کامل شده رمان من تکرار نمی‌شوم | M_alizadehbirjandi کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

M-alizadehbirjandi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/05
ارسالی ها
1,810
امتیاز واکنش
25,474
امتیاز
1,003
همین که سر چرخوندم، مردی رو دیدم که بسیار آشنا بود و اسپرت پوشیده. به زور روی صندلی بچگونه خودش رو جا کرده بود و بچه‌ها هم دوره‌ش کرده بودن.
کمی شقیقه‌هام رو فشردم تا عصبانیتم بخوابه.جلو رفتم و همون موقع نگاه سیاوش بالا اومد و منی که طلبکار بالا سرش بودم رو دید.
- به! سلام خاله خاطره!
لحنش تخس بود و بچه‌ها با کنجکاوی نگاهمون کردن. وحید هم دنباله‌ی مانتو مشکی تنم رو کشید.
- خاله بگو از روی صندلی من پاشه.
- میشه لطفا از روی صندلی بچه پاشید.
سیاوش نگاهی به وحید کرد.
- عمو خب نمیشه شما بیای بغلم بشینی؟
حرصی گفتم:
- آقاسیاوش!
بچه‌ها به من نگاهی کردن که سیاوش شیطون ابروهاش رو بالا داد.
- خاله خاطره جلو بچه‌ها دعوام نکن. چشم بلند میشم.
نمی‌دونستم به این صدای بچگانه‌اش بخندم یا با یه چیزی بزنم تو سر خودم و خودشو دیروز کافی نبود یعنی؟
وحید که دید سیاوش مظلوم شده، جلو رفت و دست سیاوش رو گرفت.
- عیب نداره عمو بشین. خاله به خاطر من عمو رو دعوا نکن.
پوریا هم از سرِ جاش بلند شد و کم کم دخترها هم بلند شدن.
- عمو اصلا بیا روی صندلی ما بشین.
- خاله خب عمو صندلی نداشته، رو زمین لباسش کثیف می‌شده.
دل دریایی این بچه‌ها، دقیقا الان برام دردسر شده بود. سیاوش هم هی برام چشم و ابرو پرتاب می‌کرد. من هم سرم رو پایین انداختم تا مبادا با خندیدن جدی بودنم ته بکشه.
هدیه هم اون وسط دید سیاوش به چشم آشناست، خودش رو جلو کشید و با ذوق گفت:
- سلام عمو.
سیاوش هم دست باز کرد. هدیه بغلش پرید و غیر منتظره سیاوش رو بوسید.
- سلام عزیزم، خوبی؟
- مرسی. شکوفه این همون عموییه که اون روز جشن شکلات خوشمزه رو بهم داد.
شکوفه با ذوق دست‌هاش رو به هم کوبید.
- عمو امروز هم شکلات آوردی؟
بچه‌ها با صورت‌های خندون و منتظر به سیاوش نگاه کردن و اون درمونده شد. خم شد، با پایین گذاشتن هدیه همون‌طور هم قد بچه‌ها موند.
- خب من که الان شکلات ندارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    همه قیافه‌هاشون پنچر شد، به خصوص پوریایی که لپ‌هاش رو دلت می‌خواست بکشی و رو به هدیه گفت:
    - هدیه شکلاتش خیلی خوشمزه بود؟
    سیاوش کمی چرخید رو به پوریا، قبلِ این‌که هدیه چیزی بگه لپ‌های آویزونش رو بوسید.
    - من قول میدم که خوشمزه‌تر از اون شکلات رو براتون بخرم. خوبه؟
    پوریا سرش رو خم کرد.
    - قول؟
    سیاوش پلکی زد تا مطمئنش کنه.
    - قول مردونه.
    وحید دست روی شونه سیاوش گذاشت.
    - عمو به من شکلات نمیدی؟
    صداش به قدری بغض داشت که سیاوش با یک دونه از دست‌هاش بغلش کرد و بچه‌ام به خاطر یه صندلی ناقابل ترسیده بود.
    - گفتم همه عمو جون. مگه میشه به شما ندم! حالا همه پیش به سوی نقاشی، من هم قول دادم دیگه.
    بچه‌ها هورا کشیدن و رفتن سرِ دفترهاشون و سیاوش بالاخره کمر راست کرد و من طلبکار نگاهش کردم.
    - چیه خاله، باز قصد دعوا داری؟
    نرم بود. مهربون بود؛ ولی نشد من انعطاف به خرج بدم.
    - کی اومدید؟
    - همون وقتی که شما داشتی نقاشی می‌کشیدی. البته بهتره بگم داشتی عصبانیتت از دست یک نفر رو سر کاغذ خالی می‌کردی!
    لبخند زد. نزدیک اومد و من هنوز هم خنده‌ام نمی‌اومد. توی صورتم خم شد.
    - چه بداخلاق!
    - آقاسیاوش اصلا چرا این‌جایید؟
    صورتش رو عقب کشید و چه‌قدر بعد از دیروز حال و روز خودم و خودش فرق داشت!
    - راستش می‌خوام برم خواستتگاری، گفتم هی برم و بیام بلکه دل یکی نرم بشه و جواب مثبت بگیرم.
    قلبم بی‌قرار شد و خودم رو زدم به اون راه و عجب راه خوبی بود این بی‌خیالی و بی‌خبری.
    - به میمنت و مبارکی آقا سیاوش. باز هم ربطش رو نفهمیدم که چرا این‌جا اومدین؟
    - خاله خاطره به من هم دفتر نقاشی میدی؟
    جوابش یعنی "من هم به اون راه زدن رو بلدم" ابرو بالا انداختم، ابرو بالا داد و من سعی کردم نخندم.
    - میشه لطفا برین.
    - نه نمیشه. اگه یه بار دیگه بخوای بیرونم کنی بچه‌ها رو می‌ریزم سرت، دیدی که هوام رو دارن.
    قیافه‌ی مغروری به خودش گرفت و من باز چین پیشونیم رو بیشتر کردم.
    - آقاسیاوش لطفا! شما نمی‌تونین این‌جا بمونین.
    - بچه‌ها کی به من دفتر مدادش رو قرض میده؟
    سیاوش بی‌توجه به حرف من بلند این رو گفت و اولین داوطلب وحید شد و بعد هم همه‌شون هجوم آوردن سمت سیاوش و به هر سمتی خواستن کشیدنش. عمو عمو هم از زبونشون نمی‌افتاد! سیاوش هم با دور شدنش قیافه‌ی بامزه‌ای به خودش داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    - خاله‌خاطره یکم مهربونی رو از این بچه‌ها یاد بگیر، کم دعوا کن.
    پوف کلافه‌ای کشیدم و سیاوش ندید.
    با بودنش حواسم رو نمی‌تونستم جمع کنم. طرح خرگوشی که می‌خواستم برای بچه‌ها بکشم رو چند بار کشیدم و پاک کردم. یه بار بدنه‌اش بزرگ میشد یه بار گوش‌هاش خوب درنمی‌اومد.
    - خاله اجازه؟
    دلم می‌خواست ماژیک رو پرت کنم سمتش. بدون چرخیدن عصبی گفتم:
    - بله.
    - من یه خرگوش خوشگل تو گوشیم دارم، میشه از روی اون بکشین؟
    ماژیک رو روی تخته فشار دادم، حضورش به حد کافی عصبیم کرده بود و حرف زدنش اون هم با اون لحن، راحت داشت دیوونه‌ام می‌کرد. انگار حرف‌های دیروزم یادش رفته بود که داشت ادامه می‌داد.
    - نخیر ممنون!
    - خاله خب نکش، بذار ما از رو گوشی عمو بکشیم.
    با این حرف هدیه برگشتم و قبل از این‌که چیزی بگم، مهدی از پشت روی شونه سیاوش خم شد.
    - عمو میشه خرگوش رو ببینیم؟
    سیاوش می‌دونست قیافه‌ام چه شکلیه که نگاهم نکرد و همون‌طوری دست کرد توی جیب شلوارش و گوشیش رو بیرون کشید.با باز شدن قفل صفحه گوشیش، همه‌ی بچه‌ها دورش جمع شدن و از اون بین سیب گاز زده پشت گوشی سیاوش بهم دهن کجی می‌کرد.
    در ماژیک رو بستم و بچه‌ها یک صدا گفتن.
    - اِ خاله‌خاطره!
    تازه فهمیدم منظور سیاوش از خرگوش چیه! هدیه شروع کرد واسه پسربچه‌ها توضیح دادن که تو اون جشن خودش هم با من بوده. سیاوش هم سرش از بین بچه‌ها بالاتر اومد و رو به چشم‌های گرد شده من چشمکی زد.
    - شما نمیای ببینی بانو؟
    گوشی رو چرخوند و من عکسی رو دیدم فقط از خودم و سیاوش که از بین عکس کامل برش خورده بود.
    چشم‌هام رو روی هم فشار دادم.
    - بچه‌ها، لطفا برگردین روی صندلی‌هاتون.
    بچه‌ها از لحن تند من جا خوردن. لبِ زیر دندونم رو مجازات کردم و گـ ـناه اون‌ها چی بود؟! به تلافی، مهربون گفتم.
    - هرکی خودش یه خرگوش بکشه، خوشگل‌ترینش رو وصل می‌کنیم توی نمایشگاه، باشه؟
    بچه‌ها که فکر می‌کردن امروز دیوونه شدم هنوز با تعجب نگاهم می‌کردن که سرم رو خم کردم و ناز صدام بیشتر شد.
    - ببینم کی زودتر واسه خاله‌خاطره نقاشی میاره.
    بچه‌ها با نگاه به هم‌دیگه دویدن و رفتن سروقت دفترهاشون.
    - اجازه هست من قربون این ناز صداتون بشم؟!
    صدای سیاوش دقیقا از کنار گوشم با فاصله نزدیک من رو از جا پروند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    چرخیدم، با این‌که لحنش چیزی به اسم قلب توی سـ*ـینه‌ام نذاشته بود؛ اما انگشت اشاره‌ام رو روی هوا تکون دادم ولی قبل هر اخطاری، سیاوش گفت:
    - ببین بانو اخطار نده که اگه دست من بود اون انگشت که هیچ، خودت هم الان تو بغلم بودی، چه بخوای چه نخوای من فدات هم میشم.
    امروز سیاوش به قصد جون من اومده بود. سرم پایین افتاد و نمی‌دونم این وسط بغض کردنم چی بود.
    - آقا سیاوش، خواهش می‌کنم. ما دیروز با هم حرف زدیم.
    - جانِ سیاوش. نمیشه اون آقا رو بندازی؟ بعدش هم دیروز فقط من حرف زدم، از تو جوابی نشنیدم.
    - من جوابم رو دادم. حرف‌هام هم گفتم.
    - ولی جوابت اون چیزی که من می‌خوام نبود.
    - مگه قراره همه چی به میل شما باشه؟
    - نه همه چی! ولی الان من این‌جام تا بتونم اون جواب و نظر شما رو تغییر بدم دیگه!
    ماژیک توی دستم رو فشار دادم. لحن صحبت کردنش باعث می‌شد جواب کم بیارم.
    - عمو میای خرگوشم رو ببینی؟
    کمی ایستاده نگاهم کرد و وقتی دید سرم بالا نمیاد و حرفی واسه گفتن ندارم، راه کج کرد سمت شاهینی که ازش نظر می‌خواست. من هم محو دیدن اون قطره اشکی شدم که با پلک زدنم درست سنگ جلوی پام رو بـ..وسـ..ـه زد.
    جاش انگاری خیلی تنگ بود که با یک سقوط آزاد از چشم‌هام فرار کرد و من امروز حس می‌کردم جای نفس‌هام هم تو سـ*ـینه‌ام تنگه. پشت میزم برگشتم و سیاوش بین بچه‌ها نشست. هر از گاهی زیرچشمی نگاهش می‌کردم و اون در کمال آرامش با کشیدن یک بدن یا یک سر، به بچه‌ها تقلب می‌رسوند و گاهی با مدادهایی که بچه‌ها بهش قرض داده بودن روی کاغذِ جلوی خودش چیزی رو می‌کشید. من هم هی به ساعتم نگاه می‌کردم تا هر چه زودتر امروز عمرش تموم بشه و من توی خلوتم به تحلیل بشینم، آخه جایی بین خاطرات گذشته‌ی خودم و سیاوش از بی‌اعتمادی من، می‌لنگید.
    ثانیه‌شمار که لنگون خودش رو به عقربه بزرگ رسوند از روی صندلی بلند شدم.
    - خب بچه‌ها نقاشیتون تموم شد؟
    همه‌شون برگه‌ها رو بالا آوردن. انگار امتحان بود و من گفتم زمان تمومه. صدای همه‌شون توی گوشم نشست.
    - بله.
    با شگفتی گفتم:
    - آفرین به نقاش کوچولوهای خودم، زودتر نقاشی‌هاتون رو بیارین ببینم.
    همه هجوم آوردن سمتم و من زیرچشمی سیاوش رو پاییدم که غرق تو نقاشی کشیدنش بود.
    - خاله خاله اول مال من.
    - نخیرم من زودتر رسیدم.
    - اصلا مال من بهتره.
    بچه‌ها داشت دعواشون می‌شد و من پادرمیونی کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    - بچه‌ها همه‌تون مطمئناً قشنگ کشیدین. نقاشی‌ها رو بذارید روی میزم، من همه‌شون رو نگاه می‌کنم. الانه که آقای یوسفی برسه، پس بهتره تا من نقاشی‌ها رو می‌بینم، شما وسایلتون رو جمع کنین.
    صدای نق زدنشون بلند شد.
    - وای وای، دختر پسرهای خوب حرف گوش میدن، مگه نه؟
    امروز بدتر از دیروز، هیچ کس میل به رفتن نداشت. با بی‌میلی کاغذهای نقاشیشون رو روی میز مخصوص من گذاشتن و برمی‌گشتن سر میزهاشون واسه جمع کردن مدادهای رنگی.
    من هم کاغذها رو روی هم گذاشتم و با دسته کردنشون ضربه‌ای آروم روی میز زدم تا کاملا روی هم قرار بگیرن.
    - عمو سیاوش فردا هم میای؟
    همه‌ی بچه‌ها ساکت شدن جواب سیاوش رو بشنون و بدتر از اون‌ها من، دو تا گوشم رو سپردم ببینم سیاوش چی میگه؛ اما همون لحظه صدای بوق مینی‌بـ*ـوس تو کانکس پیچید و بعد هم صدای بلند آقای یوسفی که امروز از ماشینش پیاده نشده بود.
    - خانوم اگه بچه‌ها آماده‌ن بفرستینشون.
    باز صدای غرغر کردنشون بلند شد و یادشون رفت از سیاوش سوال پرسیدن.
    کاغذها رو روی میز رها کردم.
    - خب خوشگل‌ها بریم؟
    تک تک از سیاوش خداحافظی کردن و مثل جوجه دنبال من به ترتیب بیرون اومدن. من هم با بوسیدنشون اون‌ها رو سوار مینی‌بـ*ـوس کردم به امید فردایی که اگه خدا خواست باز هم‌دیگه رو ببینیم.
    کمی به مسیر رفته‌ی مینی‌بـ*ـوس نگاه کردم و انگار هر چی هم معطل کنم، سیاوش قصد نداشت بیرون بیاد. نفس عمیقی تو هوای سرد کشیدم تا آروم بگیرم و بعد وارد کانکس شدم، هنوز سرش توی کاغذ بود و من رو کنجکاو می‌کرد ببینم چی می‌کشه.
    باز هم مثل دیروز صندلی‌های بهم ریخته رو مرتب کردم جز میزی که سیاوش کنارش نشسته بود. اون‌قدر غرق کشیدن بود که با اون همه سر و صدا یه سانت هم سرش بالا نیومد.
    - شما قصد رفتن ندارین؟
    بدون این‌که سر بلند کنه گفت:
    - باز من رو بی‌پناه دیدی اخم کردی می خوای بیرونم کنی!
    - آقاسیاوش، من خودم هم دارم میرم.
    - چند دقیقه دیگه صبر کن با هم میریم.
    رفتم سمت میز مخصوص خودم و به نگاهش که کمی بالا اومده بود بی‌توجهی کردم.
    - مچکرم خودم یاد دارم برم.
    - اوه اوه چه بدخلقی امروز. مگه من گفتم تو یاد نداری؟! خاله جون می‌دونی، آخه من می‌ترسم گم بشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    هیچ رقمه آرامشش رو از دست نمی‌داد و این حرصم رو درآورده بود و باعث شد لگد محکمی به پایه چوبی میز بزنم و از درد خودم دولا بشم.
    - می‌خوای اون لگد رو به خودم بزنی شاید بیشتر دلت سبک بشه. آخه راضی نیستم به خاطر من دست و پات رو بشکنی.
    شیطنت توی صداش باعث شد با یک چشم‌غره‌ی توپ بچرخم سمتش اما ندید؛ چون هنوز داشت با یک مداد سیاه روی برگه کوچیک جلوش چیزی می‌کشید. من هم بی‌خیالش شدم و شروع کردم به نگاه کردن نقاشی بچه‌ها. می‌خواستم همه‌شون رو آویزون کنم؛ چون این‌ها با ارزش بود. هر چی بود زاده‌ی ذهن خودشون بود.
    با ورق زدن برگه‌ها لبخند زدم. خرگوش‌هاشون گاهی چهار تا پا داشت و گاهی شیش تا، سبیل‌هاشون هم که سلیقه‌ای بود. بعضی‌ها مثل پوم پوم‌های بافتنی براشون سبیل کشیده بودن، بعضی‌ها هم با یک خط سه متری. تنها وجه اشتراک همه‌ی نقاشی‌ها یه هویج بود و بچه‌ها حتی نخواسته بودن خرگوش نقاشیشون بی‌غذا بمونه. با زیرو رو کردن نقاشی؛ آخرین نقاشی بالا اومد و من دو تا خرگوش تو تصویر دیدم. یه خرگوش کوچولو که دست یه خرگوش بزرگ رو گرفته بود و خرگوش بزرگه داشت تنها هویچش رو بهش می‌داد. نقاشی هر چند پر بود از نواقص کودکانه؛ اما اون‌قدر قشنگ بود که من محو تماشاش شده بودم.
    - این رو هدیه کشید. ببین ازم خواست اسمش رو براش بنویسم.
    سیاوش شونه به شونه‌ام ایستاده بود و باز من متوجه حضورش نشده بودم. با گفتن آخرین جمله، دستش رو جلو آورد و پایین صفحه رو نشون داد و اسم هدیه باعث شد به روی نقاشیش لبخند بزنم.
    - خب حالا نقاشی من رو هم ببین، تبعیض قائل نشو.
    برگه‌ی دستش رو روی نقاشی‌های دستم گذاشت و من چه‌قدر دلم الان خنده‌ی از ته دل می‌خواست. اون‌قدر اون موقع غرقِ نقاشی بود که گفتم الان چی کشیده!
    - می‌دونم خیلی قشنگ شده. خب من بیشتر از بچه‌ها وقت پاش گذاشتم.
    یک تای ابروم خود به خود بالا رفت.
    - ببخشید اون‌وقت این چیه؟
    - سواله می‌پرسی؟ خرگوشه دیگه.
    خرگوشی که سیاوش می‌گفت توی نقاشی، بیشتر شبیه یه مارمولک له شده بود. بی‌خودی سرفه کردم که نخندم.
    - ممنون که با بچه‌ها بودین و کمکشون کردین.
    - خواهش می‌کنم؛ ولی فقط همین؟
    بالاخره نگاهم رو از روی نقاشی خنده‌دار برداشتم.
    - ببخشید متوجه نمیشم. قراره چیز دیگه‌ای هم باشه؟
    - یعنی یک تقدیری، چیزی! این‌قدر زحمت کشیدم لااقل مثل بچه‌ها یه بـ*ـوس کوچولو هم می‌تونه سهمم باشه.
    این جمله رو آروم گفت؛ اما می‌دونست می‌شنوم؛ چون زیادی نزدیک بهم وایستاده بود. گمونم صورتم از شرم جای سفیدی براش نموند و همه‌ش گلگون شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    لب‌هام بین دندون‌هام فشرده شد و وقتی دیدم دست سیاوش جلو اومد، بی‌هوا خودم رو عقب کشیدم و اون از ته دل خندید. سوئیچ دستش رو به نوک بینیم زد.
    - من تو ماشین منتظرتم.
    واقعا تو این لحظه از این سیاوش و اخلاق جدیدش ترسیدم. زیادی ناشناخته بود.
    - نه ممنون، من خودم میرم. هنوز می‌خوام نقاشی بچه‌ها رو وصل کنم.
    تا نزدیکی در رفت و همین که فاصله گرفت نفسم بالا اومد.
    - عجله‌ای ندارم، کارت تموم شد بیا. در ضمن...
    دوباره چرخید، چشمکی زد و من امروز تکلیف احساسم رو نمی‌دونستم.
    - نقاشی منم آویزون کن همه کیف کنن.
    زیرِ لبی گفتم:
    - حتما، زیرش هم می‌نویسم سیاوش دوساله.
    قهقه خنده‌اش بلند شد و من فکر کردم بیرون رفته؛ اما بود و صحبت‌های پر حرص من رو شنیده بود.
    - ما به اون هم راضی هستیم بانو. زود بیا.
    همین که مطمئن شدم رفته، روی صندلی وارفتم و با دست راستم مشت محکمی به دست چپم زدم که از گز گز کردن دربیاد.
    تو اون فاصله‌ای که نقاشی‌ها رو آویزون می‌کردم با خودم درگیر شدم و دو دوتای عقل و احساسم رو به هم جمع زدم؛ اما به نتیجه نمی‌رسیدم و همین شد یک اخم روی پیشونیم که پاک نمی‌شد، حتی وقتی توی ماشین سیاوش نشستم و تشکر نکردم بابت این‌که دریچه‌های بخاری رو باز سمت من چرخوند.
    - بچه‌ها دقیق چند نفرن؟
    سکوت رو سیاوش شکست.
    - سی نفر، چه‌طور؟
    - برای خریدن شکلات. گفتم فردا با خودم بیارمشون.
    براق شده گفتم:
    - مگه قراره فردا بیاید؟
    ابروهاش رو بالا پایین کرد.
    - مگه میشه نیام؟!
    با دو دستم کمی شقیقه‌هام رو فشردم.
    - ممنون میشم که دیگه از این کارها نکنید.
    - نچ...نمیشه. من به بچه‌ها قول دادم، مرده و قولش.
    دست خودم نبود؛ اما یک دفعه پوزخندی رو لبم ترکید و زمزمه‌وار گفتم:
    - قول!
    نفس آه مانندی کشید.
    - من اعتراضی نمی‌کنم. هر چی رو دلت سنگینی می‌کنه بگو. با پوزخند، با طعنه؛ ولی بگو خاطره. بگو تا تموم بشه.
    - چی قراره تموم بشه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    - سیاوشِ قبلیِ ذهن تو! اون باید تموم بشه و من صبر می‌کنم تا اینی که حالا جلو روته رو جایگزینش کنی.
    - من سیاوش قبلی ذهنم رو خیلی وقته تموم کردم. من از همون شب خواستگاری کیوان شما رو برادرِ تارا دیدم و از این به بعد هم می‌بینم اگه این کارها و حرف‌ها رو تموم کنین.
    - من نمی‌خوام برادر تارا باشم خاطره...
    ترمز کرد و سر کوچه خونه رسیده بودیم و امروز چه زود! من هم بدون این‌که بذارم جمله‌اش رو کامل کنه دستگیره‌ی در رو کشیدم، تشکر زیرِ لبی گفتم و پیاده شدم.
    - خاطره.
    با صدا کردنم نشد قدمی برای دور شدن بردارم. خم شدم و از شیشه‌ی پایین کشیده شده نگاهش کردم، اون کاغذ تاشده‌ای سمتم گرفت.
    - سیاوش رو از حالا به بعد با جمله‌ای که تو این کاغذه بشناس.
    کاغذ رو تکونی داد و من گرفتمش. همین که عقب کشیدم خداحافظی گفت و با فشردن پدال گاز زیر پاش دور شد.
    من هم همون وسط کوچه کاغذ دولا رو باز کردم و با دیدن نقاشی سیاه قلم، حتی نشد پلک بزنم. اون دختر وسط اون لباس خرگوشی چه‌قدر شبیه من بود! با چشم دنبال جمله گشتم و حاشیه کاغذ که تاریخ امروز خورده بود؛ کنار اسم سیاوش، یه جمله با خط خوش نوشته شده بود. یه جمله که من زیر لب تکرارش کردم. "دوستت دارم"
    ***
    پریا با چشم‌های گرد شده، نقاشی رو نگاه می‌کرد. حالا اون هم همه چیز رو می‌دونست و من پوست کنار ناخونم رو می‌جوییدم.
    - واقعا این کار خود آقاسیاوشه؟
    جای من تارایی که داشت فاطمه رو شیر می‌داد جواب داد.
    - آره، سیاوش نقاشیش از بچگی خوب بود. بزرگ‌تر که شد رفت دوره هم دید.
    با این حرفِ تارا، من یاد اون مارمولک له شده افتادم و پوزخندی نثار خودم کردم.
    - تو می‌دونستی؟
    همون‌طور که نصفِ انگشتم تو دهنم بود سرم رو بالا پروندم یعنی نه!
    پریا هم عصبی یکی زد تو سرم.
    - ول کن اون ناخونت رو فردا عفونت می‌کنه. تو خونه خاله‌زهرا قحطی ناخون‌گیر زده.
    - بی‌خیال پری، گیر نده حال ندارم.
    - تو بی‌خود کردی شب تولد من حال نداری.
    امشب تولد پریا بود و اون با یه کیک شکلاتی و هدیه‌های سعید اومده بود این‌جا تا جشن قشنگش رو با ما سهیم بشه؛ ولی من حال و روزم دقیقا شبیه یه حباب رقصون بود. توخالی!
    - شرمنده‌تم عزیزم؛ ولی واقعا حال خودم رو نمی‌فهمم.
    پریا دستم رو گرفت و از روی تختی که روش چمباتمه زده بودم بلندم کرد.
    - من این چیزها حالیم نمیشه. میای بیرون، بعداً مفصل راجع به این نقاشی و آقاسیاوش حرف می‌زنیم.
    دستم رو از دست پری بیرون کشیدم و دوباره لب تخت نشستم.
    - چه حرفی؟! من الان روم نمیشه به چشم‌های خاله‌زهرا و کیوان نگاه کنم. حسم عجیب غریبه. من...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    تارا لباسش رو مرتب و فاطمه رو شوت کرد تو بغـ*ـل پریا. جلوی پای من زانو زد و دست‌هام رو گرفت.
    - خاطره اولا مهم اینه مامان می‌دونه و فعلا حرفی مبنی بر مخالفت نزده. بعداً هم خودم واسه کیوان یه جوری توضیح میدم؛ چون خودم یک پای ماجرام و میگم اگه از الان ندونه بهتره. ثانیا من سیاوش رو به وقتش ادب می‌کنم. الان می‌بینی چیزی نمیگم چون دارم رفتارهایی ازش می‌بینم که تا حالا ندیده بودم و با خودم میگم شاید واقعا...
    با درموندگی تمام گفتم:
    - شاید واقعا چی تاراجون؟ مگه عشق چیزیه که ته بکشه و تو بتونی راحت از دوست داشتنِ دوباره بگی؟! تارا، اسم حدیث مدام مثل پاندول ساعت توی سرم میره و میاد.
    تارا فشار آرومی به دست‌هام داد و پریا فاطمه به بغـ*ـل نگاهمون می‌کرد.
    - نه قربون شکلت، درست میگی عشق تموم شدنی نیست؛ ولی اگه واقعا عشق باشه! ما آدم‌ها اسم تمام احساساتی که دلمون رو می‌لرزونه می‌ذاریم عشق! این اشتباهه. یک اشتباه محض. سیاوش این‌قدر به حدیث فکر کرده بود که اون شده بود مالک ذهنش قبل از این‌که جای پاش رو توی قلب سیاوش پیدا کنه. سیاوش هم فکر کرده عاشقه، فکر کرده زندگی هم مثل دوران دوستیشون همین‌طور راحته؛ اما تو که دیدی خودش پیشت اعتراف کرده که در کنار تو به معنای واقعی زندگی رسیده. خاطره من نمی‌خوام از سیاوش دفاع کنم. نه! اشتباه نکن؛ چون اون هر چی هم الان مجبور بشه منت‌کشی کنه حقشه، بیشتر از این‌ها باید براش ناز کنی.
    - تارا کدوم ناز کردن؟ کدوم منت‌کشی؟
    پریا دست از راه رفتن برداشت و با فاطمه‌ای که مشتش رو کامل کرده بود توی دهنش جلوی من ایستاد.
    - وقتی با اون سن و سالش بلند میشه میاد بین بچه‌ها تا کنارت باشه یعنی چی خاطره؟! یعنی عقلش پاره سنگ برداشته واقعا دوباره می‌خوادت. البته شرمنده‌ی روتم‌ها تاراجون، ببخشید خودمونی گفتم که تو سرش بره.
    تارا ریز ریز خندید.
    - آخ پری گل گفتی! خاطره ببین ما این‌ها رو نمیگیم که کسی به اسم سیاوش رو دوباره تو زندگیت قبول کنی؛ چون این حق توئه نخوای انتخابش کنی. حق توئه بهش بی‌اعتماد باشی؛ ولی باور کن سیاوش زیادی فرق کرده، اگه می‌تونی بذار این‌بار اون‌جور که می‌خواد خودش رو به تو نشون بده.
    - و حدیث؟
    تارا از پای حرفم موندن چپ چپی نگاهم کرد و پریا لگدی حواله‌ی پهلوم.
    - بابا حدیث مرد... تموم شد. تو رو سر جدّت ول کن دیگه.
    - من نمی‌تونم. اون‌ها عاشق...
    - تاراجون قربونت، دستت تمیزه از طرف من دو تا بزن پس کله‌ی این. انگار سه ساعت داریم یاسین به گوش خر می‌خونیم.
    تارا دستش رو صاف فرق سرم کوبید.
    - چرا از طرف تو؟ ازطرف خودم می‌زنم. خاطره، حدیث رو فاکتور بگیر.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    - ای بابا نمیشه... نمی‌تونم. اگه تو زندگی شوهرهاتون قبل از شما حضور یک زن بود که دقیقا باز وسط زندگیتون سبز می‌شد و عامل جداییتون، باز هم این‌جا واسه من سخنرانی می‌کردین؟ من الان فکر می‌کنم از سرِ اجبار برگشت کردم به زندگیش و شاید ترحم و جبران گذشته! من این رو نمی‌خوام.
    تارا و پریا به هم نگاه کردن و می‌دونستن بیراه نمیگم. هیچ کس خودش رو جای من نمی‌ذاشت. همه از بیرون نشسته بودن به قضاوت و لابد الان آدم بده‌ی قصه من بودم.
    تارا همون‌طور که روی دو تا پاش جلوم نشسته بود، سر خم کرد و گونه‌ام رو بوسید.
    - بهت حق میدم، ببخشید؛ ولی خاطره باور کن این‌بار قرار نیست حدیثی تکرار بشه.
    - و دقیقا چرا وقتی از حدیثش درمونده شده من باید تکرار بشم؟
    بغض کردم و اتاق سکوت شد و سر تارا پایین افتاد.
    - ای بی‌تکرار بشی الهی، خوبه؟ تارا این داداشت رو داماد کن دیگه سروقت خواهر ما نیاد.
    پریا لودگی کرد حالم خوب بشه و من باز از تصور ازدواج سیاوش دلم لرزید. دقیقا تکلیف دلم چی بود خودم هم نمی‌دونستم!
    تارا خندید، پریا خندید و من بغض بزرگم رو پایین دادم.
    - خاطره هر وقت تونستی آدمی به اسم حدیث رو توی ذهنت تموم کنی به سیاوش فکر کن... و باور کن این رفتارهای سیاوش نه از سر غروره نه ترحم... که اگه این‌ها بود با 36 سال سن، غرور مردونه‌اش رو له نمی‌کرد پا جلو بذاره، غروری که حتی جلوی حدیث هم حفظش می‌کرد و تو این رفتارش رو بهتر از من می‌شناسی.
    - دخترها چی‌کار می‌کنین تو اتاق؟ بابا بیاین این پسرها کیک رو تنها تنها خوردن.
    صدای خاله‌زهرا اومد و تارا دستم رو کشید تا بلند بشم.
    - چشم مامان اومدیم.
    پریا هم قدم تند کرد سمت درِ اتاق.
    - خدا شاهده کیکم رو انگولک کرده باشن من می‌دونم و تو خاطره. اگه بی صاحبِ تولد کیک خورده باشن که ان‌شاءلله شکمشون کرم بزنه.
    همین‌طور غرغرکنون بیرون رفت و دست آخر بلند گفت:
    - آی، بی صاحابِ تولد کیک خوردن حلال نیست‌ها!
    من و تارا خندیدم که کمی سمت عقب برگشت و گفت:
    - نه بابا! درد و بلای خنده‌هاتون بخوره تو سرِ حدیث، ببینم پاندول ساعتش تو سرتون بی‌حرکت شد؟! خدا به سر شاهده عروسیت رو کوفتت می‌کنم که تولدم رو کوفتم کردی.
    - اِ به من چه!
    - "به تو چه؟" رو فردا نشونت میدم، در ضمن من هم فردا میام!
    قبل از این‌که اعتراض کنم بگم "کجا "کیوان ما رو دید و سوت بلندی زد.
    - چه عجب افتخار دادین خانوم‌ها.
    خاله‌زهرا نگاه مهربونی همه‌مون رو مهمون کرد.
    - بشینین من برم چای بیارم.
    قبل از بلند شدن خاله من راهم رو کج کردم و چه‌قدر شرمنده‌اش بودم.
    - من می‌ریزم. بلند نشین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا