- عضویت
- 2016/12/17
- ارسالی ها
- 992
- امتیاز واکنش
- 16,031
- امتیاز
- 694
فرح ليوان چايیش رو بالا آورد و پرسيد:
- راستى، با باباى الهام چیكار كردى؟
لقمهی نون و پنير رو لوله كردم.
- مغز خودش رو شستوشو دادم، قراره باباش فردا بياد. بايد فكر كنم چى بگم كه براى الهام بد نشه.
لقمه رو تو دهن گذاشتم، فرح گفت:
- باباش عكاسى داره. تحصيلاتش فوقديپلم طراحى صنعتيه و ظاهراً مرد فهميدهايه.
چشمهام رو گرد كردم و گفتم:
- از كجا فهميدى؟!
لبخند زد و گفت:
- خب منم اين هفته چندبار رو مخ دفتردارمون راه رفتم و اطلاعات رو از پروندهاش بيرون كشيدم.
***
ديدن كيان و برقزدن چشمهاش، نشوندهندهى رضايتش از امتحان بود.
غروب، زهرهخانم، همسر حاج ياشارخان، زنگ زد و با اسم بردن تكتكمون، براى شام دعوتمون كرد. اىكاش نمىرفتم و شبم رو خراب نمىكردم! وقتى رسيديم، متوجه شديم كه بله، مادر و برادرش هم تشريف دارن! اول كه اصرار داشت مهمونى خودمونيه و چادرمون رو برداريم. وقتى با مخالفت من و فرح و اخم حاجى روبرو شد، فوراً زبون به دهن گرفت. موقع شام هم مرتب من و كيان رو به سؤال میگرفت، اونم چه سؤالايى!
- ماشاءالله چه داماد گلى، خواهرش هم مثل خودش گل!
خوبه نگفت مثل خودش آقا!
- واى، حيف آدم خواهر به اين خوبى داشته باشه و دنبال مرد خوبى براش نباشه!
رسماً میخواستم خفهاش كنم. زن احمق تو جمع برادر و مادرى كه اولينبار میديدم، حرف از ممنوعهها میزد! فرح متوجه عصبانىشدنم شد؛ اما زهرهخانم سرخشدنم رو شرم و حيا برداشت كرد و صحبت رو به فضايل برادرش، آقايونس، کشوند.
_ آقا يونس داداش گلم مهربون و نجيبه، سختكوش، خانوادهدوسته و...
كيان از جا بلند شد و گفت:
- غذا خوشمزه بود، دستتون درد نكنه.
زهرهخانم گفت:
- نوشجون، شما كه چيزى نخوردين.
كيان رو به حاجى گفت:
- اگه اجازه بدين، زودتر مرخص بشيم؛ کمى ناخوشم و به احترام شما مهمونى رو اومدم.
اخم حاجى بيشتر شد؛ اما خانوادهى همسر، تو باغ نبودن؛ مرتب لبخند میزدن و اصرار به موندن مىكردن. فرح هم فورى از جا بلند شد و گفت:
- آره بابا، امروز خيلى كار داشتيم؛ فقط به احترام شما اومديم.
ياشارخان تا دم در بدرقهمون كرد و آهسته گفت:
- آقاكيان ببخشيد. من در جريان نبودم، وگرنه اجازه نمىدادم.
زهرهخانم مىخواست حرفى بزنه كه حاجى با تحكم گفت:
- زهرهخانم بفرمايين تو! مادر تنهاست.
زهرهخانم فورى چشم گفت و از ما خداحافظى كرد.
تو ماشين سكوت بود و اخم كيان و عصبانيت من. فرح كمى به سمت كيان چرخيد، بعد به پشت چرخيد و نگاهى به من انداخت و يه مرتبه داد زد:
- واى نيلوجون، داشت ازت خواستگارى مىكرد! قبول كن، اونوقت میشى زن داداش نامادرى من! اَه. نه، سخته. میشى زندايى من!
از همه مهمتر، ديگه پول پاى مانتو و شلوار نمیدى؛ مانتو و شلوار وطنى، [صدا رو بالا برد.] دوخت توسط آقايونس!
يه آهنگ هيجانى زد و خنديد.
اخم كيان باز شد؛ اما آروم گفت:
- كافيه.
لبهاى من هم به خنده باز شد. فرح گفت:
- واى، نذاشتين اى يار مبارك بادا رو بخونم! ببين كيان، تو خيلى حسودى!
گرچه فضاى سنگين، با زيركى فرح تغيير کرد؛ اما اون شب من تا ساعتى به حماقت اطرافيانم فكر كردم و اينكه با تصميمى كه براى زندگيم گرفتم، بايد منتظر اين رفتارها باشم.
روز بعد آغاز شد. بهخاطر سردى هواى بهمن ماه، بيشتر بچهها ترجيح میدادن تو كلاسا باشن تا توى حياط. ليوان چايیم رو برداشتم و به حياط رفتم. دوست داشتم بين بچهها باشم، از شيطنت و متلك و علاقهى بچگونهشون خوشم مىاومد. چند نفرشون دورم جمع شدن و شروع كردن.
- نه خانم، به جون خودمون نمىخوايم؛ خودتون بخورين.
- آره خانم، چايى فقط برازنده خودتونه.
-يعنى اصلاً راه نداره قبول كنيم!
خنديدم و گفتم:
- نوش جونم. بيخود مظلومنمايى نكنين؛ برين لبوهاتون رو بخورين تا سرد نشده.
بوفه مدرسه لبوى داغ براى فروش آورده بود. چطور تونسته بود مدير قانونمند مدرسه رو قانع كنه، نمىدونم.
زنگ سوم با الهام كلاس داشتم. مشغول درسدادن بودم كه يكى از معاونین در زد و گفت:
- خانم آمين لطفاً بياين دفتر، كار واجب پيش اومده.
كلاس رو به نماينده سپردم و به سمت دفتر رفتم. قبل از اينكه وارد بشم، معاون گفت:
- يه آقايى تو دفتره كه با شما كار داره.
از تعصبم روى چادر خبر داشت، فورى داخل رفت و با چادر سياهم برگشت.
وارد شدم. مدير با آقاى جوونى مشغول صحبت بود، با ديدنم گفت:
- ايشون خانم آمين هستن، آقاى خليلى.
خانم آمين، پدر الهام خليلى با شما كار دارن.
سلامى ردوبدل كرديم و روبهروى هم پشت ميز معاون نشستيم. جوونتر از اونى بود كه فكر میكردم، تقريباً همسن خودم.
منتظر شدم اول اون شروع كنه. شمرده و متين، حرف میزد. گفت كه الهام دخترى لجوج و ساكت و عصبی بوده؛ اما مدتيه از لجاجتش كم شده. با اون صحبت میكنه و در مقابل تصميم به ازدواجش جبههگيرى نمىكنه، ناخنهاش رو كمتر میخوره، خوراكش بهتر شده، با برنامههاى تلويزيون مىخنده، گاهى بهش پيشنهاد میده با هم بازى كنن، مچ بندازن، منچ بازى كنن و حتى كشتى بگيرن!
محو چهرهى پدرانه و جذابش شده بودم، واقعاً پدر مهربون و دقيقى بود. پدرى كه از خوردن ناخن دخترش و از خنده و علاقهاش خبر داره، پدرى قابل ستايش بود! اگه با همسرش هم اينجوری رفتار كنه، خوش به حال اون زن میشه!
پرسيدم:
- من چه كارى مىتونم براتون انجام بدم؟
گفت:
- الهام شما رو دوست داره و حرفتونم قبول داره، واقعيتش من بهخاطر اينكه الهام دختره و به يه زن احتياج داره، میخوام مجدداً ازدواج كنم؛ براى همين هم نظر الهام شرطه ازدواج منه. دوتا گزينه دارم؛ اولى دخترعمهى خودمه كه تازه همسرش رو از دست داده و يه پسر پنجساله داره و دومى خواهر يكى از دوستامه. براى من فرقى نمیكنه برم خواستگارى كدوم، هردو خانماى خوبين؛ اما میخوام كسی رو انتخاب كنم كه الهام اون رو دوست داشته باشه.
نگاهش رو بالا آورد و تو چشمهام دوخت.
- مىخوام شما خواهرى كنين و ببينين دل الهام با كدومه، با رضوانه يا صدف؟
خوشم اومد. بعد از مدتها از فكر و رفتار يه مرد خوشم اومد. قبول كردم با الهام صحبت كنم و نتيجه رو بگم. كارت عكاسى رو بهم داد، عكاسى الهام.
- راستى، با باباى الهام چیكار كردى؟
لقمهی نون و پنير رو لوله كردم.
- مغز خودش رو شستوشو دادم، قراره باباش فردا بياد. بايد فكر كنم چى بگم كه براى الهام بد نشه.
لقمه رو تو دهن گذاشتم، فرح گفت:
- باباش عكاسى داره. تحصيلاتش فوقديپلم طراحى صنعتيه و ظاهراً مرد فهميدهايه.
چشمهام رو گرد كردم و گفتم:
- از كجا فهميدى؟!
لبخند زد و گفت:
- خب منم اين هفته چندبار رو مخ دفتردارمون راه رفتم و اطلاعات رو از پروندهاش بيرون كشيدم.
***
ديدن كيان و برقزدن چشمهاش، نشوندهندهى رضايتش از امتحان بود.
غروب، زهرهخانم، همسر حاج ياشارخان، زنگ زد و با اسم بردن تكتكمون، براى شام دعوتمون كرد. اىكاش نمىرفتم و شبم رو خراب نمىكردم! وقتى رسيديم، متوجه شديم كه بله، مادر و برادرش هم تشريف دارن! اول كه اصرار داشت مهمونى خودمونيه و چادرمون رو برداريم. وقتى با مخالفت من و فرح و اخم حاجى روبرو شد، فوراً زبون به دهن گرفت. موقع شام هم مرتب من و كيان رو به سؤال میگرفت، اونم چه سؤالايى!
- ماشاءالله چه داماد گلى، خواهرش هم مثل خودش گل!
خوبه نگفت مثل خودش آقا!
- واى، حيف آدم خواهر به اين خوبى داشته باشه و دنبال مرد خوبى براش نباشه!
رسماً میخواستم خفهاش كنم. زن احمق تو جمع برادر و مادرى كه اولينبار میديدم، حرف از ممنوعهها میزد! فرح متوجه عصبانىشدنم شد؛ اما زهرهخانم سرخشدنم رو شرم و حيا برداشت كرد و صحبت رو به فضايل برادرش، آقايونس، کشوند.
_ آقا يونس داداش گلم مهربون و نجيبه، سختكوش، خانوادهدوسته و...
كيان از جا بلند شد و گفت:
- غذا خوشمزه بود، دستتون درد نكنه.
زهرهخانم گفت:
- نوشجون، شما كه چيزى نخوردين.
كيان رو به حاجى گفت:
- اگه اجازه بدين، زودتر مرخص بشيم؛ کمى ناخوشم و به احترام شما مهمونى رو اومدم.
اخم حاجى بيشتر شد؛ اما خانوادهى همسر، تو باغ نبودن؛ مرتب لبخند میزدن و اصرار به موندن مىكردن. فرح هم فورى از جا بلند شد و گفت:
- آره بابا، امروز خيلى كار داشتيم؛ فقط به احترام شما اومديم.
ياشارخان تا دم در بدرقهمون كرد و آهسته گفت:
- آقاكيان ببخشيد. من در جريان نبودم، وگرنه اجازه نمىدادم.
زهرهخانم مىخواست حرفى بزنه كه حاجى با تحكم گفت:
- زهرهخانم بفرمايين تو! مادر تنهاست.
زهرهخانم فورى چشم گفت و از ما خداحافظى كرد.
تو ماشين سكوت بود و اخم كيان و عصبانيت من. فرح كمى به سمت كيان چرخيد، بعد به پشت چرخيد و نگاهى به من انداخت و يه مرتبه داد زد:
- واى نيلوجون، داشت ازت خواستگارى مىكرد! قبول كن، اونوقت میشى زن داداش نامادرى من! اَه. نه، سخته. میشى زندايى من!
از همه مهمتر، ديگه پول پاى مانتو و شلوار نمیدى؛ مانتو و شلوار وطنى، [صدا رو بالا برد.] دوخت توسط آقايونس!
يه آهنگ هيجانى زد و خنديد.
اخم كيان باز شد؛ اما آروم گفت:
- كافيه.
لبهاى من هم به خنده باز شد. فرح گفت:
- واى، نذاشتين اى يار مبارك بادا رو بخونم! ببين كيان، تو خيلى حسودى!
گرچه فضاى سنگين، با زيركى فرح تغيير کرد؛ اما اون شب من تا ساعتى به حماقت اطرافيانم فكر كردم و اينكه با تصميمى كه براى زندگيم گرفتم، بايد منتظر اين رفتارها باشم.
روز بعد آغاز شد. بهخاطر سردى هواى بهمن ماه، بيشتر بچهها ترجيح میدادن تو كلاسا باشن تا توى حياط. ليوان چايیم رو برداشتم و به حياط رفتم. دوست داشتم بين بچهها باشم، از شيطنت و متلك و علاقهى بچگونهشون خوشم مىاومد. چند نفرشون دورم جمع شدن و شروع كردن.
- نه خانم، به جون خودمون نمىخوايم؛ خودتون بخورين.
- آره خانم، چايى فقط برازنده خودتونه.
-يعنى اصلاً راه نداره قبول كنيم!
خنديدم و گفتم:
- نوش جونم. بيخود مظلومنمايى نكنين؛ برين لبوهاتون رو بخورين تا سرد نشده.
بوفه مدرسه لبوى داغ براى فروش آورده بود. چطور تونسته بود مدير قانونمند مدرسه رو قانع كنه، نمىدونم.
زنگ سوم با الهام كلاس داشتم. مشغول درسدادن بودم كه يكى از معاونین در زد و گفت:
- خانم آمين لطفاً بياين دفتر، كار واجب پيش اومده.
كلاس رو به نماينده سپردم و به سمت دفتر رفتم. قبل از اينكه وارد بشم، معاون گفت:
- يه آقايى تو دفتره كه با شما كار داره.
از تعصبم روى چادر خبر داشت، فورى داخل رفت و با چادر سياهم برگشت.
وارد شدم. مدير با آقاى جوونى مشغول صحبت بود، با ديدنم گفت:
- ايشون خانم آمين هستن، آقاى خليلى.
خانم آمين، پدر الهام خليلى با شما كار دارن.
سلامى ردوبدل كرديم و روبهروى هم پشت ميز معاون نشستيم. جوونتر از اونى بود كه فكر میكردم، تقريباً همسن خودم.
منتظر شدم اول اون شروع كنه. شمرده و متين، حرف میزد. گفت كه الهام دخترى لجوج و ساكت و عصبی بوده؛ اما مدتيه از لجاجتش كم شده. با اون صحبت میكنه و در مقابل تصميم به ازدواجش جبههگيرى نمىكنه، ناخنهاش رو كمتر میخوره، خوراكش بهتر شده، با برنامههاى تلويزيون مىخنده، گاهى بهش پيشنهاد میده با هم بازى كنن، مچ بندازن، منچ بازى كنن و حتى كشتى بگيرن!
محو چهرهى پدرانه و جذابش شده بودم، واقعاً پدر مهربون و دقيقى بود. پدرى كه از خوردن ناخن دخترش و از خنده و علاقهاش خبر داره، پدرى قابل ستايش بود! اگه با همسرش هم اينجوری رفتار كنه، خوش به حال اون زن میشه!
پرسيدم:
- من چه كارى مىتونم براتون انجام بدم؟
گفت:
- الهام شما رو دوست داره و حرفتونم قبول داره، واقعيتش من بهخاطر اينكه الهام دختره و به يه زن احتياج داره، میخوام مجدداً ازدواج كنم؛ براى همين هم نظر الهام شرطه ازدواج منه. دوتا گزينه دارم؛ اولى دخترعمهى خودمه كه تازه همسرش رو از دست داده و يه پسر پنجساله داره و دومى خواهر يكى از دوستامه. براى من فرقى نمیكنه برم خواستگارى كدوم، هردو خانماى خوبين؛ اما میخوام كسی رو انتخاب كنم كه الهام اون رو دوست داشته باشه.
نگاهش رو بالا آورد و تو چشمهام دوخت.
- مىخوام شما خواهرى كنين و ببينين دل الهام با كدومه، با رضوانه يا صدف؟
خوشم اومد. بعد از مدتها از فكر و رفتار يه مرد خوشم اومد. قبول كردم با الهام صحبت كنم و نتيجه رو بگم. كارت عكاسى رو بهم داد، عكاسى الهام.
آخرین ویرایش توسط مدیر: