کامل شده رمان من و بقچۀ ارزشمندم | نیلوفر.ر کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نیلوفر.ر

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/17
ارسالی ها
992
امتیاز واکنش
16,031
امتیاز
694
- چي‌كار كردى؟
با گيجى، سرى تكون دادم. به سمتم خم شد و دستم رو گرفت.
- با دستت چی‌كار كردى؟
كمى انگشت‌هام رو وارسى كرد. دستمال‌كاغذى رو از جعبه نصب‌شده كنار در ماشين، بيرون كشيد و به دور انگشتم بست.
- چيز مهمى نيست. ولش كن.
با دل‌خورى نگاهى به صورتم انداخت و بى‌ هيچ حرفى، كمربندش رو بست و سوئيچ رو چرخوند. دست روى شونه‌اش گذاشتم.
- سيروس، ناراحت نشو ديگه.
نگاه از جلو نگرفت وقتى گفت:
- هرچى باعث آزارت بشه ناراحتم مى‌كنه، حتى اگه از طرف خودت باشه. بايد صبورى كنى و قوى باشى نيلوفر.
شرمنده گفتم:
- خب... خب ببخش ديگه. دست خودم نبود. نفهميدم كى زخمش كردم.
- مهم اين انگشت نيست، مهم فشاريه كه دارى به خودت وارد مى‌كنى.
هنوز نگاهم نمى‌كرد. دل‌نازک شده بودم. طاقت ناراحتى سيروس يا اخمش رو نداشتم.
با بغض گفتم:
- نگام كن. چرا نگام نمى‌كنى؟
ماشين رو به كنار جاده كشوند و نگه داشت. نفسى كشيد و به طرفم چرخيد. تو اون چشم‌هاى قشنگ كه هميشه پر از آرامش بود، غم و دل‌خورى چمبره زده بود.
صورتم رو مابين دست‌هاش گرفت و خيره تو چشم‌هام گفت:
- مى‌دونم چه فشارى روته. مى‌دونم چقدر اين روزا از اين اتفاقات و حقايق آشفته و گيج هستى. مى‌دونم و دركت مى‌كنم و مى‌خوام كنارت باشم تا همه روشن و حل بشه؛ اما نمى‌تونم ببينم بيش از حد به خودت فشار بيارى و خودت رو بخورى.
با شست‌هاش شقيقه‌ام رو ماساژ داد.
- من نيلوفر قبل از عمل رو مى‌خوام؛ شاد، اميدوار و آرامبخش. چقدر به من اميدوارى می دادى؟ حالا مى‌خوام اون اميد رو به خودت هم بدى. بايد منتظر هر چيز باشى و بدونى، همه‌چیز دیگه تموم شده با همه‌ی خوبى و بديش. تو الان اينجايى. سالم و موفق و... عزيزدل من.
آخرين جمله‌اش رو با ملايمت گفت و من رو تو بـ*ـغلش كشيد.
دست‌هام به دورش حـ*ـلقه شد و گفتم:
- ببخش. مى‌دونم دارم بچگى مى‌كنم؛ اما تو ببخش و تا آخر راه كنارم باش. با وجود تو دارم تحمل مى‌كنم. مهربونى و همراهى تو جلوى فروپاشى روحم رو گرفته. اگه نبودى، من...
محكم فشارم داد.
-هيس. چيزى نگو. فقط به من قول بده، خيلى زود همون نيلوفر قوى سابق میشى. همون كه باعث آرامش خودش و اطرافيانش بود. قول بده.
كمى فاصله گرفتم و به صورت شيرين و منتظرش خيره شدم. موج عشق و علاقه، خودش رو به ساحل وجودم مى‌كوبيد. حاضر بودم براى سيروس هر كارى از دستم برمياد، انجام بدم. نمى‌خواستم به جز موج محبت موج ديگه‌اى وجودش رو بلرزونه.
دست‌هام رو از شونه‌هاش به دو طرف صورتش بردم و روى گـونه‌هاى صاف و روشنش گذاشتم.
- قول میدم. اين چند روز هم صبورى كن. قول میدم خودم باشم؛ يه نيلوفر قوى و مقاوم. مى‌دونم به آخر اين ماجرا نزديكيم. عزيزدلم فقط يه مدت كوتاه صبر كن و بدخلقى و بدرفتارى من رو تحمل كن. باشه؟ فقط يه مدت كوتاه.
نگاهم منتظر به چشم و لبش دوخته شد تا ببينم و بشنوم كه موافقت مى‌كنه.
اول چشم‌هاش گرم و ملايم شد و لبخند روى لبم آورد. بعد گوشه‌ى لـب‌هاى پرپيچ و خم زيباش تكون خورد و طرح لبخند زد.
- به‌خاطر تو تا آخر عمرم صبر مى‌كنم؛ ولى تحمل آزارديدنت رو ندارم.
انگشت‌هام به سمت ابروهاى كشيده‌اش رفت و اونا رو به طرفين كشيد.
- مى‌دونم. حالا بخند. اخم تو من رو غمگين و نگران مى‌كنه.
لبخندش وسيع‌تر شد و دست‌هام رو گرفت و بـ*ـوسيد.
- مى‌خواى امروز بريم سينما؟ قراره يه فيلم كمدى بذارن.
- با كيان و فرح بريم؟
- باشه. مامان و بابا رو هم به اجبار می‌بریم.
با ذوق گفتم:
- خيلى خوبه! بعد بريم رستوران شكوفه. میگن كبابش عاليه.
چشم‌هاش درخشيد و قلبم آروم شد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    روبروى كارخونه داخل ماشين نشسته بوديم.
    بعد از برگشتن از رستوران، بارها از خودم پرسيدم از اين مرد چى بپرسم، چه‌جوری صحبت رو باز كنم و ادامه بدم.
    ازش بپرسم پسرت كجاست يا بگم پسرت مدت‌هاست تو خوابم مياد و بخشش مى‌خواد؟
    كلافه گفتم:
    - سيروس چى بهش بگم؟
    لبخندى زد تا آشفتگى من رو كمتر كنه.
    - بيا بريم. يه جورى سر صحبت باز میشه.
    مى‌دونستم يه فكرهايى داره. با خواهش گفتم:
    - اصلاً تو صحبت كن. باشه؟
    - نيلوفر، عزيز من، بيا بريم داخل. تو نگران نباش. من براى ساعت ده، قرار گذاشتم الان پنج‌دقيقه گذشته.
    سريع گفتم:
    - باشه، باشه، بريم.
    با نگهبانى هماهنگ كرد و ماشين رو داخل محوطه‌ى بزرگ كارخونه برد.
    نگهبان جوونى به پشت ساختمون بزرگ راهنماييمون كرد. چتر سياه و بزرگ سيروس نمى‌تونست ما رو از خيس‌شدن نجات بده؛ وقتى باد تقريباً تندی قطرات درشت و سيل‌آساى بارون رو به پيكرمون مى‌كوبيد.
    نگهبان با لباس ضدآب زردرنگش جلوتر رفت و با فرياد گفت:
    - همين راه رو برين جلو. اون ساختمون سفيد رو مى‌بينين؟ همون‌جاست.
    بعد به‌سرعت راه اومده رو برگشت.
    سيروس پرسيد:
    - سردت نيست؟
    دست، پا و صورتم يخ كرده بود؛ اما استرس از درون مثل كوره‌ى آتيش، من رو تو خودش مى‌سوزوند.
    - نه، خوبم.
    وارد ساختمون شديم و توسط مرد منشی به اتاق مديريت هدايت شديم.
    - همين‌جاست، بفرمايين.
    سيروس چند ضربه به در زد و وارد شد. من هم به دنبالش از در چوبى هم‌رنگ چشم‌هام عبور كردم و داخل شدم.
    چشم‌هام نه وسايل فوق‌العاده شيک و گرون رو ديد و نه ابعاد وسيع يه اتاق كه ديوارى پوشيده از تقديرنامه و نشون و اعتبار رو به رخ هر تازه‌واردى، مى‌كشيد.
    به سمت راست اتاق دقت كردم كه با ميز بلند و تعداد زيادى صندلى، براى خودش سالن اجتماعات كوچكى بود و سمت چپ كه ديوارى شيشه‌ای ضخيم قهوه‌اى بود و مى‌شد به راحتى، فضاى سرسبز پشت ساختمون رو ديد كه نويد چشم‌انداز زيبايى براى بهار و تابستون رو به بیننده می‌داد. من خيره به مردى شدم كه كنار افتخارات و تقدير‌نامه‌های کارخونه، پشت ميز بزرگ و باشكوهش نشسته بود. زير لب سلام كردم. بدون بلندشدن با سلامى بلند و محكم جواب ما رو داد و به مبل‌هاى چرمى آجرى‌رنگ اشاره كرد.
    - بفرمايين.
    به چهره‌ى آرام و خون‌سردش خيره شدم و دنبال رد پايى از گذشته گشتم. صورت كشيده و سفيد با يک جفت چشم آبى داشت كه مى‌شد پشت شيشه‌هاى عينک طبى هم درشت‌بودنش رو ديد.
    سيروس بازوم رو گرفت و آروم گفت:
    - كجايى؟ بيا بشين.
    همراهش روى مبل نرم نشستم و اندكى فرو رفتم. اين نوع مبل راحتی، براى اين دفتر رسمى كمى نامأنوس بود.
    - امرتون رو بفرمايين.
    سيروس گفت:
    - آقاى...؟ ببخشين من هنوز فاميلى شريفتون رو نمى‌دونم.
    - نگاران هستم.
    - بله آقاى نگاران. من و همسرم به‌خاطر يه موضوع شخصى مزاحم شما شديم.
    گوش‌هام مى‌شنيد؛ اما چشم‌هام فقط خيره‌ى صورت مرد بود. چادر تو دست راستم مچاله مى‌شد و ناخن‌هام تو كف دست چپم مى‌رفت. نگاه متعجب و معذب كارخونه‌دار، سعى داشت رو صورتم ننشينه.
    با كنجكاوى پرسيد:
    - شخصى؟ چه موضوعى؟
    سيروس مكثى كرد و با ملايمت پرسيد:
    - شما چندساله مدير...
    صدايى بلند تو اتاق پيچيد:
    - باباى كامرانى؟
    - چى؟!
    - نيلوفر.
    چرا خيره‌ى من شدن؟ صداى كى بود؟
    صداى خودم بود. لبم رو ميون دندون گرفتم. آقاى نگاران از جا بلند شد و روى ميز، به سمت من خم شد.
    - كامران رو مى‌شناسى؟ [به سوى سيروس نگاهى انداخت] شما كى هستين و چى مى‌خواين؟
    قبل از اينكه سيروس حرفى بزنه، از جا بلند شدم.
    - من آمين هستم. من رو مى‌شناسين؟
    تكرار كرد:
    - آمين، آمين.
    نگاه متحيرش رو به من دوخت و يک‌مرتبه از پشت ميز بيرون اومد و به سمتم قدم تند كرد. سيروس به سرعت بلند شد و كنارم قرار گرفت؛ مثل یه محافظ.
    احساس مى‌كردم بين خواب و كودكى و زمان حالم سرگردانم؛ گيج، متحير و كنجكاو بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    آقاى نگاران به يه قدميم رسيد و با حيرت پرسيد:
    - دختر آقا معلمى؟!
    چقد لحن و صداش، مثل قلب سخنگوى كابوس‌هاى من بود. دست‌هاش رو با اضطراب به هم مالید و داخل هم قفل كرد.
    - خانم آمين؟ دختر داريوش آمين هستين؟
    سرى تكون دادم و گفتم:
    - بله من دختر داريوشم. شما پدر كامران هستين؟
    منتظر جواب نشدم.
    - آره هستين. كامران كجاست؟
    قفل دست‌هاش باز شد و دست راست چنگى ميون موهاى طلايى و سفيد زد و با بستن چشم‌هاش، دست چپ روى صورتش كشيده شد.
    قورت‌دادن آب دهان رو مى‌شد به راحتی از پایین و بالا شدن سیبک گلوش ديد.
    دو قدم عقب‌تر رفت و آه بلندى كشيد.
    - پس خودتى. همون دختر كوچيک آقا معلم.
    خيره در من دوباره نزديک شد.
    - چطور بعد از اين همه سال حالا اومدى و دنبال كامران مى‌گردى؟
    ضعف عجيبى تو پاهام نشست. بازوى سيروس رو محكم گرفتم تا نيفتم. سيروس متوجه حالم شد و كمک كرد روى مبل بشينم. زير گوشم گفت:
    - قرصت رو بخور.
    سر تكون دادم.
    - نه، حالم خوبه. فقط ضعف دارم الان خوب میشم.
    آقاى نگاران با نگرانى پرسيد:
    - حالت خوبه؟
    چشم‌هام رو بستم.
    - خوبم.
    از سيروس پرسيد:
    - خانم بيماره؟
    سيروس گفت:
    - تحت درمانه. شما مى‌تونين كمک كنين زودتر سلامتيش رو به‌دست بياره.
    چشم‌هام رو باز كردم. آقاى نگاران سفارش چای و شيرينى داد. روى مبل سه‌نفره روبروی من نشست و گفت:
    - متأسفم. شما با كامران چی‌كار دارين؟
    قبل از جواب، مرد پيرى با سينى چای و شيرينى وارد شد.
    آقاى نگاران گفت:
    - جعفرآقا بذارين روى ميز.
    رسماً خواست كه زودتر اتاق رو ترک كنه. تعارف كرد. احتياج به چای داغ داشتم تا درون سردم، گرم بشه. سيروس با نگاهش از من اجازه گرفت و شرايط روحى و كابوس هر شبم رو خلاصه براى آقاى نگاران تعريف كرد. لحظه‌به‌لحظه حيرت در صورت مرد بيشتر مى‌شد. نگاه متعجبش بين صورت من و سيروس در چرخش بود.
    سيروس گفت:
    - فكر مى‌كنيم فقط ديدن پسرتون مى‌تونه به اين كابوس‌ها پايان بده.
    سينه‌ى آقاى نگاران با آه عميقى بالا و پايين شد.
    كمى به سمتم خم شد و غمگين پرسيد:
    - شما كامران رو بخشيدى يا نه؟
    چشم روى هم گذاشتم.
    - بخشيدم؛ اما مى‌خوام به خودش هم بگم. نمى‌خوام باز هم تو خواب سراغم بياد. حتماً پسرتون هم در رنج و عذابه. مى‌خوام اون هم راحت بشه.
    قطره‌اى اشک از چشم‌هاى آقاى نگاران روى گونه‌اش غلتيد.
    - همين‌طوره.
    عينك رو بالا زد و با انگشت شست و اشاره گوشه‌ى هر دو چشم رو پاک كرد و ادامه داد:
    - چندماهه دارم دنبالتون مى‌گردم. اول رفتم اداره آموزش و پرورش. اونجا متوجه شدم پدر و مادرتون رو از دست دادين. خدا رحمتشون كنه. پدرتون خيلى شريف بود. هيچ آدرسى به جز نشونى خونه‌تون و يه شماره تلفن نداشتن. وقتى تماس گرفتم، گفتن يكی-دوسالى هست از اونجا رفتين. هيچ آدرسى هم از شما نداشتن. همسايه‌هاتون هم گفتن بعد از اسباب‌كشى خبرى از شما ندارن و فقط فهميدم يه برادر به اسم كيان دارى كه كارمند دولته؛ اما چه اداره‌اى، خبر نداشتن. مي‌گفتن اين خواهر و برادر با كسى در ارتباط نبودن و سرشون تو لاک خودشون بوده. نشونى مزار پدر و مادرتون رو به دست آوردم و چندبار پنج‌شنبه‌ها رفتم سرخاكشون تا شايد تصادفى اونجا ببينمتون؛ اما باز هم خبرى از شما به دست نياوردم. اما الان... خداروشكر مى‌كنم كه خودتون سراغم اومدين.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    لابه‌لاى كلمات و جمله‌ها دنبال علت كابوس‌هام بودم. صداش درعين آرام بودن پرغم بود. غم و درد رو خوب حس مى‌كردم. حضور يك قطره اشک چكيده و قطرات نچكيده، بر رنج اين مرد گواهى مى‌داد.
    - چرا شما دنبال من مى‌گشتين؟ پسرتون مرتكب اشتباه شده بود.
    به دندون كشيدن گوشت داخل دهنش به چشم اومد.
    - دليلش رو بهتون میگم.
    گفتم:
    - من دوتا سؤال ازتون دارم. [منتظر اجازه‌اش نموندم] تا چند وقت پيش از قضيه چيزى نمى‌دونستم. همه‌چى رو فراموش كرده بودم. قضيه همون‌طورى بود كه زن‌داييم تعريف كرد؟
    - همون‌طور بود. كامران تک پسر من، به قدرى خودخواه و لوس بود كه با نگرفتن نمره از پدرت؛ به خودش اجازه داد تو رو به اینجا بياره. اون‌موقع همين ساختمون در حال ساخته‌شدن بود و زيرزمينش تازه تموم شده بود و به جاى انبارى وسايل ازش استفاده مى‌شد. يه دوستى داشت به اسم حميد. همون پسر ترسيد و سريع به من اطلاع داد. به پدرت هم اون خبر داد. با پدرت با هم رسيديم.
    با شرمندگى قطرات درشت عرق رو از پيشونى بلندش پاک كرد.
    - پدرت مرد بزرگى بود؛ نه از كامران شكايت كرد، نه حاضر شد خسارت بگيره. حتى براى مخارج بيمارستان ريالى نگرفت. فقط به كامران گفت: «آدم تو درس مردود بشه بهتر از اينه كه تو مردونگى ببازه. تو حتى اگه حقم داشتى نبايد از طريق يه بچه انتقام مى‌گرفتى.» من شرمنده‌ى پدرت شدم؛ چون اون پسر، زير دست من تربيت شده بود و از وجود باباى كارخونه‌دارش براى رسيدن به هدفش استفاده مى‌كرد. همون ماه از اين شهر به تهرون مهاجرت كرديم. كامران عوض شد؛ تبديل شد به يه پسر ساكت و منزوى كه فقط درس مى‌خوند. صدبار براى پدرت نامه نوشت؛ اما پاره كرد. شرمندگيش رو نمى‌تونم بگم چه اندازه بود. دوسال بعد رشته پزشكى دانشگاه تهران قبول شد، ادامه داد و تخصص كودكان رو گرفت.
    هر لحظه متعجب‌‌تر مى‌شدم. يعنى كامران الان يه پزشك متخصص كودكان بود.
    به سيروس نگاه كردم كه در تمام مدت ساكت بود و تنها هربار كه حس مى‌كرد اذيت میشم، دستم رو مى‌گرفت تا آرامش ببخشه به وجود ناآروم من.
    - چرا خودش نيومد دنبال...
    ادامه ندادم. آقاى نگاران گفت:
    - نمى‌دونم. شايد بعد از اين مدت فراموش كرده بود. شايد هم به قدرى درگير كار و بچه‌هاش بود كه فرصت نداشت.
    زيرلب گفتم:
    - بچه‌هاش!
    چرا هنوز تو ذهنم همون پسر نوجوون بود؟ كامران هم براى خودش مردى شده بود و ازدواج كرده بود. حقيقت اين بود.
    - سه‌تا پسر داره. سه قلوهاى شيطون.
    براى اولين بار لبخند زد.
    - داريوش، كاميار و كامبيز.
    بلند پرسيدم:
    - داريوش؟
    با همون لبخند گفت:
    - به ياد پدرت. پزشكى و موفقيتش رو مديون پدرت مى‌دونست. اگه پدرت برخورد و شكايت مى‌كرد، كامران نه مى‌تونست وارد دانشگاه بشه و نه می‌تونست دنبال پزشكى بره.
    اسم پدرت رو روى اولين قل گذاشت، سیزده‌ساله هستن.
    با افتخار از نوه‌هاش حرف مى زد.
    - آقاى نگاران من مى‌تونم با پسرتون حرف بزنم؟
    نگاه خيره‌اش رنگ عوض كرد و مات شد. با صداى گرفته گفت:
    - نمى‌تونى. پسرم اينجا نيست.
    سيروس پرسيد:
    - هرجا باشه میشه با ايشون تماس گرفت. اجازه بدين يه گفتگوى كوتاه داشته باشيم.
    آه عميقى از سينه كشيد و گفت:
    - هيچ‌كس نمى‌تونه با كامران حرف بزنه؛ يعنى كامران ديگه نمى‌تونه جواب كسى رو بده.
    من و سيروس با هم پرسيديم:
    - چرا؟
    - كامران من زنده نيست. [بغض تو صداش دويد] كامران من ديگه زنده نيست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    نيم‌خيز شدم.
    - چى؟ يعنی چى؟!
    به تته‌پته افتادم. آب دهنم رو به سختى قورت دادم. دهنم خشک شد. لرز به بدنم افتاد و دندون‌هام به هم خورد. صداى آقاى نگاران تو سرم مى‌پيچيد:
    - كامران من زنده نيست.
    سعى كردم به خودم مسلط باشم و جلوى لرزش بدنم رو بگيرم؛ اما نتونستم.
    ملتمسانه به سيروس نگاه كردم. رنگ‌پريده به من نگاهى كرد و آهسته گفت:
    - آروم باش، آروم. [بلند ادامه داد] يه ليوان آب به من بدين لطفاً.
    آخرين چيزى بود كه شنيدم و فقط فرصت كردم دست‌هام رو آويزون مهربون‌ترين حامى بكنم.
    چشم باز كردم. روى همون مبل آجرى سه‌نفره دراز كشيده بودم. نفسى عميق كشيدم و خواستم بلند شم. دستى شونه‌ام رو به پايين فشرد و صداى سيروس رو شنيدم.
    - كمى صبر كن. نمى‌خواد الان بلند شى.
    صدايى عميق‌تر تو سرم پيچيد: «كامران من زنده نيست.»
    ناله كردم:
    - بيدار بودم سيروس؟ كامران ديگه زنده نيست؟
    اشک گرمى روى گونه‌هام ريخت. يعنى اون صدا و قلب سخنگو دنبال حلاليت بود؟
    هق‌هق گريه‌ام بلند شد و آغـ*ـوش همراه هميشگى شد همراه ساكت اين عزادارى.
    - بخور. كمى بخور.
    لب‌هاى فشرده به سختى باز شد و آب، گلوى تف‌ديده‌ام رو كمى خنک كرد. گلوى خشک، اشک سوزان، دست و پاى سرد و تن داغ؛ بدنم چهارفصل متغير شده بود.
    نشستم و پرسيدم:
    - پدر كامران كجاست؟
    - رفت بيرون. مى‌خواست اورژانس خبر كنه، اجازه ندادم. ديدن حال تو بدجور اون مرد بيچاره رو به هم ريخت. نيلوفر. نيلوفر!
    دست‌هاش رو محكم گرفتم و به صورت مستأصل و نگرانش نگاه كردم.
    - سيروس تموم شد. ماجرا تموم شد. من خوب میشم و سرحال.
    لب پايين رو چندبار زير دندون گرفت و گفت:
    - حس غريبى دارم. باور مى‌كنى صداى اين مرد برام آشناست؟
    با شنيدن ضربه‌اى كه به در خورد، چادر رو سرم مرتب شد. آقاى نگاران وارد شد و نگاه آشفته‌اش رو به من دوخت. چيزى نگفت، فقط با همون نگاه، باز هم روى مبل روبرو نشست.
    سيروس پرسيد:
    - پسرتون، دكتر كامران، براش چه اتفاقى افتاد؟
    زبان‌ها كار مى‌كردن؛ اما نگاه‌ها نقش اصلى رو بازى مى‌كردن و درگير هم بودن. نگاه ما سه نفر به هم، مثلثى از سؤال و حيرت و استيصال بود.
    - پارسال بهمن ماه، يه مورد اورژانسى رو مى‌برن بيمارستان. كامران بالاى سر مجروح كه يه پسر بچه بوده. میره و مى‌بينه تموم بدن پسر زخمه. بعد از درمان موقت و دستور عكس از قفسه سينه و دست كبود پسرک، به حراست و نگهبانى بيمارستان اطلاع ميده. باباى پسر مى‌خواسته پسر رو به زور ببره. كامران با اون درگير میشه و تو درگيرى به عقب پرت میشه و...
    چشم‌هاى آبى پرخون روى هم نشست و دست‌ها روى پاها مشت شد.
    بغض رو كنترل كرد و ادامه داد:
    - سرش به ديوار مى‌خوره. تو كما رفت و يه هفته بعد مرگ مغزى شد.
    صدا آهسته‌تر شد.
    - كامران من از اين دنيا رفت؛ اما با اعضاى بدنش به سه نفر زندگى داد و تو آخرين روز زندگيش تونست يه كودک آسيب‌ديده رو از دست پدر الـ*ـكليش نجات بده.
    فشار انگشت‌هاى قفل‌شده‌ى سيروس روى مچ دستم زياد شد.
    - اقاى نگاران پسرتون چه زمانى مرگ مغزى شدن؟
    چى تو سرش مى‌گذشت؟ همون كه تو سر من بود؟ همون قلب دوم تو سينه‌ام كه مى‌گفت: «مواظبم باش»؟ يعنى امكان داشت؟
    با شنيدن تاريخ موردنظر هر دو يخ كرديم. همون تاريخ بود. تاريخ شنيدن پيداشدن يه قلب فداكار. ديگه شک نداشتم كسى كه به سيروس من عمر دوباره بخشيده، همون پسر چشم‌آبى موطلايى بوده كه روزی موهاى من رو به تاراج برد و روزى براى جبران يه قلب طلايى و مهربون به همراه مهربون من هديه داد. دكتر كامران براى من تبديل به يه قهرمان شد.
    سيروس دستم رو فشرد و پرسيد:
    - مى‌دونين اعضاى بدنش به چه كسايى داده شده؟
    جابه‌جا شد.
    - نه متأسفانه. جزو قوانين هست كه نبايد افراد رو بشناسيم.
    سيروس پرسيد:
    - اينجا عكسى از دكتر كامران دارين؟
    آقاى نگاران آهى كشيد و به آهستگى بلند شد و به سمت ميز باشكوهش رفت. روى ميز دوقاب عکس قرار داشت كه تنها كسى مى‌تونست داخل قاب‌ها رو ببينه كه پشت اون ميز و روبروى عكس‌ها قرار می‌گرفت. قاب عكسى رو برداشت و به سمت ما اومد.
    سيروس بلند شد و قاب رو گرفت. من هم كنارش ايستادم تا درون قاب رو ببينم. چهار جفت چشم درشت و آبى به من خيره شدن. چشم‌های مرد محترم و باوقارى كه دست‌هاش به دور شونه‌هاى دو پسر حلقه شده بود و پسر سوم از پشت سر، دست به دور گردن پدر حـ*ـلقه كرده و گونه بر گونه‌ى پدر داشت. پسران سه قلو شباهت غريبى با كامران شونزده‌ساله‌ى كابوس‌هاى من داشتن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    متأثر چشم از عكس گرفتم.
    - متأسفم. تسليت میگم.
    آقاى نگاران نفسى عميق كشيد و قاب عكس رو از دست درازشده‌ى سيروس گرفت و با مهربانى و حسرت نگاه كرد.
    - مى‌تونين يه لطفى به من بكنين؟
    تعجب و حيرت‌ گويى قصد تمام‌شدن نداشت.
    گفتم:
    - چه لطفى؟
    نگاهش بين قاب عكس و ما چرخ زد.
    - میشه بياين با همسر من حرف بزنين و بگين كامران ما رو بخشيدين؟
    سيروس گفت:
    - خانم من عرض كرد خدمتتون، شما...
    - آقا من خواهش مى‌كنم ازتون. همسر من چندبار خواب پسرمون رو ديده و آخرين بار همين ديشب بود. كامران ازش خواسته بود به يه دختر كوچولو بگه اون رو ببخشه. همسر من از خطاى كامران تا ماه پيش اطلاع نداشت. هيچ‌وقت نفهميد چرا به تهران مهاجرت كرديم. ماه پيش وقتى تو خواب كامران رو ديد كه ازش مى‌خواست از يه دختربچه حلاليت بگيره، مجبور شدم همه‌چيز رو بگم.
    گفتم:
    - باشه، من تلفنى با خانمتون حرف مى‌زنم.
    - باور نمى‌كنه. تا شما رو نبينه باور نمى‌كنه. مى‌دونم درخواست بزرگيه؛ اما لطفاً با من بياين تهران.
    نگاهى به سيروس انداختم و گفتم:
    - اجازه می‌دين من و همسرم چند لحظه مشورت كنيم؟
    سرى تكون داد و با «خواهش مى‌كنم» از اتاق خارج شد.
    انگشتم رو گزيدم و گفتم:
    - سيروس تو هم فكر مى‌كنی...
    نگاه مهربونش پر از حيرت و تأثر بود. دست روى سينه گذاشت و گفت:
    - اين قلب با صداى دردآلود اين مرد ضربانش تند میشه. مطمئنم قلب كامران اينجاست.
    قطرات اشک به روى گونه‌هام سر خوردن. دستم رو دورش حـ*ـلقه كردم و سر روى سينه‌اش گذاشتم و زمزمه كردم:
    - به‌خدا من تو رو بخشيدم. آروم باش. تو بهترين هديه‌ى خدا رو به من دادى. حتی... حتى اگه تو اين سينه نمى‌تپيدى باز هم من تو رو بخشيده بودم، دكتركامران.
    ضربان قلب مهربون كمى آرام‌تر شد. چنين چيزى تو علم پزشكى امكان داشت؟ امكان داشت قلب كسى با پيوند تو سـ*ـینه کس دیگه‌ای، بخشى از خاطرات و موجوديت خودش رو حفظ كنه؟
    سيروس صورتم رو بالا گرفت و اشك‌هام رو پاک كرد.
    - نيلو بذار يه زنگ به عمو بزنم تا مطمئن بشم.
    خودم رو كنار كشيدم. سيروس در حال حركت شماره‌ى عمو رو گرفت.
    - سلام عمو.
    -...
    - خوبم عموجان، شما خوبين؟
    -...
    - نه عمو مشكلى نيست. حال ما هم خوبه. عمو يه اتفاقاتى افتاده كه بعداً براتون مفصل میگم. الان ما، يعنى من و نيلوفر پيش آقايى هستيم كه قلب پسرش رو تو همون تاريخ به بيمارى پيوند زدن. قلب يه دكتر، دكتر نگاران. عمو قلب دكتر نگاران تو سينه‌ى منه؟
    -...
    - به خدا خيلى مهمه. من تحقيق نكردم. يه حوادثيه كه بعد میگم. پدرش نمى‌دونه.
    -...
    - به جان خودم ، من و نيلوفر هيچ جست‌وجويى نكرديم. براى چيز ديگه‌ای ديدن پدرش اومديم.
    -...
    سيروس ايستاد و تكيه به ديوار زد.
    - درسته؟ پس خودشه؟
    -...
    - شايد مجبور بشم بهشون بگم.
    -...
    - مجبورم. اين قلب تو اين يه ساعت ضربانش بالا پايين میشه.
    -...
    - مواظبم عمو، باشه.
    -...
    - شما هم مواظب خودتون باشين. خداحافظ.
    گوشى رو تو جيب پالتوى استخونى انداخت و به من خيره شد.
    - نيلوفر اين قلب كامرانه.
    - حالا چی‌کار کنیم؟
    - به‌نظرم بهتره همراهش بريم، البته اگه اذيت نمیشی.
    گفتم:
    - بالاخره بايد اين سفر رو رفت. بايد سرى به مزارش بزنيم. چه بهتر همين امروز باشه.
    رضايت رو تو چشم‌هاى سيروس ديدم. استقبال كرد و گفت: «پس يه زنگ بزن خونه، بچه‌ها نگران نشن.»
    «چشم»ى گفتم و از جيب مانتوى سرمه‌ای، گوشى سامسونگ سفيدم رو درآوردم و روى اسم فرح زدم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    هرچه به تهران نزديک مى‌شديم، از شدت بارون كاسته مى‌شد.
    - میگم سيروس، به خانواده‌ى دكتر كامران درمورد قلبت چيزى بگيم؟
    سيروس نگاهش رو از جلو گرفت و لحظه‌اى به من دوخت و باز خيره‌ى جاده‌ى خيس و لغزنده شد.
    - نيلوفر اون‌ها بعد از ده ماه با قضيه حتماً كنار اومدن. فهميدن اينكه قلب پسرشون تو سينه‌ى من مى‌تپه، مى‌تونه باعث ماجراهاى نه‌چندان خوشايند براى دوطرف بشه. فكر مى‌كنم صلاح اينه اون‌ها از ماجرا بى‌اطلاع باشن. فكر كن بعد از شنيدن اين مسئله مادر و پدر، همسر و فرزندانش چطور رفتار مى‌كنن. طبيعى‌ترينش اينه كه دوست دارن صداى قلب پدر، همسر و فرزندشون رو بشنون. اين از عهده‌ى من خارجه كه بتونم حسرت و دردشون رو ببينم.
    حرف‌هاش قانع‌كننده بود. درست مى‌گفت. عمو هم همين نظر رو داشت. مى‌گفت اين قانون به‌خاطر آرامش دو طرف به خصوص گيرنده‌ى عضو هست.
    وارد شهر شديم. اثرى از بارون نبود؛ اما ابرهاى سياه و پربار، تموم پهنه‌ى آسمون رو گرفته بود. اتومبیل تیره همچنان جلو می‌رفت و ما هم به دنبالش.
    آقاى نگاران ما رو به خونه‌اى قديمى و بزرگ تو تجريش برد. خونه‌اى با حياطى بزرگ كه پاركينگش براى ده‌ها اتومبيل جا داشت. حياط خونه در كمال تعجب با بوته‌هاى گل رز دل‌ربايى مى‌كرد. تا حالا تو فصل پاييز، بوته‌ى سبز و پر گل رز نديده بودم.
    با ورود به ساختمون اصلی، زنى مسن و زيبا كه لباس بلند سفيد پر از شكوفه‌ى بهارى به تن داشت و با روسرى كوتاه و سبزى تمام موها رو پوشونده بود، به استقبال ما اومد.
    همسر آقای نگاران برخلاف چشم‌هاى منتظر و نگرانش، لبخندى روشن برلب داشت. با محبت عجيبى بـغلم كرد و صورتم رو بـ*ـوسيد.
    - خوش اومدى مهمون كامران.
    همون‌طور كه دست روى شونه‌ام داشت، به سيروس هم لبخندى شاد و مهربون هديه داد.
    - پسرم خيلى خوش اومدى. بفرمايين.
    پريدن رنگ از رخ سيروس رو ديدم.
    با اصرار فراوون به طرف صندلی‌هاى ميز ناهارخورى، هدایتمون کرد.
    - می‌دونم ناهار نخوردین. بفرمایین.
    رفتار صميمى و دل‌نشين مادر كامران و پدرش باعث شد كه من و سيروس احساس خوبى داشته باشيم. چندبار تكرار كردم تا قلب مادر آروم گرفت و تشكر كرد؟ نمی‌دونم.
    شرمنده‌ى محبتشون بودم و شرمنده‌ی اينكه نمى‌تونستم بگم من مديون و شرمنده‌ى لطف پسرشون هستم.
    ساعتى بعد كنار سنگ قبر مرمرين سفيدى نشستيم كه طرح صورت آروم دكتر كامران رو روى خودش داشت.
    دست روى سنگ كشيدم.
    - سلام. بالاخره اومدم. دختر آقا معلم هستم.
    فاتحه‌اى خوندم و زمزمه كردم:
    - مدت‌ها قبل تو رو بخشيدم. خواهش مى‌كنم آروم بگير. آرامش داشته باش.
    دستم رو روى دست بدون دستكش سيروس گذاشتم و ادامه دادم:
    - من داشتن اين عزيزم رو مديون شما هستم دكتر. مطمئن باشين هر دو، مواظب قلب شما هستيم.
    آخرين قطرات اشكم رو مهمون سنگ مزارش كردم. ريزش بارونى نرم من رو همراهى كرد.
    سيروس دست زير بازوم گذاشت.
    - بلند شو. ديگه همه‌چى تموم شد. كابوست نتيجه‌ى شيرينى به دنبال داشت.
    - درست میگى عزيزم. نتيجه‌ى خوب.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    يک ماه بعد
    با پليور و بلوز سياه، زيبايى چهره‌اش بيشتر به چشم مى‌اومد. برگه‌ى اقلام رو به دستش دادم.
    - بفرما آقا خوشگله. فراموش نشه.
    با لبخند گرمش گفت:
    - تنها برم فروشگاه؟
    خنديدم.
    - نترس. كسى جرئت نمى‌كنه آقام رو بدزده.
    خنديد و چشمكى زد.
    - مطمئنى ديگه؟
    ضربه‌ى آرومى به شونه‌اش زدم.
    - برو عزيزم. فقط بايد صدقه كنار بذارم، بعد هم با فرح دنبال بقيه كارها باشم.
    صداى كيان بلند شد:
    - كسى نمى‌خواد به من كمك كنه؟
    - اگه تو خريد كمک كنى، من هم كمكت مى‌كنم.
    - قبول. به سروش هم بگو اون ديگ‌ها رو از هيئت بگيره و بياره.
    فردا تاسوعا بود و من بايد اولين نذرم رو كه براى سلامتى نازنين كوچولوی خوشگلم بود به‌جا مى‌آوردم و روز بعد هم عاشورا و نذر دومم به‌خاطر همسر نازنينم.
    كيان و سيروس كنار هم، مشغول زدن پرچم‌هاى سياه عزادارى عزيز فاطمه، بالای در و روی دیوار خونه بودن. فرح نازنين به بغـ*ـل تو كوچه ايستاده بود و به فعالیت آقایون نگاه مى‌كرد. كنارش رفتم.
    اشعه‌ى كم‌جون خورشيد از زير ابر تيره گهگاه بيرون مى‌زد و نور کم‌جون اما دل‌نشینش رو نثار صورتمون می‌کرد. پرچم‌هاى سياه خيابون و سردر بانک، در مسير باد كم‌جون آروم تكون مى‌خوردن.
    سيروس بلند گفت:
    - كيان كمى بالا ببر وگرنه پارچه لاى در گير مى‌كنه.
    كيان بلند گفت:
    - استاد من بالا بردم شما بايد زحمت بكشين و برين كامل روى چهارپايه.
    معترض گفتم:
    - كيان نداشتيم!
    فرح خنديد و زير لب گفت:
    - شما دو تا مطمئنين مال خانواده‌ى پژوهش و آمين هستين؟
    غر زدم:
    - فرح لال‌ شو!
    نازنين كه با هيجان به سيروس و كيان نگاه مى‌كرد، گفت:
    - عمه لال.
    خنده‌ى فرح بلند شد.
    - بفرما.
    روى كلاه بافتنى و گرم نازنين بـ*ـوسه زد.
    - مامان عمه خوبه. عمه گُله.
    تو گوشم زمزمه كرد:
    - خيلى هم خُله.
    لپ نرم و خنک نازنین رو بـ*ـوسیدم و گفتم:
    - چی میگی فسقل؟
    ***
    آخر شب خسته و كوفته قابلمه‌ی بزرگ پر از نخود، لوبیا و عدس رو آروم‌آروم گوشه‌ى حياط هل دادم و بعد از خاموش‌كردن لامپ حياط، بالا رفتم.
    سيروس كه يک‌ربع قبل، با بستن آب و جمع‌کردن شلنگ بالا رفته بود، روى مبل نشسته به خواب رفته بود.
    با محبت و عشق وافر، محو صورت دوست‌داشتنيش شدم. هر لحظه و هر ساعت ديدن اين انسان نازنين وجودم رو غرق شعف مى‌كرد. كنارش رفتم و آروم صداش زدم:
    - سيروس‌جان، بلند شو برو رو تخت بخواب. بلند شو پسرم.
    قبل از چشم‌هاش گوشه‌ى لبش لبخندى محو زد. به اين كلمه حساس بود.
    خش‌دار گفت:
    - شوهرتم، همسرت.
    با خنده زير بازوش رو گرفتم.
    - هرچى شما بفرمايين. شوهر، همسر، سرور، خوشگل، بلند شو.
    با چشم‌هاى بسته، تكيه داده به من روى تخت نشست. قبل از درازكشيدن گفتم:
    - صبركن. لباست رو دربيار، بعد بخواب. لباست كثيف شده.
    لباس سياه به‌خاطر خرید سبزی و حبوبات و آوردن ظروف داخل حياط، لک‌دار و خاكى شده بود.
    - جون نيلو ديگه نا ندارم.
    - فقط دراز نکش. خودم لباست رو عوض می‌کنم.
    بعد از درآوردن لباسش مانند شش ماه اخير، چند بـ*ـوسه روى بخيه‌ها و قلب مهربونش زدم و تیشرت سفيدى، تنش كردم.
    زير لب گفتم:
    - بعد میگه به من نگو پسرم!
    زانو از تخت بلند نكرده بودم كه من رو سمت خودش كشوند.
    - غر نزن بانوى من. بيا بذار امشب با صداى نفسات بخوابم، نه با صداى تلق‌وتلوق آشپزخونه.
    خنديدم و اطاعت کردم.
    سريع به خواب رفت و من در ميون موسيقى نفس‌هاى استادم به خواب ديشب فكر كردم.
    بعد از يک‌ماه كامران رو ديدم كه با كوله‌اى سبز و طلايى به سمت نور سپيدى مى‌رفت. لحظه‌اى برگشت و گفت:
    - هربار ميام، كوله‌م رو پر مى‌كنم و میرم.
    با بخشيدن كليه‌ها و قلب به سه انسان زنده و ساخته‌شدن درمانگاهى توسط پدرش تو روستايى دورافتاده به نام کامران، كوله‌ى بركت و ثواب كامران مرتب در حال پرشدن بود.
    كوله‌ى من يا بهتر بگم، بقچه‌ى من چى بود؟ نمى‌دونم.
    اما بقچه‌ى ارزشمند اين دنيام پر از اسم انسان‌هاى خوبى بود كه تو مسير زندگيم قرار گرفته بودن، از همه ارزشمندتر چهار انسانى بودن كه تو اين خونه كنارم نفس مى‌كشيدن و نفس من بند نفس‌هاشون بود.
    دست سيروس عزيزم پشتم نشست و صداى خواب‌آلودش تو گوشم پيچيد:
    - بخواب نگارم. فردا روز پركارى داريم.
    فردا تاسوعا بود؛ 24آذر89.
    چه سالى رو پشت سر گذرونده بودیم؛ سالى عجيب و پرتنش و پر از عشق.
    خواب پلک‌هام رو نوازش کرد و بـ*ـوسه‌ای بر اون‌ها زد.

    پایان
    ***
    تشکر می‌کنم از تمام دوستان وعزیزانی که همراه من بودن.
    امیدوارم از این رمان خوشتون اومده باشه.
    منتظر نظرهایتان هستم.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!




     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    130107
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا