کامل شده رمان تلاطم ارامش من | *PaShAeE* کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان تلاطم ارامش من رو چه طوری ارزیابی می کنید؟!؟

  • خیلی خوب

    رای: 10 45.5%
  • خوب

    رای: 9 40.9%
  • متوسط

    رای: 2 9.1%
  • ضعیف

    رای: 1 4.5%

  • مجموع رای دهندگان
    22
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه پاشائی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/11
ارسالی ها
5,628
امتیاز واکنش
29,590
امتیاز
1,000
با همون تاپ و شلوارک سفیدی که تنم بود از جا پاشدم و در اتاق رو باز کردم، اولین چیزی که باهاش مواجه شدم چشم‌های گریونی بود که به من زل زده بودند. موهامو از روی صورتم کنار زدم و و از بینشون رد شدم، حالم بهتر شده بود اونقدر آروم شده بودم که بتونم خودم رو کنترل کنم، وارد اتاقم شدم، همون ست سیاهی که برای مواقع ضروروی بود رو از کمد بیرون آوردم و پوشیدم شال سیاهم رو سرم کردم و از اتاق خارج شدم . اتاق بابا پر بود و صدای گریه همه‌ی خونه رو برداشته بود، روبروی در ایستادم عزیز و مامان با دیدنم گریه های بلند تری سر دادند، نگاهم به سمت دو مردی که بابا رو روی برانکارد قرار می‌دادند کشیده شد.
من: فرهان؟
صدام گرفته بود مثل دیشب، هنوزم خش داشت و حنجره‌ام می‌سوخت.
فرهان نگاهی به اطرافیانش کرد و گفت: جونم؟
من: می‌شه بریم اونجایی که گفتی؟
فرهان اینبار به دایی که با کنجکاوی نگاهمون می‌کرد نگاه کرد و گفت:آره می‌شه.
عمو سعید: کجا فرهان جان؟
فرهان: راستش عمو ما آدرس خونه‌ی پدری عمو یزدان رو پیدا کردیم بالاخره باید بهشون خبر بدیم، ما داریم می‌ریم اونجا.
دایی: برین. فقط مراقب یغما باش.
فرهان: چشم.
روبروی عمو سعید و دایی ایستادم و گفتم: من همه چی رو به شما می‌سپارم، خواهش می‌کنم این آخرین لطف رو در حقم بکنین و کاری کنین که مراسم بابا به بهترین شکل برگذار بشه .
عو: این چه حرفیه این وظیفه‌مونه.
من: ممنون.
فرهان: بریم؟
نگاهی بهش کردم لباساش رو عوض کرده بود مثل اینکه مامان براش لباس اورده بود .
من: بریم.
سوار ماشین که شدم اشکام ریختن انگار نمی‌تونستم به غرورم اجازه بدم که بین اونا بشکنه، غرورم رو پیش فرهان شکستم و اشک ریختم، شاید شکستنش جلوی بقیه کار سختی بود اما پیش فرهان، راحت‌تر از آب خوردن بود چون می‌دونستم همیشه پشتمه.
ماشین جلوی یه در بزرگ متوقف شد نگاهی به ساعت ماشین انداختم. یازده و بیست و سه دقیقه‌ی صبح جمعه . نگاهی هم به فرهان انداختم و از ماشین پیاده شدم . پشت سرم پیاده شد و گفت: منم بیام؟
من: نه بمون الان میام.
فرهان: باشه.
به سمت در رفتم .
فرهان: فقط؟
به سمتش برگشتم نگاهش نگران بود و با ترحم .
فرهان: اشکاتو پاک کن، مراقب خودتم باش، راستی تندم نرو .
سری به نشونه‌ی تایید تکون دادم و دستم رو آروم رو دکمه‌ی ایفون گذاشتم .به دقیقه ای نکشید که :
- بله؟!
من: سلام! منزل اقای مفیدی؟
- بله بفرمایید.
من: با حاج مجید کار داشتم .
- ببخشید شما؟
من: بهشون بگین دختر یزدان مفیدی‌ام.
- یزدان؟یزدان کیه؟
من: اقای محترم خود آقا مجید می‌شناسن، می‌خوام باهاشون حرف بزنم.
- چند لحظه .
کلافه نگاهی به اطراف کردم و بی حرف ایستادم.
- خانم بفرمایید داخل.
در با صدای تیکی باز شد. یه نگاه به فرهان که تحسین آمیز و انرژی دهنده نگاهم می‌کرد انداختم و وارد حیاط شدم . سه مرد به اضافه‌ی سه تا زن و چند تا دختر و پسر جوون تو تراس ایستاده و انگار منتظر من بودن . پوزخندی زدم خبر نداشتن چیا می‌خواستم بهشون بگم.
رو بروی مسن ترین مرد جمع ایستادم و گفتم:به به حاج مجید مفیدی !
***
~~راوی ~~
یغما روبروی حاج مجید ایستاد و با لحت نفرت انگیزی گفت: به به حاج مجید مفیدی!
حاج مجید مطمئن نبود که دخترک روبرویش همان دختر زهراست یا نه! اما از شباهت بسیار او به زهرا و یزدان از این مسئله مطمئن شد .
حاج مجید- بزرگ شدی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    یغما با پوز خندی که آن روز مدام بر لب داشت گفت: شما اصلا منو دیدین؟ نگین آره که باور نمی‌کنم.
    حاج مجید: خیلی دوست داشتم ببینمت .
    من: واسه همین تو این بیست و چند سال یه سراغی از پدرم نگرفتین .
    حاج مجید: تو با پدرت فرق داری.
    من: فرق؟ آره فرق دارم من مثل پدرم نیستم که هر چی بگین و هر کاری بکنین لب از لب باز نکنم و خفه خون بگیرم.
    پسر بزرگ حاج مجید خود را وارد بحث یغما و پدر مسنش کرد و گفت: حاج بابا این دختر همون دختره؟
    مجید بدون اینگه نگاهش را از نگاه عسلی یغما بگیرد گفت:آره همون دختره.
    و با مکث رو به همه ادامه داد : بیاین تو!
    وارد خانه شد پشت سرش یوسف و یغما هم وارد شدند و به ترتیب بقیه وارد خانه شدند.
    یغما: حاجی؟ نمی‌خوای نوه‌اتو به بچه هات معرفی کنی؟
    یاسر: حاج بابا این خانم کیه؟
    یغما که به جنون رسیده بود از جا بلند شد و قبل از مجید به حرف امد.
    یغما: چرا حاج آقا، من خودم می‌گم چیکاره ام، اسمم یغماست پدرم جراح قلب بود تو بیمارستان مدنی، مادرم هم معلم بود البته یه زمانی، الانم دانشجوی روانشناسیم.
    یاسر: اینا که میگی چه ربطی به ما داره ؟
    یغما: خب آره اینا ربطی نداره، ولی اینکه پدرم کیه ربط داره نوه حاجی.
    مجید با غرور همیشگی اش گفت: برا چی اومدی اینجا؟
    یغما: اومدم دعوتتون کنم.
    آرزو- دعوت؟
    یغما: آره عمه جون دعوت.
    ارزو: دعوت چی؟
    یغما: دیدین وقتی یه نفر می‌میره براش تعذیه می‌گیرن؟ الان من برا کسی که مرده تعذیه گرفتم ،اومدم دعوتتون کنم .
    حاج خانم که حال خوبی نداشت با ترس و نگرانی گفت:کی مرده یغ...
    یغما اجازه‌ی ادامه‌ی حرفش را به او نداد و بلند گفت: اسم منو به زبون نیارین، خوش ندارم آدمایی مثل شما اسمم رو به زبون بیارن.
    یوسف: داری پاتو از گلیمیت دراز تر می‌کنی !
    عصبانی روبروی یوسف که از جا بلند شده بود ایستاد و گفت: می‌دونین چرا عمو؟ چون اتیش گرفتم، چون دارم نابود می‌شم، دارم نابود می‌شم می‌فهمین؟
    مجید: آخرِ حرفتو بگو،
    یغما: آخر؟کدوم آخر؟ تازه اولشه حاجی، عجله نکن.
    یاسمین: خانم محترم مودب باشین.
    یغما: مودب؟ باشه چشم.
    و رو به مجید ادامه داد: ببین حاج مجید نیومدم اینجا خانوادت رو بهم بریزم ، تو ارزش بهم ریختنم نداری، ولی می‌دونی چیه ؟ با خودم گفتم شاید دل همسرتون بخواد برای بار آخر پسرش رو ببینه،
    به سمت حاج خانم حرکت کرد و گفت: درست نمی‌گم حاج خانم؟ می‌خواین یا نه؟
    حاج خانم: منظورت چیه برای آخرین بار؟
    یغما: وقتی می‌خوان یکیو به خاک بسپارن برای آخرین بار باهاش حرف می‌زنن، برا آخرین بار می‌بیننش.
    حاج خانم- گفتم منظورت چیه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    یغما: از این واضحتر بگم پس می‌افتی خانم جون.
    خانم جونِ آخر جمله اش آنقدر با تمسخر و کنایه بود که همه هم متوجه شدند . اما دیگر طاقت خود یغما طاق شده بود و با این وضع نمی‌توانست ادامه دهد .
    یوسف که حال دیگر عصبانی شده بود از جا بلند شد و با داد گفت:
    - می‌گی چی شده یا نه؟
    یغما در حالی که بغض راه گلویش را گرفته بود به سختی شروع به حرف زدن کرد .گریه می‌کر و کلمه ای می‌گفت.
    - بگم؟از چی بگم؟ از بیست و دوسال پیش که مادرم سر عمل از دنیا رفت؟ از هشت ماه پیش که فهمیدم بابایزدانم سرطان خون داره؟ از این هشت ماه بگم که هی به آرمان زنگ می‌زدم و حالش رو می‌پرسیدم چون همکارش بود؟ از چی بگم؟ از کدوم دردم بگم که شما از هیچکدومش خبر ندارین؟ اومدم اینجا که بگم فردا مراسم تشییع پدرمه، پسرتون.
    صدای گریه‌ی حاج خانم و آرزو بلند شد .
    - همونی که بیست ودو سال پیش از خونه بیرونش کردین، فردا قراره بره زیر خاک، اومدم بهتون بگم که پیش خانواده ام سر افکنده نباشم که پدرم خانواده ای نداشته و نداره، قبلا نداشته چون قبولتون نداشته و قبولش نداشتین، الانم نیستین ،الانم خانواده‌ی پدرم نیستین، ولی اومدم بگم که بدونین راحت زندگی نکرده، راحت بچه‌اش رو بزرگ نکرده !
    و با عصبانیت از خانه خارج شد هوای داغ تابستانی روی پوستش تیغ می‌کشید . بدون توجه به صدا زدن های مجید و یوسف از در خارج شد که دستش توسط کسی کشیده شد . فرهان آرام از ماشین پیاده شد . یوسف ساعد یغما را گرفته بود و خیره به چشمان عسلیش نگاه می‌کرد.
    یغما: ولم کنین می‌خوام برم.
    یوسف :کجا بری؟
    یغما :جایی که پدرم توش آروم گرفته!
    مجید جلو امد و با مهربانی گفت: آدرس بده.
    یغما دستش را از اسارت دستان یوسف آزاد کرد و گفت: آدرس چی؟
    یوسف: آدرس خونه‌تون.
    یغما:که چی بشه؟
    مجید: دخترجون یادت نره یزدان قبل از اینکه پدر تو باشه پسر منه!
    یغما پوزخند صدا داری زد و گفت: پسر؟!
    به سمت فرهان برگشت و گفت: می‌شه آدرس خونه رو بهشون بدی من نمی‌تونم بایستم .
    فرهان جلو امد نگرانی در چشمان جنگلیش موج می‌زد . بازوان یغما را در دست گرفت و گفت: خوبی یغما؟ چی شده؟ چته می‌گم؟
    یغما آرام دستش را روی دست داغ فرهان گذاشت و گفت: فرهان چیزیم نیست فقط آدرس بده باید برگردیم خونه.
    مجید: ببخشید جنابعالی؟
    فرهان سـ*ـینه صاف کرد و با گرفتن دست یغما گفت: من نامزدشم.
    و با فشاری آرام یغما را به سمت ماشین راند. یغما با کمک کسی که ادعا می‌کرد نامزدش هست سوار ماشین شد و سرش را آرام به شیشه تکیه داد.
    مجید :حرفایی که می‌گـه درسته؟
    فرهان در حالی که چیزی روی کاغذی می‌نوشت نیم نگاهی به محاسن سفید مجید انداخت و گفت:
    - یغما دروغ گفتن بلد نیست، چون عمو یادش نداده!
    یوسف: عمو؟ یزدان عموته؟
    - عمو یزدان ، شوهر عمه ام بود ،شوهر عمه زهرام.
    مجید: تو واقعا نامزدشی.
    کاغذ را به سمت مجید گرفت و گفت:
    - گفتم که یغما دروغ گفتن بلد نیست، روز خوش
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    سریع سوار ماشین شد و پایش را روی پدال گاز فشرد.یوسف و مجید که هنوز متوجه حرف او نشده بودند وارد خانه و با گریه زاری های زن ها روبرو شدند.
    - حالت بده، می‌خوای بریم بیمارستان؟
    - حاجی این دختر چی می‌گفت؟
    یوسف با تاسف سری تکان داد و روی مبل نشست.
    - واقعیت رو می‌گفت عزیز.
    یاسر کنار یوسف نشستو گفت:
    - بابا؟ این دختر کی بود؟
    مجید که این حرف یاسر را شنیده بود شروع به قدم زدن کرد و حرف زد.
    - بیست و پنچ سال پیش وقتی مجتبی دوست صمیمی یزدان جشنی به مناسبت موفقیتش گرفت ما رو هم دعوت کرد اون شب ما هم از همه چی بی‌خبر به مهمونی قدم گذاشتیم . عمو یزدانت که همیشه عکسش رو این دیواره و با دستش به دیوار پذیرایی اشاره کرد و ادامه داد:
    - عاشق خواهر مجتبی شد اما...
    بعد همه‌ی ماجرا را برای یاسر و یاسمین و الناز و ایلیا تعریف کرد، گفت که یغما دختر یزدان است و فامیل درجه دوی آنها، باورش برای همه سخت بود که یغما بعد از این همه سال غریبگی به آن خانه برگشته و از مرگ پدرش حرف زده بود، قرار شد همه با هم فردا برای فهمیدن درستی یا نادرستی حرف یغما و نامزدش به آدرسی که داشتند بروند.
    ***
    سرش را به شیشه تکیه داده بود و گریه می‌کرد .سرش در هر ثانیه از درد منفجر می‌شد و او می‌خواست که داد و بزند و با صدای بلند گریه کند. افتاب تابستانی داغ شده بود و نورش چشم زیبای عسلی‌اش را اذیت می‌کرد. فرهان نگاهی به حالش انداخت و گفت:
    - می‌خوای بریم بیمارستان؟
    حرفی نزد گلویش انقدر خشک شده بود که نمی‌توانست لب از لب باز کند.
    - یغما جان حالت خوبه؟
    بازهم چیزی نشنید.
    - عزیزم صدام رو می‌شنوی؟
    یغما که انگار از حرفای او ناراحت شده بود با غیض به سمتش برگشت و با صدای بلند گفت:
    - من عزیز تو نیستم چرا نمی‌خوای بفهمی؟ من نامزدت نیستم، فکر کردی چون جلو اونا گفتی نامزدمی منم خام حرفات می‌شم و قبول میکنم؟ فرهان من کار چهارسال پیشت رو هنوز که هنوزه فراموش نکردم پس فکر نکن با این کارا می‌تونی جبرانش کنی، چون نمی‌تونی! آدم کینه ای نیستم، ولی آلزایمر هم ندارم آقا فرهان، پس تمومش کن، از اینکه کمکم کردی آدرس این خونه رو پیدا کنم و باهام اومدی ممنونم، ولی من ادمی نیستم که به خاطر مدیون بودنم تصمیم بگیرم.
    فرهان چهره‌ی مظلومش را نشان داد و گفت:
    - مگه من چی گفتم؟چرا عصبانی می‌شی آخه؟
    - دیگه نمی‌خوام صدات رو بشنوم هیچی نگو خواهش می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    فرهان دیگر حرفی نزد. از یغما بابت این حرف‌هایش دلخور شده بود اما راستش در اعماق دلش به یغما هم حق می‌داد که چنین برخوردی داشته باشد .
    مرگ بهترین پدر دنیا برای دخترش سخت‌ترین چیزی است که میتواند فکرش را بکند.
    با خودش درگیر بود عذاب وجدان بدی داشت مدام با خود میگفت: چرا چهارسال پیش گذاشتم رفتم؟ چرا تنهاش گذاشتم؟ چرا پیشش نموندم ؟
    ***
    چهل روز از مرگ یزدان می‌گذشت و نسترن، زهره و حاج خانم هنوز هم در خانه پیش یغما ماندگار بودن، اما دیگر کافی بود تا کی قرار بود آنها نگهبان تنهایی‌های یغما شوند؟ خانواده‌ی مفیدی هم این اواخر سعی کرده بودند رفتار بهتری با یغما داشته باشند و هر چند وقت یکبار سری به او می‌زدند.
    مثل همیشه در اتاقش پشت بوم نشسته و بی هدف قلم می‌زد که صدای زنگ تلفنش او را وادار به دست کشیدن از نقاشی کرد.
    - بله؟!
    - سلام دخترم.
    - سلام !
    - خوبی عزیزم؟
    - ممنون ای بد نیستم، کارم داشتین؟
    - زنگ زدم بگم اگه امروز کاری نداری پاشو بیا اینجا حاج بابات کارت داره.
    - من چند بارم گفتم ایشون حاج بابای من نیستن، ولی چشم بعد از ظهر مزاحم میشم .
    - برای ناهار منتظرتم .
    - ببخشید همون بعد از ظهر بهتره، ترجیح میدم همون موقع مزاحمتون بشم .
    - مزاحم چیه عزیزم تو عضوی از خانواده‌ی مایی،دخترمونی.
    - دختر؟
    و پشت بندش پوزخندی زد .
    - آره، یغما جان تو دختر یزدانی، پسرما.
    از اتاق خارج شد .
    - نمی‌خوام حرفای قدیمی رو تکرار کنم ولی چندین بارم بهتون گفتم ،اگه پسرتون بود تو این بیست و اندی سال خبری ازش میگرفتین.
    - خیلی چیزا هست که تو نمیدونی ،برای ناهار بیا اینجا تا همه چی برات روشن بشه .
    - گفتم که ترجیح میدم بعد از ظهر بیام، اگه حرفی جز اینا ندارین باید بگم من خیلی کار دارم و باید برم .
    - به کارات برس عزیزم، خداحافظ.
    نفسش را با صدا بیرون داد و با خداحافظی کوتاهی تلفن را قطع کرد . در هال کوچک طبقه‌ی بالا روبروی عکسی ایستاد عکس که حالا واقعا روبان سیاه به خود گرفته بود، هر دوی آنها تنهایش گذاشته بودند.
    با نگاه غمگین و محزون از پله ها پایین رفت و نسترن را در حال آشپزی و روبروی گاز دید.
    - مامان؟!
    قاشق چوبی را در بشقاب کنار قابلمه گذاشت و به سمتش برگشت.
    - جانم عزیزم؟!
    - می‌خوام باهاتون حرف بزنم!
    - می‌شنوم عزیزم .
    - نه! می‌خوام با همه حرف بزنم اگه میشه زنگ بزنین و همه رو برای ناهار دعوت کنین !
    - اتفاقی افتاده عزیزم؟
    نه‌ی کوتاهی گفت، از آشپزخانه خارج شد و به اتاقش برگشت.تصمیمی که گرفته بود به نظر خودش درست میامد و حتما باید عمیل‌اش میکرد.
    تلفن را از روی عسلی هال برداشت و وارد اتاق شد. شماره ای گرفت و بعد از چند بوق صدایی در گوشی پیچید.
    - به سلام ابجی گلم !
    - سلام خوبی؟
    - به خوبیت گلم، چه خبر؟
    - برای احوالپرسی زنگ نزدم شیرین، خونه چی شد؟
    - حله آبجی ،یه خونه‌ی سیصد متریه، دو تا اتاق داره تازه ساخت هم هست.
    - شیرین سیصد متر رو می‌خوام بکوبم تو سرم ؟ گوشی رو به حامد .
    - باشه بابا چرا جوش میاری؟
    روبروی پنچره ایستاد هیچ چیز آنطور که می‌خواست نبود . دستش را در موهای بلندش فرو برد و صدای حامد پیچید.
    - سلام یغما .
    - سلام حامد این شیرین چی میگه؟
    - نمیدونم، چی میگه؟
    - خونه سیصد متری چیه؟ من دنبال یه خونه‌ی نهایت صد متری‌ام .
    - خب شیرین گفت دنبال یه خونه توپ میگردی.
    - بابا توپ از نظر من و شیرین فرق داره .
    - خب تو چی می‌خوای؟ بگو برات پیدا کنم؟
    - من به شیرین هم توضیح دادم یه خونه‌ی نهایت صد متری تو ولیعصر، تعداد اتاق هم مهم نیست، حامد برا همین فردا پس فردا میخواما!
    - باشه باشه، فک کنم یه چیزی برات دارم ،ولی یغما متراژش یه مقدار کمه.
    - چند متره؟
    - شصت متر.
    - خوبه همین خوبه.
    - باشه پس من ده دقیقه دیگه بهت زنگ می‌زنم، برم پایین شرایط رو برات بخونم.
    - باشه ممنون.
    - فعلا.
    و بدون خداحافظی تلفن را قطع کرده و روی میز گذاشت. دوباره نگاه عسلیش را به عکس دونفره شان که روی دیوار نصب شده بود دوخت و چشمان زیبایش برق اشک به خود گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    - آخ ،کجایی بابایی که دارم کارایی بزرگی می‌کنم، حداقل بزرگتر از تصورم.
    دل کوچکش برای یزدان لک زده بود . چهل روزی که یزدان نبود او را به اندازه‌ی چهل سال بزرگتر و ورزیده تر کرده بود . از جلوی آینه رد شد، نگاهش در چشمان قرمز و به خون نشسته اش افتاد باز هم مثل همین اواخر چشمانش بسیار سرخ شده و پف کرده بود، کمی هم سوزش داشت. بی توجه به حال بدش از اتاق خارج شده و با شنیدن سر و صداها نگاهی به ساعت انداخت. عقربه های طلایی ساعت یک و پنچاه و پنج دقیقه را نشان می‌دادند.
    ***
    - آخه چرا؟
    حاج آقا نگاهی عصبی به او انداخت و با صدایی آرام اما محزون و عصبانی گفت:
    - این امکان نداره یغما.
    - چرا آقا جون؟
    عزیز: چون نمی‌شه!
    - چرا نشه آخه؟ مگه چه مشکلی میخواد پیش بیاد؟
    مجتبی: دایی جان زندگی کردن یه دختر تنهایی تو این شهر بزرگ، اصلا کار درستی نیست .
    - می‌گین من چی کار کنم؟
    آقاجون :تو میای خونه‌ی ما.
    نگاهش را به نقطه ای نا معلوم دوخت و گفت: نه!
    عزیز: چرا نه عزیزم؟
    - عزیز! من یاد نگرفتم سر بار کسی باشم، یاد نگرفتم تو یه خونه اضافی باشم، من از بابا یزدانم یاد گرفتم همیشه و در هر شرایطی روی پای خودم بایستم، دستم رو زانوی خودم باشه، من اینطوری بزرگ شدم اینطوریم زندگی میکنم.
    آقاجون: سر بار چیه؟ اضافی چیه؟ تو دخترمی ،عضوی از خانواده‌ی منی.
    اینبار نگاهش را به محاسن سفید و نورانی آقاجون دوخت و گفت:
    - میدونم آقاجون، میدونم شما برای من مثل بابا یزدانین ، ولی من خودم این احساس رو دارم، من خودم این رو میخوام و کار و رفتار هیچ کس باعث تصمیم من نیست.
    نگاهی به همه انداخت و ادامه داد:
    - میدونم با خودتون چه فکری میکنید، یا از چه خطراتی می‌ترسین، ولی باید بگم من درست زندگی کردن و راست رفتن و راست اومدن رو از بابام یاد گرفتم، هرچی بگین برام محترمه، حرفاتون برام قابل احترام و خودتون عزیزین، ولی این تصمیم منه، از تصمیمم برنمی‌گردم، پس اجازه بدین اونطور که می‌خوام کارام رو بکنم و مطمئن باشین هر جا به مشکلی بر خوردم شما‌ها اولین و آخرین آدمایی هستین که بهتون میگم و ازتون کمک می‌خوام، راستی من این خونه رو دو روزه معامله کردم به قیمت خوبیم فروختم، فردا پس فرداس که صاحبش بیاد و تحویل بگیره، خونه‌ای هم که گرفتم همین چند روزه معامله میکنم، پس همه چی تموم شده است، ببخشید زودتر از اینکه به شما خبر بدم دست به کار شدم، ولی من این تصمیم رو عملی میکنم.
    به چهره های در هم اطرافیانش نگاهی انداخت. مجتبی که چیزی نمی‌گفت و نگاهش را به گل‌های صورتی فرش دوخته بود حاجی هم حرفی نمی‌زد و حالت متفکری به خودش گرفته بود . و بالاخره بعد مکثی سکوتش را شکست:
    حاج اقا: نمیدونم چی بگم، تو خودت همه کاراتو کردی دیگه دعوت کردن ما چی بود؟
    - اقا جون! شما بزرگتره منین، ولی خب ببخشید جسارت نمی‌کنم ولی این زندگی منه و اختیار دارم برای زندگیم تصمیم بگیرم.
    مجتبی: بله حق داری و اختیار! ولی نه هر تصمیمی .
    - تصمیم من یهویی گرفته نشده ،یک ماهی میشه دارم بهش فکر می‌کنم. شما اصلا نگران من نباشین، جایی که گرفتم یه آپارتمان شصت متری تو طبقه‌ی دوازدهم یه برجه، برج امنیت بالایی داره، پس جای هیچ نگرانی نیست،
    عزیز: اسباب اثاثیه رو میخوای چی کار کنی؟
    - اینجا رو مبله فروختم، ولی برای اونجا تهیه لوازم مورد نیاز برای زندگی تنهایی و مجردی وقت زیادی نمی‌بره.
    حاج اقا: ولی من بازم می‌گم این کار ،کار درستی نیست.
    یغما دیگر از حرف زدن و توضیح دادن خسته شده بود حرفی نزد . دلش نمی‌خواست ما بین حرف‌هایشان چیزی بگوید که خدای ناکرده باعث به وجود امدن ناراحتی و کدورت در بین آنها باشد. نگاهش را به فرهان دوخت. در این چهل و اندی روز فرهان به خوبی توانسته بود آن حس بد و بی تفاوتی نسبت به خود را در یغما از بین ببرد.
    شاید به واسطه‌ی عشق کهنه، شاید هم به خاطر لطف هایی که در این مدت در حق یغما کرده بود. اما هر چه بود بالاخره آن حس بد و شوم از بین رفته و حالا حس کوچکی در دلش لانه کرده بود.
    فرهان با اینکه اصلا موافق این ماجرا نبود اما همیشه و همیشه به تصمیمات و کار های یغما اعتماد داشت و او را همیشه باور میکرد.
    در نگاهش کمی عشق،کمی تحسین و کمی دلگرمی ریخت و آنها را به یغما تقدیم کرد.
    بعد از یک ساعت همه از خانه رفتند و حال این اولین بار بود که یغما بعد از مرگ پدرش در خانه تنها می‌ماند. در خانه قدم میزد. مقصودی نداشت، بی هدف و کلافه روی پارکت ضرب گرفته بود. نگاهی به ساعت کرد، چهار و بیست و پنچ دقیقه‌ی عصر را نشان میداد.
    بعد از دوشی کوتاه مثل همیشه لباس سیاهی پوشید و با برداشتن سوئیچش از خانه خارج شد. سوار مگان سفیدش شد .تصمیم داشت مگان و هیوندای یزدان را هم بفروشد اما گاهی وقت ها هم فکر می‌کرد پس با چه قرار است به دانشگاه برود و از تصمیمش پشیمان میشد.
    روبروی در توقف کرد و از ماشین پیاده شد. آیفون را فشرد و با کمی مکث وارد خانه شد .
    باز هم جنگ بازهم جدال بی پایان بین یغما و مجید. باز هم مجبور بود تصمیمی که دارد را برای آنها توضیح دهد. ظاهرا قبول کردن این تصمیم برای همه شان کار سختی بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    نزدیک هفت بود که از آنجا هم خارج شده و به سمت بنگاه حامد رفت بعد از دیدن و پسندیدن خانه، معامله را انجام داد و تصمیم گرفت برای خانه‌اش لوازمی تهیه کند.
    به دلیل باردار بودن شیرین، او گزینه‌ی مناسبی برای همراهی نبود .
    خداحافظی کوتاهی با حامد کرد سوار ماشین شد .شماره ای گرفت و بعد از چندین بوق صدایی در گوشش پیچید:
    - الو ؟!
    - سلام فرانک، خواب بودی؟
    - سلام آره.
    - ببخشید بیدارت کردم .
    - نه بابا این چه حرفیه؟
    - راستی مگه مرغ شدی از الان خوابیدی؟
    - یغما حالم خوب نیست.
    - چرا حالت خوب نیست؟
    - مریض شدم افتضاح.
    - اِ وا ببخشید تو رو خدا.
    - نه عزیزم این حرفا چیه! راستی کارم داشتی؟
    - آره، ولی مهم نیست دیگه، استراحت کن.
    - اِ می‌دونی از نصفه حرف زدن خوشم نمیاد بگو دیگه .
    - می‌خواستم با هم بریم خرید ولی حالت بده دیگه .
    - نه بابا بیخیال.کجا بیام؟
    - فرانک با این حالت کجا میخوای بیای؟ استراحت کن.
    - یغما !؟ از پشت تلفن می‌زنم ورقت می‌کنما بگو کجا بیام؟
    - الان برات میفرستم.
    - ممنون فعلا.
    - فعلا.
    آدرس را برای فرانک فرستاد و خودش سر قرار رفت، ده دقیقه بعد فرهان روی صندلی جلو نشست.
    - تو؟!
    - اولا سلام خانوم بی ادب! دوما برا چی تعجب کردی؟
    - سلام آخه قرار بود فرانک بیاد.
    - حالش بد بود مامان اجازه نداد، این ماموریت مهم رو به من سپردن.
    - بعله جناب موفق باشین.
    - خواهش. کجا بریم؟
    - ماشین آوردی؟
    - اره! با ماشین من بریم.
    و نیم ساعت بعد یغما و فرهان بودند و بازار بزرگی که سر و ته نداشت .
    - لوازم آشپزخانه.
    - فرهان؟
    - جانم؟
    نگاهش را از ویترین مغازه گرفت و به چشمان جنگلی و آرام فرهان دوخت. آرامش و عشقی که در دو گوی سبز رنگ وجود داشت را هیچ گاه و هیچ جا ندیده و حس نکرده بود.
    یغما زودتر به خود امد و گفت:
    - لوازم اشپزخانه خیلی مهم نیس، اول وسایل پذیرایی رو انتخاب کنیم.
    - رو حرف من حرف نزن، اول لوازم آشپزخانه.
    معترضانه گفت:
    - فرهان!
    که فرهان وارد مغازه شد و روبروی لوازم ایستاد و گفت:
    - رنگش چه طوری باشه؟
    - ببین انتخاب لوازم آشپزخانه خیلی مهم نیست برو به فروشنده بگو یه ست کامل سفید رنگ از لوازم میخوایم، انتخاب نمی‌خواد دیگه.
    - حتما؟
    - بله!
    - بعدا نگی این مدلش بده، این طرحش زشته؟
    به سمت پیشخوان فروشنده برگشتند و یغما گفت:
    - نه آقا نمیگم نگران نباش.
    - باشه پس.
    و روبه فروشنده ادامه داد:
    - سلام خسته نباشین
    فروشنده: سلام ممنون.
    - ببخشید ما یه سرویس کامل از لوازم آشپزخونه می‌خواستیم .
    فروشنده: خب انتخاب کنید براتون ببندم.
    - نه انتخاب نمی‌کنیم، رنگ همه چیز سفید باشه به مارک(...).
    فروشنده: همه چیز بذارم دیگه.
    - بله ممنون می‌شم، فقط قیمتاشو حساب کنید.
    فروشنده: چون همه اشو میخواین یکم طول میکشه .
    - باشه مشکلی نیس ما چند ساعت دیگه میام خدمتتون.
    فروشنده: خدمت از ماست خواهش می‌کنم.
    - پس فعلا .
    و از مغازه بیرون امدند و به سمت فروشگاه بزرگ مبل حرکت کردند.
    تنها مدلی که بین آن همه مبل نظر یغما را جلب کرد سرویس مبل هفت نفره‌ی کالباسی رنگی بود که مدل کلاسیک و مدرن داشت.
    - فرهان! اون چه طوره؟
    و با دست به سرویس اشاره کرد.
    نزدیکتر رفتند.
    - رنگش یکم چیزه.
    - خوبه دیگه.
    - فکر نمی‌کنی زود کثیف میشه؟
    - خب این رنگیش خوشگله .
    - ولی یغما تو که آدم شستن و تمیز کردن نیستی، سیاه خوبه.
    ضربه ای به بازوی او زد و به حالت قهر گفت:
    - اصلا نمی‌خوام بریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    - اِ قهر نکن دیگه دیونه! شوخی بود.
    - کالباسی.
    با تعجب گفت:
    - چی؟
    - کالباسیشو می‌خوام.
    - هوووف باشه.
    و بقیه‌ی خرید هم به همین گونه انجام شد، اختلاف نظر یغما و فرهان در انتخاب رنگ و مدل وسایل باعث بحث‌های کوتاهی می‌شد که یغما برنده‌ی میدان بود.
    قرار شده بود همه‌ی وسایلی را که خریده‌اند فردا تا ظهر به خانه بـرده و چیده شوند.
    فرهان باز هم عهده دار کارها شد و به یغما اجازه آمدن نداد. بعد از ظهر ساعت چهار بود که تلفنش زنگ خورد .
    - بله؟!
    - سلام .
    - سلام تموم شد؟
    - بله تشریف بیارید بچینیم.
    - ببخشید برای تو هم زحمت شد.
    - زحمت چیه بابا، مگه من و تو داریم؟!
    - نه نداریم .
    - پس منتظرم.
    - اومدم.
    نیم ساعتی طول کشید که روبروی ساختمان ایستاد وارد آسانسور شده و به سمت طبقه‌ی دوازدهم حرکت کرد. فرهان در حال عوض کردن قفل خانه بود.
    با صدایی که حس کرد باید صدای پای یغما باشد سرش را بلند کرد درست حدس زده بود.
    - سلام!
    - خسته نباشی،سلام.
    - زنده باشی، بیا تو فقط چشم‌هات رو ببند.
    یغما هم که همین را می‌خواست. می‌خواست که فرهان بداند هنوز هم دوستش دارد و هنوز هم مرد زندگی او فرهان است.
    پشت در نیمه باز ایستاد و چشمانش را بست. فرهان دستش را در دست ظریفش قفل کرد. گرمای دستان او حس حمایت را به یغما منتقل میکرد. یغما هم انگشتان شل شده اش را قفل دست فرهان کرد و وارد خانه شد، با صدای تیکی در بسته شد.
    - میتونم چشم‌هام رو باز کنم؟
    - فعلا نه، دست نگهدار.
    - تا کی؟
    یک آن گرمای خاصی به لبانش تزریق شد. شوکه بود، بی حس و حرکت ایستاده بود. همراهی‌اش نمی‌کرد اما از این حس و گرما هم ناراحت نبود شاید احساسات واقعی و از ته دلش را نشان می‌داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    بعد از گذشت مدتی فرهان نفس کم آورد و عقب کشید، هنوز هم چشمان یغما بسته بود. سرش را خم کرد و کنار گوشش با صدایی نرم، مهربان و مردانه گفت:
    - نباشی نیستم، مراقب خودت باش عزیزترینم .
    دلش زیر رو شد، شاید هم چنین انتظاری از فرهان نداشت. صدای بسته شدن در خبر از رفتن فرهان داد. دستانش میلرزید. پلک هایش خیس بود، اشک شوق بود، شاید هم اشکی غمگین، نمی‌دانست .
    چشمانش را آرام باز کرد پرده ها کیپ بسته شده و هال کوچک خانه تاریک بود. بدون اینکه چراغی روشن کند راهی تک اتاق خانه شد با همان لباس های سیاه رو تخت دراز کشید و بی هدف چشمانش را بست.
    ***
    با شنیدن صدای زنگ تلفنش چشمان به خواب نشسته اش را باز کرد. کمی طول کشید تا موقعیت خود را تشخیص دهد . اتاق تاریکِ تاریک بود و دیدی نداشت. کورمال کورمال دستش را به سمت آباژور دراز کرد با صدای تیکی اتاق نسبتا روشن شد. کیفش را از روی فرش فانتزی سرمه ای برداشت و با پیدا و لمس کردن دکمه‌ی اتصال جواب داد.
    - بله؟!
    - سلام خاله جان خوبی؟
    - سلام خاله جون، ممنون شما خوبین؟
    - مرسی دخترم کجایی؟
    - خونه خودم .
    - خونه ای که تازه گرفتی؟
    - بله!
    بی‌حال روی تخت نشست و مشغول بازی با انگشتانش شد.
    - نمی‌ترسی که؟
    - نه خاله جان از چی باید بترسم .
    - باشه عزیزم مراقب خودت باش، ترسیدی پاشو بیا خونه‌ی ما خب؟
    - چشم خاله جان حتما.
    - خداحافظ.
    - خداحافظ.
    ارتباط را قطع و گوشی را روی تخت پرت کرد . با یاداوری رفتار فرهان لبخندی زد و از اتاق خارج شد ظاهرا خانه چیده شده بود . با خود فکر کرد:
    - پس چرا فرهان گفت بیا بچینیم؟
    چراغ های پذیرایی را روشن کرد . هال کوچک با دکوراسیون کالباسی . نفسش را از فرط خستگی با صدا بیرون داد و وارد اشپزخانه شد . لیوان آبی پر کرد و یک نفس سر کشید . نگاهی به یخچال انداخت پر پر بود . باز هم لبخندی رو لبش نشاند. نگاهی به ساعت انداخت ساعت هشت و سی و پنچ دقیقه را نشان می‌داد. حالا باید تنهایی در این خانه چه کار می‌کرد؟ تمام دلخوشی‌اش پدر بیمارش بود که حالا زیر خروار‌ها خاک خوابیده بود، بعد از او دیدن نسترن و فرانک و فرهان که دیگر آنها هم نبودند . او خودش این را می‌خواست، مستقل زندگی کردن.
    جلوی تلوزیون روی کاناپه نشست و کنترل به دست گرفت. حوصله‌ی دیدن برنامه‌های طنز را نداشت پس کانال را عوض کرد. بی توجه به برنامه‌ی در حال پخش نگاهش را به لبه میز دوخت.
    به این فکر می‌کردکه مدتی که دزدیده شده بود یزدان در چه حال بود؟ رفتار فرهان هم برایش بسیار مهم بود. یا اصلا آن دو مرد سیاه پوش که بودند که ناگه از راه رسیده و او را برای مدتی نگه داشتند؟ همه چیز درمورد آن چند روز و آن افراد علامت سوال بود. علامت سوالی که نمی‌دانست از کجا و چگونه باید به جوابشان برسد؟
    چشمانش را که بازهم به درد نشسته بود را بست و دوباره گشود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    این درد لعنتی این اواخر خیلی اذیتش میکرد. روی کاناپه دراز کشید با اینکه چند ساعتی خواب بود اما بازهم دلش خواب می‌خواست اما نه از خواب های چند ساعت پیشش، شاید یک خواب عمیق و طولانی برای مدتی زیاد، خوابی که وقتی زمان بیداری‌اش برسد و چشم باز کند، رفتن فرهان، مریضی یزدان و مرگ او را کابوس تعبیر کند. کابوسی طولانی و زجر دهنده، اما این را او می‌خواست و تقدیرش چنین نبود.
    بعد از چند دقیقه دراز کشیدن بلند شد و غذای ساده ای آماده کرد. سر میز غذا خوری که اپن اشپزخانه هم محسوب می‌شد نشست و آرام شروع به خوردن کرد. میلی به خوردن غذا نداشت انگار دلش خانواده اش را می‌خواست اما کدام خانواده او حالا تنها بود.
    قاشق را در بشقاب پرت کرد و سرش را روی میز گذاشت. تنها زندگی کردن سخت تر از تصورش بود، خیلی سخت تر.
    ***
    - دیگه چیکارا می‌کنی؟
    - هیچی کاری ندارم فعلا وقت تلف کردنه یکم بگذره میرم برا انتخاب واحد دانشگاه .
    - خوشحالم که میتونی بری دانشگاه.
    تک خنده ای کرد و گفت:
    - بیچاره دلم برات میسوزه.
    - به جای اینکه دلت برام بسوزه بیا کمکم کن .
    کتری را زیر آب گرفت و گفت:
    - کمک چی؟
    - وا؟! کمک کن وسایل دخترم رو بچینم دیگه .
    - شیرین ؟! هنوز دو ماه مونده به دنیا بیاد چه عجله‌ای داری؟!
    - یغما؟! اولا دو ماه نه و یه ماه و نیم، دو اینکه ماه آخر که من نمی‌تونم تکون بخورم، این ما هم که داره تموم میشه .
    کتری استیل را روی شعله های آبی اجاق گاز گذاشت و با مهربانی گفت:
    - چشم اآجی جونم، الهی قربون خودت و دخترت بشم، تو اولین فرصت میام کمکت که اتاقش رو بچینیم.
    - یغما؟!
    - جانم؟ دیگه چیه؟
    از آشپزخانه خارج شد و روی کاناپه نشست.
    - فرهان زنگ زده بود.
    با شنیدن اسم فرهان یاد آخرین دیدارشان افتاد. لبخندی زد اما وقتی به یاد آورد که چند روزی است حتی سراغی از او نگرفته چهره اش در هم شد . بعد از آن کارش انتظار داشت حتی برای یک دفعه هم که شده زنگی بزند و احوالی بپرسد.
    - یغما؟ چی شدی؟
    - به تو زنگ زده بود؟
    - چرا صدات اینطوری شد؟ ناراحت شدی؟ چیزی شده؟ اتفاقی بینتون افتاده؟
    - شیرین جان یه نفسی بگیر به فکر خودت نیستی به فکر اون بچه باش.
    - یغما بحث رو نپیچون چی شده؟
    - چیزی نشده، فرهان به تو چی‌گفته؟
    - به من که زنگ نزده بود، با حامد حرف زده.
    - خب؟
    - خب به جمالت.
    - شیرین نمی‌خوای حرف بزنی قطع کنم؟
    پوست لبش را جویید .
    - عصبانی نشو دیگه.
    - خب چی می‌گفت.
    - با حامد حرف زده .
    - اینو گفتی.
    - به حامد گفته باهات حرف بزنیم.
    - که چی بشه؟
    - دعوا داری یغما جان؟
    - حوصله ندارم شیرین، حرف می‌زنی یا نه؟
    شیرین با لحن طلبکارانه گفت:
    - یهو وقتی اسم فرهان رو شنیدی حوصله ات سر رفت؟
    - شیرین، فرهان خواسته در مورد چی با من حرف بزنین؟
    - اون به حامد گفته بهت ابراز علاقه کرده، به حامد گفته که باهات حرف بزنیم و جوابتو در مورد ازدواجتون بدونیم.
    ازدواج، ازدواج، و مدام این کلمه در ذهنش اکو می‌شد ازدواج با کسی که عاشقانه دوستش می‌داشت؟ مگر می‌توانست جواب منفی دهد؟
    - اگه یه بار دیگه زنگ زد بهش بگین هم اون خانواده داره، هم من چند نفر رو دارم که جای خانواده‌ام هستن، اگرم نمی‌خواد خانواده اش قبل از جواب من چیزی بدونن بهش بگین جرئت داشته باشه خودش بیاد جلو، احتیاجی به واسطه هم نیست.
    به نقطه ای خیره شد و به حرفای آرام و با مهربانیِ شیرین گوش سپرد:
    - یغما جان چرا جوش میاری؟ اولا حرفی که تو میزنی درسته اون باید به خانوادتون بگه، ولی اون هم دلیل داره برای این کارش، دوما مگه بهت نگفته دوستت داره؟ مگه ابراز علاقه نکرده؟پس جرات داره.
    - ابراز علاقه‌ی فرهان جرات نبود، یه هو*س بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا