کامل شده رمان من تکرار نمی‌شوم | M_alizadehbirjandi کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

M-alizadehbirjandi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/05
ارسالی ها
1,810
امتیاز واکنش
25,474
امتیاز
1,003
- تارا سالم می‌رسیم دیگه؟! باورکن هنوز آرزو دارم.
ماشین کیوان، با اولین استارت تکون بدی خورد و باز خاموش شد.
- دِ تو میشه این‌قدر آیه یأس نخونی؟!
فاطمه‌ی خواب رفته تو بغلم رو کمی به خودم فشردم.
- چشم آیه‌ی شادی می‌خونم ببینم تو اصلا این ماشین رو می‌تونی روشن کنی؟
چشم غره‌ای بهم رفت و دوباره استارت زد و این بار ماشین خاموش نشد. لبخند پیروزمندانه‌ای زد، انگار قله‌ی اورست رو فتح کرده بود. "خدایا به امید خودت"رو زیر لب زمزمه کرد و پا روی گاز فشرد و من چشم‌هام رو بستم.
- خدایا خودم رو به تو سپردم.
مشت تارا توی بازوم فرود اومد.
- وای که تو چه‌قدر لوسی. شیطونه میگه همین‌جا پیاده‌ات کنم.
- همین سر کوچه یعنی؟ فکر نمی‌کنی مسیرم و دور کردی؟ تنبیه‌ت شگفت‌انگیزه.
صورتش یک سانت هم از شیشه‌ی جلو تکون نمی‌خورد. می‌دونستم هنوز خودش هم کمی ترس داره. از موقعی که حامله شده بود تا حالا پشت فرمون ننشسته بود.
- ببند خاطره.
انگشت اشاره‌ام رو نوازش‌وار روی صورت نرم و سفید فاطمه کشیدم.
- چشم خانوم شوماخر، شما به رانندگیت برس.
تک خنده‌ای کرد و من انگشتم رو به زور تو دست مشت شده و کوچیک فاطمه جا کردم.
- آی بچه‌ام رو بیدارنکنی.
- شما حواست به رانندگیت باشه... میگم تارا چه‌طوری دلت میاد ببریش واکسن بزنی!
کمی از مسیر رو اومده بودیم و تارا حالا ریلکس‌تر نشسته بود و یه ذره نگاهم کرد.
- وا! حرف‌ها می‌زنی‌ها! یه سوزن کوچولوئه دیگه. واسه سلامتیشه.
- نگو... درد داره.
به صورت مظلوم فاطمه نگاه کردم.
- عمه برات بمیره.
- لازم نکرده عمه براش بمیره.تو ساکش رو نگاه کن ببین کارت بهداشتش رو برداشتم.
با دستی که زیر سر فاطمه بود. فاطمه رو به آغوشم فشردم، کمی خم شدم و توی ساک صورتی جلوی پام شروع کردم به گشتن.
- آره این‌جاست.
تارا با احتیاط بلوار رو دور زد.
- خب خدا رو شکر، تصور این‌که بخوام برگردم هم سخت بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    - خب تو که می‌ترسی می‌ذاشتی با کیوان می‌رفتی.
    - نه بابا آخرش چی؟ باید رانندگی می‌کردم دیگه. حالا این‌طوری واکسن فاطمه رو زدیم با هم میریم دور دور.
    - نگو، دلت میاد بچه‌ام می‌خواد آمپول بزنه ما بریم خوش بگذرونیم.
    صورتش چندشناک جمع شد.
    - اَی چه لوس. تو خودت بچه داشته باشی قراره چی‌کار کنی؟ می‌ذاری هپاتیت از همه نوع بگیره، فلج اطفال هم روش که مبادا یه ذره سوزن پای بچه‌تون رو اوخ کنه!
    دلم لرزید از تصور یه بچه که مال من باشه و من یک مادر!
    - نه دیگه، میدم بغـ*ـل باباش ببره واکسنش رو بزنه بعد تحویلم بده.
    - وایستا ببینم؛ یعنی تو باهام نمیای؟
    - چرا میام؛ ولی تو اتاق واکسیناسیون نه! فکر کن یه درصد من بیام اون‌جا. اصلا دلم نمیاد. اون‌ها جلادن!
    - دست شما درد نکنه، پس شوهر من هم جلاده دیگه!
    کمی بلند خندیدم و فاطمه تکون خورد و من شرمنده به چپ چپِ تارا نگاه کردم.
    - خب بچه‌ام زهره‌ش ترکید. درست بخند.
    - ببخشید ببخشید؛ ولی باحال بود...کیوان و جلادی!
    جعبه‌ی دستمال کاغذی بین دو صندلی رو برداشت و پرت کرد سمتم که رو هوا گرفتمش.
    - به کیوان میگم‌ها. این‌قدر پشت شوهرم حرف نزن.
    - ای بابا خودت گفتی، به من چه. بعد هم این جعبه رو پرت کردی الان نزدیک بود بخوره به عشق عمه.
    زیر سایه یک درخت و جلوی یک پل بزرگ ترمز کرد.
    - حالا عشق عمه رو بغلش کن بیا پایین.
    تارا ماشین رو خاموش کرد و با برداشتن ساک فاطمه از جلوی پای من، پیاده شد و من هم با پوشوندن صورت فاطمه پیاده شدم و به خودم فشردمش مبادا سرما بخوره.
    تابلوی بزرگ آبی با خط سفید بزرگ خودنمایی می‌کرد: "مرکز بهداشت منطقه سه"
    از روی پتوی نازک بـ..وسـ..ـه‌ای به دست کوچیک فاطمه زدم و دنبال تارا راهی شدم.
    صدای جیغ بچه‌ها رو اعصابم بود و من هی سالن بزرگ رو می‌رفتم و می‌اومدم و گاهی پای تابلو اعلانات می‌ایستادم تا با خوندن اون بروشورهای پزشکی کمی از اضطرابم کم کنم. وابستگیم به فاطمه به قدری زیاد شده بود که طاقت نداشتم با تارا همراه بشم برم توی اتاق برای واکسن دوماهگی فاطمه.
    زیرِ لب صلوات می‌فرستادم، چهار قل می‌خوندم و با چشم‌های بسته راه می‌رفتم و تمام بدنم سِر شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    چشم‌هام رو که باز کردم هنوز خبری از تارا نبود. به یکی از راهروهای خلوت مرکز بهداشت رفتم و به دیوار سفید تکیه زدم. بندهای ساک فاطمه رو توی دستم فشار می‌دادم که درِ اتاق روبه‌رویی باز شد. یه تابلو کوچیک سبز رنگ روی درش نصب شده بود و روش نوشته بود "پزشک"
    - حتما آقای دکتر... ممنون که لطف کردین و اومدین.
    آقایی که هنوز توی اتاق بود و من نمی‌دیدمش این رو گفت و آقای کت شلوار پوشی که پشتش بهم بود گفت :
    - خواهش می‌کنم. خدانگهدارتون.
    وقت کم بود برای فرار کردن و قایم شدن. با اولین چرخش با سیاوش چشم تو چشم شدم و این آدم چرا تکرارش تو روزهای من تموم نمی‌شد!
    همین دو روز پیش حالا اتفاقی یا به هر دلیل دیگه‌ای هم رو دیده بودیم؛ اون هم با یک خداحافظی ناجور و امروز رو هم حتما باید می‌ذاشتم پای تقدیر. فشار دستم روی بندهای ساک بیشتر شد و مثل بچه‌های لجباز و قهر کرده دلم سلام نمی‌خواست.
    با بسته شدن درِ اتاقی که ازش اومده بود، من سرم رو پایین انداختم. انعکاس تصویرش رو توی سرامیک‌های کرمی می‌دیدم. نزدیک‌ترم که رسید کفش‌های چرم ماتش دقیقا جلوی چشم‌هام بود.
    - تو این‌جا...
    - خاطره این‌جایی؟! بیا فاطمه رو بگیر هلاک شد... سیاوش!
    سرم که بالا اومد تارا مشکوک نگاهی بهم انداخت و من فاطمه رو از بغلش گرفتم و بی‌هیچ حرفی چند قدم دور شدم؛ ولی صداشون رو حتی توی گریه‌های فاطمه‌ای که با آروم تکون دادنش؛ سعی می‌کردم آرومش کنم، می‌شنیدم.
    - سلام، تو اینجا؟!
    - من اومده بودم با یکی از دکترهای این‌جا کارداشتم و شماها؟
    - واسه واکسن فاطمه اومدیم.
    صورت یخ زده‌ام رو به صورت نرم فاطمه چسبوندم.
    - جونم عمه، گریه نکن جونِ دلم. درد داشت آره؟ فدات بشم عزیز دلم.
    - نخیر هیچ هم درد نداشت. این دردونه فقط گشنه‌شه. ببینمت خاطره، گریه کردی؟
    این رو تارایی گفت که جلوم ایستاد و فاطمه رو از بغلم گرفت؛ یعنی اون دو قطره اشک که از سر اضطراب و دلواپسی بود واقعا رد و نشون جا گذاشته بود!
    شونه‌ای بالا انداختم. تارا روی نیمکت نشست و به فاطمه شیر داد و من لحظه‌ای نگاه سیاوش رو توی صورتم حس کردم.
    - تارا اینجا نشین. پاشو بریم خونه بعد شیرش بده.
    تارا مقنعه‌ی بلندش رو محکم چسبیده بود که پوشیده باشه.
    - نه؛ آخه تا بخوام برسم خونه بچه‌ام تلف میشه.
    - تلف نمیشه پاشو. این‌جا هواش آلوده‌ست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    تارا که دید سیاوش بیراه نمیگه فاطمه رو از خودش جدا کرد و فاطمه هم بنا رو گذاشت به گریه و من با احتیاط از تارا گرفتمش که مبادا دستم به پاش بخوره.
    - وای من بمیرم برات خوشگلم.
    تارا پتوی کوچیک فاطمه رو روی دست‌های من انداخت و فاطمه زیرش پیچیده شد.
    - بسه تو هم از صبح کشتار راه انداختی، بیا بریم.
    فاطمه هنوز جیغ می‌زد و من دنبال سیاوش و تارا راه افتادم سمت بیرون که توی محوطه تارا سوئیچ رو پرتاب کرد سمت سیاوش و اون هم به موقع عکس‌العمل نشون داد.
    - سیا یه زحمت بکش ما رو برسون که من بتونم تو ماشین فاطمه رو شیرش بدم تا دنیا رو روی سرش نذاشته.
    سیاوش کمی چپ چپ به تارای بی‌خیال نگاه کرد.
    - اون "واو" و "شین" رو زبونت نمی‌چرخه، نه؟
    تارا ابروهاش رو همزمان بالا داد و "نچ " کشیده‌ای گفت.
    - در ضمن ماشین اونجاست.
    با انگشت اشاره‌اش ماشین رو نشون داد و سیاوش با تکون دادن سرش، همون سمت رفت.
    روی صندلی عقب که جاگیر شدم برای یک ثانیه نگاه سیاوش رو از آینه جلو دیدم و سرم رو پایین انداختم. اون هم استارت زد و ماشین روشن شد.
    - بریم خونه من؟
    - نه!
    "نه" گفتن تارا به قدری بلند و یهویی بود که من هم جا خوردم؛ هر چند می‌دونستم مخالفتش برای چیه.
    - یواش بابا. اون‌وقت چرا نه؟
    باز هم نگاه سیاوش بود و آینه‌ی مخصوص راننده. من دیگه نباید سرم رو بلند کنم. می‌دونستم تارا هم چقدر داره خودداری می‌کنه تا نگاهش سمت من متمایل نشه.
    - خونه کار دارم سیاوش جان. ممنون، ان‌شاءالله یه وقت دیگه.
    فقط به قدر یک خیابون از مرکز بهداشت دور شده بودیم که سیاوش ماشین رو گوشه‌ای نگه داشت.
    - حالا بیاین، یه وقت دیگه هم میای. بیاید پایین، من که بی‌خودی ماشینم رو دم مرکز بهداشت ول نکردم.
    این رو گفت و با بیرون کشیدن سوئیچ پیاده شد و من و تارا ‌هاج و واج به هم نگاه کردیم. من زیادی از دیدن ساختمون روبه‌روم که سیاوش واردش شد متعجب بودم و تارا از این‌که مونده بود توی معذوریت.
    کلافه با دست راستم پیشونیم رو ماساژ دادم که تارا گفت:
    - فاطمه رو بگیر. بهش میگم میریم.
    - نه تارا تو برو بالا، من میرم.
    - دیگه چی؟! اگه میای که هیچ وگرنه با هم میریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    چشم‌هام تقریبا گشاد شده بود و واقعا تارا این رو ازم می‌خواست؟ پا بذارم تو خونه‌ای که گوشه گوشه‌اش یک خاطره لمیده بود؟! اون هم خاطراتی نچندان شیرین! در تعجبم چرا بعد از اون مشکل مصلحتی، از این خونه‌ی به قول خودش "سه در چهار" نرفته بود. مگه اجاره نبود؟
    - چرا نمیاین پایین؟
    دوباره سیاوش مسیر رفته رو برگشته بود. در سمت تارا رو باز کرده بود و سرش توی ماشین بود.
    - ممنون سیاوش جان، ما...
    پرید وسط حرف تارا.
    - مشکلی هست؟
    نگاهش به من بود وقتی این رو گفت. من هم نخواستم فکر کنه، من شاید زجر می‌کشم. من فقط زنده نشدن خاطراتی رو می‌خواستم که خاکشون کرده بودم. دستگیره رو کشیدم و بی‌هیچ حرفی پیاده شدم و دیدم نگاه تارا در عین درموندگی متعجب شد.
    ***
    در کمال خونسردی، پام رو روی اون یکی انداختم و فقط به میز جلوی پام نگاه می‌کردم. با ورودم و یک نگاه کلی دیدم هیچ چیز جاش رو تو این خونه تغییر نداده.
    - میگم سیاوش خونه‌ات رو دزد زده؟
    صدای قدم‌های سیاوش رو از پشت سرم روی سرامیک‌ها شنیدم و من علاقه‌مند بودم به دیدن همون شیشه‌ی گرد و چهارپایه‌ی فلزیش.
    - چه‌طور؟
    تارا فاطمه‌ی خواب رفته رو روی مبل دونفره‌ای که نشسته بودم گذاشت و لباس‌هاش رو مرتب کرد.
    - چه‌طور داره برادر من؟ انگار بمب تو این خونه ترکیده.
    - آهان... وقت مرتب کردن ندارم.
    می‌تونستم تشخیص بدم حالا صدای سیاوش از توی آشپزخونه میاد. تارا جلوم ایستاد و کمی شونه‌ام رو فشرد.
    - شرمنده‌ام.
    چشمکی به روش زدم تا بدونه واقعاً خوبم.
    - نباش، دشمن‌های عروسمون شرمنده باشن.
    وقتی دید هیچ حسی توی نگاهم پیدا نمی‌کنه، با خوش‌رویی لبخندی زد و باز با صدای بلند گفت:
    - سیاوش خدایی حالت بد نمیشه تو این جهنم؟
    - اینجا جهنم نیست، با تمام این به‌هم ریختگی‌ها باز هم برام یه بهشت کوچیکه.
    برای ثانیه‌ای ابروم بالا پرید. سیاوش و این حرف‌ها!
    - اوه کی میره این همه راه رو داداش من! کلاس ادبیاتی چیزی میری؟
    از تیکه‌ی تارا تک خنده‌ای کردم.
    - نخیر، حالا بفرمایید چای یا شیر شکلات؟
    تارا خودش رو روی مبل تک‌نفره‌ی نزدیک من پرت کرد.
    - شیر شکلات لطفا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    - خاطره؟ تو چی؟
    - خانومش رو جا انداختی سیاوش!
    لحن تارا کمی تلخ شد و خواست انگار چیزی رو به سیاوش یادآوری کنه. سیاوش هم بدون این‌که به روی خودش بیاره گفت:
    - پس خاطره هم شیر شکلات.
    اخم‌های تارا به هم پیچ خورد و من با چشم‎هام بهش اشاره‌ای زدم که یعنی بی‌خیال.
    - نه. ممنون میشم اگه یه فنجون چای بهم بدین.
    - بله حتما!
    تارا از آرامش من و حرص خوردن سیاوش خنده‌اش گرفت و من حس کردم وارد یه جنگ سرد شدم. البته با شمشیرهایی که توی دهنمون غلاف شده بود.
    خیلی طول نکشید که سیاوش با سینی دستش وارد‌ هال شد و اول از همه سینی رو جلوی من گرفت. نگاهی به سینی انداختم و توی محتوای فنجون‌های سرامیکی چای ندیدم و دست دراز شده‌ام توی هوا موند و تشکر تو دهنم ماسید.
    - بردار خاطره، می‌دونم دوست داری!
    - بردارین! خاطره خانوم!
    تارا عصبی جمله سیاوش رو اصلاح کرد و من گفتم:
    - تاراجان اشکالی نداره. به هر حال آقاسیاوش بزرگترن. بذار هر جور راحتن صدام کنن. من ناراحت نمیشم.
    به ثانیه نکشید سیاوش سینی رو روی میز جلوی من کوبید و حیف اون شیر شکلات‌ها که توی سینی چپه شدن.
    - خاطره!
    لحن تند سیاوش ،تارا رو از مبل جدا کرد و من دستم رو به نشونه آروم باش جلوش گرفتم و نذاشتم اون تپش یکی در میون قلبم به چشم بیاد.
    - بله؟ مگه غیر از اینیه که گفتم؟!
    کلافه دستی به موهاش کشید.
    - آره؛ ولی بی‌خیال، شیرشکلاتت رو بخور.
    - ممنون اذیت شدین؛ ولی میل ندارم.
    - سیاوش معلوم هست چته؟
    تارا دیگه خیلی خودداری کرده بود. سیاوش جلو اومد.
    - من چمه؟ از من می‌پرسی؟
    - پس از کی بپرسم؟ این چه طرز حرف زدنه؟ همین که خاطره در نهایت احترام باهات حرف می‌زنه خودش خیلیه. کلاهت رو باید بندازی بالا. اون‌وقت طلب‌کاری؟!
    - تارا چرا نمی‌فهمی؟! من می‌خوام...
    تارا پرید وسط صحبت سیاوش.
    - آره من هیچی نمی‌فهمم و این‌که واقعا! نمی‌شناسمت سیاوش... خاطره بریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    از روی مبل بلند شدم و قبل از این‌که تارا بتونه فاطمه رو بلند کنه، سیاوش راهش رو سد کرد.
    - تارا... من می‌خوام باهاش حرف بزنم.
    - می‌شنوم آقاسیاوش بفرمایید؟
    به صورتم نگاه کرد و من ممنون خدا بودم که صورتم آرامشش رو نباخته.
    - خاطره.
    به صورت نگران تارا نگاهی انداختم و یک بار آروم چشم‌هام رو بستم و باز کردم.
    سیاوش پنجه به موهاش کشیده بود و من دوباره گفتم:
    - خب؟
    - من... من می‌خوام ازش عذرخواهی کنم. من می‌خوام که...
    - احتیاج به عذرخواهی نیست آقاسیاوش. گذشته برای من فراموش شده‌ست.
    سر سیاوش بالا اومد. نگاهش دقیقا توی چشم‌هام فرو رفت. وقتی دیدم تصویرش داره توی مردمک چشم‌هام تلالو می‌گیره، دسته‌های کیفم رو روی شونه‌ام مرتب کردم.
    - خداحافظتون.
    همین که قدم تند کردم سمت در، صدای تارا رو شنیدم.
    - خاطره صبر کن من هم میام.

    ***
    - چی‌کار می‌کنی مادر؟ قبول می‌کنی؟
    سرم داشت از درد می‌ترکید. حرف‌های سیاوش و خاطرات امروز عصر مدام توی سرم جابه‌جا می‌شد و خاله‌زهرا هم همین امشب ازم جواب می‌خواست و طفلک چه می‌دونست از حال زارم!
    - نمی‌دونم، شما چی میگین؟
    - من که میگم خوبه برو. سرگرم میشی، فقط هم سه چهار روزه.
    نگاهم رو دادم به کیوان که داشت تکه سیب قاچ شده‌ای که سرچنگال زده بود رو به تارا می‌داد و تارا با دیدنم نگاه شرمنده‌اش رو دزدید و من پوف خفه‌ای توی دلم کشیدم. خدایی این زیادی بود که تارا واسه اتفاقات امروز خودش رو مقصر می‌دونست.
    - چی بگم؟
    - خوبی تو؟ چرا یه جوری هستی؟
    کیوان دقیق شد توی صورتم و من کمی خودم رو روی مبل صاف کردم که دیگه گیر نده و بخواد پا پِی ماجرا بشه.
    - آره خوبم. باشه قبول می‌کنم. حالا این نمایشگاه نقاشی کجا و از کی شروع میشه؟
    کیوان مشکوک چشم‌هاش رو ریز کرد و من سعی کردم دیگه نگاهش نکنم. خاله‌زهرا گفت:
    - گمونم هفته‌ی آینده‌ست. همه بچه‌های زیر شیش سالن که مدرسه ندارن. دو روز اول صبحه و دو روز آخر هفته عصر که بازدید کننده‌ها بیشتر بشن.
    - خدایی خاله‌مریم هم عجب ایده‌ای خرج کرده‌ها! آخه کی میاد واسه دیدن نقاشی بچه‌هایی تو این سن و سال و تازه بخواد کمک هم بکنه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    کیوان که انگاری ول کنِ دقیق شدن تو احوالات من شده بود، روی مبل لم داد.
    - خب تو رو واسه همین می‌خوان که بهشون نقاشی یاد بدی. خواهرِ من خودت رو دست کم گرفتی.
    لبخندی به روش زدم، همین‌طور رو به تارایی که سعی می‌کرد چشم تو چشم نشیم!
    - ولی گمون نکنم جواب بده.
    - عیب نداره مادر. مهم اینه بچه‌ها کمی از محیط خیریه دور میشن و باز براشون یه تنوعه. راستی آقای حمیدی گفت اگه برات سخت نیست اون هم ده پسر بچه‌ای که زیر نظارتش هستن رو بیاره.
    کیوان سوت بلند بالایی زد.
    - بفرمایید کلاس نقاشی مفتکیه دیگه! خواهرم رو می‌خوان به بیگاری بگیرن.
    خاله چشم غره‌ای به کیوان رفت.
    - وا مادر ثواب داره.
    - مشکلی نیست خاله جون، بگین بیارنشون.
    - پس پاشم یه زنگ به مریم خانوم بزنم، گفت اگه قبول کردی فردا میاد دنبالت هر چی لازمه برین بخرین.
    صورتم به هم پیچید.
    - با خاله‌مریم آخه؟! نمیشه با هم بریم؟
    خاله همون‌طور که بلند می‌شد و روی صندلی میز تلفنِ گوشه‌‌ی هال می‌نشست گفت:
    - گفتم بهش، ولی خب! مریم خانومه دیگه. حالا فردا رو برو، اگه دیگه چیزی لازم داشتی با هم میریم خرید.
    - باشه. فقط خدا کنه از پسش بربیام.
    - حتما می‌تونی. به خودت شک نکن.
    بالاخره تارا به حرف اومد و من رو به نگاهش یک بار پلک زدم تا با این نگاهی که رد و بدل شد، تمام عصر پشت پلک‌هامون جا بمونه. فعلا باید غصه‌ی فردا رو دریابم!

    ***
    - هرچی لازمه انتخاب کن.
    کنار خاله‌مریم و عادلِ سرد و یخ، معذب بودم. سعی کردم با نفس کشیدنِ عطر کاغذیِ لوازم تحریری؛ کمی برای خودم حس خوب بخرم. نگاهم رو از روی کاغذ کادوهای فانتزی و عروسکی برداشتم و به ویترین پر از مدادرنگی نگاه کردم. جعبه‌های فلزی و مقواییشون به قدری رنگ‌های شاد داشت که آدم رو واسه نقاشی کشیدن وسوسه می‌کرد.
    - بچه‌ها چند نفرن؟
    خاله‌مریم با نگاهش اشاره‌ای به عادل زد و اون هم با بی‌خیالی نزدیک‌تر اومد. خدایا خودت به دادم برس.
    - گمون کنم 25 یا 30 تا بشن.
    - لازمه واسه همه‌شون جعبه‌ی مدادرنگی بگیریم؟
    - آره جعبه‌های دوازده‌تایی انتخاب کن برای اینکه هم بهشون هدیه بدیم، هم باهاشون نقاشی بکشن. فقط همه رو مثل هم انتخاب کن؛ چون ممکنه بچه‌ها سر شکل و طرحش دعواشون بشه.
    - باشه حتما.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    با دست به جعبه‌های قرمزی که روش طرح فانتزی داشت اشاره کردم. طرحش یه خرس کوچیک در حال کشیدن بادبادک با مدادرنگی‌هاش بود؛ با کلی طرح کودکانه‌ی چمن و گل که دورتا دور جعبه چاپ شده بود.
    رو به فروشنده‌ی میانسال گفتم:
    - ممکنه اون مدادرنگی رو از نزدیک ببینم؟
    فروشنده دست بلند کرد و از قفسه‌ی دوم جعبه رو جلوی من گذاشت.
    - به نظرت اون بهتر نیست؟
    "تو"خطاب شدنم از سمت عادل دیگه داشت کفریم می‌کرد و این بشر انگاری فقط قبلاً و جلوی بقیه احترام سرش می‌شد. خیلی خشک و رسمی به جعبه‌ای که اشاره می‌زد نگاه کردم. یه جعبه سورمه‌ای ساده که فقط چند تا مدادرنگی روش چاپ شده بود.
    - خیلی ساده‌ست. به نظرم این واسه بچه‌ها قشنگ‌تره. هم طرح جالبی داره، هم رنگ مقوا شاد انتخاب شده.
    با دهن کجی خاص خودش به جعبه‌ی جلو روم نگاه کرد و من سعی کردم تمام عصبانیتم رو توی دستم مشت کنم.
    - خاله‌مریم به نظر شما کدومش؟
    خاله سری تکون داد و بی‌تفاوت گفت:
    - به نظرم فرقی نمی‌کنه. مطمئن باش بچه‌ها همون روز اول نه مقوایی سالم می‌ذارن نه یه مدادرنگی. نمی‌خواد واسه این چیزها زیاد نظر به خرج بدی.
    ناخون‌هام کمی بیشتر کف دستم فرو رفت. خاله‌مریم اگه قرار بود واسه همین عادلِ نازدردونه‌اش هم خرید کنه، همین نظر رو می‌داد؟!
    - باشه؛ ولی اگه اشکال نداره از همین مدادرنگی برداریم.
    - آقا لطف کنین از همین سی دونه بهم بدین.
    موافقت بی‌چون و چرای خاله‌مریم، لبخند پیروزی رو لبم نشوند. عادل یک قدم بهم نزدیک‌تر شد. به ویترین نیمه که پر از پاکن و سرکن‌های رنگی بود، تکیه داد.
    - دخترونه بودن. من از حالا میگم پسرها نمی‌پسندنشون.
    حرفش رو نشنیده گرفتم و مثلا داشتم به انتخاب کردن دفتر نقاشی می‌رسیدم.
    - اگه کیوان هم بود نظرش رو ندید می‌گرفتی؟!
    لحن پر از طعنه‌اش باعث شد با یک اخم غلیظ به سمتش برگردم و اون چه می‌دونست کیوان نگاهش به بی‌شرمیِ نگاه اون نیست که از وقتی سوار ماشینش شدم از آینه بغـ*ـل داشت من رو می‌پایید. نگاهی که هنوز هم از تصورش مور مورم می‌شد.
    - متوجه نمیشم؟
    پوزخندی تحویلم داد و من باید حداقل از کیوان دفاع می‌کردم. انگار توی ذهن اون زیاد آدم جالبی به نظر نمی‌رسید.
    - دفتر نقاشی رو انتخاب کردی؟
    دهنِ بازم برای جواب دادن بسته شد و خاله‌مریم بعد از مطمئن شدن از تعداد جعبه‌ی مدادرنگی‌ها باز نزدیک اومده بود.
    - مامان من میرم توی ماشین، زود بیاین.
    عادل این رو گفت و با یه نیشخند از مغازه بیرون رفت. من هم بدون نگاه کردن به اون همه جلد عروسکی، انگشت اشاره‌ام رو همون‌طوری دراز کردم.
    - فکر کنم اون خوب باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    خاله‌مریم هم که می‌خواست زیاد سخت نگیره بی‌چون و چرا انتخاب کرد و گفت:
    - لطف کنید از این هم سی تا بیارین.
    - خاله‌مریم؟
    - بله.
    جوابش هیچ وقت جانم نبود. هیچ وقت! همیشه هستن کسایی که می‌ترسن محبتشون از حد خارج بشه و واسه‌ش مرز تعیین می‌کنن که مبادا مهر و عاطفه‌شون با خرج شدن واسه غریبه‌ها ته بکشه!
    - ممکنه از این سطل‌های خمیر بازی هم بگیریم؟ می‌خوام اون بین کمی هم بچه‌ها باهاش سرگرم بشن و نقاشی دلشون رو نزنه.
    به نشونه‌ی تفکر کمی صورتش رو جمع کرد.
    - هزینه‌اش کمی بالا میره؛ ولی خب عیب نداره. آقا لطفا چند بسته خمیر بازی هم برامون بیارین.
    لبخندی زدم و حالا می‌شد گفت هفته آینده خوش می‌گذره.
    با کمک کردن به خاله‌مریم نایلون‌ها رو روی صندلی عقب گذاشتیم و من کنارشون نشستم. طرح جلد دفترها یه توت فرنگی عینکی بود. خدا رو شکر کردم انگشت اشاره‌ام دفتر زشتی رو نشونه نرفته.
    - زهراخانوم برات کامل گفته باید چی‌کار کنی؟
    خاله‌مریم از صندلی جلو کمی سمت عقب چرخیده بود.
    - بله. بهم گفتن که با بچه‌ها باید نقاشی کار کنم و خب مسئولیتشون با منه.
    _آره. حواست خوب بهشون باشه. شیطونی کردن حتما تشر بزن، بذار بفهمن که باید ازت حساب ببرن.
    مگه من دلم می‌اومد؟! مگه فقط تشر زدن می‌تونست آدم رو مهم جلوه بده؟ چرا خاله‌مریم فکر می‌کرد کمی انعطاف و مهربونی واسه این جور بچه‌ها ممکنه سواستفاده رو دنبالش داشته باشه؟! سکوت کردم که خاله‌مریم طبق اخلاق‌های خودش، جواب مثبت حسابش کنه.
    - راستی خواستم بگم که اگه این نمایشگاه خوب برگزار بشه، می‌تونم با آقای کیان‌مهر صحبت کنم که تو به عنوان یکی از مربی‌های نقاشی برای بچه‌ها، توی آموزشگاه مخصوصشون استخدام بشی. باز برات یک درآمده و از سربار بودن بهتره.
    بی‌اختیار لبخند تلخی رو لبم ترکید و زهر بودنش رو فقط خودم می‌دونستم.
    - ممنونم لطف می‌کنین.
    - هنوز می‌خوای خونه‌ی خاله‌زهرا بمونی؟ می‌دونی که در اصل باید برگردی!
    حالا تازه داشتم می‌فهمیدم چرا خاله‌زهرا رو نذاشتن با ما بیاد. نمی‌دونم چرا خاله‌مریم اصرار داشت هر چند وقت یه بار تشنجِ از دست دادن خانواده‌ام رو به دلم بندازه. سر به زیر شدم و می‌دونستم اگه بگم "آره می‌خوام بمونم" گستاخی به حساب میاد و وای به روزی که این خاله‌مریم بیفته سرِ لج!
    - من مشکلی با موندنت ندارم. فقط گفتم بدونی یک وقت توقعاتت بالا نره؛ چون اون‌قدری که من واسه‌تون توی خیریه امکانات فراهم می‌کنم، زهرا خانوم نمی‌تونه.
    سکوتم جواب داد و کاش خاله‌مریم می‌دونست منت گذاشتنش؛ همه‌ی اون کمک‌هاش به ما رو زایل می‌کنه! کاش می‌فهمید محبت خاله‌زهرا می‌تونه جای همه چی رو پر کنه و این‌طوری نمی‌تونه وسوسه‌ام کنه برای برگشتن!
    - چشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا