کامل شده رمان قاصدک من | نيلوفر (دخترعلی) كاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نیلوفر.ر

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/17
ارسالی ها
992
امتیاز واکنش
16,031
امتیاز
694
اگر حال شيدا چنين بود، آن جوان عاشق با شنيدن جواب منفى شيدا به چه حال و روزی مى‌افتاد؟
بددردى است درد عاشقى!
در همان زمان كه شيدا با رنج دست و پنجه نرم مى‌كرد، بهروز در انتظار عكس‌العمل قاصدك، بی‌قرارانه خانه را بالا و پايين مى‌كرد.
مادر متوجه حال غريب پسر دل‌بندش شد. به او نزديك شده و بازويش را با ملايمت گرفت.
- بهروزجان چرا بى‌قرارى؟
بهروز به خود آمد و با لبخندى مصنوعى گفت:
- من؟ خوبم مادر.
مادر با مهربانى پسر جوانش را به‌سمت آشپزخانه برد و به‌سمت صندلى سوق داد.
-بشين تا من يه شربت به‌ليمو برات آماده كنم.
لبخندى صادقانه بر روی صورت بهروز نشست.
- مادر به نظر شما الان من در شرايط ازدواج هستم؟
فرخنده خانم به‌سمت بهروز چرخيد و باشوق پرسيد:
- خبريه پسرم؟
لبخند شرمگين بهروز بهترين پاسخ بود. بالاى سر پسر عزيزش رفت. بهروز هر دو دست را از آرنج روى ميز ناهارخورى گذاشته و با چشمان پرنورش به مادر نگاه مى‌كرد.
مادر چند بـ*ـوسه‌ى گرم بر موهاى زيبا و خوش‌بوى بهروز كاشت و بامحبت گفت:
- الهى قربونت برم، بزرگ شدى و مى‌خواى برام عروس بيارى؟
در همان حال صندلى را عقب كشيد و نشست.
- كى هست؟ چه وقت به من معرفيش مى‌كنى؟
خنده‌ى شاد پسر دوست‌داشتنيش تداعى خنده‌ى دلبرانه‌ى پدرش بود. همان خنده‌اى كه ميان كوه و دشت مى‌پيچيد و بهانه‌اى براى قربان‌صدقه رفتن فرخنده‌ی عاشق مى‌شد.
- مادر هنوز جواب نگرفتم، هر وقت موافقت كرد اول شما باخبر می‌شین.
ابروهاى مرتب و كشيده‌ى فرخنده خانم بالا رفت و نگاه و زبانش پر ناز شد.
- مگه میشه كسى سرو چمان منو ببينه و دلش نره!
بهروز مانند مادر ابرو بالا داد و گفت:
- مادرجون ياد تعريف سوسكه از دست و پاى بلورين بچه سوسكش افتادم.
مادر خنديد و بامحبت دست بر بازوى پسر كشيد و گفت:
- پس براى جواب گرفتن از دختر شاه‌پريون به هم ريختى. نگران نباش، من دلم روشنه قربونت برم.
بهروز آرام شد و با شنيدن مهمانى شب در منزل يار سعى كرد بى‌قراريش را پنهان كند.
بى‌صبرانه منتظر فرارسيدن شب شد.
اما وقتى همراه خانواده وارد منزل ميزبان شد و شنيد، شيدا براى كارى ادارى تهران رفته است، فروريخت.
متوجه شد کار اداری بهانه‌ای برای گریختن شیدا بوده است.
ساعتى را با على‌رضا و ناصر گذراند. على‌رضا از همان ابتدا سراغ ناصر آمده و از سروكول عموى پرسروصدايش بالا مى‌رفت.
اسد پسرك كوچك چشم سبزش را در بغـ*ـل ناصر گذاشت.
- بيا دايى اينو بگير و كمى براى آينده، خودتو آماده كن.
ناصر كمى بينى طفل زيبا و تپلى را كشيد و صدايش را درآورد.
- مهرى بيا اين نق‌نقو رو ببر، پسر بايد اين همه بى‌ظرفيت باشه؟
مهرى اخم كرد و گفت:
- باز هم لپشو كشيدى ناصر. اِ، اسد خان گفتم بچه رو يه ساعت نگهدار.
اَسد مظلومانه سكوت كرد.
على‌رضا سريع گفت:
- عمه، عمو دماغشو كشيد.
نادر به سيب گازى زد و به مهرى گفت:
- مرد مى‌‌تونه بچه نگه داره؟ [به‌سمت ناصر نگاهى انداخت.] تو هم كه آدم نمیشى.
ناصر خنديد و گفت:
- آسيا به‌نوبت. من هنوز تو صف آدم شدن پشت شما و [اَسد را نشان داد.] شما وايسادم. (ايستادم)
بهروز طاقت ماندن در آن جمع شلوغ و شاد را نداشت. بهانه‌اى جور كرد و از خانه بيرون زد.
نیمه‌شب پس از ساعت‌ها قدم زدن در کوچه‌های تنگ و تاریک، خسته و رنجور به خانه و اتاقش پناه برد.
********
هوا سرد بود و رقـ*ـص برف‌ها سرعت گرفت.
شيدا در اتاق پرنور روبروى آيينه به خود خيره شد. چقدر تغيير كرده بود. موهاى مجعدِسياهش، صاف و كوتاه به رنگ طلايى درآمده بود.
لباس بلند و سفيد دنباله‌دار به‌راحتى در آيينه ديده مى‌شد.
دستى روى لب‌هاى سرخش كشيد و سعى كرد سرخى آن را پاك كند. كى عروس شده بود؟!
چرا به ياد نمى‌آورد كى عروس شده و داماد كيست؟
صداى موسيقى شاد و دست زدن از بيرون اتاق شنيده مى‌شد. دلش لرزيد و گفت:
- خدايا چرا چيزى يادم نمياد؟ من كى عروس شدم؟
در باز شد و مردى با كت و شلوار سفيد وارد شد. ترس تمامی وجودش را دربرگرفت. ترسيد و خود را كنار كشيد.
نگاهش اتاق عقد را زيرورو كرد؛ اما چيزى براى پوشاندن خود نيافت.
مرد جوان، غريبه‌ای درشت هيكل بود. سرما به بازوهايش زد. بازوهاى بـ*ـرهنه را با كف دست پوشاند و با آشفتگى پرسيد:
- تو كى هستى؟
مرد جوان كه چشمانى آبى داشت، لبخندزنان به سوي‌اش آمد و با صداى بم بسيار زيبايى گفت:
- همسرت.
سرش را به‌شدت تكان داد و ناليد:
- نه، نه. من دارم كابوس مى‌بينم.
اما وقتى بازويش اسير انگشتان نيرومند مرد غريبه شد با ترس گفت: كابوس نيست؟ واقعيته؟
بازوهايش درد گرفت و سعى كرد آن را از دست مرد بيرون آورد.
اشك‌هايش جوشيد و التماس كرد:
- دستمو ول كن، من نمى‌شناسمت، من زن تو نيستم.
اما صدايى از گلويش خارج نشد.
در عين سرماى بدن، دست‌هايش مى‌سوخت.
صداى كسى آمد.
- شيدا
ضربان قلبش تند شده بود. بى‌اختيار برادرش را صدا زد تا كمكش كند.
- على، على.
صورت مرد به او نزديك مى‌شد و صدايى از گلويش خارج نمى‌شد.
-بهروز، بهروز كجايى، كمكم كن.
داماد گفت:
- فقط من اینجام.
شیدا چشمانش را بست و در دل فریاد زد:
- خدایا کمکم کن، بهروز کجایی؟

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    دستى نامرئى گلويش را مى‌فشرد. كنار گوشش صداى بلندى شنيد، يك صداى آشنا.
    - شيدا، شيداجان بلند شو، شيدا.
    سهيلا با شنيدن ناله، كارد آشپزخانه را روى ساقه‌هاى خرد شده‌ى كرفس گذاشت و دست‌هايش را به‌سرعت با پيش‌بند پاك كرد و به سالن رفت.
    شيدا روى مبل بزرگ پيچ و تاب مى‌خورد و ناله مى كرد. آرام صدايش زد؛ اما واكنشى نديد.
    بازويش را فشرد و باز هم صدايش زد:
    - شيدا بيدارشو.
    ناله‌هاى خفيف بيشتر شد. دست شيدا روى گلويش نشست و آن را محكم فشرد.
    سهيلا وحشت‌زده بازو را محكم‌تر گرفت و سعى كرد گلوى شيدا را از فشار دست دوم نجات دهد.
    لب‌هاى خشك و ناتوان ميان ناله دو اسم را زمزمه مى‌كرد.
    - شيدا، شيداجان بلند شو، شيدا.
    سهيلا چشم چرخاند و با ديدن ليوان نيم‌خورده‌ى شربت روى ميز، به‌سرعت نوشيدنى را روى صورت شيدا ريخت. چشم‌هاى شيدا گيج‌ومنگ باز شد.
    سهيلا دست حـ*ـلقه شده را از گلوى شيدا جدا كرد و دختر گيج را به‌سختى روى مبل نشاند.
    شيدا دستى روى صورت خيس و چسبناك شده كشيد و ناله كرد:
    - كجا رفت؟ اون داماد غريبه كجاست؟
    - كسى اينجا نيست. داشتى خواب مى‌ديدى.
    شيدا ناباورانه به سهيلا و اطراف نگاه كرد و قدرشناسانه گفت:
    - خدايا شكرت، داشتم جون مى‌دادم.
    سهيلا كمك كرد تا شيدا با پاهاى ناتوان وارد حمام شود. بالجاجت آن‌قدر در رخت كن حمام صبر كرد تا شيدا دوش آب گرم بگيرد و از پشت در حمام درخواست حوله كند.
    شيدا مجبور شد گشادترين پيراهن سهيلا را به تن كند و بدن خسته را روى مبل جاى دهد.
    شيدا با چاى و نبات به سراغش آمد و با نگرانى گفت:
    - چرا با خودت اين كارو مى‌كنى؟ شيدا آروم باش.
    شيدا روى مبل مچاله نشست و زانوهايش را بغـ*ـل كرد و با بغضى لعنتى گفت:
    - چطور آروم باشم؟ عزيزترين و مورد اعتمادترين آدم زندگيم بهم ركب زده. [صورتش را روى زانو فشار داد.] دارم از دستش میدم، چطور آروم باشم سهيلا؟
    سهيلا نزديك‌تر شد و دستش را به دورشانه‌ى شيدا محكم كرد.
    - شيدا تو بهروز رو دوست دارى، بهش اعتماد دارى، بيشتر از هركسى همديگه رو مى‌شناسين. حالا…حالا چرا فكر مى‌كنى دنيا به آخر رسيده؟ مى‌تونين همين‌طور ادامه بدين.
    به حرف خودش اعتقادى نداشت؛ اما مى‌خواست فقط كمى شيدا را آرام كند.
    - نمیشه، چطور مى‌تونم ديگه به كسى كه جور خاصى بهم نگاه مى‌كنه نزديك بشم، آخ سهيلا سخته بدونم قاصدك منم و باز هم بخوام با بهروز صميمى و راحت باشم. سخته، خيلى سخت.
    سهيلا به‌زور چاى را به‌خورد شيدا داد.
    شيدا نگاهش رنگ هشيارى گرفت:
    - ساحل كجاست؟
    - با بهمن رفته سينما، بعد هم قراره ببرتش پارك.
    تب و لرز بدن شيدا كمى بهتر شده بود. همراه سهيلا وارد آشپزخانه شد تا كدبانوى خانه، پخت شام نيمه‌كاره را كامل كند.
    سهيلا از ده‌ها مطلب متنوع سخن گفت تا ذهن شيدا را از درد و غصه منحرف كند.
    با آمدن ساحل و شيرين زبانيش كار سهيلا آسان‌تر شد؛ اما شيدا گرچه ظاهراً آرام شده بود؛ اما از درون گيج و غصه‌دار بود.
    اصرار كرد سهيلا بى‌توجه به سرماى بدن او، كولر را روشن كند و با همان اصرار به حياط خانه رفت و بدن سرمازده را زير دو پتو جاى داد.
    سهيلا فلاسك پر از چاى و نبات را به‌همراه ليوان و يك ورق قرص مسكن قوى كنار بالش شيدا گذاشت.
    شيدا ناتوان و خسته زمزمه كرد:
    - خدايا چی‌كار كنم؟
    خدايا فقط تو مى‌دونى چقدر دورى و از دست دادن بهروز براى من سخته، خدايا خودت اونو به دنياى من وارد كردى، خودت كمك كن.
    خدايا مى‌دونى من نمى‌تونم ازدواج كنم، نمى‌تونم همسر و مادر باشم، نمى‌تونم حتى تصور كنم بايد با مردى شبانه‌روزمو تقسيم كنم حتى اگه اون مرد بهروز باشه.
    خدايا خسته‌م، درمونده‌م، كمكم كن.
    صداى بغض‌دارى در گوشش پيچيد: «مطمئن باش ديگه يا زنده نمى‌مونم يا فقط يه مرده‌ى متحركم.»
    قلبش فشرده شد و سنگينى دردناكى روى قلبش نشست.
    به گريه افتاد. تحمل رنج بردن صاحب صدا را نداشت.
    با گريه گفت:
    - دعا مى‌كنم فراموش كنى و از اين عشق جدا بشى، من نمى‌خوام رنج ببرى. نمى‌خوام درد بكشى؛ اما من مناسب زندگى مشترك نيستم رفيق!

    ****
    يك هفته گذشت.
    بهروز هنوز موفق به ديدن شيدا نشده بود. گويا شيدا جن و بهروز بسم‌الله شده بود.
    وقتى به بهانه‌اى به خانه‌ى آن‌ها مى‌رفت، شيدا خود را در اتاقش زندانى مى‌كرد تا او را نبيند.
    هنگامى كه زنگ مى‌زد و به بهانه‌اى خواستار صحبت با شيدا مى‌شد، شيدا گوشى را از مادر مى‌گرفت و دور از چشم مادرانگشتش را روى دكمه قطع تماس مى‌گذاشت و حرف مى‌زد.
    قلب هر دو جوان اين روزها فشرده و دردناك بود.
    شب‌ها چشم به آسمان مى‌دوختند و هر دو از هم گِلِه مى‌كردند.
    شيدا گله مى‌كرد كه چرا بهروز او را سر دوراهى وحشتناكى قرار داده كه بين قبول كردن علاقه‌ى او يا دورى از او يكى را بپذيرد؟!
    بهروز معترض بود كه چرا شيدا او را از ديدن صورت دوست هميشگى‌اش محروم كرده و چرا نمى‌خواهد فرصت عاشقى به هر دو بدهد؟!
    هر دو از دورى و جدايى يكديگر مى‌ترسيدند.
    هيچ‌كدام اين فاصله‌ى سرد و ترسناك را نمى‌خواستند.
    تغيير رفتارشان در خانه مشهود بود. كم‌غذا، بى‌خواب و عصبى شده بودند.
    شيدا هنگام شستن، ظروف آشپزخانه را به هم مى‌كوبيد يا وقت آشپزى دستش را مى‌سوزاند. در محل كار هم به‌سختى افكارش را متمركز جلسات مشاوره مى‌كرد.
    بهروز كم‌حرف شده بود و روى تخت دراز مى‌كشيد و توپ كوچك زردى مانند توپ تنيس را مرتب به ديوار روبرو مى‌كوبيد و با قاصدك روى سقف حرف مى‌زد يا با او دعوا و قهر مى‌كرد.
    پيدا كردن محلى براى دفتر مهندسى را به ديگران سپرده بود.
    حال و روز غريبى داشتند دو هم نفس كه از دورى هم در حال بى‌نفس‌شدن بودند.
    ****
    صداى زنگ تلفن بلند شد. مادر در حال شستن لباس سفيد پدر ميان مايع سفيدكننده و پودر لباسشويى بلند گفت:
    - شيدا ببين كيه، اين تلفن سوخت.
    شيدا خسته و عصبى به‌سمت گوشى رفت و گفت:
    -اَه، به من چه، كسى با من كار نداره. (گوشى را برداشت.) بفرمايين.
    - سلام شيداجون، خوبى ؟
    شيدا صاف نشست و با آرامش پاسخ داد:

    - سلام زن‌دايى، خوبم. شما خوبين؟ دايى خوبه؟
    - دايى هم خوبه، شيداجون وقت دارى يه كمكى به من بكنى؟

    شيدا كنجكاو گفت:
    - بله وقت دارم، چه كمكى بايد بكنم؟

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    - غذام رو گازه و سالن به هم ريخته‌ست، اعظم خانوم مى‌خواد بره بيمارستان كسى رو نداره، مى‌خوام همراهش برم.
    شيدا گونه‌اش را خاراند. زن‌دايى فرخنده مشتاقانه به ديگران كمك مى‌كرد.
    شیدا لب گزید و مستأصل پرسید:
    -زن‌دایی تنهایی؟
    - کسی خونه نیست، تنهام.
    شیدا آهی از آرامش کشید:
    - باشه، الان ميام.
    بد هم نبود، مى‌توانست سركى به اتاق بالا بزند و دل‌تنگى خفه‌كننده را كم كند.
    فرخنده خانم گوشى را گذاشت و نگاهش را از پاهاى روبرويش بالا برد و روى صورت منتظر و آشفته‌ى پسرش نشاند. موهاى پريشان و چشمان سياه غمگين منتظر كلامى از سوى او بود.
    - مادر میاد؟
    - میاد.
    بارقه‌اى از اميد و رضايت در چشمان عزيزش درخشيد و لبخند بعد از ٧ روز دورى به آن لب‌ها و منحنى‌هاى دل‌رباى شگفت‌انگيز برگشت.
    فرخنده پرسید:
    _نمی‌خوای بگی چی شده؟
    بهروز كنار مادر زانو زد و دست‌هاى مهربان مادر را در دستان جوان و قدرتمندش فشرد.
    - خودم هم نمی‌دونم چی شده! باید با شیدا حرف بزنم.
    فرخنده خانم با ملايمت موهاى بهروز را نـ*ـوازش كرد و صورت عزيزترينش را به سيـ*ـنه چسباند و با بـ*ـوسه‌هاى پرمحبت او را ميهمان مادرانه‌هاى نگرانش كرد.
    - بهروزجان، اين رفتار شما دو نفر ربطى به موضوع ازدواجت داره؟
    بهروز كه از وجود مادر آرامش مى‌گرفت آهسته گفت:
    - بى‌ربط نيست. برام دعا كن مادرجون، دعا كن همه‌چیز خوب پيش بره؛ مى‌ترسم.
    مادر سر پسر را بلند كرد و به آن همه زيبايى و مظلوميت خيره شد.
    - همه چی درست میشه عزیزدل، صبوری کن و کار اشتباهی نکن. شیدا رو اذیت نکن.
    در رگ و پی پسرجوان محبت فرزندی جوشید و سر روى پاى مادر گذاشت و آهى بلند كشيد.
    مگر قدرت آزار و اذيت قاصدكش را داشت؟! او از دوريش داشت جان مى‌داد.
    - مواظبم اشتباه نکنم، خیالتون راحت، فقط به دعای شما احتیاج دارم مادر.
    مادر خم شد و بـ*ـوسه‌ای بر صورتی که ته‌ریش هفت‌روزه داشت، زد و گفت:
    - بهروز مادر باید همیشه قوی و مرتب باشه، برو یه صفایی به صورت قشنگت بده عزیزدلم.
    و دوبار زیرلب زمزمه کرد: «لاحول ولاقوة الابالله العلی العظیم.»
    و بر موهای فرزند دست کشید.
    بهروز بـ*ـوسه‌اى بر دستان مادر زد و بلند شد.
    - ببخش، مجبور شدی دروغ بگی.
    مادر هم برخاست و با دست مبل‌هاى به هم ريخته را نشان داد و بالبخند گفت:
    - دروغ نگفتم، طفلى شيدا بايد ريخت‌وپاش ما رو جمع كنه.
    صداى زنگ خانه، بهروز را پشت پرده‌ى بالكن اتاقش رساند و فرخنده خانم را به‌سمت حياط خانه كشاند.
    در را گشود و با لبخند از شيدا عذرخواهى كرد.
    كبودى زير چشم‌ها بى‌شباهت به كبودى زير چشمان پسرش نبود. در اين هفت روز به‌خوبى شاهد رفتار عجيب اين دو جوان بود.
    نمى‌دانست چه چيزى موجب اين دورى و رنجش دل شيدا شده است! گاه با خود مى‌گفت حتما بهروز به شيدا ابراز علاقه كرده و گاه مى‌گفت شايد هم از شيدا خواسته واسطه‌ى بين او و دختر موردعلاقه‌اش شود!
    اما شك داشت دل پسرش به‌جز اين دختر گندمى محجوب اما تند، براى دخترى ديگر رفته باشد.
    بايد اجازه مى‌داد خودشان مشكل را حل کنند، به هر دو اعتماد داشت.
    - شيداجون من میرم، غذا پخت زيرشو كم كن، مبل‌ها رو به سليقه‌ى خودت بچين. خداحافظ..
    -خداحافظ زن‌دايى.
    زير نگاه حريصانه‌ى دو چشم سياه وارد خانه شد.
    چادر را كنار گذاشت و مشغول شد.
    بيشتر از نيم‌ساعت جابه‌جايى مبل‌ها طول نكشيد. در تمام مدت فقط به بهروز فكر مى‌كرد. اين خانه، بو، صدا و جسم او را در خود داشت.
    بغض به گلويش فشار آورد. به آشپزخانه رفت و لیوانی آب خورد.
    صداى كوبيده شدن در بالا را شنيد.
    گوش تيز كرد. اشتباه نمى‌كرد. صداى حركت كردن كسى از بالا مى‌آمد.
    چادرش را سر كرد و به سمت پاگرد پله‌ها رفت و بلند گفت:
    - زن‌دايى، شمايين؟
    صدا همچنان به گوش مى‌رسيد. كشيده شدن چیزی می‌آمد مثل صندلى يا ميز يا تخت بود!
    با كمى هراس پله‌ها را بالا رفت و خود را پشت در اتاق رساند.
    - زن‌دايى.
    در اتاق باز شد. در محدوده‌ى نگاهش كسى به چشم نمى‌خورد. مسـ*ـخ‌شده به داخل اتاق كشيده شد.
    دو قدم جلوتر. بوى بهروز مشامش را پر كرد. خب غير از اين عجيب بود اينجا اتاق پسر جوان بود، ضربان دل بی‌قرارش شدت گرفت.
    چرا بهروز روزهای خوب را خراب کرده بود؟ مگر رابـ ـطه‌شان چه کم داشت؟!
    قدمى ديگر برداشت و صداى بسته شدن در غافلگيرش كرد.
    برگشت و چهره‌ى دل‌خور و ساكت كسى را ديد كه روزها خود را بي‌رحمانه از ديدنش محروم كرده بود.
    چشمان و قلبش بى‌توجه به آن‌چه كه رخ داده بود و عقل مى‌گفت، با دل‌تنگى قامت و صورتش را مى‌بـ*ـوسيد.
    چند قطره اشك سوزان چشمانش را تيره كرد با مچ دست اشك‌ها را پاك كرد تا اين فرصت را از دست ندهد.
    بهروز هم مانند او محو ديدارى بود كه خواب و خوراك را از او گرفته بود و ضربان قلبش شادمانه بر سيـ*ـنه مى‌كوبيد، گويى قصد دريدن و بيرون‌زدن داشت.
    گاهى در زندگى، لحظه‌اى ناب روبروى انسان قرار مى‌گيرد كه پر از سيلان امواجى فرازمينى است.
    لحظه‌اى كه محل تقابل و تداخل هزاران زمان و روح، از گذشته، حال و آينده است.
    آن لحظه با وجود بكر بودن، تكرار هزاران باره‌ی ديدار عاشق و معشوق، حبيب و محبوبى است كه در اشعار مولانا، حافظ، فردوسى، سعدى، نظامى و… تكرار شده است.
    لحظه‌اى ناب كه شكسپير، گوته، دانته، ويكتور هوگو، رومن رولان، جين وبستر، خواهران برونته، تولستوى و هزاران شاعر، نويسنده، عارف، مؤمن، نقاش، مجسمه‌ساز و صورتگر لحظه‌اى آن را دريافته و نقشى از زندگى بر آن زده بودند.
    لحظه‌ى وصال دو نگاه رنج‌ديده و عاشق. لحظه‌اى كه متعلق به هيچ نژاد، جنس، طبقه، رنگ، مليت، مذهب و… خاصى نیست.
    لحظه‌ای ناب، تنها متعلق به انگشت با بركت خداوند كه رنگ و بوى الهى و فرازمينى دارد.
    قطره‌اى ناب از لطف خدا، از وجود خودِ خدا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    بهروز زودتر از شيدا توانست از جادوى مواج در فضا جدا شود.
    قدمى جلو گذاشت و گفت:
    - سلام.
    شيدا هم با صداى بهروز از جادو كنده شد و نگاهش را به زمين دوخت.
    -سلام.
    بهروز كه براى آن لحظه، طرح ده‌ها جمله، گلايه و سؤال زده بود، عملاً همه را فراموش كرد و مستأصل گفت:
    - شيدا حتى لياقت شنيدن جواب نامه‌م رو نداشتم؟
    نگاه شيدا بالا آمد. دست كشيده و بلند بهروز را دنبال كرد كه كلافه موهاى روى پيشانى را كنار مى‌زد.
    با كنار رفتن موهاى سياه و دلبر، كبودى روى پيشانى به چشم شيدا آمد. قدمى جلو رفت و روبروى جوان ايستاد و با ابروى درهم پرسيد:
    - چرا پيشونيت كبوده؟
    بهروز با دل‌خورى لبخند زد.
    - وقتى آهوى گريزپا تلفن رو قطع مى‌كنه، انتظار داره با گوشى تو پيشونى خودم نكوبم؟!
    - ديوونه، آهوى گريزپا چيه؟ خودت باعث فرار من شدى.
    - من! مگه من چی‌كار كردم؟ جز اينكه اعتراف كردم احساسم چيه؟ هان اين گناهه؟!
    - آره گناهه، تو… تو بهترين دوستمو ازم گرفتى.
    هر دو گلايه مى‌كردند و بر سر هم فرياد مى‌زدند.
    بهروز چرخى در اتاق زد و بلندتر گفت:
    - اون دوستت دوسِت داره، مى خواد هميشه كنارت باشه. چرا نمى‌ذارى، چرا نمى‌خواى؟
    شيدا با خستگى روى تخت نشست.
    - چون مى‌خوام دوستيم پايدار بمونه، نمى‌خوام تو رو از دست بدم، نمى‌خوام تو تبديل به ديو زندگيم بشى. نمی‌خوام دوستیمون به نفرت تبدیل بشه.
    بهروز با فاصله كنارش نشست و ملتمسانه گفت:
    - چرا فرصت نمیدى تا ثابت كنم چقدر مى‌تونم تو رو شاد و خوشبخت كنم، چرا اجازه نمیدى دوستيمون عميق‌تر و هميشگى بشه، چرا؟
    شيدا انگشتان روى زانويش را درهم فشرد و با لب‌هاى فشرده پر از خشم و رنجش گفت:
    - نمى‌خوام برام از دوست تبدیل به مرد بشى، نمى‌خوام تو زندگيم نقش مرد رو بگيرى؛ از همه‌ى مردها متنفرم، منزجرم. مى‌خوام تو جدا از همه باشى، خودت باشى. اگه عشق وارد دوستيمون بشه كم‌كم از هم دور مى‌شيم، توقع تو فرق مى‌كنه، منو تو زندگى مشترك خفه و ذبح مى‌كنى، نمى‌خوام اين‌طورى بشه.
    بهروز خيره به نيم‌رخ شيدا كه از خشم به ياس رسيده بود، در دل لعنتى نثار پررنگ‌ترين مردان زندگى شيدا كرد.
    به‌خوبى درك كرد خشونت، بى‌رحمى و خودخواهى پدر، برادر و مردانى كه شيدا از كودكى در اطرافش ديده بود، چنان با تاروپود روح شیدا عجين شده كه قدرت ديدن حقيقت آشكار ابراز عشق او را ندارد.
    به نرمى گفت:
    - من نمى‌خوام اذيتت كنم، آزارت بدم يا بند به آزاديت بزنم. منو مى‌شناسى. من مى‌خوام باهم پيشرفت كنيم تو درس، تو كار، تو زندگى.
    منو نمى‌شناسى؟ من مى‌تونم كسى رو رنج بدم؟ فكر مى‌كنى مى‌تونم كوچك‌ترين آزارى به تو برسونم؟ شيدا من بهروزم، همون بهروزى كه از كودكى با تو بزرگ شدم. كمى به خودت فرصت بده، كمى، فقط كمى به آينده‌اى كه مى‌تونيم باهم داشته باشيم، فكر كن.
    شيدا که در سكوت و فشار وارد كرده به انگشتان بى‌نوايش به سخنان بهروز گوش می‌داد، گفت:
    - نمى‌تونم حتى يه‌لحظه به زندگى مشترك فكر كنم، من اصلاً بيمارم، تو احتياج به يه آدم سالم دارى نه يكى پر از تنفر و خشم مثل من.
    بهروز برخاست و بى‌اختيار فرياد زد:
    - من فقط تو رو مى‌خوام، همه برن به‌درك. [بر سيـ*ـنه كوبيد.] جواب اين بى‌صاحاب رو چى بدم كه داره منو مى‌كشه؟ شيدا با من اين‌كارو نكن.
    بغض بر گلو و اشك بر چشمان شيدا نشست.
    رنج بهروز توان از جانش مى‌برد؛ اما نمى‌توانست كارى كند.
    بلند شد و به‌طرف در اتاق رفت. آهى كشيد و با سرى افتاده گفت:
    - يادش بده اين علاقه رو [شرم داشت بگويد عشق.] فراموش كنه. اگه مى‌تونى هميشه دوستم باشى من هستم؛ اما چيز ديگه‌اى از من نخواه.
    نفس بلند مرد جوان در اتاق طنين‌افكن شد، به‌سمت شيدا رفت و دست دراز كرد و پارچه‌ى چادر نشسته بر قامت دختر جوان را از بازو جدا كرد. آن‌قدر احتياط كرد كه بازو را لمس نكند. كمى خم شد و بـ*ـوسه‌اى بر چادر زد و ايستاد.
    نفس شيدا لحظه‌اى گرفت.
    بهروز در را باز كرد و با صدايى محكم گفت:
    - اون‌قدر دوست دارم كه نخوام خودم هم بشم يكى از همون مرداى نفرت‌انگيز سياه زندگيت.
    به خودت قسم تا فردا غروب صبر مى‌كنم، اگه عشق منو قبول نكنى از اين شهر میرم؛ چون ديگه تحمل ديدن خونه و كوچه رو بى تو ندارم. تحمل اينكه ازم فرار كنى رو ندارم.
    نمى‌تونم نقش كسى رو بازى كنم كه انگار هيچ اتفاقى نيفتاده، نمى‌تونم با ديدنت جلوى تپش قلبمو بگيرم و به‌سمتت نيام. نمى‌تونم نامرد باشم و به دخترى كه بيش از همه برام ارزش داره، نگاه كنم و دست و دلم نلرزه.
    نمى‌تونم، نمى‌تونم، ديگه نمى‌تونم به تو فقط به‌عنوان دوست و دخترعمه نگاه كنم.
    برو شيدا و مطمئن باش اگه منو نخواى ديگه نه صدامو مى‌شنوى و نه خودمو مى‌بينى، برو شيدا.
    در تمام مدتى كه بهروز محكم اما پر از درد حرف مى‌زد، شيدا با بغض خفه‌کننده در دل مى‌گريست.
    قدم‌هاى بى‌جان او را به خانه رساند.
    جوابى به سؤال مادر كه پرسيد: «زن‌دايى چی‌كارت داشت؟» نداد و به‌سوى اتاقش رفت.
    تا سپيده‌ى صبح گريست و با بهروز خيالى دعوا كرد. ده‌ها و صد‌هابار جملات بهروز را براى خود تكرار كرد و با اشك به او گفت:
    - بى‌رحم تو چطور مى‌تونى بهروز منو با خودت ببرى؟ چطور دم از عشق مى‌زنى و مى‌خواى تنهام بذارى؟
    خوب عاشق باش و همين‌طورى براى من بمون.
    اگه برى و منو بى‌خبر بذاری، من چی‌كار كنم؟
    خدايا من چی‌كار كنم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    بى‌رمق‌تر از آن بود كه به محل كارش برود. سرمايى آشنا به جانش زده بود.
    سرمايى كه روزهاى ازدست‌دادن على را برايش زنده مى‌كرد. به‌سختى به كميته زنگ زد و چند روز مرخصى گرفت.
    مادر چنان مشغول غرغرهاى مرد ناآرام خانه بود كه متوجه رنگ پريده و حال زار دخترش نشد.
    شيدا سراغ جعبه‌ى چوبىِ آبى‌رنگ زيبايى رفت كه ناصر برايش از سفر به شيراز خريده بود. روى تخت دراز كشيد و جعبه را روى سيـ*ـنه قرار داد.
    چوب سفت و خشك را بامحبت به خود فشرد. طاقت باز كردنش را نداشت. گنجينه‌ى او در اين دنيا به‌جز انسان‌هايى كه دوست داشت، همين جعبه‌ى كوچك بود.
    با آهى سرد و دستانى لرزان آن را گشود. با دستانش به دنبال لمس يك پارچه بود. انگشتانش كاغذ نامه‌ها و عكس‌ها را لمس كرد و بيشتر فرورفت. قطعه فلز و زنجير ارزشمند را آهسته كنار زد و از زير پلاك و تمام يادگارى‌هاى على، سربند خون‌آلود را بيرون كشيد و روى چشمانش گذاشت.
    چنان عاشقانه آن را لمس كرد كه گويى همان لحظه مشغول لمس تاربه‌تار موهاى دل‌رباى برادر است، گويى پيشانى بلند و چشمان مهربان على را لمس مى‌كند.
    سربند را از روى چشمان خيس به‌سمت بينى سرخ شده برد تا باز هم رايحه‌ى خفيف آن را به مشام بكشد. طواف سربند با بـ*ـوسه‌هاى سرد و قرار گرفتن روى قلب بى‌قرار شيدا، به پايان رسيد.
    دقايق و ساعت‌ها را به‌سختى پشت‌سر گذاشت. وه كه چه روز سرد و طولانى بود!
    ناصر قبل از خوردن ناهار به او سر زد و روى تختش نشست.
    - شيدا حالت خوب نيست؟ كجات درد مى‌كنه.
    لب‌هاى خشك با صدايى گرفته گفت:
    - همه‌جام درد مى‌كنه، فكر كنم سرما خوردم .
    و پتو را به خود فشرد.
    ناصر بالودگى گفت:
    - يعنى تو اين هوا خر تب كنه خيلى عجيب نيست؛ اما تو تب كنى…
    خنديد .
    شيدا نق زد:
    - خر خودتى و اون…
    - نچ‌نچ فحش ناموسى نداريم. [جدى ادامه داد:] بريم درمونگاه.
    - خوب میشم، برو بذار بخوابم.
    ناصر برخاست.
    - چيزى لازم داشتى زنگ بزن تعميرگاه، بابا و ننه مى‌خوان برن اراك، خونواده‌ى اَسد دعوتشون كرده، قراره زن و بچه‌ى نادر هم همراهشون بره.
    - تو نميرى؟
    - كجا برم؟ كار مردم مونده بايد تا فردا ظهر تحويل بدم. شيدا من ديگه میرم سفارش نكنم حالت بد شد زنگ بزن.
    وقتى مادر آماده شده سراغش آمد و گفت:
    - همه‌چى تو يخچال داريم هرچى خواستى درست كن، حالت بد شد به زن‌داييت زنگ بزن.
    قلب رنجور شيدا فرياد كشيد: «من، دخترت، داره درد مى‌كشه، مريضه، تو دارى میرى مهمونى؟! آخه تو مادرى؟!»
    اما لب‌هايش به‌سختى گفت:
    - باشه.
    مادر از اتاق بيرون رفت. صداى پدر شنيده شد كه مى‌پرسيد:
    - شيدا مريض شده؟
    و صداى بلند مادر كه سريع گفت:
    - مريض كه نشده، يه‌كم سرما خورده. كمى بخوابه خوب میشه.
    اشك سوزان شيدا روى گونه‌هاى تكيده ريخت.
    پتو را روى سرش كشيد و گفت:
    - خدايا راضى نباش تنها اميد زندگيمو از دست بِدم خدايا بهروز بِره من…
    حتى شرم داشت با خدا از دوست داشتن يك مرد بگويد.
    با صداى اذان مغرب خود را به حياط رساند و تمام محتويات معده را براى چندمين‌بار بيرون ريخت. به جز زرداب چيز ديگرى در معده نمانده بود.
    توان بلند شدن نداشت. روى زمين، مچاله شد و به چشمانش اجازه داد براى رفتن عزيزش سوگوارى كند.
    مى‌دانست مانند على، بهروز را هم از دست داده است.
    وقتى دستان كشيده‌ى بهروز موهاى روى پيشانى را بالا مى‌زد، خاطره‌ى عطش او براى لمس موهاى برادرش زنده شد. آن لحظه نيز ميل وافرى به لمس و نـ*ـوازش آن موهاى دلبر داشت.
    با گريه زمزمه كرد:
    - حسرت دست كشيدن روى اين موها هم بايد به دلم بشينه. بهروز خيلى نامردى رفيق.
    تهوع و دل‌درد امانش را بريد.
    ناصر نيمه‌شب با فرياد شيدا از خواب پريد و به‌سمت اتاق دويد.
    شيدا با لحاف پيچيده به دور خود روى تخت نشسته بود و با دندان‌هايى كه به هم مى‌خورد حرف مى‌زد.
    ناصر دستى به پيشانى كشيد. تب داشت! با لرز در تب مى‌سوخت.
    شيدا نگاه ماتش را به مرد جوان نگران دوخت و پرسيد:
    - على رفت؟ على رفيق منو با خودش برد؟ از قلبش خون مى‌اومد. من كشتمش؟
    ناصر او را روى تخت دراز كرد.
    - شيدا چيزى نشده، خواب ديدى.
    قرص تب‌بر و مسكن را به‌خورد شيدا داد.
    شيدا خيره به ناصر، على را ديد كه به‌سمتش مى‌آيد.
    به‌سختى لبخند زد و لحاف را عقب زده، بازوى على را بغـ*ـل كرد.
    - على منو با خودت ببر .
    ناصر نگران او را بغـ*ـل كرد و روى تخت نشست.
    - چه بلايى سرت اومده، چى دوباره تو رو به اون روزها برگردونده آبجى من؟
    شيدا جويده‌جويده زمزمه كرد:
    - رفيقم… داره میره… منو… داره تنها… مى‌ذاره... بگو برگرده.
    ********
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    ناصر چشم به پزشك مرد دوخت كه با اخمى در پيشانى مشغول معاينه‌ى شيداى بى‌حال بود.
    - كسى رو از دست داده؟
    ناصر با تعجب گفت:
    - نه.
    - فشارش پايينه، كم‌خونى داره، بدنش ضعيف شده، چرا به اين روز افتاده؟
    - نمى‌دونم، دوروزه چيزى نمى‌تونه بخوره، بالا مياره.
    پزشك مشغول نوشتن نسخه شد.
    - احتمالاً دچار حمله‌ى عصبى شده. اين داروها رو مرتب بدين بخوره، غذاش مقوى باشه.
    آمپول B12 و سرمشو الان بزنه و آمپول…
    ناصر متفكر از بخش اورژانس بيرون زد. هرچه فكر كرد چه‌چيز باعث به هم ريختن شيدا شده به نتيجه نرسيد. ابهام تا ٣ساعت بعد كه به خانه‌ى دايى زنگ زد، باقى ماند.
    فرخنده خانم دستى به پيشانى سرد شيدا كشيد و گفت:
    - زودتر زنگ مى‌زدى.
    ناصر كيسه‌ى داروها را روى قفسه‌ى كتاب گذاشت.
    - صبح زود بود؛ نمى‌خواستم بيدارتون كنم، بهروز كجاست؟
    دستان فرخنده خانم بى‌حركت ماند. رنگ پريده‌ى شيدا، صورت غمگين پسرش را جلوى چشمانش آورد.
    - رفت جنوب.
    - چرا؟ مگه نمى‌خواست همين‌جا دفتر بزنه؟
    - نمى‌دونم. يه كار براش پيدا شده همراه استادش رفت.
    صدا در گوش ناصر پيچيد: «رفت، رفت.»
    شيدا از رفتن كسى مى‌گفت!
    - كى رفت؟
    - ديروز.
    حالا هر دو بالاى سر بيمار چشم به او دوخته بودند. ناصر باشك پرسيد:
    - شيدا و بهروز باهم حرفشون شده؟
    فرخنده خانم آهى كشيد و گفت:
    - نمى‌دونم، بهروز چيزى نگفت.
    هر دو به يك‌چيز فكر كردند. ناصر لبى گزيد و موهايش را چنگ زد و با غصه پرسيد:
    - زن‌دايى كار ندارى، من برم تعميرگاه؟
    - برو ناصرجان. خيالت راحت باشه.
    فرخنده كنار شيدا نشست و موهاى مرطوب را نـ*ـوازش كرد و مادرانه زمزمه كرد:
    - شما دارين چی‌كار مى‌كنين عزيزاى دل من؟ تو اينجا بيمار و رنجور، بهروزم اونجا غمگين و ناراحت. چى بين شما رخ داده؟
    اشك چشم را پاك كرد.
    - خدايا به حق پاك‌ترين مخلوقاتت دل اين دوتا جوون رو شاد كن. بيمارى و درد رو ازشون دور كن.
    از صدا و گرماى دست فرخنده خانم لب‌هاى شيدا تكان خورد.
    - زن‌دايى فرخنده؟
    - جونم، خودمم.
    - من نمى‌خواستم بهروز بره… من نمى‌خواستم، من دارم مى‌سوزم.
    فرخنده خانم اشك‌هاى شيدا را پاك كرد و بامحبت به صورتش بـ*ـوسه زد.
    - مى‌دونم شيداجان، مى‌دونم.آروم باش و زود خوب‌ شو. بهروز برمى‌گرده.
    لبخندى محو بر لب‌هاى شيدا نشست.
    برمى‌گرده!
    وقتى مادر بهروز اطمينان داشت پس او برمى‌گشت؟ اما روزها گذشت و برنگشت.
    روزها به هفته رسيد و برنگشت.
    شيدا هر روز در خانه، در مسير رفت و برگشت به كميته، در هر لحظه‌اى كه تنها مى‌شد به دوستى فكر مى‌كرد كه مدت‌ها بود نه صدايش را مى‌شنيد و نه خبرى از او داشت.
    نامه‌هاى بهروز و تنها عكس او [از آلبوم ناصر کش رفته بود.] همراه هميشگيش شده بود.
    بهروز شانه‌به‌شانه‌ى ناصر ايستاده بود و با دست‌و‌دل‌بازى، خنده‌ى زيباى خود را به نمايش گذاشته بود. انگشتان شيدا با بى‌قرارى روى صورت خندان كشيده شد.
    - شد ١٣روز، رفتى و نگفتى من دل‌تنگت میشم؟!
    آه سوزناكى كشيد و عكس را روى سيـ*ـنه قرار داد و گوش به صداى خسته‌ى خواننده‌ى محبوب ناصر سپرد.
    با صدا، در خاطرات مشترك با بهروز غرق شد و گونه‌ها را به اشك‌هاى سوزان سپرد.
    «اى به داد من رسيده
    تو روزاى خود شكستن
    اى چراغ مهربونى
    تو شباى وحشت من
    اى تبلور حقيقت
    تو لحظه‌هاى ترديد
    تو شبو از من گرفتى
    تو منو دادى به خورشيد»
    خاطرات به ذهنش هجوم آورد. نقش بهروز در زندگی‌اش بیش از یک دوست بود. بهروز همراه همیشگیش بود.
    «اگه باشی یا نباشی
    برای من تکیه‌گاهی
    برای من که غریبم
    تو رفیقی جون پناهی»
    وقتی خوانده سوزناک خواند:
    - یاور همیشه مؤمن
    تو برو سفر سلامت
    غم من نخور که دوری
    برای من شده عادت
    با گریه گفت:
    -عادت نشده، برگرد. تو رو خدا برگرد.
    «ناجی عاطفه‌ی من
    شعرم از تو جون گرفته
    رگ خشک بودن من
    از تن تو خون گرفته
    اگه مدیون تو باشم
    اگه از تو باشه جونم
    قدر اون لحظه نداره
    که منو دادی نشونم
    اگه مدیون تو باشم
    اگه از تو باشه جونم
    قدر اون لحظه نداره
    که منو دادی نشونم»
    حالا خواننده شرح زندگی او را می‌خواند.
    «وقتی شب، شب سفر بود
    توی کوچه‌های وحشت
    وقتی هر سایه کسی بود
    واسه بردنم به ظلمت
    وقتی هر ثانیه‌ی شب
    تپش هراس من بود
    وقتی زخم خنجر دوست
    بهترین لباس من بود
    تو با دست مهربونی
    به تنم مرحم کشیدی
    برام از روشنی گفتی
    پرده شبو در یدی
    یاور همیشه مومن
    تو برو سفر سلامت
    غم من نخور که دوری
    برای من شده عادت
    ای طلوع اولین دوست
    ای رفیق آخر من
    به‌سلامت سفرت خوش
    ای یگانه یاور من
    مقصدت هرجا که باشه
    هر جای د نیا که باشی
    اونور مرز شقایق
    پشت لحظه‌ها که باشی
    خاطرت باشه که قلبت
    سپر بلای من بود
    تنها دست تو رفیق
    دست بی‌ریای من بود»
    با هق‌هق زمزمه کرد:

    - خاطرت باشه که قلبت
    سپر بلای من بود
    تنها دست تو رفیق
    دست بی‌ریای من بود
    (داریوش)

    هفته به ماه كشيد. تابستان جاى خود را به پاييز داد. هر روز براى شيدا تكرار درد و غمى تازه بود. مى‌دانست كه بهروز چندبار شبانه به خانه آمده و سحر رفته است.
    ديگر مطمئن شد پسر جوان از او بريده و قصد آمدن ندارد.
    ********

    (سخنى با خوانندگان عزيز:
    دوستان خوبم قصد كشش بيهوده ى داستان يا شرح اشك و ناله ى عاشقانه را ندارم . تنها قصدم نشان دادن عمق درد و احساس كسانى است كه اطرافيانشان موجب اين حجم درد مى شوند و غافل از آن هستند.قصدم نشان دادن دردى است كه والدين ناخواسته و جاهلانه ارام ارام به جان كودكان خود تزريق مى كنند. درد ى كه بيشتر اوقات توسط همين كودكان بزرگ شده به شكل ازار دادن افراد جامعه و خانواده خود را نشان می دهد .
    گرچه شيدا بخاطر معرفت شخصى و امیزه هاى دينى تير درد را تنها به سوى خود گرفته است)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    پاييز با بادهاى پرهاى و هويش، پاييز با جشن برگ ريزان و رقـ*ـصيدن در باد سوزانش، تابستان پير و گرم را عقب راند و بر اريكه‌ى طبيعت تكيه زد.
    كم‌حرفى و كم‌غذايى شيدا از چشم اطرافيان دور نماند، حتى پدر كه بيشتر شبانه‌روز را در فروشگاه اتومبيل يا اتاق خودش مى‌گذراند هم متوجه آب رفتن دختر بزرگش شده بود.
    - اين دختر چرا داره روزبه‌روز پژمرده میشه؟ نكنه مريضه و چيزى نمیگه؟
    مادر كاموا و ميل بافتنى را كنار گذاشت و گفت:
    - نمى‌دونم چِشه، به من كه حرفى نمى‌زنه.
    صداى زنگ تلفن گفت‌وگوى زن و شوهر را قطع كرد. پدر گوشى سبز تلفنى كه به تازگى خريده بود را به گوش نزديك كرد:
    - اَلو
    - …
    - سلام بابا، خوبى؟ الان صداش مى‌كنم.
    رو به مادر گفت:
    - سهيلاس، بگو شيدا جواب بده.
    شيدا با صداى مادر به كندى خود را به گوشى داخل سالن رساند.
    - سلام سهيلا.
    - سلام شيدا خانوم، سراغى از من نگيرى خانوم بى‌وفا.
    شوق و گرمای صداى سهيلا هم نتوانست كمى از سرماى صداى شيدا را كم كند.
    - مشغولم، دو روز میرم دبيرستان، سه روز هم كميته هستم.
    - شيدا خبرى از آقاى فرارى نشد؟
    بغض چندماهه به گلوى شيدا فشار آورد.
    - نه،سهيلا من… من بايد برم كارى ندارى؟
    تحمل صحبت كردن با كسى را نداشت.
    سهيلا معترض گفت:
    - شيدا صبر كن داريم حرف مى‌زنيم.
    شيدا چشم فروبست.
    - سهيلا حالم خوب نيست، ببخش بايد قطع كنم. خداحافظ.
    سهيلا مبهوت به گوشى نگريست و بوق ممتد قطع تلفن موجب گزش لبش شد. حال شيدا بدتر از آنى بود كه فكر مى‌كرد.
    به صادق كه روى تخت دراز كشيده بود و ساحل را ميان بازوان خود مى‌فشرد نگاه كرد. قهقهه‌ى كودكانه فضاى اتاق را پر كرده بود.
    بايد با صادق هم مشورت مى‌كرد. به صداى خود رنگ دل‌خورى داد.
    - بدون من بازى مى‌كنين آره؟ الان مى‌خورمتون.
    به‌سمت آن‌ها خيز برداشت. ساحل خود را ميان سيـ*ـنه و بازوهای پدر گلوله كرد.
    -منو قانم (قايم) كن بابا.
    صادق با خنده گفت:
    - خانوم گرگه اگه جرئت دارى بيا جلو.
    سهيلا باخنده خود را روى آن‌‌ها انداخت.
    - معلومه كه جرئت دارم آقا گرگه.
    سه پيكر شاد در هم لوله مى‌شدند، چنگ و لگد مى‌زدند، بدون ضربه‌اى جدى.
    اين بازى سرگرم‌كننده و محبوب ساحل بود.
    شيدا به اتاقش بازگشت و تن سرد شده را به زير پتو كشاند.
    پتوى قرمز-قهوه‌اى زشت و گرم را روى سر كشيد و خطاب به جوانى كه شبانه‌روز با او نفس مى‌كشيد گفت:
    - مى‌بينى بى‌معرفت، از وقتى رفتى ديگه بدنم گرم نمیشه! همه‌ش سردمه.
    تو، تو الان كجايى؟ چی‌كار مى‌كنى؟ اصلاً دلت براى قاصدك تنگ شده؟
    آه كشيد. ديگر اشك نمى‌ريخت، فقط آه مى‌كشيد و روز‌به‌روز كم‌حرف‌تر و تلخ‌تر مى‌شد. هيچ‌چيزى حالش را خوب نمى‌كرد.
    حتى تدريس در دبيرستانى كه روزى تمام آرزويش بود.
    دلش، چشمانش و گوش‌هايش فقط حضور او را مى‌خواست. صداى نه بم و نه زير او را كه طنين قشنگى داشت.
    چشمانش تمام كشيدگى دستان، پاها و قامت او را مى‌خواست تا رفع دل‌تنگى كند.
    دلش شیطنت نگاه و بامحبت آن چشمان سياه و لب‌هاى حيرت‌انگيز را مى‌خواست.
    با بغض ناليد:
    - دلم برات به اندازه‌ى همه ى عمرم تنگ شده بهروز. من چی‌كار كنم برگردى؟
    دردى كه برقلبش سنگينى مى‌كرد او را از جا كند.
    به‌سختى مانتو و شلوار مشكى و ژاكت كلفت سرمه اى را به تن كرد. مقنعه‌ى بلند سياه را به سر كشيد و با چادر حجاب خود را كامل كرد.
    كليد خانه و كيف پولِ جمع و جورش را در جيب بزرگ مانتو فرو کرد و با گفتن: «میرم سر خاك.» از خانه بيرون زد.
    چنان در خود بود كه متوجه جوان بى‌سروپا و‌متلك هايش نشد.
    - خانوم كلاغه كجا میرى؟ هوا سرده بيا بريم يه جاى گرم.
    حتى وقتى موتورى به‌سرعت از كنارش گذشت و آب جمع شده ى داخل چاله را روى چادرش ريخت و معذرت خواهى كرد را هم نديد و نشنيد.
    خود را به گورستان و قطعه‌ى شهدا رساند.
    رديف چهارم و سنگ هفتم خانه‌ى ابدى برادرش بود.
    كنار قبر نشست وبا انگشتان، غبار نشسته بر نام «على احسانى» را پاك كرد.
    براى برادر حرف زد، گلايه كرد، شكايت كرد.
    على خوب بود. ساكت بود و او را، دردهايش را، دل تنگيش را مى‌فهميد.
    سر روى سنگ گذاشت و مظلومانه و كودكانه گفت:
    - میشه منو ببرى پيش خودت؟ آره داداش؟ من ديگه نمى‌تونم اينجا نفس بكشم داداش.
    چشم بست و بعد از مدت‌ها دو قطره اشك درشت از چشمان سياه و پردردش بيرون غلتيد.
    - على من ١١٠روزه بهروز رو نديدم. دارم خفه میشم. من نمى‌دونستم چقدر رنج مى‌بره، يعنى الان وضع اونم همين‌طوره؟ اونم داره درد مى‌كشه؟ الهی بميرم براش!
    انديشيد: «چرا تا حالا فكر نكرده بود كه بهروز هم مانند او درد مى‌كشد.»
    - من چی‌كار كنم؟! تو مى‌دونى بايد چی‌كار كرد؟ تو رو به خدا، يا كمكم كن يا منو ببر پيش خودت.
    از گورستان بيرون زد، تجسم درد كشيدن عزيزش بيش از ساعتى قبل، او را اندوهگين كرد.
    هنگام عبور از خيابان نزديك شدن اتومبيل سياه را ديد قدم تند كرد تا قبل از رسيدن اتومبيل رد شود. هنوز اتومبيل كامل از كنار او عبور نكرده بود كه موتورى سياه از پشت اتومبيل به‌سمتش آمد. شيدا ميان موتور و بدنه‌ی اتومبيل سياه فقط فرصت يافت چشمانش را ببندد.
    ضربه‌اى مرگ‌بار بر پهلو و كمرش حس كرد.
    صداى بوق و هیاهو در گوشش پيچيد.
    به‌سختى چشم گشود. آسفالت خيابان جلوى ديدگانش را گرفت. گرماى روانى را روى گونه، پيشانى و چشم چپ حس كرد.
    نگاهش جلوتر رفت و به چرخ موتورى رسيد كه افتاده روى زمين باسرعت مى‌چرخيد. مرد مسنى كنار موتور نشسته بود و پاى راستش را در دست گرفته و ناله مى‌كرد.
    گوشش صداهاى بيشترى شنيد.
    - اى واى دختره داره مى‌ميره.
    - يكى زنگ بزنه اورژانس.
    - زنگ بزنين افسر بياد.
    - كسى بهش دست نزنه.
    - نامسلمون تا اورژانس بياد اين مرده، ببرينش بيمارستان.
    پس‌زمينه‌ى تمام صداها، فريادها و جيغ‌هاى دل‌خراش دخترى را می‌شنيد، مثل آن كه داشتند دختر را زنده‌زنده، قطعه‌قطعه مى كردند.
    چقدر فريادها آشنا بود.
    خودش بود!
    ********
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    احساس گرما و خفگى كرد. دكمه‌ى دوم پيراهن سبزش را باز كرد و كمى يقه را عقب داد.
    جلسه بيش از زمان مشخص شده طول كشيد.
    جلسه‌اى خسته‌كننده و بى‌ثمر!
    نگاهش را به ساعت روى ديوارِ پر از آيه قران و تصاوير شهدا دوخت. با اعتماد به عقربه‌هاى سياه، زمان دقيق ٤:٤٠دقيقه‌ى عصر پاييزى بود.
    دكتر ارجمند نماينده وزارتخانه با دكتر بيرانوند نماينده‌ى مجلس به توافق نمى‌رسيدند.
    يكى از مصلحت محيط زيست، طغيان رودهاى فصلى و خطر سيل مى‌گفت و ديگرى از شرايط كشاورزى و هزينه‌ى بالاى اوليه.
    افراد ديگر كه صندلى‌هاى دور ميز بزرگ و مستطيلى را پُر كرده بودند، با يكى موافق و با ديگرى مخالف بودند.
    نمى‌دانست چرا بايد در اين جلسات حضور داشته باشد. او و كريمى فقط دستيار دكتر بدخشان بودند.
    كريمى هم مانند او كلافه شده بود.
    بلاخره جلسه به پايان رسيد.
    كريمى نفسى بلند كشيد و ضربه‌اى به شانه‌ى او زد.
    - شاهنده امروز چی‌كاره‌اى؟
    نگاه تلخ خود را به روى مهندس كاركشته و زيادى‌خوش پاشيد.
    - فقط برم زير دوش آب، گرما حسابى فلجم مى‌كنه.
    كريمى گام‌هايش را با شاهنده تنظيم كرد.
    - پسر تو چرا اين‌قدر يُبسى؟ مثل مرغ سر شب میرى هتل.
    نگاه هيزش را روى صورت و قامت جوان خوش‌سيما چرخاند.
    - من جاى تو بودم از اين نعمت خدا دادى خوب استفاده مى‌كردم.
    شاهنده‌ى جوان پوزخندى زد و پرسيد:
    - اين توصيه‌هاى عام‌المنفعه به‌درد من نمى‌خوره.
    كريمى دستى به پيشانى سرخ و كوتاهش كشيد و سر طاسش را لمس كرد.
    - اين صدبار، حال رو بچسب. به خودت مياى مى‌بينى جوونى رو مفت از دست دادى.
    مهندس جوان با همان پوزخند سرى تكان داد و از كريمى زنباره دور شد.
    - مهندس شاهنده صبر كن.
    دكتر بدخشان با لبخند خسته و صورت مهربان نزديك شد.
    -بهروز امشب برنامه‌اى ندارى؟
    - نه دكتر.
    - امشب مى‌خوام برم سرى به كارون بزنم، روت حساب كنم؟
    - خوش‌حال میشم همراهتون بيام استاد.
    بدخشان ضربه‌اى دوستانه به بازوى بهروز زد و با گفتن: «تا شب.» از او دور شد.
    آب خنك هم نتوانست بيش از ساعتى او را آرام كند. اين گرما از صدوهشت روز پيش به جانش افتاده بود، دقيقاً بعد از رفتن شيدا از اتاقش.
    پنجره را باز كرد و لباس از تن درآورد تا بتواند نفس بكشد.
    به‌خوبى مى‌دانست اين تنگى نفس و تب درونش، فرياد اعتراض به جدايى و دل‌تنگى است.
    تمام سلول‌هاى جسم و روحش دل‌تنگ دختر چادرى زبان‌دراز و ياغيش بود.
    دلش لك زده بود براى شنيدن اسمش از زبان او، دل‌تنگ صدا و نگاهش بود.
    بى‌قرار ديدن قامت پيچيده در چادر سياه بود. آهى كشيد و انديشيد: «آيا او هم، چنين دل‌تنگ من مى‌شود؟»
    شام مانند بيشتر شب‌ها ماهى بود و براى او مانند هميشه نوعى كوكوى ساده سرو كردند.
    جيپ خاكى و پر از وسايل استاد روى پستى‌وبلندى‌ها آن‌قدر جلو رفت تا صداى خروشان كارون به گوششان رسيد.
    از جيپ خارج شدند و در پناه نور چراغ‌هاى اتومبيل كمى جلو رفتند.
    دكتر روى زمين نشست.
    بهروز ايستاده مجذوب دو طبيعت بكر و زيباى بالاى سر و روبرو شد.
    آسمان شب جنوب يكى از زيباترين و پرستاره‌ترين آسمان‌هاى كشور بود. محو آن همه زيبايى با صداى افسونگر كارون، نگاهش را به رود پر رمز و راز انداخت.
    با فاصله از استاد نشست.
    هر دو در سكوت خيره‌ى كارون سياه شدند.
    پشه‌ها اذيت مى‌كردند و صداى جيرجيرك و غوكان به‌راحتى قابل شنيدن بود.
    بهروز دستى روى چشمان خسته‌اش كشيد و جدا شده از فضا، مكان و زمان با صداى درونش مشغول صحبت با همراه هميشگي‌اش شد.
    - شيدا، الان تو مشغول چه‌ كارى هستى؟ هنوز مشاوره میرى؟ مادر آخرين‌بار گفت مشغول تدريس تو دبيرستانى.
    به من فكر مى‌كنى؟ مى‌دونى چه رنجى مى‌برم؟
    آهى بلند كشيد.
    - نمى‌دونى براى اينكه بهونه‌اى براى ديدنت پيدا نكنم شب‌ها خودمو به خونه مى‌رسونم و با قطار صبح برمى‌گردم.
    نمى‌خوام با ديدنم اذيت بشى. به اندازه كافى از هم‌جنساى من رنج بردى. نمى‌خوام من هم تو دسته‌ى اون‌ها باشم.
    اگه بدونم تو شادى تموم درد و تحمل مى‌كنم و خفه میشم؛ اما… اما چرا قلبم میگه تو آروم نيستى و درد مى‌كشى، چرا؟
    دكتر بدخشان در تاريكى شب، خيره به صورت و نگاه ثابت پسر جوان پرسيد:
    -دردت از عشقه يا از مشكلات روزگار؟
    بهروز تكانى خورد و پرسيد:
    -چى گفتين استاد؟
    -مهندس بهروز شاهنده اين درد و كلافگى سه‌ماهه از چيه؟!

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    بهروز بى‌اختيار آهى كشيد و گفت:
    - گرما كلافه‌م مى‌كنه، مزاجم غذاهاى اينجا رو نمى‌پسنده. ديدن خرابى‌هاى جنگ و زندگى دردناك مردم اينجا اذيتم مى‌كنه.
    لبخندى روى لب‌هاى دكتر نشست.
    - بهروز من بيش از ٤ساله تو رو می‌شناسم؛ اينايى كه گفتى نمى‌تونه تو رو اين‌جوری تلخ و خسته كنه. اصرارى ندارم حرف بزنى.
    بهروز خيره به كارون گفت:
    - استاد بعضى اوقات دل آدم چيزى رو مى‌خواد كه هرچى تلاش مى‌كنى، دوندگى مى‌كنى نه تنها بهش نمى‌رسی بلكه ازش دور میشی.
    بعضى چيزها از كودكى میشه آرزوى بزرگى آدم؛ اما وقتى بزرگ میشى مى‌بينى رسيدن به اون سخت يا غيرممكنه.
    دكتر نفسى عميق كشيد.
    - حرفاتو مى‌فهمم پسر. مى‌دونى من بچه‌ى همين جنوبم، بچه‌ى انديمشك. وقتى جنگ شد داشتم فرانسه دكترامو مى‌گرفتم. خانواده‌م بخصوص مادرم قسمم داد تا درسم تموم نشده برنگردم. بابا هم مى‌گفت بعد از جنگ احتياج به سازندگى هست و بايد با مدرك برگردم. از من بى‌قرار خانواده و شهرم قول گرفتن حتى اگه از بين رفتن بعد از اتمام درسم برگردم.
    دكتركمى تكان خورد و روى خاك‌هاى سفت و سخت جابه‌جا شد.
    - ترم آخر ديگه از خونواده‌م خبرى نشد. تو شهر پاريس، عروس رها و آزاد زيبايى و آزادى و هنر، منِ بى‌قرار دنبال خبرى از خانواده‌م بودم.
    دستم به هيچ‌جا بند نبود. اگه قسم و قول سفت‌و‌سخت به بابا نبود برمى‌گشتم. [آه بلند و صداى بغض‌دارش مانند تيغ به روح حساس بهروز ضربه زد.] از اتاق كوچيكم بيرون نمى‌اومدم. بى‌خواب و خوراك شدم.
    بلاخره پسرعموى بابا زنگ زد و گفت كه تمام خانواده‌م رو از دست دادم!
    تصور كن تو يه كشور غريب بدون هيچ هم‌وطن ايرانى، بدون هيچ هم‌زبون، درد و بى‌كسى رو سرم آوار شد.
    اگه ژاكلين دختر صاحب‌خونه نبود، نمى‌دونم چه بلايى سرم مى‌اومد. يه دختر ١٢ساله و مهربون كه غذا نمى‌خورد تا من يه لقمه بخورم.
    نمى‌ذاشت به حال خودم باشم. بهترين پرستار براى ترميم روح پاره‌پاره‌ى من شد.
    درس رو تموم كردم و برگشتم.
    برگشتم كه به قولم پايدار باشم.
    با دخترى هم‌شهرى كه مثل خودم جنگ و ازدست‌دادن رو تجربه كرده بود، ازدواج كردم.
    با گذشت اين همه سال هنوز در حسرت يك ديدار با خانواده‌م می‌سوزم. دیدن یه‌لحظه‌ای مادر، پدر و برادرانم.
    صورتش را به‌سوى بهروز چرخاند. بهروز ساكت نگاه به كارون داشت.
    - جنس سوختن تو از ديدن خاك و مردم مصيبت‌زده‌ى من نيست، تو از دورى و جدايى مى‌سوزى. لازم نيست براى من حرف بزنى فقط كارى كن كه حسرت دائمى نداشته باشی.
    لب‌هاى بهروز به‌سختى از هم فاصله گرفت و صداى خش‌دارش كه سعى در كنترل آن داشت، بلند شد.
    - من خيلى تلاش كردم تا دنبال دلم برم. هيچ مانع، قسم و قولى هم روبروم نبود، فقط… فقط كسى كه حال منو خوش می‌کنه به‌خاطر يه توهم و ترس حال و روز منو خراب كرده.
    مى‌دونم خودش هم رنج مى‌بره، ما مثل دو هم‌خونه، دو هم‌نفس، هميشه باهم بوديم؛ اما از وقتى كه فهميد نقشش تو قلبم چيه، خودشو از من پنهون كرد.
    مكثى طولانى كرد تا بغض را سركوب كند.
    - از من فرار كرد، از من كه محرم‌ترين آدم به روحش هستم، ترسيد. از من مى‌ترسه.
    من از اون همراهى تو زندگيم مى‌خوام و اون…فقط در حد يه رفيق منو مى‌خواد.
    دكتر با لبخند پرسيد:
    - تو هم به جاى مبارزه فرار كردى؟ نجنگيدى.
    - نمى‌تونم بجنگم، مى‌ترسم من هم بشم مثل كسانى كه روحشو زخمى كردن، مى‌ترسم اون محبتى كه به من داره رو تبديل به نفرت كنم.
    دست دكتر روى شانه ى بهروز نشست.
    - بهتره راهى پيدا كنى كه ترس و توهم رو ازش دور كنى. اگه ترس برداشته بشه مانعى بين شما نخواهد بود.
    - چطوری؟
    - بهروز من تو رو خيلى باهوش‌تر از اين مى‌دونستم. روح زخمى رو چه كسى درمان مى‌كنه؟
    بهروز با افسوس گفت:
    - خودش مشاوره و روان‌شناسه.
    دكتر خنديد.
    - پس كارت مشكل شد؛ اما تا وقتى نفس هست اميد هم هست. تلاشتو بكن.
    آن شب بهروز با سخنان و پيشنهاد دكتر در گرماى آزاردهنده‌ى بدنش به خواب رفت.
    روز بعد با گشودن چشمانش به موجود خيالى خفته در ذهنش گفت:
    - سلام بى‌وفا، شد صدونه روز. صدونه روزه من تو رو نديدم شیدا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    همراه مهندس كريمى، مهندس موسوى و دكتر بدخشان سوار مينى‌بـ*ـوسى شد كه قرار بود آن‌ها و دو گروه ديگر از كارشناسان را به مقر شهردارى ببرد.
    آن‌ها ديدارى با شهردار داشتند تا در مورد نقش و اهميت ساخت فازدوم سد در زندگى مردم صحبت كنند و قول همكارى را از شهردار بگيرند.
    بهروز دستى زير موهاى مرتب شده برد و عرق نشسته زير موهايش را پاك كرد.
    بهروز پرسيد:
    - دكتر همكارى شهردار تأثيرى در نظر نماينده‌ى مجلس داره؟
    - بى‌تأثير نيست. هر دو در زمان جنگ هم‌رزم بودند. حداقل مى‌دونم دل‌سوز مردم هستن.
    باز هم جلسه و صحبت، باز هم همان دلايل مخالفت و موافقت با فازدوم ساخت سد. فازاول سد به قبل از انقلاب برمى‌گشت.
    معاون سياه چرده‌ى شهردار، بابدبينى گفت:
    - هنوز مطالعات و تحقيقات خاك‌شناسى و زمين‌شناسى شما كامل نيست. هنوز عكس‌هاى هوايى را در ابعاد مناسب تهيه نكردين و…
    بهروز با حال خراب از جلسه بيرون زد.
    معده‌اش جديداً بازى درمى‌آورد. روز را با ماندن در درمانگاه كوچك و زدن سرم و آمپول سپرى كرد.
    وقتى پزشك عرب و پير از او پرسيد تب او از كى آغاز شده است. براى بهروز بارديگر صحنه‌ى بيرون رفتن شيدا و گرماى شديد بدنش زنده شد.
    از كمبود امكانات پزشكى مانند هميشه تعجب كرد. قبل از آمدن به جنوب تصور نمى‌كرد شهرهاى جنگ‌زده، چندسال بعد از پايان جنگ اين چنين محروم و آسيب‌ديده باشند و چنين بى‌توجه رها شده باشند.
    گهگاه درمسير، خانه‌هاى تك‌ اتاق مى‌ديد كه به جاى در از پارچه استفاده شده بود. كودكانى ژوليده و كثيف به دنبال مينى‌بـ*ـوس يا جيپ دكتر مى‌دويدند و درخواست غذا يا خوراكى مى‌كردند.
    ديدن كودكان محروم هم‌وطن در چنين وضعيتى عرق شرم بر پيشانى بهروز می‌نشاند. اين مردم بايد تا چندسال تاوان نجابت و وطن‌دوستى خود را مى‌دادند؟!
    بى‌حال به كمك هم‌اتاقيش، مهندس موسوى كه از شهر ايلام بود، روى تخت دراز كشيد و سعى كرد، بخوابد.
    چشمان گرم و تب‌دارش متحير روبرو را نگريست.
    باورپذير نبود!
    قاصدك او، شيداى او با لباسى سپيد و ساده و پوشيده دست در دست مردى گذاشته بود كه صورتش ديده نمى‌شد.
    باالتماس گفت:
    - شيدا كجا میرى؟ اين مرد كيه؟
    شيدا با لبخند و چشمانى شاد و درخشان گفت:
    - دارم میرم خونه‌ى خودم.
    بهروز به‌سختى جلو رفت و شانه‌ى مرد را گرفت و او را چرخاند. كسى نبايد دست قاصدكش را مى‌گرفت.
    مرد برگشت. بهروز تنها خيره‌ى صورت آشنا شد.
    مرد جوان غمگين گفت:
    - مواظبش نبودى، تنهاش گذاشتى، دارم مى‌برم پيش خودم.
    شيدا با همان لبخند به او پشت كرد.
    بهروز از سرمايى كه به قلبش هجوم آورد ترسيد و فرياد زد:
    - على اين‌كار رو نكن، شيدا رو نَبر.
    خواهر و برادر بى‌توجه جلو رفتند. بهروز چنگ به لباس سفيد زد و گفت:
    -نمى‌ذارم برى، نبايد برى.
    التماس كرد:
    - على اجازه بده اينجا بمونه، من ديگه تنهاش نمى‌ذارم.
    با صداى فريادش كه على را صدا مى‌زد، چشم گشود.قلبش داشت پاره مى‌شد، احساس بدى داشت.
    مهندس موسوى ليوانى آب به لب‌هايش نزديك كرد.
    - خواب بود، خوف نكن. اينو بخور.
    تا سپيده‌ى صبح بهروز غرق خواب عجيب بود. مى‌دانست اين خواب يك خواب معمولى نيست. سعى كرد افكارش را از منفى‌نگرى دور كند.
    روز 110 هم در تب و كابوس سپرى شد و بهروز خطاب به عزيز غايب گفت:
    - گرچه مجنونم و درياى جنون جاى من است،
    ليك ديوانه‌تر از من دل شيداى من است
    روز 111 با صداى كوبيدن در اتاق آغاز شد.
    مستخدم هتل اطلاع داد كه آقاى مهندس شاهنده از شهرستان تلفن دارد.
    بدن تب‌دار و خسته از بى‌خوابى را كنار ميز هتل‌دار رساند و گوشى را برداشت.
    - بهروزجان، خوبى مادر؟
    آشفتگى را در صداى مادر تشخيص داد و بى‌اختيار پرسيد:
    - مادر چى شده؟ براى شيدا اتفاقى افتاده؟
    مادر لب گزيد و گفت:
    - كسى بهت خبر داده؟
    - نه مادر، بگو چى شده؟
    - بهروزجان هول نكن مادر، شيدا ديروز تصادف كرده، الان بيمارستانه.
    بهروز جان كند تا پرسيد:
    - شيدا زنده است؟
    فرخنده خانم نمى‌دانست براى حال وخيم شيدا گريست يا شنيدن بغض صداى جگرگوشه اشك به چشمانش آورد!
    - به‌خدا زنده است بهروزجان، تو فقط زود بيا.


     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا