پیاده شدم و مانتوم رو مرتب کردم. با تعجب به روبروم خیره شدم.
ماشین تو مسیر سنگفرشها پارک شده بود. رو بهرومون یه خونهی ویلایی با نمای خیلی شیک بود.
حتما خونهی کیانیه دیگه!
با یادآوری خونهی کیانی تو تهران، یادِ بیبی افتادم! بهش قول داده بودم وقتی رسیدم بهش زنگ بزنم.
خم شدم و از روی صندلی موبایلم رو برداشتم. باید زنگ میزدم به مریم.
شمارهاش رو گرفتم. بعد از 5 بوق جواب داد.
- مریم جون؟
- سلام لیلی خانم!
لبخند زدم و خیره موندم به دریا که با موج های کوتاه و بلندش زیبایی خاصی داشت!
- لیلی خانم؟
به خودم اومدم.
- مریم جون؛ به بیبی بگو نگران نباشه، من رسیدم!
- چشم، چشم، مواظب خودت باش!
- باشه، شما هم مواظب خودت و بیبی باش!
موبایل رو قطع کردم و گذاشتمش توی کیفم.در ماشین رو با احتیاط بستم تا بارانا بیدار نشه، توی خونه فقط مریم خبر داشت که قراره با کیانی بیام شمال! بقیه خدمتکارها هم که خبر نداشتند!
توی فکر بودم که صدای فریادهای بلندی من رو از عمق چاهِ افکارم بیرون کشید.
فریاد میزد!
بلند! اونقدر بلند که انگار میخواست ...
از مسیر سنگ فرشها تند تند دویدم، شَک نداشتم که کیانی بود! اما، چرا انقدر عصبانی؟!
پشت یکی از بوتهها قایم شدم. دیدمش که دستهاش رو از هم باز کرده بود و رو به دریا فریاد میکشید:
- خدا، چرا من؟!
بعد خودش رو انداخت توی آب.
با دیدنش یک لحظه اشک توی چشمهام جمع شد. حق داشت! زنش بود.
تصمیم گرفتم همونجا بایستم و تماشا کنم.
مردی که با فاصلهی زیادی از من ایستاده بود و فریاد میکشید؛ فریادهایی رو به دریا.
دلم گرفت.
دلم سوخت! هم برای خودش و هم برای بارانا، برای هردوشون! بارانا چه گناهی کرده بود؟
- خدا، ازم گرفتیش و شبیهاش رو بهم دادی! چرا؟
اونقدر فریادهاش بلند بود که ترسیدم. حتی از فاصلهی دور میدیدم که رگهای دستش از عصبانیت و فشار برجسته شده بود.
چند بار این جمله رو تکرار کرد. "خدا، ازم گرفتیش و شبیهاش رو بهم دادی! چرا؟ "
منظورش رو نمیفهمیدم! یعنی چی؟!
ماشین تو مسیر سنگفرشها پارک شده بود. رو بهرومون یه خونهی ویلایی با نمای خیلی شیک بود.
حتما خونهی کیانیه دیگه!
با یادآوری خونهی کیانی تو تهران، یادِ بیبی افتادم! بهش قول داده بودم وقتی رسیدم بهش زنگ بزنم.
خم شدم و از روی صندلی موبایلم رو برداشتم. باید زنگ میزدم به مریم.
شمارهاش رو گرفتم. بعد از 5 بوق جواب داد.
- مریم جون؟
- سلام لیلی خانم!
لبخند زدم و خیره موندم به دریا که با موج های کوتاه و بلندش زیبایی خاصی داشت!
- لیلی خانم؟
به خودم اومدم.
- مریم جون؛ به بیبی بگو نگران نباشه، من رسیدم!
- چشم، چشم، مواظب خودت باش!
- باشه، شما هم مواظب خودت و بیبی باش!
موبایل رو قطع کردم و گذاشتمش توی کیفم.در ماشین رو با احتیاط بستم تا بارانا بیدار نشه، توی خونه فقط مریم خبر داشت که قراره با کیانی بیام شمال! بقیه خدمتکارها هم که خبر نداشتند!
توی فکر بودم که صدای فریادهای بلندی من رو از عمق چاهِ افکارم بیرون کشید.
فریاد میزد!
بلند! اونقدر بلند که انگار میخواست ...
از مسیر سنگ فرشها تند تند دویدم، شَک نداشتم که کیانی بود! اما، چرا انقدر عصبانی؟!
پشت یکی از بوتهها قایم شدم. دیدمش که دستهاش رو از هم باز کرده بود و رو به دریا فریاد میکشید:
- خدا، چرا من؟!
بعد خودش رو انداخت توی آب.
با دیدنش یک لحظه اشک توی چشمهام جمع شد. حق داشت! زنش بود.
تصمیم گرفتم همونجا بایستم و تماشا کنم.
مردی که با فاصلهی زیادی از من ایستاده بود و فریاد میکشید؛ فریادهایی رو به دریا.
دلم گرفت.
دلم سوخت! هم برای خودش و هم برای بارانا، برای هردوشون! بارانا چه گناهی کرده بود؟
- خدا، ازم گرفتیش و شبیهاش رو بهم دادی! چرا؟
اونقدر فریادهاش بلند بود که ترسیدم. حتی از فاصلهی دور میدیدم که رگهای دستش از عصبانیت و فشار برجسته شده بود.
چند بار این جمله رو تکرار کرد. "خدا، ازم گرفتیش و شبیهاش رو بهم دادی! چرا؟ "
منظورش رو نمیفهمیدم! یعنی چی؟!
آخرین ویرایش توسط مدیر: