یوتاب درخشنده
کاربر اخراجی
- عضویت
- 2016/06/15
- ارسالی ها
- 1,259
- امتیاز واکنش
- 2,478
- امتیاز
- 0
- سن
- 24
اما...حالا چجور آدمی شده بودم؟ کدوم آدم خوبی به بهترین دوستش خــ ـیانـت میکرد؟؟ چنین خــ ـیانـت وحشتناکی هرگز بخشیده نمیشد. اینکار رو کردم تا به خودم ثابت کنم برای پونیکا هیچ نبایدی وجود نداره...تا احساس قدرت کنم و به دنیا بفهمونم برای من از نباید ها چیزی نگه...یکی مثل مادر و پدر خودم. اما حالا خراب و داغون بودم...دنیا از من انتقام سختی گرفته بود و شاید خدا میخواست یادم بندازه که چه قسمی خورده بودم. که خوب باشم...آه پر دردی کشیدم...چی میخواستم و چی شد! آدما خودشون رو هم هیچوقت خوب نمیشناختن چه برسه به همدیگه.نگاهم افتاد به دست بردیا که به نرمی روی دست من قرار گرفت:-پونیکا متاسفم...جای اینکه دردات و درمون کنم دارم زخم زبون میزنم. کنترلم رو از دست دادم.انگار که برق بهم وصل کردن سریع دستِ سردم رو از زیر انگشتای تبدارش بیرون کشیدم...چرا نمیدید؟ نمیدید که وجودش قلبم رو درد نمیاره...وجودش مرحمی بود روی زخمای روحم.لبخند تلخی زدم:-اشکالی نداره. تقصیر خودم بود نباید لج میکردم.نگاهی به نیم رخش که به دوردست خیره شده بود کردم...انگار به تندیسی از زیبایی نگاه میکردم. وقتی سرش رو به طرف من برگردوند و نگاهم کرد دستپاچه شدم.دستاش رو برداشت و گذاشت توی جیب گرمکنش:-نه جدی میگم...حق با بهار بود بهتره یکم روحیت عوض شه. خیلی لحن خوندنت غم داشت. تو داری افسرده میشی.چیزی نگفتم و اینبار من به جای اون به دوردست ها خیره شدم. لبه ی پشت بوم و رو در روی هم وایساده بودیم. دستش رو جلو آورد و موهای سرگردونم رو پشت گوشم زد.لبخندش بوی دوستی و محبت میداد:-دلم میخواد زودتر بشی همون دختر شیطون و مغروری که بودی. وقتی اینطور افسرده و ساکت میبینمت روزی هزار بار خودم رو لعنت میکنم.و من فقط به این فکر میکردم که این روزا چه مرگم شده؟؟ نمیخواستم حتی توی دلم هم به چیزی که توی ذهنم بود اعتراف کنم. توی اون شبِ پر ستاره من بودم، بردیا و دست باد و سکوتِ مرگ آور شب بود و دلِ خونم که بهم میگفت تغییر کردم و هیچ چیز مثل گذشته ها نمیشه...من مثل گذشته ها نمیشدم...