کامل شده رمان تلاطم ارامش من | *PaShAeE* کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان تلاطم ارامش من رو چه طوری ارزیابی می کنید؟!؟

  • خیلی خوب

    رای: 10 45.5%
  • خوب

    رای: 9 40.9%
  • متوسط

    رای: 2 9.1%
  • ضعیف

    رای: 1 4.5%

  • مجموع رای دهندگان
    22
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه پاشائی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/11
ارسالی ها
5,628
امتیاز واکنش
29,590
امتیاز
1,000
- اولا فرهان آدم هو*س نیست که اگه بود چهار سال نمی‌تونست تو کشوری مثل فرانسه زندگی کنه، ثانیا مگه چه طوری ابراز علاقه کرد؟
- ...
- یغما؟ چرا حرف نمی‌زنی؟
- حرفی ندارم واسه گفتن.
- نکنه؟ آره؟
- خفه شو شیرین، اصلا می‌فهمی داری چی میگی؟
- خب چرا حرف نمی‌زنی؟
رو کاناپه دراز کشید و گفت:
- شیرین جان بعدا حرف می‌زنیم، من الان دوباره چشمام درد میکنه نمی‌تونم بشینم.
- نرفتی دکتر؟
- وقت گرفتم برای عصر.
- می‌خوای باهات بیام؟
- تو؟ بیچاره تو که بیرون میری باید یه نفر باهات بیاد، میخوای با من بیای؟نمی‌خواد، یه دکتره دیگه همراه اومدن نداره.
- مطمئن؟
- کاری نداری؟
- بی‌ادب، نه خداحافظ.
چشمان قرمز شده و سوزناکش را بست و بی حال روی کاناپه دارز کشید.
***
- الان من باید چی کار کنم؟
- احتیاجی نیست کاری بکنید، سه شنبه صبح تشریف میارید فرم پر می‌کنید.
- باشه ممنون
- خواهش می‌کنم، فقط قطره هاتون رو یادتون نره مرتب بریزید.
- چشم ممنون.
و از روی مبل چرم قهوه ای مطب بلند شد.
درد‌های این مدتش کم نبود این یکی هم شده بود قوز بالاقوز. خداحافظی سرسری و کوتاهی با منشی کرد و از مطب خارج شد پشت رل نشست، بالافاصله به تلفنش که چندین بار زنگ خورده بود جواب داد.
- چته شیرین؟ پدرمو در آوردی.
شیرین با صدایی محزون و آرام گفت:
- چرا عصبانی میشی؟
یغما هم اشتباه کرده بود. شیرین مقصر مشکلات و بدبختی‌های او نبود. نفسش را با صدا و کلافه بیرون داد و گفت:
- ببخشید عزیزم، حالم دست خودم نیست، معذرت می‌خوام.
شیرین که از صدای او متوجه پشیمانی‌اش شده بود با شوق گفت:
- دکتر چی گفت؟
- شیرین جان تست بارداری نرفته بودم که، رفته بودم چشم پزشک انقد ذوق نکن.
- یغما حرف میزنی یا قهرکنم.
تک خنده ای کرد و گفت:
- قهر نکن آبجی جونم، گفت چیز خاصی نیست، قطره داد گفت با اونا درست میشه.
- واقعا؟
- آره به جون خودم.
- قسم نخور.
- چشم کاری نداری برم خونه؟
- نه برو .
- راستی شیرین شب دور هم جمعیم تو و حامد هم بیاین.
- ممنون عزیزم مزاحم نمی‌شم.
- مزاحم چیه دیوونه، تو خواهرمی.
- باشه میایم .
- قربانت.
- خداحافظ.
خداحافظ آرامی گفت و تلفن را قطع کرد . در آینه به چشمان سرخ و پف کرده اش نگاهی انداخت بازهم سوزش داشت. امان از بلاهایی که گاه و بی‌گاه به سرش نازل میشدند و او را بیشتر گرفتار می‌ساختند.
مگان سفیدش را روشن کرد و به سمت کلبه‌ی تنهایی هایش حرکت کرد.
حدود یک ساعت بعد او بود و یک خانه‌ی خالی از هر گونه جانداری. کفش‌های راحتیش را کنار در عوض کرد و به فکر شام افتاد. شب مهمان داشت و باید به فکر تهیه غذا و میوه می‌شد.
نگاهی به ساعت انداخت پنج و سی و هشت دقیقه‌ی عصر بیست و نهم شهریور. به خاطر عملش و کار های باقی مانده این ترم دانشگاه نمی‌رفت و تصمیم گرفته بود تا ترم آینده تمام کار های لازم را بکند تا بلکه بتواند به درسش ادامه دهد.
حاضر کردن میوه و سالاد و سفارش غذا دو ساعتی طول کشید . سالاد ها را تزیین کرد و داشت در یخچال جا می‌داد که صدای آیفون بلند شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    لباس سیاهش را مرتب کرد و دکمه‌ی آیفون را فشرد. در را نیمه باز کرد و منتظر ایستاد . چند دقیقه ای طول کشید تا اینکه فرانک و فرهاد وارد خانه شدند. بعد از سلام احوالپرسی گفت:
    - ضحی و رضا کوشن؟
    فرانک: تو که میدونی ضحی و رضا اخلاقشون با ما نمی‌خوره ترجیح دادن نیان.
    - آها بفرمایین.
    فرهاد و فرانک روی مبل ها نشستد، یغما در حال اماده کردن آبمیوه بود اما به خاطر کوچکی خانه و اپن بودن آشپزخانه کاملا به هال دید داشت.
    فرهاد: یغما؟!
    - بله؟
    همزمان لیوان ها را در سینی گذاشت و وارد هال شد. آبمیوه را به فرهاد تعارف کرد که گفت:
    - نمی‌پرسی فرهان چرا نیومده؟
    خشکش زد. سوالی بود که از بدو ورود آنها ذهنش را درگیر کرده بود اما شاید جرات پرسیدنش را نداشت.
    فرهاد: یغما؟ چی شدی؟
    به خودش امد و سینی را به سمت فرانک گرفت و تند گفت:
    - هیچی تعجب کردم یه لحظه، راستی چرا نیومده؟
    و روی مبل دونفره نشست.
    فرانک: ازش دلخوری؟
    دهن باز کرد تا حرفی بزند که دوباره صدای آیفون بلند شد. و چند دقیقه بعد با باز کردن در، حامد و شیرین هم وارد خانه شدند.
    بعد از خوردن آبمیوه ها حامد گفت:
    - بچه ها فرهان نیست؟
    فرهاد: میاد حامد جان، بعد چیزی در گوشش زمزمه کرد که او هم قانع شد.
    یغما نگاهی به شیرین و فرانک انداخت و دوباره شروع به حرف زدن کردند.
    شیرین: یغما یادته یه لباس شکری خریده بودی؟
    - آره شکری زیاد دارم کدوم؟
    شیرین: همون که نوار های طلایی داشت.
    - خب؟
    فرانک: پاشین بریم اتاق مردا تنها باشن.
    یغما نگاهی معنی دار به فرهاد و حامد انداخت و باهم به اتاق رفتند.
    - خب شیرین اون لباس رو میخوای چیکار؟
    شیرین: بپوشش می‌خوام تو تنت ببینم.
    - وا دیونه شدیا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    فرانک: بپوش دیگه.
    این را گفت و روی تخت کنار شیرین نشست.یغما هم روی صندلی میز آرایش نشست و گفت:
    - بچه ها آخه اون رو می‌خواین چی کار؟
    شیرین: پاشو بپوش تو.
    - حوصله لباس عوض کردن ندارم شیرین، بیخیال شو.
    فرانک: آخه ابجی گلم تا کی می‌خوای لباس سیاه بپوشی.
    - آها، شما اومدین لباس سیاه منو در بیارین؟
    شیرین: آره خب.
    - احتیاجی نیست، من این لباس رو در نمیارم.
    فرانک: پاشو دیگه اذیت نکن.
    - فرانک خواهش میکنم تمومش کن.
    فرانک: خواهش میکنم خواهش نکن، پاشو ببینم.
    و روبروی کمد ایستاد و مشغول گشتن بین لباس‌ها شد. ست شکری طلایی را از کمد بیرون کشید و گفت:
    - ایناها بیا بپوش.
    - فرانک اذیت نکن، من اون لباس رو نمی‌پوشم.
    شیرین: اگه من و آینده ات برات مهمیم بپوش .
    - تو برام مهمی شیرین، ولی بچه ها تنها خواهشی که دارم اینه که تو کارام دخالت نکنین، اگه قراره چیزی خراب شه خودم خراب می‌کنم اگرم قراره ساخته شه خودم می‌سازمش.
    فرانک: اما نمی‌تونیم رهات کنیم.
    - من نگفتم رهام کنین، گفتم تو تصمیم‌ها و کارام دخالت نکنین همین.
    شیرین: توقع زیادی از ما داری، مگه ما می‌تونیم بی‌خیالت شیم تا هر کاری دلت میخواد بکنی؟
    فرانک لباس به دست به سمت پارتیشن اتاق رفت و لباس ها را روی پارتیشن چوبی سفید رنگ گذاشت و گفت:
    - پاشو اینا رو بپوش خبرای خوبی برات داریم.
    بعد از کلی اصرار و انکار، رویه‌ی سیاهش را از تن در آورد . بازوان سفید و تقریبا پر یغما در معرض دید بود.
    فرانک: الهی قربونت برم رد چاقو هنوز نرفته؟
    تاب بندیش را پایین تر کشید و مقابل آینه ایستاد. جای بخیه ها هنوزم هم روی بازویش خود نمایی میکردند. بازهم علامت سوال ها باز هم بی جوابیشان، دوباره کلافه شد سریع لباس را پوشید و رو به شیرین و فرانک گفت:
    - خب؟
    شیرین: خب به جمالت ،ببین چه خوشگل شدی.
    بی تفاوت نگاهش را از آنها گرفت . در همین صدای حامد به گوش رسید:
    - خانوما بریم بیرون؟
    شیرین: بریم.
    - کجا؟
    فرانک: بریم دور بزنیم دیگه.
    - باشه ولی برای شام برگردیم چون من شام سفارش دادم.
    شیرین: هوووف باشه خانم.
    گردش خوبی بود،در آن چند ساعت، حرف زدن، خندیدن و خوش گذراندن. آن شب فرهان باز هم جلو نیامد. فکر می‌کرد اشتباه کرده و باید تاوان پس بدهد. عقب نشینی را درست‌تر میدانست، اما...
    ***
    دوشنبه بود و استرس شدیدی تمام وجود یغما را گرفته بود. نگاهی به ساعت انداخت. پنچ و چهل و هشت دقیقه . هر چه عقربه جلوتر میرفت وقت برای او تنگ تر میشد.
    یاد حرف های فرهان افتاد. چه ها که نگفته بود حرف ها که نزده بود، فرهان بالاخره به عشق چندین ساله‌اش اعترف کرده بود .
    تلفن به صدا در آمد با کلافگی دکمه‌ی اتصال را لمس کرد و جواب داد.
    - بله؟!
    - سلام. خوبی؟
    - سلام ممنون !
    - کی باید بری؟
    - میترسم فرهان.
    - از چی؟
    روی کاناپه نشست و با ناراحتی گفت:
    - اگه بیناییم رو کامل از دست بدم چی؟
    - این چه حرفیه؟ یعنی چی؟ حالا در رو باز کن بیام تو.
    - بیای تو؟
    - بله، دم درم .
    - اهوم.
    تماس قطع شد. با قدم هایی سست و شل به سمت در رفت . دکمه‌ی ایفون را فشرد و در را تا نیمه باز کرد چند دقیقه بیشتر طول نکشید که فرهان وارد خانه شد.
    از دیدن یغما در آن حالت کمی تعجب کرد و شاید هم کمی خجالت کشید. یغما تاپ صورتی رنگی با شلوار راحتی و چسبان سفید پوشیده و موهای لختش را روی شانه های عریانش پهن کرده بود .
    اب دهانش را قورت داد و در را بست.
    - چرا رنگت پریده؟
    - بشین .
    خودش هم روی مبل نشست و زانو هایش را بغـ*ـل کرد .
    نگاهش روی فرهان بود که با فاصله‌ی نه چندان زیادی با او روی مبل سه نفره نشست.
    - تو چرا اینطوری شدی؟
    - می‌ترسم فرهان.
    و چشمه‌ی اشکش جوشید.
    - آخه الهی من فدات شم از چی میترسی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    ترس انقدر در وجودش رخنه کرده بود که حرفای پر محبت فرهان هم لبخند روی لبش نمی‌آورد.
    - اگه، اگه فردا بیناییم رو به کل از دست بدم، اگه دیگه نتونم ببینم چی؟
    و شروع به گریستن کرد.
    - اینا چه حرفیه؟ کی همچین حرفی زده؟ اصلا هم اینطوری نیست، ما فردا میریم بیمارستان، یه عمل کوچیکه که انجام میدی، دو سه روز بعد مرخصت میکنن، همین.
    - همین؟
    چشمانش را با اطمینان باز و بسته کرد و زیر لب گفت:
    - همین.
    نگاه خیره اش روی فرهان متوقف شده بود. فرهان لبخندی شیرین روی لب هایش را به یغما تقدیم کرد .
    بعد از چند دقیقه گفت:
    - چرا اینطوری نگام میکنی؟
    اشک دوباره روی گونه هایش رد انداخت.
    - می‌خوام اگه از فردا نتونستم ببینمت، چهره ات همیشه یادم بمونه.
    فرهان نزدیکتر رفت. دستانش را روی شانه های نحیف یغما حلقه کرد و آرام گفت:
    - نگفتم از این حرفا نزن، این چه حرفیه آخه؟
    سرش را به سـ*ـینه‌ی ستبر تنها مرد زندگیش تکیه و به اشک هایش اجازه‌ی ریخت داد.
    - یغما؟
    - بله؟!
    فرهان در دلش گفت: آرزو به دل موندم یه بار بگی جانم.
    - می‌خوام به یه چیزی اعتراف کنم.
    آب بینیش را بالا کشید و گفت:
    - به چی؟
    - به اینکه گروگان گرفته شدنت توسط اون مردا تقصیر من بود.
    یغما مطمئن نبود که گوش هایش درست شنیده اند یا نه برای همین سرش را بلند کرد و با تعجب گفت:
    - چی؟یه بار دیگه بگو.
    - گروگان گرفته شدنت تقصیر من بود.
    و دستش را روی برامدگی بخیه های جامانده به رو بازوی یغما کشید.
    یغما به حالت اولیه اش برگشت و آرام گفت:
    - اون دفعه گفتی میشناسیشون، الان میگی تقصیر تو بود؟
    - هم میشناسمشون، هم یه جورایی تقصیر من بود.
    - چی کار کردی مگه؟
    - " اوایل که رفته بودم پاریس سلیقه ام خیلی با اونا نمی‌خوند، اولش زندگی کردن برام سخت بود ولی رفته رفته عادت کردم و خودمو با شرایط وفق دادم، تو کارم با سه نفر آشنا شدم، سابین، ژاکلین و مارگریت، از همون اول با سابین صمیمی شدم .
    ولی ژاکلین و مارگریت یه جورایی برام مرموز بودن، مارگریت زن خوبی نبود، رو اعصاب بود همیشه، بر خلاف اون ژاکلین همیشه ساده بود و آرام، عوضش این دوتا هر غلطی دلشون می‌خواست میکردن، هرکاری بگی ازشون بر میومد. بیخیالشون.
    سابین دوست خوبی برای من بود تا اینکه یه روز عکست رو دید، عکسی که همیشه زیر بالش روی تختم میذاشتم. بهم آرامش می‌دادی، وقتی عکست رو دید مجبور شدم یه چیزایی رو براش توضیح بدم.
    گفتم عشقمی، زندگیمی، نفسمی، خندید وگفت :
    - عشقتون یه حس رویاییه .
    - نه هرگز، عشق من و یغما رویایی نیست همه آدما عاشق میشن.
    - ولی من تا حالا عشقی مثل عشق شما ندیدم.
    - سابین یه چیزی میگم همیشه یادت باشه، مرد ایرونی تو عشق به زن و زندگیش خلاصه میشه، خانواده برای ما ایرانیا خیلی مقدسه، ببخشیدا ولی ما مثل شماها نیستیم یه دختر یا یه پسر تا وقتی ازدواج نکرده با خانواده اش زندگی میکنه و یاد میگیره الویت زندگیش خانواده‌اشه.
    سال آخر بود که وکالت یه پرونده رو به عهده گرفتم که مربوط میشد به یه شرکت صادراتی که هر کوفت و زهر ماری رو بین قطعات الکترونیکی صادر میکرد.
    از طریق اون پرونده بود که با صاحب اون شرکت آشنا شدم و طی چند دادگاه اون هم من رو شناخت.
    فکر نمی‌کردم یه روزی سابین بهترین دوستم تو اون کشور بتونه بهم خــ ـیانـت کنه و همه چیز رو برای اون تعریف کنه.
    اینکه چه طوری و از کجا پیدات کردن رو نمی‌دونم، ولی اونا برام شرط گذاشتن که طی دو هفته باید پرونده رو ببندم تا تو رو آزاد کنن. یه طرف تو بودی که دوستت داشتم و نمی‌تونستم اذیت شدنت رو ببینم .یه طرف هم قسم درستکاری بود که خورده بودم.
    بین کار و زندگیم گیر کردم باید یکی رو انتخاب میکردم اما با کمک چند نفر موفق شدم هر دوتا ش رو به دست بیارم هم کارم رو هم زندگیم رو .
    - چه طوری؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    - با یکی از پلیسای مخفی پاریس دیدارداشتم، با نقشه‌ی اونا همه چیز درست شد، تو رو اینجا تونستن آزاد کنن و اونا رو اونجا دستگیر.
    - به همین راحتی؟ چشمان زیبایش برق اشک گرفت.
    - نه، به همین راحتی نه، نصف عمر شدم تا تونستم کار رو تموم کنم.
    - فرهان؟!
    چشمانش را بسته و باز کرد و با صدایی پر عشق گفت:
    - جانم؟!
    - قول میدی همیشه کنارم بمونی؟
    - تا هر وقت که زنده باشم ،آره مطمئن باش.
    - قول میدی؟
    - قول میدی هیچ وقت بهم دروغ نگی؟
    - قول نمیدم.
    و با مکث کوتاهی گفت:
    - ما به هم قول میدیم. ما قول میدیم هیچ وقت به هم دروغ نگیم.
    - قول میدیم.
    ***
    بیدار شد .
    اما پلکش انقدر سنگین شده بود که قدرت باز کردن چشم هایش را نداشت.
    کمی فکر کرد او الان کجا بود؟
    آخرین چیزی که به یاد می‌اورد شمارش معکوس پرستار در اتاق عمل بود.
    آری، او جراحی کرده بود . به خاطررگ های پاره شده‌ی چشمانش.کمی صبر کرد، در این حالت ماندن برایش سخت بود. لبان خشک شده اش را با زبان تر کرد و آرام با صدای ضعیفی گفت:
    - کسی اینجا هست؟
    - الهی دورت بگردم بالاخره بیدار شدی.
    - میشه یه لیوان آب بهم بدین؟
    - حتما گلم.
    صدای قدم برداشتن و راه رفتن کسی در اتاق پخش شد.
    نمی‌دید و این ندیدن برایش سخت بود.
    احساس کرد کسی کنارش ایستاده .
    - عزیز؟
    حاج خانم که در حال پر کردن لیوان از آب درون بطری بود گفت:
    - جانم عزیزم؟
    صدایش خش دار بود و این تشنگی گلویش را اذیت میکرد اما باید حرف می‌زد.
    - به جز شما کسی اینجاست؟
    صدایی نشنید، انگار عزیز هم مکث کرده بود تا کمی فکر کند، آیا کسی در اتاق بود؟
    - آره عزیزم، از عصر یه نفر کنارته.
    - فرهان اینجاست؟
    - آره قربونت برم.
    با مکث کوتاهی تند ادامه داد:
    - دکترت گفت وقتی بیدار شدی برم پیشش، برم ببینم چی کار داره .
    و پشت بندش صدای قدم برداشتن، باز شدن و دوباره بسته شدن دربه گوشش رسید.
    و بعد از زمانی نه چندان طولانی، دستی دور شانه‌اش حلقه شد و او را بلند کرد، چسبیدن لبه‌ی خنک لیوان به لبانش را حس کرد.
    آب را با شوق خورد، آن دست از دور شانه هایش باز شد.
    - نمی‌خوای حرف بزنی؟ احساس می‌کنم دارم خفه میشم، میشه یه چیزی بگی؟
    صدایی که انگار از ته چاه می‌امد گرفته و صد البته غمگین بود گفت:
    - چی بگم مثلا؟
    - فرهان؟
    - جانم؟!
    - صدات چرا اینطوری شده؟
    تک خنده ای کرد و گفت:
    - چه طوری شده مگه؟
    - صدات خیلی گرفته، گریه کردی؟
    - فرض کن آره.
    انگشتان دستش را روی شکمش بهم قفل کرد و گفت:
    - مرد که گریه نمی‌کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    - با این حرفت مخالفم، مخالفم ،چون حس می‌کنم...
    صدا نزدیکتر شد.
    - بعضی وقتا، فقط باید مرد باشی تا بتونی بغضت رو بشکنی، فقط باید مرد باشی تا بتونی گریه کنی.
    سر درد لعنتی از همان لحظه‌ی بیداری اذیتش میکرد و حال این سوزش عجیب نیز به آن اضافه شده بود.
    - با من موافقی؟
    - میشه یه مسکن بهم بدی؟
    صدای گرفته کمی بلند تر و با نگرانی گفت:
    - چرا؟ درد داری؟
    چهره اش از درد در هم رفته بود .
    - میشه به دکتر بگی بیاد؟
    - آره حتما. و صدای تند قدم برداشتنش در اتاق پیچید و پشت بندش صدای باز شدن و دقایقی بعد صدای قدم برداشتن و نزدیک شدن چند نفر به گوشش رسید.
    - درد دارین خانم مفیدی؟
    یغما- بله خیلی زیاد.
    - خب اثرات دارو داره از بین میره، این سردرد‌ها عادیه مشکلی نیست. و رو به پرستار ادامه داد:
    - یه مسکن بهشون بزنید.
    ***
    بعد از رفتن خانواده‌ی پر جمعیتش حالا وقتش بود که تنها باشد. کمی بیاندیشد.کمی خلوت کند.
    اما تنهایی چیزی نبود که به سراغش بیاید مثل همیشه افرادی بودند که کنارش باشند.
    روی تخت دراز کشیده و سرش کمی مایل به راست بود.چشم بند سیاهی روی چشمان زیبا و عسلیش را پوشانده بود و او فقط یک چیزی میدید! سیاهی مطلق.
    - مامان؟!
    - جانم عزیزم؟
    - من دختر بَدی‌ام نه؟
    - کی همچین حرفی زده؟
    - مامان؟
    - جانم؟
    - خیلی دوستتون دارم.
    - منم دوستت دارم عزیزم، شاید مادرت نباشم و اندازه اون بهت محبت نکنم ولی همیشه سعی کردم مثل دخترم باشی و البته که همیشه بودی .
    - مامان؟
    تک خنده ای کرد و گفت:
    - جانم؟
    - فرهان ازم دلخوره؟ نه؟
    - تو باید از اون دلخور باشی نه اون از تو.
    - من عذابش دادم مامان.
    - حقشه، نباید تنهات میذاشت .
    - ازم ناراحته؟
    - نه برعکس همیشه دنبال راهیه تا خوشحالت کنه.
    - اهوم
    و فکر های ناجور به سرش هجوم اوردند هنوز هم آن سردرد مزاحم را داشت و بد اذیتش میکرد.
    به جز سیاهی چیزی نمی‌دید و این ندیدن بیشتر عذابش میداد. کاش هیچ وقت این اتفاقات نمی‌افتاد.
    کاش هیچ وقت زهرا نمی‌مرد.
    کاش هیچ وقت یغما تنها بزرگ نمیشد.
    کاش هیچ وقت فرهان نمی‌رفت.
    کاش هیچ وقت یزدان مریض نمیشد.
    کاش یزدان نمی‌مرد.
    کاش کنارش بود.
    اما همه‌ی این ها فقط کاش گفتن بود و افسوس خوردن و دردی را درمان نمیکرد.
    ملافه را کمی بالاتر کشید و سعی کرد بخوابد.
    ***
    با کمک مجتبی و نسترن از بیمارستان مرخص شد و راهی خانه .
    هر چه آنها اصرار برای رفتم یغما به خانه شان میکردند این یغما بود که با چشمان بسته رد میکرد و در اخر هم این زن و مرد موفق به راضی کردنش نشدند.
    وارد خانه شد با ناراحتی و شرمندگی گفت:
    - ببخشید میشه خواهش کنم تنهام بذارین؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    مجتبی: یعنی چی؟ تو حالت خوب نیست!
    - من حالم خوبه دایی، ممنون که کمک کردین.
    مجتبی: من میرم فرانک رو بیارم پیشت، باید یه نفر کنارت باشه.
    - فرانک درس داره نمی‌خوام مزاحمش بشم.
    نسترن: پس من می‌مونم .
    - هر جور راحتین.
    و با کمک نسترن وارد اتاق شد و روی تخت خوابید.
    نسترن با دلخوری گفت:
    - تازه میگه میخوام تنها باشم با این وضع.
    - مامان؟
    - چیه؟
    - چرا غرمی‌زنین؟
    - چون حقته یکی بزنم تو سرت ادب شی،دختره پر رو.
    صدایش را تغییر داد و با لحن یغما گفت:
    - میشه خواهش کنم تنهام بذارین؟
    و با حرص از اتاق خارج شد .
    خندید و زیر پتوی گلبافت تختش که همیشه بوی عطر یاس می‌داد خزید.
    نشستن دستی روی بازویش او را از خواب گرمش بیدار کرد.
    - نمیخوای بیدار شی؟
    - تو اینجا چی کار میکنی؟
    - حرف نزن باهات قهرم.
    - پس واسه چی اومدی بیدارم کردی؟
    و روی تخت نشست.
    - برای اینکه بهت بگم باهات قهرم .
    - شیرین؟
    - کوفت و شیرین .
    و نگاهش را از چهره‌ی رنگ و رو رفته‌ی یغما گرفت.
    دلش برای یغما می‌سوخت اما از طرفی هم به خاطر دروغ گفتنش از او دلخور بود.
    نسترن وارد بحث شد و گفت:
    - یغما؟
    یغما: بله ؟!
    - گشنه‌ات نیست؟
    یغما: نه میل ندارم.
    شیرین دلخور تر از قبل گفت:
    - غلط کردی میل نداری، واسه من کلاس نذارا، یکی می‌زنم تو گوشت که کلاس ملاس یادت بره.
    نسترن: بذار این حالش درست شه چند تا هم از طرف من بزن.
    و پشت بندش هرسه خندیدند.
    نسترن از اتاق خارج شد و شیرین گفت:
    - شنیدم بد پولی به جیب زدی آره؟
    تک خنده ای کرد و پاسخ داد:
    - ای همچین.
    - چه قدر؟
    - واقعیتش خودم هم دقیق نمی‌دونم، باید از وکیلم بپرسم.
    چهره اش را در هم کرد و گفت:
    - وکیلت؟
    - آره آقای نجفی.
    - نجفی.
    - اه خنگول فرهان دیگه.
    نسترن سینی به دست وارد اتاق شد و این بحث ناتمام ماند.
    نسترن: شیرین جان اینجایی من یه سر برم خونه برگردم؟
    شیرین: بله نسترن خانم هستم راحت باشید.
    سینی حاوی سوپ و نان را دست شیرین داد و گفت:
    - باشه پس من نیم ساعتی برم خونه برمگیردم.
    یغما: ممنون مامان جان خسته‌ای برو استراحت کن.
    نسترن: غذاتو بخوریا،این دخترم اذیت نکن با این وضعش.
    یغما: مامان؟
    نسترن: یامان.
    و رو به شیرین با لحن مهربانی گفت:
    - من رفتم شیرین جان این سوپم حتما بخوره ها خب؟
    شیرین: چشم خیالتون راحت .
    و نسترن با گفتن "فعلا" از اتاق خارج شد.
    شیرین قاشق نقره ای رنگ گلدار را از سوپ درون کاسه پر کرد و به سمت دهانش برد.
    - دهنت رو وا کن.
    و یغما آرام لقمه‌ی کوچک را بلعید.
    - فرهان وکیلته؟
    لقمه‌ی بعدی را قورت داده و گفت:
    - آره قرار شده بره دنبال کارام.
    - خیلی دوستت داره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    - چه طور؟
    - این چند روزه نه خواب داره نه خوراک، سر عملت هم معلوم نشد کجا رفت که وقتی برگشت یه فرهان دیگه شده بود.
    - چرا؟
    و لقمه‌ی بعدی.
    شیرین قاشق را برای چندمین بار پر کرد و در حالی که به سمت دهان یغما می‌برد گفت:
    - فک کنم گریه کرده بود.
    - صداش گرفته بود.
    - آره چشم‌هاش هم خیلی قرمز شده بود.
    صدای باز و بسته شدن در هال این بحث را هم نیمه تمام گذاشت، شیرین با شکم برآمده اش از اتاق خارج شد تا ببیند چه کسی به خانه وارد شده. با تعجب به افراد مقابلش گفت:
    - شماها کلید دارین؟
    حامد با سر به فرهان اشاره کرد وگفت:
    - من که نه، فرهان. بعد پلاستیک های بزرگی که دستش بود را روی اپن کوچک خانه گذاشت و روی مبل لم داد.
    فرهان کمی نزدیکش رفته و پرسید:
    - حالش چه طوره؟
    - خوبه ،نگران نباشین.
    - میتونم ببینمش؟
    - بله، فقط اگه میشه بقیه ناهارش رو بهش بدین.
    لبخند زده گفت:
    - حتما.
    او هم نایلون‌های توی دستش را روی اپن گذاشت و به سمت در اتاق رفته تقه‌ای به در زد و وارد اتاق شد .
    نگاهش را از روی بدن یغما بالاتر کشید، دیدن آن چشم بند سیاه بزرگی که چشمان زیبا و قسمتی از صورتش را پوشانده بود برایش دردآورد بود.
    نزدیکتر رفت، لبه‌ی تخت نشست، سینی به بغـ*ـل گرفت و گفت:
    - حالت بهتره؟
    - تویی فرهان؟ آره بهترم.
    - سعی کن زودتر خوب شی.
    - ببخشید بابت کارای من به زحمت افتادی.
    قاشق را از سوپ پر کرده نزدیک دهانش بـرده گفت:
    - منظورم بابت کارات نبود، باید خوب شی تا این چشم بند رو برداری تا چشم‌های خوشگلت پشتش پنهون نشن، وا کن دهنت رو.
    سوپش را قورت داد، لبخند زد و گفت:
    - تو حالت خوبه؟
    قاشق را پر کرده جواب داد:
    - تو خوب باشی منم خوبم.
    - فرهان؟
    - بله؟
    غذا را بلعید، لبخند زد و گفت:
    - صدات هنوزم گرفته‌ست.
    - چیزی نیست خوب میشه.
    - فرهان؟
    قاشق را در کاسه خالی گذاشته سینی را روی عسلی گذاشته گفت:
    - بله؟
    - خیلی گریه کردی؟
    - خب ناراحت بودم .
    - تو که گفتی حالم خوب میشه پس چرا ناراحت بودی.
    - یغما !چیزی که بین ماست از یه حس ساده خیلی بیشتره، عادیه که برای این شرایطت ناراحت باشم.
    - اهوم.
    - خوابت میاد؟
    - نه حس میکنم دارم خفه میشم.
    - به خاطر چشم بندته، یه چند روزی بگذره میتونی پانسمانتو باز کنی، بعدش دیگه خلاص میشی.
    و با مکث پرسید:
    - راستی سردرد نداری؟
    موهای ریخته روی پیشانی‌اش را عقب داد و آرام گفت:
    - چرا ولی شدید نیست.
    - صبر کن به شیرین خانم بگم بیاد کمکت لباساتو عوض کن، بعدش بریم بیرون .قبوله؟
    لبخند زده بازهم آرام گفت:
    - از مامان اجازه گرفتی؟
    - اجازه شما دست منه خانمی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    انگشتانش را در هم قفل کرده و سرش را پایین انداخت که فرهان ادامه داد:
    - راستی ؟
    و با مکث کوتاهی ادامه‌ی حرفش را گفت:
    - اقا جون گفت بعد از اینکه حالت کاملا خوب شد می‌تونیم عقد کنیم.
    سرش پایین تر رفت اما کمی شیطنت و خوشحالی هم ضرری نداشت.
    - شما کی خواستگاری کردی که الان منتظر عقدی؟
    - من؟
    تکیه‌اش را به تاج تخت داده با شیطنت گفت:
    - خیر، اصغر ماست فروش محله‌مون.
    - جواب مثبت دادی که.
    سر بلند کرده و با تعجب گفت:
    - به تو؟
    - خیر به اصغر ماست فروش محله‌تون.
    - دیوونه .
    - من دیونه‌ی توام یغما، دیوونه‌ی این مهربونیات، دیوونه‌ی همه‌ی اخم کردنات، دیوونه اینکه سرم داد بزنی.
    - من کی سرت داد زدم؟
    - یادت نیست؟
    - نبوده که یادم باشه.
    - ولی من یادمه.
    - کی اخه؟
    - همون روزی که...
    - کدوم روز خب؟
    - همون روز که هنوز ازم کینه به دل داشتی، همون روز که گفتم نامزدتم، تو ماشین سرم داد زدی که نامزد من نیستی، یادت اومد؟
    - اون موقع عصبانی بودم، تو عادتته وقتی آدم عصبانیه نفت می‌ریزی رو آتیشش.
    تقه‌ای به در زده صدای حامد پیچید:
    - داداش بیاین بیرون مهمونتون رو تحویل بگیرین زشته.
    فرهان زیر لب عصبی گفت:
    - بر خر مگس معرکه لعنت.
    یغما آرام خندید.
    فرهان: الان میام حامد جان.
    ****
    مثل همه‌ی این سه چهار روز آخر، در خانه تنها روی تخت دراز کشیده بود و نه تنها اتاق بلکه‌ی همه خانه در تاریکی مطلق فرو رفته بود.
    چشمانش زیر چشم بند سنگین شده اذیت می‌شدند اما باید تحمل می‌کرد. کم کَمَک خواب در چشمان زیبایش نشست و او را میهمان خود کرد.
    بیدار بود .
    البته بیدار شد .
    بیدار شد با حس بوسیده شدن چشم راستش.
    قلبش تند می‌زد. ضربان گرفته بود. نبض در شقیقه اش بی قراری میکرد و احساس تب داشت.
    شاید کمی هم ترس در وجودش نشسته بود.
    دست یخی روی دست تب کرده اش نشست و آرام و نوازش گونه روی دستش کشیده شد.
    انگشت اشاره اش بدون اختیار تکان خورد که دست کسی که کنارش بود از نوازش ایستاد و صدایی در فضا پیچید:
    - بیداری؟
    حرفی نزد.
    امروز صدایش گرفته تر از همیشه بود.
    ان روز ها چرا این صدای خش دارش خط می‌کشید روی قلب یغما؟
    اصلا این خش از کجا بود؟
    - این روزا سخت شده برام، اینکه نتونم چشم‌هات رو ببینم برام سخت شده.
    چرا باز نمیکنی این چشم بند لعنتی رو؟
    چرا نمیذاری چشم‌هات رو ببینم؟
    یغما؟!
    الان که فکر میکنم میبینم حق داشتی ازم ناراحت باشی.
    ولی ...
    نمیدونم چرا یهویی اون کینه از بین رفت و جاشو یه عشق دوباره گرفت.
    راستش از رفتار یهوییت تعجب کردم، ولی یغمایی دیگه، هر کاری ازت برمیاد، بالاخره خوابی یا بیدار؟
    خودش را بالاتر کشید.
    ملافه را از روی دستانش کنار زد و به تاج طلایی تخت تکیه داد.
    موهای لختش را کنار زده دست برد سمت چشم بند، چشم بند را بالاتر کشید.
    روی پیشانیش نگهش داشت و آرام چشمانش را باز کرد.
    همه جا تاریک بود.
    نوری در اتاق نبود که چشمانش را اذیت کند.
    بعد از این همه وقت برداشتن چشم بند از روی چشمان زیبایش کمی چشمانش را اذیت میکرد.
    نگاهش را از روی انگشتر فیروزه‌ی دست فرهان بالاتر کشید و به چشمان براقش رسید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    تشخیص دادن آن چشمان نورانی در آن تاریکی کار سختی نبود.
    هیچ چیز نمی‌دید انگار همه جا تار شده بود تا او دل سیر دو گوی سبز رنگ روبرویش را دید بزند.
    - الهی قربونت برم، چشمات چرا انقدر مظلومه؟
    - فرهان؟
    - جان دلم؟
    - چرا صدات گرفته؟ خیلی اذیتم میکنه.
    - چیزی نیس به خاطر شرایطه.
    - کدوم شرایط فرهان؟
    - ناراحتی خیلی چیزا میاره اینم یکیش.چشمات اذیت نمیشه؟
    - نه! چه طوری اومدی تو؟
    - کلید داشتم.
    - کلید؟
    - آره از مامان گرفتم.
    چرا همه به او اعتماد داشتند؟
    چرا همه فرهان را بهترین و محبوب ترین ادم زندگی یغما می‌دیدند.
    - امروز ضحی و رضا اومده بودن.
    - خبرشو دارم.
    - فرهان؟
    - جان فرهان؟
    - زندگی من چرا انقد سخته؟
    - آسونش می‌کنیم.
    - این همه سختی از بین میره آخه؟
    - اگه کنارم باشی چرا که نه.
    - رفتی دکتر؟
    - برا چی؟
    - برا گلوت.
    خندید و گفت:
    - خوشم میاد همه چی رو با هم قاطی میکنی.
    - رفتی؟
    - نه نرفتم.
    - چرا؟
    - وقت نکردم.
    - باید میرفتی.
    - من فقط یه پرستار میخوام که حالم رو خوب کنه.
    - میخوای زنگ بزنم برات پرستار بگیرم؟
    - تو هستی دیگه.
    - به همین خیال باش .
    ***
    خندید و بلافاصله گفت:
    - میتونی بلند شی گلم!
    از روی صندلی چرم قهوه ای رنگ آرایشگاه بلند شد و خیره در آینه به خودش نگاه کرد.
    - این منم؟
    فرانک: نه خیر، زن اصغر ماست فروش محله‌مونه.
    ضحی: بدو دیگه یغما.
    ایناز: عروس خانم اقا دوماد دم در منتظره ها، آب شد این پسر دایی من، بیا برو.
    شنلش را سریع گره پاپیونی زد و کیف به دست به سمت در بزرگ و سفید ارایشگاه حرکت کرد.
    همین که دست به دستگیره برد در باز شد و فرهان در چهار چوب نمایان.
    سرش را کمی نزدیک صورت آرایش شده اش برد و گفت:
    - نمی‌خوای بذاری ببینمت؟
    شیطون گفت:
    - نچ.
    - من درست و حسابی لباستم ندیدم چه وضعشه آخه؟
    - غر نزن آقایی.
    - فکر کردی نمی‌دونم عاشق همین غز زدنام شدی؟
    - اوهکی، گل من کو؟
    دست گل رز سفید و جگری را به سمتش گرفت و با لحن یغما کشش گفت:
    - گل برای گل کادو آوردنم سعادتی داره .
    - گل از گل کادو گرفتنم عالمی داره.
    و دست بـرده گل را گرفت که فرهان لب های داغش را با پشت دست یغما سرد کرد.
    - بریم خانومم؟
    و این میم مالکیت حس شیرین و سرزندگی را در وجودش سرازیر کرد.
    سوار همان ام وی ام سفید گل زده شان شدند و فرهان گفت:
    - خانومیِ من؟
    بدون اینکه سرش را بلند کند گفت:
    - جانم؟
    - بکش کنار شنلت رو، خواهش میکنم!
    دست هایش را کمی بالاتر برد و ناخن‌های مانیکور شده‌اش نمایان شد.
    فرهان دو دست سفید و زیبایش را در هوا گرفت و گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا