کامل شده رمان لیلیِ من | نسترن موسوی کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان چطور پیش می ره؟؟

  • خسته کننده..

    رای: 1 4.5%
  • جذاب...

    رای: 17 77.3%
  • معمولی

    رای: 4 18.2%

  • مجموع رای دهندگان
    22
وضعیت
موضوع بسته شده است.

نسترن موسوی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/01
ارسالی ها
164
امتیاز واکنش
5,142
امتیاز
426
محل سکونت
تهران
پیاده شدم و مانتوم رو مرتب کردم. با تعجب به روبروم خیره شدم.
ماشین تو مسیر سنگ‌فرش‌ها پارک شده بود. رو به‌رومون یه خونه‌ی ویلایی با نمای خیلی شیک بود.
حتما خونه‌ی کیانیه دیگه!
با یادآوری خونه‌ی کیانی تو تهران، یادِ بی‌بی افتادم! بهش قول داده بودم وقتی رسیدم بهش زنگ بزنم.
خم شدم و از روی صندلی موبایلم رو برداشتم. باید زنگ می‌زدم به مریم.
شماره‌اش رو گرفتم. بعد از 5 بوق جواب داد.
- مریم جون؟
- سلام لیلی خانم!
لبخند زدم و خیره موندم به دریا که با موج های کوتاه و بلندش زیبایی خاصی داشت!
- لیلی خانم؟
به خودم اومدم.
- مریم جون؛ به بی‌بی بگو نگران نباشه، من رسیدم!
- چشم، چشم، مواظب خودت باش!
- باشه، شما هم مواظب خودت و بی‌بی باش!
موبایل رو قطع کردم و گذاشتمش توی کیفم.در ماشین رو با احتیاط بستم تا بارانا بیدار نشه، توی خونه فقط مریم خبر داشت که قراره با کیانی بیام شمال! بقیه خدمتکارها هم که خبر نداشتند!
توی فکر بودم که صدای فریادهای بلندی من رو از عمق چاهِ افکارم بیرون کشید.
فریاد می‌زد!
بلند! اون‌قدر بلند که انگار می‌خواست ...
از مسیر سنگ فرش‌ها تند تند دویدم، شَک نداشتم که کیانی بود! اما، چرا انقدر عصبانی؟!
پشت یکی از بوته‌ها قایم شدم. دیدمش که دست‌هاش رو از هم باز کرده بود و رو به دریا فریاد می‌کشید:
- خدا، چرا من؟!
بعد خودش رو ‌انداخت توی آب.
با دیدنش یک لحظه اشک توی چشم‌هام جمع شد. حق داشت! زنش بود.
تصمیم گرفتم همونجا بایستم و تماشا کنم.
مردی که با فاصله‌ی زیادی از من ایستاده بود و فریاد می‌کشید؛ فریاد‌هایی رو به دریا.
دلم گرفت.
دلم سوخت! هم برای خودش و هم برای بارانا، برای هردوشون! بارانا چه گناهی کرده بود؟
- خدا، ازم گرفتیش و شبیه‌اش رو بهم دادی! چرا؟
اون‌قدر فریاد‌هاش بلند بود که ترسیدم. حتی از فاصله‌ی دور می‌دیدم که رگ‌های دستش از عصبانیت و فشار برجسته شده بود.
چند بار این جمله رو تکرار کرد. "خدا، ازم گرفتیش و شبیه‌اش رو بهم دادی! چرا؟ "
منظورش رو نمی‌فهمیدم! یعنی چی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    همون‌طور پشت بوته‌ها قایم شده بودم .
    - دخترم؟
    تنم یخ زد! با وحشت برگشتم و با دیدن پیرمردی که پشت سرم بود نفس حبس شده‌ام رو به بیرون فوت کردم!
    - بله؟
    - با آقا کاری داری؟
    آقا! منظورش کیانی بود؟
    - چیزه، بله!
    نگاهِ کلی به صورتم انداخت و بعد با قاطعیت گفت:
    - پس برم صداشون بزنم!
    داشت می‌رفت که با التماس گفتم :
    - نه! منتظر می‌مونم!
    دستی به ریش بلند سفیدش کشید و نگاه‌اش رو کشید سمت آسمون.
    - دخترم، بارون میاد خیس می‌شیـ...
    حرفش با اومدن کیانی نصفه نیمه موند! انگار خیلی از دیدنش خوشحال شده بود.
    - سلام آقا! خوش اومدین! به به!
    نیم نگاه کوتاهی به کیانی انداختم که سرش پایین بود، با دیدن اون نگهبانِ پر حرف سعی کرد لبخند بزنه!
    - سلام احمد آقا.
    نگهبان که حالا فهمیدم اسمش احمد آقاست! رو به کیانی گفت:
    - بفرمایید آقا! اون‌قدر خوشحال شدیم که شما قدمتون رو روی چشممون گذاشتید! راستی، این خانم هم با شما کار داشتن!
    نمی‌شد حرفی نزنه؟! دست‌هام سردِ سرد بود!
    چی می‌گفتم؟
    کیانی داشت خیره خیره نگاهم می‌کرد و من زیر اون نگاه، معذب بودم!
    همون‌طور هم جواب احمد آقا رو داد.
    - ایشون خانمِ امین هستن!
    مضطرب بودم.
    می‌خواست چی بگه؟ بگه من و دخترم اومدیم شمال و دخترم به خاطر وابستگی بیش از حدش به خانمِ امین اصرار کرد که همراهِ خودمون بیاریمش!
    یا...
    نمی‌دونم! احمد آقا پیشِ خودش چه فکری کرده بود! اما از حالت چهره‌اش احساس کردم که انگار فکرهای خوبی نکرده بود!
    کیانی رو به من گفت:
    - احمد آقا ساکتون رو میارن طبقه بالا! اتاقتون هم از زن احمد آقا بپرسین نشونتون میدن!
    سرم رو تکون دادم و تندتند گفتم:
    - با اجازه!
    سریع به سمت ویلای کرمی رنگ و شیک روبروم رفتم. پس احمد آقا و زنش توی این خونه زندگی می‌کردن؟!
    در خونه بسته بود. تقه‌ای به در بزرگ ویلا زدم که زن قد بلند و نسبتا چاقی در رو باز کرد.صورت سفید و ساده‌ای داشت و بهش می‌خورد مهربون باشه!
    - سلام!
    نگاهی به سر تا پام انداخت و بی‌اعتنا به من از توی پذیرایی کسی رو به اسم صبا صدا زد. با چشم‌های گرد شده داشتم نگاهش می‌کردم!
    تا اومدم حرفی بزنم؛ دختری لاغر و قد بلند روبروم ایستاده بود که هردو با چشم‌های گرد شده داشتن نگاهم می‌کردن!
    لب زدم:
    - خانم، من، من پرستارِ بارانام! دختر آقای کیانی! اگه...
    دختر لاغر که انگار اسمش صبا بود گفت:
    - کُپی برابر اصلشه! فقط رنگ چشم‌های خانم به سبز آبی میزد ولی این ...
    زنِ چاق زد توی صورتش!
    - خدایا، عظمتت رو شکر!
    چی می‌گفتند؟! خدایا، نجاتم بده!
    - من فقط ...
    - سلام خاتون!
    هردوشون با دیدن کیانی پشت سرم لبخندی زدن و خاتون گفت:
    - سلام آقا! خوب هستین انشاالله؟ دخترگلتون خوبن؟
    و انگار تازه یه چیزی یادش اومده باشه! با دستش بهم اشاره کرد و گفت:
    - این خانم اومده میگه پرستارِ باراناست، راست میگه یا دروغ؟
    پلک‌هام رو محکم روی هم فشار دادم.
    - از فامیل‌های دورم هستن!
    خاتون همون‌طور که خیره نگاهم می‌کرد گفت:
    - عظمتت رو شکر! حکمتت رو شکر! از فامیل‌های مرحوم هستن دیگه؟
    با حرص گفت:
    - خیر.
    راه رو هم باز نمی‌کردن! خدایا کی تموم می‌کنی این قضیه رو؟ یادِ نگهبانِ کیانی تو تهران افتادم؛ همون که برای اولین روز من رو دید و غش کرد! حتما این‌ها هم می‌خواستن غش کنن!
    زد رو دستش و گفت:
    - خدا رحمت کنه خانم رو! ماشاالله ایشون چقدر شبیـ...
    با صدای هیسِ کیانی به خودش اومد و بله‌ای زیر لب گفت!
    از جلوی در کنار رفتن و ما هم بعد از چند دقیقه تونستیم وارد بشیم!
    ***
    اتاق من و بارانا کنار هم بود و اتاق کیانی طبقه‌ی بالا! یعنی سوم!
    - این هم اتاقتون! همه‌ی وسایل مورد نیازتون توش هست!
    سرم رو تکون دادم، دوست نداشتم باهام اینقدر رسمی باشه! انگار تقریبا هم‌سن بودیم.
    - صبا خانم؟
    برگشت سمتم!
    - من لیلیِ امین هستم! 23 سالمه.
    نگاهش بین من و دستم در حال گردش بود که گفت:
    - من هم صبام!26 سالمه.
    و دستم رو فشرد.
    - میشه با هم دوست بشیم؟
    لبخند زد:
    - برعکس چهره‌ات خیلی مهربونی، آخه چهره‌ات یه جورایی جذاب و مغروره!
    و با صدای آروم‌تری گفت:
    - درست مثل پریا خانم!
    و خیلی سریع اتاق رو ترک کرد و رفت پایین.
    این دیگه چه وضعش بود؟
    اوف.
    بعد از عوض کردن لباس‌هام؛ آبی به دست و صورتم زدم و از اتاق بیرون.
    تقه‌ای به در اتاق بارانا زدم، در رو که باز کردم با دیدنش تو اون وضعیت خندیدم!
    بلاتکلیف وسط اتاق ایستاده بود و داشت با لباس‌های بیرونش ور می‌رفت!
    - عشق من چطوره؟
    برگشت سمتم و گفت:
    - خاته؟ می‌ته کمک تُنی لباسم رو عوض تُنم؟
    - آره عزیزم!
    کمکش کردم لباس‌هاش رو عوض کنه! یه آبی هم به دست و صورتش زدم که به طور ناگهانی در اتاق باز شد .
    کیانی وارد اتاق شد و با دیدنم گفت:
    - صبحونه حاضره! بیاین طبقه‌ی پایین.
    و در رو بست!
    بارانا رو بغـ*ـل کردم و گونه‌اش رو بوسیدم.
    از پله‌ها پایین رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    صدای مکالمه‌اشون رو می‌شنیدم. سعی کردم به خودم مسلط باشم برای همین دست بارانا رو که توی هوا می‌چرخید تو دستم گرفتم و فشردم.
    آب دهنم رو قورت دادم، نمی‌دونم چرا همه‌ی نگاه‌ها برگشت سمتم؟! حتی کیانی!
    مردمک‌های مشکی‌اش میلرزید! انگار حتی از اون فاصله هم آروم و قرار نداشتن!
    من محبتت رو فراموش نمی‌کنم، تو بودی که کمکم کردی بی‌بی‌ام خوب بشه، ولی چرا انقدر مغرور و دلخوری از همه؟
    - آخ.
    دردی تو مچ پام پیچید که خاتون با گفتن خاک عالم توی سرم به سمتم اومد.
    با تندی گفت:
    - بده به من بچه رو، الان می‌اندازیش!
    دستم رو به نرده‌ها گرفتم و دندون‌هام رو محکم روی هم فشار دادم، ملاحظه نمی‌کرد این زن؟
    ناخن‌هام رو تو گوشت دستم فشار دادم، به زور بارانا رو از دستم کشید!
    توصیف دیگه‌ای نمی‌تونم بکنم! کسی که به زور چیزی رو از دست آدم می‌گیره، کشیدن میشه دیگه؟
    آه خدا!
    - می‌تام بغـ*ـل خاته لیلی باتم!
    تو دلم قربون صدقه‌ی بارانا رفتم که انقدر بامزه بود و کاملا حرفش رو به جا زده بود.
    خاتون برگشت سمتم.
    - بیا یه چیزی بخور جون بگیری دختر! رنگ به رخ نداری.
    سعی کردم خودم رو کنترل کنم، راست می‌گفت! دلم داشت ضعف می‌رفت!
    همراهش رفتم و روی صندلی جای گرفتم. درست بین صبا و خاتون و صد البته روبروی کیانی!
    سرش پایین بود و داشت چایی‌اش رو هم میزد. دست‌های لرزونم رو تو هم گره زدم، چرا این همه استرس داشتم؟!
    جوابش رو هم نمی‌دونستم.
    سنگینی نگاهی رو روی صورتم احساس کردم.
    جدیدا که خیره نگاهم می‌کنی معذب میشم! چی شده؟ نکنه باز بی‌اجازه‌ات بیرون رفتم؟ یا زیر اون دوربین‌ها دیدم می‌زنی؟
    - آقا؟
    صدای خاتون بود و امان از دست این پیرزن که درست مثل شوهرش پر‌حرف بود! خاتون برعکس چهره‌اش، زبون تندی داشت.
    - بله؟!
    چته دیوونه؟! چرا می‌لرزی؟ چرا آروم و قرار نداری؟ فکر می‌کنی عاشق شدم؟
    و همون لحظه، دویدن خون به صورتم رو احساس کردم.
    عشق؟! همون کلمه‌ای که هیچ وقت درکش نکردم! نه! کیانی مغروره، خودخواهه! من نمی‌تونم عاشقش باشم.
    و صدایی از درونم فریاد زد: تو خودخواه نیستی؟! زنش تازه چند ماهه مرده.
    یاد متنی افتادم: "و آن وقت که عشق پرچم پیروزی اش را روی قلبت می‌گذارد و آن را تصرف می‌کند، تو دیگر هیچ راهی جز عاشق شدن نداری!"
    بی اراده دستم رو گذاشتم روی قلبم که گروپ گروپ می‌کوبید به قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام.
    کاش فرار می‌کردم از این محیط.
    نه، من عاشق نیستم!
    نه لیلی! تو عاشقی ولی می‌ترسی که...
    از فکر اومدم بیرون.
    صبا با اعتراض گفت:
    - اِ مامان!
    اما خاتون بی‌اعتنا به صبا گفت:
    - اگر آقا اجازه بدن، ما امشب راهی مشهد میشیم!
    آیدین نفس حبس شده‌اش رو به بیرون فرستاد و گفت:
    - ما رو هم دعا کنین! شما که اینجا زندانی نیستین!
    و بی‌حرف از روی صندلی بلند شد و رفت سمت پنجره.
    خیره شدم بهش. اشتباه می‌کنی لیلی!
    تکیه زده بود به پنجره و خیره بود به دریا.
    احمد آقا رو به خاتون گفت:
    - وسایل رو جمع کنین.
    خاتون سرش رو تکون داد.
    - آقا ما تا جمعه بر می‌گردیم!
    آیدین هم از همونجا سرش رو تکون داد.
    نزدیک بود بمیرم! فکر اینجاش رو نکرده بودم، خاتون می‌رفت، صبا و احمد آقا هم همین‌طور، فقط ما می‌موندیم!
    از اول هم که تصمیم گرفتی بیای باید به این چیزها فکر می‌کردی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    بعد از خوردن صبحونه برگشتم توی اتاق. لحظه‌ی آخر بارانا گفت پیش آیدین می‌مونه! با این فکر گوشه‌ی لبم کمی بالارفت! جدیدا توی افکارم هم آیدین صداش می‌زدم!
    روی تخت نشسته بودم و اطراف رو نگاه می‌کردم!
    اتاقِ شیکی بود! سرویس خواب شیری رنگی داشت با روکشی سرخ آبی !
    آهی کشیدم. سعی کردم چشم‌هام رو ببندم! ببندم و احساس نکنم این روزها رو! این روزهایی که تلخیشون تا عمق وجودم رو می‌سوزوند! چی شد که به اینجا رسیدیم؟ من، چرا؟
    پلک‌هام رو محکم روی هم فشردم که صدای اس ام اس از موبایلم بلند شد!
    دستم رو بردم پایین تخت و زیپ کیفم رو باز کردم؛ گوشیم رو از توش کشیدم بیرون که دوباره صدای اس ام اس بلند شد.
    با دیدن اسم ترانه روی صفحه لبخند زدم و پیامش رو باز کردم:
    - سلام بی معرفت! یه خبر از من بیچاره نگیری ببینی زنده ام یا مرده؟!
    - راستی شمال خوش می‌گذره؟
    شُکه شدم از جمله‌اش! خنده‌ام هم گرفته بود! از کجا می‌دونست این بشر؟
    رفتم کنار پنجره و بهش زنگ زدم؛ بعد از دو بوق جواب داد!
    - سلام لیلی خانم؟ احوالِ شریف؟
    - سلام ترانه! مرسی، می‌تونم یه سوال بپرسم؟
    - بپرس! مرسی من هم خوبم.
    خندیدم.
    - بی‌مزه نشو! ببینم تو از کجا می‌دونی که من اومدم شمال؟
    - دیگه دیگه.
    لبخند زدم! اما بی‌حس!
    - باشه فعلا!
    و تا قبل از اینکه حرفی بزنه قطع کردم. همیشه وقتی اینجوری قطع می‌کردم خودش زنگ میزد!
    موبایلم رو خاموش کردم و تو دستم فشردم! پنجره رو باز کردم که صدای وحشتناک رعد و برق، چهارستون بدنم رو لرزوند!
    بوی بارون،
    هوای تازه و پاکِ اینجا.
    گوش سپردم به صدای بارون که صدایی شنیدم.
    - تو بهم دلوغ دوفتی! مامانی دیده نمیاد! تو دوفتی بیایم ایندا مامانی رو بهم بل می‌گلدونی!( تو بهم دروغ گفتی! مامانی دیگه نمیاد! تو گفتی بیایم اینجا مامانی رو بهم برمی‌گردونی!)
    - تو یه دلوغ گویی، تو بابایی من نیستی.
    و صدای غمناک آیدین که سعی داشت آرومش کنه!
    - دخترِ بابا، خواهش می‌کنم گریه نکن! باشه بابا؟ اون موقع چشم‌های خوشگلت بارونی میشنا!
    بارانا با هق هق گفت:
    - می‌تام برم پیشِ تاله لیلی!
    سریع پنجره رو بستم! آه خدا نفسم گرفت.
    چقدر باید به این بچه دروغ می‌گفتن؟ تا چه حد؟
    مگه بزرگ بشه خودش نمی‌فهمه؟
    دستم روی شیشه لغزید! با اینکه شیشه بسته بود اما انگشت‌هام انگار قطرات بارون رو از پشت پنجره لمس می‌کردن!
    لب زدم:
    - باران، ببار امشب!
    قطرات تو
    غرورِ اشک‌هایم را می‌خرند!
    "نسترن موسوی"
    ***
    با احساسِ تشنگی و خشکی توی دهنم از جام بلند شدم، شالم رو روی سرم انداختم! از اتاق خارج شدم، همه‌ی برق‌ها خاموش بود و فقط صدای وز وز باد تو خونه می‌پیچید!
    پرده‌های پذیرایی رو انداخته بودن، انگار غروب بود چون هوا اون‌قدر تاریک نشده بود!
    بعد از نوشیدن آب از آشپزخونه زدم بیرون.
    انگار کسی تو خونه نبود!
    اما صدای گیتاری که به گوشم ‌خورد؛ باعث شد لحظه‌ای سر جام بایستم!
    و بازهم آیدین و صداش!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    نمی‌دونم چه احساسی توی صداش هست که جذبش میشم. یه حسِ خاص!یه حسی که اونقدر به پاهام توان داد تا برم طبقه‌ی سوم.
    پاهام قدرت برگشتن نداشتن، بی‌اختیار خودم رو به پشت در اتاقش رسوندم. سرم رو آروم روی در گذاشتم و گوش دادم! به صدایی که انگار تمومِ غم و غصه‌هام رو به دست باد می‌سپرد.
    محو صداش بودم که در اتاقش رو باز کرد و من رو دید.
    شرمنده سرم رو انداختم پایین !نمیشد در رو باز نکنه؟!
    - اینجا چیکار می‌کنی؟
    سرم رو گرفتم بالا، فهمید که دلم صدای گرمش رو می‌خواد؟! چشم‌هام لو می‌دادن و من رسوا می‌شدم قطعا!
    مچ دستم رو محکم گرفت و من رو کشید توی اتاق.
    نفسم رو تو سـ*ـینه حبس کردم و حیرت زده نگاهش کردم! یعنی اینقدر بلند فکر کرده بودم؟! انگار که کسی من رو از عمق چاه بیرون بکشه؛ مچِ دستم رو محکم از توی دستش کشیدم و ماساژش دادم!
    چِش بود این مرد؟!
    آهی کشید؛ محکم!
    - می‌تونم، یه درخواستی ازت داشته باشم؟
    متعجب یه تای ابروم رو انداختم بالا، درخواست؟! اون هم، اون هم آیدین؟ چه درخواستی؟
    سرم رو تکون دادم.
    - می‌خوام گیتار بزنم؛ آخر هفته کنسرت دارم! ازت می‌خوام گوش بدی و در آخر نظرت رو بهم بگی!
    نکنه که فکرم رو خونده؟
    نمی‌دونست دارم وابسته میشم به صداش؟ می‌خواست زجرم بده؟! زجرم میداد اگر برام می‌خوند!
    نیم نگاهی بهم انداخت و بعد به صندلی که با فاصله‌ی نسبتا زیاد از تخت قرار داشت اشاره کرد. به سمتش رفتم و روش جا گرفتم! صندلی اونقدری سرد بود که بخواد تب وجودم رو سرد کنه؟ چرا ازم خواست که بمونم و گوش بدم؟!
    انگشت‌های کشیده و مردونه‌اش رو سیم‌های گیتار می‌رقصیدن.
    من هنوزم حس میکنم یه احساسی میتونه بین ما دو تا باشه
    هنوزم میشه هر روز صبح دوتا چشمام به عشق دیدن تو وا شه
    من هنوز درگیر اون روزام من هنوز درگیر خاطراتم
    من دوست دارم تا همیشه با تو باشم
    هنوزم میشه یه احساسی ما بین ما باشه
    نباید قلبت از من جدا باشه
    صدای مردونه‌اش؛ عالی بود.
    اشک توی چشم‌هام جمع شد و شاید برای هزارمین بار تو دلم اعتراف کردم که صداش رو دوست دارم!
    هنوزم پیش تو میلرزه دستم معلومه هنوزم به تو وابستم
    هنوزم میشه کنارت آروم بود مثه دیوونه‌ها تا صبح تو بارون موند
    هنوزم پیشت حس میشه آرامش من این حسو میخوامش
    (اشوان- هنوزم میشه)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    ناخودآگاه زمزمه کردم:
    - خیلی قشنگ بود.
    و تنها جوابش، بالا گرفتن سرش بود و یه لبخند که بیشتر تلخند بود، تا لبخند!
    گیتار رو روی تخت گذاشت و به سمت پنجره رفت. وقتی پرده رو کنار زد؛ هنوز هم بارون می‌بارید!
    - نمی‌دونم چرا! اما این اولین شبیه که می‌خوام اعتراف کنم! همه چیز رو بگم، نه برای تو! به خاطر خودم! چون دیگه خسته شدم، خسته شدم از اینکه این زخم هر روز تازه میشه! می‌دونم میلی به شنیدن این قصه نداری اما من میگم! به خاطر آرامش خودم!
    نمیشد چیزی نگه و بازم برام گیتار بزنه؟! چرا کنجکاو نبودم؟! اصلا چرا توی این اتاق مقابل این مرد داشتم به قصه‌ای که هر روز زخمش رو تازه می‌کرد گوش می‌دادم؟ چرا نمی‌رفتم تو اتاق خودم؟!
    - اواخر پاییز بود. اون زمان، استاد دانشگاه موسیقی بودم ! اولین بار بود که یکی از دانشجوهام این‌قدر توجه‌ام رو به خودش جلب می‌کرد! اون پریا بود، دختری که با همه دخترهایی که تا به اون روز دیده بودم فرق داشت! من عاشقش شدم، به غرورم نتونستم بهش ثابت کنم دوستش دارم اما بالاخره یه روز گفتم! بهش گفتم خیلی وقته دوستش دارم، فکر می‌کردم یه دختر معمولیه با یه زندگی معمولی، اما اون می‌گفت پدر و مادرم وقتی 4 ساله بودم از هم جدا شدن و پدرم تو سن10 سالگیم تو تصادف فوت کرد. زندگی عجیبی داشت!پر از سختی!
    انگشت‌هاش رو کشید روی شیشه و ادامه داد:
    - می‌گفت بعد از جدایی، هیچوقت مادرش رو ندیده، تا اینکه بعد از به دنیا اومدن بارانا دیگه اون پریای قبل نبود و شروع کرد به گشتن دنبالِ مادرش! اما وقتی فهمید مادرش مرده، افسرده شد. دیگه حالش مثل قبل خوب نبود.
    ازم خواهش کرد که بیایم شمال! می‌گفت پدر و مادرش اولین بار همدیگه رو تو شمال دیدن! همیشه مادرش رو مقصر جدایی می‌دونست! می‌گفت بعد از 5 سال زندگی مشترک با پدرش، عاشق یه مرد دیگه شده!
    نمی‌تونستم دلش و بشکونم، اما نمی‌دونستم که می‌خواد دست به خود کشی بزنه!
    اونشب، دیر رسیده بودم چون تو همین دریای لعنتی غرق شده بود!
    با پشت دست اشک‌هاش رو پاک کرد!
    کاملا به سمت پنجره چرخید تا شکستن غرورش رو نبینم.
    آب تا پشت پلک‌هام بالا اومده بود.
    - اونشب قبل از غرق شدنش یه نامه برام نوشته بود،گفته بود یه خواهر داره! گفت پیداش کنم و...
    آهی کشید، عمیق! انگار از ته ته قلبش!
    موندن من توی این اتاق بیشتر زجرش می‌داد. پس با گفتن ببخشید اتاق رو ترک کردم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    بغض خفه‌ام رو توی سـ*ـینه قورت دادم و نیم نگاهی به پنجره انداختم. چقدر دریا بی‌رحم بود! داستانِ مرگ همسرش، خیلی غم‌انگیز بود.
    بلند شدم و با پاک کردن اشک‌هام به سمت کمد رفتم، مانتو و شالی رو که صبح عوض کرده بودم بیرون کشیدم.
    آهی کشیدم و جلوی آیینه ایستادم. شلوارم که مشکی بود و نیاز نبود عوضشون کنم!
    از اتاق که زدم بیرون، آهسته قدم بر می‌داشتم.یادم نمی‌اومد آخرین بار کی دریا رو دیده بودم؟ انگار زمان زیادی از دیدن دریا می‌گذشت.
    پام رو که از ویلا بیرون گذاشتم، یادم اومد که هندزفری و موبایلم رو بر نداشتم! سریع برگشتم و بعد از برداشتنشون ،به سمت دریا راه افتادم.
    دریایی که انگار برای آیدین پر از درد و حرف بود.
    کنارِ دریا قدم می‌زدم. خورشید غروب می‌کرد !
    دریا پر از حرف بود انگار.
    داشتم به حرف‌های آیدین فکر می‌کردم! به گذشته‌ی تلخ پریا و خواهری که هنوز آیدین اون رو پیدا نکرده بود.
    - یه تشکر بهت بدهکارم! ممنون.
    برگشتم سمت صدا.
    - تشکر برای چی؟ من باید عذرخواهی کنم که از اتاق زدم بیرون.
    لباس‌هاش رو با شلوار گرمکن و سویشرت خاکستری رنگ عوض کرده بود.
    دست‌هاش رو تو جیبِ شلوارش فرو بـرده بود.
    - من واقعا متاسفم! بابتِ مرگ همسرتون.
    سکوت کرد.
    فقط چشم دوخت به انتهای دریا که به خطی میون آسمون و زمین وصل میشد!
    - گاهی اوقات، سرنوشت اون‌جور که تو دوست داری پیش نمیره، گاهی باید اونقدر زمین بخوری تا دنیا ازت یه آدم واقعی بسازه! یه آدمی که با سختی‌هاش بجنگه، نذاره روزگار ذره‌ای بهش آسیب بزنه! من هم جنگیدم، درسته پریا رو فراموش نکردم اما می‌خوام...
    بازهم سکوت کرد.
    چی می‌خواست بگه؟!
    - ازت می‌خوام تو پیدا کردن خواهر پریا کمکم کنی، چون طبق اون نامه من باید...
    و ادامه‌ی حرفش رو خورد!
    - نمی‌دونم چرا! اما احساس می‌کنم تو تنها کسی هستی که می‌تونه کمکم کنه.
    و با لحنی که کاملا خواهش توش مشخص بود گفت:
    - کمکم می‌کنی؟ به خاطر بارانا، من باید خواهرش رو پیدا کنم.
    ناخودآگاه زمزمه کردم:
    - کمکت می‌کنم!
    و حالا قولی دادم که نمی‌دونستم چرا؟! چرا قبول کردم ؟
    نمیگم به خاطر بارانا! چون واقعا خنده‌ام می‌گرفت.
    به خاطر آیدین؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    ***
    برگشتیم ویلا.
    با تعجب به ساعت نگاه کردم که 7 غروب رو نشون میداد! اون‌قدر خسته بودیم که نفهمیدیم این همه وقت چطور خوابمون بـرده بود!
    شام تو سکوت سرو شد. سر میز، یا خاتون من و آیدین رو زیر چشمی نگاه می‌کرد یا احمد آقا!
    بعد از جمع کردن ظرف‌ها که با مخالفت‌های خاتون و صبا روبرو شدم همراهِ بارانا رفتیم توی اتاق .
    عروسک‌هاش رو آورد تا باهاش بازی کنم. داشتم به رفتار امروز آیدین فکر می‌کردم! چرا من؟
    صد البته بدم نمی‌اومد کمکش کنم ولی دقیقا نمی‌دونستم پیدا کردن اون دختر چه نتیجه‌ای داشت؟
    تو دلم گفتم حتما می‌اومد برای نگهداری بارانا!
    تقه‌ای به در اتاق خورد و باعث شد از فکر در بیام.
    - بفرمایید؟
    با باز شدن در؛ صورت گرد و تپل خاتون پیدا شد.
    - خانم، کاری با من ندارین؟ ما داریم میریم مشهد!
    - نه خوش بگذره، ما رو هم دعا کنین!
    جلو اومد و لپ بارانا رو بوسید.
    - مواظب باشین! راستی آقا هر شب باید گُل گاو زبون بخوره! یادت نــ...
    - چشم چشم!
    بعد از خداحافظی؛ نیم نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که ده و نیم رو نشون میداد! دستی دستی وقتمون رفت!
    بعد از بدرقه کردنشون؛ خواستم به اتاق برگردم.
    - بیا تو اتاقم، کارت دارم!
    پوفی کشیدم و بارانا رو گذاشتم تو اتاقم.
    - خاله تو اینجا بمون من الان میام!
    - باته!
    در اتاقم رو بستم و رفتم پیش آیدین.
    تقه‌ای به در اتاقش زدم .
    وای خدا الان دقیقا احساسم رو چه‌جوری توصیف کنم من؟
    - بیا تو!
    دستگیره رو به سمت پایین کشیدم و با فرستادن صلوات وارد اتاقش شدم.
    نیم نگاهی بهم انداخت.
    - حرف‌های امروزم رو یادت هست؟
    آهسته گفتم:
    - بله!
    - گفتی کمکم می‌کنی، حرفت رو پای چیزی نمی‌ذارم ولی در قبالش بهت پول میدم!
    چی می‌گفت؟! پولِ چی؟!
    از جاش بلند شد و به سمتم اومد.
    - گفتی کمکم می‌کنی! من هم هرچقدر که بخوای بهت پول میدم، اما نصفش رو الان و نصفش رو بعد از پیدا کردن خواهرِ پریا.
    قبول می‌کردم؟ یا...
    اگر قبول می‌کردم؛ پول رو می‌گرفتم و خونه می‌خریدم، حداقل خودم و بی‌بی رو نجات می‌دادم از این بیچارگی!
    - سکوتت علامت رضایته؟
    چی می‌گفتم؟!
    انگار فهمید تردید دارم!
    - می‌خوام در قبال این کار بهت پول بدم! تردید داری؟
    - خیلی خب! قبوله!
    با گفتن این جمله؛ چیزهایی توی کاغذ نوشت و به دستم داد تا امضاء کنم. یکسری شرط و شروط هم قبل از کار بهم گفت .
    برگشتم توی اتاق.
    چرا قبول کردم؟! مگه همین مرد خودخواه و مغرور نبود که راه به راه پوزخند میزد بهم؟
    از کار خودم حرصم گرفت ولی بعد از چند دقیقه عصبانیتم فروکش کرد. بارانا می‌گفت خسته‌ام می‌خوام برم بخوابم!
    آروم روی پام خوابوندمش. بغلش کردم و توی اتاق خودش روی تخت گذاشتمش!
    به سمت پنجره‌ی اتاقش رفتم و بستمش. ممکن بود دریا شب طوفانی بشه!
    از خیلی‌ها شنیده بودم که شب‌ها نباید توی دریا شنا کرد!
    نیم نگاهی به صورت بارانا انداختم.
    ***
    با هرموج دریا؛ یه قدم عقب‌تر می‌رفتم اما انگار پاهام دوست داشت که جلوتر و جلوتر بره! چقدر بی‌رحم بود امشب این آب!
    فریاد زدم:
    - چته؟ چرا انقدر داغونی؟ چرا تپش‌هات رو احساس می‌کنم؟
    ‌رفتم جلوتر، تا جایی که دیگه ساحل حتی به اندازه‌ی نوک سوزن هم نبود! انگار یکی باهام حرف می‌زد.با یه لحنِ عجیب!
    - نه لیلی، برگرد، تو نباید غرق بشی!
    مثل دیوونه‌ها فریاد زدم:
    - می‌خوام راحت بشم، می‌خوام غرق بشم، تو کی هستی؟
    صدا انگار از اعماق دریا می‌اومد، با هر کلمه‌اش موج‌ها به طرز عجیبی به سمت می‌اومدن..
    - برگرد، تو رو خدا برگرد.
    جنون گرفته بودم! اونقدر جلو رفته بود که وقتی یه لحظه برگشتم تا ببینم چقدر از ساحل دور شدم، حتی ساحل هم معلوم نبود!
    نمی‌دونستم دارم چیکار می‌کنم!
    حالم اصلا خوب نبود.
    موجِ بلندی به سمتم اومد و باعث شد بیافتم. کمرم با جسم سنگینی برخورد کرد، باعث شد صدای آخم بلند بشه. درست لحظه‌ی آخر بود که احساس کردم زیر پاهام خالی شد! چشم‌هام رو بستم و از ته دلم لبخند زدم.
    ***
    نورِ کم جونی به صورت خورد و باعث شد چشم‌هام رو باز کنم.
    اولین کسی که دیدم آیدین بود.
    با یه لبخند کم جونی که روی لب‌هاش نشسته بود!
    - خوبی؟
    اصلا هیچ چیز یادم نمی‌اومد.
    - آره! خوبم! من، اینجا چیکار می‌کنم؟
    از جاش بلند شد و به سمت پنجره رفت!
    - می‌خوای بگی یادت نمیاد؟
    - نه.
    برگشت سمتم.
    - داشتی غرق می‌شدی؛ نجاتت دادم!
    کُپ کردم! من؟ من داشتم غرق می‌شدم؟ با گفتن این جمله؛ یه چیزهایی تو ذهنم تکرار شد که باعث شد ناخودآگاه آه بکشم، چه‌جوری نجاتم داده بود؟
    اخمِ کمرنگی روی پیشونیم جا خوش کرد.
    - چه‌جوری نجاتم دادی؟
    نیم نگاهی به صورتم انداخت و بی‌اعتنا گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    - داشتی خودکشی می‌کردی!
    آره داشتم خودکشی می‌کردم! می‌خواستم راحت بشم از دست این زندگی، حتی دلیلش رو هم نمی‌دونستم!
    تقه‌ای به در اتاق خورد و دکتر به همراه پرستار وارد اتاق شد.
    بی‌توجه به من، رو به آیدین گفت:
    - شانس آوردین! اگر یک دقیقه دیرتر می‌آوردینش ممکن بود بمیره!
    بعد معاینه‌ام کرد و گفت: سِرُمت تموم بشه مرخصی!
    احساس می‌کردم نمی‌تونم نفس عمیق بکشم!
    - دیشب، با این کارت من رو یادِ پریا انداختی!
    و من تو سکوت به سِرُم خیره شدم!
    ***
    بعد از اون شب؛ برگشتیم تهران، تعجب کردم! آیدین می‌گفت قراره دو سه روز بمونیم اما به یک روز هم نکشید که برگشتیم!
    پا به ویلا گذاشتیم. همه‌ی خدمتکارها رو دیدم که جلوی در ایستاده بودن.وای خدایا!
    بارانا رو تو بغلم گرفتم، الان من رو با کیانی ببینن چی میگن؟
    از کنارشون رد شدیم. حتی بعضی‌هاشون زیادی پچ پچ می‌کردند!
    بارانا رو گذاشتم طبقه‌ی بالا و رفتم پیشِ بی‌بی.
    - دلم تنگ شده بود براتون!
    لبخند زد، لپ‌های گوشتالوش کش اومدن.
    - من هم همین‌طور عزیزم!
    همدیگه رو بغـ*ـل کردیم، با اینکه یک روز بیشتر از دیدنش نگذشته بود اما حسابی دلتنگش شده بودم!
    به سمت کشو رفتم.
    - بی‌بی من میرم حموم!
    - برو عزیزم.
    بلوز سبز رنگ و شلوار و شال مشکی رنگی رو بیرون کشیدم و راهی حمام شدم!
    زیر دوش، فقط به پیشنهاد آیدین فکر می‌کردم.
    چرا قبول کردم؟!
    و برای بار هزارم تو گوشم تکرار شد این جمله! خسته بودم! از تموم کارهایی که بی‌فکر انجام می‌دادم خسته بودم!
    از حموم بیرون زدم، شالم رو دور گردنم انداختم، حوله رو روی موهام گذاشتم و تکونش دادم تا خشک بشه.
    - بی‌بی؟
    برگشت سمتم.
    - چیزه، میگم من یه قرار داد بستم!
    منتظر بهم چشم دوخت که ادامه بدم.
    - یعنی با خودِ کیانی قرارداد بستم، توی شرکت خودشه! اگر اجازه بدین.
    حرفم رو قطع کرد:
    - چه کاریه توی شرکتش؟
    - قراره منشی بشم.
    بی حرف بلند شد و به سمتم اومد. یعنی قبول کرده بود؟
    دستی روی موهام کشید و گفت:
    - می‌خوای برات ببافمشون؟
    لبخند زدم و سرم رو به معنای رضایت تکون دادم!
    ***
    صبح روزِ بعد، بعد از خوردن ناهار گفت برم بالا توی اتاقش.
    تقه‌ای به در زدم .
    - بفرمایید!
    یادمه قبلا می‌گفت بیا تو"
    وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم. به صورتم زل زد و به صندلی اشاره کرد. دست‌هام عرق کرده بود؛ مشتشون کردم و روی صندلی نشستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران

    مشغول بررسی چند تا برگه بود. ناگهان سرش رو گرفت بالا و با نگاهش غافلگیرم کرد.
    - کارمون از فردا شروع میشه! همونطور که گفتم، من نصف پول رو اول بهت میدم و نصف دیگه وقتی اون دختر پیدا شد!
    تو دلم آهی کشیدم. به این پول احتیاج داشتم! مبلغ رو که خودش تعیین کرده بود. دیگه حرفی نمی‌موند!
    دوباره مثل اون‌شب، یک سری شرط و شروط گذاشت. از اتاقش که زدم بیرون یه نفس راحت کشیدم! کی تموم میشد این قضیه؟
    و تو اون لحظه، همون صدای لعنتی همیشگی اومد سراغم!
    "تازه شروعشه"!
    ***
    داشتم برای بارانا کتاب قصه می‌خوندم. نگاهم رو از متن کتاب گرفتم و به بارانا نگاه کردم که خواب بود. آروم کتاب قصه رو کنار تختش گذاشتم و رفتم پایین پیشِ بی‌بی، بعد یه فکری به ذهنم رسید! دوست داشتم برم بیرون!
    گفته بود می‌تونم برم بیرون، اما به شرطی که بارانا خواب باشه، بی‌سروصدا رفتم توی اتاق و بعد از تعویض لباس‌هام از ویلا زدم بیرون.
    هوا ابری بود. تا پام رو از ویلا گذاشتم بیرون، اولین قطره روی گونه‌ام چکید.
    قطرات بعدی راهشون رو پیدا کرده بودن! امروز آسمون هم مثل من، دلش گرفته بود، به خاطر عشقی که ناخواسته پا به قلبم گذاشته بود و من نمی‌دونستم چه‌کارش کنم؟ بی‌بی می‌گفت:"ما قدیمی‌ها به جای اینکه عاشق هم باشیم، همدیگه رو دوست داشتیم. یکیمون که می‌رفت سفر، اون یکی از دلتنگی دق نمی‌کرد یا دیوونه نمیشد!"
    سرم رو گرفتم رو به آسمون، حالا از اون کوچه هم خارج شده بودم.
    دست‌هام از شدت سرما یخ زده بود، محکم مشتشون کردم و گذاشتمشون توی جیب مانتوم، یه لحظه آرزو کردم ای کاش اونشب تو دریا میمردم، ای کاش غرق می‌شدم تا دیگه توی این دنیای لعنتی نباشم؛ می‌رفتم پیش پدر و مادرم لااقل اونجا پیشم بودن!
    ناخودآگاه فکرم کشیده شد سمت زندگی پریا، زندگی اون که از زندگی من سخت‌تر نبود، بود؟
    چشمم خورد به یه پارک که خیلی خلوت بود. قدم هام رو تندتر کردم و توی یکی از آلاچیق‌ها جا گرفتم. کامل ننشسته بودم که پسرِ لاغر اندام و تقریبا کچلی اومد و کنارم نشست، دروغ نگم، ترسیدم اولش! ازش فاصله گرفتم چون تقریبا بهم چسبیده بود!
    این بار بیشتر از قبل بهم چسبید؛ نزدیک بود گریه‌ام بگیره.
    - آقا، میشه فاصله‌اتون رو حفظ کنین؟
    لبخندِ آزار دهنده‌ای روی لبش نشست و نچ نچی کرد! چشم‌های کثیفش تو اجزای صورتم می‌چرخید که جام رو عوض کردم و رفتم اون سمت آلاچیق نشستم. فکر کردم این بار هم میاد کنارم می‌شینه اما برخلاف تصورم بلند شد و از اون طرف پارک چند نفری رو صدا زد:
    - کامران، عرفان بیاین این طرف.
    تنم لرزید.
    خدایا کمکم کن! بلند شدم و خواستم از آلاچیق برم بیرون که با دست راستش بدجور هولم داد و داد زد:
    - بشین سرجات خانم کوچولو.
    جیغ زدم: برو اونور، از جونم چی می‌خواین؟
    دوتا پسری که صداشون زده بود اومدن جلو، جلوی در آلاچیق ایستادن و راه رو سد کردن، آب تا پشت پلک‌هام بالا اومد، با بغض گفتم:
    - برین اونور، خواهش می‌کنم.
    چشم‌هام رو بستم.
    سعی کردم بغضم رو قورت بدم.
    صدای آخ گفتنِ کسی باعث شد چشم‌هام رو باز کنم.
    - آشغالِ (...) تو گ*و خوردی.
    نمی‌دونم فرشته‌ی نجاتم کی بود؟! اما هرکی که بود واقعا ازش ممنون بودم، اون پسرها سعی می‌کردن بزننش! اما با این که یک نفر بود حساب همه‌شون رو رسید و به سمتم اومد.
    کم مونده بود دو تا شاخ بزرگ بالای سرم سبز بشه!
    آیدین؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا