- عضویت
- 2016/12/17
- ارسالی ها
- 992
- امتیاز واکنش
- 16,031
- امتیاز
- 694
بهروز لبهى ميز را محكم گرفت تا از سقوطش جلوگيرى كند.
مسئول پذیرش از پشت ميز بلند شد و پرسيد:
- قربان حالتون خوبه؟
بهروز به ستونى كه نزديكش بود تكيه داد و در پاسخِ صداى نگران مادر كه از داخل گوشى بلند بود گفت:
- مادر، جون من راستشو بگو ، حالش چطوره؟
مادر تنها به اين جمله اكتفا كرد:
-فقط زود بيا.
نفهميد آيا خداحافظى كرد يا نه.
با صداى مستخدم هتل كه گوشى آويزان را برمیداشت به خود آمد.
-بذارين كمكتون كنم.
زير بازويش را گرفت و روى صندلى قرارش داد.
با خوردن ليوانى آب خنك زير لب تشكر كرد و بهسمت آسانسور رفت.
بايد زودتر مىرفت، نبايد خود را مىباخت. نبايد فرصت را از دست مىداد.
موسوى از ديدن صورت چون گچ و قدمهاى لرزان بهروز متعجب بهسمتش رفت.
- آقاى شاهنده اتفاقى افتاده؟
- بايد برگردم شهرم.
-خدايى نكرده طورى شده؟
ذهنش فرياد زد: «تموم زندگيم جايى در اون شهر روى تخت بيمارستانه.»
اما لبهايش گفت:
-یکی از افراد خانوادهم تصادف كرده، مهندس مىتونى برام بليط هواپيما بگيرى؟
موسوى سرى تكان داد.
-باشه، شما كمى استراحت كنين؛ رنگ به صورت ندارين.
دقايق سختى را گذراند.نتوانستند بليط هواپيما تهيه كنند، قطار هم براى صبح فردا حركت داشت. اميدش به اتوبوس بود.
بعد از دوساعت موسوى موفق شد در اتوبوس نيروهاى ارتش كه عازم تهران بودند برايش صندلى بگيرد.
بهروز آقاى موسوى را بغـ*ـل كرد و گفت:
-خيلى زحمت كشيدى، شرمندهم كردى.
موسوى ضربهاى دوستانه پشت جوان بىقرار و دوستداشتنى زد و گفت:
-كارى نكردم، مواظب خودت باش.
-براى عزيزم دعا كنين آقا سيد.
-برو، در امان خدا.
بهروز سوار اتوبوس شد و آقاى موسوى براى سلامتى او و عزيزش آيةالكرسى خواند.
بهروز چشمانش را بست تا مجبور به صحبت با كناردستيش نشود.
تمام مدت با خدايش حرف میزد و نذر مىكرد قاصدكش زنده بماند. اگر او پرپر مىشد بىگمان نفس او هم مىبريد.
با توقف در تهران خود را به كنار اتومبيل پيكان داغانى رساند كه رانندهاش فرياد مىزد:
-يه نفر ديگه مىخوام.
كنار دو مرد افغان نشست و بىتوجه به نگاههاى متعجب آنها چشمانش را بست. اگر مىخواست به ترمينال جنوب برود يا اتومبيل تميزى پيدا كند ديرتر به حبيبش مىرسيد.(حبيب آمال محبوب است.)
ترانهى كوچه بازارى كه در اتومبيل پخش مىشد خاطرهاى براى بهروز زنده كرد.
« …ديشب اومدم خونتون نبودى
راستشو بگو كجا رفته بودى
يادته قول دادى قالم نذارى
هى برام عذرو بهونه نيارى
راستشو بگو كجا رفته بودى
بهخدا رفته بودم سقا خونه دعا كنم…»
از مژهها و پلكها بلند و زيبا قطرهاى اشك شفاف بيرون زد.
آن روز قاصدكش با سينى كنارش نشست و با لبخندى كه حس خوبى به بهروز مىداد پرسيده بود: «خوشتيپ شدى، راستشو بگو كجا رفته بودى؟»
او سرخوش و پر از انرژى توجه يار با لودگى كه فقط خاص حضور شيدا بود، خوانده بود: «بهخدا رفته بودم سقا خونه دعا كنم... .»
خندهى شيدا تمام سلولهاى قلب و مغزش را شاد كرده بود.
در دل نجوا كرد:
-خدايا تو بهتر از هركسى مىدونى اون دختر براى من چه جايگاهى داره، من فقط از تو سلامتى شيدا رو مىخوام. ديگه اصرارى براى داشتنش نمىكنم؛ اما به اون زندگى و سلامتى بده.
با ترمز شديد پيكان به صندلى جلو برخورد كرد. راننده دماغى بالا كشيد و شُل گفت:
-بهسلامت داداشا.
زير قطرات درشت و تند باران پياده شد. ساعت ١٠ شب بود و خيابان سوتوكور. ايستادن و منتظر اتومبيل ماندن بيهوده بود.
رسيدن به شهر و فكر اينكه زمان كمى به ديدار مانده، توانى عجيب به پاها و بدن خستهاش داد.
زمزمه كرد:
-شيدا من برگشتم.
و باسرعت كنار خيابان شروع به دويدن كرد.
٢٠دقيقه زمان برد تا به خانه رسيد. با وجود بدن و لباس خيس هنوز احساس گُر گرفتگى مىكرد.
مسئول پذیرش از پشت ميز بلند شد و پرسيد:
- قربان حالتون خوبه؟
بهروز به ستونى كه نزديكش بود تكيه داد و در پاسخِ صداى نگران مادر كه از داخل گوشى بلند بود گفت:
- مادر، جون من راستشو بگو ، حالش چطوره؟
مادر تنها به اين جمله اكتفا كرد:
-فقط زود بيا.
نفهميد آيا خداحافظى كرد يا نه.
با صداى مستخدم هتل كه گوشى آويزان را برمیداشت به خود آمد.
-بذارين كمكتون كنم.
زير بازويش را گرفت و روى صندلى قرارش داد.
با خوردن ليوانى آب خنك زير لب تشكر كرد و بهسمت آسانسور رفت.
بايد زودتر مىرفت، نبايد خود را مىباخت. نبايد فرصت را از دست مىداد.
موسوى از ديدن صورت چون گچ و قدمهاى لرزان بهروز متعجب بهسمتش رفت.
- آقاى شاهنده اتفاقى افتاده؟
- بايد برگردم شهرم.
-خدايى نكرده طورى شده؟
ذهنش فرياد زد: «تموم زندگيم جايى در اون شهر روى تخت بيمارستانه.»
اما لبهايش گفت:
-یکی از افراد خانوادهم تصادف كرده، مهندس مىتونى برام بليط هواپيما بگيرى؟
موسوى سرى تكان داد.
-باشه، شما كمى استراحت كنين؛ رنگ به صورت ندارين.
دقايق سختى را گذراند.نتوانستند بليط هواپيما تهيه كنند، قطار هم براى صبح فردا حركت داشت. اميدش به اتوبوس بود.
بعد از دوساعت موسوى موفق شد در اتوبوس نيروهاى ارتش كه عازم تهران بودند برايش صندلى بگيرد.
بهروز آقاى موسوى را بغـ*ـل كرد و گفت:
-خيلى زحمت كشيدى، شرمندهم كردى.
موسوى ضربهاى دوستانه پشت جوان بىقرار و دوستداشتنى زد و گفت:
-كارى نكردم، مواظب خودت باش.
-براى عزيزم دعا كنين آقا سيد.
-برو، در امان خدا.
بهروز سوار اتوبوس شد و آقاى موسوى براى سلامتى او و عزيزش آيةالكرسى خواند.
بهروز چشمانش را بست تا مجبور به صحبت با كناردستيش نشود.
تمام مدت با خدايش حرف میزد و نذر مىكرد قاصدكش زنده بماند. اگر او پرپر مىشد بىگمان نفس او هم مىبريد.
با توقف در تهران خود را به كنار اتومبيل پيكان داغانى رساند كه رانندهاش فرياد مىزد:
-يه نفر ديگه مىخوام.
كنار دو مرد افغان نشست و بىتوجه به نگاههاى متعجب آنها چشمانش را بست. اگر مىخواست به ترمينال جنوب برود يا اتومبيل تميزى پيدا كند ديرتر به حبيبش مىرسيد.(حبيب آمال محبوب است.)
ترانهى كوچه بازارى كه در اتومبيل پخش مىشد خاطرهاى براى بهروز زنده كرد.
« …ديشب اومدم خونتون نبودى
راستشو بگو كجا رفته بودى
يادته قول دادى قالم نذارى
هى برام عذرو بهونه نيارى
راستشو بگو كجا رفته بودى
بهخدا رفته بودم سقا خونه دعا كنم…»
از مژهها و پلكها بلند و زيبا قطرهاى اشك شفاف بيرون زد.
آن روز قاصدكش با سينى كنارش نشست و با لبخندى كه حس خوبى به بهروز مىداد پرسيده بود: «خوشتيپ شدى، راستشو بگو كجا رفته بودى؟»
او سرخوش و پر از انرژى توجه يار با لودگى كه فقط خاص حضور شيدا بود، خوانده بود: «بهخدا رفته بودم سقا خونه دعا كنم... .»
خندهى شيدا تمام سلولهاى قلب و مغزش را شاد كرده بود.
در دل نجوا كرد:
-خدايا تو بهتر از هركسى مىدونى اون دختر براى من چه جايگاهى داره، من فقط از تو سلامتى شيدا رو مىخوام. ديگه اصرارى براى داشتنش نمىكنم؛ اما به اون زندگى و سلامتى بده.
با ترمز شديد پيكان به صندلى جلو برخورد كرد. راننده دماغى بالا كشيد و شُل گفت:
-بهسلامت داداشا.
زير قطرات درشت و تند باران پياده شد. ساعت ١٠ شب بود و خيابان سوتوكور. ايستادن و منتظر اتومبيل ماندن بيهوده بود.
رسيدن به شهر و فكر اينكه زمان كمى به ديدار مانده، توانى عجيب به پاها و بدن خستهاش داد.
زمزمه كرد:
-شيدا من برگشتم.
و باسرعت كنار خيابان شروع به دويدن كرد.
٢٠دقيقه زمان برد تا به خانه رسيد. با وجود بدن و لباس خيس هنوز احساس گُر گرفتگى مىكرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: