کامل شده رمان دلربای من |pariya***75کاربر نگاه دانلود

از رمان دلربای من راضی هستی؟؟؟؟

  • بله زیاد

    رای: 22 95.7%
  • نه زیاد

    رای: 1 4.3%

  • مجموع رای دهندگان
    23
وضعیت
موضوع بسته شده است.

pariya***75

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/02
ارسالی ها
468
امتیاز واکنش
9,834
امتیاز
583
محل سکونت
dezful
مهران دستی به ته ریشش کشید و به یه نقطه خیره شد گفت:
-نیازی به کشتن نیست!
خودکار توی دستم فشردم...نگاهش به سمتم گرفت گفت:
-بهتر باهاش رودر رو شی!
نگاهم به نقطه ی دوختم....بازدمم باحرص خالی کردم.و سعی کردم یکم آروم باشم ....آرنج هام روی میز گذاشتم ....سرم بین دستام گرفتم...گفتم:
-هنوز زوده! باید منتظر اولین قدم از جانب اون باشم!
-اگه نیادچی؟
سرم بلند کردم ....سرم ازحصار دست هام جدا کردم....و بهش خیره شدم گفتم:
-تا حالا به کارهای که انجام دادم شک داری؟
با تردید گفت:
-نه ولی!
-ولی چی؟
توی مبل جابه جا شد گفت:
-دلربا این بازی که تو انتخاب کردی خیلی خطرناک! زندگی رمان نیست! به فرض محال رادین کشتی! بعدش چی؟! میتونی پشت اون میله های زندان بمونی؟! یکم فکرکن! سعی کن تصمیمی بگیری! که فردا برات پشیمونی برات نیاره!
درحالی که با خودکارم بازی میکردم گفتم:
-نه! قصد کشتنش ندارم! ....میخام یه ضربه بزرگ بهش بزنم....ضربه ی که تا آخر عمرش هم نتونه فراموش کنه!
یه تای ابروش داد بالا و با تعجب گفت:
-چه ضربه ی؟
-به موقعه اش میفهمی!
صدای موبایلم بلند شد...نگاه صفحه گوشی انداختم....شماره ناشناس بود...با دو دلی جوابش دادم:
-بله ؟
-خانوم سرمد؟
-بله خودم هستم ...
-رادین صدر هستم
ابروهام ناخداگاه پریدن بالا....رادین! پوزخندی گوشه لبم نشست ...مهران لب زد گفت:
-کیه؟
دستم به نشانه سکوت جلوش گرفتم....بلند شدم از روی صندلی به سمت پنجره بزرگ اتاقم رفتم و به نمای شرکت خیره شدم...
-دلربا خانوم!
به خودم اومدم گفتم:
-جانم!
-فکرکردم قطع کردید؟
-نه هستم! آخه یکم تعجب کردم
تک خنده ای کرد گفت:
-بابت چی؟
-بابت این غافلگیری زیبا!
-تماس گرفتم که بگم با یه شام دو نفره موافق اید؟
هه پس آقا دم به تله داد....آفرین رادین من همین میخام سعی کردم لحن حرف زدنم هیجان داشته باشه! گفتم:
-چه چیزی بهتر از این! با کمال میل قبول میکنم!
-کجا بیام دنبالتون؟
-نیازی نیست! فقط آدرس بگید خودم میام
-پس براتون اس میکنم! ....روزخوش
-مرسی ...همچنین....خدانگهدار
تماس قطع کرد...باخنده سمت مهران برگشتم....باتعجب نگاهم میکرد! طاقت نیاورد گفت:
-چی شده دلربا؟
نتونستم...جلوی هیجانم بگیرم....با خوشحالی گفتم:
-رادین صدر بود!
-چی؟
-دادنزن دیونه!
-توچی گفتی دلربا؟ رادین باتو الان حرف زد؟
چشم هام به معنی اره باز بسته کردم....
 
  • پیشنهادات
  • pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    چشامش گرد کرد...هنوز باورش نشده بود! قدمی به سمتش برداشتم...دستی جلوش تکان دادم گفتم:
    -مهران حالت خوبه؟
    به خودش اومد....پارچ آب برداشت برای خودش آب ریخت...یکسره آب سرکشید...واه این چرا همچین میکنه؟! لیوان روی میز کوبید...آب دهنش قورت داد گفت:
    -دلربا....باید ازت ترسید!
    اینبار نوبت من بود که با چشم های گرد شده ام نگاهش کنم! از کوره در رفت گفت:
    -آخه من چقدر باید حرص کارهای تورو بخورم ! اگه رادین بفهمه توکی هستی! میدونی چه بلای سرت میاره؟
    -هیچ بلای سرم نمیاره!
    -تو ازکجا اینقدر مطمئنی؟
    -چون من قصد ازبین بردن اون دارم ....این یادت نره!
    با دستاش روی پاش کوبید و بلند شد گفت:
    -من دیگه نمیدونم باید چی بگمت...مشاورتم ولی اندازه یه مشاوره کوچک پیشت ارزش ندارم...
    کیفش برداشت...اخم ظریفی بین ابروهای پرپشت مردونه اش نشست گفت:
    -دلربا خانوم این تو اینم رادین صدر...
    انگشت اشاره به سمتم گرفتم درحالی که تکانش می داد گفت:
    -فقط لطفا نیای بگی مهران چکارکنم!
    انگشتش انداخت و عقب گرد کرد از اتاق زد بیرون..هاج واج ...به رفتن مهران نگاه کردم! از عصبانیت دوست داشتم جیغ بکشم...یعنی چی! اینا داشتن چی می گفتن؟! چرا اینقدر نه داشت می اومد!
    روی مبل نشستم...از عصبانیت نفس نفس میزدم....داغ کرده بودم!
    برای خودم آب ریختم....یکسره آب بالا کشیدم....باعث شد از داغی دلم کاسته بشه!
    دیگه مغزم به هیچ جا قد نمی داد....
    بدون درنگ وسایلم برداشتم از اتاق زدم بیرون...منشی بلند شد ...به سمتش رفتم گفتم:
    -تموم قرارم لغو کن!
    -چشم!
    ازشرکت زدم بیرون....سوار ماشین شدم....ماشین به حرکت درآوردم....افکارم بهم ریخته بود....نمیدونستم مسیرم کجاست؟!
    صدای بابا توی گوشم اکو شد:
    -دخترم توی زندگیت هیچ وقت کم نیار
    فرمان ماشین داخل دستم فشردم....از اعصبانیت زیادی....جیغ کشیدم....داد کشیدم:
    -خدایا..بسته!
    دوست داشتم خودم نابود کنم....پام روی پادال گاز فشردم....یک لحظه تصویرآرین و مونا جلوم نقش بست....
    ماشین کناراتوبان متوقف کردم.سرم روی فرمان گذاشتم....هق هق ام سکوت ماشین شکست....چقدر باید تحمل میکردم؟! چقدر باید می ریختم توی این دل لامصب؟! بابا منم گنجایشی داشتم!
    تموم لحظه های زندگیم بانفرت پر شده بود! اون لحظه های که باید منم مثل دوستام عاشق میشدم...عاشق نشدم!
    چرا؟! مگه فرق من چیه؟! چون که دلربام؟ چون که از موقعی که فهمیدم اطرافم چه خبر باید مثل خانوم ها رفتارمیکردم؟!
    من حسرت های زندگیم چال کردم....کجا؟ ...توی قلبی که پر از درد....
    سرم بلند کردم...خودم داخل آینه نگاه کردم...هه تموم ریملم پخش شده بود...دستمال کاغذی رو برداشتم...صورتم پاک کردم.
    ماشین روشن کردم...ازجاکنده شد.
    کجارا داشتم برم؟اصلا توی این دنیا جایی هم بودکه من برم؟!
    با ریموت در عمارت باز کردم....ماشین پارک کردم...پیاده شدم...پاهام به سختی باخودم میکشیدم....کیفم روی زمین میکشیدم...
    به سمت پله های جلوی در وروری عمارت رفتم...پام روی اولین پله گذاشتم...که یک لحظه چشم هام سیاهی رفت...دستم به نرده گرفتم...ولی تعادلم نمیتونستم حفظ کنم ....فقط یک لحظه دستم از روی نرده سر خورد و دیگه هیچی نفهمیدم...
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    فصل دوم(رادین)
    به عکس های مقابلم نگاه کردم....منم بازی کردن رو خوب بلد بودم...
    دانیال-قربان!
    سرم بلند کردم...لبخندی زدم! دانیال متعجب نگاهم میکرد!
    -چیه دانیال؟
    -قربان میخاید چکار کنید؟
    ازپشت میزم بلند شدم! دستام روی میز گذاشتم و مایل شدم سمت میز...دهن کنجی کردم گفتم:
    -همون کاری رو میکنم که اون میخاد...
    -قربان ولی اون ...
    -نترس! فقط یه بازیه
    ازپشت میز بیرون اومد...پشت سرش ایستادم...دستم روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
    -آفرین پسر!
    بدون معطلی از اتاق کارم زدم بیرون....به سمت حیاط عمارت رفتم...آروم روی سنگ ریزه های داخل حیاط قدم میزدم...به فکر فرو رفتم.پس قصدش بازی کردن بود! نمیدونست من رادینم...بازی کردن با من یعنی مرگ! هرکس بخاد با من بازی کنه! باید تاوان پس بده!
    تاوانش هم بد باید پس می داد....دستم توی جیب شلوارم فرو کردم...موبایلم در آوردم...شماره دلربا رو گرفتم...ولی جواب نداد..یعنی پشیمون شده؟!
    شانه ی بالا انداختم و زیر لب گفتم:
    -به درک
    به سمت استخر رفتم....بالا سر استخر ایستادم...نگاه آب داخل استخر کردم....عکس دختربچه ی داخل آب نقش بست! سنگی برداشتم و داخل استخر پرتاب کردم...تصویر دختر بچه از بین رفت...
    -می ببینم که باز غرق گذشته شدی!
    باصدای بابا جاخوردم...به طرفش برگشتم ....با لبخند نگاهم کرد...ناباورانه گفتم:
    -بابا!
    -جانم!
    به سمتش رفتم درآغوش کشیدمش....از آغوشش فاصله گرفتم گفتم:
    -کی اومدید؟
    تک خنده ای کرد گفت:
    -ده دقیقه میشه اومدم....باز به چی فکر میکردی؟!
    دستام داخل جیب های شلوارم فرو بردم...و سرم به طرفی چرخندم و آروم گفتم:
    -دلربا
    صدای نفس عمیق پدرم شنیدم...نگاهم به سمتش چرخندم! لبخند تلخی زد گفت:
    -پسرم توی این دنیا همیشه یه چیزهای ازت گرفته میشه!
    -دلربا هرچیزی نبود! شماهم خوب یادتون! من عاشقش بودم! بابا چرانمیخایی بگی چی به سر عمو اومد؟
    -به موقعه اش میگم!
    کلافه شدم و عصبی شدم گفتم:
    -موقعه اش کیه؟
    -نمیخایی دعوتم کنی ؟
    -مثل همیشه حرف داری عوض میکنی!
    دستش روی شانه ام گذاشت زل زد توی چشم هام گفت:
    -زمانی بهت میگم که خود دلربا باشه!
    باگیجی گفتم:
    -یعنی چی بابا؟
    -صبر داشته باش پسرم!
    شانه ام فشرد...لبخند محوی زد
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    کنار کشیدم...بابا به سمت خونه رفت..
    روی مبل نشستیم...مستخدم قهوه را جلویمان گذاشت رفت....پدرم فنجان قهوه را برداشت....دستاش دورش حلقه کرد...و به بخارهای قهوه تلخ خیره شد و آروم لب هاش تکان داد گفت:
    -میدونی پسرم! نمیخاستم گذشته پر درد بکشم وسط ...ولی تو هربار سعی میکنی گذشته پر دردم بیاری جلوی چشمم..نمیدونم چی بگمت ولی تو دنبال چی؟! توی گذشته پدرت دنبال چی میگردی؟
    نگاهش به سمتم گرفت....پام روی پام گذاشتم تکیه به پشتی مبل دادم و دستم پشت مبل گذاشتم و به عسلی وسط سالن خیره شدم گفتم:
    -دنبال دلربام! چی شد؟ چرا رفت؟! اصلا من چرا هیچ چیز از عمو نمیدون...
    بقیه حرفم خوردم...سریع توی جام جابه جاشدم رو به بابا کردم گفتم:
    -بابا نکنه این دلربای سرمد همون دلرباست؟!
    پریدن رنگ صورت بابا را به وضوح دیدم با دستپاچگی گفت:
    -چی میگی! دلربای سرمد کجا! اون دلربا کجا! فقط یه تشابه اسمیه!
    چشم هام تنگ کردم و شکاکی پرسیدم:
    -مطمئینی بابا؟
    فنجان دست نخورده قهوه اش را روی میز گذاشت و بلند شد و رو به من کرد گفت:
    -سعی نکن دنبال دلربا بگردی؟!
    بلندشدم و مقابل بابا ایستادم و با تعجب گفتم:
    -یعنی چی؟! چرا نباید دنبالش بگردم؟! بابا تورو خدا این سکوت چندساله ات بشکن و یه حرفی بزن!
    چشم های غمگینش به چشم های پر ازسئوالم دوخت گفت:
    -پسرم! دلربا اگه بخاد خودش برمیگرده! سکوت منم یه روز شکسته میشه فقط بهم مهلت بده!
    ازکنارم گذشت و به سمت درخروج رفت که گفتم:
    -ولی من میخام الان این سکوت بشکنه!
    دستش به سمت دستگیره ی طلایی در رفت ولی توی هوا متوقف شد که ادامه دادم:
    -اینم بهتون قول میدم بزودی پیداش میکنم! حتی اگه باعث بشه قید خیلی چیزی هارا بزنم!
    سرش به طرفم چرخند..لبخند تلخی زد! ولی این لبخند این سکوت چه معنی داشت؟!
    پدرم- امیدوارم یه روز که سکوتم شکست باعث ازبین رفتن رابـ ـطه ی پدر و پسری نشم
    بدون اینکه منتظر جوابی از جناب من باشه! درباز کرد و مقابل چشم های حیرت زده ی من رفت!
    هنوز هاج واج به رفتن بابا خیره بودم!
    چنگی به موهام زدم و کلافه فریاد کشیدم:
    -کافیه دیگه! کافیه!
    خودم روی مبل پرت کردم..و دستام بهم قلاب کردم و مرتب با کف کفشم روی پارکت ضربه میزدم...از کلافگی و عصبانیت زیاد مرتب پام تکان می دادم! نمیدونستم باید چکارکنم؟! دنبال چاره بودم! ولی خب چاره کار من کجاست؟! اصلا مگه کار من چارهی هم داشت؟! اگه این دلربای سرمد دلربای من نیست! پس دلربا کجاست؟! آخه مگه چند نفرتوی ایران شرکت داروسازی دارن! اصلا عمو چی شد؟! چرا بابا هیچ وقت حرفی ازشون نزد؟! اونقدر غرق بازی های بچه گانه با دلربا بودم که هیچی ازش نمیدونستم جزء یک اسم!
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    مستخدم به سمتم اومد و تلفنم به سمتم گرفت گفت:
    -قربان گوشیتون داره زنگ میزنه!
    گوشی رو از دستش گرفتم رفت....مامان بود...بدون معطلی جواب دادم:
    -سلام مامان
    -سلام پسرم خوبی؟
    -مرسی جانم کارم داری؟
    -رادین جان امروز خونه عمو یاسرت مهمونیم! گفتن حتما توهم بیای
    کلافه گوشی رو جابه جا کردم....گفتم:
    -مادر من صد دفعه گفتم منو قاطی این خاله زنکی ها نکن!
    -واه خاله زنکی کجا بود مادر؟! بده میخام روحیه ات عوض شه؟
    پوزخندی صدا داری زدم گفتم:
    -روحیه؟! بهتر بگی میخام اون میترا رو بهت قالب کنم!
    -این حرفا چیه؟! بده میخام سرسامون بگیری؟! درضمن کی بهتر از میترا؟! یه دختر آروم و خوب و البته سربه زیر
    -من اگه بخام ازدواج کنم ...ازدواج میکنم..شماها هم نمیخاد زیاد نقشه بکشی...بذار حرمت ها حفظ شه
    -رادین چرا همچین میکنی؟
    -متاسفم مامان ولی کاردارم
    -هروقت حرف آینده ات میشه میگی کار دارم...باشه برو بسلامت
    تلفن قطع کردم...روی عسلی پرتش کردم.
    "هرشب تورا تصور میکنم!
    به راستی تو قابل تصوری؟!
    هرشب قبل از خواب یه توی فکرمیکنم
    که به من فکرنمیکنی"

    فصل اول(دلربا)
    باسوزشی داخل دستم چشم هام باز کردم....تصویر شخصی که مقابلم بود تار میدیم..چشم هام باز بسته کردم...حالا درست می دیدم....شخص مقابلم لبخند زد گفت:
    -حال بیمار من چطوره؟!
    باصدای ضعیفی گفتم:
    -من کجام؟
    خندید گفت:
    -بهش میگن بیمارستان!
    سکوت کردم و فقط نگاهش کردم...باهمون چهره شادش ادامه داد گفت:
    -من دکتر امیرحسین مقدم هستم ...
    خودم به سمت بالا کشیدم و روی تخت نشستم...متعجب نگاهم کرد گفت:
    -چرا بلند شدی؟!
    به چشم های مشکی رنگش زل زدم...سوزن سرم از دستم بیرون کشیدم که گفت:
    -خانوم سرمد...
    دستم روی رگم گرفتم که خون قطع شه ...همینطور که نگاهم بهش بود گفتم:
    -خوشم از این قرطی بازی هانمیاد! من حالم خوبه!
    از تخت اومدم پایین به سمت در رفتم که صداش شنیدم:
    -اولین بیماری هستی که اینقدر تخس هستی
    به سمتش برگشتم و پوزخندی زدم گفتم:
    -تخس؟! بهتر بگید لجباز!
    به سمتم اومد ...کنارم ایستاد...روبه رواش ایستادم...به دستم اشاره کردگفت:
    -حالتون بد میشه!
    -حال من با این چیزا بد نمیشه!
    دستش داخل جیبش فرو برد و یه کارت ویزیت بیرون آورد و مقابلم گرفت گفت:
    -فکرمیکنم نیاز داشته باشی با یه نفر هم صحبت بشی خوشحال میشم بیای مطب من ..شاید من بتونم کمکت کنم!
    نگاهم به دستش گرفتم....دو دل بودم! دلم به دریا زدم و کارت ازش گرفتم.....و بدون معطلی در باز کردم ....ازاتاق که اومدم بیرون سریع آرین و مونا به سمتم اومدن...مونا با نگرانی بازوم گرفت گفت:
    -اجی حالت خوبه؟
    لبخندی به اجبار زدم گفتم:
    -حالم خوبه....
    آرین نگاهش به پشت سرم دوخت گفت:
    -آقای دکتر می تونیم خواهرم ببریم!
    دکتر از پشت سرم اومد کنار ....و کنارم ایستاد...دست هاش داخل روپوشش فرو کرد و لبخندی زد گفت:
    -اره ...ایشون حتی حالش ازمنم بهتر!
    نگاهم به چهره اش دوختم...یک چهره ای معمولی ولی جذاب صورتی گرد با پوستی گندمی ....چشم و ابروی مشکی .....و دماغی معمولی که به صورت گردش می اومد ...و لب های ظریفش ...
    -اجی!
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    سرم به طرف مونا چرخندم گفتم:
    -جونم؟
    -بریم؟
    دوباره سرم به طرف دکتر چرخندم ولی نبودش...آرین به سمتم اومد و بازوم گرفت و گفت:
    -بریم عزیزم!
    به طرف در خروج راه افتادیم! گاهی مواقع یه جای از زندگی بدون اینکه متوجه بشی به یه بن بست برخورد میکنی! یه بن بست که هرکاری میکنی راه فرار نداری!
    روی صندلی عقب جامیگیرم...سرم به شیشه تکیه میدم...و به خیابان ها خیره میشم!
    دلم یه تنوع می خواست از اون تنوع های که همه ی زندگیت عوض میکرد!
    روبه آرین گفتم:
    -نگه دار!
    آرین برگشت سمتم و متعجب نگاهم کرد دوباره برگشت به روبه رواش خیره شد و به رانندگی اش ادامه داد گفت:
    -دیونه شدی؟! توی این بارون میخایی کجا بری؟
    مونا سرش به سمتم چرخند و با چهرهی غمگینش گفت:
    -عزیزم یکم بفکر حال ماهم باش! بخدا مردیم از نگرانی!
    بغضی به گلوم چنگ زد! نمیدونستم این بغض ناشی از چیه؟! باصدای بغض دار گفتم:
    -آرین منو ببر سرمزار مامان بابا
    ازآینه نگاهم کرد...سکوت کرد...میدونستم! روی حرف من حرف نمیزنه! چشم هام بستم! صدای بارش باران که به شیشه برخورد میکرد رو به خوبی میشنیدم! قطرهی اشک روی گونه ام سرخورد!
    هرچندکه قوی باشی و با زندگی مبارزه کنی! بازم یه جای کم میاری! مگه یه زن یا یه دختر چقدر توان داره؟! چقدر میتونه بریزه تو خودش و دم نزنه!
    کاش یه جای بود که هروقت کم می آوردی! بدون هیچ حرفی اونجا می رفتی و دور ازچشم انسان ها برای چندوقت استراحت میکردی!
    این روزا باید سنگ باشی که ببینی و دم نزنی!
    با متوقف شدن ماشین چشم هام باز کردم..چه خوب بود که خواهر برادرم سکوت کرده بودن....دیگه عادت های من رو به خوبی از بر بودن میدونستن فقط در آرامش میتونم یکم آروم بشم!
    درماشین باز کردم..باران نم نم می بارید....صدای مونا را شنیدم:
    -دلربا بذار بیام باهات!
    آرین زودتر از من به حرف اومد:
    -بذار تنها باشه!
    چه خوبه که برادرت توی هرشرایطی درکت کنه! بیخود نبودکه تمام زندگیم فدایی اون ها کرده بودم! چون لیاقت داشتن!
    آروم قدم برداشتم...سکوت سنگین بار قبرستان دوست داشتم! برعکس همه ی کسانی که از مرگ فراری بودن! برعکس من مشتاق مردن بودم!
    چه راحت به خواب ابدی رفته بودن! زن و مرد،پیر،جوان و بچه همه اسیر این خاک بودن...
    کاش وقتی دلتنگ میشدیم یه قطاری بود سوارش میشدیم و برای یک ساعت میرفتیم و اون عزیز از دست رفته رو ملاقات می کردیم...
    بالا سر دو مزار ایستادم ....چه اسم هاشون خود نمایی میکردن..
    مهرداد سرمد و ماندانا سرمد...زود بود برای رفتن پدر مادرم...
    آروم کنار مزار زانو زدم...باران خاک های روی مزار رو شسته بود!
    دستم روی نوشته های سنگ مزار مادرم کشیدم...بغصی به گلویم چنگ زد...
    شروع کردم حرف زدن با سنگ مزار:
    -سلام مامانی! خوبی؟ جات راحته؟! میدونی مامانی دست خودم نیست هروقت به تو میرسم میشم یه بچه ی 5ساله خنده داره نه؟! مامانی یادته شب ها وقتی کابوس می دیدیم می اومدم توی بغلت می خوابیدم؟!
    زهر خندی زدم ادامه دادم:
    -توهم موهام نوازش میکردی میگفتی وروجکم چرا میترسی ! من که همیشه هستم؟!
    بغضم شکست و زدم زیرگریه:
    -پس الان کجایی مامانی؟! کجایی ببینی از ترس کابوس های هرشب نمی خوابم! کجایی ببینی بزرگ شدم ولی هنوزم شب ها دلم میخاد به یه آغـ*ـوش پناه ببرم!
    دماغم بالا کشیدم..صورتم از نم نم بارون خیس شده بود!
    -میدونم ...الان میگی باید قوی باشی ...ولی مامان چقدر قوی باشم؟ اصلا حال روز منو می ببینی؟! هیچکس ندارم که سنگ صبورم باشه! مامانی دخترا فقط دلشون به مامان هاشون خوشه! چندسال که ریختم تو خودم ولی دیگه امروز نمیتونم! صبرم لبریز شده!
    مامانی روزهای که باید بودی ...نبودی! دلم میخاست کنار اولین دل دردم باشی! مثل همه ی مادرا شکمم نوازش کنی! بگی چیزی نیست دخترم! توی سخت ترین لحظه های زندگیم جای خالیت همیشه حس کردم....
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    صورت خیسم که اثر بارش باران و اشک هایم بودن و باهم مخلوط شده بودن را پاک کردم....هق هق ام سکوت قبرستان را شکسته بود زهر خندی زدم گفتم:
    -مامانی انتقام همه این حسرت هام میگیرم...
    روی سنگ مزارش بـ..وسـ..ـه ی زدم بلند شدم....سرم بالا گرفتم و آسمان ابری خیره شدم.....چشم هام بستم...قطره های باران صورتم نوازش میکردن....حالا بیشتر قبل مصمم شدم تا انتقامم بگیرم.
    ............
    روی صندلی نشستم ...به چشم های سیاهش خیره شدم..لبخندی زد گفت:
    -چشم هات ببند!
    به حرفش گوش دادم...سرم به پشتی صندلی چسباندم و چشم هام بستم..صداش شنیدم:
    -حالا هرچی که باعث میشه عصبی بشی و احساس ضعف کنی رو بگو
    تصویر اون شب کذایی جلوی چشمم نقش بست....آروم شروع کردم به تعریف کردن اون شب....
    -بابام یه شب سراسیمه وارد خونه شد و از برشکستگی یک شبه به مادرم خبر داد....مادرم اون شب تا صبح سرسجاده اش گریه میکرد...و ازخدا کمک می خواست..هیچکس متوجه من نشد ...منم تا صبح پا به پای مادرم اشک ریختم....خواهرم و برادرم خواب بودن...اون شب زود گذشت ولی برای منو مادرم دیر....فردا شب مهمون بودیم بیرون..
    قطره ای اشک روی گونه ام سر خورد.....اینبار با صدای بغض دار ادامه دادم:
    -مادرم مونا و آرین به دایه شهزاد سپرد...منم با اونا راهی مهمونی شدم...موقعه برگشت از مهمونی یک ماشین تعقیب مان میکرد....تا اینکه جلوی ماشین بابا پیچید بابا کنترلش از دست داد و بخاطر بارش باران نتونست کنترل ماشین به دست بیاره و چب کردیم....هنوز هوشیار بودم که صدای گلوله را شنیدم...
    چانه ام لرزید و شروع کردم به گریه کردن...
    -چشمات باز کن!
    چشم هام باز کردم...دستمالی به سمتم گرفت ...اشک هام پاک کردم...با چهره ای ناراحت نگاهم میکرد...جزء صدای هق هق من صدای نمی اومد....
    -میدونم الان چه حالی داری! ولی خب گاهی مواقع مرور گذشته تلخ و عذاب آور ...دیروز که بهم زنگ زدی و از گذشته ات و تصمیم های که داری حرف زدی ....مصمم شدم که داستانت گوش کنم....بنظرت رادین مقصر؟
    باقاطیعت جواب دادم:
    -اره اون مقصر!
    -چرا فکر میکنی اون مقصر؟
    -میدونی دیشب وقتی گفتم مقدم گفتی بگو امیرحسین....حالا به چشم دکترم نگاهت نمیکنم به چشم یه دوست نگاهت میکنم...امیرحسین اگه رادین مقصر نیست پس مقصر اصلی داستان زندگی من کیه؟
    از پشت میزش بلند شد میز دور زد ....روی لبه ی میز نشست و بهم نگاه کرد لبخندی زد گفت:
    -بهتر بگردی و مقصر پیدا کنی!
    با لجبازی همیشگی ام نگاهش کردم گفتم:
    -من میگم اونه!
    -خیلی خب دختر خوب...مقصر اون خب چرا داری برای انتقام دست دست میکنی؟
    -چون دنبال فرصتم!
    -من این حرفت قبول ندارم! بنظر من تو دو دلی !
    یه تای ابروم دادم بالا گفتم:
    -اینو از چه لحاظ میگی؟
    بهم اشاره کرد گفت:
    -اینو از نگاهت میفهمم!
    نمیدونستم باید چی جوابشم بدم!
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    .لعنتی به چشم هام فرستادم! امیرحسین چه خوب منو میفهمید!
    -سکوتت نشان دهنده اینه که دو دلی...ببین دلربا...توی زندگیت هرتصمیمی که داری سعی کن اون تصمیم باعث ازبین رفتن چیزهای که داری نشه!
    -مثلا؟
    -خواهر برادرت...توتنها دوست من نیستی! خودت هم بهتر میدونی من به مراجعه کننده هام میگم دوست نه مریض! ...ببین دلربا این حس انتقام از 16سالگی باهات رشت کرده...حالا رسیدی توی یه سنی که اختیار زندگیت دست خودته و میتونی تصمیم بگیری! ولی دلربا تاحالا به این فکر کردی که با انتقام چی میشه؟ اره درسته آتیش درونت شعله وره و منتظری زهرت به رادین بریزی تا این آتیش 12ساله خاموش شه! ...به عنوان یه دوست این کارت نمی پسندم!
    نگاه خسته ام بهش دوختم گفتم:
    -پس باید چکارکنم؟
    -من نمیدونم باید چی بگم؟! ازیه طرف انتقام فقط یه فکر یچه گانه میدونم ! از یه طرف هم ....نمیدونم چی بگم..خودت چی؟ خودت اصلا فکری داری؟
    یکم فکر کردم گفتم:
    -اره
    -خب منتظرم بگو؟
    -مردا اگه یکبار عاشق بشن و شکست بخورن بار دوم دیگه عاشق نمیشن! و هیچ وقت نمیتونن سرپا بمونن و مهم تراز اینها دیگه به هیچ مردی نمی تونن اعتماد کنن...میخام یه ضربه بزنم به رادین که روزی هزار بار آرزوی مردن بکنه! ...شاید الان باز سرزنشم کنی! و برام یه راه چاره بذاری...ولی امیرحسین نمیدونی شب ها از ترس کابوس سعی میکنم نخوابم! هرانسانی باخودش خلوت میکنه و فکرمیکنه ولی من حتی ترس فکرکردن هم دارم! هنوز شب ها دنبال یه دختر بچه دو میزنم که آخرش به یک ماشین چب کرده و کلی خون میرسه! روزی هزار بار ازخودم می پرسم..چرا من؟ چرا ازبین این همه آدم که خدا آفریده چرا من باید چنین کابوسی ببینم؟ توهم اگه بودی بدون شک از مقصر این اتفاقات متنفرمیشدی!
    -من اگه بودم خوب فکرمیکردم و بعد دنبال مقصر اصلی میگشتم .درمورد کابوس هات هم برات یه راه حل دارم!
    متعجب گفتم:
    -چه راه حلی؟
    -امشب وقتی خوابیدی..و کابوس دیدی سعی کن نترسی ...به خودت تلیقن کن که من ازهیچی نمیترسم.اگه بترسی کابوس هات همیشه باهاتن ..سعی کن موقع خواب به هیچ چیز فکر نکنی! حتی آینده! یه ضرب المثل هست که میگه ترس برادر مرگ!
    -سعی ام میکنم!
    -برای جلسه ی بعدی بیشتر راجب گذشته وقت میذارم
    درادامه حرفش خندید گفت:
    -و اینکه میخام بدونم چه بلایی سر رادین بیچاره توی این مدت آوردی
    بلند شدم..کیفم روی شانه ام گذاشتم...پوزخندی زدم گفتم:
    -فکرنکنم رادین با این بلا ها خم به ابرو بیاره!
    -باشناختی که توی این دو روز ازتو پیدا کردم منم مثل رادین نکشی خیلیه!
    پشت بند حرفش زد زیر خنده! به سمت در رفتم...برگشتم سمتش گفتم:
    -امیرحسین شاید تنفر نذاره زندگی کنم! ولی من دستم به خون آلوده نمیشه!
    -همین حرفی که زدی خودش یه روزنه امید برای بخشیدن کسی که هیچ گناهی توی گذشته ی تو مرتکب نشده!
    نگاهم به امیر دوختم! گذشته؟ شایدم حق با امیره! من دارم گـ ـناه یه نفر دیگه رو به پای یه نفر دیگه می نویسم!
    نفسم توی سـ*ـینه ام حبس کردم و با شدت آزادش کردم!
    -بابت امروز مرسی !
    -خواهش میکنم!
    -خداحافظ
    -بسلامت
    ازمطب زدم بیرون.....
    ماشین پارک کردم آروم پیاده شدم.روی سنگ ریزه ها قدم برمی داشتم...در خونه بارشد و صدای دویدن یه نفر سکوت حیاط عمارت شکست! سرم بلند کردم و به قیافه ی مضطرب مونا نگاه کردم.درحالی که نفس نفس میزد به سمتم اومد.مقابلم ایستاد..خم شد دست هاش روی زانو هاش گذاشت بریده بریده گفت:
    -دل ر با
    متعجب نگاهش کردم..دستم زیربازوش گذاشتم.درست مقابلم ایستاد.آب دهنش قورت داد.نفس هاش منظم شده بود..با نگرانی گفتم:
    -چته تو؟
    به سمت خونه اشاره کرد گفت:
    -بیا ببین کی اومده
    چینی بین ابروهام نشست گفتم:
    -کی اومده؟
    دستم کشید دنبال خودش گفت:
    - گفتنی نیست دیدنیه
    باعجله به سمت خونه رفتیم! وارد سالن شدم! ناباورانه به تصویرمقابلم خیره شدم! درست میدیم عمو ناصر کسی که سالیان سال دلم می خواست یکبار دیگه ببینمش؟! کیف ازدستم افتاد.بغضی به گلوم چنگ انداخت! با قدم های تندم خودم بهش رسوندم و خودم درآغوشش رهاکردم!
    بوی بابا رو می داد...مثل گذشته دستش را به حالت نوازش بارونه روی کمرم می کشید....بی صدا اشک ریختم برای سال های که باید خوب می گذشتن و بد گذشتن! از آغوشش فاصله گرفتم!
    هیچ تغیری نکرده بود فقط گذر زمان اون شکسته کرده بود! لبخندی به صورت پر از اشک من پاشید گفت:
    -بزرگ شدی عمو جون! شبیه ماندانا شدی!
    لبخند کم جونی زدم گفتم:
    -اره بزرگ شدم ولی باکلی درد و اندوه بزرگ شدم!
    لبخندش محو شد و چهره اش غمگین شد!
    نگاهم به خاله دوختم...مثل همیشه مهربون...به سمتش رفتم و درآغوش کشیدمش و باصدای بغض دار گفتم:
    -خاله سارا
    -جون دل خاله سارا ....عمر خاله سارا ...چقدر بزرگ شدی...منو ببخش که این همه سال ازتو و برادر و خواهرت غافل شدم !
    از آغوشش فاصله گرفتم...دماغم مثل بچه ها بالا کشیدم گفتم:
    -همین که اومدید الان کلی برام ارزش داره!
    خاله لبخند غمگینی زد و سکوت کرد!
    به دختری که کنار خاله ایستاده بود نگاه کردم.صورت بانمکی داشت...چشم های قهوهی کم رنگ ...موهای نسکافه ی ..لب های متوسط و دماغ متوسط کلا صورتی جذاب داشت.به سمتش رفتم...قبل ازایکنه من واکنشی نشون بدم بغلم پرید و باجیغ گفت:
    -وای دلربا ی که میگن توی؟
    ازم فاصله گرفت..وباخوشحالی گفت:
    -من مسـ*ـتانه ام ...نمیدونی چقدر تعریفت از مامان بابا شنیدم!
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    خندیدم گفتم:
    -مرسی عزیزمم عمو و خاله لطف دارن..
    به مبل ها اشاره کردم گفتم:
    -بشینید ..راحت باشید.
    روی مبل روبه روی نشستم...رو به عمو گفتم:
    -چه خبرا عمو؟ چطور شدکه یاد من افتادید؟
    عمو آهی کشید گفت:
    -عمو من خیلی دنبالت گشتم ولی همه میگفتن مانمیدونم کجان!
    سری تکان دادم گفتم:
    -اره عمو بعد ازمرگ بابا و مامان خیلی داغون شدم گذاشتم رفتم خارج کشور خیلی نیست که برگشتم...هرچی هم که دنبالتون گشتم فایده نداشت ی آدرس یک ماه پیش پیدا کردم رفتم ...ولی گفتن کسی به اسم ناصر ملکشاهی نیست اینجا
    عموسکوت کرد...مسـ*ـتانه بی هواگفت:
    -ماکه فامیلمون صدر!
    سرم به سرعت سمتش چرخندم! درست می شنیدم؟ گفت صدر؟ توی مبل جابه جا شدم رو به مسـ*ـتانه گفتم:
    -چی ؟صدر؟
    مسـ*ـتانه با قیافه ی ازهمه جا بی خبرگفت:
    -اره صدر واه مگه نمیدونستی؟ بابک صدرکه معروفه!
    چشم هام گرد کردم! نه این امکان نداره! یعنی چی؟ چطوره ممکنه؟
    عمو باتشر روبه مسـ*ـتانه گفت:
    -مسـ*ـتانه کافیه!
    نگاهم به عمو دوختم...دستم مشت کردم...فرو رفتن ناخونم در پوستم به خوبی حس کردم!
    سری تکان دادم! نه این امکان نداشت! یعنی این بابک صدر؟ کسی که سالیان سال به خونش تشنه ام؟ کسی که برام هیچ فرفی با بابام نداشت؟
    نه امکان نداره! همه ی اینها فقط کابوسن
    اره کابوسن
    عمو سرش انداخت پایین گفت:
    -دلربا میخام باهات حرف بزنم!
    دسته ی مبل داخل دستم فشردم....تمام قدرتم جمع کردم و بلند شدم...عمو هم همزمان بلند شد با من گفت:
    -دلربا من ....
    بین حرفش پریدم داد کشیدم:
    -تو چی هان؟....
    خاله و مسـ*ـتانه داشتن متعجب نگاه عمو میکردن.....مونا به سمتم اومد و بازوم گرفت و بانگرانی گفت:
    -تورو خدا آروم باش الان حالت بد میشه!
    بازوم از حصار دستان مونا بیرون کشیدم ..همینطور که نگاهم به عمو بود با خشونت گفتم:
    -ولم کن مونا...بذار ببینم این مرتیکه چی میگه؟
    عمو سرش بلند کرد و نگاه غمگینش بهم دوخت گفت:
    -دلربا تو داری اشتباه میکنی !
    روی تخت سـ*ـینه ام کوبیدم گفتم:
    -من دارم اشتباه میکنم؟من؟...منی که شاهد شبی بودم که بابا به مامان گفت بابک صدر تموم دار ندارم گرفت ..من دارم اشتباه میکنم؟...منی که شاهد مرگ بابا مامانمم بودم؟..
    به سمتش رفتم....روی تخت سـ*ـینه اش کوبیدم...اشک هام جاری شده بودن....خاله به سمتم اومد از پشت بغلم گرفت...جیغ کشیدم گفتم:
    -دحرف بزن لعنتی؟! مگه بابای من چکارت کرد؟ها؟!تو قاتل خانواده من ازهم پاشیدی !
    عمو چشم هاش از ناراحتی چشم هاش قرمز شده بود.داد کشید:
    -کافیه!
    ساکت شدم.ادامه داد:
    -تو از هیچی خبر نداری!اومده بودم که توضیح بدم ولی نشد....الانم میرم ...امیدوارم یه روز هردوتامون شرمنده روی هم نشیم.
    روبه خاله و مسـ*ـتانه کرد گفت:
    -خانوم بریم
    خاله و مسـ*ـتانه بدون حرفی وسایل هاشون برداشتن به سمت در خروج رفتن قبل از اینکه از خونه برن بیرون صدام بردم بالا گفتم:
    -بابک صدر ...منتظر باش از امروز به بعد هم کابوس تومیشم هم کابوس پسرت.
    دیگه معطل نکرد از خونه زد بیرون
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    زانوهام لرزیدن افتادم روی زمین....دستام روی زمین زدم و ازته دل زجه زدم...مونا کنارم نشست...کمرم نوازش کرد و باناراحتی گفت:
    -اجی تورو خدا آروم باش!
    نمیتونستم حرف بزنم فقط ازته دل زجه میزدم....خسته بودم هم از زندگیم ...هم از خودم....
    .............
    ماشین جلوی رستوران متوقف کردم...تصمیمم گرفته بودم! میخاستم رادین عاشق خودم کنم ! از ماشین پیاده شدم.
    وارد رستوران شدم.نگاهم دور تا دور رستوران چرخندم...رادین پشت یک میز نشسته بود و مدام ساعتش چک میکرد...پوزخندی طبق معمول روی لبم نشست و به سمت میز رفتم...صندلی رو عقب کشیدم! نگاهش بالا آورد لبخند محوی روی لبش نشست...منم درجوابش لبخندی زدم.
    -معطل شدید؟
    -مهم نیست!
    -یکم کار داشتم بخاطر همین! خب چه خبرا؟
    -خبری نیست ...جزء مشغله ی کاری
    لبخندی زدم.گفت:
    -میدونی دلربا...تومنو یاد یه نفر میندازی!
    منوی غذا رو باز کردم همینطورکه نگاهم به منو بود گفتم:
    -جدا؟! میشه بپرسم کی؟
    نگاهم بالا آوردم و نگاهش کردم! ...به چشم هام زل زد گفت:
    -یه عشق بچه گی!
    ابروی بالا انداختم گفتم:
    -عشق بچه گی؟
    سری تکان داد گفت:
    -اره
    دست زیرچانه ام گذاشتم گفتم:
    -خب؟
    - خب من یه دوست داشتم که عاشقش شدم! ولی یهویی از محله رفتن! من موندم یه دنیا دلتنگی! میدونی چرا اینقدر اصرار داشتم که تو رو ببینم؟
    -نه!
    -چون چشم هات شبیه اونه!
    لغزیدن مردمک چشم هام به خوبی حس کردم! گوشیش توی دستش گرفت و شروع کرد به چک کردن ...دوباره به منو زل زدم.زیرچشمی تمام هواسم پی رادین بود!
    به سختی داشتم جلوش نقش بازی میکردم...یه نقش اجباری!
    گارسون صدا کردم سفارشات دادم...رادین همچنان محو گوشیش بود...گوشیش به سمتم دراز کرد...و به گوشی اشاره کردگفت:
    -نگاه کن اینو!
    گوشی ازدستش گرفتم و نگاهم به صفحه ی گوشی انداختم....چشم هام از حدقه زدن بیرون! این من بودم؟! اینکه عکس بچه گی هام بود!همون عکسی که داخل آلبوم بچه گی هام هست! یه دختر بچه و یه پسربچه که دست انداخته بودن دور گردن هم....
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا