- عضویت
- 2016/07/11
- ارسالی ها
- 5,628
- امتیاز واکنش
- 29,590
- امتیاز
- 1,000
با همون تاپ و شلوارک سفیدی که تنم بود از جا پاشدم و در اتاق رو باز کردم، اولین چیزی که باهاش مواجه شدم چشمهای گریونی بود که به من زل زده بودند. موهامو از روی صورتم کنار زدم و و از بینشون رد شدم، حالم بهتر شده بود اونقدر آروم شده بودم که بتونم خودم رو کنترل کنم، وارد اتاقم شدم، همون ست سیاهی که برای مواقع ضروروی بود رو از کمد بیرون آوردم و پوشیدم شال سیاهم رو سرم کردم و از اتاق خارج شدم . اتاق بابا پر بود و صدای گریه همهی خونه رو برداشته بود، روبروی در ایستادم عزیز و مامان با دیدنم گریه های بلند تری سر دادند، نگاهم به سمت دو مردی که بابا رو روی برانکارد قرار میدادند کشیده شد.
من: فرهان؟
صدام گرفته بود مثل دیشب، هنوزم خش داشت و حنجرهام میسوخت.
فرهان نگاهی به اطرافیانش کرد و گفت: جونم؟
من: میشه بریم اونجایی که گفتی؟
فرهان اینبار به دایی که با کنجکاوی نگاهمون میکرد نگاه کرد و گفت:آره میشه.
عمو سعید: کجا فرهان جان؟
فرهان: راستش عمو ما آدرس خونهی پدری عمو یزدان رو پیدا کردیم بالاخره باید بهشون خبر بدیم، ما داریم میریم اونجا.
دایی: برین. فقط مراقب یغما باش.
فرهان: چشم.
روبروی عمو سعید و دایی ایستادم و گفتم: من همه چی رو به شما میسپارم، خواهش میکنم این آخرین لطف رو در حقم بکنین و کاری کنین که مراسم بابا به بهترین شکل برگذار بشه .
عو: این چه حرفیه این وظیفهمونه.
من: ممنون.
فرهان: بریم؟
نگاهی بهش کردم لباساش رو عوض کرده بود مثل اینکه مامان براش لباس اورده بود .
من: بریم.
سوار ماشین که شدم اشکام ریختن انگار نمیتونستم به غرورم اجازه بدم که بین اونا بشکنه، غرورم رو پیش فرهان شکستم و اشک ریختم، شاید شکستنش جلوی بقیه کار سختی بود اما پیش فرهان، راحتتر از آب خوردن بود چون میدونستم همیشه پشتمه.
ماشین جلوی یه در بزرگ متوقف شد نگاهی به ساعت ماشین انداختم. یازده و بیست و سه دقیقهی صبح جمعه . نگاهی هم به فرهان انداختم و از ماشین پیاده شدم . پشت سرم پیاده شد و گفت: منم بیام؟
من: نه بمون الان میام.
فرهان: باشه.
به سمت در رفتم .
فرهان: فقط؟
به سمتش برگشتم نگاهش نگران بود و با ترحم .
فرهان: اشکاتو پاک کن، مراقب خودتم باش، راستی تندم نرو .
سری به نشونهی تایید تکون دادم و دستم رو آروم رو دکمهی ایفون گذاشتم .به دقیقه ای نکشید که :
- بله؟!
من: سلام! منزل اقای مفیدی؟
- بله بفرمایید.
من: با حاج مجید کار داشتم .
- ببخشید شما؟
من: بهشون بگین دختر یزدان مفیدیام.
- یزدان؟یزدان کیه؟
من: اقای محترم خود آقا مجید میشناسن، میخوام باهاشون حرف بزنم.
- چند لحظه .
کلافه نگاهی به اطراف کردم و بی حرف ایستادم.
- خانم بفرمایید داخل.
در با صدای تیکی باز شد. یه نگاه به فرهان که تحسین آمیز و انرژی دهنده نگاهم میکرد انداختم و وارد حیاط شدم . سه مرد به اضافهی سه تا زن و چند تا دختر و پسر جوون تو تراس ایستاده و انگار منتظر من بودن . پوزخندی زدم خبر نداشتن چیا میخواستم بهشون بگم.
رو بروی مسن ترین مرد جمع ایستادم و گفتم:به به حاج مجید مفیدی !
***
~~راوی ~~
یغما روبروی حاج مجید ایستاد و با لحت نفرت انگیزی گفت: به به حاج مجید مفیدی!
حاج مجید مطمئن نبود که دخترک روبرویش همان دختر زهراست یا نه! اما از شباهت بسیار او به زهرا و یزدان از این مسئله مطمئن شد .
حاج مجید- بزرگ شدی!
من: فرهان؟
صدام گرفته بود مثل دیشب، هنوزم خش داشت و حنجرهام میسوخت.
فرهان نگاهی به اطرافیانش کرد و گفت: جونم؟
من: میشه بریم اونجایی که گفتی؟
فرهان اینبار به دایی که با کنجکاوی نگاهمون میکرد نگاه کرد و گفت:آره میشه.
عمو سعید: کجا فرهان جان؟
فرهان: راستش عمو ما آدرس خونهی پدری عمو یزدان رو پیدا کردیم بالاخره باید بهشون خبر بدیم، ما داریم میریم اونجا.
دایی: برین. فقط مراقب یغما باش.
فرهان: چشم.
روبروی عمو سعید و دایی ایستادم و گفتم: من همه چی رو به شما میسپارم، خواهش میکنم این آخرین لطف رو در حقم بکنین و کاری کنین که مراسم بابا به بهترین شکل برگذار بشه .
عو: این چه حرفیه این وظیفهمونه.
من: ممنون.
فرهان: بریم؟
نگاهی بهش کردم لباساش رو عوض کرده بود مثل اینکه مامان براش لباس اورده بود .
من: بریم.
سوار ماشین که شدم اشکام ریختن انگار نمیتونستم به غرورم اجازه بدم که بین اونا بشکنه، غرورم رو پیش فرهان شکستم و اشک ریختم، شاید شکستنش جلوی بقیه کار سختی بود اما پیش فرهان، راحتتر از آب خوردن بود چون میدونستم همیشه پشتمه.
ماشین جلوی یه در بزرگ متوقف شد نگاهی به ساعت ماشین انداختم. یازده و بیست و سه دقیقهی صبح جمعه . نگاهی هم به فرهان انداختم و از ماشین پیاده شدم . پشت سرم پیاده شد و گفت: منم بیام؟
من: نه بمون الان میام.
فرهان: باشه.
به سمت در رفتم .
فرهان: فقط؟
به سمتش برگشتم نگاهش نگران بود و با ترحم .
فرهان: اشکاتو پاک کن، مراقب خودتم باش، راستی تندم نرو .
سری به نشونهی تایید تکون دادم و دستم رو آروم رو دکمهی ایفون گذاشتم .به دقیقه ای نکشید که :
- بله؟!
من: سلام! منزل اقای مفیدی؟
- بله بفرمایید.
من: با حاج مجید کار داشتم .
- ببخشید شما؟
من: بهشون بگین دختر یزدان مفیدیام.
- یزدان؟یزدان کیه؟
من: اقای محترم خود آقا مجید میشناسن، میخوام باهاشون حرف بزنم.
- چند لحظه .
کلافه نگاهی به اطراف کردم و بی حرف ایستادم.
- خانم بفرمایید داخل.
در با صدای تیکی باز شد. یه نگاه به فرهان که تحسین آمیز و انرژی دهنده نگاهم میکرد انداختم و وارد حیاط شدم . سه مرد به اضافهی سه تا زن و چند تا دختر و پسر جوون تو تراس ایستاده و انگار منتظر من بودن . پوزخندی زدم خبر نداشتن چیا میخواستم بهشون بگم.
رو بروی مسن ترین مرد جمع ایستادم و گفتم:به به حاج مجید مفیدی !
***
~~راوی ~~
یغما روبروی حاج مجید ایستاد و با لحت نفرت انگیزی گفت: به به حاج مجید مفیدی!
حاج مجید مطمئن نبود که دخترک روبرویش همان دختر زهراست یا نه! اما از شباهت بسیار او به زهرا و یزدان از این مسئله مطمئن شد .
حاج مجید- بزرگ شدی!
آخرین ویرایش توسط مدیر: