- عضویت
- 2016/12/17
- ارسالی ها
- 992
- امتیاز واکنش
- 16,031
- امتیاز
- 694
دختران دانشجو با تیپهای متفاوت بهسمت اتاقهایشان رفتند. شیدا بهسمت اتاق 12 رفت. سه تخت بافاصله از هم، کنار دیوار چیده شده بودند. تخت اول را اشغال کرده بود.
روی تخت نشست و نگاه به پنجرهی بزرگ روبرو دوخت. دومین روز حضورش بود. بیشتر دانشجوها آمده بودند. تخت بالای سرش تا ساعتی پیش خالی بود؛ اما اینک ساکی صورتی-سفید بر روی آن خودنمایی میکرد.
در دل آرزو کرد کاش همتختی خوبی داشته باشد.
صدایی شاد و جیغجیغو او را بهخود آورد.
- سلام همتختی.
شانهاش تکان سختی خورد و سر بالا گرفت. باورکردنی بود؟ دخترک ریزنقش دلقک با لب خندان، به او مینگریست.
- ترسوندمت؟ ببخش؛ اما باید عادت کنی هم تختی.
لبخند شادی زد و بلند شد. دستش را بهطرف دختر ریزنقش دراز کرد.
- نترسیدم. سلام هماتاقی.
دختر دست شیدا را سخت فشرد و خندید.
- همتختی خوشگلتره، هماتاقی. من سهیلا زواره هستم از کرج.
- شیدا هستم از استان تهران.
- آها یعنی میخوای بگی تهرونی [بامزه و کشیده گفت] هستی؟
شیدا خندید.
- دقیقاً.
سهیلا با بلوز و شلوار نخی سفید، روی تخت شیدا نشست و چنگی به موهای لخـ*ـت و کوتاه قهوهایش زد.
- دلم یه بغـ*ـل هوای خنک میخواد. بریم تو حیاط؟
اصطلاح جالبی بود، یه بغـ*ـل هوای خنک. شیدا مجذوب سهیلا شد. باتعجب گفت:
- تو حیاط؟ اینجا که حیاط نداره.
- دانشگاه که داره. بلند شو بریم یه چرخ بزنیم، بعد هم بریم ناهار دانشگاه رو بزنیم به بدن.
احساس شیدا میگفت سهیلا دختر خوب و شادی است؛ پس با خیالی آسوده آماده شد تا همراهش برود.
سهیلا مانتو و شلوار مشکی و مرتبش را پوشید و مقنعه پفی مشکی را به سر کرد.
شیدا چادرش را سر کرد و گفت:
- بریم.
- وا.. دختر چادری هستی؟
شیدا متعجب به چادرش نگاه کرد.
- آره. عیبی داره؟
سهیلا بند کیفش را روی شانه کشید.
- نه، چه عیبی. آخه تاحالا دوست چادری نداشتم.
شیدا خندید.
- حالا افتخار میدم داشته باشی.
سهیلا باشوخی به شانهی شیدا زد.
- شیطونیها.
*****
- شیدا احسانی به سرپرستی. شیدا...
سهیلا از تخت پایین پرید و با صدای بلند شیدا را از خواب نیمروزی بیدار کرد.
- شیدا بلند شو، صدات میزنن.
شیدا هراسان چشمانش را گشود و بلند شد.
-چی شده سهیلا؟ خواب موندیم کلاس دیر شد؟
سهیلا بازوی شیدا را کشید.
- هنوز شب نشده چه برسه به صبح. پاشو سرپرستی صدات زد.
شیدا متعجب صورتش را شست و همراه سهیلا به اتاق سرپرستی رفت.
خانم بهارلو هیکل چاقش را روی صندلی پهن کرده بود و گوشی تلفن بهدست صندلی چرخان را عقب و جلو میبرد.
- نه، مامانم میگه بهتره دنبال...
با چشم و ابرو از شیدا پرسید چه میخواهد. شیدا آهسته گفت:
- شیدا احسانی هستم.
- آره اعظمجون میخواد چشمو چال...
نامهای را از روی میز برداشت و بهسمت شیدا گرفت. شیدا باخوشحالی و حیرت نامه را گرفت و سریع از اتاق بیرون زد.
سهیلا تکیهزده به دیوار سالن مشغول خواندن دل مشغولی هفته بود که توسط بچههای گروه ریاضی نوشته شده بود. از خواندن دست کشید.
- چهکار داشتن؟
شیدا باذوق نامه را بالا برد.
- بهبه نامه. کی فرستاده؟
شیدا به نام و نشانی فرستنده نگاه کرد و چشم و لبش خندید.
فرستنده: شهر خراب شده از حملهی محمود افغان-دانشگاه دانشمند پرآوازهی ایران- پسر سرگردان مرکز ایران-آن که هر روزش بدون قاصدک و بهروزی است.
شیدا قهقهه زد و زیر لب گفت:
- امان از دست تو بهروز.
روی تخت نشست و نگاه به پنجرهی بزرگ روبرو دوخت. دومین روز حضورش بود. بیشتر دانشجوها آمده بودند. تخت بالای سرش تا ساعتی پیش خالی بود؛ اما اینک ساکی صورتی-سفید بر روی آن خودنمایی میکرد.
در دل آرزو کرد کاش همتختی خوبی داشته باشد.
صدایی شاد و جیغجیغو او را بهخود آورد.
- سلام همتختی.
شانهاش تکان سختی خورد و سر بالا گرفت. باورکردنی بود؟ دخترک ریزنقش دلقک با لب خندان، به او مینگریست.
- ترسوندمت؟ ببخش؛ اما باید عادت کنی هم تختی.
لبخند شادی زد و بلند شد. دستش را بهطرف دختر ریزنقش دراز کرد.
- نترسیدم. سلام هماتاقی.
دختر دست شیدا را سخت فشرد و خندید.
- همتختی خوشگلتره، هماتاقی. من سهیلا زواره هستم از کرج.
- شیدا هستم از استان تهران.
- آها یعنی میخوای بگی تهرونی [بامزه و کشیده گفت] هستی؟
شیدا خندید.
- دقیقاً.
سهیلا با بلوز و شلوار نخی سفید، روی تخت شیدا نشست و چنگی به موهای لخـ*ـت و کوتاه قهوهایش زد.
- دلم یه بغـ*ـل هوای خنک میخواد. بریم تو حیاط؟
اصطلاح جالبی بود، یه بغـ*ـل هوای خنک. شیدا مجذوب سهیلا شد. باتعجب گفت:
- تو حیاط؟ اینجا که حیاط نداره.
- دانشگاه که داره. بلند شو بریم یه چرخ بزنیم، بعد هم بریم ناهار دانشگاه رو بزنیم به بدن.
احساس شیدا میگفت سهیلا دختر خوب و شادی است؛ پس با خیالی آسوده آماده شد تا همراهش برود.
سهیلا مانتو و شلوار مشکی و مرتبش را پوشید و مقنعه پفی مشکی را به سر کرد.
شیدا چادرش را سر کرد و گفت:
- بریم.
- وا.. دختر چادری هستی؟
شیدا متعجب به چادرش نگاه کرد.
- آره. عیبی داره؟
سهیلا بند کیفش را روی شانه کشید.
- نه، چه عیبی. آخه تاحالا دوست چادری نداشتم.
شیدا خندید.
- حالا افتخار میدم داشته باشی.
سهیلا باشوخی به شانهی شیدا زد.
- شیطونیها.
*****
- شیدا احسانی به سرپرستی. شیدا...
سهیلا از تخت پایین پرید و با صدای بلند شیدا را از خواب نیمروزی بیدار کرد.
- شیدا بلند شو، صدات میزنن.
شیدا هراسان چشمانش را گشود و بلند شد.
-چی شده سهیلا؟ خواب موندیم کلاس دیر شد؟
سهیلا بازوی شیدا را کشید.
- هنوز شب نشده چه برسه به صبح. پاشو سرپرستی صدات زد.
شیدا متعجب صورتش را شست و همراه سهیلا به اتاق سرپرستی رفت.
خانم بهارلو هیکل چاقش را روی صندلی پهن کرده بود و گوشی تلفن بهدست صندلی چرخان را عقب و جلو میبرد.
- نه، مامانم میگه بهتره دنبال...
با چشم و ابرو از شیدا پرسید چه میخواهد. شیدا آهسته گفت:
- شیدا احسانی هستم.
- آره اعظمجون میخواد چشمو چال...
نامهای را از روی میز برداشت و بهسمت شیدا گرفت. شیدا باخوشحالی و حیرت نامه را گرفت و سریع از اتاق بیرون زد.
سهیلا تکیهزده به دیوار سالن مشغول خواندن دل مشغولی هفته بود که توسط بچههای گروه ریاضی نوشته شده بود. از خواندن دست کشید.
- چهکار داشتن؟
شیدا باذوق نامه را بالا برد.
- بهبه نامه. کی فرستاده؟
شیدا به نام و نشانی فرستنده نگاه کرد و چشم و لبش خندید.
فرستنده: شهر خراب شده از حملهی محمود افغان-دانشگاه دانشمند پرآوازهی ایران- پسر سرگردان مرکز ایران-آن که هر روزش بدون قاصدک و بهروزی است.
شیدا قهقهه زد و زیر لب گفت:
- امان از دست تو بهروز.
آخرین ویرایش توسط مدیر: