- عضویت
- 2016/12/17
- ارسالی ها
- 992
- امتیاز واکنش
- 16,031
- امتیاز
- 694
اگر حال شيدا چنين بود، آن جوان عاشق با شنيدن جواب منفى شيدا به چه حال و روزی مىافتاد؟
بددردى است درد عاشقى!
در همان زمان كه شيدا با رنج دست و پنجه نرم مىكرد، بهروز در انتظار عكسالعمل قاصدك، بیقرارانه خانه را بالا و پايين مىكرد.
مادر متوجه حال غريب پسر دلبندش شد. به او نزديك شده و بازويش را با ملايمت گرفت.
- بهروزجان چرا بىقرارى؟
بهروز به خود آمد و با لبخندى مصنوعى گفت:
- من؟ خوبم مادر.
مادر با مهربانى پسر جوانش را بهسمت آشپزخانه برد و بهسمت صندلى سوق داد.
-بشين تا من يه شربت بهليمو برات آماده كنم.
لبخندى صادقانه بر روی صورت بهروز نشست.
- مادر به نظر شما الان من در شرايط ازدواج هستم؟
فرخنده خانم بهسمت بهروز چرخيد و باشوق پرسيد:
- خبريه پسرم؟
لبخند شرمگين بهروز بهترين پاسخ بود. بالاى سر پسر عزيزش رفت. بهروز هر دو دست را از آرنج روى ميز ناهارخورى گذاشته و با چشمان پرنورش به مادر نگاه مىكرد.
مادر چند بـ*ـوسهى گرم بر موهاى زيبا و خوشبوى بهروز كاشت و بامحبت گفت:
- الهى قربونت برم، بزرگ شدى و مىخواى برام عروس بيارى؟
در همان حال صندلى را عقب كشيد و نشست.
- كى هست؟ چه وقت به من معرفيش مىكنى؟
خندهى شاد پسر دوستداشتنيش تداعى خندهى دلبرانهى پدرش بود. همان خندهاى كه ميان كوه و دشت مىپيچيد و بهانهاى براى قربانصدقه رفتن فرخندهی عاشق مىشد.
- مادر هنوز جواب نگرفتم، هر وقت موافقت كرد اول شما باخبر میشین.
ابروهاى مرتب و كشيدهى فرخنده خانم بالا رفت و نگاه و زبانش پر ناز شد.
- مگه میشه كسى سرو چمان منو ببينه و دلش نره!
بهروز مانند مادر ابرو بالا داد و گفت:
- مادرجون ياد تعريف سوسكه از دست و پاى بلورين بچه سوسكش افتادم.
مادر خنديد و بامحبت دست بر بازوى پسر كشيد و گفت:
- پس براى جواب گرفتن از دختر شاهپريون به هم ريختى. نگران نباش، من دلم روشنه قربونت برم.
بهروز آرام شد و با شنيدن مهمانى شب در منزل يار سعى كرد بىقراريش را پنهان كند.
بىصبرانه منتظر فرارسيدن شب شد.
اما وقتى همراه خانواده وارد منزل ميزبان شد و شنيد، شيدا براى كارى ادارى تهران رفته است، فروريخت.
متوجه شد کار اداری بهانهای برای گریختن شیدا بوده است.
ساعتى را با علىرضا و ناصر گذراند. علىرضا از همان ابتدا سراغ ناصر آمده و از سروكول عموى پرسروصدايش بالا مىرفت.
اسد پسرك كوچك چشم سبزش را در بغـ*ـل ناصر گذاشت.
- بيا دايى اينو بگير و كمى براى آينده، خودتو آماده كن.
ناصر كمى بينى طفل زيبا و تپلى را كشيد و صدايش را درآورد.
- مهرى بيا اين نقنقو رو ببر، پسر بايد اين همه بىظرفيت باشه؟
مهرى اخم كرد و گفت:
- باز هم لپشو كشيدى ناصر. اِ، اسد خان گفتم بچه رو يه ساعت نگهدار.
اَسد مظلومانه سكوت كرد.
علىرضا سريع گفت:
- عمه، عمو دماغشو كشيد.
نادر به سيب گازى زد و به مهرى گفت:
- مرد مىتونه بچه نگه داره؟ [بهسمت ناصر نگاهى انداخت.] تو هم كه آدم نمیشى.
ناصر خنديد و گفت:
- آسيا بهنوبت. من هنوز تو صف آدم شدن پشت شما و [اَسد را نشان داد.] شما وايسادم. (ايستادم)
بهروز طاقت ماندن در آن جمع شلوغ و شاد را نداشت. بهانهاى جور كرد و از خانه بيرون زد.
نیمهشب پس از ساعتها قدم زدن در کوچههای تنگ و تاریک، خسته و رنجور به خانه و اتاقش پناه برد.
********
هوا سرد بود و رقـ*ـص برفها سرعت گرفت.
شيدا در اتاق پرنور روبروى آيينه به خود خيره شد. چقدر تغيير كرده بود. موهاى مجعدِسياهش، صاف و كوتاه به رنگ طلايى درآمده بود.
لباس بلند و سفيد دنبالهدار بهراحتى در آيينه ديده مىشد.
دستى روى لبهاى سرخش كشيد و سعى كرد سرخى آن را پاك كند. كى عروس شده بود؟!
چرا به ياد نمىآورد كى عروس شده و داماد كيست؟
صداى موسيقى شاد و دست زدن از بيرون اتاق شنيده مىشد. دلش لرزيد و گفت:
- خدايا چرا چيزى يادم نمياد؟ من كى عروس شدم؟
در باز شد و مردى با كت و شلوار سفيد وارد شد. ترس تمامی وجودش را دربرگرفت. ترسيد و خود را كنار كشيد.
نگاهش اتاق عقد را زيرورو كرد؛ اما چيزى براى پوشاندن خود نيافت.
مرد جوان، غريبهای درشت هيكل بود. سرما به بازوهايش زد. بازوهاى بـ*ـرهنه را با كف دست پوشاند و با آشفتگى پرسيد:
- تو كى هستى؟
مرد جوان كه چشمانى آبى داشت، لبخندزنان به سوياش آمد و با صداى بم بسيار زيبايى گفت:
- همسرت.
سرش را بهشدت تكان داد و ناليد:
- نه، نه. من دارم كابوس مىبينم.
اما وقتى بازويش اسير انگشتان نيرومند مرد غريبه شد با ترس گفت: كابوس نيست؟ واقعيته؟
بازوهايش درد گرفت و سعى كرد آن را از دست مرد بيرون آورد.
اشكهايش جوشيد و التماس كرد:
- دستمو ول كن، من نمىشناسمت، من زن تو نيستم.
اما صدايى از گلويش خارج نشد.
در عين سرماى بدن، دستهايش مىسوخت.
صداى كسى آمد.
- شيدا
ضربان قلبش تند شده بود. بىاختيار برادرش را صدا زد تا كمكش كند.
- على، على.
صورت مرد به او نزديك مىشد و صدايى از گلويش خارج نمىشد.
-بهروز، بهروز كجايى، كمكم كن.
داماد گفت:
- فقط من اینجام.
شیدا چشمانش را بست و در دل فریاد زد:
- خدایا کمکم کن، بهروز کجایی؟
بددردى است درد عاشقى!
در همان زمان كه شيدا با رنج دست و پنجه نرم مىكرد، بهروز در انتظار عكسالعمل قاصدك، بیقرارانه خانه را بالا و پايين مىكرد.
مادر متوجه حال غريب پسر دلبندش شد. به او نزديك شده و بازويش را با ملايمت گرفت.
- بهروزجان چرا بىقرارى؟
بهروز به خود آمد و با لبخندى مصنوعى گفت:
- من؟ خوبم مادر.
مادر با مهربانى پسر جوانش را بهسمت آشپزخانه برد و بهسمت صندلى سوق داد.
-بشين تا من يه شربت بهليمو برات آماده كنم.
لبخندى صادقانه بر روی صورت بهروز نشست.
- مادر به نظر شما الان من در شرايط ازدواج هستم؟
فرخنده خانم بهسمت بهروز چرخيد و باشوق پرسيد:
- خبريه پسرم؟
لبخند شرمگين بهروز بهترين پاسخ بود. بالاى سر پسر عزيزش رفت. بهروز هر دو دست را از آرنج روى ميز ناهارخورى گذاشته و با چشمان پرنورش به مادر نگاه مىكرد.
مادر چند بـ*ـوسهى گرم بر موهاى زيبا و خوشبوى بهروز كاشت و بامحبت گفت:
- الهى قربونت برم، بزرگ شدى و مىخواى برام عروس بيارى؟
در همان حال صندلى را عقب كشيد و نشست.
- كى هست؟ چه وقت به من معرفيش مىكنى؟
خندهى شاد پسر دوستداشتنيش تداعى خندهى دلبرانهى پدرش بود. همان خندهاى كه ميان كوه و دشت مىپيچيد و بهانهاى براى قربانصدقه رفتن فرخندهی عاشق مىشد.
- مادر هنوز جواب نگرفتم، هر وقت موافقت كرد اول شما باخبر میشین.
ابروهاى مرتب و كشيدهى فرخنده خانم بالا رفت و نگاه و زبانش پر ناز شد.
- مگه میشه كسى سرو چمان منو ببينه و دلش نره!
بهروز مانند مادر ابرو بالا داد و گفت:
- مادرجون ياد تعريف سوسكه از دست و پاى بلورين بچه سوسكش افتادم.
مادر خنديد و بامحبت دست بر بازوى پسر كشيد و گفت:
- پس براى جواب گرفتن از دختر شاهپريون به هم ريختى. نگران نباش، من دلم روشنه قربونت برم.
بهروز آرام شد و با شنيدن مهمانى شب در منزل يار سعى كرد بىقراريش را پنهان كند.
بىصبرانه منتظر فرارسيدن شب شد.
اما وقتى همراه خانواده وارد منزل ميزبان شد و شنيد، شيدا براى كارى ادارى تهران رفته است، فروريخت.
متوجه شد کار اداری بهانهای برای گریختن شیدا بوده است.
ساعتى را با علىرضا و ناصر گذراند. علىرضا از همان ابتدا سراغ ناصر آمده و از سروكول عموى پرسروصدايش بالا مىرفت.
اسد پسرك كوچك چشم سبزش را در بغـ*ـل ناصر گذاشت.
- بيا دايى اينو بگير و كمى براى آينده، خودتو آماده كن.
ناصر كمى بينى طفل زيبا و تپلى را كشيد و صدايش را درآورد.
- مهرى بيا اين نقنقو رو ببر، پسر بايد اين همه بىظرفيت باشه؟
مهرى اخم كرد و گفت:
- باز هم لپشو كشيدى ناصر. اِ، اسد خان گفتم بچه رو يه ساعت نگهدار.
اَسد مظلومانه سكوت كرد.
علىرضا سريع گفت:
- عمه، عمو دماغشو كشيد.
نادر به سيب گازى زد و به مهرى گفت:
- مرد مىتونه بچه نگه داره؟ [بهسمت ناصر نگاهى انداخت.] تو هم كه آدم نمیشى.
ناصر خنديد و گفت:
- آسيا بهنوبت. من هنوز تو صف آدم شدن پشت شما و [اَسد را نشان داد.] شما وايسادم. (ايستادم)
بهروز طاقت ماندن در آن جمع شلوغ و شاد را نداشت. بهانهاى جور كرد و از خانه بيرون زد.
نیمهشب پس از ساعتها قدم زدن در کوچههای تنگ و تاریک، خسته و رنجور به خانه و اتاقش پناه برد.
********
هوا سرد بود و رقـ*ـص برفها سرعت گرفت.
شيدا در اتاق پرنور روبروى آيينه به خود خيره شد. چقدر تغيير كرده بود. موهاى مجعدِسياهش، صاف و كوتاه به رنگ طلايى درآمده بود.
لباس بلند و سفيد دنبالهدار بهراحتى در آيينه ديده مىشد.
دستى روى لبهاى سرخش كشيد و سعى كرد سرخى آن را پاك كند. كى عروس شده بود؟!
چرا به ياد نمىآورد كى عروس شده و داماد كيست؟
صداى موسيقى شاد و دست زدن از بيرون اتاق شنيده مىشد. دلش لرزيد و گفت:
- خدايا چرا چيزى يادم نمياد؟ من كى عروس شدم؟
در باز شد و مردى با كت و شلوار سفيد وارد شد. ترس تمامی وجودش را دربرگرفت. ترسيد و خود را كنار كشيد.
نگاهش اتاق عقد را زيرورو كرد؛ اما چيزى براى پوشاندن خود نيافت.
مرد جوان، غريبهای درشت هيكل بود. سرما به بازوهايش زد. بازوهاى بـ*ـرهنه را با كف دست پوشاند و با آشفتگى پرسيد:
- تو كى هستى؟
مرد جوان كه چشمانى آبى داشت، لبخندزنان به سوياش آمد و با صداى بم بسيار زيبايى گفت:
- همسرت.
سرش را بهشدت تكان داد و ناليد:
- نه، نه. من دارم كابوس مىبينم.
اما وقتى بازويش اسير انگشتان نيرومند مرد غريبه شد با ترس گفت: كابوس نيست؟ واقعيته؟
بازوهايش درد گرفت و سعى كرد آن را از دست مرد بيرون آورد.
اشكهايش جوشيد و التماس كرد:
- دستمو ول كن، من نمىشناسمت، من زن تو نيستم.
اما صدايى از گلويش خارج نشد.
در عين سرماى بدن، دستهايش مىسوخت.
صداى كسى آمد.
- شيدا
ضربان قلبش تند شده بود. بىاختيار برادرش را صدا زد تا كمكش كند.
- على، على.
صورت مرد به او نزديك مىشد و صدايى از گلويش خارج نمىشد.
-بهروز، بهروز كجايى، كمكم كن.
داماد گفت:
- فقط من اینجام.
شیدا چشمانش را بست و در دل فریاد زد:
- خدایا کمکم کن، بهروز کجایی؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: