کامل شده رمان قاصدک من | نيلوفر (دخترعلی) كاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نیلوفر.ر

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/17
ارسالی ها
992
امتیاز واکنش
16,031
امتیاز
694
دختران دانشجو با تیپ‌های متفاوت به‌سمت اتاق‌هایشان رفتند. شیدا به‌سمت اتاق 12 رفت. سه تخت بافاصله از هم، کنار دیوار چیده شده بودند. تخت اول را اشغال کرده بود.
روی تخت نشست و نگاه به پنجره‌ی بزرگ روبرو دوخت. دومین روز حضورش بود. بیشتر دانشجوها آمده بودند. تخت بالای سرش تا ساعتی پیش خالی بود؛ اما اینک ساکی صورتی-سفید بر روی آن خودنمایی می‌کرد.
در دل آرزو کرد کاش هم‌تختی خوبی داشته باشد.
صدایی شاد و جیغ‌جیغو او را به‌خود آورد.
- سلام هم‌تختی.
شانه‌اش تکان سختی خورد و سر بالا گرفت. باورکردنی بود؟ دخترک ریزنقش دلقک با لب خندان، به او می‌نگریست.
- ترسوندمت؟ ببخش؛ اما باید عادت کنی هم تختی.
لبخند شادی زد و بلند شد. دستش را به‌طرف دختر ریزنقش دراز کرد.
- نترسیدم. سلام هم‌اتاقی.
دختر دست شیدا را سخت فشرد و خندید.
- هم‌تختی خوشگل‌تره، هم‌اتاقی. من سهیلا زواره هستم از کرج.
- شیدا هستم از استان تهران.
- آها یعنی می‌خوای بگی تهرونی [بامزه و کشیده گفت] هستی؟
شیدا خندید.
- دقیقاً.
سهیلا با بلوز و شلوار نخی سفید، روی تخت شیدا نشست و چنگی به موهای لخـ*ـت و کوتاه قهوه‌ایش زد.
- دلم یه بغـ*ـل هوای خنک می‌خواد. بریم تو حیاط؟
اصطلاح جالبی بود، یه بغـ*ـل هوای خنک. شیدا مجذوب سهیلا شد. باتعجب گفت:
- تو حیاط؟ اینجا که حیاط نداره.
- دانشگاه که داره. بلند شو بریم یه چرخ بزنیم، بعد هم بریم ناهار دانشگاه رو بزنیم به بدن.
احساس شیدا می‌گفت سهیلا دختر خوب و شادی است؛ پس با خیالی آسوده آماده شد تا همراهش برود.
سهیلا مانتو و شلوار مشکی و مرتبش را پوشید و مقنعه پفی مشکی را به سر کرد.
شیدا چادرش را سر کرد و گفت:
- بریم.
- وا.. دختر چادری هستی؟
شیدا متعجب به چادرش نگاه کرد.
- آره. عیبی داره؟
سهیلا بند کیفش را روی شانه کشید.
- نه، چه عیبی. آخه تاحالا دوست چادری نداشتم.
شیدا خندید.
- حالا افتخار میدم داشته باشی.
سهیلا باشوخی به شانه‌ی شیدا زد‌.
- شیطونی‌ها.
*****
- شیدا احسانی به سرپرستی. شیدا...
سهیلا از تخت پایین پرید و با صدای بلند شیدا را از خواب نیمروزی بیدار کرد.
- شیدا بلند شو، صدات می‌زنن.
شیدا هراسان چشمانش را گشود و بلند شد.
-چی شده سهیلا؟ خواب موندیم کلاس دیر شد؟
سهیلا بازوی شیدا را کشید.
- هنوز شب نشده چه برسه به صبح. پاشو سرپرستی صدات زد.
شیدا متعجب صورتش را شست و همراه سهیلا به اتاق سرپرستی رفت.
خانم بهارلو هیکل چاقش را روی صندلی پهن کرده بود و گوشی تلفن به‌دست صندلی چرخان را عقب و جلو می‌برد.
- نه، مامانم میگه بهتره دنبال...
با چشم و ابرو از شیدا پرسید چه می‌خواهد. شیدا آهسته گفت:
- شیدا احسانی هستم.
- آره اعظم‌جون می‌خواد چشمو چال...
نامه‌ای را از روی میز برداشت و به‌سمت شیدا گرفت. شیدا با‌خوش‌حالی و حیرت نامه را گرفت و سریع از اتاق بیرون زد.
سهیلا تکیه‌زده به دیوار سالن مشغول خواندن دل مشغولی هفته بود که توسط بچه‌های گروه ریاضی نوشته شده بود. از خواندن دست کشید.
- چه‌کار داشتن؟
شیدا باذوق نامه را بالا برد.
- به‌به نامه. کی فرستاده؟
شیدا به نام و نشانی فرستنده نگاه کرد و چشم و لبش خندید.
فرستنده: شهر خراب شده از حمله‌ی محمود افغان-دانشگاه دانشمند پر‌آوازه‌ی ایران- پسر سرگردان مرکز ایران-آن که هر روزش بدون قاصدک و به‌روزی است.
شیدا قهقهه زد و زیر لب گفت:
- امان از دست تو بهروز.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    سهیلا باشیطنت پرسید:
    -کیه؟ تو هم بله! بهت نمیاد اهل...
    شیدا ضربه‌ای مابین کتف سهیلا زد.
    - کم چرت‌و‌پرت بگو.
    سهیلا خود را کنار کشید و به صدای نازکش رنگ گریه داد.
    - خدا ذلیلت نکنه دختر؛ چه دست سنگینی داری حالا نامه از کیه؟
    چشمان شیدا بامحبت درخشید.
    - یکی از بهترین دوستام.
    هنوز به سهیلا آنچنان اعتماد نداشت که درمورد بهروز برایش بگوید.
    وارد خوابگاه شدند. سهیلا کنارش نشست.
    -بخون ببینیم چی نوشته.
    - شرمنده رفیق خصوصیه.
    سهیلا برخاست و پا روی تخت گذاشت و دست‌ها را به کناره‌ی تخت بالا گرفت و سریع خود را بر روی تخت بالا انداخت.
    - من یه چرت می‌زنم تو هم به نامه‌ت برس.
    شیدا باذوق نامه را باز کرد و تک کاغذی بیرون کشید. برگه‌ی نامه طرحی از غروب و دریا داشت.
    «سلام بر پرستوی مهاجر.
    چطوری دخترعمه؟
    کیف حالک؟ آب و هوا و غذای دانشگاه پایتخت چطوره؟
    دخترای دانشگاه چطورن؟ حتما از طرف من به همشون سلام برسون.
    منم خوبم. اگه از افتادن از تخت در نیمه‌شب و خراش پیشونی و کبودی دست، فاکتور بگیریم خوبم.
    اگه از خرناس عبدالله هم‌اتاقی سیاه‌سوخته‌م بگذریم، خوبم.
    اگه از یکی از استادای عصر دایناسور که بی‌حوصله و بداخلاقه، صرف‌نظر کنیم، خوبم.
    چند روز پیش با بچه‌ها رفتیم میدون نقش‌جهان. جات خالی خدا پدر شاه عباس... نه، خود شاه عباس رو بیامرزه که چنین نقشی به اصفهان زده. یعنی دهنم هشت‌متر باز شد وقتی گنبد خوش‌نقش و نگار رو دیدم.
    واقعا جات خالی.
    محسن، یکی دیگه از هم اتاقی‌هام، اینجا کنارم نشسته و غر می‌زنه زودتر نامه‌ت رو بنویس بریم سلف؛ الان شام تموم میشه. یعنی این بشر هرچی می‌خوره سیر نمیشه.
    از اوضاع کلاس بگم بیست تا دانشجوییم. دوتا جنس برتر و هیجده‌تا هم بنجول پسر.
    دوتا دختر کلاس مال خود اصفهان هستن. نگران نباش به قاصدکم خــ ـیانـت نمی‌کنم، البته دخترا هم چنگی به دل نمی‌زنن.
    یکیشون نی‌قلیونی هست، برا خودش. نی‌قلیون قهوه‌ای.
    اون یکی درست برعکس بیشتر شبیه بشکه‌س.
    ببخش اگه هم جنساتو به لورل و هاردی تشبیه می‌کنم.
    دخترای درس‌خون و خوبی هستن. البته یکیشون بد با پسرا تیک می‌زنه.
    از کلاس و خوابگاهت برام مفصل بنویس.
    حالا کمی توصیه‌های امنیتی. گرچه خودت یه پا سرگرد امنیتی هستی.
    شبا بیرون نرو. با پسرای دانشگاه هم‌کلام نشو. به هیچ پسری اعتماد نکن. اجازه نده فکر کنن تنها و ساده هستی.
    به هیچ‌کدوم جزوه نده. براشون درس رو توضیح نده.
    هم جنسای من قابل اعتماد نیستن؛ مواظب خودت باش.
    شاید هم بهتره بنویسم اون بدبختی که دم پر تو میاد باید مواظب خودش باشه.
    به خدا می‌سپارمت.»
    شیدا خندید. غمگین شد، متعجب ماند و دل‌خور شد.
    در نهایت لبخند بر همه چیره شد و زیرلب گفت:
    - از دست تو بهروز.
    ورق سفیدی برداشت و با خودکار آبی مشغول نامه‌نگاری شد.
    «سلام بر پسری با پیشانی کبود.
    خب وقتی نمی‌تونی خودتو کنترل کنی، مرض داری رو تخت بالا می‌خوابی؟
    همون محسن رو می‌فرستادی بالا بخوابه تا زودتر دارفانی رو وداع بگه.
    خوش به‌ حالت؛ من هنوز از خوابگاه به‌جز دانشگاه جایی نرفتم، یعنی این سهیلا ذلیل نشده میگه بریم بگردیم؛ اما من نمیرم.
    سهیلا تخت بالا سرم می‌خوابه. شیطون و بانمکه. اولین دوستم هست.
    کلاس ما بیست‌ودوتا دانشجو داره .هشت‌تا دختریم، بقیه پسرن.
    بچه‌های بدی نیستن، کار به کسی ندارن.
    استادامون هم خوبن. البته یکیشون خیلی جدی و خشنه. اصلا خودش دکتر واجبه، آقای اعتمادی. یعنی سر کلاسش هیچ‌کس جیک نمی‌زنه.
    جلسه اول یکی از پسرا کمی مزه ریخت، دکتر اعتمادی فقط با چشمای خمارش نگاهش کرد... نگاهش کرد بعد دست درازشو طرف در کلاس دراز کرد (دوتا دراز شد) و داد زد:
    - بیرون.
    پسره زرد کرد و به تته‌پته افتاد. استاد محل نذاشت و اون جلسه بیرونش کرد. درس‌دادنش عالیه.
    بدمصب بدرقمه خوش‌تیپه. قد بلند، چهارشونه و صورتشو شیش تیغه می‌کنه. چشماش خمـار و سبزه.
    خوش‌تیپ و جذابه.
    فقط حیف زن و بچه داره. خانمش هم یکی از استادامونه.
    حیف بعد عمری یه تودل‌برو پیدا شد، اونم مزدوجه. شانس که نیست برادر.
    آقای انکر منکر(نکیرمنکر) بعد از کلاس برمی‌گردم خوابگاه. پسرای کلاس جرئت نمی‌کنن به من حرفی بزنن. جزوه بخوان باید فاتحه‌ی سرشونو بخونن. خودت می‌دونی اعصاب‌مصاب ندارم.
    بهروز بعضی شبا دلم برای خونه تنگ میشه، برای همه.
    خب باید صبر کنم تا عادت کنم به این وضعیت جدید.
    تو هم دلت تنگ میشه؟
    مواظب خودت و سلامتیت باش مهندس.
    خدا نگهدارت باشد.»



     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    هنگام رفتن به دانشگاه، نامه را داخل صندوق پستی روبروی خوابگاه انداخت.
    نگاهی به کوچه‌ی خلوت انداخت. اشعه‌ی نارنجی خورشید صبحگاهی، رنگی از غمی خفیف به قلبش زد.
    بغض کرد. آب دهان قورت داد و زمزمه کرد:
    - علی منو می‌بینی؟ اومدم دانشگاه. دارم درس می‌خونم و تو خوابگاه هستم. قراره بشم روان‌شناس؛ اما دلم آروم نیست، دلم گرم و شاد نیست.
    از وقتی تو رفتی، ته‌ته دلم همیشه سرد و تاریکه.
    آهی کشید و وارد خوابگاه شد.
    ******
    آن پاییز و زمستان، روزهای بکر و پرهیجانی برای شیدا به‌همراه داشت.
    ایستادن در صف اتوبوس ترمینال برای رسیدن به شهرش و سوارشدن، گاه به دیروقت می‌کشید و او باترس و استرس می‌اندیشید:
    - کی نوبت من می‌رسه؟ اتوبوس دوم هم پر شد.
    - کی می‌رسم؟ اگه شب و دیروقت بشه.
    - خدایا کاری کن یه خانوم کنارم بشینه. نکنه یه آدم عوضی کنارم بشینه.
    تجربه‌ی ناخوشایند نشستن کنار یک جوان چاق و پرحرف که قصد مزاحمت داشت، هربار نشستن در اتوبوس را برایش نگران‌کننده می‌کرد.
    با رسیدن به شهر و پیاده‌شدن در میدان امام، چشم می‌چرخاند تا تاکسی مناسبی پیدا کند. تاکسی با مسافر زن.
    تنها وقتی زنگ خانه را می‌فشرد، استرس و ترس‌های نهان پر می‌کشیدند.
    در خانه، مورد توجه‌ای قرار می‌گرفت که تا آن زمان از آن دور بود.
    مادر شامش را گرم می‌کرد، مهری برایش چای می‌ریخت.
    پدر با دیدنش، آسوده خیال به اتاقش می‌رفت.
    مهری لحظه‌ای از او دور نمی‌شد و تا دیروقت از تمامی اتفاقات هفته می‌گفت.
    - دو روز پیش بابا مرغ خرید و به ننه گفت بذار وقتی شیدا اومد بپز.
    - ناصر قبول کرد تو تعمیرگاه اصغر ژاپنی با رفیقش شریکی کار کنه.
    - حمید بهم گفت باید بره سربازی بیاد. بعد به مادرش درمورد من بگه. منم گفتم صبر می‌کنم.
    -علی‌رضا دو روز پیش گفت بابا، نادر از خوش‌حالی لپ بچه رو کند.
    - ...
    آن‌قدر حرف می‌زد که با اعتراض ناصر یا مادر ساکت می‌شد.
    شیدا هربار با صبوری به پرحرفی مهری گوش می‌کرد. به‌خوبی می‌دانست خواهر نوجوانش به محبت و توجه خواهرانه‌ی او احتیاج دارد.
    ساعات روز جمعه را مابین دیدن مزار علی، رفتن به خانه‌ی دایی، سر زدن به کتاب‌فروشی و کمک کردن به مادر تقسیم می‌کرد.
    در تمامی لحظه‌ها مهری همراهیش می‌کرد.
    برخی هفته‌ها بهروز نمی‌توانست از اصفهان بیاید و شیدا کلافه می‌شد و با دل‌خوری برایش نامه می‌نوشت و اظهار ناراحتی می‌کرد.
    بهروز در جواب با شیطنت می‌نوشت:
    - نمی‌دونستم این‌قدر دل‌تنگم میشی. وای اگه قاصدک بفهمه پوستمو می‌کنه. شیدا خانوم به خدا من صاحاب دارم.
    شیدا با خواندنش می‌خندید و زیرلب ناسزایی نثار پررویی بهروز می‌کرد.
    سهیلا کنارش دراز کشید:
    - چی شده؟ مشکوک می‌زنی. بگو ما هم بخندیم.
    شیدا که با گذشت پنج‌ماه تا حدی به سهیلا اعتماد کرده بود، گفت:
    - از دست بهروز. پسره هنوز نتونسته به قاصدک از علاقه‌ش بگه، اون‌وقت به من میگه صاحب داره و اگه از دل‌تنگی من بفهمه پوستشو می‌کنه.
    سهیلا دست زیر سرش برد و گفت:
    - پسرا همشون یه نمه خل وضعن، تو خودتو درگیرشون نکن.
    ********

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    - شیدا بیا بریم دیگه. ناز نکن دختر.
    شیدا پشت خود را محکم به تخت فشرد و کتاب را به سیـ*ـنه چسباند:
    - سهیلا تو رو به روح جد بزرگت ول کن، من نمیام.
    سهیلا باخشم شیدا را کمی هل داد و کنارش نشست.
    - چرا؟خسته نشدی این‌قدر به تخت چسبیدی. بابا جای بدی نمی‌برمت. پاشو.
    شیدا کتاب تعبیر خواب فروید را کنار گذاشت و نیم‌خیز شد.
    - من چیزی لازم ندارم ولم کن. تو برو هرچی دوست داری بخر.
    سهیلا چنگی به موهایش زد و گفت:
    - اگه نیای دیگه نه من نه تو.
    و غضبناک چشم به شیدا دوخت.
    شیدا کلافه انگشتانش را میان موهای سهیلا فروکرد.
    - نکَنِشون. پوف سهیلاجون چه‌جور بگم خوشم نمیاد بیام. تو برو خریدتو بکن.
    سهیلا در سکوت به خیره‌شدن، ادامه داد. اگر شیدا لجباز بود او لجبازتر بود.
    شیدا بلاخره تسلیم شد و به اجبار همراه شیدا راهی بازار بزرگ تهران شد.
    سهیلا شاد و آزاد می‌خندید و گهگاه به متلک‌های پرانده‌شده جواب می‌داد.
    شیدا که سعی می‌کرد توجهی نکند، تنها مواظب بود در شلوغی گاه و بی‌گاه مسیر تنه نخورد.
    بعضی از قسمت‌ها برایش جذابیت داشت، مثل راسته‌ی مسگرها یا پلاستیک فروشی‌ها.
    سهیلا عاشق لباس بود و با دیدن هر مغازه لباس‌فروشی داخل می‌رفت.
    روبروی ویترین بوتیکی ایستادند و خیره به نوشته‌ی روی بوتیک شدند.
    (جدیدترین لبـاس زیر زنانه رسید.)
    شیدا خندید و گفت:
    - سهیلا بدو برو تا تموم نشده.
    - معلومه که میرم، تو رو هم می‌برم.
    شیدا با دیدن نیم‌رخ مرد فروشنده، پاهایش را بر زمین سفت کرد.
    - من نمیام.
    سهیلا چادر شیدا را کشید:
    - شیدا اذیت نکن بیا دیگه.
    داخل مغازه سهیلا با لبخند درخشانش سلام کرد.
    شیدا خود را با دیدن بلوزهای انتهای مغازه سرگرم کرد.
    بلوزی صورتی با پاپیون کوچک روی سیـ*ـنه، نظرش را جلب کرد. مهری حتما عاشق این لباس می‌شد.
    پیراهنی قهوه‌ای با اشکال هندسی کمی روشن‌تر از رنگ زمینه هم جالب به‌نظر می‌رسید. آن را برای مادر برداشت.
    دو لباس را روبروی فروشنده قرار داد و سعی کرد چشمانش به خرید سهیلا نیفتد.
    سهیلا با خوش‌حالی گفت:
    - ببین خیلی قشنگن.
    صورت شیدا گر گرفت. پاکت لباس‌هایش را برداشت و از مغازه بیرون زد.
    - هی چرا رم کردی؟ صبر کن.
    شیدا دندان‌هایش را فشرد و با خشم گفت:
    - واقعا نمی‌فهمی نباید جلوی یه مرد این‌قدر راحت باشی‌؟ نمی‌فهمی نباید این لباس‌های خصوصی رو از فروشنده مرد بخری؟ من از خجالت مردم.
    - چی میگی برای خودت؟ یه خرید بود چرا باید خجالت بکشم؟ شیدا گاهی خیلی اُمُل میشی.
    - آره اُمُلم. برای خرید هرچیزی هم هرجا نمیرم.
    یعنی برات اصلاً مهم نیست، چیزی که قراره تنت کنی رو یه مرد ببینه یا... لا‌الله‌الا‌الله. سهیلا... سهیلا.
    باور این موضوع برای سهیلا سخت بود. شیدا زیادی سخت می‌گرفت. او همیشه در مورد سایز و رنگ هر نوع لباسی با فروشنده‌ها گفت‌وگو می‌کرد و برایش مهم نبود فروشنده زن باشد یا مرد.
    - خب ببینه مگه چی میشه. نمی‌بینی تو بساط دست‌فروش‌ها هم لبـاس زیر فت‌وفراوون ریخته شده. چشمامو ببندم؟
    شیدا آهی کشید:
    - چون هرجا این کوفتی‌ها رو ریختن و می‌فروشن، یعنی کارشون درسته؟ این چیزها قبح داره؛ زشته.
    نباید به این مسائل عادت کنیم و راحت بگذریم. همین‌جوری اخلاقیات آروم‌آروم از بین میره. وقتی خصوصی‌ترین لباست رو جلوی جمع می‌ذارن و می‌فروشن کم‌کم بی‌شرفی پر میشه.
    - وای شیدا چرا اینقدر شلوغش می‌کنی؟ چه ربطی داره؟ الان من از یه مرد خرید کردم پس بی‌شرفم؟
    شیدا خود را کنار کشید تا به مردی که از جلو می‌آمد برنخورد. مسیر کمی شلوغ‌تر شده بود.
    - وقتی یه خانوم این لباس‌ها رو از یه آقا می‌خره... وقتی راحت راجع به سایز و رنگش حرف می‌زنه... فکر می‌کنی اون آقا تو رو با اون لباس تصور نمی‌کنه؟
    وقتی این موارد آسون بشه؛ پس حرف زدن درمورد همه چی آسون میشه. روابط زن و مرد هم آروم‌آروم به‌سمت بی‌حیایی میره.
    سهیلا سری تکون داد.
    - اصلاً ولش کن شیدا. نگفتی رنگش قشنگه یا نه؟ سفید با ستاره‌های سیاه. خیلی شیکه. تو..
    شیدا به گام‌هایش سرعت داد. این دختر آدم نمی‌شد.
    سهیلا ریز‌ریز خندید و دوید تا به شیدا برسد.
    شیدا با 170 سانت برای سهیلا قد بلند محسوب می‌شد.
    - صبر کن ببین این سارافونه خیلی خوشگله.
    سارافون سرمه‌ای با پیراهن سفید، زیادی خوشگل بود.
    چشمان شیدا برق زد:
    - خیلی قشنگه.
    - پس بریم ببینیم.
    پارچه‌ی لطیف را میان انگشتانش گرفت.
    - برو تنت کن.
    شیدا وسایلش را به سهیلا داد و به اتاقک پرو رفت. آیینه دختر جوان سارافون‌پوش را زیبا نشان می‌داد.
    شیدا کمی چپ و راست شد. لباس تنگ و جذب نبود. لبخند رضایت بر لب‌های زیبایش نشست. بـ*ـوسه‌ای برای خود فرستاد و گفت:
    - خوشگل شدی.



     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    سهيلا لباس‌ها را زيرورو كرد. پيراهن سفيد ظريفى چشمش را گرفت. پيراهن را جلوى بدنش گرفت و به تصوير خود در آيينه خيره شد.
    پيراهن سفيد كه از تور لطيفى تشكيل شده بود، با گل‌دوزى‌هاى ظريف روى يقه و سيـ*ـنه، دلش را برد.
    شيدا راضى از اتاق پرو بيرون ‌آمد.
    - مى‌خرمش.
    سهيلا باذوق گفت:
    - خوبه. ببين اين لباس چطوره؟
    - قشنگه.
    به سهيلا نزديك شد و آهسته گفت:
    - اما اين همه‌ش توره! كجا مى‌خواى بپوشيش.
    - دورهمى‌هاى دخترونه و جشن تولد.
    شيدا دستى به پارچه‌ى لطيف كشيد و باترديد گفت:
    - آخه اينكه خيلى بدن‌نماست. يعنى برات مهم نيست كه...
    سهيلا با همان ذوق لبخندزنان گفت:
    - تو ديگه خيلى سخت مى‌گيرى، من كه از اين لباس نمى‌گذرم. [به خود گفت:] واى سهيلا چى امروز دشت كردى سارا ببينه از حسودى مى‌تركه.
    شيدا مى‌دانست سارا خواهر بزرگ‌تر سهيلا است و با سهيلا در رقابت شديدست. هرچه سهيلا ظريف و قد‌كوتاه است، سارا درشت و قدبلند است.
    هرچه سهيلا شاد و خندان است، سارا عبوس و بهانه‌گير است. با اين وجود در خريد لباس و لوازم آرايش هم‌سليقه و رقيب هستند.
    دختران جوان با پاكت‌هاى خريد به‌سمت ايستگاه اتوبوس رفتند. كنار ايستگاه پسر نوجوانى بساط پهن كرده بود. شيدا در حال عبور اشياء پهن شده روى پارچه را ديد زد.
    كمربند، چاقو، پاشنه كش، چراق قوه و... مجسمه‌ى كوچكى به چشمش آمد. دختر و پسرى كه روى تنه‌ى درخت نشسته بودند و در دست دخترك قاصدكى خودنمايى مى‌كرد. سر پسر خيره به قاصدك بود و چشم دختر با لبخند پسر را مى‌نگريست. مجسمه كوچك و يك‌دست قهوه‌اى روشن بود.
    لبخند روى لب‌هاى شيدا نشست، مجسمه را برداشت و به فروشنده لاغر نزديك شد.
    - آقا اين مجسمه چنده؟
    پسر نوجوان با انرژى گفت:
    - خيلى ارزونه، هيچ‌جا نمى‌تونى اين قيمتى گير بيارى فقط ٤٠٠ تومن.
    شيدا فكر كرد با ٤٠٠تومان مى‌تواند يك‌دست شكلات‌خورى براى مادر بخرد يا ١٠٠ تومان هم رويش بگذارد و دوجلد كتاب نفيس جنگ و صلح را براى خودش بخرد.
    - خيلى گرونه.
    - خب شما ٣٥٠ بدين.
    شيدا مجسمه را روى پارچه گذاشت.
    - بيشتر از ٢٠٠ نمیدم.
    پسرك بااخم گفت:
    - برو تو خريدار نيستى.
    به شيدا حس تحقير دست داد؛ اما با خون‌سردى به‌طرف سهيلا رفت كه خود را با گل‌سرها مشغول كرده بود.
    پسرك با صداى بلند گفت:
    - باشه ٢٠٠ تومن بيا ببر؛ اما قيمتش بيشتره.
    شيدا مجسمه را با لـ*ـذت در دست چرخاند تا زدگى نداشته باشد.
    - ببين كدوما قشنگ‌ترن.
    شيدا به گل‌سرهاى درون دست سهيلا نگاهى كرد. گل‌سری كه به شكل تاج گل رز بود را بيرون كشيد.
    - اين بهتره به لباس توریت مياد.
    سهيلا بارضايت سر تكان داد.
    كم‌كم دور بساط شلوغ شد. شيدا چراغ‌قوه و كارد شكارى براى ناصر و فندكى براى پدر خريد.
    ******
    خريدهايش را روزنامه پيچ كرد و بادقت داخل ساك قرمز با خط‌هاى افقى طلايى قرار داد.
    مجسمه بهروز را داخل لباس‌هايش پيچيد و روى همه‌ى وسايل قرار داد. بعد از سه‌هفته آماده‌ى رفتن به خانه مى‌شد.
    هم‌اتاقى‌هايش روز قبل رفته بودند؛ اما او به‌خاطر تحقيق «بيمارى‌هاى روانى» و استفاده از كتابخانه‌ى دانشگاه در خوابگاه مانده بود.
    سهيلا با حوله‌اى كه زير بغـ*ـلش پيچيده شده بود، وارد خوابگاه شد.
    - شيدا نمیرى حموم؟ آبش داغ و پرفشاره.
    شيدا نگاهش را از شانه‌هاى عريان سهيلا گرفت و با نارضايتى غر زد:
    - نمى‌تونى مثل آدم حوله‌پيچ شى؟
    سهيلا بى‌توجه به غرزدن شيدا، روى تختش نشست و گفت:
    - تو خيلى سخت مى‌گيرى، هر دو دختريم چه اشكالى داره؟ تازه مى‌خواستم بگم بياى پشتم ليف بكشى بچه حزب‌اللهى.
    شيدا از روى تختش بالشى پايين انداخت. بالش به سهيلا كه گوشه‌ى تخت مشغول پوشيدن لباسش بود، نخورد.
    - شيدا بيا اين قزل (قزن) لباسمو ببند؛ [سعى كرد جلوى خنده‌اش را بگيرد.] دستم بهش نمى‌رسه. دست تو حلال مشكل منه. (مانند آواز خواند)
    - سهيلا ميام پايين و با همون قزل خفه‌ت مى‌كنم.
    سهيلا خنديد.
    - نه ديگه آبجى راضى به قاتل‌شدنت نيستم.
    سكوت در خوابگاه حاكم شد. سهيلا موهاى زيبا و قهوه‌اى را برس كشيد و تل قرمزى به سر زد.
    نگاهى به شيدا كه روى تختش دراز كشيده بود، انداخت و سريع از نردبان آهنى كنار تخت، بالا رفت و كنار شيدا دراز كشيد.
    - میگم خوب اين تخت رو از دست من بيرون آوردى؛ آب و هواى اينجا بهتره.
    شيدا خود را كنار كشيد تا سهيلا راحت‌تر دراز بكشد.
    - امروز ساده جلومو گرفت.
    شيدا به‌سمتش چرخيد.
    - ساده؟
    - آره. جعفرساده رو میگم. امروز تو حياط دانشگاه صدام زد.
    - خب!
    - پسره مرد و زنده شد، [خنديد.] سرخ و سفيد شد تا حرفشو زد.
    شيدا با‌ذوق روى بازوى چپ بلند شد. تخت جيرجير كرد.
    - خب چى گفت؟ عاشق شده؟
    سهيلا هم چرخيد و بوى موهاى شسته و شامپو‌زده داخل بينى شيدا پيچيد.
    - آره عاشق شده. بچه حزب‌اللهى نمى‌تونه يه جمله بدون مِن‌مِن‌كردن بگه، براى من عاشق شده.
    شيدا خنديد و تو صورت سهيلا فوت كرد.
    - واى چه شود سهيلا سوسول و جعفر ساده‌ى حزب‌اللهى.
    چشمان درشت سهيلا درخشيد، قهقهه زد.
    - سهيلا و جعفر؟ خلاف به عرضتون رسوندن. [باز هم قهقهه زد.] شيدا و جعفر.



     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    چشمان شيدا گشاد شد، نيم‌خيز شد و با صداى بلند پرسيد:
    - من؟ شوخى مى‌كنى.
    - نه جون شيدا، شوخى چيه؟ فكر كن ساده عاشق من بشه! [خنديد.] ساده فقط مى‌تونه عاشق تنها دخترچادرى كلاس بشه كه به هيچ پسرى نگاهم نمى‌كنه.
    شيدا خشمگين غريد:
    - غلط اضافه كرده. چى گفت؟ تو چى گفتى؟
    سهيلا نشست و لوس گفت:
    - چرا غلط كرده؟ طفلى پسر خوبيه، مثل خودت ساده و محجوبه.
    شیدا بی‌حوصله غرید:
    - بگو چى گفت؟
    سهيلا بى‌توجه به عصبانيت هم‌تختى‌اش گفت:
    - خب گفت خانم احسانى خيلى باشخصيت و برازنده هستن تو اين مدت زير نظرش داشتم، بهشون از طرف من پيام بدين اگه نامزد ندارن آدرس بدن با خونواده خدمت برسيم.
    شيدا چنگى ميان موهاى بلند و فرش كشيد. سهيلا دست شيدا را پايين كشيد و غر زد:
    - حالا مگه چى شده؟ يه قرار بذار، باهاش حرف بزن شايد خوشت اومد. جدا از شوخى پسر خوب و مهربونى هست، اهل همدانه و باباش ارتشيه.
    شيدا پشت‌چشم نازك كرد.
    - چه خوب آمارشو درآوردى .
    - خودش گفت. شيدا بهش فكر كن.
    شيدا از تخت پايين رفت.
    - سهيلا پيام بده نامزد دارم. حوصله‌ى اين مسخره بازى‌ها رو ندارم.
    سهيلا خواست ادامه دهد كه با تذكر تند شيدا روبرو شد.
    - ديگه تمومش كن. آماده شو تا يه جايى باهم بريم. نمى‌خوام ديروقت به خونه برسم.
    *****
    مادر لباسش را پوشيد و گفت:
    - دستت درد نكنه ننه، بد نيست.
    شيدا سعى كرد حال خوشش خراب نشود. چرا مادر نگفت كه لباس زيباست؟
    مهرى به سالن آمد و باذوق به پاپيون لباس دست كشيد.
    - خيلى خوشگله، دستت درد نكنه شيدا.
    مادر بارضايت نگاهى به لباس مهرى انداخت و گفت:
    - برو درش بيار، بذار براى عيدت.
    مهرى خنديد و گفت:
    - حالا بذار امروز تنم باشه. شيدا براى خودت لباس چى خريدى؟
    شيدا سارافون زيبايش را از ساك بيرون كشيد. مهرى هيجان‌زده گفت:
    - چقدر خوشگله. يه‌بار بده من بپوشمش.
    - باشه.
    شب گذشته دير به خانه رسيده بود. مهرى به‌سمت آشپزخانه رفت و گفت:
    - تا كى خونه هستى؟
    - يه چايى براى من بيار. تا بعد از سيزدهِ هستم.
    مهرى چاى داغ را به‌دست شيدا داد.
    - بهروز هم ديروز ظهر اومد، اينجا اومد سراغتو ازم گرفت، گفتم كه قراره بياى. شيدا يه چيزى بپرسم؟
    شيدا چاى را فوت كرد و آرام نوشيد و منتظر شد.
    مهرى نگاهى به مادر انداخت كه با چرخ‌خياطى سرش گرم بود.
    - تو بهروزو دوست دارى؟
    - آره. براى چى مى‌پرسى؟
    مهرى نزديك‌تر شد.
    - نه، يعنى اون‌جورى كه دختر و پسرا همو دوست دارن، دوسش دارى؟
    شيدا خنديد.
    - خيلى خرى، يعنى نمى‌دونى دوستى ما چه رقميه؟ بهروز خودش یکی رو دوست داره. عاشق هم هستن.[نگاهش پر از محبت شد.] بهروز بهترين دوست منه، بهترين رفيقمه. خيلى هم دوسش دارم. بهترين پسر دايى دنياست.
    مهرى گيج شد و سرش را خاراند.
    - مى‌دونى دوستى شما خيلى عجيبه، حتى نادر هم ديگه گير نمیده. وقتى تو اتاق ساعت‌ها باهم حرف مى‌زنين، كسى كارى بهتون نداره.
    و مهرى نگفت كه به اين نزديكى و راحتى شيدا و بهروز حسودى مى‌كند، نگفت كه سال‌هاست علاقه‌ى پنهانى به پسردايى دوست‌داشتنى دارد. نگفت كه به‌خاطر ديده نشدن در چشم بهروز و حسرت نگاه محبت‌آميزی از بهروز، چنگ به دوستى پسران ديگر مى‌زند. گويا دنبال جنس علاقه‌اى همچون علاقه‌ى مابين خواهر بزرگ‌تر و بهروز است، محبتى كه عميق، آشكار و پذيرفته شده بود.
    هربار با ديدن لبخند شيرين، شيطنت رفتار، صدای خوش‌آهنگ و قد و قامت رشيد بهروز ضربان قلبش تند می‌شود. حسرت و اشتياق در وجودش فوران مى‌كند و شيرينى و بغض به‌جانش مى‌ريزد.
    شيدا از جا بلند شد.
    - مهرى كجايى؟ چه‌خبر از حميد خان؟
    مهرى لبخند زد.
    - حميد رو ول كن، بچه ننه بود باهاش تموم كردم.
    شيدا خوش‌حال شد.
    - آفرين. كار خوبى كردى، چى بود پسره‌ى نچسب.
    مهرى باشيطنت گفت:
    - يكى خيلى نگاهم مى‌كنه اسمشو گذاشتم لاك‌پشت! مثل شرمان تو كارتون بامزى هست.
    (شرمان لاك‌پشت تنبل و نابغه در سريال انيميشن بامزه، خرس كوچكى كه با عسل پرقدرت مى‌شود)
    شيدا خنديد.
    - لاك‌پشت؟ چه جالب. حالا چرا لاك‌پشت؟
    - خوش‌تيپ و ساكته، خيلى آرومه. آهسته راه ميره ياد شرمان مى‌افتم.
    - بعداً باهات ميام تا اين آقا لاك‌پشت رو ببينم. مهرى ناهار امروز با تو، من برم يه سر خونه‌ى دايى.
    مهرى آه نيامده را خورد و لبخند پررنگى زد.
    - برو، حتما هم نمى‌خواى بهروز رو ببينى.
    شيدا بينى خواهر خوشگلش را كشيد.
    - شيطون شدى فضول خانم.



     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    شيدا شلوارش را كمى پايين‌تر كشيد تا نيازى به پوشيدن جوراب نباشد. به‌سرعت كتانى پاشنه خوابيده‌ى ناصر را پوشيد و به‌سمت خانه‌ى دايى رفت.
    كوچه پر بود از سروصداى كودكان كه مشغول بازى با توپ پلاستيكى قرمز بودند. زنگ در را فشرد و منتظر ماند.
    - كيه؟
    صدا، دلش را پر از شوق و شعف كرد.
    - باز كن منم.
    - اِ تويى كلاغ خانوم! رسيدن به‌خير.
    به كمك تكنولوژى آيفون كه تازه وارد خانه‌ى دايى شده بود، در گشوده شد. شيدا كمى در حياط خانه مكث كرد تا شلوارش را بالا بكشد. نگاهى به باغچه‌ى كوچك خانه انداخت. روز اول كه همراه مادر اينجا آمد خبرى از گل و گياه نبود؛ اما فرخنده خانم با دستان سبز و بامحبتش باغچه‌ى پرگل‌وگياهى آفريده بود. بوته‌هاى گل در آستانه‌ى فروردين خميازه مى‌كشيدند تا به بهار سلام دهند.
    - بيا تو، دارى چی‌كار مى‌كنى؟
    شيدا چشمانش را به مرد جوان دوخت و تكانى خورد. براى اولين‌بار نگاهش باشرم به موزاييك‌هاى حياط دوخته شد. يك‌ماه از آخرين ديدارش با بهروز مى‌گذشت.
    هيچ‌وقت صورت بهروز جوان را اين‌گونه سه‌تيغه و زيبا نديده بود. چهره‌ى دوست هميشگى‌اش مردانه و جذاب‌تر از هميشه شده بود.
    سريع بر شرم خود غلبه كرد و با همان نگاه گستاخ به صورت خندان نگاهى كرد.
    - سفيد و خوشگل كردى، خبريه؟
    بهروز خنده‌ى كوتاهى كرد.
    - از فرمايشات قاصدك هست. میگه من اهل ريش و سيبيل نيستم.
    دستش را از آرنج بالا آورد و ژست پرورش اندام گرفت.
    - دوماهه دارم میرم باشگاه. رو فرم اومدم؟
    شيدا خنديد و وارد سالن شد.
    - خيلى. به هاليوود پيشنهاد بده هم بازى ارنولد بشى!
    بهروز كه جلوتر از او وارد سالن شده بود، روكش يكى از پشتى‌ها را كشيد و به‌طرف شيدا پرت كرد.
    - برو داداشاتو مسخره كن.
    - تا تو هستى چرا برم سراغ اون‌ها؟
    خنده‌اش در صداى زن‌دايى پيچيد.
    - سلام شيدا خانوم.
    شيدا دست زن‌دايى را بامحبت فشرد.
    - سلام زن‌دايى، خوبى؟
    - الحمد‌الله. بهروز كم اين دخترمو اذيت كن.
    شيدا گفت:
    - آره زن‌دايى ببين اذيتم مى‌كنه. تازه خونه رو هم به هم مى‌ريزه.
    و روكش تورى را روى پشتى انداخت. بهروز به‌سمت مادرش رفت.
    - داشتيم فرخنده خانوم؟ شيدا رو ديدى و رسماً از مادرى من استعفا دادى، آره؟
    در همان حال بازو دور گردن مادر انداخت و بامحبت بـ*ـوسه‌اى بر گونه‌ى مادر زد.
    شيدا با دو حس لـ*ـذت و اندوه در جدال بود. هيچ‌وقت اين نوع رابـ*ـطه‌ى عاطفى را در منزل نديده بود؛ حسرت آن هميشه در دلش بود. چقدر دوست داشت اين بـ*ـوسه را با مادر و پدر خود تجربه مى‌كرد؛ اما نمى‌شد.
    و لـ*ـذت مى‌برد از ارتباط شيرين بهروز با مادرش.
    زير لب زمزمه كرد:
    - خدا هميشه اين رابـ*ـطه رو حفظ كنه.
    بهروز مادر را به خود فشرد و با لبخند چشمكى حواله‌ى شيدا كرد.
    - دارى دعا مى‌خونى سوسك بشم.
    شيدا بى‌اختيار دهنى كج كرد.
    - نه، دعا مى‌كنم خدا كمى بهت عقل بده درازجون.
    با خنده‌ى فرخنده خانم، لبش را گزيد و سرخ شد. چطور حضورش را فراموش كرده بود.
    - مى‌بينى مادر، حالا بگو اين دختر باادبه.
    فرخنده خود را از دستان بهروز بيرون كشيد و به‌طرف آشپزخانه رفت.
    - شيدا ناهار چى دوست دارى؟
    بهروز معترض گفت:
    - اِ نشد، منو باز هم فروختى؟ مگه قرار نبود ناهار قيمه‌بادمجون باشه؟
    شيدا انگشت بر بينى گذاشت و آهسته لب زد:
    - دماغ سوخته مى‌خريم.
    - چند؟ مى‌فروشم.
    ********
    بهروز روى تخت دراز كشيد. تصوير روى سقف با معصوميت نگاهش را ميخ‌كوب كرد.
    با لب پايين مشغول بازى شد و در دل مشغول راز و نياز با قاصدكش شد.
    - مى‌بينى حال و روزمو؟ خبر دارى از دلم؟ مى‌فهمى چطور روز رو شب، شب رو روز مى‌كنم؟
    آهى كشيد.
    - كاش زودتر اين ٣سال تموم بشه تا من بتونم…
    چشمانش گرم شد و خواب ذهن به هم ريخته‌اش را آرامش داد.



     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    شيدا ضربه‌‌اى به در زد و وارد شد. با ديدن بهروز خفته با خود گفت:
    - چه زود خوابش برد.
    سينى چاى را روى ميز تحرير قرار داد و صندلى را به‌سمت تخت چرخاند. حالا مى‌توانست با خيال راحت جوان خفته را بنگرد.
    بى‌‌اختيار به ياد اولين روز ديدار افتاد. از مقايسه آن پسر كوچك و شيك با جوان بلند قامت و خوش‌چهره‌ى روى تخت، لبخندى بر لب‌هايش نشست. احساس مى‌كرد خدا با آوردن بهروز در زندگيش فيلترى براى غم‌ها و دردها قرار داده است. با حضور او توانسته بود درد ازدست‌دادن على را تحمل كند، رفتارهاى خشن نادر، غرغرهاى پدر و بى‌توجهى مادر را تحمل كند.
    بهروز با خرج كردن بى‌رويه‌ى محبت به شيدا، حس اهميت داشتن و مهم بودن را به او بخشیده بود.
    از اينكه براى يك نفر تا اين اندازه مهم است كه بخش مهمى از زندگيش را تحت‌تأثير قرار دهد، خشنود و راضى بود. بهروز براى او همان رايحه و نسيم ارزشمندى بود كه شايد تنها يك‌بار به زندگى كسى مى‌وزيد.
    شيدا خوش‌حال بود كه خدا وزش اين نسيم را به زندگى او بخشیده است.
    محو ديدن صورت زياد از حد جذاب و دل‌رباى بهروز بود كه چشمان سياه باز شد و نگاه‌ها درهم گره خورد.
    بهروز چيزى زمزمه كرد و براى لحظه‌اى پلك‌هاى بلندش را بست.
    - بهروز نخواب، بلند شو تا آب روت نريختم.
    پلک‌ها به‌سرعت بالا رفت و بهروز در جا نيم‌خيز شد و اَبرو بالا داد.
    - فكر كردم خوابم، يعنى تو خواب هم دست از سر من بر نمى‌دارى؟
    شيدا شاد خنديد.
    - نه ديگه حق آب و گل دارم؛ هم رفيقى هم پسردايى.
    خنده به بهروز هم سرايت كرد. بالشى پشت كمرش گذاشت و همان‌طور روى تخت با پاهاى دراز شده، نشست.
    - سند مى‌زنم به اسمت.
    شيدا به‌سرعت از روى صندلى بلند شد و چاى سرد شده را به‌سمتش برد.
    - جواب قاصدك رو چى میدى؟ درجا نفله‌ت مى‌كنه.
    - تو رضايت بده جواب قاصدكم با من.
    - حرف مفت نزن، چاييتو بخور.
    لحظاتى در سكوت دل‌نشينى گذشت.
    پاهاى بلند جمع شد و بالش روى زانوها قرار گرفت.
    - شيدا براى تابستون چه برنامه‌اى ريختى؟
    - حالا كو تا تابستون.
    - از حالا بايد برنامه‌ريزى كنى، من مى‌خوام ترم تابستونه بردارم تا زودتر خلاص شم.
    شيدا باشوق پرسيد:
    - ترم تابستونه؟ مگه میشه؟
    - عبدالله و محسن هم مثل من، اون‌ها هم مى‌خوان زودتر دانشگاه رو تموم كنن.
    - خب اگه بشه منم دوست دارم زودتر درسم تموم بشه و بتونم سر كار برم.
    بهروز باحساسيت پرسيد:
    - اون‌وقت كجا مى‌خواى كار كنى؟
    نگاه شيدا مابين زمين و سقف خيره به مكانى نامريى شد. با صداى آرام و خوش‌طنين گفت:
    - دوست دارم برم سركار، فرقى نمى‌كنه كجا باشه. مدرسه، بهزيستى يا بيمارستان. فقط دوست دارم هم مفيد باشم هم بتونم از نظر مادى مستقل بشم. [لبخند روشنى نقش لب‌هايش شد.] بهروز وقتى فكر مى‌كنم كه مى‌تونم به افراد كمك كنم، مى‌تونم بدون جيب و پول بابا زندگى كنم، حال خوبى پيدا مى‌كنم.
    بهروز از شنيدن روياى شيدا به فكر فرورفت. دوست داشت مى‌توانست غم نهفته در صداى آرام و پرحسرت او را محو كند.
    نگاه محو شيدا بر صورت ساكت و جدى بهروز نشست. باخوش‌حالى ادامه داد:
    - بهروز من دارم به آرزوم مى‌رسم. خيلى خوش‌حالم. تو چى، رفيق سال‌هاى كودكى؛
    - خب منم بعد از ليسانس مشغول كار میشم. كنارش براى فوق امتحان میدم. مى‌خوام مثل دكتر ميرى يكى از بهترين مهندس‌هاى كشور بشم.
    شيدا چادر ليز را روى روسرى سبز كشيد.
    - پس تو راه زيادى پيش رو دارى؛ اما مى‌دونم مى‌تونى؛ آخه خيلى باهوشى.
    بهروز گفت:
    - امسال به جاى تابستون قراره با ناصر چند روز تو تعطيلى عيد بريم روستا. تو هم مياى؟
    - اگه بابا راضى بشه. حالا بايد التماس ننه كنم كه هى نگه مى‌خواى با دوتا پسر كجا برى؟ مردم برامون حرف درميارن، تازه دست و بال اون‌ها رو هم مى‌بندى.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    - خب عمه رو راضى كن، همه باهم بريم.
    شيدا دستى به چشم‌هايش كشيد و خميازه‌ى خود را خورد.
    - راضى نمیشه، میگه تو ايام عيد خوب نيست از شهر بيرون برن؛ مردم ميان خونه عيدديدنى، زشته نباشيم. خودم خيلى دوست دارم بيام روستا [باذوق سيخ نشست.] اون درخت گردوها يادته؟ يا اون تپه كه بالاش مى‌رفتيم و سرچشمه رو مى‌ديديم؟ خيلى دوست دارم برم ببينم.
    لب‌هايش را غنچه كرد و جلو داد.
    - حيف، شما مى‌رين و من اينجا بايد جلوى مهمونا دولا و راست بشم.
    بهروز سعى كرد اندوه را از چهره‌ى خود و قلب شيدا دور كند.
    - شيدا اگه بگم فردا قراره كجا برم از حسودى مى‌ميرى.
    حواس دختر پرت شد و با كنجكاوى پرسيد:
    - كجا؟
    - سالن نمايش، قراره گروه اردك نمايش جديدشونو اجرا كنن. يه‌هفته روى صحنه هستن، بليطشون هم از پيش فروخته شده.
    شيدا باشوق و حيرت فرياد زد:
    - اردك؟ هالتر شيته هم بازى مى‌كنه؟
    - آره. از همه مهم‌تر…
    - چى‌؟
    بهروز خود را به‌سمت شيدا كمى كشاند و به آهستگى گفت:
    - از همه مهم‌تر اينكه تونستم دوتا بليط گير بيارم.
    - منم ببر.
    بهروز خنديد.
    - مى‌برمت دختر زشته.
    شيدا با‌آسودگى لبخند زد:
    -ممنون پسر شهرى.
    و به فكر فرورفت. گروه تئاتر اردك، يكى از معدود گروه‌هاى نمايشى بود كه در نمايش طنز هنرنمايى مى‌كرد و دوسال پى‌درپى بهترين نمايش طنز كشور را روى صحنه بـرده بودند. هنرمند اصلى گروه، حسن قهرمانى پسرى لاغر و سفيد‌روى با بدنى به‌شدت منعطف بود كه نام هنرى هالتر شيته را براى خود برگزيده بود. در هر لباسى كه حسن مى‌پوشيد طرح كوچكى از يك هالتر ورزشى ديده مى‌شد.
    - فردا ساعت ٧ نمايش اجرا میشه، با مادرم هماهنگ مى‌كنم بياد دنبالت.
    شيدا گرچه از اين پنهان‌كارى‌ها خوشش نمى‌آمد؛ اما گاهى به‌خاطر شرايط فرهنگى و رفتارى خانواده مجبور مى‌شد پنهان‌كارى كند.
    - اما به ناصر و دايى میگم مى‌خوايم تاتر (تئاتر) بريم. [متعجب پرسيد:] چرا قاصدك رو نمى‌برى؟
    - كافيه يكى من و قاصدك رو اونجا ببينه، ديگه خر بيار و باقالى بار کن. مى‌تونم بگم تو دخترعمه‌م هستى، اونو نمى‌تونم بگم. دوستام قضيه رو مى‌فهمند و پدرمو در ميارن.
    - آهان. بهروز خيلى ممنون، نمى‌دونى چقدر گروه اردك رو دوست دارم. واى يادته پارسال هالتر تو نمايش كلاه گيس طلايى گذاشته بود و نقش دختر غربى رو بازى مى‌كرد؟ اون پيرزنه فكر كرد واقعا دختره؛ سرش داد كشيد: «حيا كن دختر، بيا پايين با اين سر و وضع طاغوتيت؟!»
    صدای خنده‌ى دو جوان، اتاق را پر كرد. بهروز خدا را شكر كرد كه توانسته خنده را بر چهره‌ى شيدا بنشاند.
    ****

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    بهروز كمربند مشكى را محكم كرد و دستى به موهاى كوتاه و خوش‌فرمش كشيد و راضى دست زير چانه گذاشت و صورتش را چپ و راست كرد و بادقت به پوست روشن و اعضاى متناسب چهره‌ى منعكس‌شده در آيينه نگریست.
    دستى بر كتفش كوبيده شد و صورت سبزه و بانمك محمد‌رضا نقش آيينه‌ى خوابگاه شد.
    - پسند نشد داداش؟ به ناموس درخت بيد، دختركُشى، بيا برو.
    بهروز لبخند محوى زد و گفت:
    - خب در مقايسه با تو كه نارسيسى هستم براى خودم.
    (نارسيس يا نرگس نام جوان زيبارويى در اساطير يونان كه وقتى صورت خود را در آب رود ديد، عاشق خود شد و در رود پريد و غرق شد. در ضمن براى افراد خودشيفته نيز از اين لقب استفاده مى‌شود.)
    محمدرضا دهانش را به‌طرف گونه‌ى بهروز برد. بهروز به‌سرعت او را عقب راند:
    - گم شو عقب، چندش.
    پسر كرمانى شيطان از دور چندبار بـ..وسـ..ـه‌ى صدادار به‌طرف بهروز پرت كرد.
    - خيلى دلت بخواد. پسرو اين همه پاستوريزه. [جدى شد.] دارى میرى سر قرار؟
    بهروز چنگ زد و كت نخودى و پاييزه‌ى خوش‌برش را از روى تخت برداشت و به تن كرد.
    - امروز مهمون دارم.
    - مياريش خوابگاه؟
    - نه بابا. دخترعمه‌م و دوستش هستن. اومدن همايش علمى تا غروب بى‌كارن؛ می‌خوام ببرمشون میدون نقش‌جهان.
    محمدرضا نيشخندى زد و مظلومانه گفت:
    - منم ببر، قول میدم پسر خوبى باشم.
    بهروز بند كيف چرم مشكى را روى شانه آويخت و با نيشخندى مانند دوستش گفت:
    - به ناموس درخت بيد نمیشه، من روى ناموسم غيرت دارم، اونم از نوع شديدش.
    محمدرضا خود را كنار بهروز رساند و گفت:
    - كارى به ناموس تو ندارم. بذار بيام شايد با دوست دخترعمه‌ت مزدوج شدم.
    بهروز اَبرو بالا كشيد:
    - ممدجون برو نذار بدخلق بشم. من همون درخت بيد رو دست تو نمى‌سپارم داداش.
    محمدرضا گوشه‌ى لبش را جويد و روى تخت دراز كشيد.
    - برو و خوش باش داداش، به هم مى‌رسيم.
    بهروز دستى تكان داد و بى‌كلام از خوابگاه بيرون زد. محمدرضا را دوست داشت؛ اما به‌خوبى از هرز پريدن احساس و غريزه‌ى او آگاه بود. هر دخترى در ذهن او بيش از چندماه جاى نداشت. برايش هم‌كلاسى، فاميل، آشنا و غريبه هم فرق نداشت.
    هربار در مقابل اعتراض بهروز، محسن و عبدالله حق‌به‌جانب مى‌گفت:
    - خودشون قبول مى‌كنن با من رفيق بشن، خودشونم خوششون مياد. من دخترباز هستم؛ اما بى‌شرف نيستم. كارى به آبرو و شرفشون هم ندارم.
    شيدا بى‌قرار به‌ ساعت ساده‌ى بند نقره‌اى نگاهى كرد و لبش را جويد.
    سهيلا بى‌خيال كيفش را باز كرد و در آيينه‌ى كوچك صورتش را بررسى كرد تا از مرتب بودنش مطمئن شود.
    - شيدا دير نكرده، چرا اينقدر بى‌طاقتى؟
    - هميشه وقتى منتظرم اين‌طورى میشم.
    انگشتان ظريف سهيلا چنگى به چادر زد.
    - بشين تو رو خدا. ما زود اومديم.
    شيدا كنار دوستش، روى نيمكت زير تابلوى ايستگاه اتوبوس نشست و تصویر دیواری روبرو را نگاه کرد. تصویری از شهید همت و نوشته‌ی زیر تصویر که تأکید بر حجاب و عفاف زنان و دختران داشت.
    - شيدا پسرداييت از كلاسش نزنه.
    - نه، امروز كلاس نداشت.
    اتوبوسى توقف كرد. كسى پياده نشد. راننده بی‌توجهى دو دختر را ديد و حركت كرد.
    نگاه شيدا خيره‌ى روبرو بود كه صداى آشنا از سمت راستش شنيده شد.
    - سلام.
    شيدا از جا جست و با صورت گشاده گفت:
    - سلام.
    بهروز نگاهش از شيدا به‌سمت دختر قدكوتاه و لاغر اندام چرخيد.
    - سلام خانم.
    - سلام، خوبين؟
    - ممنون. شيدا خوبى؟ راحت اينجا رو پيدا كردى؟
    كنار شيدا نشست.
    - آره، زود رسيديم. ببين كلاس نداشتى؟ به‌خاطر من تعارف نکن.
    - نه بابا. كلاس نداشتم، حالا بلند شو ببرمت يه جاى خوب. [رو به سهيلا افزود:] بفرمايين.
    سهيلا كنار شيدا حركت كرد و باكنجكاوى تمامى حركات و سخنان دختر و پسر جوان را در حافظه ضبط كرد.



     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا