شده. چند لحظه سکوت حاکم شد.صدای آروم و ملایمش سکوت تلخ بینمون رو شکست:-بخاطر سپیدست؟برگشتم به نیم رخش نگاه کردم،اینبار اون به جایی در دوردست خیره شده بود.گفتم:-من و نمیشناسی؟ من آدمیم که بخاطر دیگران پا پس بکشم یا بخوام به کس دیگه ای فکر کنم؟چشماش و بست. میخواست آروم باشه مثل همیشه که بود:-پس چرا ؟از بین دندونای چفت شدم گفتم:-چون دیگه دوستت ندارم.نگاه میشی رنگش باورم نمیکرد...از روی نیمکت بلند شدم اون هم دستپاچه شد و سریع بلند شد:-پس بچه چی؟-فکر کن مال کیانه...من انتخاب خودم و کردم میخوام یه مادر تنها...-انقدر این کلمه رو نگو...مادر تنها؟ فکر کردی آسونه؟بی طاقت و عصبی شده بودم:-اونش دیگه به خودم مربوطه.-تو اونشب گفتی سپیده رو طلاق بدم تا با هم باشیم.-دروغ گفتم...احساساتی شدم.-پس یعنی هنوزم دوستم داری!داد زدم:-ندارم.ادامه دادم:-خودتم از اول میدونستی جذب قیافت شدم...اونم برام عادی شده. من که همیشه میگفتم حسابی رو رابطمون باز نکن.دستش و لای موهاش کشید...بی قرار بود:-خدای من! پونیکا تو باعث میشی مردا حس کنن ازشون سوءاستفاده شده.-چه خوب....بذار یه بارم یه زن به مردا این حس و بده.-بچه بازی درنیار.عصبانی شدم...کنترلم و از دست داده بودم:-بچه بازی درمیارم چون بچه ام...که چی؟ میدونی چیه؟ حس من به تو و این بچه مثل گرفتن اسپرم از دکتره...یه پدر اجاره ای. خیالت راحت شد؟ عین سگ از چشمم افتادی. امیدوارم دیگه هیچوقت نبینمت...نگاهش میلرزید. درست مثل دستاش که مشتشون کرده بود:-خیلی پستی.دستام و توی هم جمع کردم:-تازه فهمیدی؟ هنوز نمیدونی چقدر بیشتر از این میتونم پست باشم...پس دُمت و بذار رو کولت و از زندگیم گم شو بیرون.بعد از این همه توهین هنوز آروم بود:-وقتی که بچت بزرگ شد میخوای همین و بهش بگی؟ بگی آزمایشگاهیه؟اینبار چیزی نگفتم...از نظر من لیاقت بیشتر از این توضیح دادن رو نداشت. راهم و کشیدم و رفتم.فریاد کشید:-پونیکا پس دیگه هیچوقت من و مسئول تنهاییت ندون،خودت نخواستی...اهمیت ندادم دوباره بلند تر گفت:-پس برای چی باعث شدی چنین کار وحشتناکی و با زن و بچم بکنم؟ من فقط بخاطر تو بود که گناهش و به جون خریدم...برای آینده داشتن با تو! شاید برای تو فقط رابـ ـطه بود اما من عاشقت شدم لعنتی!زیر لبی گفتم:-بس که احمقی.و برای اینکه نتونه چیز دیگه ای بگه بقیه ی راه و دوییدم...داخل ماشین که نشستم سرم و گذاشتم رو فرمون و چشمام و بستم.دیگه دلم نمیخواست چیزی بتونه آرامشم رو بهم بزنه...حالا که چند روزی خبری از اتفاقات اخیر نبود منم حس و حال بهتری داشتم. ماشین و گوشه ای پارک کردم و ازش خارج شدم خانومی لواشک میفروخت...دلم خواست،میدونستم شاید تمیز و سالم نباشن اما یه کاسه ی کوچیک که کاری نمیکرد!رفتم جلوتر و سلام دادم...زن نگاه کوتاهی به من انداخت اما جوابم و نداد...چه بی ادب!اهمیتی ندادم و گفتم بهم یه کاسه ی کوچیک از آلو های قرمز و هـ*ـوس انگیزش بده.کاسه رو پر کرد و داد دستم.پول خورد نداشتم و یه ده تومنی بهش دادم...درحالی که صندوقش و میگشت تا بقیه ی پولم و بهم بده گفت:-ای کاش میدونستی بعد از خوردنش قراره بمیری.و در همون لحظه بقیه ی پولم و با یدونه اُریگامیه شوم به طرفم گرفت و لبخند دندان نمایی زد...دندوناش سیاه و زشت بودن...کپ کردم،آلو از دستم افتاد و خیابون رو قرمز کرد.بدون گرفتن بقیه ی پول عقب عقب رفتم و بعدش سریع به طرف ماشینم دوییدم..قفلش رو که باز میکردم برگشتم به زن نگاه کردم هنوزم به من نگاه میکرد و لبخند مسخره ای روی لبش داشت.پام و روی گاز گذاشتم و به سرعت از اون مکان نفرین شده دور شدم.یکی از دستام رو قلبم بود و اونیکی ماشین و کنترل میکرد...چرا اینطوری میشد؟ چرا همه جا بودن؟ چرا تا حس میکردم به آرامش رسیدم یه اتفاق بدتر می افتاد؟ دیگه نمیتونستم، بریده بودم. باید به پلیس خبر میدادم!سر ماشین و کج کردم و به سمت اداره ی آگاهی ای که بار قبل اونجا بازجویی شده بودم رفتم. اما اونجا گفتن برای انتقال اطلاعات به دادگستری مراجعه کنم...وقتی در مورد بردیا کاردان پرسیدم یه آدرس نوشتن تا برم داد سرا و اونجا پیداش کنم...هیچ فکرشم نمیکردم با اون حالم بخوان انقدر من و بپیچونن...ماشین و کج و کوله پارک کردم و توی لحظه ی آخر یادم افتاد دزدگیرش و روشن کنم...دیگه مطمئن شده بودم توی بد دردسری افتادم. بدبختی اینجا بود که خودم بودم و خودم...نمی تونستم بعد از جریان فریده کسی رو درگیر ماجرا کنم البته به جز پلیس. از بچگی مامانم من و از پلیسا ترسونده بود و کاری میکرد ازشون بدم بیاد. مثلا اگه کاری میکردم همیشه میگفت میگم آقا پلیسه بیاد ببرتت ها...بخاطر همین از اول هم زیاد با رفتن پیش پلیس موافق نبودم اما حالا راه دیگه ای برام نمونده بود.نمی تونستم برای چنین ترس بچه گانه ای ریسک کنم...شالم و کشیدم جلو و موهام و گذاشتم تو. خداروشکر برعکس بار قبل کتونی پام بود و یه مانتو تابستونیِ سفید،نازک، بلند و البته گشاد پوشیده بودم با شلوار لی آبی،شلوارم یخورده تنگ بود ولی بعید میدونستم بخوان گیر بدن.دادگستری شلوغ و پر سروصدا بود...اینروزا حساس شده بودم. کلافه به این ور و اون ور نگاه کردم...مردی که یه پرونده دستش بود و به نظرم رسید از کارکنان همونجاست و نشون کردم و رفتم سمتش.وقتی دید صداش میکنم تعجب کرد