کامل شده رمان من و بقچۀ ارزشمندم | نیلوفر.ر کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نیلوفر.ر

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/17
ارسالی ها
992
امتیاز واکنش
16,031
امتیاز
694
- تو سعى كن زودتر خوب شى، وقت براى تشكر زياده.
لبخند كم‌جونى زد. تا غروب بارها وادارش كردم داخل اتاق چند قدم برداره. با درد بسيار درحالى كه دست به پهلو خم مى‌شد، آهسته‌آهسته با كمك دست‌های من پاهاش رو جابه‌جا مى‌كرد؛ مثل تاتى بچه‌ها! تو اتاق، سه بيمار ديگه هم بودند که اسفناك‌ترين اون‌ها، دختر كامل آرايش‌كرده‌ای بود كه مستقيم از سفره غذاى عروسيش به اتاق عمل كشيده شده بود. خانواده‌ی شوهرش مرتب وارد اتاق مي‌شدن و قربون صدقه‌اش مى‌رفتند؛ اما اون مثل كودك چهارساله ناز مى‌كرد و اشك مى‌ريخت. واقعاً عجب آپانديس بى‌حيايى كه به اون تازه‌عروس هم رحم نكرده بود!
فرح آهسته مى‌خنديد و مى‌گفت:
- آخيش، حداقل خيالم راحته شب عروسيم اين آپانديس ديگه برام ناز نمى‌كنه!
پس از خوندن نماز مغرب، اجازه خوردن چيزى شبيه سوپ رو به فرح دادن. بستمش به آب كمپوت‌هايى كه كيان وقت ملاقات دم بيمارستان داد. بگذريم چقدر به فرح برخورد كه كيان براى ديدنش وارد بخش نشد.
- باهاش قهر مى‌كنم!
بى‌انصاف نكرد يه سر به من بزنه!
خنده‌ام رو خوردم و آروم سرش رو ناز كردم.
- خودت خوب مي‌دونى اون تو محيط زنونه پا نمى‌ذاره.
- محيط زنونه؟ آره، اينجا مشغول آرايش و پيرايشيم، آقا مى‌ترسه باد ايمانش رو ببره!
به خودش و بقيه‌ی بيمارها اشاره كرد و با بغض گفت:
- اصلاً الان ما شكل جنس لطيف هستيم؟! همه شكل از قبر بيرون اومده، چندشيم!
سرش رو زير پتو برد.
- به خدا باهاش ديگه حرف نمی‌زنم. بى‌انصاف احمق! چی‌كار كنم؟ دلم مى‌خواد ببينمش.
گريه مى‌كرد. بيمارى و درد، دل‌تنگى براى پدرش حسابى زودرنجش كرده بود و حالا تركش‌هاش نثار برادر من مى‌شد.
پتو رو عقب زدم.
- ببين فرح، بايد يكى از اقوامت از عمل خبردار بشه؛ به خاله‌ت زنگ بزنم؟
سريع دماغش رو بالا كشيد.
- نه تو رو خدا به كسى نگين، همه می‌ريزن اينجا ديگه اصلاً نمیشه جمعشون كرد! تازه اگه بابا بفهمه تا برگرده سكته مى‌كنه!
- بايد يكى خبر داشته باشه، اصلاً به خسرو میگم.
خواست مخالفت كنه که اجاز ندادم. شماره‌ که گرفته شد، خواست گوشي رو ازم بگيره که محكم رو دستش زدم.
- دست خر كوتاه، هيچى نمى‌خوام بشنوم!
خفه شد. از اتاق خارج شدم، خسرو با شنيدن خبر، من رو به سؤال گرفت.
- چرا زودتر خبر ندادين؟ چرا به باباش نگفتين؟ مگه ما غريبه هستيم؟! اصلاً معلومه تو اون خونه چه خبره كه دختره رفته با هيچ‌كس هم رابـ ـطه نداره؟
واقعاً ديگه داشت شورش رو درمى‌آورد.
- آقا اجازه بدين، مگه بيمارى از من اجازه گرفته؟ مگه من به فرح میگم خونه شما نياد؟ الان هم با وجود مخالفتش تماس گرفتم كه حداقل يكى بدونه اين طفلك چه بلايى سرش اومده! ازم قول گرفته به كس ديگه‌ای خبر ندم. حالا شما و اينم دخترخاله‌ت!
نمى‌دونم چطور تونست اون وقت شب بياد بخش زنان و خودش رو بالاى تخت فرح مـ*ـست خواب برسونه! آهسته فرح رو بيدار كردم و خودم عقب رفتم.
فرح حسابى جا خورد.
- سلام، اينجا چی كار مى‌كنى؟!
خسرو در مورد بيمارى و سلامتيش پرسيد. فرح بى‌حوصله جواب داد. داشتن آهسته حرف مى‌زدن و من تكيه داده به ديوار چرت مى‌زدم كه صداى فرح بلند شد.
- خفه شو بى‌شعور، برو گم شو.
متعجب جلو رفتم. خسرو با عصبانيت، اما صدايى آروم گفت:
- فكر نكن با كولى‌بازى خر میشم. من ته‌وتوى قضيه رو در ميارم! از فردا هم مياى خونه‌ى ما!
اصلاً نفهميدم فرح چطور تو تخت نيم‌خيز شد و كوبيد تو صورت خسرو و فرياد زد:
- فقط خفه شو، گم شو!
صداى گريه‌اش به همم ريخت، از خسرو خواستم بره بيرون. خسرو با غيظ به من خيره شد و گفت:
- از كدوم جهنم تو زندگى ما اومدى؟! چه بلايى سرش آوردين؟!
براى لحظه‌اي لال شدم. آب دهنم رو قورت دادم.
- بفرمايين بيرون، نه حال شما مناسبه، نه حال ما! متأسفم كه فكر كردم اَمين فرحنازين، شما دوستشم نيستين!
با پوزخند رفت. سعى كردم دخترك بيمارم رو آروم كنم، با خشم و غصه اشك مى‌ريخت.
- كثافت به من میگه راستش رو بگو چرا جراحى شدى؟ چرا خودت رو دستى‌دستى بدبخت كردى؟ [روى سينه‌اش زد.] من خودم رو بدبخت كردم؟! من... من... خدا لعنتت كنه به من میگه بیست و چهار ساعته با اون برادره جيك تو جيكين بايدم همين بشه، بذار حاجى بياد ببينم با اين آبروريزى چي‌کار مى‌كنه؟!
دستم از سر فرح جدا شد، روى صندلى آوار شدم. خواب نمى‌ديدم؟ اين تهمت و بهتان خطاب به من و برادر نازنينم بود؟! خدايا! نفسم گرفت! فرح ترسيده ليوانى آب به لبم نزديك كرد.
- مامان جون غلط كردم، خسرو غلط كرد، تو رو خدا ببخشين! بخورين اين آب لعنتي رو، بخورين!
آروم نمى‌شدم؛ اما فرح چه گناهى كرده بود؟ زمزمه كردم:
- بخواب، من آرومم.
فردا پس از ترخيص و گرفتن پرونده‌ی پزشكى، فرحناز رو پيش پزشك متخصص زنان بيمارستان بردم. فرح با تعجب پرسيد:
- چرا اینجا؟ چى شده؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    روى صندلى نشستم، فرح هم نالان نشست و با ناراحتى پرسيد:
    - چرا اينجاييم؟ چى شده آخه؟!
    به چشم‌هاش خيره شدم و گفتم:
    - توی دنيا هيچى براى يه مسلمون ارزشمندتر از آبروش نيست. هيچ پستى‌ای هم بدتر از تهمت نيست؛ نمى‌ذارم به راحتى به آبروى دو خانواده تهمت زده شه. الان میرى تو میگى يه برگه سلامت بهت بدن. هرچى هم خانم دكترگفت انجام میدى، فهميدى؟
    متعجب پرسيد:
    - برگه سلامت چيه؟ آبروى كى؟! من چه كار اشتباهى كردم؟!
    خدايا اين دختر چرا اين‌قدر ساده بود؟!
    - بايد همين امروز ذهن كثيف خسروخان پاك بشه. اگه يه كلمه، فرح يه كلمه‌ی نادرست تو دهنى بچرخه، باباى تو و برادر من نابود میشن، فهميدى چى گفتم يا نه؟
    رنگش از شرم سرخ شد و صورتش پر اشك. سرش رو پايين انداخت.
    - خدا لعنتت كنه خسرو، خدا لعنتت كنه! باشه شما همين‌جا باشين.
    حالا بهش حق میدم كه اصرار داشت كسى از عمل خبردار نشه.
    وقتى بيرون اومد، با چشم‌هاش زمين رو مى‌كاويد. برگه‌ای به دستم داد، نديده تو كيفم مچاله‌اش كردم.
    - بريم، غصه نخور عزيزم.
    به منزل كه رسيديم، فرح رو به حال خودش گذاشتم و رفتم توی آشپزخونه و سريع غذايى آماده كردم. امروز هم از دست رفته بود و پنج روز به اومدن حاجى باقى مونده بود. چادرم رو سركردم و سرى به فرح زدم. خواب بود.
    از خونه بيرون زدم و به اولين لوازم تحرير كه كار كپى انجام مي‌داد سر زدم. از تموم مدارك پزشكى و كارت سلامت كپى گرفتم و به شركت دارویی حامى رفتم؛ شركتی بزرگ و معتبر توی شهر كوچيك من. از اطلاعات شركت پرسيدم:
    - آقاى خسرو مدبر تشريف دارن؟
    - بله، طبقه دوم اتاق مديريت.
    چند دقيقه بعد پشت در اتاق مديريت، دستى به چادرم كشيدم. مدارك رو تو دستم فشردم و آهسته به در ضربه زدم. صداى خودش بود، گفت:
    - بفرمايين تو.
    وارد شدم، روى ميز خم شده بود و مطلبى مى‌نوشت. سرش رو بالا آورد و با ديدنم با حيرت از جا برخاست.
    - شما؟!
    پوزخندى زد و چهره‌اش آروم‌آروم از عصبانيت سرخ شد، دست‌هاش رو توی جيب روپوش سفيدش فرو كرد.
    - چی كار دارين؟ نكنه...
    اجازه حرف زدن ندادم.
    - فقط بايد چيزى رو بهتون مى‌دادم، خودم اومدم؛ چون به كسى اطمينان نداشتم و مى‌خواستم بعداً منكرش نشين!
    مدارك رو روى ميز گذاشتم و از اتاق بيرون زدم. نمى‌خواستم حتى يه دقيقه هم توی مكانى كه اون بود نفس بكشم؛ مرتيكه‌ی... لا اله الا الله!
    حالا بايد مى‌رفتم توليدى آقاى مهربان. با سركارگر توليدى، آقا هوشنگ صحبت كردم، قرار شد چندتا از بچه‌ها فردا خونه رو نظافت كنن. يكى دنبال تهيه پارچه استقبال بره و اون رو دو روز ديگه سردر خونه نصب كنه. دو تا از بچه‌ها هم يك روز قبل از اومدن حاجى، از ميدون تره‌بار سه نوع ميوه بخرن.
    خب، حالا مى‌مونه ناهار و سالن پذيرايى. فرح كه نمى‌تونه با اين حالش نگران پذيرايى و شكم مهمون‌ها باشه.
    خسته به خونه رسيدم و سراغ فرح رفتم، هنوز خواب بود. آروم صداش كردم، كمى نق زد و يك مرتبه من رو طرف خودش كشيد و به زور سرش رو روى پام گذاشت.
    - آخيش، چقدر دلم براتون تنگ شده بود. چيه بيمارستان؟ آدم رو از عشقش جدا مى‌كنه.
    زدم تو سرش!
    - يعنى خاك! پاشو، الان كيان میاد مى‌خوايم ناهار بخوريم. خيلى بوى مريضى ميدى!
    بلند شد.
    - باشه، دكتر گفت تا سه روز غذاى سفت نخورم، حمومم نرم. پس ميرم لباسام رو عوض كنم و بيام آشپزخونه، الان آماده میشم.
    با بلوز و شلوار ارغوانى و موهاى بلند بافته‌شده وارد آشپزخونه شد و پرسيد:
    - كارى هست انجام بدم؟
    - بشين و گوش بده، اتفاقاى ديشب و امشب رو فراموش مى‌كنى، توى جمع رفتارت با خسرو تغييرى نمى‌كنه. حرف‌هاى خسرو همين‌جا چال میشه، فهميدى؟
    بلند شد و گفت:
    - چرا؟ جواب محبت شما رو اين‌جوری داده، حالا هيچى هم نگم؟ به بابا میگم چي كار كرده.
    - ابله! با گفتنش فقط فكر كن يه درصد حرف تو زبون فاميلت بچرخه، بابات چه‌جوری حرف‌ها رو جمع كنه؟ هان؟! از برگه سلامتت صدتا كپى بگيره و بين فاميل پخش كنه؟
    از شرم سرخ شد.
    - تو رو خدا چيزى نگين. باشه من اون بى‌شعور رو به خدا واگذار مى‌كنم.
    - امروز رفتم توليدى با آقا هوشنگ كمى كارهاى استقبال حاجى رو هماهنگ كردم. نگران چيزى نباش!
    - نمى‌دونم چطور تشكر كنم.
    صداى زنگ خونه، من رو از شنيدن تعارفاتش نجات داد. چادر سرمه‌ای رو به سمتش پرت كردم.
    - غذا رو بكش، كيان‌جون الان گرسنه و خسته‌ست؛ سربه‌سرش نذار. اين چند روز حسابى استراحت كن تا زودتر خوب شى و يه زنگم به بابات بزن، ديشب خواب بودى زنگ زد. نگرانت بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    نشستن كمى براش سخت بود، ناهار رو بردم تو اتاق تا با هم بخوريم، البته اون كه بايد سوپ يا آش ساده مى‌خورد.
    بعد از ناهار، از كيان پرسيدم که مى‌تونه يه رستوران يا سالنى براى ناهار حاجى جور كنه؟ قرار شد از چند نفر بپرسه. پاى تلفن نشست به زنگ‌زدن. براى چرت بعد از ناهار به اتاقم رفتم. فرح با ناراحتى گوشى رو به زانوش می‌زد. دستى به موهاى كوتاهم كشيدم و با انگشت‌هام مرتبش كردم.
    - چى شده؟ چرا ناراحتى؟
    بدون نگاه‌كردن به من، با عصبانيت گفت:
    - بى‌شخصيت مرتب داره زنگ می‌زنه يا پيام میده.
    كنجكاو پرسيدم:
    - چى میگه؟
    با انگشت كشيده، نم اشك چشم‌هاى سرخ‌شده‌اش رو گرفت.
    - اصلاً نمى‌خونم، حذف مى‌کنم.گوشي رو هم جواب نمیدم.
    - چرا؟ بهتر نيست ببينى...
    - منم غرور دارم، حيثيت دارم. نمى‌خوام. لطفاً شما هم اصرار نكنين. اصلاً خاموشش مى‌كنم. آهان خلاص!
    گوشى خاموش‌شده رو پايين تخت پرت كرد و دراز كشيد. آثار درد تو صورتش عيان بود. قرص مسكن خورد و خوابيد.
    كيان براى هماهنگ‌كردن سالن مركزى مخابرات براى مراسم سراغ يكى از مسئولين رفت. من ترجيح دادم به جاى خوابيدن، به چندجا براى ترم جديد خوشنويسى زنگ بزنم.
    شهريور نفس‌هاى آخرش رو مى‌كشيد. صداى زنگ خونه، من رو از حس خوب خميازه‌كشيدن بيرون آورد؛ جناب مهندس شيمى! يكى از سهامداران شركت داروى حامى پشت در خونه‌ی ما چی كار داشت؟ چادر به سر كرده به حياط دويدم. يه نفس عميق! آهان، در رو باز كردم و چشمم به چشم‌هاى سبز و تيز آقا افتاد. چند لحظه سكوت. انگار هر دو منتظر شكستن سكوت توسط ديگرى بودیم. كوتاه اومدم.
    - بله، امرى بود؟

    خصمانه شروع كرده بودم. نگاهش همچنان خيره بود.
    - اجازه هست بيام تو حياط؟
    بدون تعارف عقب رفتم، وارد شد و شرمگین گفت:
    - من... متأسفم. مى‌خوام فرحناز رو ببينم و شخصاً ازش معذرت بخوام، آخه تلفنام رو جواب نمیده. خب شما به من... شما به من حق نمی‌دين؟
    مثل اينكه تازه متوجه شده بود تو تهمتش من چه جايگاهى دارم! با شرمندگى بیشتر گفت:
    - خب، من خيلى احمقانه حرف زدم. نياز نبود بياين شركت. الانم مى‌خوام معذرت خواهى كنم و فرح رو ببرم.
    ابروهام بالا جهيد و تو دلم گفتم: «بدبخت ببين اصلاً به روت نگاه مي‌كنه، بعد از بردن حرف بزن.»
    خون‌سرد گفتم:
    - فرح خوابه و حالش هم خوب نيست، می‌دونين كه تازه جراحى شده؟
    از خجالت سر به زير انداخت.
    - شما باهاش حرف بزنين که با من بياد.
    چه پررو بود.
    - آقاى مدبر، باباى فرح اون رو به من سپرده، تا وقتى هم كه فرح خودش بخواد اينجا می‌مونه. من فقط مى‌تونم ازش خواهش كنم، شما رو ببينه، همين!
    ديگر اصرارى نكرد. فرح رو آهسته از خواب بيدار كردم و ازش خواستم با پسرخاله‌اش حرف بزنه؛ اما فرح فقط جيغ كشيد. بـغلش كردم.
    - اين كارا چيه ديوونه؟! الان فكر مى‌كنه دارم شكنجه‌ت ميدم!
    - نمى‌خوام ببينمش، مگه زوره؟
    - آره زوره، ببينش تا زودتر از شرش خلاص شى!
    چادر رو با حرص به سر كشيد و همون‌طور عصبانى روى تخت لم داد.
    - باشه، بياد ببينم چى از جونم مى‌خواد؟
    اَه، چه قدر كولى بود و من نمى‌دونستم! خسروخان به اتاقم راهنمايى شد. با چشم‌هاش مثل تلسکوپ همه‌جاى خونه رو رصد مى كرد. فرح بلند گفت:
    - خانم شما هم بياين اينجا!
    دختره‌ى لجباز. خسرو حالش رو پرسيد. فرح جواب نداد.
    مرد بيچاره زمزمه كرد:
    - فرح، من اشتباه كردم. مى‌دونم رنجوندمت؛ اما مى خوام من رو ببخشى، ميشه؟
    همون موقع، زنگ خونه به صدا دراومد. فرح نيم‌خيز شد.
    - مى‌دونى كيه؟ صاحب‌خونه، آقا كيان. مى‌دونى چرا زنگ مي‌زنه؟ مى‌خواد به نامحرم اينجا خبر بده داره مياد تو خونه‌ی خودش! با اينكه می‎دونه خواهرش هميشه اينجاست. يه ماهه يه نگاه، يه كلمه، از كسى كه بیست و چهار ساعت مزاحمش هستم نشنيدم. اون‌وقت تو به راحتى بدترين فكرها رو مي‌كنى؟! واقعاً از من، از مادرم و پدرم خجالت نكشيدى؟! مگه من تا حالا خطايى كرده بودم؟ مى‌خواى بخشش بگيرى، بايد از اين خانم و اون آقا معذرت‌خواهى كنى! برو، برو ديگه نمى‌خوام ببينمت!
    جمله‌ی آخر رو با فرياد گفت. خسرو تو بهت بود كه ضربه‌ای به در اتاق خورد.
    - نيلى، چيزى شده؟ كسى اينجاست؟
    فرح تو صورت خسرو پوزخند زد.
    - معرفت رو ديدى؟ مى‌خواى يه مرد ببينى، الان بيرونه برو؛ خوب نگاهش كن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    خسرو شكست، من به چشم خودم شكستنش رو ديدم. بلند شد، چند لحظه مكث كرد، به سمت فرح چرخيد و رنجیده گفت:
    - پس اين آقا رو دوست دارى؟ كسى كه خودش خبر نداره، درسته؟
    آهى كشيد و از اتاق خارج شد. كيان چايى به دست روبروى تلويزيون نشسته بود. با ديدن خسرو از جا برخاست. هر دو به هم خيره شدن بدون كلامى، هر دو پر از كنجكاوى؛ اما با يك تفاوت، برادرم پر از اطمينان و معصوميت، خسرو پر از حسرت و خشم. سريع گفتم:
    - ايشون آقا خسرو پسرخاله‌ی فرحناز جونه، ايشونم برادرم كيان.
    كيان قدم اول را به طرف ببر زخمى برداشت. به خدا با اون چشم‌هاى درشت سبز و سرخ مثل ببرى بود آماده‌ی جهيدن. من كه ترسيدم.
    - سلام، خوش اومدين. بفرمايين در خدمت باشيم.
    خسرو كه همچنان سرتاپاى برادر جذابم رو رصد مى‌كرد، گفت:
    - نه ديگه مزاحم نمیشم، البته بايد زودتر خدمت مى‌رسيدم و بابت محبت شما و خواهر محترمتون جهت فرحناز شخصاً تشكر مى‌كردم. خب ديگه بايد ببخشيد.
    واى، چه لفظ قلم حرف می‌زد! حالا اگه مى‌خواست خود واقعيش رو نشون بده، مثل طبيعت وحش در حال دريدن گلوى كيان بود.
    خسرو تيزتر از كيان بود و سريع رقيب رو شناخت. نمى‌دونستم بالاخره كنار مى‌كشه يا نه؛ اما برادر ساده‌ی من (البته فقط تو اين موضوع!) اون رو فقط يك ملاقات‌كننده‌ی نگران ديد.
    ***
    فرح ساك مسافرتى زيباى كرم شكلاتى رو به طرفم گرفت.
    - خانم سوغاتي‌ها رو بيا ببين. ببين بابا چه كرده!
    هفته‌ی خسته‌كننده‌اي رو پشت سرگذاشته بود؛ اومدن مهمون‌ها از تبريز يك روز قبل از اومدن حاجى، رفتن اون‌ها بعد از دو روز خوردن و خوابيدن. حضور آزار‌دهنده خاله و خسرو در تمامى لحظات، درد جاى بخيه‌ها، خوددارى من از رفتن به منزلشون (فقط براى استقبال با كيان فرودگاه رفتيم و من امانتى رو تحويل باباش دادم.) و اصرار من كه اين چند روز خونه باشه و بهونه دست كسى نده.
    حالا آسوده و خسته سوغاتى‌ها رو برام بيرون مى‌آورد.
    - ببين خانم، از چادر مشكى (كن‌كن) من، براى شما هم آورده، اين هم يه جين سرمه‌ای براى كيان جون!
    خنديد:
    - خودم به بابا گفتم براى كيان شلوار و كفش آديداس بياره، اون هم نامردى نكرده، دوتا تيشرت ايتاليايى و اين جين آمريكايى رو هم روش گذاشته، چه خوش‌تيپ بشه پسر من!
    زدم تو سرش.
    - يعنى خاك تو اون سر ضعيف‌النفست! چهارتا كلمه میگى توش پنج‌تا كيان بيرون مياد؛ يعنى يه شوهر ذليل بشى دومى نداشته باشه.
    نيشش باز شد.
    - خب چي‌كار كنم؟ آئورت قرمز و سفيد و هفترنگ قلبم میگه كى...يا...ن! البته يه ساعت به يه ساعتم میگه عشق اولم مامانى!
    سرى تكون داد.
    - حالا ولش كن. آهان، اين يه قواره چادر نماز، اينم يه قواره پارچه مانتويى سبز، واى مال شما چقدر خوشگله! مال من كرميه. اينم چندتا چيز كوچيك، جوراب و روسرى و يه كتاب از مكان‌هاى مقدس مكه که بابا جلوى عمه رو نكرد؛ وگرنه عمه سر بابا رو بريده بود. بابا به همه‌ی خانم‌ها يه قواره چادر، به مردها يه قواره پارچه سفيد پيرهن داد. راستى گفت بايد حتماً فردا شب بياين خونه‌ى ما شام. مى‌خواد شخصاً با شما و كيان حرف بزنه. عذرخواهى كرد كه خودش نمى‌تونه بياد. آخه وقت و بى‌وقت دوستا و همكاراش ميان ديدنش.
    سوغاتى‌ها رو جمع كردم.
    - باشه مزاحم می‌شيم. گفته باشم؛ غذا از بيرون مى‌گيرين، كباب و جوجه.
    خنديد و سرش رو تو بـغلم جا داد.
    - باشه، هرچى شما امر كنين. اوم... دلم براى عطر ياسم تنگ شده هوم..‌‌. آخيش، مى‌خوام بخوابم!
    به دقيقه نكشيد نفس‌هاى منظمش بلند شد. دخترك دوست‌داشتنى من دل‌تنگ و خسته بود. موهاش رو نـ*ـوازش كردم. با داشتن كيان هيچ‌وقت نياز مادرانه‌ای درخودم حس نمى‌كردم كه ناكام مونده باشه، حضور فرح تو اين چند سال و محبت دخترانه‌اش، من رو به رفتارهاى كاملاً مادرانه سوق داده بود. حس مى‌كردم به‌راستى از خون من و از وجودم تشكيل شده! بعضي روزها كه قلبم فشرده مى‌شد، مى‌دونستم براى اون اتفاقى افتاده، براش مادرى مى‌كردم همون‌طورى كه اون برام فرزندى مى‌كرد. مى‌دونستم علاقه به كيان هم در راستاى علاقه به من و نزديكى بيشتر به من هست. البته خصوصيات اخلاقى و جذابيت‌هاى مردونه كيان بى‌تأثير نبود. واى كه دلم غنج مى‌رفت از تصور ازدواج دو موجودى كه بيشتر از همه تو دنيا دوستشون داشتم. نکته جالب چهره و اندام هردو بود. پوست روشن، موهاى قهوه‌اى، چشمان قهوه‌اى و قد بلند در هر دو مشترك بود! بيشتر به‌نظر مى‌رسيد اون‌ها خواهر و برادرن تا من و كيان! كيان قد و هيكل بابا و پوست سفيد و چشم‌هاى روشن مامان رو به ارث بـرده بود؛ يعنى بهترين هركدوم. من پوست گندمى و چشم‌هاى قهوه‌ای سوخته بابا و قد و هيكل كوتاه و پر مامان رو به ارث بـرده بودم. شكر، و هردو هوش و محبت و ايمان والدين مهربونمون رو با بيشترين درجه ارث بـرده بوديم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    بيدار شد و شيطنت رو شروع كرد.
    - بذار اين تى شرت قرمز رو بپوشم ببينم بهم مياد.
    - فرح اون ساك رو بذار كنار! اِ... اونا رو به هم نريز!
    سرخوش با سوغاتی كيان مشغول شد؛ درست مثل پسركى كه با تيله‌هاى رنگيش عشق مي‌كنه. بلند و هیجان‌زده گفت:
    - واى چقدر اين رنگ به من مياد! اصلاً خودم برش مى‌دارم.
    ***
    قاصدکا رو توی دستم گرفتم؛ چهار قاصدك سبك و زيبا. كمر راست كردم و چشم‌هام رو بستم.
    - مى‌خوام برين پيش مامان و بابا، بگين حالمون خوبه، اون‌ها هم خوب باشن.
    با فوت تك‌تكشون رو به دست باد ملايم سپردم. جاروكردن حياط تموم شده بود، حالا مى‌خواستم كمى آب‌بازى كنم. شلنگ آب رو به چهار طرف حياط مى‌گرفتم و آب رو با فشار شليك مى‌كردم. صداى موتور كيان اجازه‌ی بازى رو ازم گرفت. تو پناه ديوار قرار گرفتم تا وارد بشه. زنگ‌زدن و چرخش در روى لولا. شيطان نجوا كرد:
    - خيلى وقته باهاش شوخى نكردى، الان فرصت خوبيه؛ آب رو بگير سمتش!
    به شيطان پرخاش كردم:
    - برو رد كاراى بزرگ‌ترت! به‌خاطر يه لحظه شادى، ناجونمردونه شوخى كنم؟ اگه كيان مريض شد، تو مياى كمكم؟
    شيطان اخم كرد.
    - من رو ببين وقت ارزشمندم رو صرف چه كسى كردم!
    - نيلى، اونجا چی كار مى‌كنى؟
    با نيش باز خودم رو از ديوار جلو كشيدم.
    - سلام، آب‌بازى. مياى بازى؟
    چهره‌ی متعجبش با لبخند تزئين شد.
    - به خدا خسته‌م، حال حموم‌رفتن ندارم، بذار سر فرصت.
    انگشت اشاره‌ام لب شلنگ چسبيده شد و آب مثل چترى تورى روى سرش قرار گرفت. با سرعت به سالن دويد.
    - نكن ديوونه!
    شلنگ رو جمع كردم.
    ***
    غضروف رون مرغ رو زير دندون جويدم. عاشق اين غضروفا بودم.
    - میگم كيان، امشب خونه‌ی فرح دعوتيم، براى شب برنامه‌ای نريز.
    كمى دوغ خورد.
    - آخه من چرا بايد بيام؟ خودت برو ديگه!
    اخم كردم.
    - من چه حرفى دارم با يه مرد بزنم؟! حداقل تو با اون مشغول میشى، اصلاً از هردومون دعوت كرده، زشته تنها برم.
    لبخندى زدم.
    - كيان بياى خيلى به نفعته؛ باباهه باهات آشنا ميشه، شايد تو دل اونم جا گرفتى! اون‌وقت كارا زودتر رديف ميشه.
    پس از ماجراى شكستن مچ كيان اولين بار بود غيرمستقيم اشاره‌ای به علاقه فرح مى‌كردم، اين برادر خيلى مثبت رو بايد، یه هل حسابى مي‌دادم، هنوز وقتش نبود.
    لبخندى زد و گفت:
    - نيلى جديداً خيلى توهم می‌زنى، حواسم هست!
    نيشم بازتر شد.
    -باشه من توهم، راستى اون تيشرت قرمز رو با جين مشكيت بپوش، مى‌خوام ببينه چه گل‌پسرى دارم.
    سرى به تأسف تكون داد.
    - خل بودى با اين وروجك ديوونه هم، همنشين شدى، ديگه راستى راستى بايد برات فاتحه خوند! آبجى خوبى بودى!
    ***
    - فرح، چرا اين‌قدر زنگ می‌زنى؟! باباجان بعد از نماز ميايم ديگه!
    - خوب زود باشين! چاييم جوشيد، خورشتم ته گرفت، حوصله‌م سر رفت، سرم...
    - فرح من رفتم، تو فعلاً تو نثر و نظم غلت بزن!
    سلام نماز رو دادم.
    - كيان، آماده بشم؟
    كنار گوشم گفت:
    - من كه آماده هستم، تو چى؟
    به عقب برگشتم:
    - اِ...کى آماده شدى؟!
    سريع چادرنماز رو كنار زدم و از جام جستم. مانتو شلوار آبى روشن، مقنعه سرمه‌ای، جوراب خاكسترى. نه اهل آرايش بودم نه اهل ست‌كردن كيف و كفش و جوراب و لباس. همين بودم ديگه! قرارم نبود چادر تو مهمونى بردارم يا دلبرى كنم. دلبر كس ديگه‌ای بود، الان هم كنارم داشت كتونى سفيدش رو مى‌پوشيد. لباس چهار خونه سرمه‌ای - آبى، شلوار كتان كرم و كت پاييزه كرمى لباس‌هاى دلبر رو تشكيل مى‌داد، بميرم چه دلى امشب از دستش جزغاله مى‌شد! بى‌اختيار خنديدم. صورت اصلاح‌شده و مهتابيش رو با تحير به من دوخت.
    - نامرتبم؟!
    روى زانو خم شده بود و من بالاى سرش ايستاده بودم. طورى كه موهاى مرتبش به هم نريزه، سرش رو نـ*ـوازش كردم.
    - نه؛ تو ماهى، ماه!
    تو دلم گفتم:
    «الهى من فدات بشم!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    فاصله‌ی خونه‌ى ما، با خونه‌ى فرح بیست‌دقيقه پياده‌روى داشت. به كيان كه جعبه شيرينى تو دست داشت، گفتم:
    - خونه‌شون نزديكه، پياده بريم؟
    موافقت كرد. سكوت و شب و خنكى هوا، حس خيلى خوبى بهم داده بود. پرسيدم:
    - كيان، چرا يه ماشين نمى‌گيرى شب‌ها بريم بوق بوق؟
    نگاهى كرد.
    - بوق بوق كه مال عروسيه، منظورت دوردوره؟
    صورتم رو تو هم كشيدم.
    - دوردور چيه؟ اَه... از اين سوسول‌بازيا بدم مياد! همون بوق بوق. هى ترافيك هى بوق، هى سبقت هى بوق، هى خطا هى بوق، هى...!
    مثل هميشه سر خوشگلش رو تكون داد.
    - تو رو خدا بس كن نيلى! هر كى تو رو نبينه فكر مي‌كنه يه بچه‌ى هشت-نه‌ساله‌اى!
    واى، نمى‌دونست حرصش ميدم تا اون حركت خوشگلش رو بكنه؛ يعنى كسى اين اندازه عاشق برادرش بود؟ اگه خجالت نمى‌كشيدم، روزى صدبار ماچش مى‌كردم اونم اساسى!
    حيف، فقط وقت سال تحويل يا وقتى كه از سفرى برمى‌گشت، مي‌تونستم صورتش رو بـ*ـوس كنم.
    زنگ خونه رو زد. صداى ذوق‌زده‌ی فرح بلند شد.
    - سلام اومدين؟ چه عجب، می‌ذاشتين صبح مى‌اومدين!
    بلند گفتم:
    - دختر در رو باز كن! نكنه مى‌خواى بيرون بهمون شام بدى؟
    وقتى در خونه رو باز كرد، با شرم گفت:
    - سلام آقا كيان. ببخشين فراموش كردم شما هم هستين.
    دلخور گفتم:
    - آره ديگه منم برگ چغندر!
    دستم رو گرفت.
    - نگين تو رو خدا. بفرمايين، خوش اومدين.
    كيان يا الله گفت و جلو رفت. فرح با چشم اون رو دنبال كرد و آهسته گفت:
    - فكر نمى‌كردم بياد از بس سرده.
    - كجا بچه‌م سرده؟ فقط خيلى آقاست، به دختر جماعتم رو نمیده.
    - خانم خدا خيرت بده با اين پسر تربيت‌كردن، خيالم راحته، چشاش هيچ‌وقت هرز نمیره. لامصب چه تيپي هم زده!
    كفشم رو در آوردم.
    - فرح جان! وراجى نكن، بريم تو.
    آقاى مهربان با كيان مشغول چاق سلامتى بود، با ديدن من بلند شد و تعارفات شروع شد.
    - خوش اومدين...
    شام در محيط دوستانه صرف شد، بعد از اون هم آقاى مهربان از مخارج ميهمانى پرسيد. كيان تعارف كرد و حاجى اصرار. من ترجيح دادم به اتاق فرح برم و حرف مردونه رو به خودشون بسپارم. طبق معمول حرف‌هاى خاله‌زنكى شروع شد! خواستگارى مجدد خاله از اون، گير سه پيچ دادن يكى از دانشجوها براى گرفتن شماره، نگاه‌هاى آزاردهنده‌ى دوتا از پسراى همسايه، دلبرى امشب كيان و تير خلاص! همينه ديگه. نبايد انتظار بحث دينى يا علمى از فرح داشت، اون هم وقتى كه دو قطب قلبش در مجاورتش هستن! واقعاً چقدر من محجوب و فروتنم!
    وقت رفتن فرح بسته‌ای رو تو دستم گذاشت.
    - بابا به‌خاطر سی‌وپنج‌روزى كه خونه‌ی شما بودم، اين هديه رو داده.
    دستم رو با بسته داخل دستش برگردوندم.
    - پس اون سوغاتي‌ها چى بود، هان؟
    التماس كرد.
    - مامانى، نگيرى ناراحت ميشه. اون‌وقت من گيرم، اون‌وقت بايد صدتا دليل بيارم تا بذاره بيام پيش شما، به‌خاطر من، لطفاً!
    قبول كردم. يك مرتبه ياد چيزى افتادم، چطور همه فراموش كرده بوديم؟ توحياط بوديم، سرم رو به سمت حاجى بردم.
    - آقاى مهربان، مسئله‌اى فراموش شده، بايد زودتر مى‌گفتم.
    هر سه با تعجب خيره‌ام شدند. حاجى پرسيد:
    - چه مسئله‌اى؟!
    قدمى به فرح نزديک‌تر شدم.
    - وقتى حج بودين، فرح آپانديسش رو عمل كرد.
    چشم‌هاى حاجى گشاد شد.
    - فرح؟ عمل آپانديس؟! چرا تو اين مدت هيچ‌كس چيزى نگفت؟!
    - به جز آقا خسرو، كسى چيزى نمی‌دونه؛ چون نزديك اومدنتون بود و فرح نمى‌خواست شما اونجا خبردار و نگران بشين، اجازه نداد كسى بفهمه.
    حاجى به‌طرفم اومد، دست دراز كرد و شونه‌ی فرح رو گرفت و به طرف خودش كشيد، گفت:
    - آره دختر بابا؟! الان خوبى؟ چرا چيزى نگفتى باباجون؟
    اونقدر عاطفى این حرف رو زد كه چشم‌هاى فرح خيس شد و دست باباش رو به صورت برد و بـ*ـوسيد.
    - باباجون مال دو هفته پيشه. الان خوبم، ببين انقدر حالم خوبه كه فراموش كرده بودم.
    حاجى همون‌طور كه فرح رو به خودش چسبونده بود گفت:
    - من چطور از شما خواهر و برادر تشكر كنم؟
    كيان تنها گفت:
    - وظيفه بود.
    من هم خنديدم و گفتم:
    - اگه اجازه بدين، ما مرخص بشيم.
    باز هم تشكر. مرد قدبلند چشم‌سياه كه قلب پدرانه‌ى بزرگى داشت، تموم وجودم رو دل‌تنگ بابا كرد. بغضم رو بلعيدم. كسى نبايد درد من رو مى‌ديد؛ به‌خصوص برادرم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    باز هم پياده‌روى دل‌نشين با هم‌خون نازنينم. بايد كمى سرتق مى‌شدم.
    - آدم‌هاى خوبين؛ مهربون و محترم، مگه نه؟
    كيان كه دست در جيب كت، كنارم قدم‌هاى كوتاه برمى‌داشت، جواب داد:
    - آقاى مهربان، مرد شريف و زحمتكشىه، خيلى هم اهل حساب كتاب. آخر كار خودش رو كرد و تا قرون آخر مخارج رو حساب كرد و چك داد. فردا مبلغ چك رو بذار بانك.
    وقتى بابا و مادرم تو راه مشهد با اتوبوس تصادف كردن و كشته شدند، بيمه عمر هردو رو كه مبلغ قابل توجهى بود، من تو بانك به حساب مشترك خودم و كيان گذاشتم، براى آينده. دو سال اول با حقوق وظيفه‌ى بابا كه به هردومون تعلق مي‌گرفت، روزگار رو سپرى كرديم؛ بعد از اون من با حقوق كلاس خط و كيان هم با حقوق كارمندى زندگيمون رو مى‌چرخونديم. حقوق بابا بعد از شاغل‌شدن كيان فقط به من مي‌رسيد؛ اما من بدون برداشتن ريالى اون رو مستقيم توی حساب مي‌ذاشتم، براى اون فكرهاى زيادى داشتم. برادر نابغه‌ام كه تو پونزده‌سالگی ديپلم گرفت و با بهترين نمرات مدرك ليسانسِ برق رو به دست آورد. دوست داشتم تا مقطع دكترا ادامه تحصیل بده؛ اما زير بار نمى‌رفت. مى‌دونستم فقط به‌خاطر من ادامه تحصيل نمیده و اين من رو رنج مى‌داد. اون حساب هر ماه پرتر و پرتر مى‌شد. چندبار ازش خواسته بودم يه ماشين بخره تا تو گرما و سرما براى رفتن به اداره و مأموريت‌هاش اذيت نشه؛ اما زير بار نمى‌رفت و مى‌گفت: «اگه شرايط كسى سخته، اون تويى نيلو نه من»
    حالا مى‌خواستم با اون سرمايه‌ی كوچيك، براش كارهاى بزرگی بكنم. به صورت آرومش نگاهى انداختم.
    - دخترشم خيلى خوبه.
    لبخندى محو روى لب‌هاش نقش بست و گفت:
    - نيلو چى مى‌خواى بگى؟
    خوبه، اون هم تو راه اومده بود. با خواهش گفتم:
    - خب، من كجا برم يه نفر رو برات پيدا كنم كه هم كامل بشناسمش و تأیيدش كنم، هم اون شرايط ما رو قبول داشته باشه، هم به دل هردومون بشينه، هان؟ اگه به تو باشه تا موهات مثل دندونات سفيد بشه بيخ ريش خودمى برادر!
    اين بار خنديد.
    - معمولاً براى دخترا اين حرف رو مي‌زنن نه براى ما پسرا؛ به‌خصوص از نوع خوش‌تيپش!
    نه بابا راستى راستى كيان بود؟! شايد فضايى‌ها بـرده بودنش و يكى دیگه جايش قرار داده بودن!
    آروم بازوش رو فشردم.
    - تو الان واقعاً كيانى؟!
    ايستاد و با لبخند به صورتم خيره شد.
    - قبوله خواهر؛ اما گفته باشم همه‌ی كاراش با خودت. نه بلدم چی‌كار كنم، نه اهل جنگولك‌بازيم! از اون پسره خسرو هم خيلى خوشم نمياد!
    رسماً كپ كردم، باورم نمى‌شد!
    دستش رو محكم تو دستم فشردم.
    - الهى قربونت برم! بالاخره كمى فكرت كار افتاد! واى، خيلى خوشحالم!
    اون شب يكى از زيباترين شب‌هاى زندگيم بود. شايد هم سكوت و مهتاب، قفل زبون عزيزم رو باز كرده بود. تا خونه حرفى نزدم، نمى‌خواستم طلسم بشكنه‌‌.
    صبح وقت صبحونه فقط نگاهش كردم. اون هم خون‌سرد روى نون سنگك كره و پنير كشيد و داخل دهنش گذاشت. پشت‌بندش يه ليوان چايى نبات دبش بالا داد. از جاش بلند شد و الحمدلله گفت. هنوز خيره‌اش بودم. مهربون نگام كرد.
    - نيلى جون، ديشب عقلم سر جاش بود. يه ماهه دارم درموردش فكر مى‌كنم؛ دختر خوبيه، تو رو دوست داره، اخلاق و رفتار خوبى داره، می‌دونم به منم بى‌ميل نيست، پس حله.
    آروم پرسيدم:
    - خودت چى؟ بهش علاقه ندارى؟
    دست راستش رو داخل موهاش لغزوند.
    - خب، ازش بدم نمياد، دختر ديگه‌اى هم تو ذهنم نيست. مى‌دونم هيچ وقت به كس ديگه‌اى هم فكر نمى‌كنم؛ پس چرا از موقعيت مناسب استفاده نكنم؟
    حرف‌هاش مثل هميشه منطقى و عاقلانه بود‌. نمى‌دونم چرا اين بشر اين‌قدر خون‌سرد و عاقل بود. بعضى وقت‌ها فكر مى‌كردم اون از من بزرگ‌تره.
    كفش‌هاش رو پوشيد و ايستاد.
    - اما تو اين يكى-دوهفته چيزى بهش نگو. در ضمن من چندتا شرط كوچولو هم دارم كه بايد بدونه، اون‌ها رو می‌ذارم براى روز خواستگارى.
    و رفت. هنوز گيج بودم، بايد خودم رو راست و ريست مى‌كردم. زنگ زدم به آقاى ستوده و كلاس اون روز رو كنسل كردم. آماده شدم و زنگ زدم به آژانس. حوصله‌ی پياده‌روى تا سر خيابون رو نداشتم.
    رسيدم به بهشت كوچیكم. روبروى امامزاده سر خم كردم و سلام دادم.
    - سلام آقا منم دختر خودتون؛ مواظب بابا و مامانم هستين؟
    آهسته روى خونه‌هاى يه‌اندازه و سردِ سفيد و سياه قدم مى‌زدم و به خونه‌ى عزيزام نزديك می‌شدم. كنارشون روى تكه روزنامه‌اي نشستم و با دستمال و گلاب، سنگ سفيد رو شستم.
    بعد از خوندن فاتحه و سه توحيد، بـ..وسـ..ـه‌اى نثارشون كردم.
    - سلام بابا، سلام مامان. منم نيلوفرتون، گل سرسبدتون. بابا ديروز اون‌قدر دل‌تنگت شدم وقتى باباى فرح اون‌طور دخترش رو نگاه مى‌كرد، فقط تو رو مى‌خواستم، باباى خوب خودم رو. مى‌خواستم بودى و بغلم مى‌كردى؛ مثل هميشه مى‌گفتى: «تكيه كن برشانه‌ام، اى شاخه‌ى نيلوفرينم/ تا غم بى‌تكيه‌گاهى رو به چشمانت نبينم.» بابا غمگينم، دلم تو رو مى‌خواد!
    اشک‌هام دست و صورتم رو خيس كرد و من در اون خلوت مهربانانه‌ى گورستان به جاى سينه‌ى پدر، سر بر سينه‌ى سنگى گور، گذاشتم و گريستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    كمى كه آروم شدم، سراغ مادرم رفتم.
    - سلام مامان، سلام خانم گل. يادته وقتى بابا بهت مى‌گفت خانم گل، مى‌گفتى داريوش نگو بچه‌ها ياد مى‌گيرن، من گل نازم. بعد بابا بهت مى‌گفت تو فقط خانم گل خودمى، اين پدرسوخته‌ها غلط مى‌كنن، اينا بايد بگن مامان، نهايتش مامان گلى!
    با چشم‌هاى خيس خنديدم.
    - مامان يادته مى‌گفتى داريوش بچه‌هاى مردم از دست تو چى مي‌كشن؟ اون‌وقت بابا مي‌گفت معلم رياضى باشى، خوش‌اخلاق باشى، خوش‌چهره باشى! بايد بگى ماماناشون از دست تو چى مى‌كشن. اون‌وقت تو مى‌خنديدى و مى‌گفتى، مى‌دونم از اين عرضه‌هام ندارى! بابا مى‌گفت، مى‌خواى فردا جلسه والدين بذارم ببينى چند تا مادر مياد چند تا بابا، تو جلو مى‌رفتى و باز هم مى‌خنديدى و مى‌گفتى من فداى مرد خونه‌م بشم، من كه می‌دونم اونجا چه خبره، می‌دونم پدربچه‌هاى من، جلوى جنس لطيف اون‌قدر خشن ميشه كه دست و پاشون رو گم مى‌كنن و خفه میشن.
    مامان حالا پسر همين بابا خوشگله، پسر ناز تو كه همه‌ش غر می‌زدى آخه داريوش، كيان اسمش نه به من مى‌خوره، نه به خودت و نيلوفر. بعد بابا مى‌گفت واى خانم گل تو كه اين‌قدر دير نمى‌گرفتى! كيان يعنى همه‌چى، يعنى وطن، يعنى خانواده. آره همين كيان جونمون مى‌خواد داماد بشه! مامان، كيان؛ مثل بابا شده. مهربون و عاقل و مؤمن. مى‌خوام براش عروسى بگيرم؛ مثل خودت شيطون و نجيب و مهربون. مامان ناراحت نشى از خودت خوشگل‌تره! همون‌طور كه پسرت از بابا خوشگل‌تره. واى چه عروس و دومادى بشن اونا. مامان عروست رو ديدى اينجا اومده، تازه يه بخش اسمشم مثل خودته، ناز. فرح ناز. بابا، مامان شما نيستين و من غمگينم؛ اما هديه‌اى برام گذاشتين كه كمتر غصه بخورم. ازتون ممنونم. لطفاً دعام كنين. دعا كنين بتونم اين دو نفر رو به هم برسونم.
    سكوت كردم و چشم‌هام رو بستم. چقدر گذشت رو نمى‌دونم؛ اما آروم شدم. انگار قلبم آروم شد، فشارِ روى سينه‌ام برداشته شد، انگار مامان و بابام سر و صورتم رو بوسيدن و نازم كردن، انگار خدا بهم لبخند زد. من هم لبخند زدم و براش بـ*ـوسه فرستادم.
    ***
    فرح با اينكه نياز مالى نداشت، دنبال كار بود. دوندگى و تلاشش نتيجه داد و توی يه مدرسه به صورت حق‌التدريس مشغول تدريس ادبيات شد.
    يك ماه از شب مهتابى خاطره‌انگيز مى‌گذشت و من منتظر فرمان آقا كيان بودم تا عمليات رو راه‌اندازى كنم؛ اما انگار موجود فضايى رفته بود و برادرم برگشته بود.
    كمى عصبانى بودم و منتظر انفجار.
    دوشنبه شب بود و من خسته و گرسنه از كلاس به خونه اومدم. با لباس رفتم تو حموم. آخيش آب گرم چقدر خوب بود. لباس‌هام رو پوشيدم و بيرون اومدم. كيان تو آشپزخونه من رو ديد و گفت:
    - عافيت باشه، چايى مى‌خورى؟
    سرى تكون دادم. چايى رو روبروم گذاشت و كنارم نشست.
    - چرا موهات رو خشك نمى‌كنى؟ سرما مى‌خورى!
    احمقانه گفتم:
    - طول مى‌كشه، شاممون دير میشه، اگه حالا زن داشتى من با خيال راحت از سركار می‌اومدم و شامم رديف بود.
    با چشم‌هاى گردشده نگاهم كرد.
    - نيلى خوبى؟ چه ربطى داره؟!
    با لب‌هاى آويزون گفتم:
    - بى‌ربط نيست! خب همين حموم‌رفتن، موخشك‌كردن، وسايل شام رو آماده‌كردن، می‌دونى چقدر زمان مى‌بره؟
    دست روى پيشونيم گذاشت‌.
    - تب كه ندارى، نيلو جون چى شده؟! مى‌خواى سرم داد بزنى تا آروم بشى؟ اصلاً برم غذا بخرم؟!
    بغض كردم.
    - خب، چرا نمیگى كى بريم خواستگارى؟ من دوست دارم داماد بشى، به مامان بابا قول دادم.
    نگاهش چقدر ملايم و مهربون شد؛ مثل وقتى مامان آرومم مى‌كرد. كلاه قرمز و گرمش روى كاناپه بود، اون رو روی سرم كشيد و با مهربونى موهام رو داخلش جمع كرد.
    - خب نيلو خانم از دست برادر بى‌عرضه‌ش عصبانيه؛ درسته؟
    با انگشتم ور رفتم.
    - بيخود حرف نزن. هيچم بى‌عرضه نيستى! خب قرار بود دو هفته‌اي بهم جواب بدى، الان يه ماه گذشته!
    با نگرانى تو صورتش زل زدم.
    - نكنه پشيمون شدى، آره؟
    انگشت كوچيكش رو زيردندون زد.
    - پشيمون نه [شرمگين سر پايين انداخت.] منتظر بودم تو قضيه رو پيش بكشى.
    متعجب شدم، چى مى‌گفت؟! الهى بميرم، داداشم خجالت مى‌كشيد. نتونستم خودار باشم، سرش رو به طرف خودم كشيدم و محكم روى سرش رو بـ*ـوسيدم. انتظار اين رفتار رو نداشت. چند لحظه طول كشيد تا به خودش بياد. لبخند زد.
    - پس خودت هماهنگ كن.

    از جا بلند شد و خودش رو تو اتاقش انداخت. من حركت موزون بلد نبودم؛ وگرنه از خوشحالى ساعت‌ها خودم رو مشغول مى‌كردم!
    يه شام خوشمزه حق هردومون بود. اون شب از شوق تا ديروقت بيدار موندم و برنامه ريختم. اول بايد به عروس خانم خبر مى‌دادم؛ تلفنى نه، حضورى! مى‌خواستم واكنشش رو ببينم و كمى لـ*ـذت ببرم. بعد اين همه تلاش مستحق كمى شيطنت بودم، نبودم؟
    كيان* به معناى سرزمين است. كى به معناى پادشاه وكى ان به معناى پادشاهان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    - چى مى‌خواين بگين كه با تلفن نميشه؟ الان ميام، برو تو كلاس! خانم اين بچه‌ها سرم رو خوردن. بعد مدرسه ميام. چيزى لازم ندارين سر راه بگيرم؟
    - فقط سس مايونز بخر.
    - آخ جون، الويه داريم!
    زيرلب پررويى گفتم و گوشى رو گذاشتم. الويه غذاى دوست‌داشتنى و مشترك هر سه‌نفرمون بود. من به‌‌خاطر اضافه وزن سس كمى می‌زدم؛ اما فرح و كيان تا جا داشت سس خالى مى‌كردن.
    صداى زنگ و لبخند بى‌اختيارم. بيا فرح جون كه برات آش پختم! اونم چه آشى! بازشدن در همان و آوارشدن اون هيكل روى من همان!
    - چطورى هوا، چطورى نفس؟ [شلپ شلوپ ماچ رو گونه.] دو روزه نديدمت.
    به عقب هلش دادم، چهره در هم كشيدم، صورتم رو با آستين پاك كردم.
    - نكن چندش، دراكولا، آدمخوار!
    با خنده به سمت سالن رفت.
    - خب چی‌کار كنم؟ من دوست دارم، شما هم بدتون مياد، بايد يه جور همدیگه رو تحمل كنيم.
    سس مايونز رو گرفتم و گفتم:
    - مى‌خوام موهام رو كوتاه كنى، قراره اين هفته بريم جايى.
    چادر و كيف و مقنعه‌اش رو آويزون دسته صندلى آشپزخونه كرد.
    - كجا به سلامتى؟
    به سمتش چرخيدم و لبم رو زيردندون جويدم.
    - ببين فرح جون، خودت می‎‌دونى چقدر دوست دارم؛ اما نمیشه هيچ‌رقمه كيان رو مجبور به كارى كرد!
    با چشم و دهان باز به صورتم خيره شد، ادامه دادم:
    - ديشب يه نفر رو پيشنهاد داد كه اين هفته بريم خواستگاريش.
    پلك‌هاش چندبار زده شد، به سختى نفسى كشيد و گفت:
    - خواستگارى براى كيان؟! خودش كسى رو معرفى كرده؟! خود كيان گفت؟ آره خانم؟! كيان خودمون؟!
    دلم براش رفت. مى‌خواستم بيشتر سربه‌سرش بذارم؛ اما طفلك داشت پس مى‌افتاد! ليوانى آب به سمتش گرفتم و گفتم:
    - بيا اين رو بخور. حالا كه چيزى نشده!
    به آب ليوان خيره شد و زمزمه كرد:
    - اون زن بگيره من مى‌ميرم.
    شونه‌هاش رو فشردم.
    - شوخى كردم، خودت رو جمع كن.
    صداى من رو نشنيد، خيره به ليوان آب اشك‌هاش سرازير شد. صورتش رو تو دستم گرفتم.
    - فرحناز، عزيزم شوخى كردم. ببين من رو، شوخى بود.
    ليوان آب رو تو حلقش خالى كردم، كمى هم به صورتش پاشيدم. رنگ پريده‌اش كم‌كم صورتى شد. با بغض گفت:
    - الان راست می‌گين ديگه؟ قرار نيست برين خواستگارى؟
    - فرح چرا اين‌قدر بچه‌ای و زود گول مى‌خورى؟ داشتم سربه‌سرت می‌ذاشتم. واى؛ يعنى اين‌قدر داداش چلغوز من رو مى‌خواى؟
    خنديدم. فرح بى‌رمق گفت:
    - تو رو خدا در مورد سه نفر با من شوخى نكنين؛ خودتون و كيان و بابام. هيچى تو دنيا براى من مهم‌تر از شما سه نفر نيست!
    با كمك هم ميز ناهار رو چيديم و مشغول شديم. اولين لقمه كه پايين رفت گفتم:
    - ولى موهاى سرم بلند شده مى‌خوام حسابى كوتاهش كنم.
    با اخم گفت:
    - آخه چرا شما نمی‌ذارين اين بدبخت‌ها چند سانت بلند بشن؟! فرت فرت كوتاه مى‌كنين. به خدا الان مده همه موهاشون رو فر مى‌كنن؛ اون‌وقت شما...!
    سرى تكون داد.
    - يادتونه اولين بار اومدم خونه‌تون؟ روسرى سر كردين بهم برخورد. بعد از اونم يكى از آرزوهام شد ديدن موهاتون. خنده‌داره نه؟ از هر پسرى هيزتر شدم! همه‌ش منتظر يه فرصت بودم كه روسريتون رو از سرتون بكشم! [خنديد] خدا خير بده رب گوجه رو، يادتونه؟ اومدين از تو يخچال بردارين افتاد و سرتاپا قرمزتون كرد. گفتين آه و روسريتون رو درآوردين و پرت كردين تو سينك. ديگه هيچ‌وقت سرتون رو نپوشوندين.
    يادم بود. لقمه بعدى رو فرو دادم.
    - فرح ازت مى‌خوام تو حرف‌زدن باهام راحت باشی؛ بردارين، بفرمايين، اينا رو ديگه ول كن.
    با خنده گفت:
    - هم مامانى، هم معلممى و هم بزرگ‌تر‌، نمى‌تونم؛ اما وقتى خواهرشوهرم شدى شايد بتونم!
    نچ نچى كردم و سر تكون دادم.
    - اون‌وقت ديگه بايد كاميون كاميون احترام خرجم كنى.
    - كيان من رو بگيره، با ميراژ بهتون احترام می‌ذارم.
    بعد از شستن ظروف و خوردن چايى، تو حياط مشغول كوتاه‌كردن موهاى سرم شد.
    - به خدا حيفه، به اين نرمى و قشنگى! اصلاً اگه همين هفته خواستين شوهر كنين نمیگن عروس كچله؟
    مشتى به پهلوش زدم.
    - خفه شو و كارت رو بكن!
    قيچى رو لابه‌لاى موهام چرخوند.
    - اصلاً به من چه؟
    شروع به خوندن ترانه‌اى كه تازه شنيده بود كرد. شونه‌اى به سرم كشيد.
    - تموم شد نيلى آقا! يه تيغم كنار گوشت بكشم ديگه عاليه!
    به سمت حموم رفتم.
    - يه چايى ببر تو اتاقم، الان با خبر دست اول ميام؛ نخوابى!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    سوز پاييزى وادارم كرد روى لباس‌هام تنها كاپشن گرمم رو بپوشم و از حموم با دو خودم رو تو اتاق بندازم و يورش ببرم سمت بخارى كوچيك اتاق.
    - ووى، سرده!
    فرح با چشم‌هاى بسته از تخت بلند شد و به سمتم اومد و كنارم لم داد.
    - عافيت باشه، چاييتون رو گذاشتم رو بخارى. خب، خبرتون چيه؟
    سرم رو به بخارى نزديك كردم.
    - فرح، از حالا تمرين كن، چاييت رو، خبرت.
    چشم‌هاش رو باز كرد و خميازه‌اي كشيد.
    - مامانى، ول كن تو رو خدا! خبر چيه كه از صبح من رو تو خمارى گذاشتى؟
    لبخند محوى زدم.
    - آفرين! فرح، يه ماه پيش اومديم خونه‌تون يادته؟
    نيشش باز شد.
    - مگه ميشه اون شب رو فراموش كنم؟ براتون گفتم كه چقدر بابا از كيان خوشش اومد. خب چى شده؟
    - اون شب درمورد تو از كيان پرسيدم؛ [هيجان زده جابه‌جا شد.] نظرش نسبت به تو مثبت بود.
    كنارم نشست.
    - راست مي‌گين؟! بعد چى شد؟ چى گفت؟
    - چقدر هولى! همه‌چى برعكس شده، خان داداش من ناز مى‌کنه تو اصرار! هيچى ديگه، عروس خانم ديشب بله رو داد.
    - خانم جدى باشين! چه خاكى تو سرم شده؟
    موهاش رو به سمت خودم كشيدم.
    - بيخ ريش خودمى، امشب زنگ مي‌زنم فردا بيايم خواستگارى.
    چند لحظه ساكت شد. با لـ*ـذت خيره‌اش شدم، رنگش از سفيد به سرخ تغييركرد و بعد جيغ بلند! چنان وحشيانه بغلم كرد كه زير تنه‌اش له شدم!
    فرياد زدم:
    - وحشى ولم كن، فرح خفه شدم، برو كنار!
    گوشش بدهكار نبود. ابراز احساسات مي‌كرد. نمى‌دونم بازوش بود يا پاش که ميان دندون‌هام گرفتم و فشردم. از درد جيغ كشيد و خودش رو عقب كشيد. نفس بلندى كشيدم.
    - ديوونه داشتى خفه‌م مى‌كردى، چقدر وحشى بودى و من نمى‌دونستم!
    بلند شد و شروع به همون حركات موزون كرد كه من بلد نبودم. سرى تكون دادم.
    - خودم داداشم رو بدبخت كردم!
    قرى داد و گفت:
    - واى؛ يعنى بهترين زن و شوهر می‌شيم!
    ديگه مگه مي‌شد اون رو جمعش كرد؟ رفت سراغ رايانه كيان و شادترين آهنگ رو روی پخش گذاشت و با انرژى ابراز شادى كرد. ساعتى بعد خسته روى تخت ولو شد.
    - چرا كيان نمياد؟ امروز ديركرده.
    - امروز تا غروب مشغوله، تو هم بيا كمك كن من لباسا رو اتو كنم.
    به سرعت چشم گفت و مشغول اتوزدن شد. نامردى نكردم هرچى بود و نبود جلوش ريختم.رلبخند زد.
    - باشه مامانى، فكر نكنين حواسم نيست؛ اما انقدر حالم خوشه كه حاضرم لباس‌هاى كل همسايه‌هاتونم، اتو كنم.
    مظلوم شد.
    - يه سؤال بپرسم راستش رو مي‌گين؟
    مشغول تا كردن لباس‌ها شدم.
    - بپرس.
    - شما تا حالا عاشق نشدين؟
    به ياد چهره شيرينى افتادم و لبخند زدم.
    - اگه منظورت دوست‌داشتن زياد يه مرد كه از خواب و خوراك بيفتى، چرا يه بار شدم.
    مشتاقانه به دهنم خيره شد . ادامه دادم:
    - چهارده‌ساله بودم، بابا يه فيلمى آورد به اسم توليپ سياه، هنرپيشه‌اش الن دلون بود، اولين بار بود كه مي‌ديدمش. وقتى مى‌خنديد يا سوار اسب بود دلم مي‌رفت. همه‌ش اون رو مي‌ديدم؛ تو مدرسه، تو خيابون، تو خونه. وقتى متوجه خطر شدم كه فهميدم حتى بعضى وقتا نمى‌تونم نفس بكشم و قفسه سينه‌م خيلى درد مى‌گيره. به شدت مى‌خواستمش. بغض مى‌كردم، روز و شب برام سياه شده بود. فهميدم دارم ديوونه ميشم، به قدرى خودم رو سرگرم دوستام، درس‌خوندن و كار خونه كردم تا تونستم آروم بشم. شايد همون باعث شد ديگه هيچ‌وقت به دلم اجازه ندم از مردى خوشش بياد. الان همه رو دوست دارم؛ اما عشق نه.
    نگاهش عميق بود.
    - خيلى اذيت شدين؟
    لبخند تلخى زدم.
    - خيلى؛ اما هميشه ميگم خدا خواست ضعف دل من رو نشون بده تا هميشه مراقبم باشه. اگه به جاى الن دلون عاشق پسر همسايه يا فاميل مي‌شدم، مطمئن بودم نابود مي‌شدم و ايمانم رو از دست مي‌دادم. خدا خيلى حواسش به من بود.
    فرح بغض كرد.
    - من از شما هيچى نمي‌دونم! شما همه‌ش برام سنگ صبورين؛ اما من لايق اينكه دوستتون باشم، نيستم. من خيلى ضعيفم.
    از جا بلند شدم.
    - پاشو بريم سر وقت يه شام كيان دوست، خودت رو جمع كن و لوس نشو. خيلى برام عزيزى.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا