کامل شده رمان قاصدک من | نيلوفر (دخترعلی) كاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نیلوفر.ر

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/17
ارسالی ها
992
امتیاز واکنش
16,031
امتیاز
694
بهروز لبه‌ى ميز را محكم گرفت تا از سقوطش جلوگيرى كند.
مسئول پذیرش از پشت ميز بلند شد و پرسيد:
- قربان حالتون خوبه؟
بهروز به ستونى كه نزديكش بود تكيه داد و در پاسخِ صداى نگران مادر كه از داخل گوشى بلند بود گفت:
- مادر، جون من راستشو بگو ، حالش چطوره؟
مادر تنها به اين جمله اكتفا كرد:
-فقط زود بيا.
نفهميد آيا خداحافظى كرد يا نه.
با صداى مستخدم هتل كه گوشى آويزان را برمی‌داشت به خود آمد.
-بذارين كمكتون كنم.
زير بازويش را گرفت و روى صندلى قرارش داد.
با خوردن ليوانى آب خنك زير لب تشكر كرد و به‌سمت آسانسور رفت.
بايد زودتر مى‌رفت، نبايد خود را مى‌باخت. نبايد فرصت را از دست مى‌داد.
موسوى از ديدن صورت چون گچ و قدم‌هاى لرزان بهروز متعجب به‌سمتش رفت.
- آقاى شاهنده اتفاقى افتاده؟
- بايد برگردم شهرم.
-خدايى نكرده طورى شده؟
ذهنش فرياد زد: «تموم زندگيم جايى در اون شهر روى تخت بيمارستانه.»
اما لب‌هايش گفت:
-یکی از افراد خانواده‌م تصادف كرده، مهندس مى‌تونى برام بليط هواپيما بگيرى؟
موسوى سرى تكان داد.
-باشه، شما كمى استراحت كنين؛ رنگ به صورت ندارين.
دقايق سختى را گذراند.نتوانستند بليط هواپيما تهيه كنند، قطار هم براى صبح فردا حركت داشت. اميدش به اتوبوس بود.
بعد از دوساعت موسوى موفق شد در اتوبوس نيروهاى ارتش كه عازم تهران بودند برايش صندلى بگيرد.
بهروز آقاى موسوى را بغـ*ـل كرد و گفت:
-خيلى زحمت كشيدى، شرمنده‌م كردى.
موسوى ضربه‌اى دوستانه پشت جوان بى‌قرار و دوست‌داشتنى زد و گفت:
-كارى نكردم، مواظب خودت باش.
-براى عزيزم دعا كنين آقا سيد.
-برو، در امان خدا.
بهروز سوار اتوبوس شد و آقاى موسوى براى سلامتى او و عزيزش آية‌الكرسى خواند.
بهروز چشمانش را بست تا مجبور به صحبت با كناردستيش نشود.
تمام مدت با خدايش حرف می‌زد و نذر مى‌كرد قاصدكش زنده بماند. اگر او پرپر مى‌شد بى‌گمان نفس او هم مى‌بريد.
با توقف در تهران خود را به كنار اتومبيل پيكان داغانى رساند كه راننده‌اش فرياد مى‌زد:
-يه نفر ديگه مى‌خوام.
كنار دو مرد افغان نشست و بى‌توجه به نگاه‌هاى متعجب آن‌ها چشمانش را بست. اگر مى‌خواست به ترمينال جنوب برود يا اتومبيل تميزى پيدا كند ديرتر به حبيبش مى‌رسيد.(حبيب آمال محبوب است.)
ترانه‌ى كوچه بازارى كه در اتومبيل پخش مى‌شد خاطره‌اى براى بهروز زنده كرد.
« …ديشب اومدم خونتون نبودى
راستشو بگو كجا رفته بودى
يادته قول دادى قالم نذارى
هى برام عذرو بهونه نيارى
راستشو بگو كجا رفته بودى
به‌خدا رفته بودم سقا خونه دعا كنم…»
از مژه‌ها و پلك‌ها بلند و زيبا قطره‌اى اشك شفاف بيرون زد.
آن روز قاصدكش با سينى كنارش نشست و با لبخندى كه حس خوبى به بهروز مى‌داد پرسيده بود: «خوش‌تيپ شدى، راستشو بگو كجا رفته بودى؟»
او سرخوش و پر از انرژى توجه يار با لودگى كه فقط خاص حضور شيدا بود، خوانده بود: «به‌خدا رفته بودم سقا خونه دعا كنم... .»
خنده‌ى شيدا تمام سلول‌هاى قلب و مغزش را شاد كرده بود.
در دل نجوا كرد:
-خدايا تو بهتر از هركسى مى‌دونى اون دختر براى من چه جايگاهى داره، من فقط از تو سلامتى شيدا رو مى‌خوام. ديگه اصرارى براى داشتنش نمى‌كنم؛ اما به اون زندگى و سلامتى بده.
با ترمز شديد پيكان به صندلى جلو برخورد كرد. راننده دماغى بالا كشيد و شُل گفت:
-به‌سلامت داداشا.
زير قطرات درشت و تند باران پياده شد. ساعت ١٠ شب بود و خيابان سوت‌وكور. ايستادن و منتظر اتومبيل ماندن بيهوده بود.
رسيدن به شهر و فكر اينكه زمان كمى به ديدار مانده، توانى عجيب به پاها و بدن خسته‌اش داد.
زمزمه كرد:
-شيدا من برگشتم.
و باسرعت كنار خيابان شروع به دويدن كرد.
٢٠دقيقه زمان برد تا به خانه رسيد. با وجود بدن و لباس خيس هنوز احساس گُر گرفتگى مى‌كرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    كليد را در قفل چرخاند و وارد حياط ساكت و تاريك شد.
    نورى خفيف از سالن به پشت درب شيشه‌اى رخنه كرده بود. با همان لباس خيس سالن و آشپزخانه را نگاه كرد، كسى نبود.
    به آرامى ضربه‌اى به اتاق پدر و مادر زد و گفت:
    - مادر بيدارين؟
    صداى زمزمه‌اى آشنا شنيد؛ اما جوابى نيامد.
    وارد اتاق روشن شد و كنار تخت، پدر را روى سجاده مشغول نماز ديد.
    خسته روى زمين نشست و به در تكيه داد. كمر و پاى خسته را رها كرد و مشغول ديدن مردى شد كه ديدنش هم آرامش خاطر بود.
    مردى كه برايش پدر و معلم و دوست بود، گرچه به‌خاطر حفظ دوستى با دختركى كوچك آن مرد را پذيرفته بود؛ اما زمان ثابت كرد بهترين جايگزين بابا بهرام عزيزش، همين مرد مهربان و دوست‌داشتنى بود.
    جواد نمازى را كه براى سلامتى شيدايش مى‌خواند به پايان رساند و به‌سمت بهروز سر چرخاند و گفت:
    - بهروزجان اومدى؟
    هر دو بلند شدند، يكى دست بر زمين فشرد و ديگرى دست بر زانو زد.
    هر يك در آغـ*ـوش ديگرى عزيزى را جستجو مى‌كردند.
    بهروز سر بر شانه‌ى بابا جوادش باترس پرسيد:
    - حال شيدا چطوره؟ چه بلايى سرمون اومده؟
    ديگر طاقت پنهان‌كارى نداشت.
    دست جواد روى پشت خيس بهروز با محبت بالا و پايين رفت.
    - ان‌شاءالله خوب میشه بابا. برو لباساتو عوض كن، يه حموم داغ بگير.
    - نه، من حالم خوبه، فقط بگين كدوم بيمارستانه؟
    جواد بهروز را به‌سمت سالن برد.
    - باباجان اين‌طوری مريض میشى و نمى‌تونى كارى كنى، زود يه دوش بگير و بيا.
    بهروز براى رسيدن به جواب سؤالش مجبور به اطاعت شد. لباس‌هاى خيس روى زمين رخت كن ريخته شد و بدن خيس و پر درد زير آب گرم رفت.
    جواد توانست با اصرار چاى داغى به بهروز بخوراند.
    بهروز از شيشه‌ى اتومبيل ريزش و سر خوردن قطرات باران را دنبال كرد و كلافه گفت:
    - صبرم تموم شده؛ بگين چى شده.
    - چند روز پیش يه موتور و ماشين هم زمان به شيدا زدن. [رنگ جوان پريد و لرز به دستانش افتاد.] يكى از كليه‌هاش از بين رفته. تو سرش لخته‌ى خون ديدن. سرشو عمل كردن، يكى از پاهاش قسمت رون پاره شده. اون طفل معصوم تو دو روز چهار‌بار تو اتاق عمل رفته.
    بهروز لال و مات خيره‌ى لب‌هاى در حال حركت جواد شد.
    چقدر در آن حال بود؟!
    ضربه‌اى به صورتش خورد و نفس فرورفته بيرون آمد.
    - بهروزجان، چى شد پسرم؟ تو بايد قوى باشى. اميد ما به توئه.
    كلمات در سرش چرخيد.
    اميد؟
    چه اميدى؟ براى چه‌چيزى؟ براى دخترى كه جسمش پاره‌پاره شده‌؟
    - زنده مى‌مونه؟
    آه جواد مانند نيش تيز چاقو در قلب جوان نشست.
    - آه، نمى‌دونم، هيچ‌كدوم چيزى نمی‌دونيم. بعد از خدا به تو امید داریم.
    تيز شد:
    -چرا به من اميد دارين؟
    اتومبيل روبروى بيمارستان ايستاد.
    - چون خواهرزاده‌ى من، شيداى عزيز من فقط تو حال بيهوشى اسم على رو مياره و اسم تو رو؛ چون دكترا میگن بايد بهوش بياد تا بتونن عمل دوم سرشو انجام بدن، يه لخته ى ديگه و يه عمل ديگه، بهوش نیاد و عمل نشه امیدی نیست.
    جواد سر روى فرمان گذاشت و اجازه داد هق‌هق خفته از سيـ*ـنه و گلو بيرون بزند.
    بهروز با حال خراب خود را به‌سمت پدر کشاند و با گرفتن شانه‌اش، او را بغـ*ـل كرد.
    - بابا گريه نكن، شيدا خوب میشه. حتماً خوب میشه.
    سكوت اتومبيل در صداى هق‌هق دو مرد فرورفت و حل شد.
    هر كدام چشمان خيس ديگرى را با محبت پاك كردند.
    - بريم پسرم، جلوى مادر و عمه خوددار باش.
    بهروز ديگر از ديدن حال زار و رنگ‌پريده‌ى مادر و عمه، بغض ناصر كه تكيه داده بر ديوار روى زمين نشسته بود، تعجب نكرد.
    چشمان ناصر براى لحظه‌اى درخشيد و به‌سوى بهروز خيز برداشت. ضربه‌اى محكم بر شانه‌اش زد و غريد:
    -چرا تنهاش گذاشتى، مى‌دونى با رفتنت چقدر اذيتش كردى؟ چرا نارفیق؟
    بهروز لبش را محكم گاز گرفت و چشم روى هم گذاشت.
    ناصر بغـ*ـلش كرد و گفت:
    - بهروز اگه طوريش بشه چی‌كار كنیم؟
    - زنده مى‌مونه، بايد زنده بمونه.
    - بهروز برو پيشش، مى‌دونى چشم اميد ما بعد از خدا به توئه؟
    بهروز فاصله گرفت و چشمان نافرمان خيس را به دو گوى قرمز و آبدار دوخت:
    - من؟
    - آره تو، بايد بهوش بياد تا عمل بشه. تا فشارش بياد بالا و تو كما نره.
    حالا همه مى‌دونن شما چقدر به هم وابسته‌اين. بهروز اميدواريم تو بتونى بهوشش بيارى.
    تکرار همان جملات بابا بود.
    - من… چطوری؟
    - نمى‌دونم.
    جواد آقا زير بازوى خواهر را گرفت و به‌سمت ناصر رفت.
    - ناصر، دايى بيا مادرتو ببر خونه، بابات تنهاست گـ ـناه داره.
    مادر گفت:
    - نمیرم جواد، نادر پیش باباش هست، بچه‌م اينجا تنهاست.
    - تنها نيست منم هستم، تو كارى نمى‌تونى بكنى. برو صبح دوباره بيا.
    - اگه طورى بشه؟
    - هيچى نمیشه خواهر من، با ناصر برو. [به سمت فرخنده خانم برگشت.] شما هم برين من و بهروز هستيم.
    بلاخره توانست آن‌ها را براى استراحت به خانه بفرستد.
    بهروز با توصيه‌ى پزشك معالج كه با تلفن جواد آقا از خواب بيدار شده بود، توانست از سد سرپرستار شب عبور كند و وارد اتاقى شود كه روح و روانش آنجا با مرگ در جدال بود.
    با اينكه از ميزان آسيب جسمى شيدا با خبر بود؛ اما از ديدن جسم خفته در تخت، يكه خورد.
    اين دختر با صورت كبود و خون‌مرده زير ماسك اكسيژن و دست‌های متصل به سرم، قاصدك او بود؟!
    نزديك تخت شد و سعى كرد ميان اين حجم نابود‌شده‌ى پوست و گوشت عزيز خود را بيابد.
    روسرى صورتى هم‌رنگ لباس بیمارستان كنار رفته بود و او توانست تارهاى سياه و پرپيچ و خمِ آشناى ريخته روى پيشانى باند پيچى شده را ببيند.
    كمى خم شد و گفت:
    - سلام شيدا، منم بهروز.
    دست جلو برد و گفت:
    - بااجازه رفيق.
    و با ملايمت تارهاى دوست‌داشتنى را لمس كرد و به آهستگى زير روسرى برد. دست بى‌قرار را با احترام روى باند زرد شده كشيد و گفت:
    - تو خوب میشى، با هم اون لخته‌ى بى‌ادب رو از بين مى‌بريم.
    صندلى مشكى را كنار تخت آورد و با كشيدن آهى عميق روى آن نشست.
    - میگن نمى‌خواى بهوش بياى آره؟ مى خواى همراه على برى؟
    آب دهان نداشته را قورت داد.
    - پس به اون برادر محترم بگو يه جا هم براى من خالى كنه، برى من هم دنبالت ميام.
    با احتياط انگشت روى انگشتان ناتوان روى تخت كشيد.
    - حس مى‌كنى؟ من برگشتم، براى تو …مى‌خوام همون رفيق بمونم.
    چشمان مشتاق بر صورت شيدا، حركت خفيف لب‌هاى خشك شده را ديد كه زمزمه كرد:
    - بهروز.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    از جا جست و باشوق به‌سمت صورت شيدا خم شد و با لبخند گفت:
    - آره منم بهروز، بهروز احمق و نادون. شيدا صدامو مى‌شنوى؟
    پلك‌هاى بسته كمى لرزيد؛ اما باز نشد.
    بهروز صورت متورم و آسيب‌ديده را با چشمان اميدوارش نگاه كرد و ادامه داد:
    - شيدا حتما صدامو مى‌شنوى، من برگشتم فقط به‌خاطر تو. اگه نااميدت كردم ببخش. تو منو نااميد نكن.
    بارديگر پيشانى بسته شده را لمس كرد و گفت:
    - زودتر چشماتو باز كن، بايد اينجا رو از هر لخته‌ى خون مزاحمى پاك كنيم.
    آخه دلت مياد منو، رفيق اول و آخر خودتو تنها بذارى؟ دلت مياد!
    لب‌هاى خشكيده اين‌بار زمزمه كرد:
    - برگرد، تنهام.
    اشك از چشمان شرمگين مرد جوان روى پيشانى شيدا ريخت.
    - شيدا برگشتم، به‌خدا قسم ديگه تنهات نمى‌ذارم. تو فقط يك‌بار ديگه چشماتو باز كن.
    سرپرستار وارد اتاق شد و فشار خون و ضربان قلب را چك كرد. يكى از سرم‌ها را تعويض كرد و با لبخند گفت:
    - فشارش كمى بالا اومده، دعا كنين زودتر بهوش بياد.
    دوساعت از ورود بهروز به اتاق مى‌گذشت. خستگى‌ناپذير بامحبت انگشت اشاره را روى دست كبود شده از سوزن سرم مى‌كشيد و از خاطرات كودكى و نوجوانى مى‌گفت.
    گهگاه زير نگاه تيز و مشتاقش لرزش پلك‌ها را مى‌ديد.
    هربار با شنيدن نام خودش از دهان رها شده از ماسك، لبريز غم و عشق مى‌شد. اين حجم علاقه‌ى دختر خفته را تصور نمى‌كرد.
    پلك‌هاى جوان خستگى را بيش از ساعت ٣بامداد تاب نياورد و روى هم لغزيدند.
    سر زيبا با موهاى لـ*ـختى كه ديگر نه از فرق چپ و نه از فرق راست مرتب شده باشد، روى گونه‌ى چپ كنار دو دستى كه حرف‌هاى زيادى براى گفتن داشتند، قرار گرفت و نفس‌هاى عميق و آرام گرفته‌ى دو يار درهم تنيده شد.
    صدای اذان از دوردست به گوش مى‌رسيد:
    - اشهد‌ اَن‌ مولانا‌ اميرالمومنين‌ علياً‌ ولى‌الله
    - اَشهد‌ اَن‌ مولانا‌ اميرالمومنين‌ علياً‌ حجة الله
    على خنديد و گفت:
    - شيدا دوست دارى با من بياى؟
    شيدا در جسم كودكى خود با شوق به‌سمت برادر جوانش دويد. على پيراهن و شلوارى سپيد به تن داشت و موهايش پريشان و طناز روى پيشانى مى‌رقصيدند.
    صداى اذان مى‌آمد. «اشهد‌ اَن‌ مولانا‌ اميرالمومنين‌‌ علياً‌ ولى‌الله».
    شيدا باذوق گفت:
    - آره میام. تو خيلى خوشگل شدى.
    على كنارش زانو زد و دخترك كوچك را به سيـ*ـنه چسباند و در گوشش زمزمه كرد:
    - اونجا بريم نمى‌تونى رفيقتو ببينى مياى؟
    «اَشهد‌ اَن‌ مولانا‌ اميرالمومنين‌ علياً‌ حجة‌الله»
    شيدا صورت به سيـ*ـنه‌ى خوش‌بويى كه بوى گل محمدى مى‌داد ماليد و با بغض گفت:
    - بهروز رو نبريم؟
    دست روى موهاى سياه و كوتاهش كشيده شد.
    - نه اونجا فقط من و تو هستيم؛ اما اگه اينجا پيش دوستت باشى يه هديه‌ى قشنگ بهت میدم.
    دخترك سياه چشم بابغض گفت:
    - چى میدى؟
    - اينو.
    به يك‌باره ميان آن دو، چندمتر فاصله افتاد و على قنداق طفلى را به‌سمتش گرفت.
    شيدا با ترديد خيره به صورت طفل شد.
    طفلى زيبا و دوست‌داشتنى. دستانش را به‌سمت قنداق برد. حالا شيداى جوان بود كه طفل را از برادرش مى‌گرفت.
    چشمان بسته‌ى طفل گشوده شد و لب‌هاى كوچكش با منحنى هاى شگفت‌انگيزبه شیدا خندید.
    - اسمش چيه؟
    - هرچى تو بخواى؟
    - پسره يا دختر؟
    على خنديد و پرسيد:
    - خب، همراه من میاى؟
    - بدون بهروز؟
    - بدون بهروز.
    - بهروز تنها مى‌مونه، من با اين كوچولو برم پيشش؟
    - برو.
    دست مهربان عزيز سفر كرده روى سر شيدا نشست و عطر محمدى را به پيشانى و فرق سرش بخشيد.
    -برو. خواهر عزيزم، مواظبت هستم.
    پلك‌ها به‌سختى باز شدند.
    چشمانش با گيجى روبرو را نگريست.
    على كجا رفت؟!
    گردن را به‌سختى تكان داد و اتاق را رصد كرد. بيمارستان بود؟!
    صحنه‌ى تصادف و جيغ‌هاى دل‌خراش را به‌خاطر آورد.
    سنگينى روى انگشتانش را حس كرد.
    به‌سختى نگاهش را پايين دوخت.
    صورت و موهاى دوست‌داشتنى بهروز بود كه روبرويش خودنمايى مى‌كرد؟
    بغض كرد. باز هم خيالات. او رفيقش را رنجانده بود.
    با هزار خيال و اميد دستش را به‌سختى به سمت موهايى برد كه لمس و نـ*ـوازشش آرزويى دست نيافتنى بود.
    حال كه مى‌توانست در خيال به آرزويش برسد چرا اين فرصت را از دست بدهد!
    انگشتانش عاشقانه و پر از اشتياق روى موهاى لخـ*ـت و سياه نشست و به آرامى ميان آن‌ها رفت و بازى گوشانه تارهاى دوست‌داشتنى سياه را زيرورو كرد.

    قلب ناآرامش، آرام مى‌شد از اين بازى انگشتان و موهاى دل‌ربا.
    انديشيد: «چطور اين خيال تا اين اندازه واقعى است؟!»
    سر زيبا بالا آمد و چشمان متعجب خيره‌اش شد.
    وقتى لب‌ها با شوق پرسيد:
    - شيدا بهوش اومدى؟
    و چشمان سياه و دوست‌داشتنى مرد عزيزش از اشك درخشيد، شيدا فهميد خيالش بيشتر از هر واقعيتى، واقعى است.
    انگشتانش جمع شد و از موهاى وسوسه‌انگيز دور شد و شرم كمى رنگ به صورت كبود و پريده‌اش بخشيد. با اين وجود براى اطمينان پرسيد:
    - بهروز تو واقعا اينجايى؟ خواب نيستم؟
    بهروز درحالى‌كه خدا را شكر مى‌كرد بى‌قرار گفت:
    - آره واقعيم عزيز…
    مكث كرد، نبايد او را آزار مى داد حتى با كلامى ناخواسته.
    - …خفته، نمى‌دونى همه رو بى‌خواب كردى و خودت راحت خوابيدى!
    نگاه مشتاق و گرم دختر جوان روى صورت بهروز نشست، قصد داشت تمام دل‌تنگى 110 روز نديدن را برطرف كند.
    باذوق باز هم پرسيد:
    - بهروز واقعا برگشتى؟
    - برگشتم، مگه مى‌تونستم دورى از دوستمو تحمل كنم؟
    ********
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    يك‌هفته بعد:
    شيدا از درد به خود مى‌پيچيد و صورتش خيس اشك شده بود.
    مادر هم با چشمان خيس به پرستار التماس مى‌كرد:
    - خانوم‌جون بچه‌هات يه آمپولى بزن آروم بشه، نمى‌بينى چه دردى مى‌كشه؟
    پرستار سعى كرد در مقابل اصرار چند‌ساعته صبور باشد.
    - نمیشه خانوم، بيشتر از دستور دكترش مسكن گرفته، بيشترش برای دخترتون خطر داره.
    - بچه‌م داره از درد مى‌ميره.
    پرستار سرى با تأسف تكان داد و گفت:
    - نمیشه، صبر كن دكترش یه‌ساعت ديگه مياد.
    مادر نتوانست درد كشيدن شيدا را تحمل كند، از اتاق خارج شد و روى صندلى سالن نشست.
    فرخنده خانم همراه بهروز وارد بخش جراحى زنان شد.
    بهروز از ديدن صورت خيس و سرخ عمه ترسيد و قدم تند كرد.
    - سلام، عمه خوبى؟ چى شده؟
    فرخنده خانم هم كنار مادر آمد و سلام داد.
    مادر صورت سرخ و خيس را با پَر چادر پاك كرد و گفت:
    - فرخنده خانوم دستم به دامنت، بچه‌م چندساعته داره درد مى‌كشه، هيچ‌كس كارى نمى‌كنه.
    فرخنده خانم بازوى مادر را ماليد و گفت:
    - خودتو نباز، خوب درد داره. خدا رو شكر كن شيدا جون تونسته از زير عمل زنده بيرون بياد. اين روزها هم مى‌گذره.
    تو برو خونه من پيشش هستم. با دكترش خودم حرف مى‌زنم، برو.
    مادر كه تحمل ديدن شيداى گريان را نداشت گفت:
    - خدا خيرت بده، همين‌جا مى‌مونم تا دكترش بياد.
    بهروز نگران و پرسشگرانه به مادرش نگاهى كرد، اجازه‌ی ورودمی خواست اما مادر گفت:
    - تو همين‌جا باش.
    يك‌هفته گذشته بود؛ اما هنوز نظر پزشكان معالج مساعد نبود؛ خطر عفونت زخم كليه‌ى معدوم‌شده و پاى‌پاره‌شده هنوز وجود شيدا را تهديد مى‌كرد.
    پدر و ناصر دنبال كارهاى ادارى گرفتن ديه و بيمه بودند.
    مرد موتور سوار مقصر شناخته شده بود و ملزم به پرداخت تمامى مخارج بيمارستان و ديه بود.
    بهروز به واسطه‌ى آشنايى سرپرستار شب با پدرش موفق شده بود اجازه‌ى حضور روزانه در اتاق بيمار را بگيرد.
    هفت روز بى‌قرارى و درد كشيدن شيدا، مانند سوهان كشيدن بر روحِ عاشقش بود.
    دوست داشت تمامى دردها را به جان بخرد؛ ولى خم به ابروى يار نبيند. مانند تمامى عاشقان كره‌ى خاكى.
    شيدا با ناله گفت:
    - زن‌دايى دارم مى‌ميرم، تو رو خدا يه كارى بكن.
    فرخنده خانم فقط بازوهای شيدا را ماساژ داد و گفت:
    - شيداجون بايد تحمل كنى، بدنت داره خودشو بازسازى مى‌كنه، درد داره عزيزدلم.
    چسب روى يكى از دستان را محكم كرد تا سوزن سرم بيرون نزند.
    - بهروز بيرونه، بگم بياد؟
    شيدا فين‌فين كنان گفت:
    - نه، با اين وضعيت خجالت مى‌كشم.
    همين كه بهروز او را با لباس بيمارستان و دراز كشيده مى‌ديد به اندازه كافى خجالت‌آور بود. ديگر تحمل اشك ريختن روبروى پسر جوان را نداشت.
    بعد از یک‌ساعت زجر آور، دكتر صالحى بالاى سر شيدا آمد و وضعيت بيمار را چك كرد. شيدا بى‌جان ناله مى كرد.
    فرخنده خانم از دكتر درخواست مورفين كرد.
    دكتر صالحى با بدخلقى گفت:
    - خانم يعنى چى مورفين؟ شما دكترين يا من؟ خب درد داره، طبيعيه. انگشتتون بِبُره تا چند ساعت درد دارين، ديگه از بين رفتن كليه و زخم بزرگ پا جاى خودشو داره.
    الانم داره مرفين مى‌گيره، بيشتر نمیشه بايد تحمل كنه. فقط دعا كنين تو اين هفته زخمش عفونى نشه.
    با وجود بدخلقى به پرستار دستور تزريق آمپولى داد كه يك‌ربع زمان برد تا درد شيدا كمتر شود و چشمان بى‌خوابش بسته شود.
    فرخنده خانم همراه مادر از بيمارستان خارج شدند و بهروز مانند روزهاى قبل وارد اتاقى شد كه برايش بيش از تمام جهان ارزشمند بود.
    به شيدا كه ميان روسرى بلند و سفيد پوشيده شده بود نگاه كرد،كبودى‌های صورتش كم‌رنگ شده بود، يكى از دستانش از سرم آزاد بود و روى سيـ*ـنه قرار داشت.
    چقدر حسرت گرفتن و نـ*ـوازش آن انگشتان رنجور را داشت. فكر مى‌كرد با لمس آن‌ها مى‌تواند مقدارى از درد صاحبش را نصیب خود کند.
    زمزمه كرد:
    - اين‌قدر منتظر مى‌مونم تا اين اجازه رو پيدا كنم شيدا.
    صحبت كردن با چشمان را خوب بلد بود اين راه يافته به مكتب روشن و سپيد عشق.
    وقتى چشمان خمـار و باز شده‌ى شيدا، بهروز آبى‌پوش را ديد با خميازه گفت:
    - سلام، مگه تو كارو زندگى ندارى پسر شهرى؟
    بهروز با شادى خنديد، حال شيدا بهتر شده بود.
    - چه كارى مهم‌تر از تو، رفیق زشت من؟!
    شيدا مظلومانه گفت:
    - رفيق زشتت يه كليه كم داره.
    - كليه زاپاس من مال تو.
    شيدا آرام دست روى نقطه‌اى از سرش گذاشت و همان‌طور مظلوم گفت:
    - تازه موهاى اينجا رو تراشيدند و كچل شدم.
    بهروز با محبت خيره در چشمان پاك شيدا گفت:
    - تازه شدی رفيق زشت و كچل من، اين‌طورم دوسِت دارم. البته موهات زود بلند میشه.
    در گوش شيدا فقط اين جمله پيچيد و پيچيد و گرماى دوست‌داشتنى به تمام جانش بخشيد.
    «اين‌طورم دوسِت دارم»
    عجيب بود ديگر ابراز علاقه‌ى بهروز اذيتش نمى‌كرد. محو چشمان زيباى بهروز از خود پرسيد:
    - يعنى عاشقم؟ از كى عاشق شدم؟
    صورتش سرخ شد و سعى كرد گفت‌وگو را به مسيرى به جز خودشان بكشاند.
    بهروز با مسرت شاهد اين دگرگونى و تغيير رفتار شد و با او همراهى كرد.
    - اين دوستت سهيلا منو كچل كرده از بس زنگ مى‌زنه و حالتو مى‌پرسه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    شيدا كمى سرش را جلو آورد و گفت:
    - ببينم.
    بهروز با تعجب سؤال كرد:
    - چى رو ببينى؟
    شيدا جدى گفت:
    - سر كچلتو.
    حيرت بهروز با خنده‌ى انفجارى شيدا به لبخندى گشاد تبديل شد. جعبه‌ى دستمال كاغذى را از روى كمد بيمار برداشت و به‌سمتش پرت كرد.
    - ديوونه شدى رفت پى كارش. فكر كنم با تيغ دكتر عقلتم برداشته شده.
    شيدا همان‌طور كه مى‌خنديد گفت:
    - تازه شدم مثل تو پسردايى.
    خنده‌ی شاد شیدا بعد از مدت‌ها، خستگی و هراس را از تن بهروز به در کرد.
    زمان ملاقات با بيماران بيمارستان فرا رسيده بود.
    بهروز مانند روزهاى گذشته به سالن رفت. همان لحظه نادر و ناصر همراه عمه وارد سالن شدند.
    عمه جلوتر از پسرانش بامحبت حال شيدا را پرسيد و گفت:
    - دردش كمتر شده؟
    بهروز با همان محبت پاسخ داد:
    - امروز كمى بهتر شده.
    نادر با نگاهى معترض به بهروز خيره شد؛ اما بهروز بى‌توجه به چشمان خشمگين نادر با همان لبخند جلو رفت و دستش را به‌سمت نادر دراز كرد.
    - سلام بر برادران احسانى،خوبى آقا نادر؟
    نادر به اجبار مانند هميشه در مقابل رفتار پسنديده‌ى جوان زيباروى تسليم شد و دستش را فشرد.
    - سلام، الحمدالله.
    و به‌سرعت چند قدم جلوتر رفت.
    ناصر با لب‌هاى شكفته و ضربه‌اى كه دوستانه بر بازوى بهروز زد، تأثير ناگوار رفتار برادرش را سريع زدود.
    - سلام داداش ،میگم از مهندسى استعفاء بده بيا اينجا پرستارشو.
    بهروز دست ناصر را گرم و صميمى فشرد و پاسخ داد:
    - پيشنهاد خوبيه به فكرش هستم، به شرطى كه تو هم تعميرگاهتو ول كنى بياى كمك.
    - برو بچه پرو، مى‌زنم لِهت مى‌كنم.
    با دور شدن بهروز، نادر با اَخم گفت:
    - اين چرا همه‌ش اينجا پلاسه؟چرا برنمى‌گرده سركارش؟
    ناصر كلافه از دست رفتارهاى نادر گفت:
    -حتماً خوب مى‌دونى شيدا رو همين جناب پلاس به ما برگردوند.
    - چى میگى ناصر! همه چى دست خدا بوده.
    - آره داداش من دست خدا بوده؛ اما خدا همين پسر رو براى برگشتن [با تاكيد گفت:] خواهرمون، انتخاب كرد. نادر كمى رفتارتو عوض كن.
    نادر بى‌تأثير از حرف‌هاى صادقانه ناصر گفت:
    -ناصر چرا خودتو زدى به خريت؟ يه جوون براى چى بايد ٢٤ساعته تو اتاق خواهرمون باشه؟
    ناصر با عصبانيت گفت:
    - چون همديگه رو دوست دارن، چون همين دوست داشتن باعث زنده موندن خواهرمونه، ناصر خواهرمون! خواهر. تو واقعاً شيدا رو نمى‌شناسى؟تو بهروز رو نمى‌شناسى‌؟ اونا از برگ گل هم پاك‌ترن.
    نادر در صداى ناصر به گذشته برگشت. به مشاجره‌اش با على. على چقدر به رفتار نامناسب او با شيدا اعتراض مى‌كرد.
    كلافه دستى ميان موهاى كوتاه و سياهش كشيد و گفت:
    - خب چرا نمياد خواستگارى؟
    ناصر لبخند زد و گفت:
    - چون خواهرمون هنوز با خودش كنار نيومده؛ اما مطمئنم بهروز كوتاه نمياد و بله رو مى‌گيره.
    نادر تو سر ناصر زد و آرام گفت:
    - خاك بر سرت بى‌غيرت.
    ناصر در لحن صداى نادر ملايمت را ديد و در اتاق را باز كرد و با صورت بشاش گفت:
    - بفرما داداش بزرگه، كمپوتا الان صداشون در مياد.
    نادر پاكت حاوى كمپوت‌هاى ميوه را به دست ديگر داد و قدم به داخل اتاق گذاشت و آهسته زمزمه كرد:
    - براشون نقشه نكش، سفارش مه‌لقاست. شيدا خيلى ضعيف شده.
    ناصر بلند گفت:
    - سلام بر آبجى كچل و بى‌كليه‌ى خودم!
    ********
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    بهروز لم داده درون صندلى همراهِ بيمار مشغول مطالعه‌ى روزنامه‌ى كيهان بود.
    سر بالا آورد و چشمانش را به شيدا دوخت و گفت:
    - شيدا.
    شيدا بدون آنكه نگاه از كتاب «گزيده‌ى غزليات شمس» بگيرد پاسخ داد:
    - بله.
    - شيدا
    - هان
    - شيدا
    چشمان شيدا بلاخره به صورتش دوخته شد.
    - هان، بله، چى میگى؟!
    بهروز دل‌دل كرد كه بپرسد يا نه؟
    - شيدا تو اصلاً از اينكه كليه‌ت رو از دست دادى ناراحت نشدى، چرا؟
    شيدا كتاب را روى سيـ*ـنه قرار داد و گفت:
    - چون درد بزرگ‌ترى داشتم كه از روى روح و روانم برداشته شد، كليه‌م اون موقع برام اهميتى نداشت.
    - چه دردى؟
    شيدا صادقانه و محكم گفت:
    - درد از دست دادن تو! وقتى تو برگشتى ديگه نداشتن يه كليه اهميت نداشت.
    بهروز نگاه شرمگين اما پر از حس خواستن را به نگاه قاطع و مهربان دوستش دوخت.
    گوشه‌ى لب پايينش را به دندان گرفت و انديشيد:
    - يك‌بار ديگه به خودم جرئت پرسيدن بدم يا نه؟
    از جا برخاست و روبروى شيدا ايستاد.
    پشت قامت بلند و جوانش پنجره‌ى بزرگ اتاق قرار داشت. شعاع نور خورشيد كه از گوشه‌ى پرده‌ى سفيد به درون اتاق سرك كشيده بود، مانند آبشارى درخشان از كنار صورت جوان و متفكر بهروز تا پايين تخت شيدا امتداد يافته بود.
    شيدا در آن آبشار روشن و درخشان صورت زيبا و دوست‌داشتنى بهروز را واضح‌تر از هر زمانى مى‌ديد.
    تار‌به‌تار موهاى لـ*ـخت ريخته روى پيشانى، تک‌تك مژه‌هاى بلند و تاب‌خورده‌اى كه محافظ چشمان جدى و جذاب صاحبش بود را به روشنى ديد و قلبش وحشيانه به تكاپو افتاد.
    اين قلب بى‌شرم مدتى مى‌شد كه نافرمانى مى‌كرد و از ديدن لحظه‌به‌لحظه‌ى بهروز، درون سيـ*ـنه مى‌رقـ*ـصيد.
    صداى بهروز او را به خود آورد.
    - مى‌خوام يه سؤال بپرسم، جوابش هر چى باشه قبول مى‌كنم. اين‌بار قبول مى‌كنم و قول میدم همون باشم كه تو مى‌خواى و دوست دارى.
    نفسى عميق بى‌اختيار سيـ*ـنه‌ى بيمار جوان را بالا و پايين كرد.حدس مى‌زد سؤال چيست. از روزهاى اول بسترى شدن هرلحظه منتظر اين سؤال بود.
    - سؤالتو بپرس.
    بهروز جلو آمد، كنار تخت ايستاد و گفت:
    - تو هميشه و در همه حال قاصدك منی. شيدا علاقه‌ى منو قبول مى‌كنى؟
    دو نگاه در گفت‌وگويى خاموش خيره‌ى هم شدند.
    يكى منتظر قبول يا رد كردن درخواستش بود و ديگرى… ديگرى براى هزارمين‌بار از خود مى‌پرسيد: «مى‌تواند بدون نيمه‌ى ديگر روحش زندگى كند؟!»
    سكوت طولانى شد و شيدا درد چشمان و بلعيدن سخت آب دهان بهروز را ديد، گرفتن نگاه و برگشتن قامت او را ديد و لرزيد.
    اين سه‌هفته بسترى بودن و ذره‌ذره آب شدن جسم و ترميم لحظه‌به‌لحظه‌ى بدن پاره‌شده‌اش را به اميد ديدن هر روزه‌ى اين قامت و صورت آشناى مهربان و عزيز تحمل كرده بود.
    با حضور او و صدايش آرامش مى‌گرفت.
    اين سه‌هفته به او فهمانده بود كه بدون بهروز زندگى برايش هيچ معنايى به‌جز تلخى و رنج ندارد. پرده‌هاى سخت و سياه از روى قلب و احساسش كنار رفته بود و شعاع زرين عشق و دوست داشتن قدرت عرض اندام پيدا كرده بود.
    از همان روز اول كه چشم گشود و تصور كرد در خيال غوطه‌ور است، با ديدن موهاى سياه دل و جانش لرزيد. با لمس آن تارهاى عزيز آرامش عجيبى بر دل و جانش حاكم شد. آن لحظه بود كه پرده‌ى ترديد كنار رفت و فهميد مدت‌هاست قلبش را باخته است.
    عشق در وجودش بود و او بى‌خبر از آن، باعث رنجاندن معشوق شده بود.
    بارها از خود پرسيده بود در اين احساس ناب انسانى چه كسى عاشق است و كدامين معشوق؟چه كسى حبيب است و كدامين محبوب؟
    گرفتن نگاه رنجيده و غمگين بهروز را ديد و با برگشتن قامت بلند او، قلبش رنجيد و بلند گفت:
    - بهروز برگرد، نرو.
    بهروز پشت به او به‌سختى لبخندى تلخ روى لب‌هايش نشاند و گفت:
    - ديگه جايى نمیرم، گفتم كه در هر حالت اينجام.
    - تو همين اتاقم به من پشت نكن، در ضمن آقا من هنوز جوابتو ندادم.
    بهروز متعجب كنارش آمد و روى لبه‌ى تخت نشست. حالا كامل بر پيكر نشسته‌ى قاصدك چموشش احاطه داشت.
    - خب جوابت چيه رفيق؟
    چنان غليظ گفت رفيق كه لبخندى عميق بر صورت شيدا نشست. شايد قصد داشت بگويد در همه حال رفيق مى‌مانند.
    شيدا كتاب را كه هنوز روى سيـ*ـنه‌اش نشسته بود، برداشت و خرسند و شرمگين از اين همه نزديكى بهروز، گفت:
    - مى‌خوام جوابتو از زبان مولانا بدم.
    كتاب را گشود و خواند:
    - گر رود ديده و عقل و خرد و جان تو مرو
    که مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو
    دست و دل بهروز لرزید و چشمانش بر روی هم نشست.
    «آفتاب و فلک اندر کنف سایه توست
    گر رود این فلک و اختر تابان تو مرو
    ای که درد سخنت صاف‌تر از طبع لطیف
    گر رود صفوت این طبع سخندان تو مرو
    اهل ایمان همه در خوف دم خاتمتند»
    بغض به آن صدای دوست‌داشتنی دوید وقتی از تمام وجود خواند:
    - خوفم از رفتن توست ای شه ایمان تو مرو
    تو مرو گر بروی جان مرا با خود بر
    ور مرا می‌نبری با خود از این خوان تو مرو
    چشمان شیدا با اشک به صورت دوست تمام سال‌های زندگیش دوخته شد و تکرار کرد:
    - ورمرا می‌نبری با خود از این خوان تومرو
    با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است
    در خزان گر برود رونق بستان تو مرو
    هجر خویشم منما هجر تو بس سنگ دل است
    ای شده لعل ز تو سنگ بدخشان تو مرو
    کی بود ذره که گوید تو مرو ای خورشید؟
    کی بود بنده که گوید به تو سلطان تو مرو؟
    لیک تو آب حیاتی همه خلقان ماهی
    از کمال کرم و رحمت و احسان تو مرو
    هست طومار دل من به درازی ابد
    برنوشته ز سرش تا سوی پایان (تو مرو)
    گر نترسم ز ملال تو بخوانم صد بیت
    که ز صد بهتر وز هجده هزاران تو مرو
    از دوجفت چشم سیاه و عاشق اشک روان بود.
    در ان لحظه بی گمان فرشتگان نگهبان طهارت وپاکی هم هم زبان با شعر سوزناک مولانا می خواندند

    (تونرو)
    همان‌گونه که روزگاری مولانای بی‌طاقت و عاشق با تمام وجود سر به استان دوست نهاده بود و خطاب به شمس سروده بود:
    - خوفم از رفتن توست، ای شه ایمان، تو نرو
    تو مرو، گر بروی، جان مرا با خود بر


     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    شيدا كتاب را كنارى گذاشت و با ملحفه‌ى روى بالش صورتش را پاك كرد و با لبخندى خيس، ملحفه را به‌سمت جوان دوست‌داشتنى و عزيز گرفت:
    - بيا پاك كن، خجالت بكش. مرد هم گريه مى‌كنه؟!
    بهروز پارچه‌ى سفيد را گرفت و در حال پاك كردن چشمان و مژه‌هاى دلبر گفت:
    - مرد گريه مى‌كنه، د فرياد مى‌كشه. پاش برسه ضجه هم مى‌زنه.
    - خدا رو شكر به ضجه نرسيد.
    چشمان سياه هنوز ميخ صورت نجيب و مهربان شيدا بود وقتى گفت:
    - از كجا مطمئنى نرسيد؟
    شيدا لب خشك شده و سرخ را با زبان خيس كرد و با ته مانده‌ى بغض گفت:
    - هيچ‌وقت قهر نكن و نرو. من از غصه داشتم مى‌مردم. از نگاه مادرت پر از خجالت مى‌شدم. دايى چيزى نمى‌گفت؛ اما نگاهش سرزنشم مى‌كرد. چيزى نمى‌گفتن؛ اما منو مقصر مى‌دونستن، مثل خودم!
    بدون تو نفس كشيدن سخت بود بهروز.
    تمام صورت جوان بهروز از اين اقرار شيرين و صادقانه درخشيد و خنده‌ى كوتاه و شادى كرد.
    باشوق كمى روى تخت جابه‌جا شد و صورتش را چندسانت به شيدا نزديك‌تر كرد و باشيطنت گفت:
    - جون من يه‌بار ديگه بگو چى گفتى؟
    شيدا با كتاب بازوى بهروز را به‌عقب هل داد و گفت:
    - برو عقب، شئونات اسلامى رو رعايت كن.
    - تو بگو چى گفتى تا من عقب برم.
    شيدا چشم در چشم بهروز گفت:
    -هميشه برام عزيز بودى، از همون‌موقع كه وارد كوچه‌مون شدى برام خاص و عزيز بودى. هميشه بهترين دوستم بودى. [مكث كرد.] من با تو و خاطرات تو بزرگ شدم. هميشه بامحبت و دوستيت منو خوش‌حال و راضى مى‌كردى.
    خودت به‌خوبى مى‌دونى از ازدواج، تشكيل خانواده و زندگى با يه مرد منزجر بودم، مى‌دونى هميشه از خواستگار و ابراز علاقه‌ى ديگران فرارى بودم.
    من هيچ‌وقت فكر نكردم تو هم يه مرد هستى!هميشه براى من يه دوست بودى بدون جنسيت.
    ابراز علاقه‌ت منو شوكه كرد؛ اصلاً فكر نمى‌كردم قاصدك باشم. اول ازت دل‌خور شدم، بعد متنفر.
    به صورت منتظر و متعجب لبخندى زد.
    - خب انتظار داشتى با قاتلِ دوستىِ عميقم چطور برخورد كنم؟ وقتى رفتى تمام آرامش و انرژى منو هم كندى و بردى. خيلى اذيت شدم. هر روز منتظر برگشتنت يا شنیدن خبرى از تو بودم. تو نامردى كردى و بدجور انتقام گرفتى.
    تو خودتو 110روز از من گرفتى. اون روز رفتم و دست به دامن على شدم. ديگه طاقت نفس كشيدن تو اين شهر رو نداشتم. وقتى تو، پسرشهری عزيزِ من، تو شهر نبودى.
    به على گفتم يا منو ببره يا تو رو برگردونه. مى‌پرسى چرا ازدست‌دادن يه كليه برام مهم نيست؟ چون بدون تو هيچ‌چيز برام مهم نبود. يعنى با تو همه‌چى خوبه. وقتى تو رو ديدم ديگه از خدا هيچى نمى‌خواستم، كليه كه كمترين بود.
    آره پسردايى بدون تو نفس كشيدن هم سخته.
    تأثر و عشق، هم‌سنگ يكديگر بر روح و روان بهروز سنگينى كرد.
    شنيدن حجم دوست داشتن شيدا، سنگين، شيرين و باورنكردنى بود. معجزه رخ داده بود!
    بى‌اختيار پارچه‌ى سفيد را روى دست راست شيدا انداخت و با ايجاد مانعى سبك و نازك، دست عزيزترينش را در دست گرفت. دستى كه ضعف و لطافتش حتى از تار و پود پارچه به‌سمت انگشتان و قلبش روان بود.
    لبريز حسى بكر گفت:
    - ديگه هيچ‌وقت تنهات نمى‌ذارم. هميشه دوستت باقى مى‌مونم. شيدا با من ازدواج كن.
    تن شيدا لرزيد، لمس دست و قلبش هم زمان وجودش را به آتش كشيد.
    به آرامى دستش را بيرون كشيد و سر به زير گفت:
    - مى‌دونى هنوز نمى‌تونم به‌عنوان…
    بهروز بى‌قرار گفت:
    -تا هر وقت تو بگى صبر مى‌كنم، اون‌قدر صبر مى‌كنم تا بهت ثابت كنم ترسناك نيستم، ثابت كنم همون بهروز هميشگیم. فقط تو بگو منو قبول مى‌كنى.
    شيدا سر پايين انداخت و با گونه‌هاى گُر گرفته گفت:
    - من يه كليه ندارم و جاش بخيه‌هاى زشت رو تنم نشسته. پاى راستم٤٠تا بخيه خورده و هنوز احتمال عفونت هست، روى شكمم هنوز اثر سوختگى به چشم مى‌خوره، قسمتى از سرم مثل زمين روبه روى خونمون زخمى و ناصافه، راه و رسم دختر بودن رو بلد نيستم. اصلا نمى‌دونم وظيفه‌ى زن خونه چيه.
    حرفى خلاف ميلم بزنى مى‌زنم به سيم‌آخر و…
    چشمان درخشان پسرجوان با اشتياق خيره‌ى صورت شرمگين و سربه‌زير شيدا بود و مى‌انديشيد:
    - يعنى شيدا از جذابيت ذاتى خود خبر ندارد؟ مى‌داند زبان رُك و تندش چقدر با معصوميت چهره‌اش تفاوت دارد؟
    آيا مى‌داند من شيفته‌ى تمام ابعاد روحى و جسمى اويم!
    بلند گفت:
    - تو فقط خودت باش. راه و رسم زندگى مشترك رو باهم ياد مى‌گيريم.
    از جا برخاست و ادامه داد:
    -شيدا يه كلام بگو. آيا من، بهروز شاهنده رو به عنوان شريك زندگيت قبول مى‌كنى؟
    شيدا گفت:
    - اگه همين‌طور مهربون و صبور باشى و منو اذيت نكنى، قبول مى‌كنم.
    بهروز نفسى بلند كشيد و بلندتر گفت:
    - خدايا شكرت. شيدا ممنون. شيدا به خود خدا قسم مى‌خورم هميشه همين بهروز باشم. بهروزى كه راحتى و شادى تو اولويت اولشه.
    جوان خسته از ماه‌ها و سال‌ها انتظار و استرس، در خود فوران انرژى عجيبى حس كرد.
    - شيدا من الان به مادرم خبر میدم و قرار خواستگارى رو مى‌ذاريم.
    شيدا در اوج شرم و شادى گفت:
    - يك‌هفته‌ى ديگه بايد بيمارستان باشم، تازه اگه چلاق نشده باشم.
    بهروز باهيجان گفت:
    - مى‌ترسم نظرت تا يك‌هفته‌ى ديگه عوض بشه، همين امروز كار رو تموم مى‌كنم. چلاق بشى، كچل بشى، سرطان بگيرى، زلزله بياد، جنگ جهانى سوم آغاز بشه من بايد بله رو تو جمع ازت بگيرم.
    سرمست و شاد آستين لباس بلند شيدا را بـ*ـوسيد و با گفتن: «خودم تا آخرش رفيق و نوكرتم.» از اتاق بيرون رفت.
    شيدا با رفتن بهروز خنده‌ى محبوس شده را آزاد كرد و ميان خنده گفت:
    - پسر شهرى خوشگل من چه هول كرده،الهى شيدا فدات بشه.
    بقيه‌ى قربان صدقه‌هاى صميمى را در قلبش نثار جوان بلند قامت كرد.
    *******
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    مرحوم خلد آشيان سعدى مى‌فرمايند: «ابر، باد، مه، خورشيد و فلك در كارند، تا تو نانى به كف آرى و به غفلت نخورى.»
    در آن برهه از زندگى شيدا هم، ماه، مهر و فلك دست‌ به‌ دست هم دادند تا به‌سرعت قبل از پشيمانى و ابراز نفرت دختر جوان از امر ازدواج، جهان به كام بهروز بچرخد.
    فرخنده خانم از پيشنهاد بهروز با شادى استقبال كرد و صورت جوانش را غرق بـ*ـوسه كرد.
    به‌خوبى مى‌دانست علاقه‌ى بهروز به شيدا از جنس خاصى است و مدت‌ها بود كه انتظار شنيدن آن خبر مسرت بخش را داشت.
    درست ٢٠ساعت بعد از آن اعترافات عاشقانه، اتاق شماره‌ى ٢٣ بخش زنان بيمارستان آيت‌الله جهانبخش، هنگام ملاقات شاهد خواستگارى دايى و فرخنده خانم از شيدا بود.
    پدر وقتى دسته‌گل و شيرينى را در دست برادر زن شاد خود ديد، متوجه شد كه چه خبرى در پيش است. او هم از مدتى قبل مى‌دانست بهروز دل به شيدا داده است؛ اما تصور رام شدن دختر چموش و سرسختش، شيرين‌ترين خبر آن روزها بود.
    مادر كه از شادى قادر به كنترل خود نبود با روى گشاده خنديد. از داماد مهندس و خوش‌قدوقواره چيز بهترى هم وجود داشت؟
    او كه خطر ترشيده شدن شيدا و سرزنش نگاه زنان همسايه و خويشان را رفع شده مى‌ديد، در دل از خدا خواست كه قفل بر دهان شيدا بزند و جلوى مخالفت او را بگيرد.
    ناصر با نيش باز، با نگاه دنبال بهروز گشت؛ اما او را نيافت.
    - دايى پس خود داماد كجاست؟
    دايى خنديد و گفت:
    - نيومد دايى‌جون، ترسيد رگ گردن برادراى عروس از غيرت باد كنه و بتركه و مراسم به هم بخوره.
    ناصر زير نگاه سرزنش‌بار مادر و بى‌توجه به شيداى لبو شده، شيرينى برداشت و گفت:
    - من كه از خدامه. بهش بگين تو جبهه‌ى اونم. نادر هم غلط مى‌كنه حرفى بزنه. اصل خود آبجى لبومه! مگه نه شيدا؟
    شيدا در دل ناسزاى آبدارى نثار برادر شيطانش كرد.
    پدر چشم در چشم شيدايى دوخت كه اگر مى‌توانست در همان تخت نامريى مى‌شد.
    - شيدا بابا، نظر خودت چيه؟
    چشم‌ها با كمى استرس به دختر جوان دوخته شد. احساسى قوى مشغول خراش ديواره‌ى داخلى شكم شيدا بود. فكرى تيز به زبانش حمله كرد تا مخالفت كند.
    نگهبان مهر و محبت جوان سياه چشم درون قلبش نجوا كرد:
    -شيدا مى‌تونى از من بگذرى؟
    اشك در چشمش جوشيد از درد سنگين قلبش.
    درحالى‌كه با فشار دست‌هايش، لبه‌ى پتوى بيمارستان را در خود مچاله مى‌كرد آهسته گفت:
    - با اجازه ى شما، موافقم.
    سوت بلند ناصر و بـ*ـوسه‌ى گرم فرخنده خانم، روى گونه‌ى شيدا، فضا را شاد كرد.
    -مى‌دونستم دل پسرمو بردى، قربونت برم شيدا. خوشبخت بشين ايشاالله. (ان‌شاءالله)
    دايى با خنده گفت:
    - آخر عروس خودم شدى.
    شيدا ساكت بود و نمى‌دانست بايد چه بگويد.
    ناصر جعبه‌ى شيرينى را روبروى تك‌تك افراد گرفت.
    -بخورين كه اين شيرينى خوردن داره. دايى به بهروز بگو بدبخت شدى رفت پى كارش.
    دايى قرار عقد را براى بعد از مرخص شدن شيدا از بيمارستان گذاشت.
    شيدا نگاه متعجبش را به دايى دوخت و بى‌اختيار با ترس گفت:
    -يه‌هفته‌ى ديگه؟ خيلى زود نيست؟
    فرخنده خانم جعبه‌ى شيرينى را از ناصر گرفت و به‌سمت شيدا برد.
    - شيداجون دير و زود نداره. هر دو راضى هستين. [آهسته كنار گوش شيدا زمزمه كرد:] جون زن‌دايى بهانه نيار بذار پسرم راحت بخوابه. مى‌دونى چند وقته خواب و قرار نداره؟
    *********
    مراسم عقد ساده در محضر شماره‌ى ٢٣ با حضور اعضاى دو خانواده انجام شد.
    به‌خاطر شرایط جسمانی شیدا وعجله‌ی بهروز قرار شد، عقد محضری ثبت شود و جشن مفصلی بعد از سلامتی شیدا که هنوز عصا زیر بغـ*ـل داشت، برگزار شود.
    فرخنده خانم چادر سياه شيدا را با چادر سفيد عروسى خودش تعويض كرد.
    ناصر با كاپشن سبز و گشاد كنار بهروز نشسته بود و زير گوش جوان نوحه‌ى بدبختى مى‌خواند.
    بهروز به‌سختى نگاهش را كنترل مى‌كرد تا روى شيدا ننشيند. نگران بود كه لحظه‌ى آخر شيدا مخالفت كند.
    نادر درحالى‌كه على‌رضاى سفيدپوش را بغـ*ـل مى‌كرد تا كمتر بدود، لبخند رضايتى بر لب داشت.
    مهرى به‌خاطر سرماخوردگى شديد پسركش، نتوانست خود را برساند.
    دو خانواده خوش‌حال و خندان منتظر جارى شدن خطبه‌ى عقد بودند.
    دستان شيدا سرد شده بود.
    نعره‌هاى خشمگين پدر در گوشش مى‌پيچيد. آيا بهروز هم به‌عنوان شوهر بيشتر از صدا و دست‌هاى مهاجمش استفاده مى‌كند؟
    لب‌هايش را با اضطراب جويد.
    فريادهاى خشن نادر و ضربات بى‌رحمانه‌ى دست و پا، قدرتمندانه روبروى چشمانش جولان داد.
    آيا بهروز هم اين‌گونه به اهدافش مى‌رسيد؟!
    عرق سردى روى خط ميانه‌ى كمرش نشست و نفس كم آورد.
    نيم‌نگاهى به زيباترين پسرجوانى كه مى‌شناخت، انداخت. كت و شلوار مشكى به‌خوبى بر قامتش نشسته بود. موهاى لخـ*ـت با هر حركت، دلبرانه روى پيشانى مى‌رقـ*ـصيد.
    آيا اين همه زيبايى، آرامش و خواهش مى‌توانست زير سقف مشترك خشن، بى‌رحم و بى‌منطق باشد؟
    بهروز نگاه مضطرب و پرشك شيدا را شكار كرد و لرزيد.
    دست و پايش لرزيد و به خدا پناه برد از مخالفت لحظه‌ى آخر.
    بى‌اختيار لب زد:
    - جان من، شيدا…
    و خفيف سر تكان داد.
    شعر مولانا با چشمان زيبايى كه اشك مى‌ريخت تمام دلهره و شك را چون سيل از وجود شيدا دور كرد.
    روح زيباى بهروز قادر به انجام خشونت و بى‌رحمى نبود.
    قلب شيدا آرام گرفت و چشم بست.
    - بله.
    گرماى قلبِ همراه هميشگى را حس كرد و با آرامش لبخند زد.
    براى لحظه‌اى لبخند بهروز، لبخند پدر و دايى، لبخند نادر و ناصر را آشنا ديد!
    تمام آن لبخندهاى شاد و واقعى مانند لبخند على عزيزش بود.
    زمزمه كرد:
    - برام دعا كن على، دعا كن همسر خوبى باشم و بتونم خوشبختش كنم. دعا كن زندگى خوبى داشته باشم .


    (با تشكر از خوانندگان وهمراهان مهربان وعزيز اين رمان،ارسال بعدى آخرين قسمت رمان خواهد بود .لطفا مرا از نظراتتان مطلع فرمایید)

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    هنگام ظهر بود. همراهان عروس و داماد روى صندلى‌هاى قرمز غذاخورى كنار محضر جاى گرفتند و با خنده و سروصدا سفارش غذا دادند.
    شيدا و بهروز در سكوت دو طرف ناصر نشستند.
    پدر با صداى بلند و شاد گفت:
    - هر چى مى‌خواين سفارش بدين.
    ناصر زير لب گفت:
    - بهروز تو جوجه بگو، شيدا تو هم قورمه سبزى، با كباب خودم میشه سه پرس. شما كه الان تو حالى نيستين غذا بخورين.
    بهروز خنديد و گفت:
    - جون داداش خيلى وقته منتظر اين ناهارم، شكمتو صابون نزن.
    شيدا گُر گرفتن صورتش را حس كرد؛ اما با همان زبان تند و تيز گفت:
    - روى ناهار منم حساب باز نكن. از ديشب چيزى نخوردم و بدجور گرسنه‌م.
    ناصر صندلى را كمى عقب كشيد و معترض گفت:
    - برم پيش نادر بشينم، كم مونده ناهار منو صاحب بشين.
    باشيطنت و زيركى بلند شد و بهروز را وادار كرد كنار شيدا بنشيند.
    غذاى سفارش شده به‌سرعت روى ميز قرار گرفت. زوج جوان بدون كلام مشغول خوردن غذا شدند.
    بهروز نيم‌نگاهى به شيدا انداخت و پرسيد:
    - شيدا با رضايت قبول كردى يا…
    - يا چى؟
    - يا خودتو مجبور كردى؟
    شيدا نگاهى به حلـ*ـقه‌ى زيبايش كرد و گفت:
    - عقلم مجبور شد به دلم گوش بده.
    لبخند رضايت روى صورت بهروز نشست.
    شيدا از سروصداى اطرافيان استفاده كرد و گفت:
    - برات گفتم على تو بيهوشى به من چه هديه‌اى داد؟
    - نه،چى داد؟
    چشم به منحنى‌هاى زيبا و خوش‌رنگ دوخت و گفت:
    - يه بچه‌ى قنداقى با لب و دهنى شبيه تو. آهان راستى چشماش هم مثل تو بود. فكر كن بچگى خودت بود.
    بهروز ابتدا لب‌هايش را فشرد تا خنده را كنترل كند. بعد چشم در چشم ساده و بدون آرايش شيدا دوخت و گفت:
    - دم داداشت گرم، نويد بچه‌مونو داده كه شكل منه.
    قطره‌اى به گلوى شيدا پريد كه در حال گوش دادن، مشغول نوشيدن نوشابه بود. دچارسرفه‌ى شديد شد.
    ناصر تند گفت:
    - بزن به پشتش تا خفه نشده.
    بهروز دو ضربه‌ى ملايم ميان كتف شيدا زد.
    ناصر به نجوا گفت:
    - چى بهش گفتى كه كم مونده بود داماد بى‌عروس بشى؟
    بهروز هم آهسته گفت:
    - مار بزنه به زبونت. كم تو كار من دخالت كن.
    -هنوز مونده دخالت رو ببينى، اگه گذاشتم با آبجى من بيرون برى.
    - فكر كنم بايد يه سر به آقا رسول بزنم.
    تا پايان ناهار كل‌كل كردند و شيدا به آن‌ها خنديد.
    ******
    چهار روز بعد:
    شيدا عصايش را روى برف قرار داد و آهسته قدمى برداشت. جاى عصا و كفش‌ها لبخندى روى لب بهروز نشاند.
    همان‌طور كه كنارش حركت مى‌كرد گفت:
    - زن سه پا گرفتم.
    شيدا سعى كرد اخم كند؛ اما لب‌هايش نافرمانى كرد و كش آمد.
    بهروز نگاهى به كوچه انداخت،كسى ديده نمى‌شد.
    برف سبكى كه از شب پيش آغاز شده بود همه را خانه‌نشين كرده بود.
    - شيدا بذار بغـ*ـلت كنم، مى‌خورى زمين مكافات میشه.
    شيدا تهاجمى عصا را بلند كرد.
    - به‌خدا حرف اضافه بزنى اينو تو حلقت مى‌كنم.
    - شيداجون. خوشگل خانوم من.
    - كوفت، بهروز مى‌دونى خوشم نمیاد اين‌جور صدام كنى.
    - چى بگم؟ دختر زشته خوبه؟
    كنار منزل دايى رسيدند و بهروز در را باز كرد.
    شيدا آرام جلو رفت و گفت:
    - آره خوبه.
    جاى پاى مردانه و محكم‌، نقشى زيبا كنار جاى پاى شيدا زد.
    - دختر زشته‌ى خوشگل من.
    - اِ، دوباره گفتى.
    - شيدا رابـ ـطه‌ى ما چيه؟
    درب ورودى سالن را باز كرد و نگه داشت تا شيدا راحت وارد شود.
    شيدا كفش‌هاى كرمى و سبك را درآورد و گفت:
    - نمى‌دونم ، شايد نامزد.
    -خير حضرت عليه. زن و شوهريم. آخيش ديگه زن خودم شدى.
    شيدا با عصا ضربه‌اى به شانه‌ى بهروز زد و غريد:
    - ببند، مى‌دونى از اين كلمه چقدر بدم مياد.
    بهروز تصنعى شانه‌اش را ماليد و گفت:
    - همسر خوبه، قاصدكم؟
    شيدا چادر سياه را به دست كشيده و زيباى بهروز داد و روى مبل سه نفره نشست.
    - همسر قابل تحمله.
    بهروز كنارش نشست و گفت:
    - همسر عزيزم اجازه هست ببينم چقدر به اموالم آسيب رسيده؟
    شيدا گيج شد.
    - چه اموالى؟
    چشمان خندان به صورت شيدا دوخته شد.
    - چقدر از پوست سرت بدون مو شده؟
    شيدا اخم كرد.
    - اولاً اموال تو نيست، ثانیاً موهاى سرم در اومده.
    - خب اجازه بده ببينم.
    اولين روزى بود كه بعد از عقد هر دو تنها بودند. شيدا به خود گفت: «بايد از يه‌جا شروع بشه، الان ما همسر همیم.»
    قبل از هر اقدامى بهروز خود را جلو كشيد و دست به‌سمت روسرى آبى با گل‌دوزى‌هاى طلايى برد.
    - شيدا آخرين‌بار موهات تا اينجا بود. [دست روى شانه‌ى خودش گذاشت.] حالا چقدر شده؟
    شيدا متوجه نشد كه بهروز سعى مى‌كند با زيركى افكار منفى را از او دور كند.
    - خودت ببين.
    موهاى بلند تا خط كمر مى‌رسيد.چشمان بهروز پر از حس خوب ديدن و داشتن شد.
    - چه بلنده، شستنش سخت نيست؟
    - عادت كردم.
    - ديگه منو دارى غم نداشته باش. يكى از آرزوهام شستن ايناست.
    و به نرمى دستى روى موها كشيد:
    - و دست كشيدن روى اين سياهى‌هاى پر پيچ.
    بلند شد و براى آوردن وسايل پذيرايى داخل آشپزخانه رفت.
    با هم شوخى كردند، با هم دعوا كردند، دونفره آشپزى كردند و به غذاى هم ناخنك زدند. ظرف‌ها را با خيس كردن هم شستند.
    وقتى روى تخت بهروز نشستند به مرحله‌ى سكوت و آرامش رسيده بودند.
    شيدا مژه‌هاى بهروز را لمس كرد و گفت:
    - منم آرزو داشتم اين كارو بكنم.
    بهروز با لبخند نظاره‌گر درخشش چشمان شيدا بود.
    شيدا دست بهروز را گرفت و درحالى‌كه انگشتان كشيده را لمس مى‌كرد سربه‌زير گفت:
    - قرار نبود اين‌قدر زود عقد كنيم، قرار بود به من تا هر وقت مى‌خوام فرصت بدى.
    بهروز كه خود را كنترل مى‌كرد تا همان بازى را با دست شيدا نكند با مهربانى گفت:
    - چيزى بين ما تغيير نكرده، اسم همديگه رو تو شناسنامه‌هامون زديم تا تو از هر اسم مرد ديگه راحت بشى و من بتونم با آزادى تموم لحظه به لحظه تو رو ببينم.
    ما با هم ياد مى‌گيريم چطور با هم رفتاركنيم، هروقت تو بگى مى‌ريم زير يه سقف.
    وجود دختر زخم‌ديده پر از آرامش شد و تمامى هراس‌ها پريد.
    پنج انگشت كشيده را روى صورتش كشيد و گفت:
    - سلام آقاى همسر من شيداى احسانى هستم.
    بهروز خنديد و مانند او عمل كرد و بـ*ـوسه‌اى روى انگشت حلـ*ـقه زد.
    - سلام خانم همسر، من بهروزم. بهروز شاهنده.
    و شيدا انديشيد: «شاهنده، يعنى پرهيزكار، نيكو كردار. چقدر بهروزش صالح و پرهيزكار بود!»
    - میگم بهروز الانم زير يه سقفیم كه! اين زير يه سقف يعنى چى؟
    بهروز خود را روى تخت عقب كشيد و به ديوار تكيه داد.
    - يعنى سقف خونه‌ى مشترك زن و…، نه‌نه، دوتا همسر.
    دست‌هايش را باز كرد و بااحتياط بست و گنج ارزشمندش را به سيـ*ـنه فشرد.
    - من هميشه براى تو همين بهروز رفيق مى‌مونم، باور كن.
    شيدايى كه مى‌رفت تا دچار هراس شود، ميان آن دستان پاك و قلب بزرگ، والاترين درجه آرامش را يافت.
    قاصدك روى سقف به دو كودك دوست‌داشتنى كه راه طولانى را طى كرده بودند تا بدين جا برسند، شادمانه لبخند زد.

    حوادث زندگى مانند حلقه هاى در هم تنيده ى يك زنجير بزرگ است
    زنجيرى كه زندگى تو را ،مرا تشكيل مى دهد و گريزى از آن نيست .
    گاه مابين حلقه ها، حلقه ايى طلايى قرار مى گيرد كه زيبايش تمامى زنجير را تحت شعاع قرار مى دهد.
    برايتان در زندگى حلقه اى از جنس طلا آرزومندم.

    ٢٤ آذر ٩٧
    با تشكر از تمام چشم هاى مهربانى كه اين داستان را دنبال كردند.
    به زودى با داستانى ديگر با شما خواهم بود.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا