- عضویت
- 2016/12/17
- ارسالی ها
- 992
- امتیاز واکنش
- 16,031
- امتیاز
- 694
شيدا بعد از رفتن رقيه به فكر فرورفت. چه بايد مىكرد؟
وقتى به نتيجه نرسيد وسايلش را جمع كرد و به قسمت اطلاعات رفت و از تلفن آنجا استفاده كرد. (اتاقش فاقد تلفن بود.)
بعد از بوق چهارم، دكتر كاشفى جواب داد. شيدا مختصر در مورد رقيه و نظرش گفت و راهنمايى خواست.
دكتر موضوع را حساس خواند و از شيدا خواست تا اطلاعات كافى به دست نياورده، ريسك نكند.
- شيدا ما مشاور و روانشناس هستيم نه مأمور و پليس، ببين مىتونى از طريق خانوادهش به نتيجه برسى.
- دكتر مادرش كه ساكته و حرفى نمىزنه، خودش هم... گفتم براتون. مىترسم كارى نكنم آسيب جدى ببينه.
- مجدد با مادرش حرف بزن، همينطور خواهر كوچكترش، شايد اونها بتونن كمكى كنن. در هر حالت تا به يقين نرسيدى خودسر كارى نكن. اگه بتونى اعتماد اون دختر رو به دست بيارى خيلى بهتره.
شيدا مستأصل از ساختمان بيرون زد.
كنار خيابان منتظر تاكسى بود. با شنيدن صداى خندهى دخترانهى بلندى، نگاهش به روبرو دوخته شد.
يعنى درست مىديد؟! رقيه همراه پسر جوانى روى نيمكت ايستگاه اتوبوس نشسته بودند. شلوار جين تنگ و كاپشن مدل خلبانى پسر با آن پوتین كالج قهوهای كه بندهايش بىقيدانه شلوول بود، توانسته بود دل دخترك محتاج محبت را بربايد؟
لاغر و سياه چهره بود، بيشتر شبيه الاغى بود كه مىخواست خود را اسب نشان دهد.
شيدا بىاختيار به همان سمت رفت و با فاصله از آنها ايستاد. صداى پسر بهخوبى شنيده شد كه با لحنى به شُلى بند كفشهايش گفت:
- جيگر، ناز نكن بيا بريم. ننه رو بهزور فرستادم دهات.
رقيه بىپروا خنديد و به بازوى پسر زد.
- رودل نكنى مَمَلجون؟
صحبتهاى پوچ و مسخره تا رسيدن اتوبوس ادامه داشت. پسر با فرستادن بوسى چندشآور سوار اتوبوس شد. رقيه ايستاد كمى مانتو و مقنعه را مرتب كرد، رژ لبى از كيف كهنه بيرون آورد و لبهايش را قرمز كرد.
هنوز متوجه شيدا نشده بود، درخت بلند و پرشاخهى توت، نقش خوبى براى استتار شيدا بازى میكرد.
هوا گرمتر شده بود. رقيه بىتوجه به تاكسى و اتوبوس روى نيمكت نشسته بود و گهگاه نگاهى به ساعت ارزان قيمت مچ دستش مىكرد.
شيدا نمىدانست بايد تا كى منتظر بماند؛ اما كنجكاوى و سردرآوردن از كارهاى رقيه مهمتر از رفتن به خانه بود.
اتومبيلى روبروى رقيه ايستاد. رقيه با لبخندى بزرگ در اتومبيل را باز كرد و جلو نشست.
شيدا سريع دستى بلند كرد و تاكسى خالى را متوقف كرد.
- آقا دنبال اون ماشين برين.
- خانم ما اهل اين جنگولك بازىها نيستيم، بپر پايين.
- آقا خواهرم تو ماشينه، نمىدونم داره كجا میره.
با چند جملهى احساسى ديگر، غيرت رانندهى سبيل كلفت را تحريك كرد. اتومبيل موردنظر داخل كوچهى باز و خلوتى پيچيد و رو بروى خانهاى ايستاد.
شيدا پياده شدن راننده را ديد كه مردى ٥٠ساله بهنظر مىرسيد. مرد غريبه در را باز كرد و رقيه را داخل فرستاد.
شيدا با تشكر كرايهاش را داد و پياده شد.
- آبجى مىخواى منم همراتون بيام؟
- نه آقا، ممنون. خودم از پسش برميام.
تاكسى از كوچه بيرون زد و شيدا دست سمت زنگ خانه برد. نمىدانست رقيه تا كجا پيش رفته؛ اما ديگر اجازه نمىداد. دخترك احمق آتش به زندگیش بزند.
صداى مردى از آيفون شنيده شد.
- كيه؟
- فاميل همون دخترى كه همراهت اومد تو خونه، زود بفرستش بيرون.
- كدوم دختر، اصلا كى هستى؟
- بفرستش بيرون تا شر به پا نشده.
صداى مرد را شنيد.
- مريم يكى اومده دنبالت، تو بهپا گذاشته بودى؟
صداى ضعيف رقيه را شنيد.
- دنبال من؟ كيه؟
- بيا برو ردش كن، من حوصله ى دردسر ندارم.
صداى رقيه در گوش شيدا پيچيد.
- كى هستى؟
- رقيه زود بيا بيرون تا با مادرت نيومدم.
چنددقيقه بعد رقيه آشفته و عصبى در را باز كرد و با خشم بهطرف شيدا رفت.
- تو اينجا چیكار مىكنى؟ اصلاً به تو چه فضول؟!
شيدا با آرامش گفت:
- بيا بريم باهم حرف مىزنيم.
- گم شو، من با تو جايى نميام.
- رقيه خانوم به جاى عصبانى شدن بيا بريم يهجا بشينيم حرف بزنيم.
رقيه فرياد زد:
- يا برو يا آبروتو مىبرم.
شيدا خونسرد گفت:
- باشه آبرومو ببر، حتماً نه اون مرتيكه دوست داره اينجا صدات بالا بره، نه تو دوست دارى مادرت چيزى بفهمه.
رقيه پوزخندى زد.
- مادر؟ مادر! اون زنيكه مادره؟ اون خودش منو انداخته تو اين چاه خانوم روانشناس.
روانشناس را با آخرين درجهى تحقير گفت.
دست كبود شده از اثر دندان را بالا گرفت.
- اينو مىبينى؟ كار همون ننهى بىوجوده؛ چون حاضر نشدم دو روز پيش همراه اين لاشخور بيام خونهش، دست و گردنمو گاز گرفت.
رنگ شيدا پريد و بىاختيار به ديوار كوچه تكيه داد.
دهان رقيه كفآلود شد وقتى با خشم ادامه داد.
- وقتى ديد باهاش راه نميام مىخواست آبجى كوچيكمو بده دست اين مرتيكه، مرضى (مرضيه) فقط ١٢سالشه، اگه الان به جاى من اون مىاومد تو اين خونه معلوم نبود زنده بيرون بياد.
اشك از چشمهاى رقيه بيرون زد.
- مرضى آسم داره، بترسه حالش بد میشه. [ناله كرد.] آبجيم نه جون داره نه سالمه كه طاقت بياره.
روى زمين نشست.
- من… من مجبورم به جاى دوتا آبجيم تحمل كنم.
شيدا كنارش نشست و بىاختيار بغـ*ـلش كرد.
دختر لجوج نمىخواست در آغـ*ـوش شيدا باشد. شيدا با لجاجت بيشتر او را به خود چسباند.
- بذار من كمكت كنم، كمكت مىكنم دختر خوب.
وقتى به نتيجه نرسيد وسايلش را جمع كرد و به قسمت اطلاعات رفت و از تلفن آنجا استفاده كرد. (اتاقش فاقد تلفن بود.)
بعد از بوق چهارم، دكتر كاشفى جواب داد. شيدا مختصر در مورد رقيه و نظرش گفت و راهنمايى خواست.
دكتر موضوع را حساس خواند و از شيدا خواست تا اطلاعات كافى به دست نياورده، ريسك نكند.
- شيدا ما مشاور و روانشناس هستيم نه مأمور و پليس، ببين مىتونى از طريق خانوادهش به نتيجه برسى.
- دكتر مادرش كه ساكته و حرفى نمىزنه، خودش هم... گفتم براتون. مىترسم كارى نكنم آسيب جدى ببينه.
- مجدد با مادرش حرف بزن، همينطور خواهر كوچكترش، شايد اونها بتونن كمكى كنن. در هر حالت تا به يقين نرسيدى خودسر كارى نكن. اگه بتونى اعتماد اون دختر رو به دست بيارى خيلى بهتره.
شيدا مستأصل از ساختمان بيرون زد.
كنار خيابان منتظر تاكسى بود. با شنيدن صداى خندهى دخترانهى بلندى، نگاهش به روبرو دوخته شد.
يعنى درست مىديد؟! رقيه همراه پسر جوانى روى نيمكت ايستگاه اتوبوس نشسته بودند. شلوار جين تنگ و كاپشن مدل خلبانى پسر با آن پوتین كالج قهوهای كه بندهايش بىقيدانه شلوول بود، توانسته بود دل دخترك محتاج محبت را بربايد؟
لاغر و سياه چهره بود، بيشتر شبيه الاغى بود كه مىخواست خود را اسب نشان دهد.
شيدا بىاختيار به همان سمت رفت و با فاصله از آنها ايستاد. صداى پسر بهخوبى شنيده شد كه با لحنى به شُلى بند كفشهايش گفت:
- جيگر، ناز نكن بيا بريم. ننه رو بهزور فرستادم دهات.
رقيه بىپروا خنديد و به بازوى پسر زد.
- رودل نكنى مَمَلجون؟
صحبتهاى پوچ و مسخره تا رسيدن اتوبوس ادامه داشت. پسر با فرستادن بوسى چندشآور سوار اتوبوس شد. رقيه ايستاد كمى مانتو و مقنعه را مرتب كرد، رژ لبى از كيف كهنه بيرون آورد و لبهايش را قرمز كرد.
هنوز متوجه شيدا نشده بود، درخت بلند و پرشاخهى توت، نقش خوبى براى استتار شيدا بازى میكرد.
هوا گرمتر شده بود. رقيه بىتوجه به تاكسى و اتوبوس روى نيمكت نشسته بود و گهگاه نگاهى به ساعت ارزان قيمت مچ دستش مىكرد.
شيدا نمىدانست بايد تا كى منتظر بماند؛ اما كنجكاوى و سردرآوردن از كارهاى رقيه مهمتر از رفتن به خانه بود.
اتومبيلى روبروى رقيه ايستاد. رقيه با لبخندى بزرگ در اتومبيل را باز كرد و جلو نشست.
شيدا سريع دستى بلند كرد و تاكسى خالى را متوقف كرد.
- آقا دنبال اون ماشين برين.
- خانم ما اهل اين جنگولك بازىها نيستيم، بپر پايين.
- آقا خواهرم تو ماشينه، نمىدونم داره كجا میره.
با چند جملهى احساسى ديگر، غيرت رانندهى سبيل كلفت را تحريك كرد. اتومبيل موردنظر داخل كوچهى باز و خلوتى پيچيد و رو بروى خانهاى ايستاد.
شيدا پياده شدن راننده را ديد كه مردى ٥٠ساله بهنظر مىرسيد. مرد غريبه در را باز كرد و رقيه را داخل فرستاد.
شيدا با تشكر كرايهاش را داد و پياده شد.
- آبجى مىخواى منم همراتون بيام؟
- نه آقا، ممنون. خودم از پسش برميام.
تاكسى از كوچه بيرون زد و شيدا دست سمت زنگ خانه برد. نمىدانست رقيه تا كجا پيش رفته؛ اما ديگر اجازه نمىداد. دخترك احمق آتش به زندگیش بزند.
صداى مردى از آيفون شنيده شد.
- كيه؟
- فاميل همون دخترى كه همراهت اومد تو خونه، زود بفرستش بيرون.
- كدوم دختر، اصلا كى هستى؟
- بفرستش بيرون تا شر به پا نشده.
صداى مرد را شنيد.
- مريم يكى اومده دنبالت، تو بهپا گذاشته بودى؟
صداى ضعيف رقيه را شنيد.
- دنبال من؟ كيه؟
- بيا برو ردش كن، من حوصله ى دردسر ندارم.
صداى رقيه در گوش شيدا پيچيد.
- كى هستى؟
- رقيه زود بيا بيرون تا با مادرت نيومدم.
چنددقيقه بعد رقيه آشفته و عصبى در را باز كرد و با خشم بهطرف شيدا رفت.
- تو اينجا چیكار مىكنى؟ اصلاً به تو چه فضول؟!
شيدا با آرامش گفت:
- بيا بريم باهم حرف مىزنيم.
- گم شو، من با تو جايى نميام.
- رقيه خانوم به جاى عصبانى شدن بيا بريم يهجا بشينيم حرف بزنيم.
رقيه فرياد زد:
- يا برو يا آبروتو مىبرم.
شيدا خونسرد گفت:
- باشه آبرومو ببر، حتماً نه اون مرتيكه دوست داره اينجا صدات بالا بره، نه تو دوست دارى مادرت چيزى بفهمه.
رقيه پوزخندى زد.
- مادر؟ مادر! اون زنيكه مادره؟ اون خودش منو انداخته تو اين چاه خانوم روانشناس.
روانشناس را با آخرين درجهى تحقير گفت.
دست كبود شده از اثر دندان را بالا گرفت.
- اينو مىبينى؟ كار همون ننهى بىوجوده؛ چون حاضر نشدم دو روز پيش همراه اين لاشخور بيام خونهش، دست و گردنمو گاز گرفت.
رنگ شيدا پريد و بىاختيار به ديوار كوچه تكيه داد.
دهان رقيه كفآلود شد وقتى با خشم ادامه داد.
- وقتى ديد باهاش راه نميام مىخواست آبجى كوچيكمو بده دست اين مرتيكه، مرضى (مرضيه) فقط ١٢سالشه، اگه الان به جاى من اون مىاومد تو اين خونه معلوم نبود زنده بيرون بياد.
اشك از چشمهاى رقيه بيرون زد.
- مرضى آسم داره، بترسه حالش بد میشه. [ناله كرد.] آبجيم نه جون داره نه سالمه كه طاقت بياره.
روى زمين نشست.
- من… من مجبورم به جاى دوتا آبجيم تحمل كنم.
شيدا كنارش نشست و بىاختيار بغـ*ـلش كرد.
دختر لجوج نمىخواست در آغـ*ـوش شيدا باشد. شيدا با لجاجت بيشتر او را به خود چسباند.
- بذار من كمكت كنم، كمكت مىكنم دختر خوب.
آخرین ویرایش توسط مدیر: