کامل شده رمان دلربای من |pariya***75کاربر نگاه دانلود

از رمان دلربای من راضی هستی؟؟؟؟

  • بله زیاد

    رای: 22 95.7%
  • نه زیاد

    رای: 1 4.3%

  • مجموع رای دهندگان
    23
وضعیت
موضوع بسته شده است.

pariya***75

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/02
ارسالی ها
468
امتیاز واکنش
9,834
امتیاز
583
محل سکونت
dezful
وارد خونه شدم.صدای خنده به گوش میرسید.نگاه به آینه ی که در راهرو بوددانداختم..آثاری از اشک های ناخوانده نمایان بودن.یکم سروضعم مرتب کردم.لبخند اجباری روی لبم کاشتم و به سمت نشیمن رفتم.
خانوم جون داشت به حرف های نوه های شیطونش گوش می داد و با صدای بلند می خندید!
این زن عجیب اسطوره مقاومت بود! مرگ دخترش و دامادش هم نتوانست ازپای دربیارش....
-به به خانوم دلربا سرمد هم تشریف آوردن!
با لبخند به تک داییم خیره شدم! با گام های بلند به سمتش رفتم و باهاش روبوسی کردم.
-خوبی دایی؟
-مرسی دایی جان؟! چه عجب یاد من پیرمرد کردی؟!
-من همیشه یاد شما هاهستم
خانوم جون-اینکه یادمنوچهر میکنی شکی نیست ولی یادمن که نمیکنی!
به سمت خانوم جون رفتم...با دلخوری روی روش ازم گرفت دستام روی شانه اش گذاشتم و گونه اش بوسیدم گفتم:
-نبینم قهرت اشرف خاتون ..
بادستش زد روی دستمم گفت:
-چشم سفید کم آتیش بسوزن!
لبخندم محو شد......داییم متوجه حالم شد برای اینکه حال هوام عوض کنه گفت:
-دلربا میای تو اتاق کارم؟
سری تکان دادم! و دنبالش راه افتادم.صدای پچ پچ خانوم جون و مونا رو شنیدم:
مونا-باز یاد بابا و مامان افتاد
خانوم جان با صدای غمگین گفت:
-خدا از باعث بانیش نگذره ...ببین چه به روز حال این بچه اومده
دیگه صداهاشون نشنیدم...وارد اتاق شدیم.در پشت سرمان بستیم...روی مبل نشستم..دایی هم مقابلم...نگاهم کرد لبخندی زد گفت:
-تعریف کن!
دست زیر چانه ام گذاشته و بابی حوصلگی گفتم:
-چی رو؟
-از برنامه هات؟!
دستم از زیر چانه ام برداشتم.و دستام بهم قلاب کردم...به گلدان روی عسلی خیره شدم گفتم:
-برنامه هام زیادن...ولی مهمترین اون ها رادین صدر
-دایی مطمئنی ازکارت؟
نگاهش کردم! دو دل بودم ....ولی یاد مونا که افتادم اخم کردم گفتم:
-اره
دایی با نگرانی گفت:
-راه برگشتی نداری!
-میدونم!
-پس قطعا اینم میدونی که...
بین حرفش پریدم گفتم:
-اره دایی! فکرهمه جاش کردم! شاید خودمم توی این بازی کشته بشم ولی یادت باشه اگه من برنگشتم یه زمانی دست مونا و آرین بگیری و ازاینجا ببریشون!
دایی پاش روی پاش انداخت.گفت:
-مثل ماندانا حرف فقط حرف خودته!
لبخند پرغروری زدم گفتم:
-افتخارمیکنم که شبیه مادرم!
دایی نگاهش پر از حسرت شد.آهی ازته دلش کشید گفت:
-کاش بود! نمیدونی چقدر دلتنگشم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    آهی کشیدم گفتم:
    -دایی من بیشتر تو دلتنگم !
    -دایی جون بیا ازاینکار دست بکش!
    اخم ظریفی کردم گفتم:
    -دایی چرا همش دارید سنگ جلوی پام می ندازید؟! مگه این شماها نبودید که گفتید باید انتقام بگیرم!
    بلند شدم.....به سمت پنجره رفتم ...به حیاط قدیمی خیره شدم...درحالی که پشتم به دایی بود به آرومی گفتم:
    -دایی بهم حق بده! منم آدمم تموم شب ها کابوس می ببینم! مگه من چقدر سن دارم که باید این همه درد تحمل کنم؟!
    برگشتم ستمش...دایی داشت با ناراحتی نگاهم میکرد.با ناراحتی گفت:
    -دایی تو اندازه ماندانا برام عزیزی! باشه جلوت نمیگرم برو تا کابوس های شبانه ات تموم بشه ولی خدا کنه زمان برگشتنت پشیمون برنگردی!
    لبخند تلخی زدم و دوباره به پنجره اتاق خیره شدم.
    زیرچشمی نگاه پوریا و زنش کردم...جزء صدای عاشق چنگال ها صدای نمی اومد.صدای خاله توجهم جلب کرد.
    خاله-چه خبرا دلربا جان؟ کم پیدا شدی؟
    لبخندی به خاله زدم گفتم:
    -هستم خاله گرفتارم...
    با دلخوری نگاهم کرد گفت:
    -قبلا بهم یه سرمیزدی و الان انگار نه انگار که خاله ی داری!
    -میام خاله جون...
    لبخندی زد ...دیگه حرفی ردبدل نشد..بعد شام همسرپوریا که اسمش دریا بود و 24سالش بود...دختر قدمتوسطی با چشم های مشکی رنگ و پوستی سبزه و دماغ عملی و لب های باریک ...روی هم رفته جذاب بود.همراه مونا سفره رو جمع کردن...
    کنار آرین نشسته بودم! دایی داشت اخبار گوش می داد.مامان بزرگ هم داشت باخاله حرف میزد پوریا هم با باباش داشت حرف میزد...آرین آروم کنار گوشم گفت:
    -فرداشب مهمونی صدر؟
    به تی وی خیره شدم گفتم:
    -اره
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    سکوت کرد نگاهش کردم...سرش توی موبایلش فرو کرد.بلندشدم و رو به آرین گفتم:
    -سوئیچ ماشین؟
    باتعجب نگاهم کرد گفت:
    -برای چیته؟
    -میخام برم خونه!
    -خب همه باهم میریم!
    -پس پاشید دیگه !
    آرین بلند شد و مونا را صدا زد.خانوم جان گفت:
    -کجامادر؟!
    آرین به من اشاره کرد گفت:
    -دلربا کارداره خانوم جان!
    خانوم جون دیگه حرفی نزد.مونا اومد باهمه خداحافظی کردیم و به سمت خونه خودمون رفتیم.
    آرین داشت به آرومی رانندگی میکرد...آرنجم به لبه پنجره تکیه دادم...
    آرین-دلربا؟
    درحالی که توی افکارخودم غرق بودم گفتم:
    -هوم؟!
    -یه چیزی بگم؟!
    -بگو؟
    -ولی واکنش نشون نده!
    برگشتم سمتش و متعجب نگاهش کردم که گفت:
    -ماشین 405داره تعقیب مون میکنه!
    از آینه بغـ*ـل نگاه کردم!مونا با نگرانی گفت:
    -من میترسم!
    همینطورکه عقب می پایدم گفتم:
    -بخواب روی صندلی عقب مونا ..تانگفتم بلندنمیشی!
    مونا سریع خوابید روی صندلی عقب ..آرین با نگرانی گفت:
    -الان باید چکارکنیم؟!
    - فقط برو
    ...سریع شماره مهران گرفتم...بعد ازچندثانیه باصدای خواب الود گفت:
    -جانم دلربا خانوم
    -مهران کجایی؟
    -خونه!
    درحالی که بانگرانی نگاه پشت سرم میکردم گفتم:
    -سریع افراد جمع کن! دارن تعقیب مون میکنن سریع باش
    مهران با عجله گفت:
    -باش اومدم..
    تماس قطع کردم....آدرس مسیری که داشتیم می رفتیم براش پیامک کردم! آرین که ازترس سکوت کرده بود به سختی لب باز کرد گفت:
    -دلربا؟
    از نگرانی و ترس که یک جابهم غلبه کردن بودن !عصبی شدم فریاد کشیدم:
    -آرین یکم ساکت شو محض رضای خدا
    آرین کوبید روی فرمون گفت:
    -دست پام میلرزه لعنتی!
    باید راه حلی پیدا میکردم! یکم فکر کردم جرقه ی توی مغزم زده شد.سریع به آرین گفتم:
    -بزن کار!
    آرین باترسی که بهش غلبه کرده بودگفت:
    -چی؟!
    صدام بردم بالا گفتم:
    -نشنیدی چی گفتم؟! بزن کنار!
    ماشین به گوشه خیابون هدایت کرد.سریع ازماشین پیاده شدم و به سمت صندلی راننده رفتم و به آرین گفتم:
    -برو سرم جام بشین یلا
    آرین سرم جام نشست...درباز کردم..یک لحظه مکث کردم.زیرچشمی ماشین پایدم...بافاصله ی کم ازما متوقف شده بود.پشت رل نشستم...و به آرین گفتم:
    -کمربندت ببند!
    پام روی پدال گاز فشار دادم....آینه رو تنظیم کردم...هنوز داشت می اومد.باید آرین و مونا را تحویل مهران می دادم تا براشون اتفاقی نیفته....صدای گلوله ی که به شیشه اثابت شد باعث شد کنترل ماشین از دستم خارج بشه...شیشه سمت آرین خوردشده بود! کنترل ماشین دوباره به دست گرفتم و با داد رو به آرین گفتم:
    -سرت ببر پایین زود!
    آرین سرش برد پایین! مونا همش جیغ میکشید!...
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    بیشتر پام روی پادال گاز ماشین فشردم ....نگاه پشت سرم کردم ازم فاصله زیاد داشتن...ماشین منحرف کردم تویه کوچه ...سریع ماشین خاموش کردم.ماشینه که تعقیب مون میکرد با سرعت رفت....
    نفسی از روی آسودگی کشیدم.یاد مونا و آرین افتادم با نگرانی روبه بچه ها گفتم:
    -حالتون خوبه؟!
    آرین سرش بلند کرد و سرش به پشتی صندلی چسبوند و چشم هاش بست.به سمت مونا برگشتم.چشم هاش قرمز بود.چشم های نگرونم به مونا دوختم گفتم:
    -حالت خوبه ؟!
    مونا مثل آتشفشانی فوران کرد و باعصبانیت گفت:
    -بسته دیگه دلربا ....کافیه...داری زندگی ماراهم فدای دیونه بازی هات میکنی! زندگیمون شده فیلم اکشن!
    بیشتر دادکشید:
    -خسته شدم دیگه میفهمی؟! خسته؟! مامان بابا مردن باشه! خدا رحتمشون کنه ماچی؟! نکنه ماهم باید بمیریم؟!
    بادستش پشت صندلی کوبیدانگار همین ضربه که به صندلی زد تمام عقده هاش را خالی کرد.به روبه رو خیره شدم! حرفی برای گفتن نداشتم! ترجیح دادم سکوت کنم!.
    سرم به پشتی صندلی چسبوندم و چشم هام بستم.بغضم قورت دادم.سعی کردم به خودم و اعصابم مسلط بشم.
    بجزء صدای فین فین مونا صدای به گوش نمیرسید. صدای موبایلم سکوت سنگین بار ماشین شکست...نگاهی به صفحه موبایلم انداختم ...مهران بود.سریع جواب دادم:
    -بله مهران؟
    باصدای نگرانش گفت:
    -کجاید خانوم؟!
    -حالمون خوبه نگران نباشید
    -میخاید بیایم دنبالتون؟
    -نه ! نگران نباش الان میام..برو خونت فردا بیا شرکت باهم حرف بزنیم!
    -چشم خانوم!
    خداحافظی کردم.تلفن قطع کردم و با یه استارات ماشین روشن کردم و به سمت خونه حرکت کردم.
    ......
    کنار پنجره اتاقم ایستادم.دست هام بغـ*ـل کردم...و داشتم به ظلمت سیاهی شب نگاه میکردم.
    شاید حق با مونا بود! من زندگی هاشون داشتم خراب میکردم! افکارم بهم ریخته بود!
    شاید یه روزی دردهام فراموش کنم! ولی اونای که باعث شدن دردبکشم چی؟! اونا که هیچ وقت فراموش نمیشن ....تا ابد حکاکی شدن توی مغزم!
    به سمت تخت خواب رفتم.دراز کشیدم ...طاق باز خوابیدم! ساعدم روی پیشونیم گذاشتم و به سقف اتاق خیره شدم ...امشب هم مثل بقیه ی شب ها خواب از چشم هام روبوده شده بود!
    هرچقدرم که صبور باشی! و سعی کنی با تمام دردهات و مشکلات کنار بیای باز موقع خواب داستان شروع میشه....
    گاهی مواقع که درد داشته باشی!نه آشناترین فرد خانوادت درد را میفهمد نه بهترین دوستت خودت باید آروم،آروم به پای دردت بسوزی!
    به پهلو چرخیدم! چشم هام بستم و به امید اینکه بخابم!
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    فصل دوم (آرین)
    سیگارم روشن کردم و وارد بالکن شدم! دستم به نرده بالکن گرفتم و به سمتش مایل شدم! به منظره عمارت خیره شدم!
    و آروم به سیگارم پوک میزدم! و به سیاهی شب خیره میشم!
    من توی این دنیا دنبال کی بودم؟!
    چی می خواستم؟! چرا هرچی دو میزدم دستم به هیچ جا بند نمیشد؟! پوک محکمی به سیگارم زدم وته سیگارم از بالکن پرتش کردم پایین.....نگاهم دور تا دور حیاط عمارت چرخوندم! محافظ ها همه داشتن کشیک می دادن...
    برگشتم داخل اتاق روی تخت نشستم...نگاهم به عسلی کنار تخت افتاد....چندسال بود که دنبالش بودم ...پشتم دستم با حالت نوازش وارنه روی عکس کشیدم! و زیر لبم آروم گفتم:
    -کجای تو؟!
    پوفی کشیدم و نگاهم به آسمان پرستاره دوختم! اگه بچه بودم بی شک می رفتم وتوی بالکن می نشستم و پاهام بغـ*ـل میکردم و ستاره هارا می شمردم و برای هرکدومشون یه آرزو میکردم!
    روی تخت درازکشیدم...و به پهلو چرخیدم...باز نگاهم به قاب عکسش افتاد...یه دختربچه خندون که دستاش دور گردنم حلقه کرده بود...یه عشق بچگی هه مسخرس! من عاشق همبازی قدیمم بودم!
    یه عاشق که حتی نمیدونست معشوقش کجاست؟! اصلا اونم به من فکرمیکنه؟! مسخره بودم خیلی!
    چشمام بستم.
    باصدای آلارم گوشیم ...آروم پلک هام باز کردم....بلند شدم و روی تخت نشستم.دستی به صورتم کشیدم و به ساعت اتاقم زل زدم...7صبح! عادی بود برام ...براکسی که تموم زندگیش اینطور گذرونده بود عادی بود!
    بلندشدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم...دست صورتم شستم.
    به سمت کمد دیواریم رفتم...نگاهی به لباس های داخل کمد انداختم...یه شلوار کتان مشکی و پیراهن آبی کاربنی و یه کت اسپرت مشکی انتخاب کردم...وکفش های کلاج ...
    کشوی کمد باز کردم...انواع ساعت های مارک دار! ساعت دسته نقره ایم رو انتخاب کردم....کشوی پایینی رو باز کردم انواع انگشترا...انگشتر تک نگین مشکی که آیه قرآنی روش هک بود باز انتخاب کردم!
    خودم داخل آینه ی قدی اتاقم برانداز کردم! ادکلن تلخ ام یادم رفت....به سمت میزآرایش رفتم و از ادکلن تلخ ام زدم...
    بوش فضای اتاق پر کرد!
    از اتاق زدم بیرون...از پله های مارپیچ طلایی آروم پایین می اومدم....خدمتکارا در حال رفت آمد بودن.
    به سمت سالن غذا خوری رفتم....پشت میز نشستم ..خدمتکار قهوه تلخ ام رو جلویم گذاشت...روزنامه رو برداشتم.
    صفحه حوادث باز کردم...
    "دلربا سرمد در مصاحبه با خبرنگارا اعلام کرد که قرار داد با شرکت صدر را انکار میکند و هیچ گونه قرار دادی با این شرکت ندارد"
    قهوه توی گلوم پرید! به صرفحه کردن افتادم.دوباره روزنامه رو خوندم به امید اینکه اشتباهی شده باشه! ولی درست بود با حرص روزنامه رو مچاله کردم و باصدای عصبی ام فریاد کشیدم:
    -محتشم!...آهای محتشم
    محتشم در حالی که با سرعت می اومد نفس زنان گفت:
    -بله قربان!
    بلند شدم و به سمت محتشم رفتم و روزنامه رو روی سـ*ـینه اش کوبیدم..جا خورد ...با اعصبانیت فریاد کشیدم:
    -بخون ببین این زنیکه چی به خبرنگارا گفته!
    دستی توی موهام به حالت کلافگی فرو کردم....محتشم هرلحظه قیافه اش درهم میشد...روزنامه رو بست گفت:
    -قربان من....
    پریدم وسط حرفش گفتم:
    -توچی؟ها؟! د حرف بزن! لعنتی میدونی چی شده؟!
    -بله قربان میدونم! ولی من ازاین ماجرا بی اطلاعم!
    -نمیدونی محتشم ...اگه میدونستی اون قرار داد کوفتی رو با اون شرکت لعنتی نمی بستی! ...که حالا چی بشه؟! که توی روزنامه جار بزنه من قرار دادی با این شرکت ندارم! میدونی اگه سهامدارا بفهمن چی میشه؟!
    سرش انداخت پایین گفت:
    -میدونم قربان! ولی گفتم من قربان بی اطلاعم!
    -اطلاع نداری؟! پس اون مشاوره کوفتیش چیه؟!
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    سرش بلند کرد نگاهم کردو باشرمندگی گفت:
    -نمیدونم باید چی بگم قربان!
    پوزخندی زدم گفتم:
    -نباید چیزی بگی! چون تو قرار نیست جوابگو باشی این منم که باید جوابگو بابا و تمام سهامدارا باشم!
    صدای موبایلم بلند شد! پوزخندم بیشتر روی لبم کش اومد و با چشم ابرو اشاره کردم گفتم:
    -بفرما!
    دستام به کمر زدم و به ریز بینی نگاه محتشم کردم....پوفی کشیدم گفتم:
    -سریع اماده شو دانیال ...گندی که زدی رو باید جمع کنی!
    -چشم!
    -درضمن....با اون مشاور احمقش تماس بگیر و یه قرار برای امروز ترتیب بده!
    -چشم
    و سریع رفت...ترجیح دادم جواب تماس هیچکس ندم!به سمت در سالن رفتم و مستخدم صدا زدم:
    -مینا ...مینا
    مینا با اون سن بالاش دوان دوان به سمتم اومد گفت:
    -بله قربان؟!
    -مینا کیفم بیار سریع عجله دارم!
    -چشم قربان!
    از کلافگی زیاد ...با کف کفشم روی سرامیک ها ضربه میزدم...دانیال به سمتم اومد گفت:
    -من آماده ام قربان
    نگاهش کردم...مینا به سمتم اومد و کیف به سمتم گرفت ...از دستش گرفتمش و رو به میناگفتم:
    -امشب یه مهمونی ویژه دارم!...میخام همه چیز عالی باشه!
    -چشم قربان!
    سریع از خونه زدم ...بیرون ...سوار ماشین شاسی بلند سفیدم شدم...دانیال هم کنارم نشست...محافظ ها سریع در باز کردن!
    بادیدن خبرنگارا ابروهام بالا پرید! با دستم روی فرمون کوبیدم و عصبی گفتم:
    -اینا اینجا چکارمیکنن؟!
    دانیال-برای خبر اومدن !
    -میدونم باهوش ....وای خدای من اینهارا کم داشتم.
    دستم روی بوق گذاشتم و پام روی پادال گاز گذاشتم و بدون توجه به سئوال های بی جهت خبرنگارا به سمت شرکت رفتم.
    شرکت هم دست کمی از خونه نداشت ...تموم خبرنگارا جمع بودن...سریع ماشین پارک کردم و از ماشین پیاده شدم.
    خودم به سختی ازبین خبرنگارا گذروندم...کارمندا همه سلام میکردن و جواب تک تکشون می دادم.
    به سمت آسانسور رفتم و دکمه طبقه 5رو زدم.
    آسانسور ایستاد...سریع اومدم بیرون ...منشی ام که داشت با یکی از کارمندام حرف میزد متوجه من شد و سریع به سمتم اومد گفت:
    -قربان سلام...
    -سلام ...چه خبرا آریا؟!
    درحالی که پوشه داخل دستش چک میکرد گفت:
    -قربان تمام سهامدارا داخل اتاق جلسه منتظرتون هستن! و اینکه با یکی از شرکت های خارجی قرار تلفنی داشتید...
    بین حرفش پریدم و گفتم:
    -تمام قرار های امروز لغو کن...هیچ گونه تماسی وصل نمیکنی!
    راهم کج کردم و به سمت اتاق کنفرانس رفتم!
    در باز کردم و باصدایی رسا گفتم:
    -سلام دوستان
    همشون همزمان گفتن:
    -سلام!
    به سمت صندلی ام رفتم و نشستم...گلوم صاف کردم...با اینکه تموم افکارم بهم ریخته بودن ...تمام قدرتم جمع کردم تا جوابگو تمام سهامدارای شرکت باشم...
    -بابت اتفاق امروز واقعا معذرت میخام! نمیدونم چی باید بگم! وکیل و مشاور بنده طی جلسه ی که با وکیل و مشاور دست راست خانوم دلربای سرمد داشتن قراردادی بسته شد بین این دوشرکت ...که قرار بود این قرار داد رسمی بشه! ولی طی خبری که امروز به دست بنده رسیده ...انگار که خانوم سرمد تمایلی برای بستن این قرار داد ندارن ! و ماهم برای لغو این قرار داد مشکلی نداریم!
    یکی از سهامدارای اصلی شرکت برگه ی بالا آورد گفت:
    -ولی جناب صدر این برگه قرارداد غیر رسمی شماست که طبق آینه نامه شرکت که ذکر شده باید ما 20درصد از سهام این شرکت به خانوم سرمد واگذار کنیم!
    شقیقه هام فشار دادم تا بلکه یکم از سر دردم کاسته بشه ولی فایدهی نداشت! .....اخمی کردم گفتم:
    -داخل آیین نامه شرکت نوشته شده که اگه لغو قرار داد از طرف شرکت ما باشه ما باید خسارت پرداخت کنیم ...شما اشتباه میکنید جناب زندی!
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    آقای زندی برگه رو کوبید روی میز و باعصبانیت گفت:
    -جناب صدر اشتباه کدومه؟! طی این قرار داد که مشاور شما امضاء کرده 20درصد از سهام این شرکت به خانم سرمد تعلق میگیره!
    درحالی که پوزخند میزنه ادامه میده:
    -باید بنده رو ببخشید بابت این حرف ...ولی انگار شما رو دست خوردید!
    اخمی کردم و برگه رو برداشتم و متنش خوندم! درست می دیدم؟! بدون هیچ مبلغی سهام شرکت من به سرمد واگذار شده بود؟! خون به مغزم نمیرسید!
    مغزم سوت کشید....باعصبانیت بلند شدم و جلسه رو ترک کردم...در اتاقم با شدت باز کردم و باصدای بدی بستمش...
    باصدای بلند فریادکشیدم:
    -لعنتی...با این دوتا دستای خودم نابودت میکنم....
    به سمت میزم رفتم و تمام محتوا را روی میز پرت کردم....نفس نفس میزدم.دستم به کمر زدم و انگشت شصتم دور لبم کشیدم! درباز شد ...نگاهم به سمت در چرخوندم ! دانیال وارد شد نگاهش دور تا دور اتاق چرخند...با جدیت گفتم:
    -باز چی شده محتشم!
    به خودش اومد گفت:
    -قربان مشاور خانوم سرمد اومده!
    طوری نگاهش کردم که یک قدم به عقب برداشت و من من کنان گفت:
    -نمیاید قربان!
    با عجله ازکنارش گذشتم....ازاتاق زدم بیرون...ایستادم نگاهم به یه پسر جونی که حدود30سال داشت دوخته شد.
    به سمتم اومد و دستش سمتم دراز کرد...دستش فشردم گفت:
    -بنده مهران تابان هستم
    -رادین صدر!
    دستش از بین دستم بیرون کشید و دسته کیف مشکی اش را فشرد گفت:
    -میتونم باهاتون صحبت کنم!
    دستم به سمت اتاق کنفرانس کشیدم! قبل از اینکه به سمت اتاق کنفرانس برم رو به منشی گفتم:
    -دو قهوه سفارش بده!
    به سمت اتاق کنفرانس رفتم ....روی صندلی نشستم...دستم روی میز گذاشتم و بهم قلابشون کردم...منتظر نگاهش کردم ...که لب باز کرد گفت:
    -طی مشورتی که با خانوم دلربای سرمد داشتم تصمیم گرفتم باهاتون یه ملاقات داشته باشم ..همینطورکه اطلاع دارید....
    بین حرفش پریدم و با پوزخند گفتم:
    -جالبه! میخام بدونم من کی به شما سهام فروختم اونم 20درصد از سهام مهم شرکت!
    -ببینید آقای صدر این قرار داد مشاور شما امضاء کرده مطالعه بفرماید!
    برگه رو به سمتم دراز کرد ...با خشونت ازش گرفتمش...
    هرچی متن قرار داد میخندونم متوجه نمیشدم! برگه روی میز پرت کردم گفتم:
    -این مسخره بازی ها چیه؟! جمع کنید این بازی هارا ....
    درحالی که دستم توی هوا تکان می دادم گفتم:
    -این دیگه چه قرار دادیه! نکنه فکر کردید ابله گیر آوردید؟! نه! اشتباه گرفتید....
    به سمت میزمایل شدم و ازبین دندون هام غریدم گفتم:
    -برو به اون رئیست بگو با بدکسی در افتادی! من به شغال ها باج اضافی نمیدم!
    صندلی رو عقب کشیدم و با گام های بلند از اتاق زدم بیرون....

    فصل اول(دلربا)
    درحالی که ناخنم زیر دندونم می جویدم! با لبخند به مهران نگاه میکردم که حرصی تر شد گفت:
    -دلربا با توام!
    ناخونم از زیر دندونم بیرون کشیدم و با لبخند گفتم:
    -دارم گوش میدم!
    - د گوش نمیدی عزیز من! دلربا میفهمی ما چکار کردیم؟!
    دستام روی میز قلاب کردم و بهش زل زدم گفتم:
    -اره متوجه ام! ما کلاهبرداری کردیم! ولی چاره چیه؟!
    به سمتم اومد دستاش دو طرف میز گذاشت و خم شد سمتم و اخم کرد گفت:
    -دلربا چاره چیه؟! بعد این همه سگ دویی تازه میگی چاره چیه؟! تکیه ام به صندلی چرخ دارم دادم و دستم توی هوا تکان دادم گفتم:
    -میدونی مهران گیج شدم!
    دستاش برداشت و داخل جیبش فرو کرد و ابروهاش بالا داد گفت:
    -چه عجب یه بار گیج شدی؟!
    -گیجیم به خاطر اون نیست که توی مغز تو داره رژه میره! بیشتر گیجی من اینه که چطور وارد زندگی رادین بشم!
    دستاش به حالت دعا روبه آسمان گرفت گفت:
    -خدایا به این دختر یه عقل درست حسابی بده ! به من یه صبر اعطا بفرما!
    روبه به من کرد گفت:
    -آخه دختر تو چرا متوجه نیستی؟! دارم میگم بهت رادین صدر نفوذ ناپذیر نمیتونی جذبش شی!
    چشم ابروی بالا انداختم گفتم:
    -اینو دیگه باید به من بسپاری! گفتی ساعت چند مهمونیش؟!
    سری برام تکان داد گفت:
    -فقط ،فقط حرف خودت ....باشه هرکاری که دلت میخاد انجام بده...ساعت8 فقط دلربا لطفا خودت معرفی نکن...متوجه ای که؟!
    دستام روی میز گذاشتم و بلند شدم و لبخندی به عنوان موفقیت زدم گفتم:
    -متوجه ام! تو فقط سهام شرکت جدیدم چک کن...
    سری تکان داد گفت:
    -خدا به خیر بگذرونه! من که رفتم..فعلا....
    ازاتاق رفت بیرون ...به سمت بالکن رفتم....و درشیشه ی را باز کردم و زیر لبم آروم زمزمه کردم:
    -این تازه اول راه رادین صدر
    باصدای بلند زدم زیر خنده!
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    ........
    آماده شده بودم! خودم داخل آینه براندازکردم! پوست سفیدم که به هیچ کرمی نیاز نداشت...ابروهام که حالت پهنی داشتن...چشم های کشیده به رنگ آبی .....دماغ کوچکم بدون هیچ عمل جراحی....لب های غنچه ایم....موهای مشکی ام یا بهتر بگم خرمایی رنگ لختم را باز گذاشته بودم! لباس سبز آبی بلندم که آستین هاش حریر بودن ....و روی قسمت بالا ی لباس سنگ کاری کارشده بود....یه آرایش ملایم برام کافی بود...
    وسایلم برداشتم و از خونه زدم بیرون....راننده در برام باز کرد.
    روی صندلی عقب جا گرفتم ...راننده سریع نشست و به سمت مهمونی صدر رفت...
    بلاخره رسیدیم....راننده در برام باز کرد.از ماشین پیاده شدم.
    نگاهم دور تا دور عمارت صدر چرخندم...بی جهت نبود که میگفتن عمارت صدر زیباترین عمارت....فواره های آبی که در حال کار بودن...مجسه های زیبا که در گوشه کنار حیاط عمارت قرار داشتن....استخر بزرگی که گوشه ی حیاط قرار داشت....و سنگ ریزه های که در خروج و در ساختمان عمارت بهم وصل میکرد....
    درخت های کاج که به زیبایی شکل بهشون داده بودن.
    به سمت عمارت رفتم ...مستخدمی که دم در ورودی قرار داشت.سری تعظیم کرد و درباز کرد...مستخدم زنی به سمتم اومد و کیفم و پالتوم ازم گرفت رفت..
    یکم لباسم جمع کردم.نگاهی به مهمون های حاضر انداختم.دنبال یه آشنا بودم! دلم تنها بودن رو نمیخاست چشم هام روی دختری قد بلند که موهای طلایی رنگش را باز گذاشته بودثابت موند بلاخرپیداش کردم.چقدر دلتنگش بودم! مگه میشه دلربا غافلگیر بشه! من حتی از قبل میدونستم این گمشده به مهمونی میاد ..آروم به سمتش قدم برداشتم.
    پشت سرش ایستادم.دستم روی شانه اش گذاشتم که یکم جاخورد.و برگشت سمتم...اول ناباوارانه نگاهم کرد.با لبخندگفتم:
    -نمیخای سلام کنی دوست دوران بچه گی؟
    به سختی پلک زد و بدون حرفی در آغوشم گرفت..زدم زیر خنده گفتم:
    -دختر یواش استخون هام خرد شدن
    ازآغوشم فاصله گرفت.بازوهام گرفت..و اجزایی صورتم از نظر گذراند[BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]هنوز باورش نشده بود زمزمه وار گفت:[/BCOLOR]
    -دلربا؟!
    -جانم
    -باورم نمیشه این تویی؟!
    پلک هام باز بسته کردم گفتم:
    -اره
    دوباره در آغوشم گرفت و با بغض گفت:
    - باورم نمیشه ! بعد ده سال بلاخره دیدمت ! نمیدونی چقدر دلتنگت بودم!
    برای اینکه یکم اذیتش کنم گفتم:
    -میگم دنیا فین فینت از رو لباسم جمع کن!
    از آغوشم فاصله گرفت و با مشت زد توی بازوم گفت:
    -خاک برسر احساسات که آدم بشو نیستی!
    خندیدم گفتم:
    -چه ربطی داشت الان؟
    -بعد ده سال دوری بجای اینکه بگه دوست عزیزم حالت خوبه ! میگه فین نکن روی لباسم
    -خب راست گفتم دوست احمق تر ازجان
    بربر داشت نگاهم میکرد خنده ام اوج گرفت. گفت:
    -خدا نکشتت دختر که آدم بشو نیستی!
    کنار گوشش آروم گفتم:
    -حالا من آدم بشو نیستم درست! توچی تو درست شدی؟
    ازش فاصله گرفتم...با لب های برچیده اش گفت:
    -نچ!
    -گفتم تو آدم نمیشی!
    -دلربا نمیدونی چه جیگرای اینجاست!
    متعجب گفتم:
    -جیـ*ـگر؟!
    سرش تکان داد با لبخند گفت:
    -اره جیـ*ـگر!
    سری براش تکان دادم گفتم:
    -هنوزم همونی که میشناسم!
    خندید گفت:
    -شوخی میکنم! دیگه خانوم دکتر شدم این کارا برام افت داره اجی؟!
    -این چه لهجه یه که داری؟
    -به زبان کوچه بازاری حرف زدم!
    -دیونه!
    صدای دست جمعیت باعث شد به عقب برگردم....پسری قد بلند ...با هیکلی مناسب داشت پایین می اومد...شک نداشتم که این رادین صدر ....بلاخره پایین اومد و کنار پله ها ایستادو رو به مهمان هاکرد.ازاین فاصله کم میتونستم دقیق چهره اش را برانداز کنم!
    صورت بیضی شکلی داشت...چشم های نسبتا درشتی ولی ن زیاد درشت..دماغ متوسطی که به صورتش می اومد..لب های خوش فرمی که زیبایی چهره اش چند برابر کرده بود! وته ریشش باعث جذابیت صورتش شده بود.
    چشم هاش مشکی بود....پس بیخود نبود همه ازش تعریف میکردن!
    باصدایی رسا رو به مهمان ها گفت:
    -دوستان عزیز خوش اومدید من زیاد اهل حرف زدن نیستم ...پس امیدوارم مهمونی خوش بگذره!
    بعد از سخرانی کوتاهش به سمت چندتا پسر رفت!
    -لامصب روز به روز جذاب میشه!
    به سمت دنیا برگشتم و نگاهش کردم! درحالی که به دنیا خیره شده بودم! به فکر فرو رفتم.
    دنیا دوباره گفت:
    -جذاب نشده؟! خیلی خب بابا جذاب نشده چرا اینطور نگاه میکنی! حالا من یه حرفی زدم!
    ازبس فک میزد و چرت پرت می گفت زدم زیر خنده و تمام افکارم بهم ریخت.
    ابروهاش داد بالا گفت:
    -عجبا دیونه هم شدی خواهر؟!
    سری تکان دادم براش گفتم:
    -دنیا بجای این چرت پرت ها یکم از خودت بگو؟!
    درحالی که به سمت یه میز دو نفر میرفت منم پشت سرش راه افتادم گفت:
    -بابا دوسال پیش فوت کرد...مامان هم پارسال بازنشسته شد...فکرکنم یادته که مامانمم معلم بود!
    هردو صندلی هارا عقب کشیدیم و نشستیم ...ادامه داد:
    -آرمان هم که شرکت بابا را اداره میکنه! کلا یه زندگی آروم داریم ...تو چه خبر؟
    دستم زیر چانه ام گذاشتم و آهی کشیدم گفتم:
    -میدونی که مامان بابا فوت کردن....بعد از اونم رفتم دنبال درس خوندن ...مونا که داره درس میخونه میخاد بره رشته پرستاری...آرین هم داره معماری میخونه....منم اداره شرکت های بابا را به دست گرفتم
    -یادمه مرگ عمو و خاله بعد اون اتفاق از اون محله رفتید! هرچی بابا دنبالتون گشت پیداتون نکرد....دلم برات یه ذره شده بود!
    -رفتیم پاریس پیش اون داییم .....پنج سال که برگشتیم...تا الانم اداره کارخانه ها دست داییم بود!
    -که اینطور!
    -نگفتی اینجا چه کارمیکنی؟
    -رادین my friend دوستمه...از طرف دوستم دعوت شدم.
    متعجب سری تکان دادم
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    پس رادین صدر my friend داشت.یک نقطه ضعف دیگه! زیر چشمی نگاهم به رادین دوختم...داشت باچندتا پسر می گفت می خندید...چراغ های سالن خاموش شد و نوری ملایم وسط سالن پخش شد.
    الان وقتش بود رو به دنیا گفتم:
    -دنیا جان من برم تا سرویس بهداشتی
    -باش گلم
    بلندشدم...به سمت جایی که رادین ایستاده بود رفتم.ازعمد کنارش گذشتم و تنه ی محکمی بهش زدم که محتوای لیوان داخل دستش روی لباسش ریخت...سعی کردم لبخندم پهنان کنم ...خودم نگران نشان دادم به سمتش برگشتم و بانگرانی گفتم:
    - ای وای چی شد؟
    درحالی که نگاهش به لباسش بود با عصبانیت گفت:
    -خانوم هواستون کجاست؟
    صورتم کنار گوشش بردم و آروم گفتم:
    -پیش تو!
    سرش تند بالا آورد نگاهم کرد....لبخندی زدم! هنوز داشت با اون نگاه بی تفاوتش نگاهم میکرد! نگاهش به چشم هام بود! تمام حیله ام به کار بردم! و لبخند عشـ*ـوه گرانه ی زدم گفتم:
    -نمیخاید حرفی بزنید؟!
    پوزخندی زدگفت:
    -میخای بگی که عمدی نبود؟
    شانه ی بالا انداختم گفتم:
    -نمیدونم!
    -تاحالا ندیدمت! کی شمارا دعوت کرده!
    حالا باید چی می گفتم؟! یکم فکر کردم گفتم:
    -از طرف دوست دوست دخترتون!
    یه تای ابروش داد بالا گفت:
    -که اینطور!
    مکثی کرد ادامه داد:
    -نمیخاید بابت این اتفاق معذرت خواهی کنید؟!
    -گفتم که عمدی نبود!
    سرش نزدیک آورد گفت:
    -منم خیلی کارها میتونم بکنم و بگم عمدی نبود!
    خودم عقب کشیدم و اخمی کردم گفتم:
    -فکرنمی کنید این نوع حرف زدن برای آدمی مثل شما مناسب نیست؟!
    پوزخندش بیشتر روی لبش کش اومد گفت:
    -نه!
    نگاهی بهم انداخت و از کنارم گذشت....پس راست بود...رادین صدر نفوذ ناپذیر بود! عصبی شدم از دست خودم!
    کاش اینطور پیش نمیرفتم! لباسم جمع کردم که داخل پاهام گیر نکنه! باحرص به سمت دنیا رفتم و صندلی رو عقب کشیدم و نشستم!
    دنیا نگاهم کرد گفت:
    -چیزی شده؟چرا عصبی هستی؟
    سعی کردم دنیا را بپیچونم گفتم:
    -هیچی یکم اوضاع شرکت بهم ریخته!
    -آهان!
    خوشبختانه دیگه دنیا سئوالی نپرسید! نگاهم به ساعت گوشی ام انداختم10 شب بود!
    وقت رفتن بود! باید یه فکر اساسی میکردم ...بلندشدم و روبه دنیا کردم گفتم:
    -دنیا جان من باید برم از دیدنت خوشحال شدم
    کارت مخصوص ام که شماره تلفنم روش نوشته بود رو به طرفش دراز کردم گفتم:
    -این شماره تماس منه
    ازدستم گرفتش و به سمتم اومد درآغوشم گرفت و فاصله گرفت و باخنده گفت:
    -نترس دیگه ولت نمیکنم!
    خندیدم گفتم:
    -خوبه! خداحافظ عزیزم
    -بسلامت گلم
    به سمت درخروج رفتم و به مستخدم گفتم وسایلم بیاره! منتظرایستادم.داشتم نگاه تابلوی که کنار درخروج بود میکردم!
    -به این زودی دارید میرید؟!
    روی پاشنه پا چرخید و نگاهش کردم! پس دم به تله داد! لبخندی زدم گفتم:
    -بله! آخه اینجا که کسی منو تحویل نمیگیره!
    دستاش داخل جیبش فرو برد و نزدیکم شد گفت:
    -آدم عجیبی به نظر میرسی!
    -واقعا؟!
    -خودت معرفی نکردی؟!
    -من دلربام!
    دستم به سمتش دراز کردم.دستم فشرد گفت:
    -من رادین هستم
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    خوشبختم
    به تکان دادن سری اتکفا کرد....مستخدم به سمتم اومد وسایلم به سمتم گرفت...ازش گرفتم و پالتوم تنم کردم .رادین سرتاپام برانداز کرد و پوزخند زد گفت:
    -همیشه توی مهمونی ها شال سرتون؟!
    -بله ! چطور؟!
    -همینطوری!
    -خب بابت مهمونی ممنونم به امید دیدار
    عقب گرد کردم.دستم به سمت دستگیره ی طلایی رنگ بردم.قبل ازاینکه دستگیره رو به سمت خودم بکشم...صداش شنیدم:
    -پس منتظر دیدار بعدی باشم.
    پوزخندی زدم.پس اونقدرهم سخت نیست...برگشتم سمتش و لبخندی زدم گفتم:
    -چرا که نه! حتما!
    کارتم از کیفم بیرون کشیدم! و به سمتش دراز کردم...ازدستم گرفتش و نگاهی به کارت انداخت گفت:
    -تماس میگیرم!
    -خوبه! شب خوش!
    سریع از خونه زدم بیرون.....یک قراری نشونت بدم رادین صدر که مادرت تا آخر عمر به عزات بشینه!
    به سمت ماشین رفتم.راننده در باز کرد ...روی صندلی عقب جا گرفتم....خسته بودم! سرم به صندلی ماشین تکیه دادم.
    اینکه روزها مردانه بجنگی شکی نیست! ولی شب ها چی میتونی با دردهات باز مردانه بجنگی؟!
    گاهی مواقع از خودم از زندگیم خسته میشم! دلم یک خواب ابدی میخاد!
    ولی گاهی مواقع هم فکر میکنم باخودم میگم مرگ باز آخرین راه؟!
    من دلربام....جازدن و خسته شدن توی کارمن نیست!
    -خانوم رسیدیم!
    آروم چشمام باز کردم...ازماشین پیاده شدم....چراغ های ویلا خاموش بود.درحالی که پام باخودم میکشیدم به سمت استخر رفتم.
    لبه ی استخر نشستم.کفش هام پرت کردم.کناری پاهام داخل آب گذاشتم...سرمای آب تا عمق استخونم حس کردم....دستم دوطرفم تکیه دادم.و به آسمان خیره شدم.پراز ستاره بود!
    یعنی ستاره من کدوم بود؟! یعنی منم ستارهی داشتم؟! هووف یعنی ممکن بود منم یه روز زندگی داشته باشم!
    وجدانم به صدا دراومد گفت:
    -هه دلربا آخه کی باتو ازدواج میکنه!
    پوزخندی رو که روی لبم نشسته بود رو به خوبی حس میکردم...هی خدای من! حکمتت شکر!...با بی حالی بلندشدم و به سمت خونه رفتم.
    .....................
    -خانوم سرمد این قرارداد های شرکت ....اینم سهام شرکت رادین صدر
    درحالی که داشتم اوراق هارا بررسی میکردم گفتم:
    -مچکرم! میتونی بری!
    منشی ام رفت....سرگرم پرونده هاشدم....تقه ی به دراتاقم خورد...درحالی که مشغول بودم گفتم:
    -بیا تو
    در باز شد مهران وارد شد و باخوشرویی گفت:
    -خانوم رئیس حالتون چطور؟
    نگاهش کردم خندیدم گفتم:
    -مرسی خوبم! چه خبرا؟!
    روی صندلی نشست گفت:
    -بی خبر مهمونی چطوربود؟
    -خوب بود!
    -اخبار شنیدی؟
    -نه امروز سرم شلوغ بود چیزی شده؟
    -بهتر خودت نگاه کنی!
    روزنامه رو به سمتم گرفت....امکان نداشت! رادین صدر شرکت منو زیرسئوال بـرده بود؟! اونم به جرم کلاهبرداری؟
    -سهامدارا صداشون دراومده!
    روزنامه رو باحرص مچاله کردم! دندون هام روی هم سابیدم گفتم:
    -مهران من اینو میکشم!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا