کامل شده رمان خاطرات جنایی من | یوتاب درخشنده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

یوتاب درخشنده

کاربر اخراجی
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
1,259
امتیاز واکنش
2,478
امتیاز
0
سن
24
اما...حالا چجور آدمی شده بودم؟ کدوم آدم خوبی به بهترین دوستش خــ ـیانـت میکرد؟؟ چنین خــ ـیانـت وحشتناکی هرگز بخشیده نمیشد. اینکار رو کردم تا به خودم ثابت کنم برای پونیکا هیچ نبایدی وجود نداره...تا احساس قدرت کنم و به دنیا بفهمونم برای من از نباید ها چیزی نگه...یکی مثل مادر و پدر خودم. اما حالا خراب و داغون بودم...دنیا از من انتقام سختی گرفته بود و شاید خدا میخواست یادم بندازه که چه قسمی خورده بودم. که خوب باشم...آه پر دردی کشیدم...چی میخواستم و چی شد! آدما خودشون رو هم هیچوقت خوب نمیشناختن چه برسه به همدیگه.نگاهم افتاد به دست بردیا که به نرمی روی دست من قرار گرفت:-پونیکا متاسفم...جای اینکه دردات و درمون کنم دارم زخم زبون میزنم. کنترلم رو از دست دادم.انگار که برق بهم وصل کردن سریع دستِ سردم رو از زیر انگشتای تبدارش بیرون کشیدم...چرا نمیدید؟ نمیدید که وجودش قلبم رو درد نمیاره...وجودش مرحمی بود روی زخمای روحم.لبخند تلخی زدم:-اشکالی نداره. تقصیر خودم بود نباید لج میکردم.نگاهی به نیم رخش که به دوردست خیره شده بود کردم...انگار به تندیسی از زیبایی نگاه میکردم. وقتی سرش رو به طرف من برگردوند و نگاهم کرد دستپاچه شدم.دستاش رو برداشت و گذاشت توی جیب گرمکنش:-نه جدی میگم...حق با بهار بود بهتره یکم روحیت عوض شه. خیلی لحن خوندنت غم داشت. تو داری افسرده میشی.چیزی نگفتم و اینبار من به جای اون به دوردست ها خیره شدم. لبه ی پشت بوم و رو در روی هم وایساده بودیم. دستش رو جلو آورد و موهای سرگردونم رو پشت گوشم زد.لبخندش بوی دوستی و محبت میداد:-دلم میخواد زودتر بشی همون دختر شیطون و مغروری که بودی. وقتی اینطور افسرده و ساکت میبینمت روزی هزار بار خودم رو لعنت میکنم.و من فقط به این فکر میکردم که این روزا چه مرگم شده؟؟ نمیخواستم حتی توی دلم هم به چیزی که توی ذهنم بود اعتراف کنم. توی اون شبِ پر ستاره من بودم، بردیا و دست باد و سکوتِ مرگ آور شب بود و دلِ خونم که بهم میگفت تغییر کردم و هیچ چیز مثل گذشته ها نمیشه...من مثل گذشته ها نمیشدم...
 
  • پیشنهادات
  • یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    فصل هشتم: صدایی مثل آشوب *

    به سر در آرایشگاه خیره شده بودم و به این که چه تصمیمی درست یا نادرسته فکر میکردم. بلاخره دلم رو به دریا زدم و از پله ها بالا رفتم. به محض ورودم یه دختر که آرایش غلیظی داشت و ناخونای بلندش رو فرنچ خوشگلی کرده بود اومد طرفم...توی دلم حسرت ناخوناش رو میخوردم و به دست باندپیچی شده ی خودم خیره شدم.دختر آدامسش رو که فوت کرده بود بیرون و حباب بزرگی درست کرده بود کشید تو و تق صدا کرد:-سلام خانومی...از هما جون وقت قبلی گرفتی؟کیفم رو روی دوشم جا به جا کردم و جواب دادم:-نه. -خوب عزیزم هما جون الان سرش خیلی شلوغه باید یه وقت قبلی میگرفتید.داشت حوصلم رو سر میبرد. کلافه گفتم:-به هما خانوم بگید پونیکا خودشون میشناسن.-گفتم که خانوم عزیز هما خانوم سرش شلوغه یکی از کارتای روی میز رو بردار و هر وقت خواستی دوباره بیای قبلش وقت بگیر.اومدم یه بد و بیراهی بارش کنم که صدای جیغ و نازک هما از پشتش بلند شد:-وااای پونیکا خودتی؟چشم غره ای به شاگردش رفتم و بعد رو به هما با لبخند جواب دادم:-سلام هما جون.-سلام عزیزم چه خبر؟ چی شد رفتی پشت سرت رو هم نگاه نکردی؟ گفتم یه آرایشگر بهتر پیدا کردی!درحالی که خودم رو از بغلش بیرون میکشیدم گفتم:-از تو بهتر کجا پیدا کنم؟خداییش هم کارش واقعا حرف نداشت.لبش به خنده باز شد و به بازوم زد...درحالی که به سمت قسمتِ اصلی آرایشگاه میرفتیم گفت:-صورتت چی شده پونیکا جان؟توی چشمای سبزش که البته لنز بود نگاه کردم...توی دلم گفتم:-مگه تو فوضولی!اما سعی کردم خوددار باشم.-چیز مهمی نیست...اتفاقه میفته.فهمید طفره میرم و بحث رو عوض کرد:-اتفاقا سپیده هفته ی پیش اومده بود واسه اپیلاسیون دائم، ازش سراغ تو رو گرفتم. چرا دیگه نمیای جلسه هات رو؟حالا اگه ول کرد! اصلا حوصله نداشتم اما مثل خودش لبخند متظاهرانه ای زدم. یه حقیقتی هست که همیشه باورش داشتم، هرکس با چهره ی دوستانه و لبخند متظاهرانه بهت نزدیک شد دنبال یه سوژست:-موهای بدنم پرزی شدن و روشنم هستن...اصلا به چشم نمیان. دیگه برای چی میومدم؟نگاهی به اطرافم کردم. سالن شلوغ بود. وقت منتظر نشستن رو نداشتم.به سالن اشاره کردم:-انگار سرت شلوغه هما جون.سرش رو به معنی رد حرفم بالا انداخت:-نه بابا...اینا هر صد سال یه بار میان یه ابروی ناقابل برمیدارن. تو که مشتری چندین و چند سالمی رو که نمیفرستم بری. حالا واسه چی اومدی؟-برای کوتاهی و رنگ مو. ابرو هم هست.من رو روی یه صندلی نشوند:-همون رنگ همیشگی؟-نه.بعد کیفم رو از بغـ*ـل دستم برداشتم و بازش کردم:-راستش اینبار با خودم رنگ رو هم آوردم.همیشه خودش با رنگ شرابی و قرمز و قهوه ای موهام رو مش میکرد. یه جوری با تبحر اینکارو میکرد که در حین قاطی بودن چند رنگ تو موهام انگار فقط از یه رنگ خیلی خاص استفاده کرده. با اخم و قیافه ی متفکری به رنگ نگاه کرد و گفت:
    -میخوای موهات رو روشن کنی؟ اون وقتا که بهت میگفتم بهت میاد قبول نمیکردی و میگفتی موی روشن دوست نداری!
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    حالا باید حتما بهش توضیح میدادم؟ خیلی سعی کردم یه چیزی بارش نکنم و خونسرد بمونم:-خواستم تنوع باشه.اما واقعا به خاطر این نبود. اگه میخواستم موهام رو تیره کنم یاد پونیکای خیانتکار و اگه میخواستم شرابیشون کنم یاد اون روزای خونین و پر ترس میفتادم. دلم یه پونیکای دیگه میخواست. هما دیگه چیزی نگفت و مشغول شد. خودش چند تا رنگِ روشن دیگه هم قاطیش کرد و هایلایت خوش رنگی از آب در اومد. نمیتونستم بگم خیلی خوشگل شدم چون رنگ قبلی بیشتر بهم میومد اما میتونستم بگم حسابی تغییر کردم. وقتی به خودم توی آینه نگاه کردم یجوری شدم. قیافم برام ملموس نبود و تا به خودم با موهای روشن عادت کنم یکم طول میکشید.از طرفی موهام هنوز خیس بود و فراش خوابیده بود. یکم هم کوتاهشون کردم.وقتی از آرایشگاه بیرون اومدم هوا تاریک شده بود. ریسک بزرگی کرده بودم اما واقعا لازم بود و باید امروز رو قایمکی و دور از چشم بردیا میزدم بیرون کیف پولم رو با کارتای اعتباریم برداشته بودم با گواهینامه، شناسنامه ، وسایل شخصیم، یه عالمه لباس و یه سری وسایل آرایشی و بهداشتی و خورده ریزه. سریع و بی معطلی رفتم نشتسم تو آژانسی که از موقع اومدن گرفته بودم. دعا دعا میکردم قبل از اینکه بردیا از سر کارش برگرده برسم خونه. وقتی آژانس جلوی در آپارتمان توقف کرد به ساعتم نگاه کردم. هشت بود و هیچ ایده ای نداشتم که بردیا رسیده خونه یا هنوز سرکاره...به هر حال وقتی چمدون و موهام رو میدید میفهمید قایمکی رفتم بیرون اما اینکه بعدش بفهمه یه چیز بود و اینکه کلی با عصبانیت منتظرم میشد یه حرف دیگه.سریع از آژانس پیاده شدم و نفهمیدم چقدر به راننده پول دادم. یهو ترس افتاده بود به دلم. در ورودی رو که باز میکردم چشمام رو بستم و وقتی بازشون کردم نفسم توی سینم حبس شد ماشینِ بزرگ و سیاه رنگش توی پارکینگ بود. همیشه از سر کارش چند بار زنگ میزد خونه تا مطمئن شه حالم خوبه حتما امروزم زنگ زده بود و تا حالا فهمیده بود که رفتم بیرون. خودم رو برای هر برخوردی آماده کردم و رفتم بالا. آروم و بدون سرو صدا در خونه رو باز کردم و بازم به همون آرومی بستمش. به محض اینکه دستم رو از روی دستگیره برداشتم صدای در رو به رویی که با شتاب باز شد و با صدای خیلی بلندی به هم کوبیده شد رو شنیدم. لبم رو به دندون گزیدم و با ترس و لرز دوییدم سمت اتاق، در رو پشتم قفل کردم و با دلهره گوش سپردم. صدای کلید انداختن به در اومد و درب ورودی خونه ی من رو هم مثل مال خودش انقدر محکم بست که پیش خودم گفتم در شکست. اول چند بار دستگیره رو بالا پایین کرد و بعد مشت کوبید به در... صدای عربده هاش مثل سائقه ای سکوت محیط رو شکافت و باعث شد چشمام رو روی هم بذارم:-در و باز کن.چند قدم از در دور شدم و آروم گفتم:-باز نمیکنم.آروم بود اما شنید:-باز نمیکنی؟ پونیکا درو بشکونم بیام تو واست بدتر میشه...باز کن این لعنتی رو.لگد محکمی به در زد. رفتم عقب تر و چسبیدم به دیوار. مثل سگ از بیرون رفتم اونم بدون خبر کردنش پشیمون شدم. چه میدونستم انقدر دیر برمیگردم. خیلی بیشتر از حد انتظارم عصبانی بود و میتونستم به جرات بگم تا به حال هیچ مردی رو انقدر خشمگین ندیده بودم. شالم رو کشیدم جلوی جلو تا موهام معلوم نشه. خدا میدونست اگه میفهمید چند جا رفتم و انقدر خطر کردم چه بلایی به سرم می آورد.دوباره دستگیره رو تکون داد:-اگه بخوام بیام توی این اتاق هیچ قفل و کلیدی نمیتونه جلوی راهم و بگیره. پس مثل بچه ی آدم بازش کن.با صدای لرزونی گفتم:-قول بده آروم باشی تا بازش کنم.-واسه من امر و نهی نکن! میگم بازش کن این در لعنتی رو.چنان لگدی به در زد که از جام پریدم و لولا ها هم تکون خوردن. هرکار کردم جرات باز کردن در رو نداشتم.
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    همونجا چسبیدم به دیوار و چشمای ترسونم رو دوختم به در. اینیکی لگد و که زد دستگیره ی مادر مرده از جاش در اومد و در باز شد. هی کشیدم و پشیمون شدم چرا خودم بازش نکردم که اینطوری بشکنتش.قلبم توی دهنم بود. اومد تو...سفیدی چشماش پر از رگه های قرمز بود و موهای پریشون توی صورتش ریخته بودن. از دیدن قیافش میشد حدس زد بیشتر از این نمیتونه عصبانی باشه. جوری خودم رو کشیدم عقب انگار که میخوام توی دیوار حل شم. منی که همیشه واسه کیان و سامان نطق میکردم و اجازه نمیدادم بگن بالای چشمم ابروئه حالا مثل جوجه میلرزیدم.اومد سمتم و فریاد زد:-کدوم گوری بودی؟جوابش و ندادم و سرم رو کشیدم توی سینم. یکی از دستاش رو به دیوار زده بود و صورتش فقط چند سانتی متر با صورت من فاصله داشت. مشت محکمی توی دیوار و درست کنار صورتم زد. چشمام رو بستم. قلبم خودش رو با بی تابی به در و دیوار سینم میکوبید.اینبار که عربده کشید گوشم زنگ خورد:
    -ازت پرسیدم کجا بودی؟چشمام رو آروم باز کردم و با بی قراری نگاهش کردم:-رفته بودم خونه.محکم تر مشت زد به دیوار ولی من فقط خفیف لرزیدم:-تو غلط کردی رفته بودی خونه. بعد یکم ولمش رو آورد پایین:-هیچ میدونی از بعد از ظهر تا حالا من چی کشیدم؟ رفته بودی خونه؟ دیوونه اگه بلایی سرت میاوردن من باید چه خاکی به سرم میریختم...هان؟ باید چیکار میکردم؟سرم رو توی سینم جمع کردم و با لحن مظلومی گفتم:-به خدا کارم واجب بود....باید وسیله میاوردم...اتفاقی هم که برام نیفتاده.از اینکه انقدر صورتش نزدیک صورتِ من بود گُر گرفتم و احساس خاصی بهم دست داد. حتی توی همون حالت ترس هم میتونستم حسش کنم. نفسای داغ و تبدارش به صورتم میخورد و بوی ادکلنش توی مشامم میپیچید. وقتی دید با اون حالت بهش زل زدم تغییر موضع داد و مردمک چشماش دونه دونه اجزای صورتم رو کاوید...نگاهِ آبیش روی لبم ثابت موند اما اون ارتباطی که بینمون برقرار شده بود فقط چند ثانیه جرقه زد و اون خیلی سریع سرش رو عقب کشید، دستش رو از کنار صورتم برداشت و یه قدم از من فاصله گرفت...هنوز عصبانی بود اما به طرز عجیبی اونهمه خشم فروکش کرده بود.چنگی به موهاش زد و نگاهم کرد:-دِ آخه دختره ی احمق میدونی چقدر کارت خطرناک بود؟ چرا نگفتی خودم ببرمت؟آب دهنم رو قورت دادم و خودم رو جمع و جور کردم:-تو کار داشتی. در ضمن اومدیم و هیچوقت پیداشون نکردی. اونوقت تکلیف من چیه؟-اونوقت باید برای همیشه همینجا تو خونه بمونی.حالا که ازم دور تر وایساده بود شجاع شده بودم:-چی چی و همیشه میمونی تو خونه آخه...چپ چپ نگاهم کرد:-همون که شنیدی. با من بحث نکن وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی. بعد هم در حالی که غر غر میکرد رفت از اتاق بیرون...هیچ نفهمیدم چی زیر لبش میگفت...بلند داد زدم:-من که نشنیدم چی گفتی اما محض احتیاط خودتی.در ورودی و محکم پشتش بست. نه بابا! حالا داشتم واسه در و دیوار نطق میکردم. از دست خودم حرصم گرفت که مثل موش رفته بودم تو سوراخ اما بردیا واقعا دیوونه شده بود. نفهمیدم چی شد یهو انگار آب سرد ریختن رو آتیش خشم و غضبش موضعش رو عوض کرد و رفت! اتاق هنوز بوی خوب ادکلنش رو میداد. پوفی کشیدم و شال و مانتوم رو در آوردم و روی تخت انداختم. از دیدن جای پنجه هاش که توی دیوار فرو رفته بود چشمام گرد شد:-بلا به دور! عجب زوری.بعد یاد حرف بهار افتادم که میگفت:-من و نبین اینطوری واسه بردیا شاخ و شونه میکشم. درسته وقتی آرومه خیلی خوب و مهربونه ولی خدا نیاره اون روز و که عصبانی میشه...اونوقت هرکی اون دور و وره باید موش شه بره تو سوراخ.حالا میفهمیدم که بهار حق داشت. توی عمرم اینطوری تحت تاثیر خشم یه مرد خودم رو به موش مردگی نزده بودم. هرچیزی که باعث شده بود یهو حالتش عوض شه مهم نبود فقط مهم این بود که شانس باهام یار بود. پسره ی روانی زد در اتاق و شکوند بعدم هیچی نگفت و رفت
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    من فکر میکردم کمه کمش یدونه کشیده رو میخورم. موهام رو با کیلیپس جمع کردم بالای سرم و رفتم زیر پتو...توی رخت خواب همش به نگاه بردیا فکر میکردم که برای چند ثانیه روی لبم موند. خودم و هزار بار لعنت کردم که چرا با کیان ازدواج کرده بودم و از اون بدتر چرا این همه سال وقتی کیان گفت طلاق بگیریم خودم رو راحت نکردم. اینکه بردیا من و که یه زن شوهر دار بودم بخواد یه خیال محاله...اصلا چنین واژه هایی در وصف این مرد نمیگنجید. همه ی کمک ها، نگرانی ها و محبتاش بخاطر احساس گناهش بود. این افکار صداهایی بودن که درونم و آشوب میکردن. میخواستم بخوابم ولی ذهنم مدام حرف میزد و اجازه نمیداد چشمای بی قرارم روی هم بیفته. نمیدونم ساعت چند بود که بلاخره خوابم برد.صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم رفتم جلوی آینه و کلی با موهام ور رفتم. بد هم نشده بودم و بهم میومد. هرچی که بود دیگه هر وقت خودم رو توی آینه میدیدم به یاد گذشته های تیره و تارم نمیفتادم. کلی هم آرایش کردم. می خواستم بعد از مدت ها بشم همون پونیکای زیبا و فریبنده. یه خط چشم پهن و خوش فرم پشت پلکم کشیدم و با ریمل به مژه های بلندم حالت دادم. رژ گونه هلویی رو چند بار به گونه هام به طور مایل زدم. رژ صورتیم رو چند دور و غلیظ روی لبم کشیدم.

    چمدونم رو باز کردم و لباسای مهمونیم رو داخل کمد و راحتیارو داخل کشوها چیدم. لب تابم رو روی تخت گذاشتم. یه دست تاپ و شلوارک بنفش جیغ پوشیدم. میخواستم حسابی به چشم بیام. از اون همه بی روحی خسته بودم....
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    وقتی که میخواستم ببینم بردیا هنوز خونست یا رفته فهمیدم در ورودی خونم رو روم قفل کرده. حرصم گرفت و چند تا لگد جانانه به در زدم. به چه حقی در رو روم قفل کرده بود؟ وقتی بیاد خونه دونه دونه اون موهاش و میکنم. غرغر کنان رفتم تو اتاق و لب تابم رو روشن کردم و یکی از آهنگای گوگوش رو گذاشتم...مثل همیشه که آهنگاش رو گوش میکردم. بهم انگیزه ی زندگی میداد. خودم هم بلند بلند میخوندم:تو اون کوه بلندی که سرتا پا غرورهکشیده سر به خورشید، غریب و بی عبورهتو تنها تکیه گاهی برای خستگی هامتو می دونی چی می گمتو گوش می دی به حرفامچقدر این صفاتی که توی آهنگ بود شبیه صفات بردیا بودن. من جدیدا همه چیز رو به اون ربط میدادم یا واقعا همینطور بود؟به چشم منبه چشم من تو اون کوهیپر غروری، بی نیازی، با شکوهیطعم بارون، بوی دریا، رنگ کوهیتو همون اوج غریب قله هاییتو دلت فریاده اما بی صداییتو مثل قله های مه گرفتهمنم اون ابر دلتنگ زمستوندلم می خواد بذارم سر رو شونتببارم نم نم دلگیر بارونیاد اون شبی افتادم که سرم رو گذاشتم روی شونه هاش و نم نم بارونِ چشمام رو باریدم. این فکرای مزخرف رو از سرم کیش کیش کردم بیرون. بردیا من و زندونی کرده بود تو خونه و با خیال راحت رفته بود اونوقت من به این خضعبلات فکر میکردم؟تو اون کوه بلندی که سر تا پا غرورهکشیده سر به خورشید غریب و بی عبوره...با حس اینکه صدایی شنیدم آهنگ رو بستم و گوش سپردم. انگار واقعا صدای پا میومد. ترس به دلم اومد. اگه بردیا بود حتما وقتی میدید نیستم صدام میکرد. کم کم هرچقدر صدای پا بلند تر میشد منم قلبم تند تر میزد. دیگه مطمئن شده بودم بردیا نیست و شاید یکی از همونا بود...اومده بودن دنبالم؟
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    نفسم بند اومد و گریم گرفت. ای کاش دیروز بیرون نمی رفتم، حق با بردیا بود که حماقت کردم. احتمالا دیروز دیده بودنم که اومدم اینجا و منتظر یه فرصت مناسب بودن. در اتاق هم که از شانسم کنفیکون شده بود و نمیشد قفلش کرد. دنبال یه چیزی برای محافظت از خودم میگشتم.تنها چیزی که پیدا کردم لب تابم بود اونرو به صورت عمودی توی دستام قرار دادم و دوییدم پشت دیوار، کنار در کاور گرفتم. صدای گام ها هرچقدر نزدیکتر میشد دست منم بیشتر میلرزید. در اتاق که باز شد با تمام توانم لب تاب رو عقب بردم و کوبیدم تو صورتش. آی بلندی کشید و روی زمین افتاد. رفتم بالای سرش. تا حالا ندیده بودمش. لب تاب رو بردم بالا تا یبار دیگه بزنمش، اون که همونطوری روی زمین افتاده بود و دستش رو روی صورتش گذاشته بود و آه و ناله میکرد با دیدن این حرکتِ من دستش رو بالا آورد و لب تاب رو دو سوته از دستم بیرون کشید. منم که مقاومت میکردم و نمیخواستم بذارم تنها وسیله ای که داشتم رو ازم بگیره کشیده شدم سمتش و افتادم روی سینش. لب تاب از دست دوتامون در اومد و کمی اونور تر پرت شد روی زمین. توی حال افتاده بودیم روی هم. این چه شانسی بود که من داشتم؟نگاه کردم توی صورتش پسر جوونی بود. یه قل خورد و من رو که روش بودم زیرش حبس کرد. هرچقدر تقلا کردم نتونستم خودم رو از زیر دست و پای سنگینش بکشم بیرون. فوتی تو صورتم کرد و آنی از روی زمین بلند شد، بازوهای من رو هم توی دستاش گرفت و بلندم کرد و روبه روش وایسوند. اومدم بزنمش که مچ دستام و با یه دستش گرفت. دیگه کار خودم رو تموم شده دونستم و مقاومت رو کنار گذاشتم.با خنده و لحن شیطونی گفت:-آ آ. زرنگ بازی نداریم.بعد نگاه شیطنت باری به سر تاپام که تاپ و شلوارک تنم بود انداخت:-به ظاهرت که نمیاد دزد باشی. دزدا انقدر خوردنی نمیشن.بعد من و کشید جلوتر:-پس توی خونه ی داداش من چیکار میکنی؟چشمام چهار تا شد و فکم چسبید به زمین. پس نیومده بود من و بدزده و با خودش ببره؟با لحن شل و ولی گفتم:-تو...تو...کی هستی؟دستام و ول کرد و یه قدم رفت عقب...یقه ی کت بلندش رو با دستش گرفت و از دو طرف با پرستیژ کشید و گفت:

    -چطوره اول تو خودت رو معرفی کنی خانوم دزده؟!
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    یه طرف صورتش سرخ شده بود اما انگار نه انگار اونقدر محکم زدمش. همینه دیگه دخترا دو سوته سرشون رو به باد میدن! باید یچیز گنده تر برمیداشتم لب تاب چی بود آخه؟ دستم رو زیر سینم جمع کردم و با لحن تخسی گفتم:-من دزد نیستم.کجکی خندید:-پس تو خونه ی داداش من چیکار میکنی؟منظورش ار داداش بردیا بود؟ نه بابا هیچ شباهتی به بردیا نداشت.-برادر بردیایی؟-اِ!؟ ماجرا داره جالب میشه. پس بردیا رو هم میشناسی. اسم برادر من تا جایی که میدونم فریبرزه نه بردیا.دیگه مطمئن شدم منظورش شوهر بنفشست. اومدم دهنم رو باز کنم و یچیزی بارش کنم که صدای کلید انداختن به در اومد نگاه که کردم دیدم بردیا با سر پایین اومد تو. بفرما! اینم شد قوز بالا قوز. وقتی سرش رو بلند کرد و ما دوتا رو دید شگفت زده شد و دهنش باز موند:-شما ها کی هستید؟بعد روی من زوم کرد و بیشتر تعجب کرد.-پونیکا تویی؟معلوم بود من رو اولش نشناخته. تازه یاد رنگ موهام و آرایش غلیظم افتادم. پسره که پشتش به بردیا بود روش رو برگردوند:-به به پسر عمه ی گرامی...my friend جدید مبارک.و به من اشاره کرد. اخم غلیظی صورت بردیا رو پوشوند:-اینجا چیکار میکنی فریمان؟با همون اخمش به سرتا پای من نگاه کرد و وقتی دید با لباس نامناسب و همونطور بیخیال وایسادم اونجا، تشر زد:-پونیکا برو تو اتاقت ببینم. زود باش!از اینکه بهم امر کرد خوشم نیومد. از صبح هم که در رو روم قفل کرده بود عصبانی بودم. خواستم باهاش مخالفت کنم اما با نگاه رعد آسایی که بهم کرد ترسیدم بیشتر از اون وایسم و چشم سفیدی کنم. نمیخواستم دوباره مثل دیشب دریای چشماش طوفانی شه. چشمغره ی نافرمی به پسره رفتم و با قدمای بلندی خودم رو به اتاق رسوندم و در رو پشتم محکم بستم. اما برخلاف رفتارم در که بسته شد سریع برگشتم و گوشم رو چسپوندم به در.بردیا حرف میزد:بردیا: اینجا چیکار داشتی فریمان؟ اصلا کلید از کجا آوردی؟این حرف رو که شنیدم بیشتر از همیشه به حماقت خودم پی بردم. چطوری فکر کرده بودم یکی از اونا دوباره اومده دنبالم؟ اونا که کلید نداشتن. بلاخره باید درو میشکوندن تا بیان تو دیگه. اونوقت یه صدایی چیزی میداد. من کی عاقل میشدم؟ حواسم رفت پی جواب پسره:فریمان: فریبرز سفارش کرده بود یه سری مدارکش رو براش پست کنم. کلید رو هم خودش گفت یدونه از قدیم زیر گلدون میذاشتن جا مونده اون رو برداشتم.بعد مکثی کرد و ادامه داد:فریمان: حالا تو بگو ببینم...این عروسکه کی بود؟از لفظ عروسک خوشم اومد و با اشتیاق بیشتری گوش سپردم.فریمان: چرا اگه میخوای دختر بیاری خونه میاریش تو خونه ی خواهرت؟ مگه خودت خونه نداری؟بردیا کوتاه جواب داد:بردیا: داستانش مفصله و اونی که تو فکر میکنی نیست.ایشی کردم زیر لبی گفتم:-از خداتم باشه من دوست دخترت باشم.بردیا: مگه نگفتی اومدی مدارک برداری؟ زل نزن به در اتاق خواب. مدارکی که میخوای تو کدوم اتاقه؟فریمان: نترس بابا تو اتاق خواب نیست.بعد صدای گام هایی نزدیک شد و رفت تو اتاق بغلی. چند دقیقه بعد صدای قدم ها دوباره از اتاق بغلی شروع شد و تا دم در خونه ادامه پیدا کرد، با صدای بردیا متوقف شد:بردیا: کجا؟ کلید خونرو بده به من
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    فریمان: اِاِاِ !؟ زرنگی؟ تا وقتی توضیح ندی این دختره کیه و اینجا چیکار میکنه این کلیدا پیش من میمونه.قبل از اینکه در بسته شه گفت:فریمان: اومدیم و دلم یهو بستنی قیفی هـ*ـوس کرد.بعد هم قش قش خندید و در رو پشتش بست. منظورش از بستنی قیفی من بودم؟ نمیدونم بردیا هم مثل من دلش میخواست فکش و آسفالت کنه یا نه! ای کاش با اون لب تاب انقدر میزدم تا اون چشمای شیطونش در بیاد. گوشم روی در بود و فحش میدادم که در با شتاب باز شد و توی صورتم خورد:-آی...چند قدمی رفتم عقب و سمت راست صورتم رو گرفتم توی دستم. -تو پشت در چیکار میکردی آخه؟بعد با یه قدم بلند خودش رو به من که هنوز گوشم و گرفته بودم نزدیک کرد:
    -خیلی درد گرفت؟
    دستش رو روی انگشتام گذاشت و اونارو به نرمی از روی گوشم برداشت...توی چشماش نگاه کردم. مثل دیشب نگاهش داشت صورتم رو با میـ*ـل میکاوید اما من دیگه گول نمیخوردم. دیشبم فکر کردم میبوستم اما من و لب تشنه ول کرد و رفت.اخم کردم و پسش زدم:-نه پس درد نگرفت. برو بیرون...تعجب کرد:-چی شده مگه؟من که دیگه دختر نوجوون نبودم هی سرخ و سفید شم و حرفام و آبکشیده بزنم:-خودتون وایسید اینجا من و دید بزنید ایراد نداره نه؟ شما تافته ی جدا بافته اید؟رفت عقب تر و پوزخند زد:-آخه نه که تو هم خیلی حساسی یوقت نامحرم دیدت نزنه!یادم رفت چقدر گوشم درد میکرد و صدام و انداختم سرم:-نخیر من برام مهم نیست. فقط موندم تو چرا واست مهمه؟ دیگه شورش رو در آوردی. چرا درو روم قفل کردی؟ میخوای زندونیم کنی؟اونم عربده کشید:-با اون حماقتی که دیروز کردی میخواستی همینطوری با خیال راحت تنهات بذارم؟انگار که روی آتیش خشمم آب بریزن شروع کردم به جلز و ولز کردن:-اصلا برو هر کار دلت میخواد بکن. میخوای در رو روم قفل کنی؟ خیلی خوب قفلش کن فقط برو بیرون. برو بیرون...بغض کرده بودم. بردیا داد زد:-بغض نکن لعنتی! انقدر هرچی میشه بغض نکن...انقدر ضعیف نباش.-آره اصلا من ضعیفم...ولم کن. خستگی هام و بیشتر نکن...ولم کن...این و گفتم و روی زانو هام نشتسم به گریه کردن. صورتم رو توی دستم گرفته بودم.صدای کلافش بلند شد:-میشه یه بارم شده هرچی میگم گریه نکنی؟ عین بچه ها میمونی!فقط هق هق کردم.-پونیکا؟صداش خیلی درمونده بود. لگد محکمی به گوشه ی تخت زد و گفت:-چرا میخوای اینطوری دیوونم کنی؟من دیوونش میکردم؟ من که کاری با اون نداشتم. اون همیشه باهام بدرفتاری میکرد. نمیدید اینروزا چقدر دلنازک شدم؟ نمیدید اینروزا انقدر دلگیرم؟ میدید و باز هم اذیتم میکرد. صدای بسته شدن در که اومد صدای گریه هام به آسمون رسید.***بهار داشت میخندید و من فکر کردم کجای حرفام خنده داشت!بلاخره گفت:-با لب تابت زدی تو صورت فریمان؟بعد دوباره خندید. کلافه شدم...-کجاش خنده داره؟ اگه زودتر میفهمیدم انقدر وقیحه بیشتر میزدمش. پسره ی بیشعور...وقتی دید زیر لبی غرغر میکنم ساکت شد و صاف نشست
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    آخه وقتی پسر دایی گرام رو فرض میکنم که اونطوری کوبیدیش خندم میگیره.ایندفعه سعی کرد نخنده و چشماش نخودی شد. با یه دو دوتا چهار تای ساده میشد فهمید پسردایی بهار فریبرز با بنفشه عروسی کرده و برادرش هم فریمان میشد. بهار وقتی ظاهر جدیدم رو دید کلی تعریف کرد و گفت خوشگل شدم. هرچی اصرار کرد بریم پیش بردیا بهونه آوردم و نرفتم اونم یه سر اومد تو تا کارتای عروسی رو بهم بده.بهار به کارتای خوشگل و فانتزی اشاره کرد:-لباس داری؟ من چون فکر کردم بهت نزدیک نیست یکم کارتارو دیر آوردم.-آره لباس دارم. کی هست؟-همین پنج شنبه شب.حساب کردم. میشد سه روز دیگه.با نگرانی بحث رو عوض کردم:-حالا این پسره کلید خونه رو داره چیکار کنم؟بهار لبش رو گزید:-اصلا اونطوری پسر نیست پونیکا.توی دلم گفتم آره ارواح شکمش. من بودم اونطوری با چشمام دختره غریبرو خوردم؟بهار یکم دیگه نشست و بعدش پاشد رفت پیش داداش تحفش. منم خودم و با تلویزیون مشغول کردم. تازه شامم رو خورده بودم که زنگ زدن، بردیا بود. چپ چپ نگاهش کردم و بدون حرفی خواستم درو روش ببندم... پاش و لای در گذاشت و با یکم فشار دادن من و عقب روند و اومد تو:
    -همین الان بهار و رسوندم خونه گفتم بیام حرف بزنیم. البته بدون اینکه بزنی زیر گریه.
    بیخیال بیرون انداختنش شدم و رفتم تو حال روی مبل ولو شدم...روش کم نشد و اومد کنارم نشست. کانالارو بالا پایین میکردم و سعی داشتم بهش توجهی نکنم. کنترل و از دستم کشید بیرون و تلویزیون رو خاموش کرد بعد انداختش روی عسلی:-سعی نکن زیر پوستم بری...هرچقدر بیشتر لج کنی منم راحت تر حرصت و درمیارم تو هم که فقط بلدی گریه کنی.بعد کمی مکث کرد و ادامه داد:-اصلا من نمیفهمم چرا همش دلت میخواد دعوا کنی! دیشب کارت احمقانه بود و باید انتظارش رو میداشتی که بخوام درو قفل کنم. اگه یوقت باز به سرت بزنه بری بیرون چی؟شونه هام رو انداختم بالا:-من که گفتم واجب بود وگرنه خودم بیشتر از تو میترسم...دیگه نمیرم بیرون.-چطوره مثل دو تا همسایه ی خوب با هم دوست باشیم؟ ما که دیگه بچه نیستیم پونیکا همش کل کل و دعوا راه بندازیم.فکر بکری به سرم زد...بهترین فرصت واسه فوضولی بود. شخصیت و زندگی بردیا برام واقعا گنگ بود و الان یه فرصت گیرم اومده بود.چشمام و باریک کردم و نگاهش کردم:-دوست باشیم؟ تو یه عالمه چیز در مورد من میدونی اما من هیچی از تو نمیدونم. من نمیتونم حسابی جز یه غریبه روت باز کنم.توی دلم گفتم جون عمت! روش حساب دیگه ای باز نکردی؟! قیافه ی متفکری به خودش گرفت و چند لحظه بعد گفت:-حق باتوئه. نظرت راجع به یهچیز خیلی خصوصی چیه؟سعی کردم ذوق زدگیم توی صورتم معلوم نشه. یچیز خیلی خصوصی؟ چیزی نگفتم و نشون دادم که منتظرم. با یه حرکت سریع تیشرت یشمی رنگش رو از تنش در آورد و من دلم هری ریخت پایین. نه که حالا انقدر خصوصی. سعی کردم عادی رفتار کنم و زل نزنم به هیکل عضله ایش. میخواست چیکار کنه؟ نکنه...؟!؟!موهام رو زدم پشت گوشم و توی دلم گفتم:-آروم باش...چرا انقدر خودت و میزنی به در و دیوارسینم؟ میخوای صدات به گوشش برسه و بفهمه بی قرارم؟بردیا نگاه گذرایی به من انداخت و پشتش رو بهم کرد. تا اومدم فکر کنم چرا اینطوری کرد از دیدن پشتش دهنم باز موند و گیج و منگ نگاه کردم به خطای سیاه و پر پیچ و خم. همونطور که پشتش به من بود گفت:-این خالکوبی یکی از خصوصی ترین قسمتای زندگیمه که به هیچکس جز خانوادم نشونش ندادم. حتی بهارم ندیدتش و فقط میدونه که خالکوی رو پشتم دارم.اصلا نمیتونستم حرف بزنم. خالکوبیش از قسمت بالاییِ بازوش شروع شده بود و تا کمی پایین تر از گردنش ادامه داشت. خطای دایره وار و مشکی. دستم رو با شک و دو دلی جلو بردم و روی پشتش کشیدم:-اصلا باورم نمیشه...به قیافت نمیاد از این کارا بکنی.سرش رو مایل به سمتم برگردوند:-بهم نمیاد چون از این کارا نمیکنم.انگشتم تا روی گردنش بالا رفت و همونجا ثابت موند:-پس این چیه پشتت؟-تاوان یه اشتباه.- یه اشتباه؟شروع کرد به تعریف کردن سرگذشت خالکوبیش:-بیست و یک سالم بود که توی یکی از مهمونیای بچه ها مـسـ*ـت کردم و با خودم یه دختر آوردم خونه. دختره زیر شکمش و روی رون پاش یه خالکوبی داشت. عکس یه پروانه بود فکر میکنم...بعد که دید دارم به خالکوبیش نگاه میکنم ازم پرسید خوشت میاد؟ منم که تا حد مرگ مـسـ*ـت بودم و نفهمیدم چه اشتباهی میکنم گفتم خوشم میاد. دوتایی لباسامون رو پوشیدیم و رفتیم یه جایی که میشناخت این و روی پشتم خالکوبی کرد. از اون به بعد دیگه لب به نوشیدنی نزدم.نمیدونم چرا خندم گرفت. اصلا بهش نمیومد از اینجور کارا بکنه. دختر، خالکوبی، مهمونی و نوشیدنی و اینا...واقعا بهش نمیومد. وقتی دید دارم بهش میخندم خودشم خندید و لباسش رو پوشید.-اینم یه چیز خصوصی.بین خنده پرسیدم:-درد داشت؟-من اصلا نفهمیدم کی شروع کرد و کی تموم کرد.

    دختررم دیگه بعدش ندیدم ولی اگه میدیدمش خوب میدونستم چجوری باید حسابش رو برسم تا دیگه واسه تفریحش یه آدم مـسـ*ـت و گول نزنه. از یه طرف میترسیدم ایدز گرفته باشم و از یه طرف دیگه هم میترسیدم به مامانمینا بگم.-خوب پس بلاخره چی شد فهمیدن؟-مامانم توی رخت خواب دیده بود این و پشتم. خیلی شانس آوردم اتفاق بدی برام نیفتاد اما این همیشه برام یادگاری موند. چهار زانو نشستم روی مبل و با هیجان گفتم:-ولی خداییش کارش خوب بوده.لبخند زد:-خوشت اومد؟-از خالکوبیت؟ حالا نکنه تو هم میخوای گولم بزنی ببریم از اینا روی پشتم بکشن!؟-فقط همینم مونده...خوب اینم از یه چیز خصوصی به عنوان دو تا دوست. بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:-حالا تو یچیز خصوصی بگو.بالشتک مبل رو توی بغلم زدم و خودم رو انداختم روش...توی چشمای بردیا زل زدم:-من مثل تو چیزی که انقدر خصوصی باشه ندارم.آره تو که اصلا چیزای خیلی خصوصی نداری! واقعا اگه الان جریان سامان و میفهمید چی میشد؟ احتمالا خودش تنهایی سنگسارم میکرد.فکرای نا امید کنندرو از ذهنم دور کردم و ادامه دادم:-اما یه سوال بود که همیشه میخواستم فقط از مامان و بابام بپرسم.وقتی دیدم با دقت گوش میکنه گفتم:-همیشه دلم میخواست ازشون بپرسم چرا یادم ندادن وقتی شبا میترسم و خوابم نمیبره باید گوسفندارو بشمرم.چشماش گرد شدن:-این دیگه چجور سوالیه؟-خوب آخه من بچه که بودم خیلی توی تنهاییِ شبهام میترسیدم.بردیا نفس عمیقی کشید که بیشتر شبیه آه بود. با چهره ی فیلسوفانه ای جواب داد:-خوب شاید هیچوقت به خودشونم یاد ندادن.و من فکر کردم که چقدر حرفش منطقی بود. منم شاید هیچوقت به بچه ی زاده نشدم خیلی چیزارو یاد نمیدادم. بردیا وقتی دید اونطوری توی خودم رفتم خواست شلوغش کنه و موهام و بهم ریخت:-چرا رنگ موهات و عوض کردی؟ قبلی که خیلی خوب بود.-نمیدونم...دلم نمیخواست پونیکای گذشته رو ببینم.-حالا چرا طلایی؟ اینهمه رنگ.پرسیدم:-بده؟-بد که نیست...یکم تو چشه.شیطون خندیدم:-چه بهتر.با لحنی که مثلا عصبانی بود گفت:-میبرم میدم از این خالکوبیا برات بکنن تا دیگه تا آخر عمرت واسه من چشم سفیدی نکنیا!زدم تو بازوش:-لوس نشو!اصلا از اینکه فهمیدم توی جوونیش شیطونی میکرده ناراحت نشدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا