وضعیت
موضوع بسته شده است.

افسون امینیان

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/02/07
ارسالی ها
421
امتیاز واکنش
40,647
امتیاز
816
محل سکونت
تهران
برف متصل می‌بارید. گویی از سقف آسمان رشته‌های مرواید آویزان کرده باشند، حتی با طلوع صبح فردا دامن خاکستری آسمان سبک نشد و خورشید همچنان پشت توده‌ای ابر به‌جا ماند.
پلک‌های خسته‌اش را که سوزش خفیفی حوالی آن احساس می‌کرد را برهم فشرد. چشمان او هم همانند آسمان پر از ابرهای خاکستری بود و هم‌پای آسمان زانو به بغـ*ـل تا خود طلوع صبح یکسره بارید.
دلش نرمالو همان پتوی دل‌خواهش را می‌خواست که به وقت آمدن با دستپاچگی آن را جا گذاشت بود.
نفس عمیقی آمیخته با آهی پر حسرت از سـ*ـینه‌اش بیرون آمد. ای کاش می‌توانست دل بی‌تاب و قرارش را هم در تهران جا بگذارد!
سر خم کرد و چانه‌اش را بر روی زانوهایش گذاشت و از قاب پنجره‌ی قدی که میله‌هایی باریک و زنگ زده‌ای حفاظ آن بود، به حیاط پوشیده از برف خیره شد.
به یاد برگ‌های خشک بلاتکلیف حیاط افتاد که پخش‌ و پلا و سرگردان با وزش باد این‌سو و آن‌سو می‌رفتند و حالا زیر تلی از برف مدفون شده بودند.
مردمک‌هایش قدری بالاتر رفت و به شاخه درختان رسید که سنگین از برف به‌سمت زمین سر خم کرده بودند.
ناگاه کلاغی از شاخه‌ای پر زد و بر روی لبه‌ی دیوار نشست و کپه‌ای برف از زیر چنگال‌هایش از سر دیوار فرو ریخت.
نفس عمیقی کشید تا غم‌هایش ته نشین شود و به یاد غم خوابیده در چشمان بهزاد افتاد و التماسی که در صدای مردانه‌اش پنهان شده بود.
گفتگویی که پایان تلخی داشت و بعد از آن تا رسیدن عقربه‌ها به طلوع فردا اشک ریخت و با چشمانی باز کابوس دید. کابوس‌هایی که پر از اگرهای بسیار بود.
اگر یوسف مصلحت‌ها را بر تب و تاب دلش ترجیح می‌داد چه می‌کرد؟ اگر چند روز دیگر با یک بهانه‌ی دم دستی و یک عذرخواهی دم دستی‌تر می‌آمد و همه‌چیز را تمام می‌کرد، او با یک دل وامانده از هر سویش چه می‌کرد؟
شاید هم دست دخترش را می‌گرفت و برای همیشه از ایران می‌رفت. ناگهان دلش در احاطه‌ی افکار منفی قل خورد و به پایین سقوط کرد.
قطره اشکی از زیر چانه‌اش رد شد و پوست گردنش را قلقلک داد. لب خشک شده‌اش را که طعم شوری اشک‌هایش را داشت را با سر زبان تر کرد.
طناب اگرها درحال اعدام افکار مثبتش بودند و نمی‌دانست چر ا نمی‌تواند از این افکار انتحاری که در تار و پود ذهنش منفجر می‌شود، دست بردارد!
مردمک‌های خیره‌اش به بارش برف بود که ناگاه بهزاد را دید با سری خم شده درحالی‌که یقه‌ی کاپشن چرمش را بالا داده بود و دست‌هایس را داخل جیب‌هایش فرو بـرده بود، پاورچین پاورچین همانند کسی که در خواب راه می‌رود از کنار باغچه عبور کرد و برف وظیفه شناس، جای خالی رد پای او را به‌سرعت پر می‌کرد.
کنجکاو قدری چشمانش را باریک کرد و تمام هوش و حواسش به‌سمت او به پرواز در آمد و از لابه‌لای شاخه‌های پوشیده از برف درختان او را دید که با نوک پا برف‌ها را پس می‌زد و به‌دنبال چیزی می‌گشت و دقایقی نه چندان طولانی آجر نیمه‌ای پیدا کرد و آن را لای در حیاط حائل کرد تا بسته نشود.
بهزاد رفت و نیم ساعت بعد با دو تا نان سنگک، یک قالب کره، تکه‌ای پنیر لیقوان، شیر و خامه به خانه برگشت. باز هم با سری خمیده درحالی‌که گرد برف بر روی شانه‌ها و موهای مشکی‌اش نشسته بود، نرم و آهسته از لبه‌ی باغچه عبور کرد و داخل خانه شد.
مرد روزهای دورش، مرد خانه بودن به قامت بلند و رعنایش سخت برازنده بود.
از گوشه‌ی چشمانش قطره اشکی دیگر لی‌لی کنان خود را به گونه‌اش رساند و دقایقی بعد، عطر خوش وسوسه برانگیز نان تازه فضای خانه را به حصار خود در آورد. حتی از لای درزهای در اتاق هم عبور کرد و مشامش پر شد از بویی که عطر زندگی داشت.
حس و حالش همانند فردای بعد از روز طلاق بود. آن شب هم تا صبح نخوابید و صبحش با عطر نانی که آقاجانش گر فته بود آغاز شد.
گویی باری دیگر زمان روی دایره‌ی تکرار نشسته بود!
صدای قرقر تلفن عهد عتیق خانه که گوشی‌اش با یک سیم فرفری به دستگاه متصل می‌شد، سکوت خوابیده در خانه را یک جا بلعید و شش دونگ حواس پرت و پلایش به‌سمت صدای بهزاد برگشت که سعی می‌کرد آرام صحبت کند و پشت‌بند سلام و صبح به‌خیرش برای مخاطب پشت خط، می‌گفت:
- حوریه‌خانوم نگران نباشید. دخترها خوابیدن. احتمالاً موبایلش رو خاموش کرده! برق خونه هم شکر خدا مشکلی نداره، امروز قبل از اینکه برگردم تهران حتماً سیم کشی ساختمون رو درستش می‌کنم.
پر از افکار منفی که تمام ذهنش را به اسارت بـرده بود، سر از روی زانوهایش برداشت. دست‌های حلقه شده‌اش را از دور آن باز کرد و کش و قوسی پر درد به پاهای خشک شده‌اش داد.
سپس برخاست و به‌کنار رختخواب مهرنوش رفت با نوک پا ضربه‌ای آهسته به او‌ زد و آهسته‌تر از آن با صدایی پر خط و خش و ناکوک که برای خودش هم غریبه و ناآشنا بود، گفت:
- مهرنوش چرا موبایلت رو خاموش کردی!؟ مامان‌حوری زنگ زده و نگران شده.
صدای قرقر تلفن و گفتگوی بهزاد با مامان حوری به‌قدر کفایت هوشیارش کرده بود. همان گونه که سر بر بالشت داشت دستش را نرم و‌آهسته به زیر بالش برد تا خیالش از بابت حضور این ماسماسک پر فایده راحت شود.
مهربان اگر می‌فهمید یک تقلب کوچک به یوسف رسانده، احتمالاً درکمال خونسردی تکه تکه‌اش می‌کرد و تکه‌ی بزرگ آن هم نصیب گوش بینوایش می‌شد.
با پلک‌هایی نیمه باز بلند شد و همان‌جا سر جایش نشست و غرغر کنان، گفت:
- خدا خفه‌ات کنه ،دیشب چه غلطی می‌کردی؟ تا صبح فرت فرت دماغت نگذاشت بخوابم.
سکوت ممتد مهربان اهرمی شد تا تمام و کمال کرکره‌ی پلک‌هایش را بالا بکشد و با دیدن مهربان پلک‌هایش که هیچ، شش دونگ حواسش هم بیدار شد و دهانش از تعجب و حیرت نیمه باز ماند.
گویی روبه‌روی خود جسدی را می‌دید که از دست گور کن فرار کرده باشد. چهره‌ی مهتابی‌اش رنگ پریده و بی‌حال بود و دو کاسه‌ی چشمش پف کرده در دریایی از خون شناور بود. موهای پریشانش که دیگر گفتن نداشت و بی‌نظم و قاعده دایره‌وار بر روی شانه‌هایش سوار بود.
بی‌درنگ از جایش برخاست، مات و‌ مبهوت به او خیره شد که چون مجنونی سرگردان بی‌هدف این‌سو و آن‌سو می‌رفت. عاقبت تاب نیاورد و بازویش را گرفت و او را وادار به ایستادن کرد و با لحنی پر از سرزنش، گفت:
- با خودت چی‌کار کردی دیوونه!؟ هنوز که اتفاقی نیافتاده! چرا داری خودت رو اعدام می‌کنی؟ من مطمئنم یوسف تا شب میاد دنبالت.
مهربان شوک‌زده نمی‌توانست مرزی میان گذشته و حال ایجاد کند به تصور اینکه بار دیگر رها شده، چتری‌های صورتش را پشت گوشش بند کرد.
سپس روی پاشنه‌ی پا چرخید و موهایش دایره‌وار به پرواز در آمد و مانند کسی که در کابوس قدم می‌زند با چشمان بی‌فروغش به مهرنوش خیره شد و گفت:
- مهرنوش دوباره بی‌دلیل رها شدم! دوباره اون روزهای نحس داره تکرار میشه!
صدایش هماهنگ با چانه و حلقه‌های اشک در چشمانش می‌لرزید انگار که طوفانی یک صدا با هم آن‌ها را به لرزش وا داشته بود و بغض خفته‌ای در ضمیرش همانند دمل چرکی بعد از ماه‌ها با نیشتری سر باز کرده بود. صوفی‌وار یک دور چرخید و با صدایی فریاد گونه ادامه داد:
- تو، تو توی اون روزها نبودی نفهمیدی که چه به روزم اومد! هیچ‌کس نفهمید حرف‌های خاله و خانباجی‌ها چطور له‌ام کرد. می‌فهمی له شدم!
بهزاد با صدای فریاد گونه‌ی مهربان بی‌آنکه در بزند سراسیمه داخل شد و مات و مبهوت حال پریشان او در آستانه‌ی در ایستاد.
مهربان مثل کسی که دچار جنون آنی شده باشد چند قدم رفته‌اش را برگشت و با صدای آرام‌تری ادامه داد:
- اگه تو یه بار با شنیدن خبر مرگ نجیب مردی و دوباره زنده شدی، من هر روز زیر باز تحقیر مردم و غرورم دیگه زنده نشد.
حالا دیگر نه مهرنوش را می‌دید و نه بهزاد را، دست برروی زانوهایش گذاشت. حالتی چون رکوع و از ته دل جیع کشید تا دمل‌های چرکی پینه بسته در روحش باز شود.
سپس سر برداشت و درحالی‌که یک دستش را روی قسمت چپ سـ*ـینه‌اش گذاشته بود، گفت:
+ ای خدا دارم خفه میشم. مگه از این دنیای تو جز آرامش چی خواستم که ازم دریغ می‌کنی!؟ حالا چطوری دوباره سر پا بشم؟
لحظه‌ای ایستاد تا بغضش را فرو دهد و راه نفسش باز شود آن‌گاه به‌سمت مهرنوش رفت و با همان صدای پر خط و خش گفت :
- مهرنوش فکر می‌کنی دوباره بتونم سر پاشم؟ باید همین امروز برگردیم تهران، دوباره باید برم باشگاه ورزشی، چند هفته‌اس که نرفتم، کارت عضویتم باطل شده و باید دوباره ثبت نام کنم. کلاس آشپزی هم می‌رم. باید دنبال کار هم بگردم.
مهرنوش اشک‌هایش را پس زد و گفت:
- قربونت برم، با خودت این کار رو نکن! همه‌چیز درست میشه. هنوز که اتفاقی نیفتاده!
مهربان غوطه‌ور در خاطرات تلخ گذشته با صدایی لرزان، گفت:
- مهرنوش نگذاشتم هیچ‌کس بفهمه که چه دردی رو دارم تحمل می‌کنم. حتی آقاجون و مامان حوری بهم آفرین گفتن که این‌قدر قوی‌ام؛ ولی نبودم، به خدانبودم! نیش و کنایه‌ها، حرف‌های دوست و آشنا مثل خنجر دلم رو پاره پاره کرد اما دم نزدم و صدا در نیومد. هیچ‌کس نفهمید، وقتی می‌خواستم گواهی دختر بودنم رو بگیرم روی تخت هزار بار مردم و زنده شدم؛ ولی باز هم خندیدم تا مامان و آقاجون و مهرسا غصه نخورن.
مهربان روح زخم خورده شده‌اش را چنان عیان کرده بوده که بهزاد با هر جمله‌ی او همچون آواری در خود فرو می‌ریخت.
هیچ‌گاه تصور نمی‌کرد، با حماقت و خودخواهی‌هایش روح لطیف این دختر را چنین آزرده باشد.
مهرنوش پریشان از حال پریشان خواهرش جمله‌های بریده بریده او را قطع کرد. روبه‌رویش ایستاد و دست بر روی گونه‌ی او گذاشت و به چشمان او خیره شد.
- قربونت برم، چرا مثل فرفر دور خودت می‌چرخی!؟ به خدا یوسف میاد، همیشه مگه نمیگی این روح آدم‌هاست که عاشق هم میشن؟ یوسفی که من دیدم از تو عاشق‌تره و تا شب اینجاست.
تسلیم نا امیدی شوک‌زده قدمی پس رفت. پلک بر هم زد و حلقه‌ای جا مانده از اشک بر روی گونه‌هایش سر خورد و دست بر روی زنجیر آویخته از گردنش گذاشت، همان که یادگار مادر یوسف بود.
- من بدون یوسف نفسم می‌گیره؛ ولی اون اندازه‌ی من عاشق نیست که اگه بود همین الان پشت در این خونه بود. عشق اما و اگر و بهونه و مصلحت نمی‌شناسه.
دیگر تاب نیاورد پشت به آ‌نها و رو‌به دیوار روبه‌روی قاب عکس کهنه‌ی عمه هما ایستاد که با لبخندی ماسیده به دوربین زل زده بود. با صدای خفه و گرفته که حالتی چون سرماخورده‌ها بود، گفت:
- هر دوتون برید بیرون. می‌خوام تنها باشم.
بهزاد که تنها آواری از او به جا مانده بود همان کرد که او گفته بود و‌ لخ‌لخ کنان خارج شد، امامهرنوش پیش از بیرون رفتن سراسیمه به‌سمت موبایلش رفت و آن را از زیر بالشت‌اش برداشت و درحالی‌که در اتاق را محکم پشت‌سرش می‌بست، تلفن همراهش را هم روشن کرد وگفت:
- نامرد ببین با روح خواهرم چه کردی که با یه تلنگر ساده به هم ریخته! باید زنگ بزنم آقاجونم، پاشه بیاد اینجا، حال مهربان اصلاً خوب نیست.
حرفی برای دفاع نداشت. از شرمندگی چشمانش را بر هم فشرد، درست مثل قلبش که درحال فشرده شدن بود.
مهرنوش به محض روشن کردن تلفن همراه‌اش باسیلی از تماس‌های بی‌پاسخ مواجه شد. البته تعداد تلفن‌های مامان‌حوری بیش از آقاجان و مهرسا بود.
یوسف هم سه تماس بی‌پاسخ داشت و قطاری از پیامک‌های دراز و کوتاه! اولین پیام برای ساعت دو و پنج دقیقه‌ی بامداد بود. یعنی دقیقاً دو دقیقه بعد از پیامکی که برایش ارسال کرده بود.
از خیر خواندن تمام پیام‌ها گذشت و به‌سراغ آخرین پیام رفت که زمان یک ربع به شش بامداد را نشان می‌داد.
- مهرنوش خانوم من و صبا رسیدیم اصفهان. الان هم دم در خونه‌ای هستیم که آدرس داده بودید. تصور کردم شاید خواب باشید، توی کوچه هم جا نبود توی خیابون پارک کردم. منتظر می‌مونم تا بیدار بشید. لطفاً پیام بدید.
لحظه‌ای مات شد. برای مرحله‌ی بعدی ذوق زده لبخندی محو روی لبش نشست. حلقه‌های اشک ته نی‌نی چشمانش را پس زد و با لحنی که پر از تعجب بود،درو به بهزاد که کلافه بی‌هدف این‌سو و آن‌سو می‌رفت گفت:
- یوسف پیام داده. الان توی خیابون منتظره تا ما بیدار بشیم!
پشت‌بندش شتاب‌زده اضافه کرد.
- توی این برف شبونه راه افتاده! به خدا این دوتا دست یوسف و زلیخا رو از پشت بستن!
بهزاد به یک‌باره ایستاد و بندی در دلش پاره شد. دیگر تلاشش برای داشتن مهربان را بیهوده دید. الحق که راست می‌گفت عشق واقعی روح‌ها را به هم گره می‌زند.
دیگر نایستاد و با شانه‌های خمیده به‌سمت آشپزخانه رفت، در را هم پشت‌سرش بست تا نبیند مردی را که جایگزین او شده بود.
مهرنوش بی‌توجه به آیفون، دستپاچه هول هولکی شالی بر سرش انداخت و بی‌بالاپوشی دوان دوان به‌سمت حیاط دوید.
***
در اتاق با صدای تقی سکوت خوابیده در فضا را بیدار کرد و مهربان که پشت به در اتاق غرق در دنیای خودش درحال ورق زدن آلبوم قدیمی عمه هما بود به روی عکس کودکی‌های آقاجونش که مابین دو خواهرش ایستاده بود، خیره شد و نگاهش به روی پدرش ثابت ماند که آن روزگار بر روی هر دو پایش ایستاده بود. نرم و آرام، گفت:
- مهرنوش حالم خوبه. لطفاً برو بیرون بگذار یه کم تنها باشم.
سپس با دستمال کاغذی مچاله که مانند پنبه‌ای ریش ریش شده بود ته مانده آب بینی‌اش را گرفت و با صدای بسته شدن در نفس آسودگی کشید و به تصور اینکه مهرنوش رفته است آلبوم را بست.
آن‌گاه بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و قلبش به یک‌باره از دیدن قامت بلند یوسف که پالتوی مشکی به تن داشت و وسط اتاق ایستاده بود و خیره‌خیره او را نگاه می‌کرد چون مجسمه‌ای مات و بی‌حرکت شد.
هر دو با تپش‌های بی‌امان قلبشان که کوبش‌های آن در گوشش‌هایشان طنین می‌انداخت، یکدیگر را بی‌آنکه پلک بزنند نگاه می‌کردند.
هرچند عمر جدایی‌شان شاید به چند روز هم نمی‌رسید، اما گویی قرن‌ها از هم جدا بودند که این چنین با میـ*ـل یکدیگر را در قاب چشمانشان جای می‌دادند.
خب حدس اینکه یوسف با مساعدت چه کسی به اینجا رسیده خیلی سخت نبود. با چانه‌ای لرزان از پس حلقه‌های تازه متولد شده‌ی چشمانش یوسف را لرزان می‌دید، همانند شعله‌ی شعمی که در مسیر عبور باد قرار بگیرد.
به ناگاه با یک حرکت آنی بی‌آنکه کلامی بگوید، دوباره روی پاشنه‌ی پا چرخید و‌ پشت به او شد.
یوسف با دو گام بلند به او نزدیک شد و دقیقاً پشت‌سرش قرار گرفت. حالا می‌بایست قدم‌به‌قدم و موبه‌مو با دل و جان نازش را می‌خرید. دستی نوازش‌وار بر روی موهای پریشانش کشید. به‌سمت او سر کج کرد و آهسته و نجوا گونه گفت:
- عزیز دلم، قرارمون نبود روی ماهت رو ازم بگیری! خوش انصاف بگذار یه دل سیر تماشات کنم.
پلک‌هایش را بست و کاسه‌ی کوچک چشمانش سر ریز شد. دیگر تاب نیاورد با بغضی که درحال انفجار بود به‌سمتش برگشت و در یک وجبی سـ*ـینه‌ی او قرار گرفت.
تمام دل‌تنگی‌هایش، افکار منفی که در ذهنش فرمانروایی می‌کرد و ناعادلانه حکم می‌داد در مشت کوچک دستش جمع کرد و به سـ*ـینه‌ی او ضربه محکمی کوبید، اما یوسف قدمی پس نرفت.
- به من نگو عزیز دلم! قرارمون خیلی چیزها نبود. برای چی برام موبایل فرستادی وقتی نمی‌خواستی جواب تلفنم رو بدی!؟
یوسف بی‌تاب لمس آن تارهای نارنجی سرگشته و پریشان صبوری کرد. قدمی پیش‌تر آمد و نفس به نفسش ایستاد دست روی بازوی او گذاشت و کوتاه نجوا کرد:
- معذرت می‌خوام بگذار برات توضیح بدم. بعد اعدامم کن.
مهربان که شب سختی را پشت‌سر گذاشته بود، افکارش ناتوان از فکری منطقی و مستمر خود را باری دیگر رها شده می‌دید،
ضربه‌ی دیگر ی به بازوی یوسف زد و چتری‌های سرگردانش بی‌تاب بر روی نیمی از صورتش تکیه داد.
- من که داشتم توی پیله‌ی خودم زندگی می‌کردم چرا با نجواهات عاشقم کردی؟ چرا یادم دادی می‌تونم پرواز کنم وقتی عمر عشق و خوشبختی این پروانه فقط چند ماه بیشتر نبود!؟ چرا به‌راحتی آب خوردن صیغه‌ی محرمیت رو از پشت تلفن فسخ کردی و حتی حاضر نشدی حضوری این کار رو بکنی!؟
مهربان هم گام با اشک‌های متصل، جمله‌هایش را بی‌نظم و قاعده ردیف می‌کرد.
- عمه پورانت می‌گفت پام رو از زندگی برادر زاده‌ی من بکش بیرون. می‌گفت چرا با دست پس می‌زنی و با پا پیش می‌کشی!؟ می‌گفت حالا که صیغه فسخ شده دست از یوسف من و زندگیش دست بردار. به خدا من هیچی نگفتم و مثل همیشه فقط صبوری کردم و گوش دادم. نگفتم بین‌مون هزارتا قول و قرار داریم. نگفتم یوسف قول داده دستم رو ول نکنه، نگفتم درست که اون یک جمله‌ی عربی بینمون نیست و به هم محرم نیستیم؛ ولی به حرمت عشق هنوز دل‌هامون بهم محرمه.
یوسف پلک‌هایش را بر هم گذاشت. تاب نیاورد و قدمی بعدی او را محکم در آغـ*ـوش کشید. آن‌چنان که دو روح در یک جسم باشند. حالا یوسف هم چشمانش تر بود.
مهربان اشک‌هایش را در پیراهن یوسف جای داد و یوسف اشک‌های مردانه‌ی بی‌صدایش را میان موهای مهربان پنهان نمود و گاهی هم بـ..وسـ..ـه‌ای بر روی آن می‌کاشت و با جملاتی از هم گسیخته، می‌گفت:
- عزیز دلم، معذرت می‌خوام. معذرت می‌خوام بسه دیگه گریه نکن! مگه میشه از نیمه‌ی دیگه‌ی روحم دل بکنم؟ مگه میشه از کسی که نفسم با نفس‌هاش بند شده دست بردارم؟ اون روز توی شرایط بدی گیر بودم و نشد جوابت رو بدم. بعد هم موبایلت رو خاموش کرده بودی. به خدا قسم اگه اصرارهای پدرت نبود، محال بود اون‌جوری هول و دستپاچه بدون اینکه ببینمت صیغه رو فسخ کنم! به خدا قسم من روحم خبر نداشت که عمه پوران اومده خونه‌ی شما وقتی بهم گفت چی‌کار کرده که سه چهار ساعت از شب گذشته بود.
یوسف هقهق‌های مهربان را میان سـ*ـینه‌اش جا داد و درحالی‌که آرام و نوازش‌وار کف دستش را به پشت او سر می‌داد مردانه و پر از حمایت ادامه داد:
- گریه نکن عزیز دلم داری آتیشم می‌زنی! ببین حالا اینجام، از حالا تا آخرین روزی که زنده‌ام قول میدم هر جوری شده رضایت پدرت رو بگیرم قول میدم!
مهربان تمام دل‌تنگی و دوری این چند روز را با آغـ*ـوش او تقسیم کرد و دقایقی بعد همانند معتادی که به افیون رسیده باشد آرام شد و خوشی پای کوبان آمد و بساطش را در دلش بر پا کرد.
طفلک یوسفش نمی‌دانست آقاجان پیش از این رضایتش را تلویحی اعلام کرده بود و طوماری از شرط و شروط‌های سخت انتظارش را می‌کشد.
یوسف آهسته و نرم مهربان را از آغوشش جدا کرد. چتری افتاده بر نیمی از صورتش را پس زد و نگاه مشتاقش را در چهره‌اش به گردش در آورد.
- دختر تو این همه اشک رو از کجا میاری که چشمه‌اش خشک نمیشه!؟ ببین تو رو‌ خدا با چشمای خوشگلش چی‌کار کرده!
با طنازی پشت چشمی برایش باریک کرد و دل یوسف بی‌تاب و قرار به تاپ تاپ افتاد. سر خم کرد و نوک بینی او را به‌نرمی پروانه ای که روی گل بنشیند بوسید و کنار گوشش زمزمه‌وار پچ پچ کرد:
- دلم برات تنگ شده بود عزیز دلم.
بـ..وسـ..ـه‌ی بعدی سهم لاله‌ی نرم گوشش شد.
- برات از تهران یه سوغاتی آوردم.
قدری از او فاصله گرفت و با چشمانی پرسش‌گر در سکوت به او خیره شد و یوسف با همان لحن نرم اما مردانه ادامه داد:
- یه نفر که از زیر درس و مشق و مدرسه فرار کرده و الان توی سالن منتظره.
مهربان متعجب پرسید:
- صبا اینجاست!؟ چرا این بچه رو زابراه کردی و دنبال خودت راه انداختی!؟
دلش غنج می‌رفت برای این توجه‌های زیر پوستی دختری که دلش از جنس مهربانیست. گویی خداوند از ازل تار و پودش را با مهربانی بافته بود.
- وقتی می‌خواستم بیام خواب بود؛ ولی متین این‌قدر بلندبلند حرف زد و‌ سروصدا کرد که صبا از خواب بیدار شد. وقتی من رو آماده‌ی رفتن دید، صادقانه بهش گفتم دارم میرم دنبال مهربان اون هم با هزار و یک خواهش و قول، وادارم کرد اجازه بدم تا همراهم بیاد. تا به خودم بیام سوییچ و موبایلم رو بردارم دیدم جلوتر از من توی ماشین نشسته!
با لبخندی نرم سرش را ریز به اطراف تکان داد.
- من تا اینجا یه کله رانندگی کردم و صبا تا خود اصفهان یه کله خوابید.
لبخند لب‌های خشک و بی‌رنگ و بی‌حالش را انحنایی رو به بالا داد. دلش می‌خواست روی پاشنه‌ی پا بلند می‌شد و چشمان او را که پر از رگه‌های خون بود و خستگی از آن شره می‌کرد می‌بوسید.
مردمک‌هایش به‌‌ سمت موهای پخش و پلا و نامرتب یوسف بالا آمد و چقدر دلش می‌خواست تک به تک آن تارهای نرم و دلخواه را نوازش می‌کرد و آن‌ها از لابه‌لای انگشتانش سر می‌خوردند و فرار می‌کردند.ددست بر روی ته ریش یک روزه‌اش می‌کشید و پلک‌های خسته‌اش را لمس می‌کرد. مردی که پدر بودن را بلد بود و راه رسم عاشقی را هم می‌دانست. شرمنده از قضاوت‌های عجولانه‌اش بـ..وسـ..ـه‌ای بر روی پیراهن او گذاشت.
یوسف می‌‌خواست او را بار دیگر در آغوشش جای دهد اما مجالی برای این کارها پیدا نکرد و در اتاق پس از چند ضربه‌ی آهسته با تأملی به کوتاهی چند نفس باز شد و آن دو به آنی از یکدیگر جداشدند و مهرنوش را دیدند که کله‌اش را از لای در به داخل کشانده بود‌، با گردنی دراز شده همانند بچه دبستانی‌ها انگشت اشاره‌اش را بالا بـرده بود.
- ببخشید. اجازه هست!؟ نمی‌خواستم مزاحم بشم، دیدم جیغ و ویغ مهربان تموم شده با خودم گفتم احتمالاً پرچم صلحتون بالا رفته. صبا خیلی بی‌تابی می‌کنه و می‌خواد بیاد داخل. گفتم بیام یه سر و گوشی آب بدم.
یوسف لبخندی نرم بر روی لبش نشاند و محکم و قاطعانه پاسخ داد:
- لطفاً بهش بگید بیاد داخل.
مهرنوش گوشه‌ی لبش به‌سمت بالا کج شد، خب گویا یوسف ژست رییس مابانه‌اش را همه‌جا با خود به همراه می‌برد. نگاه کنجکاوش به‌سمت دستپاچگی مهربان بر گشت. خنده‌ی موذیانه‌ای روی لبش جا گرفت و افکار مثبت هیجده ملایمش را پس زد و با چشمی بیرون رفت و پشت‌بندش صبا درحالی‌که پالتو‌ای شیری‌رنگ کوتاه شیکی به تن داشت، داخل شد و با لحنی آرام و نرم گفت:
- سلام.
مهربان با دیدن صبا که نگاه سر گردانش بین آن دو در گردش بود، مطمئن باگام‌هایی محکم و استوار به‌سمتش رفت و‌ او را در محکم آغـ*ـوش کشید. صبا برایش بسیار مهم بود چون تکه‌ای از وجود یوسف بود و بوی او را می‌داد.
صبا ابتدا دست‌هایش شل به اطراف آویزان بود اما عاقبت آغـ*ـوش مهربان، مهربان یخ‌هایش را آب کرد و تاب نیاورد و او هم دست‌هایش را به دور کمر او حلقه زد.
یوسف که روزها در آرزوی چنین لحظه‌ای بود با آرامشی عجیب که در یک روز برفی معجزه‌وار از آسمان به‌سمتش سرازیر شده بود به‌سمت عزیزانش که جانش بندش دل آن‌ها بود رفت و آغوشش را چون چتری باز کرد و هر دو را به میان شانه‌های امن و دستان حمایتگرش جا داد و در دل با خود نجوا کرد:
- خدایا شکرت!
سپس پلک‌هایش را برهم فشرد و وقتی آن را باز کرد از قاب پنجره که منظره‌ی یک روز برفی را به نمایش گذاشته بود، مردی را دید خوش استایل و جذاب که با شانه‌ای خمیده از کنار باغچه نرم و آهسته عبور کرد و از در حیاط بیرون رفت. مردی که مهرنوش هول و دستپاچه، پچ‌پچ‌وار و درگوشی خبر حضورش را در آشپزخانه داده بود.
یوسف عزیزانش را محکم به سـ*ـینه می‌فشرد و یقین داشت که راه سختی در پیش دارد و می‌بایست تعادلی از جنس محبت بین آن دو ایجاد کند تا برای همیشه هر دوی آن‌ها را داشته باشد و مهربان می‌دانست مشکلات بسیاری پیش رویش خواهد بود، مشکلاتی که کمر همت بستن تا او را از پای در آوردند، اما مطمئن بود دانه‌ی مهربانی را که دل بکاری وبه پایش صبوری کنی روزی ریشه خواهد داد و‌ درختی پر شاخ و برگ می‌شود که میوه‌اش عشق خواهد بود.

پایان
تهران، نهمین روز ماه سوم بهار سال یک‌هزاروسیصدونودوهشت

من مهربانم - نویسنده افسون امینیان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Lady_s

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/16
    ارسالی ها
    161
    امتیاز واکنش
    1,865
    امتیاز
    377
    یک خسته نباشید جانانه تقدیم شما
    بسیارعالی بود
    دلم برای مهربان خیلی خیلی تنگ میشه
    موفق باشید
     

    بانوی اسفند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/24
    ارسالی ها
    3
    امتیاز واکنش
    108
    امتیاز
    106
    سلام خدمت خانوم امینیان عزیز
    نویسندهدی خوش ذوقی که با توجه به چهار چوب ها به دور از رنگ و لعاب هـ*ـوس چنان خواننده را میخکوب می کند که انتهای رمان در دل یک دست مریزاد جانانه می گوید.
    یقینا این اثر بعد از اندکی ویرایش استحقاق چاپ شدن را دارد و من مطمئنم ناشر شیفته ی آن خواهد شد. متشکرم که بی چشم داشتی قلم ارزشمندتان را با ما به اشتراک می گذارید.بی صبرانه منتظر شما نویسنده ی خوش قلم و رمان بعدی شما می مانم. قلمتون سبز
     

    Mohamadyf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/01
    ارسالی ها
    1
    امتیاز واکنش
    15
    امتیاز
    16
    سلام خدا قوت عزیزم
    عالی بود مثل رمانهای قبلیت به دل نشست
    قلمت مانا
    منتظر رمان بعدی هستم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا