کامل شده رمان تکیه گاه من |آرزو70 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

آرزو زارعی 70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/02/02
ارسالی ها
61
امتیاز واکنش
93
امتیاز
96
سن
33
محل سکونت
اصفهان
فصل هشتم
_ یعنی تو نمی دونی ؟
_ نه به خدا ،من از کجا بدونم ،عجب !!! شاید یکی دیگه بوده ؟
_ آخه علی ،غیر از تو کی می تونه این کار رو بکنه ؟ هیچ کس دیگه که
با من دوستی نداره
_ شاید یکی از بچه ها از آهنگ های تو خوشش اومده خواسته تو رو
توی کار زنده ببینه ؟
_ نمی دونم ،شاید ،علی به نظرت حالا چیکار کنم ؟
_ وای میلاد ،من اگه بودم این قضیه رو توی هوا می زدم ،اگه زنگ زد
موافقت کن
_ میگم علی به نظرت کسی نمی خواسته ما رو اذیت کنه و سر کارمون
بذاره ؟
_ نمی دونم ،اینم حرفیه ،حالا اگه بهت زنگ زد بگو باشه و حتماً باهاش
قرار ملاقات بذار تا بریم از نزدیک همه چی رو کشف کنیم ببینیم واقعیت
داره یا نه ؟
_ باشه علی ،خب من اومده بودم اینجا بکشمت که قسمت نشد ،انشالله تو
سری های بعدی
علی زد زیر خنده و گفت :
_ گمشو رفیق
من با تعجب گفتم :
_ با من بودی علی ؟
علی خنده اش شدیدتر شد و همون طور با خنده گفت :
_ این نشانه عشق من به توئه
رفتم جلو و یکی زدم پشت سرش و گفتم :
_ این هم نشانه دوس داشتن منه ،یعنی عشقم شدید تره ،مواظب باش یه
روز عاشقت نشم و نخوام عشقم رو بهت ثابت کنم .
و به شدت زدم زیر خنده که علی یه مشت به بازوم زد و گفت :
_ همین دوست داشتنت غنیمته گل من
ادای حالت تهوع در آوردم و گفتم :
_ اَه ... علی بار آخرت باشه به من حرف عاشقانه می زنیا
علی که کم کم داشت با سر می رفت تو دیوار از بس خندیده بود.
ازش خداحافظی کردم و رفتم خونه ،الان چند ماهی میشد که آلبوم من تو
بازار پخش شده بود و متعجب بودم از اینکه انقدر با سرعت ازم در
خواست اجرای زنده کرده بودند ،الان از اون تلفنی که بهم شده بود یک
هفته گذشته بود ،وقتی به خونه رسیدم و رفتم داخل از شدت هیجانی که
داشتم رفتم پیش مامان ،الان به یه آرامش نیاز داشتم که فقط مامان می
تونست از پسش بر بیاد و اگه خواهر داشتم اونم ...
بی خیال فکرم رفتم سمت مامان و گفتم :
_ سلام مامانی ،خوبی ؟
_ سلام پسر قشنگم ،کجا بودی مامان ؟
_ پیش علی بودم ،مامان خیلی استرس دارم ،آرامش می خوام
_ چرا مامان ؟
_ هنوز هیچی معلوم نیست ولی اگه حتمی شد برات توضیح میدم ،الان
فقط بهم آرامش بده مامان
_ فدای پسر گلم بشم ،بیا مامان ،بیا عزیزم ،سرتو بذار روی پاهام تا
موهاتو نوازش کنم
وای مامان زد به هدف ،نمی دونم چرا همه احساساتم توی سر و موهام
بود ؟
سرمو گذاشتم روی پای مامان و خیره شدم تو چشم های پر از آرامشش ،
مامان همین طور که داشت موهام رو نوازش می کرد گفت :
_ ببین پسر عزیزم ،هیچ چیز تو این دنیا وجود نداره که دل پسرای من
رو بلرزونه ، مگه نه ؟
با باز و بسته کردن چشمام تائیدش کردم ،وقتی مامان آرومم می کرد
میخش می شدم .
_ ببین میلاد ،هر اتفاقی که برات بیفته پسرم ،چه خوب چه خدایی نکرده
بد ،من پشتت هستم ،قاسم ( بابام ) پشتت هست ،میعاد ،همه ما پشتوانه
ات هستیم ،می دونم اگه الان یه خواهر داشتی بعد من همه زندگیت اون
بود ولی میلاد همیشه رو خانواده ات حساب کن ،باشه مامان ؟
وقتی حس کردم انرژی کافی رو با همین چند کلمه و نوازش های مامان
گرفتم سرم رو از روی پای مامان برداشتم ،مامان رو بغـ*ـل کردم و دستش
رو بوسیدم و گفتم :
_چشم مامانم ،از آرامشی که بهم دادین ممنونم ،با اجازه اتون میرم توی
استودیوم
مامان با یه نگاه پر محبت تائیدم کرد .
با آرامشی که همش از مامان بهم تزریق شده بود داخل استودیو رفتم و
گیتارم رو برداشتم و شروع کردم به زدن و خوندن :
_ یکی هست تو قلبم که هر شب واسه اون می نویسم و اون خوابه
نمی خوام بدونه واسه اونه که قلب من این همه بی تابه
یه کاغذ ،یه خودکار ،دوباره شده همدم این دل دیوونه
یه نامه که خیسه ،پر از اشکه و کسی بازم اونو نمی خونه
یه روز همین جا توی اتاقم یه دفعه گفت داره میره
چیزی نگفتم آخه نخواستم دلشو غصه بگیره
گریه می کردم درو که می بست ،می دونستم که می میرم
اون عزیزم بود نمی تونستم جلوی راشو بگیرم
می ترسم یه روزی برسه که اونو نبینم بمیرم تنها
خدایا کمک کن نمی خوام بدونه دارم جون می کَنَم اینجا
سکوت اتاقو داره می شکنه تیک تاک ساعت رو دیوار
دوباره نمی خواد بشه باور من که دیگه نمی آد انگار
یکی هست _ مرتضی پاشایی
من خودم عاشق این قطعه خودم بودم ،دم شاعرش رفیق عزیزم ،مهرداد
گرم ،همش اون شعر می نوشت و من می خوندم ،بیچاره کارش خیلی
سخت بود ،آخه من می نشستم پشت پیانو و می زدم و اون رو آهنگ برام
می نوشت ولی پایه دیوونه بازی هام بود.
داشتم تو همین حال و هوا سِیر می کردم که دوباره تلفنم شروع کرد به
زنگ خوردن ،با دستپاچگی گوشیم رو از روی میز برداشتم و دیدم بله
همون شماره ایه که هفته پیش باهام تماس گرفته بود ،چند تا نفس عمیق
کشیدم و جواب دادم :
_ بله بفرمائید ؟
_ سلام آقای رضایی ،بنده محمدی هستم مسئول موسسه هنر و موسیقی
ایرانیان
با اینکه شناختمش ولی برای اطمینان گفتم :
_ آقای محمدی ؟
_ بله ،من معذرت می خوام هفته پیش که تماس گرفتم خدمت تون خودم
رو معرفی نکردم
ژست یاد آوری گرفتم و گفتم :
_ سلام آقای محمدی ،بله ،بله ،یادم اومد ،خوب هستین ؟
_ خیلی ممنون ،آقای رضایی واسه ماجرای اجراتون تماس گرفتم ،شما
تصمیم گرفتین ؟ شما موافق هستید ؟
_ بله بنده تصمیمم رو گرفتم و موردی نمی بینم و موافقم که این کار رو
انجام بدم
_ به به ،چه عالی ،خب آقای رضایی می خواستم قرار بگذاریم و مفصل
درباره این مسئله با هم صحبت کنیم
_ بله آقای محمدی ،من مساله ای ندارم ،فقط لطفاً آدرس رو به من بدین
بعد از این که آدرس رو از آقای محمدی گرفتم همون موقع به علی زنگ
زدم و ازش خواستم زودی بیاد پیش من .
1 ساعت گذشته بود که علی اومد ،برای خوش آمد بهش دم در رفتم و
دستش رو گرفتم و کشون کشون آوردمش بالا ،وقتی داخل استودیو شدیم
علی با نفس نفس گفت :
_ چته میلاد ؟ چرا انقدر استرس داری ؟ آروم باش ،البته بهت حق میدم ،
مثل من که برترین خواننده ام و چندین کنسرت اجرا کردم که نیستی ،
دفعه اولته ،هولی !!!
بعد هم زد زیر خنده و روی اولین صندلی ولو شد .
رفتم روبروش ایستادم و گفتم :
_ علی مثل این که دلت می خواد عشق من رو نسبت به خودت هر چه
زودتر و بهتر درک کنی ؟
علی جدی شد و خنده اش رو قورت داد و گفت :
_ نه عزیزم ،تا الان باهات شوخی کردم ،خب تعریف کن ببینم چی شده ؟
من هم ماجرا رو بدون هیچ کم و کاستی براش تعریف کردم ،بعد از
توضیحاتم علی رو کرد به من و گفت :
_ اون یارو ،چی بود اسمش ؟
_ محمدی !
_ خب اون گفت کی بری پیشش ؟ خیلی عجله داشت ؟
_ نه به نظر نمی یومد که اونقدرا هم عجله داشته باشه
_ خب پس توام عجله نکن پسر ،بذار دو سه روز دیگه بریم پیشش ،بشین
خوب به چیزایی که می خوای فکر کن و معیار هاتو در نظر بگیر تا با
هم بریم پیشش
_ همچین میگه معیاراتو در نظر بگیر ،انگار قراره برم با خواستگارم
حرف بزنم !!!
علی باز زد زیر خنده گفت :
_ عاشق همین شیرینی هاتم دیگه پسر
_ اَههه ،تو باز شروع کردی علی ؟
علی باز خنده اش گرفت و من هم از دستش خنده ام گرفت .
مامان صدامون زد تا برای پذیرایی بریم پایین ...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • آرزو زارعی 70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    61
    امتیاز واکنش
    93
    امتیاز
    96
    سن
    33
    محل سکونت
    اصفهان
    فصل نهم
    دیگه کم کم تمام وسایلی که می خواستم 6 ماه برم تهران رو آماده کرده
    بودم ،میشه گفت که تمام کارهام رو انجام داده بودم ،وسایل لازمم برای
    آموزشگاه آماده کرده بودم ،مدارکم و عکس و فیلم کارهایی که انجام داده
    بودم و کیک و شیرینی هایی که درست کرده بودم رو آماده کرده بودم ،
    چون باید حتماً یه سری کیک درست می کردم و تزئیناتش رو فیلم
    برداری می کردم ،جزء شرایط بود چون باید می فهمیدن که ما تا چه حد
    آمادگی داریم و تا چه حد کار بلد هستیم برای آموزش های تخصصی و
    تکمیلی ،3 روز دیگه وقت داشتم تا برم تهران و مدارکم رو برای ثبت نام
    ارائه بدم ،اندازه دو هفته کیک و شیرینی تو یخچال بود چون تواین چند
    روز برای مدارکم زیاد درست کرده بودم.
    بابا جون واسم بلیط گرفته بود و من آماده بودم که به مدت 6 ماه از خونه
    و خانواده ام دور بشم ،وقتی کارام تموم شد این سه روز هم مثل برق و
    باد گذشت .
    روز موعود رسید ،بابا که به خاطر غیرتش نمی تونست بذاره تنها برم
    خودش هم باهام میومد تا هم ثبت نامم کنه و هم من بتونم جاگیر بشم .
    هر چهار نفرمون رفتیم ترمینال و مامان و لعیا اومدن جلو که باهام
    خداحافظی کنن ،اول مامان جلو اومد و محکم بغلم کرد به حدی که فکر
    کردم الان به خاطر نرسیدن خون و اکسیژن به مغزم آنفاکتوس می کنم ،
    هیچی وقتی ازم جدا شد یه نفس عمیق کشیدم و بهش نگاه کردم که دیدم
    چشماش پر از اشک شده ،رفتم جلو و گفتم :
    _ مامان چی شده ؟ چرا این طوری می کنی ؟ مگه قراره برم بمیرم ؟
    مامان سریع اشک هاشو پاک کرد و محکم زد تو سرم و گفت :
    _ بزنم له بشی دختره بی ادب ؟
    همین طور که سرم رو ماساژ می دادم گفتم :
    _ نه نزدی مامان !!!
    مامان همین جور که گریه می کرد یهو زد زیر خنده و گفت :
    _ الان که تو میری دیگه کی واسه مون دلقک بازی در میاره ؟
    با بهت به مامان نگاه کردم و گفتم :
    _ مامان الان من تو اون خونه حکم دلقک رو دارم ؟
    مامان خندید و گفت :
    _ خب آره دیگه
    بعدم دوباره محکم بغلم کرد و گفت :
    _ خب حالا دیگه ،به دور از شوخی خیلی مواظب خودت باش ،هر روز
    بهت زنگ می زنم ،مواظب باش کار ناشایستی انجام ندی
    یه کم چپ چپ به مامان نگاه کردم و گفتم :
    _ آخه تو از من کار ناشایست دیدی که این طور باهام حرف می زنی ؟
    _ نه دختر ،ولی حواست که هست اونجا تهرانه ،ممکنه خدایی نکرده یه
    وقت ...
    _ بسه مامان ،واقعاً از شما توقع نداشتم از این حرفا بزنی ، به به !!!
    _ عزیزم من که منظوری ندارم ،تو خوبی ،جامعه خرابه ،در هر حال
    مواظب باش
    _ چشم مامان
    حرفام که با مامان تموم شد رفتم طرف لعیا ،لعیا بغلم کرد و همین طور
    که تو بغلم بود گفت :
    _ آخیش ،داری میری یه نفس راحت از دستت می کشیم
    سریع از بغلش اومدم بیرون و گفتم :
    _ حقا که آدم بی لیاقتی هستی بی شعور خر !!!
    _ بابا اصلاً جنبه شوخی نداری ،می خواستم یه چیزی بگم بخندیم
    و هری زد زیر خنده ،منم به تقاص تو سری که اون وقت مامان بهم زد ،
    محکم زدم تو سرش و گفتم :
    _ حالا بیشتر بخند خوش تیپ
    و فرار کردم رفتم پشت بابا قایم شدم ،لعیا گفت :
    _ بالاخره که یه روزی همو می بینیم ،اون وقت من انتقامم رو می گیرم
    ازت
    _ یا ابوالفضل ،همچین میگه انتقام انگار عشقش رو ازش گرفتم
    _ گمشو بابا ،برو از شرت راحت بشم
    _ داغشو به دلت می زارم که راحت باشی
    با داد بابا ساکت شدیم :
    _ بسه دیگه دخترا ،یعنی چی تو ملأ عام دارین این طوری رفتار می
    کنین ؟ یعنی شما دخترین ؟ بسه دیگه ،مهرسا بدو وسایلت رو بردار می
    خوایم بریم دیگه ،خانوم دیگه کاری نداری ؟
    _ نه آقا رضا ،مواظب خودت و این دختر باش ،به امان خدا
    با بابا سوار اتوبوس شدیم و برای مامان و لعیا دست تکون دادیم ورفتیم ،
    وقتی راه افتادیم دیگه طاقت نیاوردم و روم رو به سمت پنجره اتوبوس
    کردم و شروع کردم به گریه ،دوباره پناه بردم به آهنگ های میلاد .
    جدیداً یه آلبوم دیگه ازش دیدم که قبل از این آلبوم جدیدش خونده بود ولی
    به خاطر یه سری مشکلات بهش مجوز نداده بودن ،یکی از آهنگ هاش
    رو آماده کردم و هندزفریم رو داخل گوشم گذاشتم .
    بابا هم به محض سوار شدن خوابش برد ،شروع کردم به گوش دادن یک
    آهنگ که خیلی دوستش داشتم :
    _ وقتی شکسته اطلسی ،وقتی گرفته آسمون
    وقتی که تنهایی شده ،تنها شریک خونمون
    وقتی نگاه روشنت ،حالا غریبه با چشام
    دیگه نه اسمت یادمه نه دیگه عشقت رو می خوام
    می ترسه بی تو گم شدن ،بی رد پا و بی نشون
    باید گذشت از باورت ،باید رها شد نیمه جون
    می ترسه تنهایی و غم ،باید تو رویاها نشست
    باید به روی عاشقی ،چشمای دلتنگی رو بست
    محرم نبودی اَبرَکم ،هُرم نفس های منو
    همراه دلتنگی شدن ،هم بغض عاشق بودنو
    محرم نبودی تا بگم ،اون مرد تنها که رسید
    هم رنگ چشماتو گرفت هم یاس رویاهامو چید
    اَطلسی _ مرتضی پاشایی
    *******
    با تکونای یه دست چشمامو باز کردم و دیدم که رسیدیم به تهران ،یه
    کش و قوسی به بدنم دادم و بابا گفت :
    _ پاشو دختر ،مثل خرس می خوابی ؟
    همین طور با چشمای سرخ شده گفتم :
    _ اِهههه بابا ... خب خسته بودم ،دیدی که این یه هفته چقدر تلاش کردم
    واسه این که کارام اوکی بشه ،خب خسته ام دیگه
    _ بله دخترم ،شما درست میگی ،پاشو ،پاشو پیاده بشیم بریم خونه خان
    دایی
    پیاده شدیم و من لوازمم رو برداشتم و بابا هم یه کم از اونا رو برداشت و
    باهم راهی شدیم .
    رفتیم به سمت تاکسی ها و سوار شدیم و رفتیم به مقصد خونه خان دایی .
     
    آخرین ویرایش:

    آرزو زارعی 70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    61
    امتیاز واکنش
    93
    امتیاز
    96
    سن
    33
    محل سکونت
    اصفهان
    فصل دهم
    بالاخره روز موعود رسید و من با علی به سمت مقصد یعنی همون
    موسسه هنر و موسیقی ایرانیان راه افتاده بودیم ،توی راه خیلی استرس
    داشتم ،علی هم که از خود متشکر بود یکی از آهنگ های خودش رو
    گذاشته بود و من غرق آهنگش شده بودم :
    _ هنوز عادت به تنهایی ندارم
    باید هر جوریه طاقت بیارم
    اسیرم بین عشق و بی خیالی
    چه دنیای غریبی بی تو دارم
    می ترسم توی تنهایی بمیرم
    کمک کن تا دوباره جون بگیرم
    یه وقتایی به من نزدیک تر شو
    دارم حس می کنم از دست میرم
    نمی ترسی ببینی برای دیدن تو
    یه روز از درد دلتنگی بمیرم
    تو که باشی کنارم می خوام دنیا نباشه
    تو دستای تو آرامش بگیرم
    بگو سهم من از تو چی بوده غیر از این تب
    کیو دارم به جز تنهایی امشب
    می خوام امشب بیفته به پای تو غرورم
    نمی تونم ببینم از تو دورم
    دارم تاوان دلتنگی مو میدم
    کنار تو به آرامش رسیدم
    بیا دنیا مو زیبا کن دوباره
    خدایا از تو زیبا تر ندیدم
    شیدایی _ علی لهراسبی
    همین طور که غرق شده بودم مثل همیشه علی زد سر شونه ام و گفت :
    _ باز کجا رفتی رفیق ؟ چرا هر چی تنهات می ذارم میری تو هپروت ؟
    پاشو بریم
    و دست منو گرفت ،با تعجب گفت :
    _ وای میلاد ،چرا انقدر دستات سرده ؟
    با بی حالی گفتم :
    _ نمی دونم ،خیلی استرس دارم
    _ بابا جان ،مگه می خوای چیکار کنی ؟ بیا بریم ببینم ،اگه بخوای این
    طوری باشی که هیچ وقت نمی تونی خواننده موفقی باشی که
    _ باشه علی جان ،برو بریم داخل
    وارد موسسه شدیم ،یه نگاهی به اطراف انداختیم ،اون جا یه ساختمون
    بود که طبقه اولش اداری بود و طبقه دومش واسه انجام کارای سمیناری
    و اجرای موسیقی و کنسرت ها بود.
    طبقه اول رفتیم و دنبال اسم آقای محمدی مسئول اجرایی موسسه گشتیم ،
    درست انتهای سالن دست چپ بود ،رفتیم به سمت اتاق ،چند تا نفس
    عمیق کشیدم و در زدیم و وارد اتاق شدیم.
    با آقای محمدی سلام و احوال پرسی کردیم و نشستیم ،یه کم حرفای
    ابتدایی زدیم و قرار شد یک سوم از مبلغ اجرای کنسرت به من داده بشه
    ولی علی سریع موضع گرفت و گفت :
    _ نه آقای محمدی ،این قیمت خیلی کمه
    _ ولی علی آقا شما خودتون می دونید موسسه ها همیشه مبلغ دریافتی رو
    سه قسمت می کنن ،یکی برای خیریه ها ،یکی برای خود موسسه و یکی
    دیگه به خواننده داده میشه ،شما که خوب می دونید
    _ ولی آخه ...
    من سریع بین حرف علی اومدم و گفتم :
    _ علی جان تو که می دونی من این چیزا برام مهم نیست ،پس زیاد
    پیگیری نکن دیگه
    _ باشه میلاد جان ،اگه شما این طور می خوای باشه منم حرفی ندارم
    یه کم دیگه هم حرف زدیم و قرار شد بَنِرها و بلیط ها که چاپ شدند یه
    تعدادی از اونا رو به خودم بِدن برای مهمون های افتخاری که خودم می
    خوام انتخاب کنم ،همه کار ها که تموم شد از آقای محمدی تشکر کردیم و
    خواستیم خارج بشیم که ایشون از من خواستن بمونم ،به علی گفتم لطفاً چند
    لحظه منتظرم باشه تا برم پیشش ،اونم گفت میره داخل ماشین .
    وقتی علی رفت پیش آقای محمدی برگشتم ،ایشون گفتن :
    _ ببین میلاد جان شما حتماً باید برای کارِت یه مدیر برنامه داشته باشی که
    بهت راهنمایی کنه چه چیزایی برای روی پوستر هات ،اجراهات و کلاً
    کارهای اجرا و برنامه هات باشه که هم طراحی لباست رو انجام بده هم
    مدیریت کارات رو انجام بده
    یه کم مکث کردم و گفتم :
    _ خب الان باید برم یه همچین فردی رو انتخاب کنم ؟
    آقای محمدی یه لبخندی زد و گفت :
    _ واقعیتش رو بخوای یه خانم هستن که من فکر می کنم ایشون می تونن
    کار هاتون رو انجام بدن ،ایشون برای همین موسسه کار می کنن ولی من
    می تونم از ایشون بخوام مدیر کارهای شما هم باشن
    _ خب اگه شما می گین ایشون مناسب اند من حرفی ندارم
    _ خب پس اگه اجازه بدی من ازشون بخوام بیان اینجا تا الان شما ایشون
    رو ببینی
    _ باشه آقای محمدی ،من مشکلی نمی بینم ،بگین بیان
    آقای محمدی تلفن رو برداشت و با یک دکمه به یکی از اتاقا متصل شد و
    گفت :
    _ لطفاً به خانم مقامی بگین بیان اتاق من
    بعد از چند لحظه یه دختر ریز نقش وارد اتاق شد که قدش حدوداً 155 بود
    و موهاش که از زیر شالش بیرون زده بود یه کم مواج بود و چشم و ابروی
    مشکی داشت و بینی معمولی و لب های قلوه ای داشت .
    یه کم به هم خیره نگاه کردیم و سلام کردیم ،آقای محمدی گفت :
    _ ایشون ماریا مقامی هستن ،لیسانس طراحی و گرافیک دارن و الان هم
    داخل موسسه ما مشغول کار هستن ،خانم مقامی ازتون می خوام که کار
    مدیریت و طراحی و لباس آقای رضایی رو بر عهده بگیرین
    ماریا یه نگاه دیگه به من کرد و با صدای خیلی نرم و لطیفی گفت :
    _ من مشکلی ندارم ،اگه آقای رضایی هم مایل باشن حاضرم بهشون کمک
    کنم
    من باز هم یه مکثی کردم و گفتم :
    _ از نظر من هم مشکلی نداره ،خب شما از کی می تونین کار های بنده
    رو بر عهده بگیرین ؟
    ماریا نگاهی به آقای محمدی کرد وآقای محمدی هم سری به عنوان تائید
    براش تکون داد ،ماریا هم گفت :
    _ حالا فعلاً شماره امون رو رد وبدل می کنیم تا هر وقت من کارام رو
    انجام دادم و شما هم لازم داشتید باهاتون تماس بگیرم
    _ بله درسته ،خب شماره منو یادداشت کنید 0912 ...
    بعد از رد و بدل کردن شماره از موسسه بیرون رفتم و به سمت علی رفتم
    ،علی داشت با فوضولی هر چه تمام تر بهم نگاه می کرد ،منم خیلی ادبی
    به سقف نگاه کردم و گفتم :
    _ چه هوایی خوبیه ،جون میده کباب کوبیده
    علی گفت :
    _ ممنون از پیچوندنت
    زدم زیر خنده و بعد به سختی کنترلش کردم و شروع کردم به سوت زدن
    ،علی گفت :
    _ میلی جون ،جون من بگو قضیه چیه ؟
    از خنده داشتم از دست می رفتم ،به طور کامل قضیه ماریا رو برای علی
    تعریف کردم ،در حین تعریف یه کم هیجان داشتم ،علی هم که کاملاً زیر
    نظرم داشت گفت :
    _ صبر کن ببینم ،نکنه عاشقش شدی ؟
    تا اینو گفت زدم زیر خنده و گفتم :
    _ چی ؟؟؟ عاشق ؟؟؟ ههه ،منو و این حرفا ؟
    _ باشه ،حالا بعد معلوم میشه
    ماشین رو روشن کرد و به طرف خونه ما راه افتاد ...
     
    آخرین ویرایش:

    آرزو زارعی 70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    61
    امتیاز واکنش
    93
    امتیاز
    96
    سن
    33
    محل سکونت
    اصفهان
    فصل یازدهم
    تو راه که داشتیم به خونه خان دایی می رفتیم یه سری بَنِر دیدم که توی
    مکان های مخصوص تبلیغات در سطح شهر نصب کرده بودن ،خوب که
    چشامو ریز کردم و دقت کردم دیدم مال چند تا خواننده است که توی شهر
    کنسرت زنده داشتن ولی یکیش بدجور داشت چشمک می زد ،عکس
    میلاد رو روی اون زده بودن .
    راننده با سرعت از جلوش رد شد و من اگه می خواستم حرفی بزنم بابا
    سرمو می ذاشت رو سـ*ـینه ام ،یه کم مکث کردم و بعدش گفتم :
    _ ببخشید آقا اسم این خیابون چیه ؟
    _ واسه چی می پرسی دخترم ؟
    ( عجب پیرمرد فوضولیه ها ،خب تو چیکار داری )
    _ خب به نظرم خیلی قشنگ و بزرگه ،گفتم بدونم اسمش چیه ؟
    _ دخترم اسم این خیابون ولی عصره
    تو دلم داشتم خوشی می کردم که چقدر به صورت باحالی این قضیه رو
    فهمیدم و بابا هم نفهمید چه نقشه شیطانی تو سَرمه .
    بعد از یه مدت طولانی بالاخره رسیدیم به خونه خان دایی ،خونه خان
    دایی بالای شهر بود و ما تا اومدیم از ترمینال جنوب تهران تا بالای
    تهران بریم انقدر طول کشید .
    بعد از اینکه بابا با کلی چونه راننده تاکسی رو راضی کرد به طرف
    خونه خان دایی رفتیم ،زنگ خونه دایی رو زدیم و خود دایی در رو
    برامون باز کرد ،عجب خونه ای بود ،با این که توی تهران این همه
    آپارتمان بود ولی این خونه ویلایی بود ،دو طرف خونه پر از سبزه و
    چمن و گل و درخت بود .
    وای مثل یه بهشت کوچیک بود ،با این که ما خودمون توی اصفهان
    وضعیت مالی خوبی داشتیم اما این جا عجیب بزرگ و دیدنی بود.
    همین جور محو اطراف بودم که پام به یکی از سنگ ریزه ها گیر کرد
    و وقت بود با مخ برم تو حوض فواره ای وسط حیاط که یهو بابا سریع
    کمرم رو گرفت ،بعدم مثل همیشه خشن بهم نگاه کرد و گفت :
    _ مهرسا ؟ چرا مثل این ندیده ها رفتار می کنی ؟ مگه تو ،توی خونه من
    بزرگ نشدی ؟ من و مادرت این طوری تربیتت کردیم که تا یه همچین
    چیزی می بینی غش و ضعف کنی ؟
    تا اومدم جوابش رو بدم صدای خان دایی اومد که داشت با سرعت به
    سمت ما می اومد ،گفت :
    _ به به ،آقا رضا ! چه عجب دایی جان ،از این طرفا ؟ حتماً باید یه
    کاری تهران داشته باشی تا بخواین بیاین به ما سر بزنید ؟
    بابا یه کم خجالت زده و شرمنده گفت :
    _ خجالت مون ندین دایی جون ،ببخشید که الانم به خاطر مهرسا مزاحم
    تون شدیم
    دایی گفت :
    _ اختیار داری رضا جان
    دایی به طرف من برگشت که من سریع سلام کردم و دایی با لبخند به
    سمت من اومد و پیشونیم رو بوسید و گفت :
    _ سلام خانم خانما ،چقدر بزرگ شدی ؟ می دونی وقتی کوچولو بودی و
    کچل بودی دیدمت ؟
    همین طور که یه لبخند زده بودم به سرعت چشام گشاد شد و گفتم :
    _ وای دایی شما دیگه چرا ؟ خدایا مامان بابا کم بودن حالا دایی هم به
    جمع اونا اضافه شد ،وای خدایا ،نه دیگه طاقت ندارم
    من همین طور تو حال خودم بودم و داشتم ناله می کردم که دیدم بابا و
    دایی زدن زیر خنده ،هیچی منم واسه اشون یه لبخند ساختگی زدم.
    دایی گفت :
    _ ای وای ،الان اگه خانومم بفهمه تا الان شما رو سر پا نگه داشتم از
    سقف آویزونم می کنه
    همه زدیم زیر خنده و به سمت قصر دایی راه افتادیم ،وقتی وارد شدیم
    دیدم وای عجب کلکسیونی داخل خونه است اما به خاطر حرف هایی که
    بابا توی حیاط بهم زده بود دیگه جرئت نکردم به اطراف نگاه کنم ،واسه
    همین سرمو مثل بچه های آروم و سر به زیر انداختم پایین.
    دایی که متوجه من شده بود گفت :
    _ چیه دایی جون ؟ چرا غریبی می کنی ؟ خجالت می کشی مهرسا جان ؟
    من که نمی دونستم اون وسط چی بگم گفتم :
    _ نه دایی جان ،خب ... هیچی ... راستی زندایی کجان ؟
    دایی که انگار یاد یه چیزمهم افتاده باشه گفت :
    _ راست میگی ها ،خانوم ... خانوممممم
    منم یه نفس عمیق کشیدم و دستمو روی قلبم گذاشتم ،خب به خیر گذشت.
    زندایی خرامان خرامان از پله ها داشت میومد پایین ،یه لحظه صحنه
    فیلم تایتانیک تو ذهنم اومد که رُز داشت از پله ها به سمت جک میومد
    پایین ،می خواستم بزنم زیر خنده که دیدم بابا داره چپ چپ نگاهم می
    کنه ،زودی دهنم رو بستم که بعد دوباره حرف نشنوم .
    زندایی نادره اومد پایین و با عشـ*ـوه خاصی با ما سلام و احوال پرسی کرد
    ،ما هم متقابلاً گرم باهاش احوال پرسی کردیم .
    دایی و زندایی خیلی خونگرم بودن برعکس وضعیتی که داشتن اصلاً
    خودشون رو نگرفته بودن ،یه کم نشستیم صحبت کردیم و با هم چایی
    خوردیم ،بعد از اون بابا گفت :
    _ خب مهرسا جان ،پاشو بابا که باید بریم دنبال آموزشگاه که من تا شب
    تموم کارها رو تموم کنم و برگردم پیش خانم و لعیا
    دایی گفت :
    _ کجا رضا جان به این زودی ؟ بمون پیش مون ،بیشتر پیش ما باش ،
    راستی پری ( مامانم ) کجاست ؟ چرا نیاوردیش تا ببینیمش ؟
    _ واقعیتش من هم نباید میومدم و مزاحم تون نمی شدم ولی خب اومدم که
    کارهای مهرسا رو انجام بدم ،پری هم خیلی بهتون سلام رسوند ،حالا
    انشالله دفعه بعدی مزاحمتون می شیم
    یه کم دیگه برای هم پپسی باز کردند و تعارفای معروف رو رد و بدل
    کردن و من هم وسایلم رو از داخل ساکم برداشتم که با بابا بریم بیرون
    که دایی پرید جلومون و گفت :
    _ کجا رضا ؟ نکنه می خوای با تاکسی بری ؟
    _ پس با چیز دیگه ای باید بریم خان دایی ؟
    _ پسر ماشین من هست ،اینم سوئیچش ،برین و برگردین
    _ وای نه دایی جون ،اصلاً ممکن نیست به شما زحمت بدم
    _ ببخشید زحمت کجاست ؟ من که تو خونه پیش خانومم نشستم ،چی کار
    می کنم که زحمت بکشم ؟
    خلاصه با کلی تعارف بالاخره بابا سوئیچ ماشین دایی رو گرفت ،منم که
    مثل چی کیف کرده بودم ،وای خدای من ،ماشین شاسی بلند.
    با بابا پریدیم داخل ماشین ،منم که همیشه فلش مموریم دنبالم بود متصلش
    کردم به ماشین و یکی دیگه از آهنگ های میلاد رو پِلِی کردم :
    _ چقدر تو رو دوسِت دارم نمیشه باورم ،نه نه
    از اون روزی که دیدمت نمیری از سرم ،نه نه
    آرزوم اینه که یه بار دیگه نگاه کنی تو چشام
    آرزوم اینه که بمونی تا آخرش تو باهام
    دیگه غمی ندارمو دوسِت دارم تو رو ،نه
    بیا تموم عمرمو پیشم بمون نرو ،نه
    این روزا داره قلب من فقط می زنه واسه تو
    می میرم اگه حس کنم میره جای دیگه ای حواس تو
    دوسِت دارم تورو ،دوسِت دارم تورو ،دوسِت دارم تورو
    آرزو _ مرتضی پاشایی
    بابا اولین بارش بود آهنگ های میلاد رو می شنید ،برعکس همیشه که
    من وقتی آهنگ های پاپ جدید می ذاشتم خاموشش می کرد یه کم صدای
    ضبط رو زیاد کرد و گفت :
    _ مهرسا ،بابا این کیه داره می خونه ؟ خواننده جدیده ؟
    گفتم :
    _ بله بابا ،ولی شما که همیشه سنتی گوش می دین ؟
    بابا متفکرانه گفت :
    _ صداش و خوندنش خیلی خاصه ،برعکس همه خواننده های دیگه که
    مسخره می خونن ،صدای خوبی داره ،از این به بعد که برام آهنگ می
    ریزی آهنگ های این خواننده رو هم بریز ،فقط بگو ببینم اسمش چیه ؟
    _ اسمش میلاد رضائیه
    _ میلاد !!! به به چه اسم قشنگی هم داره ولی خدائیش صداش خوبه
    منم یه لبخند زدم و گفتم :
    _ خوب نه عالی ،می دونستم خوش تون میاد
    بالاخره با کلی پرس و جو به آموزشگاه رسیدیم و من مدارک و لوازمم
    رو تحویل دادم و ثبت نام کردم و از آموزشگاه بیرون اومدیم و به سمت
    خونه دایی رفتیم .
     
    آخرین ویرایش:

    آرزو زارعی 70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    61
    امتیاز واکنش
    93
    امتیاز
    96
    سن
    33
    محل سکونت
    اصفهان
    فصل دوازدهم
    سه روز دیگه تا انجام کنسرتم مونده بود ،5 تا بلیط خانوادگی بهم داده
    بودن تا کسایی که دوست دارم رو دعوت کنم ،یکی از بلیط ها رو دادم
    دست مامان ،انقدر هیجان داشتم که نمی دونستم چیکار کنم ،دوباره یاد
    گذشته ها افتادم ...
    *******
    روزی که بابا واسم گیتار رو خرید نمی دونستم از خوشی باید چه
    واکنشی نشون بدم ،فقط گیتار رو برداشتم و پشتش روی قسمت چوبیش
    رو گذاشتم روی پام و از خوشی زیاد شروع کردم بندری بخونم :
    _ دریا دریا دریا عشق مو دریا
    ساحل دریا قاتل گرما
    دخترون بندر با لب خندون
    سـ*ـینه اشون می لرزه چون بید مجنون
    مامان و بابا که وقت بود از خنده هردوشون پخش زمین بشن ،فقط این
    وسط میعاد باهام همکاری میومد و تند تند داشت سـ*ـینه اش رو می لرزوند
    و قرمی داد و مثل دخترا عشـ*ـوه میومد ،بابا گفت :
    _ اگه می دونستم انقدر موجبات خنده ما رو فراهم می کنی سریع تر اقدام
    می کردم
    بعد هم رو کرد به میعاد و گفت :
    _ میعاد جان ،پسر بابا شما که سن پدر ایشون رو داری دیگه چرا ؟
    میعاد همین طور که نفس نفس می زد گفت :
    _ خب آخه بابا ،همش که درس نمی شه ،آدم باید یه تغییر و تحولی تو
    خودش ایجاد کنه دیگه
    از این حرف میعاد منم خنده ام گرفت ،بعد اون همه خوشحالی که کردم
    رفتم موسسه و ثبت نام کردم واسه کلاس های گیتار ،الان دیگه دیپلمم
    رو تو رشته هنرستان گرفته بودم و می خواستم برم دنبال عشقم آموزش
    گیتار و پیانو و در آخر هم می خواستم برم آموزش نوازندگی ببینم به
    صورت تکمیلی .
    تمام این کلاس ها رو پشت سر هم می رفتم ،بابا هم که دید انقدر توی
    آموزش هام پشت کار دارم توی یه شب رویایی دیگه باز غافل گیرم کرد
    یه شب که از قضا شب تولدم بود و من تا ساعت 7 و8 توی موسسه بودم
    و داشتم کلاسام رو سپری می کردم مامان بابا حسابی واسم تدارک دیده
    بودن و یه پیانوی نو واسم خریده بودن ،وقتی اومدم خونه و تاریکی
    مطلق بود داد زدم :
    _ مامان ؟ بابا ؟ هیچ کی خونه نیست ؟
    که نور دو تا شمع رو دیدم که یکیش 2 و یکیش 0 بود ،تا شمع ها رو
    دیدم فهمیدم بله تولد 20 سالگیم بود ،یک کیک پیانوی خوشکل بود .
    چراغ ها روشن شد و میعاد رو کیک به دست دیدم و بعد هم مامان و
    بابا که کنار یه حجم بزرگ که روش پارچه کشیده شده بود ایستاده بودن و
    با هم گوشه های پارچه رو کشیدن و من با دیدن پیانو خشکم زد.
    به سمت مامان بابا که کنار هم ایستاده بودن رفتم ،هر دوشون رو در
    آغـ*ـوش گرفتم و از خوشحالی زیاد بلند بلند گریه کردم ،بابا گفت :
    _ میلاد ؟ یعنی چی ؟ تو واسه خودت مردی شدی ،جمع کن خودت رو ،
    این کارا چیه می کنی ؟ این جای تشکرته ؟
    _ بابا ... بابا به خدا از خوشحالیه
    _ می دونم پسرم ،می خواستم باهات شوخی کنم
    بعد از صحبت های بابا ،مامان پیشونیم رو مادرانه بوسید و با محبتی که
    از چشماش سر ریز شده بود گفت :
    _ انشالله همیشه موفق و پیروز باشی و همیشه از خوشی اشک بریزی ،
    انشالله هیچ وقت غم نبینی مامان
    از خوشی زیاد مامان رو بلند کردم و یه دور ،دور خودم چرخوندمش که
    جیغ مامان در اومد ،میعاد از اون طرف خونه داد زد :
    _ هَی بابا این چه خانواده ایه ما داریم ؟ همش به فکر بچه ته تغاری شون
    هستن ،انگار من خدایی سرراهی هستم
    مامان بابا با خنده به میعاد نگاه کردن و گفتن :
    _ اَه ... میعاد چقدر حسودی ؟ مثل اینکه چند ماه پیش واسه تو جشن
    گرفتیم و واست یه ماشین خریدیم ،اِی بی چشم و رو ...
    میعاد به طور تصنعی لب هاش رو برچید و گفت :
    _ الهی خیر نبینی میلاد
    و بعد هم دست هاشو کوبید رو سـ*ـینه اش و گفت :
    _ الهی کچلی بگیری
    همه امون خندیدیم ،اون شب هم شد بهترین شب زندگیم و از اون جا بود
    که زندگی موسیقایی من تکمیل شد .
    *********
    الان باز همون حس 7 ،8 سال پیش بهم دست داده ،هیجان و استرسم
    مخلوط شده بود ،بلیطی که به مامان دادم اشک توی چشم هاش جمع شده
    بود ،اومد نزدیکم و دست هاشو گذاشت دو طرف صورتم و گفت :
    _ انشالله تو همه ی دوره های زندگیت توی اوج باشی ،بهت تبریک میگم
    پسرم و بهت افتخار می کنم
    بعد هم خودش رو انداخت توی بغلم و گریه کرد ،می دونستم که از سر
    خوشی گریه می کنه اما گفتم :
    _ اِههههه ... مامان خانوم دوباره گریه می کنی که ... اگه ادامه بدی من
    هم می زنم زیر گریه ها ...
    مامان گفت :
    _ عزیز دلم همش از شوقه ،دو تا پسرای من فرد موفقی توی جامعه شدن
    دیگه از خدا چی می خوام ؟
    لبخندی به مامان زدم و مامان رو بوسیدم و به سمت استودیوم رفتم و فکر
    کردم که خب الان واسه روز کنسرت چه تیپی بزنم که یهو یاد خانم
    مقامی افتادم ،2 ،3 روزی می شد که از دیدن اولیه امون توی موسسه
    می گذشت ،پیش خودم گفتم :
    _ پس بهترین بهانه رو جور کردم واسه دیدنش
    وقتی به ماریا فکر می کردم یه حس خاصی بهم دست می داد ،نکنه به
    قول علی واقعاً حسی بهش دارم ،آخ اگه مامان بفهمه تمام موهای سرم رو
    نابود می کنه .
    فکر کردم اگه بخوام بهش زنگ بزنم بیاد استودیو که سه کار درمیاد ،
    پس گفتم باهاش یه قرار توی کافی شاپی جایی می زارم دیگه .
    یه کم هیجان داشتم ،با استرس شماره اش رو گرفتم و گوشی رو گذاشتم
    روی گوشم ،دقیقاً بعد از 4 تا بوق کامل صدای آرومش پیچید توی
    گوشم :
    _ بله بفرمائید ؟
    آب دهنم رو قورت دادم و گفتم :
    _ سلام خانم مقامی ،بنده رضایی هستم
    کاملاً تابلو بود که منو شناخته ولی برای اطمینان گفت :
    _ موسسه هنر و موسیقی ؟
    _ بله
    _ حال شما خوبه آقای رضایی ؟
    _ بله ،متشکرم ،واقعیتش رو بخواین واسه همون قضیه مدیریت و اینا
    باهاتون تماس گرفتم
    با لطافت خندید و گفت :
    _ درسته ،خب می خواین کجا با هم قرار بذاریم ؟
    یه کم فکر کردم ولی ذهنم قفل شده بود ،واسه همین گفتم :
    _ نمی دونم ،من جای خاصی مد نظرم نیست ،شما بگین
    ماریا هم با آرامش گفت :
    _ خب بریم یه جای دنج که شما رو هم نشناسن و واسه تون دردسر نشه
    _ خب یعنی کجا بریم ؟
    _ بریم کافی شاپ ستاره توی خیابون ...
    _ باشه ،موردی نیست ،چه ساعتی بیام اونجا ؟
    _ ساعت 6 خوبه ؟
    _ بله عالیه،پس ساعت 6 می بینمتون
    _ منم همین طور ،خدانگهدار
    _ خداحافظ .
    گوشی رو قطع کردم و یه نفس بلند کشیدم ،نمی دونم چرا وقتی با ماریا
    حرف می زدم یا بهش فکر می کردم اینقدر قلبم روی دور تند می رفت ؟
    باید برم تا ساعت 6 خودم رو حاضر کنم ...
     
    آخرین ویرایش:

    آرزو زارعی 70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    61
    امتیاز واکنش
    93
    امتیاز
    96
    سن
    33
    محل سکونت
    اصفهان
    فصل سیزدهم
    اون روزی که من با بابا اومدیم تهران و رفتیم کارهای ثبت نام رو انجام
    دادیم ،شب دایی بابا رو نگه داشت و گفت :
    _ رضا جان حداقل امشب شام رو با ما بخور ،اگه این طوری بری من
    خیلی ناراحت می شم
    بابا هم با اینکه خیلی خجالت می کشید ولی اون شب رو موند ،دایی هم
    حسابی از خجالتش در اومد و چند مدل غذا سفارش داد و من و بابا رو
    حسابی خجالت داد.
    وقتی که اون شب شام رو خوردیم ،دایی بازم از بابا خواهش کرد که شب
    رو هم بمونه و همین جا استراحت کنه ولی بابا دیگه به هیچ وجه قبول
    نکرد و گفت :
    _ خان دایی دیگه بیشتر از این خجالتم نده ،من باید امشب برم ،فقط چند
    کلمه حرف با مهرسا می زنم و زحمت رو کم می کنم
    _ باشه دایی جان ،حالا که خودت اصرار داری حرفی نیست ،در ضمن
    اینم بدون که ما مثل چشم هامون از مهرسا مواظبت می کنیم
    _ بله دایی جان ،من مطمئنم که همین طوره ولی چند تا توصیه پدرانه
    است
    _ برو دایی ،برو با دخترت خلوت کن
    بعد هم دایی ما رو به سمت یکی از اتاق ها هدایت کرد ،وقتی وارد اتاق
    شدیم بابا رو کرد به من ،جلو اومد و دستم رو توی دستش گرفت و گفت :
    _ ببین مهرسا جان ،بابا مواظب همه چی اینجا باش ،مواظب باش دسته
    گل به آب ندی ،با دایی و زن دایی خوش رفتاری کن و کاری نکن که از
    کرده خودشون پشیمون بشن ،کاری کن که وقتی می خوای برگردی به
    خاطر موندنت گریه اشون بگیره نه اینکه نفس راحت بکشن و بگن چه
    خوب شد که رفت ،دختر بابا سر به زیر باش ،آهسته برو و آهسته بیا ،
    مواظب باش که زرق و برق تهران چشم هاتو نزنه و هوایی بشی .
    دخترکم این اولین باره که از ما دور می شی ،مراقب همه چی باش ،دل
    بابایی خیلی واسه ات تنگ می شه ،مواظب خودت باش ،دوسِت دارم
    دختر گلم .
    همین طور که بابا داشت منو نصیحت می کرد و به قول خودش داشت
    حرف های آخریه اش رو به من می زد اشک چشم هام رو پر کرده بود ،
    وقتی بابا بهم گفت دوسِت دارم دیگه نفهمیدم چی شد ،فقط خودم رو
    انداختم تو بغـ*ـل بابا و گریه کردم .
    بابا موهامو نوازش کرد و گفت :
    _ دخترم همیشه قوی بوده و همیشه هم قوی می مونه ،مگه نه ؟ گریه
    نکن عزیزم ،بی تابم نکن
    و بعد هم یه بـ..وسـ..ـه طولانی روی پیشونیم گذاشت که همه وجودم رو یه
    آرامش گرفت و گفت :
    _ من دیگه باید برم بابا ،مواظب خودت و همه چیز باش
    دماغم رو کشیدم بالا و گفتم :
    _ ممنونم بابایی ،اگه تو رو نداشتم چی کار می کردم ؟ بابایی جونم برو
    به سلامت و از طرف من مطمئن باش عزیزم
    بعد هم اشک هام رو پاک کردم و با بابا از اتاق بیرون رفتیم ،بابا ساک
    کوچیکش رو برداشت و رفت ،وقتی دایی من رو با اون حال دید گفت :
    _ چی شده دایی جان ؟ بابات کتکت زده ؟
    بعد رو به بابام گفت :
    _ آره رضا ،دختر من رو کتک زدی ؟
    کاملاً مشخص بود که دایی داره شوخی می کنه که حال و هوای من
    عوض بشه ولی فایده ای نداشت ،کم کم دوباره می خواست اشکم بریزه
    که جلوشو گرفتم .
    تا دم در خونه رفتیم و با بابا خداحافظی کردیم و دایی رفت تا بابا رو ببره
    ترمینال .
    وقتی اومدیم داخل رو به زن دایی گفتم :
    _ زن دایی جون اگه می شه بگید من کجا باید بخوابم ؟
    زن دایی هم که می دونست دردم چیه گفت :
    _ تو همون اتاقی که با پدرت صحبت کردی
    سریع شب به خیر گفتم و پریدم داخل اتاق و زدم زیر گریه ،بزرگترین
    پشتوانه ام ،بابای مهربونم رفت خونه و من تنها شدم .
    حالا می فهمیدم چرا بابا این قدر منو به خودش وابسته کرده بود ،اگه
    الان داداش داشتم مطمئنم انقدر تنها نبودم .
    مثل همیشه پناه بردم به آهنگ های میلاد :
    _ می خوای بری از پیشم دیگه عشق من
    بی هم سفر میری سفر دلواپسم واسه تو
    دلواپسم واسه تو عشق من برو
    تنها برو اما بخند این لحظه های آخرو
    تو رو خدا نذار یه امشبم با گریه های من تموم شه
    قراره دیدنت از امشب آخه آرزوم شه
    نذار که اشک چشم من بریزه پشت پای تو کی میاد جای تو
    دقیقه های آخره میری واسه همیشه
    منم همون که عشق تو تمام زندگیشه
    همون که دل خوشی نداره بعد تو تموم میشه کی مثل تو میشه
    بعد من هر جا میری یاد من نیفت
    هر چی بشه من عاشقم راحت برو عشق من
    گریه نکن آخه طاقت ندارمو می میرمو
    می خوام تورو راحت برو عشق من
    دقیقه های آخر _ مرتضی پاشایی
    انقدر گریه کردم و غصه خوردم که دیگه کم کم چشمام گرم شد ،با فکر
    این که از فردا باید برم آموزشگاه با یه دنیا اشک خوابیدم .
     
    آخرین ویرایش:

    آرزو زارعی 70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    61
    امتیاز واکنش
    93
    امتیاز
    96
    سن
    33
    محل سکونت
    اصفهان
    فصل چهاردهم
    وقتی حرف هام با ماریا تموم شد و تلفن رو قطع کردم سریع رفتم حمام و
    یه دوش گرفتم ،از حمام که بیرون اومدم موهام رو یه کم با حوله خشک
    کردم و نم دار ژل زدم تا کمی حالت دار بشه ،وقتی موهام رو این
    مدلی درست می کردم مامان می خواست خودشو فدام کنه و سریع برام
    اسفند دود می کرد ،شاید ماریا هم همین حس بهش دست بده.
    یه لحظه از فکر خودم جا خوردم و گفتم :
    _ میلاد ؟ چت شده پسر ؟ چرا تو فکر اینی که ماریا خوشش بیاد خودم
    هم نمی دونستم دردم چیه و جواب سوالم چیه ؟
    بی خیال جواب سوالم یه پلیور سرمه ای با یه شلوار لی سرمه ای پوشیدم
    و چون دیگه هوا خیلی سرد شده بود کت مشکی خوش دوختم رو هم
    پوشیدم ،ساعتم رو به دست چپم بستم و عینکم رو هم زدم و راه افتادم ،
    به مامان گفتم :
    _ مامانی دارم میرم سر قرار با یکی از افراد موسسه
    راست گفته بودم ،مامان اومد جلو و مشکوکانه نگام کرد و گفت :
    _ انقدر ترگل ورگل کردی واسه آدم توی موسسه ؟
    سرم رو انداختم پائین و گفتم :
    _ من همیشه ترگل ورگل می کنم
    و بعد هم سریع یه خداحافظ گفتم و با کله از خونه فرار کردم به سمت
    ماشینم ،سوار شدم و به سمت کافی شاپ ستاره روندم .
    حدوداً ساعت 6 دقیق بود که رسیدم ،وقتی داخل کافی شاپ رفتم یه دختر
    با استایل ماریا رو دیدم که پشت به من نشسته بود ،اونم یه تیپ سرمه ای
    مشکی زده بود ،دهنم باز مونده بود ،آخ چه تفاهمی !!!
    چشمام از کاسه افتاد بیرون و با خودم گفتم :
    _ میلاد ؟ تفاهم واسه چی پسر ؟
    باز سوال وجدانم رو بی جواب گذاشتم و به سمتی که ماریا نشسته بود
    رفتم ،از پشت سرش سلام کردم که ماریا ترسید و از جاش پرید و دستش
    رو گذاشت روی قلبش .
    جلوی خنده ام رو گرفتم و روبروش نشستم که ماریا به خودش اومد و
    جواب سلامم رو داد و سرش رو انداخت پائین ،خیلی خوشکل شده بود ،
    دلم به شدت به دیواره سـ*ـینه ام می کوبید ،سرم رو انداختم پائین و رو به
    قلبم گفتم :
    _ آروم باش پسر ،چته ؟ الان می افتی بیرون ها
    ماریا هم همین طور سر به زیر نشسته بود ،نمی دونم چرا هر دوی ما
    این شکلی شده بودیم ،نکنه حرفای علی راست بود ،بعد از چند لحظه که
    کمی هر دومون حال خودمون رو پیدا کردیم هر دو سرمون رو بالا
    آوردیم و هم زمان گفتیم :
    _ خب حال شما خوبه ؟
    هر دو با هم زدیم زیر خنده ،همون لحظه یکی از آهنگ های جدیدم که
    تازه خونده بودم هم از همون کافی شاپ شروع به پخش شد :
    _ تو رو می بینم و هول می کنم
    همه چیو تحمل می کنم
    تو خیالم آخه مال منی
    تو که فقط تو خیال منی
    واسه دیدن تو دنیا رو بهم می ریزم
    دیگه راهی نمونده بیا پیشم عزیزم
    اگه عاشقه مثل دل من دل تو
    اگه دوس داری حتی یه ذره منو
    اگه حس منو توهم حس می کنی
    چی می شه یه دفه بگی مال منی
    نذار تنها بمونم بیا آروم جونم
    دیگه بی تو نمی تونم
    ببین ابریه چشمام
    بذار دست توی دستام
    قد دنیا تو رو می خوام
    اگه حواس تو پیش منه
    اگه چشمات بهم زل می زنه
    اگه تو هم به من فکر می کنی
    چرا می خوای بری دل بکنی
    آخه چشمای تو به خدا دروغ نمیگه
    منو دوس داری خب بگو یه بار دیگه
    دل من دل تو _ مرتضی پاشایی
    وقتی آهنگ تموم شد ماریا سرش رو انداخته بود پایین ،اگه شک داشتم
    که من و ماریا به هم حسی داریم دیگه مطمئن شدم ،حالا که خوب فکر
    می کنم می فهمم حرف علی درست بوده ،ما تو همون نگاه اول از هم
    خوشمون اومده .
    دم آقای محمدی گرم ،بعد از چند لحظه ماریا سرش رو بالا آورد ،با این
    که توی دلم غوغایی بود گفتم :
    _ ماریا تو منو دوس داری ؟
    ماریا که حسابی یکه خورده بود با مِن مِن گفت :
    _ آقای رضایی ... من ...
    حرفش رو قطع کردم و گفتم :
    _ آخه چشمای تو به خدا دروغ نمیگه
    منو دوس داری خب بگو یه بار دیگه
    ماریا سرش رو انداخت پائین و شروع کرد به گریه کردن ،بعد از چند
    لحظه که به خودش اومد گفت :
    _ من از اول که شما رو شناختم عاشق تون بودم ،همش خدا خدا می
    کردم بتونم یه روز شما رو ببینم ،همش دعا می کردم ،بالاخره خداجوابم
    رو داد ولی فکر نمی کردم شما هم از من خوشتون بیاد ،روزی که آقای
    منصوریان به موسسه اومد و از آقای محمدی خواست که از شما برای
    اجرای زنده دعوت کنه خیلی خوشحال شدم و می خواستم یه جوری بیام
    ببینمتون که با پیشنهاد آقای محمدی خدا دنیا رو بهم داد ،وقتی ازم
    خواست که بیام مدیر و طراح کار هاتون بشم خیلی شاد شدم ،این قضیه
    یه جورایی برای من معجزه محسوب میشه که شما بیاین و قبول کنین من
    مدیریت کارهاتونو به عهده بگیرم و به این سرعت هم شما به من علاقه
    مند بشید .
    متعجب به ماریا زل زدم و گفتم :
    _ پس آقای منصوریان درخواست اجرای زنده کرده بودن ؟ اصلاً فکرش
    رو هم نمی کردم ...
    ماریا که تازه فهمیده بود چه سوتی داده گفت :
    _ ای وای ،اگه آقای محمدی بفهمه من گفتم کی درخواست داده منو می
    کشه
    و بعد هم خندید .
    بالاخره پیش خدمت بعد 1 ساعت اومد و بهمون گفت :
    _ سفارش تون چیه ؟
    خیلی ازش ممنون بودم چون تو اون لحظه خیلی از التهاب و هیجانم رو
    کم کرد ،سفارش مون رو دادیم و با ماریا شروع کردیم به گفتگو .
    اون روز خیلی روز خوبی بود ،من و ماریا خیلی سریع عاشق هم شده
    بودیم ،همش از خدا می خواستم این عشق و دوس داشتن عمرش به این
    زودی تموم نشه ،بعد از حرف زدن درباره ی کار های من و مدل لباسم
    و این صحبت ها بلند شدیم تابریم ،به ماریا گفتم :
    _ می رسونمت
    اما ماریا گفت :
    _ نه نمی خوام شما به زحمت بیفتین
    روبروش ایستادم و گفتم :
    _ اولاً انقدر با من رسمی صحبت نکن ،دوماً اگه قراره مال من باشی
    انقدر با من تعارف نکن
    ماریا سرش رو انداخت پایین و گفت :
    _ بریم
    ماریا رو رسوندم خونه اشون و بعد هم به سمت خونه خودمون راه افتادم
    ،توراه فکرم مشغول آقای منصوریان بود ،آقای منصوریان یکی از
    بزرگان نوازندگی بود ،اصلاً فکر نمی کردم ایشون از کار من خوشش
    اومده باشه ،از این فکر لبخندی روی لبم اومد ...
    ***********
    بالاخره روز اجرای من رسید ،لباسی که ماریا خواسته بود رو پوشیدم ،
    یه کت وشلوار کرم با پیراهن مردونه قهوه ای ،سلیقه ماریا بود .
    وقتی ماریا منو تو اون لباس دید می خواست بپره توی بغلم ولی خب
    خودش رو کنترل کرد ،منم متوجه شدم ولی خودم رو زدم به کوچه علی
    چپ ،1 ساعت تا اجرای صحنه ایم مونده بود ،کم کم همه اومدن ،مامان
    و بابا و میعاد و خانواده ی عمو اینا روی صندلی های اولی نشسته بودن
    ،وقتی دیدمشون خیلی خوشحال شدم و اعتماد به نفس گرفتم ،یه صندلی
    کنار میعاد خالی بود ،با اشاره گفتم جای کیه ؟
    میعاد شونه هاش رو بالا انداخت یعنی نمی دونم ،علی هم اومد ،ماریا هم
    کنار علی نشست ،اگه می رفت پیش مامان اینا خیلی بد می شد
    هنوز به مامان نگفته بودم ولی میعاد می دونست ،با حالت لب خوانی
    گفت :
    _ عروس مامانم کو ؟
    منم با همون حالت گفتم :
    _ گمشو
    یه کم ساز ها رو کوک کردم و یه کم هم میکروفون رو چک کردم و
    بعدش داخل اتاق انتظار رفتم ،قرار بود مجری صحنه من رو معرفی کنه
    و بعد برم روی صحنه .
    استرس داشتم و دستام یه کم سرد شده بود ،وقتی مجری اسمم رو صدا زد
    یک نفس عمیق کشیدم و رفتم روی صحنه :
    _ سلام عرض می کنم خدمت همه حضار عزیز ،از همه شما تشکر می
    کنم که به اولین کنسرت من اومدین ،اول از همه از پدر و مادرم و بعد
    هم از دوست عزیزم تشکر می کنم و حالا اولین اجرا ،3 2 1
    و شروع کردم به خوندن قطعه یکی هست ،وقتی این قطعه تموم شد با
    دست حضار چشمام رو باز کردم ،ماریا و مامان با چشمای به اشک
    نشسته داشتن نگام می کردن .
    بعد از اون یه شعر خوندم ولی نگفتم تقدیم به عشقم آخه قضیه لو می رفت
    و مامان ناراحت می شد ،برای همین بی مقدمه شروع کردم به خوندن :
    _عشق یعنی این لحظه های خیلی خاص
    که خدا هم فکر ماست همه دنیا اینجاس
    یه شروع یه نگاه لبمون بی صداس
    عشق یعنی این دو تا احساس بی تاب
    به قشنگی یه خواب دو نفر توی یه قاب
    یه نگاه تو چشات دل من تو رو خواست
    هر چی میگم همه حرفای دِلَمه
    عاشقتم حالا برو بگو به همه
    بگو یه حس عجیبی توی دِلَمه
    مثل تب توی تَنَمه
    عشق یعنی این دو تا حس بی تاب
    به قشنگی یه خواب دو نفر توی یه قاب
    عشق یعنی این _ مرتضی پاشایی
    حین خوندن شعر همه نگاهم به ماریا بود ،وقتی قطعه تموم شد به حضار
    تعظیم کردم و سرم رو که بلند کردم به مامان نگاه کردم و دیدم که زل
    زده به ماریا ،بعد هم به من نگاه کرد ،یه لحظه رنگم پرید ،از این فاصله
    نمی تونستم هیچی از چشم های مامان بخونم ،دو تا قطعه دیگه هم خوندم
    و کنسرت تموم شد .
    خیلی راضی بودم ولی نگاه مامان ،هیچی ازش نمی فهمیدم ،اون صندلی
    که کنار میعاد بود هم چنان خالی بود .
    با اینکه خانواده ام ،بهترین دوستم و عشق زندگیم اون جا بودن ولی باز
    یه احساس خلأ داشتم ،حس می کردم یکی باید روی اون صندلی می
    نشست که نبود بشینه ،نمی دونم این حس چی بود ولی هر چی که بود
    خیلی داشت اذیتم می کرد به خاطر همین اونجا رو ترک کردم و به سمت
    اتاق انتظار رفتم .
    آقای منصوریان روی یه صندلی نشسته بود ،تا من رو دید پا شد به سمتم
    اومد و گفت :
    _ به به میلاد جان !!! بهت تبریک می گم پسرم ،اجرات خیلی عالی بود
    شوک زده شده بودم ،به سمت آقای منصوریان رفتم و کشیدمش توی بغلم
    و از دیدنش ابراز خوشحالی کردم ،همیشه آرزوم بود که ایشون رو از
    نزدیک ببینم ،اون هم با خوشحالی منو به سمت دفتر آقای محمدی برو
    ومشغول گپ و گفت شدیم.
     
    آخرین ویرایش:

    آرزو زارعی 70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    61
    امتیاز واکنش
    93
    امتیاز
    96
    سن
    33
    محل سکونت
    اصفهان
    فصل پانزدهم
    صبح که چشم هام رو باز کردم سردرد خیلی بدی داشتم ،چون هر وقت
    با گریه می خوابیدم صبحش حتماً سردرد داشتم ،یه نگاه به ساعت انداختم
    ،ساعت 8 بود .
    زدم رو پیشونیم و زودی از جام بلند شدم ،یه در دیگه توی اتاق بود که
    دیشب به خاطر وضعیتی که داشتم نتونستم فوضولی کنم و بفهمم چیه ولی
    الان مناسب بود ،به سمت در رفتم و بازش کردم و دیدم که سرویس
    بهداشتی و حمامه ،کلی ذوق کردم که سرویس جدا دارم ،رفتم داخل و به
    صورتم آب زدم و بعد هم مسواک زدم ،خط چشم و رژ لب صورتی کم
    رنگم رو هم زدم ،وقتی تیپ صورتم درست شد رفتم یه پالتوی کرم رنگ
    پوشیدم با شلوار وشال قهوه ای ،کفش های کرم هم برداشتم که برم
    بیرون بپوشم ،سِتم که کامل شد از اتاق بیرون رفتم .
    دایی و زن دایی دور میز صبحانه نشسته بودن ،دایی تا منو دید گفت :
    _ به به مهرسا جان ،صبحت بخیر دایی ،شیطون دیشب زودی رفتی
    خوابیدی ها ؟ حالا خوب خوابیدی ؟ سختت که نبود ؟
    من با شرمندگی گفتم :
    _ همه چی عالی بود ،ببخشید که زود رفتم بخوابم
    _ درکت می کنم دایی جان ،بیا صبحانه بخور
    _ نه دایی ،عجله دارم
    زن دایی وارد بحث ما شد و گفت :
    _ اصلاً راه نداره مهرسا جان ،باید صبحانه بخوری
    و لقمه ای رو که آماده کرده بود به زور به دستم داد و گفت :
    _ حالا اگه می خوای بری می تونی بری
    یه لبخند تشکر آمیز زدم و داشتم می رفتم بیرون که زن دایی باز گفت :
    _ صبر کن دخترم تا سوئیچ ماشینم رو بدم بری ،تو که جایی رو بلد
    نیستی ،با ماشین برو
    سریع گفتم :
    _ وای نه زن دایی ،با تاکسی و مترو میرم ،خجالت می کشم
    زن دایی گفت :
    _ این چه حرفیه ،نکنه رانندگی بلد نیستی ؟
    _ چرا زن دایی ،بلدم ولی ...
    _ پس چی ؟ بگیر عزیزم
    خلاصه از زن دایی اصرار و از من انکار اما آخر زن دایی موفق شد و
    سوئیچ رو به من داد ،حالا نه اینکه من خیلی ناراحت بودم ،از خدام بود
    ولی حرفای بابا توی ذهنم بود ،نمی خواستم براشون دردسر درست کنم .
    سوار مزدا 3 سربی رنگ زن دایی شدم ،من عاشق مزدا 3 بودم و حالا
    اولین آرزوم برآورده شد ،اولین کاری که مثل همیشه انجام دادم زدن
    فِلَش به ماشین بود و گوش دادن به یکی از تک آهنگ های میلاد :
    _ انگاری من زیادی ام ،دیگه واسه تو عادی ام
    دیگه منو دوس نداری ،بگو واسه تو من چی ام
    چرا فرق نداره بود و نبود من برات
    دیگه تمومه عشقمون حرفی نمونده تو چشات
    می خوام برم از پیش تو ازم نمی خوای بمونم
    دوسم نداری به خدا دوسم نداری می دونم
    چرا برات فرق نداره بهم نمیگی که نرو
    اونی که تنهات می ذاره هنوز دوسِت داره تو رو
    انگاری از گذشته امون ،از اون دل شکسته امون
    چیزی یادت نمونده و دلت می خواد بگی برو
    دیگه بازی بسه میرم بدونی عاشقم
    دیگه تو راحتی گلم تمومه من دارم میرم
    زیادی _ مرتضی پاشایی
    همین طور که غرق آهنگ بودم یهو یادم اومد که راستی میلاد قراره یه
    کنسرت اجرا کنه ،دور زدم و گفتم :
    _ بی خیال کلاس ،بذار برم کشف کنم چه روزی میلاد اجرا داره
    با هزار دردسر آدرس خیابون ولیعصر رو گرفتم و رفتم سمت همون بَنِر
    و پیاده شدم و یه جورایی پرواز کردم به سمت بَنِر .
    وقتی تاریخ رو دیدم آه از نهادم بلند شد ،تاریخش دقیقاً مال شب گذشته
    بود ،اَه ... اَه ... لعنت به این شانس .
    می خواستم بزنم زیر گریه ولی چه فایده ،اومدم برگردم ولی یه لحظه
    دیگه به بَنِر نگاه کردم و دیدم یه سامانه پیامکی روش بود و نوشته بود
    " مطلع شدن از کنسرت خوانندگان پاپ "
    یه بشکن زدم و یه هو کشیدم که چند نفر که داشتن رد می شدن به
    صورت عاقل اندر سفیه نگاهی بهم انداختن ،منم خیلی مثبت سرم رو به
    سمت آسمون گرفتم و به افق زل زدم ،وقتی افراد با تأسف سری تکون
    دادن و رفتن گوشیم رو از داخل جیبم در آوردم و متن مورد نظرم رو به
    سامانه پیامک کردم و توی اون سامانه فعال شدم .
    خیلی خوش و خرّم و شنگول سوار ماشین شدم ،از یه طرف خیلی
    ناراحت بودم که چرا نشد توی اولین کنسرت میلاد شرکت کنم و از یه
    طرف هم شاد بودم که از این به بعد هر کنسرتی که میلاد بذاره من
    می فهمم .
    باسرعت بالایی گازشو گرفتم و رفتم آموزشگاه ،دیگه ساعت نزدیک های
    10 بود ،اِی بابا ... من همیشه به دیر رسیدن عادت دیرینه داشتم اما
    دیگه نه به این حد .
    کنار آموزشگاه یه شرکت ساختمونی هم بود ،داشتم سر به زیر و قشنگ
    به سمت آموزشگاه می رفتم که تَرَق ... خوردم به یه جسم سخت و وقت
    بود با مغز پهن آسفالت بشم که همون جسم سخت دستش رو دور کمرم
    انداخت و من رو گرفت .
    با یه نگاه شاکی سرم رو بالا آوردم تا دو تا فحش آبدار نثارش کنم که
    اون جسم گفت :
    _ وای خانم ،من واقعاً شرمنده ام ،ببخشید ،سرم پائین بود
    اومدم دو تا فحش اصفهانی بدم که دیدم اوهو این جسم سخت عجب تیکه
    ای هم هست ، یه پسر خوش هیکل قد بلند که اگه اشتباه نکنم قدش 185
    بود و آستین های کتش تو قسمت بازو داشت منفجر می شد ،غلط نکنم
    طرف ورزش کار هم بود .
    اوهو ،اِی جونم چه جان سینایی ،چشم وابروی کشیده ،یه بینی قلمی اما
    بزرگ و مردونه ،لب های صورتی و نیمه قلوه ای و موهای خرمایی که
    به صورت خیلی قشنگی با ژل به سمت بالا داده بودشون .
    یهو دیدم همون جسم سخت ،نه نه ،هلو داره به من نگاه می کنه و می
    خنده ،سریع اخم هامو کشیدم تو هم و بی اراده گفتم :
    _ کوفته
    خنده اش شدت گرفت و با همون لهجه مامانی تهرانیش گفت :
    _ خانم من واقعاً متاسفم
    باز به صورت بی اراده گفتم :
    _ بار آخرت باشه
    که پسره وقت بود از شدت خنده با کله بره تو تیر برق ،سریع خنده اش
    رو جمع کرد و از توی جیبش یه کارت درآورد و گفت :
    _ من سامین هستم ،سامین بهرامی ،به خاطر این بی ادبی که به شما
    کردم حاضرم هر چیزی که بخواین بابت جریمه خودم بدم
    من که دیگه از عصبانیت سرخ شده بودم کارت رو از دستش گرفتم و
    پاره کردم و گفتم :
    _ من نیاز به کمک تو قول بیابونی ندارم
    و با عجله وارد آموزشگاه شدم ،قیافه پسره فکر کنم دیدنی شده بود اما
    من که بچه مثبتی بودم و هستم برنگشتم چهره اش رو ببینم .
    رفتم داخل کلاس که دیدم مربی داره خشن بهم نگاه می کنه ،رفتم جلو
    و با یه قیافه مظلوم گفتم :
    _ خیلی معذرت می خوام استاد ،یه اتفاقی افتاد که من دیر رسیدم
    مربی هم با چهره عصبی گفت :
    _ دفعه آخر باشه خانم ...
    _ فاطمی هستم استاد
    _ بله خانم فاطمی ،دیگه تکرار نشه
    یه نفس عمیق کشیدم و رفتم کنار یه دختر نشستم که پوستش سبزه بود و
    ابروهای پُری داشت و چشمای معمولی قهوه ای و بینی قلمی و لب های
    غنچه قرمز رنگ ،تا نشستم کنارش آروم گفت :
    _ شانس آوردی امروز خانم صمدی تازه مهربون بود والا به بدترین
    وجه ممکن از کلاس پرتت می کرد بیرون
    منم آروم گفتم :
    _ بَعه ... این تازه مهربونشه ؟ بعدم غلط کرده
    که با تذکر خانم صمدی جفت مون لال شدیم ،یعنی ها شهامتم اندازه
    سر سوزن بود .
    بعد از اتمام کلاس اون دختر رو کرد به من و گفت :
    _ راستی خانومی ،من فریناز هستم
    _ خوشبختم عزیزم ،منم مهرسا هستم ،ببخشید به خاطر اُبهت خانم
    صمدی نشد زودتر خودمو معرفی کنم
    فریناز خندید و با من دست داد ،از کلاس بیرون اومدیم و داشتیم به سمت
    خروجی آموزشگاه می رفتیم که در کمال تعجب سامین رو دیدم .
    تا چشمش به من افتاد گفت :
    _ ببخشید خانم ...
    منم دست فریناز رو گرفتم و بدو سوار ماشین شدیم و تا اون پسره اومد
    به خودش بیاد با یه تیک آف شدید قالش گذاشتیم و از مهلکه جان سالم به
    در بردیم ،بعد از چند لحظه که مطمئن شدم همه چی امن و امانه یکم
    سرعتم رو پائین آوردم و رو به فریناز گفتم :
    _ شرمنده فریناز جون
    فریناز که از ترس کُپ کرده بود و به صندلی چسبیده بود به خودش
    اومد و گفت :
    _ چرا این طوری کردی ؟ می دونی اون پسره کی بود ؟
    _ نه ،مگه کی بود ؟
    _ دیوونه اون عضو هیئت علمی اون ساختمون مهندسی کنار آموزشگاه
    بود ،همه دخترای اون محوطه واسش می میرن ،اون محل سگ بهشون
    نمیده
    من که از خنده وقت بود بزنم به جدول های کنار خیابون یه کناری پارک
    کردم و حسابی خندیدم ،فریناز که عصبی شده بود گفت :
    _ زحر مار ،به چی می خندی ؟ میگم طرف آدم حسابی بود ،مگه چه
    اتفاقی افتاد که این طور فرار کردی ؟
    قضیه صبح رو کامل براش توضیح دادم ،با هر حرفی که من می زدم
    فریناز بیشتر چشماش گرد می شد و متعجب شده بود ،بعد از این که
    حرف هام تموم شد گفت :
    _ مهرسا اون پسر آرزوی خیلی از دخترای آموزشگاهه ،باهاش دوستی
    کن ،حیفه ها
    دوباره عصبانی شدم و به سمت فریناز برگشتم و با داد گفتم :
    _ من هیچ نیازی ندارم که بخوام با هیچ مرد آشغالی رابـ ـطه دوستی
    برقرار کنم ،اینو توی کله ات فرو کن فریناز
    _ خب بابا ،چته ؟ حالا بیا منو بخور ،به درک ،از خداتم باشه ولی اون
    اگه از کسی خوشش بیاد دست از سرش بر نمی داره
    _ تو این همه آمار و اَرقام رو از کجا آوردی ؟
    فرینازسرش رو انداخت پائین و گفت :
    _ آخه من با دوستش دوست هستم
    _ اَه اَه ... پس بگو ،خاک بر سر ذلیلت ،چه خجالتی هم می کشه ...
    اوووووق
    _ زحر مهرسا ،بردیا خیلی پسر خوبیه
    _ آرههههه
    یه کم دیگه با فریناز حرف زدیم و ازم خواست یه جایی پیاده اش کنم تا با
    وسایل نقلیه عمومی بره ،هر چی اصرار کردم برسونمش نذاشت .
    وقتی فریناز رو پیاده کردم به سمت خونه خان دایی راه افتادم ،تو راه
    فکرم مشغول سامین بود ،یعنی سامین از من خوشش اومده ؟اگه فردا
    دوباره جلوی آموزشگاه جلومو بگیره و بابت رفتاری که باهاش کردم
    فحش بهم بده چی بگم ؟
    همین طور غرق در فکر به سمت خونه رفتم ...
     
    آخرین ویرایش:

    آرزو زارعی 70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    61
    امتیاز واکنش
    93
    امتیاز
    96
    سن
    33
    محل سکونت
    اصفهان
    فصل شانزدهم
    یه هفته بود از کنسرتی که اجرا کرده بودم می گذشت ،اون شب حسابی
    با آقای منصوریان گپ زدیم و اون هم خیلی از کارهای من تعریف کرد
    و گفت از طریق یکی از دوستانش اسم من رو شنیده و دوست داشته من
    رو توی کار زنده ببینه و مطمئن بشه که از این خواننده ها نیست که
    نتونن روی اِستیج خودشون رو جمع و جور کنن و صداشون متغییر
    باشه .
    با حرفایی که آقای منصوریان زد کلی امیدوار شده بودم که منم می تونم
    برم تو اوج .
    تو این 5 ،6 روز با ماریا بیرون می رفتیم ،مامان باهام سر سنگین شده
    بود ،یه حدس هایی می زدم ولی مطمئن نبودم ،کاملاً نمی دونستم چی
    شده بود ،هر چی از میعاد و بابا هم می خواستم با مامان حرف بزنن
    قبول نمی کردن و می گفتن خودت باید باهاش حرف بزنی .
    امروز صبح وقتی بابا ومیعاد رفتن سر کار از اتاق بیرون اومدم وبه
    سمت آشپزخونه که مامان اون جا بود رفتم ،مامان تند تند داشت پیاز و
    سیب زمینی خُرد می کرد و صورتش پر اشک شده بود ،بغلش کردم
    و گفتم :
    _ مامان چرا داری گریه می کنی ؟
    مامان چپ چپی بهم نگاه کرد و گفت :
    _ گریه نمی کنم ،چشمام از پیازا سوخته
    منم به صورت نمایشی سرم رو خاروندم و گفتم :
    _ آهان ،مامان چرا یه هفته است باهام حرف نمی زنی ؟ مگه چه
    خطایی اَزم سر زده ؟
    مامان باز بهم محل نذاشت و روش رو از من گرفت ،از جام بلند شدم ،
    اصلاً طاقت نداشتم قهر مامان رو ببینم ،میز رو دور زدم ،جلوی پاش
    زانو زدم و روی مچ پاش رو بوسیدم که مامان سریع واکنش نشون داد ،
    پاش رو کشید عقب و نشست جلوم و گفت :
    _ چرا این کارو می کنی پسرم ؟
    _ مامان تو که می دونی طاقت قهرتو ندارم ،الان یه هفته است آرامشم
    خراب شده ،اگه خواهر داشتم ...
    و بغض کردم ،نبود خواهر واقعاً داشت عذابم می داد ،نمی دونم چرا تو
    این مدت این حس انقدر قوی شده بود ،مامان سریع سرمو کشید توی
    بغلش و گفت :
    _ الهی فدات بشم مامان ،هیچ وقت خودت رو این طوری کوچیک نکن
    _ خدا نکنه مامان ،من جلوی تو حاضرم بمیرم ،این که کوچیک شدن
    نیست
    _ پاشو بشین روی صندلی تا باهات حرف بزنم
    از جام بلند شدم ،بغضم رو قورت دادم و روبروی مامان روی صندلی
    نشستم و انگشتامو توی هم قفل کردم ،مامان یه کم نگام کرد و بعد گفت :
    _ میلاد تو داری به من میگی یه هفته است آرامشت به هم ریخته ،اگه
    قبلاً بود دو روز بیشتر دوام نمی آوردی ،ولی الان 1 هفته است که
    گذشته ولی تو الان اومدی می پرسی چرا باهات حرف نمی زنم
    _ خب ؟
    _ خب که خب ،تو یه منبع آرامش دیگه پیدا کردی ،هوم ؟
    _ منظورت چیه مامان ؟
    _ منظورم واضحه ،میلاد ؟ اون دختره کیه ؟
    سریع دوزاریم افتاد که سر سنگینی مامان واسه ماریاست ،می دونستم
    بفهمه ناراحت میشه ،سرم رو پائین انداختم و خودم رو زدم به کوچه
    علی چپ و گفتم :
    _ مامان اشتباه می کنی ،کدوم دختره ؟
    مامان که ختم این حرفا بود گفت :
    _ خودتو به اون در نزن ،من که می دونم فهمیدی کیو میگم ،سرتو بالا
    بگیر ،تو چشمام نگاه کن و جواب بده
    خیلی آروم سرم رو بالا آوردم و تو چشم های مامان نگاه کردم ،توان این
    رو نداشتم که تو چشم های مامان نگاه کنم و دروغ بگم .
    واسه همین گفتم :
    _ ماریا مقامی ،مدیر برنامه هام و طراح لباسم
    مامان از این راست گویی و بی حاشیه گویی من خنده اش گرفت و گفت :
    _ به به ،چشمم روشن ،از کی پسر سر به زیر من مدیر برنامه خانوم
    پیدا کرده ؟
    بازم سرم رو زیر انداختم که مامان گفت :
    _ دوستش داری ؟
    با چشمای گرد شده به مامان نگاه کردم که مامان با یه لبخند گفت :
    _ بله ،داره می ریزه ،خب قضیه رو تعریف کن ببینم
    نگام رو به دستام انداختم و سیر تا پیاز قضیه رو برای مامان تعریف
    کردم ،حرفام که تموم شد انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده
    باشه یه نفس عمیق کشیدم و زل زدم تو چشمای مامان .
    مامان بهم گفت :
    _ بهت حق میدم پسر خوشگلم ،تو حق داری عاشق بشی ولی خیلی زود
    این اتفاق افتاده ،تا ماریا رو نشناسی اجازه نمی دم که تصمیم جدی درباره
    آینده ات باهاش بگیری
    از این حرف مامان ترسیدم ،یعنی چی ؟ تعجب ،ترس ،استرس و هیجان
    بهم وارد شده بود و اصلاً قاطی کرده بودم ،مامان انقدر زود قبول کرد ؟
    با یه نیش تا بناگوش به مامان گفتم :
    _ قربونت برم مامان خانوم ،اصن فکرش رو نمی کردم راضی بشی
    _ تا نشناسمش رضایت تو کار نیست
    _ چشم مامان خانوم ،بشناسش
    مامان زد زیر خنده و گفت :
    _ پسر هول منو ببین ،اصلاً تا میعاد ازدواج نکنه تو حق ازدواج نداری
    _ اِههههه ... مامان یعنی چی ،یه وقت میعاد تا 100 سال دیگه تصمیم
    به ازدواج نگرفت
    شدت خنده مامان زیاد شد و با مشت های ظریفش کوبید توی بازوم و
    گفت :
    _ اِی شیطون
    فهمیدم سه کاری کردم ،از جام پاشدم و گفتم :
    _ مامان من میرم استودیو
    مامان سریع جلوم ایستاد و هم چنان با اینکه خنده توی چشماش موج می
    زد گفت :
    _ من می خوام ماریا رو ببینم و باهاش آشنا بشم
    آب دهنم به گلوم پرید و به سرفه افتادم ،مامان باز خنده اش گرفت و
    شروع کرد به کمرم مشت بزنه و گفت :
    _ چته میلاد ؟ چرا این جوری شدی فدات شم ؟ تو خوب بودی ها ،این
    دختره تو رو هوایی کرد
    و باز شروع کرد به خندیدن ،منم حالم سر جاش اومد و به مامان گفتم :
    _ هر وقت شما بگی میگم بیاد پیشتون
    مامان متفکرانه نگام کرد و گفت :
    _ همین امشب دعوتش کن خونه
    _ مامان زود نیس
    _ نه دیرم شده ،می ترسم دور از چشم ما کار دست دختر مردم بدی
    باز من سرخ شده رو به مامان گفتم :
    _ اِههه ... مامان ... داشتیم ؟
    ومامان دوباره زد زیر خنده ،رفتم توی استودیو و زنگ زدم به ماریا ،
    دوباره بعد از 4 تا بوق دقیق صدای لطیفش پیچید توی گوشم :
    _ جانم عشقم ؟
    یاد اون هفته افتادم که چقدر متین و موقر جوابم رو داد و الان طی 10
    روز همه چیز متفاوت شده بود ،گفتم :
    _ سلام ماری خانومی ،خوبی گلم ؟
    ماریا خندید و گفت :
    _ مرسی میلی جونم
    از دست این کلمه اش خنده ام گرفت ،جالب اسمم رو مخفف کرده بود ،
    گفتم :
    _ ماریا جونم یه خبر خوب واست دارم
    _ وای میلاد چی شده ؟
    _ هیچی ،مامان خانومم دعوتت کرده واسه شام امشب
    یهو دیدم ماریا یه جیغ بنفش کشید که سریع گوشی رو از خودم دور کردم
    و گفتم :
    _ ماری چرا جیغ می زنی ؟
    ماریا از خوشحالی زد زیر خنده و گفت :
    _ این یعنی موافقت با عشق من و تو ،مگه نه ؟
    خندیدم و گفتم :
    _ آره عزیزم
    ماریا که از پشت خط هم مشخص بود ذوق زده شده ،گفتم :
    _ ماریا امشب ساعت 8 این جا باش
    ماریا با خوشی گفت :
    _ باشه
    و خداحافظی کرد ،مثل همیشه تلفنم رو بوسیدم و روی چشم هام کشیدم
    ،عشق من به ماریا هر روز شدید تر می شد و ماریا متقابلاً همین طور ،
    ولی می دونستم عشق ماریا قوی تره چون اون با نداشتن من بازم دوسم
    داشته .
    کم کم بلند شدم و خودم رو برای اومدن ماریا آماده کردم ،قصد داشتم یه
    تیپ مسی بژ بزنم ،این رنگ ها همش مورد علاقه ماریا بود .
    می دونستم با این کارا فقط دیوونه ترش می کنم ، منم دیوونه اش بودم ،
    دیگه همه کار هام رو کرده بودم ،مامان هم به بابا زنگ زده بود و آمار
    رو بهش داده بود .
    ساعت 7:30 بود که بابا و میعاد هم اومدن و من هم دیگه تکمیل و آماده
    بودم ،همه یه صفای کلی و سریع به خودشون دادن ،دیگه ساعت نزدیک
    های 8 بود که زنگ در زده شد .
    مثل دخترا که براشون خواستگار میاد هول کرده بودم ،چند لحظه بعد
    ماریا با یه مانتوی بادنجونی و شال و شلوار اَرغوانی وارد شد ،موهاش
    رو فر کامل کرده بود و منو دیوونه خودش کرده بود ،وقتی وارد شد یه
    دسته گل رز قرمز دستش بود ،گل مشترک من و ماریا ...
    دسته گل رو به دست بابا داد و مامان رو با محبت زیادی تو آغـ*ـوش کشید
    ،بعد از چند لحظه اومد سمت من و خواست بغلم کنه که با چشم و اَبرو
    از این کارش جلوگیری کردم ،خودش رو عقب کشید و با یه لبخند
    ساختگی باهام احوال پرسی کرد .
    وقت بود از خنده منفجر بشم که ماریا با چشم و اَبرو برام خط و نشون
    کشید ،مامان برای عوض کردن جَو گفت :
    _ خب ماریا جون ،بیا بشین عزیزم
    همه با هم نشستیم و مشغول صحبت شدیم ،بعد از یکی دو ساعت گفتگو
    مامان گفت که بریم سر میز شام .
    شام رو توی فضای صمیمی خوردیم و بعد از اون رفتیم توی سالن ،این
    سری دیگه ماریا بدو اومد نشست کنارم و تا کسی حواسش نبود سریع یه
    نیشگون از روی بازوم گرفت که دادم در اومد .
    مامان برگشت به سمتم و گفت :
    _ چی شد میلاد ؟
    گفتم :
    _ هیچی مامان ،یهو دندونم درد گرفت
    الان نوبت ماریا بود که از خنده روده بر بشه ،سرش رو انداخت پائین و
    شونه های ظریفش شروع کرد به تکون خوردن ،در گوشش گفتم :
    _ حالا دارم برات
    که خنده ماریا شدت گرفت و به قهقهه تبدیل شد ،مامان هم که همه هوش
    و حواسش به ما بود گفت :
    _ چی شده ماریا جون ؟
    ماریا به سختی جلوی خنده اش رو گرفت و گفت :
    _ هیچی مامان جان ،میلاد یه جُک خنده دار برام تعریف کرد
    مامان رو به من کرد و گفت :
    _ میشه برای ما هم تعریف کنی تا بخندیم ؟
    من که دهنم یه متر باز مونده بود ،اصلاً فکرش رو نمی کردم مامان
    بخواد مچ گیری کنه ،پیش خودم گفتم حالا چی بگم که ماریا گفت :
    _ یه بار یه مَرده می خوره به نرده بر می گرده
    باز نوبت من بود که از خنده غش کنم ،مامان بابا و میعاد متعجب نگاه
    مون می کردن ،فقط من و ماریا از خنده سرخ شده بودیم و می دونستیم
    قضیه چیه
    اون شب واقعاً خاطره انگیز بود ...
     
    آخرین ویرایش:

    آرزو زارعی 70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    61
    امتیاز واکنش
    93
    امتیاز
    96
    سن
    33
    محل سکونت
    اصفهان
    فصل هفدهم
    حدوداً چهار ،پنج روزی می شد که داشتم به آموزشگاه می اومدم و می
    رفتم ،هر روز سر ساعتی که من وارد می شدم و خارج می شدم سامین
    از شرکت می اومد بیرون ،می دونستم کاملاً عمدیه و آمارمو از طریق
    بردیا ( دوست فریناز ) می گیره .
    هر روز میومد و التماسم می کرد تا باهاش حرف بزنم ،چپ می رفت
    مهرسا ،راست می رفت مهرسا ،دیگه دیوونه ام کرده بود .
    امروز تصمیم داشتم برم بشورمش و پهنش کنم آفتاب ،آخه من نمی دونم
    اون با اون قد و هیکل و اون تیپ و وضعیتش چه جور از من که یه
    دختر معمولی بودم و تازه محلش هم نمی دادم خوشش اومده بود .
    با صلابت قدم بر می داشتم ،می دونستم الان دوباره در رو باز می کنه
    و از ساختمون بیرون میاد ،با اطمینان زیر لب شروع کردم به شمردن :
    _ 1 ... 2 ... 3 ...
    و چند لحظه بعد سامین رو روبروم دیدم که ایستاده و به من زل زده :
    _ سلام مهرسا ،خوبی ؟
    _ 100 بار بهت گفتم منو با اسم کوچیک صدا نزن ،اصلاً تو آدمی ؟
    چرا دست از سرم بر نمی داری ضایع ؟
    _ مهرسا جون دلت میاد به من بگی ضایع ؟
    _ اَه ... حالمو به هم نزن
    _ عزیزم باور کن من ازت خوشم اومده ،حداقل بیا و یک بار به حرفام
    گوش بده
    _ تو ارزش نداری که من به حرفات گوش بدم
    یه دفعه با داد سامین به خودم لرزیدم :
    _ من بی ارزشم ،آرهههه ؟
    به خاطر دوری از بابا و مامان حسابی دلم پُر بود ،واسه همین بغض
    کردم و چشمام لبالب اشک شد .
    سامین هول شد و گفت :
    _ ببخشید ،غلط کردم خانومی ،دست خودم نبود ،اعصابم حسابی متشنجه
    ،معذرت می خوام ،ببخشید ...
    از کنارش رد شدم که سریع بازوم رو گرفت و با زور من رو برگردوند
    به سمت خودش :
    _ مهرسا ،ترو خدا بیا با هم حرف بزنیم
    اِنقدر مظلومانه گفت که دلم به حالش سوخت ،یه کم مکث کردم و گفتم :
    _ الان باید برم سر کلاس
    چشماش برق زد و گفت :
    _ بعد از تموم شدن کلاست منتظرتم
    _ باشه ،باشه ،حالا شَرِت رو کم کن
    خندید و گفت :
    _ خداحافظ عزیزم تا ظهر
    _ اوووووووق
    دوباره زد زیر خنده و رفت توی شرکتشون ،منم بدو بدو رفتم توی
    آموزشگاه ،به سمت سرویس بهداشتی ها رفتم و یه آبی به صورت
    داغونم زدم ،بعدم قبل از اینکه خانم صمدی به کلاس بره خودم رو به
    کلاس رسوندم .
    فریناز تا چشمش به من افتاد گوشیش رو قطع کرد و رو به من گفت :
    _ چی شده مهرسا ؟ گریه کردی ؟
    گفتم :
    _ نه بابا ،یه کم دلم به خاطر مامان اینا تنگ شده بود گریه ام گرفته
    _ ولی بردیا که یه چیز دیگه میگه
    _ اَه ... مردشور خودت و بردیا رو ببرن ،چقدر دهن تون بی چفت و
    قفله ،اَه ... اَه
    فریناز خندید و گفت :
    _ خب چی شد ؟
    _ هیچی
    _ اِهههه ... بگو خب
    _ می خواستی آمار کامل رو از همون بردیا بگیری
    _ اِی بابا ... مهرسا بگو
    _ قراره ظهر برم شازده رو ببینم و بفهمم دردش چیه ؟
    _ شاید باورت نشه ولی می خواد بهت درخواست دوستی بده !
    _ غلط کرده بی شعور
    _ مهرسا این جا هر پسری به هر دختری پیشنهاد دوستی بده مطمئن
    باش برای ازدواجه
    هری زدم زیر خنده و گفتم :
    _ فریناز چرا جُک میگی ؟
    _ می دونستم باور نمی کنی ،خیلی خوشحال شدی ،نه ؟
    _ نههه ...
    _ واااا !!!
    _ والا
    همون لحظه خانم صمدی داخل کلاس شد و ما هم حرف هامون نیمه تموم
    موند ،کلاس زودتر از اون چیزی که فکر می کردم تموم شد .
    عزا گرفته بودم که حالا می خوام برم بیرون از آموزشگاه چطوری
    سامین رو بپیچونم ولی آخه نمیشد که ،فریناز زودتر با بردیا از وسط
    کلاس پیچونده بود و رفته بودن ،تنها بودم
    هنوز پام رو از در نذاشته بودم بیرون که سامین رو با یه شاخه گل رُز
    توی دستش دیدم ،اَه ... هر چی من حالم از این رمانتیک بازیا بهم می
    خوره تازه جلوی چشمم و برای خودم هم اتفاق می افته .
    سامین گل رو به سمتم گرفت و گفت :
    _ با عشق تقدیم به شما
    حالت اوق زدن در آوردم که سامین باز زد زیر خنده و منم باز بهش
    گفتم :
    _ کوفت
    که خنده اش رو جمع کرد ،منو به سمت ماشینش راهنمایی کرد و در رو
    برام باز کرد ،دیگه واقعاً از کاراش داشتم بالا می آوردم .
    چند تا از دخترای داخل آموزشگاه داشتن رد می شدن و بعضی شون با
    تعجب ،بعضیا با حسرت و یه سری هم با نفرت به من نگاه می کردن ،
    پس این سامین ما واقعاً خیلی کشته مرده داشت ،سوار شدم و رو به
    سامین گفتم :
    _ بِگاز برو ،نگاه بچه ها داره اذیتم می کنه
    گفت :
    _ اِی به چشم
    و تخته گاز رفت .
    به کافی شاپی رسیدیم که سر درش نوشته شده بود " ستاره " ،وارد
    کافی شاپ شدیم و به اطراف نگاهی انداختم و دیدم چند نفر دور یه
    سری از میزها نشستن ،چشمم روی یکی از میزها خشک شد .
    یه پسری که نیم رُخش به من بود دور یکی از میزها نشسته بود و یه
    دختر خوشکل هم کنارش نشسته بود و داشت باهاش حرف می زد و
    خیلی متین می خندید ،چقدر شبیه میلاد به نظر می رسید .
    هِی داشتم سَرَک می کشیدم که سامین گفت :
    _ چته مهرسا ؟ چرا انقدر سرک می کشی ؟ آشنا دیدی ؟
    _ نمی دونم ،اون پسره که اون جا نشسته به نظر شبیه میلاد رضائیه ،
    می شناسیش که ؟
    _ اون که کت مشکی پوشیده رو میگی ؟
    _ آره !!!
    _ اوهوم ،اون خود میلاد رضائیه
    یهو از جام بلند شدم و یه جیغ خفیف کشیدم که خود میلاد هم به سمت من
    برگشت و چشماش تو چشم هام قفل شد ،چند لحظه بهم نگاه کرد و یه
    ردی از تعجب تو چشماش دیده می شد .
    فکر کنم از ترکیب شکلی که با هم داشتیم متعجب شده بود ،دختری که
    کنارش نشسته بود تکونش داد و میلاد به خودش اومد و روش رو از
    من گرفت ،باورم نمی شد که دارم از این فاصله نزدیک میلاد رو می
    بینم .
    سامین دستم رو گرفت و من رو روی صندلی روبروش نشوند و گفت :
    _ چته مهرسا ؟ چرا این طوری رفتار می کنی ؟
    بهش گفتم :
    _ باورم نمی شه دارم از نزدیک میلاد رو می بینم !!!
    _ خب این جا طبیعیه که یهو اتفاقی یه بازیگر یا خواننده رو توی خیابون
    ببینی
    _ ولی این غیر طبیعیه که کسی که دلت می خواد رو ببینی
    سامین گیج بهم نگاه کرد و گفت :
    _ منظورت چیه ؟
    چیزی نگفتم و سرم رو انداختم پائین ،سامین نباید چیزی می فهمید ،به
    اون ارتباطی نداشت ،سامین که سکوت من رو دید بی خیال گفت :
    _ خب بگو ببینم چی می خوری ؟
    بی اراده گفتم :
    _ هیچی نمی خوام ،فقط می خوام برم پیش میلاد
    سامین خندید و گفت :
    _ اون دختر رو می بینی کنارش ؟
    _ خب ... آره
    _ خب عزیزم اون حتماً نامزدشه ،اگه بری پیشش اون دو نصفت می
    کنه
    _ نمی خوام ،من باید برم پیش میلاد ،باید باهاش حرف بزنم
    بلند شدم برم که سامین مچ دستم رو گرفت و گفت :
    _ نه مهرسا ،نمی شه ،مشکوک می زنیا ،اصلاً تو با اون چیکار داری ؟
    چشم هام رو مظلوم کردم و گفتم :
    _ سامین ترو خدا ،بذار برم
    _ آهان ،الان داری می فهمی که یه چیزی رو بخوای و التماس کنی و
    هیچ اثری هم نداشته باشی چه حالی میشی ،نه ؟
    هر قدر تقلا کردم نذاشت برم ،منم اجباراً نشستم و از اول تا آخر زل
    زده بودم به میلاد .
    دختری که کنارش نشسته بود هر دفعه یه نگاه به من می انداخت و یه
    نگاه خشن حواله ام می کرد .
    تمام حرفایی که سامین زد رو یه کلمه اش رو هم نفهمیدم ،انقدر به میلاد
    نگاه کردم تا اینکه دختر کناریش بلند شد و اخماش رو کشید تو هم و
    دست میلاد رو گرفت و با هم از کافی شاپ خارج شدن ،وقتی که میلاد
    داشت از کنار میز ما رد می شد دوباره با تعجب نگام کرد ،از نزدیک
    ترین فاصله ای بود که می دیدمش .
    همین طور خیره شده بودم به میلاد که سامین دستش رو جلوی صورتم
    تکون داد و گفت :
    _ مهرسا ... مهرسا ... به کجا خیره شدی ؟ چته ؟
    تا اومدم تو این حال و هوا انگار صد سال گذشته بود که میلاد این جا
    وجود نداشت ،سامین گفت :
    _ خب فهمیدی می خوام چی کار کنم ؟
    منم که کلاً انگار تو این دنیا نبودم گفتم :
    _ هان ؟؟؟
    سامین کوبید رو پیشونیش و گفت :
    _ منو باش دو ساعته دارم با کی حرف می زنم ؟
    رو کردم به سامین و گفتم :
    _ توی عوضی نذاشتی من برم با میلاد حرف بزنم ،خیلی پستی
    سامین با چشم های گرد شده به من نگاه کرد و گفت :
    _ چی ؟؟؟
    کیفم رو برداشتم و با دو از در کافی شاپ خارج شدم ولی اثری از میلاد
    نبود .
    _ لعنت بهت سامین ،لعنت بهت
    برای اینکه قیافه اش رو نبینم با دو به سمت کوچه پس کوچه ها رفتم و
    داخل یه فرعی رفتم که سامین دوباره نیاد پا پیچم بشه
    تو راه برگشت به خونه همش ذهنم مشغول میلاد بود ...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا