- عضویت
- 2015/12/05
- ارسالی ها
- 1,810
- امتیاز واکنش
- 25,474
- امتیاز
- 1,003
[BCOLOR=rgb(252, 252, 255)][/BCOLOR]
***
- الو سیاوش...یعنی آقا سیاوش!
هول کرده بودم. اشکم روون بود و تارا داشت جلوی چشمم جون میداد. با "بله" گفتنش صدای تارا بلند شد.
- یه کاری کن خاطره. مُردَم! خدایا...
- چی شده؟ حرف بزن!
خودم به حد کافی عصبی بودم. تند صحبت کردن سیاوش مزید بر علت شد تا تپش قلبم بالا و بالاتر بره.
- تارا... تارا درد داره... من هر چی به گوشی کیوان زنگ میزنم جواب نمیده. من نمیدونم...
- آروم... آروم باش... ببین آمادهاش کن من الان میام.
- میترسم من... اگه کیوان...
- کیوان رو ولش کن. گوش کن ببین چی میگم، من خودم رو زود میرسونم. فقط حواست رو بده به تارا... همین!
"همین" رو اونقدر بلند گفت که گوشی رو از گوشم فاصله دادم و اون هم همونطور قطع کرد. تو اون اوضاعی که اشکم مثل رود بود و از درد داشتن تارا میترسیدم از دهنم در رفت.
- بیادب داد میزنه، قطع هم میکنه. اصلا من...
تو اون صورت مچاله از درد تارا یه رد لبخند دیدم؛ ولی کوتاه و زود لب به دندون گرفت. من میدونم امروز هیچ لبی براش نمیمونه بس که با گاز بردنشون دردش رو خفه نگه میداره.
درد تارا هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. سرش روی پام بود و چشمهی اشکم قصد خشک شدن نداشت. دو دست تارا رو محکم گرفته بودم و ماساژ میدادم. سیاوش هم تا حد ممکن پاش رو روی گاز فشار میداد و سریع میرفت.
- تارا... تاراجونم خوبی؟
جز ناله چیزی جوابم نبود. موهای بازش از زیر شال بیرون ریخته بود. روی پیشونیش هم دونههای عرق سرد سرسره بازیشون گرفته بود.
- تارایی؟
- بس کن اون درد داره.
توجهی به لحن تند سیاوش نکردم. فقط نگاهم به تارایی بود که میدونستم الان زود بوده واسه درد داشتن و نگاه کمی سنگینِ سیاوش روم سنگینی کرد. ملودی آروم موبایلم که تو ماشین پیچید سریع دست روی خط سبز رنگ کشیدم.
- الو خاطره جان؟ چیزی...
- کیوان!
هق هقم بلند شد و نمیتونستم توضیحی بهش بدم. اصلا هم به این فکر نمیکردم ممکنه اون طرف خط کیوان چه حالی بشه.
- جونم؟ خاطره؟ چرا گریه میکنی؟
- کیوان... تارا!
دادش بلند شد.
- تارا چی؟گریه نکن بفهمم چی میگی؟
قبل از جواب دادن من، سیاوش چرخید و تو یک لحظه موبایلم خودش رو به دستهای اون سپرد.
- الو کیوان... نگران نباش... میگم خوبه...دارم میارمش، به خانوم احمدی بگو آماده باشن... میگم نزدیک بیمارستانم، کجا قراره بیای؟...باشه باشه.
***
- الو سیاوش...یعنی آقا سیاوش!
هول کرده بودم. اشکم روون بود و تارا داشت جلوی چشمم جون میداد. با "بله" گفتنش صدای تارا بلند شد.
- یه کاری کن خاطره. مُردَم! خدایا...
- چی شده؟ حرف بزن!
خودم به حد کافی عصبی بودم. تند صحبت کردن سیاوش مزید بر علت شد تا تپش قلبم بالا و بالاتر بره.
- تارا... تارا درد داره... من هر چی به گوشی کیوان زنگ میزنم جواب نمیده. من نمیدونم...
- آروم... آروم باش... ببین آمادهاش کن من الان میام.
- میترسم من... اگه کیوان...
- کیوان رو ولش کن. گوش کن ببین چی میگم، من خودم رو زود میرسونم. فقط حواست رو بده به تارا... همین!
"همین" رو اونقدر بلند گفت که گوشی رو از گوشم فاصله دادم و اون هم همونطور قطع کرد. تو اون اوضاعی که اشکم مثل رود بود و از درد داشتن تارا میترسیدم از دهنم در رفت.
- بیادب داد میزنه، قطع هم میکنه. اصلا من...
تو اون صورت مچاله از درد تارا یه رد لبخند دیدم؛ ولی کوتاه و زود لب به دندون گرفت. من میدونم امروز هیچ لبی براش نمیمونه بس که با گاز بردنشون دردش رو خفه نگه میداره.
درد تارا هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. سرش روی پام بود و چشمهی اشکم قصد خشک شدن نداشت. دو دست تارا رو محکم گرفته بودم و ماساژ میدادم. سیاوش هم تا حد ممکن پاش رو روی گاز فشار میداد و سریع میرفت.
- تارا... تاراجونم خوبی؟
جز ناله چیزی جوابم نبود. موهای بازش از زیر شال بیرون ریخته بود. روی پیشونیش هم دونههای عرق سرد سرسره بازیشون گرفته بود.
- تارایی؟
- بس کن اون درد داره.
توجهی به لحن تند سیاوش نکردم. فقط نگاهم به تارایی بود که میدونستم الان زود بوده واسه درد داشتن و نگاه کمی سنگینِ سیاوش روم سنگینی کرد. ملودی آروم موبایلم که تو ماشین پیچید سریع دست روی خط سبز رنگ کشیدم.
- الو خاطره جان؟ چیزی...
- کیوان!
هق هقم بلند شد و نمیتونستم توضیحی بهش بدم. اصلا هم به این فکر نمیکردم ممکنه اون طرف خط کیوان چه حالی بشه.
- جونم؟ خاطره؟ چرا گریه میکنی؟
- کیوان... تارا!
دادش بلند شد.
- تارا چی؟گریه نکن بفهمم چی میگی؟
قبل از جواب دادن من، سیاوش چرخید و تو یک لحظه موبایلم خودش رو به دستهای اون سپرد.
- الو کیوان... نگران نباش... میگم خوبه...دارم میارمش، به خانوم احمدی بگو آماده باشن... میگم نزدیک بیمارستانم، کجا قراره بیای؟...باشه باشه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: