کامل شده رمان قاصدک من | نيلوفر (دخترعلی) كاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نیلوفر.ر

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/17
ارسالی ها
992
امتیاز واکنش
16,031
امتیاز
694
شيدا بعد از رفتن رقيه به فكر فرورفت. چه بايد مى‌كرد؟
وقتى به نتيجه نرسيد وسايلش را جمع كرد و به قسمت اطلاعات رفت و از تلفن آنجا استفاده كرد. (اتاقش فاقد تلفن بود.)
بعد از بوق چهارم، دكتر كاشفى جواب داد. شيدا مختصر در مورد رقيه و نظرش گفت و راهنمايى خواست.
دكتر موضوع را حساس خواند و از شيدا خواست تا اطلاعات كافى به دست نياورده، ريسك نكند.
- شيدا ما مشاور و روانشناس هستيم نه مأمور و پليس، ببين مى‌تونى از طريق خانواده‌ش به نتيجه برسى.
- دكتر مادرش كه ساكته و حرفى نمى‌زنه، خودش هم... گفتم براتون. مى‌ترسم كارى نكنم آسيب جدى ببينه.
- مجدد با مادرش حرف بزن، همين‌طور خواهر كوچك‌ترش، شايد اون‌ها بتونن كمكى كنن. در هر حالت تا به يقين نرسيدى خودسر كارى نكن. اگه بتونى اعتماد اون دختر رو به دست بيارى خيلى بهتره.
شيدا مستأصل از ساختمان بيرون زد.
كنار خيابان منتظر تاكسى بود. با شنيدن صداى خنده‌ى دخترانه‌ى بلندى، نگاهش به روبرو دوخته شد.
يعنى درست مى‌ديد؟! رقيه همراه پسر جوانى روى نيمكت ايستگاه اتوبوس نشسته بودند. شلوار جين تنگ و كاپشن مدل خلبانى پسر با آن پوتین كالج قهوه‌ای كه بندهايش بى‌قيدانه شل‌وول بود، توانسته بود دل دخترك محتاج محبت را بربايد؟
لاغر و سياه چهره بود، بيشتر شبيه الاغى بود كه مى‌خواست خود را اسب نشان دهد.
شيدا بى‌اختيار به همان سمت رفت و با فاصله از آن‌ها ايستاد. صداى پسر به‌خوبى شنيده شد كه با لحنى به شُلى بند كفش‌هايش گفت:
- جيگر، ناز نكن بيا بريم. ننه رو به‌زور فرستادم دهات.
رقيه بى‌پروا خنديد و به بازوى پسر زد.
- رودل نكنى مَمَل‌جون؟
صحبت‌هاى پوچ و مسخره تا رسيدن اتوبوس ادامه داشت. پسر با فرستادن بوسى چندش‌آور سوار اتوبوس شد. رقيه ايستاد كمى مانتو و مقنعه را مرتب كرد، رژ لبى از كيف كهنه بيرون آورد و لب‌هايش را قرمز كرد.
هنوز متوجه شيدا نشده بود، درخت بلند و پرشاخه‌ى توت، نقش خوبى براى استتار شيدا بازى می‌كرد.
هوا گرم‌تر شده بود. رقيه بى‌توجه به تاكسى و اتوبوس روى نيمكت نشسته بود و گهگاه نگاهى به ساعت ارزان قيمت مچ دستش مى‌كرد.
شيدا نمى‌دانست بايد تا كى منتظر بماند؛ اما كنجكاوى و سردر‌آوردن از كارهاى رقيه مهم‌تر از رفتن به خانه بود.
اتومبيلى روبروى رقيه ايستاد. رقيه با لبخندى بزرگ در اتومبيل را باز كرد و جلو نشست.
شيدا سريع دستى بلند كرد و تاكسى خالى را متوقف كرد.
- آقا دنبال اون ماشين برين.
- خانم ما اهل اين جنگولك بازى‌ها نيستيم، بپر پايين.
- آقا خواهرم تو ماشينه، نمى‌دونم داره كجا میره.
با چند جمله‌ى احساسى ديگر، غيرت راننده‌ى سبيل كلفت را تحريك كرد. اتومبيل موردنظر داخل كوچه‌ى باز و خلوتى پيچيد و رو بروى خانه‌اى ايستاد.
شيدا پياده شدن راننده را ديد كه مردى ٥٠ساله به‌نظر مى‌رسيد. مرد غريبه در را باز كرد و رقيه را داخل فرستاد.
شيدا با تشكر كرايه‌اش را داد و پياده شد.
- آبجى مى‌خواى منم همراتون بيام؟
- نه آقا، ممنون. خودم از پسش برميام.
تاكسى از كوچه بيرون زد و شيدا دست سمت زنگ خانه برد. نمى‌دانست رقيه تا كجا پيش رفته؛ اما ديگر اجازه نمى‌داد. دخترك احمق آتش به زندگیش بزند.
صداى مردى از آيفون شنيده شد.
- كيه؟
- فاميل همون دخترى كه همراهت اومد تو خونه، زود بفرستش بيرون.
- كدوم دختر، اصلا كى هستى؟
- بفرستش بيرون تا شر به پا نشده.
صداى مرد را شنيد.
- مريم يكى اومده دنبالت، تو به‌پا گذاشته بودى؟
صداى ضعيف رقيه را شنيد.
- دنبال من؟ كيه؟
- بيا برو ردش كن، من حوصله ى دردسر ندارم.
صداى رقيه در گوش شيدا پيچيد.
- كى هستى؟
- رقيه زود بيا بيرون تا با مادرت نيومدم.
چنددقيقه بعد رقيه آشفته و عصبى در را باز كرد و با خشم به‌طرف شيدا رفت.
- تو اينجا چی‌كار مى‌كنى‌؟ اصلاً به تو چه فضول؟!
شيدا با آرامش گفت:
- بيا بريم باهم حرف مى‌زنيم.
- گم شو، من با تو جايى نميام.
- رقيه خانوم به جاى عصبانى شدن بيا بريم يه‌جا بشينيم حرف بزنيم.
رقيه فرياد زد:
- يا برو يا آبروتو مى‌برم.
شيدا خون‌سرد گفت:
- باشه آبرومو ببر، حتماً نه اون مرتيكه دوست داره اينجا صدات بالا بره، نه تو دوست دارى مادرت چيزى بفهمه.
رقيه پوزخندى زد.
- مادر؟ مادر! اون زنيكه مادره؟ اون خودش منو انداخته تو اين چاه خانوم روان‌شناس.
روان‌شناس را با آخرين درجه‌ى تحقير گفت.
دست كبود شده از اثر دندان را بالا گرفت.
- اينو مى‌بينى؟ كار همون ننه‌ى بى‌وجوده؛ چون حاضر نشدم دو روز پيش همراه اين لاشخور بيام خونه‌ش، دست و گردنمو گاز گرفت.
رنگ شيدا پريد و بى‌اختيار به ديوار كوچه تكيه داد.
دهان رقيه كف‌آلود شد وقتى با خشم ادامه داد.
- وقتى ديد باهاش راه نميام مى‌خواست آبجى كوچيكمو بده دست اين مرتيكه، مرضى (مرضيه) فقط ١٢سالشه، اگه الان به جاى من اون مى‌اومد تو اين خونه معلوم نبود زنده بيرون بياد.
اشك از چشم‌هاى رقيه بيرون زد.
- مرضى آسم داره، بترسه حالش بد میشه. [ناله كرد.] آبجيم نه جون داره نه سالمه كه طاقت بياره.
روى زمين نشست.
- من… من مجبورم به جاى دوتا آبجيم تحمل كنم.
شيدا كنارش نشست و بى‌اختيار بغـ*ـلش كرد.
دختر لجوج نمى‌خواست در آغـ*ـوش شيدا باشد. شيدا با لجاجت بيشتر او را به خود چسباند.
- بذار من كمكت كنم، كمكت مى‌كنم دختر خوب.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    رقيه اشك‌ريزان پرسيد:
    - چطورى خانوم؟ چطورى؟ امروز بايد با پول برم خونه.
    شيدا كمى فكر كرد. از جا برخاست و كمك كرد تا رقيه هم بلند شود.
    - تو به مادرت میگى يكى از معلم‌هاى مدرسه تو رو ديده، براى همين مجبور شدى يه دروغى بسازى تا شك نكنه.
    - روزهاى ديگه چى؟
    - تو فعلاً كارى نكن، فردا به اين شماره زنگ بزن تا بگم چی‌كار كنى.
    از كوچه بيرون آمدند. شيدا دختربچه‌ى ترسيده‌ى درون رقيه را ديد و دلش براى تمام دختران سرزمينش سوخت.
    سعى كرد ملايم باشد.
    - خب اون ممل خان كيه؟
    رقيه ايستاد و با دهان باز نگاهى به شيدا انداخت.
    - اونو از كجا مى‌شناسين؟
    - وقتى اين‌قدر گيج و سربه‌هوايى كه جلوى كميته قرار مى‌ذارين و بلند هروكر راه میندازى، مى‌خواى نبينم؟
    - سر كوچه‌مون تو مغازه الكتريكى كار مى‌كنه، پسر خوبيه [با خجالت افزود.] منو دوست داره.
    - از دست شما دختراى احساساتى!
    ********
    سهيلا چهارزانو روبروى شيدا روى تخت نشست و باهيجان سيب درون دستش را گاز زد.
    - خب، بعد چى شد؟ چی‌كار كردى؟
    شيدا هم گازى به سيب آبدار اهدايى سهيلا زد و در حال جويدن گفت:
    - با كمك دكتر كاشفى و زنگ‌هايى كه به چند نفر زد، الان رقيه و خواهراش پيش خاله‌ى پيرشون، يعنى خاله‌ى باباشون كه تنهاست زندگى مى‌كنن. يه نفر از كميته هم رابط بين بچه‌ها و كميته است.
    - مادره رو چی‌كار كردن؟
    - هيچى، از نظر قانونى نه مدركى داشتن، نه مى‌تونستن كارى كنن. فقط بهش هشدار دادن مزاحم بچه‌ها بشه ازش شكايت مى‌كنن.
    - اَه يعنى چى، دختره رو كتك زده و مجبورش كرده خود فروشى كنه و...
    - خوشبختانه هنوز به خودفروشى نرسيده بود. خدا خيلى بهشون رحم كرد.
    شيدا باشيطنت گفت:
    - چه‌خبر از آقا صادق و ساحل كوچولو.
    لبخندى شاد تمام صورت زيباى سهيلاى قرمزپوش را پر كرد.
    - خوبن. [كمى خود را به شيدا نزديك‌تر كرد.] يه هفته‌ى ديگه عروسيه.
    - عروسى كى؟
    دست سهيلا روى شانه‌‌ى شيدا فرود آمد.
    - عروسى من ديگه.
    شيدا صاف نشست و با تعجب گفت:
    - يه هفته‌ى ديگه؟ شوخى مى‌كنى!
    - جدى میگم. امروز غروب هم مى‌ريم كارت انتخاب كنيم.
    - آخه… مگه قرار نبود بعد از امتحانات عروسى بگيرين؟ الان تازه اردیبهشته؛ چرا اين‌قدر عجله دارين؟
    سهيلا چسبيده به شيدا زمزمه كرد:
    - صادق اصرار داره.
    شيدا انديشيد: «سهيلا مشكوك مى‌زنه، يه‌چيزى مشكوكه.»
    - اون‌وقت چرا؟
    سهيلا كلافه از سروصداى داخل اتاق گفت:
    - بريم راه پله؟
    لب‌هاى شيدا جمع شد و نگاهى به اتاق انداخت. هم‌اتاقى‌هايش به همراه دو نفر ديگر مشغول بحث و گفت‌وگو بودند و گاهى بر سر هم فرياد مى‌زدند تا نظرشان را به كرسى بنشانند. نمى‌دانست تمام دانشجويان اقتصاد هنگام بحث اين‌جور يقه مى‌درانند يا فقط هم اتاقى‌هاى او اين‌طور از آب درآمده‌اند.
    سالن طبقه‌ى دوم از دو سو با پله‌هاى بلندى به‌سمت پشت بام راه داشت. درب‌هاى فلزى پشت‌بام هميشه قفل زده بود.
    گاهى دانشجويى براى درس خواندن به خلوت راه پله‌ها پناه مى‌برد.
    پنهان از چشم ديگران به درب فلزى تكيه داده و نشستند.
    شيدا زانوهايش را بغـ*ـل كرد و خيره به عسل چشمان سهيلا شد.
    سهيلا كمى نمايشى بلوز زيباى قرمز و تل قرمزش را مرتب كرد.
    شيدا ضربه‌اى به پاى سهيلا زد.
    - بگو ديگه، هى لفتش میدى.
    - شيدا يادته گفتم ديگه نمى‌ذارم آبى‌هاى صادق خيس بشه؟
    آبى‌هاى صادق! چشمان دریایی و زیبای صادق را می‌گفت؟!



     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    - خب.
    سهيلا نگاهش را از شيشه‌ى مات در فلزى گرفت و با لبى خندان ادامه داد:
    - صادق بعد از عقد می‌گفت باشه برای شهریور؛ اما این چند روز به قدری اصرار کرد که خونواده‌م راضی شدن.
    میگه تو زنمى و من نمى‌خوام از زن و پاره‌ى‌دلم جدا باشم.
    شيدا خنديد و بر سر سهيلا زد.
    - اين صادق هم چقدر هوله، دوماه نیست عقد کردین.
    دو دوست چنددقیقه خندیدند و بر زانوهای یکدیگر کوبیدند.
    سهیلا اشک چشمانش را پاک کرد و گفت:
    -شیدا یه موضوع دیگه‌ایه. يادته براى تحقيقم قرار شد با ١٠٠نفر از زلزله‌زدگان مصاحبه كنم و فرم بدم پُر كنن؟
    شيدا سرى تكان داد.
    - صادق پيشنهاد داد يه سفر بريم رودبار تا مستقيم با آسيب‌ديدگان و داغ‌ديدگان برخورد كنيم، پيشنهاد خوبى بود؛ قبول كردم.
    هفته‌ى پيش رفتيم رودبار.
    شيدا متعجب گفت:
    - پس چرا به من نگفتى؟
    - خب پيش نيومد، همه‌ش دو روز بود. اونجا مى‌ديدم صادق ناراحت میشه و غصه مى‌خوره؛ اما چيزى نمیگه و توخودش می‌ریزه. وقتى برگشتيم شب بود، رفتيم خونه‌ى خودمون. گفته بودم كه توى فلكه‌ی دوم تهران پارس يه خونه‌ی نوساز اجاره كرده برای زندگیمون.
    نيمه‌شب با صداى ناله‌هاش از خواب پريدم. درد مى‌كشيد و ناله مى‌كرد. داشت خواب بد می‌دید.
    آروم بيدارش كردم، وقتى بيدارشد هنوز منگ بود و چندتا اسمو تكرار مى‌كرد. [آه كشيد و بغض كرد.] فهميدم اسم خانواده‌شو مياره.
    شیدا دست سهیلا را گرفت و برای تسکین فشرد.
    - شيدا من درد و غصه‌شو اون شب ديدم، خيلى درد داشت. چشماش پر از غم و اشك شده بود، همون چشم‌های آبی قشنگ. از من معذرت خواست و گفت بخوابم؛ اما… اما مگه من مى‌تونستم بخوابم وقتى عزيزم در حال درد كشيدن بود.
    قطرات اشک به آرامی در خُم عسل چشمان سهیلا جوشیدند.
    - مثل وقتى كه ساحل گريه مى‌كرد، بغـ*ـلش كردم تا آروم بشه؛ اما نتونستم آرومش کنم. این سفر و ديدن بازمانده‌هاى زلزله داغ‌دلشو تازه کرده بود.
    دست شیدا را رها كرد و سر‌به‌زير روى زمين مشغول كشيدن اَشكال فرضى شد.
    - من قسم خورده بودم همسر باشم، هم دردش، هم سایه‌ش... خب اون‌موقع فقط سعی کردم از همه‌ی زن بودنم استفاده کنم تا آروم بشه. شیدا نمی‌تونی تصور کنی چه دردی می‌کشید، ترسیدم سکته کنه. شده بود مثل همون روزای زلزله. یادته که؟ من...من نمی‌خواستم رنج ببره، می‌خواستم کمک کنم تا آروم بشه.
    شیدا درک می‌کرد. حجم درد و رنج صادق را می‌فهمید. حال مستأصل سهیلا را می‌فهمید.
    دست سرد سهیلا را گرفت و نـ*ـوازش کرد.
    - می‌دونم سخت بوده، حالتو می‌فهمم.
    - شیدا من برای آرامش صادق هر کاری می‌کنم، هر کاری. اون لحظه هم می‌خواستم بهش بفهمونم کنارش هستم. همیشه هستمو باید بعضی‌وقت‌ها به من تکیه کنه. چشمانش با شرم از شیدا گریخت و من‌من‌کنان ادامه داد:
    - واقعاً زنش شدم. از فرداش صادق همه‌ش میگه زنمی و باید بریم زیر یه سقف.
    من پشیمون نیستم من خدا روشکر می‌کنم که وجود من باعث آرامش کسی شد که برام از هر چیزی باارزش‌تره.
    شیدا پلک‌هایش را کمی باز و بسته کرد و به اعتراف سهیلا فکر کرد.
    دوست ملوس و شیطانش عروس شده بود. شاید اگر کسی دیگر بود شیدا او را شماتت می‌کرد که چرا عرف جامعه را درنظر نگرفته و بی‌دقتی کرده؛ اما صادق و سهیلا هرکسی نبودند.
    آن‌ها امتحان وفاداری و صداقتشان را قبلا داده بودند و بهترین نمره را از روزگار گرفته بودند.
    سهیلای سر‌به‌زیر را محکم بغـ*ـل کرد و شادمانه گفت:
    - مبارکه، مبارک. ای آب زیر کاه، آخر اون پسر مظلومو اغفال کردی.
    رفتار صمیمانه‌ی شیدا لبخند بر لب سهیلا آورد. گونه‌ی شیدا را بـ*ـوسید و گفت:
    - به نظرت اشتباه نکردم؟
    -تو بهترین کارو کردی، هر زنی بود باید همین‌طور شوهرشو آروم می‌کرد. خوش‌حالم صادق زن باهوش و کوچولویی مثل تو داره فرفره.
    لب‌های کوچک شیدا برروی گونه‌های سهیلا نشست.
    سهیلا آهسته خندید و گفت:
    - خب برو کنار، به خدا صاحب دارم. الان یکی ببینه به سرپرستی میگه و هر دومونو اخراج می‌کنن.


     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    دو دختر لحظاتى در سكوت پشت به در فلزى در افكار خود غرق شدند.
    شيدا سكوت را شكست.
    - هنوز ديدن مهرى نرفتم، دلم ازش پاك نمیشه.
    سهيلا دستى روى زانوى شيدا گذاشت و آن را با محبت فشرد.
    - سخت مى‌گيرى، با فكر خودش خواسته به تو كمك كنه.
    شيدا آهى كشيد و غمگين گفت:
    - وقتى خواهر آدم كه اين‌قدر به آدم نزديكه و شب و روز بهم نزديك بوده، اين‌طور فكر مى‌كنه، خب دلم مى‌گيره. مهرى بيشتر از همه از حساسيت‌هاى فكر و زندگى من خبر داشت. حتى اگه بتونم برنامه‌ى خونه‌ش يا دادن نشونى خونه‌مون رو به ابراهيم ببخشم، نمى‌تونم دادن آدرس خوابگاه رو ببخشم.
    - خب تو هم كه ابراهيم رو شستى و كنار گذاشتى ديگه ناراحتى نداره.
    - اگه جدى برخورد نكنم مى‌خواد تو كارام دخالت كنه و باز هم برام لقمه بگيره.
    - اما ببخشيش بهتره. [موهاى بافته و بلند شيدا را با ملايمت كشيد.] چطور تا الان تحمل كردى و نرفتى جينگيل خاله رو ببينى؟ گفتى اسمش چيه؟
    - مهرداد.
    - هوم قشنگ و شيكه، من اگه پسردار بشم دوست دارم اسمشو بذارم سامان، به اسم ساحل مياد مگه نه؟
    - سامان؟ آره مياد.
    - تو چى؟
    شيدا كمى فاصله گرفت و بافت موهايش را از دست سهيلا بيرون كشيد.
    - ديوونه من میگم با اصل كار مخالفم تو میگی اسم بچه رو چى مى‌ذارم.
    سهيلا خود را لوس كرد و به شيدا چسبيد. شايد تنها كسى بود كه تماس بدنى‌اش موجب ناراحتى و چندش شيدا نمى‌شد. تمام اداواطوار سهيلا، شيطنت‌ها و رفتارش را دوست داشت. سهيلا مانند يك كودك شيرين و دور از دغل و مكر بود.
    - خب برو كنار، اون لب چندشتو جمع كن، حالمو به هم زدى. خب اگه ديوونه شدم و باباى بچه رو قبول كردم، دوست دارم اسم پسرمو بذارم على يا اميرعلى.
    ابروهاى سهيلا گره خورد و با شك پرسيد:
    - على؟ اسم پسرنادر هم على‌رضاست. ماجراى اين على چيه؟
    شيدا در تمام اين چهارسال اجازه نداده بود كسى متوجه شود او خواهر شهيد است، در فرم‌هاى مختلف دانشگاه هم هيچ‌وقت به سؤال «آيا جزو خانواده شهدا یا جانباز هستید؟» پاسخ مثبت نداده بود.
    دوست نداشت ديگران بگويند از سهم خانواده شهدا استفاده كرده و وارد دانشگاه شده.
    - على برادرمه، بعد از نادر هست. (از فعل گذشته استفاده نمى‌كرد.) خيلى دوسش دارم، خيلى.
    قلبش براى هزارمين‌بار فشرده شد، بغض كرد و آهى سرد كشيد.
    - آه. بهترين برادر دنيا. شهيد شد.
    سهيلا كنجكاوانه سؤال مى‌كرد و شيدا بادرد پاسخ مى‌داد. دختر چشم عسلى حالا حق مى‌داد شيدا غمگين باشد، حق مى‌داد براى شيدا فقط يك اسم مقدس باشد. على.
    ****
    كنجكاو و مشتاق تمام خانه را بررسى كرد. ورودى خانه راهروى كوچكى بود كه سمت راست با دو پله پايين‌تر به درى با برچسب طفلى روى توالت فرنگى مى‌رسيد و با چهار پله به‌سمت بالا به سالن نسبتاً بزرگى ختم مى‌شد.
    وسط سالن ستون بلندى بود كه برگ‌هاى سبز و طبيعى به دورش شيدا را ياد طاق نصرت نيمه‌شعبان مى‌انداخت. برگ‌هايى كه از دوطرف با زيبايى به ديوارهاى ياسى رنگ مى‌رسيد.
    آشپزخانه سمت راست بود و دو اتاق خواب روبروى در ورودى به چشم مى‌خورد.
    ميز ناهار خورى چسبيده به ديوار كنار آشپزخانه قرار داشت. ميز گرد و صندلى‌هاى سفيد و منحنى شكل. كف سالن را چند قالى كرم‌شكلاتى با گل‌هاى ريز و شلوغ صورتى پوشانده بود.
    دو دست مبل ٧نفره پشت به اتاق‌ها و روبه‌روی تلویزیون چيده شده بود. مبلمانى سفيد با گل برجسته‌هاى طلايى كم‌رنگ. روی سقف در امتداد ستون بلند لوستر گرد و بزرگی دیده می‌شد که از گوی‌های شیشه‌ای با زنجیره‌های قلب شکل تشکیل شده بود.
    سمت چپ راهروى كوچكى بود كه به حياط پشتى خانه مى‌رسيد.
    حياطى با باغچه‌اى كوچك اما پر از گل و حوضى لاجوردى كنار شير آب كه چند ماهى باشيطنت در آن بازى مى‌كردند.
    -سهيلا خيلى خوشگله، اين صادق هم چه خوش‌سليقه بود و ما نمى‌دونستيم.
    سهيلا با ناز گفت:
    - سليقه‌ش كه خوبه، نمونه‌ش انتخاب من. جهاز منم سليقه‌ى سارا و مامانه؛ ولى رنگش پيشنهاد خودمه.
    - سفيد؟ اين‌جوری زود‌زود كثيف میشه، مخصوصاً با ساحل كه هنوز كوچيكه.
    دست شيدا را گرفت و كشيد.
    - تو غصه نخور يه كاريش مى‌كنم، بيا بريم اتاق خواب‌ها رو نشونت بدم.
    روى در اتاق اول برچسبى از زرافه‌ى كوچكى بود كه سر روى گردن بلند زرافه‌ى مادر (شايد هم پدر) داشت.
    - اين اتاق ساحله، هنوز خوابه.
    آهسته وارد اتاق شدند. به تمام معنا اتاق يك كودك بود. ديوارهاى آبى روشن، تخت كودكانه‌ى صورتى با پرده‌هاى سفيد و پر از شكوفه.
    روى كمد سفيد لباس ساحل، عروسك‌هاى شيطان و شيرين نشسته بودند. كلاه قرمزى با چشمان معصوم و شيطانش كنار پلنگ صورتى خمـار جلودار عروسك‌ها بودند.
    پرنسس مغرورى با لباسى سرخ و طلايى روى عسلى كنار تخت جلوس كرده بود.
    روی دیوار چند نقاشی کودکانه و قاب عکسی دیده می‌شد.
    شیدا به قاب عکس نزدیک شد. عکس زن و مردی جوان که روی چمن نشسته بودند. در آغـ*ـوش زن طفلی کوچک با پستانکی در دهان به دوربین خیره شده بود.
    شباهت مرد به صادق انکار نشدنی بود.
    - مامان بابای ساحل هستن.
    شیدا دستی بر روی صورت زن زیبای داخل عکس کشید.
    - خیلی جوون و خوشگل بودن.
    - آره خیلی. پیشنهاد صادق بود. میگه ساحل باید همیشه بدونه پدر و مادر واقعیش چه کسانی بودن تا توی بزرگ‌سالی با شنیدن حقیقت، آسیب نبینه.
    به بابای واقعیش میگه بابا کاظم، به صادق هم میگه بابا.
    شيدا آهسته به تخت نزديك شد و زيباترين خلقت خدا را با بلوز و شلوارى بنفش ديد. پاى كوچكش روى لبه‌ى تخت بود و ميان دست‌هايش خرگوش آبى مچاله شده بود. موهاى طلايى بلندش صورت ملوسش را پوشانده بود.
    - به تو چی میگه؟
    سهیلا هم کنار شیدا خیره به کودک شد.
    - بعد از عقد به من میگه مامان، گاهی هم میگه سهیلا.
    شیدا آهسته دست جلو برد و موها را كمى كنار زد تا صورت زيبايش را ببيند.
    - الهى قربونش برم، كى بلند میشه؟
    - نمى‌دونم ديشب تا ديروقت با صادق خاله‌بازى مى‌كرد. صادق شده بود بابا، ساحل مامان، منم بچه‌شون بودم. مى‌خواست به‌زور بهم شير بده.
    شيدا دست روی دهانش گذاشت و از اتاق بيرون زد.
    روى مبل نشست و زير خنده زد.
    - حالا بهت شير داد يا نه؟
    - گم شو.



     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    - وا، دخترت مى‌خواد شيرت بده اون‌وقت من برم گم شم!
    سهيلا دستى به سارافون جين روشنش كشيد و تل قرمز را كمى عقب‌تر برد.
    - بريم اون اتاق رو هم ببين.
    شيدا همراهيش كرد. اتاق دوبرابر اتاق ساحل بود. پنجره‌ى بزرگ سراسرى كه به‌سوى حياط بود با پرده‌ى سفيد طلايىِ پر از شكوفه‌ى سيب، پوشيده شده بود. ميز توالت و تخت و قاليچه‌ى اتاق هم داراى همان تركيب رنگ بودند.
    رنگ روتختى و بالش‌ها بنفش كم‌رنگ بود كه با غنچه‌هاى ظريف صورتى زیباتر شده بود. روی عسلى‌های دو سوى تخت آباژورهاى سفيد ظريف با پایه‌های طلایی قرار داشت.
    - سهيلا واقعاً نمى‌دونستم به رنگ سفيد تا اين اندازه علاقمندى؛ اما اتاقت محشره عروس خانوم.
    رنگ صورتى، لپ‌هاى سهيلا را فراگرفت و لبخندى خجول به دوستش زد.
    - باور كنم سهيلا با اون زبون ٦مترى خجالت كشيده؟
    - ببين شيدا مى‌خوام مثلاً آبرودارى كنم؛ نمى‌ذارى.
    و قبل از اينكه شيدا به خود آيد او را روى تخت انداخت و مشغول قلقلك‌كردن شكمش شد.
    شيدا با پيچ و تاب و خنده فرياد مى‌زد و سهيلا را تهديد می‌كرد.
    بازى جوانانه‌ى آن‌ها با صداى بلندى متوقف شد.
    - من بازى.
    ساحل خود را روى تخت و كنار سهيلا انداخت.
    شيدا بـ*ـوسه‌اى روى صورت ساحل نشاند.
    - سلام خوشگل خانوم.
    سهيلا ساحل را روى شكم خود نشاند و گفت:
    - سلامتو خوردى جينگيلى؟
    ساحل روى شكم سهيلا بالا و پايين رفت و گفت:
    - پيتكو‌پيتكو، سلام اسب من.
    - سلام زورو، بريم صبحونه بخوريم؟ به خاله شيدا هم هنوز چيزى ندادم بخوره.
    وسايل آشپزخانه سفيد نبود و رنگ سرمه‌اى و قرمز و سياه را مى‌شد به‌راحتى ديد.
    سهیلا ليوان چاى و شيرينى روبروى شيدا گذاشت.
    - نون و پنير مى‌خواى يا نيمرو؟
    - من صبحونه خوردم، همين چايى كافيه.
    چاى ساحل را با شكر شيرين كرد.
    - بخور تا ساحل هم به بهانه‌ى تو بخوره.
    بعد از صبحانه آلبوم عكس عروسى را به‌دست شيدا داد.
    - بيا عكسامو ببين، نامرد عروسى من كه نيومدى.
    شيدا بااشتياق آلبوم را باز كرد و دو عكس تكى از نيمرخ عروس و داماد را با لبخند نگاه كرد.
    - خودت كه مى‌دونى همون روز چه اتفاقى افتاد.
    سهيلا كنارش نشست و در حال خوردن شيرينى خامه‌اى گفت:
    - آره بابا، مژگان گفت بعد از تلفن ناصر اون‌قدر هول بودی كه نمى‌شد نگهت داشت. وای شیدا وقتی گفت داشتی با دمپایی، اون هم تابه‌تا از خوابگاه بیرون می‌رفتی، دهنم باز موند.
    شیدا خندید.
    - آره، خوب شد مژگان جلومو گرفت، تازه نفهمید چادرمو سروته سر کرده بودم و هی دنبال کش چادر می‌گشتم.
    سهیلا هم بلند خندید.
    - وقتی ناصر گفت نمی‌تونه عروسی شما بیاد؛ چون بهروز تصادف کرده، نفهمیدم چم شد. گوشی رو انداختم. فقط می‌خواستم برم شهرمون.
    سهیلا لبش را گزید و جلوی خود را گرفت تا نگوید چون عاشقش هستی، با ملایمت گفت:
    - چون برات خیلی مهمه.
    - خیلی مهمه. اگه جدی آسیب می‌دید، نمی‌دونم چی‌کار می‌کردم. خدا روشکر که فقط پای چپش مو برداشته بود.
    عکس‌های دیگر را هم بادقت نگاه کرد.
    - وای سهیلا ببین صادق چقدر اینجا خوش‌تیپ و معصوم افتاده، می‌تونن نقش حضرت عیسی رو بهش بدن بازی کنه.
    - نمی‌خوام فیلم بازی کنه، اون‌وقت باید جلوی دخترای چشم دریده رو بگیرم.
    آلبوم را از دست شیدا گرفت و ورق زد و عکسی را نشان شیدا داد.
    - اینو ببین قشنگ‌ترین عکسمونه.
    چشمان سیاه شیدا روی عکس چرخید، واقعاً قشنگ‌ترین عکس بود.
    عروس و داماد کنار هم نشسته بودند. بردیا با کت و شلوار سفید سمت راست صادق و بهمن با کت و شلوار مشکی سمت چپ سهیلا بود. پشت سرعروس، پدر سهیلا ایستاده بود و عروس کوچک زیبایی مانند ساحل را در آغـ*ـوش داشت و پشت سر صادق مادر ایستاده بود و دست بر شانه‌ی دامادش قرار داده بود.
    همه‌ی چشم‌ها و لب‌ها می‌خندید.
    شیدا هم لبخندزنان در دل برای همه‌ی آن‌ها ارزوی خوشبختی کرد.



     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    - سهيلا خوشبخت بشى.
    - میشم. با دعاى خونواده‌ى صادق حتماً خوشبخت میشم.
    شيدا زمزمه كرد:
    - خانواده‌ى صادق! حتماً خوشبخت میشى.
    سهيلا دست شيدا را كشيد.
    - بيا كمك كن ناهار بپزم، الان صادق‌جونم مياد و حسابى گرسنه است.
    شيدا پقى زير خنده زد.
    - واى سهيلا اصلاً زن خونه بودن بهت نمياد، راستشو بگو اين دوهفته غذا رو چی‌كار مى‌كردى؟
    سهيلا وارد آشپزخانه‌ى بزرگ و روشن شد.
    - باور كنى يا نكنى آشپزى با خودم بود، آشپزى بلدم؛ اما شستن ظرف‌ها و جاروبرقى كشيدن با صادقه.
    - خاله منم كار مى‌كنم.
    سهيلا كنار شيدا ساحل را ديد كه عروسك خرگوش به‌دست ايستاده بود.
    - قربونت برم، خاله، ساحل خيلى به من و باباش كمك مى‌كنه.
    شيدا با محبت دستى روى موهاى لطيف و طلايى ساحل كشيد.
    - باريك‌الله دختر خوب.
    شيدا داخل آشپزخانه شد و پشت ميز قرمز نشست.
    - سيب‌زمينى و پيازو بده من پوست بكنم. سهيلا، میگم جات تو خوابگاه خيلى خاليه.
    - خوب اين مدت تو هم بيا اينجا پيش ما، هر سه با هم درسمونو بخونيم.
    - از اون حرف‌ها می‌زنى، چطور بيام مزاحم يه تازه عروس دوماد بشم.
    سهيلا قابلمه‌ى پر آب را روى اجاق گاز گذاشت و به‌سمت يخچال رفت.
    - ساحل‌جان اين سبد رو بده خاله. شيدا جدى میگم بيا اينجا، صادق هم تو رو مثل خواهرش دوست داره: حتماً خوش‌حال میشه.
    شيدا مى‌دانست اگر اعتراض كند سهيلا بيشتر اصرار مى‌كند پس براى پايان بخشيدن به اين بحث كه مى‌دانست نتيجه ندارد، گفت:
    - حالا بذار فكر كنم شايد اومدم.
    سهيلا گول خورد و خوش‌حال گوشت چرخ‌كرده را داخل تابه هم زد.
    - خوبه. شيدا ناصر كى مى‌خواد عروسى بگيره؟
    شيدا به ساحل نگاهى انداخت. دخترك با آرامش روى موكت نرم و روشن آشپزخانه نشسته بود و ظروف پلاستيكى اسباب‌بازى را جلوى خرگوشش مى‌چيد و با او حرف مى‌زد.
    - رسول اول گفته بود بعد از تموم شدن درس زينب؛ اما تازگى گفته هر وقت ناصر و زينب خودشون بخوان. فكر كنم مادرش اصرار كرده بيشتر از اين داداش منو اذيت نكنه.
    نمى‌دونى سهيلا، طفلى ناصر يه پاش اينجاست يه پاش خونه‌ى خودمون. همه‌ش تو اتوبوس بين دو شهره.
    - مزه‌ش به همينه، نگران داداشت نباش، يه نگاه زينب خستگيشو در مى‌كنه.
    - حالا ناصر ما رو ول كن، بگو صادق كجاست؟
    سهيلا قاشق چوبى را به ماهى‌تابه تكيه داد و باهيجان كنار شيدا رفت.
    - رفته كافه. شيدا مى‌دونستى مدير كافه آهيل كيه؟
    - نه.
    - صادق ورپريده، تازه ديروز فهميدم با فروش يكى از زمين‌هاش اين كافه رو راه انداخته تا دست دانشجوهاى شمالى محتاج به كارو بگيره و كمك حالشون باشه، الان ١٠ نفر اونجا كار مى‌كنن، وضعيت سودآوريشم بد نيست.
    - خدا خير بده صادق رو، واقعاً دستش به خيرو كمكه.
    سهيلا باذوق تكان ريزى به اندامش داد.
    - شوهر خودمه.
    ****



     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    امتحانات يكى پس از ديگرى در ميان استرس و هيجان دانشجويان برگزار مى‌شد.
    اوقات شيدا بين جلسات مشاوره كميته و خانه و خوابگاه صرف مى‌شد.
    دو هفته بود كه به‌جز تماس تلفنى ارتباطى با بهروز نداشت. او هم تصميم گرفته بود تا آخر امتحانات در اصفهان بماند. شيدا احساس دل‌تنگى مى‌كرد، اگر بهروز بود حتماً حالش كمى خوب مى‌شد.
    هفته‌ى دوم با شنيدن صداى مشاجره‌ى نيمه‌شب پدر و مادر كه طبق معمول پيرامون ده‌ها چيز جزيى مى‌چرخيد، تصميم گرفت به تهران رود و تا پايان امتحانات همان‌جا بماند.
    با تماسى تلفنى مسئول كميته را راضى كرد تا برايش مرخصى يك‌ماهه رد كند.
    سالن خوابگاه پر بود از رفت‌وآمد دانشجويانى كه نيمه‌شب را براى درس خواندن انتخاب كرده بودند. شيدا كنار پنجره‌ى بزرگ اتاق ايستاد و به كوچه و خيابانى كه پيدا بود چشم دوخت.
    خيره شدن به رفت‌و‌آمد اتومبيل ها با نور قرمز چراغ‌هايشان در سكوت شب، براى شيدا فرصتى بود تا فكر كند كه چرا بى‌خوابى به سرش زده!
    دل و دماغ درس خواندن نداشت.
    مشاجره‌ى والدينش رنجش مى‌داد. ازدواج نادر و مهرى، عقد ناصر، دانشگاه رفتن خودش و خالى شدن خانه در بيشتر اوقات هم نتوانسته بود بر روابط پدر و مادر تأثير مثبت بگذارد.
    خسته از افكارى كه راه به جايى نمى‌برد، به‌سوى تختش رفت و بى‌حضور سهيلا «آه از نبود سودمند و شاد سهيلا!» دراز كشيد و سعى كرد بخوابد. خوابى كه توانست پس از دوساعت و چهل‌دقيقه چشمانش را ببندد و ذهن خسته را در آغـ*ـوش بگیرد.
    با صدای مژگان پلک‌های سنگین را به‌سختی باز کرد.
    - شیدا بلند شو دارن صدات می‌کنن.
    بدن خواب‌آلود و کسل را به‌سختی بالا کشید.
    - کی صدام می‌کنه؟
    - سرپرستی، تلفن داری.
    تلفن! سریع بلند شد و با صورت نشسته به اتاق سرپرستی رفت.
    صدایی که دل‌تنگش بود شنیده شد.
    - سلام، کجایی دختر.
    - سلام. بهروز خودتی؟
    - نه دوقلوی بهروزم، امروز امتحان داری؟
    - نه، چطور؟
    لحن شاد و خندان در گوشش پیچید:
    - پس نیم‌ساعت دیگه بیرون خوابگاه منتظرتم.
    - جدی! اینجایی؟
    - شیدا بدو آماده شو.
    - باشه، خداحافظ.
    باسرعت آماده شد و تنها فرصت کرد یک لیوان چای از هم‌اتاقی‌هایش بگیرد و بخورد.
    بهروز با دیدن دختر چادری که لبخندی بزرگ صورتش را پوشانده بود، ناخواسته لبخند زد و به‌سمتش رفت.
    - سلام.
    در چشمان پر مهر و محبت شیدا این جوان اسپرت‌پوش جذاب و زیادی قدبلند، پاسخ دل‌تنگی شب گذشته‌اش بود. در دل سپاسگزار خدا شد.
    -سلام، باورم نمیشه. تو کجا، اینجا کجا؟
    بهروز با کناره‌ی کیف، روی دوشش ضربه‌ی آرامی به پهلوی شیدا زد.
    - باورت بشه. می‌دونم داری ذوق‌مرگ میشی از خوشی. آخه کی رفیق خوش‌تیپی مثل من داره؟
    شیدا از خلوت کوچه استفاده کرد و بلند خندید.
    - در اون شکی نیست خوش‌تیپ، فقط به پا ندزدنت بی بهروز بشیم.
    - نگران نباش تاحالا که از سارق‌های مونث جون سالم به‌در بردم.
    - به لطف قاصدک.
    چشمان بهروز درخشید و پر از گرما شد.
    - آره قاصدک.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    بهروز با لبخند ادامه داد:
    - امروز كى مدير باشه؟
    شيدا باتعجب نگاهش كرد.
    - مدير! چه مديرى؟
    - مدير برنامه‌ريزى امروز.
    شيدا سرى تكان داد.
    - اوهوم. چون پسر خوبى بودى و يه سره از اصفهان اومدى اينجا، تو مدير باش.
    بهروز دستى دور دهانش كشيد.
    - خلاف به عرضتون رسيده، ديروز رفتم خونه، وقتى متوجه شدم هنوز تهرونى، امروز صبح زود راه افتادم.
    - حالا همون، بلاخره زحمت كشيدى.
    - اين كافه آهيلتون صبح‌ها باز نيست؟
    - اتفاقاً از صبح تا شب بازه، بيشتر مشترياشم دانشجو هستن.
    - بريم اونجا يه صبحونه بزنيم، معده‌م داره از گرسنگى خودشو گاز مى‌زنه.
    - موافقم بريم.
    بهروز از فضاى ساده و صميمى كافه خوشش آمد. با ديدن رفتار صميمى در عين حال محترمانه‌ى كاركنان كافه با شيدا برقى از رضايت در چشمانش درخشید.
    شيدا همان‌طور كه سربه‌زير لقمه‌هاى كوچكى از نان و پنير درست مى‌كرد و در بشقاب براى خودش و بهروز قرار مى‌داد متوجه ورود چند دانشجوی آشنا نشد.
    - شيدا اين پسره از هم‌كلاسي‌هات نيست؟
    سر بالا آوردن شيدا هم زمان با چشم در چشم شدنش با دو جوان شد.
    جعفر و رحيم هم زمان به شيدا سلام كردند.
    شيدا نيم‌خيز شد و پاسخ داد. بهروز تمام قد ايستاد و با دو جوان دست داد و احوالپرسى كرد.
    جعفر نگاه پرحسرت را از آن‌ها گرفت و با گفتن: «بااجازه.» پشت ميزى با فاصله از آن‌ها نشست. رحيم در حال نشستن كنار جعفر با صداى بلند به پسر جوانى كه در سالن بود گفت:
    - هومن داداش همون هميشگى با كره‌ى محلى.
    شيدا لقمه‌اش را جويد و پرسيد:
    - اوضاع خونه‌ى ما خوب بود؟ مشكلى نبود؟
    بهروز چاى اصل لاهيجان را با چشمان بسته و لـ*ـذت نوشيد.
    - به‌به چه چايى خوش‌طعمى. همه خوبن، مهرى خونه‌تون بود، فسقلشو ديدم. پدر سوخته چشماش كپيه باباشه، علي‌رضا هم همون‌جا بود. [خندید.] على‌رضا هم كه چشماش كُپ مادرشه، يعنى رسماً خونه‌ى شما رو چشم سبزا قبضه كردن. مونده تو. اين طرفا يه جوون خوش‌قدوبالاى چشم سبز ندارين؟
    شيدا از مكان و زمان غافل شد و با قاشق محكم روى دست كشيده و سفيد بهروز زد.
    - خفه بچه شهرى.
    قهقهه‌ى بلند بهروز سرها را كنجكاوانه به ميز كنار پنجره دوخت. جاى تعجب داشت ديدن شيدا احسانى در كنار يك جوان و از آن عجيب‌تر فضاى شاد بين اين دو بود كه ميزان تعجب را بالا می برد.
    - زشته دختر زشته.
    لب‌هاى شيدا خنديد.
    - خيلى مسخره‌اى.
    بهروز قاشق را از دست شيدا گرفت.
    - اين وسيله‌ى قتاله رو بده به من.
    دهان شيدا براى ادامه دادن اين مجادله‌ى شيرين باز شد؛ اما با شنيدن صدايى بى‌حركت ماند.
    - سلام شيدا خانوم .
    شيدا با لبخند و صداى ملايم و گرمى پاسخ داد.
    - سلام، شما خوبين؟
    علامت سؤال را در دو جفت چشم منتظر و دوست‌داشتنى ديد.
    بلند شد با دست به بهروز اشاره كرد.
    - ايشون پسردايى من بهروز خان هستن. [اشاره به جوان چشم آبى كرد.] ايشونم آقا صادق هستن، همسر سهيلاجان.
    صادق و بهروز كه بدون ديدن يكديگر با تعريف و توصيف‌هاى سهيلا و شيدا باهم آشنا بودند، مانند دو دوست دست دادند و سلام كردند.
    بهروز در وجود صادق دنبال نشانه‌اى از على گشت و صادق در وجود بهروز دنبال عشق عميقش به شيدا گشت.
    صادق با اجازه‌ى شيدا، كنار آن‌ها نشست و در صرف صبحانه شركت كرد.
    شيدا بامحبت حال ساحل و سهيلا را پرسيد. جوان رودبارى مهربان با لبخند و لطف سرشارش پاسخ داد و با اصرار از آن‌ها خواست تا ناهار را ميهمان او و همسرش باشند.
    شيدا تشكر كرد و گفت:
    - بستگى به بهروز داره، نمى‌دونم برنامه‌ش چیه.
    بهروز که بدش نمى‌آمد از نزديك با صادق برخورد داشته باشد. باخوش‌حالى قبول كرد.
    صادق فنجان خالى را روى ميز گذاشت و بلند شد.
    - ساعت١٢ منتظرتون هستيم، فعلاً بااجازه من برم، كمى با بچه‌ها كار دارم.
    و به‌سمت ميز جعفر و رحيم رفت.
    - شبيه بود مگه نه؟
    بهروز با لـ*ـذت لقمه‌ى آخر كره و مربا را بلعيد.
    - چه خوش‌مزه است، مرباها هم خونگيه؟
    - اين كه شما نوش‌جون كردى آره، مستقيم از سياهكل مى‌يارن، نگفتى شبيه بود؟
    پلك‌هاى بهروز روى هم نشست.
    - درست مى‌گفتى، جنس محبت و مهربونيش مثل علیه.
    -خب مدير خان، برنامه‌ى ناهار كه معلوم شد حالا چی‌كار كنيم.
    بهروز باآرامش به پشتى صندلى تكيه زد و گفت:
    - من سه‌تا برنامه دارم. اول بريم سراغ مؤنث فاگين، دوم كمى تو خيابون ولى عصركبير قدم بزنيم و سوم بريم سينما. خب نظرت چيه؟
    اولى و دومى رو موافقم؛ اما با سينما نه، حيف امروز نيست بريم سينما؟ مگه چندبار قراره ما بتونيم راحت برنامه‌ى دوستانه بريزيم؟
    - با حضور نادر و فضول‌هاى آشنا هيچ‌بار، پس بريم سراغ فاگين.
    - بريم.
    محمود با گفتن: «مهمون رييس هستين.» از گرفتن اسكناس خوددارى كرد.
    بهروز و شيدا از همان فاصله از صادق و دوستانش خداحافظى كردند.
    قدم زدن با بهروز همان اوج آرزوى قدم زدن بهروز با شيدا بود. شيدا سرخوش به ماجراهاى بهروز از دانشگاه و پروژه‌ى سدسازى گوش مى‌داد و آهسته مى‌خنديد.
    - پسره برگشته میگه به ناموس درخت بيد من فقط كمى انگور كشمش نشده خوردم، آخ شيدا مى‌خواستم دهنشو سرويس كنم. آخه خودم به استاد، ممدرضا رو معرفى كردم؛ اما نمى‌دونستم قراره موقع كار دنبال خوردن اين آشغالا بره. خوبه خيلى مسـ*ـت نشده بود وگرنه آبروى دكتر هم مى‌رفت.
    - اين ممدرضا نمى‌خواد آدم بشه؟ الان چندمين‌باره گند مى‌زنه؟
    - نمى‌دونم والا، خدا بهش رحم كنه با اين بى‌فكرياش.



     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    شيدا در كنار بهروز حركت مى‌كرد و چيزى ميان جسم و جانش قصد خودنمايى داشت. غرور، افتخار و شعف دست‌به‌دست هم داده و وجودش را دربرگرفته بود، گويى صدايى از عمق وجودش مى‌خواست فرياد بزند:
    - اى مردم، اى روزگار، اين جوان باوقار و برگزيده كه آمال خيلى‌ها می‌باشد الان و در اين زمان متعلق به من است. فكر، جسم و روحش؛ شادى، لبخند و گام‌هايش؛ توجه، محبت و لطفش؛ وقت، صدا و نگاهش الان در اين لحظه، فقط متعلق به من است و هيچ‌كس نمى‌تواند آن را از من بگيرد، از من جدا كند.
    مانند يك مادر به وجود بهروز و بالندگيش افتخار مى‌كرد.
    اگر دستورات دينى مانع نبود، حتماً دست‌هاى گرم و كشيده‌ى او را در دست مى‌گرفت و سرشار از غرور به همه‌ى نگاه‌ها بافخر مى‌گفت:
    - همه ببينيد من شيدا، دخترى برخواسته از خاكستر دردها، فشارها، محروميت‌ها، بى‌توجهى‌ها، نداشتن‌ها، اينك و در اين زمان مركز توجه كسى هستم كه بى‌همتاست. نادر و كمياب است.
    جنس محبت و فلز وجوديش ناب و باارزش است.
    طلايى است كه هم‌نشينى با مرا بر هرچيز و كس ديگرى ترجيح داده است.
    آرى شيدا در آن لحظه سرشار غرور و حس ارزش داشتن بود. در اين خوشى و شادى جنسيت هيچ جايگاهى نداشت، كه اگر داشت دختر جوان با بى‌رحمى ريشه‌ى اين خواستن را مى‌سوزاند و خود نيز در آن آتش همراه آخرين اميد زندگيش مى‌سوخت.
    در آن سوى اين ريسمان محكم احساس بهروز بود كه با همان قدرت شايد هم بيشتر مى‌خواست به دختر جوان مسرور و سبك‌حال كنارش بفهماند و بگويد:
    - من هم اينك سرشار خوشى‌ام و قلبم مسرور از اين همراهى است.
    آهنگى شاد، گرم و حسى دوست‌داشتنى بر وجودم حاكم است. دوست دارم اين راه و امروز، عمرى به طولانى سال‌ها داشت. سال‌ها!
    و من مى‌توانستم سال‌ها به دور از هر محدوديت، ممنوعيت و دستور شرعى يا عرفى، تمام تو را براى خود داشته باشم.
    در بركه‌ى نگاهت پس از سال‌ها استرس و اضطراب تن به رخوت و لـ*ـذت دهم. هم‌جوار زنگ خوش كاروان رنگين كلمات و صدايت همچون صوفى بى‌غمى، رقـ*ـص سماع در پيش گيرم و تا خودِخود عرش برين بالا روم.
    با لمس دستانت به كودك درونم نويد دهم ديگر هيچ زمان، مكان و كسى را ياراى فاصله انداختن و جدايى نيست.
    باآرامش و به‌دور از هر احتياط، اجبار، ترس و نگرانى هم‌نشين قلبت شوم و بگويم تو همان نگار، آرزو و آمال منى، همان خداى روى زمين من هستى. تو قاصدك دوست داشتنى و آرام جان منى.
    امواج برگرفته از احساس نگفته‌ى دو جوان كه راهى از كودكى تاكنون، همراه هم طى كرده بودند، برگونه‌هايشان رنگ دل‌پذير و لطيف دوست داشتن نشانده بود و بر جسم و جانشان علاوه بر طراوت و شادابى، توان و نيروى عجيبى بخشيده بود.
    سكان‌دار آن روز شيدا بود كه قصد داشت از برترين داشته‌هاى فردي‌اش براى بهروز رونمايى كند.
    داشتن سهيلا، ساحل و صادق.
    در آن خانه ٥ روح چنان باهم تنيده شدند كه گويى از ازل دستى خميره‌ آن‌ها را از يك گل سرشته بود.
    صادق و بهروز در چندساعت به دوستى چندساله رسيدند و در روح فرد مقابل، برادرى نانوشته را خواندند.
    سهيلا و شيدا گرچه در كنار هم بودند؛ اما كمى از حواس و گوششان را به صحبت‌هاى مردانه‌ى داخل سالن داده بودند. ساحل با عروسك خرگوشش بين سالن، آغـ*ـوش صادق، نگاه پرمهر بهروز، آشپزخانه و بـ*ـوسه‌هاى دو هم‌جنسش، همانند باارزش‌ترين پاندول در حركت بود.
    راه رفتن در خيابان‌هاى نسبتاً شلوغ و هواى گرم براى هر دو لـ*ـذت‌بخش بود.
    نشستن روى صندلى‌هاى چوبى و قديمى با پايه‌هاى لق كتاب‌فروشى ژانت كتابيان، حس سرنگون شدن و هيجانى خنده‌دار به آن‌ها داده بود. هيجانى بيش از هيجان نشستن در ترن هوایی شهربازى و عبور از تالار خوفناك وحشت.
    فاگين… نه اشتباه شد! ژانت كتابيان كه به تازگى روسرى كوتاه اما بسيار زيبا و ظريفى برسر داشت به آن‌ها دو جلد كتاب ناياب هدیه داد.
    بانوى كتاب‌فروش با ديدن مشعل درخشان نگاه دو جوان با حسرت براى اولين‌بار لب به نصيحت باز كرد و از آن‌ها خواست قدر هم را بدانند و اجازه ندهند چيزى يا كسى فرصت باهم بودن را از آن‌ها بگيرد.
    بهروز انديشيد تنها مانع، بخشى از افكار شيداست كه با بي‌رحمى و حماقت داس تيزى در دست گرفته تا ريشه‌ى عشق را بزند؛ ولى او اجازه نمى‌داد.
    شيدا انديشيد هيچ قدرت و كسى نمى‌تواند بين آن‌ها جدايى افكند مگر قاصدك بهروز.
    قاصدك را دوست داشت و دوست نداشت. مى‌ترسيد با وصلت بهروز و قاصدك، كم‌كم بين رابـ ـطه‌ى دوست‌داشتنى او و بهروز فاصله بيفتد.
    با خميازه‌ى نارنجى خورشيد و چشمك زدن چراغ‌هاى برق در خيابان وسيع و پرصدا، پسر جوانى كه براى اولين‌بار، هم‌سايه و همسر بودن را احساس كرده بود، نيمه‌ى دوم روح و روانش را به خوابگاه دختران رساند و خداحافظى كرد تا برود. برود و روزها و شب‌هاى باقى مانده تا رسيدن به قاصدك را با ثانيه‌ثانيه‌ى امروز پر كند.
    شيدا تشكر و خداحافظى كرد و با كوله‌ى گرم و سنگين از توجه، مهر و عطوفت خود را روى تخت انداخت و تا زمانى كه چشمانش پر از خواب نيمه‌شب شود، روزى كه طى كرده بود را بارها و بارها در انديشه و قلبش زنده كرد.
    آن روز همانند يك غزل به زيبايى، لطافت و سرزندگى كلمات جادویی مولانا بود در وصف عشق، در وصف شمس تبریزی.
    «مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
    دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
    دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
    زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم
    گفت كه دیوانه نه‌ای لایق این خانه نه‌ای
    رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
    گفت كه سرمست نه‌ای رو كه از این دست نه‌ای
    رفتم و سرمست شدم وز طرب آكنده شدم
    گفت كه تو كشته نه‌ای در طرب آغشته نه‌ای
    پیش رخ زنده كنش كشته و افكنده شدم»
    گویی تمامی وصف حال عشق بود از زبان خود عشق، عشقی که مرحله به مرحله را گذرانده بود تا به این لحظه و به این زمان برسد و بین رگ، خون و جان دو انسان از جنس خلقت پاک الهی بنشیند.
    «گفت كه تو زیرككی مـسـ*ـت خیالی و شكی
    گول شدم هول شدم وز همه بركنده شدم
    گفت كه تو شمع شدی قبله این جمع شدی
    جمع نیم شمع نیم دود پراكنده شدم
    گفت كه شیخی و سری پیش رو و راهبری
    شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
    گفت كه با بال و پری من پر و بالت ندهم
    در هـ*ـوس بال و پرش بی‌پر و پركنده شدم
    گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
    زانك من از لطف و كرم سوی تو آینده شدم
    گفت مرا عشق كهن از بر ما نقل مكن
    گفتم آری نكنم ساكن و باشنده شدم
    چشمه خورشید تویی سایه گـه بید منم
    چونك زدی بر سر من پست و گدازنده شدم»
    این چرخش نور و عشق، تکه‌ای از احساس بهروز بود که با سفری به وسعت صدهاسال از زبان و روح مولانای عشق به‌سویش آمده بود. او نیز سوخته بود، می‌سوخت و زبان در دهان دوخته بود تا در زمان مناسب این بقچه‌ی پر نور و الهی را بگشاید.
    «تابش جان یافت دلم وا شد و بشكافت دلم
    اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم
    صورت جان وقت سحر لاف همی‌ زد ز بطر
    بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم
    شكر كند كاغذ تو از شكر بی‌حد تو
    كمد او در بر من با وی ماننده شدم
    شكر كند خاك دژم از فلك و چرخ به خم
    كز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم
    شكر كند چرخ فلك از ملك و ملك و ملك
    كز كرم و بخشش او روشن بخشنده شدم
    شكر كند عارف حق كز همه بردیم سبق
    بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم
    زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم
    یوسف بودم ز كنون یوسف زاینده شدم
    از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر
    كز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
    باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان
    كز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم»
    و امواج عشق قلب‌های دو جوان بی‌توجه به سوز و گداز روان پسر عاشق و خفتگی ذهن دختر عاشق، خود می‌دانستند تا چه اندازه نزدیکی و جاودانگی می‌خواهند و تا چه اندازه از دور شدن و فاصله گرفتن بی‌قرارند.
    ********
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    شيدا درحالى‌كه سرش را به شيشه‌ى مينى‌بـ*ـوس دانشگاه تكيه داده بود، مجذوبانه سياهى شب جاده را نگاه مى‌كرد.
    بلاخره طلسم مسابقات فرهنگى-علمى-هنرى شكست و او به‌عنوان يكى از داستان‌نويسان برتر دانشگاه همراه ١٢ دانشجوى ديگر براى شركت در مسابقات عازم مشهد شد.
    ٥ دانشجوى دختر و ٧ دانشجوى پسر همراه دو سرپرست خانم و آقا و يكى از اساتيد ادبيات بعد از پايان امتحانات عازم مشهد بودند. مسابقات طى ٣ روز برگزار مى‌شد.
    چشمان غرق خوابش با ايستادن مينى بـ*ـوس و سؤال سرپرست مرد از راننده باز شد. به عوارضى مشهد رسيده بودند.
    تمام بدنش درد مى‌كرد. مينى بـ*ـوس ساعتى در خيابان‌هاى شهر چرخيد و راننده چندبار از عابران سؤال كرد تا روبروى خوابگاه دانشگاه فردوسى توقف كردند.
    بعد از خوردن شام گرمِ ساعت ١٢ همراه دختران و سرپرست خانم به‌سمت يكى از اتاق‌ها راهنمايى شدند.
    اتاق با ١٠تخت پذيراى تن خسته‌شان شد.
    صبح زود بعد از خوردن صبحانه‌ى ساعت 6:30 دقيقه برنامه‌ى ٣ روز به آن‌ها داده شد. روز اول مسابقات علمى بود و كلاس آموزشى شعر و داستان، روز دوم مسابقات هنرى و فرهنگى بود، روز سوم گردش در شهر زيباى مشهد، عصر هم برنامه‌ى اختتاميه و نتايج مسابقات و دادن جوايز و هدايا برگزار مى‌شد.
    قبل از ظهر، شيدا به‌همراه بقيه براى زيارت به حرم امام رضا(علیه‌السلام) رفتند. باردومى بود كه شيدا مشهد مى‌آمد. لبريز حس و حال خوب زيارت، چشم‌هايش را به مهمانى آقا برد.
    برخلاف ديگران كه عجله داشتند تا ضريح را لمس كنند، داخل رواق نزديك ضريح نشست و چشم به ضريح دوخت و در دل با امام سخن گفت.
    درد دل كرد، تشكر كرد و براى همه دعا كرد. چشمانش خيس بود و لب‌هايش خندان.
    ناهار مهمان امام و سفره‌ى بابركتش در غذاخورى حرم بودند. شيدا مجذوب آن همه نظم و زيبايى، غذاهاى خوش‌بو و اشتها‌آور شد.
    بعد از صرف ناهار، از خوردن نوشابه و سيب خود دارى كرد و آن‌ها را به‌‌همراه قطعه نان و نمك سهم خود‌، داخل كيفش گذاشت تا به‌عنوان تبرك براى خانواده و دوستانش ببرد.
    دكتر احمدى مدرس و نويسنده دانشگاه، مدرس كلاس آموزشى بود. از دانشجويان شركت كننده خواست تا در ٤خط موضوع upload_2018-11-14_20-19-3.gif رمان برتر از نظر من را بنويسند.
    ٥دقيقه فرصت داد و نوشته‌ها را جمع كرد، بدون خواندن آن‌ها را درون سطل زباله ريخت و گفت:
    - هر حس و نگرشى كه تاحالا داشتين، در اين كلاس درون زباله‌دان بريزين!
    شيدا از اين رفتار نامتعارف دكتر بى‌اختيار خنده‌اش گرفت و سر پايين انداخت تا دكتر احمدى لاغر و عينكى متوجه خنده‌ى او كه رديف اول نشسته بود، نشود.
    كلاس جالبى بود؛ اما شيدا در مفيد بودنش شك داشت. دخترى قد بلند و لاغر كنار شيدا نشسته بود. عينكى كه برصورت داشت بى‌شباهت به عينك دكتر احمدى نبود.
    دختر جوان با لهجه شيرينى زير لب گفت:
    - نمى‌دونم قرصاشو نخورده يا با عيالش دعوا كرده؟!
    شيدا آهسته پرسيد:
    - مى‌شناسيش؟
    دختر به بهانه‌ى مرتب كردن چادرش، سر پايين انداخت و آهسته جواب داد:
    - ٤ترم استادم بود، كم مونده بود از دستش خودمو دار بزنم، تعادل روانى نداره.
    شيدا داخل دهانش را گاز گرفت تا نخندد. با خود گفت:
    - شيدا مى‌مردى اگه مى‌رفتى رديف دوم؟ خدايا سوميشو به‌خير كن!
    دختر بامزه گفت:
    - من بهار حمیدی هستم، همشهرى امام رضا(علیه‌السلام).
    - شيدا احسانی، از تهرون اومدم.
    - خوش اومدى، حالا صبر كن ببين اين دكتر ما چه نظرات عجيبى درمورد رمان داره.
    صداى دكتر احمدى بلند شد:
    - خيلى از كتاب‌هايى كه به‌عنوان رمان برتر معرفى شده يا كپى آثار شناخته شده هست يا مثل لحاف چهل‌تيكه از نوشته‌هاى ديگران كِش رفته. مثلاً فكر كردين چه تعداد رمان برگرفته از نمايش‌نامه‌ى هملت و اتللوى شكسپير هست؟
    يا رُمئو و ژوليت يا همين ليلى مجنون خودمون الگو و كپى چه تعداد رمان بوده؟
    تا حالا فكر كردين هر سال بابا لنگ دراز فانتزى چندميليون فكر دخترانه بوده؟ دخترانى كه شايد اسم اين كتابو هم نشنيده باشن؟
    و چه تعداد رمان از اين كتاب كپى شده؟
    اينكه هر نويسنده‌اى فكر مى‌كنه داره يه‌چيز ناب و بكر مى‌نويسه و يا يه ايده‌ى جديد داره، خيلى مسخره و ساده‌لوحانه است.
    تمام رمان‌هاى ١٠٠سال اخير تكرار و تكراره، بخصوص تكرار رمان‌هاى مطرح روس، فرانسه و انگليس.
    شيدا مشتاقانه گوش داد و فكر كرد چندان بى‌راهه نمى‌گويد.
    بهار زمزمه كرد:
    - صدبار تاحالا تو كلاس تكرار كرده، الان میره سراغ اينكه شكسپير هم از نويسنده‌هاى قبل خودش تقليد كرده.
    دكتر احمدى درحالى‌كه از روبروى رديف اول به سمت رديف آخر كلاس مى‌رفت گفت:
    - اشتباهه اگر فكر كنيم نمايش‌نامه‌هاى شكسپير هم جديد و نو بوده…
    شيدا انگشتش را محكم گزيد تا خطر خنده رفع گردد.



     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا