- عضویت
- 2016/07/11
- ارسالی ها
- 5,628
- امتیاز واکنش
- 29,590
- امتیاز
- 1,000
- اولا فرهان آدم هو*س نیست که اگه بود چهار سال نمیتونست تو کشوری مثل فرانسه زندگی کنه، ثانیا مگه چه طوری ابراز علاقه کرد؟
- ...
- یغما؟ چرا حرف نمیزنی؟
- حرفی ندارم واسه گفتن.
- نکنه؟ آره؟
- خفه شو شیرین، اصلا میفهمی داری چی میگی؟
- خب چرا حرف نمیزنی؟
رو کاناپه دراز کشید و گفت:
- شیرین جان بعدا حرف میزنیم، من الان دوباره چشمام درد میکنه نمیتونم بشینم.
- نرفتی دکتر؟
- وقت گرفتم برای عصر.
- میخوای باهات بیام؟
- تو؟ بیچاره تو که بیرون میری باید یه نفر باهات بیاد، میخوای با من بیای؟نمیخواد، یه دکتره دیگه همراه اومدن نداره.
- مطمئن؟
- کاری نداری؟
- بیادب، نه خداحافظ.
چشمان قرمز شده و سوزناکش را بست و بی حال روی کاناپه دارز کشید.
***
- الان من باید چی کار کنم؟
- احتیاجی نیست کاری بکنید، سه شنبه صبح تشریف میارید فرم پر میکنید.
- باشه ممنون
- خواهش میکنم، فقط قطره هاتون رو یادتون نره مرتب بریزید.
- چشم ممنون.
و از روی مبل چرم قهوه ای مطب بلند شد.
دردهای این مدتش کم نبود این یکی هم شده بود قوز بالاقوز. خداحافظی سرسری و کوتاهی با منشی کرد و از مطب خارج شد پشت رل نشست، بالافاصله به تلفنش که چندین بار زنگ خورده بود جواب داد.
- چته شیرین؟ پدرمو در آوردی.
شیرین با صدایی محزون و آرام گفت:
- چرا عصبانی میشی؟
یغما هم اشتباه کرده بود. شیرین مقصر مشکلات و بدبختیهای او نبود. نفسش را با صدا و کلافه بیرون داد و گفت:
- ببخشید عزیزم، حالم دست خودم نیست، معذرت میخوام.
شیرین که از صدای او متوجه پشیمانیاش شده بود با شوق گفت:
- دکتر چی گفت؟
- شیرین جان تست بارداری نرفته بودم که، رفته بودم چشم پزشک انقد ذوق نکن.
- یغما حرف میزنی یا قهرکنم.
تک خنده ای کرد و گفت:
- قهر نکن آبجی جونم، گفت چیز خاصی نیست، قطره داد گفت با اونا درست میشه.
- واقعا؟
- آره به جون خودم.
- قسم نخور.
- چشم کاری نداری برم خونه؟
- نه برو .
- راستی شیرین شب دور هم جمعیم تو و حامد هم بیاین.
- ممنون عزیزم مزاحم نمیشم.
- مزاحم چیه دیوونه، تو خواهرمی.
- باشه میایم .
- قربانت.
- خداحافظ.
خداحافظ آرامی گفت و تلفن را قطع کرد . در آینه به چشمان سرخ و پف کرده اش نگاهی انداخت بازهم سوزش داشت. امان از بلاهایی که گاه و بیگاه به سرش نازل میشدند و او را بیشتر گرفتار میساختند.
مگان سفیدش را روشن کرد و به سمت کلبهی تنهایی هایش حرکت کرد.
حدود یک ساعت بعد او بود و یک خانهی خالی از هر گونه جانداری. کفشهای راحتیش را کنار در عوض کرد و به فکر شام افتاد. شب مهمان داشت و باید به فکر تهیه غذا و میوه میشد.
نگاهی به ساعت انداخت پنج و سی و هشت دقیقهی عصر بیست و نهم شهریور. به خاطر عملش و کار های باقی مانده این ترم دانشگاه نمیرفت و تصمیم گرفته بود تا ترم آینده تمام کار های لازم را بکند تا بلکه بتواند به درسش ادامه دهد.
حاضر کردن میوه و سالاد و سفارش غذا دو ساعتی طول کشید . سالاد ها را تزیین کرد و داشت در یخچال جا میداد که صدای آیفون بلند شد.
- ...
- یغما؟ چرا حرف نمیزنی؟
- حرفی ندارم واسه گفتن.
- نکنه؟ آره؟
- خفه شو شیرین، اصلا میفهمی داری چی میگی؟
- خب چرا حرف نمیزنی؟
رو کاناپه دراز کشید و گفت:
- شیرین جان بعدا حرف میزنیم، من الان دوباره چشمام درد میکنه نمیتونم بشینم.
- نرفتی دکتر؟
- وقت گرفتم برای عصر.
- میخوای باهات بیام؟
- تو؟ بیچاره تو که بیرون میری باید یه نفر باهات بیاد، میخوای با من بیای؟نمیخواد، یه دکتره دیگه همراه اومدن نداره.
- مطمئن؟
- کاری نداری؟
- بیادب، نه خداحافظ.
چشمان قرمز شده و سوزناکش را بست و بی حال روی کاناپه دارز کشید.
***
- الان من باید چی کار کنم؟
- احتیاجی نیست کاری بکنید، سه شنبه صبح تشریف میارید فرم پر میکنید.
- باشه ممنون
- خواهش میکنم، فقط قطره هاتون رو یادتون نره مرتب بریزید.
- چشم ممنون.
و از روی مبل چرم قهوه ای مطب بلند شد.
دردهای این مدتش کم نبود این یکی هم شده بود قوز بالاقوز. خداحافظی سرسری و کوتاهی با منشی کرد و از مطب خارج شد پشت رل نشست، بالافاصله به تلفنش که چندین بار زنگ خورده بود جواب داد.
- چته شیرین؟ پدرمو در آوردی.
شیرین با صدایی محزون و آرام گفت:
- چرا عصبانی میشی؟
یغما هم اشتباه کرده بود. شیرین مقصر مشکلات و بدبختیهای او نبود. نفسش را با صدا و کلافه بیرون داد و گفت:
- ببخشید عزیزم، حالم دست خودم نیست، معذرت میخوام.
شیرین که از صدای او متوجه پشیمانیاش شده بود با شوق گفت:
- دکتر چی گفت؟
- شیرین جان تست بارداری نرفته بودم که، رفته بودم چشم پزشک انقد ذوق نکن.
- یغما حرف میزنی یا قهرکنم.
تک خنده ای کرد و گفت:
- قهر نکن آبجی جونم، گفت چیز خاصی نیست، قطره داد گفت با اونا درست میشه.
- واقعا؟
- آره به جون خودم.
- قسم نخور.
- چشم کاری نداری برم خونه؟
- نه برو .
- راستی شیرین شب دور هم جمعیم تو و حامد هم بیاین.
- ممنون عزیزم مزاحم نمیشم.
- مزاحم چیه دیوونه، تو خواهرمی.
- باشه میایم .
- قربانت.
- خداحافظ.
خداحافظ آرامی گفت و تلفن را قطع کرد . در آینه به چشمان سرخ و پف کرده اش نگاهی انداخت بازهم سوزش داشت. امان از بلاهایی که گاه و بیگاه به سرش نازل میشدند و او را بیشتر گرفتار میساختند.
مگان سفیدش را روشن کرد و به سمت کلبهی تنهایی هایش حرکت کرد.
حدود یک ساعت بعد او بود و یک خانهی خالی از هر گونه جانداری. کفشهای راحتیش را کنار در عوض کرد و به فکر شام افتاد. شب مهمان داشت و باید به فکر تهیه غذا و میوه میشد.
نگاهی به ساعت انداخت پنج و سی و هشت دقیقهی عصر بیست و نهم شهریور. به خاطر عملش و کار های باقی مانده این ترم دانشگاه نمیرفت و تصمیم گرفته بود تا ترم آینده تمام کار های لازم را بکند تا بلکه بتواند به درسش ادامه دهد.
حاضر کردن میوه و سالاد و سفارش غذا دو ساعتی طول کشید . سالاد ها را تزیین کرد و داشت در یخچال جا میداد که صدای آیفون بلند شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: