کامل شده رمان من تکرار نمی‌شوم | M_alizadehbirjandi کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

M-alizadehbirjandi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/05
ارسالی ها
1,810
امتیاز واکنش
25,474
امتیاز
1,003
[BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
[/BCOLOR]
***
- الو سیاوش...یعنی آقا سیاوش!
هول کرده بودم. اشکم روون بود و تارا داشت جلوی چشمم جون می‌داد. با "بله" گفتنش صدای تارا بلند شد.
- یه کاری کن خاطره. مُردَم! خدایا...
- چی شده؟ حرف بزن!
خودم به حد کافی عصبی بودم. تند صحبت کردن سیاوش مزید بر علت شد تا تپش قلبم بالا و بالاتر بره.
- تارا... تارا درد داره... من هر چی به گوشی کیوان زنگ می‌زنم جواب نمیده. من نمی‌دونم...
- آروم... آروم باش... ببین آماده‌اش کن من الان میام.
- می‌ترسم من... اگه کیوان...
- کیوان رو ولش کن. گوش کن ببین چی میگم، من خودم رو زود می‌رسونم. فقط حواست رو بده به تارا... همین!
"همین" رو اون‌قدر بلند گفت که گوشی رو از گوشم فاصله دادم و اون هم همون‌طور قطع کرد. تو اون اوضاعی که اشکم مثل رود بود و از درد داشتن تارا می‌‌ترسیدم از دهنم در رفت.
- بی‌ادب داد می‌زنه، قطع هم می‌‌کنه. اصلا من...
تو اون صورت مچاله از درد تارا یه رد لبخند دیدم؛ ولی کوتاه و زود لب به دندون گرفت. من می‌‌دونم امروز هیچ لبی براش نمی‌مونه بس که با گاز بردنشون دردش رو خفه نگه می‌داره.
درد تارا هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌‌شد. سرش روی پام بود و چشمه‌ی اشکم قصد خشک شدن نداشت. دو دست تارا رو محکم گرفته بودم و ماساژ می‌دادم. سیاوش هم تا حد ممکن پاش رو روی گاز فشار می‌داد و سریع می‌رفت.
- تارا... تاراجونم خوبی؟
جز ناله چیزی جوابم نبود. موهای بازش از زیر شال بیرون ریخته بود. روی پیشونیش هم دونه‌های عرق سرد سرسره بازیشون گرفته بود.
- تارایی؟
- بس کن اون درد داره.
توجهی به لحن تند سیاوش نکردم. فقط نگاهم به تارایی بود که می‌دونستم الان زود بوده واسه درد داشتن و نگاه کمی سنگینِ سیاوش روم سنگینی کرد. ملودی آروم موبایلم که تو ماشین پیچید سریع دست روی خط سبز رنگ کشیدم.
- الو خاطره جان؟ چیزی...
- کیوان!
هق هقم بلند شد و نمی‌تونستم توضیحی بهش بدم. اصلا هم به این فکر نمی‌کردم ممکنه اون طرف خط کیوان چه حالی بشه.
- جونم؟ خاطره؟ چرا گریه می‌‌کنی؟
- کیوان... تارا!
دادش بلند شد.
- تارا چی؟گریه نکن بفهمم چی میگی؟
قبل از جواب دادن من، سیاوش چرخید و تو یک لحظه موبایلم خودش رو به دست‌های اون سپرد.
- الو کیوان... نگران نباش... می‌گم خوبه...دارم میارمش، به خانوم احمدی بگو آماده باشن... میگم نزدیک بیمارستانم، کجا قراره بیای؟...باشه باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    بعد از قطع کردن، موبایلم رو پرت کرد جلو فرمون و اصلا مهم نبود. زمزمه‌ش رو شنیدم که گفت:
    - خودت داری سکته می‌‌کنی کافیه! این چه طرز خبر دادنه؟!
    واقعا الان حوصله توجه به کلاس درسش رو نداشتم. دست روی پیشونی سرد تار کشیدم.
    - داریم می‌رسیم تاراجونم.
    با ترمز کردن یهوییش دل و روده‌ام به هم پیچید. یکی نبود بهش بگه مثلا الان خودت آرامش داری؟ در سمتی که پا‌های تارا اون‌جا بود رو باز کرد.
    - تاراجان عزیزم... ببین رسیدیم. می‌‌خوام بغلت کنم... خاطره کمک کن... سرش رو بالا بگیر.
    با هر زحمتی بود سر تارا رو بلند کردم، آروم به شونه‌هاش فشار آوردم تا کمی به جلو خم بشه و قبل از این‌که سیاوش کامل بلندش کنه، گونه یخ زده‌اش رو بوسیدم. از ماشین که پیاده شدم دیدم کیوان هراسون داره با یه برانکارد و پرستار میاد سمتمون. چهره‌اش به هم ریخته بود و با دیدن تارا، بی‌خیال مراعات کردن پرستار غریبه شد و هر جایی که از صورت تارا می‌شد یه بـ..وسـ..ـه می‌‌نشوند و همون‌طور تخت رو هل می‌داد. من هم دنبالشون با قدم‌‌های تند می‌رفتم. همین که تخت تارا از دری که تاب‌بازی می‌‌کرد رد شد، مانتوم از پشت کشیده شد و من از پشت هاله‌ی چشم‌هام سیاوش رو دیدم.
    - کجا؟ تا همین‌جا کافیه.
    امروز اصلا حوصله دقیق شدن به این رفتار مسخره‌ای که به خودش اجازه می‌داد به من امرو نهی کنه، نداشتم. بی حرف روی صندلی چوبی که مثل نیمکت‌‌های پارک بود و گوشه سالن شلوغ نشستم. سرم داشت می‌‌ترکید و باید حتما به خاله‌زهرا خبر می‌دادم. طفلک نمی‌خواست بره مشهد به اصرار ماها قبول کرده بود دو روزی همراه پریا بره زیارت و برگرده و اگه حالا می‌‌فهمید...! بچه‌ی کیوان هم مثل خودش عجول بود انگار.
    - خانوم؟
    سری که بین دست‌هام فشار می‌دادم رو کمی بالا آوردم، یه پرستار نزدیکم ایستاده بود و من هول کرده پاشدم.
    - چیزی شده؟
    پرستار جوون از هول کردن من بیشتر ترسید و یک قدم عقب رفت.
    - نه عزیزم چیزی نیست. این‌ها رو برات آوردم.
    تازه نگاهم به لیوان آب افتاد و قرصی که حالا کف دستش به نمایش گذاشته بود.
    - اما من نخواستم... این قرص برای چیه؟
    سرش رو کمی به سمت راست پرتاب کرد.
    - آقای دکتر گفتن بهتون بدم.
    سریع گردن چرخودم و سیاوشی رو دیدم که روپوش سفید پوشیده بود. نگاهش سمت ما بود و با چرخیدن سر من تکیه‌اش رو به استیشن پرستاری داد و مثلا به پرونده‌ی دستش نگاه می‌‌کرد.
    با یه لبخند ظاهری، دست روی چهار انگشت پرستار گذاشتم و با فشردنشون، قرص دوباره توی دستش مشت شد. حسم خوب نبود، من...
    - مچکرم من خوبم. از آقای دکتر هم تشکر کنید.
    - اما...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    با دیدن کیوان که از درِ اتاقی که با تارا رفته بود، بیرون زد. نذاشتم ادامه‌ی "اما" رو بگه و دویدم سمت کیوان.
    - کیوان.
    با دیدن من مکث کرد و یه دور کامل هردو دستش رو به صورتش کشید. موج نگرانی تو چشم‌هاش جولون می‌داد.
    - اومدم دنبال تو، ببخشید امروز اصلا حواسم بهت نبود.
    - این حرف‌ها چیه کیوان؟ من رو ول کن. تارا چی؟ خوبه؟
    پنجه به موهاش انداخت.
    - نمی‌دونم درد داره، آخه الان که وقتش نبود.
    - توکل کن به خدا. چه بچه‌ی عجولی داری تو؟
    لبخند محوی زد.
    - بیا بذارمت اتاق استراحت، خودم بعد برگردم پیش تارا.
    - عزیز من! داداش من! برو پیش تارا، من هم از این‌جا تکون نمی‌خورم. برو...
    مردد نگاهم کرد که کمی روپوشش رو کشیدم و اون دوباره رفت همون‌جایی که ازش اومده بود. دو دستم رو به هم گره کردم و جلوی صورتم گرفتم، چشم‌هام خود به خود بسته شد و تو اون همهمه‌ی بیمارستان "خدایا" رو از ته دل گفتم.
    راهروی بیمارستان رو بالا پایین می‌‌کردم و زبونم از ذکر گفتن عقب نمی‌موند. صلوات با بند بند انگشت‌هام توی مشتم جا می‌شد و سعی می‌‌کردم به قلبم که انگار تو دست کسی مشت شده توجه نکنم.
    - هم حال تارا خوبه هم دخترش.
    با صدای سیاوش چشم‌هام رو باز کردم. روی پاشنه پام چرخیدم و پیشونیم دقیقا جایی مابین سرشونه و گردنش نشست. وای به من! فکر نمی‌کردم این‌قدر نزدیک ایستاده باشه. هول کرده یک قدم عقب کشیدم و نگاهی به چشم‌هاش نکردم. نگاه خجالت‌زده‌ام به همون سرامیک‌های سفید باشه کافیه! ولی نشد ذوقم مخفی بمونه.
    - خدا رو شکر... وای.. خدا رو شکر، میشه ببینمشون؟
    - تارا رو نه، فعلا کیوان پیششه.
    بعد زیرِ لب گفت:
    - این جور مواقع کسی دورو برش نباشه بهتره!
    من لب زیرِ دندون گرفتم از خجالت و اون ادامه داد.
    - دخترش باید یک روز توی دستگاه باشه؛ چون زود دنیا اومده. می‌‌خواین ببینینش؟
    بالاخره نگاه زیر افتاده‌ام رو بالا کشیدم، ذوق بند بند وجودم رو می‌‌کاوید.
    - میشه؟
    بی‌خیالِ اون نیم تای بالا رفته‌ی ابروش شدم.
    - دنبالم بیاید!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    مسیری که می‌رفت رو با چند قدم فاصله پشت سرش می‌‌رفتم که وارد راهروی کوچیکی شد و پشت یه شیشه نسبتا بزرگ ایستاد. کنارش ایستادم و چشمم خورد به بچه‌های زیاد کوچیکی که توی دستگاه بودن.
    - اونه!
    رد انگشت اشاره سیاوش رو گرفتم. نوزاد دومی بود که کنار شیشه قرار داشت. سفید بود و ریزه میزه با موهای زاغی که یه فر کوچولو خورده بود. چشم‌هاش بسته بود و مشت کوچولوش سمت دهنش؛ ولی حیف به خاطر اون لوله اکسیژن نمی‌تونست دست‌های فسقلیش رو بخوره.
    - آخ من قربونت بشم. چقدر ملوسی تو! عزیزم. وای بمیرم برات فندق. گفتید چند روز باید بمونه؟ یعنی تارا نمی‌تونه بهش...
    از گفتن بقیه جمله‌ام خجالت کشیدم.
    - فقط یه امروز رو باید بمونه.
    با ذوق کودکانه‌ای دست به هم کوبیدم.
    - یعنی میشه از فردا بغلش کرد و چلوندش؟
    چشم‌هاش چند سانتی بازتر شد و من امروز چه مرگم بود؟
    - اگه مامان باباش گذاشتن آره!
    با شرمندگی دست به پیشونیم کشیدم. درسته رفت و آمد سیاوش تو خونه به خاطر دیدن تارا شده بود یه عادت؛ ولی نه اون‌قدر که من سربه‌هوایی کنم. دقیقا وقتی که سیاوش هم واسه مخاطب قرار دادنم فعل‌ها رو جمع می‌زد و یه احترام متقابل شکل گرفته بود.
    - وای اگه خاله‌زهرا بدونه تو چه فرشته‌ای هستی.
    تازه یاد خاله‌زهرا افتادم و باید حتما بهش خبر می‌دادم. دست که به جیب مانتو زدم، تازه یاد گوشیم افتادم. چرخیدم رو به سیاوشی که نگاهش به بچه‌ها بود و دست‌هاش تو جیب شلوارش و توی فکر!
    - ببخشید گوشی موبایلم...فکر کنم که تو ماشین شماست.
    بدون این‌که بهم نگاه کنه گفت:
    - آره آوردمش تو اتاقمه. بریم بهتون بدم.
    به نشونه موافقت سری تکون دادم و سیاوش جلو رفت و من بعد از یه بـ*ـوس هوایی رو به فندق خانومِ توی دستگاه دنبالش راه افتادم. در اتاقش رو که باز کرد، توی همون چهارچوب در صبر کردم. علاقه‌ای به مرور خاطرات نداشتم، اون هم تو روز خوبی مثل امروز. از روی میزش گوشیم رو برداشت و چرخید سمت من. خرس تدی آویزون به گوشیم روی هوا تاب بازی کرد.
    - بفرمایید. چرا نمیاید داخل؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    مردد مونده بودم بین رفتن و نرفتن و نگاه سیاوش هم هنوز روی من بود. نمی‌خواستم پیش خودش اشتباه فکر کنه.
    وارد اتاقش شدم و دست دراز کردم گوشی رو ازش بگیرم که دستش رو عقب کشید. حالا نوبت بالا رفتن لنگه ابروی من بود.
    - اون قرص برای شما بود، چرا نخوردید؟
    - لطف کردین؛ ولی من خوبم.
    دست دراز کردم برای گرفتن گوشیم و اصلا دلم نمی‌خواست اتاقش رو از نظر بگذرونم.
    - به هر حال باید می‌‌خوردیش. می‌دونید که هیجان...
    گوشی رو با بلند شدن روی پنجه‌هام از دستش قاپیدم و نذاشتم حرفش رو تموم کنه. این دلنگرانی هم شاید اسمش ترحمه و یا شاید هم عذاب وجدان. هرچی که بود من نمی‌خواستمش.
    - بله خوب می‌دونم. به هرحال ممنون آقای دکتر!
    قبل از گفتن حرفی، از اتاقش بیرون زدم و باید یاد می‌‌گرفتم و یاد می‌‌گرفت دیگه به من نمی‌تونه امر و نهی کنه؛ حتی سر خوردن یه دونه قرص که واسه خودم خوبه!
    پشت پنجره‌ای که رو به محوطه‌ی باز بیمارستان بود ایستادم تا اون تپش یکی در میونِ قلبم آروم بگیره. بیرون یک ظهر پاییزی بود با برگهایی که بیشترشون پای درخت‌ها دفن شده بودن. این فرشته کوچولو قرار بود یه دختر زمستونی باشه و تقدیر شناسنامه‌ی قشنگش رو به آخرهای پاییز عاشق داده بود. خدا انگار آرزوی تارا رو مستجاب کرده بود که دلش می‌‌خواست تو یک دقیقه بیشترِ اولین شب زمستونی، بچه‌اش رو هندونه کنه! لبخند محوی زدم و صفحه گوشی رو باز کردم. با دیدن عکس خاله‌زهرا انگشتم رو روش زدم و دیگه داشت دیر می‌شد برای دادن خوش خبری!

    ***
    - وای وای ببینش. چه عروسکیه. من که می‌‌دونستم شکل خود کیوانه. اصلا کپی برابر اصله.
    مامانِ تارا که این روزها این‌جا بود و مواظب تارا، خندون بیرون رفت و ما رو با دخترش تنها گذاشت. تارا زد پشت دست پریایی که داشت دست فاطمه‌ش رو نوازش می‌‌کرد.
    - چیه؟ باز رگ خواهرشوهریت باد کرده؟
    پریا دست عقب کشید.
    - اوه چه خشن. خب حقیقته دیگه عزیزم.
    باز نگاهش رو داد به فاطمه‌ی خواب رفته.
    - آی من قربونت بشم. میگم خاطره پاشو این ننه‌اش رو ببر بیرون من دو دقیقه قشنگ این بچه رو ببینم.
    تارا که از درد بخیه‌هاش کمی صورتش توی هم رفته بود گفت:
    - عمرا بذارم بچه‌ام رو آب لمبو کنی.
    پریا دستی تو هوا تکون داد.
    - خسیس. یه بچه‌ست دیگه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    تارا عشق مادرانه‌اش رو به دختر کوچولوی کنارش داد.
    - خب خودت یکی بیار. چی‌کار به بچه‌ی من داری؟
    لب‌های پریا آویزون شد.
    - همینم مونده تو دوران عقد یه بچه بیارم. خدا به دور!
    تارا ریز خندید و من رو به پریایی که هی انگشت به لپ و دست‌های کوچیک فاطمه می‌‌کشید گفتم:
    - ببینم بیدارش می‌‌کنی؟
    حرصی چهار زانو روی تخت نشست، دقیقا کنار تارا و زیر پای فاطمه.
    - اصلا به تو چه. می‌‌خوام بیدارش کنم. تو که شیرش نمیدی آروم بشه.
    بعد هم دست روی سـ*ـینه‌اش گذاشت و رو به فاطمه گفت:
    - می‌بینی عمه فدات بشم. این‌ها بخیلن نمی‌ذارن درست ببینمت!
    بعد از جلسه‌ی عقدکنون پریا، کیوان خیلی هوای پری رو داشت... و شاید می‌‌ترسید از تکرار شدنِ منِ خاطره! هر چند تفاوت سعید و پریا دنیایی فرق داشت با ما؛ اما خب... واسه همین پریا هم دیگه شده بود عمه و کیوان زیادی واسه‌ش عزیز بود.
    - بیدار بشه خودت نگهش می‌داریا گفته باشم.
    - خب بابا، نوکرش هم هستم؛ ولی تارا خانوم بهشت رو مفتی مفتی نمیدن زیر پاتون. بچه باید اذیت کنه و تو با ناز و نوازش آرومش کنی. نکه حواله بدیش به این یکی اون یکی. این‌طوری باشه خدا باید سه دونگ بهشتت رو به من بده!
    تارا باز هم با درد خندید و من آهسته خندیدم مبادا فاطمه بیدار بشه.
    - نخندون منو پری!
    پریا بالاخره رضایت داد جلوه بدجنسیش رو ول کنه.
    - آخی بمیرم، خیلی درد کشیدی؟
    تارا کمی روی تخت جابه جاشد.
    - خدا نکنه. درده دیگه، به قول خودت بهشت مفتی نیست.
    - بفرمایید چای؟
    با دیدن مامانِ تارا من از روی چهارپایه جلوی میز آرایش بلند شدم و سینی چای رو ازش گرفتم.
    - ببخشید چرا خودتون رو تو زحمت انداختین.
    پریا هم از روی تخت مودب بلند شد.
    - خیلی ممنون.
    - زحمتی نیست دخترم، نوش جانتون. زهراخانوم چرا بالا نمیان؟
    من هم پرسشی به پریا نگاه کردم؛ چون اون پایین بود و من از اول صبح به عشق این دختر کوچولو سر تارا خراب شده بودم.
    - خاله تلفن صحبت می‌‌کرد، گفت من بیام اون هم میاد. بفرمایید این‌جا بشینید.
    - نه دخترم بشین من میرم توی هال شماها راحت باشین.
    - چرا توی هال اون هم تنها؟ بفرمایید، اتفاقاً چای دور هم خوردنش خوبه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    مامان تارا لب تخت نشست و پریا با کشیدن لبه‌ی آستینم که کلوش بود من رو کشید سمت خودش که روی فرش پُرز بلند، راحت داشت چهار زانو می‌زد.
    - تو هم بیا پایین کنار من. فعلا موضع قدرت رو تخته. چی نشستی اون بالا؟
    مامان تارا بلند قهقه زد و من چشم غره‌ای سمت پریا رفتم. فاطمه هم از صدای خنده‌ی مامان‌بزرگش بیدار شد.
    - چپ چپ نگاهم نکن. سیاست رو یاد بگیر. آخ اون نفس عمه رو رد کنید بیاد که من تو بیدار کردنش بی‌تقصیرم!
    مامان تارا فرشته‌ی بداخلاقی که بدخواب شده بود رو بغـ*ـل زد و با بوسیدنش دست دراز کرد سمت پریا.
    - بیا خوش به حالِ دخترمه با این عمه‌های گلش. بیا بگیرش که خدا یکی از همین‌ها بزودیِ زود بذاره تو دامنت.
    پریا لپ گلی شد و این‌بار نوبت خنده‌ی بلند من و تارا بود و "کوفت" زیر لبیِ پریا رو فقط من شنیدم.
    - خب نگفتی چه خبر؟ مشهد خوش گذشت؟
    دوباره نوک انگشتش رو روی شقیقه فاطمه نوازش داد و اون هم داشت دوباره خوابش می‌برد!
    - جای شما خالی! ولی خبر تعریف کردنی نیست. می‌دونی که اوقات دونفره رو جار نمیزنن.
    لب زیر دندونم گرفتم و زیر چشمی به تارا و مامانش نگاه کردم که غرق صحبت بودن.
    - شما با بودن خاله‌زهرا و مامانِ آقاسعید چطور تونستین صحنه‌های مثبت هیجده خلق کنین که نتونی بگی!
    بی‌خیال تخسی توی صدام، نگاهش به فاطمه بود.
    - فکر کردی الکیه! خاله‌زهرا اومد مامان سعید رو سرگرم کنه من به شوهرم برسم.
    سرم رو روی زانوهام که تا کرده بودمشون و توی بغلم بودن، گذاشتم و از ته دل خندیدم.
    - چشمم روشن. پس گمونم به این زودی دعای مامان تارا در حقت به اجابت برسه. بچه‌داریت هم که خوبه.
    چشم غره ریزی نصیبم کرد، بی هوا انگشتش خورد نوک بینی فاطمه و اون هم چرتش پاره شد و بنا گذاشت به گریه.
    - کور بشه اون چشم شورت خاطره. حالا تارا فکر می‌‌کنه بچه‌اش رو گاز بردم که این‌طور شیون می‌کنه! جانم خانومی.. جون...
    سعی کرد با قربون صدقه رفتن، فاطمه رو آروم کنه؛ اما نمی‌شد و من کلی بهش خندیدم.
    - بیا تاراجان نخواستم. بچه هم این‌قدر نق نقو؟!
    تارا کمی خودش رو بالاتر کشید و به پشتی تراش خورده‌ی تختش تکیه داد و فاطمه رو بغـ*ـل گرفت و خندون گفت:
    - از اون‌وقت که نظرت این نبود!
    - نظره دیگه؛ برمی‌گرده! در رفت و آماده.
    پریا کنارم نشست و شروع کرد به خوردن چایش و من محو دیدن عاشقانه‌ترین صحنه دنیا شده بودم. نگاهم به فاطمه‌ای بود که تو بغـ*ـل مامانش از وجود اون نیرو می‌‌گرفت و قرار بود قد بکشه!
    - هوی نگاهت به کجاست؟
    آرنج پریا تا فی خالدون پهلوم فرو رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    - هوی به..! به تو چه اصلا.
    یه قلپ از چاییش رو در کمال آرامش خورد و گفت :
    - بی‌تربیت، خواستم بگم تارا رو ول کن ننه‌ی تارا رو بچسب.
    با این حرفش سر بلند کردم و با مامان تارا چشم تو چشم شدم و اون هم یه لبخند ارزونیم کرد بدون این‌که نگاه بگیره و من سر زیر انداختم.
    - از اون وقت تو نخته! میگم تارا داداشی چیزی داره؟
    - تو هم همه‌ش قصه بباف، نخیرم!
    اومد چیزی بگه که...
    - فدات بشم خاطره جان. این چند روز همه‌ش دارم به خانومیت فکر می‌‌کنم. ماشاءالله ماشاءالله!
    همه‌مون جا خورده به مامان تارا نگاه کردیم که با کنج روسریش نم چشم‌هاش رو گرفت. اصلا کی چشم‌هاش به گریه نشست؟
    - بچه‌ام سیاوش خیلی بی‌عقلی کرد، البته الان هم...
    - مامان!
    دل من ریخته بود و پریا سکوت کرده بود و تارا نذاشت مامانش حرف کامل کنه. چشم و ابرویی اومد و من سر زیر انداختم.
    - مامان میشه لباس‌های فاطمه رو از اتاقش بیارین، شیر برگردوند!
    مامان تارا با یه "باشه"ضعیف بیرون رفت و پریا سر به زیر گفت:
    - گمونم تارا نخودسیاه‌ها رو لابه‌لای لباس بچه‌اش نگه داری می‌کنه!
    دلم خواست به این حرف بخندم؛ ولی لب‌هام کش نیومد.
    - ببخش خاطره، مامانم...
    انگشت اشاره‌ام رو روی بینیم گذاشتم و به فاطمه‌ی توی بغلش اشاره زدم که به خاطر حواس‌پرتیِ مامانش داشت مشت کوچیکش رو می‌‌خورد.
    - بانو بچه‌ت رو دریاب. بی‌خیال.
    با شرمندگی لبخندی زد و همون موقع صوت زنگ آیفون همه خونه رو پر کرد و پریا از جا پرید.
    - سعید جونی اومد.
    چشم‌های من و تارا گرد شد و اون ردیف دندون نشون داد.
    - خدا به دور! حیا کن! شوهرته دیگه. چه هولی!
    - ایش دوست دارم ذوق کنم. تاراجون معذب نمیشی بگم بیاد بالا فاطمه رو ببینه؟ اگه اشکال نداره؟
    این‌قدر این رو مظلوم گفت که مامانِ تارا با یه دست لباس برگشت و گفت:
    - چه اشکالی دخترم. برو زود در رو باز کن. فقط بگو یه کم صبر کنن چادر سر کنیم و کمک کنم تارا یه چیزی بپوشه.
    پریا خوشحال بالا پرید و من و تارا با نگاه به هم ابرو بالا پروندیم.

    ***
    چادر دم دستیِ تارا روی سرم انداختم و با باز کردن در هال گفتم:
    - بفرمایید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    اول از همه پریا وارد شد، با صورتی جدی و بعد از اون صدای تعارف کردن سعید اومد و وارد خونه شد؛ اما بعد از اون سیاوش داخل شد و من...
    - سلام خاطره جان خوبی؟
    صمیمیت سعید بعد از عقدکنونشون عادت شده بود؛ چون یه جورایی دوست داشت مثل کیوان باشه. هیچ کس واسه من کیوان نمی‌شد؛ اما خب سعید هم جای خودش رو پیدا کرده بود. نمی‌دونم چرا حس کردم صورت سیاوش کمی مچاله شد و سلام کوتاهی کرد. من هم اول جواب سلام اون رو مثل خودش بی‌احوال‌پرسی دادم و رو به سعید گفتم:
    - سلام به شما. ممنون. شما چطورین؟ زیارت قبول.
    مهربونی صورتش رو مهمونم کرد.
    - جات حسابی خالی.
    پریا از بازوی سعید آویزون شد.
    - دروغ نگو دیگه، جاش کجا خالی بود؟ اون‌وقت باید یکی می‌اوردیم این رو سرگرم کنه!
    خواستم بخندم؛ اما به جاش تک سرفه‌ای کردم و سعید با لب‌هایی که گاز می‌‌برد و چشم‌های خندونش به سیاوش اشاره زد و پریا خجالت زده لپش رو چنگ زد.
    - خاک بر سرم!
    شونه‌هام کمی از خنده‌ی بی‌صدا لرزید و سر که بلند کردم نگاه سیاوش روم سنگینی کرد؛ اما با "خوش اومدین" مامان تارا نگاهش رو گرفت و دنبال سعید رفت! هنوز هم درکش نمی‌کردم!
    - می‌گم پاک بی‌آبرو شدم؟
    نیشخندی زدم و رو به پریایی که لپ‌هاش گلگون بود گفتم:
    - کم نه!
    مشتی حواله بازوم کرد.
    - گمشو تو هم با این دلداری دادنت.
    - خب چی بگم؟دروغ بگم؟
    - نخواستم اصلا چیزی بگی. اصلا من نمی‌دونم این این‌جا چی‌کار می‌‌کرد؟ چه حلال‌زاده هم تشریف داره، هنوز دو دقیقه نشد خاله جونش ازش یاد کرد.
    - بی‌خیال شو پری! خونه‌ی خواهرشه خب.
    - دخترها چرا این‌جا ایستادین.
    پریا خواست چیزی بگه که دهنش بسته شد و رو به خاله‌زهرایی که تازه اومده بود بالا گفت:
    - هیچی داریم میریم آشپزخونه یه دست کمک برسونیم واسه پذیرایی.
    از اون نگاه‌هایی که می‌‌گفت "تو که راست میگی" حواله‌اش کردم که هلم داد سمت آشپزخونه.
    - شما بفرمایید خاله‌زهرا، ما هم الان میایم.
    - نیام کمک؟
    این‌بار من گفتم:
    - نه مرسی خاله جون، میایم الان!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    سینی چای رو ول کرد توی بغلم.
    - تو ببر!
    - عمرا. خودت ببر، چرا من؟
    - جون تو سوتی گندی دادم نمی‌تونم.
    - من هم علاقه‌ای ندارم.
    - د برو دیگه. چای یخ کرد، می‌‌خوای صدا کنم اون دو تا بیان همین‌جا چاییشون رو کوفت کنن!
    - خدا از دلت بشنوه، منظورت آقاسعید هم هست دیگه.
    - درد! زبونت رو گاز بگیر. جلوی آقام هم قشنگ صبر کن، بچه‌ام قند دوست داره زیاد برمی‌داره.
    - چشم، امری باشه؟
    لپم رو ماچ کرد که قشنگ حس حیوون گوش مخملی رو داشتم.
    - من فدات بشم.
    چپ چپی نگاهش کردم و با درست کردن چادرم راهی اتاق شدم.
    طفلک تارا با اون وضعیتش بقچه‌پیچ شده بود و فاطمه کنارش خواب رفته بود. خاله‌زهرا و مامانِ تارا هم لب تخت کنارش نشسته بودن و سیاوش و سعید هم روی زمین جایی که من و پری نشسته بودیم. خب چه اجباریه همه تو یه اتاق فسقلی بشینن؟!
    - ببخش دخترم اذیت شدی.
    سینی چای رو اول از همه جلوی مامانِ تارا گرفتم که این حرف رو زد.
    - اختیار دارین وظیفه‌ست. بفرمایین.
    - حالا که زحمت کشیدی دخترم. اول مهمان عزیزمون رو تعارف کن.
    دلم می‌‌خواست سرم و به دیوار بکوبم که خاله‌زهرا به سعید و سیاوش اشاره زد که با هم حرف می‌زدن. به اجبار خم شدم جلوی سعید.
    - بفرمایین.
    - تشکر بانو.
    مهربونی سعید هم امروز فوران کرده بود. جای کیوان جداً خالی بود! آخه گاهی این برخوردها به داداشم برمی‌خورد، هر چند سعید بی‌منظور می‌‌گفت و واقعا برادرانه بود!
    صبر کردم و واقعا کلی قند برداشت.خدا کنه مرض قند نگیره!
    - نوش جان.
    کمی چرخیدم و سیاوش همون‌طور که سرش پایین بود و کمی اخمو، اومد لیوان چایش رو برداره که من با تکون دادن گردنم خواستم چادرم رو جلوتر بکشم؛ اما بدتر شد و بافت موهام سر خورد و دنباله‌اش دقیقا روی دست سیاوش نشست و من اون لحظه کاش می‌مردم از نگاهی که به موهای بافته شده‌م انداخت! با اون وضعیت نمی‌دونستم چطوری موهام رو جمع کنم که سیاوش جای لیوان چای سینی رو کامل ازم گرفت و دست من سبک شد.
    - ممنون اذیت شدید، سینی رو همین‌جا بذارید، چای خنک شد برمی‌دارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا