وارد خونه شدم.صدای خنده به گوش میرسید.نگاه به آینه ی که در راهرو بوددانداختم..آثاری از اشک های ناخوانده نمایان بودن.یکم سروضعم مرتب کردم.لبخند اجباری روی لبم کاشتم و به سمت نشیمن رفتم.
خانوم جون داشت به حرف های نوه های شیطونش گوش می داد و با صدای بلند می خندید!
این زن عجیب اسطوره مقاومت بود! مرگ دخترش و دامادش هم نتوانست ازپای دربیارش....
-به به خانوم دلربا سرمد هم تشریف آوردن!
با لبخند به تک داییم خیره شدم! با گام های بلند به سمتش رفتم و باهاش روبوسی کردم.
-خوبی دایی؟
-مرسی دایی جان؟! چه عجب یاد من پیرمرد کردی؟!
-من همیشه یاد شما هاهستم
خانوم جون-اینکه یادمنوچهر میکنی شکی نیست ولی یادمن که نمیکنی!
به سمت خانوم جون رفتم...با دلخوری روی روش ازم گرفت دستام روی شانه اش گذاشتم و گونه اش بوسیدم گفتم:
-نبینم قهرت اشرف خاتون ..
بادستش زد روی دستمم گفت:
-چشم سفید کم آتیش بسوزن!
لبخندم محو شد......داییم متوجه حالم شد برای اینکه حال هوام عوض کنه گفت:
-دلربا میای تو اتاق کارم؟
سری تکان دادم! و دنبالش راه افتادم.صدای پچ پچ خانوم جون و مونا رو شنیدم:
مونا-باز یاد بابا و مامان افتاد
خانوم جان با صدای غمگین گفت:
-خدا از باعث بانیش نگذره ...ببین چه به روز حال این بچه اومده
دیگه صداهاشون نشنیدم...وارد اتاق شدیم.در پشت سرمان بستیم...روی مبل نشستم..دایی هم مقابلم...نگاهم کرد لبخندی زد گفت:
-تعریف کن!
دست زیر چانه ام گذاشته و بابی حوصلگی گفتم:
-چی رو؟
-از برنامه هات؟!
دستم از زیر چانه ام برداشتم.و دستام بهم قلاب کردم...به گلدان روی عسلی خیره شدم گفتم:
-برنامه هام زیادن...ولی مهمترین اون ها رادین صدر
-دایی مطمئنی ازکارت؟
نگاهش کردم! دو دل بودم ....ولی یاد مونا که افتادم اخم کردم گفتم:
-اره
دایی با نگرانی گفت:
-راه برگشتی نداری!
-میدونم!
-پس قطعا اینم میدونی که...
بین حرفش پریدم گفتم:
-اره دایی! فکرهمه جاش کردم! شاید خودمم توی این بازی کشته بشم ولی یادت باشه اگه من برنگشتم یه زمانی دست مونا و آرین بگیری و ازاینجا ببریشون!
دایی پاش روی پاش انداخت.گفت:
-مثل ماندانا حرف فقط حرف خودته!
لبخند پرغروری زدم گفتم:
-افتخارمیکنم که شبیه مادرم!
دایی نگاهش پر از حسرت شد.آهی ازته دلش کشید گفت:
-کاش بود! نمیدونی چقدر دلتنگشم.
خانوم جون داشت به حرف های نوه های شیطونش گوش می داد و با صدای بلند می خندید!
این زن عجیب اسطوره مقاومت بود! مرگ دخترش و دامادش هم نتوانست ازپای دربیارش....
-به به خانوم دلربا سرمد هم تشریف آوردن!
با لبخند به تک داییم خیره شدم! با گام های بلند به سمتش رفتم و باهاش روبوسی کردم.
-خوبی دایی؟
-مرسی دایی جان؟! چه عجب یاد من پیرمرد کردی؟!
-من همیشه یاد شما هاهستم
خانوم جون-اینکه یادمنوچهر میکنی شکی نیست ولی یادمن که نمیکنی!
به سمت خانوم جون رفتم...با دلخوری روی روش ازم گرفت دستام روی شانه اش گذاشتم و گونه اش بوسیدم گفتم:
-نبینم قهرت اشرف خاتون ..
بادستش زد روی دستمم گفت:
-چشم سفید کم آتیش بسوزن!
لبخندم محو شد......داییم متوجه حالم شد برای اینکه حال هوام عوض کنه گفت:
-دلربا میای تو اتاق کارم؟
سری تکان دادم! و دنبالش راه افتادم.صدای پچ پچ خانوم جون و مونا رو شنیدم:
مونا-باز یاد بابا و مامان افتاد
خانوم جان با صدای غمگین گفت:
-خدا از باعث بانیش نگذره ...ببین چه به روز حال این بچه اومده
دیگه صداهاشون نشنیدم...وارد اتاق شدیم.در پشت سرمان بستیم...روی مبل نشستم..دایی هم مقابلم...نگاهم کرد لبخندی زد گفت:
-تعریف کن!
دست زیر چانه ام گذاشته و بابی حوصلگی گفتم:
-چی رو؟
-از برنامه هات؟!
دستم از زیر چانه ام برداشتم.و دستام بهم قلاب کردم...به گلدان روی عسلی خیره شدم گفتم:
-برنامه هام زیادن...ولی مهمترین اون ها رادین صدر
-دایی مطمئنی ازکارت؟
نگاهش کردم! دو دل بودم ....ولی یاد مونا که افتادم اخم کردم گفتم:
-اره
دایی با نگرانی گفت:
-راه برگشتی نداری!
-میدونم!
-پس قطعا اینم میدونی که...
بین حرفش پریدم گفتم:
-اره دایی! فکرهمه جاش کردم! شاید خودمم توی این بازی کشته بشم ولی یادت باشه اگه من برنگشتم یه زمانی دست مونا و آرین بگیری و ازاینجا ببریشون!
دایی پاش روی پاش انداخت.گفت:
-مثل ماندانا حرف فقط حرف خودته!
لبخند پرغروری زدم گفتم:
-افتخارمیکنم که شبیه مادرم!
دایی نگاهش پر از حسرت شد.آهی ازته دلش کشید گفت:
-کاش بود! نمیدونی چقدر دلتنگشم.
آخرین ویرایش: