یوتاب درخشنده
کاربر اخراجی
- عضویت
- 2016/06/15
- ارسالی ها
- 1,259
- امتیاز واکنش
- 2,478
- امتیاز
- 0
- سن
- 24
اینطوری اون و نزدیکتر به خودم حس میکردم تا آدمی که بخواد بی گـ ـناهِ بی گـ ـناه باشه.اونشب شب خیلی خوبی بود و من بیشتر بردیا رو شناختم...البته هرچی بیشتر میشناختمش به این نتیجه میرسیدم که دل کندن از محبتا و خوبیاش برام سخت تر میشه. و چقدر سخت بود باورِ این حقیقت!-طبقه ی شانزدهم.از آسانسور بیرون اومدم. منشی جدید کیان که تا به حال ندیده بودمش پشت میز نشسته بود. رفتم جلو و صبر کردم تا تلفن رو قطع کنه. اگه پونیکای قدیم بودم بخاطر سوء استفاده از تلفن شرکت و اینکه با کسی که پشت خط بود اینطوری دل و قلوه رد و بدل میکرد اخراجش میکردم. هرچند که همین الانم خیلی دلم میخواست یچیزی بارش کنم. وقتی دیدم انگار نه انگار که من اونجا زیر پام علف سبز شده داره با سرخوشی حرفش رو میزنه بی توجه رفتم سمت دفتر کیان. صدای جیغ منشی بلند شد. -کجا خانوم؟ خانوم با شمائم!به محض اینکه در دفتر رو باز کردم منشی رسید پشت سرم. کیان نگاهش رو از صفحه ی مانیتور برداشت و در پی علت سرو صداها نگاهش روی من ثابت موند. انگار جن دیده سریع از روی صندلیش بلند شد و اومد جلوتر:-پونیکا؟صداش آروم و متعجب بود. صدای جیغ منشی از پشت سرم گوشم رو آزرد:-قربان این خانوم خودشون سرشون رو انداختن پایین بدون اجازه اومدن تو.کیان هنوز با بهت و حیرت به من نگاه میکرد:-شما میتونید برید خانوم سازنده.منشی ایشی کرد و در رو پشتش بست. لبخندی زدم و گفتم:-کیان خان هنوز سلام دادن یاد نگرفتی؟تکونی خورد و به خودش اومد. میز رو درو زد، داشت میومد طرفم:-پونیکا خودتی؟ شنیدم پیدا شدی...اینهمه مدت و کجا بودی دختر؟نمیدونم فکر کردم میخواست من و بغـ*ـل کنه یا واقعا میخواست اینکارو بکنه. به هر حال با نگاه معنی داری که بهش کردم یه قدم مونده بهم متوقف شد:-کجا بودی اینهمه وقت؟ چقدر عوض شدی!سرم رو تکون دادم:-نگران نباش جام خوب بود...هنوز نمیدونی واقعا چقدر عوض شدم.انگار که یاد چیزی افتاده باشه بی معطلی گفت:-پونیکا بچت...یعنی بچمون... سعی کردم بغضم رو مهار کنم و میون کلامش رفتم:-دیگه بچه ای در کار نیست و البته چیز دیگه ای که رابط بین من و تو باشه. بیا جدا شیم.خواست چیزی بگه که دستم رو بالا آوردم و مانعش شدم:-بذار حرفام تموم شه...چند لحظه مکث کردم و توی چشماش خیره شدم...جوری نگاهش کردم که میخواستم تحت تاثیرش قرار بدم:-متاسفم...بخاطره تمام این سالهایی که خواسته یا ناخواسته حروم شد. متاسفم که تو رو مقصر میدونستم...برای همه چیز. من فقط نمیتونم ادامه بدم. مهریه مو هم میبخشم به پای این چند سالی که با هم زیر یه سقف زندگی کردیم.ساکت بود و چیزی نمیگفت...ترسیدم! نکنه نمیخواد طلاقم بده...اگه نخواد چی؟ نذاشت زیاد با خودم درگیر شم و گفت:-من حرفی ندارم. با این اتفاقات اخیر دیگه وضعیت کارخونه و شرکت به اندازه ی کافی به هم ریخته هست و طلاق ما چیزی رو خراب نمیکنه. راستی حرف کارخونه شد...ریاستش و نمیخوای به عهده بگیری؟ به هر حال بعد پدرت تو باید تصمیم بگیری. سرم رو به معنی رد حرفش تکون دادم:-نمیخوامش...ریاستش مال خودت یا بسپرش به پدرت. پس موافق طلاقی؟ بیا برای یه بارم شده مثل آدمای عاقل و بالغ رفتار کنیم و تصمیم درست بگیریم.تایید کرد:-راستش منم از بازی کردن باهات خسته شدم. توافقی جدا میشیم.-خیلی خوب پس...میخواستم خداحافظی کنم که وسط حرفم پرید:-پونیکا به مادرت سر نزدی؟ این روزا حالش خوش نیست.در رو باز کردم:-نمیخوام هیچی از گذشته وارد زندگی حالام بشه. از این به بعد منم و خودم.-اما مادرت بهت نیاز داره...لبخند تلخی زدم و نگاهش کردم:-منم خیلی وقتا بهش نیاز داشتم و اون ازم دریغ کرد...من آدمی نیستم که بگذارم و بگذرم. خداحافظ کیان... به زودی میبینمت.با سر خداحافظی کرد. -راستی ستاره خیلی بهتر از این دختره بود..