- عضویت
- 2015/12/05
- ارسالی ها
- 1,810
- امتیاز واکنش
- 25,474
- امتیاز
- 1,003
- تارا سالم میرسیم دیگه؟! باورکن هنوز آرزو دارم.
ماشین کیوان، با اولین استارت تکون بدی خورد و باز خاموش شد.
- دِ تو میشه اینقدر آیه یأس نخونی؟!
فاطمهی خواب رفته تو بغلم رو کمی به خودم فشردم.
- چشم آیهی شادی میخونم ببینم تو اصلا این ماشین رو میتونی روشن کنی؟
چشم غرهای بهم رفت و دوباره استارت زد و این بار ماشین خاموش نشد. لبخند پیروزمندانهای زد، انگار قلهی اورست رو فتح کرده بود. "خدایا به امید خودت"رو زیر لب زمزمه کرد و پا روی گاز فشرد و من چشمهام رو بستم.
- خدایا خودم رو به تو سپردم.
مشت تارا توی بازوم فرود اومد.
- وای که تو چهقدر لوسی. شیطونه میگه همینجا پیادهات کنم.
- همین سر کوچه یعنی؟ فکر نمیکنی مسیرم و دور کردی؟ تنبیهت شگفتانگیزه.
صورتش یک سانت هم از شیشهی جلو تکون نمیخورد. میدونستم هنوز خودش هم کمی ترس داره. از موقعی که حامله شده بود تا حالا پشت فرمون ننشسته بود.
- ببند خاطره.
انگشت اشارهام رو نوازشوار روی صورت نرم و سفید فاطمه کشیدم.
- چشم خانوم شوماخر، شما به رانندگیت برس.
تک خندهای کرد و من انگشتم رو به زور تو دست مشت شده و کوچیک فاطمه جا کردم.
- آی بچهام رو بیدارنکنی.
- شما حواست به رانندگیت باشه... میگم تارا چهطوری دلت میاد ببریش واکسن بزنی!
کمی از مسیر رو اومده بودیم و تارا حالا ریلکستر نشسته بود و یه ذره نگاهم کرد.
- وا! حرفها میزنیها! یه سوزن کوچولوئه دیگه. واسه سلامتیشه.
- نگو... درد داره.
به صورت مظلوم فاطمه نگاه کردم.
- عمه برات بمیره.
- لازم نکرده عمه براش بمیره.تو ساکش رو نگاه کن ببین کارت بهداشتش رو برداشتم.
با دستی که زیر سر فاطمه بود. فاطمه رو به آغوشم فشردم، کمی خم شدم و توی ساک صورتی جلوی پام شروع کردم به گشتن.
- آره اینجاست.
تارا با احتیاط بلوار رو دور زد.
- خب خدا رو شکر، تصور اینکه بخوام برگردم هم سخت بود.
ماشین کیوان، با اولین استارت تکون بدی خورد و باز خاموش شد.
- دِ تو میشه اینقدر آیه یأس نخونی؟!
فاطمهی خواب رفته تو بغلم رو کمی به خودم فشردم.
- چشم آیهی شادی میخونم ببینم تو اصلا این ماشین رو میتونی روشن کنی؟
چشم غرهای بهم رفت و دوباره استارت زد و این بار ماشین خاموش نشد. لبخند پیروزمندانهای زد، انگار قلهی اورست رو فتح کرده بود. "خدایا به امید خودت"رو زیر لب زمزمه کرد و پا روی گاز فشرد و من چشمهام رو بستم.
- خدایا خودم رو به تو سپردم.
مشت تارا توی بازوم فرود اومد.
- وای که تو چهقدر لوسی. شیطونه میگه همینجا پیادهات کنم.
- همین سر کوچه یعنی؟ فکر نمیکنی مسیرم و دور کردی؟ تنبیهت شگفتانگیزه.
صورتش یک سانت هم از شیشهی جلو تکون نمیخورد. میدونستم هنوز خودش هم کمی ترس داره. از موقعی که حامله شده بود تا حالا پشت فرمون ننشسته بود.
- ببند خاطره.
انگشت اشارهام رو نوازشوار روی صورت نرم و سفید فاطمه کشیدم.
- چشم خانوم شوماخر، شما به رانندگیت برس.
تک خندهای کرد و من انگشتم رو به زور تو دست مشت شده و کوچیک فاطمه جا کردم.
- آی بچهام رو بیدارنکنی.
- شما حواست به رانندگیت باشه... میگم تارا چهطوری دلت میاد ببریش واکسن بزنی!
کمی از مسیر رو اومده بودیم و تارا حالا ریلکستر نشسته بود و یه ذره نگاهم کرد.
- وا! حرفها میزنیها! یه سوزن کوچولوئه دیگه. واسه سلامتیشه.
- نگو... درد داره.
به صورت مظلوم فاطمه نگاه کردم.
- عمه برات بمیره.
- لازم نکرده عمه براش بمیره.تو ساکش رو نگاه کن ببین کارت بهداشتش رو برداشتم.
با دستی که زیر سر فاطمه بود. فاطمه رو به آغوشم فشردم، کمی خم شدم و توی ساک صورتی جلوی پام شروع کردم به گشتن.
- آره اینجاست.
تارا با احتیاط بلوار رو دور زد.
- خب خدا رو شکر، تصور اینکه بخوام برگردم هم سخت بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: