کامل شده رمان حجاب من| zeinab z کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع zeinab z
  • بازدیدها 20,084
  • پاسخ ها 89
  • تاریخ شروع

نظر شما در مورد رمان؟

  • عالی

    رای: 9 75.0%
  • خوب

    رای: 3 25.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    12
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeinab z

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/04
ارسالی ها
152
امتیاز واکنش
3,429
امتیاز
416
سن
23
مامان، بابا و محمد پشت میز نشسته بودن
یه لبخند زدم بهشون و نشستم _ سلام به همگی
همه با لبخند جوابمو دادن
مامان_ بیا پسرم اینم بشقاب تو
_ ایول ماکارانی. دستت درد نکنه مامان
لبخند زد_ خواهش میکنم پسرم
شروع کردم به خوردن. ناخودآگاه یاد زینب افتادم
یادمه یه روز که تو اتاقم داخل بیمارستان داشتم ماکارانی ای که مامان برای نهار بهم داده بود میریختم تا بخورم در زدن اجازه ی ورود دادم. زینب اومد تو اولش متوجه نشد میخوام غذا بخورم اومد جلوتر ماکارانیو که دید چشماش یه برقی زد اما سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت ببخشید بی موقع مزاحم شدم من میرم هروقت غذاتون تموم شد خبر بدین بیام. چون برق چشماشو دیده بودم فهمیدم باید خیلی دوست داشته باشه پس گفتم بشینه مخالفت کرد ولی راضیش کردم. خلاصه نشست قابلمرو برداشتم اومدم رو مبل نشستم بشقاب غذامو که هنوز بهش دست نزده بودم گذاشتم جلوش و بازم براش ریختم، چون ظرف دیگه ای نبود خودم قابلمرو برداشتم و بهش گفتم قاشق یا چنگال؟ شکه شده بود. بعد از چند ثانیه به خودش اومد!! کلی مخالفت کرد که خب قبول نکردم گفتم فقط بگو کدوم اونم گفت چنگال دادم بهش، شروع کردم به خوردن غذام اونم یکم بعد یخش باز شد شروع کرد به خوردن. خیلی آروم و با آرامش میخورد یه لحظه که بهش نگاه کردم از چهرش فهمیدم خیلی خوشش اومده. سریع نگاهمو ازش گرفتم چون میدونستم خیلی خجالتیه و اگه ببینه دارم نگاهش میکنم دیگه نمیخوره.
فکرکردن بهش لبخندو مهمون لبام کرد. همینجور داشتم لبخند ژکوند میزدم که با صدای بابا به خودم اومدم
بابا_ کجایی پسر؟ چرا دوساعته داری الکی بهمون لبخند میزنی؟
_ هان؟ هیچی
سرمو انداختم پایین و با غذام بازی کردم
زیر چشمی یه نگاه به بقیه انداختم دیدم هر سه تاشون به همدیگه نگاه میکنن و آخر سر لبخند زدن
خدا میدونه چی تو فکرشون میگذره. خاک بر سرم با این فکر کردن بی موقع
مامان با لبخند_ خب پسرم تعریف کن ببینم
باتعجب_ چیو تعریف کنم؟
مامان_ همونیو که داشتی بهش فکر میکردی
دوباره سرمو انداختم پایین
_ به چیزی فکر نمیکردم
محمد_ داداش اونوقت به خاطر هیچی هی لبخند ژکوند تحویلمون میدادی و اصلا حواست نبود؟
ای خدا حالا چیکار کنم
سرمو بلند کردم و به هر سه تاشون نگاه کردم
_ خب راستش یه دختری چندوقت پیش برای دوره ی تخصصی امداد اومده بود بیمارستان....و از سیر تا پیاز قضیرو براشون تعریف کردم
یه نفس عمیق کشیدم
مامان و محمد چشماشون اشک افتاده بود، بابا هم داشت همه ی تلاششو میکرد که جلوی اشکشو بگیره
خوب میفهمیدم چه حالی دارن و چرا اینطور شدن، دوباره یادش افتاده بودن خصوصا با تعریفایی که از زینب کردم
غذا کوفتمون شده بود
مامان اشکاشو پاک کرد و گفت_ میخوام ببینمش
سرمو به شدت آوردم بالا که گردنم درد گرفت، همونجور که ماساژش میدادم گفتم _نه مامان الان وقتش نیست یکم صبر داشته باشید
بابا_ پس کی وقتشه طاها
_ بابا جان یکم صبر کنید اون الان روحیش اصلا خوب نیست، حالی که دیروز داشت دل سنگم آب میکرد من هنوز نمیدونم مشکلش چی بوده که به این حال روزافتاده بوده باید بفهمم
محمد همچنان سرش پایین بود، میدونم داداش مغرورم نمیخواست کسی اشکشو ببینه_داداش فقط زودتر
_ چشم داداشم چشم
بهشون لبخند زدم
_ حالا بخورین دیگه! مردم از گشنگی
.
.
زینب
تقریبا 3 ساعتو نیم میشه که اینجا هستیم، دو ساعته که جشن شروع شده
از وقتی پا تو این خونه گذاشتم یه بغضی گلومو گرفته که هر لحظه میخواد بترکه اما...اما نمیتونه، یعنی نمیتونم که بترکونمش جلوی اینهمه آدم
وقتی عشقمو...تمام زندگیمو کنار یکی دیگه میبینم وقتی میبینم دستشو گرفته و با تمام وجودش میخنده همون خنده هایی که من براشون جون میدم قلبم میخواد از تو سینم بزنه بیرون
فقط خدا میدونه با چه دردی بهشون نگاه میکنم اما همش تو دلم دعا میکنم که خوشبخت بشن خیلی سخته...خیلی سخته که عشقت جلوی چشمات بخواد داماد بشه و تو هیچکاری نتونی بکنی... تو تمام این مدت فقط آه کشیدم و بغضمو با آب پایین فرستادم، شیرینیه دامادیه عشقمو خودم پخش کردم تا مجبور نباشم بخورمش
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zeinab z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/04
    ارسالی ها
    152
    امتیاز واکنش
    3,429
    امتیاز
    416
    سن
    23
    بهشون خیره شدم و از اعماق وجودم خوندم
    خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من
    آهِ جانسوزم رِسانده جان به لب
    باز لبخند
    باز لبخند
    بغضِ در سـ*ـینه
    خرابست حال من
    رحمی به حالم کن
    تو میدانی غمم در سـ*ـینه پنهان است
    غم پنهان با که گویم
    کز چه گویم
    تا که آرام گیرد
    بغضِ در سـ*ـینه ام
    ..............
    دلم به حال خودم سوخت ولی نمیخوام عشقم ذره ای تو زندگیش غم ببینه پس تمام تلاشمو کردم دیگه آه نکشم چون شنیدم اگه یه نفر با حسرت بهت نگاه کنه و آه بکشه تو به خواستت نمیرسی و من نمیخوام این اتفاق برای عشقم بیفته
    پس لبخند زدم، به اشکام اجازه ی چکیدن ندادم و رفتم سمتشون
    شیرینیو با لبخند گرفتم جلوشون
    برگشتن سمتم
    نسترن با لبخند برداشت و عرفان هم یه لبخند زد که سریع چشممو ازش گرفتم و سرمو انداختم پایین، زیر لب شروع کردم به ذکر گفتن و با خودم عهد کردم وقتی که عقد کردن دیگه هیچوقت نباید بهش فکر کنم چون خوب میدونم دینمون گفته فکر کردن به شوهر کسه دیگه ای حرامه
    نسترن_ زینب جون تو چقدر آرومی از اول جشن ندیدم اصلا برقصی همش داشتی تو آشپزخونه کمک میکردی
    یه لبخند مصنوعی زدم _ اهل رقصیدن نیستم
    نسترن_ حتی با من؟
    _ ببخشید حتی با شما! خوشبخت بشین
    هردوشون تشکر کردن
    سرمو انداختم پایین_ با اجازه
    دوباره رفتم تو آشپزخونه....
    بالاخره اونهمه عذاب تموم شدن و اومدیم خونه
    اوففف ساعت 12 شبه خدا میدونه این چند ساعتو چطور تحمل کردم
    اگه ذکرایی که میگفتم و توکل به خدا نبود تا الان حتما سکته کرده بودم خصوصا با این قلب مریض
    خیلی بهم فشار اومده بود رفتم قرصمو خوردم و گرفتم خوابیدم
    .
    .
    طاها
    صبح که از خواب بیدار شدم بعد از نماز و خوردن صبحانه طرفای 7:30 بود که راه افتادم سمت بیمارستان و گفتم سرپرستار بیاد تو اتاقم، الان هم منتظرشم
    صدای در اومد
    _ بفرمایید
    خانم تقوی_ سلام
    _سلام بفرمایید بشینید
    تقوی_ با من امری داشتین؟
    _خواستم بیاین اینجا چون میخوام یه کاری بکنین
    سوالی نگاهم کرد
    _ میخوام فرمیو که خانم زارعی برای آموزش تو بیمارستان پر کرده بودن برام بیارین
    تقوی باتعجب_ چی؟ ولی اخه
    _ ولی و اما و اگر نداره خواهشا تا ده دقیقه ی دیگه فرم رو میزم باشه
    هنوز تو شُک بود ولی بلند شد_ چشم
    منتظر بودم هرچه سریعتر اون برگرو بیاره ولی طبق معمول که آدم هروقت منتظره زمان زودتر بگذره! عقربه های ساعت اصلا از جاشون تکون نمیخوردن
    به هر زور و زحمتی که بود 10 دقیقه رو دووم آوردم ولی تقوی هنوز نیومده بود دو دقیقه دیگه صبر کردم بازم نیومد
    خیلی عصبی بودم زنگ زدم دفتر پرستاری
    یه خانمی برداشت_ دفتر پرستاری بفرمایید
    _ شمس هستم بگید خانم تقوی زودتر بیان اتاق من
    خانمه_ چشم چشم آقای شمس
    با عصبانیت گوشیو گذاشتم سر جاش
     
    آخرین ویرایش:

    zeinab z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/04
    ارسالی ها
    152
    امتیاز واکنش
    3,429
    امتیاز
    416
    سن
    23
    5 دقیقه ی بعد در زدن
    باعصبانیت_ بفرمایید
    تقوی_ ببخشید آقای شمس داشتم دنبالش میگشتم، برگرو گرفت سمتم _ بفرمایید
    برگرو تقریبا از دستش کشیدم، یه نگاه کردم وقتی اسم زینب، شماره و آدرسو دیدم خیالم راحت شد_ ممنون میتونید برید
    درو بست و رفت
    هجوم بردم سمت گوشیم. سه تا شماره بود: شماره ی خونشون، مبایل باباش و مبایل خودش
    اول همه ی شماره ها و آدرسو هر اطلاعاتی که ازش بودو توی یه برگه نوشتمو گذاشتم تو کیف پولم. هر سه تا شماررو تو گوشیم سیو کردم
    شماره ی زینبو گرفتم. یه آهنگ شروع کرد به خوندن
    آهنگو شناختم. بغض از مرتضی پاشایی مرحوم بود
    با شنیدن این آهنگ بیشتر مصمم شدم که بفهمم این دختر چشه
    یکم که آهنگ خوند گوشیو جواب داد
    صدای نازک و آرومش پیچید تو گوشی. خودش بود زینب بود
    زینب_ الو...
    آب دهانمو قورت دادم و لبمو با زبونم خیس کردم _ سلام
    زینب_ سلام بفرمایید
    _ زینب خانم نشناختید؟
    زینب_ خیر بجا نمیارم
    _ طاها هستم. طاها شمس
    بعد از چند لحظه مکث صداش دوباره پیچید تو گوشی
    با تعجب پرسید_ آقا طاها شما شماره ی منو از کجا آوردین؟ اتفاقی افتاده؟
    _ از دفتر پرستاری گرفتم. نه نه اتفاقی نیفتاده فقط میخواستم ببینمتون
    باز هم صداش متعجب شد_ منو ببینین؟ چرا؟ مگه چیشده؟
    _ بابا به خدا هیچی نشده چرا همش منتظرین اتفاقی بیفته. امروز میتونین بیاین بیمارستان؟
    زینب_ بیمارستان؟ چرا؟ چیشده؟
    خندم گرفت. فهمیدم باز هم گیج شده. آخه تو این یک دقیقه سه بار پرسید مگه چیشده. هروقت گیج میشه اینجوری حرف میزنه
    _ گفتم که میخوام ببینمتون! آخه چون میدونم اگه بگم جای دیگه، نمیاین گفتم بیاین بیمارستان
    زینب_ آهان باشه پس امروز میام. ساعت چند؟
    طاها_ الان ساعت 8:30 تا یک ساعت دیگه میتونین بیاین؟
    زینب_ سعی میکنم تا یک ساعت دیگه اونجا باشم
    با شیطنت ادامه داد_ ولی میدونید که من همش دیر میکنم
    بازهم خندم گرفت. راست میگفت همیشه تاخیر داره اگه بگه فلان ساعت میام یعنی یک ساعت یا ته تهش خیلی زحمت بکشه نیم ساعت بعد از ساعت مقرر میرسه
    با خنده_ بله میدونم 10:30 اینجایین
    خندید_ پس من سریعتر حاضر بشم. یاعلی
    گوشیو قطع کرد
    با چشمای از حدقه بیرون زده به گوشی نگاه کردم
    حتی مهلت نداد خداحافظی کنم
    گوشیو گذاشتم رو میز و شروع کردم به قدم زدن تو اتاق، داشتم فکر میکردم...فکر میکردم که چطور باید ازش بپرسم! چطور سر بحثو باز کنم! چطور باهاش صحبت کنم که ناراحت نشه! که بهم نگه زندگیه خصوصیه من به تو چه ربطی داره!
    خیلی فکر کردم. همینجور راه رفتمو فکر کردم و گذر زمانو اصلا حس نکردم تا اینکه با صدای در به خودم اومدم
    یه نگاه به ساعت کردم یه ربع به 10 بود
    _ بفرمایید
    زینب در حالی که چادرش مثل همیشه سرش بود و یه شال مشکی گذاشته بود با سر پایین اومد داخل، یه تکونی به خودم دادم و یقه ی پیراهنمو صاف کردم. یه پیراهن مردانه ی کرم که آستیناشو تا روی آرنج بالا زده بودم و یه شلوار کتان قهوه ای پوشیده بودم. کت اسپرت کرم قهوه ایمم پشت صندلیم بود
    زینب_ سلام
    _ سلام بفرمایید بشینید
    همونجور که سرش پایین بود اومد نشست. حالا چرا سرشو بلند نمیکنه؟
    _ خوب هستین؟
    با گفتن این جمله سرشو بلند کرد و یه نگاه فوق العاده غمگین بهم انداخت
     
    آخرین ویرایش:

    zeinab z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/04
    ارسالی ها
    152
    امتیاز واکنش
    3,429
    امتیاز
    416
    سن
    23
    یهو قلبم یه جوری شد
    خدای من چه بلایی سر این دختر اومده ؟ چرا رنگش اینقدر پریده ؟ چرا اینقدر غمگینه؟
    متعجب داشتم نگاهش میکردم
    فکر کنم خیلی بهش خیره شدم که معذب شد و سرشو انداخت پایین
    دیگه نتونستم طاقت بیارم شروع کردم به حرف زدن. هرچیزی که میخواستم بگمو بدون برنامه ریزی قبلی به زبون آوردم چون از اون قدم زدن و فکر کردن هیچی عایدم نشده بود و یا اگرم شده بود الان اصلا تمرکز نداشتم
    _ زینب خانم شما چتون شده؟ چرا رنگتون اینقدر پریده؟ چشماتون چرا اینقدرغمگینن؟ چرا همیشه حس میکنم یه غمه بزرگ پشت خنده هاتون پنهانه؟ اون چیه که شما سعی دارین پنهانش کنین؟ چرا اونروز تو بارون قدم میزدین که آخرش منجر به اون حال وحشتناکتون بشه؟ دلیل حال اونروزتون چی بود؟ اصلا...اصلا عرفان کیه؟ عرفان کیه که قبل از بیهوش شدن تمام تلاشتون فقط به زبون آوردن اسمش بود؟ هان؟
    کاملا معلوم بود تو شُکه
    با تعجب و دهان باز داشت نگاهم میکرد
    خیالم راحت شده بود از اینکه موفق شدم همه ی سوالامو به زبون بیارم فقط میمونه جوابش که خیلی کنجکاوم
    منم با کنجکاوی و حالت سوالی خیره شدم به چشماش
    بعد از چند ثانیه اون کم آورد و سرشو انداخت پایین
    یکم مکث کرد و بعد زبون باز کرد
    زینب_ چرا این سوالارو میپرسین؟
    _ خب این چندوقت خیلی ذهنم درگیرتون بود. راستش نگرانتون بودم اینارو پرسیدم که شاید بتونم کمکتون کنم
    زینب_ کمکی از دست کسی بر نمیاد
    _ شریک دردتون که میتونم بشم؟
    سرشو بلند کرد، کوتاه ولی عمیق بهم خیره شد_ از کجا بدونم حرفایی که میزنم بین خودمون میمونه و اونارو به کسی حتی مامانو بابام نمیگین؟
    با اطمینان بهش نگاه کردم جوری که آروم بشه_ به من میاد خبرچینی کنم؟
    به اطرافش نگاه کرد. شالشو صاف کرد.چادرشو درست کرد. چشماش رو سرتاسر اتاق میگردوند تا آخرش که رسید به من. بی قرار بود اینو خوب میفهمیدم از رفتارش
    لبخند زدم _ نگران نباش هرچیزی که بگی بین خودمون میمونه
    دست راستمو گرفتم بالا_ به شرفم قسم
    نفس عمیق کشید.چشماشو بست. خوب زیر نظر گرفته بودمش
    انتظارم زیاد طولانی نشد شاید دو دقیقه که شروع کرد به حرف زدن
     
    آخرین ویرایش:

    zeinab z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/04
    ارسالی ها
    152
    امتیاز واکنش
    3,429
    امتیاز
    416
    سن
    23
    زینب_ جواب همه ی سوالاتون خلاصه میشه تو یه کلمه...عشق. عشقی که 7 ساله تو دلم رخنه کرده عشق پسرعموم، خیلی تلاش کردم بیرونش کنم اما نشد. دلیل حال اونروزم هم این بود که خبر ازدواجشو شنیدم و رنگم پریده چون دیشب خیلی بهم فشار اومد آخه بله برونش بود.
    با هر کلمه ای که میگفت چشمام گشادتر میشدن اصلا فکر نمیکردم زینب عاشق کسی باشه اصلا...انتظارشو نداشتم
    خیلی متعجب شده بودم. باتعجب داشتم نگاهش میکردم مغزم ارور داده بود
    چشمایه قهوه ایشو باز کرد و مستقیم خیره شد تو چشمام
    زینب_ حالا فهمیدین؟
    گیج سرمو تکون دادم که یهو مغزم فرمان داد_ گفتی 7 سال؟ مگه الان 16 سالت نیست؟
    سرخو سفید شد.بازم سرشو انداخت پایین، آه کشید_ بله از بچگی.
    دیگه چشمام از این گردتر نمیشد ولی جلوی خودمو گرفتم چون میدیدم خیلی معذب شده
    آروم گفتم _ آهان. مطمئنی که عشقه؟
    زینب_ نه. دیگه از هیچی مطمئن نیستم حتی از زنده بودن خودم. نمیدونم چطور دارم طاقت میارم ولی خوب میدونم خدا مواظبمه هوامو داره
    بهش لبخند زدم _ آره کاملا درسته خدا خیلی دوست داره اگه اون بالایی نبود تو هم الان اینجا نبودی. یکم فکر کن من مطمئنم میتونی فراموشش کنی و همینطور مطمئنم که این عشق نیست هوسیه که از بچگی برات مونده شاید چون کنارت بوده بهش حسی پیدا کردی. اما اگه تلاش کنی و توکلت به خدا باشه زودِ زود فراموشش میکنی
    سرشو به علامت فهمیدن تکون داد_ چشم تمام تلاشمو میکنم
    از جوابش خیلی خوشم اومد معلومه دختر عاقلیه که زود حرفمو قبول کرد اگه نمیشناختمش میگفتم الان با زدن این حرف میخواد جیغو داد کنه و اینجارو رو سرم خراب کنه ولی خودم میدونم که زینب با بقیه فرق داره. این دختر اینقدر آروم و مظلومه که آدم دلش نمیاد ناراحت ببینتش
    چشمامو باز و بسته کردم _ آفرین دختر خوب
    خندید. آروم و باوقار
    _ راستی؟
    سوالی نگاهم کرد
    _ راستش میخواستم شما و خانوادتونو دعوت کنم خونمون
    باتعجب_ ما رو؟ به چه مناسبت؟
    _ همینجوری. آخه من از شما خیلی برای خانوادم تعریف کردم اونام کنجکاون ببیننتون
    لبشو گزید_ همرو گفتین؟ شیطونیامو! خراب کاریامو! قلبمو!
    خیلی سعی کردم جلوی قهقهمو بگیرم واقعا قیافش خنده دار شده بود_ بله همرو
    لبو شد چجورم
    دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم. شروع کردم بلند بلند خندیدن
    اونم هر لحظه لبوتر میشد فکر کنم داشت خرابکاریاشو یادآوری میکرد
    _ خب پس من به مامان میگم با خونتون تماس بگیره صحبت کنه
    سرشو تکون داد بدبخت زبونش بسته شد
     
    آخرین ویرایش:

    zeinab z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/04
    ارسالی ها
    152
    امتیاز واکنش
    3,429
    امتیاز
    416
    سن
    23
    زینب
    بعد از خداحافظی درو بستم و اومدم بیرون از بیمارستان
    راه افتادم سمت ایستگاه تاکسی اومدم به امروز فکر کنم که گوشیم زنگ خورد
    دستمو بردم تو کیفم اوف حالا مگه پیدا میشه
    دستمو بیشتر فرو کردم داخلش
    آها آها پیدا شد
    _ الو
    مریم_ الو سلام. زینب خوبی؟
    _ سلام مریم ممنون تو خوبی؟ چه خبر؟
    مریم_ مرسی. هیچی میدونستی فرداشب نتایج کنکور میاد؟
    تعجب کردم _ واقعا؟
    مریم_ آره الان نزدیک سه ماهِ دیگه. یکی از بچه ها بهم گفت
    _ آها باشه. پس من فردا شب نگاه میکنم
    مریم_ مال منم نگاه میکنی؟
    _ آره مشخصاتتو بفرست نگاه میکنم
    مریم_ باشه دستت طلا. خب دیگه مزاحمم نشو خدافظ
    خندیدم _ خداحافظ
    گوشیو قطع کردم گذاشتم تو کیفم
    داشتم از جلوی یه مغازه کاموا فروشی رد میشدم که هـ*ـوس کاموا زدن به سرم زد
    رفتم نگاهشون کردم کامواهای دو رنگش قشنگ بودن یکیشون که طوسی مشکی بود خوشم اومد چندتا برداشتم دوتا میل هم گرفتم و بعد از حساب کردنشون رفتم ایستگاه
    یه تاکسی اومد نشستم رفتم خونه
    دینگ دینگ. زنگ زدم
    _ سلام من اومدم کسی خونه نیست؟
    دستشو گذاشت رو بینیش یعنی ساکت شو.داشت با تلفن حرف میزد_ چشم چشم من با آقام صحبت میکنم اگه شد مزاحمتون میشیم
    پشت خط _ ........
    مامان_ چشم بهتون خبر میدم شما هم به خانواده سلام برسونین. خداحافظ
    گوشیو قطع کرد
    _ مامان کی بود؟
    مامان_ مامان رئیس بیمارستانی که توش بودی! فرداشب، شام دعوتمون کردن خونشون. آخه ما که اینارو نمیشناسیم چطور بریم خونشون
    _ منم الان رفتم بودم بیمارستان بهم گفت. خودش که آدم بدی نیست خانوادشو نمیدونم
    مشکوک پرسید_ چند سالشه؟
    _ نمیدونم بهش میخوره 28 یا 29 باشه
    مامانم خیلی مشکوک نگاهم میکرد
    _ وا چیه مامان؟
    مامان_ راستشو بگو
    چشمام درشت شدن
    _ راست چیو بگم؟
    مامان_ پسره بهت حرفی زده؟
    _ اا مامان؟ این آقا خیلی نجیبه بعدشم 10 سال از من بزرگتره من جای خواهرشم
    مامان_ امیدوارم همینطور که تو میگی باشه
    _ همینطوره. حالا میریم؟
    مامان_ بزار به بابات بگم
    _ باشه
    رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم وضو گرفتم نماز ظهر و عصرمو خوندم
    خیلی آروم شدم. کلا نماز آرومم میکنه خصوصا وقتی سجده میرم حس خیلی خوبی بهم دست میده که قابل وصف نیست
    .
    .
     
    آخرین ویرایش:

    zeinab z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/04
    ارسالی ها
    152
    امتیاز واکنش
    3,429
    امتیاز
    416
    سن
    23
    طاها
    یه نیم ساعتی میشه اومدم خونه و داریم نهار میخوریم
    همینکه زینب رفت زنگ زدم به مامان شماره ی خونه ی زینب اینارو دادم اونم زنگ زد با مامانش صحبت کرد گفت فردا شب شام بیان خونمون الانم منتظریم ببینیم بابای زینب چی میگه
    تلفن زنگ زد. مامان بلند شد برداشت
    مامان_ بله بفرمایید؟
    .........
    مامان_ سلام خانم زارعی خوب هستین؟
    .........
    مامان_ خیلی ممنونم. بله بله پس میاین دیگه
    .........
    مامان_ خواهش میکنم این چه حرفیه شما مراحمین. تشریف بیارین
    .........
    مامان_ پس، فردا شب میبینیمتون. خداحافظ شما
    گوشیو قطع کرد
    _ پس میان!
    با لبخند_ آره. خیلی دلم میخواد زودتر ببینمش. وای فردا شب چی درست کنم؟
    خندیدم _ تا جایی که من میدونم زینب هر غذایی رو نمیخوره. اگه نظر منو میخوای دوست داری شادش کنی براش ماکارانی درست کن و نگو زشته
    با ذوق_ باشه پس برای اون ماکارانی درست میکنم برای بقیه هم یه چیزه دیگه
    هممون از اینهمه ذوق مامان خندیدیم اخه تو حالت عادی اگه بهش بگیم برای مهمون ماکارانی درست کن میگه زشته بعد میخوان بگن برامون ماکارانی درست کرده
    مامان_ آقایون بیاین بهم کمک کنین باید کل خونرو گردگیری کنیم بعدم برین خرید برای فردا
    منو محمد و بابا_ وای نه
    مامان_ وای مای نداره آش کشک خالته بخوری پاته نخوری پاته.
    خم شد رو شکمش_ آخ دلم
    مامان_ اصلا راه نداره هیچ جور نمیتونین از زیرش در برین
    _ محمد جان بلند شو باید بریم خونرو گردگیری کنیم
    محمد با لبو لوچه ی آویزون راست وایساد و اومد دنبالم
    کل خونرو تمیز کردیم از حالو پذیرایی بگیر تا اتاقامون دیگه از کتو کول افتادیم
    آخیش بالاخره اتاق هم تموم شد
    هردومون هم زمان ولو شدیم رو تختمون
    کمرشو گرفته بود و ناله میکرد_ آی مامان کمرم آی خدا دارم میمیرم وای
    _ اه چته محمد هرکس ندونه فکر میکنه حامله ای که اینجوری کمرتو گرفتی ناله میکنی
    حواسش کلا نبود_ آره آره
    برگشتم سمتش یکی زدم تو سرش
    محمد_ آخ نامرد چته؟
    _ تو حامله ای؟
    چشماش زد بیرون_ ها؟ داداش چی میگی؟
    _ به منچه خودت گفتی
    محمد_ من کی گفتم؟من غلط بکنم بگم. اصلا منم بگم تو خودت چی فکر میکنی؟
    سرمو برگردوندم و به سقف خیره شدم
    _ به منچه. من گفتم مگه حامله ای اینجوری کمرتو گرفتی ناله میکنی تو هم گفتی آره
    دیدم صدایی ازش نمیاد برگشتم سمتش
    یه نگاه به همدیگه کردیم یهو زدیم زیر خنده
     
    آخرین ویرایش:

    zeinab z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/04
    ارسالی ها
    152
    امتیاز واکنش
    3,429
    امتیاز
    416
    سن
    23
    زینب
    حالا من چی بپوشم
    _مامانی من فردا شب چی بپوشم؟
    مامان_ لباس
    _ میدونم لباس. کدومو بپوشم
    مامان_ همونایی که داری
    _ وای مامان میدونم همونایی که دارم کدومو آخه
    مامان_ هرکدومو دوست داری
    جیغ زدم _مامان
    مامان_ یامان جیغ نزن برو هرکدومو میخوای انتخاب کن دیگه. منکه هرچی بگم تو برعکسشو انجام میدی دیگه چرا میپرسی
    با قیافه ی آویزون و سرِ پایین رفتم تو اتاقم
    کمدمو که از بس توش لباس بود در حالت انفجار قرار داشت باز کردم
    همه ی مانتوهامو نگاه کردم
    دوتا آبی نفتی _ مشکی _ چهارخونه کرم سرمه ای _ سبز،مشکی _ طوسی _ آبی آسمانی _ لی
    خب امم
    آبی آسمانی و لی رو در آوردم نگاهشون کردم
    حالا کدومو بپوشم؟
    شلوار لی و شال آبی روشن و مقنعه حجاب سفیدمو آوردم
    هنوز درگیر اون دوتا مانتو بودم
    بالاخره بعد از کلی فکر کردن مانتوی لی رو انتخاب کردم
    و هر سه تارو گذاشتم رو صندلی
    یه نگاه به چادرام کردم و چادر لبنانیمو برداشتم
    یه کیف گردنیه مدل لی هم برداشتم کتونیمم که لی
    خب همه چی برای فرداشب آمادست
    .
    .
    طاها
    دیروز از بس کار کردیم دیگه نفهمیدیم شب کِی خوابمون برد
    الانم که 9 صبحه مامان با اُردنگی منو محمدو فرستاده خرید
    محمد_ هعییی ما چقدر بدبختیم. مامان هنوز دختررو ندیده پسرای خوشتیپشو فراموش کرد ای خدا
    همینجور داشت آه میکشید و عقب افتاده بود ازم که دستشو کشیدم سمت جلو نزدیک بود با مخ بخوره زمین که خودشو به زور کنترل کرد
    داد زد_ چته؟
    به دور و برم نگاه کردم دوتا دختره داشتن درسته قورتمون میدادن چندتا زنو مردِ دیگه هم که تو فروشگاه بودن برگشتن چپ چپ نگاهمون کردن
    _ هیس ساکت حواست نبود دستتو کشیدم خو. حالا هم بیا سریعتر خریدارو انجام بدیم بریم که مامان پوستمونو میکنه
    یه آه سوزناک دیگه کشید و با قیافه ی آویزون دنبالم راه افتاد
    .....
    بالاخره زمان اومدنشون فرا رسید
    الان ساعت 6:30 غروبه
    غذاها رو اجاقن و هممون بلا استثنا در حال لباس پوشیدنیم
    یه تیشرت آستین بلند طوسی و شلوار کتان نُک مدادی پوشیدم و عطر زدم
    یه نگاه به محمد کردم
    یه تیشرت قشنگ آبی آسمانی پوشیده بود با شلوار لی. موهاشو به صورت کج سمت بالا حالت داده بود عطریم که خیلی دوست داشت زده بود. یه نگاه به دستاش کردم طبق معمول دست چپش ساعت نقره ایش و دست راستش تسبیح قشنگ آبیش بود به اضافه ی انگشتر عقیق نقره البته از نوع سفید که تو انگشت انگشتریش گذاشته بود
     
    آخرین ویرایش:

    zeinab z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/04
    ارسالی ها
    152
    امتیاز واکنش
    3,429
    امتیاز
    416
    سن
    23
    صدای اس ام اس گوشیم اومد نگاه کردم نوشته بود_ پشت درم. درو باز کن
    با لبخند رفتم به آیفن نگاه کردم تصویرشو که دیدم لبخندم پررنگتر شد. درو باز کردم منتظر موندم بیاد بالا
    اومد تو با لبخندی که عضو جدا نشدنیه صورتش بود باهام دست داد و احوالپرسی کرد
    داشتیم باهمدیگه خوشو بش میکردیم که مامان بابا و محمد اومدن بیرون. هنوز ندیده بودنش،همینکه مامان خواست بپرسه کی بود دوباره صدای مبایلم بلند شد
    نگاه کردم شماره آشنا نبود، جواب دادم
    _بله؟
    صدای یه آقایی اومد
    صدا_ سلام آقای شمس؟
    _ سلام بله خودم هستم شما؟
    صدا_ من زارعی هستم. آقای شمس ما رسیدیم ولی مطمئن نیستیم درست اومده باشیم
    _ بله بله آقای زارعی من الان میام جلوی در
    مامان_ اومدن؟
    _فکر کنم
    دویدم سمت دروازه
    درو باز کردم رفتم بیرون دوروبرمو نگاه کردم
    یه ماشین اومد سمتم
    دقیق نگاه کردم از شیشه ی صندلیه عقب یه نفر سرشو آورد بیرون و بعد برد تو
    ماشین کنارم ایستاد
    سه نفر پیاده شدن
    یه آقای نسبتا جوون که جلو نشسته بود، یه خانم چادری اونم جوون بود و در آخر زینب که صندلیه عقب نشسته بودن
    بعد از سلام و احوالپرسی راهنماییشون کردم داخل
    آخرین نفر وارد حیاط شدم البته قبل از ورود زنگو زدم که بدونن رسیدن
    .
    .
    زینب
    وارد حیاط شدیم
    یه حیاط حدودا 200 متری که دوروبرش گل و گیاه بود معلوم بود حیاط قشنگیه. با اینکه هر چند متر به چند متر روشنایی گذاشته بودن ولی چون شب بود قشنگ دید نداشت یه راهِ باریک هم سنگ فرش کرده بودن
    رسیدیم به آپارتمان
    دو طبقه بود با کاشیای مشکی و مرمر سفید
    از پله ها رفتیم بالا 22 تا بود. عادتمه از هر پله ای میرم بالا باید بشمارمش
    به پله های آخر که رسیدیم در باز شد
    یه خانمی اومد بیرون
    من از جلوی بقیه داشتم حرکت میکردم. رسیدم بالا بهش سلام کردم
    نگاهم کرد حس کردم چشماش اشک افتاد
    سلام کرد.دست دادیم و یهو بغلم کرد.
    خیلی متعجب شدم
    به خودم که اومدم دیدم زشته مثل ماست وایسادم منم دستامو بالا آوردم بغلش کردم
    یه نگاه بهم کردو صورتمو غرقِ بـ..وسـ..ـه کرد، اوف بالاخره ولم کرد

    از بغلش اومدم بیرون به کنار در نگاه کردم
    دو نفر ایستاده بودن
    بعد از اینکه احوالپرسیو.... تموم شد راهنماییمون کردن داخل
    رو مبل که نشستیم طاها شروع کرد به معرفی
    طاها اشاره کرد به همون خانمه که بغلم کرده بود و میخورد سنش چهلو خورده ای باشه ایشون مادرم هستن،اشاره کرد به اقایی که اونم میخورد تقریبا 50 ساله باشه ایشون پدرم،به یه پسر جوون اشاره کرد فکر کنم 22 سالش بود برادر گلم آقا محمد، آخرشم به یه دختر جوون 23 یا 24 ساله ی مانتویی ولی باحجاب اشاره کرد و اما نازنین خانم نامزد بنده
     
    آخرین ویرایش:

    zeinab z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/04
    ارسالی ها
    152
    امتیاز واکنش
    3,429
    امتیاز
    416
    سن
    23
    وقتی نازنینو معرفی کرد یه لبخند نشست رو لبم واقعا خوشحال شدم که نامزد داره
    .
    .
    طاها
    وقتی همرو بهشون معرفی کردم نشستم کنار نازنین
    مامان رفت سمت زینب و مامانش
    مامان_ راحت باشین چادرتونو در بیارین بدین من آویزون کنم
    مامان زینب_ نه خانم ممنون راحتیم
    مامان_ آخه اینجوری که زشته
    مامان زینب_ نه چی زشته
    بعد چادرشو از رو سرش برداشت انداخت رو کمرش
    دوباره مامان برگشت سمت زینب
    مامان_ دخترم تو در بیار دیگه چادرتو
    خندم گرفته بود این مامانه من گیر بده ها دیگه ول کن نیست
    مامان زینب که اینهمه اصرارو دید به دخترش گفت چادرتو در بیار دیگه زینب
    اون بدبختم با بی میلی چادرشو در آورد داد به مامان
    مامان منم که خیالش راحت شد یه نگاه خریدارانه به زینب کرد چادرو داد به محمد گفت ببر تو اتاقتون آویزون کن و رفت تو آشپزخونه
    وایسا ببینم
    برگشتم سمت زینب دوباره نگاهش کردم بعد برگشتم به محمد که تازه برگشته بود و در حال نشستن رو مبل تک نفره ی کنارم بود نگاه کردم
    با آرنجم یه سقلمه به نازنین زدم
    برگشت سمتم
    در گوشش گفتم
    _ یه نگاه به لباسای زینب و محمد بنداز
    نگاهشون کرد
    نازنین_ خب چیه مگه
    _ لباساشون خیلی شبیه به همه اصلا انگار ست کردن باهم
    یه بار دیگه نگاه کرد
    نازنین_ اا راست میگیا چه باحال
    خندیدم
    زینب دستاشو آورد بالا شالشو درست کنه که دیدم
    دست راستش دور ساق دست سفیدش یه تسبیح آبی روشن و تو انگشت انگشتریه همون دستش انگشتر عقیق سفید دست چپشم یه ساعت نقره ای رنگ
    دقیقا کپی برابر اصل محمد
    به نازنین گفتم اونم نگاه کرد
    زیر زیرکی داشتیم این دوتارو دید میزدیم میخندیدیم که یهو مامان زینب از جاش بلند شد راه افتاد سمت آشپزخونه، زینب هم پشت سرش
    .
    .
    زینب
    با مامان رفتیم تو آشپزخونه ببینیم کمکی از دستمون بر میاد؟
    مامان_ کاری هست کمکتون کنیم؟
    خانمه_ نه عزیزم شما برین بشینین کاری نیست
    ماستو از یخچال در آورد خواست کاسه هارو از رو اپن بیاره که اومدم کنارش
    _ بزارین ما میریزیم
    کاسرو از دستش گرفتم و چندتا چندتا بردمشون رو میز نهار خوریه 6 نفرشون گذاشتم مامان هم شروع کرد به ریختن ماستا
    بعد از اون مامان به زور تو ریختن خورشت و برنج کمکش کرد البته قبلش همون دختره نازنین اومد تو آشپزخونه برای کمک
    منم که دیدم کاری برای ما نیست به خانمه گفتم سفررو ببریم؟
    خانمه_ نه عزیزم زحمتت میشه بچه هارو صدا میکنم میزارن
    زینب_ نه بابا چه زحمتی بدین میزارم
    نازنین_ آره مامان جون بدین منم کمکش میکنم
    خلاصه با کلی زحمت ازش گرفتیمو رفتیم گزاشتیم
    یکم که وسیله هارو آوردیم طاها و همون پسره اسمش چی بود؟ آها محمد. اون دوتا هم بلند شدن اومدن کمک
    وقتی همرو گذاشتیم رفتم کنار ایستادم
    کم کم همه اومدن نشستیم سر سفره
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا