کامل شده رمان من و بقچۀ ارزشمندم | نیلوفر.ر کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نیلوفر.ر

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/17
ارسالی ها
992
امتیاز واکنش
16,031
امتیاز
694
فرح ليوان چايیش رو بالا آورد و پرسيد:
- راستى، با باباى الهام چی‌كار كردى؟
لقمه‌ی نون و پنير رو لوله كردم.
- مغز خودش رو شست‌وشو دادم، قراره باباش فردا بياد. بايد فكر كنم چى بگم كه براى الهام بد نشه.
لقمه رو تو دهن گذاشتم، فرح گفت:
- باباش عكاسى داره. تحصيلاتش فوق‌ديپلم طراحى صنعتيه و ظاهراً مرد فهميده‌ايه.
چشم‌هام رو گرد كردم و گفتم:
- از كجا فهميدى؟!
لبخند زد و گفت:
- خب منم اين هفته چندبار رو مخ دفتردارمون راه رفتم و اطلاعات رو از پرونده‌اش بيرون كشيدم.
***
ديدن كيان و برق‌زدن چشم‌هاش، نشون‌دهنده‌ى رضايتش از امتحان بود.
غروب، زهره‌خانم، همسر حاج ياشارخان، زنگ زد و با اسم بردن تك‌تكمون، براى شام دعوتمون كرد. اى‌كاش نمى‌رفتم و شبم رو خراب نمى‌كردم! وقتى رسيديم، متوجه شديم كه بله، مادر و برادرش هم تشريف دارن! اول كه اصرار داشت مهمونى خودمونيه و چادرمون رو برداريم. وقتى با مخالفت من و فرح و اخم حاجى روبرو شد، فوراً زبون به دهن گرفت. موقع شام هم مرتب من و كيان رو به سؤال می‌گرفت، اونم چه سؤالايى!
- ماشاءالله چه داماد گلى، خواهرش هم مثل خودش گل!
خوبه نگفت مثل خودش آقا!
- واى، حيف آدم خواهر به اين خوبى داشته باشه و دنبال مرد خوبى براش نباشه!
رسماً می‌خواستم خفه‌اش كنم. زن احمق تو جمع برادر و مادرى كه اولين‌بار می‌ديدم، حرف از ممنوعه‌ها می‌زد! فرح متوجه عصبانى‌شدنم شد؛ اما زهره‌خانم سرخ‌شدنم رو شرم و حيا برداشت كرد و صحبت رو به فضايل برادرش، آقايونس، کشوند.
_ آقا يونس داداش گلم مهربون و نجيبه، سخت‌كوش، خانواده‌دوسته و...
كيان از جا بلند شد و گفت:
- غذا خوشمزه بود، دستتون درد نكنه.
زهره‌خانم گفت:
- نوش‌جون، شما كه چيزى نخوردين.
كيان رو به حاجى گفت:
- اگه اجازه بدين، زودتر مرخص بشيم؛ کمى ناخوشم و به احترام شما مهمونى رو اومدم.
اخم حاجى بيشتر شد؛ اما خانواده‌ى همسر، تو باغ نبودن؛ مرتب لبخند می‌زدن و اصرار به موندن مى‌كردن. فرح هم فورى از جا بلند شد و گفت:
- آره بابا، امروز خيلى كار داشتيم؛ فقط به احترام شما اومديم.
ياشارخان تا دم در بدرقه‌مون كرد و آهسته گفت:
- آقاكيان ببخشيد. من در جريان نبودم، وگرنه اجازه نمى‌دادم.
زهره‌خانم مى‌خواست حرفى بزنه كه حاجى با تحكم گفت:
- زهره‌خانم بفرمايين تو! مادر تنهاست.
زهره‌خانم فورى چشم گفت و از ما خداحافظى كرد.
تو ماشين سكوت بود و اخم كيان و عصبانيت من. فرح كمى به سمت كيان چرخيد، بعد به پشت چرخيد و نگاهى به من انداخت و يه مرتبه داد زد:
- واى نيلوجون، داشت ازت خواستگارى مى‌كرد! قبول كن، اون‌وقت میشى زن داداش نامادرى من! اَه. نه، سخته. میشى زن‌دايى من!
از همه مهم‌تر، ديگه پول پاى مانتو و شلوار نمیدى؛ مانتو و شلوار وطنى، [صدا رو بالا برد.] دوخت توسط آقا‌يونس!
يه آهنگ هيجانى زد و خنديد.
اخم كيان باز شد؛ اما آروم گفت:
- كافيه.
لب‌هاى من هم به خنده باز شد. فرح گفت:
- واى، نذاشتين اى يار مبارك بادا رو بخونم! ببين كيان، تو خيلى حسودى!
گرچه فضاى سنگين، با زيركى فرح تغيير کرد؛ اما اون شب من تا ساعتى به حماقت اطرافيانم فكر كردم و اينكه با تصميمى كه براى زندگيم گرفتم، بايد منتظر اين رفتارها باشم.
روز بعد آغاز شد. به‌خاطر سردى هواى بهمن ماه، بيشتر بچه‌ها ترجيح می‌دادن تو كلاسا باشن تا توى حياط. ليوان چايیم رو برداشتم و به حياط رفتم. دوست داشتم بين بچه‌ها باشم، از شيطنت و متلك و علاقه‌ى بچگونه‌شون خوشم مى‌اومد. چند نفرشون دورم جمع شدن و شروع كردن.
- نه خانم، به جون خودمون نمى‌خوايم؛ خودتون بخورين.
- آره خانم، چايى فقط برازنده خودتونه.
-يعنى اصلاً راه نداره قبول كنيم!
خنديدم و گفتم:
- نوش جونم. بيخود مظلوم‌نمايى نكنين؛ برين لبوهاتون رو بخورين تا سرد نشده.
بوفه مدرسه لبوى داغ براى فروش آورده بود. چطور تونسته بود مدير قانونمند مدرسه رو قانع كنه، نمى‌دونم.
زنگ سوم با الهام كلاس داشتم. مشغول درس‌دادن بودم كه يكى از معاونین در زد و گفت:
- خانم آمين لطفاً بياين دفتر، كار واجب پيش اومده.
كلاس رو به نماينده سپردم و به سمت دفتر رفتم. قبل از اينكه وارد بشم، معاون گفت:
- يه آقايى تو دفتره كه با شما كار داره.
از تعصبم روى چادر خبر داشت، فورى داخل رفت و با چادر سياهم برگشت.
وارد شدم. مدير با آقاى جوونى مشغول صحبت بود، با ديدنم گفت:
- ايشون خانم آمين هستن، آقاى خليلى.
خانم آمين، پدر الهام خليلى با شما كار دارن.
سلامى ردوبدل كرديم و روبه‌روى هم پشت ميز معاون نشستيم. جوون‌تر از اونى بود كه فكر می‌كردم، تقريباً هم‌سن خودم.
منتظر شدم اول اون شروع كنه. شمرده و متين، حرف می‌زد. گفت كه الهام دخترى لجوج و ساكت و عصبی بوده؛ اما مدتيه از لجاجتش كم شده. با اون صحبت می‌كنه و در مقابل تصميم به ازدواجش جبهه‌گيرى نمى‌كنه، ناخن‌هاش رو كمتر می‌خوره، خوراكش بهتر شده، با برنامه‌هاى تلويزيون مى‌خنده، گاهى بهش پيشنهاد میده با هم بازى كنن، مچ بندازن، منچ بازى كنن و حتى كشتى بگيرن!
محو چهره‌ى پدرانه و جذابش شده بودم، واقعاً پدر مهربون و دقيقى بود. پدرى كه از خوردن ناخن دخترش و از خنده و علاقه‌اش خبر داره، پدرى قابل ستايش بود! اگه با همسرش هم اين‌جوری رفتار كنه، خوش‌ به‌ حال اون زن میشه
!
پرسيدم:
- من چه كارى مى‌تونم براتون انجام بدم؟
گفت:
- الهام شما رو دوست داره و حرفتونم قبول داره، واقعيتش من به‌خاطر اينكه الهام دختره و به يه زن احتياج داره، می‌خوام مجدداً ازدواج كنم؛ براى همين هم نظر الهام شرطه ازدواج منه. دوتا گزينه دارم؛ اولى دخترعمه‌ى خودمه كه تازه همسرش رو از دست داده و يه پسر پنج‌ساله داره و دومى خواهر يكى از دوستامه. براى من فرقى نمی‌كنه برم خواستگارى كدوم، هردو خانماى خوبين؛ اما می‌خوام كسی رو انتخاب كنم كه الهام اون رو دوست داشته باشه.
نگاهش رو بالا آورد و تو چشم‌هام دوخت.
- مى‌خوام شما خواهرى كنين و ببينين دل الهام با كدومه، با رضوانه يا صدف؟
خوشم اومد. بعد از مدت‌ها از فكر و رفتار يه مرد خوشم اومد. قبول كردم با الهام صحبت كنم و نتيجه رو بگم. كارت عكاسى رو بهم داد، عكاسى الهام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    پدر الهام با تشكر از مدير مدرسه خداحافظى كرد و رفت و بارى بر دوش من گذاشت. اول بايد علت حضور اين آقا رو براى مدير شرح مى‌دادم. تا حدودى كه بشه قانعش كرد گفتم. دوست نداشتم شرايط خانوادگى الهام رو حتى مدير بدونه؛ يعنى لازم نبود از احتمال ازدواج مجدد مرد جوون حرف بزنم.
    بعد از زنگ خونه، به فرح گفتم يه ساعتى مدرسه می‌مونم و خودش بره خونه، اون هم گفت منتظر می‌مونه با هم بريم.
    الهام رو تو دفتردارى بردم و مشغول صحبت شدم. دخترك به قدرى ساده و دلباخته بود كه بدون حاشيه‌رفتن، هرچى پرسيدم جواب داد. از رضوانه‌خانم گفت كه زن مهربون و كم‌حرفيه، دنياش هم پسر كوچيكشه. از صدف گفت كه شيطون و مهربونه و هروقت با عموصادق (برادر صدف) مياد خونه‌شون، براش كيك خونگى درست می‌كنه. چندبارم اون رو سينما، یه بارم محل كارش، بيمارستان بـرده. آخه صدف پرستار بود. هردو خانم رو دوست داشت؛ اما با صدف راحت‌تر بود.
    موى بيرون‌اومده از مقنعه رو دور انگشتش پيچوند و گفت:
    - يعنى می‌دونين خانم، صدف بابام رو دوست داره؛ یه‌جوريه، مى‌فهمم؛ اما رضوانه‌جون فقط پسرش رو دوست داره. میگن شوهرش آقا آرش، آتش‌نشان بوده و تو يه آتيش‌سوزى رفته كمك، خودش فدا شده!
    ليلى و مجنون بودن، الانم اگه شوهر كنه؛ فقط به‌خاطر نادر پسرشه.
    موى سرش رو كشيد و ادامه داد:
    - من دوست دارم صدف مادرم بشه، اون‌وقت می‌دونم حال بابام خوب میشه‌. به خدا بابام خيلى خوبه! اون‌وقتا كه مامانم من رو می‌زد، بابام همه‌ش باهاش دعوا می‌كرد و مى‌گفت اگه كارى به كارت ندارم، فقط به‌خاطر دخترمه. وقتی بابام مامان رو می‌زد به‌خاطر اين بود كه مامان حرص بابا رو درمى‌آورد و...
    سعى كردم ديگه گوش ندم و حرف رو عوض كنم.
    - باشه فهميدم، پس اين صدف‌خانم مامان خوبى میشه. نمى‌خواى به بابات بگى؟
    بالاخره دست از موى سرش برداشت و اون رو تو مقنعه فرو برد.
    - واى خانم، خجالت می‌کشم!
    - می‌خواى من با بابات حرف بزنم؟
    ذو‌ زده گفت:
    - آره، خيلى خوب میشه! تازه همون يه‌بار كه رفتم بيمارستان، يكى از پرستارهاى مرد همه‌ش مى‌گفت خانم ضيايى، خانم ضيايى. ازش خوشم نيومد!
    يعنى واقعاً اين دختر 11-12 ساله، از حس‌هاى پنهونى مرد و زن چيزى می‌فهميد؟ پناه بر خدا!
    همراه فرح و الهام تا سر خيابون رفتيم. خونه‌ی الهام همون نزديكى بود. خداحافظى كرد و با لب خندون رفت. فرح كنجكاو پرسيد:
    - چه خبرا خانم مشاور؟
    ملاقات با پدر الهام رو براش گفتم، با دقت گوش كرد و سرى تكون داد.
    - خدا خيرتون بده، حل مشكل يه نفر هم خيلى ارزشمنده. شما با يه تير، سه نشون زدين؛ دختر، بابا و زن عاشق. ایول!
    لحنش پر از شيطنت شد.
    - راستى نيلوجون، مگه نمیگى باباش آقا و جذابه؟ مگه نمیگی خيلى ازش خوشتون اومده؟
    داشت جهت‌دار شيطنت مى‌كرد!
    - مگه نمی‌گين الهام عاشق شماست و باباش براش فقط دخترش مهمه؟ خب يه دفعه خودتون رو پيشنهاد مى‌دادين!
    بى‌توجه به خيابون و فوج‌فوج پسراى جوونى كه راهى دبيرستان روبروم بودن، با پاى راستم محكم رو پاى چپش کوبیدم.
    - بمير فرح، بمير كه فقط تو كله پوكت ازدواج و مزدوج مى‌چرخه!
    با خنده ناله‌ای كرد.
    - تازگى وحشى شدين، حواستون باشه! اصلاً به من چه؟ اصلاً چرا دارم باباى الهام رو می‌فرستم مسلخ؟ بايد دنبال چنگيزى، آتيلايى براى شما گشت!
    به ظاهر اخم كردم و به راه‌رفتنم سرعت دادم. فرح هم به قدم‌هاى بلندش سرعت داد.
    - حالا قهر نكنين ديگه، شوخى كردم. اصلاً میگم همين داداش زهره‌خانم بياد بگيرتتون. خوبه؟ انقدر مرد خوبيه به خدا!
    لگد ديگه‌ای نثارش كردم و خنديدم.
    - جون به جونت كنن، يه تخته كم دارى! خودم كردم كه لعنت بر خودم باد. چطور داداش دسته‌گلم رو دادم به توى عجوزه؟!
    - واى! چرا تا كم ميارى، پاى آقاى من رو مى‌كشى جلو؟
    جدى شد.
    - میگم مامانى، می‌دونى اين هفته عقد خسروئه؟
    - با همون همكارش؟
    - نه. خاله اون دختره رو خيلى دوست داشت؛ اما خسرو گفته بود فقط خونه‌دار. نمى‌خوام زنم سر كار بره؛ همكارش هم قبول نكرد. شوهرخاله‌م، يه دختر خوب رو معرفى كرده، دختر يكى از دوستاشه. میگن ليسانس روانشناسى داره؛ اما بيشتر دوس داره تو خونه كاراى هنرى كنه. خاله می‌گفت هم خوشگله هم با‌ادبه. هفته پيش رفتن خواستگاريش. خسرو براى عقد عجله داره. خيلى دوست دارم ببينمش.
    - چطور به من نگفته بودى؟
    - ديشب خاله زنگ زد براى عقد دعوتمون كنه و همه‌ی اينا رو تعريف كرد. منم كه از صبح تا حالا، الان وقت كردم. نكنه می‌خواستى نصف شب، مثل خون‌آشام بيام سر وقتت؟ هان؟
    نزديك خونه رسيديم.
    - فرح، میرم لباس عوض كنم. غروب به آقاى خليلى زنگ می‌زنم. تو اون كشك بادمجون ديشب رو گرم كن كه دارم از گرسنگى می‌ميرم! از ديشب تا حالا به جز اون دوتا چايى مدرسه چيزى نخوردم.
    فرح دل‌خور در رو باز كرد، کنار رفت تا من داخل بشم.
    - چرا به من چيزى نگفتين؟
    - حالا كه ديگه رسيديم خونه، صبح خواب موندم.
    بى‌توجه به غرغراش، از پله‌ها بالا رفتم. توی راهرو مقنعه، چادر، مانتو و كيفم رو پخش زمين كردم. اون‌لحظه برام سنگين بودن و حالِ مرتب‌كردنشون رو نداشتم. فقط دست و صورتم رو شستم و خودم رو روى تخت اتاقم انداختم. آخيش!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    غروب به عكاسى الهام زنگ زدم. آقاى خليلى از صحبت‌هاى من خيلى خوشحال شد و تشكر كرد. در آخر فقط بهش توصيه كردم چندبار همراه الهام با صدف و برادرش وقت بگذرونه؛ پارك، شهربازى و مهمونى خانوادگى تا الهام با صدف نزديك‌تر بشه.
    امتحانات ميان‌ترم بچه‌ها شروع شده بود. با سؤالات به صورت استاندارد آشنايى نداشتم. خانم جعفرى، دبير همون درس كه سه كلاس ديگه مدرسه رو داشت هم با من همكارى نمى‌کرد. فرح مى‌گفت از حسادتشه؛ چون نمرات كلاساى شما بهتره. با وجود اينكه مى‌دونستم فرح درست میگه؛ اما مى‌گفتم اين‌طور نيست و سعى مى‌كردم با خانم جعفرى كنار بيام.
    پنج‌شنبه هم عقد خسرو بود و بايد دو روز دنبال فرح براى خريدن لباس مناسب، پاساژگردى مى‌كردم؛ چيزى كه ازش متنفر بودم! به فرح گفتم:
    - عزيزم با كيان برو. به خدا وقت ندارم بايد برم كلاس خط!
    - مامانى، خودت مى‌دونى كيان از خريد زنونه چيزى سر در نمیاره، فقط كلافه باهام راه مياد.
    خودش رو لوس كرد.
    - بيا ديگه. من كه به‌جز تو كس ديگه‌اى ندارم. قول میدم فقط دوتا پاساژ بريم!
    قبول كردم؛ اما طبق معمول، دوتا به كل پاساژهاى خيابون معروف شهر كشيد! انگشت‌هام داشت له مى‌شد. ناليدم:
    - فرح پاهام شكست. يه چيز بگير بريم ديگه!
    بالاخره خانم رضايت داد و يه لباس بلند ارغوانى انتخاب كرد كه روى يقه و آستين با گل‌هاى ريز سفيد تزئین شده بود و علاوه بر زيبايى، شادى خاصى به لباس مى‌بخشيد.
    شب شده بود و خانم تازه يادش افتاد شام نپخته. سه پرس چلو كباب گرفتيم و راهى خونه شديم.
    بدن يخ‌زده‌ام رو زير دوش آب گرم بردم. صداى فرح بلند شده بود:
    - بياين شام.
    انگشت‌هام احتياج به يه ماساژ حسابى داشت. بميرى فرح با اين لباس‌خريدنت!
    پنج‌شنبه هم فرارسيد. زوج جوون مثل يه دسته‌گل رفتن مراسم، طبق معمول بهونه آوردم كه سروصدا اذيتم می‌کنه و خونه موندم.
    دوست نداشتم برم مراسمى كه ربطى به من نداشت، حوصله‌ى ديدن زهره‌خانم و بقيه‌ى زن‌هايى كه مى‌خواستن با ديدن من، شروع به كنجكاوى و دل‌سوزى كنن كه هرطور شده يه شوهر براى خودم دست و پا كنم رو نداشتم. یعنى نمى‌دونم تو جمع زنونه به جز شوهردادنِ مؤنثاى بى‌شوهر و بدگويى از شوهراى بدبخت، كار ديگه‌ای داشتن یا نه؟
    اما الان تو سكوت خونه و خلوت دل‌پذير خودم، مى‌تونستم به صداى حبيب گوش بدم و براى خودم كيك بپزم. صداى خش‌دار با اون ته لهجه‌ى آذريش رو دوست داشتم. هيچ‌وقت نتونستم از فرح تركى ياد بگيرم؛ يعنى تركى دوست نداشتم؛ اما از ترك‌هايى كه فارسى رو با لهجه‌ى تركى حرف می‌زدن خوشم مى‌اومد؛ مخصوصاً وقتى حرف ج رو تلفظ مى‌كردن، دلم غنج مى‌رفت! باز هم صداى حبيب، من رو برد تو حالِ خوش.
    - شنيدم كه چون قوى زيبا بميرد،
    فريبنده زاد و فريبا بميرد!
    منم همراهيش كردم و مواد كيك رو تو قالب ريختم.
    وقتى خوند:
    - كجا عاشقى كرد؟ همان‌جا بميرد.
    مثل هميشه، چشم‌هام پر اشك شد. نمى‌دونستم چه نزديكى‌ای، روح من با اين كلمات داره كه زيرورو میشه. هميشه وقتى گوش مى‌كردم كه تنها باشم و بتونم چند قطره اشك بريزم.
    حبيب داشت شهلاش رو فرياد مى‌زد:
    - شهلاى من كجايی؟ شهلا چه بى‌وفايى!
    منم روبروى دوستم، يعنى كتابخونه‌ى عزيزم، دنبال يه عاشقانه گشتم. انگشت‌هام كتاب جين‌اير رو عاشقانه لمس كرد و در خود گرفت. فكر كنم بيش از بیست‌وپنج‌بار اين كتاب رو خونده بودم و هر بار از گفتگوى بين روچستر و جين، لـ*ـذت مى‌بردم.
    طاهره، يكى از دوست‌هاى دبيرستانيم، مى‌گفت صحنه‌ها و صحبت‌هاى بين باتلر و اسكارلت خيلى جذاب‌تره؛ چرا بر باد رفته رو اين‌قدر دوست ندارى؟
    بهش گفته بودم:
    - چون با جين همزادپندارى مى‌کنم و مردى، مثل روچستر رو به باتلر ترجيح میدم.
    طاهره مى‌گفت:
    - چون خيلى يخ و بى‌ذوقى!
    شايد همين‌طور بودم. کلاً مرداى آروم و باثبات رو به مرداى شيطون و پرهيجان، ترجيح مى‌دادم.
    روى تخت چوبى و محبوبم دراز كشيدم. خونه توی سكوت فرو رفته بود. وقت مطالعه دوست نداشتم آهنگ گوش كنم. با چشم و دلم به میهمانى جين‌اير رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    جمعه سالگرد ازدواج قوهاى زيبايم بود. براى ناهار ازشون پرسيدم كجا می‌خوان مهمونم باشن؟ كيان گفت:
    - فردا مى‌خوام فقط خونه باشم و استراحت كنم.
    فرح جيغ كشيد:
    - آقا اولين سالگرده! من كارى به آبجى خانمت ندارم، بايد من رو ببرى خيابون‌گردى. مى‌خوام سيب‌زمينى تنورى و چايى زغالى بخورم. واى. كيان بايد بريم پياده‌روى تو شب. سرما رو هم بهونه نيار، تو كه ماشاءالله قوى هستى، منم قول میدم سرما نخورم!
    كيان گفت:
    - نيلى شاهد باش؛ اگه سرما بخوره، مى‌فرستمش خونه‌ى حاجی، تا خوب بشه بايد اونجا بمونه!
    فرح جست زد و كيان رو محكم ب*ـوسيد.
    - فدات بشم اين‌قدر نگران منى!
    سرم رو پايين انداختم تا اخم و سرخ‌شدن كيان رو نبينم. اين دختر هيچ‌وقت بزرگ نمى‌شد، يعنى پيش من شرم و حيا حاليش نبود! بارها بهش تذكر داده بودم حركت‌هاى احساسى رو جلوى من نمايش نده و باعث شرم برادرم نشه؛ اما دختر چشم‌سفيد می‌خنديد و مى‌گفت اصلاً نمى‌تونم جلوى شما مراعات كنم، اصلاً انگار خودمى! باور کن كيان داره عادت مى‌كنه. شما هميشه پيش مايين.
    هر بار به بهونه‌ای از همراهيشون خوددارى مى‌كردم تا زن و شوهر جوون راحت باشن؛ اما فرح با دل‌خورى اعتراض مى‌كرد. وقتى بهش مى‌گفتم كه بايد با شوهرش بيشتر وقت بگذرونه و از اين دوران حسابى استفاده كنه و كمتر بالا بياد، مى‌گفت مگه مى‌خوايم چی‌کار کنيم؟ هر حرفى كه بزنيم، به شما هم ربط پيدا مى‌كنه؛ اگه خصوصى هم باشه و به شما نگم، خفه میشم! یادتون رفته هفته اول عروسيم خود كيان پيشنهاد كرد با شما حرف بزنم تا مشكلمون حل بشه؟ شما با تاروپود زندگى ما گره خوردين و اگه بخواين كنار بكشين، فكر مى‌کنيم از دستمون خسته شدين.
    براى سالگرد ازدواجشون هم اول پيشنهاد دادم دو روز برن مسافرت يا حداقل يه شام عاشقونه داشته باشن. باز هم دختر ديوونه گفت عاشقونه‌ى من موندن تو خونه‌ى خودمه و كوتاه‌كردن موهاى كيان و خوابيدن رو پاش و ديدن يه فيلم عاشقونه‌ى آمريكايى.
    بعضى‌اوقات از خودم مى‌پرسيدم نكنه هورمون‌هاى اين زوج زيبا هنوز نابالغه؟ اما با سؤالات فرح، به خودم، اى‌احمق مى‌گفتم!
    ناهار براشون زرشك‌پلو با مرغ، سالاد، ترشى و دوغ تهيه ديدم به همراه يه كيك كوچولوى شكلاتى
    ناهار تو شيطنت فرح و حاضرجوابیاى من و لبخندهاى كيان خورده شد. وقتى كيك و همراه چايى روى ميز گذاشتم، كيان جعبه‌ى كوچيك كادوشده‌ای به طرف فرح گرفت:
    - ناقابله؛ اما فقط خواستم بدونى خيلى برام مهمى.
    فرح جيغ كشيد و گفت:
    - يعنى من برات می‌ميرم پسر!
    به بهونه‌ای رفتم آشپزخونه تا فرح براى ابراز علاقه و کيان براى گفتن دو كلمه ى جادويى راحت باشن.
    صداى قهقهه‌ى فرح، من رو به سالن كشوند. به موهاى كوتاهم دستى كشيدم و گفتم:
    - بيا اين كيك رو بِبُر.
    نگاه كيان ميخ موهاى سياهم شد، مسخ‌شده گفت:
    - نيلو ديگه موهات رو كوتاه نكن؛ اون‌هام راضى نيستن. باشه؟
    متحير لـبم رو گزيدم و سر تكون دادم. فرح با تعجب گفت:
    - چى شد؟ چى گفتين؟!
    كيان دستش رو گرفت و گفت:
    - خانم اين كيك خوردن داره، زود باش سهم من رو بده! بعد بايد استراحت كنيم، مى‌خوام شب ببرمتون شهربازى.
    فرح فهميد نبايد كنجكاوى كنه.
    عصر با وجود دل‌خوريشون، همراهشون نرفتم. لباس گرم پوشيدم و بيرون زدم. بايد مى‌رفتم سراغشون، نگاه كيان من رو بـرده بود به همون روزها! دلم تو اين روز زيبا گرفته شد؛ مثل آسمون ابرى بالاى سرم.
    وارد گورستان شدم و به سوى دو گور ساده‌ای رفتم كه هر هفته ميعادگاه من بود. ديروز صبح اينجا بودم. قطرات بارون نم‌نم فروريخت. به سال‌هاى پيش سفر كردم؛ وقتى پيكرهاشون زير خاك دفن شد، موهايى كه بابا خيلى دوست داشت با قيچى از زير گوشم كوتاه كردم. موهاى پرپشت و بلندِ سياهى كه روزى روى كمرم دلبرى مى‌كرد رو زير خاك بابا و مامان دفن كردم، ديگه اجازه ندادم موهام بلند بشه. فكر مى‌كردم كسى از رازم خبر نداره؛ اما غافل از چشم و ادراك برادرم بودم.
    با بارون اشك ريختم. صداى اذان وادارم كرد راهى مسجد بشم.
    وقتى خونه رسيدم، خيس آب بودم، چادرم تا كمر گلى شده بود و آب تا داخل كفش‌هام نفوذ كرده بود؛ با اين وجود، احساس آرامش مى‌کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    زمستون نفس‌هاى آخرش رو مى‌کشيد؛ اما از شدت سرماى هوا كم نشده بود. كلاس‌هاى خط برقرار بود؛ اما هر بار چندتا غايبى داشتيم. خانم احمدى مشغول تهيه جهاز بود تا بعد عيد مراسم عروسيش رو تو شيراز برگزار كنه. آقا اميد هم با تلفن‌هاى طولانى‌مدت، مدير آموزشگاه رو سرمـست مى‌کرد؛ نمى‌دونم تكليف آموزشگاه چى می‌شد.
    مدرسه هم حال و هواى خاصى پيدا كرده بود، بچه‌ها خيلى دل به درس نمى‌دادن و الهام با صدف‌جون راحت كنار اومده بود؛ فعلاً داشتن مراحل آشنايى رو طى می‌كردن؛ به اسم بابا، به كام شيطونك.
    مدتى بود ناشناسى بين ساعت ده الى یازده زنگ مى‌زد. چند شب اول حرف نمى‌زد و من هم فورى قطع می‌کردم. از تلفن عمومى زنگ مى‌زد، شب چهارم فقط مى‌گفت:
    - سلام، خوبى؟
    مى‌پرسيدم:
    - شما؟
    باز هم مى‌گفت:
    - خوبى؟
    هفته‌ی دوم، يعنى شب عيد، با يه شماره اعتبارى ايرانسل تماس گرفت و سريع گفت:
    - قطع نكن، مى‌خوام شعر بخونم.
    ابروهام بالا پريد، اين مدليش رو تا حالا نشنيده بودم! شيطنتم گل كرد و گفتم:
    - باباجان اشتباه گرفتى، انجمن شعر دوتا كوچه بالاتره!
    صداى آرومش بدون تغييرى خوند:
    -شب يعنى انتهاى خستگی،
    شب يعنى يك بغـ*ـل وابستگى،
    شب يعنى من هميشه بى‌شبم،
    شب يعنى اى عزيز همرهم؛
    تا به كى بينم نگاهت بر زمين؟
    اى عزيز، محض خدا رويم ببين!
    مات شدم، خيلى زيبا مى‌خوند. صداش پر از حس عجيبى بود، يه حس آشنا پر از خستگى! صداش آشنا نبود، احساسش آشنا بود. فكر كنم براى دومين‌بار عاشق شدم؛ اما اين بار عاشق يه صدا.
    با خودم درگير بودم كه به كيان از اين شاعر مزاحم بگم يا نه.
    منم يه زن بودم با احساسات لطيف، دوست نداشتم براى شاعركم اتفاقى بیفته. خنده‌دار شده بودم؛ می‌دونستم احمق شدم، می‌دونستم تورهاى رنگى فراوونى براى به دام انداختن هست؛ اما نمى‌فهميدم من براى چه چيزى بايد توى تور گير كنم؟ فكرم مشغول بود كه چه كسى مى‌تونست باشه. شماره تلفن من رو داره، مى‌دونه وقت آزادم به دور از مزاحمت هاى فرح، ده شب به بعده و از شعر خوشم مياد. اون كى می‌تونه باشه؟
    تا شش فروردين از مزاحم سمج خبر نشد. با خودم كنار اومدم تا وقتى خطرى حس نكنم، از اين ناشناس براى كسى چيزى نمیگم.
    شب هفتم فروردين، فرح با كيان خونه‌ى خاله دعوت بودن؛ نامزد خسرو، آقا اميد و هاله خانم (همون خانم احمدى خودمون) آقا ياشار و خانمش هم دعوت بودن؛ البته از من هم دعوت شده بود؛ اما عمراً پا رو اونجا نمی‌ذاشتم.
    بچه‌ها كه رفتن، منم تو آشپزخونه مشغول پختن ماكارانى شدم. تازه موادش رو ريخته بودم كه تلفن زنگ زد، بى‌اعتنا به كارم ادامه دادم؛ اون‌قدر زنگ زد كه خودش خسته شد و قطع كرد.
    ليوان چاى و خرما و كتاب جديد خالد حسينى و صداى كم تلويزيون، چه شود! مشغول شدم در لـذت چشم و گوش و دهان كه صداى تلفن گوشم رو آزرد، چايى تو دهنم پريد و چشمم به گوشى قهوه‌ای خيره موند. گوشى رو به صورتم نزديك كردم.
    - بله؟
    - نامهربون، تو كه كنارم نيستى می‌ميرم.
    وقتى بياى، ازت جون مى‌گيرم.
    اگه يه روز...
    مابين شعر خوندنش پريدم:
    - جون مادرت صبر کن! كى هستى؟ اين شعرا يعنى چى؟!
    قطع كرد. چشم به ساعت ديوارى دوختم، ساعت نُه بود. اين ناشناس از حوادث تو خونه‌ى ما خبر داشت. كمى ترسيدم، احساس ناامنى بهم دست داد و رفتم تو حياط و قفل در خونه رو چك كردم. بالا كه برگشتم، در ورودى هم قفل كردم. به صدا و لحن خوندنش نمی‌اومد مرد بيمارى باشه؛ اما خونده بودم بعضی بيماراى روانى، صدا و رفتار زيبايى دارن. آى خدا، ببين شاعركم رو تا حد جنايتكار پايين آوردم!
    باز هم زنگ تلفن. شماره رو چك كردم، خودش بود.
    - آخه كى هستى؟ چرا زنگ می‌زنى؟
    - فكر كن يه شاعر آواره دربه‌در دنبال يه هم‌پياله.
    - آقاى شاعر، بگو چرا زنگ می‌زنى؟
    - میگم؛ اما نه حالا، وقتش كه برسه.
    - وقتش كیه؟
    - وقتى مثل من معتاد شدى و ديگه از هيچى و هيچ‌كس واهمه نداشتى.
    بى‌اختيار تكرار كردم:
    - معتاد، تو معتادى؟
    - آره معتادم؛ اما از من نترس؛ حريم آدما خيلى برام مقدسه.
    باز هم قطع كرد؛ يعنى متوجه شده بود كه در خونه رو چك كردم؟ يعنى اون تو كوچه بود؟ اما من كه در رو باز نكردم. دارم گيج میشم، يعنى چى معتاد بشم؟ مى‌خواست من رو معتاد صداش كنه يا معتاد شعراش؟
    به خودم گفتم دفعه‌ی بعد به كيان میگم. چرا نمى‌خواستم كسى خبر داشته باشه؟! چرا؟
    فرح وقتى از مهمونى اومد، لباس عوض نكرده بالا دويد و گفت:
    - کيان‌جون، من با نيلى كار دارم!
    مامان گفتناش خيلى كمتر شده بود کنار من روى تخت نشست و شروع كرد:
    -نمی‌دونى زهره و خاله چقدر تو پرشون خورد که شما نيومدى، تازه اون يونس بدبخت رو بگو كه همراهشون آورده بودن. موندم اين زهره چطور روش میشه فكر كنه می‌تونه اون داداش كارگر ديپلمش رو به تو بندازه.
    دستش رو از روى شونه‌ام عقب زدم.
    -فرح به آدما احترام بذار، كارگر باشه! البته كارشون كه احمقانه‌ست.
    خنديد و گفت:
    -حالا همون. راستى، نمى‌دونى زن خسرو چقدر مهربونه، زود با آدم دوست میشه آقا اميد رو نديدى؛ يعنى به من و كيان گفته زرشك! یه لحظه هم از كنار هاله جونش تكون نخورد. بابا هم كه هى سراغ شما رو مى‌گرفت. كيانم گفت نيلوفرجون خيلى اهل مهمونى نيست.
    فرح تا ساعتى مخم رو تيليت كرد. وقتى پايين رفت، تو فكرم فقط كيان و فرح مى‌چرخيد؛ شاعركم محو شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    هر شب گوش من به زنگ تلفن و چشمم به ساعت بود؛ منتظر شاعركم بودم؛ داشت من رو معتاد می‌کرد.
    ده فروردين عروسى آقااميد و هاله‌خانم بود، خانواده‌ى خسرو هم روز هشتم فروردين به شيراز رفته بودن. قرار شد ياشارخان و همسرش با ما بيان، هرچقدر بهونه آوردم كه به حضور من نياز نيست، كيان قبول نكرد و گفت نمى‌تونه من رو براى سه روز تنها بذاره.
    از همراهى زهره و ياشارخان حس خوبى نداشتم. فرح قول داد در تموم راه بين ما بشينه و اجازه نده زهره خانم چرت بگه.
    از كيان قول گرفتم شيراز كه رسيديم، من رو شاه‌چراغ ببره و مجبورم نكنه تو مراسم شركت كنم.
    ياشارخان از همون اول سفر مشغول صحبت با كيان شد. موسيقى آرومى كه پخش مى‌شد، چشم‌هام رو گرم كرد. عادت نداشتم تو ماشين بخوابم، فقط چشم‌هام رو مى‌بستم. زهره هم با فرح مشغول شد.
    آهنگ ملايم جاى خود رو به ترانه ای داد:
    - شب، شب كه میشه، تو كوچه‌ى غم، اشك من میشه ستاره...
    امان از اين بغض نهفته در صدا! بى‌اختيار به ياد شاعركم افتادم، امشب اون سرگشته مى‌شد يا من؟ نكنه اون شازده كوچولو بود و من روباه اهلى شده؟ چرا در مقابل يه صدا تا اين اندازه ضعيف بودم؟ نه حرف از عشق و علاقه بود، نه خبر از دلدادگى؛ اين حال غريب چرا دست از سرم برنمى‌داشت؟ سياوش همچنان مى‌خوند:
    - آخ كه ديگه فرنگيس، عشق تو داغونم كرد!
    به كى بگم كه چشمات...
    زهره بلند گفت:
    - آقا كيان اينا چيه گوش می‌دين؟! ماشاءالله جوونين، از اين امروزيا بذارين؛ تتلويى، ساسى مانكنى، كامران هومن...!
    ديگه رسماً دهنم باز مونده بود. اين زن چهل‌ساله باسواد دوم دبيرستان كه يه ازدواج ناموفق پشت سر گذاشته بود، خيلى دلش خوش و امروزى بود!
    فرح سقلمه‌ای به پهلوم زد و گفت:
    - داشته باش. يعنى خاك تو سر ما كه داريم تو ديروز سير مى‌كنيم؛ اما اين ديروزى تو زمان حال پشتك وارو مى‌زنه!
    آروم زير گوشش گفتم:
    - فردا يه دوجين بچه نذاره بغـ*ـل بابات!
    خنده‌اش رو كنترل كرد و زمزمه كرد:
    - نازاست، برای همين طلاقش دادن. حالا بگم كيان يه چندتا ترانه جديد پيدا كنه از قافله عقب نمونيم.
    بلند پرسيد:
    - زهره‌جون، اين هومن كامران كيه؟
    - وا. مگه تو ماهواره نديدى؟! دوتا داداش به چه ماهى!
    صداى خنده‌ى ياشارخان بلند شد.
    - خانم بسه، اين حرف‌ها قباحت داره!
    از تو آينه چشم‌هاى خندون كيان رو ديدم و پقى زير خنده زدم و زير لب گفتم:
    - تتلو، چه شود!
    اهل هر نوع موسيقى بوديم به جز جلف و ركيك؛ اما اهل ماهواره نه! كيان هر فيلم جديد و مطرحى رو براى تماشا خونه مى‌آورد؛ اما از فيلماى صرفاً صحنه‌دار و محرك خوشش نمى‌اومد و بیشتر فيلم‌هاى اسكارى رو مى‌ديد يا رزمى. من ترجيح مى‌دادم فيلمى ببينم كه داستان پخته و خوبى داره، فرح هم تو اين سالا به‌‎خاطر كيان اهل فيلم‌ديدن شده بود.
    ***
    سفر شيراز با تموم خستگى و شيرينيش به پايان رسيد و ما به شهر خودمون برگشتيم؛ با خاطره‌ى زيارت شاه‌چراغ، عبور از دروازه تمدن تخت جمشيد، گورهاى بياد موندنى نقش رستم، شكوه ديدنى پاسارگاد عزيز، بــ*ـوسه بر مزار حافظ و گرفتن فال، ديدار با شيخ اجل سعدى شيرين سخن و انداختن پول تو حوض ماهى.
    به راستى شيرين بود و من با خودم عهد كردم در اولين فرصت مناسب، يه بار ديگه به اين شهر زيبا سفر كنم.
    ساعت ده شب بود. خسته خودم رو روى تخت انداختم، هنوز بالش رو زير سرم ميزون نكرده بودم كه زنگ تلفن بلند شد. می‌دونستم شازده كوچولو، يعنى همون شاعركم پشت خطه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    - سلام، سفر خوبى داشتى؟
    با آرامش گفتم:
    - خوب بود. سلام، هنوزم نمى‌خواى بگى كى هستى؟
    - چه فرقى مى‌كنه كى باشم؟ كيان يا احمد يا سيروس، اصلاً خودت يه اسم برام انتخاب كن! قراره فقط برات شعر بخونم، شعراى خودم رو.
    - چرا نمی‌برى انجمن شعر؟ يا چرا براى دوستات نمى‌خونى؟
    - دوست را بايد صدا كرد از زمان،
    دوست را بايد گرفت از آسمان!
    آسمان اسم تو را بر من بزد،
    من به دنبال تو آيم در زمان!
    - شعرات بى‌ايرادم نيست؛ اگه انجمن برى، كمكت مى‌کنه اصلاح كنى.
    - شعرام رو همين‌طور وحشى و زمخت دوست دارم؛ چون خودشون من رو پيدا مى‌كنن! اگه اصلاح و آرايش و پيرايش بشن، ديگه كوچولوهاى من نيستن؛ جوون‌هاى آراسته‌ای هستن كه مى‌خوان خودشون رو عرضه كنن.
    - عقيده عجيبيه! مگه میشه هنرمند دنبال ارتقا هنرش نباشه و دوست نداشته باشه هنرش تو چشم مردم بياد؟
    - كى گفته من هنرمندم؟ من فقط بعضى حرف‌ها رو پس‌وپيش مى‌كنم و لباس عاريه به تنشون، كلمات دوست دارن با ذهن و لبم بازى كنن. حالا اسمم رو چى مى‌ذارى؟
    بي‌اختيار گفتم:
    - شاعر پس‌وپيش.
    صداى خنده‌اش براى اولين‌بار تو گوشم پيچيد و آتيشى بر سـينه‌ام زد. تموم بدنم گر گرفت. از خودم، از اون صدا كه با تاروپود وجودم بازى مى‌كرد، ترسيدم.
    بدون اينكه حرفى بزنم، تماس رو قطع كردم. آب دهنم رو قورت دادم و سيم تلفن رو از پريز كشيدم. داشتم چی‌كار مى‌کردم؟ بعد يه عمر پاكى و تزكيه روح، داشتم با خودم چه مى‌كردم! یعنى ايمانم اين‌قدر قدرت نداشت كه با صدايى مقابله كنه؟
    خوب مى‌دونستم اگه اون صدا با پيكرى انسانى با من روبرو مى‌شد، اجازه‌ى كوچك‌ترين اظهار وجودى بهش نمى‌دادم و رد مى‌شدم؛ اما اون زيرك بود. آروم با صدايى كه كلماتش رو جادويى مى‌كرد، من رو افسون كرده بود؛ نبايد اجازه پيشروى مى‌دادم.
    بايد به خودم ثابت مى‌کردم من همون نيلوفرى هستم كه بدون اعتنا به جسم نه‌چندان زيبايم، مى‌تونم در مقابل هر جنس مذكرى بى‌تفاوت باشم، نبايد صدايى جز صداى برادرم تو قلبم مى‌پيچيد.
    دو روز بود د*ا*غ مى‌شدم، نيرو از دست و پام مى‌رفت، بى‌حوصله و كسل شده بودم، حوصله فرح رو هم نداشتم.
    فرح مرتب مى‌پرسيد:
    - چى شده؟ مريض شدين؟ بريم دكتر؟
    و من فقط مى‌گفتم بى‌حوصله هستم. پريز تلفن هنوز از عسلى كنار مبل شكلاتى آويزون بود.
    روز هفتم تلفن رو وصل كردم، با خودم مى‌گفتم ديگه زنگ نمى‌زنه. قلبم مى‌گفت منتظرم، خدا كنه زنگ بزنه. مى‌خواستم اين قلب كودك شده رو بيرون بكشم و كمى گوشماليش بدم؛ اما نمى‌شد.
    تا ساعت ده خودم رو مشغول نوشتن خط كردم. گوش و قلبم با من يارى نمى‌كردن، هردو منتظر بودن. دست جوهريم رو پاك كردم و به نوشته نگاهى انداختم، اِ... چرا اين‌طوری شد؟ من كه مى‌خواستم چيز ديگه‌اى بنويسم. امان از دستى كه گوش به فرمان دل بود!
    خطاطى شده بود:
    - بى‌همگان به سر شود، بى تو به سر نمى‌شود!
    داغ تو دارد اين دلم.
    دست روى سـینه گذاشتم و اون رو به آرامش دعوت كردم.
    - با تو چی‌كار كنم دلم؟ نمى‌خواى ديگه با من راه بياى؟ تو در مقابل خيلى‌ها ايستادى؛ اما جلوى يه صدا وا دادى! آره؟ اينه رسمش؟ تو بايد مطيع من باشى يا مطيع ديگرى؟
    چشم بستم.
    - اون صدا رو دوست دارم، اون كلمات رو دوست دارم، مى‌خوام فقط يه‌بار ديگه اون خنده رو بشنوم؛ فقط يه‌بار، قول میدم ديگه هيچى ازت نخوام! يه‌بار ديگه فرصت شنيدن به من بده، فقط يه‌بار!
    و من تسليم نداى سوزناك قلبم شدم. زنگ تلفن باعث شد كه دستم با خوشحالى و شيطنت گوشي رو به گوش تشنه‌ام نزديك كنه.
    صدا آروم و ضعيف بود.
    - چه اشتباهى كردم كه بايد اين‌طور تنبيه مى‌شدم؟
    اشك به چشمم حمله كرد. سكوت كردم. صداى نفس‌هاش مى‌اومد، با فاصله و عميق بود. با من حرف می‌زد، اون نفس‌ها به من گلايه مى‌کرد.
    دلم به زبونم گفت:
    - حرف بزن، حرف بزن تا آروم بشه.
    عقلم گفت:
    - سؤال كن چرا تو؟ بچه نشو زبون، بچه نشو!
    با بغض پرسيدم:
    - چرا به من زنگ می‌زنى؟ هدفت چيه؟ من رو چطور مى‌شناسى؟
    همون صدا بود با همون قدرت افسونگرى كه مى‌گفت:
    - خب اگه كسی ديگه‌ای بود هم همين حرف رو مى‌زد. چرا تو نه؟ من فقط يه گوش مى‌خوام كه بشنوه و يه زبون كه گهگاه حرف بزنه! اون‌قدرى مى‌شناسمت كه بدونم اهل صداقت و درستى هستى، منم اهل همين سرزمينم كه افرادش دارن روز به روز كمتر میشن.
    دستم لرزيد و زبونم زير قدرت عقل ناليد:
    - ديگه به من زنگ نزن! اگه من رو بشناسى، می‌دونى اهل اين برنامه‌ها نيستم. نمى‌خوام تهديد كنم؛ اما لطفاً ديگه تماس نگير!
    و صدا گفت:
    - من برات شاعرى هستم كه شعرام براى تو مى‌جوشه؛ بدون تو نه شعريه نه شاعرى. اگه باهات حرف نزنم، بايد با شعرهاى نگفته كنار مرگ بخوابم تا منو به سرزمين فراموشى ببره! دل تو اين رو مى‌خواد؟
    دلم لرزيد و خودش رو از چنگ عقل در آورد. عقل فرياد زد:
    - آروم بگير و ساكت باش!
    قلب خودش رو به در و ديوار سـينه كوبيد و نافرمانى كرد و به زبون گفت:
    - حرف بزن لعنتى! حالا بايد تكون بخورى، حالا كه من مى‌خوام آروم بشم!
    زبون لرزيد و بين عقل و دل، به طرف دل رفت و گفت:
    - شاعركم شعر بگو و زندگى كن براى دلت؛ اما به‌خاطر دلم، ديگه زنگ نزن.
    عقل تو سر خودش كوبيد و به دست فرمان داد گوشي رو محكم بكوبه زمين و پريز رو بكشه بيرون.
    اون شب تا سپيده نخوابيدم، راه رفتم و مات گفت‌وگوى دل و عقلم شدم. راه رفتم و سر هر دو فرياد زدم. راه رفتم و از خدا كمك خواستم. راه رفتم و به خودم بدوبيراه گفتم. راه رفتم و اشك ريختم. راه رفتم و تموم بانوان پاك‌دامن رو صدا زدم. راه رفتم و خودم رو لعنت كردم چرا همون اولين‌بار اين بازي رو قطع نكردم.
    صداى اذان كه بلند شد، پرسيدم:
    - خدايا، میشه مقابل تو باشم و دلم با كسى ديگه باشه؟
    نماز خوندم. پرده‌ى سراسرى رو كنار زدم و به خيابون سوت‌وكور نگاه كردم، به ماه كه روبروم غمگين و آهسته نورافشانى مى‌كرد و به نور آبى بانك صادرات كه با اخم نگاه ازم گرفته بود.
    رسماً ديوونه شده بودم. آره ديگه، وقتى عاشق يه صدا بشى، بايد هم به عقلت شك كنى! زير پتوى سبكم رفتم و زمزمه كردم:
    - اومدى و من رو معتاد كردى. بايد ترك كنم؛ اما می‌دونم خيلى سخته!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    بى‌حوصله شده و بی‌قرارى مى‌کردم. تلفن رو جمع كرده بودم، دوست‌هام همه شماره همراهم رو داشتن.
    بیست روز مى‌گذشت؛ اما آثار شيفتگى از بدنم بيرون نمى‌رفت. شب‌ها چشم‌هام به قدرى عقربه‌ها رو دنبال مى‌کرد كه سردرد مى‌گرفتم. وقتى ساعت ده مى‌شد، اشكم مى‌چكيد و قلبم درد مى‌گرفت و با عقلم قهر مى‌کرد، عقلم به نازكشى مى‌رفت و مى‌گفت اين‌طور براى همه بهتره؛ دل جواب نمى‌داد، فقط مى‌سوخت.
    روز معلم فرارسيد، اون روز كلاس نداشتم. از طرف مدرسه برنامه‌اى براى بزرگداشت معلم تهيه ديده بودن؛ نمى‌خواستم برم، ترجيح دادم برم پارك سر خيابون و بازى بچه‌ها رو نگاه كنم.
    قبل از ظهر بود، چند مادر بچه‌هاشون رو سوار تاب يا سرسره مى‌کردن. روى چمن‌هاى پارك، پسراى نوجوون چند حـلقه درست كرده بودن، مشغول خوندن درس يا شطرنج بازى بودن. تك و توكى دختر و پسر جدا يا كنار هم، نظر بازى مى‌کردن.
    روى نيمكت‌هاى سنگى چند مرد و زن نشسته بودن. مردى با ماسكى به دهان و كلاه نارنجى بامزه به سر وارد پارك شد، نگاهى به سراسر پارك انداخت؛ فقط نيمكت من تك‌نشين بود. آهسته به طرف من اومد، چشم به دختركى دوختم كه به سختى از پله‌هاى سرسره بالا مى‌رفت و دست‌هاى پدر حمايتگر كنارش قرار داشت.
    مرد كلاه نارنجى با فاصله كنارم نشست و كتابى از كيف روى دوشش بيرون كشيد و بى‌توجه به اطراف، مشغول مطالعه شد.
    نگاهم روى كتاب نشست، انجمن شاعران مرده. بى‌اختيار اشك تو چشمم جوشيد. به درخت بلند انتهاى پارك خيره شدم و سعى كردم به شاعركم فكر نكنم. چرا دنيام يه‌مرتبه اين اندازه سخت و غيرقابل تحمل شده بود؟ به‌خاطر يه صدا!
    آهى كشيدم و بى‌توجه به صداى داخل پارك، به درون پرآشوبم پناه بردم. واى، اونجا كه وحشتناك سرد و شلوغ بود! دل و قلبم هنوز به هم مى‌تاختن؛ دلم بدجورى گرفته بود. نمى‌دونم چند ساعت همون‌طور كنار مرد كلاه نارنجى ساكت نشسته بودم كه ضربه‌ى توپى به دماغم، من رو به خود آورد.
    - آخ!
    پسرك شيطون كوچولويى جلو دويد.
    - من نبودم، حامد بود! به خدا خاله من نبودم! آى... دماغتون داره خون مياد!
    جريان گرم روى صورتم رو با دست متوقف كردم. كلاه نارنجى دستمالى به طرفم گرفت، با سر تشكر كردم.
    آهسته گفت:
    - بايد روى تيغه‌ى دماغون بگيرين.
    بلند شد و رفت. پسرك كوچولو توپش رو برداشت و با سرعت فرار كرد. چشم‌هام بسته بود كه روى پيشونيم سرد شد.
    كلاه نارنجى بطرى آب معدنى يخ‌زده رو به پيشونيم چـسبونده بود.
    - بذارين چنددقيقه بمونه، اين‌طور جريان خون قطع میشه.
    با صداى محشرم تشكر كردم. دست روى بطرى گذاشتم و باز هم چشم‌هام رو بستم. سرماى پيشونى اذيتم مى‌كرد؛ اما چاره‌ای نبود.
    پنج‌دقيقه بعد، آروم چشم‌هام رو باز كردم. همسايه‌ام رفته بود و كتاب روى نيمكت جا مونده بود. بطرى و كتاب به دست پارك كوچيك رو بالا پايين كردم، نبود.
    صورتم رو با آب معدنى شستم و به خونه برگشتم.
    عصر كيان براى مسابقه‌ى بين تيم مخابرات و تيم سازمان آب، راهى زمين فوتبال شد. فرح من رو به بهونه‌ى تهيه‌ى كيك پايين كشوند، با هم كيك شكلاتى درست كرديم و با چايى روى ميز گذاشتيم.
    فرح نگاه كنجكاوش رو بهم دوخت و گفت:
    - خيلى ازت دور شدم، مگه نه؟
    با تعجب پرسيدم:
    - یعنى چى؟!
    - مدتيه خيلى ساكتى، غمگينی؛ مثلاً امروز اولين سالى بود كه معلم مدرسه بودى؛ اما تو برنامه و جشن مدرسه شركت نكردى! چى شده خانم؟ از من يا كيان ناراحتى؟ كارى ناخواسته كرديم كه دل‌گير شدى؟
    سعى كردم طبيعى بخندم؛ مثل قبل.
    - نه دختر ديوونه، کمى سردرد دارم و بى‌حوصله هستم، فقط همين! مگه میشه از دست تو گل‌دختر و اون تاج‌سر ناراحت بود؟
    لـ*ـب‌هاش رو برچيد و گفت:
    - يعنى از ما ناراحت نيستى؟
    باز هم خنديدم و سرم رو بالا كردم. یه‌مرتبه از صندليش به سوى من يورش آورد و لحظه‌ای بعد، نقش زمين بوديم. صورتم رو بـ*ـوسيد و گفت:
    - چند روزه همه‌ش از خودم مى‌پرسيدم چی كار كردم از دستم ناراحتى؟ آخيش، خيالم راحت شد! افسرده شدين، بايد يكى-دوتا خواستگار برات جور كنم تا از اين حال و هوا بيرون بياى نيلوجون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    پرسيدم:
    - هنوز از عزيز عمه خبرى نشده؟
    به موهاى بلندش دستى كشيد و گفت:
    - فعلاً كه نه. با يكى از معلم‌ها كه خواهرش ماماست حرف زدم. اگه اين ماه هم خبرى نشد، قراره برم پيش اون.
    تا وقت شام غيبت كرديم و سر هر چيز مسخره‌ای خنديديم. وقتى كيان با ساك ورزشى داخل اومد، هر دو پرسيديم:
    - چى شد؟
    به سمت حموم رفت و سرى تكون داد و بى‌حوصله گفت:
    - اگه حامد خوب پاس مى‌داد، گل زده بوديم؛ اما... مساوی شديم.
    فرح در يخچال رو باز کرد و با ليوان خاكشير تگرى آماده شده، بيرون اومد و گفت:
    - برم اين رو بدم آقاجونم بخوره تا گرمازده نشده.
    شب‌به‌خير گفتم و به سمت حياط رفتم، کمى خودم رو با باغچه‌ى كوچيك و باصفا مشغول كردم.
    باز هم شب شد و دل‌تنگى من! فكر نكنم ديگه خبرى از شاعركم بشه. تلفن رو وصل كردم؛ اما دقايقى بعد با زنگ تلفن از جا پريدم. به شماره‌ی ثبت‌شده نگاه كردم، شماره‌ى اون نبود.
    - بله؟
    - سلام، چرا من رو تنبيه مى‌كنى؟
    بدنم سرد شد، انگشت‌هام گوشي رو محكم تو خودش فشار داد، نفس‌كشيدن برام سخت شده بود. نمى‌تونستم حرف بزنم، لال شده بودم.
    - چرا با من حرف نمى‌زنى؟ من كه گفتم نبايد ازم بترسى، باور كن من...
    سكوت كرد.
    نمى‌دونم كى زنگ گوش‌خراشى تو گوشى پيچيد، نمى‌دونم چه مدت گوشى تو دست رو زمين زانو زده نشسته بودم. نشستن دستى
    روى شونه‌ام، من رو به خود آورد. گيج و منگ سرم رو به سختى بالا بردم، كيان خم شده بود و تكونم مى‌داد. صداش رو شنيدم:
    - نيلوجان، چى شده؟
    هنوز منگ بودم، گلوم رو صاف كردم و شرم‌زده گفتم:
    - هيچى.
    ناباورانه به من نگاه كرد و گفت:
    - مطمئنى حالت خوبه؟!
    حالم خوب نبود، بغض كردم و گفتم:
    - حالم خوب نيست، كيان حالم اصلاً خوب نيست!
    من خيلى اهل گريه نبودم؛ تو خلوتم گريه مى‌كردم پيش ديگران نه؛ اما حالا به سختى سعى در كنترل اشكا‌هم داشتم.
    نگاهى به در سالن انداخت و گفت:
    - شامت رو بخور. يه‌ساعت ديگه برمى‌گردم، بايد حرف بزنيم.
    چنگى به موهام زدم، كيان كى اومده بود؟! معمولاً اون بالا نمى‌اومد. سينى غذا روى زمين خودنمايى مى‌كرد، برام شام آورده بود. حالا بايد چى مى‌گفتم؟ چطور نفهميدم بالا اومده؟ چرا تو حال خودم نبودم؟! اى لعنت به اين دل ضعيف كه يه صدا اين‌طور رسواش كرده بود! چرا تا حالا كسى نتونسته بود دلم رو بلرزونه؛ اما...
    مشغول پختن ماكارونى براى ناهار فردا شدم، مى‌خواستم اين‌طوری تا اومدن كيان حداقل ذهنم رو آروم نگه دارم. دوبار انگشتم رو بريدم و يه بار مچ دستم رو با بخار آب سوزوندم تا غذا رو بپزم؛ اما ذهنم هنوز با خودش درگير بود.
    تقه‌اى به در خورده شد و قامت بلند و دوست‌داشتنى برادرم تو قاب در سالن نشست.
    روبروى هم نشستيم. انگشت كوچيكش زير دندون رفت، خيلى‌وقت بود دلم براى اين حركتش تنگ شده بود. آروم پرسيد:
    - اين چندوقت چه بلايى سر نيلوفر من اومده؟ نيلوفر نگرانتم، برام حرف بزن!
    تو چشم‌هاى قهوه‌اى و درشتش خيره شده، پرسيدم:
    - چقدر به من اعتماد دارى؟
    پلك‌هاش با درد رو چشم‌هاش نشست و بلند شد، نگاهش پر از سؤال بود.
    - بى‌نهايت!
    - اگه بشنوى با مردى حرف می‌زنم يا با کسى قرار دارم، باور مى‌كنى؟
    خودش رو كمى بهم نزديك كرد و گفت:
    - اگه من با چشم خودم تو رو با كسى ببينم كه جايى رفتى كه نبايد مى‌رفتى، باز هم بهت شك نمى‌كنم. تو قابل اعتمادترين آدم زندگى منى!
    ناليدم:
    - نه من، من از آزاديم سوءاستفاده كردم.
    سرم رو با شرم پايين انداختم، اشك راه به گونه‌ام باز کرد. دست‌هاى كيان دور بدنم پيچيده شد و سرم روى شونه‌اش قرار گرفت، آروم و گوشم زمزمه كرد:
    - با خودت چی کار كردى؟!
    بى‌اختيار گفتم:
    - عاشقى!
    و بلند گريستم. كيان چيزى نپرسيد؛ اما من ميون هق‌هق گريه، همه‌چى رو گفتم.
    گلوم درد گرفته بود. ديگه گريه نمى‌كردم، مى‌خواستم همون‌جا سر به شونه‌ى هم‌خون عزيزم و كنار نفس‌هاى آرامش‌بخشش، فقط بخوابم و ديگه بيدار نشم.
    زمزمه كردم:
    - منو ببخش كيان، به جون تو من خطا نكردم!
    يكى از دست‌هاش رو از دورم باز كرد و به سرم كشيد و گفت:
    - يه وقتى تو براى من مامان شدى، حالا من مى‌خوام برات بابا بشم. تو هيچ اشتباهى نكردى، تو هنوز نيلوفر بابايى. چرا تا اين اندازه به خودت سخت مى‌گيرى؟ قرار نيست كه دلت هميشه كارى كنه كه
    تو بهش دستور میدى، يه وقتى اون دستور میده و تو بايد بگى چشم؛ وگرنه دمار از روزگارت درمياره؛ مثل الان. حالا هم شماره‌ى اين شاعر بخت‌برگشته رو به من بده.
    سرم رو كج كردم و تو چشمش خيره شدم.
    - چی كار كنم؟
    لبخند مهربونى زد و گفت:
    - به من اعتماد كن و شماره رو بده. تلفنت رو قطع نكن؛ اما تا وقتى بهت اطلاع ندادم به تماس‌هاش جواب نده. بايد ببينم كيه و چرا به تو زنگ می‌زنه.
    خودم رو كنار كشيدم و با ترس گفتم:
    - كيان برات دردسر درست نشه!
    اين‌بار خنديد و دندون‌هاى سفيد و زيباش رو به رخ من كشيد. بلند شد و من رو همراه خودش بلند كرد و گفت:
    - برو صورتت رو بشور خانم معلم، شامتم بخور و راحت بخواب! جاى نگرانى نيست؛ نه من اهل دعوام و نه فكر مى‌كنم اين شاعر اهلش باشه.
    - نمى‌خوام فرح چيزى بدونه.
    - يه راز بين من و تو، برو خواهرم. اى‌كاش زودتر بهم می‌گفتى و اين‌قدر خودت رو رنج نمى‌دادى!
    اون شب بعد از مدت‌ها خالى از هر بغض و شرم و دلتنگى، با حال خوشى كه از حضور كيان گرفته بودم، آسوده خوابيدم. حالا راز من به كس ديگه‌ای هم تعلق داشت و اين آرومم مى‌كرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    از صبح روز بعد، روحيه‌ى من تغيير كرد؛ انگار با گفتن غمى كه تو سـينه داشتم، راهى براى نفس‌کشيدن باز كرده بودم. با فرح مثل هميشه با صحبت و شادى مدرسه رفتم. فرح گفت:
    - تو و داداشت مشكوك مى‌زنين! ديشب كه من خوابم برد و نفهميدم كيان كى پايين اومد، نيلى خانم هم كه حالش خوب شده! اگه مى‌دونستم خواستگار اين‌قدر روحيه‌ى ترشيده‌ها رو خوب مى‌کنه، تو دانشگاه پايان نامه‌ى تحقيقى مى‌دادم رابـ ـطه‌ى بين افسردگى ترشيده‌ها و نداشتن خواستگار! خوبه مگه نه؟
    يه نگاهى به اطراف انداختم، كسى نزديكمون نبود. محكم زدم تو سرش و گفتم:
    - بميرى كه همه رو با وضع خودت قضاوت مى‌كنی! يادت رفته به‌خاطر كيان داشتى خودت رو مى‌كشتى؟ حالا براى من تز روانشناسى میدى؟ خوبه رشته‌ت ادبياته!
    خنديد و گفت:
    - راستش رو بگو، كيان چی‌كار كرد كه حالت خوب شده؟
    - كمى با هم درددل خواهر برادرى كرديم.
    با اينكه منتظر بودم كيان از تحقيقش حرف بزنه؛ اما فكرم كمتر به سمت شاعرك مى‌رفت. چند روز بعد با اومدن نتيجه‌ى آزمون كارشناسى ارشد، ذهنم كامل از غصه پاك شد. عزيزم با رتبه‌ى برتر قبول شده بود، خدايا شكرت!
    به فرح گفتم:
    - ديدى اسمم شهناز خانم نشد؟
    تو رستوران سنتى، شام مهمون فرح بوديم؛ شيرينى قبولى كيان. من زرشك پلو با مرغ سفارش دادم، كيان كوبيده. فرح گفت:
    - یعنى آدم بياد اينجا ديزى نخوره، بهتره بره خودش رو به دكتر نشون بده!
    بعد هم سفارش ديزى با پياز و ترشى داد.
    كيان گفت:
    - من كه از ديزى بدم مياد. بعد... خانم ميزبان، حالا يه بار تو عمرت ما رو مهمون كردى، بذار غذا از گلومون راحت پايين بره.
    - نامرد، من فقط يه بار مهمونت كردم؟! خوبه تو خونه همه‌ش خودم آشپزى مى‌كنم.
    - نكنه انتظار داشتى زن بگيرم و خودم پيشبند ببندم؟
    هردو خنديدم. واى، تصور كيان با پيشبند زرد خيلى باحال بود! بطرى دوغ رو بالا بردم كه چشم‌هام با ديدن كلاه نارنجى گرد شد.
    خودش بود، همون كلاه با ماسك؛ فقط رنگ پيراهن و شلوارش تغيير كرده بود، اون روز كرمى تنش بود و الان سبز پررنگ. بابا داريوش مى‌گفت سبز پاسدارى.
    رو به كيان كردم و با انگشت مرد رو نشون داده، گفتم:
    - کيان جان، اون آقا كلاه نارنجى رو ببين.
    كيان برگشت و مسير انگشتم رو دنبال كرد و پرسيد:
    - خب؟
    ماجراى پارك رو براش تعريف كردم و گفتم:
    - کتابش رو اون روز جا گذاشت، برو ازش آدرس بگير تا كتاب رو براش ببريم.
    پسر خوبم بلند شد و به سمت كلاه نارنجى رفت. مرد تنها روى تخت نشسته بود، هنوز غذاش رو نياورده بودن.
    اين رستوران هم جاى سرسبز و مناسبى بود، هم غذاهاى خوشمزه‌اى طبخ مى‌كرد؛ كلاً هميشه شلوغ بود. بعضى وقت‌ها آماده‌شدن غذا تا چهل دقيقه هم طول مى‌كشيد؛ اما ارزش داشت. شايد سالى 4-5 بار اينجا مى‌اومديم.
    با فرح در حال ديدزدن كيان و هم‌صحبتش، لقمه‌ها رو بالا مى‌داديم. دست بردم كمى كباب بردارم، فرح نامردى نكرد و با قاشق زد رو دستم.
    - با غذاى آقاى ما چی‌كار دارى؟
    - بميرى الهى، دستم درد گرفت!
    كلاه نارنجى نگاهش رو به من دوخت و سرى تكون داد، نفهميدم سلام داد يا داشت صحبت كيان رو تأیيد مى‌كرد. من هم سرى تكون دادم. نمى‌شد صورتش رو تشخيص داد؛ اما وقت غذاخوردن مجبوره ماسك رو كنار بزنه، اون‌وقت میشه يه نظر ديدش.
    كيان برگشت و گفت:
    - حله.
    شام رو خورديم و بلند شديم. آخرين نگاه رو به كلاه نارنجى انداختم، هنوز سفارشش آماده نشده بود.
    دقيقاً يك هفته از فاش‌کردن رازم مى‌گذشت، شرم داشتم از كيان چيزى بپرسم. صبح اون روز، من و فرح كلاس نداشتيم. تو حياط باغچه رو آب می‌دادم. كيان به سمت ماشين رفت و ايستاد.
    - نيلى، صاحب كتاب امروز ساعت یازده مياد همون‌جا كه خون‌دماغ شدى، مى‌تونى كتابش رو ببرى.
    سرى تكون دادم و گفتم:
    - باشه.
    در ماشين رو باز كرد و گفت:
    - خداحافظ، مواظب خودتون باشين.
    لبخند زدم و گفتم:
    - تو بيشتر!
    رفت و آية الكرسى من مثل هميشه، پشت سرش فرستاده شد.
    ساعت ده و نيم روى نيمكت سنگى نشستم. فرح به ديدن ياشارخان رفته بود. تا اومدن كلاه نارنجى وقت داشتم، کتاب رو تو دستم گرفتم و مشغول شدم. قبلاً خونده بودم، فيلمش رو هم با بازى رابين ويليامز ديده بودم؛ يعنى بازى رابين ويليامز هميشه محشر بود!
    - سلام، تو زحمت افتادين.
    يه لحظه تكون خوردم، چقدر بی‌صدا! نيم‌خيز شدم.
    - سلام، ببخشين متوجه نشدم.
    امروز لباس‌هاش سرمه‌ای بود و كلاهش رنگ عوض كرده بود، قرمز بود.
    كنارم با فاصله نشست و گفت:
    - خيلى مهم نبود، نگهش می‌داشتين.
    - خب شما اون روز خيلى لطف كردين، من حتى وقت نشد ازتون تشكر كنم.
    - بابت چى؟
    - دستمالتون و خريدن آب معدنى.
    بى‌تفاوت گفت:
    - چيز مهمى نبود؛ هر کسى بود، همين كار رو مى‌كرد.
    براى لحظه‌اى تو صورتش خيره شدم؛ پوست روشنِ رنگ‌پريده با چشم‌هاى قهوه‌ای سوخته داشت، رنگ چشم‌هاى خودم؛ اما چشم‌هاى درشت و خوشگل اون كجا و چشم‌هاى معمولى من كجا؟! لعنت به شيطون!
    نگاهم رو ازش گرفتم و كتاب رو با يه بسته تقديمش كردم. پيشونيش با كلاه بامزه‌اش بالا رفت؛ یعنى الان ابروهاش رو بالا داده بود؟
    - اين چيه؟!
    - يه كتاب شعر از سهراب به اسم هشت کتاب.
    چشم‌هاش خنديد، به جون خودم چشم‌هاش خنديد و درخشيد؛ اما صداش نه. اصلاً از زير اون ماسك سفيد مگه مى‌شد واضح حرف زد؟
    - به‌خاطر چى؟
    - خواهش مى‌كنم بگيرين، اين‌طور منم حس مى‌كنم دينى به گردنم نيست.
    قبول كرد. بسته رو باز كرد و بى‌توجه به من، مشغول خوندن شد. مرد عجيبى بود، آرامش داشت. با آرامش رفتارش من كه هميشه از حضور در كنار آقايون معذب مى‌شدم و فراری، ترجيح دادم همون‌جا بشينم و بچه‌هاى مشغول بازى رو نگاه كنم. با صداى اذان ظهر، از جا بلند شدم، متوجه شد و سرش رو بالا گرفت.
    سرى تكون دادم و گفتم:
    - آقا خداحافظ.
    نيم‌خيز شد و گفت:
    - خداحافظ شما، بابت كتاب ممنون.
    ***
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا