- عضویت
- 2015/12/05
- ارسالی ها
- 1,810
- امتیاز واکنش
- 25,474
- امتیاز
- 1,003
همین که سر چرخوندم، مردی رو دیدم که بسیار آشنا بود و اسپرت پوشیده. به زور روی صندلی بچگونه خودش رو جا کرده بود و بچهها هم دورهش کرده بودن.
کمی شقیقههام رو فشردم تا عصبانیتم بخوابه.جلو رفتم و همون موقع نگاه سیاوش بالا اومد و منی که طلبکار بالا سرش بودم رو دید.
- به! سلام خاله خاطره!
لحنش تخس بود و بچهها با کنجکاوی نگاهمون کردن. وحید هم دنبالهی مانتو مشکی تنم رو کشید.
- خاله بگو از روی صندلی من پاشه.
- میشه لطفا از روی صندلی بچه پاشید.
سیاوش نگاهی به وحید کرد.
- عمو خب نمیشه شما بیای بغلم بشینی؟
حرصی گفتم:
- آقاسیاوش!
بچهها به من نگاهی کردن که سیاوش شیطون ابروهاش رو بالا داد.
- خاله خاطره جلو بچهها دعوام نکن. چشم بلند میشم.
نمیدونستم به این صدای بچگانهاش بخندم یا با یه چیزی بزنم تو سر خودم و خودشو دیروز کافی نبود یعنی؟
وحید که دید سیاوش مظلوم شده، جلو رفت و دست سیاوش رو گرفت.
- عیب نداره عمو بشین. خاله به خاطر من عمو رو دعوا نکن.
پوریا هم از سرِ جاش بلند شد و کم کم دخترها هم بلند شدن.
- عمو اصلا بیا روی صندلی ما بشین.
- خاله خب عمو صندلی نداشته، رو زمین لباسش کثیف میشده.
دل دریایی این بچهها، دقیقا الان برام دردسر شده بود. سیاوش هم هی برام چشم و ابرو پرتاب میکرد. من هم سرم رو پایین انداختم تا مبادا با خندیدن جدی بودنم ته بکشه.
هدیه هم اون وسط دید سیاوش به چشم آشناست، خودش رو جلو کشید و با ذوق گفت:
- سلام عمو.
سیاوش هم دست باز کرد. هدیه بغلش پرید و غیر منتظره سیاوش رو بوسید.
- سلام عزیزم، خوبی؟
- مرسی. شکوفه این همون عموییه که اون روز جشن شکلات خوشمزه رو بهم داد.
شکوفه با ذوق دستهاش رو به هم کوبید.
- عمو امروز هم شکلات آوردی؟
بچهها با صورتهای خندون و منتظر به سیاوش نگاه کردن و اون درمونده شد. خم شد، با پایین گذاشتن هدیه همونطور هم قد بچهها موند.
- خب من که الان شکلات ندارم.
کمی شقیقههام رو فشردم تا عصبانیتم بخوابه.جلو رفتم و همون موقع نگاه سیاوش بالا اومد و منی که طلبکار بالا سرش بودم رو دید.
- به! سلام خاله خاطره!
لحنش تخس بود و بچهها با کنجکاوی نگاهمون کردن. وحید هم دنبالهی مانتو مشکی تنم رو کشید.
- خاله بگو از روی صندلی من پاشه.
- میشه لطفا از روی صندلی بچه پاشید.
سیاوش نگاهی به وحید کرد.
- عمو خب نمیشه شما بیای بغلم بشینی؟
حرصی گفتم:
- آقاسیاوش!
بچهها به من نگاهی کردن که سیاوش شیطون ابروهاش رو بالا داد.
- خاله خاطره جلو بچهها دعوام نکن. چشم بلند میشم.
نمیدونستم به این صدای بچگانهاش بخندم یا با یه چیزی بزنم تو سر خودم و خودشو دیروز کافی نبود یعنی؟
وحید که دید سیاوش مظلوم شده، جلو رفت و دست سیاوش رو گرفت.
- عیب نداره عمو بشین. خاله به خاطر من عمو رو دعوا نکن.
پوریا هم از سرِ جاش بلند شد و کم کم دخترها هم بلند شدن.
- عمو اصلا بیا روی صندلی ما بشین.
- خاله خب عمو صندلی نداشته، رو زمین لباسش کثیف میشده.
دل دریایی این بچهها، دقیقا الان برام دردسر شده بود. سیاوش هم هی برام چشم و ابرو پرتاب میکرد. من هم سرم رو پایین انداختم تا مبادا با خندیدن جدی بودنم ته بکشه.
هدیه هم اون وسط دید سیاوش به چشم آشناست، خودش رو جلو کشید و با ذوق گفت:
- سلام عمو.
سیاوش هم دست باز کرد. هدیه بغلش پرید و غیر منتظره سیاوش رو بوسید.
- سلام عزیزم، خوبی؟
- مرسی. شکوفه این همون عموییه که اون روز جشن شکلات خوشمزه رو بهم داد.
شکوفه با ذوق دستهاش رو به هم کوبید.
- عمو امروز هم شکلات آوردی؟
بچهها با صورتهای خندون و منتظر به سیاوش نگاه کردن و اون درمونده شد. خم شد، با پایین گذاشتن هدیه همونطور هم قد بچهها موند.
- خب من که الان شکلات ندارم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: