- عضویت
- 2016/12/17
- ارسالی ها
- 992
- امتیاز واکنش
- 16,031
- امتیاز
- 694
- تو سعى كن زودتر خوب شى، وقت براى تشكر زياده.
لبخند كمجونى زد. تا غروب بارها وادارش كردم داخل اتاق چند قدم برداره. با درد بسيار درحالى كه دست به پهلو خم مىشد، آهستهآهسته با كمك دستهای من پاهاش رو جابهجا مىكرد؛ مثل تاتى بچهها! تو اتاق، سه بيمار ديگه هم بودند که اسفناكترين اونها، دختر كامل آرايشكردهای بود كه مستقيم از سفره غذاى عروسيش به اتاق عمل كشيده شده بود. خانوادهی شوهرش مرتب وارد اتاق ميشدن و قربون صدقهاش مىرفتند؛ اما اون مثل كودك چهارساله ناز مىكرد و اشك مىريخت. واقعاً عجب آپانديس بىحيايى كه به اون تازهعروس هم رحم نكرده بود!
فرح آهسته مىخنديد و مىگفت:
- آخيش، حداقل خيالم راحته شب عروسيم اين آپانديس ديگه برام ناز نمىكنه!
پس از خوندن نماز مغرب، اجازه خوردن چيزى شبيه سوپ رو به فرح دادن. بستمش به آب كمپوتهايى كه كيان وقت ملاقات دم بيمارستان داد. بگذريم چقدر به فرح برخورد كه كيان براى ديدنش وارد بخش نشد.
- باهاش قهر مىكنم! بىانصاف نكرد يه سر به من بزنه!
خندهام رو خوردم و آروم سرش رو ناز كردم.
- خودت خوب ميدونى اون تو محيط زنونه پا نمىذاره.
- محيط زنونه؟ آره، اينجا مشغول آرايش و پيرايشيم، آقا مىترسه باد ايمانش رو ببره!
به خودش و بقيهی بيمارها اشاره كرد و با بغض گفت:
- اصلاً الان ما شكل جنس لطيف هستيم؟! همه شكل از قبر بيرون اومده، چندشيم!
سرش رو زير پتو برد.
- به خدا باهاش ديگه حرف نمیزنم. بىانصاف احمق! چیكار كنم؟ دلم مىخواد ببينمش.
گريه مىكرد. بيمارى و درد، دلتنگى براى پدرش حسابى زودرنجش كرده بود و حالا تركشهاش نثار برادر من مىشد.
پتو رو عقب زدم.
- ببين فرح، بايد يكى از اقوامت از عمل خبردار بشه؛ به خالهت زنگ بزنم؟
سريع دماغش رو بالا كشيد.
- نه تو رو خدا به كسى نگين، همه میريزن اينجا ديگه اصلاً نمیشه جمعشون كرد! تازه اگه بابا بفهمه تا برگرده سكته مىكنه!
- بايد يكى خبر داشته باشه، اصلاً به خسرو میگم.
خواست مخالفت كنه که اجاز ندادم. شماره که گرفته شد، خواست گوشي رو ازم بگيره که محكم رو دستش زدم.
- دست خر كوتاه، هيچى نمىخوام بشنوم!
خفه شد. از اتاق خارج شدم، خسرو با شنيدن خبر، من رو به سؤال گرفت.
- چرا زودتر خبر ندادين؟ چرا به باباش نگفتين؟ مگه ما غريبه هستيم؟! اصلاً معلومه تو اون خونه چه خبره كه دختره رفته با هيچكس هم رابـ ـطه نداره؟
واقعاً ديگه داشت شورش رو درمىآورد.
- آقا اجازه بدين، مگه بيمارى از من اجازه گرفته؟ مگه من به فرح میگم خونه شما نياد؟ الان هم با وجود مخالفتش تماس گرفتم كه حداقل يكى بدونه اين طفلك چه بلايى سرش اومده! ازم قول گرفته به كس ديگهای خبر ندم. حالا شما و اينم دخترخالهت!
نمىدونم چطور تونست اون وقت شب بياد بخش زنان و خودش رو بالاى تخت فرح مـ*ـست خواب برسونه! آهسته فرح رو بيدار كردم و خودم عقب رفتم.
فرح حسابى جا خورد.
- سلام، اينجا چی كار مىكنى؟!
خسرو در مورد بيمارى و سلامتيش پرسيد. فرح بىحوصله جواب داد. داشتن آهسته حرف مىزدن و من تكيه داده به ديوار چرت مىزدم كه صداى فرح بلند شد.
- خفه شو بىشعور، برو گم شو.
متعجب جلو رفتم. خسرو با عصبانيت، اما صدايى آروم گفت:
- فكر نكن با كولىبازى خر میشم. من تهوتوى قضيه رو در ميارم! از فردا هم مياى خونهى ما!
اصلاً نفهميدم فرح چطور تو تخت نيمخيز شد و كوبيد تو صورت خسرو و فرياد زد:
- فقط خفه شو، گم شو!
صداى گريهاش به همم ريخت، از خسرو خواستم بره بيرون. خسرو با غيظ به من خيره شد و گفت:
- از كدوم جهنم تو زندگى ما اومدى؟! چه بلايى سرش آوردين؟!
براى لحظهاي لال شدم. آب دهنم رو قورت دادم.
- بفرمايين بيرون، نه حال شما مناسبه، نه حال ما! متأسفم كه فكر كردم اَمين فرحنازين، شما دوستشم نيستين!
با پوزخند رفت. سعى كردم دخترك بيمارم رو آروم كنم، با خشم و غصه اشك مىريخت.
- كثافت به من میگه راستش رو بگو چرا جراحى شدى؟ چرا خودت رو دستىدستى بدبخت كردى؟ [روى سينهاش زد.] من خودم رو بدبخت كردم؟! من... من... خدا لعنتت كنه به من میگه بیست و چهار ساعته با اون برادره جيك تو جيكين بايدم همين بشه، بذار حاجى بياد ببينم با اين آبروريزى چيکار مىكنه؟!
دستم از سر فرح جدا شد، روى صندلى آوار شدم. خواب نمىديدم؟ اين تهمت و بهتان خطاب به من و برادر نازنينم بود؟! خدايا! نفسم گرفت! فرح ترسيده ليوانى آب به لبم نزديك كرد.
- مامان جون غلط كردم، خسرو غلط كرد، تو رو خدا ببخشين! بخورين اين آب لعنتي رو، بخورين!
آروم نمىشدم؛ اما فرح چه گناهى كرده بود؟ زمزمه كردم:
- بخواب، من آرومم.
فردا پس از ترخيص و گرفتن پروندهی پزشكى، فرحناز رو پيش پزشك متخصص زنان بيمارستان بردم. فرح با تعجب پرسيد:
- چرا اینجا؟ چى شده؟!
لبخند كمجونى زد. تا غروب بارها وادارش كردم داخل اتاق چند قدم برداره. با درد بسيار درحالى كه دست به پهلو خم مىشد، آهستهآهسته با كمك دستهای من پاهاش رو جابهجا مىكرد؛ مثل تاتى بچهها! تو اتاق، سه بيمار ديگه هم بودند که اسفناكترين اونها، دختر كامل آرايشكردهای بود كه مستقيم از سفره غذاى عروسيش به اتاق عمل كشيده شده بود. خانوادهی شوهرش مرتب وارد اتاق ميشدن و قربون صدقهاش مىرفتند؛ اما اون مثل كودك چهارساله ناز مىكرد و اشك مىريخت. واقعاً عجب آپانديس بىحيايى كه به اون تازهعروس هم رحم نكرده بود!
فرح آهسته مىخنديد و مىگفت:
- آخيش، حداقل خيالم راحته شب عروسيم اين آپانديس ديگه برام ناز نمىكنه!
پس از خوندن نماز مغرب، اجازه خوردن چيزى شبيه سوپ رو به فرح دادن. بستمش به آب كمپوتهايى كه كيان وقت ملاقات دم بيمارستان داد. بگذريم چقدر به فرح برخورد كه كيان براى ديدنش وارد بخش نشد.
- باهاش قهر مىكنم! بىانصاف نكرد يه سر به من بزنه!
خندهام رو خوردم و آروم سرش رو ناز كردم.
- خودت خوب ميدونى اون تو محيط زنونه پا نمىذاره.
- محيط زنونه؟ آره، اينجا مشغول آرايش و پيرايشيم، آقا مىترسه باد ايمانش رو ببره!
به خودش و بقيهی بيمارها اشاره كرد و با بغض گفت:
- اصلاً الان ما شكل جنس لطيف هستيم؟! همه شكل از قبر بيرون اومده، چندشيم!
سرش رو زير پتو برد.
- به خدا باهاش ديگه حرف نمیزنم. بىانصاف احمق! چیكار كنم؟ دلم مىخواد ببينمش.
گريه مىكرد. بيمارى و درد، دلتنگى براى پدرش حسابى زودرنجش كرده بود و حالا تركشهاش نثار برادر من مىشد.
پتو رو عقب زدم.
- ببين فرح، بايد يكى از اقوامت از عمل خبردار بشه؛ به خالهت زنگ بزنم؟
سريع دماغش رو بالا كشيد.
- نه تو رو خدا به كسى نگين، همه میريزن اينجا ديگه اصلاً نمیشه جمعشون كرد! تازه اگه بابا بفهمه تا برگرده سكته مىكنه!
- بايد يكى خبر داشته باشه، اصلاً به خسرو میگم.
خواست مخالفت كنه که اجاز ندادم. شماره که گرفته شد، خواست گوشي رو ازم بگيره که محكم رو دستش زدم.
- دست خر كوتاه، هيچى نمىخوام بشنوم!
خفه شد. از اتاق خارج شدم، خسرو با شنيدن خبر، من رو به سؤال گرفت.
- چرا زودتر خبر ندادين؟ چرا به باباش نگفتين؟ مگه ما غريبه هستيم؟! اصلاً معلومه تو اون خونه چه خبره كه دختره رفته با هيچكس هم رابـ ـطه نداره؟
واقعاً ديگه داشت شورش رو درمىآورد.
- آقا اجازه بدين، مگه بيمارى از من اجازه گرفته؟ مگه من به فرح میگم خونه شما نياد؟ الان هم با وجود مخالفتش تماس گرفتم كه حداقل يكى بدونه اين طفلك چه بلايى سرش اومده! ازم قول گرفته به كس ديگهای خبر ندم. حالا شما و اينم دخترخالهت!
نمىدونم چطور تونست اون وقت شب بياد بخش زنان و خودش رو بالاى تخت فرح مـ*ـست خواب برسونه! آهسته فرح رو بيدار كردم و خودم عقب رفتم.
فرح حسابى جا خورد.
- سلام، اينجا چی كار مىكنى؟!
خسرو در مورد بيمارى و سلامتيش پرسيد. فرح بىحوصله جواب داد. داشتن آهسته حرف مىزدن و من تكيه داده به ديوار چرت مىزدم كه صداى فرح بلند شد.
- خفه شو بىشعور، برو گم شو.
متعجب جلو رفتم. خسرو با عصبانيت، اما صدايى آروم گفت:
- فكر نكن با كولىبازى خر میشم. من تهوتوى قضيه رو در ميارم! از فردا هم مياى خونهى ما!
اصلاً نفهميدم فرح چطور تو تخت نيمخيز شد و كوبيد تو صورت خسرو و فرياد زد:
- فقط خفه شو، گم شو!
صداى گريهاش به همم ريخت، از خسرو خواستم بره بيرون. خسرو با غيظ به من خيره شد و گفت:
- از كدوم جهنم تو زندگى ما اومدى؟! چه بلايى سرش آوردين؟!
براى لحظهاي لال شدم. آب دهنم رو قورت دادم.
- بفرمايين بيرون، نه حال شما مناسبه، نه حال ما! متأسفم كه فكر كردم اَمين فرحنازين، شما دوستشم نيستين!
با پوزخند رفت. سعى كردم دخترك بيمارم رو آروم كنم، با خشم و غصه اشك مىريخت.
- كثافت به من میگه راستش رو بگو چرا جراحى شدى؟ چرا خودت رو دستىدستى بدبخت كردى؟ [روى سينهاش زد.] من خودم رو بدبخت كردم؟! من... من... خدا لعنتت كنه به من میگه بیست و چهار ساعته با اون برادره جيك تو جيكين بايدم همين بشه، بذار حاجى بياد ببينم با اين آبروريزى چيکار مىكنه؟!
دستم از سر فرح جدا شد، روى صندلى آوار شدم. خواب نمىديدم؟ اين تهمت و بهتان خطاب به من و برادر نازنينم بود؟! خدايا! نفسم گرفت! فرح ترسيده ليوانى آب به لبم نزديك كرد.
- مامان جون غلط كردم، خسرو غلط كرد، تو رو خدا ببخشين! بخورين اين آب لعنتي رو، بخورين!
آروم نمىشدم؛ اما فرح چه گناهى كرده بود؟ زمزمه كردم:
- بخواب، من آرومم.
فردا پس از ترخيص و گرفتن پروندهی پزشكى، فرحناز رو پيش پزشك متخصص زنان بيمارستان بردم. فرح با تعجب پرسيد:
- چرا اینجا؟ چى شده؟!
آخرین ویرایش توسط مدیر: